مبانى معرفتشناختى باورهاى دینى(2)
آرشیو
چکیده
متن
در بخش اول، مرورى بر رایجترین نظریههاى معرفتشناسى در غرب داشتیم و نتیجه گرفتیم که در قرن حاضر دو دیدگاه رایج و غالب وجود دارد:مبناگروى آمپریستى ودیدگاه شبکهوار پراگماتیستى. دیدگاهاول، بویژه گرایشهاى افراطى آن، به دلیل نارسایى حتى در تبیین واژههاى علم و فلسفه علوم، در اواخر نیمه اول قرن بیستم سقوط کرد و جاى خود را به نظریههاى بدیل، که همان نظریههاى شبکهوار پراگماتیستى بود، داد. این دیدگاه، کهبا پرس شروعشده و با کواین بهاوج خود رسید، هماینک گرایش غالب،بویژه درآمریکا، محسوب مىشود. اینک ادامه این مقال، را با دیدگاه اندیشمندان اسلامى آغاز مىکنیم.
راه وصول به یقین مبناگروى فلاسفه و متکلمان اسلامى
تا آنجا که تفحص کردهایم، گرایش فلاسفه و غالب متکلمان اسلامى، مبناگروى خاصى است. آنها تفسیر ویژهاى از مبناگروى دارند که این واژه را [especial foundationalism] به عنوان معادل و معرف آن برمىگزینیم. علىرغم مبناگروى آمپریستى، که جمیع معارف بشرى را بر حقایق تحلیلى و دادههاى مستقیم وبلاواسطه حسى مبتنى مىداند، آنها معتقدند که مجموعه معارف بشرى بر مفاهیم و گزارههاى بدیهى; یعنى، گزارههاى یقینى بىنیاز از اثبات و استدلال، مبتنى است. در این بینش، دسترسى به یقین و حصول قطع امرى ممکن است وبراساساین دیدگاه، مبناگروى و ارجاع نظریات و کسبیات به بدیهیات، به مواد و محتویات گزارهها اختصاص ندارد، بلکه شامل هیئتها و شکلهاى استدلال نیز مىشود. همانگونه که محتویات استدلالها باید به موادى منتهى شوند که ضرورى و بىنیاز از استدلال باشند، همه شکلها و هیئتهاى استدلالها نیز باید به شکل و هیئتى برگردند که بدیهى، ضرورى و بىنیاز از استدلال باشد و گرنه تسلسل لازم مىآید و حصول علم و یقین و دسترسى به معرفت قطعى، غیرممکن خواهد بود.
براى بیان دیدگاه فلسفه و کلام اسلامى، در مساله راه وصول به یقین و یافتن مبانى معرفتشناسانه باورهاى دینى و فلسفى و... ذکر مباحثى از علوم اسلامى همچون منطق، فلسفه، کلام و حتى اصول فقه لازم به نظر مىرسد; مباحث و نظراتى که معمولا در مواضع متعددى پراکنده است و گردآورى آن مهارت و وقت زیادى لازم دارد.
معرفت
مفاهیمى همچون «معرفت» و مرادفهاى آن: «علم و شناخت» بدیهى هستند (1) و به تعریف نیاز ندارند، بلکه تعریف آنها ممکن نیست چرا که معرف باید از معرف اجلى باشد و مفهوم روشنتر و واضحترى نیست که بتواند معرف آنها واقع شود. (2) صدرالمتالهین مىگوید: علم از حقایقى است که ماهیت آنها، عین انیت آنهاست و چنین حقایقى قابل تعریف نیستند و تعریف آنها امکان ندارد... مفهوم روشنترى از خود علم نیست تا در تعریف آن ذکر گردد... (3) نمىتوان به حقایقى از قبیل: علم، محبت، عشق، ترس و... از طریق تعریف حقیقى، حد تام و ناقص و یا رسم تام و ناقص، دستیافت. از این رو معمولا، تعریفهایى که در فلسفه و کلام براى علم شده استشرح اللفظ و یا بیان مصداقى از مصادیق آن مىباشد.
حقیقت
حقیقت، صدق و یا صحت وصف استبراى ادراکى که با واقع مطابق باشد. کذب و خطا در مورد ادراکى اطلاق مىشود که با واقع مطابقت نکند. حقیقت و خطا وصف ادراکات هستند از لحاظ مطابقت و عدم مطابقت آنها با واقع. (4)
خطا در جایى قابل تصور است که بین درک کننده و درک شونده واسطهاى در کار باشد و آگاهى به وسیله آن واسطه تحقق یابد. اما آنجا که واسطهاى درکارنیست و معلومبا وجودعینىاش نزدعالمحاضراست، سخن از خطا، ناروا است و نمىتوان وجود خطا را محتمل دانست. (5)
تعریف یقین
معناى یقین در فلسفه و کلام اسلامى و بینشهاى متاثر از آن، غیر از معناى یقین در نگرش فلاسفه جدید است. دکارت، یقین را به معناى ادراک واضح (یا روشن) [clearness] و متمایز [ distinctness ] تفسیر مىکند، و حقیقت در نظر او عبارت است از یقینى بودن، و یقینى بودن همان ادراک واضح و متمایز است. وى، حقیقت را به معناى تطابق ذهن و عین - آن گونه که متقدمان قائل بودند - مردود مىشمارد. (6)
اما در فلسفه، منطق، کلام و اصول فقه اسلامى یقین معناى دیگرى دارد و آن عبارت است از: "باور جزمى مطابق با واقع" و یا "باور جزمى مانع از نقیض و بدون زوال". از کلام صدرالمتالهین استفاده مىشود که یقین دو رکندارد: 1- اعتقادجزمى 2- مطابقتبا واقع. (7) در«باور راجح بودن»، ظن - خواه صادق وخواه کاذب - با یقین مشترک مىباشد. امتیاز یقین، ازغیریقینبه جزمى بودن وباواقع ونفسالامرمطابقت داشتناست.
باید توجه داشت که یقین به این معنا، اطلاق وعمومیت دارد و شامل جمیع اعتقادات و باورهاى جزمىمطابق باواقع وحتى باورهاى تقلیدى حقیقى نیز مىشود. از این رو در معناى یقین، گاهى اعتبار دیگرى ملحوظ مىگردد که با آن، باور تقلیدى از تعریف یقین و مصادیق آن خارج مىشود. بدین سان در کلمات قوم، براى یقین دو اعتبار و بلکه دو اصطلاح مىتوان یافت:
1- یقینبالمعنىالاعم: وآنعبارتاست از«باورجزمىمطابقباواقع».
2- یقین بالمعنى الاخص: منظور این است که علاوه بر اعتقاد به مفاد گزاره و اعتقاد به عدم امکان نقیض آن، اعتقاد دوم آن چنان باشد که هیچگاه زائل نگردد. (8) ابنسینا در برهان شفا از اصطلاح دوم، چنین تعبیر مىکند:«ان التصدیق على مراتب: فمنهیقینى یعتقد معه اعتقاد ثان - اما بالفعل و اما بالقوه القریبة من الفعل - ان المصدق به لایمکن الا یکون على ما هو علیه اذا کان لایمکن زوال الاعتقاد فیه ... (9) یا «والیقین منه هو ان یعتقد فىالشى انه کذا و یعتقد انه لایمکن الایکون کذا اعتقادا وقوعه من حیث لایمکن زواله...» (10) از عبارت ابن سینا در نجات، بهمنیار در تحصیل و نیز البصائر النصیریه ابن سهلان (11) ، استفاده مىشود که باور دوم، آن گاه قابل زوال نیست که علتى آن را ایجاب کرده باشد، در قبال تقلید، که صرفا به دلیل وثوق به قول دیگرى حاصل شده و علتى موجبه ندارد; از این رو، زوال آن ممکن است. به هر حال، یقین بالمعنى الاخص سه رکن یا مقوم دارد:
1- باور و اعتقاد به مفاد گزاره;
2- باور و اعتقاد دوم به اینکه نقیض مفاد گزاره ممکن نیست;
3- زوال ناپذیرى آن اعتقاد دوم.
از کلام صدرالمتالهین استفاده مىشود که علم و یقین، در منطق و فلسفه اسلامى اندکى با هم تفاوت دارند: واژه علم، معناى عامى است ک علاوه بر تصدیقات، شامل تصورات نیز مىشود. ولى واژه یقین، تنها به تصدیقات اختصاص دارد.
ممکن است گفته شود: علم و یقین، تفاوت دیگرى دارند و آن این که یقین، در مقابل شک استعمال مىشود و در آن صرفا حالت نفسانى انسان و نه تطابق آن با واقع لحاظ مىگردد. علم در مقابل جهل به کار مىرود و در آن مطابقتبا واقع، و نه حالت نفسانى بودن آن، مورد توجه است، ولى، صرفنظر از شیوع و یا عدم شیوع این اصطلاح در محاورات عرفى، چنین فرقى بین علم و یقین در مباحث کلامى،فلسفى و منطقى ملحوظ نیست. گو اینکه در اصول فقه، راجع به "قطع غیرمصیببه واقع"و«تجرى» مباحثعقلى ونهلفظى،طرح مىگردد و پر واضحاست در آن مباحث، از استعمال عرفى و مانند آن بحث نمىشود. (12)
از سوى دیگر، تفاوتى که احیانا بین معرفت و علم در منطق قایل شدهاند، (13) به مبحث ما چندان ارتباطى ندارد. در اینجا، این دو واژه و واژههاى مشابه را مترادف تلقى مىکنیم.
به هر حال، قیاس برهانى از یقین به معناى اخص تشکیلمىشود و در برهان، آنجا که سخن از یقین به میان مىآید، همین معنا مطمح نظر است. زیرا یقین بالمعنى الاعم، باور جزمى و مطابق با واقع تقلیدى را نیز در بر مىگیرد و در برهان، صرفا یقین کسبى و حاصل از طریق استدلال و مقدمات یقینى مطلوب است.
امکان حصول معرفتیقینى
على رغم ادعاى شکاکان و سوفسطائیان، به نظر فلاسفه و متکلمان اسلامى امکان شناخت و تحقق معرفت، بدیهى و بىنیاز ازاستدلال و اثبات است. بدون شک، پارهاى از ادراکات انسان، حقیقى و مطابق با واقع بوده و یقین بالمعنى الاخص، بر آن صدق مىکند. چنانکه وجود خطا، در برخى از ادراکات انسان، امرى انکارناپذیر است. این مساله، بدیهى و در غایت وضوح است و احتیاج به استدلال ندارد بلکه اقامه دلیل بر آن محال است. (14)
اگر انسان در هر چیزى شک کند، نمىتواند در وجود خود و قواى ادراکى خود مانند: شنوایى، بینایى، چشایى و... و حالات روانى خویش نظیر: ترس، محبت، عشق، غضب، رضا و... و در اصل وجود خارج از خود و حتى وجود دیگران، اراده، علیت و تاثیر گفتار بر مخاطب، کاغذ و قلمى که با آن مىنویسد، و... شک کند. وجود تمام این امور، مسلم، مفروض، بدیهى و یقینى است. بدین سان، معرفت ما به وجود خود و اصل وجود جهان خارج از ما - صرفنظر از جوهر یا عرضبودن، مادى یامجردبودن آن - به واسطه و حد وسط، استدلال و اثبات نیاز ندارد و ذاتا یقینى و بدیهى است. این معرفت، آن قدر روشن است که اگر کسى در گفتار در آن تشکیک کند، ناخودآگاه در عمل ناگزیر استبدان ملتزم شود. هیچگاهاتفاق نیفتاده است که حتى افراطىترین شکاکان عالم، به جاى خندهبگریند و به جاى گریه بخندند، به جاى راه رفتن، صحبت کنند و... سرمطلب در ایناست که بهاین معرفتحقیقى، مطابق با واقع و صادق، یقین ( باورجازم، زوالناپذیر) دارند و اگر احیانا در آن تشکیک مىنمایند در مقام بحث و گفتار است. (15)
حال، اگر کسانى بر موضع خود پافشارى نموده و امکان دستیابى به معرفتیقینى رامنتفى وبلکه محالبدانند، در صورتى که دچار بیمارى و یا اغراض سیاسى نباشند، راههاى بسیارى وجود دارد که وجدان خفته آنها را بیدار کند و زنگار شک و وسوسه را از جانهاى آنان بشوید. از جمله مىتوان گفت: ادعاى عدم امکان شناختیقینى، متضمن علم به آن ادعا و ناقض خودآن خواهد بود.توضیح آنکه، از چنین کسى سؤال مىشود که آیا به ادعاى خویش، یقین دارد یا خیر؟ در اینجا احتمال دارد که یکى از پاسخهاى ذیل را مطرح کند: یقین دارم; نمىدانم; شک و تردید دارم.
اگربگوید: "بهاینادعاى خویش یقین دارم". دستکم به یک معرفتیقینى، اعتراف کرده و بدین سان، ادعاى خود مبنى بر عدم امکان حصول شناختیقینى را نقض کرده است. و اگر بگوید: "نمىدانم" معنایش این است که احتمال مىدهم معرفتیقینى، ممکن باشد. بدین سان، از سوى دیگر، سخن خود را نقض کرده است.
اما اگر بگوید: "نسبتبه امکان معرفتیقینى شک دارم". از او سؤال مىشود که آیا مىدانى که شک دارى یانه؟ اگر پاسخ گوید: "مىدانم که شک دارم". پس، نه تنها امکان بلکه وقوع علم را هم پذیرفته است. اما اگر بگوید: "در شک خود هم شک دارم". این همان سخنىاست که یا به علت مرض و یا از روى غرض گفته مىشود و پاسخ عملى نیاز دارد. (16)
علم حضورى و حصولى
یکى از ابتکارات بسیار ارزشمند فلاسفه اسلامى، طرح آموزه معرفتحضورى و تقسیم معرفتبه حضورى و حصولى است. دیگر اندیشمندان - تا آنجا که نگارنده مطلع است - حتى معاصرین، پس از گذشت چند قرن، هنوز با اصطلاح عرفتشهودى و حضورى نا آشنا هستند. معادلهایى نظیر [intution] ، که در ترجمهها ذکر مىشود، بسیار نارساست. این واژه، در فرهنگ فلسفى غرب، معناى دیگرى دارد. شهود، در اصطلاح آنان، معنایى است که جمیع اقسام ادراکات را در بر مىگیرد و حتى شامل ادراک حسى نیز مىشود. شاید واژه [by presence knowledge] در قبال علم حضورى، معادل مناسبى باشد.
به هر حال، منظور متفکریناسلامى از علم حضورى یا معرفتشهودى این است که واقعیتشىء معلوم، خودش، نزد مدرک، حاضر شود و حقیقت معلوم، بدون واسطه براى عالم منکشف گردد. در مقابل، مراد از علم حصولى این است که مدرک، به شىء از راه مفهوم یا صورت ذهنى آن شىء - و نه نفس واقعیت آن - معرفت پیدا کند.
مهمترین ویژگى علم حضورى
از مهمترین ویژگى علوم حضورى و شهودى این است که خطا ناپذیرند چرا که در علم حضورى، خود واقعیت نزد مدرک، حضور دارد و مدرک با ارتباط وجودى که با آن دارد، آن را بدون واسطه مىیابد. خطا درجایى محتمل است که بین مدرک و مدرک، واسطهاى (صورت یا مفهومى) باشد که آگاهى بوسیله آن تحقق یابد. در این مورد، جاى این سؤال هست که آیا این صورت یا مفهوم حکایتگر، دقیقا مدرک را نشان مىدهد، یا نه و تا ثابت نشود که این صورت یا مفهوم دقیقا با مدرک مطابق است، یقین به صحت ادراک حاصل نمىشود. اما درعلوم حضورى،که خود واقعیت عینىمورد شهود قرارمىگیرد،سخناز تطابق، حقیقت وصحت و صواب، عدم تطابق، خطا وکذب مطرح نیست. (17)
بدین سان، چون علوم حضورى و شهودى خطاناپذیرند، به صواب و یقین و مانند آن متصف نمىشوند.این گونه اوصاف، در مواردى به کار مىرود که قابل خطا باشند و آن موارد، علوم حصولىاند. پس خطا و صواب، ظن و شک، ابهام و تردید، یقین و قطع در علوم حضورى راه ندارند و همه آنها به علوم حصولى اختصاص دارند. مگر اینکه علم حضورى را صواب بمعناى «نفى خطا» و یقینى بمعناى «نفى شک و تردید» بگیریم.
بلى خطا و صواب و مانند آن، در تعبیرها و تفسیرهاى علوم حضورى و شهودى راه دارند و باید تعبیرها و تفسیرهاى حق و صادق را از تعبیرها و تفسیرهاى باطل و کاذب، تمییز داد. دستگاه ذهن در حینکشف و شهود، همواره از معلومات حضورى عکسبردارى مىکند و هر علمحضورى با تفسیر و تعبیر ذهنى و علم حصولى قرین است. به همین دلیل است که در این گونه معارف:«تعبیرها و تفسیرها» خطا راه دارد و امکان آن منتفى نیست. از این رو، باید براى تمییز حقیقت از خطا، به دنبال ملاک بود. همچنان که این بحث نسبتبه تعبیر و تفسیرهاى همه کشف و شهودهاى عرفانى مطرح است.
اقسام علم حضورى
پیشینیان، علم حضورى را در "علم ذات به ذات" منحصر مىکردند و از آن فراتر نمىرفتند، ولىمتاخران، بهخصوص اززمان صدرالمتالهین به بعد، براین باورند که علوم حضورى اقسام دیگرى دارد. علاوه بر، علم ذات به ذات، شامل "علم علتبه معلول خود" و "علم معلول به علتخود" نیز مىشود. (18) بدین سان، قلمرو علوم حضورى وسیعتر گردید و طیف وسیعى از معلومات را در بر گرفت. معرفت انسان، به ذات خود(من)، افعال، آثار، قواى ادراکى نظیر: حواس، تخیل و تفکر و قواى تحریکى، حالات روانى،احساسات و عواطف خود نظیر: محبت، ترس، عشق و غم، و حتى علم او به مفاهیم و صورى که به واسطه آن اشیایى را از راه معرفتحصولى مىشناسد، از مصادیق آشکار علم حضورى است.
در مبحث علم حضورى، افزون بر ویژگى خطاناپذیرى آن، مقرون و همراه بودن هر علم حضورى با علم حصولى و تعبیرها و تفسیرهاى ذهنى و...، مباحث دیگرى قابل طرح است، این گونه مباحث همراه با شرح روند تاریخى و تحولات بحث و کیفیت توسعه یافتن قلمرو آن از علم "ذات به ذات" به موارد دیگر مجال دیگرى مىطلبد. ولى، آنچه در اینجا تاکید بر آن لازم است این است که گفتهاند: بر فرض یقینى و خطا نبودن تعبیرها و تفسیرهاى علوم حضورى، علم حضورى و حتى تعبیرها و تفسیرهاى آن ارزش چندانى براى مجموعه معارف بشرى ندارد. (19) چرا که قلمرو آنها محدود است، افزون بر آن، جمیع معارف بشرى مستقیما بر علوم حضورى مبتنى نیست. باید اصولى یافت که این مجموعه بر آن مبتنى باشد; آن اصول بدیهیات اولیه و از سنخ علوم حصولى هستند. ازسوى دیگر، گزارههاى علوم فلسفى و تجربى و اصولا استدلال قیاسى کلى است. کلیات به مفاهیم و علوم حصولى اختصاص دارد و معارف حضورى و شهودى، شخصىاند و متصف به کلیت و جزئیت نمىشوند. درنتیجه، براى استدلال و اقامه برهان، کارآیى ندارند. از این رو، باید به سراغ معارف دیگرى (علوم حصولى) رفت وبه دستیابى به یقین در این قسم از مدرکات، کاوش نمود. مساله اصلى معرفتشناسى، معارف حصولىاند. این گونه معارف، اساسىترین مجموعه معارف بشرى را تشکیل مىدهند.
در میان مسائل معرفتشناسى، اصلىترین و ریشهاىترین مساله این است که آیا در علوم «حصولى»، که قابل اتصاف به خطا و حقیقت، یقین و گمان و امثال آنهاست و در آن خطا راه دارد، مىتوان به یقین رسید و در سلوک فکرى از جایى یقینى آغاز کرد و به نقطه اتکایى قطعى، یقینى، مطابق با واقع و حقیقى دستیافت؟
فیلسوفان و متکلمان اسلامى، علىرغم نگرش و واکنش منفى پارهاى از معرفتشناسان معاصر، به این سؤال پاسخ مثبت مىدهند و راه وصول به معارف یقینى را ممکن مىدانند. بر اساس این دیدگاه، مجموعه معارف بشرى بر اصولى بدیهى بنیان یافته که آن اصول، یقینى و مطابق با واقعاند و استدلالها، اگر براساس آن اصول با هیئت و شکلى یقینى و یا منتهى به یقین، تنظیم و تدوین گردند، مفید یقین، مطابق با واقع و حقیقى خواهند بود.
علم حصولى: تصور و تصدیق
توضیح آنکه، علم حصولى خود، به دو قس-م عمده تقسیم مىشود: تصور; تصدیق. شناختى که ما از اشیاء داریم اگر با حکمى همراه نباشد، تصور است و گرنه تصدیق مىباشد. طبق این تعریف به هر قضیه منطقى، تصدیق اطلاق مىشود. هر چند احیانا معناى دیگرى از تصدیق اراده مىشود ولى در اینجا اصطلاح فوق، منظور است.
بدین سان، مجموعه معارف ما عبارت است از یک سلسله تصورات و تصدیقات. این معارف از یکدیگر جدا و بىارتباط نیستند بلکه مجموعهاى هستند که با یکدیگر پیوستگى دارند، و این پیوستگى در یک نظام طولى که از پیچیدهترها به بسیطترها مى رسیم قابل على رغم ادعاى شکاکان و سوفسطائیان، به نظر فلاسفه و متکلمان تصویر است. همه تصورات ما به تصوراتى سادهتر، و همه تصدیقات ما به تصدیقاتى واضحتر منحل مىشوند. مثلا مفهوم انسان، که مفهومى پیچیده استبه دو مفهوم «حیوان و ناطق» و در نهایتبه مفهوم «جوهر» تجزیه و تحلیل مىشود. منطقدانان و فیلسوفان اسلامى معمولا در باب تصورات چنین موضعى را اتخاذ کردهاند. گو اینکه، محققین دیگرى همچون فخررازى (20) ، شیخ اشراق و استاد مصباح (21) و... نظرات مخالفى، هر یک بر اساس دیدگاه و مبناى خاص خود، اظهار داشتهاند. بحث تفصیلى و داورى درباره این دیدگاهها، در باب تصورات، مجال دیگرى مىطلبد.
اجمالا بسیارى از متکلمان، فلاسفه و منطقدانان اسلامى در باب تصورات مدعىاند که مفاهیم تصورى باید به مفاهیم بدیهى منتهىگردد و در تعریف تصور بدیهى گفتهاند: بدیهى یعنى آنچه اکتسابى نیست. هر چند آنها ملاک بداهت در تصورات را بیان نکردهاند ولى این نظریه با مبانىشان سازگاراستکه ملاک بداهت در تصورات به نظر آنها، بساطت است. بهچنین تصورى، تصورى که اجزاء جنسى و فصلى ندارد و ذاتا از تصور دیگرى به وجود نیامده به تصور بدیهى گفته مىشود. در مقابل، تصور نظرى، تصورى است که از دیگر تصورات به دست آید. ملاک بداهت، مهم نیست. اگر تصور، تعریف حدى یا رسمى داشته باشد، نظرى و اکتسابى است. مفاهیمى همچون سفیدى، حرارت، آب، هوا، آتش و... صرفا به دلیل اینکه هر کس به روشنى آنها را درک مىکند، مفاهیمىبدیهىنیستندبلکه نظرى واکتسابىاند. در مقابل، مفهوم کثرت، وجود، امکان، عدم، وحدت، و مانند آنهابدیهى هستند چون بسیطاند.
در اینجا، جایگاه حد و تعریف در منطق صورى، روشن مىشود. مبحث تعریف که بخش وسیعى از منطق صورى را به خود اختصاص داده استبه منظور دستیابى به اجزاء بسیطتر یک ماهیت، در منطق طرح شدهاست.استاد شهید مطهرى، درباره تجزیه و تحلیل درتصورات، - در حالى که در انتهاى کلام خویش به ارسطو نسبت مىدهند که وى آن را تحلیل دوم نامیده است - چنین اظهارمىدارند: « تحلیل تصورى آن است که یک مفهوم کلى را عقل منحل کند به جنبههاى مشترک و جنبه اختصاصى وى. معمولا تعریفهایى که براى اشیا مىشود و جنبههاى مشترک و جنبه اختصاصى آن شىء را بیان مىکند یک نوع تحلیل تصورى عقلى است که در مفهوم و ماهیت آن شىء صورت مىگیرد... این قسم اجزاء، که اجزاء مفهوم و ماهیتشىء است نه اجزاء وجود، در اصطلاح منطق و فلسفه «اجزاء تحلیلیه» خوانده مىشوند.» (22)
حاصلآنکه، غالب متفکرین اسلامى معتقدند که تصورات به دو قسمتقسیم مىشوند:بدیهى ونظرى. تصورات بدیهى، مفاهیم روشنى هستند که به تعریف نیاز ندارند. درمقابل، تصورات نظرى یا کسبى، مفاهیمى هستند که به تعریف و تشریح محتاجاند. با حد و تعریف، مفاهیم نظرى بوسیله مفاهیمبین،مبین و واضح مىگردند. گر چه آنها از ملاک بداهت در تصورات سخنى به میان نیاورده ولى این نظریه با مبانى ایشان سازگار است که ملاک و علتبداهت پارهاى از مفاهیم بساطت و خالى بودن آنها از ابهام و پیچیدگى است و ملاک کسبى و نظرى بودن مفاهیمى دیگر، ترکیب آنها از اجزا مىباشد.
صرفنظر از ایرادهایى که متوجه این دیدگاه است، خود داراى ابهامهایى است. بلکه باتوجه به توضیحى که گذشت مىتوان گفت که مفاهیم و تصورات بدیهى، درعرض مفاهیم و تصورات نظرى هستند و نه در طول آنها. بنابراین، در سلوک ذهنى، مفاهیم نظرى وکسبى از بدیهیات بدست نمىآیند و بر آنها مبتنى نیستند. بلى، نهایت چیزى که از آن استنتاج مىشود این است که مفاهیم ماهوى پیچیدهتر، به مفاهیم بسیطتر و در نهایتبه مفهومى بسیط مانند جوهر، کم و کیف و... منتهى مىشوند. ولى آیا براستى این مفاهیم بسیطاند و ملاک بداهت تصورات، بساطت است؟!! افزون برآن، آیا تحلیل مفاهیم ماهوى پیچیده به مفاهیم ماهوى بسیطتر، در حقیقت تحلیلى است مفهومى، که به خودى خود مفهوم دیگرى را مىزاید و یا اینکه این تحلیل از تجربه حسى و مانند آن بدست آمده است؟
آنچه در سرنوشت موضوع بحث ما (راه وصول به یقین) تاثیر مستقیم و حیاتى دارد، تصدیقات یا ادراکات تصدیقى و یا به تعبیر دیگرى، گزارهها و قضایاى منطقى است. معمولا، متفکران اسلامى معتقدند که گزارهها و احکام تصدیقى انسان باید به اصولى منتهى شوند که از استدلال بىنیاز باشند. تمام استدلالها از گزارهها تالیف مىیابند. اگر گزارههایىکه استدلال از آن تشکیل مىشود، بر اساس منطق، به گونهاى تالیف گردند، که هم در هیئت و شکل و هم در مفاد و محتوى به بدیهى منتهى شوند، براى انسان قطع و یقین حاصل خواهد شد. این اصول بدیهى (شکل اول استدلال در هیئت و بدیهیات اولیه از نظر مفاد و ماده) حقیقى، مطابق با واقع، یقینى و بىنیاز ازاستدلالاند و خود منشا نتایجى یقینى، حقیقى و مطابق با واقع مىشوند. قیاسهایىکه به این نتایج منتهى مىگردد برهان نامیده مىشوند. بدینسان، سیر از نظرى به بدیهى و ارجاع نظریات به بدیهیات، به محتواى استدلال اختصاص ندارد، بلکه شیوه و روش استدلال نیز باید حقیقى، بدیهى باشد و یا به بدیهى منتهى گردد. از این رو منطقىها بر آنند که شکل اول قیاس، بدیهى و بىنیاز از استدلال است. پس، براى حصول یقین، ضرورت دارد مجموعه معارف تصدیقى و گزارههایى که قوام استدلال راتشکیل مىدهند، هم از نظر شکل و صورت و همازنظر محتوا، بدیهى باشند و یا اینکه به بدیهى منتهىگردند.
شیوههاى استدلال
در منطق صورى، شیوههایى براى استدلال ارائه شده و مورد ارزیابى قرار گرفته است:
استدلال یا سیر ازکلى به جزیى است که منطقدانان آن را قیاس نامیدهاند و یا سیر از جزیى به کلى است که آن را استقرا خواندهاند و یا سیر از جزیى به جزیى است که آن را تمثیل نامیدهاند. به تعبیر دیگر، تمثیل سرایت دادن حکم متباینى استبه متباین دیگر به دلیل اینکه از جهتى با آن همگون است. این شیوه در اصطلاح فقه «قیاس» نامیده مىشود.
استقرا، خود به دو دسته تقسیم مىگردد: تام و ناقص. اگر استقرا، تام باشد مفید یقین است. چرا که تمام افراد یک کلى به تفصیل مورد مشاهده قرارمىگیرند ولى حصول استقرا تام، مشکل و غالبا دست نیافتنى است. استقرا ناقص، گرچه مفید یقین نیست و حداکثر ظنآور است، ولى در علوم تجربى کارایى مناسبى دارد. منطقدانان متقدم معمولا براین اعتقاد بودهاند که استقراءهاى ناقص و حتى استقراءهاى تام با تجربه تفاوت دارند. در تجربه با تکرار آزمایشات و مشاهدات، لتحکم کشف مىشود. تجربه، نوعى استدلال و تفکر قیاسى است که به کمک مشاهدات مستقیم و تکرار آزمایشات تحقق مىیابد. منتهى قیاس آن، خفى است. پس تجربه، قیاسى استخفى که با استقراء ناقص (آزمایشات و مشاهدات) قرین است.در مبحث مواد قضایا، هنگام بحث از تجربیات درباره اعتبار آن به داورى خواهیم نشست. از این رو، على رغم پندار پارهاى از منطق ستیزان معاصر، تجربه با استقرا تفاوت دارد و از نوع استقرا نیست. (23)
اما تمثیل، واضح است که مفید یقین نیست; بلکه صرفا موجب گمان و احتمال است و در نهایت، مفید ظن بسیار ضعیف.
تنها شیوه استدلالى که مفید یقین است و در علوم کارایى دارد و دستیابىبهآن ممکن وبلکه سهلاست،قیاساست و آن هم نه هر قیاسى، بلکه تنها قیاس برهانى. توضیح آنکه، قیاس به لحاظ مواد و محتویات و به لحاظ اشکال و هیئتهاى آن، به اقسامى منقسم مىگردد:
قیاس یا اقترانى استیااستثنایى، و اقترانى یا حملى است ویا شرطى، واقترانى خواه شرطى و خواه حملى به اعتبار نحوه قرار گرفتن حد وسط در صغرى و کبرى، چهار شکل مختلف پیدا مىکند. در شکل اول حملى حد وسط در صغرى، محمول قرار مىگیرد و در کبرى موضوع واقع مىشود. و...
متفکران اسلامى، معمولا معتقدند که قیاس باید از نظر شکل و هیئت - همچون محتوا و ماده - بدیهى و بین باشد. منتهى، به نظر آنان، شکل اول بدیهى و بین است. دیگر اشکال نیز، با اقامه برهان بر اساس شکل اول، منتجبودن آنها اثبات مىشود. هر چند، درجایى به بین بودن قیاس شرطى غیر اقترانى یا استثنایى یا ارجاع آن به شکل اول تصریحى ندیدهایم ولىبراساس مبناىآنها روشناستکهندیدهایمآنها قیاس شرطى غیراقترانى یا استثنایى را نیز بین و بدیهى مىدانستهاند. همچنان که در شرطىاقترانى، چهار شکل معروف راه دارد و تصریح کردهاند که شکل اول آن بین و مابقى بواسطه آن مبین است. (24) قیاس اقسام دیگرى نظیر: قیاس مرکب ویا... نیز دارد که به اقسامى که ذکر شد برمىگردد.
قیاس به لحاظ مواد و مبادى
قیاس، به لحاظ محتویات و مواد نیز باید به موادى منتهى گردد که مستغنى از اثبات و استدلال باشند. موادى که به استدلال و اثبات نیاز ندارند، در منطق "مبادى" نامیده شدهاند. مواد و مبادى گوناگونى که در قیاس ممکن استبکار روند برحسب استقرا عبارتند از:
اولیات; فطریات; مجربات یا تجربیات; محسوسات; متواترات; حدسیات; مقبولات; وهمیات; مظنونات; مشبهات; مسلمات; مشهورات;مخیلات. گرچه ابنسینا تعداد آنها را به چهارده ماده مىرساند ولى بعضى از آن اقسام جزیىتر را قسیم قرار داده و بعضى از آنها را مانند حدسیات ذکر نکرده است. (25)
قدما شش قسم اول را، به دلیل اینکه مفید یقین تلقى مىکردهاند، یقینیات یا بدیهیات نامیدهاند. دیگر مقدمات و مبادى، هر چند به استدلال و اثبات نیاز ندارند ولى بدیهى و مفید قطع نیستند. از این رو، آنها قیاس را، برحسب اختلاف مقدمات و به لحاظ تنوع مبادى و موادى که در آن به کار گرفته مىشود، به پنج قسم برهان، خطابه، جدل، مغالطه و شعر تقسیم کردهاند. زیرا قیاس یا مفید تصدیق است و یا نیست، اگر نیستشعر است. اگر مفید تصدیق است، یا تصدیق جزمى را نتیجه مىدهد و یا تصدیق غیر جزمى را، اگر تصدیق غیرجزمى را نتیجه دهد، خطابه است. اگر مفید تصدیق جزمى باشد یا در آن اعتبار مىشود که حقیقى باشد و با واقع و نفسالامر مطابقت کند و یا نه، اگر تطابق آن با واقع اعتبار نگردد، جدل نامیده مىشود واگر حقانیت و تطابق آن با واقع و نفسالامر اعتبار گردد برهان نامیده مىشود.
تعریف برهان
برهان، قیاسى است که از مبادى و مقدمات یقینى تشکیل شده ومفید یقین و مطابق با واقع باشد. معرفتحصولى یقینى و مطابق با واقع را، باید بوسیله این نوع قیاس ( برهان) در علوم جستجو کرد. با این نوع قیاس است که منطقا و عملا مىتوان به معرفتیقینىدستیافت. پیشتر گفتیم که گرچه استقرا تام مفید یقین است، ولى دستیابى به آن مشکل و در مواردى محال است. ازاین رو، به جرات مىتوان مدعى شد که "تنها شیوه مفید یقین" در علوم و معارف بشرى، بویژه علوم انسانى، ریاضیات و شاخههاى آن، برهان است. مقدمات برهان، یا خود بدیهى و یقینى بودهاند و یابه دلیل اینکه بهبدیهى منتهى مىشوند، یقینى هستند.
مبادى برهان: مقدمات یقینى
پیشنیان، نوعا مبادى و مقدمات یقینى را که برهان از آنها تالیف مىگردد براساس استقرابه شش دستهاز گزارههااختصاص مىدادند که عبارتند از:
اولیات یا بدیهیات اولیه; محسوسات; تجربیات; فطریات; متواترات و حدسیات.
اولیات یا بدیهیات اولیه، گزارههایى هستند که عقل صرفا با تصور موضوع و محمول آنها، بدون احتیاج به علتى در خارج از گزاره، آن را تصدیق مىکند. این گونه قضایا خود، به دو قسم تقسیم مىشود:
1- اولیات جلى; بدیهیاتى که براى همگان روشن و واضح مىباشد.
2- اولیات خفى; بدیهیاتى که براى برخى، به دلیل این که در تصور حدود آن دچار شبهه شدهاند، روشن نیست و هرگاه، شبهه آنها رفع گردد و موضوع و محمول قضیه را بدرستى تصور کنند، به مفاد آن، یقین پیدا خواهند کرد.
مهمترین بدیهیات اولیه،از نظر منطقدانان و حکماى اسلامى، بدین شرح است:
1- امتناع تناقض: «النقیضان لایجتمعان» اجتماع سلب و ایجاب، نفى و اثبات در گزارهاى واحد محال است و نیز صدق دو تصور متناقض بر مصداق واحد محال است.
2- استحاله ارتفاع تناقض، «النقیضان لایرتفعان» ارتفاع سلب و ایجاب، نفى و اثبات، از یک گزاره محال است و نیز صدق نکردن دو تصور متناقض بر مصداق واحد محال است.
3- اصل علیت: «هیچ معلولى بدون علت تحقق نمىیابد» و فروع آن نظیر: «استحاله تخلف معلول از علت تامهاش، یعنى اگر علت تامه شیئى تحقق یابد محال است که آن شىء معلول تحقق نیابد.»
4- اصل هو هویت: هر چیز براى خودش، ثابت است.
5- هیچ چیز از خودش سلب نمىشود.
6- استحاله تحقق عرض و امرى متقوم به موضوع، بدون موضوع.
7- زوج و فرد بودن اعداد (26)
8- کل از جزء بزرگتر است.
9- حقانیت و مطابقت پارهاى از ادراکات انسان با واقع و خطا نبودن همهآنها،از جملهیقین بهاینامرکه خارج ازمن، جهانى وجود دارد.
10- حمل اولى، نظیر انسان انسان استیا انسان حیوان ناطق است.(به نظر مىرسداصل هو هویتبا حمل اولى تفاوتهایى دارد)بدیهیات منحصر دراینها نیست و مصادیق دیگرى نیز دارد که با مراجعه به آثار قوم مىتوان آنها را اصطیاد کرد.
محسوسات یا مشاهدات
گزارههایى هستند که صرف تصور موضوع و محمول آن، اذعان به همراه ندارد بلکه عقل به واسطه حس، درباره مفاد آنها داورى مىکند. چون حواسبه دوقسم،ظاهرى وباطنى، تقسیم مىشوند، بنابراین، گزارههاى محسوس به دو قسم تقسیم مىشوند: اگر مفاد این قضایا محصول حس ظاهرى باشد، نظیر: این آب سرد است; این آتش مىسوزاند; این میوه شیرین است، محسوسات ظاهرى خواهند بود، و اگرمحصول حس باطنى باشد، مانند: من مىترسم; درد مىکشم; لذت و سرور دارم; گرسنه یا تشنه هستم و...، محسوسات باطنى خواهند بود که "وجدانیات"نام گرفتهاند. (27)
احتمالا، تقسیم حس به ظاهرى و باطنى و تلقى گزارههایى مانند: مىترسم، درد مىکشم و... به عنوان وجدانیات و محسوسات باطنى، از دیدگاه اتباع مشاء، که علم حضورى را به علم ذات به ذات منحصر مىدانستهاند، ناشى شده باشد. پیروان مشاء، آن گونه که به آنها نسبت داده شده، علم علتبه معلول نظیر معرفت ما به احوال، افعال و آثار نفسانىمان را محسوس مىدانسته که با حواس باطنى درک مىشوند. ولى همچنانکه اخلاف آنها اظهار داشتهاند وجدانیات، تفسیرها و تعبیرهاى پارهاى از علوم حضورىاند و به تعبیر دیگر، قضایا گزارههاى هستند که از انعکاس علوم حضورى در ذهن به دست مىآیند. ذهن پیوسته در حال عکس بردارى از یافتهها و شهودات خود استبه مجرد ادراک حضورى به خود، یا حالات یا آثار و افعال خود، ذهن از آن معرفت، صورتهایى مىسازد. احتمالا، از این رو اندیشمندانى همچون علامه طباطبایى در نهایة الحکمة، وجدانیات را به عنوان قسیم بقیه مبادى یقینى همچون اولیات و متواترات و... ذکر کردهاند و نه قسمى از محسوسات. و آن را به قوم نسبت دادهاند. (28) در این بیان، حدسیات از مجموعه بدیهیات، حذف شده است و این بر خلاف شیوه حکما و منطقدانانى چون خواجه نصیر طوسى، در اساس الاقتباس و منطق تجرید الاعتقاد، علامه حلى، در جوهر النضید، ابنسینا، در اشارات و مظفر، در المنطق است. و ابنسینا، در برهان شفا، مقاله اولى، فصل چهارم، حدسیات را حذف و در منطق اشارات آن را به تجربیات ملحق کرده است. آنچه مشکل را حل مىکند این است که این اقسام به حسب استقرا بدست آمده و به حصر عقلى محصور نیستند.
تجربیات
گزارههایى هستندکه عقل بواسطه تکرار آزمایشات و مشاهدات، به مفاد آنها صحه مىگذارد. غالب قوانین علوم تجربى، اعم از فیزیک، شیمى، زیستشناسى و غیر آن گزارههایى از این قبیل هستند. نظیر: فلزات با حرارت منبسط مىشوند; حجم آب با یخ زدن، بیشتر مىشود و...
باید توجه داشت که صرف تکرارمشاهدات و آزمایشات موجب حکم کلى و یقین ما نخواهد شد بلکه ویژگى تحربیات این است که در این قضایا علتحکم، شناسایى مىگردد. ازاین رو، همه اندیشمندان به اتفاق گفتهاند: در اذعان نفس به مفاد این قضایا و تصدیق عقل به محتویات آنها، قیاسى خفى، مطوى است. و در تعیین آن قیاس، نظرها مختلف است. (29) از جمله منطقدانان اظهار داشتهاند که آن قیاس عبارت است از: «این اثر، اتفاقى نیست، اگر اتفاقى بود، دائما یا غالبا تحقق نمىیافت». و در توضیح آن گفته شده که در حقیقت، این حکم و یقین به آن، معلول «دو» قیاس خفى است که اولى استثنایى است و دومى اقترانى. قیاس استثنایى آن بدین شرح است:
اگر حصول این پدیده، اتفاقى و نه معلول علتى ضرورت بخش و ایجاب کننده بود هیچوقت تحقق نمىیافت.
ولکن براى همیشه تحقق یافته است، چرا که مشاهدات و آزمایشات مکرر بدان گواهى مىدهد.
نتیجه: حصول این پدیده اتفاقى نیستبلکه معلول علتى ضرورت بخش و ایجاب کننده است.
و قیاس اقترانى عبارت است از:
صغرى: حصول این پدیده، معلول علتى ضرورت بخش و ایجاب کننده است.
کبرى: تخلف هر معلول علتى چنین، از علتش محال است.
نتیجه: حصول این پدیده و تخلف آن از علتش محال است.
بدین سان، گزارههاى تجربى به بدیهیات اولى و محسوسات، منتهى مىگردد. (30) معمولا، فلاسفه ومنطقداناناسلامى، تجربیات را همچونبدیهیات اولیه (اولیات) و محسوسات مفید یقین تلقى کردهاند. از این رو، به نظر آنان این گونه قضایا صلاحیت دارند که مبدا و مقدمه برهان واقع شوند.
متواترات
گزارههایى هستند که به دلیل نقل افراد بسیارى که احتمال فریبکارى و دروغگویى و امکان خطاى همه آنها در فهم حادثه منتفى است، مفید یقیناند. مثلا آن قدر از وجود "مکه" براى ما گفته شده که در وجود شهرى به این نام کوچکترین تردیدى نداریم.
فطریات
گزارههایى هستند که به استدلال نیاز دارند ولى همواره دلیل آنها با آنهاست و از ذهن رختبر نمىبندد. ازاین رو، به تفکر و استدلال محتاج نیستند و به همین دلیل، آنها را قضایایى نامیدهاند که قیاسهاى آنها با آنها قرین است.
حدسیات
قضایایى هستند که حدسى قوى از نفس، که عقل را به تصدیق مفاد آنها وا مىدارد بگونهاى که هرگونه تردیدى را زایل مىکند. نظیر این که رصدکردن ماه و مشاهده اوضاع مختلف آن، که با نزدیک و یا دور شدن از خورشید تفاوت مىکند، زمینه این را فراهم مىکند که نفس قویا حدس بزند که نور ماه، از خودش نیست، بلکه از خورشید است.
حدسیات باتجربیات در تکرار مشاهده و آزمایش و مطوى بودن قیاسى خفى در آن مشترکاند و حتى در اصل نیاز به علتحکم با یکدیگر تفاوت ندارند. اختلاف آنها در این است که ماهیت و نوع علت در تجربیات، مشخص نیست. صرفا مىدانیم که این پدیده خاص، معلول، علتى است، حال آن علت دقیقا چیست؟ نمىدانیم. ولى در حدسیات، علت و ماهیت آن، دقیقا مشخص است. از این رو، ابنسینا در اشارات، حدسیات را مستقلا ذکرنکرده بلکه آن را از ملحقات تجربیات تلقى کرده است. (31)
بنابراین، نظر معروف در میان اندیشمندان اسلامى این است که بدیهیات همان شش قسم هستند که بیان شد. در مقابل، دیدگاه دیگرى وجود دارد که غالب این اقسام را انکار مىکند. از جمله، محقق طوسى در منطق تجرید، بر آن است که فطریات و حدسیات و متواترات و مجربات، ممکن نیست که مبدا برهان واقع شوند و در نهایت مىگوید: صرفا «اولیات عمده هستند». (32) این تعبیر به این مطلب اشعار دارد که علاوه بر آن چهار قسم، محسوسات هم باید از مجموعه مبادى حذف گردند. علامه حلى در شرح خود بر منطق تجرید، این نظریه را چنین توجیه مىکند: این چهار قسم (فطریات، تجربیات، حدسیات، متواترات)، به دلیلاین که خود بر مبادى دیگرى مبتنى هستند و به علت اختلاف نظر عقلا در مورد آنها، که از این روى عمومى و همگانى نیستند، نمىتوان آنها را از مبادى برهان تلقى کرد. گزارههاى حسى و محسوسات نیز میان عقلا مشترک نیستند تا بتوانند مبدا برهان واقع شوند. تنها گزارههایى که مىتوان آنها را مقدمه و مبدا برهان قرار داد و بدان استناد جست، بدیهیات اولیه هستند. (33)
مىتوان به دفاع از محقق طوسى، چنین استدلال کرد: منطقدانان به اتفاق، یکى از شرایط مبادى و مقدمات برهان را " کلیت" مىدانند در حالى که محسوسات و متواترات قضایایى شخصىهستند. براساساین مبنا، گزارههاى شخصى مبدا برهان قرار نمىگیرند.
افزون بر آن، امکان وقوع خطا در مقام تطبیق و مقایسه محسوسات ظاهرى با خارج گویاى این حقیقت است که محسوسات ظاهرى را نمىتوان بدیهى دانست. توضیح آنکه، در مرتبه عمل طبیعى اعضاى حاسه و در مرتبه انجام یافتن ادراک حسى و حتى در مرتبه حکم در متن ادراک حسى، پیش از تطبیق و مقایسه با خارج، خطایى نیست. خطاپس از این مراتب و در مرتبه مقایسه و تطبیق ادراک حسى با معلوم بالعرض و خارج تحقق مىیابد. (34) حال که خطا به نحوى در ادراک حسى راه دارد، مفاد آنها را نمىتوان بدیهى ویقینى شمرد.
ثالثا: حصول یقین در محسوسات ظاهرى، محال است. چرا که یقین عبارت است از باور جازم به مفاد گزارهاى که نقیض آن نیز ممتنع باشد و آن باور نیز هیچگاه زائل نگردد. به تعبیر دیگر، یقین، باور یا علم مضاعف است. و هیچ گزاره حاکى از ادراک حسى، مفید چنین علم و باورى نیست. از این رو، چگونه ادراکات حسى مىتوانند از مبادى برهان که منتج چنین علم و باورى هستند تلقى شوند؟! قدما گرچه احساس را یقین آور مىدانستهاند ولى گفتهاند از آنجا که دائمى نیست نمىتوان آن را مبدا برهان قرار داد، در عین حال، محسوسات را در زمره مبادى برهان به حساب آوردهاند. به نظر مىرسد که محسوسات مفید یقین فلسفى و ریاضى نیستند و بر فرض اینکه مفید چنین یقینى باشند نمىتوان آنها را مبدا برهان قرار داد.
رابعا: على رغم پندار بعضى از متفکرین، حقیقت و واقعیت داشتن ادراکات حسى و تحقق مطابقهاى معلوم بالعرض آنها در خارج، نیاز به اثبات و برهان عقلى دارد و بین نیست. بزرگان فلاسفه اسلامى، نظیر ابنسینا، صدرالمتالهین و علامه طباطبایى بدان تصریح کردهاند. زیرا صورتهاى حسى، ضمانتى براى صحت و مطابقتبا مصادیق خارجى ندارند. (35) لذا نمىتوان گزارههاى حس ظاهرى را بدیهى دانست.
و بالاخره، همچنانکه منطقدانان تصریح کردهاند، آنجا که ادراک حسى داریم چنین نیست که احساس اول، احساس دوم را و احساس دوم، احساس سوم را و... تولید کند بلکه هر کدام، ادراکى مستقل از دیگرى است، (36) ولى در مورد قیاس و برهان، معلومات قبلى نسبتبه معلومات بعدى رابطه تولیدى و علیت دارند و بدین سان مجهولات از معلومات زاده مىشوند. پس، نمىتوان محسوسات ظاهرى را مبدا برهان تلقى کرد مگر آن که به گزارههاى تجربى تبدیل شوند و در این صورت، حکم تجربیات را خواهند داشت و احکام آن بر آنها جارى خواهد شد، نه احکام محسوسات ظاهرى.
و اما تجربیات، گرچه کلى بوده و حتى متضمن قیاسىخفى هستند ولى مشکلاساسى عبارت است از: اثبات و تبیین کبراى آن قیاس که معمولا منطقدانان آن را چنین ذکر کردهاند: «پدیده اتفاقى دائما و یا غالبا تحقق ندارد» یا به تعبیر دیگر «محال است که امرى اتفاقى، دائمى یا اکثرى باشد» (37) چرا که این گزاره نظرى است و باید اثبات گردد. قضایایى که بر این کبراى نظرى و محتاج به استدلال و اثبات، مبتنى هستند خود نظرى خواهند بود و نمىتوان آنها را مبادى اولیه برهان تلقى کرد. صرفنظر از توان اثبات کبراى مذکور یا عدم توان آن، خود همین نیاز به استدلال و اثبات، به وضوح گویاى این حقیقت است که گزارههاى تجربى، بدیهى نیستند بلکه باید به بدیهیات ارجاع یابند. (دقتشود.) گرچه پیشینیان بر این باور بودهاند که اگر سبب ذاتى در این نوع گزارهها به درستى شناسایى گردد و مغالطهاى صورت نگیرد، مىتوان از راه این گزارهها به یقین دستیافت و این نوع گزارهها را مبادى پارهاى از براهین قرار داد، ولى از آنجا که اثبات کبراى مذکور مشکل است، از این رو، گزارههاى تجربى و علوم تجربى که از این گونه گزارهها سازمان یافتهاند نمىتوانند مفید یقین باشند و حتى به عنوان مبادى و مقدمات ثانویه در برهان مورد استفاده قرارگیرند.
در قرن حاضر تلاشهایى براى اثبات آن کبرى انجام گرفته است، ولى معمولا همه آن تلاشها ناموفق بودهاند. یکى از برجستهترین آنها ابتکار شهید آیةالله صدر است. ایشان از راه حساب احتمالات سعى کردهاند تا اثبات کنند که گزارههاى تجربى مفید یقین هستند. چرا که با آزمایشات مکرر، احتمال خلاف، ضعیف و ضعیفتر مىشود و سرانجام به آنجا مىرسد که میل به صفر پیدا کرده و به عدم ملحق مىگردد. (38) ولى با روش ایشان، صرفا احتمال خلاف در حکم عدم است نه اینکه عقلا این احتمال منتفى گردد. آن گاه یقین یعنى علم مضاعف و باور جزمى مانع از نقیض، حاصل مىشود که این احتمال عقلا منتفى شود و باور جزمى به مفاد آن گزاره، هیچگاه زوال نیابد. پس گزارههاى تجربى و بلکه علوم تجربى، بطور کلى، مفید یقین نیستند و مبدا برهان واقع نمىشوند. (39) بنابراین، تلقى گزارههاى تجربى به عنوان مبادى ثانوى برهان، امر دشوارى است و از آن مشکلتر این است که این نوع گزارهها را مبادى اولى و مقدمات بدیهى براهین تلقى کنیم. از اینجا دیدگاه ما درباره حدسیات روشن مىشود، چرا که حدسیات، در واقع، قسمى از گزارههاى تجربىاند با این تفاوت که در حدسیات علتحکم، به تفصیل، مشخص است، ولى در تجربیات به اجمال. ازاین رو، حدسیات را نمىتوان از بدیهیات شمرد و آنها را مبادى و مقدمات اولیه و بلکه ثانویه برهان تلقى کرد.
و اما بدیهى شمردن فطریات، چه بسا از روى مسامحه باشد، زیرا منطقدانان خود تصریح کردهاند که آنها با قیاس همراه هستند: «قیاساتها معها». گرچه فطریات، بدیهى نبوده و مبادى اولیه برهان نیستند ولى مىتوان آنها را مبادى ثانویه تلقى کرد، چرا که مفید یقین هستند و مىتوان از راه آنها به معلومات جدیدترى دستیافت و مجهولات بیشترى را معلوم نمود. بلکه مىتوان گفت: هر چند فطریات به قیاس نیاز دارند ولى از آنجا که این قیاسها همواره با آنهاست و براى حضور در ذهن به کسب و نظر و تحصیل مقدمات احتیاج ندارند، مىتوان آنها را نیز بدیهى شمرد و در عرض اولیات قلمداد کرد.
و اما متواترات، افزون براینکه امورى شخصى هستند و در برهان، امور کلى کارایى دارد، در آنها مقدمهاى مطوى است مبنى بر اینکه "امتناع تواطى و اتفاق مخبرین بر کذب محال است."بنابراین، تلقى آنها به عنوان مبادى اولیه برهان یا بدیهیات، خالى از مناقشه نیست. چگونه مىتوان امرى را که خود بر مقدمهاى خفى، مبتنى است، بدیهى و مبدا اولى تلقى کرد؟! ولى ممکن است گفته شود صرف ابتناء بر مقدمه خفى و مطوى تا وقتى که به نظر و کسب احتیاج نداشته باشد مانع از بدیهى شمردن نمىشود. علاوه بر، محقق طوسى و علامه حلى اندیشمندانى همچون استاد مرتضى مطهرى (40) و استاد مصباح در بدیهى بودن اکثر اقسام ششگانه، تشکیک مىکنند. پارهاى از متکلیمن نیز همچون فخر رازى و ایجى، معارف ضرورى و بدیهى را منحصر به وجدانیات، حسیات وبدیهیاتاولیه(اولیات) مىدانند. (41)
استاد مصباح، پس از آن که به تبعیت از علامه طباطبایى، به پیشینیان نسبت مىدهند که به نظر آنها بدیهیات عبارتند از اقسام ششگانه: «حسیات، وجدانیات، حدسیات، فطریات، تجربیات و متواترات»، و دراین اسناد، وجدانیات را قسیم آن اقسام ذکر مىکنند، خود قایل مىشوند که همه این گزارهها، بدیهى نیستند و تنها دو دسته از آنها را مىتوان به معناى واقعى، بدیهى دانست: 1- بدیهیات اولیه 2- وجدانیات. البته، برخلاف قدماء، به نظر ایشان وجدانیات انعکاس علوم حضورى بوده و از علوم شهودى گرفته مىشوند. حدسیات و فطریات نیز به نظر ایشان، گزارههاى قریب به بدیهى هستند. اما نسبتبه سایر گزارههایىکه قدما آنها را بدیهى تلقى کردهاند، معتقدند که آنها قضایایى نظرى و محتاج به برهان هستند. (42)
گرچه وجه استثناى حدسیات از تجربیات و الحاق آن به فطریات براى ما روشن نیست و استاد در تعلیقه خود بر نهایةالحکمة - برخلاف محسوسات و تجربیات و فطریات - درباره آنها سکوت کردهاند، ولى به نظر مىرسد موضع ایشان در اختصاص بداهتبه "اولیات و وجدانیات" منطقىترین و قابل دفاعترین دیدگاه است. و اگر این نظریه را بپذیریم که «وجدانیات به دلیل شخصى بودن نقش چندانى در علوم و معارف بشرى ندارند» (43) ، اهمیتبدیهیات اولیه، در اتکاء معارف بشرى و ابتناء یقینیات بر آن، بیش از پیش روشن خواهد شد.
ما حصل
با نگاهى اجمالى به دیدگاه مبناگروى فیلسوفان و منطقدانان اسلامى به این نتیجه رهنمون شدیم که آنها دسترسى به یقین فلسفى و منطقى را ممکن مىدانند و معتقدند که مجموعه معارف بشرى بر اصول بدیهى و مبادى یقینى مبتنى هستند. براهین یقینى، از مبادى بدیهى، یقینى و مفید یقین تالیف مىشوند و معلومات یقینى نوینى را نتیجه مىدهند. و بدین سان یقینیات نظرى، به بدیهیات منتهى مىگردند. این ارجاع معارف نظرى به بدیهى، به محتوا و مقدمات برهان اختصاص ندارد بلکه شامل شکل آن نیز مىشود. قدماء، از میان شکلها و صورتهاى استدلال، شکل اول قیاس را بدیهى و بین قلمداد کردهاند. و اکثرآنان، از میان مبادى و مقدمات، مجموع اولیات، فطریات، محسوسات، تجربیات، حدسیات و متواترات را بدیهى دانستهاند.
و نیز دیدیم که ارجاع کسبى و نظرى به بین و غیرکسبى، به براهین محدود نمىشود. همه استدلالها و قیاسهاى غیر برهانى - اعم از جدلى، خطابى و... - نیز باید به بقیه مبادى اولیه مقبولات، وهمیات، مشهورات، مسلمات، مخیلات، مقبولات، وهمیات، مظنونات، مشبهات، مسلمات، منتهى گردند. گرچه نتیجهاى که از این گونه مقدمات ومبادىحاصلمىشود،صرفا،احتمالى یا ظنى خواهد بود ولى عدم انتهاء آنها به آن مبادى، مستلزم محذور استحاله تسلسل و عدم وصول به باور غیرجزمى است. همانطور که همین محذور، عینا در یقینیات نیز وجود دارد.
به نظرمىرسد، تنها دو دسته از این اقسام: یعنى اولیات و وجدانیات را مىتوان بدیهى و مبادى اولیه براهین دانست، فطریات همچون بدیهیات بوده و سرانجام به آنها ارجاع مىیابند ولى دیگر اقسام، بدیهى نیستند و اگر به بدیهیات منتهى شوند، مفید یقین و مبادى ثانویه برهان خواهند بود.
بدینسان، مجموعه معارف یقینى حصولى بشر بر گزارههایى بدیهى و یقینى مبتنى هستند. که با بکار گرفتن آنها در براهین مفید یقین بوده و معلومات جدیدى را تولید مىکنند، مبتنى هستند. آن اصول و مبادى یقینى و بدیهى، صرفا وجدانیات و اولیات، خواهند بود.
گرچه فیلسوفان، منطق دانان و متکلمان اسلامى، در پارهاى از مسائل همچون تعداد بدیهیات اختلاف نظر دارند ولى همه آنها به اتفاق این مبناگروى ویژه را پذیرفتهاند.
نقد و بررسى
در بخش اول، مرورى بر رایجترین نظریههاى معرفتشناسى در غرب داشتیم و نتیجه گرفتیم که در قرن حاضر دو دیدگاه رایج و غالب است: 1- مبنا گروى آمپریستى 2- دیدگاه شبکه وار پراگماتیستى. ولى دیدگاه اول، بویژه گرایشهاى افراطى آن، به دلیل نارسایى، حتى در تبیین واژههاى علم و فلسفه علوم، در اواخر نیمه اول قرن بیستم سقوط کرد و جاىخود رابهنظریههاى بدیل [alternative theories] که همان نظریههاى شبکهوار پراگماتیستى بود، داد. این دیدگاه کهبا پرس، شروع شده و با کواین، به اوج خود رسید، هم اینک گرایش غالب، بویژه در آمریکا، محسوب مىشود. على رغم نظریههاى گوناگون آن، اساس آن این است که مجموعه معارف بشرى بر اصولى مبتنى است که براى ذهن یقینى نیست. در این گرایش ارتباط شبکهاى از مفاهیم با خارج و نه هر مفهوم به طور مستقل از مفاهیم دیگر، در نظر گرفته مىشود. مجموعه معارف بشرى بر پیشفرضها مبتنى است. اصول معرفت نیازى به اثبات ندارد، بلکه با مفروض گرفتن و مسلم انگاشتن وجود خارج، به بسط و توسعه آزمایشها مىپردازیم و به نظریههاى مفیدتر در عمل و براى زندگى کاراتر دست مىیابیم.
دراین بخش، نظریه رایج و غالب متفکران اسلامى را بیان کرده و دیدیم که فلاسفه، متکلمان و منطقدانان اسلامى معتقدند که جمیع معارف بشرى بر اصولى بدیهى، یقینى و بىنیاز از اثبات و استدلال مبتنى بوده و راه وصول به یقین گشوده است. بدیهیات یقینى بوده و مبدا قیاسهاى یقینى بنام برهان و نتایجى یقینى خواهند شد. همانگونه که مفاد گزارهها و محتواى آنها به بدیهى منتهى مىشود هیئتها و شکلهاى استدلال نیز به هیئت و شکلى بدیهى منتهى مىگردند.
پیشینیان اصول بدیهى را برحسب استقراء شامل گزارههاى ششگانه «اولیات، حسیات،تجربیات، حدسیات متواترات، فطریات» مىدانستند ولى ملاحظه شد که به جز اولیات، وجدانیات (که بخشى از حسیات هستند) و فطریات، تلقى دیگر گزارهها به عنوان بدیهى مشکل است.
در این بخش نگارنده بر آن است که از دیدگاه متفکران مسلمان، صرفنظر از پارهاى جزئیات، دفاع کند و قبل از آن باید دید که آیا مىتوان در جدیدترین نگرش معرفتشناسان غربى به نقطه مشترکى با دیدگاه فلاسفه، متکلمان و منطقدانان اسلامى دستیافت؟ آن دسته از معرفتشناسان غربى که از نگرش شبکهوار پراگماتیستى حمایت مىکنند همچون آلستن [W. Alston] تحتتاثیر کواین قائلاند کسى که ادراک حسى دارد پیشفرض او وجود خارج است. او وجود خارج را مفروض و مسلم گرفته است. یا کسى که تجربهاى از خدا دارد وجود او را در خارج پیشفرض، مسلم و مفروض قلمداد کرده است. لازم نیست اثبات کند وجود دارد بلکه وجود او بدیهى است. بدینسان، حامیان هر دو دیدگاه بر این باورند که مجموعه معارف بشرى بر اصولى بىنیاز از اثبات و استدلال مبتنىاست.
به نظر مىرسد، در ایناظهار نظر گامهایى به سوى نگرش اندیشمندان مسلمان برداشته شده ولى درعین حال، تفاوتهایى با دیدگاه آنان دارد. متفکران اسلامى، اصل وجود خارجى را، صرفنظر از خصوصیات آن مانند مادى و مجرد بودن و...، بدیهى مىدانند. و پر واضح است که اصل بدیهى با پیشفرض تفاوت دارد. افزون براین، گذشتکه بزرگان فلاسفه اسلامى، همچون ابنسینا و صدرالمتالهین معتقدند که اذعان به وجود مصادیق محسوسات در خارج بدیهى نیست و احتیاج به استدلال عقلى دارد. اما، مساله وجود خداوند، گرچه به نظر مىرسد بدیهى بوده و بلکه معرفتبه او شهودى و حضورى است، ولى این معرفتشخصى است و نمىتوان آن را به دیگران انتقال داد. براى انتقال به دیگران باید از علم حصولى بهره گرفت وبهاثبات آن پرداخت. بنابراین، بر اساس علمحضورى معرفتبه خدا احتیاج بهاستدلال ندارد ولىمعناى آناین نیست که وجود خداوند به عنوان پیشفرض و مفروض تلقى شود.
در حالىکه اذعان داریم نگرش شبکهوار پراگماتیستى، گامهاى مثبتى در معرفتشناسى برداشته و زمینه سقوط آمپریسم را در معرفتشناسى وفلسفه علم ودیگر فلسفههاى متاثر ازآن فراهمکرده وبه دیدگاه فلاسفه اسلامىنزدیک شده، ولىاین دیدگاه را نیز در موجه کردن باورهاى دینى، فلسفى و قوانین یقینى منطق، ریاضیات و هر جا که سخن از یقین است و صرفا یقین در آنجا کارایى دارد، ناموفق مىدانیم.
علىرغم تلاش آنهابراى تشکیک در اصول بدیهى و ارائه استدلالهایى براى تضعیف آن، قبل از هر چیز بر آنها لازم است که به این سؤالات پاسخ دهند: این که گفته مىشود:مجموعه معارف بشرى بر پیشفرضها مبتنى است و اصول معرفت نیازى به اثبات ندارد بلکه با مفروض گرفتن اصولى، بدون بدیهى و یقینى دانستن آنها، بهنتایجى در علوم دست مىیابیم و نیز مشکل معرفتشناسى از این راه حل مىشود. آیا این پیشفرضها درحصول نتایج استدلالهایى که در علوم مختلف اقامه مىشود تاثیر دارند یا نه؟ اگر تاثیرى ندارند، به این نتیجه مىرسیم که ذهن این پیشفرضها را، چه فرض کند و چه فرض نکند، براى استنتاج استدلالهاى خود بدانها نیازى ندارد و در نتیجه خلف لازم مىآید. اگر در ریاضیات برهانى اقامه مىشود که بر اصولى به عنوان پیشفرض مبتنى است ولى در عینحال آن پیشفرضها و مفروضات تاثیرى در نتیجهگیرى ندارند این خلف است. شما فرض کردهاید که برهان مزبور بر آن اصول مبتنىاست، چگونه مىتوان گفت آن پیشفرضها و مفروضات نقشى در نتیجهگیرى ندارند. و اما اگر این پیشفرضها، در حصول نتایج تاثیر دارند آیا استنتاج این نتایج از آن پیشفرضها خود یقینى استیا آن که آن هم بر پیشفرض مبتنى است و به فرض یا اصل مفروض دیگرى نیاز دارد. اگر استنتاج این نتایج، از آن پیشفرضها یقینى و قطعىاست پس یک بدیهى اولى«ضرورت انتاج قیاس» داریم که براى ما قطعى و یقینى است و ذهن ما هیچگونه شک وتردیدى نسبتبه آنها ندارد و اگر استنتاج آن نتایج از آن پیشفرضها نیز به پیشفرض نیازدارد سؤال قبل تکرار مىشود. اگر پاسخ این باشد که استنتاج آن نتایج از آن پیشفرضها نیز به پیشفرض نیاز دارد معارف بشرى در حد فرض و گمان باقىمىماند و ذهن از ابتدا بدون تمسک به این اصول مسلم و پیشفرضهاى خاص مىتوانند هر چه بخواهد فرض کند و این خلف است. فرض حامیان این دیدگاه این است که تنها آن پیشفرضهاى خاص درمعارف بشرى تاثیر دارند و از مقدمات ویژهاى، نتایجخاصى گرفته مىشود که دیگر مقدمات از افاده آن نتایج ناتوان مىباشند. از اینجا به این نتیجه رهنمون مىشویم که بدون پذیرفتن بدیهیات و ابتناء مجموعه معارفبشرى بر آن هر گونه استنتاج و نتیجهگیرى از استدلال حتى در علم و فلسفه علم با مشکل جدى مواجه مىشود. (44)
افزون برآن، استدلال دیگرى مىتوان اقامه کرد و گفت: مخالفان این مبناگروى ویژه و نظریه متفکران اسلامى (اعم از طرفداران پیشفرضها ونظریههاى شبکهوار پراگماتیستى همچون هلیسم یا نظریههاى کوهرنس و حامیان مبناگروى تجربى)یا در برابر اصول بدیهى یقینى، مطابقباواقع و مفید یقین، تسلیم شده وآن اصول را مىپذیرند یا نه؟ اگر مىپذیرند،مطلوب حاصلاست واگرنمىپذیرند حتما براى اثبات نگرش خود استدلال یا استدلالهایى دارند. اینک سؤال مىشود استدلال یا استدلالهاى آنها مبنى بر ابتناء معارف بشرى بر پیشفرضها و یا هر نظریهاى غیراز ابتناء آن معارف بر اصول بدیهى یقینى مطابق با واقع، خود یقینى و قطعى استیا نه؟ اگر مفید یقین است پس دست کم به یک یقین اعتراف دارند و سؤال مىشود این یقین ازکجا بدست آمده است؟آیااز مجموعه امور مفروض حاصل شده است و یا...؟، اگر مفید یقین نیست، ادعاى آنان به این معنا خواهد بود که احتمال دارد معارف بشرىبرپیشفرضها ومفروضات مبتنىباشد، دراین صورت، دلیل التزام به اینمبنا و یا نظریات مشابه با آن چیست؟ به نظر مىرسد،این نظریه مستلزمشک درهمه چیزحتى شکدرخودشکباشد.
ثالثا، انکار بدیهیات اولیه و انکار ابتناى مجموعه معارف بشرى بر اصول بدیهى با ادعاى آنها مبنى بر لزوم پیشفرضها نقض مىگردد زیرا ادعاى «لزوم پیشفرض براى دستیابى به علوم» خود یک اصل است، آیا این اصل بدیهى استیا نه، بلکه خود نیز پیشفرض است. قطعا صورت دوم باطل است پس باید قبول کرد که این اصل بدیهى و یقینى است و پذیرفتن بداهت آن ناقض این مدعا است که علوم مبتنى بر پیشفرضها هستند و هیچ اصل بدیهى وجود ندارد.
رابعا، اندیشهورزان مسلمان براى اثبات دیدگاه خود به برهان یا براهین مبتنى بر لزوم دور و تسلسل و دستنیافتن به جزم و معرفت تمسک کردهاند، در عینحال، تصریح کردهاند که اگر کسى بدیهیات را نپذیرد نمىتوان نقطه شروعى در بحثبا او داشت و استدلالهایى که آنها براى اثبات مواضع خود اقامه مىکنند شبهاتى در مقابل بدیهى است که باید طرد گردد و استدلالهایى که حامیان اصول بدیهى ویقینى براى دیدگاه خود دارند منبهاتى بیش نیست. این نحوه برخوردبا مساله، به روشنىگویاى این است که اقامه هر گونه استدلال و برهان واقعى (خواه نقضى و خواه حلى) براى آن مساله محال است. هر استدلالى، محصول دستکم دو مقدمه است که با مراعات هیئت و شکل برهان و شرایط انتاج ماده و محتواى استدلال، منتجخواهد بود. اگر بدیهیاتى همچون ضرورت انتاج، زایش فکر، شکل اول از هیئتهاى استدلالى و مانند آن انکار شود چگونه مىتوان استدلالى در مقابل این موضع اقامه کرد بدون اینکه به ضرورت انتاج از مقدمات با مراعات ترتیب و هیئتى خاص ملتزم شد؟ از هر کجا شروع کنیم به همانجا باز خواهیم گشت. بنابراین، استدلالهایى که حکماى اسلامى اقامه کردهاند جنبه تنبیهى دارد، نهاینکه واقعابرهان باشد. به عنوان نمونه، به این استدلال توجه کنید:
اگر کسى بدیهیات را انکار کند هرگونه استدلال واقعى براى ابطال موضع او بىفایده است، زیرا هر استدلالى بر مقدماتى مبتنى است، آن مقدمات یا خود به استدلال نیاز ندارند، که بدین ترتیب اصول و مقدماتى که از استدلال بىنیازند اثبات مىگردد و یا به استدلال نیاز دارند. روشن است که استدلال دستکم از دو مقدمه تشکیل مىشود. حال آن مقدمات، آیا بىنیاز از استدلال هستند که در این صورت مطلوب ثابت است ویا به استدلال نیاز دارند که مجددا در آن نقل کلام مىشود. اگر به اصلى بىنیاز از استدلال منتهى نشود و هر مقدمه دلیل بخواهد تا بىنهایت پیش خواهد رفت و حصول نتیجه و دستیابى به معرفت ممکن نخواهد بود. اگر مستدل به شیوه دورى استدلال کند، مشکل دور از مشکل تسلسل واضحتر است.
بررسى استدلالها و نقدهاى آنان و نیز تحقیق در ملاک بداهت و کیفیت انتقال از نظرى به بدیهى را به مقاله دیگرى موکول مىکنیم گو اینکه بر حسب آنچه گذشت هر گونه استدلالى له یا علیه این موضع ناتمام است، چرا که آن، استدلال واقعى نیست و صرفا صورت استدلال به خود گرفته است.
افزون بر استدلالهایى که گفتیم جنبه تنبیهى دارند و منبهاند، در قبال مشخصه عملگرایى دیدگاه مذکور و ابتناء آن بر پراگماتیسم پرس، ما آموزه تحدى طلبى قرآن را در این مبحث مطرح مىکنیم. با وجودى که اذعان داریم این نظریه، مشکل نظرى معرفتشناختى را حل نمىکند، معتقدیم که مشکل یقین را در عمل چاره جویى خواهد کرد و شک را به عنوان امرى روانى خواهد زدود.
تا اینجا به طور عموم، سخن از معارف بشرى و به طور خصوص، از آن دسته از باورهاى دینى بود که با عقل اثبات مىشوند: مانند اثبات وجود خداوند. اما «باورها» یا «احکام تعبدى» به دلیل وضوح مطلب، نیاز چندانى به بحث ندارند.
پىنوشتها:
1- علامه طباطبایى، نهایةالحکمة، مرحله 11، فصل اول
2- استاد محمدتقى مصباح، آموزش فلسفه، ج1، درس یازدهم
3- صدرالمتالهین شیرازى،الاسفارالاربعة، ج3،(تهران: 1338 ه)،ص 278
4- 5- استاد مرتضى مطهرى، اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 1، مقاله چهارم،(قم:دارالعلم)،ص96;استادمحمدتقى مصباح، آموزش فلسفه، همان، درس سیزدهم.
6- به بخش اول مراجعه شود.
7- صدرالمتالهین شیرازى، اللمعات المشرقیه فى الفنون المنطقیه
8- محمدرضا مظفر، المنطق، چاپ سوم،(نجف:نعمان، 1338 ه)،ص314 وص 18;علامه جمالالدین حسنبن یوسف حلى، جواهر النضید، فى شرح منطق التجریدللمحقق الطوسى،(بیدار: 1371)، ص199; ابونصر فارابى، المنطقیات،ج1، ص 350.
9- ابنسینا، الشفاء، الفنالخامس فى البرهان، المقالة الاولى، الفصل الاول، ص 51.
10- امام خمینى(ره)، تهذیب الاصول، ج2، و محقق نائینى، فوائدالاصول، ج3، و محقق خراسانى، کفایةالاصول مبحث قطع.
11- به کتابهاى منطقى نظیر برهان شفا، مراجعه شود.
12- استاد مرتضى مطهرى، اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 1، مقاله چهارم، ص99.
13-14- علامه طباطبایى،پیشین، مقاله دوم، ج 1، ص28 تا 32; استاد محمدتقى مصباح،پیشین، ج1، درس دوازدهم; همان، ج1،درس 12.
15- همان، درس سیزدهم;اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 2، مقاله پنجم
16- رک. به: صدرالمتالهین، الاسفار الاربعه، ج3 و6; علامه طباطبایى، نهایةالحکمة، مرحله 11، فصل 11.
17- رک.به: عبدالرحمنبن احمد الایجى،المواقف فى علم الکلام، ص 14.
18- استاد مرتضى مطهرى، آشنایى با علوماسلامى، ج 1، ص 132.
19- براساسنقل:عبدالرحمنبناحمدالایجى،المواقف فىعلمالکلام،ص8
20- به نقل از درس استاد و براساس سؤالهاى شخصى نگارنده از ایشان.
21- اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 2، مقاله پنجم، ص87
22- ابنسینا، الشفاء، الفن الخامس فى البرهان، المقالة الاولى، الفصل التاسع، المقالة الثانیة، الفصل الثالث; مرتضى مطهرى، آشنایى با علوم اسلامى،ج1،ص77;اصولفلسفه وروشرئالیسم،ج2،مقالهپنجم،ص93
23- محمدرضا مظفر،المنطق7 ص 265
240 - ابن سینا،همان، المقاله الاولى، الفصل الرابع،ص67
25- نهایةالحکمة،مرحله 11، فصل9.
26- نهایة الحکمة، مرحله 11، فصل9; اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 2، مقاله پنجم ص 62; الجوهر النضید، ص199
27- علامهطباطبایى، نهایة الحکمة،مرحله 11، فصل9
28- محمدرضامظفر، المنطق، ص 218
29- الاشارات و التنبیهات، ج 1، ص213; بهمنیار، التحصیل، ص97
30-31- الجوهرالنضید، ص 200 تا 202
32- رک.به:اصول فلسفه وروش رئالیسم،ج 1،انتهاى مقاله چهارم،ص155
33-آموزش فلسفه، ج1، درس18، بهنقلاز: ابنسینا، تعلیقات، ص148و88
34- ابنسینا،الشفاء، الفنالخامس فىالبرهان،المقالةالاولى، الفصل الثالث
35- همانطورکه گفته شد، دربارهآن مقدمه مطوى نظریات گوناگونى است که اینجا فقط نظریه مشهور را که از آن منطقدانان است، ذکر کردیم. استاد مصباح در تعلیقه خود بر نهایة الحکمة، تعلیقه 370، ص 381 و 382، آراء مختلف را گردآورده و به بررسى آنها پرداختهاند. تحقیق در این مساله بحث مستقلى را مىطلبد.
36- شهید محمدباقر صدر، «الاسس المنطقیهللاستقراء» و «المرسل الرسول الرسالة»; ر.کبه: استاد محمدتقىمصباح، تعلیقة على نهایةالحکمة، تعلیقه 370، ص381
37- رک.به: اصولفلسفه و روش رئالیسم، ج1، مقاله چهارم، و ج2
38- رک.به: استاد مرتضى مطهرى، اصول فلسفه وروش رئالیسم، ج2،مقاله پنجم، ص93،105
39- المواقففىعلمالکلام، ص 14; خواجه نصیرالدین طوسى، نقد المحصل، ص 12 بهنقل از فخررازى
40- آموزش فلسفه، ج1، درس 18; ر.ک.به: تعلیقه نهایه، ص 381
41- المواقف فى علم الکلام، ص 14
42- ر. ک.به: willim Alston, The Reliability of sence and perception
43- ر. ک.به:اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج2، ص101.
44- ر. ک.به:التحصیل، ص203 و 204; الشفا، البرهان، ص117 و 118;الرسائل السبعة،البرهان، المقالة الاولى، الفصل الثالث، ص13; اصول فلسفه و روش رئالیسم، ج 1 ص 100; المواقف فى علم الکلام، ص 12; المحصل به نقل از محقق طوسى نقد المحصل، ص 12; الاسفارالاربعه، ج3، ص443.