آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۰۲

چکیده

برخى مکاتب بشرى همچون ادیان آسمانى مکلف بودن انسان را مى پذیرند. اما دوران معاصر، دوران رشد مکاتب جدیدى است که بر مبناى انسان محورى شکل گرفته است; مکاتبى که غالباً حق محورى را بر تکلیف محورى ترجیح داده و انسان را به سوى آشنایى با حقوق خود و مطالبه آن فرا مى خوانند، خدامحورى و تکلیف مدارى را مربوط به انسان هاى پیشین و قرن هاى گذشته قلمداد مى کنند! برخى از اندیشمندان معاصر، تکلیف مدارى و خدامحورى را با کرامت انسان در تعارض مى بینند و بر این باورند که انسان آزاد آفریده شده است و تکلیف، متعرض آزادى او مى شود و کرامتش را به مخاطره مى اندازد! این تفکر که از انسان گرایى افراطى ناشى مى شود، در مقابل دیدگاه خداباوران، که تکالیف الهى را حکیمانه مى دانند، قرار دارد. این مقاله در صدد تبیین نقطه نظرات دو دیدگاه مزبور و بیان این نکته است که بر خلاف دیدگاه نخست، تکالیف الهى نه تنها هیچ گونه تنافى و تعارضى با کرامت انسان ندارد، بلکه نشان ارجمندى و تکریم او توسط خداوند است و مکلف ندانستن انسان مفهومى جز توهین به انسان و تضییع کرامت او نخواهد داشت.

متن

از میان نظریات دانشمندان معاصر در خصوص اینکه آیا تکالیف شرعى مایه تکریم انسان است و میان آنها و تکریم او رابطه مستقیم برقرار است، یا اینکه باعث توهین به انسان شده و کرامت او را از بین مى برد مى توان به دو نظریه دست یافت.
اغلب علماى دین اسلام و برخى از ادیان آسمانى دیگر معتقدند تکالیف شرع مقدّس، لطفى الهى است که شامل حال انسان شده و او را در راه رسیدن به سعادت ابدى دستگیرى و هدایت مى کند. بر این اساس، تکالیف برخاسته از شریعت نه تنها توهین به انسان نیست، بلکه او را در مسیر دست یابى به سعادت ابدى، راهنمایى اطمینان بخش است.
اما گروهى دیگر این نوع تکالیف را نمى پسندند و آن را ویرانگر کرامت انسان قلمداد مى کنند. از جمله گونه هاى «انسان محورى» (اومانیسم) که نسبت به دین موضع تندى دارد، «اومانیسم اگزیستانسیالیستى» است. از ویژگى هاى بارز این نوع اومانیسم اهمیت ویژه قایل شدن براى آزادى و اختیار انسان مى باشد. ژان پل سارتر، از بنیانگذاران اومانیسم مبتنى بر اگزیستانسیالیسم، با تصریح به تقدّم وجود بر ماهیّت، مفهومى نو از آن قصد مى کند. وى ابتدا آفرینش انسان را توسط خدا مورد نقد قرار داده، معتقد است که اگر انسان را مخلوق خدا بدانیم آزادى او را از بین برده ایم; زیرا در آن صورت بشر باید آن گونه باشد که در ذهن خالقش تصور شده و بر اساس آن آفریده شده است. از این رو، دیگر آزاد و صاحب اراده و اختیار نخواهد بود.1 سارتر انسان را فاقد یک ماهیّت واحد مى داند و معتقد است که هر انسانى خودش ماهیّت خود را مى سازد. او در تبیین فلسفه اگزیستانسیالیستى که خود را نماینده آن مى داند مى گوید:
اکنون باید دید که در این اگزیستانسیالیسم معنى تقدّم وجود بر ماهیّت چیست. این عبارت بدان معناست که بشر ابتدا به وجود مى آید، متوجّه وجود خود مى شود، در جهان سر برمى کشد و سپس خود را مى شناساند; یعنى تعریفى از خود به دست مى دهد.2
سارتر با انکار ذات واجب الوجود که خالق بشر است، در خصوص اثبات آزادى انسان مى گوید:
در مکتب اگزیستانسیالیسم تعریف ناپذیرى بشر بدان سبب است که بشر نخست هیچ نیست، سپس چیزى مى شود; یعنى چنین و چنان مى گردد و چنان مى شود که خویشتن را آن چنان مى سازد. بدین گونه طبیعت بشرى (طبیعت کلّى بشر) وجود ندارد; زیرا واجب الوجودى نیست تا آن را در ذهن خود بپرورد... (بنابراین) بشر نه فقط آن مفهومى است که در ذهن دارد، بلکه همان است که از خود مى خواهد; آن مفهومى است که پس از ظهور در عالم وجود، از خویشتن عرضه مى دارد. همان است که پس از جهش به سوى وجود از خود مى طلبد. بشر هیچ نیست مگر آنچه از خود مى سازد.3
سارتر پس از انکار ذات واجب الوجودى که آفریننده بشر است، نبوّت را نیز انکار مى کند و ادعاى پیامبران را تماماً خیالى مى داند. او با مقایسه ادعاى پیامبران مبنى بر مبعوث شدن از طرف خدا و ادعاى زنى که گمان مى کرد خداوند از پشت گوشى تلفن با او سخن گفته است; همه را نوعى خیالبافى و محصول اوهام و خیالات مى شمارد4 و با این تبیین از فلسفه خود، انسان را کاملا آزاد معرفى مى نماید و سعى مى کند این فرصت را به انسان بدهد تا خودش آنچه را که براى خود مى خواهد رقم زند و خویشتن خویش را بسازد.
بنابراین، بر اساس فلسفه اگزیستانسیالیسم انسان کاملا آزاد و مختار است تا ماهیّت خود را با اعمال و رفتار خویش بسازد و اعتقاد به وجود هرگونه تکلیفى که او را نسبت به انجام اعمال و رفتارى مکلّف و ملزم نماید، با روح آزادى او در تعارض بوده، اختیار، آزادى و فراغت ذهنى او را در این مسیر از بین مى برد، اجازه ساختن خویش را آن گونه که خودش به آن میل دارد از او سلب مى نماید، حق آزادى او را پایمال ساخته و کرامت انسانى را لگدمال مى سازد. بنابراین، به هیچ وجه نمى توان به وجود تکالیف الهى معتقد بود و از آن دفاع کرد.
این گروه از اومانیست ها معتقدند: بشر باید آزادى خود را تجربه کند و خودش بر سرنوشت خویش حاکم باشد; زیرا انسان، خود حقوق خویش را تعیین مى کند و هیچ کس حق تحمیل تکالیفى بر او ندارد، حتى اگر آن کس خدا باشد. بنابراین، انسان براساس این تفکّر همواره صاحب حق است نه مکلّف به تکالیفى که از ناحیه موجودى دیگر بر او فرض شده است.
این نوشتار، ضمن تقویت و تأیید دیدگاه نخست، با بیان مطالبى دیدگاه اومانیست هاى اگزیستانسیالیست را مورد خدشه قرار مى دهد. براى این کار، نخستین گام، دانستن چیستى تکلیف و مفهوم آن و نیز تبیین تفاوتش با «اکراه» و «عدم تکلیف» است. نبود یا «عدم تکلیف» به معناى برخوردارى از آزادى کامل بدون هیچ گونه محدودیت یا مسئولیت است، اما «اکراه» به معناى تحمیل امرى بر کسى است که تا اندازه اى آزادى و اختیار او را سلب مى نماید. این در حالى است که «تکلیف» نه به معناى فراغت و آزادى است، و نه اکراهى که اراده و اختیار را سلب نماید. در «تکلیف» ضمن آنکه اختیار انسان به رسمیت شناخته مى شود، از ترک چیزى که به آن موظف شده است بازداشته مى شود و از عواقب ناخوشایندى که براى ترک آن مقرّر شده برحذر مى گردد، و همچنین به پاداش هایى که براى فرض تبعیت و اطاعت از آن مقرّر گردیده بشارت داده مى شود.
بدیهى است که تکلیف ذاتاً مطلوب انسان نیست و از سوى دیگر، تکالیفى که مطلوب بوده و مورد تأیید هر صاحب عقل و خردى باشد بسیار است. انسان موجودى نیست که بتواند به تنهایى زندگى کند و براى تداوم حیات خویش روزگار را بدون احساس نیاز به دیگران سپرى نماید. او موجودى اجتماعى است و براى تداوم بقاى خویش چاره اى جز زندگى در اجتماعات انسانى ندارد. انسان مجبور است از طریق زندگى در اجتماع، بسیارى از نیازمندى هاى خود را برآورده سازد; نیازمندى هایى که هرگز به تنهایى توان مرتفع ساختن آنها را ندارد. این وابستگى به اجتماع، محدودیت هاى جدیدى را بر او تحمیل مى کند، این محدودیت ها در واقع همان حقوقى است که ماهیت زندگى اجتماعى به خاطر بقا و دوامش بر عهده افراد آن جامعه مى گذارد.
البته آدمى به خوبى مى داند منافعى که از طریق زندگى در اجتماع و پذیرفتن قواعد آن به دست مى آید آن قدر ارزش دارد که وى بخشى از آزادى هاى خود را براى به دست آوردن آنها فدا کرده و خویشتن را مجبور به رعایت برخى الزامات اجتماعى نماید. بنابراین، زندگى در اجتماع نه تنها براى انسان محدودیت ایجاد نمى کند، بلکه منافعى را نیز براى او به ارمغان مى آورد. انسان براى دست یابى به آن منافع و برطرف شدن نیازمندى هاى متعددش، به زندگى اجتماعى تن مى دهد و بخشى از آزادى هاى خود را فدا مى کند. همچنین برخى از این منافع به دست آمده در واقع همان حقوقى است که او به خاطر پذیرش قواعد زندگى اجتماعى، بر دیگران پیدا مى کند. به هر حال، زندگى اجتماعى انسان و لزوم تن دادن او به چنین معیشتى، منشأ شکل گیرى بسیارى از الزامات یا تکالیفى است که تا پیش از ورود به زندگى اجتماعى وجود نداشت و آدمى نسبت به آنها هیچ گونه تعهد ناشى از آن تکالیف را بر عهده خویش احساس نمى کرد. بنابراین، لازمه زندگى بشرى و مرتفع شدن نیازمندى هاى حیاتى انسان، تن دادن به زندگى اجتماعى است، و لازمه زندگى اجتماعى و تحقق ارکان آن، از جمله نظم، امنیّت و عدالت، رعایت قوانین آن و انجام تکالیفى است که بر عهده فرد فرد انسان ها در جامعه خواهد بود. این تکالیف هم مورد تأیید همگان است و هم مفید براى زندگى جوامع بشرى.
تبیین این نکته که آیا تکالیف الهى توهین به بشر را به دنبال دارد و یا آدمى به واسطه تکالیف خداوند، تکریم شده و گرامى داشته مى شود فرضیاتى را در ذهن مطرح مى سازد. فرضیات موردنظر، که ساختار این نوشتار را شکل مى دهند، بدین قرارند:
1. بسیارى از تکالیف، از حقوق افراد ناشى مى شود; یعنى حقوق دیگران تکالیفى را بر عهده فرد مى گذارد.
2. اغلب تکالیف نشانه شایستگى مکلّف است نه نشانه بى ارزشى و حقارت او;
3. تکالیفى که منشأ وضع آنها خداوند است، علاوه بر آنکه واجد دو شاخص نخست است، منافعش نیز به طور کامل متوجه مکلّف مى شود.
بنابراین، تکالیف الهى نه تنها تحقیر و توهین به بشر نیست، بلکه کرامت او را به دنبال داشته و خداوند بندگانش را به واسطه تکالیف شرعى و عقلى گرامى داشته و بر دیگر موجودات و مخلوقاتش برترى داده است. براى تبیین موارد مطرح شده، فرضیات سه گانه را مورد بررسى قرار مى دهیم.
1. تکالیف انسان; حقوق دیگران
در تبیین این فرضیه که «تکالیف از حقوق ناشى مى شود» ضرورى است ابتدا به بررسى مختصر رابطه حق و تکلیف بپردازیم.
شاید در بادى نظر از دو واژه «حق» و «تکلیف» مفهومى مقابل هم که هیچ گونه سنخیتى با هم نداشته و حتى معارض یکدیگرند به ذهن متبادر شود، اما حقیقت این است که این دو واژه با یکدیگر مرتبط بوده، ارتباط تنگاتنگى میان آن دو برقرار است. ارتباط این دو کلمه به حدى است که هرگاه درباره یکى از آن دو سخنى به میان آید، پاى دیگرى نیز به میان مى آید.
به طور کلى، میان حق و تکلیف رابطه تلازم وجود دارد; به این معنا که وجود هر حقى مستلزم شکل گیرى تکلیفى بر عهده طرف مقابل است. براى هر حقى سه رکن قابل تصور است; ارکانى که در حقیقت تشکیل دهنده حق هستند. این ارکان عبارتند از:
الف. «من له الحق»: اگر حق به نفع کسى در جریان باشد «صاحب حق» یا «من له الحق» خوانده مى شود. صاحب حق کسى است که صاحب سلطه است و به واسطه داشتن آن سلطه وظیفه اى بر عهده دیگران واجب مى شود.
ب. «من علیه الحق»: به کسى که حق به ضرر او در جریان است در اصطلاح، «من علیه الحق» مى گویند. بنابراین، کسى که سلطه صاحب حق بر او بار شده و تکلیف بر عهده او گذارده شده است «من علیه الحق» خواهد بود.
ج. «متعلق حق»: در کنار صاحب حق و «من علیه الحق» امرى را مى توان تصوّر نمود که حق به آن تعلق گرفته است. «متعلّق حق» ممکن است امرى مالى یا غیرمالى باشد.
براى هر حق دو رکن یا دو طرف وجود دارد که یکى از آنها صاحب حق بوده و منافع احقاق حق متوجه او مى شود، و طرف دیگرش کسى است که حق به ضرر او بوده، سنگینى آن بر دوش اوست. این فرد دوم در واقع همان کسى است که تعهدى نسبت به آن حق ندارد.5پس مى توان گفت: از دل حقوق تکالیفى متولّد مى شوند. این تکالیف بر ذمّه آنانى است که حقوق بر علیه آنان جارى مى شود; یعنى «من علیه الحق» را باید همان «مکلّف» دانست و تعهد برخاسته از حق را «تکلیف». بنابراین، حق و تکلیف در واقع دو روى یک سکه اند; زیرا هر جا حقّى باشد هم صاحب حق وجود خواهد داشت و هم مکلّفى که موظّف به رعایت آن حق باشد. اگر براى خداوند حقى لحاظ شود حتماً در مقابلش تکلیفى متوجه آدمیان گردیده است، و اگر حقّى براى انسان ها در نظر گرفته شده باشد لاجرم خداوند خود و یا گروهى دیگر از انسان ها را مکلّف به اداى آن حق نموده است، و هیچ حقى را نمى توان پیدا کرد که در طرف دیگرش تکلیفى متوجه مکلّف نشده باشد. به همین منظور، قرآن کریم وقتى حقّى را براى کسى ثابت مى داند تکلیفش را متوجه طرف دیگر مى کند و او را نسبت به رعایت آن حق مکلّف مى شمارد. آیه شریفه زیر شاهد خوبى بر این مدعاست: (وَلِلّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَیْهِ سَبِیلا)(آل عمران: 97); براى خدا بر مردم است که آهنگ خانه او کنند; آنان که توانایى رفتن به آن سوى را دارند. خداوند در این آیه، از عمل عبادى حج به عنوان فریضه اى یاد مى کند که اداى آن، حق خدا و تکلیف بندگان مستطیع اوست. پس عمل حج همچون سکه اى است که اگر از سوى خداوند به آن نگریسته شود آن را حق خواهیم دید و اگر از سوى بندگان متمکّن به آن نگریسته شود آن را تکلیف خواهیم دید.
قرآن کریم در آیه اى دیگر، حق هرگونه سلطه گرى کافران را بر مؤمنان نفى کرده، هیچ گونه تکلیفى را از این حیث متوجه مؤمنان نمى داند و مى فرماید: (وَلَن یَجْعَلَ اللّهُ لِلْکَافِرِینَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلا.)(نساء: 141)
امام على(علیه السلام) در حدیثى، در ازاى هر یک از نعمات الهى حقى را براى خدا مفروض دانسته، بندگان را مکلّف به اداى آن حق مى داند و مى فرماید: «اِنَّ لِلّهِ فى کُلِّ نِعمَة حقّاً فَمَن اَدّاهُ زادَهُ فیها وَ مَن قَصَّرَ فیهِ خَاطَرَ بِزَوالِ نِعمَتهِ.»;6 در ازاى هر نعمتى براى خداوند حقّى است، پس هر کس آن حق را ادا کند خدا بر نعمت هاى او بیفزاید و هر کس در آن کوتاهى کند نعمت خود را در معرض زوال و نابودى قرار داده است.
و نیز مى فرماید: «اقلُّ ما یَلزَمکم لِلّه ان لاتَستَعینوا بِنعمهِ عَلى مَعاصیِه»;7 کمترین وظیفه شما در برابر خداوند آن است که از نعمت هاى او در جهت انجام گناه و معصیت او کمک نگیرید.
حدیث مزبور با اشاره به حقوق خداوند بر بندگانش، کمترین تکلیف یا وظیفه آنان را در مقابل حقوق خدا، قرار گرفتن در مسیر اطاعت و بندگى و پرهیز از مخالفت با او مى داند. بنابراین، بنده اى که با استفاده از نعمت خدا در طریق معصیت گام مى گذارد، کسى است که تکلیف خود را در برابر خداوند به انجام نرسانده و از تضییع کنندگان «حق اللّه» خواهد بود.
حق همانند شمشیرى دو لبه، یک لبه تیزش رو به دشمن و لبه دیگرش به طرف خود صاحب شمشیر است. به عبارت دیگر، هر حقى هم منافعى براى صاحب حق به دنبال دارد و هم تکالیفى را بر عهده او مى گذارد. امام على(علیه السلام)در نهج البلاغه به این معنا تصریح فرموده و در توصیف حق مى فرماید: «لا یَجرى لاحد الاّ جرى عَلیه و لا یَجرى عَلیهِ الاّ جَرى لَه»;8 [ حق] به سود هیچ کسى جارى نمى شود، مگر آنکه [حقّى] به ضرر او جارى مى سازد و به ضرر کسى جارى نمى شود، مگر آنکه به نفع او نیز جریان مى یابد. آن حضرت در ادامه، تلازم به حق و تکلیف را مورد تأکید قرار داده، آن را مبرّا از هرگونه استثنایى مى داند و مى فرماید: «ولو کانَ لاحد ان یَجرىَ لَه ولا یَجرى علیه لکان ذلک خالصاً للّه سبحانَه دونَ خَلقِه، لِقُدرته عَلى عباده و لِعدلِه فى کُلِّ ماجَرَتْ عَلیهِ صروفُ قَضائِه، ولکنّهُ سبحانه جَعل حقّه على العبادِ اَن یُطیعوهُ و جعل جزائهم علیهِ مُضاعفة الثوابِ تفضّلا منهُ و توسّعاً بِما هُوَ مِن المزیدِ اَهلُه»;9 و اگر قرار بود حق به سود کسى جریان یابد و مسئولیت یا تکلیفى بر عهده اش نیاورد باید چنین چیزى مخصوص خداوند مى بود نه مخلوقاتش، به خاطر قدرتى که بر بندگانش داشته و عدالتى که به فرمانش بر همه چیز جریان دارد. اما خداوند در کنار حق خود که بر بندگانش قرار داده است مبنى بر اینکه او را اطاعت کنند، پاداش آنان را بر عهده ذات مقدّس خویش قرار داده، حتى از روى تفضّل آن را مضاعف و چند برابر عطا مى کند و براى کسانى که اهلیّتش را داشته باشند بیش از آن مقرّر مى فرماید.
بر اساس این کلام شریف، هر حقّى به دنبال خود تکلیفى را براى صاحب حق به دنبال خواهد داشت و این مسئله در جایى که طرفین حق و تکلیف صاحب عقل و خرد و شعور باشند هیچ استثنایى برنمى دارد.10 از این رو، خداوند نیز در قبال حقوقى که نسبت به بندگان خود دارد این حق را براى خودش قرار داده که مؤمنان را نصرت دهد. براى مثال، در یکى از آیات شریف قرآن مى فرماید: (کَانَ حَقّاً عَلَیْنَا نَصْرُ الْمُؤْمِنِینَ)(روم: 47);11 بر ما فرض است که مؤمنان را یارى رسانیم. در آیه اى دیگر، خداوند روزى مخلوقات را بر خود فرض دانسته مى فرماید: (وَ مَا مِن دَآبَّة فِی الأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللّهِ رِزْقُهَا)(هود: 6); هیچ جنبنده اى بر روى زمین نیست، مگر آنکه روزى او بر عهده خداوند است.
رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در حدیثى مى فرماید: «اذا قالَ العبد "لاحولَ و لا قوة الا باللّه" فقد فوض أمرهُ الى اللّه و حقٌ على الله ان یکفیه»;12 بر تو باد گفتن «لاحول و لا قوة الاّ باللّه»; زیرا هر کس آن را بگوید در حقیقت، امر خود را به خدا واگذار نموده است و بر خداست که او را کفایت کند.
امام صادق(علیه السلام)نیز در حدیثى مى فرماید: «اِنَ اللّه تعالى اوحى الى داود(علیه السلام) ان بلغَ قومک انه لیس من عبد منهم آمره بِطاعَتى فَیطیعنى الاّ کانَ حقاً على ان اعینه عَلى طاعَتى»;13 خداوند متعال به داود(علیه السلام)وحى کرد: به قوم خود بگو که هیچ یک از بندگان من نیست که او را به اطاعت خود فرمان داده باشم و او مرا اطاعت نماید، مگر آنکه بر من فرض است که او را در این فرمان بردارى اش یارى نمایم.
بنابراین، هر حقّى دو نوع تکلیف را موجب مى شود: نخست تکلیفى که بر عهده مکلّف لازم مى سازد و دیگرى، تکلیفى که بر عهده شخص صاحب حق ایجاد مى کند. البته تکلیف دوم مستقیماً از حق نشأت نگرفته است، بلکه به تبع آن تکلیفى است که بر عهده مکلف لازم مى آورد. بر اساس این تبیین، هیچ صاحب حقى نیست که تنها محقّ باشد و هیچ گونه تکلیفى متوجه او نگردد. از سوى دیگر، هیچ مکلّفى نیست که تکلیف صرف بر او بار شده باشد و در ازاى آن تکلیف هیچ حقّى براى او در نظر گرفته نشده باشد. پس حق همراه تکلیف است و تکلیف نیز بدون حق نخواهد بود. شکل زیر رابطه حق و تکلیف را نشان مى دهد.
حق صاحب حق ï تکلیف مکلّف
تکلیف صاحب حق ً حق مکلّف
بنابراین، هیچ حقّى بدون آنکه تکلیفى را متوجه صاحب حق کند وجود نخواهد داشت. براى مثال، حقوق والى بر رعیت، حقوق رعیت بر والى; حقوق پدر بر فرزند، حقوق فرزند بر پدر; حقوق کارفرما بر کارگر، حقوق کارگر بر کارفرما; حقوق معلم بر شاگرد، حقوق شاگرد بر معلم; حقوق موجر بر مستأجر، حقوق مستأجر بر موجر و بالاخره، حقوق خدا بر بنده، حقوق بنده بر خدا را به دنبال خواهد داشت.14
البته جمع حق و تکلیف نسبت به یک متعلّق ممکن نیست و یک نفر نمى تواند نسبت به یک مسئله از یک حیث هم مکلّف باشد و هم صاحب حق، مگر آنکه حیثیات آن متفاوت باشد. دکتر کاتوزیان در این باره مى نویسد:
حق و تکلیف با هم نمى توانند جمع شوند. حق سلطه اى است که شخص در حدود قوانین بر دیگرى پیدا مى کند و چون تسلط انسان برخود او معقول به نظر نمى رسد باید پذیرفت که صاحب حق و تکلیف نمى تواند یک تن باشد. چنان که پاره اى از فقها به همین دلیل انتقال حق را در هیچ صورتى به مدیون آن درست ندانسته اند.15
اما اگر حیثیات متفاوت باشد در آن صورت، هم محق بودن و هم مکلّف بودن یک فرد نسبت به یک متعلّق ممکن خواهد بود. براى مثال، یک فرد در یک محله نسبت به همسایگان خود هم مکلّف است و هم محق، اما به دلیل آنکه این دو با هم، از یک منظر ممکن نیست، حیثیات آن حق و تکلیف متفاوت خواهد بود. بنابراین، از آن حیث که او «همسایه خانه هاى مجاور» است، داراى حق همسایگى بوده و همسایه هایش مکلّف به رعایت حقوق همسایگى درباره او هستند، و از آن منظر که «اهل خانه هاى مجاور» همسایه او هستند او مکلّف به رعایت حقوق همسایگان خود بوده و آنان صاحبان حق همسایگى خواهند بود.
البته حیثیات انواع گوناگونى دارد و به راحتى مى توان نمونه هاى دیگرى از حیثیات متفاوت را برشمرد که جمع حق و تکلیف در آن مصداق داشته باشد. آقاى کاتوزیان در ادامه عبارت خود، با ذکر یک نمونه، جمع شدن حق و تکلیف در یک فرد را امکان پذیر مى داند:
با وجود این، گاه موقعیت شخص، آمیزه اى از حق و تکلیف است; حق از آن جهت که مى توان آن را مطالبه کرد و تکلیف از آن رو که قابل واگذارى واسقاط نیست; مانند حضانت (نگه دارى) کودک که حق و تکلیف پدر و مادر است.16
بنابراین، وجود هر تکلیفى که بر ذمّه فردى بار شده است از وجود حقى حکایت مى کند که موجد و منشأ آن تکلیف بوده است و نیز وجود هر حقّى نشان از آن است که تکلیفى به واسطه آن حق بر عهده شخص دیگرى آمده و عمل به آن تکلیف ضامن احقاق آن حق خواهد بود. براى بازگشت تکالیف به حقوق، مفهوم دیگرى نیز مى توان بیان کرد. به عبارت دیگر، از انجام تکالیف نه تنها مى توان احقاق حقوق دیگران را تضمین کرد بلکه مى توان آن را در بسیارى از موارد و مصادیق، حقوق خود مکلّف نیز برشمرد و این معنا یا با واسطه و یا بىواسطه محققّ مى شود. براى مثال، رعایت قوانین راهنمایى و رانندگى اگرچه در ظاهر بر همه شهروندان تکلیف است و آنان مکلّف و موظّف به رعایت آن هستند، اما منفعت این کار مشمول همه شهروندان گردیده و در راستاى احقاق حقوق آنان است; زیرا حق همه شهروندان برخوردارى از امنیت و سلامت ترافیکى در شهر است. پس کسى که به رعایت قوانین راهنمایى و رانندگى پایبند است، به فرهنگ سازى در این خصوص کمک کرده و در نهایت، نفع عمل او به خود او باز مى گردد و احقاق حق خود او را تضمین مى کند.
همچنین در خصوص فریضه «امر به معروف و نهى از منکر» در بدو امر به نظر مى رسد تکلیفى است که از سوى شارع مقدّس بر عهده همه مؤمنان و مسلمانان نهاده شده است، اما در واقع، انجام این تکلیف به احقاق حق مکلّفان مبنى بر بهره مندى از جامعه اى سالم که در آن ارزش هاى اخلاقى حاکم است باز مى گردد. پس در واقع، انجام تکلیف از سوى آنان همان حق آنان است که احیا مى گردد.
ایمان به خدا و تصدیق او و تسلیم در برابر دین و پیامبرش نیز اگرچه به عنوان تکلیفى اساسى و مهم براى بشر به شمار مى رود، اما علاوه بر آنکه ضامن اداى حق خداوند بر بندگان (اداى حق اطاعت خدا) است، انسان ها را نیز به سعادت و رستگارى و قرب الهى رهنمون مى سازد; سعادتى که هر انسانى حق دارد در سایه سعى و تلاش خود به آن نایل شود و از سوء عاقبت خود در قیامت رهایى یابد.
این مهم از نگاه بسیارى از اندیشمندان دین پژوه مخفى نمانده است و آنان به تناسب مباحث خود، مطالبى را در این خصوص بیان داشته اند. آیة اللّه جوادى آملى معتقد است احکام و حقوق، هر یک بنا به نظر گاهى خاص به دیگرى رجوع مى کند. به عبارت دیگر، حقوق از یک نظر به احکام الهى بازگشت داشته، از نظرگاه دیگر احکام به حقوق باز مى گردد. وى درباره بازگشت احکام به حقوق مى نویسد:
بازگشت احکام به حقوق به این معنى است که خداوند براى آنکه بشر را به کمال برساند احکامى را بر او واجب کرده است. پس روح این احکام همان حق کمال یابى انسان است.17
ایشان در جاى دیگر تصریح مى کند:
همه تکالیف به حقوق برمى گردد; یعنى اگر کسى به تکلیف خویش عمل نکرد، «حق» خود را تضییع کرده است... پس اگر ترک تکلیف منجر به تضییع حقوق شخصى دیگرى مى شد، ممکن بود بگوییم تکلیف بار دیگرى است بر دوش مکلّف، اما وقتى ترک تکلیف منجر به تضییع حقوق فرد شود، نشان مى دهد که تکالیف، راه استیفاى حقوقند.18
خیال مى کنند تکلیف دینى بشر، بار زایدى است که وى براى دیگرى به دوش مى کشد و حال آنکه حقیقت امر این گونه نیست; بشر دین مدار، بار زایدى بر دوش نمى کشد، بلکه بار خود را به دوش دارد تا به حق خود دست یابد.19
یکى از نویسندگان نیز ضمن آنکه لذّت بردن از زندگى را حق انسان مى داند، معتقد است هیچ گاه زندگى مادّى در دنیا خالى از رنج و سختى نیست و ساختار طبیعت به گونه اى است که همواره تلخ و شیرین با هم بوده و زندگى بدون تلخى و سختى در دنیا براى احدى محقّق نگردیده است. وى همچنین بر این باور است که برخى از تلخى ها و ناکامى هاى دنیا قابل رفع نیست و از این رو، گاهى زندگى به خاطر تلخى زیاد و یا به واسطه خوشى هاى بسیار، مفهوم حقیقى اش را براى صاحبش از دست مى دهد. در این میان، دین و شریعت که متشکل از مجموعه اى از احکام، عقاید و اخلاقیات است، مى تواند به زندگى بشر معنى و مفهوم بخشیده، حتى سختى ها را نیز از نظر افراد به شیرینى تبدیل نماید. وى همچنین معتقد است: دین، یا به عبارت صحیح تر، دین دارى و اعتقاد داشتن به آموزه هاى دین و عمل به تعالیم آن، که همان تبعیت و اطاعت از خداست، مى تواند انسان را در دست یابى به حق لذت بردن از زندگى اش یارى رساند. بنابراین، دین به صرف محدود کردن برخى آزادى هاى انسان نه تنها با حقوق انسان منافات ندارد، بلکه همسو با حقوق او و در راستاى احقاق آن حقوق خواهد بود.20
2. تکلیف، نشانه شایستگى
اغلب تکالیف از شایستگى مکلّف حکایت کرده، بر قابلیت و توانمندى و صلاحیت او دلالت مى کند. برخى از تکالیف از سوى موجودى حکیم و خردمند وضع نشده است و منشأ آن حق، صاحب حق نیست. این تکالیف به ظاهر صورت تکلیف دارد و در واقع، تحمیل است نه تکلیف. بسیارى از امور که از ناحیه صاحبان قدرت و غلبه، بر دیگران فرض مى شود از این قبیل است. اما تکالیفى که از حقوق ناشى مى شود تقریباً همگى پیش از هر وضع تکلیف توسط واضع آن، شایستگى مکلّف آن احراز مى گردد; زیرا «تکلیف» در واقع نوعى واگذارى مسئولیت است، و واگذارى مسئولیت اگر از ناحیه شخصى حکیم صورت پذیرد هرگز بدون احراز شایستگى فردى که قرار است مکلّف به انجام آن شود واقع نخواهد شد. همچنین اگر تکلیف به شخصى محوّل شود در حالى که او شایستگى انجام آن تکلیف را دارا نباشد، کسى که انجام آن تکلیف را به مکلّف غیر صالح واگذار نموده است پیش از همه تقبیح خواهد شد; زیرا بدون احراز شایستگى، مسئولیت را اعطا کرده است. پس ظاهر این است که به هر میزان، شایستگى بیشتر باشد، قابلیت پذیرش مسئولیت هاى بزرگ تر، مهم تر و سنگین تر بیشتر خواهد بود. بدین روى، از یک سو، هرگاه مسئولیت هاى مهم تر و سنگین تر به فردى محوّل شود نشان از آن است که اعطاکننده مسئولیت، او را بیش از دیگران داراى شایستگى دانسته است. این خود نوعى اعلان به شایستگى است که در واقع، تکریم و ارج نهادن به مکلّف از آن استنباط مى شود. از سویى دیگر، کسى که بیشتر مسئولیت پذیرفته و مسئولیت هاى مهم تر و بزرگ تر را بر عهده گرفته است، شایستگى خود را بیش از دیگران نمایان ساخته و قابلیت هاى خود را بیشتر به منصه ظهور رسانده است. در مقابل، اگر از سوى مقامى متعالى، به کسى مسئولیتى محوّل نشود و تکالیفى واگذار نگردد، هیچ کس این رفتار را نشانه تکریم و ارج نهادن به او نمى داند و همگان گمان مى برند که آن مقام والا نسبت به آن شخص اعتماد لازم را نداشته و یا شایستگى و قابلیت پذیرش مسئولیت را در او ندیده است. یقیناً به همین دلیل است که شرع مقدّس برخوردارى از عقل و رسیدن به سن بلوغ را ـ که زمان بلوغ عقلى نیز هست ـ شرط اولیه متوجه شدن تکالیف شرعى مى داند. حاکمان کاردان نیز تا شایستگى فردى را احراز نکنند به او مسئولیتى واگذار نمى کنند و آنگاه که فردى را به مقامى منصوب مى کنند در واقع، ضمن مکلّف ساختن او به تکالیفى جدید، او را شایسته انجام آن تکالیف دیده و اکرامش نموده اند. همچنین والدین، هیچ گاه فرزندان خردسال خویش را که فاقد توانمندى عقلى و جسمى کافى مى باشند به انجام امور مهم نمى گمارند و کارهاى بزرگ را از آنها نمى خواهند. بدیهى است واگذار نکردن انجام کارهاى مهم به آنها، نشانِ تکریم آنها نیست، بلکه حاکى از فقدان شایستگى لازم در آنان است. پس در واقع، اعطاى مسئولیت و یا متوجه شدن تکالیف جدید نشانه تکریم و بزرگداشت است. به همین دلیل، بیشتر انسان ها مسئولیت هاى گوناگون را حتى اگر بهره هاى مادّى و موقعیتى در اجتماع نداشته باشد با آغوش باز مى پذیرند و به آن افتخار نیز مى کنند و با اینکه پذیرش مسئولیت، تکالیف جدیدى را به دنبال دارد، هیچ گونه احساس توهین یا تحقیرى به آنان دست نمى دهد.
در خصوص تکالیف الهى که از ناحیه شریعت متوجه انسان مى شود، از دو منظر مى توان انسان را مکلّف دانست و تکلیف را مساوى با تکریم او به شمار آورد و یا دست کم آن تکالیف را به معناى توهین به او قلمداد نکرد:
الف) بر اساس منظر نخست، انسان را در این دنیا باید به عنوان موجودى قلمداد کرد که از طرف خداوند مسئولیت جانشینى خدا در زمین بر عهده اش نهاده شده. (وَ إِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلاَئِکَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ قَالَ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ)(بقره: 30); و هنگامى که پروردگارت به فرشتگان فرمود: من در روى زمین جانشینى قرار خواهم داد، آنان گفتند: آیا کسى را در آن قرار مى دهى که در آنجا فساد به پا کرده و خون ها مى ریزد و حال آنکه ما به تسبیح و حمد تو مشغولیم و تو را تقدیس مى کنیم؟ [پروردگارت] فرمود: من به امورى آگاهم که شما از آن آگاه نیستید.
بنابراین، اگر دنیا مکانى باشد که انسان در آنجا جانشین و یا نماینده خداست، تکالیف ناشى از دین همان تکالیفى است که در راستاى مسئولیتش به او محول گردیده است. در این صورت، اعطاى مسئولیت دقیقاً مساوى با لیاقت و تصریح به شایستگى اوست نه به معناى توهین و تحقیر او و مساوق با سلب آزادى از او. پیروى از این سیره مغفول آدمیان نبوده و در مرحله گفتار آن را مورد تأیید قرار داده اند. فرمانروایان و حاکمان نیز اغلب براى انتصاب افراد به مسئولیت هاى مختلف، ابتدا صلاحیت آنان را احراز مى کنند و سپس آنها را منصوب مى نمایند. امیرالمؤمنین على(علیه السلام)زمانى که مالک اشتر را به ولایت مصر گماشت، در نامه معروفش که «منشور حکومت در اسلام» نیز خوانده مى شود، بیش از هر چیز وى را به وظایف و تکالیفش آشنا کرده، به او سفارش مى کند که آنها را به نحو احسن انجام دهد. این توصیه ها و یا به عبارت دیگر تکالیف جدید، نه تنها توهین به مالک نیست، بلکه نشان از آن است که مالک اشتر شایستگى انجام آن تکالیف را داشته و امام به اندازه کافى به او اعتماد داشته که چنین منصب خطیرى را بر عهده او نهاده است. از این رو، اگر انسان را موجودى بدانیم که خدا به او مسئولیت داده و مقام جانشینى خود را در روى زمین به او واگذار نموده است، هرگز نباید تکالیف الهى را توهین به او قلمداد نماییم، بلکه باید آن را مغتنم شمرده و از آن فرصت، کمال بهره را ببریم. بنابراین، اطاعت از خداوند، مهم ترین امرى است که انسان در دنیا باید به آن اهتمام ورزد و از انجام آن احساس سرشکستگى ننماید، آن گونه که انبیا و اولیاى الهى به آن بیش از هر چیزى اهمیت مى دادند و هیچ امرى را بر اطاعت از خدا و جلب رضایت او مقدم نمى داشتند.
ب) از منظر دوم، انسان را مى توان به عنوان دانش آموزى تصور کرد که دنیا براى او کلاس درس و محلى براى گذراندن پلکان ترقى است. انسان به دنیا آمده است تا با پیمودن مراحل تکامل به درجات عالیه انسانى نایل شده، از ملائک نیز پیشى بگیرد. از این رو، لازمه تحصیل و تعلیم، انجام تکالیف و تمرین ها و ریاضت هاى آن است. پس همان گونه که هیچ کس تکالیف مدرسه را که براى رشد و تعلیم و تربیت دانش آموزان مقرّر مى شود توهین به آنان نمى داند، تکالیف الهى را نیز که در راستاى دست یابى انسان به کمال حقیقى است نباید توهین به او به شمار آورد.
قرآن کریم براى اینکه انسانى مکلّف به انجام تکالیف شرعى شود، «عقل» و «اختیار» را به عنوان دو پیش شرط اصلى و اساسى فرض دانسته است و به آن تصریح کرده است; شرایطى که بدون هر یک از آن دو شایستگى لازم که به واسطه آن بتوان فردى را به انجام تکلیف شرع مکلّف دانست هرگز محقق نخواهد شد: (إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِن نُّطْفَة أَمْشَاج نَّبْتَلِیهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِیعاً بَصِیراً إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً)(انسان: 2 و 3); ما انسان را از نطفه اى مختلط آفریدیم و او را مى آزماییم. بدین روى، او را شنوا و بینا قرار دادیم. ما راه هدایت را به او نمایاندیم ـ پس او آزاد و مختار است ـ که یا شاکر و سپاسگزار باشد و یا کفر ورزد و ناسپاسى کند.
در مورد پیش شرط اول، این آیه شریفه متذکر آن است که انسان داراى درک و فهم بوده، شنوایى و بینایى او کاملا با آن قوایى که در حیوانات قرار داده شده متفاوت است; یعنى آدمى همچون حیوانات نیست که راهى جز پیروى از غرایز نداشته باشد. انسان داراى عقل و تدبیر و اختیار آزادى است، و بینایى و شنوایى او همراه درک و فهم بوده، قوه تحلیل امور و تشخیص خوب از بد را دارد و نیز آزادى عمل به او اعطا شده است. در نهاد آدمى دو نوع گرایش زمینى و آسمانى قرار داده شده و هر یک از این دو نوع گرایش او را به سوى خود فرا مى خواند. برخوردارى از درک و فهم و نیز بهره مندى از اختیار و آزادى از پیش نیازهاى تکلیف است که خداوند آنها را به انسان عطا کرده است. بنابراین، لازمه تکلیف، داشتن ابزار کسب آگاهى و شناخت است که آیه مزبور با عبارت (فَجَعَلْنَاهُ سَمِیعاً بَصِیراً)به آن تصریح کرده است. شنوایى و بینایى ابزارهاى کسب آگاهى است که بدون آن دو هیچ گونه معرفت قابل توجّهى را نمى توان به دست آورد.
پیش شرط دوم، برخوردارى از آزادى عمل و اختیار است که آیه شریفه با عبارت (إِمَّا شَاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً)آن را تأیید مى کند. بر اساس این آیه و آیات دیگر، اختیار شکرگزارى نعمت هاى الهى و خارج نشدن از مسیر هدایت و بندگى، و یا کفر ورزیدن و سرباز زدن از اطاعت پروردگار به انسان اعطا شده و مسئولیت انتخاب آن نیز بر عهده او نهاده شده است.
این آیه شریفه نمایانگر آن است که مکلّف شدن به تکالیف الهى و پذیرش چنین مسئولیتى نیاز به شرایطى دارد که بدون آنها شایستگى لازم به دست نخواهد آمد. از این رو، زمانى که انسان خلقتى این گونه یافت و ابزار تکلیف را دارا شد، شایستگى تکالیف الهى را پیدا کرد و قابلیت خلیفه الهى یا جانشین خدا شدن در روى زمین را به دست آورد. آیه شریفه ذیل به خوبى ناظر به این مطلب است: (إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الْإِنسَانُ)(احزاب: 72); ما امانت ـ تعهد و ولایت الهى ـ را بر آسمان ها و زمین و کوه ها عرضه داشتیم; آنها از پذیرفتن آن سربرتافتند و از آن ترسیدند، اما انسان آن را قبول کرد و بار آن را بر دوش خود پذیرا شد.
در خصوص این آیه، برخى از مفسّران مراد از بار امانت و پذیرش مسئولیت را، بار اطاعت و سنگینى انجام فرایض و تکالیف الهى دانسته اند. همچنین درباره عرضه بار امانت به آسمان ها و زمین گفته اند: خداوند هرگز این امانت را در عالم اعیان بر آسمان ها و زمین و کوه ها عرضه نکرد، بلکه این مطلب را مجازاً و بنابر شیوه بیان عرب آورده است که مى گویند: «عرضت الحمل على البعیر فابى ان یحمله، این: وجدت البعیر لایصلح للحمل و لاللعرض»; بار را بر شتر عرضه کردم و او از تحمل آن سرباز زد; یعنى شتر را چنان یافتم که به درد حمل بار و عرضه کردن بار بر او نمى خورد و از توان او خارج است. پس زمین و آسمان و موجودات آن، چنان بودند که خداوند صلاحیت و شایستگى واگذارى این مسئولیت بزرگ را در آنها ندید; زیرا ابزار آن را در اختیار نداشتند. اما چون آن ابزار توسط خداوند به انسان اعطا شده بود آنگاه که آن امانت را به او عرضه کرد، او آن را پذیرفت; زیرا هم ابزار آن را داشت و هم شایستگى اش را.21پس خداوند انسان را با توجه به بار امانت و مسئولیتى که مى خواست به او محوّل نماید سنجید و او را در پذیرش این مهم توانمند یافت; زیرا خود چنین توانمندى را به او عطا کرده بود و از ابتدا براى چنین امر مهمى او را آفریده بود.
3. بازگشت منافع تکالیف الهى به مکلّفان
به طور کلى، تکلیف را مى توان از یک حیث، به سه دسته تقسیم نمود: قسم نخست تکالیفى است برخاسته از اغراض شخصى و سودجویى هاى فردى که تکلیف را بر دیگرى وضع مى کند. این گونه تکالیف را مى توان تکالیف تحمیلى نامید. همان گونه که گذشت، در این نوع تکالیف از خواست و اراده مکلّف کارى ساخته نیست و او نمى تواند چیزى غیر از آنچه بر او تکلیف شده انجام دهد. در حقیقت، انجام تکالیف با قهر و غلبه از سوى تکلیف کننده بر مکلّف تحمیل شده است. این نوع رفتار، که قدرتى برتر بر انسان تحمیل مى کند در واقع، تکلیف نیست بلکه تحمیل یا اکراه و اجبار است; زیرا جبر باعث مى شود که فاعل، کار را از روى اختیار خود انجام ندهد و چون نمى توان او را مصدر فعل نامید، از این رو، این نوع تحمیل را نیز باید تکلیف گذاردن مسامحى بدانیم. فلسفه این نوع احکام و تکالیف، غالباً رسیدن حاکم به منافع بیشتر است. به عبارت دیگر، در این نوع تکلیف، بنا بر آن نیست که حقوق مکلّفان مراعات شود، بلکه تمام تلاش حاکم آن است که بیشتر سود برده و کمتر به مکلّفان منفعت رساند، و تا آنجا که ممکن است حقوق آنان را پایمال کرده، از اداى آن خوددارى کند. البته اگر حاکم بخشى از حقوق آنان را مى پردازد تنها از آن روست که مانع خشم و طغیانشان شود و منافع خویش را به مخاطره نیندازد.
نوع دوم از تکالیف، تکالیف برخاسته از حکمت، عدل و انصاف است. این نوع احکام از سوى حکومتى عدل گستر و یا انسانى عادل وضع مى شود که در آن، سود طرفین بر اساس عدل و انصاف مورد توجه قرار گرفته و تأمین مى شود. تکالیف برخاسته از مشاغل موجود در جامعه را مى توان از این نوع تکالیف دانست. در این نوع مشاغل، کارفرما ضمن تلاش براى دست یابى به سود خود، حقوق کارگران را نیز بدون کم و کاست مى پردازد. نتیجه آنکه، در این نوع تکالیف، هم کارفرما به عنوان محق به حقوق خویش مى رسد و هم به تبع انجام تکالیف از سوى مکلّفان حقوق آنان را مراعات مى نماید; یعنى هر یک از طرفین هم مکلفند و هم محق، هم وظایفى دارند و هم منافعى مى برند.
اما نوع سوم از تکالیف، تکالیفى است که در آن تنها مصلحت و منفعت شخص مکلّف موردنظر است; یعنى حاکم یا ولى، احکامى را وضع مى کند و مردمان را به عمل به آنها مکلّف مى سازد. این نوع تکالیف، اگرچه ممکن است ظاهرى آمرانه داشته و براى سرپیچى کنندگان از آن، کیفر سختى از سوى تکلیف کننده در نظر گرفته شده باشد، اما در واقع، تماماً مصلحت و منفعت مکلّف را به دنبال دارد و به طور کلى، فلسفه وضع آن نفع رسانى به او بوده است. بنابراین، اگر احکام وضع شده در این نوع تکالیف حکیمانه و از روى عقل و درایت وضع شده باشد بهترین نوع تکلیف خواهد بود; زیرا از هر دو جهت منافعش نصیب مکلّفان مى شود و هیچ نفعى براى حاکم لحاظ نشده است. براى مثال، پدرى که سرمایه اى را در اختیار فرزندش مى گذارد تا به کار کسب و تجارت بپردازد، براى اینکه او را مجرّب سازد ممکن است احکام سختى را وضع کند و یا براى موفقیت او در امر تجارت، پاداش و جایزه نیز مقرّر نماید. همچنین علاوه بر پاداش موردنظر، تصمیم داشته باشد که هم سرمایه مذکور و هم منافع آن را به فرزندش تملیک کند و براى خود هیچ منفعتى در نظر نگیرد. با این کار پدر، منافع همه جانبه وضع احکام نصیب فرزند مى شود، اگرچه ممکن است فرزند (مکلّف) از فلسفه کار پدر ناآگاه بوده، او را بسیار سختگیر قلمداد نماید.
با این توضیح، باید متذکر شویم که قیاس وضع تکالیف از سوى خداوند به تکالیفى که پدر براى رشد و ترقّى فرزندش مقرّر مى کند و نیز قیاس خیرخواهى پروردگار نسبت به بندگانش با خیرخواهى پدر نسبت به فرزندانش، قیاسى بسیار ناقص و نارساست، اما در جایى که هیچ شبیهى براى پروردگار عالمیان نمى توان پیدا کرد براى تقریب مطلب به ذهن، چاره اى از ذکر چنین مثالى نیست. بنابراین، شاید بتوان احکام وضع شده از سوى خداوند را که تکالیفى بر عهده بندگان او مفروض ساخته است از این نوع تکالیف به شمار آورد.
خداى متعال واجد ذاتى است که جامع همه کمالات است و هیچ کاستى و یا نقصانى در ذات مقدّس او راه ندارد. این بى نیازى مطلق و برخوردارى از تمامى کمالات و وجود لایتناهى ایجاب مى کند انجام آنچه در دین براى بندگانش وضع نموده است کوچک ترین منفعتى را نصیب او نسازد و همچنین ترک تمام دستورات الهى از سوى بندگان کم ترین غبارى را بر دامن کبریایى اش ننشاند. خداوند در آیات متعدد، بارها بندگانش را به این مطلب متذکر ساخته است:
ـ (إِن تَکْفُرُواْ أَنتُمْ وَ مَن فِی الأَرْضِ جَمِیعاً فَإِنَّ اللّهَ لَغَنِیٌّ حَمِیدٌ)(ابراهیم: 8); اگر شما و تمام انسان هاى روى زمین کافر شوید (بدانید) که همانا خداوند بى نیاز و ستوده است (و کفر ورزیدن شما هیچ زیانى به او نمى رساند.)
ـ (إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا وَصَدُّوا عَن سَبِیلِ اللَّهِ وَ شَاقُّوا الرَّسُولَ مِن بَعْدِ مَا تَبَیَّنَ لَهُمُ الهُدَى لَن یَضُرُّوا اللَّهَ شَیْئاً وَ سَیُحْبِطُ أَعْمَالَهُمْ)(محمّد: 32); آنان که کافر شدند و مردم را از راه خدا بازداشتند و پس از آنکه راه هدایت برایشان آشکار شد باز هم به مخالفت با خدا و رسول او سماجت کردند، (بدانند) هرگز نمى توانند هیچ زیانى به خدا برسانند و خداوند به زودى اعمالشان را نابود خواهد ساخت.
ـ و... .
در روایات معصومان(علیهم السلام) نیز به این مهم تصریح شده و بندگان خدا به عدم انتفاع الهى از اعمال نیک آنان و عدم خسران و زیان او به واسطه گناهانشان موعظه شده اند. امام على بن ابیطالب(علیه السلام) در یکى از جملات نورانى خویش مى فرماید: «الخالق جل و علا لیس لشىء منه امتناع و لا له بطاعة شىء انتفاع»;22 آفریننده جلیل القدر و بلندمرتبه هیچ چیز در برابر قدرتش یاراى مقاومت ندارد و از عبادت و اطاعت موجودات بهره اى نمى برد. آن حضرت در جمله اى دیگر، در توصیف پروردگار مى فرماید: «اما بَعد فَاِنَّ سُبحانَهُ و تعالى خَلَقَ الخَلْقَ حینَ خَلَقَهُم غَنیَاً عَن طاعَتِهِم آمناً مِن مَعصیَتِهِم و لِاَنَّهُ لاتَضُرُّهُ مَعصیةُ مَن عَصاهُ و لاَ تَنفعُهُ طاعَةُ مَن اطاعَهُ»;23 پس آنگاه که خداوند سبحان مخلوقات را آفرید، از اطاعت و فرمانبردارى شان بى نیاز بود و از آفات سرپیچى آنها در امان. گناه و نافرمانى گناهکار به او آسیب و زیانى وارد نمى سازد و فرمانبردارى و اطاعت آن کس که اطاعتش مى کند سودى را نصیب او نمى کند.
اقتضاى وضع احکام از سوى خالقى حکیم و بى نیاز، که بندگان خویش را نیز دوست مى دارد، آن است که در راستاى رساندن سود و منفعت به مخلوق ضعیف و ناتوانش باشد و مخلوقاتش را در مسیر دست یابى به سعادت ابدى و نیل به کمال مطلوب و مقصود، دستگیرى نماید. چگونه ممکن است خدایى که هم قادر و تواناست و هم حکیم و دانا، هم عالم است و دانا و هم بى نیاز و مبرّا از هر نقص و عیب، هم دوستدار بندگان خویش است و هم خیرخواه آنان که هیچ گونه بخلى نیز درباره مخلوقاتش نمىورزد، احکامى را وضع نماید که منافعى براى آنان نداشته باشد و یا منفعتش به غیر بندگان برسد؟! از همین روست که قرآن در آیات فراوان، مصالح نزول کتاب و ارسال رسل و وضع احکام را به تمامه خاص بندگان دانسته، مکلّفان به تکالیف الهى را تنها منتفعان حقیقى آن احکام مى خواند:(لاَ یُکَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا لَهَا مَا کَسَبَتْ وَ عَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ) (بقره: 286); خداوند هیچ کسى را بیش از اندازه توانش مکلّف نمى کند. (پس انسان) هر کار نیکى انجام دهد به سود خویش انجام داده و هر کار بدى را نیز انجام دهد به زیان خود انجام داده است. همچنین در آیه اى دیگر مى فرماید: (مَنْ عَمِلَ صَالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ أَسَاء فَعَلَیْهَا ثُمَّ إِلَى رَبِّکُمْ تُرْجَعُونَ)(جاثیه: 15); هر کس کار نیکى انجام دهد به سود خودش انجام داده و هر کس کار زشتى مرتکب شود به زیان خویش عمل کرده است و سپس به سوى پروردگار خویش باز خواهید گشت.
بنابراین، نتیجه اطاعت از خداوند و تبعیت از احکام اسلامى چیزى نیست جز هدایت شدن به راه راست و رهایى از تاریکى ها و گمراهى ها و رهنمون شدن به سعادت ابدى که همگى در راستاى دست یابى بشر به حیات ابدى و سعادت و کمال حقیقى است.
نتیجه: تکالیف خدا، تکریم بشریت
همان گونه که گذشت، بر اساس سیره عقلا، واگذارى تکلیف یا مسئولیت به افراد باید همواره به دنبال احراز شایستگى باشد; زیرا بدون وجود شایستگى و توانمندى، تکالیف و مسئولیت ها ضایع مى شوند. قرآن کریم نیز بر این مهم تصریح نموده، تکالیف را نشانه تکریم مکلّف از سوى واضع تکلیف مى داند: (وَ إِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلاَئِکَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ قَالَ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ) (بقره: 30); هنگامى که پروردگار تو به فرشتگان فرمود که من مى خواهم جانشینى در روى زمین قرار دهم، آنان گفتند: آیا کسى را در روى زمین به جانشینى برمى گزینى که در روى زمین فساد و تباهى کرده، خون ها مى ریزد، در حالى که ما تو را تسبیح و تقدیس مى کنیم؟ خداوند فرمود: من چیزى مى دانم که شما نمى دانید.
شایستگى انسان ـ که البته قابلیتى الهى و عطیه اى آسمانى بود ـ او را در نزد پروردگار عزیز گردانید و به همین دلیل، خداوند او را در روى زمین خلیفه خویش گرداند و تکریمش نمود: (وَ لَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ وَ حَمَلْنَاهُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُم مِّنَ الطَّیِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَى کَثِیر مِّمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِیلا) (اسراء: 70); و همانا ما فرزندان آدم را گرامى داشتیم و او را در خشکى و دریا بر مرکب هاى رهوار حمل کردیم و از انواع روزى هاى پاکیزه به او روزى دادیم و آنان را بر بسیارى از موجوداتى که خلق کرده ایم برترى دادیم.
به راستى، خدایى که پس از آفرینش آدم، خود را برترین آفریننده خواند و به خود آفرین گفت، از روح خود به او دمید و او را مسجود فرشتگان مقرّب خود قرار داد و خلیفه خویش بر روى زمینش نمود، چگونه او را خوار و ذلیل مى پسندد و موجبات توهین به او را فراهم مى آورد؟! بنابراین، اگر رسولان باطنى و ظاهرى (عقل و پیامبران) خود را براى هدایت او فرستاد و اگر او را به احکام و تکالیف دینش مکلّف گردانید، نه به خاطر توهین و تحقیر او، بلکه بدان روست که زمینه هدایت و ارشاد او و در نتیجه، سعادت او را فراهم آورد و او را به مقامى که شایستگى آن را دارد برساند. روشن است که لازمه رسیدن به چنین مقام والایى (مقام خلیفة اللهى) انتخاب و اختیار خود او و تلاش او در راه رسیدن به آن است. اگر خدا دست او را مى گرفت و بدون اختیار و اراده اش به آن مقام رفیع مى رساند، چه تفاوتى با فرشتگان مى داشت و چه فضیلت و برترى بر آنان مى یافت؟ انسان کسى است که مى تواند خود را به قلّه کمالاتى که براى مخلوقات دیگر قابل تصور نیست برساند و بر ملایک نیز پیشى بگیرد و یا اینکه در درّه هاى دهشتناک گمراهى و ضلالت سقوط کند و از حیوانات نیز پست تر شود. احکام و تکالیف الهى چراغ راهنمایى است که انسان را به سوى کمال مطلوبش مى رساند و در این مسیر او را یارى مى رساند. این نه تنها تحقیر یا توهین به انسان نیست، بلکه تکریم او از سوى خداوند متعال است. امیرالمؤمنین على(علیه السلام)مى فرماید: «اِن اللّه قَد اکرمکم بِدینهِ و خلقکم لِعبادِته فانصبوا انفسکم فى أدائها»;24 خداوند با دینش شما را تکریم کرده است و شما را براى بندگى عبادتش آفریده است، پس شما (قدر این نعمت و تکریم الهى را بدانید و) خود را براى اداى آن مهیا سازید. آن حضرت همچنین مى فرماید: «اِنَّ اللّهَ سُبحانَهُ جَعَل الطاعَةَ غَنیمَةَ الا کیاسِ عِندَ تَفریطِ العَجَزَةِ»;25 خداى سبحان اطاعت از خود را غنیمتى براى باهوشان و زیرکان قرار داده است، آنگاه که ناتوانان سستى و اهمال مى کنند.
حضرت على(علیه السلام) انسان را به هنگام عمل به فرایض الهى و اطاعت از دستورات او ـ اکرام کننده خویش مى شمارد و آنگاه که راه گناه و معصیت را در پیش گیرد، اهانت کننده به شخصیت خویش مى داند: «اذا اخذت نفسک بطاعة الله اکرمتها و ان ابتذلتها فى معاصیه فقد اهنتها»;26 هنگامى که خود را در مسیر اطاعت به کار گرفته، خود را تکریم نموده و اگر آن را در مسیر گناه و تخلّف از دستورات خداوند به کار گیرد، به خود اهانت کرده است.
بنابراین، همان گونه که رسیدن به سن هفت سالگى و اولین روز ورود به مدرسه، با اینکه مرحله جدیدى از تکالیف را براى فرزندان به دنبال خواهد داشت، به عنوان روزى مبارک براى فرزندان و والدینشان قلمداد مى شود و بسیارى از خانواده ها چنین روزى را جشن مى گیرند، ورود به سن تکلیف و رسیدن به مرحله اى که انسان شایستگى و قابلیت مخاطب پروردگار عالمیان قرار گرفتن را پیدا مى کند و مسئولیتى عظیم را براى دست یابى به بالاترین مراحل کمال انسانى و سعادت ابدى خود مى پذیرد، مهم ترین حادثه در طول زندگى انسان و شیرین ترین خاطره در دوران حیات این دنیایى او خواهد بود. این روز مبارک اگرچه همچون وقایع پیشین مملو از تکالیف جدید و مسئولیت هاى تازه است، اما چون حاکى از شایستگى انسان بوده و امکان دست یابى به پیشرفت و تکامل را فراهم مى آورد بسیار میمون و ارزنده خواهد بود. از این رو، همان گونه که تکالیف آموزگار براى دانش آموز توهین قلمداد نمى شود، تکالیف الهى نیز هیچ گاه از سوى انسان فهیم و خردمند توهین محسوب نمى گردد و با آغوش باز آن را مى پذیرد و عزم خود را بر انجام آن تکالیف جزم مى نماید. همچنین اگر جامعه اى را از تعلیم و تعلم که ظاهر آن سراسر تکلیف و زحمت است، محروم کنند هیچ عقل سلیمى آن را مطلوب نمى شمارد و به بانیان و مسبّبان این محرومیت خرده گرفته، رفع محرومیت را خواستار مى شوند.
--------------------------------------------------------------------------------
پى نوشت ها
1ـ ر. ک. ژان پل سارتر، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمه مصطفى رحیمى، انتشارات نیلوفر، 1380، ص 26.
2ـ همان، ص 27 و 28.
3ـ همان، ص 28 و 29.
4ـ همان، ص 35.
5ـ در زبان عربى، صاحب حق با حرف «لام» و مکلّف با کلمه «على» مشخص مى گردد. از این رو، عبارت «للّه على الناس» ناظر به حق خدا و تکلیف انسان است.
6 و 7 و 8 و 9ـ نهج البلاغه، ترجمه محمّدرضا آشتیانى و محمّدجعفر امامى، ح 244 / ح 330 / خ 216.
10ـ بدیهى است اگر کسى که حق به سود او در جریان است داراى عقل و خرد نباشد شایستگى تکلیف را ندارد و نمى توان او را در برابر حقوقش مکلّف دانست. براى مثال، حیوانات و نباتات داراى حقوقى هستند، که انسان ها مکلّف به رعایت آن هستند، امّا حقوق آنها مستلزم آن نیست که ما نیز بر عهده آنان حقوقى داشته باشیم تا به واسطه آن حقوق تکالیفى متوجه آنان گردد.
11ـ در آیه 120 سوره بقره، خداوند به مسلمانانى که پس از آگاهى از راه درست از یهود و نصارا تبعیت مى کنند، متذکر مى شود که از خدا توقع هیچ گونه یارى و نصرتى را نداشته باشند. امّا در این آیه شریفه یارى مؤمنان را بر خود ثابت شده و فرض مى داند. به نظر مى رسد خداوند در این آیه شریفه حق مؤمنان مى داند که آنان را یارى رساند; زیرا آنان از هر آن کس که غیر اوست اعراض کرده و تنها به او پناه برده اند و هرگز خواست و رضاى او را با رضاى هیچ مخلوقى معاوضه نکردند.
12ـ احمدبن محمّدبن خالد البرقى، المحاسن، قم، مجمع جهانى اهل بیت(علیهم السلام)، 1413 ق، ج 1، ص 42 / محمّدباقر مجلسى، بحارالانوار، بیروت، مؤسسة الوفاء، 1403، ج93، ص 189، ح 22.
13ـ محمّدباقر مجلسى، پیشین، ج 14، ص 37، ح 13.
14ـ همان گونه که اشاره شد، لطف و عنایت و مرحمت پروردگار، آن چنان بر بندگانش بسیار است که اولیاى الهى هرگز به خود اجازه نمى دادند چنین جسارتى نسبت به خداوند نموده، سخن از حقوق خود بر ذات مقدسش بر لب برانند; خدایى که معدن لطف و رحمت است، خدایى که همه هستى بشر و تمام نعماتى که شامل حال او شده و به شمارش نمى آید از اوست. از این رو، در دعاهاى مأثور نهایت تذلل و خشوع از سوى ائمّه معصومان نسبت به خداوند بیان شده، همه تقصیرها متوجّه بندگان او شده است. براى مثال، در دعاى شریف «کمیل» امیرالمؤمنین خود را شرمنده در پیشگاه مقدسش مى شمارد، خداوند را بلندمرتبه و عظیم معرفى مى کند و عرضه مى دارد: «اللهم عظم سلطانک و علا مکانک و خفى مکرک و ظهر امرک و غلب قهرک و جرت قدرتک و لا یمکن الفرار من حکومتک.» آنگاه تمام تقصیرها، اسراف ها، ظلم ها، معاصى، قبایح و جهالت ها و نادانى ها را متوجه خود مى داند و سپس با تمام وجود اظهار ندامت کرده، عرضه مى دارد: «و لقد اتیتک یا الهى بعد تقصیرى و اسرافى معتذراً، نادماً، منکسراً، مستقیلا، مستغفراً، منیباً، مقراً، مذعناً، معترفاً.» و با التماس از او مى خواهد که عذرش را بپذیرد و لطفش را همچنان شامل حالش گرداند: «اللهم فاقبل عذرى و ارحم شدة ضرى و فکنّى من شد وثاقى یا رب ارحم ضعف بدنى...» اکنون بنده اى که چنین در پیشگاه پروردگار خویش باید متواضع باشد، و چنین نسبت به او جفاکار است، در مقابل خدایى که نهایت لطف و مرحمت و بنده نوازى را در مورد او به انجام رسانده است، چگونه مى تواند نسبت به او حقى داشته باشد و یا دم از حقوق خویش زند؟! از این رو، حضرت على(علیه السلام)در این دعاى شریف هیچ حجتى را براى خود در برابر خداوند قایل نیست و معروض مى دارد: «فلک الحمد على فى جمیع ذلک ولا حجة لى فى ما جرى فیه قضاؤُک.» بنابراین اگر در اینجا سخن از حق انسان بر خداوند رانده مى شود تنها به دلیل بحث علمى است و فرض بر آن است که اگر خداوند متعال، بندگان خود را مکلّف به انجام احکام شریعت مى کرد، بدون آنکه ابزار موردنیاز بشر را براى انجام آن تکالیف به او بدهد; ابزارى همچون عقل، آگاهى، قدرت، و تمکن بر انجام آن تکالیف. آنگاه چنین تکلیفى صحیح و حکیمانه نبود و آنان مى توانستند در پیشگاه مقدسش اقامه حجت کنند و نسبت به عدم مراعات حقوق مکلّفان اقامه دعوا نمایند، و حال آنکه ذات مقدس پروردگار منزّه از هرگونه ظلم و یا انجام فعل غیر حکیمانه است، از این رو، هم عقل و بلوغ را شرط تکلیف مى داند و هم تمکن را، و تصریح مى فرماید: «لا یکلف اللّه نفساً الّا وسعها.» علاوه بر اینها، پیامبران را به همراه کتب آسمانى براى آگاهى آنان از راه سعادت و رستگاریشان مى فرستد تا علاوه بر آگاه نمودن آنان، از ایشان دستگیرى نمایند.
1515و16ـ ناصر کاتوزیان، مقدمه علم حقوق، تهران، سهامى انتشار، 1378، ص 250.
16
17ـ عبداللّه جوادى آملى، فلسفه دین، قم،اسراء،1380،ص76و77.
18 و 19ـ همو، «حق و تکلیف»، مجله حکومت اسلامى، ش 29 (پاییز 1382)، ص 54 / ص 55.
20ـ ر.ک. مصطفى ملکیان، اقتراح درباره «انتظار بشر از دین»، مجله نقد و نظر، ش 2 (1375)، سال دوم، ص 34 و 35.
21ـ محمّدبن احمدالانصارى القرطبى، تفسیر قرطبى، بیروت، داراحیاء التراث العربى، ج 14، ص 256.
22ـ ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 9، ص 252.
23ـ نهج البلاغه، خ 193.
24ـ ابن ابى الحدید، پیشین، ج 3، ص 185.
25ـ نهج البلاغه، حکمت 331.
26ـ على بن محمّدالیثى الواسطى، عیون الحکم و المواعظ، قم، دارالحدیث،1376،ص136/محمّدتمیمى آمدى،غررالحکم،ح4085.

تبلیغات