آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۰۲

چکیده

متن

تحریف و بدعت در دین
دشمنى بنى امیّه با بنى هاشم ریشه در زمان هاى پیش از اسلام داشت و همیشه بنى امیّه نسبت به بنى هاشم رشک و کینه مىورزیدند. زمانى که شریعت مقدّس اسلام به دست پیامبر(صلى الله علیه وآله)، که از بنى هاشم بود، بنیان نهاده شد، نزاع سختى را قریش و در رأس آن ها بنى امیّه با پیامبر(صلى الله علیه وآله) و دین نوپاى او آغاز نمودند. اما با مقاومت پیامبر(صلى الله علیه وآله) و یارانش و گسترش اسلام در سراسر جزیرة العرب، بنى امیّه و قریش در انزوا قرار گرفتند و به ناچار، تسلیم شدند و به اسلام گرویدند، ولى مترصّد فرصتى بودند تا دوباره به جایگاه خود برگردند، اما نه به شکل جاهلیت پیش از اسلام; زیرا مى دانستند که مسلمانان مقاومت خواهند نمود، بلکه با تظاهر به مسلمانى و در لباس دین اهداف خود را دنبال کردند. این فرصت با به خلافت رسیدن عثمان، که از بنى امیّه بود، فراهم شد; چنان که ابوسفیان در جمع خصوصى بنى امیّه پس از خلافت عثمان گفته بود: «گوى خلافت را دست به دست بگردانید که نه بهشتى در کار است و نه جهنّمى.»1
عثمان بسیارى از بنى امیّه را به قدرت رساند و به معاویه، که از زمان خلیفه دوم به حکومت شام رسیده بود، اختیارات بیش ترى داد. معاویه در گام اول، به تحریف و واژگونه نشان دادن دین در نزد مردم کم اطلاع شام اقدام نمود و در تحریف دین، تا آن جا پیش رفت که علّامه امینى مى نویسد: «معاویه وقتى با سپاه خود به صفین مى رفت، در بین راه، در روز چهارشنبه با آن ها نماز جمعه خواند.»2
او آن چنان در تحریف دین، از کم اطلاعى مردم شام سوء استفاده کرد که وقتى نماز جمعه را در روز چهارشنبه خواند، حتى یک نفر نپرسید که چه مناسبتى بین چهارشنبه و نماز جمعه است.
شافعى از قول زهرى آورده است که «در نماز عید قربان و فطر، اذان گفته نمى شد تا آن که معاویه آن را در شام بدعت گذاشت، در حالى که نماز عید فطر و قربان نه اذان دارند و نه اقامه، و اختلافى نیست که ساختگى و من درآوردى است.»3
اگر بخواهیم بدعت هاى معاویه در شام را برشمریم، بسیار است. معاویه در هر چه به نحوى بوى سنّت پیامبر(صلى الله علیه وآله)مى داد، دست برد.
ابن کثیر در تاریخش مى نویسد که زهرى مى گوید: «سنّت بر این قرار داشت که دیه افراد اقلّیت هاى مذهبى تحت حمایت مسلمانان برابر با دیه مسلمانان باشد. معاویه نخستین کسى بود که آن را کم کرده و به نصف رساند و نصف آن را خود برداشت.»4
«نخستین کسى که بدعت دشنام دادن به خاندان پیامبر(صلى الله علیه وآله)را گذاشت، معاویه بود.»5
علّامه امینى مى نویسد: «پسر هندجگرخوار نمى توانست تحمّل کند که یکى از سنّت هاى پیامبر(صلى الله علیه وآله) همچنان رایج و برقرار باشد و او تباهش نساخته و لگدمال ننموده باشد و در نتیجه، از سرنافرمانى و بدخواهى بر آن شد که سنّت نماز جمعه را تغییر دهد. او بسیارى از خلاف کارى ها را مرتکب شد و در تباهى دین و شریعت تلاش نمود و مسلمانان را به فساد کشاند.»6
او با هدف انتقام گرفتن از بنى هاشم، دست به تحریف دین زد، خلافت را تبدیل به سلطنت موروثى نمود، باب سبّ و لعن بر خاندان پیامبر(صلى الله علیه وآله) را گشود; چنان که سیدشرف الدین مى نویسد: «معاویه گروهى از صحابه و تابعین را واداشت تا احادیث زننده اى در نکوهش على(علیه السلام)، که موجب سرزنش و بى زارى از وى باشد، جعل نمایند و براى آن ها مقرّرى تعیین نمود تا این کار را از روى میل و رغبت انجام دهند.»7
معاویه وقتى با حیله و نیرنگ و سپس با زور، حکومت مطلق بر تمام بلاد اسلامى را به دست آورد، تمام تلاش خود را در جهت هدم اسلام ناب به کار برد و چنان خاندان پیامبر(صلى الله علیه وآله)و دوست داران اهل بیت(علیهم السلام)را تحت فشار و شکنجه قرار داد که دیگر کسى جرأت ابراز ارادت به آن ها را نداشت.
مطرّف پسر مغیرة بن شعبه مطلبى را از پدرش نقل مى کند که حکایت از ماهیت درونى معاویه دارد: مغیره مى گوید: به معاویه گفتم: اکنون که به مراد خود رسیده اى و حکومت را قبضه کرده اى، چه مى شد که در این آخر عمر، با مردم با عدالت و نیکى رفتار مى کردى و با بنى هاشم این قدر بدرفتارى نمى نمودى; چون آن ها بالاخره، خویشان تو هستند و علاوه بر این، اکنون در وضعى نیستند که خطرى از ناحیه آن ها متوجه حکومت تو گردد؟ معاویه گفت: هیهات! هیهات! ابوبکر خلافت کرد و عدالت گسترى نمود و پس از مرگش فقط نامى از او باقى ماند. عمر نیز به مدت ده سال خلاقت کرد و زحمت ها کشید، پس از مرگش جز نامى از او باقى نماند. سپس برادر ما عثمان، که کسى در شرافت نسب به پاى او نمى رسید، به حکومت رسید، اما به محض آن که مُرد، نامش نیز دفن شد. ولى هر روز در جهان اسلام، پنج بار به نام این مرد هاشمى (پیامبر(صلى الله علیه وآله)) فریاد مى کنند و مى گویند: "اَشهدُ اَنَّ محمداً رسول اللّه.» اکنون با این وضع چه راهى باقى مانده است، جز آن که نام او نیز بمیرد و دفن شود؟»8
این گفتار ماهیت واقعى معاویه را آشکار مى سازد و همه هدف معاویه در همین جمله آخر خلاصه مى شد.
شبهه خونخواهى عثمان
حضرت على(علیه السلام)و معاویه دو قطب مخالف یکدیگر بودند; چون در هدف با یکدیگر تضاد داشتند. با به خلافت رسیدن حضرت على(علیه السلام)، معاویه که امارت خود را بر شام تمام شده مى دانست، براى ایجاد اشکال در حکومت على(علیه السلام)و بقاى خود، دست به اقداماتى زد:
او ابتدا با تحریک طلحه و زبیر9 براى تصرّف کوفه و بصره، پیش از استقرار حکومت امام(علیه السلام) توانست مقدارى از نیرو و توانایى امام(علیه السلام) را کاهش دهد و زمان را به نفع خود پیش ببرد. جنگ جمل اگرچه با پیروزى قاطع امام(علیه السلام)به پایان رسید، اما بیش ترین نفع در این جنگ عاید معاویه شد. او بدون این که نیرویى براى این جنگ بفرستد و بدون صرف هیچ هزینه اى، با تحریک طلحه و زبیر در ایجاد جنگ، هم مقدارى از توانایى امام(علیه السلام) را کاهش داد و هم رقیبانى نظیر طلحه و زبیر از سر راهش برداشته شدند.
معاویه از همان روز پس از قتل عثمان، قتل او را بهانه قرار داد و به شبهه افکنى پرداخت و با توسّل به همین شبهه، اقدام به جمع آورى نیرو نمود. نصربن مزاحم مى نویسد: «معاویه براى مردم شام خطبه خواند و گفت: اى مردم، من نماینده امیرمؤمنان عمربن خطاب و عثمان بن عفان بر شما هستم و هرگز هیچ یک از شما را به کار زشتى وانداشته ام. من ولىّ (خون) عثمان هستم که بى گناه کشته شد و خداوند مى گوید: "کسى که خون مظلومى را بریزد، ما به ولىّ مقتول حکومت و تسلّط بر قاتل دادیم..."10 آن گاه مردم شام بپا خاستند و به خون خواهى عثمان پاسخش گفتند و بر این قرار، با او بیعت کردند و به وى اطمینان دادند که در این راه، از جان و مال خویش مى گذرند.»11
ابومسلم خولانى با مرد دیگرى به نزد معاویه آمدند و گفتند: «به چه علت مى خواهى با على بجنگى؟ تو نه مصاحبت و خویشاوندى (با پیامبر(صلى الله علیه وآله)) را دارى و نه هجرت و سابقه اى برابر با او. معاویه گفت: من از آن رو با على جنگ نمى کنم که مدعى صحابى بودن و هجرت و قرابت و سابقه اى برابر با او هستم، ولى شما به من بگویید: آیا نمى دانید که عثمان مظلومانه کشته شد؟ گفتند: چرا. گفت: پس باید او قاتلان عثمان را به ما واگذار کند تا آن ها را قصاص کنیم. آن گاه میان ما و على جنگى نخواهد بود.»12
معاویه در نامه هایى که براى حضرت على(علیه السلام) مى نوشت، امام(علیه السلام) را متهم به دست داشتن در قتل عثمان مى نمود و امام(علیه السلام)را به پناه دادن به قاتلان عثمان متهم مى ساخت.13
اما آیا واقعاً آنچه معاویه مدعى آن بود و على(علیه السلام) را به آن متهم مى کرد وارد بود یا نه؟ امام(علیه السلام) در جواب نامه اى به معاویه چنین مى نویسد: «به خدا قسم، اگر خردمندانه بیندیشى و خواهش هاى نفسانى را کنار بگذارى، در مى یابى که من پاک دامن ترین مردم در ماجراى قتل عثمان مى باشم. تو خود مى دانى که من در این حادثه درگیر نبودم.»14
پس چرا معاویه این شبهه را مطرح مى کرد؟ مسلّماً هدف دیگرى را دنبال مى کرد.
نقش معاویه در قتل عثمان
معاویه پس از مرگ برادرش یزید از سوى خلیفه دوم به امارت شام منصوب شد15 و با تمام مسامحاتى که عمر نسبت به اعمال وى داشت، از خلیفه حساب مى برد و دست به عصا راه مى رفت. ولى با روى کار آمدن عثمان، دست معاویه در اجراى سیاست هاى مورد نظرش باز شد. او در زمان خلافت عثمان، با اختیارات گسترده اى که داشت، براى پیشبرد اهدافش، نهایت استفاده را برد. اما وقتى احساس کرد خون بر زمین ریخته عثمان او را در رسیدن به هدفش کمک بیش ترى مى کند، در فراهم شدن زمینه چنین امرى، قدم برداشت.
وقتى کار بر عثمان تنگ شد و شورشیان محاصره خانه او را تنگ تر کردند، عثمان براى نجات خود از امراى تحت امرش در خواست کمک کرد و نامه اى براى معاویه فرستاد و از او کمک خواست.16 معاویه خرابى اوضاع را به خوبى درک مى کرد; «شاید در انتظار این بود که با مرگ عثمان و از میان رفتن رقیبى نیرومند همچون او، قدمى به کرسى خلافت نزدیک تر گردد. از این رو، با وجود همه حقوقى که عثمان بر او داشت، در فرستادن کمک، هیچ تعجیلى نمى نمود و سستى خود را این گونه توجیه مى کرد که من از مخالفت کردن با عموم صحابه و یاران پیغمبر خشنود نیستم.»17
علّامه عسکرى از بلاذرى نقل مى کند: «هنگامى که عثمان به معاویه نامه نوشت و از او مدد خواست، معاویه یزید بن اسد قسرى را با گروهى سرباز، به سوى مدینه روانه نمود و به او فرمان داد: هنگامى که به سرزمین ذاخشب (چند فرسنگى مدینه) رسیدى، همان جا اطراق کن و دیگر حرکت نکن. مبادا نزد خود تصّور نمایى که شاهد جریانات و حوادث پایتخت اسلام هستى و چیزهایى دیده و دانسته اى که معاویه به خاطر عدم حضور نمى داند. در واقع، من شاهد و حاضر هستم و تو غایب! لشکر در نزدیک مدینه آن قدر درنگ کرد تا عثمان به قتل رسید و چون آشوب ها پایان گرفت، معاویه لشکر شام را به سوى خویش فراخواند، در حالى که هیچ کار مثبتى انجام نداده بود.»18
امام(علیه السلام) در نامه اى به معاویه چنین مى نویسد: «کدام یک از من و تو بیش تر با او دشمنى کردیم و راه هایى را که به قتل او منتهى مى شد، بیش تر نشان دادیم; آن کس که بى دریغ در صدد یارى او بر آمد، اما عثمان به موجب یک سوء ظن بى جا، خود طالب سکوت او شد و کناره گیرى او را خواست؟ یا آن که عثمان از او (معاویه) یارى خواست و او به دفع الوقت گذارند و موجبات مرگ او را برانگیخت تا مرگش فرا رسید؟»19
ابن عباس نیز در نامه اى براى معاویه در این باره چنین مى نویسد: «به خدا سوگند که تو چشم انتظار قتل عثمان بودى و با این که وضعش برایت کاملاً روشن بود، نگذاشتى مردم قلمروت به دفاعش بیایند، در حالى که نامه سراسر استمدادش به تو رسید و اعتنایى به آن ننمودى، با آن که مى دانستى محاصره کنندگان تا او را نکشند، دست بردار نیستند تا آن که همان طور که مى خواستى، به قتل رسید.»20
علّامه امینى مى نویسد: «از اسناد تاریخى چنین بر مى آید که خوددارى معاویه از دفاع عثمان، اثرى مهم در قتل وى داشته است. معاویه با وجود امکانات بسیار و فرمان دهى بر سپاهى عظیم، از انجام فرمان خلیفه سرپیچیده و چندان تأخیر روا داشته که کار از کار گذشته است. به همین دلیل است که على(علیه السلام) به او مى گوید: به خدا قسم، پسر عمویت را کسى جز تو نکشته است.»21
از این مجموعه، نتیجه مى گیریم که معاویه یک هدف داشت که هر وسیله اى را براى نیل بدان مباح مى دانست: او آنچه که در حیات عثمان مى توانست به دست بیاورد، به دست آورد و با شورش مردم بر ضد عثمان احساس کرد که مرگ او بیش تر به نفع اوست تا حیاتش. بدین روى، نه تنها خود هیچ اقدامى در جهت دفع این شورش نکرد، بلکه به استمدادهاى عثمان نیز پاسخى نداد تا شورشیان او را به قتل رساندند.
هدف معاویه از خون خواهى عثمان
معاویه با طرح شبهه خون خواهى عثمان، در پى این هدف بود که ابتدا بین مردم شکاف ایجاد کند و مانع گرایش عمومى به سوى امام(علیه السلام) شود و سپس به نحوى خود را مطرح کند.
شبث بن ربعى در نطقى خطاب به معاویه گفت: «بر ما پوشیده نیست که تو در پى چه هستى; تو براى گم راه کردن مردم و جلب آراء و تمایلات آن ها و زیر فرمان در آوردن آن ها، هیچ وسیله اى جز این نیافته اى که بگویى زمام دارتان به ناحق کشته شده و ما به خون خواهى او برخاسته ایم. در نتیجه، افراد نادان و فرومایه بر گرد این شعار فراهم آمده اند، در حالى که براى ما مسلّم است که دلت مى خواست او کشته شود تا به این جا برسى و دعواى خون خواهى او را پیش بکشى.»22
معاویه دنبال این هدف بود که با کشته شدن عثمان، جامعه بى زمام دار بماند و میدان براى رقابت و کشمکش بر سرتصدّى مقام خلافت گشوده شود و خون عثمان را که با وى خویشاوندى داشته، وسیله از میان بردن رقبا و مردان شایسته خلافت و حکومت قرار دهد.23
خون عثمان بهانه اى بود براى رسیدن معاویه به آروزهایش; به همان چیزى که ابوسفیان در ابتداى خلافت عثمان مطرح کرد; زیرا اگر بحث خون خواهى عثمان مطرح بود، اولاً، فرزندان عثمان زنده بودند و آن ها باید خواستار خون عثمان مى شدند. ثانیاً، اگر معاویه واقعاً طالب خون خواهى عثمان بود، چرا با آشوب و شورانیدن مردم بر ضد حکومت مرکزى، اقدام به چنین کارى نمود؟ مگر نمى توانست ابتدا با امام(علیه السلام) بیعت کند و سپس از طریق اقامه دعوا و طرح شکایت، خواستار خون خلیفه مقتول شود تا على(علیه السلام)از طریق قضایى قضیه را تعقیب کند؟ پس معاویه هدف دیگرى را دنبال مى کرد و بهترین و مناسب ترین وسیله براى رسیدن به هدفش را در خون خواهى عثمان یافت.
علّامه عسکرى مى نویسد: «معاویه در سایه نام عثمان و به اسم خون خواهى او، با امام مى جنگید و به خاطر ارضاى جاه طلبى هایش، در جستوجوى حکومت بود. او خواستار فرمان روایى بر سرزمین هاى وسیعى همچون قلمرو اسلام بود و براى رسیدن به این نتیجه، به کار بردن هر وسیله اى را روا مى دانست و از هیچ ناجوان مردى و پلیدى نیز روگردان نبود. در حقیقت، ادعاى خون خواهى عثمان لفافه اى بود که براى رسیدن به مقصودش از آن سود جست.»24
مشتبه شدن جبهه حق و باطل
معاویه با شبهه افکنى، عدّه زیادى از مردم شام را همراه خود نمود و به مقابله با امام(علیه السلام)برخاست. امام(علیه السلام) نیز سپاه خود را حرکت داد تا این فئه باغیه را ریشه کن سازد. دو سپاه در سرزمینى به نام «صفّین» مقابل یکدیگر قرار گرفتند. پیش از عزیمت دو سپاه به صفین و پیش از شروع درگیرى، امام(علیه السلام)پیک هایى را فرستاد که کار بدون جنگ و خون ریزى به نتیجه برسد و معاویه دست از نافرمانى و جاه طلبى بردارد که چنین امرى حاصل نشد. در این بین، که هنوز درگیرى آغاز نشده بود، بعضى از افراد سپاه امام(علیه السلام)در حق بودن جبهه امام(علیه السلام) و باطل بودن جهبه معاویه دچار شک و تردید شدند.
مردى به عمّار گفت: «اى ابایقظان، آیا پیامبر(صلى الله علیه وآله) نفرمود: با مردم مشرک بجنگید تا اسلام بیاورند; پس هر گاه اسلام آوردند، خون و مالشان از جانب ما در امان است؟» گفت: «چرا، اما این ها اسلام نیاوردند، بلکه به ظاهر تسلیم شدند و کفر را در دل خود مخفى نگه داشتند تا یاورانى بر آن (کفر) یافتند.»25
اسماءبن حکم مى گوید: ما در صفّین و زیر پرچم عمّار یاسر بودیم، مردى آمد و پرسید: عمار کدام یک شماست؟ از او سؤالى دارم. عمّار گفت: بپرس. گفت: من با بینش (اعتقاد استوار) از خانه و خاندان خود، در راه حقّى که گام برداشتیم، بیرون آمدم و به گم راهى آنان و این که بر باطل هستند، شکّى نداشتم، اما الان مى بینم: مؤذّن ما اذان مى گوید، مؤذّن آنان نیز اذان مى گوید، و آنان همانند ما نماز مى خوانند و دعا مى کنند و قرآن تلاوت مى کنند و پیامبرمان یکى است، و از شب گذشته دچار شک شدم و تا صبح به همان وضع بودم. صبح نزد امیرمؤمنان رفتم و ماجراى خود را گفتم و او مرا به نزد شما فرستاد تا هر چه گفتى، انجام بدهم. عمار گفت: آیا صاحب آن پرچم سپاه را، که روبه روى ماست، مى شناسى؟ آن پرچم (اکنون) از آن عمروعاص است، ولى (قبلاً) من سه بار، (بدر، احد و خندق) همراه پیامبر(صلى الله علیه وآله)علیه همان پرچم جنگیده ام و این چهارمین جنگ من است و این بار انگیزه جنگ افروزانش از دفعات قبل نیکوتر و بهتر نیست. بله، این جنگى است که انگیزه شرّ و فجورش بیش از آن جنگ هاست. آیا در جنگ بدر و احد و حنین، خود بوده اى یا پدرت که از آن خبر دهد؟ گفت: نه. عمار گفت: مواضع ما همان مواضع پیامبر(صلى الله علیه وآله)در بدر و احد و حنین است و آنان در مواضع احزاب مشرک (آن روزگار) قرار دارند. آیا آن لشکر و یکایک افرادش را مى بینى؟ به خدا سوگند، مى خواستم تمام افراد همراه معاویه، پیکرى واحد بودند و من آن پیکر را با شمشیر مى زدم و تکه تکه مى کردم. خون تمام آن ها از ریختن خون گنجشکى حلال تر است. وقتى آن مرد رفت. عمّار گفت: به خدا، آنان به قدر خاشاکى که چشم مگسى را بیالاید، بر حقّ نیستند. اگر ما را تا نخلستان هاى دوردست هجر عقب برانند، من یقین دارم که ما بر حقّ هستیم و آنان بر باطل.»26
نکته قابل توجه این که شخصیت و جایگاه امام چه قدر در بین مردم ناشناخته بود که افرادى با آن که در کنار ایشان بودند و به یارى او برخاسته بودند و او را به عنوان جانشین پیامبر یا دست کم خلیفه قانونى مى شناختند، اما در حقّانیت امام(علیه السلام)دچار تردید بودند.
على(علیه السلام) که در زمان حیات پیامبر(صلى الله علیه وآله) مرد شماره دو اسلام، برادر پیامبر(صلى الله علیه وآله) و کسى که پیامبر(صلى الله علیه وآله) او را مدار و محور حق معرفى کرده بود، پس از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله)، چنان در انزوا قرار گرفته بود و معاویه چنان تظاهر به اسلام کرده بود که عده اى با این که پس از خلافت حضرت على(علیه السلام)قدرى از ویژگى هایش را شناختند و با این که در کنار خود چراغ روشنگرى همچون او را داشتند، اما باز هم دچار تردید شدند و عمّار یاسر، که خود از دریاى بى کران معرفت على(علیه السلام) بهره مى برد، باید شک و تردید را از آن ها مى زدود.
شهادت عمّار و شبهه معاویه
عمّار از شخصیت هاى ثابت قدمى بود که از وقتى راه حق را شناخت، با تمام وجود در آن مسیر گام برداشت. شخصیتى که پیامبر(صلى الله علیه وآله)درباره اش فرمودند: «عمّار یاسر تا پاى وجودش سرشار از ایمان است.»27
و فرمودند: «عمّار با حق است و حق به همراه عمّار.»28
هنگام ساختن اولین مسجد در مدینه، او به تنهایى کار چند نفر را انجام مى داد و بعضى ها او را بیش از توانایى اش به کار وامى داشتند. روزى عمّار شکایت این ها را به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نمود و گفت: این گروه مرا کشتند. پیامبر(صلى الله علیه وآله)در جمع همه حاضران فرمود: تو نمى میرى تا وقتى که گروه ستمگر و منحرف از حق تو را بکشند. آخرین توشه تو از دینا جرعه اى شیر است.»29
این خبر دهان به دهان گشت تا این که در صفّین، خبر حضور عمّار به همراه سپاه امام(علیه السلام)در میان لشکریان معاویه منتشر شد و دل هاى عده اى از فریب خوردگان را لرزاند و به جستوجو پرداختند; از جمله ذوالکلاع، که خبر غیبى پیامبر(صلى الله علیه وآله) را در زمان عمر و از زبان عمر و بن عاص شنیده بود: «پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرموده است: مردم شام و عراق با یکدیگر برخورد خواهند کرد و عمّار در شمار اهل حق خواهد بود و آن گروهى که ستم پیشه است، عمّار را مى کشد.»30
البته کسانى را که خبر غیبى پیامبر(صلى الله علیه وآله) را شنیده بودند و از حضور عمّار در جمع سپاه حضرت على(علیه السلام)مطلع شده بودند، معاویه و عمروعاص به نحوى قانع کردند; چنان که به ذوالکلاع وعده دادند که عمّار به سپاه شام ملحق خواهد شد.
عمّار با کهولت سن، همچنان از نیروى جنگى برخوردار بود و همچنان شجاعانه مى جنگید. در یکى از روزهاى جنگ، در اثر حرارت آفتاب و کارزار در میدان جنگ تشنه شد. قدرى شیر براى او آوردند و جرعه اى نوشید و گفت: «اللّه اکبر» امروز با دوستان دیدار مى کنم; محمد(صلى الله علیه وآله)و همراهانش را ملاقات مى کنم. در همین هنگام، دو نفر از گم راهان سپاه معاویه بر او حمله بردند و با کمک یکدیگر، عمّار را از پاى درآوردند و به شهادت رساندند.»31
چون عمّار در همراهى على(علیه السلام) و ذوالکلاع در همراهى معاویه کشته شدند: عمروعاص گفت: اى معاویه، نمى دانم از کشته شدن کدام یک از آن دو شادمان باشم. اگر ذوالکلاع زنده بود و تنها عمّار کشته شده بود، ذوالکلاع تمام قوم خود را متمایل به على(علیه السلام)مى کرد و سپاه ما را بر ما مى شوراند و تباه مى کرد.»32
با شهادت عمّار و انتشار خبر آن، معاویه براى جلوگیرى از اختلاف در سپاهش، نیرنگ دیگرى به کار برد. او براى رفع اختلاف و سر و صدا و جلوگیرى از پراکنده شدن لشکرش، به این توجیه و تأویل دست زد: «کسانى عمار را کشته اند که او را به این جا آورده اند!»33 و با این ترفند، او از به هم پاشیده شدن سپاه جلوگیرى کرد و باز هم از حماقت مردم شام بهره برد.
وقتى امیرالمؤمنین(علیه السلام) این توجیه مسخره را شنیدند، فرمودند: (اگر چنین است) «پس حمزه را هم رسول خدا(صلى الله علیه وآله)کشت، آن هنگام که او را به سوى نبرد با کافران فرستاد!»34
با شهادت عمّار، امام(علیه السلام) یکى از بهترین و برجسته ترین یاران خود را از دست داد و معاویه یکى از سرسخت ترین دشمنانش را از سر راه برداشت.
شبهه تحکیم قرآن
جنگ به اوج خود رسیده بود، سه روز جنگ مستمرّ نیروى دو طرف را به تحلیل برده بود، اما سپاه دنیاطلب معاویه در این درگیرى کم آورده، آخرین تلاش هاى خود را مى کرد. پیش روى سپاه امام(علیه السلام)به سوى خیمه هاى معاویه ادامه داشت. على(علیه السلام)در «لیلة الهریر» (آخرین شب نبرد میان سپاهیان على(علیه السلام)و معاویه که در آن شب لشکریان معاویه زیر ضربات سنگین سپاهیان امام(علیه السلام) به قدرى کشته و مجروح دادند که مثل سگ زوزه مى کشیدند)، براى یاران خود خطبه خواندند و فرمودند: اى مردم، مى بینید که کار شما و دشمن به کجا رسیده است; از ایشان جز نفس آخر باقى نمانده است و کارها چون روى آورد، انجام آن با آغازش مقایسه مى شود. آن قوم در مقابل شما، بدون این که مقصد دینى داشته باشند، پاى دارى کردند تا آن که پیروزى ما بر آنان به این مرحله رسید و من به خواست خدا، اول صبح فردا بر ایشان حمله مى برم و آنان را در پیشگاه خداوند به محاکمه مى کشانم. وقتى این سخنان به اطلاع معاویه رسید، عمرو بن عاص را خواست و گفت: اى عمرو، فقط یک امشب را فرصت داریم و على فردا براى فیصله کار بر ما حمله خواهد آورد، اندیشه تو چیست؟ عمرو به معاویه گفت: مردان تو در قبال مردان او پاى دارى نمى کنند، تو هم مثل او نیستى; او براى کارى با تو جنگ مى کند و تو براى کارى دیگر; تو زندگى و بقا را دوست دارى و او فنا و مرگ را مى خواهد. وانگهى اگر تو بر مردم عراق پیروز شوى، آنان از تو بیم دارند، ولى اگر على بر مردم شام پیروز شود، از او بیمى ندارند و ناچار باید کارى به آن قوم پیشنهاد کنى که اگر بپذیرند، اختلاف نظر پیدا کنند و اگر نپذیرند، باز هم اختلاف پیدا کنند; آنان را به این کار فراخوان که قرآن را میان خودت و ایشان حَکَم قرار دهى، با این پیشنهاد در آن قوم، به هدف خودخواهى رسید و من همواره این پیشنهاد را به تأخیر انداختم تا وقتى که کاملاً به آن نیازمند شوى. معاویه هم ارزش پیشنهاد را شناخت و دستور اجراى آن را صادر کرد.35
اول صبح، مردم شام با به نیزه کردن قرآن ها و نیز قرآن بزرگ مسجد اعظم (شام) را بر سر سه نیزه، که به یکدیگر بسته بود کردند و ده نفر آن را حمل مى کردند، با یک صد قرآن مقابل على(علیه السلام)آمدند و بر هر یک از میمنه و میسره لشکر دویست قرآن برافراشتند که تعداد تمام قرآن ها به پانصد مى رسید. در این هنگام، شامیان بانگ برداشتند: اى عراقیان، نسبت به زنان و دختران و پسران خویش از رومیان و ترک ها و ایرانیان بر حذر باشید که اگر کشته شوید، فردا چه بر سرشان خواهد آمد، اینک این کتاب خدا، حَکَم میان ما و شما باشد!
على(علیه السلام) عرضه داشت: بار خدایا، تو نیک مى دانى که هدف این ها قرآن نیست. خود میان ما و ایشان حُکم کن که حَکَم بر حق و آشکارى.»36
معاویه و رفیقش در آستانه شکست قطعى، با اجراى این ترفند، خود را از مهلکه نجات دادند و توانستند با طرح حکمیت، اختلاف و دودستگى در سپاه امام(علیه السلام)ایجاد کنند و سپاهى که در چند قدمى پیروزى و فتح خیمه هاى فساد و تباهى بود، با بى تدبیرى و گوش ندادن به هشدارها و توصیه هاى امام و رهبرشان، مانع شکست دشمن شدند.
در نهایت هم کوفیان ابوموسى را به عنوان حکم انتخاب کردند و عمروعاص با فریب ابوموسى، مسأله تحکیم را به نفع معاویه به پایان رسانید.
--------------------------------------------------------------------------------
پى نوشت ها
1 ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 45
2على بن حسین مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 36 / علامه امینى، الغدیر، ج 10، ص 239 و 238
3 علّامه امینى، همان، ج 10، ص 230 به نقل از: شافعى در کتاب الامّ، ج 1، ص 208
4 علّامه امینى، همان، ج 10، ص 242، به نقل از: ابن کثیر، تاریخ ابن کثیر، ج8، ص 139
5علّامه امینى، همان، ج 10، ص 256
6 علّامه امینى، همان، ج 10، ص 238 / همان، ترجمه جلال الدین فارسى،چ پنجم، تهران، بنیاد بعثت، 1374، ج 19، ص 306
7 سیدعبدالحسین شرف الدین، اجتهاد در مقابل نص، چاپ هشتم، قم، دفتر انتشارات اسلامى، 1375، ص 572 / ابن ابى الحدید، همان، ج 1، ص 358
8 على بن حسین مسعودى، همان، ج 2، ص 453ـ455 / سیدمرتضى عسکرى، نقش ائمه در احیاء دین، ج 16، ص 67/ ابن ابى الحدید، همان، ج 1، ص 463
9 ابن ابى الحدید، همان، ج 1، ص 231
10 اسراء/33
11 نصربن مزاحم، وقعة صفین، چاپ دوم، قم منشورات مکتبة آیة اللّه المرعشى النجفى، 1404 ق، ص 32 و 31 / ابن ابى الحدید، همان، ج 3، ص 8 ـ77
12 نصربن مزاحم، همان، ص 85 / ابن ابى الحدید، همان، ج 15، ص 73
13 نصربن مزاحم، همان، ص 78
14 نهج البلاغه، نامه 6
15 محمد محمدى رى شهرى، موسوعة الامام على بن ابى طالب، قم، دارالحدیث، 1421 ق، ج 5، ص 289 به نقل از: البدایة و النهایة، ج 8، ص 122
16 محمدبن جریر طبرى، تاریخ طبرى، ج 4، ص 452
17 سیدمرتضى عسکرى، نقش عایشه در تاریخ اسلام، نهم، تهران، منیر، 1377 ش، ج 3، ص 89ـ90
18 ابن ابى الحدید، همان، ج 8، ص 58 / سیدمرتضى عسکرى، همان، ج 3، ص 90
19 نهج البلاغه، نامه 37
20علّامه امینى، همان، ج 9، ص 179 / بلاذرى، انساب الاشراف، بیروت، دارالفکر، 1417 ق، ج 5، ص 114
21 علّامه امینى، همان، ج 9، ص 181
22 نصربن مزاحم، همان، ص 210 / ابن ابى الحدید، همان، ج 1، ص 342 / علّامه امینى، همان، ج 9، ص 179
23 علّامه امینى، همان، ج 9، ص 181
24علّامه عسکرى، همان، ج 3، ص 124
25 نصربن مزاحم، همان، ص 217
26 نصربن مزاحم، همان، ص 221ـ220
27 علّامه امینى، همان، ج 9، ص 43، به نقل از: تفسیر زمخشرى، ج 2، ص 176 و تفسیر الرازى، ج 5، ص 365 و کنز العمّال، ج 6، ص 184
28 علّامه امینى، ج 9، ص 44، به نقل از: طبقات ابن سعد، ج 3، ص 187
29 محمدبن جریر طبرى، همان، بیروت، روائع التراث العربى، بى تا، ج 5، ص 58
30 نصربن مزاحم، همان، ص 335
31 نصربن مزاحم، همان، ص 341 / عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابى طالب، ترجمه محمدمهدى جعفرى، تهران، شرکت سهامى انتشار، 1351، ج 5، ص 63ـ65
32 نصربن مزاحم، همان، ص 341/ عبدالفتاح عبدالمقصود، همان، ج 5، ص 59
33 ابن ابى الحدید،همان،ج20،ص334
34 ابن ابى الحدید،همان،ج20،ص334
35 نصربن مزاحم، همان، ص 477 و 476 / ابن ابى الحدید، همان، ج 2، ص 210/ ابن قتیبة دینورى، همان، ج 1، ص 115 / على بن الحسین الهاشمى، وقعة النهروان او الخوارج، بیروت، مؤسسة المفید، 1413 هـ
36 نصربن مزاحم، همان، ص 478 / ابن ابى الحدید، همان، ج 2، ص 213 و 211

تبلیغات