آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۰۲

چکیده

متن

«ولایت» مقامى است که از سوى خداوند متعال به افراد خاصى از بندگان صالح اعطا مى شود. به موجب این مقام، او واسطه نزول الطاف الهى به مردم مى گردد و وصول همه خیرات به واسطه وجود ولى صورت مى گیرد.
این مقام شایسته افراد محدودى از بندگان صالح خداوند مى باشد که هر چند در بین آن ها به صورت تشکیک دیده مى شود، ولى در بین برخى از افراد از شدت بیش ترى برخوردار است که این افراد به عقیده اهل تشیع به «امام» و قطب عالم شناخته مى شوند. ولایت به این معنا به دو نوع کلى تقسیم مى شود: ولایت مطلقه و مقیّده. ولایت مطلقه اصل در ولایت است; یعنى تمام کسانى که داراى ولایت مقیّد، مى باشند، وابسته به ولایت مطلقه بوده و نورشان را از آن مى گیرند; همانند نبوت مطلقه و مقیّده.
اهل تصوّف در اعتقاد به این معنا از «ولایت»، با اهل تشیع اشتراک دارند. هم چنین در تعیین افراد صاحب ولایت مطلقه و مقیده نیز معمولاً عرفا و صوفیان همانند شیعیان مى اندیشند.
ولى در این میان، محى الدین بن عربى، که از بزرگان عرفان و صاحب کتاب نصوص الحکم و فتوحات مکیّه مى باشد، از شیعیان فاصله گرفته است. او صاحب ولایت مطلقه را حضرت عیسى(علیه السلام) و ولایت مقیّده را شخص خودش مى داند. بر خلاف شیعیان که صاحب ولایت مطلقه را حضرت على(علیه السلام) و صاحب ولایت مقیده را امام مهدى (عج) مى دانند.
این اختلاف میر حیدر آملى از عرفاى نامى قرن هشتم و از شارحان نصوص را بر آن داشت تا در مقدمه شرح نصوص خود، در کتاب مستقلى به نام نص النصوص، به نقد نصوص بپردازد و از سه منظر عقل و نقل و کشف هر یک از مدعاهاى ابن عربى را رد کند و در مقام پاسخ گویى مفصل برآید.
مقدمه
براى کسانى که با مسائل عقلى جهان اسلام در زمینه عرفان و حکمت اسلامى آشنایى دارند، شخصیت محى الدین بن عربى و اثر او در تمدن اسلامى کاملاً شناخته شده است. نقش او در رشد عرفان اسلامى اساسى و اصلى است، به ویژه اگر بخواهیم در سخنان و آثار بزرگان عرفان و فلسفه به این اهمیت بپردازیم، به یقین، کسى را همانند ابن عربى داراى این همه علو شأن و جلالت منزلت نمى یابیم.
ولى آنچه بسیارى از فلاسفه و عرفاى شیعى را دچار تعجب کرده است و نقطه عطفى در تاریخ عرفان و تصوف اسلامى به شمار مى آید برخى از عقاید ابن عربى است که با آنچه تفکر شیعى آن را تبیین مى کند تباین و تخالف دارد.
از این رو، بسیارى از عرفاى بزرگ شیعه، که از یک سو، نمى توانستند بزرگى شأن ابن عربى را در عرفان اسلامى نادیده بگیرند و از سوى دیگر، نمى توانستند تفکرات مخالف شیعه او را تحمل کنند، دست به توجیهاتى زده اند تا دامان ابن عربى را از این آلودگى ها پاک دارند.
ولى در بین بزرگان حکمت شیعى، میرحیدرآملى، که او نیز در حکمت و عرفان داراى شأنى همانند ابن عربى است، در مقابل این تفکرات دست از تسامح برداشت و على رغم احترامى که براى ابن عربى قایل بود، در مقام پاسخ گویى و ردّ آنچه ابن عربى مطرح کرده بود، برآمد. وى در کتاب نص النصوص خود، مفصلاً به آنچه ابن عربى ابراز کرده بود پرداخته و بطلان آن را مبرهن ساخته است. این مختصر، اشاره اى است به آنچه ایشان در این باره گفته است. ابتدا چند مقدمه در این باره:
ولایت
از حیث معناى لغوى و اصطلاحى کم تر واژه اى همانند «ولایت» داراى گستره معنایى است; چه آن که گاهى آن را صعود داده و ویژه حضرت حق مى یابیم و گاهى نزول داده، همه مؤمنان را داراى ولایت مى دانیم. گاهى نیز آن را مترادف با «امام» مى گیریم و یا گاهى در اصطلاح صوفیه یا اهل تشیّع، معناى دیگرى بر آن بار مى کنیم. از این رو، براى ترسیم محدوده معنایى ولایت، ذکر مقدماتى ضرورى مى نماید:
اولاً، ولایت در اسلام، مخصوص ذات اقدس الله است و به حکم آیه شریفه «و هو الولى الحمید» (شورى: 28) هیچ کس حق ولایت و حکومت بر دیگرى ندارد، فقط خداوند بر دیگران حق ولایت دارد و تمام انواع ولایتى که در دین، به ویژه در فقه، مطرح شده است، به شکلى باید به ولایت حضرت حق برگردد.
ثانیاً، از آن جا که انسان خلیفه خداست و برخى از افراد به مرحله تام و کامل آن نایل مى آیند چنین شخصى از دایره خودبینى گذشته و طبق حدیث قدسى، وقتى انسان به چنین مقامى برسد، آنچه مى گوید از روى هوى و هوس نیست، بلکه وحیى است که خداوند بر زبانش جارى کرده; «ما یَنطقُ عن الهَوى» (نجم: 53) خداوند گوش اوست که با آن مى شنود و زبان اوست که با آن سخن مى گوید; «ما تقرَّبُ الىَّ عبدٌ بشىء اَحبَّ اِلىَّ ممّا افترضتُ علیه. و اِنّه لیتقرّبُ اِلىّ بالنّافلةِ حتّى اُحبُّه فاِذَا اَحببتُه کنتُ سَمعهُ الّذى یَسمعُ بِه و بصره الّذی یُبصرُبِه و لسانه الّذی یَنطقُ بِه و یده الّتى یبطشُ بها اِن دعانی اجبتُه و اَنِ سألَنى اَعطیتُه.»1
مسلمانان به چنین شخصى که به مقام فناى ذات خود رسیده و تحت اراده الهى قرار گرفته باشد «ولى» مى گویند.
ثالثاً، در شخصیت الهى، به طور کامل، فکر الهى انعکاس یافته است، به طورى که دست و چشم و گوشش، دست و چشم و گوش خداست. عنایت الهى به کسانى که خدا را مى خوانند از طریق او مى رسد.
در اصطلاح، صوفیه «ولى» را کسى مى نامند که به موجب «و هو یتولّى الصّالحین» (اعراف: 196)، حضرت حق متولّى، متعهد و حافظ وى گشته و از عصیان و مخالفت تا به نهایت کمال، که مرتبه فناى جهت عبدانى و بقاى جهت ربّانى است وصول یافته. چنین شخصى «ولى» است، هم به معناى فعیل و هم فاعل.
بدین روى، به عقیده صوفیه، اولیا قدرت تصرفى همانند حق تعالى دارند و به حکم این قدرت، ولى در باطن مریدان و در امورخارجى تصرف مى کند. تلقى مولوى ازشمس نیز چنین است:
اولیا را هست قدرت از اله تیر جسته باز آرندش ز راه2
رابعاً، به عقیده صوفیان، تمام صوفیان ولى نیستند. اولیا گروه محدودى از مردان و زنان هستند که به عالى ترین تجارب دست یافته اند. رابطه ایشان با خداوند چنان است که شخصیت الهى خود را در ایشان متجلّى مى سازد و از ایشان بر دیگران آشکار مى شود.
خامساً، به چنین شخصى که به این مقام رسیده باشد، «خرقه ولایت» مى پوشانند. و چون شیخ در مرید خود، آثار ولایت و علامات وصول به درجه تکمیل و تربیت مشاهده کند، او را به نیابت و خلافت از خود در تربیت و تصرف خلق مأذون مى دارد و وى را «خلعت ولایت» مى پوشاند، تا موجب سرعت مطاوعت خلق از او گردد.3
نور محمدى در ولى
با توجه به اهمیتى که نورمحمدى در تبیین حقیقت ولایت دارد، در این جا، به صورتى گذرا به آن اشاره مى شود:
نزد عرفا، «صادر اول» ـ یعنى اولین موجودى که از خداوند متعال به وجود آمد ـ وجود مقدس «حقیقت محمدیه» است; همو که به حق «خلیفه الله» است و دیگران خلیفه اویند. البته عرفا در این عقیده با شیعیان مشترکند که بعدها به اهل سنّت نیز شیوع پیدا کرد. به حکم روایت نبوى (کُنت نبیاً و آدمُ بین الماءِ والطّینِ)4، این نور و حقیقت از یک نبى به نبى دیگر انتقال یافت تا در رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)ظاهر شد. به عقیده شیعه، این نور پس از حضرتش هم چنان در امامان اثنى عشر(علیهم السلام)تداوم یافته است.
پس هر مسلمانى باید اعتراف کند که فراتر از همه اولیا و حتى کامل ترین آن ها حضرت محمد(صلى الله علیه وآله) است. او ولى مطلق است.
شخصیت نبوى حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) از دو جنبه قابل توجه است:
1. به عنوان مرکز روحبخش جهان آفرینش که روح حیات همه اشیاست.
2. واسطه عنایت الهى و منبعى است که خداوند شناخت خویش را از رهگذر آن بر پرستندگان خود افاضه مى کند و عطایاى خویش را به وسیله او به بندگان ارزانى مىدارد.
به عقیده صوفیه، اشخاصى که نور محمدى در آن ها حلول مى کند، البته اولیا و قدسیانند و نزدیک ترین پیوند را با حضرت محمد(صلى الله علیه وآله) دارند. او به عنوان «انسان کامل»، تمام صفات الهى را در خود دارد و به معناى دقیق کلمه «ولى» است. این جنبه از ولایت باطنى حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) از مقام ظاهرى او، که نبوت باشد، بالاتر است که بدون تدبیر او جهان از نظام مى افتد و ویران مى شود. و بى میانجى گرى او رحمت الهى شامل حال نوع انسان نمى شود.5
نظر عرفا درباره «ولایت»
براى روشن شدن بحث، به دیدگاه ها و تعاریف تنى چند از بزرگان عرفان توجه کنید:
1. عبدالرحمن جامى: چنان که درنفحات الانس آمده، به نظر او، «ولایت»مشتق از«ولى» و بردو قسم است: عامّه و خاصه.
«ولایت عامّه» مشترک میان همه مؤمنان است: «اللّه ولىّ الذین آمنوا یخرجهم من الظّلماتِ الى النّور.» (بقره: 257)
«ولایت خاصه» مخصوص واصلان از ارباب سلوک است که عبارت از فناى عبد در حق و بقاى به اوست; «فالولىُّ هوالفانى فیه والباقى به».6
2ـ خواجه عبدالله انصارى: «اولیا را سه نشان است: سلامت دل، سخاوت نفس، نصیحت خلق.
سلامت دل رستگى از سه چیز است: گله از حق، جنگ با خلق، پسند با خود.
سخاوت نفس را سه نشان است: دست بداشتن از آنچه خودخواهى، دل بازشدن از آنچه خلق درآنند، منتظر نبودن چیزى از دنیا.
نصیحت خلق را سه نشان است: نیکوکاران را یارى دادن، بر بدکاران بخشودن، همه را نیک خواستن.»7
3ـ هجویرى: وى صفت و عدد اولیا را این چنین شرح مى دهد: «از ایشان چهارهزارند که مکتومانند و یکدیگر را نشناسند و جمال حال خود هم ندانند و اندر کل احوال، از خلق مستورند و اخبار بدین مورود است. و سخن اولیا بدین ناطق و مرا خود اندرین معنى خبر عیان گشت. الحمدلله، اما آنچه اهل حلّ و عقدند و سرهنگان در گاه حق جل جلاله سیصدند که ایشان را «اخیار» خوانند و چهل دیگر که ایشان را «ابدال» خوانند و هفت دیگر که ایشان را «ابرار» خوانند و چهارند که ایشان را «اوتاد» خوانند و سه دیگر که ایشان را «نقیب» خوانند و یکى که او را «قطب» خوانند و «غوث» گویند و این جمله یکدیگر را نشناسند و اندر امور به اذن یکدیگر محتاج باشند. و بدین، اخبار مروى و ناطق است.»8
4ـ شیخ محمد لاهیجى: «حضرت حق حکایت از قول یوسف مى فرماید: «انتَ ولیىّ فِى الدّنیا و الاخرةِ»
این اسم «ولى» جارى بر بندگان خاص حضرت حق مى شود به سبب تخلّق ایشان به اخلاق الهى و تحقق به فناى ذات و صفات و تعلّق به بقاء بعدالفناء و صحو بعد المحو. و «نبوّت» به معنى انباء و اخبار است». و «نبى» مبنى و خبر دهنده است از ذات و صفات و اسما و احکام الهى.
«ولایت» عبارت است از قیام بنده به حق بعد از فناى از نفس خود. و حصول این دولت عظمى و سعادت کبرى به آن مى توان بود که حق متولّى امر بنده شود و حافظ و ناصر وى گردد تا او را بدین مرتبه که نهایت مقام قرب است برساند.9
5ـ محى الدین بن عربى: «واعلم اَنّ الولایة هى الفلکَ المحیطُ العام و لهذا لم تنقطع و لها الانباء العام وامّا نبوةُ التشریع والرسالةُ فمنقطعةٌ و فى محمد(صلى الله علیه وآله) قد انقطعت.فلانبىَّ بعده مشرعاً له و لارسولَ و هو المشرّع»10
بدان که ولایت همانند فلکى است که بر تمام عالم احاطه دارد و از عالم جدا شدنى نیست; نبوت و رسالت را نیز در برگرفته است و تا عالم باقى است، ولایت هم باقى است و منقطع نگردد. ولى رسالت ونبوّت باقى نیست و پس از حضرت محمد(صلى الله علیه وآله)دیگر نه رسولى صاحب شرع مى آید و نه نبى.
6ـ امام خمینى(رحمه الله): حضرت امام(رحمه الله) در کتاب مصباح الهدایه با چند مقدمه، اصل ولایت را اثبات مى کنند:
«ابتدا این که هیچ یک از اسما و صفات با داشتن تعیّنات محرم سرّ حضرت حق نیستند. پس لابد براى کشف اسرار و ظهور اسما، خلیفه اى الهى و غیبى باید باشد تا از آن استخلاف کند، تا نور اسرار الهى در آینه این خلیفه منعکس شود و به وسیله او درهاى برکات و چشمه هاى خیرات بازگردد.
این خلیفه الهى داراى وجه غیبى به عالم غیب و وجهى به عالم اسما و صفات است. لذا، انوار آن وجه غیبى در این وجه اسمایى و صفاتى متجلّى مى شود.
این خلافت همان روح خلافت محمدیه و اصل و مبدأ آن است و این همان حقیقت ولایت است.
پس ولایت قرب و محبوبیت و تصرّف و ربوبیت با نیابت است; یعنى همه این ها از مراتب ولایت علوى است که با حقیقت خلافت محمدى در مرحله امر و خلق اتحاد دارد. و نبوت مقام ظهور خلافت است. وولایت مقام باطن خلافت است.»11
ولایت مطلقه و مقیّده
یکى از اصطلاحاتى که در این بحث زیاد به کار مى رود و نیاز به تبیین دارد، اصطلاح «ولایت مطلقه و مقیده» است. ولایت مطلقه و مقیده که میرحیدر آملى از آن به «عام و خاص» و «تشریعى و غیرتشریعى» و «ارثى و غیرارثى» نیز تعبیر نموده همانند «نبوّت مطلقه و مقیده» است. 
«نبوّت مطلقه» بر حقیقت کلیه اولیه صدق مى کند و «نبوّت مقیده» به نبوّاتى که قیامشان به نبوّت مطلقه است; یعنى اصل در نبوت، نبوّت مطلقه است و ظهور نبوّت مقیّده به واسطه نبوّت مطلقه; همانند وجود مطلق و مقیّد.
در مورد ولایت نیز مسأله این چنین است: «ولایت مطلقه» اصل در ولایت است و «ولایت مقیّده» به آن برمى گردد. در این جاست که یکى از اختلافات بزرگ بین ابن عربى و دیگر عرفا و صوفیه روى مى دهد که در ادامه به تفصیل خواهد آمد.
ابن عربى و ختم ولایت
هر صوفى و عارفى به نوعى، به مسأله «ولایت» اعتقاد دارد. در این باب معتقدند همان گونه که انبیا(علیهم السلام) خاتمى دارند، اولیا نیز خاتمى دارند. عقیده بسیارى از عرفا در این باب، اعم از ولایت مطلقه و مقیّده، همانند عقیده شیعه است.
به نظر شیعه، ختم ولایت مطلقه على بن ابى طالب(علیه السلام)است و ختم ولایت مقیّده فرزندش محمدبن حسن(علیه السلام)مهدى (عج). بسیارى از عرفا مانند ترمذى نیز همین نطر را دارند.
اما طبق نظر ابن عربى، ختم ولایت مطلقه عیسى(علیه السلام)است که کلام او در این مسأله ثابت شده ولى وى در تعیین ولایت مقیّده دچار اضطراب شده است: یک بار ختم ولایت مقیّده را از آن مردى از عرب مى داند و در جایى، این ولایت را از آن مهدى (عج) و در جایى دیگر، ختم ولایت مقیّده را از آن خود مى داند که البته نظر سوم وى از ظهور بیش ترى برخوردار است.
1ـ ختم ولایت در مردى از عرب: او در جواب سؤال ترمذى که مى پرسد «کیست که شایسته است خاتم اولیا باشد، همانگونه که محمد(صلى الله علیه وآله)شایستگى داشت که خداوند نبوت را بر او ختم کند» مى آورد:
«فاِن قلتَ و مَن الّذی یستَحقُ خاتم الاولیاء... فلنقل الختمُ ختمانِ: ختمٌ یختمُ اللّه به الولایةَ وَ خَتمٌ یختُم الله به الولایة المحمدیّه. فامّآ ختمُ الولایة على الاطلاقِ فهو عیسى(علیه السلام)فهو الولىّ بالنّبوةِ المطلقه. و امّا ختمُ الولایةِ المحمدّیةِ فهى لرجل من العربِ منِ اکرمِها اصلاً ویداً و هو فى زماننا الیومِ موجودٌ عرفتُ به سنة خمس و تسعین و خمسمائه و رأیتَ العلامة التى له اخفاها الحقِّ فیه عن عیون عبادهِ.»12
همانگونه که از کلام او پیداست، او ختم ولایت مطلقه را حضرت عیسى(علیه السلام)مى داند، ولى ختم ولایت مقیّد، را از آن مردى از عرب که او را در سال 595 مشاهده کرده و نشانه ولایت را نیز در او دیده است. او هم چنین در جاى دیگرى از فتوحات همین سخن را تکرار مى کند.
2ـ ختم ولایت در حضرت مهدى (عج): اما از برخى عبارات دیگر او به نظر مى رسد که ختم ولایت را در حضرت مهدى (عج) مى داند:
«اِعلم ـ ایّدناالله ـ انّ لِلّهِ خلیفةً یخرَجُ و قد امتلأتِ الارضُ جوراً و ظلماً فَیملؤها قسطاً و عدلاً. لو لم یبقِ مِن الدّنیا الاّ یومٌ واحدٌ طول الله ذلک الیوم حتّى یلی هذا الخلیفةُ مِن عترةِ رسول الله(صلى الله علیه وآله) من ولد فاطمة اسمه اسم رسول الله ـ صلى الله علیه و سلّم ـ جدّه الحسن بن على بن ابى طالب یبایع بین الرکن و المقام یشبه رسول الله ـ صلى الله علیه و سلّم ـ فى خلقه»13
عقیده او در این جا عین عقاید شیعه است و عین آنچه از ظاهر روایت نبوى فهمیده مى شود، به خصوص آن که در ادامه، اشعارى در مدح حضرت بقیة الله (عج) مى آورد:
اَلا ان ختم الاولیاءِ شهیدٌ و عین امام العالمین فقیدٌ
هو السیّد المهدىّ مِن آلِ احمد هو الصّارم الهندىُّ حین یَبیدُ
هو الشمس یجلوُ کلَّ غم و ظُلمةِ هو الوابل الوسمى حینَ یجودُ
3ـ ختم ولایت در ابن عربى: در جاهاى دیگرى، وى ختم ولایت مقیّده را به خود نسبت داده است; مثلاً، «ولى دیگرى بعد از من نخواهد بود و هیچ کس حامل عهد من نخواهد بود. با فقدان من دولت از میان برمى خیزد و پایان ها به آغاز مى پیوندد.»14
در فتوحات، عبارت صریح ترى دارد; او مى گوید:
«انا ختم الولایة دون شک
لورث الهاشمى مع المسیح.»15 او هم چنین رؤیاهایى را که دالّ بر همین مطلب است، ذکر مى کند که در مکه خوابى دید که کعبه با آجرهایى از طلا و نقره بنا شده بود. فقط جاى دو خشت خالى بود. در این حال، مشاهده مى کند که او به جاى آن دو خشت منطبع گشت و عین آن دو خشت بود. پس از این دیوار کامل شد.16
او این رؤیا را تأویل کرد به این که او در میان صنف خود همانند رسول الله(صلى الله علیه وآله) در میان انبیاست و این را بشارتى بر ختم ولایت خود مى داند.
البته براى جمع بین این کلمات مضطرب ابن عربى بزرگان عرفان توجیهاتى ذکر کرده اند، ولى آنچه میرحیدر آملى از کلمات او به دست مى آورد، همان «ختم ولایت مقیدّه» به نام خود ابن عربى است. از این رو، در مقام پاسخ گویى به این دو ادعاى ابن عربى در ختم ولایت مطلقه و مقیّده برآمده و مفصل و مستدل آن را رد مى کند. در عین آن که او در جاى دیگرى از او تعریف و تمجید فراوان نموده، ولى در این مسأله، کوچک ترین مسامحه اى روا نمى دارد.
«ولایت» نزد میر حیدر آملى
او در تعریف «ولایت» مى آورد:
«الولایةُ هى التصرّفُ فى الخلق بالحقّ على ما هو مأمورون به من حیث الباطن والالهام دونَ الوحى، لانّهم متصرفون فیهم به لا بانفسهم.»17
این تعریف مؤیّد مدعاى مذکور در ابتداى بحث است که ولایت مطلقه متعلق به حضرت سبحان است و همه انواع ولایت باید به نحوى به این ولایت کلیه بازگردد.
ه نظر میرحیدر، ولایت باطن نبوت است. به عبارت دیگر، ظاهر ولایت، که همان نبوّت باشد، تصرف در خلق است به «اجراءاحکام شرعیه علیهم و باظهار الانباء والارشادِ لهم باِخبارِ الحقایقِ الالهیّة و المعارف الرّبانیة کشفاً و شهوداً.»
از این جا، فرق بین نبى و ولى مشخص مى شود که «نبى» به حسب ظاهر تصرف در خلق دارد، ولى «ولى» به حسب باطن، تصرف در خلق دارد. از این جاست که مشهور است: «الولایةُ اعظمُ من النبوةِ». ولى این به معناى برترى هر ولیى بر نبى نیست، بلکه به معناى آن است که ولایت هر نبى برتر از نبوت اوست. به دیگر سخن، هر نبى ولى است، ولى هر ولى نبى نیست و جنبه ولایت نبى اعظم است. در ادامه او اشاره به خاتمیت نبوت و ولایت دارد و آن که خاتم النبوه است: هر نبى از آدم تا خاتم، از مشکات ختم نبوّت مطلقه نور مى گیرد. اگر چه وجود خاکى نبى متأخر است، ولى وجود نورى او پیش از همه انبیا(علیهم السلام) و منبع نورى همه است. و هو قوله(صلى الله علیه وآله): «کُنت نبیّاً و آدمُ بین الماءِ و الطّینِ.»18
میرحیدر ادعا مى کند که همین سخن را در مورد ولایت مى توان گفت که کنتُ ولّیاً و آدمُ بین الماء والطّین. البته با توجه به برترى شأن ولایت بر نبوّت این سخن بعید نمى نماید.
به «ولایت مطلقه و مقیّده» اشاره شد و نیازى به تکرار نیست، فقط مى توان گفت: همان گونه که نبوّت جمیع انبیا(علیهم السلام)جزئى از نبوت مطلقه مى باشد، ولایت جمیع اولیا(علیهم السلام) نیز جزئى از ولایت مطلقه است. شاید در تقریب به ذهن، بتوان گفت: ولایت ولىّ مطلق ذاتى اوست; یعنى او آن را از کسى کسب نکرده است، ولى دیگران ولایتشان را از او کسب کرده اند.
به عقیده میرحیدر، نبوّت مطلقه و مقیّده و ولایت مطلقه و مقیّده به حقیقت محمدیه باز مى گردد; یعنى همه این کمالات اصالتاً مربوط به اوست. هر یک از نبوّات و ولایات اول و آخرى دارند. نبوّت اول از آن آدم(علیه السلام)و آخر از آن عیسى(علیه السلام)است. ولایت اول از آن شیث بن آدم و آخر از آن حضرت مهدى (عج) است. خاتم نبوّت مطلقه وجود مبارک رسول گرامى(صلى الله علیه وآله)و خاتم ولایت مطلقه على بن ابى طالب(علیه السلام)مى باشد. پس میرحیدر به مدعاى ابن عربى در این مورد مى پردازد.
در این که ابن عربى خاتم ولایت مطلقه را حضرت عیسى(علیه السلام)مى داند، هیچ گونه اضطراب و شکى راه ندارد، ولى درباره خاتم ولایت مقیّده دچار اضطراب مى شود.
میرحیدر مى گوید: هم از راه اقوال و هم افعال، مشخص مى شود که ابن عربى این مقام را براى خود محفوظ مى دارد. آنچه از تصانیف و کتب مشهور او به دست مى آید این که او مدعى است همان گونه که قرآن از دست جبرئیل بر پیامبر(صلى الله علیه وآله)نازل شده نصوص نیز از دست پیامبر به دست او رسیده است و پیامبر(صلى الله علیه وآله)از جبرئیل اعظم بود. پس ختم ولایت از آن اوست. یا درباره فتوحات مى گوید: نزل علمه على قلبه فى لیلة واحدة بمکّة. و یا داستان هایى از زندگى ابن عربى نقل مى کند که دالّ بر ولایت اوست.
به نظر میرحیدر، اگرچه ابن عربى داراى مقام والایى است و این ادّله دال بر دارابودن مقام ولایت اوست، ولى ادعاى خاتمیت مطلقه براى حضرت عیسى(علیه السلام) و ولایت مقیّده براى خودش، سخنى است گزاف. از این رو، درصدد پاسخ گویى به این مدعاى وى برآمده است.
ردّ میرحیدرآملى بر ابن عربى درختم ولایت مطلقه
همان گونه که ذکر شد، ابن عربى ختم ولایت مطلقه را از آن حضرت عیسى(علیه السلام)مى داند. میرحیدر از سه راه به ردّ این مدعا مى پردازد راه رسیدن به حق در هر حال، از این سه راه بیش تر نیست: بالعقل و النقل و الکشف. و مدعاى ابن عربى خلاف عقل و نقل و کشف است.
اما العقل
عقل صحیح حکم مى کند که اثبات خاتمیت ولایت مطلقه براى على(علیه السلام)درست تر از عیسى(علیه السلام)است و به طرق گوناگون مى توان آن را اثبات کرد; زیرا:
اول. حضرت امیر(علیه السلام) را نسب به نبى(صلى الله علیه وآله)مى رسد، هم از جهت صورى و هم از جهت معنوى، به خصوص آنچه که خود ابن عربى در جاهایى از آثارش آورده است که روح على(علیه السلام) و روح نبى(صلى الله علیه وآله) در عالم ارواح، حقیقت واحد بود و روح على(علیه السلام) از ارواح جمیع انبیا و رسل(علیهم السلام)به نبى(صلى الله علیه وآله)نزدیک تر است.
به عبارت دیگر، نبوت مطلقه و ولایت مطلقه مخصوص به حقیقت محمدیه(صلى الله علیه وآله)است و این حقیقت دو اعتبار دارد: ظاهر و باطن. ظاهر همان نبوّت است و باطن ولایت. علاوه بر این، شیخ مکرّر آورده است که این ولایت به ارث محمدى حاصل مى شود و وارث حضرت نبى(صلى الله علیه وآله) بلاشک على(علیه السلام)مى باشد; «انت وزیرى فى حیاتى، خلیفتى من بعدى و وارث علمى و قاضى دینى.»19
دوم. اگر قرب معنوى و صورى را نیز شرط بدانیم، از هر منظر، ولایت از آنِ على بن ابى طالب(علیه السلام) خواهد بود.
از نظر معنوى با توجه به روایت: «اِنّ اول ما خلق الله تعالى روح النّبى المطلقِ الّذی هو محمدٌ، ثمّ الوصىّ المطلق الّذی هو على بن ابى طالب، ثم ارواح الانبیاء والرّسل.»20
از نظر صورى هم مشخص است که مقام على(علیه السلام) به رسول(صلى الله علیه وآله) کجا و مقام عیسى(علیه السلام) به حضرت رسول(صلى الله علیه وآله). از نظر محبت و نسبت هر دو جهت براى او قرب حاصل است، اباً و اُمّاً و تربیةً و حیاةً.
سوم. در قرآن، امر به اطاعت از اولى الامر شده است. اولى الامر در زمان نبى(صلى الله علیه وآله) معلوم بوده است; زیرا چگونه مى توان از غیر معلوم متابعت داشت؟ بنابراین، یا شامل جمیع امّت مى شود یا خیر. شامل جمیع امّت نمى تواند باشد; زیرا محال است، شامل بعضى هم نمى شود; این نیز محال است; زیرا تعدد ائمه موجب فسق و فساد است. پس آن معلوم باید واحد باشد. او باید معصوم هم باشد; زیرا اگر این ولایت در زمان حیات نبى(صلى الله علیه وآله)حاصل شده، نبى(صلى الله علیه وآله)معصوم بوده است و نمى توانسته آن را به غیرمعصوم اعطا کند. و در زمان نبى(صلى الله علیه وآله)، کسى بجز او و على(علیه السلام)و حسن(علیه السلام) و حسین(علیه السلام)معصوم نبوده اند. على(علیه السلام)از آن دو اعظم بود. پس على(علیه السلام) اولى به ولایت است.
پس ولایتى که پس از رسول به على(علیه السلام) رسیده از طرف خداست; زیرا نصب امام و ولى بر خداوند عقلاً واجب است و حق هم اگر بخواهد امامى نصب کند، باید او معصوم باشد، وگرنه فساد بر آن مترتب مى شود.
و پس از نبى(صلى الله علیه وآله) کسى درصدد امامت نبود، مگر سه نفر: ابوبکر، عباس، على بن ابى طالب(علیه السلام). آن دو معصوم نیستند. پس باقى مى ماند على بن ابى طالب(علیه السلام). در غیر این صورت، لازم مى آید که خداوند متعال اخلال به واجب کند که زمان از امام معصوم خالى بماند که این حتى براى یک چشم برهم زدن نیز محال است.
و این که غیرمعصوم نمى تواند ولى باشد، از این آیه استفاده مى شود: «لا ینال عهدى الظّالمینَ» (بقره: 124)
چهارم. از زمان نبى(صلى الله علیه وآله) تا امروز، هیچ کس خاتمیت را به عیسى(علیه السلام)نسبت نداده، بلکه همه به على (علیه السلام)نسبت داده اند.البته این را مى توان به عنوان مؤیّدى که میرحیدر آملى آورده، پذیرفت.
پنجم. همان گونه که با هر نبى مقیّد نبى مطلق بود (حکماً و لا عیناً)، ولى مطلق (امیرالمؤمنین(علیه السلام)) با هر یک از اولیاى مقیّده بوده است و با همه انبیا(علیهم السلام); «بعث الله علیاً مع کل نبىٍّ سرّاً و معى جهراً.»21
ششم. همه فرقه هاى صوفیه به سه نفر منسوب هستند: حسن بصرى، کمیل بن زیاد، جعفر بن محمد الصادق(علیه السلام). و اگر خرقه اى به غیر این سه نفر منسوب باشد، درست نیست. و معلوم است که این سه نفر همه منسوب به على بن ابى طالبند. پس همه اولیا منسوب به على بن ابى طالب(علیه السلام) هستند.
هفتم. دلیل دیگرى که میرحیدر مى آورد و مى توان آن را به عنوان مؤیدى پذیرفت این است که همه علوم کسبى رسمى، اعم از نحو، فصاحت، تفسیر، فقه، کلام، حکمت و تصوف از على بن ابى طالب نشأت گرفته.
هشتم. با توجه به تصریح ابن عربى که همه انبیا و رسل(علیهم السلام)از مشرب خاتم الاولیا نور اخذ مى کنند، حتى نبى اکرم(صلى الله علیه وآله)، پس اگر خاتمیت مربوط به حضرت عیسى(علیه السلام)باشد، لازم مى آید که او بر همه ترجیح داشته باشد، در حالى که چنین نیست و به یقین، مى توان گفت که ابراهیم خلیل به عیسى(علیه السلام)برترى دارد، چه رسد به نبى گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله).
ولى اگر خاتمیت مربوط به على(علیه السلام)باشد، ترجیح او بر همه مشکلى ایجاد نمى کند; زیرا در مورد نسبت او با نبى اکرم(صلى الله علیه وآله)، او باطن پیامبر(صلى الله علیه وآله) بوده است و از این نظر، خاتمیت ولایت به او اختصاص یافته است.
نهم. علاوه بر این که مشهور قایلند که عیسى(علیه السلام) در آخرالزمان در عهد امام عصر (عج) نزول مى کند و از آن حضرت پیروى مى کند. حکمت نزول حضرت عیسى(علیه السلام)در عصر حضرت مهدى (عج) اکمال ولایتش نزد مهدى (عج) و استفاده ازایشان است و اگر این حکمت نباشد، فعل خداوند عبث خواهد شد.
علاوه بر این، حضرت مهدى (عج) در هیچ چیز محتاج عیسى(علیه السلام) نیست; زیرا او از جمیع وجوه کامل است. بسى عیسى(علیه السلام)محتاج اوست در تکمیل ولایتش.
«واکمل المتبوع اولى بالخاتمیة من المحتاج التّابع. هذا بالنسبةِ الى المهدى فضلاً عن على هو افضل من المهدى.»22
دهم. خاتم ولایت مطلقه باید اعلم الناس و اکملهم شریعةً و طریقةً و حقیقةً باشد و در این مراتب از علم و کمال، پس از نبى(صلى الله علیه وآله)کسى وجود ندارد، مگر على(علیه السلام); زیرا او صاحب اسرار نبى و وارث حقایق و دقایق و مطلّع از غوامض آن بود; چنان که فرمود: «والله، ما نزلت آیةٌ فى لیل او نهار او برٍّ او بحر او سهل او جبل الاّ و قد علمت انا فى اىَ وقت نزلت و فى اىٍّ شىء نزلت و فیمن نزلت و سألت عنها و تحققت معناها و عرفتُ نحواها.»23
و فرمود: «والله لو ثنیِتْ لى و سادةً فجلست علیها فحکمتُ بین اهلِ التوراة بتوراتهم و بین اهل الانجیل بانجیلهم و بین اهل الزبور بزبورهم و بین اهل الفرقان بفرقانهم.»24
و آنچه پیداست این که این علوم کسبى و تحصیلى نیست، بلکه به امر خدا و یا از رسول او(صلى الله علیه وآله) است.
یازدهم. هر رسولى مقام و مرتبه اش و منزله خلفایش در کتابش مندرج است. مرتبه انجیل تبیین مقام عیسى(علیه السلام) و مرتبه قرآن تبیین مقام نبى(صلى الله علیه وآله) و خلفاى ایشان است. قرآن با انجیل قابل مقایسه نیست و همین طور کسى که عالم به قرآن باشد، عالم به انجیل خواهد بود. امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرمود: «واللّه لو شئتُ لا وقرتُ سبعین بعیراً من باءِ بسم الله.»25
اما النقل
اما ادّله نقلى دالّ بر خاتمیت ولایت على بن ابى طالب(علیه السلام)بسیار است. میرحیدر آملى چند نمونه از آن را در کتابش آورده:
1. آیه شریفه «انّما ولیُّکم الله و رسولهُ و الّذین آمنوا الّذین یقیمون الصّلاةَ و یُؤتون الزکاةَ و هم راکعون» (مائده: 155); به اتفاق اکثر مفسران، این آیه در مورد حضرت امیر(علیه السلام)نازل شده. پس ولایت او بر امت همانند ولایت رسول(صلى الله علیه وآله) است که از طرف خداوند ثابت شده و از آن جایى که نبى(صلى الله علیه وآله) خاتم الانبیا است، حضرت امیر(علیه السلام) نیز خاتم الاولیاست و از این جا واجب است که هر ولیى در عالم تابع او و خلفا و اولاد معصوم او باشد و از همین جاست که خرقه جمیع مشایخ صورةً و معنىً به او منتسب است و علوم و معارفشان نیز از او نشأت مى گیرد.
2. آیه شریفه «اطیعوا اللّه و اطیعوا الرّسول و اولى الامر منکم» (نساء: 59); «اولى الامر» در این نیست، مگر این که از اولیا باشد، قایم به اوامر دین و مجرى احکام باشد و معصوم و منصوص از طرف خدا باشد; زیرا اطاعت از او اطاعت از خدا و رسول(صلى الله علیه وآله)است. اطاعت از خدا و رسول(صلى الله علیه وآله) هم عقلاً و شرعاً واجب است. پس اطاعت اولى الامر نیز هم چنین. و اگر او از طرف خدا نباشد، پس باید جایز باشد که خداوند امر کند به اطاعت از غیر خود و این عقلاً جایز نیست، بلکه قبیح است.
میرحیدر مى فرماید که بسیارى مى گویند مراد از «اولى الامر» ملوک و سلاطین هستند که تصرف در غیر حق دارند، ولى حکیم عادل عالم این امر را صادر نمى کند. پس مراد از «اولى الامر» امام معصوم است که از صغیره و کبیره به دور مى باشد.
در ادامه، میر حیدرآملى احادیثى را که در شأن على بن ابى طالب(علیه السلام) وارد شده و دال بر ولایت اوست، مى آورد.
3. نبى اکرم(صلى الله علیه وآله): «خلق الله تعالى روحى و روح على بن ابى طالب قبل ان یخلق الخلق بالفى عام»26
این روایت دال بر این است که روح على(علیه السلام) روح نبى(صلى الله علیه وآله)و این دو حقیقتشان واحد است و مغایرتى بینشان نیست. معلوم است که نور نبى(صلى الله علیه وآله) را باطنى است و ظاهرى. ظاهر مخصوص شخص پیامبر(صلى الله علیه وآله) است و باطن نزدیک ترین اشخاص نسبت به پیامبر(صلى الله علیه وآله) که صاحب ولایت باشد ـ که على بن ابى طالب(علیه السلام)است.
اخطب خوارزمى در کتاب الجامع للحدیث در فصل رابع عشر، به اسناد طویل و صحیح اشاره دارد که وقتى على(علیه السلام) در فتح خیبر نزد حضرت رسول(صلى الله علیه وآله) آمد، حضرت روایت کردند: «لو لا ان تقول فیکَ طائفةٌ من اُمّتی ما قالت النّصارى فى المسیح لقلتُ الیوم فیکَ مقالاً لاتمر بملاء الاّ اخذوا التُّراب من تحت قدمک و من فضل طهورک لیستشفعون به، و ذلک حسبُکَ ان تکونَ منّى و انا منکَ، ترثنى و ارثک و انّک منى بمنزلةِ هارون مِنَ موسى الاّ انّه لا نبىَّ بعدى، و انّک تبرىء ذمتى، و تقاتل على سنّتی، و انّک غداً اقربُ النّاس منى و انّک اوّلُ من یردُ علىّ الحوض و اوّل من یکسى معی و اوّل داخل فى الجنّةِ من امّتى، و انّ شیعتک على منابر من نور، و انّ الحق على لسانک و فى قلبک و بین عینیک.»27
با توجه به این مقام و منزلت، کجا مى توان میان عیسى(علیه السلام) و حضرت امیر(علیه السلام) را مقایسه کرد؟ چنین شخصى که این همه برترى دارد، اولى به خاتمیت است از عیسى، اگرچه عیسى خود نبى معتبرى است.
در ادامه، در همان فصل، روایت قابل توجه دیگرى آورده است:
«قال رسول الله(صلى الله علیه وآله): کنتُ اناو علىٌّ نوراً بین یدى الله تعالى من قبل ان یخلق الخلق باربعةِ عشر الف عام. فلمّا خلق الله تعالى آدم سلک ذلک النور فی صلبه فلم یزل اللّهُ تعالى ینقله من صلب حتى اقرّهُ فى صلب عبدالمطلّب ثمّ اخرجه من صلب عبدالمطلّب، فقسمه قسمین. فجعل نورى فى صلب عبدالله و نور على فى صلب ابى طالب. فعلىٌّ مِنّى و انا منه، لحمه لحمى و دمُه دمی. فمن احّبُه فَیحبنّی اُحبُّه و من ابغضه فببغضنى ابغضه.»28
وى در پایان، شبهه اى را که مطرح شده است، عنوان مى کند و به آن پاسخ مى دهد. شبهه این است: اگر على(علیه السلام)خاتم الاولیاست، پس باید بر همه انبیا(علیهم السلام)ترجیح داشته باشد و این جایز نیست، بلکه ولى از نبى برتر نیست، ولایت نبى از نبوّت او برتر است، مانند خضر و موسى که ولایت خضر از ولایت نبى دیگر اعظم است.
او جواب مى دهد: با توجه به حدیث نبوى «علماء امتى کانبیاء بنى اسرائیل» که ابن عربى براى خود مدعى شده که ولایت ولیى از اولیاى محمدى(صلى الله علیه وآله)از ولایت انبیاى دیگر اعظم است و این از عظمت پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) نشأت مى گیرد. ولى وقتى ثابت شد که حضرت امیر(علیه السلام) خاتم اولیاست، از هر نبى و ولیى اعظم است. رابطه او با ختم نبوت مطلقه این است که او نفس پیامبر(صلى الله علیه وآله) است. باطن پیامبر و روح او و روح پیامبر(صلى الله علیه وآله) روح واحدى است که در روایات مذکور نیز اشاراتى به آن شد.
اما الکشف
کشف صحیح گواه است که خاتمیت ولایت مطلقه مربوط به على بن ابى طالب(علیه السلام)است; زیرا بیش تر کسانى که اهل کشف بوده اند برایشان کشف شده که خاتمیت ولایت با على(علیه السلام)است، به ویژه این که براى خود ما (میرحیدر) نیز این کشف حاصل شده است که مطابق کل و جمع مى باشد.
به عبارت دیگر، اگر براى شیخ (ابن عربى) کشف خاتمیت براى عیسى(علیه السلام)شده، براى غیر او کشف براى على بن ابى طالب(علیه السلام) شده و کشف این غیر نیز با نقل و عقل موافق است. پس باید داراى صحت بیش ترى باشد.
توجیه کلام ابن عربى
در پایان «مرحوم میرحیدر آملى» درصدد توجیه کلام شیخ بر مى آید و مى گوید: این که شیخ عیسى را خاتم ولایت مى داند، شاید منظور وى خاتمیت ولایت در بین انبیا(علیهم السلام) باشد; یعنى آن خاتمیت ولایتى که مخصوص انبیا است، باشد، وگرنه آنچه بیان شد موافق است با آنچه بیش تر مشایخ صوفیه و عرفا مى گویند; مانند: جنید، شبلى، معروف کرخى، بسطامى، خجندى و بسیارى دیگر از بزرگان: مانند شارح اول فصوص شیخ اعظم مؤیدالدین خجندى یا شارح دوم کمال الدین عبدالرزاق کاشانى در فص شیثى.
رد میرحیدرآملى بر ابن عربى درختمولایت مقیّده
بیان شد که کلام ابن عربى در ختم ولایت مقیّده داراى اضطراب است. ولى با شواهدى که میرحیدر آملى آورده بود، مشخص گردید که نظر واقعى ابن عربى در ختم ولایت مقیّده خود او است. اینک پاسخ میرحیدر آملى که باز هم از همان سه راه مزبور وارد مى شود ذکر مى شود:
اما النقل
یک. قرآن کریم: «فسوف یأتى اللّه بقوم یُحبُّهم و یُحبُّونه اذِلَّة على المؤمنین اعزَّة على الکافرین» (مائده: 54); بسیارى از مفسران این آیه را در شأن امام مهدى (عج) دانسته اند.
دو. آیه «و جعلنا هم ائمَّةَ یهدونَ بامرِنا و اوحینا الیهم فعل الخیرات و اقام الصّلاةِ» (انبیاء: 73); به اتفاق مفسران، این آیه نیز در شأن ائمّه اثنى عشر، به ویژه حضرت بقیه الله الاعظم (عج) وارد شده است که البته نیاز به بحث هاى تفسیرى مفصل دارد.
سه. آیه «و نریدُ ان نمُنَّ على الّذین استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمَّةً و نجعلهم الوارثین» (قصص: 5); از آنجایى که حضرت بقیه الله (عج) امام است و باید معصوم بوده و از طرف خداوند باشد، بدین روى، این آیه در خصوص حضرتش نازل شده است.
چهار. «ثمَّ اورثنا الکتاب الّذین اصطفینا من عبادنا... و منهم سابقٌ بالخیرات باذن الله» (فاطر: 32); آیات اشاره آن ها به حضرت بقیه الله الاعظم روشن است و نیاز به هیچ گونه توضیح و تبیین ندارد. هم چنین روایات متعددى از حضرت رسول(صلى الله علیه وآله)در شأن امام زمان (عج) وارد شده است که کوچک ترین شبهه اى باقى نمى گذارد که خاتمیت ولایت از آنِ امام مهدى (عج) مى باشد. بیان همه این موارد مطوّل است. اما به اختصار بیان ابن عربى ذکر مى شود:
«اعلم ایّدنا الله انِّ للّه خلیفةً یخرج و قد امتلئت الارض جوراً و ظلماً فیملؤها قسطاً و عدلاً. لو لم یبق من الدّنیا الاّ یومٌ واحدٌ طوّل الله ذلک الیوم حتّى بلى هذا الخلیفة من عترة رسول الله ـ صلى الله علیه و سلّم ـ من ولدِ فاطمة یواطى اسمه اسم رسول الله ـ صلى الله علیه و سلم ـ جدّه الحسن بن على بن ابى طالب یبایع بین الرکن والمقام یشبه رسول الله ـ صلى الله علیه و سلم ـ فى خلقه.29
وقتى ابن عربى مى داند که عیسى(علیه السلام) در آخرالزمان نزول مى کند و به محضر مهدى (عج) مى رسد، تابع او و جدّ او در نبوّت و ولایت است. ولى با این مقام والاى مهدى (عج) او چگونه خاتمیت را به خود نسبت مى دهد؟!
عجیب این که در این جا در نسبت خاتمیت خود متمسّک به خواب مى شود، ولى براى غیر، متمسک به بیدارى و عقل و نقل و کشف مى شود.
اما العقل
عقل سلیم مى گوید: «کسى که این گونه مقامى دارد، که از آیات و روایات متعدد استفاده مى شود، اولى به خاتمیت است از شیخ، به ویژه این که ازقول شیخ و مشایخ دیگرى صحت این عناوین را مى فهمیم; زیراخاتمیت ولایت مقیّده محتاج اثبات تناسب حقیقى بین آن وصاحبش مى باشد به حسب صورت ومعناکه هر دو این تناسب براى حضرت مهدى(عج)حاصل است، نه براى شیخ.
اقل این تناسب این است که خاتم ولایت محمدیه باید اعلم ناس و اکمل ناس بعد از نبى باشد و اقرب خلق الیه و اشرف آنان باشد و این ها به اتفاق همه محققان براى حضرت مهدى (عج) حاصل است.
بزرگ ترین دلیل بر علم آن حضرت به قرآن، احادیث نبوى از قبیل حدیث «ثقلین» یا روایت دیگرى است که وارد شده; از جمله: «اولى الناس بکتاب الله انا واهل بیتى من عترتی»30
و با توجه به آیه شریفه «لا یعلمُ تأویله الاّ الله والرّاسخون فى العلم» (آل عمران: 7)، علم بى نهایت آن حضرت ثابت مى شود، چه آن که «من اراد علوم الاولین و الاخرین فعلیه بالقرآن»31
در ادامه، میر حیدر آملى با شاهدى از کلام ابن عربى، که در مورد انسان کامل دارد ـ که وقتى انسان کامل از بین برود، از دنیا چیزى باقى نمى ماند ـ مى گوید: پیداست این مقامات کجا و مقام شیخ! و این خود بزرگ ترین دلیل عقل بر عدم صحت ادعاى شیخ مى باشد. که معتضد به روایت نبوى است: «لو لم یبقِ من الدّنیا الاّ یوم واحدٌ لطوَّلَ اللّهُ تعالى ذلک الیوم، لیخرج من ولدی مَن یکون اسمه اسمى و کنیته کنیتى یملؤُ الارض قسطا و عدلاً کما ملئت جوراً و ظُلماً.»32
و یا روایت دیگرى که مى توان آن را به عنوان دلیل نقلى مستقل یا مؤید دلیل عقلى دانست:
«قال(صلى الله علیه وآله) لابنه الحسین(علیه السلام): انّ ابنى هذا امامٌ، ابن امام، اخو امام، ابو ائمة تسعة، تاسعهم قائمهم و حجة بن حجة، اخو حجّة و ابو حجج تسع.»33
این دو روایت هر دو شاهد بر امامت حضرت بقیة الله (عج) و امامت اجداد بزرگوارش و خاتمیت و ولایت و خلافت آن حضرت است تا روز قیامت. ادله نقلى بسیارى دیگرى نیز مى توان به عنوان مؤید در اینجا ذکر کرد که مرحوم میرحیدر در کتاب شریف خود مفصلاً ذکر کرده است.
اما الکشف
کشف صحیح مطابق واقع گواهى مى دهد که خاتمیت ولایت مقیّده محمدیه، که به ارث معنوى و صورى حاصل شده، خصوص حضرت مهدى (عج) است و بیش تر گذشتگان آن را ذکر کرده اند; مانند ابى یزید بسطامى، جنید، شبلى، معروف کرخى و از متأخران افرادى نظیر سعدالدین حموئى صدرالدین قونوى و عبدالرزاق کاشانى.
پس کشف ما، که مطابق عقل و نقل و کشف بزرگان اهل عرفان و تصوف مى باشد، اقرب به واقع است، علاوه بر این که براى خود ما هم (میرحیدر) مکرّر متعدد در خواب کشف شد، که خاتمیت ولایت مقیّده از آن حضرت مهدى (عج) مى باشد و البته همان طور که ذکر شد، در کلام خود شیخ نیز مواردى مى یابیم.
در ادامه، میرحیدرآملى مؤیّداتى دیگر براى نظرات خود از عقل و نقل درآورده و در مورد حضرت مهدى (عج) و حیات او مسائل مربوط به آن حضرت بحث مى کند که لازم به ذکر نیست.
به نظر مى رسد تا حدى که مقدور بود، به طور مختصر نظرات میر حیدرآملى و پاسخ وى به ابن عربى در اینجا ذکر گردید. کمال و تفصیل مطلب را مى توان در کتاب نص النصوص میر حیدر آملى پى گرفت.
--------------------------------------------------------------------------------
پى نوشت ها
1ـ محمدبن یعقوب کلینى، اصول کافى، ج 2، ص 352، روایت 7
2ـ مولوى، مثنوى، معنوى، چاپ نیکلسون، ص 102
3ـ عزالدین محمود کاشانى، مصباح الهدایه و مفتاج الکفایه، ص 150
4ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ح 16، ص 402
5ـ رینولد.ا.نیکلسون،تصوف اسلامى وارتباط انسان باخدا،ص112
6ـ سیدمحمد دامادى، شرح بر مقامات اربعین، ص 171
7ـخواجه عبدالله انصارى،صدمیدان،ص61
8ـ هجویرى، کشف المحجوب، ص 267
9ـ سیدمحمد دامادى، پیشین، ص 175
10ـ محى الدین بن عربى، فصول الحکم، فص عزیرى
11ـ امام خمینى، مصباح الهدایة الى الخلافة والولایة، ص 29
12 و 13ـ محى الدین بن عربى، فتوحات مکیه، ج 2، ص 42 / ج 3، ص 327
14ـ به نقل از محى الدین بن عربى، تصوف اسلامى و ارتباط انسان با خدا، ص 179
15 و16ـ فتوحات مکّیه، ج 1، ص 244 / ص 190، ص 318
17ـ میرحیدر آملى، مقدمات بر کتاب نص النصوص، ص 168
18ـ بحارالانوار، ج 16، ص 402
19-20ـ بحارالانوار، ج 7، ص 282 / ج 57، ص 58 و 309
21ـ امام خمینى(رحمه الله)، پیشین، ص 84
22ـ مقدماتى بر نص النصوص، ص 186 به بعد
23ـ بحارالانوار، ج10، ص 125 و ج 35، ص 287
24ـ ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 6، باب 7، ص 136
25ـ مقدماتى بر نص النصوص، ص 201، بحارالانوار،ج40،ص157وج92، ص 1935
26ـ میرحیدر آملى، نص النصوص، ص 192، همو، جامع الاسرار و منبع الانوار، ص 382 / عوالى الئالى، ج 4، ص 124 / ملاصدرا، تفسیر قرآن، ج 4، ص 123 / همو، شرح اصول کافى، ص 17
27و 28ـ بحارالانوار،ج37، روایت41 / ج 35، ص 33، روایت 30
29ـ فتوحات مکیّه، ج 3، ص 337.
30ـ تفسیر عیاشى، ج 1، ص 65 / بصائر الدرجات، ص 119
31ـ نص النصوص، ص 201 و 249 / النهایه، ج 1، ص 229
32 و 33ـ بحارالانوار، ج 38، ص 305 / ج 36، ص 372

تبلیغات