آرشیو

آرشیو شماره ها:
۲۹۷

چکیده

متن

رویکرد طبیعى و متعارف به متافیزیک اقتصاد باید با بررسى دقیق یک نظریه و عمل اقتصادى یا بخش مناسبى از آن آغاز شود و چنین رویکردى باید مشخص کند که متضمن و یا دربردارنده کدام تصویر متافیزیکى است و نیز کدام تصویر متافیزیکى با این نظریه و عمل بیش ترین سازگارى را دارد. رویکرد من در این مقاله نسبتاً متفاوت خواهد بود. من با ارائه برخى اندیشه هاى متافیزیکى شروع خواهم کرد و سپس این سؤال را مطرح خواهم نمود که اقتصاد در پرتو این اندیشه ها چگونه به نظر خواهد آمد. اساس این روش شناسى بدین قرار است: علم اقتصاد در بافت مجموعه اى گسترده از فروض متافیزیکى که در طى چهارصد سال اخیرعلم به وجود آمده اند، گسترش یافته است. هرچند تصویر متافیزیکى مسأله، اصولا در ارتباط با علوم فیزیکى گسترش یافته است، اما اهمیت بنیادینى در توسعه علم اقتصاد دارد.2 در برنامه پژوهشى که چندین سال به اجرا درآمد و منتهى به کتاب من با نام «بى نظمى اشیا» (1993) شد، انتقادى اجمالى را از این تصویر متافیزیکى گسترش داده ام. یک نتیجه روشن این برنامه پژوهشى عبارت است از بررسى کاربردهاى عدم پذیرش این تصویر در حوزه هاى مختلف علم. علم اقتصاد به طور خاص، داوطلب مناسبى براى چنین بررسى مى باشد; زیرا وضعیت برجسته آن در میان علوم اجتماعى، به طور مستدل و دقیق از گستره اى ناشى مى شود که در آن گستره، التزام به این متافیزیک سنتى را آشکار مى سازد.
در کتاب «بى نظمى اشیا» به طور بسیار کلى به این متافیزیک سنتى به عنوان یک «سازوکار» اشاره کرده ام. البته سازوکار (مکانیزم) نظریه اى است که ارتباط با ماشین دارد. در واقع اکنون معتقدم که روابط میان ماشین ها عمیق تر و بسیار جالب تر از آن چیزى است که هنگام نوشتن کتاب «بى نظمى اشیا» درک مى کردم. دراین کتاب درباره سه نظریه متفاوت بحث کرده و آن ها را اجزاى مشخصه «سازوکار» تلقّى کرده ام: ذات گرایى (essentialism)، تحویل گرایى (reductionism)، و (چیزى شبیه) جبرگرایى (determinism). ممکن است کسى با ناپختگى تمام بین این سه نظریه و ماشین ها بدین طریق ارتباط برقرار کند: جبرگرایى مى گوید ماشین ها قابل پیشگویى و قابل اعتمادند; هر ماشینى که قابل اعتمادتر باشد، بهتر است. جهان یک ماشین کامل است و بنابراین، کاملا قابل اعتماد است. ماشین رفتار قابل اعتماد و کم و بیش پیچیده خود را به همان طریقى انجام مى دهد که رفتار قابل اعتماد ساده تر اجزایش را. بنابراین، راه درک یک ماشین، همیشه عبارت است از تجزیه آن به اجزا و شاید اجزاى اجزا و اجزاى اجزاى اجزا، تا آخر. تعیین رفتار کل به وسیله اجزا، یک شکل تحویل گرایى یا جبرگرایى تعیین رفتار کل بر اساس اجزا (mereological determinism) است. در نهایت، طبق نظریه هاى پیشین، امکان تشخیص آنچه که آشکارا از اجزاى ماشین مى باشد، امرى مسلّم انگاشته مى شود. بنابراین، به عنوان ارائه یک نمونه آشنا، پیستون، به یک معنا، یکى از اجزاى اصلى اتومبیل است، ولى بر اساس همان معنا، داشبرد که دربردارنده مجموعه اى از دستگاه هاى کاملا مجزّاست، چنین نمى باشد. این مطلب، یک جنبه اساسى ذات گرایى علمى را تداعى مى کند که عبارت است از این اندیشه که هدف عینى علم، کشف طبقه بندى واقعى اشیا مى باشد.
بحث در باره تحویل گرایى خرد (micro-reductionism) در علم، مربوط به حوزه اى است که علم ملزم است رفتار اشیا را براساس رفتار اجزایشان توضیح دهد. نوعى تحویل گرایى سنتى و افراطى بر آن است که تمام قوانین حاکم بر رفتار اشیاى پیچیده، باید قابل استنتاج از قوانین علم بنیادین تر باشند و بنابراین، در نهایت، قوانین همه علوم باید قابل استنتاج از قوانین فیزیک ذرّه اى (particle physics) باشند.[البته] به ندرت دیگر کسى دست کم در میان فلاسفه زیست شناسى و فلاسفه علوم اجتماعى این نوع تحویل گرایى خشک را تحویل گرایى تلقّى مى کند، به گونه اى که حتى در تفاسیر خیلى معتدل، به وضوح غیر رایج مى باشد. در حالى که روشن است که بررسى عوامل ساختارى، نقش عمده اى در توسعه علم ایفا مى کند،[اما ]معمولا این نکته مسلم فرض مى شود که در برخى مفاهیم کاملا قوى، قوانین یا دانش علّى که در این علوم مشخص مى شوند، از هر واقعیت دست یافتنى درباره ساختار اساسى مستقل مى باشند. ممکن است کسى تصور کند افول تحویل گرایى، علامت افول «سازوکار» مى باشد، اما شگفت آور این که حقیقت فراتر از هر چیز دیگرى است.
در این جا، موضوع اساسى، عبارت است از ارتباط میان تحویل گرایى و آنچه که آن را (چیزى شبیه) «جبرگرایى» مى نامم. من از ارجاع به برپایى دادگاه جبرگرایى، پرهیز مى نمایم; زیرا امروزه روشن است که بسیارى از علوم و به گونه اى مهم، علم فیزیک پایه (fundamental physics) دیگر تفکرى جبرى نمى باشند. به هر حال، دیدگاه هاى امروزى بر اساس یکى از دو شیوه، نزدیک به جبرگرایى باقى مانده اند: اول، اغلب گفته مى شود که جبرناگرایى3( (indeterminismدر سطح بسیار پایین مجموعه مادى از بین مى رود. بنابراین، جبرگرایى تنها در سطح بسیار پایین موضوع ما اتفاق مى افتد. به نظر من امکان این که جبرگرایى کلان (macro-determinism) به طور قابل اعتمادى از جبرگرایى سطح خرد حمایت نماید، بدیهى مى نماید. اما من نمى خواهم پى گیر این مطلب شوم. نکته بسیار مهم این است که سطح خرد جبرناگرایى (indeterministic microlevel) مى تواند درست به اندازه سطح خرد جبرگرایى فراگیر باشد;[زیرا] حتى اگر سطح خرد جبرناگرایى نتواند رفتار هر بخش را مشخص کند، اما امکان دارد که بتواند توزیع احتمال همه رفتارهاى ممکن را مشخص نماید و این کار را به همان روشى انجام دهد که کاملا به وسیله واقعیت هاى سطح خرد مشخص شده است. این نظریه «تمامیت علّى سطح خرد» (causal completeness of the microlevel) است; نظریه اى که جبرگرایى سطح خرد آن، یک مورد محدودکننده خاص است و هنوز به طور گسترده اى مورد پذیرش است.
البته نظریه تمامیت علّى سطح خرد، شرط ضرورى تحویل گرایى است. تحویل گرایى فرض مى کند که سرانجام علم فیزیک خرد (microphysics) همه چیز را توضیح خواهد داد. یعنى علم فیزیک خرد،[تبیین] هیچ چیز را از قلم نمى اندازد. یک منبع عالى براى مشاهده چگونگى گسترش این نظریه، آثار اخیرالکساندر روزنبرگ(Alexander Rosenberg) مى باشد:اقتصاد: علم سیاست با رویکردى ریاضى یا علم بازده هاى نزولى4 و[اثر دیگرش با نام ]زیست شناسى ابزارى یا چند دستگى علم.5 در حالى کهروزنبرگ هیچ تردیدى را نسبت به نظریه تمامیت فیزیک ذرّه اى درسر نمى پروراند، اما به این دیدگاه متعهد است که زیست شناسى و علوم اجتماعى، قابل تحویل به فیزیک نیستند. به گفتهروزنبرگ، مشکل این علوم آن است که مقولات آن ها از نظر فیزیکى، ناهمگن هستند. در زیست شناسى این امر ناشى از انتخاب طبیعى است. طبیعت براساس کارکرد و نه بر اساس ساختار انتخاب مى کند و بسیارى از ساختارهاى مختلف ممکن است کارکردهاى یکسانى داشته باشند. در اقتصاد، مشکل مضاعف است. نه تنها به این دلیل که انسان ها پدیده هاى زیست شناختى هستند، بلکه به این دلیل که ویژگى هاى اقتصادى آن ها، ویژگى هاى ارادى مى باشند. روزنبرگ از این نکته بحث مى کند که ممکن است بسیارى از ویژگى هاى زیست شناسى متفاوت، همان ویژگى ارادى را پایه گذارى کنند. پس این ویژگى ها به طور مضاعف متفاوت با قابلیت ارتباط با جهان فیزیکى مى باشند. اما از آن جا که به هر حال، ویژگى هاى علّى یک پدیده مادى به وسیله ساختار فیزیکى آن تعیین مى شود،[از این رو، ]پدیده هایى (هرچند) با همان ویژگى هاى زیست شناختى یا اقتصادى یکسان و مشترک، از نظر علّى، نامتجانس خواهند بود. بنابراین، این علوم ناقص هستند.
این علوم قابل دفاع هستند; زیرا گاهى از نظر ابزارى براى موجودات محدودى مانند ما مفید مى باشند، اما موجودات با استعدادتر به طور حسابگرانه تر وعالمانه تر، مستقیماً ساختار فیزیکى اشیا را مورد بررسى قرار مى دهند و از این رو، مستقیماً، به دنبال قدرت هاى علّى حقیقى مى روند. در واقع، مى توان شک داشت که روزنبرگ کاربرد بسیار مفیدى را در علم اقتصاد مشاهده کرده باشد.
این همه، بخشى ازتصویرى آشنا، یعنى تصویر نظریه پدیدار فرعى6 ذهنى (mental epiphenomenalism) است; تصویر قلمروى ذهنى که به عنوان یک زنگار بدون اثر علّى در زمینه واقعیت احتمالا عصب شناسانه ـ فیزیکى بنیادین و تصویر فعالیت اختیارى به عنوان خیال محض مى باشد. و در واقع، این دیدگاهى است که هر چیز را کلان نگر ((macroscopic، پدیدارى ثانوى و بدون تأثیر علّى مى سازد. اما بالاخره، این دیدگاهى است که فلاسفه آن را با الهام از دو چیز پذیرفته اند: از یک سو، با فهم فزاینده اى در مورد نومیدى از تحویل گرایى علم فیزیک و از سوى دیگر، با تحسین علم فیزیک.
من در نقد این دیدگاه، مى خواهم تلاش کنم تا مسؤول نقض عقل متعارف را تعیین نمایم. بنابر دیدگاه من، اشیا در سطوح مختلف سازماندهى و پیچیدگى جانوران، سیاره ها، گیاهان، الکترون ها، شرکت ها و غیره داراى قدرت هاى علّى خودکار (autonomous causal powers) مى باشند.7خودکار (Autonomous) در این جا به معناى غیرقابل تحویل به معلول قدرت هاى علّى اجزاى پیچیده فیزیکى است. یک نتیجه فورى چنین دیدگاهى این است که امکان وجود هیچ سطحى از سازمان، از جمله سطح فیزیک خرد، نیست که به نحوى رفتار پدیده ها به طور کامل به وسیله مجموعه اى از قوانینى که تنها توصیف گر پدیده ها در آن سطح باشند، معین شود. از آن جا که هیچ عایق بندى ممکنى که یک سطح را از تأثیر دیگر سطوح محافظت نماید وجود ندارد، سطوح سازمان به طور معنادارى به هم پیوسته اند. اما بسیارى از فلاسفه از جملهروزنبرگ، انکار تمامیت قانون فیزیک ذره اى براى توصیف پدیده هاى فیزیک ذره اى را بسیار عجیب و ناپسند مى دانند. بنابراین، سؤال من این است که[آیا] انکار تمامیت علم فیزیک یا انکار خاصیت بنیادین علّى هر چیزى وراى آن سطح فیزیک ذرّه اى را معقول تر مى دانیم؟ البته من اوّلى را ترجیح مى دهم. باید با دقت آنچه را که در دیدگاهروزنبرگ، شگفت مى دانم، کمى شرح دهم. وى اعتقاد دارد هر آنچه اتفاق مى افتد بر اساس قوانینى کلّى رخ مى دهد که بر رفتار فیزیکى اشیاى مرکب حاکم مى باشد. به عبارت دیگر، بى نظمى اشیا یا همان آشفتگى پیشرونده جهان شگفت انگیز، یک سخن بى اساس[مبتنى بر نظریه ]پدیدار فرعى گرایانه محض درباره این واقعیت بنیادین فیزیک ذره اى است. در نظرروزنبرگ از نظر علّى، کلان نگرى (ماکروسکوپى) فى نفسه سخن سست و بى اثرى است.
ممکن است خوشباورانه، منظره خرسى را تصور کنم و این باور که خرس ها خطرناکند موجب شود که (شاید به طور ابلهانه) به بالاى درختى بگریزم. بنابر دیدگاهروزنبرگ، ارجاع به این مثال، گمراه کننده است; زیرا بسیارى از مجموعه هاى فیزیکى که از عهده ساختن یک خرس برمى آیند، ممکن است وجود داشته باشند که این نتیجه [فرار به بالاى درخت] را به بارآورند. اگر ما مى توانستیم اشیا را مانند مجموعه اى از اجزاى فیزیکى تعریف کنیم و رفتار آن ها را بر اساس قوانین علم فیزیک پیش گویى نماییم، مطمئنّاً اندیشیدن درباره مؤلّفه هاى از نظر فیزیکى نامتجانس زیست شناسى را متوقف نمى کردیم. ضرورى است با دقت توضیح دهم که چگونه مفاهیم اساسى اقتصاد قیمت، بنگاه، بازار و غیره از عهده چنین تصویرى[تصویر پدیدار فرعى ذهنى ]برمى آیند و باید توضیح دهم کهروزنبرگ همان قدر که درباره اقتصاد، شکّاک است درباره متافیزیکى هم که ارائه مى دهد، شکّاک است. همچنان که توجه داده ام، وى اقتصاد را وابسته به یک پدیده فرعى (ارادى) یک پدیده فرعى دیگر (زیست شناختى) مى داند (روزنبرگ، 1992). در این جا، حتى این انتظار که بتوان به وجود همبستگى هاى تقریبى امیدوار بود، آن گونه که در زیست شناسى میان انواع کلان نگر و ترکیب زیرساختارى (microstuctural) ممکن است انتظار داشته باشیم، نامحتمل است. من مانندبى شاپ برکلى (Bishop Berkeley) تمایل ندارم که جهان شناخته شده را فداى یک فلسفه علمى کنم; البته بر خلاف برکلى، آن اندازه مشتاق هستم که بخواهم بر واقعیات غیرقابل مشاهده فیزیک هم صحّه بگذارم. به هر حال، خوب است به خاطر آوریم که در هر صورت، تجردگرایىبرکلى ممکن است ناموجه به نظرآید،[اما] او به روشنى اثبات کرد که نسخه ماتریالیسملاک(Locke) دقیقاً مفهوم واضحى نیست.
روزنبرگ، گاه دیدگاه خود را با تجربه گرایى همگام مى سازد (به عنوان مثال: 1994، ص 10) این همگام سازى نکته قابل توجه اى است که به ذهن من خطور مى نماید. گاه چنین مى نویسد که گویا تجربه گرایى همان روشى است که به بهترین شکل موفقیت علم فیزیک را توضیح مى دهد (1994، ص 11); به طور مثال، هنگامى که وى با یکسان سازى (unification)، اعتماد بر تفسیر نظرى را به تجربه گرایى نسبت مى دهد. امّا تجربه گرایى که على رغم مشکلات پذیرفته شده و شرایط ضرورى اش مى خواهم آن را به عنوان یک مزیت تجربى اساسى بپذیرم ـ برخى چیزها را بر اساس تجربه بنیان مى نهد. مطمئناً پذیرش شىء غیرقابل مشاهده در مقابل شىء قابل مشاهده، ناقض تجربه گرایى است. نمى خواهم تجربه گرایى افراطى کسانى همچونباس ون فرانسین(Bas Van Franssen) را تأیید کنم. او منکر این است که دلیلى براى باور به هستى شناسى اشیاى غیرقابل مشاهده داشته باشیم (1981)، امّا من فکر مى کنم که پذیرش نادرست تجربه گرایى ماهیّت غیرحسى فیزیک گرایى موردنظرروزنبرگرا مبهم مى سازد. و نیز فکر مى کنم که یک شناخت مناسب ولى از دور، مانند یک نظریه، که ما را از مسائل موجود در زمینه تجربه جدا مى سازد، بخش مهمى از روشى است که در آن، فیزیک گرایى، عقل متعارف را نقض مى کند.
بنابراین،روزنبرگ از رویکردى ماتریالیستى طرفدارى مى کند و نیز طرفدار جبرگرایى تعیین رفتار کل بر اساس اجزا در زمینه زیست شناسى و نظام هاى اجتماعى است: «آن ها تنها اشیاى فیزیکى هستند» (1994، ص 55). جنبه جبرگرایى این نظریه به روشنى در معرض سؤال جنبه اختیارى مکانیک کوانتم (quantum mechanics) است، اما چون فکر نمى کنم که این مطلب، موضوع اصلى باشد، از آن مى گذرم. روزنبرگتصدیق مى کند که این نوع جبرگرایى که عبارت است از تعیین رفتار کل به وسیله رفتار اجزاى آن، از نظر تجربى، اثبات نشده است; زیرا در واقع ما نمى توانیم به طور نظام مند[رفتارهاى ]زیست شناختى را از[رفتارهاى] فیزیکى اخذ کنیم. به هرحال، فکر مى کنم که از نظرروزنبرگ، جبرگرایى مزبور نوعى ماتریالیسم است.[اما ]من موافق نیستم.[زیرا ]همچنان که خود را یک ماتریالیست مى دانم، تجربه گرا نیز هستم و هیچ دلیلى نمى بینم که به این جبرگرایى اذعان نمایم.
پیش از پرداختن به ادامه بحث، مى خواهم جنبه اى از نظریهروزنبرگرا تحسین کنم. وى مى اندیشد که فیزیک خرد، حوزه اى فراگیر است و همه پدیده ها را توصیف مى کند، دست کم به این مفهوم که از نظر فیزیکى هر چیزى مرکب از اجزاى فیزیکى است و نه چیزى دیگر. و نیز به این مفهوم که[فیزیک خرد] از قوانین استثناناپذیر و جهانى پیروى مى کند.روزنبرگ به درستى نتیجه مى گیرد که رفتار اشیاى بزرگ تر که مرکب از موجودات ذرّه اى فیزیکى هستند باید کاملا به وسیله رفتار موجودات ذرّه اى فیزیکى توصیف شود. و بنابراین، آن ها به یک مفهوم، پدیده هاى فرعى خالص میکروفیزیکى (mere epiphenomena of the microphysical) هستند. براى اعلام شکست تحویل گرایى که این دیدگاهروزنبرگ را اثبات خواهد کرد، به نظر من به درستى، باید به[اصل ]ابتناء (supervenience) و[نیز ]این نوع جبرگرایى که وى آن را مورد بحث قرار مى دهد، متوسل شد. چون به نظر من تحویل گرایى، به درستى، تنها ناظر به موجوداتى است که به طور حسابگرانه اى از ما بسیار بااستعدادترند. این ادعاها، جاه طلبانه هستند و همان طور که هردو قبول داریم، هیچ تکیه گاه تجربى مستقیمى ندارند. اما آن ها نتایج دیدگاهش در باب فیزیک ذرّه اى است که باید وى را به دلیل پذیرششان تحسین کرد. من در این جا به نوعى خاص از سازگارگرایى (compatibilism) نامشخص در باره مسأله اراده آزاد و کشش هاى خاص نسبت به[اصل ]ابتناء و[اصل ]استقلال (autonomy) در فلسفه فکر مى اندیشم. با وجود آن که به سطح بالاى استقلال معتقدم، اما خود را یک ماتریالیست و شاید حتى یک فیزیک گرا مى دانم. من دیدگاهروزنبرگ در باب واقعیت فیزیک ذرّه اى جامع را مى پذیرم: دست کم مى توان گفت که به نظر من، وجود اندیشه هاى غیر مادى، ارواح، اکتوپلاسم (ectoplasm = طبقه خارجى سیتوپلاسم)، خدایان و غیره نامحتمل مى باشند. بنابراین، من اعتقاد دارم که اگر همه اجزاى فیزیکى جهان به نحوى نابود شوند، دیگر چیزى باقى نخواهد ماند شاید حتى خلأ نیز باقى نماند.8 لکن آنچه را که من نمى پذیرم التزام به قوانین جهان شمول فیزیکى است. بنابراین، آنچه که من با آن موافقم عبارت است از این که واقعیات زیست شناختى و حتى اقتصادى، چیزى نیستند مگر واقعیات فیزیکى به شدت ضعیف که تنها با ترکیبى مستحکم دارند کار مى کنند. من یک فیزیک گرایى بسیار ضعیف را مى پذیرم; زیرا به یک تعبیر، تنها علم فیزیک ضعیفى را تأیید مى کنم.
چرا بسیارى از فلاسفه و احتمالا فیزیک دانان بر این باورند که قوانین فیزیکى، استثناناپذیر و جهان شمولند؟ البته به طورکلى، قوانین فیزیکى عموماً به صورت قوانینى کمّى بیان مى شوند، اما نباید اسیر نمادسازى خود شویم. این قوانین لزوماً درست نمى باشند، بلکه تنها با فرض عدم وجود تعداد بى شمارى از عناصر مخلّ درست هستند. مى گویند که قوانین فیزیکى همیشه مى توانند به گونه اى اصلاح شوند که نتایج تعامل با هر عامل مخلّى را تعیین نمایند، ولى باید گفت: این سخن به مراتب فراتر از آن چیزى است که از راه تجربه قابل اثبات باشد.
من توجه دارم که این نوع استدلال موجب مقدارى خشم خواهد شد. مطمئناً گفته خواهد شد که موفقیت هاى فوق العاده علوم فیزیکى را باید بپذیرم و مطمئناً اگر جهان در نمایى کلى آن چنان نباشد که دانشمندان فیزیک فرض کرده اند:[که جهان را ]موضوع قوانین اساسى کلیت کامل و عمومیت[مى دانند]، به طور کلى، چنین موفقیت هایى غیرقابل توضیح خواهد بود. مناسب است تأکید نمایم که پیشرفت هاى چشم گیرى در دقت پیش گویى طى چهار قرن اخیر به وسیله فیزیک دانان به دست آمده است (نگاه کنید به:روزنبرگ، 1994، ص 36). البته این واقعیت که فیزیک دانان برخى کارها را خیلى خوب انجام مى دهند ، دلیل براین نیست که آن ها در باره آنچه که انجام مى دهند نیز فهم سطح بالایى داشته باشند.
استدلال هایى از این نوع، که پیش تر ذکر شدند، در پرتو آثار خیلى جدید در باب تاریخ و فلسفه فیزیک تا حدودى متفاوت به نظر مى آیند طبیعت به محض درخواست ما، درباره نظریه ها حکمى مثبت یا منفى صادر نمى کند. بى آن که بخواهم این واقعیت را انکار کنم که تجربه ها اغلب مى توانند نظریه ها را رد یا اثبات نمایند، این نکته آشکار شده است که براى تولید نتایج روشنگر، به دست آوردن تجربه ها فوق العاده مشکل است. با مراجعه مجدد به مفهوم دقیق «سازوکار» روشن مى شود که نه تنها تجربه هاى فیزیکى با مقیاس وسیع کنونى، بلکه تجربه هاى ساده تر و قدیمى تر نیزاجزاى پیچیده نظام هستند.
این مطلب ما را به چیزى هدایت مى کند که شاید رایج ترین پایه و اساس جبرگرایى تعیین رفتار کل بر اساس رفتار اجزا باشد، هرچند در مقایسه با کسانى که به طور مستقیم ترى به قانون فیزیکى متّکى هستند، ممکن است دیگران آگاهى کم ترى از یک دیدگاه فلسفى داشته باشند.
اگر طراحان ماشین ها معتقد باشند که نظریه هاى تبیین جهان، چندان موافق با واقع نیستند، ممکن است یک فرد واقع گراى داراى شعور متعارف و جسور ادعا نماید که غیرقابل توجیه و حتى تعجب آور است که بگوییم ماشین ها آن مقدار که قابل اعتمادند، بتوانند کار کنند.
اگر شما اعتقاد نداشته باشید که فیزیک با قوانین عام سر و کار دارد، اصلا سوار هواپیما مى شوید؟ به اعتقاد من، ارتباط میان سازوکار و یگانگى علوم عمیقاً وابسته به وحدت هدف و یکپارچگى مشخصه هاى یک ماشین خوب و در واقع کامل است.
به نظرم مناسب مى آید که دشوارى این بحث، فهم درست ماهیت و مفهوم ماشین ها را روشن خواهد کرد.
2. ماشین ها و الگوها
بسیارى از ماشین ها براى اثبات نظریه هاى علمى، یقیناً مناسب نیستند. در واقع، یکى از عقاید جالب ترى که بخش هاى گوناگون تاریخ علم و فناورى آن را آشکار کرده، این است که ارتباط میان این دو، تنها یک ارتباط یک سویه است. شاید بسیارى از نظریه هاى علمى براى توضیح موفقیت هاى[عملى ]رسته مهندسى[ارتش] توسعه یافته باشند تا براى توضیح آن دسته از موفقیت هاى آن که بر اساس نظریات علمى از پیش اثبات شده، به دست آمده اند. ترمودینامیک و ماشیین بخار شواهد بارزى در این مورد مى باشند. اما با توجه به این نکته که هم اینک به آن اشاره شد که بسیارى از تجربه ها در علم فیزیک، ماهیّت ماشین واره دارند مى توان دریافت که فهم این نکته[که تجربیات فیزیکى نوعى ماشین هستند ]دشوار نمى باشد. اگر تجربیات فیزیکى نوعى ماشین هستند، بنابراین، قوانین علم فیزیک براى توضیح عملکرد ماشین ها به هر دو روش تدوین شده اند. ماشین هایى که کار مورد انتظار ما را انجام مى دهند ما را به سوى نظریه هایى هدایت مى کنند که انواع جدید ماشین ها را ارائه مى دهند و تا آخر. البته من نقش نظریه ها را انکار نمى کنم، بلکه تنها بر تعطیلى دایره اى تأکید دارم که نظریه هاى فیزیکى را به ماشین هایى ربط مى دهد که این نظریه ها را اثبات مى کنند و یا محقق مى سازند و در نتیجه، بر دشوارى بحث از این نوع اثبات قوانین فیزیکى در برابر گستره عمومى کاربرد آن ها تأکید دارم.
بنابراین، آنچه مى خواهم بگویم این است که ماشین ها، اجزاى خیلى خاص جهان هستند. هر چند جبرگرایى مربوط به تعیین رفتار کل بر اساس اجزا درباره ماشین ها تقریباً درست است (تقریباً، چون هیچ ماشینى کامل نیست)، اما به طور کلى، ماشین ها الگوى نامناسبى براى جهان هستند. شاید حمایت پر تکلّف این دیدگاه را از طریق بررسى دوباره تفکر تجربى مشهورویلیام پالى(William Paley) درباره ساعتى مچى که در جزیره اى ظاهراً خالى از سکنه قرار دارد، بتوان به دست آورد. البتهپالى از ما مى خواهد درباره این ساعت مچى که در بسیارى از جهات شبیه سازواره هایى است که به طور طبیعى به وجود مى آیند، بیندیشیم. اما استحکام این اندیشه تجربى، به طور متناقض نمایى، ناشى از ماهیت متفاوت این ساعت مچى است. این ساعت مچى کاملا بى شباهت به هر آن چیزى است که ممکن است انتظار داشته باشیم که بر ساحل جزیره اى خالى از سکنه یافت شود. بر خلافپالى، ما به اندیشیدن درباره یک مشابهت کشانده نشده ایم; چون ما ملتزم به این دیدگاه هستیم که این سازواره ها مصنوعى هستند. بر طبق علم معاصر، ساعت هاى مچى برخلاف گیاهان و حیوانات، دست ساز مى باشند. همچنین، صرف نظر از تأیید اعتقاد بسیارى که این جهان را مخلوق یک موجود با شعور نمى دانند،9 عدم مشابهت میان این دو ما را به سوى این پرسش هدایت مى کند که آیا ماشین ها براى اشیایى که به طور طبیعى به وجود مى آیند، الگوى مناسبى هستند؟ در واقع، اگر جهان یک قطعه بزرگ از ماشین آلات است، شاید کسى سؤال کند: چرا ساختن ماشین هاى مفید، هرچند خیلى کم مفید باشند، سخت است؟
لازم است برخى مسائل را که مخصوص ماشین هاست مطرح نمایم. اولین نکته از مشاهده رفتار ماشین ها به دست مى آید; رفتارى که چندان جبرى نیست، بلکه تا حد زیادى محدود و مشروط است. البته اجبار زیاد مى تواند به قطعیت منجر شود. ماشین ها در صورتى کار خواهند کرد که اولا، صلاحیت لازم براى کار موردنظر را داشته باشند و ثانیاً، از انجام هر کار دیگرى بازداشته شوند. ساده ترین مثال، یک اهرم است که وقتى یک سرِ آن پایین مى رود (به دلیل استحکام اهرم و استوارى محور) بى اختیار سرِ دیگر آن بالا مى آید. اتومبیل، مثال جالب تر یک ماشین نسبتاً پیچیده است. وجود روابط ثابت میان پیستون ها و چرخ هاى محرکه سبب مى شود تا هنگام اشتعال بنزین در سیلندرها، اتومبیل به جلو حرکت کند. دشوارى ساخت یک اتومبیل قابل اعتماد باید با انسداد همه توانایى هاى دیگر آن، عملى گردد. اتومبیل طورى طراحى شده است که در اثر انفجار بنزین، سیلندر نترکد یا ذوب نشود، پیستون از انتهاى سیلندر جدا نشود یا قفل نگردد، اتصالات مختلف خراب نشوند و غیره. اتومبیل به این دلیل که ناتوان از انجام هر کار دیگرى عرضه شده است، کار مى کند.
البته نمى خواهم انکار کنم که برخى قواعد طبیعى باید وجود داشته باشد تا همه این کارها عملى گردد. بسیارى از این قواعد با ظرفیت هاى نسبتاً ساده مواد ارتباط دارند. میله فولادى تنها تحت فشار فوق العاده مى شکند; مخلوط بنزین و هوا تقریباً همیشه هنگام اشتعال، منفجر مى شود. باید توجه داشت که به طور نمونه این کارها مى توانند به عنوان نتایج جبرى تعداد بى شمارى از توانایى هاى غیرجبرى که در سطح خرد اعمال شده اند، ملاحظه شوند. نه گرایش جبرى مولکول هاى هیدروکربن به اکسید شدن، انفجار یک سیلندر پر از مخلوط مناسب بنزین و هوا را تضمین مى کند و نه گرایش جبرى مولکول ها به رها شدن از مخزن بنزین مستلزم انتقال مقدار مناسب بنزین به درون سیلندر است. این مثال، توضیح روشن نظم هاى قابل اعتماد را به دست مى دهد; توضیح روشنى که عمومیت دادن به همه توالى هاى علّى را نوید نمى دهد. من مثال دیگرى را در نظر مى گیرم که مشابه موارد انتخاب طبیعى به فرایندهاى جبرى نزدیک مى باشد، گرچه باز همروزنبرگ(1994) یک حساب کاملا متفاوت دارد.
به طور کلى، اقتصاددانان ماشین ها را نمى سازند، بلکه الگوها را مى سازند. (در پایان مقاله از حوزه اى بحث خواهم کرد که ممکن است اقتصاددانان گاه چیزى شبیه ماشین را بسازند.) به هر حال یک تشابه جالب میان ساخت یک الگو و ساخت ماشین وجود دارد. همان طور که متذکر شده ام، بخش زیادى از کار ساختن یک ماشین خوب، مستلزم آن است که ماشین از تأثیر احتمالى نیروهاى مخرّب یا مخلّ، حفظ شود. مشکل ساخت الگو، خواه در اقتصاد، علم ژنتیک، جامعه شناسى یا بیش تر حوزه هاى دیگر علم، این است که الگو مشروط به احتمال تأثیرات مخلّى است که در آن لحاظ نشده اند. از سوى دیگر، الگوها نسبت به ماشین ها یک امتیاز بزرگ دارند: در مورد ماشین ها باید راهى براى ممانعت از تأثیر نیروهاى مخلّ یافت ولى الگوها را به سادگى مى توان از این نیروها دور نگه داشت و یا به عبارت دیگر، آن ها را در الگو نادیده گرفت.
به هرحال، کاملا روشن است که این امتیاز الگوها نقص بزرگ آن ها نیز مى باشد. میزان خوبى این الگوها به مقدار اهمیت عوامل نادیده گرفته شده در تعیین رفتار دستگاه طراحى شده، بستگى دارد. در مواردى که الگوها به طور دقیق مطابق واقعیت تجربى نیستند، دانشمندان الگوها را مورد ارزیابى قرار مى دهند، چنان که درباره بسیارى از الگوهاى اقتصادى چنین است. عدم مطابقت الگوها با واقعیت تجربى یا به این دلیل است که عوامل گنجانده شده در الگو داراى خواص موردنظر نیستند یا این که عوامل خارج از الگو، عوامل درونى را از اثر مى اندازند. ممکن است طرفدارانپوپر با اضطراب بگویند که با این سخن، دیگر نمى توان هیچ الگویى را ابطال کرد; زیرا همیشه مى توان چنین فرض کرد که ممکن است عوامل مهمى در الگو نادیده گرفته شده باشند. اما سخن اصلى ما این مطلب نیست، بلکه مى توان یک الگو را فرض کرد که هرچند ممکن است ناقص باشد، اما الگوى درستى باشد; یعنى نقایص آن همه از نوع دوم[که عوامل خارجى، عوامل درون الگو را از اثر مى اندازند] باشند. بنابراین، مطلب من آن است که درون هر الگویى، ماشینى که در صدد رها شدن است، وجود دارد. تا زمانى که ما به مشاهده انفعالى و قالبى چسبیده ایم، تنها مى توانیم امیدوار باشیم که با وارد کردن پى در پى عوامل در آن، الگو پیشرفت کند. به عبارت دیگر، همچنین یک احتمال کاملا متفاوت در مورد تلاش براى ساختن یک ماشین وجود دارد که طبق این احتمال، تنها عوامل گنجانده شده در آن اجازه عمل دارند. اما عوامل کنار گذاشته شده این ویژگى را دارند که مزاحم ساخت ماشین مى باشند. بنابراین، یک الگوى صحیح را در صورتى مى توان به عنوان یک ماشین امکان پذیر تصور کرد که همه عناصر آن به درستى توصیف شده باشند. یک الگو حتى اگر به طور تجربى کاملا نادرست باشد، به این مفهوم[که همه عناصرآن به درستى توصیف شده اند ]ممکن است صحیح باشد. این دیدگاه که طبق آن اقتصاد، علمى مکانیکى است و نیز حوزه اى که در آن اقتصاددانان شاید واقعاً بخواهند سازنده ماشین باشند، با جزئیات بیش تر در ادامه این مقاله مطرح خواهد شد.
3. اجزا و کل ها
در این قسمت تلاش خواهم کرد تا جنبه ضرورى دیگرى از دیدگاه خود را توضیح دهم. این جنبه عبارت است از بیان مقصود واقعى از تبیین ساختارى (structural explanation); یعنى تبیین رفتار کل بر حسب خواص اجزا. در این جا، مى خواهم نظریه اى را تکرار کنم که در چندین موضع از کتاب «بى نظمى اشیا» ارائه داده ام. تبیین ساختارى بر آن است تا تبیین کند که چگونه یک پدیده پیچیده داراى قواى خود مى باشد، ولى نمى گوید که چه وقت این قوا، به عمل درخواهند آمد. بنابراین، فیزیولوژى و زیست شیمى، بینش هاى شگفت آورى را درباره توانایى هاى سازواره ها (ارگانیسم ها) براى متابولایز[فرایند دگرگون کردن از طریق متابولیزم]، حرکت، تکثیر کردن و غیره ارائه داده اند، اما موضوع مورد نیاز، تعیین زمان ابراز این توانایى ها مى باشد. مثلا، هیچ بخشى از زیست شیمى به ما نخواهد گفت که یک توانایى صرفاً مادى، مثل سوخت و ساز غذا، چه وقت غذایى را که توسط متابولیزم دگرگون شده است، وارد دستگاه خواهد کرد. حال این امکان وجود دارد که به یک ویژگى مهم ماشین ها توجه کنیم: ماشین ها نوعاً هم داراى قواى مناسب و هم داراى کنترل هاى مناسب هستند.
این امر درست است که به طور نسبى ممکن است بتوان به وسیله مشخصه هاى محیط، اطلاعاتى را درباره یک رفتار کم وبیش قطعى سازواره هاى ساده به دست آورد، اما حتى در چنین وضعیتى نیز ما نه به صورت اصولى و نه حتى به صورت احتمالى نمى توانیم تولید رفتار را صرفاً از طریق آزمودن ساختار سازواره پیش گویى کنیم. در بهترین حالت تنها با استفاده از اطلاعاتى وسیع درباره سازواره و محیط آن مى توان رفتار شخص را پیش گویى کرد. نوعاً این مطلب چیزى بیش از یک تخمین از توانایى سازواره در مواجهه با محیط، به ما نخواهد داد.
تمام مطلب مختصر است، به گونه اى که هیچ چیز را نمى توان به فوریت توضیح داد. به دلیل اهداف موردنظر در تبیین، از سوى فردى موضوعات معینى مسلّم فرض مى گردد، در حالى که دیگران همچنان نیازمند روشن سازى هستند. این مشاهده مقدماتى به یک وضعیت مهم دیدگاه مورد قبول من اشاره دارد که قوا قابلیت تبیین ساختارى را دارند. بدون شک تعداد بسیار زیادى واقعیت فیزیولوژیکى درباره مغز و انگشتان من وجود دارد که توانایى مرا براى نوشتن این مقاله، توضیح مى دهد. از سوى دیگر، همچنین با توجه به این آثار الکترونیکى که من این مقاله را تولید مى کنم، باید یک تفاوت قابل مقایسه واقعیات اجتماعى را به دست آورد. چون با این واقعیات اجتماعى که به این آثار الکترونیکى (وقتى که به طور الکترونیکى تبدیل به کلمه مى شوند) معانى عامى را مى دهند شروع مى کنیم، مى توانیم همراه با یک تشخیص فزاینده به سمت تجربه هایى اجتماعى که فلسفه علم را ممکن مى سازند، حرکت کنیم. بنابراین، توانایى من براى نوشتن این مقاله، مشروط به بسیارى از واقعیات اجتماعى است و علاوه بر این، بدون شک موکول به واقعیات ساختارى درباره من نیز مى باشد. من مى پذیرم که زبان به قرارداد[سنت ]اجتماعى، وابستگى کلى دارد تا بدین وسیله همان چیزى را که براى قلمرو وسیعى از واقعیات روانى درست مى باشد، نشان دهم. این[شیوه ]تعیین مشترک توانایى ها به وسیله ساختار درونى و بافت بیرونى، این مسأله را که پدیده هاى پیچیده داراى قواى غیر ارادى باشند، کاملا بدون مشکل مى کند و آن را از معماسازى متافیزیکى که گاه با آن همبسته به نظر مى آید دور مى سازد. به هر حال، چنین توانایى هاى غیر ارادى، به اصطلاح علیت نزولى (downward causation)،[یعنى ]تعیین اجزا به وسیله کل، را بدون مشکل مى سازد. همیشه چنین اتفاق مى افتد که: مثلا وقتى تصمیم مى گیرم بازوى خود را بالا ببرم، این کار من موجب حرکت میلیون ها اجزاى فیزیکى مى شود. هرچند وضعیت رفتار انسان به نظر من جبرى ترین رفتارهاست،[اما ]تصور مى کنم که این تبیین مى تواند براى بسیارى از نظام هاى پیش پاافتاده تر هم به کار رود. در واقع، طبق نظریه جبرگرایى پدیده هاى مکانیکى فیزیک ذرّه اى، طبیعى مى نماید که بگوییم حرکات مکانیکى کلان یک پدیده موجب حرکات بخش هاى ذرّه اى آن مى شود. نیازى نیست بیفزایم که اگر سخن من در این باره درست باشد، احتمال تعطیلى علّى علم فیزیک، وجود ندارد.
همان گونه که گفته ام، بسیارى از فیلسوفان در موارد بسیارى آگاهند که امکان تبیین تحویل گرایانه واقعى وجود ندارد و نیز مى دانند که بینش فیزیک گراى آن ها اغلب با توسل به آنچه که اصطلاحاً به آن "اصل ابتناء" گفته مى شود، اثبات مى شود (دوبارهروزنبرگ، 1992، 1994 را ببینید.) در واقع، ابتناگرایى در سالیان اخیر ابعاد وسیعى یافته است. ابتنا، نوعى تحویل گرایى است، امّا نه صرفا براى انسان ها. گفتن این که یک حوزه مبتنى بر حوزه دیگرى است به این معنى است که اولى کاملا به وسیله دوّمى تعیین مى شود و بدین روى، اگر ما توان ذهنى کاملا قوى شاید بى نهایت داشتیم، مى توانستیم هر چیز دیدنى را با بررسى حوزه زیرین آن، یعنى سطح زیرساختارى (micro structural)، درک کنیم. همان طور که طرفداران ابتناء تمایل دارند که بگویند هر امر فیزیکى قطعى است،[باید گفت که ]هرچیز دیگرى نیز چنین است. به هر حال، همان طور که در گفتوگوى پیشین درباره وابستگى بافت گفتیم، حتى در موارد نسبتاً ساده، تا چه رسد به موارد علوم انسانى، بخش وابسته و مبتنى بر یک حوزه، ممکن است وسیع باشد. در واقع، این نکته که بخش زیادى از جهان، نیازمند فراهم آوردن اساس کاملى است که بسیارى از خواص ماکروسکوپى جهان بر آن مبتنى شوند، قابل بحث است. خواه این نکته از منظرى دقیقاً هستى شناسانه قابل اعتراض باشد یا نباشد، مطمئناً ادعاى من که کل داستان تحویل گرایى از نظر تجربى، بدون دلیل است، نیازى به اثبات ندارد.
4. علم اقتصاد
یک تصویر متافیزیکى درباره جهان این است که هرچه در جهان مکانیکى اتفاق مى افتد، صرفاً نتیجه عمل بر اساس قوانین علم فیزیک ذره اى است که سازنده ماهر اجزاى بى شمار بسیار ریز فیزیکى آن ها را مهار کرده است. اینک من برخى دیدگاه ها درباره دلایل عدم پذیرش این تصویر متافیزیکى را ارائه خواهم داد که ممکن است بر فهم ما درباره علم اقتصاد تأثیر داشته باشد. ابتدا تذکر مى دهم که وضعیت توصیف شده در بخش اول این مقاله، وضع بسیار دشوارى را براى بنیادهاى متافیزیکى اقتصاد ارائه مى دهد. از سوى دیگر، آشکار خواهد شد که فیزیک گرایى وحدت گراى سنّتى، حتى امکان پدیده هاى اقتصادى را با مشکل مواجه خواهد ساخت. بدون شک، عادتاً ممکن است فرض شود که علم اقتصاد، کم و بیش به روان شناسى فردى و سپس از راه روان شناسى عصبى به علم شیمى و فیزیک تحویل برده مى شود. امّا امروزه افراد کمى حاضرند روى چنین آینده اى شرط بندى کنند. از یک دیدگاه صرف فیزیکى، نهادهاى مختلفى که به طور بنیادى در نظریه اقتصادى نقش مهمّى دارند بنگاه ها، خریداران، سرمایه فیزیکى و غیره ـ به طور گسترده اى ناهمگون هستند. بدتر این که هنوز شاید بسیارى[از عناصر اقتصادى] مانند نرخ هاى بهره، عرضه پول و غیره ابداً فیزیکى به نظر نمى آیند. بنابراین، مى توان گفت که یک دیدگاه فیزیک گراى فرا تحویل گرا (post- reductionist) که درباره علم اقتصاد محتمل است، دیدگاهى شبیه دیدگاهروزنبرگ خواهد بود. (1992) اگر کارایى بنیادین یک حوزه علمى به قابلیت ارتباطش با علم فیزیک پایه بستگى داشته باشد، در این صورت، مطمئناً علم اقتصاد عمیقاً دچار مشکل خواهد بود. من چنین موارد استثنایى براى علم ندارم و از این رو، هستى شناسى تکثرگرایانه من در حالى که به وسیله پدیده هاى سطح بالاتر داراى علیت نزولى مى باشد، به طور اصولى نسبت به واقعیت ممکن حوزه پدیده هاى اقتصادى، سازگارتر است. اما با این وجود، به چند دلیل، نگران آن هستم که همه اقتصاددانان از این دیدگاه فلسفى من استقبال نکنند.
اولین دلیل این نگرانى، عبارت از تهدید بى طرفى ارزشى است. به طور مسلّم، بى طرفى ارزشى، بخشى از خویشتن بینى اقتصاددانان است که بسیارى از آنچه را که انجام مى دهند، علم اثباتى صرف مى دانند و آن چنان که معروف است، اقتصاد هنجارى یا اقتصاد رفاه را به عنوان نوعى عقب ماندگى سخت گیرانه تلقّى مى کنند. اقتصاددانان خود را پژوهشگر واقعیت مستقل پدیده هاى اقتصادى مى دانند و چنین مى پندارند که الگوهاى ریاضى آن ها این پدیده ها را که صرفاً متکى به چگونگى اشیاى خارجى هستند، به درستى توصیف مى کند. البته تصویر متافیزیکى که به بهترین شکل سبب آن کار خواهد شد، تصویرى است که مستقیماً متافیزیک ماده گرایانه دانش طبیعى را به علم اقتصاد، مرتبط مى سازد. اما آشکار شد که چنین امرى غیرممکن است. گرچه دیدگاه متافیزیکى من، امکان موجوداتى اقتصادى را مطرح مى کند که از نظر علّى واقعاً مفیدند (موجوداتى که حتى ممکن است به طرقى نیمه مکانیکى با یکدیگر مرتبط باشند)، اما این دیدگاه، این کار را تنها به وسیله قطع ارتباط با دانش طبیعى انجام مى دهد. استدلال خواهم کرد که با انجام چنین کارى به نوبه خود تصویر علم اقتصاد به عنوان یک نظم علّى مستقل که قابل پژوهشى کاملا بى طرف باشد تهدید خواهد شد.
مشکل این است که گاه فردى این فرض را رد مى کند که موجودات اقتصادى از نظر فیزیکى اجزاى همگن و حتى اجزاى خیلى پیچیده ساختمان ماشینى عظیم هستند. چنین کسى ناچار است بخش هاى عینى تر را به همان شیوه اى بنگرد که نهادهاى اقتصادى تدوین شده اند; یعنى این که ما نیازمند آن هستیم که اصول اقتصادى را آن گونه مورد بررسى قرار دهیم که بر اساس آن، بخش هاى اقتصادى به شکل نهادهاى اقتصادى طبقه بندى شده اند. ما درحالى چنین کارى را انجام مى دهیم که از این نتیجه گیرى نمى توان گریخت که داورى هاى ارزشى به طور عمیقى در آن فرایندهاى ساختارى ریشه دوانده اند. گمان مى کنم که برخى اقتصاددانان هنوز چنین مى اندیشند که میزان کار انجام یافته در هفته گذشته در امریکا به همان اندازه یک موضوع واقعى عینى است که کار انجام گرفته در بالا بردن یک کانتینر به درون یک کامیون، عینى و واقعى است، و البته فقط اندازه گیرى مورد اوّل خیلى سخت تر است. ولى به سادگى مى توان نشان داد که این دیدگاه توجیه ناپذیر است; زیرا به طور سنّتى، کار به عنوان انجام فعالیتى براى دریافت مقدارى دستمزد، تعریف شده است، گرچه به سادگى مى توان دید که این تعریف از تعریفى که بر اساس یک گرایش خاص در فرایندهاى قابل رؤیتِ تولید مى باشد، گیراتر است، اما از یک چشم انداز گسترده تر، تعریفى کاملا سلیقه اى است. چرا نیروى کارى که در حیات خلوت منزل براى تهیه سیب زمینى صرف مى شود، به حساب نمى آید ولى همان مقدار کار که براى مبادله در ازاى دستمزد در مزرعه صیفى کارى تجارى عرضه مى شود، به عنوان کار به حساب مى آید؟ کلى تر بگوییم، چرا تقریباً همه کارهاى خانگى (مانند نظافت، آشپزى و پرستارى بچه) به همان اندازه که مثلا ساختن کلاهک اتمى یا نوشتن آهنگ تبلیغاتى براى آگهى، کار محسوب مى شوند، به حساب نمى آیند؟ در سال هاى اخیر، برخى نارسایى ها در این تعریف ساده از کار شناخته شده است و دست کارى هاى گوناگونى در آن صورت گرفته است، من نه مى خواهم از یک تعریف خاص انتقاد کنم و نه مى خواهم از هیچ گزینه خاص دیگرى دفاع نمایم. بهتر است بر این نکته پافشارى نمایم که هیچ پاسخ صریحى براى این سؤالات وجود ندارد. پیشرفت منطقى درباره چنین موضوعى، اوّل از همه، تنها مى تواند به وسیله این سؤال ایجاد شود: نکته اصلى در ساختن چنین تعریفى چیست؟ و سپس مى توان ملاحظه کرد چه جنبه هایى از تعریف، اهداف مربوطه را بهتر تأمین خواهند کرد. کشف چنین اهدافى درباره «کار» چندان دشوار نیست، گرچه قبول برخى از این دیدگاه هاى هنجارى، سخت است. بیکارى و عدم اشتغال که صریحاً چیز بدى تلقّى مى شود، شاید مغایر با تمایلات اقتصادى باشد. چنین ملاحظات هنجارى گسترده اى به طور اجتناب ناپذیرى جذابیت تعاریف کار را براى اهداف اقتصادى متأثّر خواهد کرد.
بسیارى و شاید بیش تر مفاهیم اقتصادى داراى چنین محتواى ارزشى شناخته شده اى هستند.GDP معمولا[معیارى ]خوب تلقّى مى شود و افزایش آن، یعنى رشد اقتصادى، هنوز مطلوب است. تورّم بنا به دلایلى که هنوز ناشناخته اند، خیلى بد تلقّى مى شود10 و همین طور برخى مفاهیم دیگر. زمانى که یک موفقیّت مشکوک به وسیله تشویق برخى امور و اجتناب از امور دیگر، سیاست هاى اقتصادى را جهت مى دهد، این داورى ها که تعریف کردن چنین مفاهیمى را بررسى مى کنند، هر فعالیتى را که سیاست هاى عمومى مورد تشویق قرار مى دهند، متأثّر خواهند کرد. مثلا، طبق یک معیار رایج، یک لکه نفتى بزرگ، به دلیل فعالیّت هاى اقتصادى دست اندرکار کوشش براى پاک سازى آن، یک موفقیت غیر منتظره تلقّى مى شود. هرچند که پیشنهاد نمى کنم دولت ها ایجاد لکه هاى نفتى را تشویق کنند، اما این شکست نمادین که متضمّن کمبود منابع طبیعى است، به عنوان یک قلم از حسابدارىGDP، تنها یکى از چند جنبه اى است که در آن چنین روش هایى قابلیت بحث درباره معانى کمّى عمیق را دارند. من مدعى نیستم که واقعاً برخى تعاریف درست براى GDPوجود دارد که نقض شده اند، کما این که ادعا نمى کنم که یک قلم خاص به حساب آمده درGDP، مى تواند بر چگونگى فعالیت هاى خاص یا حوادث منتج به نتایج اقتصادى، تأثیرات عمیقى داشته باشد و بدین ترتیب، به احتمال زیاد مى تواند بر این نکته که کدام کارها به انجام رسیده اند، مؤثر واقع شود. بنابراین، این نکته که علم اقتصاد حتى در عرصه ساختن مفاهیم، عملکردى تجربى دارد، مى تواند تأثیرات مهمى بر جهان داشته باشد. چون من در این جا هیچ دلیلى بر انکار این وضوح نمى بینم، این را نمونه اى از استقلال علّى
(causal autonomy) عوامل اقتصادى تلقّى مى کنم، گرچه ادعا نمى کنم کسى که طرفدار نظریه پدیدار فرعى (epiphenomenalist) است نمى تواند گزارش خوبى به منظور مورد توجه قراردادن آنچه که تاکنون گفته ام، ارائه دهد.
با وجود آن که ممکن است همه این ها براى اقتصاددانان ناخوشایند باشد، اینک شواهد تجربى صریحى وجود دارد که نشان مى دهد همان وظیفه اى که علم اقتصاد انجام مى دهد، مى تواند پدیده هاى اقتصادى را متأثّر سازد. برخى تحقیقات بسیار جالب، حاکى از آن است که عملا مطالعه اقتصاد، دانشجویان را شدیداً نسبت به اصول موضوعه انسان اقتصادى، همسان مى سازد. در پایان یک کلاس مقدماتى اقتصاد، دیده شده است که دانشجویان به احتمال زیاد حاضر به شرکت در بازى هاى سخت زندانى نیستند و اکثراً، بیش تر تمایل دارند که طبق کلیات عقلانیت اقتصادى عمل نمایند. مشاهده شده است که استادان اقتصاد نسبت به استادان دیگر رشته ها، به نسبت بسیار کم ترى به مؤسسات خیریه کمک مى کنند و یا کم تر با پخش عمومى تلویزیون مشترک مى شوند. (البته در این جا دسته بندى کردن علت و معلول، مشکل است.) با وجود آن که در فرهنگ حاضر افکار اقتصادى، این نکته رواج کلى یافته است که افکار اقتصادى بر پى گیرى نفع شخصى تأکید دارند و اغلب آن را تشویق مى نمایند، ولى بسیار بعید است که این افکار بتوانند تأثیر قابل ملاحظه اى بسیار فراتر از محدوده تنگ علم اقتصاد متعارف بر رفتار داشته باشند; و همچنین کسى نمى تواند به اندازه کافى موفقیت هاى تجربى نظریه معاصر اقتصادى را، آن طور که هستند، ارزیابى نماید بدون این که این احتمال را در نظر بگیرد که رفتارى که نتایج پیش بینى شده را موجب مى شود تا حدى به وسیله همان نظریه اى ایجاد مى شود که براى پیش بینى آن رفتار به کار برده شده است. بنابراین، مى توان گفت که غیر ممکن است بتوان به طور کلى ارزیابى هاى تجربى موفقیت یک برنامه پژوهش اقتصادى را از موضوعات هنجارى درباره جذابیت الگوى ماهیت انسانى که این برنامه آن را بدیهى فرض مى کند، جدا کرد. گرچه به اعتقاد من، نتایج رفتارى ایدئولوژى اقتصادى نئوکلاسیکى، در محدوده اى که وجود دارند، مایه تأسف است، اما تلقّى من آن نیست که این مسأله، فقط مشکل غیرعادى علم اقتصاد باشد. به اعتقاد من کاملا مى توان پذیرفت که هر نظریه رفتار انسانى که رایج باشد و کاربرد گسترده اى داشته باشد، برخى تأثیرات را روى موضوع خود خواهد داشت. اگر این نکته به دیگر مطالب قبلى من درباره اجتناب ناپذیر بودن عناصر هنجارى در ساختن مفاهیم اقتصادى و کاربرد بعدى آن ها در سیاست عمومى افزوده شود، بدیهى مى نماید که بگوییم هیچ دورنماى مناسبى براى یک علم اقتصاد فارغ از ارزش، وجود ندارد. به عبارتى کوتاه، تمایز میان واقعیت و ارزش، همان راه دیوار برلین را خواهد رفت[که ناچار باید برچیده شود.]
این مشاهدات در باب این که علم اقتصاد سرشار از ارزش هاست، مربوط به سازوکار و وحدت علم مى باشد، آن هم تنها تا حدى که سازوکار تحویلگرایانه ممکن است محتمل ترین راه مقاومت را به آن ها ارائه داده باشد. اینک به دومین جنبه اى مى پردازم که انتظار دارم این دیدگاه معرفت شناختى ام را با استقبال کم اقتصاددانان مواجه کند. گرچه معتقد نیستم که گفته هاى پیشین نشانگر آن باشند که مفاهیم اقتصادى نمى توانند به ابعاد واقعیت اشاره کنند، ولى معتقدم که آن گفته ها، نشانگر آن هستند که واقعیت، یک مجموعه لزوماً درست مفاهیم اقتصادى را تعیین نمى کند. ملاحظات هنجارى قادرند منجر به درک مفاهیم اقتصادى شوند; زیرا نظم علّى به تنهایى مشخّص نمى کند که این مفاهیم چگونه باید تعریف شوند. باز هم اصرار مى کنم که ممکن است این مفاهیم ابعاد واقعیّت را منعکس نمایند،[اما ]به دلیل وابستگى به یک دسته از هنجارها یا دیگر خواسته ها کاملا موجّه است که این راه، راه بدتر یا بهتر یا حتّى بهترین راه تعریف یک مفهوم باشد. در کتاب «بى نظمى اشیا» درباره چنین دیدگاه تکثّرگرایانه زیست شناختى، بحث کرده ام، بخصوص این که هیچ طبقه بندى منحصر به فردى براى ارگانیزم هاى زیست شناختى که طبیعت آن را تعیین کرده باشد، وجود نداشت. من فکر مى کنم که همین مطلب، درباره علم اقتصاد هم درست است و امیدوارم روشن شده باشد که این عدم تعیین، ممکن است نتایج عملى بزرگ ترى در اقتصاد داشته باشد. در مورد زیست شناسى استدلال کرده ام که مناسب ترین کار این است که براى اهداف تحقیقى متفاوت، طرح هاى طبقه بندى متفاوتى وجود داشته باشد. در مورد علم اقتصاد، نه تنها اهداف تحقیقى متفاوت براى مفهوم سازى متفاوت پدیده ها ضرورت دارد، بلکه علاوه بر این، مى توان انتظار داشت که اتّخاذ روش مند یک راه خاص براى اجراى علم اقتصاد، شاید همیشه به طور عمیقى، ماهیّت پدیده هاى مورد تحقیق را متأثّر سازد. این نکته ضرورت شناسایى ابعاد هنجارى در انتخاب مجموعه اى از مفاهیم اقتصادى را روشن مى سازد. به نظر من تنها اساس ممکن براى علم اقتصاد، فلسفه سیاسى است.
پس از آن که، بنیان ها را نشان دادم، باید به برخى امور روبنایى تر بپردازم; یعنى هستى شناسى و محدودیّت هاى سازوکار. روش شناسى مرسوم علم اقتصاد، مکانیکى است. الگوهاى اقتصادى، پدیده اى را به تعدادى از مؤلّفه هاى اقتصادى تجزیه مى کنند و مى کوشند تا نشان دهند که چگونه رفتار این مؤلّفه ها، رفتار کلّى خاص این کل را به وجود مى آورد. البته باید به خاطر داشت که این ها الگو هستند و درباره چگونگى تطبیق دقیق الگوها بر واقعیّتى که از آن حکایت مى کنند، مقدارى شک وجود دارد. بنابراین، در حالى که الگوهاى اقتصادى لازم نیست که واقعیّت کامل را (هرچه که باشد) به طور دقیق انعکاس دهند، ولى مطمئنّاً تنها در حوزه اى که با مقدارى دقّت، بخشى از واقعیّت اجتماعى را انعکاس مى دهند، موفّق مى باشند. چنین دیدگاهى در معروف ترین مقدّمه علم اقتصاد که به وسیلهساموئلسن(,1983Samuleson) نگارش یافته، ارائه گردیده است. وى مى نویسد: «بسیارى از رساله هاى اقتصادى یا با توصیف بخشى از جهان واقعى سر و کار دارند یا با شرح و بسط عناصر خاصى که از واقعیّت انتزاع مى شوند.» و در بند دیگر مى افزاید: «در هر مسأله اى از نظریه اقتصادى، متغیّرهاى به خصوصى (مقادیر، قیمت ها و غیره) نامعلوم فرض مى شوند و ما علاقه مند تعیین آن ها هستیم. ارزش آن ها به عنوان راه حلّ مجموعه اى معیّن از روابط که به وسیله فرض یا فرضیه بر متغیّرهاى نامعلوم اعمال مى شوند، پدیدار مى گردد. این روابط عملى به عنوان یک زیستگاه و محیط اجتماعى مفروض، تلقّى مى شوند.» این روابط عملى که در نقل قول اوّل، مفروض گرفته شده بود، روابط میان بخش هاى یک سازوکار اساسى را توصیف مى کنند. مفروض آن است که این سازوکار، متغیّرهاى مورد علاقه را به وجود مى آورد. بنابراین، روشن مى شود که شیوه عمل اقتصادى، نوعاً چنین فرض مى کند که جهان، مجموعه اى از الگوهاست که تا اندازه اى شبیه ماشین مى باشند. اظهاراتساموئلسن، با نظر من در بالا، هماهنگ است که «درون هر الگویى، ماشینى که در صدد رهایى است نهفته است.»
در این جا فوراً، دو سؤال پدیدار مى گردد; سؤال اوّل که در تاریخ علم اقتصاد، سؤالى آشناست، این است: با وجود آن که انتزاع در مطرح کردن نهاد اقتصادى صرف ضرورتى مسلّم دارد (تا آن جا که من مى دانم به وسیله ساموئلسن و برخى دیگر پذیرفته شده است)، چگونه شناسایى چنین نظامى، مفید خوهد بود؟ آیا محصول این نظام در برابر هیاهوى پدیده هاى مخلّ بى شمارى که وجود دارند، قابل شناسایى خواهد بود؟ در این جا علاقه مندم یک موضوع معرفت شناختى بنیادى تر را مطرح کنم: آیا ما اصلا براى معتقد شدن به چنین نهادهاى اقتصادى هیچ دلیلى داریم؟ در این جا مشکلى که در بالا به آن اشاره شد، یعنى یافتن جایى براى علم اقتصاد در جهان تک بعدى مکانیک گراى متعارف یا در جهان متکثّرى که من جایگزین کرده ام، با وضوح بیش ترى آشکار مى شود. اقتصاددانان فرض مى کنند که جهان دربردارنده نهادهاى اقتصادى است. امّا مکانیک گراى سنّتى تنها به ماشین هاى فیزیکى اعتقاد دارد. با شکست تحویل گرایى به نظر ممکن مى آید که جهانى که پر از ماشین هاى فیزیکى است جایى براى نهادهاى اقتصادى نداشته باشد. از سوى دیگر، جهان من براى همه انواع ماشین ها، جادارد، حتى آن ها که به طور پیوسته به شیوه هایى دیگر به وجود مى آیند; ماشین هایى که نمى توان انتظار داشت قابلیت اطمینان مطلق مکانیک گرایان را ابراز نمایند. این که مى گویم جهانِ من جا براى همه انواع مختلف ماشین ها دارد، به این مفهوم نیست که آن ها واقعاً در این جهان وجود دارند، در جهانى که عمدتاً بى نظم است، هیچ تضمینى وجود ندارد که علم اقتصاد اصلا ممکن باشد. دست کم در شکل ریاضى اقتصاد، چنین است. چگونه محتمل است که واقعاً در این جهان، چنین نهادهایى وجود داشته باشد؟
باید دو احتمال را از یکدیگر تمیز داد: اولا، سؤال این است که آیا ممکن است به طور طبیعى چنین نهادهایى در جهانى که انتظار کشف آن مى رود، به وجود آیند؟ ثانیاً، این سؤال مطرح است که آیا ممکن است اشخاص دولت ها، بنگاه ها، اقصاددانان تجربى یا هر کس دیگر بتوانند چنین نهادهایى را بسازند؟ ممکن است اعتقاد رایج میان اقتصاددانان درباره کارایى بازارها را به عنوان ایده اى تقریباً متناقض نما (paradoxical) نگریست که بر اساس آن، تنها نهادهاى مطلوب علم اقتصاد به طور طبیعى بهوجود مى آیند. در مقابل، نهادهایى که ما سعى داریم بسازیم به عنوان نهادهایى نگریسته شوند که شدیداً غیرقابل اعتمادند. در واقع، یک دیدگاه متعارف این است که تنها اگر ما به طور جدى از دست کارى نظام اقتصادیى که به طور طبیعى به وجود مى آید خوددارى کنیم، آیا اصلا کار خواهد کرد؟ گمان مى کنم بتوان یک دلیل منطقى، که شاید مشابه تطور زیست شناختى باشد، براى چنین دیدگاهى ارائه داد; زیرا حتى اگر ما امروزه بتوانیم اندکى طبیعت را دست کارى کنیم، مطمئناً امید کمى وجود دارد که ارگانیزم هاى زیست شناختى ما بهتر از ارگانیزم هاى زیست شناختى طبیعى باشند. اما دست کم مى توان گفت که این دلیل که انطباق بى نظیر نهادهاى اقتصادى با محیط خود، قابل مقایسه با انطباق ارگانیزم ها با محیطشان مى باشد، چندان جالب نیست. بسیار قابل توجه است که یک بار دیگر به مسأله اى که من بر آن اصرار داشتم بازگردیم. خواه کسى یک موضع فیزیک گراى وحدت گرا همچون دیدگاهروزنبرگ را اتخاذ کند یا آن نوع کثرت گرایى را که من ترجیح مى دهم بپذیرد، همان قدر که فاقد دلیل منطقىِ پیشین فلسفى است، فاقد یک تکیه گاه تجربى مى باشد. این فرض که پدیده هاى اقتصادى به طور کلى در یک ساختار ماشینوار، سازمان دهى شده اند، تنها در جهانى قابل قبول است که هم در سطح بنیادین، مکانیستى است و هم قابل تبیین تحویل گرایانه کامل به سوى آن سطح بنیادین است. کم تر دلیلى وجود دارد که تصور کنیم در چنین جهانى زندگى مى کنیم، حتى ممکن است کسى از خود بپرسد که آیا دیدگاه علم اقتصاد در این مسأله ممکن نیست یک مؤلّفه ایدئولوژیکى مهم داشته باشد؟
قطعاً منظورم انکار وجود نظامى اقتصادى که به طور طبیعى به وجود مى آید، نیست (به طور طبیعى به وجود آمدن، در این جا تنها به معناى آن است که آگاهانه طراحى نشده است.) به نظر قابل قبول مى آید که در برخى بازارها که از نظر جغرافیایى، بازار محلى محسوب مى شوند و نیز در بازارهایى که کاملا براى کالاهاى همگن، سازمان یافته اند، ممکن است عرضه و تقاضاى کاملا کارایى وجود داشته باشد که نهادها را برابر سازد. مدت دو قرن است که امکان وقوع چنین امرى کاملا شناخته شده است. کاملا موجّه است که بگوییم در موارد مناسب، عوامل قابل ملاحظه اى فراتر از نفع شخصى اقتصادى به ذهن خطور نمى کند که به کارگیرى این توانایى را دست کارى کنند. به هر حال، این گونه بازارهاى رقابتى، بهترین داوطلب، براى نهادهاى اقتصادیى هستند که به طور طبیعى به وجود مى آیند. از سوى دیگر، همراه با بسیارى از بازارهایى که به طور طبیعى به وجود مى آیند، دامنه گسترده اى از عوامل مداخله گر کاملا شناخته شده اى وجود دارد. علاوه بر یک گستره کامل از عناصر خارجى، عواملى همچون درجات متفاوت انحصار و تفکیک تولید و محدودیت هاى جریان اطلاعات وجود دارد که آن نتیجه اى را که به طور طبیعى به وجود مى آید، على رغم وجود یک تعادل، غیربهینه مى سازد. از این گذشته، مى توان شک داشت که برخى پدیده هاى اجتماعى (همچون بازار نیروى کار که در پایین، اختصاراً به آن اشاره خواهم کرد) که به این شیوه نظریه پردازى شده اند، هم اکنون داراى ویژگى هاى اساسى چنین نهادى نباشند.
توانایى ما براى ساخت نهادهاى اقتصادى چیست؟ قطعاً موارد قابل قبولى وجود دارد که ما چنین نهادهاى قابل اعتمادى را ساخته ایم. مثالى که ازنانسى کارت رایت (Nancy Cart Wright) وام گرفته ام، ساز و کارى است که بانک مرکزى از طریق بانک هاى تجارى به منظور
تلاش براى کنترل نرخ بهره و عرضه پول به کار مى گیرد. این سازوکار ساده است و در بسیارى از موارد، یک دلیل خوب وجود دارد تا معتقد شویم که ارتباطات علت و معلولى موردنظر، آن اندازه قوى خواهد بود که از اختلالات پیش بینى نشده، بیش تر باشند. به عبارت دیگر، ممکن است الگوى استاندارد این فرآیند، بازتاب دهنده مجموعه اى از روابط علّى باشد که بر عناصر احتمالا مداخله گر غلبه دارند. همچنین ارزش دارد که در این جا این ایده آشنا را به خاطر آوریم که تصمیم به ساختن چنین ماشینى ممکن است یک عامل علّى کاملا مهم در فعلیت یافتن نتیجه اى دلخواه باشد; عاملى که شاید یک امتیاز بزرگ براى نهادهایى فراهم آورد که در ازاى نهادهاى طبیعى ساخته شده اند. از سوى دیگر، دلایلى وجود دارد تا درباره توانایى کلى خود براى ساخت نهادهاى اقتصادیى که اهداف موردنظر را برآورده مى کنند، شک نماییم. شاید ساختن نهادهاى اقتصادى که آن چنان که مورد انتظارند کار مى نمایند تا یک اقتصاد کامل را تحت نوعى کنترل در آورند، کاملا مشکل یا حتى غیر ممکن باشد. به دلیل تنوع و رواج عوامل مخلّ، هیچ دلیلى وجود ندارد، آن گاه که عوامل بیش ترى را در الگوهاى خود مى گنجانیم و کوشش مى کنیم تا متغیّرهاى بیش ترى را کنترل نماییم، یک هم گرایى را براى یک پیامد اقتصادى معین، فرض نماییم.
ممکن است دو الگویى که من در ذهن خود درباره نهادهاى اقتصادى ساخته شده و کشف شده دارم، به عنوان دو حدّ یک طیف اقتصاد سیاسى شناخته شده، ملاحظه شوند: رقابت آزاد و برنامه ریزى تک حزبى. بدون شک، وجود مقدارى نقاط مشترک میان این دو کرانه، از یک دیدگاه کاربردى، مطلوب تر است. اینک مى خواهم بگویم که یک بنیان متافیزیکى کثرت گرایانه، اساس قابل قبولى براى طراحى کلى اصول چنین موضعى مى باشد. ممکن است به جاى سازوکارهاى بازار که همگن و به سادگى هم بسته هستند و نئوکلاسیک ها آن ها را پیش بینى کرده اند، مجموعه متنوعى از سازوکارها را تصور کنیم که شامل سازوکارهاى تقریباً محدود بازار هستند و آن طور که کم و بیش مورد انتظار و قابل اعتمادند، عمل مى کنند و تاحدى اهداف صریحى را بیان مى نمایند. این سازوکارها تا اندازه اى آگاهانه طراحى شده اند و تا حدودى از کوشش براى هماهنگ ساختن انگیزه هاى فردگرایانه ابتدایى تر نشأت گرفته اند.
نکته مهم این است که این تصویر، به طور خیلى دقیق با یک مفهوم خاص مورد بحث علم اقتصاد نهادگرا سازگار است: «یک فرد نهادگرا ... یک چارچوب تحلیلى ثابتِ فراگیر براى تجزیه و تحلیل جهان ندارد. او هیچ جعبه سیاهى ندارد و اولین و معروف ترین فرد التقاطى است. وى در حالى که اهمیت نیروهاى بازار را مى شناسد، همزمان با نیروهاى تاریخى، نهادى و اجتماعى سروکار دارد که نقش و تأثیر بازارها را محدود مى کنند... . نهادگرا به دلیل فقدان یک ایدئولوژى محدودکننده، یک سر هم بند است... او کوشش هایى را که براى تبیین کلى همه حوادث صورت مى گیرد به عنوان عملى غیر واقع بینانه که القاکننده بى خردى است، رد مى نماید.» (Mangum, 1988, p.202)
مقایسه میان این تصویر و تصویرى که معمولا اقتصاددانان نئوکلاسیک ارائه مى دهند، با ملاحظه بازار نیروى کار، به خوبى تصویر مى شود. اقتصاددانان نئوکلاسیک، یک پدیده غالب را مى بینند و آن این است که افراد نیروى کار خود را به بالاترین پیشنهاد دهنده مى فروشند و بالاترین پیشنهاددهنده هم کسى است که هر که را استخدام مى کند مى تواند بالاترین تولید نهایى را از نیروى کار وى به دست آورد. از قرار معلوم، پدیده هاى خلاف قاعده به طور جدى در روشپانگلوسین(Panglossian) مورد بررسى قرار گرفته اند. کسانى که خوددارى از آموزش در کالج را انتخاب مى کنند، این کار را به این دلیل انجام مى دهند که آموزش زیادتر، تنها ارزش فعلى سرمایه انسانى آن ها را کاهش مى دهد. دیگران این ارزش را با شرکت در کالج، حداکثر مى سازند; شرکت در کالجى که بازتاب دهنده یک تفاوت برونزاست و نهایتاً مى توان آن را به طور ژنتیکى توضیح داد. بیکارى به مفهوم عدم انتخاب کار است; زیرا نیروى کار با عمل خود، فراغت (یا پرداخت هاى رفاهى) را بر بالاترین پیشنهاد براى نیروى کار خود ترجیح مى دهد. و موارد دیگر. بازار کار یک ماشین بدون اصطکاک از آب در مى آید. اما صرف نظر از این که، از نظر تجربى چنین تصویرى قابل پذیرش نیست، خواه کسى فیزیکدان وحدت گرا یا یک کثرت گرا باشد، هیچ احتمال ناشى از استقرا، مبنى بر وجود چنین نهاد اقتصادى نظام یافته اى وجود ندارد. اگر کسى وحدت گرا باشد، بعید است که هیچ نهاد اقتصادى وجود داشته باشد و اگر کسى کثرت گرا باشد، نهادهاى خیلى زیادى وجود خواهد داشت; نهادهایى که محتمل است با هم تعامل داشته باشند و در یکدیگر مداخله نماید.
از سوى دیگر، یک تصویر نهادگرایانه ممکن است بازار کار را بسیار منطبق با تصویر معرفت شناسانه اى ببیند که من خطوط کلى آن را در بالا ترسیم کردم. نهادهاى تقسیم کار بسیار متفاوتى وجود دارد که با مسامحه با هم مرتبط هستند، به طور ناقص با اهداف روشن ترغیب مى شوند و نتایج نهایى کم و بیش دلخواه و تقریباً پیش بینى پذیرى را به بار مى آورند. برخى از این نهادها چیزى شبیه کمیته استخدام و بخش نیروى انسانى بنگاه ها و مؤسسات خواهند بود. و برخى دیگر مؤسسات دولتى یا محلى خواهند بود که محدودیت هایى را روى نهادهاى نوع قبلى اعمال خواهند کرد. برخى دیگر پدیده هاى فرهنگى خواهند بود که اولویت هاى استخدامى یا انتظارات مردم از طبقات اجتماعى متفاوت را تعیین خواهندکرد. من همه این ها را نهاد مى نامم; زیرا در بردارنده روابط علّى کم و بیش قابل اعتمادى هستند و مهم تر آن که سازوکار، روشى است که بر اساس آن، در یک برداشت علمى این نهادها همگن مى شوند. اما آشکار خواهد شد که چنین اجزاى التقاطى که وابسته به نظام هستند، مستعد این نوع همگن سازى نظریه علمى نخواهند بود (نظریه اى که چنین اعتبارى را در حوزه هایى از علم فیزیک به دست آورده تا علم اقتصاد.) این مطلب، تقریباً نیازمند پژوهشى مفصل و موضعى خواهد بود; پژوهشى که همان مقدار که به عنوان یک ضرورت، نیازمند تاریخ، مردم شناسى فرهنگى، جامعه شناسى و غیره است، نیازمند نظریه اقتصادى نیز مى باشد.11
خواه کسى وحدت گرا باشد یا فیزیک گرا، نکته مهم آن است که بر این نکته پافشارى شود که هیچ دلیلى براى انتظار چیزى شبیه تمامیت علّى در سطح اقتصاد وجود ندارد. مفهوم ضمنى این همه، براى به کارگیرى علم اقتصاد چیست؟ من در این جا مى توانم کمى بیش از حدس زدن و خلاصه کردن، انجام دهم. اولا، ممکن است کسى به چشم انداز نظریه اقتصادى توجه کند. شاید این کم ترین نتیجه بحث برانگیز باشد: تاریخ اقتصاد، تاریخ است. شاید این نتیجه، منطقى تر از نتیجه معقولى باشد که اشیا را یکى پس از دیگرى ضایع مى کند، اما مطمئناً نتیجه قابل مشاهده اجراى قوانین جهانى نیست. به دلیل حرکت از این موضع به سمت یک اقتصاد نظام مند، نتیجه منطقى روشن این است که فایده اندکى در جستوجو براى چنین قوانینى وجود دارد. امورى انتزاعى که وانمود مى کنند الگوى مکانیکى یک اقتصاد کامل را ارائه مى دهند، شاید هدف مفید ناچیزى را فراتر از بردن جوایز نوبل براى مؤلّفان خود، تأمین نمایند. شاید تدوین کلى تر اقتصاد کلان متعارف به برخى توانایى هاى علّى واقعى اشاره داشته باشد، گرچه از نظر دور داشتن منحنى معروففیلیپساین نکته را مطرح مى سازد که ممکن است این ها تقریباً خواص گذراى اقتصادهاى تاریخى خاصى باشند.
اما شاید ما هنوز بتوانیم نهادهاى اقتصادى را بسازیم. این امر به عنوان ستایش استالینیسم نیست. به یک دلیل من قصد ندارم انکار نمایم که خصلت تعامل هاى علّىِ یک بازار در زمره مؤثرترین اهرم هاى علّى براى ساختن یک نظام اقتصادى هستند. آن جایى که این اهرم هاى علّى بدون داشتن اثرات جانبى نامطلوب، مفید مى باشند. به جاى مثلا کمیته اى در وزارت بازرگانى، مطمئناً بازارها براى توزیع کالاها راه بهترى هستند. به نظرم کاملا بدیهى مى نماید که بازارها ابزارهایى نیستند که به خودشان ختم شوند. در موارد بسیارى، بنا به دلایل مختلف کاملا شناخته شده، بازارها با شکست مواجه مى شوند. مطمئناً ما آمادگى خواهیم داشت تا ابزارهاى مناسب ترى را جستوجو کنیم. ما مى توانیم کشف کنیم که نتایج اقدامات اقتصادى ما چه هستند. کما این که مى توانیم با یک تحلیل انتزاعى ریاضى کشف کنیم که اگر دست به هیچ اقدامى نزنیم، چه اتفاق خواهد افتاد. اما نه تنها در روش اول، شانس بیش ترى براى کشف داریم، بلکه احتمالا دانش حاصل از آن بسیار مفید تر خواهد بود. ما مى توانیم مشابه با ساخت ماشین، به گسترش گستره وسیع شناخت مواردى که ما مى توانیم نتایج موردنظر اقدامات خود را دست کارى کنیم و نیز به گسترش راه هاى جلوگیرى از عوامل مخلّ امیدوار باشیم. پژوهش تجربى قواى علّى و البته من در این جا پژوهش تاریخى را نیز مدنظر دارم ـ به عنوان اساسى براى یک چنین علم اقتصادِ عملى شبه مهندسى، ضرورى خواهد بود. و در یک سطح سیاسى، هیچ کدام از این ها بدون یک بحث قبلى و یا دست کم مقارنِ اهداف اقتصادى که ما قصد ایجاد آن ها را داریم، مفهوم زیادى نخواهد داشت.
مطمئناً بخش هایى اقتصادى وجود دارد که عملى، تجربى و خالى از ارزش (Value-driven) هستند. اما همچنین مطمئناً این ها ابعاد علم اقتصادى نیستند که داراى بیش ترین نفوذ در شیوه جدید این علم باشند. با وجود این، اگر تجزیه و تحلیل من درست باشد، این ها دستورالعمل هایى هستند که در آن ها علم اقتصاد بیش ترین شانس پیشرفت را دارد.
--------------------------------------------------------------------------------
پى نوشت ها
1. نوشته حاضر با اندکى تلخیص ترجمه اى است از مقاله"Economics without mechanism" به قلم آقاىJohn Dupre که مقاله شانزدهم کتاب زیر مى باشد:
The Economic World View: studies in ontology of economics, Edited by Uskali Maki, Cabbridge university press, First published, 20001.
2ـ مورّخان علم اخیراً به ارتباط بین رشد علم فیزیک و گسترش اقتصاد نئوکلاسیک در اواخر قرن نوزدهم پى برده اند، (به عنوان مثال نگاه کنید به:Mirowski,1989)
3ـ نظریه اى که عقیده دارد یک حادثه را همیشه نمى توان با مقدمات و سوابق آن کاملا تعیین کرد. (على اکبر شعارى نژاد،فرهنگ علوم رفتارى، تهران: امیرکبیر، 1375) (مترجم)
4. Economics: Mathematical politics or Science of Diminishing Returns (1992)
5. Instrumental Biology or Disunity of Science (1994).
6ـ نظریه اى که شعور را دنباله تغییرات مولکولى در مغز مى داند و بنابر آن تمامى رویدادهاى ذهنى، معلول رویدادهاى فیزیکى هستند ولى هرگز سبب رویدادهاى جسمى یا ذهنى دیگرى نمى شوند. نماینده این نظریه تى. اچ. هاکسلى است. (پرویز بابایى،فرهنگ اصطلاحات فلسفه، تهران، مؤسسه انتشاراتى نگاه، 1374) (مترجم)
7ـ این مجموعه دیدگاه که من در این جا آن ها را «رئالیسم بى قاعده» (promiscuous realism) توصیف مى کنم، تفصیلا در کتاب «بى نظمى اشیا» از آن ها دفاع کرده ام. این نظریه ها هم شامل پدیده ها در سطوح مختلف پیچیدگى ساختارى است و هم شامل ضرورت طبقه بندى مستقل و گوناگون پدیده ها در همان سطح.
8ـ روشن است که این دیدگاه مؤلف دیدگاهى ماتریالیستى و ملحدانه است که با دیدگاه همه ادیان توحیدى مغایرت دارد. علاوه بر آن، از یک دیدگاه معرفت شناسانه نیز منحصر کردن همه شناخت هاى انسان در شناخت هاى حسى و تجربى و نادیده گرفتن عقل نظرى و شناخت هاى حاصل از آن، توجیه ناپذیر مى باشد. (مترجم)
9ـ همان طور که پیش تر متذکر شدم، این دیدگاه مؤلف دیدگاهى ملحدانه است و تفاوت فاحش میان سازواره هاى طبیعى و ماشین هاى مصنوعى خود بهترین گواه است بر آن که سازواره هاى طبیعى، مخلوق موجودى توانا و عالم و کاملا با شعور به نام خداوند مى باشند. کما این که سازواره هاى مصنوعى و ماشین ها شاهد توانایى محدود و دانش ناقص سازنده آن ها، یعنى انسان، مى باشد. هر چند در یک افق بالاتر همه جهان از جمله انسان و مصنوعاتش مخلوق خداوند سبحان هستند. (مترجم)
10ـ با وجود تعداد معلوم وام هاى شخصى، به خصوص وام رهن، در کشورى مثل امریکا، روشن است که تورّم براى بخش بزرگى از مردم، سودمند خواهد بود. این نکته به طور غریبى در بسیارى از بحث هاى عمومى درباره تورم گنگ است. آدم بدبین ممکن است نداند که ترس رسمى از تورّم که در بسیارى از سیاست ها آشکار است، بازتاب دهنده یک نگرانى بزرگ از سوى بانکداران است تا توده مردم.
11ـ همان طور که به طور ضمنى در بالا مطرح کردم، همچنین ممکن است چیزى که خیلى شبیه بازار کار باشد هیچ جا وجود نداشته باشد، ویلیام ردى (William Reddy, 1984) که یک تاریخ دان است، به تفصیل بحث مى کند که هیچ چیزى شبیه یک بازار براى نیروى کار در صنعت نساجى قرن هجدهم فرانسه ازسال هاى 1750 تا 1900 وجود نداشته است. ردى مطرح مى سازد که بحث بازار در آن اوضاع و احوال، کاملا بدون محتوا بوده است. به نظر کاملا ممکن مى آید که شاید این نتایج به طور خیلى گسترده اى، کاربرد داشته باشند.

تبلیغات