آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۰۲

چکیده

متن

ضرورت بحث از تئوری‌های انقلاب، از آن جهت، رخ می‌نماید که در چند دهه اخیر، تحولاتی در سطح جهان، خصوصا در کشورهای جهان سوم، به وقوع پیوسته است؛ نظیر وضعیتی که در دو دهه 50و60 میلادی، در اروپا به وجود آمد و زمینه‌ای مناسب، برای طرح مباحث مربوط به انقلاب و ارزیابی محدد تئوری‌های انقلاب را فراهم آورد. ظهور انقلاب اسلامی، در ایران و فروپاشی امپراتوری عظیم کمونیسم، دو واقعه مهم قرن حاضر، تئوری‌های موجود، درباره انقلاب را در هاله‌ای از ابهام فرو برد. از سویی، پیش‌گویی مارکس و تئوری وی، نه تنها محقق نشد، بلکه عملا، خلاف آن نیز، به اثبات رسید و از سوی دیگر، انقلابی در ایران به منصه ظهور رسید که معیارها و تئوری‌های ارائه شده در زمینه انقلاب را زیر سؤال برد؛ چرا که متغیرهایی در این انقلاب، کارگر افتاد و عواملی در پیروزی آن دخالت داشت که از نظر اغلب تئوریسین‌ها مغفول مانده بود و بالاخره، این وقایع، به مثابه برگ بازنده‌ای برای لیبرالیسم و محافظه‌کاران محسوب می‌شود که مخالف هر نوع انقلاب و تغییراتی در سطح جامعه‌اند؛ زیرا اینان، همیشه حافظ وضع موجودند.
آنچه که امروزه از انقلاب استنباط می‌شود، با مفاهیم پیشین انقلاب تفاوت‌های اساسی دارد. در واقع انقلاب از جمله پدیده‌های سیاسی می‌باشد که در بستری تاریخی، توجه بسیاری از اندیشمندان را به خود جلب کرده است. چنین توجیهی می‌تواند دلیلی بر اهمیت انقلاب و کارکرد آن در جوامع باشد. از آنجایی که انقلاب‌ها از یک سو، با توده‌ها و از سوی دیگر، با نخبگان در ارتباطاند لذا اهمیت فراوانی می‌یابد. معمولاً عامه مردم انقلاب‌ها را مثل هر پدیده اجتماعی دیگر با دید عامیانه خود مورد داوری قرار می‌دهند. اما تنها در تئوری‌ها و نظریه‌های برخی از متفکرین سیاسی است که با این پدیده برخوردی علمی صورت می‌گیرد.
در مورد واژه انقلاب و تعریف آن اتفاق‌نظری وجود ندارد، انقلاب به معنی حالی به حالی، دگرگون شدن، زیر و رو شدن، برگشتگی و تغییر معنا می‌دهد و در اصطلاح سیاسی، انقلاب به حرکات و شورش‌هایی که منجر به سرنگونی یک حکومت و تشکیل حکومت جدید می‌انجامد اطلاق می‌گردد.
عمده بحث، در زمینه انقلاب، تلاش برای پاسخ به این پرسش است که آیا اصل، در جوامع، "ثبات" است و "تغییر" و " تحول" نتیجه "انقلاب"، امری عارضی است یا این‌که اصل، تغییر و تحول است، و ثبات خلاف اصل و حالتی عارضی است؟ مارکس از نظریه‌پردازانی است که معتقد است که عامل اصلی، در حرکت تاریخ بشر، تضاد طبقاتی است و اصل حاکم بر جوامع بشری، تغییر و تحول است و حالت "ثبات" حالتی عارضی است. در مقابل، نظریه‌پردازانی از جامعه‌شناسان و روان‌شناسان، خلاف آنچه مارکس بر آن رفته است، نظر داده‌اند.
پرداختن به همه تئوری‌های انقلاب هم نیازمند فرصت و مجالی کافی است و هم به مباحث تخصصی نیاز دارد که از بضاعت علمی نگارنده خارج است. اما به طور کلی می‌توان چند نوع برداشت از تئوری‌های انقلاب استنباط کرد.
الف مبانی اقتصادی؛ یعنی انقلاب یک پدیده اجتماعی است که ریشه در اقتصاد دارد. که مارکس و الکس دوتوکویل در این طیف قرار دارند.
ب انقلاب تحولی اجتماعی است که ناشی از عدم کارآیی اجتماعی است که ریشه در اقتصاد دارد. چالمرز جانسون از این جمله‌اند.
ج دیدگاه سوم بیشتر مبانی روانشناسانه دارد و بیش از آن‌که به عناصر سیاسی، اجتماعی اقتصادی بپردازد بر فرد و روان و نیازهای روانی رهبران او تکیه دارند. پارسونر و مرتون و... از این جمله افرادند.
د گروهی نیز انقلاب را پدیده‌ای صرفا سیاسی می‌پندارند. کسانی همچون لاک بر این باورند.
الف - تئوری مارکس درباره انقلاب
مدل و الگویی که کارل مارکس، از انقلاب ارائه می‌دهد، مدل نسبتا ساده‌ای است. وی تنها یک علت را به عنوان علت وقوع انقلاب، قلمداد می‌کند. این عامل، همان ترتیبات ساختاری خاص جامعه است. ساختار اجتماعی ((Social structureمنجر به توسعه روابط اجتماعی معین می‌شود و از این‌جا طبقات خاصی رشد می‌کنند، به طوری که در هر جامعه، دو طبقه اصلی به وجود خواهند آمد که یک طبقه، حکومت و استثمار می‌کند و طبقه دیگر، تحت حکومت و استثمار قرار می‌گیرد. اعضای طبقه محکوم (استثمار شده) از ارزش‌های مسلط (شیوه انجام امور) کاملا بیگانه شده و کم‌کم گروه بزرگی را تشکیل می‌دهند که به خاطر آگاهی طبقاتی مشترک، هنگامی که افراد از موقعیت مشترک خویش، آگاه شدند، به یک جهت مشترک رانده می‌شوند و هرگاه طبقه استثمار شده، به اندازه کافی قدرتمند گردد، طبقه حاکم را برانداخته و خود به جای آن می‌نشیند و گروه حاکمه جدید را تشکیل خواهد داد.
از نگاه مارکس، آنچه مهم است، تقسیم جامعه، به طبقات است و این، عاملی تعیین‌کننده می‌باشد که طبقه، خود، بازتاب مالکیت ابزار تولید و به طور کلی، سرمایه است. گروهی که مالک ابزار تولید و سرمایه‌اند، گروه "حاکمه" و "استثمارگر" را تشکیل می‌دهند و گروهی که فاقد ابزار تولید و سرمایه هستند، گروه و طبقه استثمار شده و "کارگر" را تشکیل می‌دهند. در این میان، حتی "دولت"، ابزاری است در دست طبقه حاکم، برای استثمار بیش‌تر طبقه کارگر. در واقع، دولت ابزاری است برای اعمال خشونت و استثمار بیش‌تر و استفاده از خشونت نیز، تنها برای این طبقه، مجاز شمرده است. بنابراین، از نظر مارکس، یک انقلاب اجتماعی، عبارت است از «تغییر در وجه تولید، به همراه تغییر در کلیه عناصر بافت اجتماع».
به طور خلاصه، مدل مارکس را می‌توان این‌گونه بیان کرد:
شیوه تولید (ساختار روابط اجتماعی) ایجاد طبقه استثمار شده، از خود بیگانگی (طبقه محکوم)، آگاهی طبقاتی (طبقه محکوم) انقلاب از سوی طبقه محکوم. در واقع، مارکس و انگلس انقلابی، مبارزه طبقه کارگر را پایه‌گذاری کرده و مستقر ساختند بر راهی که از طریق آن، طبقه کارگر می‌تواند استثمار سرمایه‌داری را سرنگون کرده و رهبری تمام توده‌های خلق را به دست گیرد.
بجاست که متغیرهای کلیدی موردنظر مارکس، یعنی "از خود بیگانگی طبقه پرولتاریا و "آگاهی طبقاتی" که منجر به انقلاب می‌شوند، روشن‌تر گردند.
از خود بیگانگی
از خود بیگانگی، لفظی است که در بیش‌تر آثار مارکس، به چشم می‌خورد و این می‌تواند معانی متعددی را شامل شود. "اسرائیل" سه نوع، شرایط اجتماعی را که باعث ایجاد روند از خود بیگانگی می‌شوند، مشخص کرده است:
1. جایی که انسان و نیروی کار وی به یک کالا مبدل شود؛ یعنی کارگر، خود را به سرمایه‌دار بفروشد. اگر سرمایه، رشد کند و به موازارت آن، دستمزدها نیز رشد کنند، اما سود سرمایه، با شتابی زیاد، سریع‌تر از دستمزدها افزایش یابد، هرچند که در ظاهر، موقعیت مادی کارگر، بهبود یافته است، اما این بهبودی، به بهای از دست رفتن موقعیت اجتماعی، میان او و سرمایه‌دار، عمیق‌تر می‌شود.
2. عامل تقسیم کار، یکی دیگر از عوامل از خودبیگانگی است. بدین معنا که با پیش‌رفت تکنولوژی، نقش کارگر، محدودتر می‌شود، به طوری که گاه، مسؤولیت یک کارگز، در یک کارخانه، فقط محکم کردن پیچ و مهره است (بلکه در تمام عمر خود، فقط همین یک کار را انجام می‌دهد. ) از این‌رو، از محیط اطراف خود و مسائل خارج از آن، کاملاً بیگانه می‌شود.
3. مالکیت خصوصی، از دیگر عوامل از خودبیگانگی است؛ یعنی اشیایی که توسط کارگز، قابل استفاده می‌شود، به مالکیت خود وی درنمی‌آیند. به همین دلیل، ثمره کار کارگر، مثل خود کارگز، صرفا یک کالاست.
مفهوم از خودبیگانگی، فرایندی است که به واسطه آن، کارگران، خود را صرفا به عنوان کالایی در خدمت سرمایه‌دار می‌بینند که مجبورند برای ادامه حیات خود، دائما کار کنند تا وسیله‌ای برای گذران زندگی خود داشته باشند. در واقع، «کارگری که فعالیت اساسی بشری و تعریف‌کننده بشریت است، خصایص بشری خویش را از دست می‌دهد؛ زیرا دیگر، برای مزدبگیران، کار جز وسیله‌ای برای معشیت نیست. کار به جای آن‌که مظهر خود انسان باشد، تبدیل به ابزار و وسیله معاش می‌شود. کارفرما نیز با خود، بیگانه است؛ زیرا کالاهای آن‌ها واقعا به خاطر رفع نیاز دیگران نیست، بلکه به این منظور به بازار آورده شده‌اند که ایجاد سود کنند».
آگاهی طبقاتی
دومین متغیری که به نظر مارکس، در تحقق انقلاب، لازم و ضروری است، آگاهی طبقاتی طبقه تحت ستم می‌باشد. همان‌طور که گذشت، این طبقه‌بندی، بر اساس مالکیت و عدم مالکیت سرمایه، به وجود می‌آید و بدون این آگاهی مشترک طبقاتی، یعنی آگاهی افراد از موقعیت مشترک خویش، طبقه‌ای وجود نخواهد داشت؛ یعنی طبقه کارگر، هنگامی که از وضعیت مشترک خویش مطلع شدند، حرکت به سوی اهداف مشترک خود را شروع خواهند کرد و با وحدت و یک‌پارچگی، دست به انقلاب خواهند زد.
خصوصیات تئوری مارکس
تذکر این‌نکته، ضروری است که تئوری مارکس، در باب انقلاب، از تئوری‌های جامعه‌شناختی واز نوع تضادگرایانه است؛ یعنی او محرک اصلی جامعه بشری را تضاد می‌داند. از طرفی مارکس از نوادر تئوریسین‌هایی است که معتقد به جبر می‌باشد؛ یعنی معتقد است که هیچ راه حل عملی، برای جلوگیری از وقوع انقلاب، وجود ندارد و انقلاب یک امر محتوم تاریخ بشریت و اجتناب‌ناپذیر است و از طرف دیگر، به نظر او انقلاب و اجتناب‌ناپذیر است و از طرف دیگر، به نظر او انقلاب، امری است که تغییر ساختاری، در کل جامعه را به دنبال دارد؛ یعنی در جریان انقلاب، کل ساختار جامعه، متحول و دگرگون می‌شود. بر خلاف دیگر تئوریسین‌ها که قائل به تغییرات سطحی و غیر ساختاری هستند.
از دیگر خصوصیات تئوری مارکس، این است که تئوری وی مشتمل بر فرضیه شرط لازم و کافی است و از میان تئوریسین‌ها، تنها مارکس، این نوع تئوری را ارائه کرده است؛ بدین بیان‌که:
تنها و تنها «وجود شکاف طبقاتی + آگاهی طبقاتی طبقه تحت ستم = وجود انقلاب»
تنها و تنها «فقدان شکاف طبقاتی + فقدان آگاهی طبقاتی تحت ستم = فقدان انقلاب»
حاصل آن‌که، به نظر مارکس، علت زیربنایی انقلاب، همان مالکیت خصوصی و وسایل تولید است؛ یعنی رشد روند انقلاب را باید در این دو امر، جست و جو کرد. «علت آنی» انقلاب نیز، از خود بیگانگی طبقه پرولتاریا و عامل نخستین انقلاب، طبقه پرولتاریا است. روند انقلاب، از مبارزه طبقاتی، ناشی می‌شود و به واژگونی طبقه صاحب وسایل و ابزار تولید، به وسیله طبقه زحمت‌کش می‌انجامد و بالاخره، هدف از انقلاب، محو مالکیت خصوصی و جامعه طبقاتی و جانشینی آن، به وسیله جامعه کمونیستی بدون فاصله است.
ارزیابی تئوری مارکس
آنچه در تئوری مارکس، جای سؤال دارد، این است که از خودبیگانگی، تا چه حد، برای وقوع انقلاب، لازم و ضروری است تا در پرتو آن، انقلاب تحقق یابد؟ آیا آگاهی، به صورت صرفا یک جریان سیاسی، برای تحقق انقلاب کافی است؟ و آیا لزوما طبقات، از طریق روابط تولیدی، ایجاد می‌شوند؟ و آیا در جوامعی که انقلاب صورت گرفته و یا می‌گیرد، لزوما این دو طبقه، وجود دارند و تنها، طبقه کارگر است که اقدام به شورش و انقلاب می‌کند؟ و بالاخره، آیا تنها علت انقلاب، شکاف طبقاتی و آگاهی طبقاتی طبقه کارگر است؟
آنچه که واقعیت تاریخی، مبین آن است، این است که: علی‌رغم پیش‌بینی مارکس، معمولا انقلاب‌ها در جوامع غربی که از لحاظ تکنیک و صنعت، پیشرفته‌تر هستند، اتفاق نیفتاده‌اند. در انگلیس، امریکا، آلمان و... انقلاب رخ نداده است، بلکه بر عکس، بزرگ‌ترین انقلاب‌های مارکسیستی، در جوامعی ظهور کرده‌اند که از لحاظ تکنولوژی، پیش‌رفت کم‌تری داشته‌اند و اگر طبقه کارگر نیز، وجود داشته، تأثیر بسیار کمی، در بروز انقلاب داشته است. کافی است که فقط به حاصل مطالعه آقای کرین برینتون (Crone Brinton) که طی آن، چهار انقلاب انگلستان، فرانسه، امریکا و روسیه، تحت عنوان «کالبد شکافی چهار انقلاب» بررسی شده است نظری بیفکنیم، آن‌گاه، صحت این گفته، معلوم می‌گردد. برخی از نتایج بررسی ایشان چنین است:
1. هر چهار انقلاب (فوق‌الذکر)، در جوامعی وقوع یافتند که تا حدی از پیش‌رفت و توسعه اقتصادی، برخوردار بودند و در واقع، انقلاب‌ها از محروم‌ترین و فقیرترین قشرها نبودند.
2. قبل از انقلاب، روشنفکران، به صورت مخالفین اصلی هیأت حاکمه و صاحبان ابزار تولید، درمی‌آیند که به عنوان مفسرین و مبلغین خط مشی و ایدئولوژی انقلاب، نقش انتقاد از رژیم حاکم را بر عهده می‌گیرند.
3. شیرازه دولت، از هم گسسته و به علت ناتوانی، بی‌لیاقتی و سهل‌انگاری، توان خود را از دست می‌دهد.
4. دولت، به علت از دست دادن سرمایه و مواجه شدن با مشکلات عظیم مالی، ناتوان می‌شود.
5. با دخالت نیروهای نظامی و ناتوانایی نظامیان، شورش مردم تشدید شده و انقلاب رخ می‌دهد.
به نظر می‌رسد که عمده اشکال مارکس، آن مدینه فاضله‌ای است که وی از جامعه بی‌طبقه کمونیستی ترسیم می‌کند و از این‌رو، بر همان مبنا، علت اصلی وقوع انقلاب را وجود طبقات، در جامعه قلمداد می‌کند. آنچه از دید مارکس، مغفول مانده است، این است که وی منشأ طبقه و تضاد طبقاتی را «مالکیت ابزار تولید» می‌داند، ولی امروزه، این مسأله، از مسلّمات است که طبقه، صرفا از مالکیت ابزار تولید، ناشی نمی‌شود؛ زیرا در مؤسسه‌های بزرگ سرمایه‌داری، مالکیت، میان هزاران سهام‌داری که هیچ‌گونه مالکیتی بر ابزار تولید ندارند، توزیع گردیده است و عملاً مسؤولیت کنترل، به دست افرادی است که هیچ‌گونه مالکیتی ندارند، بلکه صرفا، مدیر کارخانه یا مؤسسه هستند. این هم، نوعی مالکیت است. پس عنوان «مالکیت»، اعم از مالکیت اقتدار یا مالکیت ابزار تولید، بلکه مالکیت کنترل ابزار تولید، مدیریت و بالاخره، انقلاب، می‌تواند یک تحول ریشه‌ای اجتماعی باشد و شکل‌های متعددی به خود گیرد، که دگرگونی طبقاتی، یکی از اشکال آن است و نه منحصر در آن، چرا که یقیناً دگرگونی‌های دیگر نیز امکان‌پذیر است.
اشکال دیگری که بر کلام مارکس، وارد است این است که هیچ عالم تجربی، نمی‌تواند درباره آینده، قضایا را در قالب قضایای حملیه، پیش‌بینی کند. عالم تجربی، تنها، قادر است که حوادث و وقایع را در قالب‌های قضایای شرطی، آن هم فقط، پیش‌بینی کند. او نه قادر است پیش‌گویی کند و نه قادر است که در قالب قضایای حملیه، سخن گوید و این، ناشی از مبانی مطالعاتی عالمان علوم طبیعی است؛ زیرا محدود است. عالمان تجربی، فقط قادرند که در حیطه قلمرو خود، حوادث را در قالب قضایای شرطی پیش‌بینی کنند و این نقیصه بر همه عالمان تجربی به خصوص مارکس وارد است.
ب تئوری چالمرز جانسون
از عمده تئوری‌های جامعه‌شناسی، تئوری کارکردگرایی است و از صاحب‌نظران برجسته‌ای که در این میان به طرح پدیده انقلاب پرداخته، پارسونز است. پس از وی، شاگردش چالمرز جانسون، تئوری معروف خود، در باب انقلاب را ارائه کرده است. الگوی دیگر، کارکردگرایان، تئوری «جامعه توده‌وار» متعلق به «هانا آرنت» و «کورن هاورز» می‌باشد. طبق الگوی جانسون، یک نظام اجتماعی خاص، هنگامی دچار مشکل می‌شود که ارزش‌ها نتوانند تغییرات محیط را توجیه کنند و یا بر عکس، هنگامی که تغییر ارزش‌ها به معنای نادرست تلقی شدن محیط باشد، ارزش‌ها به منزله توضیح وقایع و نیز تبیین‌هایی برای محیط خاص یک جامعه، عمل می‌کنند؛ مثلا در قرون وسطی اگر انسانی که از سوی جمع و در بافت ارزش‌های مذهبی خاص آن‌ها، «شرّ» پنداشته می‌شود و اتفاقا بر اثر صاعقه، در جلوی کلیسا جان می‌سپرد، این واقعه خاص، به سادگی می‌توانست به عنوان کیفر آسمانی آن فرد، یا به منزله تنبیه الهی، تلقی گردد. به قول اسملسر (Smelser) ارزش‌ها کلی‌ترین مؤلفه کنش اجتماعی هستند و در مفهوم کلی کلمه، بیان‌کننده حالت‌های نهایی و مطلوبی هستند که به عنوان راهنمای تلاش بشری، به کار می‌آیند و به قول جانسون، ارزش‌ها نمادهای تعریف شده‌ای هستند که وقتی از سوی همگان پذیرفته شدند، همبستگی آگاهانه‌ای را ایجاد می‌کنند که وجه مشخصه انسان‌های پیوسته به یکدیگر، در یک جمع بهنجار است.
پس هنگامی که ارزش‌هایی قادر به تبیین محیط نباشند، نظام اجتماعی، وارد دوره‌ای از دشواری‌های بزرگ خواهد شد. محیط جدید، مستلزم مجموعه جدیدی از ارزش‌هاست و همین‌که ارزش‌ها تعدیل شدند و یا محیط، خواه از راه تحول تدریجی یا از طریق انقلاب، تغییر کرد، سیستم، دگر باره به حالت تعادل برمی گردد؛ یعنی به حالتی رجعت می‌کند که ارزش‌ها هماهنگ با محیط خواهند بود.
تعریفی که آقای جانسون از انقلاب ارائه می‌دهد، حاوی نکاتی چند است:
«انقلاب‌ها عبارتند از تلاش‌های موفق یا ناموفق که به منظور ایجاد تغییراتی در ساختار جامعه، از طریق اعمال خشونت انجام می‌گیرند. » انقلاب‌ها تغییرات اجتماعی (و نه طبیعی) هستند که از طریق عامل خشونت، به وقوع می‌پیوندند و گاه به نتیجه می‌رسند و گاه شکست می‌خورند و در ارتباط با ساختار جامعه، مطرحند؛ یعنی تغییرات ساختاری را انقلاب گویند و انقلاب، گونه‌ای از خشونت است و خشونت نیز، نوعی رفتار ضداجتماعی است و این رفتار، کنشی است که عمداً و یا تصادفاً هماهنگی متقابل، میان رفتار اعضای جامعه را دست‌خوش تغییر می‌کند. در واقع، از نظر آقای جانسون، انقلاب تلاشی هدفدار است که نظم اجتماعی را مختل می‌سازد و عملی ضداجتماعی است که به هدف نابودی ساختار نظام اجتماعی، آغاز شده است.
همان‌طور که گذشت، فونکسیونالیست‌ها بر خلاف مارکسیست‌ها، اصل را در جامعه، «ثبات» و حالت «تغییر» و «تحول» را عارضی می‌دانند. از این‌رو، ما باید همیشه به دنبال عواملی باشیم که حالت «ثبات» اجتماعی را دست‌خوش تغییر می‌کنند و این‌که چرا مردم، به دنبال خشونت و به هم‌زدن نظم اجتماعی برمی‌آیند؟
بیان این نکته نیز، ضروری است که «ثبات» و «ستیز» و به اصطلاح، «آرامش» و «خشونت»، دو روی یک سکه‌اند. بنابراین، مطالعه یکی، به شناخت دیگری منجر می‌شود. آنچه که مهم است، این است که تا زمانی که توافق بر ارزش‌های حاکم بر جامعه، وجود داشته باشد، نظم و ثبات، بر جامعه، حکومت می‌کند و زمانی که توافق بر ارزش‌ها از بین برود و ارزش‌ها قادر به تبیین محیط نباشند، شورش و انقلاب آغاز می‌شود. در این‌جا به اجمال، عواملی که از نظر جانسون، باعث عدم تعادل ساختی می‌گردند، ذکر می‌شوند.
عوامل برهم زننده تعادل جامعه
جانسون بحثی مفصل، درباره فشارهایی که می‌توانند حالت تعادل جامعه را مختل سازند، دارد. وی این منابع را به دو منبع اصلی، یعنی فشارهای محیطی و عدم موفقیت، در کسب ارزش‌های آرمانی مقبول عامه، تقسیم می‌کند. بنابراین، ما چهار نوع فشار، که بر ساخت جامعه، اثر می‌گذارند، داریم:
1. منابع تغییر ارزشی خارج از نظام؛
2. منابع تغییر ارزشی درون نظام؛
3. منابع تغییر شرایط محیطی خارج از نظام؛
4. منابع تغییر شرایط محیطی درون نظام؛
وی از منابع خارجی تغییر در ارزش‌ها، وسایل ارتباط جهانی، بروز انقلاب، در همسایگی یک جامعه و فعالیت گروه‌های سیاسی بین‌المللی نام می‌برد و منابع داخلی تغییر را، مجموعه تحولاتی که از تغییر در ارزش‌ها، از ترقی و تعالی فکری و پذیرش تفکرات و کشفیات جدید، ناشی می‌شوند، نظیر تأثیری که افکار فلسفی دکارت، در فرانسه (165.1596) از خود برجای گذاشت، نام می‌برد که عموما شامل عقاید و نوآوری‌ها می‌شود و عوامل خارجی که بر نحوه هماهنگی با محیط اثر می‌گذارند، نظیر واردکردن دانش، در جوامع توسعه نیافته که موجب کنترل مرگ و میر در نتیجه افزایش میزان رشد جمعیت می‌شود و یا رونق تجارت، به واسطه گشایش بازار جهانی، مهاجرت افراد، روابط سیاسی میان جوامع و... و بالاخره، منابع داخلی تغییر را به اختراعات صنعتی و... ، در یک کشور، مانند راه آهن، تشبیه می‌کند که مجموعه این عوامل، بر هماهنگی ارزش‌ها و محیط، تأثیر گذاشته و باعث بروز انقلاب می‌گردند.
شرایط لازم برای بروز انقلاب
به نظر جانسون، «عدم تعادل، میان نظام ارزشی و نظام تقسیم کار، شرط لازم برای وقوع انقلاب است» و عدم تعادل، به اصطلاح، همان «فقدان اعتبار» است؛ یعنی اگر تعادل میان نظام ارزشی و نظام تقسیم‌کار، از بین برود، ولی اعمال زور و استفاده از قوه قهریه، در دست دولت، باقی مانده باشد و دولت، با استفاده از نیروی نظامی بتواند با هر نوع شورش و اغتشاش و انقلاب، برخورد کند، انقلاب به وجود نمی‌آید و کم‌کم باعث پذیرش نظام ارزشی جامعه، و محیط و در نتیجه، پذیرش حالت تعادل جدید می‌شود؛ اما اگر دولت، به هر علت، از اعمال زور، ناتوان گردد این‌جا شرط لازم دیگری به نام «رکود قدرت»، به «فقدان اعتبار» اضافه می‌شود و باز این دو، به تنهایی، موجب بروز انقلاب نمی‌گردند، هرچند که هر دو، شرط لازم انقلابند. در نهایت، اگر فقدان اعتبار مذکور و رکود قدرت، با چیزی به نام «عامل شتابزا» همراه گردند، آن‌گاه، انقلاب رخ می‌دهد.
حاصل، آن‌که در شرایط عدم تعادل و فقدان اعتبار، هرگاه، عاملی باعث شود که حاکمان، انحصار خود را در برابر خشونت از دست بدهند، بروز انقلاب، حتمی خواهد بود. در واقع، دو شرط اساسی و لازم برای انقلاب، یعنی «فقدان اعتبار» و «رکود قدرت»، با شرط کافی دیگری به نام «عامل شتابزا»، علت اصلی وقوع انقلاب می‌باشند. بنابراین، تئوری جانسون، مشتمل بر شرط لازم و کافی است.
به نظر وی، عامل شتابزا، آن‌هایی هستند که با ظاهر کردن ناتوانی نخبگان، در حفظ انحصار خود، بر قوه قهریه، بروز انقلاب را ممکن می‌سازند و انقلابیون را قانع می‌کنند که آن‌ها می‌توانند بر قوای مسلحه، فائق آیند.
ارزیابی تئوری جانسون
تعریف جانسون، از انقلاب، شامل یک عمر صرفا خشونت‌آمیز نیز می‌شود؛ مثلا اگر فردی که حالت بهنجار ندارد، در خیابان، مرتکب عملی شود و بدین وسیله افراد دیگر را اطراف خود، جمع کرده و باعث راه‌بندان شود، این فرد مرتکب عملی خشونت‌آمیز شده است؛ زیرا رفتار وی هماهنگی رفتار اعضای جامعه را تغییر داده است. در مقابل، اگر حکومت، با قوه قهریه خود، گروهی را که با راه‌پیمایی آرام خود، در خیابان، به حکومت اعتراض می‌کنند، قلع و قمع کند، مرتکب عملی خشونت‌آمیز نشده است، بلکه آن افراد، مرتکب عملی خشن شده‌اند. از طرف دیگر، اگر نویسنده‌ای با قلم خود، مقاله‌ای بنویسد که در آن، از عملکرد بد حکومت، انتقاد کرده باشد و آن را منتشر کند، مرتکب عملی خشونت‌آمیز شده است.
اشکال دیگر، به جانسون، این است که وی انقلاب را مقید به رفتار خشونت‌آمیز کرده است. بنابراین، اگر جامعه‌ای مفروض (مثل الجزایر)، که مسلمانان، در انتخابات، اکثریت آرا را کسب کنند و این امر، باعث تشکیل اکثریتی، از مسلمانان، در مجلس گردد و بدین‌وسیله، رئیس‌جمهور و نخست‌وزیر، از سوی این اکثریت انتخاب گردند و در نتیجه، در آن جامعه، تغییراتی رخ دهد که موجب تغییر قوانین و ساختار نظام گردد و در نهایت منجر به انقلابی عظیم در این جامعه شود، این نوع انقلاب که بدون خشونت صورت گرفته و از راه‌های مسالمت‌آمیز، منجر به تحولات ساختاری عظیمی در سطح جامعه شده است، طبق تعریف جانسون، انقلاب نیست و در واقع، این نوع انقلاب، در تعریف جانسون نمی‌گنجد؛ مگر این‌که وی اصطلاح انقلاب را فقط برای تغییرات ساختاری همراه با خشونت وضع کرده باشد.
بنابراین و بر اساس تئوری جانسون؛ در جوامع اروپایی که معمولاً همیشه نوآوری، اختراعات و اکتشافات، فشارهای فزاینده تبلیغاتی رادیوهای غربی و بین‌المللی و گروه‌های سیاسی و... وجود دارد، باید مهد انقلاب باشد و حال آن‌که چنین نیست. از سوی دیگر، در کشورهای جهان سوم که دائما تکنولوژی‌های جدید، وارد می‌شود و تبلیغات شدیدی از سوی رسانه‌های بین‌المللی، به منظور تحمیل ارزش‌های خود، بر آن‌ها صورت می‌گیرد، باید پی در پی انقلاب رخ دهد، حال آن‌که واقعیت، چنین چیزی را نشان نمی‌دهد.
جانسون علت اصلی انقلاب را عدم توافق بر ارزش‌های حاکم می‌داند. بنابراین، برخی از کشورها که یک فرهنگ مسلط ندارند و در نتیجه، در آن‌ها توافقی نیز بر ارزش‌ها وجود ندارد، باید مهد انقلاب باشند؛ نظیر کشور هند، پاکستان، بنگلادش و شیلی؛ اما آیا واقعا چنین است؟
اساساً، به نظر می‌رسد که تئوری جانسون، ابزار و وسیله‌ای است در دست حاکمان کشورهای مختلف، تا هوشیار بوده و به موقع، از بروز انقلاب جلوگیری کنند؛ یعنی وی حاکمان را تشویق می‌کند تا مردمی را که حقوقشان از سوی آن‌ها پایمال شده و به دنبال احقاق حق خود هستند، با قوه قهریه و کاربرد به موقع زور، سرکوب کنند و برای خاموش کردن شعله‌های انقلاب، اقدام نمایند.
به نظر می‌رسد توجه جانسوی در باب انقلاب بیش‌تر به اصطلاح طغیان، و شورش یا آشوب، کودتا، جنگ‌های چریکی و داخلی است تا انقلاب که به منازعات و کشمکش‌های خشونت‌آمیز گروه یا قشر یا اقشاری از جامعه گفته می‌شود که تعداد زیادی از افراد کشته در جریان این شورش‌ها و مناطق زیادی ویران می‌شود. و دولت یا قوه قهریه و نیروی پلیسی خود بدان خاتمه داده و یا آنان را بر قوه نظامی فائق می‌آیند و در نتیجه سیاسی تغییر می‌کند.
ادامه دارد.
--------------------------------------------------------------------------------
پى‌نوشت‌ها
1. ر. ک به: انقلاب، هانا آرنت، ترجمه عزت الله فولادوند، (تهران: خوارزمی، 1361).
2. ر. ک به: مجله رشد معلم سال دوازدهم، آذر 72، ص .6.
3. ر. ک. به: ریمون آرن، مراحل اساسی اندیشه درجامعه‌شناسی، ترجمه باقر پرهام، (تهران: سعیدنو، 1370، ص160.
4. الوین استانفرد کوهن، تئوری‌های‌انقلاب، ترجمه علیرضا‌طیب، چ دوم،(تهران:انتشارات پیک‌ایران،1370)،ص70.
5. موریس کنفورت، ماتریالیسم دیالکتیک، ترجمه س. ج، (تهران: چاپ نگاه، 1350)، ص 12.
6. ر. ک: کوهن، پیشین، ص 73.
7. ریمون آرن، پیشین، ص 188.
8. البته در این میان باید تئوری آقای جانسون را که بعداً به آن خواهیم پرداخت، استثنا کرد.
9. برای فرضیات مذکور چهار فرض، متصور است:
الف. فرضیه مشتمل بر شرط لازم. ب. فرضیه مشتمل بر شرط کافی.
ج. فرضیه مشتمل بر شرط لازم + کافی. د. فرضیه مشتمل بر شرط لازم و کافی.
الف) شرط لازم: شرطی است که بدون تحقق آن، انقلاب ممکن نخواهد بود؛ یعنی تحقق این شرایط برای وقوع انقلاب، حتمی، ضروری و قطعی است، اما با تحقق این شرط، وقوع انقلاب، ضروری نیست که انقلاب رخ داد، پی می‌بریم که این شرط، قطعا تحقق یافته است، اما با تحقق این شرط، ممکن است انقلاب رخ نماید و ممکن است رخ ندهد؛ یعنی این شرط، برای تحقق انقلاب، لازم است ولی کافی نیست.
ب) شرط کافی: شرطی است که با تحقق آن، حتما انقلاب رخ می‌دهد؛ یعنی از تحقق این شرط، پی به وقوع انقلاب می‌بریم، اما از وقوع انقلاب نمی‌توان به تحقق این شرط پی برد؛ زیرا ممکن است که انقلاب، از طریق دیگر، محقق شده باشد.
ج) شرط لازم + کافی: این شرط، در جایی است که تحقق معلول، مشروط به دو شرط باشد که یکی شرط لازم و دیگری شرط کافی است و هر دو برای تحقق انقلاب، ضرورت دارند.
د) شرط لازم و کافی: این شرط، در جایی است که تحقق معلول، مشروط به یک شرط باشد که هم لازم است و هم کافی؛ یعنی انقلاب، فقط و فقط از این طریق رخ می‌دهد وبا وجود آن شرط، حتما انقلاب رخ می‌دهد و با عدم آن، هرگز انقلاب، محقق نمی‌شود. فرق شرط لازم + کافی و شرط لازم و کافی (قسمت سوم و چهارم)، در این قسمت است که قسمت سوم (شرط لازم + کافی)، مرکب است.
10. ر ک: گی‌روشه، پیشین، ص 297.
11. کوهن، پیشین، ص 130.
12. چالمرز جانسون، پیشین، ص 17.
13. همان، ص 27.
14. همان، ص 24.
15. همان، ص 115.
16. همان، ص 78.
17. همن، ص 103.
18. همان، فصل اول، ص 17و 30.
19. همان، ص 78.

تبلیغات