تقابل استبداد و دین در اندیشه کواکبى
آرشیو
چکیده
متن
از جمله مسائلى که در اندیشه سیاسى اسلام وجود داشته، تجویز حکومت موروثى بوده است; نظریهاى که دستحاکم صاحب نفوذ را در اعمال حاکمیت آزاد گذاشته و حتى براى اعمال استبدادى دست چنین حاکمى را باز مىگذارد. حسن السعید، از جمله نویسندگانى است که بحث تقابل استبداد و دین را در اندیشه سیاسى کواکبى مورد بررسى قرار مىدهد و به بررسى و نقد دیدگاههاى افراط و تفریطى در این باب، که در اندیشه کواکبى و سایر متفکران وجود دارد، مىپردازد.
رابطه دین و استبداد
بسیارى از فقها و اندیشمندان به اختصار، به این مساله پرداختهاند; چنانکه گاهى از طریق اشاراتى گذرا متعرض آن گشتهاند و گاهى نیز برخى سعى کردهاند آن را در قالب نظریه مطرح کنند. مورد اول را مىتوان در دیدگاههاى سیاسى یافت که معمولا در کتب فقهى، به ویژه در احکام مربوط به وظایف حاکم شرعى، سلطان یا امام از قبیل مراتب امر به معروف و نهى از منکر، قضاوت، اقامه حدود، جذب اموال شرعى (نظیر زکات و خمس) و مصرف آنها، اقامه نماز جمعه، رؤیت ماه براى تعیین آغاز ماه مبارک رمضان و پایان آن، اجراى مراسم حج، سرپرستى بىسرپرستان و در برخى از موارد ازدواج و طلاق، بیان شده است. (1)
اما در مورد دوم، باید گفت: فقهاى دربارى و شعرایى بودهاند که به خصوص در دوران امویان و عباسیان، به توجیه استبداد و خودکامگى حاکمان مىپرداختند و این خود مقدمهاى گشت که بعدها برخى از اندیشمندان نظیر ماوردى در الاحکام السلطانیه و ابن خلدون در مقدمه مشهورش، به آن در قالب یک نظریه بپردازند.
یکى از مهمترین مسائلى که اندیشه سیاسى اسلام شاهد آن بود تجویز حکومت موروثى و مشروعیتبخشى به آن بود، بهگونهاى که گویى از ارکان ثابتسیاست در اسلام است. عدهاى نیز به پایهریزى این نظریه پرداختند; نظریهاى که دستحاکم صاحب نفوذ را در واگذاردن و وصیتحکومت و ولایت عامه به شخص معینى که پس از وى حکومت را به دست مىگیرد و جانشین او مىشود، بازمىگذارد.
این دیدگاه از بارزترین دیدگاههاى سیاسى توجیهى است که هدف آن مشروعیتبخشى دینى و مردمى به این نوع از حکومت است و آشکارا در سخنان دانشمندان، نویسندگان و متفکران قدیم و جدید اهل سنت دیده مىشود; مثلا، ماوردى پس از آنکه انعقاد امامت را از دو راه انتخاب اهل حل و عقد و وصیت امام پیشین دانسته، در تبیین دلیل مشروع بودن راه دوم گفته است: «و اما انعقاد امامت از طریق وصیت امام پیشین، از مواردى است که اجماع بر جواز آن به دست آمده و صحت آن اتفاقى است. و سبب این اجماع دو چیز است که مسلمانان به آن عمل کرده و منکرش نشدهاند: اول آنکه ابوبکر امامت را به عمر وصیت کرد و مسلمانان نیز عمر را با وصیت ابوبکر پذیرفتند. دوم آنکه عمر امامت را به اهل شورا واگذار کرد و اهل شورا نیز، که بزرگان زمان خویش بودند، به دلیل اعتقاد به صحت وصیت در امامت، وارد شدن خود را در این شورا پذیرفتند، گرچه سایر اصحاب در آن وارد نشدند. هنگامى که ابن عباس، علىعلیه السلام را در مورد شرکت در آن شورا سرزنش کرد، آن حضرت فرمود: «امر عظیمى از امور اسلام بود که خروج و امتناع از آن را وظیفه خویش ندیدم.» بدین قرار، وصیتبه امامت، در انعقاد امامت امرى اجماعى گشت. حال چنانچه امام قصد وصیتبه امامت داشته باشد، باید نهایت تلاش خود را در یافتن فردى که سزاوارتر از همه باشد و بیشتر از دیگران شروط امامت را داشته باشد، بنماید. چنانچه اجتهاد یک فرد براى او محرز گشت، دربارهاش تحقیق کند و اگر این شخص فرزند یا پدر او نبود، جایز است که به تنهایى با او بیعت کند و امامت را به او بسپارد، گرچه در این مورد، با هیچکس از اهل اختیار و انتخاب مشورت نکرده باشد.» (2)
ابن خلدون در مشروعیتبخشیدن به این دیدگاه، به قدرى مبالغه کرده که وصیت معاویه را به فرزندش، یزید که فسق و فجور او بر کسى پوشیده نیست - شرعى دانسته است و از همین رهگذر، خلافتخلفاى اموى و عباسى را، که ادامهدهندگان راه و روش یزید بودند، مشروع دانسته است. ابن خلدون اساس مشروع دانستن این نوع حکومت را انتخاب عمر توسط ابوبکر و انتخاب و نامزدى شش نفر اهل شورا پس از عمر براى در دست گرفتن منصب خلافت دانسته است. وى در اینباره، بیانى طولانى دارد که علاقهمندان را به مقدمه ابن خلدون ارجاع مىدهیم تا براى خواننده، ابعاد ساختار اندیشه سیاسى در تاریخ اسلام روشن شود و نیز معلوم گردد که چگونه مبانى و رویکردها و مفاهیم این اندیشه در بسیارى از اوقات تابع سیاستبوده است. این در حالى است که این مبانى و رویکردها و مفاهیم کمترین سازگارى با ارزشهاى اسلام و شریعت، که باید چارچوب نظرى و فکرى امت اسلام و دانشمندان و نویسندگان اسلام را تشکیل دهد، نداشته است.
البته از پافشارى برخى از پیشینیان همچون ماوردى و ابن خلدون بر مشروعیت دادن به همه انواع حکومت استبدادى موروثى، که مسلمانان تا این زمان به آن مبتلا بودهاند و همواره مسلمانان را به طرف باطلى نظیر کف روى سیلاب کشاندهاند که نه مالک نفعى براى خویش بودهاند و نه مىتوانستهاند زیانى از خود دفع کنند، تعجبى نیست. آرى، از نویسندگان و مؤلفان قدیم که به نظریه «استخلاف» (3) رسمیتشرعى مىبخشند، تعجبى نیست. آنچه مایه تعجب است و تاسف و ناراحتى انسان را برمىانگیزاند تلاش مستمرى است که برخى از متفکران جدید با سکوت در مقابل این توجیهات فریبنده و پوشش نهادن بر زشتىهاى اینگونه فتاوا و موضعگیرىها، که کمر دین و دینداران را شکسته، انجام دادهاند. (4)
علاوه بر این، انحراف مهمى در این زمینه صورت گرفته که بعدها به شکل نظریه درآمده است; نظریهاى که در قالب «استیلا و غلبه» نمود یافته و حکومت هر کس را که به قدرت رسیده به صرف دستیابى به آن، شرعى مىداند، قطع نظر از انگیزههایى که او در وراى تمایل به حکومت داشته یا مشروع بودن راهى که از طریق آن به حکومت رسیده است و نیز با قطع نظر از تمام لوازمى که مشروع دانستن این نظریه به دنبال دارد که مهمترین آنها عبارت است از: سلب حق مردم در انتخاب حکومت و تعیین رنوشتخویش. تنها وجود این نظریه در اندیشه سیاسى اسلام و تلاش برخى فقهاى دربارى در تاریخ اسلام براى شروعیتبخشیدن به آن، ما را به حد کافى بر میزان سقوط و انحطاطى که دامنگیر این اندیشه است، واقف مىسازد; اندیشهاى که رسالت اصلى آن تجویز همه انواع حکومتهایى گردید که در سرزمین مسلمانان سربرمىآورد، بدون آنکه در این موضعگیرىها، که در جهت تشکیل و تثبیت مقولات اندیشه سیاسى اسلام انجام مىگرفت، ارزشها و اصول تعیینکنندهاى حاکم باشد. (5)
زیرپوششهمیننظریهپردازىتوجیهى بود که نظامیان گاهى به تقسیم قدرت با خلیفه عباسى مىپرداختند و گاهى خلیفه را با خواستهها و گرایشهاى خویش همگام مىساختند. با اینکه زمامدارانترکدربازىباسرنوشت امت اسلام بسیار افراط کردند، اما در عین حال، فقها و علمایى بودند که با ابداع نظریاتى، به تایید آنها پرداختند و به اعمال آنها مشروعیتبخشیدند.
اینگونهاستکهمىبینیمخلافت - چنانکه در دوران عباسیان مشهود است - یک منبع جهتدهنده و تاثیرگذار محسوب نمىشود، بلکه صرفا منبعى براى مشروعیت دادن به حقوقى به حساب مىآید که به زور به دست آمده است، آن هم مشروط بر آنکه صاحب قدرت نظامى پس از آنکه دوستى و دلبستگى خود را به خلیفه اعلام مىکرد به حاکمیتشرع اذعان مىنمود.
هنگامى که مغول خلافتبغداد را در سال 1258 میلادى (565 ه. ق) نابود کرد، فقها چارهاى نیافتند، جز اینکه اعلام کنند حقوقى که به زور گرفته شده - فى حد ذاته - مشروع است و قدرت نظامى همان امامتبر حق مىباشد. (6)
از جمله بارزترین فقهایى که به حاکمیت مطلق دنیوى جنبه شرعى بخشید قاضى القضات قاهره در «عصر بردگان» - یعنى ابن جماعه در کتاب تحریر الاحکام - است که در اینباره مىگوید: «چنانچه زمانى خالى از امام باشد و امامت و خلافت را کسى که صلاحیت آن را ندارد به دستبگیرد و با قدرت و لشکریان خویش بدون اینکه مردم با وى بیعت کنند یا خلیفه سابق به او وصیت نماید، بر مردم غلبه یابد، بیعتبا او منعقد شده و اطاعتش لازم است تا بدین وسیله، جماعت مسلمانان نظامیافته، اتحاد کلمه پیدا کنند و بنابر قول اصلح، جاهل یا فاسق بودن او اشکالى محسوب نمىشود. و اگر امامت از طریق قدرت و زور براى کسى منعقد شد، سپس فرد دیگرى علیه او قیام کرد و با قدرت و لشکریانش بر او غالب آمد، به دلیل همان نکتهاى که گفتیم - یعنى مصلحت مسلمانان و وحدت کلمه آنها - خلیفه اول خود به خود منعزل شده، شخص دوم خلیفه مىشود.» (7)
استاد محمدجمال طحان در این باره مىگوید: «در واقع، خلیفه جز یک تکیهگاه معنوى براى سلطان نبوده است. سلطان - که خود حکومت را قبضه کرده - از طرف خلیفه، به صورت رسمى به حکومت منصوب مىشد و سپس بزرگان مردم در مراسم بیعت عمومى، او را به رسمیت مىشناختند. چه بسا، از همین جا بوده که استبداد - به معناى وسیع خود - به صورت نسبى آغاز شده و از همین جا بوده که ابن تیمیه آن را جایز شمرده، همو که در کتاب مخصوص فتاوایش چنین فتوا داده است: «حاکم باید قدرت را به دست گرفته، عدالت را اجرا کند.» وى از سر ناچارى، اساس حکومت را ضرورتى از ضروریات جامعه دانسته است که ابتدا با اقدامى سلطهجویانه سربرمىآورد و سپس از طریق بیعت عمومى مردم، جنبه شرعى مىیابد. بر این اساس، وجود حاکم - هر چند ستمگر باشد - بهتر از فتنه و فروپاشى جامعه است. حاکم مىتواند حکومت را بر مردم تحمیل کند. "حق حاکمان را به آنها بدهید، ولى حق خود را از خدا بخواهید." بنابراین، مردم باید از حاکماطاعتکنند. چنانچه او ظالم و استبداد پیشه باشد چارهاى ندارند،جز آنکهدستهایشان رابراى دعا به آسمان بالا برند.» (8)
از آنچه گذشت، مىتوان چنین برداشت کرد که ادبیات اندیشه سیاسى اسلام در مجموع، تا زمانهاى متاخر، از حاکم و شروعیتبخشى به حکومت غصبى او سخن گفته است. گرچه اینگونه استعمال واژه «استبداد» به معناى اصلى «استبداد» نزدیک است، ولى باید گفت: این واژه به صورتى که با معناى واقعى استبداد سازگار باشد به کار نرفته است.
استبداد از نظر مصلحان
استبداد همچنان در سراسر جهان اسلام ماوا گزیده و همچنان کسانى بودند که این دیدگاه را که مخالف با کتاب خدا و سنت پیامبرش بود، در پرتو دستاویزهاى گوناگون و فتاوایى که هیچگونه دلیل الهى نداشت، شرعى مىدانستند.
با فرا رسیدن قرن نوزدهم و به سبب علل عینى، شاهد نزدیکى ملموس به این پدیده بودیم که با مبارزه طهطاوى با حکومت استبدادى شرقى آغاز گشت. البته وى نتوانستخود را از اندیشه «مملوک بودن مردم»، که دربردارنده کرنش مملوک در مقابل مالک بود، رهایى بخشد; موضوعى که موجب شد بعدها خیرالدین تونسی براى رهایى از این اندیشه تلاش کند.
در مرحله بعد، تحول مفهوم استبداد به دستسیدجمالالدین اسدآبادى صورت گرفت. اما محمد عبده بین استبداد و استبداد مطلق تفاوت گذارد; قسم دوم را رد و قسم اول را از طریق تقاضاى حاکم مستبد عادل پذیرفت. اندکى وقت لازم بود که نسل دوم پیشگامان اصلاح بیایند و این اندیشه را تکامل بخشند تا پختهتر و آگاهانهتر گردد. و این کارى بود که به دست عبدالرحمن کواکبى در کتاب مشهورش طبائع الاستبداد صورت گرفت، کواکبى و طرح او در برابر استبداد و نیز درگیرى فکرى و سیاسىاش با استبدادگران، بسیار مشهور شد; بهگونهاى که اگر وى در این زمینه، در تاریخ سیاسى معاصر ما اولین شخصیتبرجسته نباشد، قطعا یکى از شخصیتهاى برجسته بود; (9) چرا که هیچ یک از مصلحان و اندیشمندان قرن نوزدهم همانند عبدالرحمن کواکبى به مبارزه با استبداد نپرداختند. (10)
گرچه متفکران و مصلحان درباره راههاى برانگیختن مردم علیه استبداد اختلاف نظر دارند، اما در علل عقبافتادگى مسلمانان در راس علل عقبافتادگى مسلمانان قرار دارد. (12) کواکبى درباره پدیده استبداد تحقیق عمیقى کرد و ارتباط آن را با دین و مال و تربیت و اخلاق به روشنى بیان کرد، ولى او بزرگترین مفسدهاى را که استبداد موجب به وجود آمدنآن مىشود در ممانعت آن از ترقى یا پیشرفت دانست. (13)
در اینجا اشاره به نکتهاى ضرورى است و آن اینکه هنگامى که مىخواهیم جایگاه کواکبى را در بین اندیشمندان عصر خویش و بلکه در بین اندیشمندان تمام بشریت مشخص کنیم، بدون شک، با مشکلاتى مواجه مىشویم; به ویژه اینکه ما درصدد پاسخ به این پرسش هستیم که آیا کواکبى انقلابى بود یا اصلاحگر؟ این مشکل از آنجا ناشى مىشود که به قول دکتر محمد عماره، ما هنگام بررسى شخصیت وى، در او آن ویژگى تندى و انقلابى را که در فیلسوف بزرگ سیدجمالالدین اسدآبادى مىبینیم، نمىیابیم. همچنین کواکبى بر خلاف بیشتر اندیشمندان مصلح، در پى ارائه راهحلهاى سطحى براى مشکلات جامعه نبود، بلکه بیشتر راهحلهاى او به ریشههاى مشکلات جامعه مىپرداخت. او در پى این بود که مشکلاتامت اسلام را از نو مطرح کند و هدف او پیروزى یکى ازدوقطبىبودکهدرونپدیدهاجتماعىمورد بحث درگیر مىباشد.
در مواجهه با این مشکل، دقت در بحث ما را ملزم مىکند که بگوییم: کواکبى نزدیکترین مصلح به اردوگاه انقلابىها بود. اگر این تعبیر درستباشد، باید بگوییم: «روش او در اندیشه، روش اصلاح انقلابى بود.»
این متفکر بزرگ ما، در تمام عرصههایى که قدم بر آن نهاد، طبق همین روش عمل کرد و همانند همه اندیشمندان بزرگ، در اصلاح، برنامهاى داشت که موجب مىشد هرگز راه را گم نکند. کواکبى عمیقا معتقد بود «استبداد» دشمنى است که نباید لحظهاى از تیر اندیشههاى آزادى که براى غلبه بر آن نشانه رفتهاند، غافل شد; باید به جنگ با استبداد پرداخت، اما نه به عنوان امرى مجرد و اندیشهاى که حد و حدود نمىپذیرد، بلکه باید در پرتو روابط آن با دین و آزادى و پیشرفتبه مبارزه فکرى و عملى با آن پرداخت. استبداد همانند اختاپوسى است که دستانش را در چندین جهت، اعم از اندیشه انسانى یا عرصههاى حکومتیا دیگر عرصههاى زندگى، که انسان با آنها دستبه گریبان است، مىاندازد. کواکبى تمام این میادین و عرصهها را مورد توجه خود ساخت و در تمام این زمینهها، استبداد را هدف تیرهاى فراوانى قرار داد. (14)
انواع استبداد
کواکبى اشاره گذرایى به انواع استبداد مىکند. او در عین اینکه تاکید مىکند که «یکى از زشتترین انواع استبداد، استبداد جهل بر علم و استبداد نفس بر عقل است»، (15) ولى به چهار نوع که مىتوان آن را به «استبداد» نسبت داد، مىپردازد که عبارت است از: استبداد نجبا، (16) استبداد عمامه به سرها، استبداد ثروتمندان و استبداد حکام.
منظور از «نجبا» همان است که ما از آن به «بیوتات» و خانهها تعبیر مىکنیم که کواکبى آنها را بر سه قسم دانسته است: 1. بیوت علم و فضیلت; 2. بیوت مال و بخشش; 3. بیوت ظلم و حکومت. قسم سوم همان است که کواکبى از آن زیاد سخن گفته; چرا که فرد در بیوت ظلم و حکومتبر رفاهطلبى رشد کرده است، ثروت را براى لذتجویىهاى خود به کار مىگیرد و خود را به شکل همراهان و اطرافیان چاپلوس و منافق درمىآورد و نسبتبه دانشمندان، کینه مىورزد و گمان مىبرد که مردم براى خدمتبه وى آفریده شدهاند. (17)
از همینروست، که به نظر کواکبى، «نجبا به لحاظ اکثریتشان، در هر قبیله و از هر گروهى، جرثومه بلا هستند; زیرا فرزندان آدم همواره برادر و برابر بودهاند تا اینکه بر حسب اتفاق، برخى از آنها با زیادشدن نسلشان از برخى دیگر جدا شدند و در نتیجه همین بود که انگیزههاى نژادپرستانه در آنها پدیدار شد.» (18) و این جدایى حق نبوده، بلکه صرفا تمایزها و تفاوتهاى خیالى است که نجبا آن را استحکام بخشیدهاند تا از طریق آن، به مردم ظلم کرده، در هر چیز استبداد به خرج دهند. این گروه اموال مردم را به زور تصاحب مىکنند و در مقابل جاهل دانستن مردم، ادعاى علم مىکنند و سپس به تاسیس حکومتهاى مستبد مىپردازند.
اما «عمامه بهسرها» (که کواکبى آن را به جاى «رجال دین» در ادیان دیگر به کار مىبرد) کسانى هستند که ادعا مىکنند براى علم به دین خدا، پردهاى وجود دارد که جز براى ایشان گشوده نمىشود; چرا که کاهنان و برهمنها و قدیسان خود را حجابى بر آسمانهاى خدا دانسته، مىپندارند تا وقتى که از ارواح، مالیات رفت و شد و فدیه آزادى دریافت نکنند، مىتوانند مانع از ملاقات آنها با پروردگارشان شوند. (19) مردم نیز از ترسشان، هر چه را که به آنها گفته مىشود، صدقه مىدهند و قسم بر این اولیا و مقربان درگاه الهى را بر قسم بر خدا ترجیح مىدهند. (20)
قطعا سختگیرى فقها در دین و ترساندن شدید مردم، نوعى حزبسازى است که هدف آن این است که از طریق این ادعا، که تنها عمامه به سرهاى متعارف هستند که به خواستههاى خدا از بندگان آگاهند و آنها هستند که گناهان را مىبخشندواز اینرو، مردمى که تنها در پى رضایت الهى هستند به آنان نیاز دارند، بر مردم سلطه مىیابند. اینان از بدعتهایى که ایمان را مختل کرده و اعتبار دینها را از بین مىبرد تبعیت مىکنند و در نتیجه، در دام استبداد گرفتار مىآیند. (21)
اما در مورد «ثروتمندان»، کواکبى استبداد ثروتمندان را در جایگاهى که خود مىپسندد، قرار مىدهد: «گفته مىشود قدرت از آن تعصب بود، سپس از آن علم و بعد از آن از آن مال گشت.» (22) از همینرو، وى درصدد تبیین رابطه استبداد با مال و تاثیرى که ثروت بر ثروتمندان مىگذارد، برآمد.
از نظر کواکبى، «هر چیزى که در زندگى از آن بهره مىبریم، مال است.» (23) او فرق مال حلال و مال حرام را چنین بیان مىکند که «مال خبیثحرام عبارت است از مالى که به بهاى شرافت انسان به دست آمده است، سپس مال غصبى، سپس مال دزدى، سپس مالى که به اجبار از صاحبش گرفته شده و در نهایت، مالى که از روى خدعه و فریب به دست آمده است.» (24) مردم جز از راه حرام به ثروت زودرس دست نمىیابند. در واقع، مردم پس از آنکه به ارزش مال و قدرت آن پى بردند، برخى از آنها به غصب اموال دیگران و اختصاص دادن آن به خویش مبادرت مىکنند.
کواکبى ظلمى را که از استبداد مالى ناشى مىشود به استبداد اجتماعى، که وى آن را استبدادى تحت الحمایه قلعههاى استبداد سیاسى مىشمارد، ربط مىدهد (25) و تقسیم کارها و سود این کارها را در بین مردم غیرعادلانه مىداند; زیرا کسانى که رنج و سختى مىکشند، جز به مالى اندک نمىرسند، اما باطلخواران و رباخواران و محتکران حاصل دسترنج دیگران را بدون سختى و مشقتبرداشت مىکنند. «اهل سیاست و ادیان و کسانى که ملحق به آنان مىشوند در حالىکه کمتر از پنج درصد کل جمعیت جامعه را تشکیل مىدهند، از نصف یا بیشتر از نصف آنچه حاصل خود انسانهاى جامعه استبهرهمند مىشوند و همه آن را در رفاهطلبى و اسراف مصرف مىکنند.» (26) زندگى هر یک از صاحبان صنایع شیک و تاجران آزمند و محتکران و واسطهگران و امثال ایشان، به تنهایى، همانند زندگى دهها یا هزاران صنعتگر یا کشاورز است. کواکبى تاکید مىکند که «جرثومه این تقسیم متفاوت و فاصلهدار و ناعادلانه فقط استبداد است و بس.» (27)
کواکبى همه انواع قبلى استبداد را «استبداد مجازى» یا استبدادى که با اضافه استبداد به آنها موصوف استبداد واقع مىشود، مىداند. ولى چنانچه لفظ «استبداد» بدون اضافه به کار رود، استبداد سیاسى را مىفهماند: «هنگامى که استبداد به طور مطلق به کار رود، منظور از آن فقط استبداد حکومتهاست; زیرا استبداد حکومتها بزرگترین نمود زیانهاى استبداد است که انسان را به بدبختترین موجود زنده تبدیل کرده است; (28) زیرا خطرناکترین استبداد، همان استبداد سیاسى است و تاثیر زیادى بر سایر انواع استبداد و نیز در به وجود آمدن سایر انواع استبداد دارد و علةالعلل ضعف همه مسلمانان همین استبداد سیاسى است: «براى من ثابتشده است که ریشه این بیمارى همان استبداد سیاسى است.» (29) در استبداد سیاسى است که حکومت قانونى مختل شده و ضعفها فراگیر مىشود. کواکبى علىرغم آنکه به تنوع صور استبدادى پى برده بود، اما اندیشه او تا حدى صرفا معطوف به تاثیر استبداد سیاسى در عرصههاى دیگر است.
مستبد در کنار افزودن ستم بر هممیهنانش، همواره بر تعداد همدستانش مىافزاید و همواره سعى در تعمیم و گسترش استبداد به عنوان شیوهاى براى زندگى مىکند; چرا که هر یک از افراد حکومت و به خصوص نزدیکان مناصب حکومتى، سعى در تقلید کارهاى مستبد بزرگ و پیمودن راه او مىکنند که در نتیجه، استبداد در تمام شاخهها و جوانب گسترده مىشود. «حکومت مستبد در تمام شاخهها و جوانب، از مستبد بزرگ گرفته تا پاسبانان حکومت و خادمان و رفتهگران خیابانها، استبدادى است و هر بخشى از بخشهاى حکومتبه لحاظ اخلاقى، از پستترین افراد طبقه خویش مىباشد; زیرا افراد پست طبعا به بزرگوارى و خوشنام بودن اهمیتى نمىدهند، بلکه نهایت تلاش آنها این است که به اربابشان نشان دهند که پیرو او و یار و یاور حکومت او هستند.» (30) در نتیجه، افزایش دستگاه حکومت منجر به افزایش تعداد کسانى مىشود که زیر پوشش حمایت دولت در احکام و تصمیمات مستبدانه عمل مىکنند و به دنبال آن، منجر به افزایش تعداد کسانى مىشود که مردم باید از آنها اطاعت کنند. «تعداد این گروهى که در خدمتحکومت هستند بر حسب شدت و ضعف استبداد، کم و زیاد مىشود; اگر حاکم مستبد بر استبداد و ظلم حریص باشد، نیازمند افزایش کسانى است که از او تمجید کرده و براى او کار کرده و از وى حفاظت مىکنند.» (31)
این چنین است که هرم استبداد از راس تا قاعده تشکیل مىشود. «اگر پرسشگر حکیمانه و دقیق بنگرد، هر یک از اسیران استبداد را - فى نفسه - انسان مستبدى مىیابد که اگر بتواند همسر، خانواده، خویشان، قوم خویش و تمام انسانها و حتى پروردگارش را، که آفریننده اوست، تابع تصمیم و دستور خود قرار مىدهد.» (32)
بدین قرار، استبداد در اندیشه کواکبى حاکمى نیست که امر و نهى مىکند، بلکه نظامى است که تمام جامعه را فرا مىگیرد. حاکم، مستبد است و یاران او نیز مستبدند و اسیران استبداد نیز در کنش و واکنش مستبدانه غوطهور. هر کدام بر حسب آنچه برایش مقدور است، استبداد به خرج مىدهد و خارج از این مبنا باقى نمىمانند، جز طردشدگان که باید تاوان این انگلهاى حکومت را، که به صورت سرطانى و خطرناک در حال ازدیاد و تکسیرند، بر دوش بکشند.» (33)
کواکبى با این تشخیص سریع و دقیق و طرح شجاعانه و قوى، نصف راه اصلاح را پیمود. آنچه موجب تعجب است اینکه به رغم روشن بودن این حقیقت، برخى دوست دارند با این اتهام که او مصلحى سازشگر و مصالحهجوست، بر او طعنه زنند. آنها در استدلال بر این دیدگاه خود، مىگویند: کواکبى مىخواهد حکومتخلافت را زنده کند و بین حکومت دینى و سیاسى جدایى قایل نیست; چنان که به نظر او، صلاح مردم در صلاح حاکم است. (34)
این قضاوتها تحکمآمیز و بدون اندیشه است. کواکبى (پس از سیدجمالالدین اسدآبادى و محمد عبده) سومین شخصیت اصلاحگر در جهان عرب است. او اندیشمندى اسلامى و انقلابىاى بر ضد استبداد بود که علیه حکومت دیکتاتورى عثمانى بسیار مبارزه کرد... او نیز همانند سیدجمالالدین معتقد بود که مسلمانان باید به آگاهى سیاسى مجهز شوند و از همینرو، همانند سیدجمالالدین - و بر خلاف شیخ محمد عبده - در حیات اجتماعى، به فعالیتسیاسى و بالابردن آگاهى سیاسى مردم بیش از سایر شؤون اصلاحى اهمیت مىداد. (35)
البته نباید گمان کرد که روش سیدجمالالدین و کواکبى یکسان بود; زیرا هر یک از آنها روش خاصى داشت. سیدجمالالدین اسدآبادى از سیاست اروپایى و به بازى گرفتن سرنوشت مسلمانان توسط آن، داغى بر دل داشت و جام غضب خود را بر آن ریخت و بیشترین هجوم او در العروة الوثقى، متوجه سیاست انگلیس بود. اما کواکبى از سیاست عثمانى دلى خون داشت و آن را مورد انتقاد قرار داد. سیدجمالالدین به عوامل بیرونى نگریست و مسلمانان را به اصلاح آنها فراخواند; چرا که اگر این عوامل اصلاح شود، سیاستبیگانه نمىتواند با سرنوشت آنها بازى کند. از اینرو، راه حلى که او به مسائل مىداد راه حلى انقلابى بود که از دهان او همچون آتشى سوزان خارج مىشد. ولى راه حل کواکبى همانند مداواى پزشکى بود که به آرامى در پى بیمارى است و پس از یافتن بیمارى، با حوصله و آرامش، دارویى تجویز مىکند. سیدجمالالدین خشمگین و کواکبى مهربان و باحوصله بود. سیدجمالالدین دعوت به شمشیر و کواکبى دعوت به تحقیق و بررسى مىکرد. شاید این اختلاف، به اختلاف مزاج آنها بازمىگشت; زیرا سیدجمالالدین تیزهوش و تیزطبع بود، ولى کواکبى در هوش، آرام و سنگین و داراى طبعى آرام بود. چنانچه مانعى در برابر این دو گذاشته شود، سیدجمالالدین پیش از همه از آن مىگذرد و کواکبى پس از او و از بهترین نقطه آن عبور مىکند. از اینرو، تعجبى نیست که صداى سیدجمالالدین همچون غرش توپهاى جنگى باشد، اما صداى کواکبى چون زمزمه آب آرام که به آرامى و کندى عمل مىکند تا سرانجام، صخرهاى بزرگ را بشکافد! (36)
بهترین دلیل عظمت و اهمیت ایندو آن است که استبداد از دست آنها با همان روش معروف معاویه که مىگفت: «خدا مردانى از عسل دارد»، خلاصى یافت. سیدجمالالدین را در استانبول (1898 م) و کواکبى را در قاهره (1902 م) با سم مسموم کردند; همان روشى که پیش از آن دو در مورد عبدالله الندیم اعمال شده بود. (37)
کواکبى و اصلاح
اشکال نتیجهگیرىهاى غیرمنصفانهاى که از طرف برخى از غیرمنصفان صورت مىگیرد یا در عدم درک روش اصلاحى کواکبى نهفته است و یا در قرائت ناقص ماهیتشرایط سختى که حرکت کواکبى را احاطه کرده بود. به لحاظ تمام معیارهاى عینى، کواکبى اندیشمندى انقلابى بود که در اصلاح، بر روش «مرحله به مرحله» تکیه مىکرد; روشى که در آن باید به تدریج، زمین سخت را شخم زد و دانهها را در آن پاشید تا زمان برداشت و چیدن میوهها فرا رسد.
از همینرو، کواکبى خواهان پیشرفتبود و دستیابى به آن را در مرحله اول، منوط به از بین بردن استبداد مىدانست و به نظر او، این کار باید به تدریج و با تکیه بر اتحاد مردم آگاه و آماده کردن افکار عمومى براى مشارکت در تغییر مورد توقع و در پایهریزى هدف و دستیابى به آن و به دور از هرگونه زور و شدت عمل صورت گیرد; زیرا به نظر او، هر چیزى با نیرو و در زمان مناسب تحقق مىیابد. از سوى دیگر، او انقلاب را به دور از انتظار بسیار دور و زمان زیاد مىخواست; زیرا تنها کسانى خواهان انقلابند که از وضعیت کنونى کشور در سختى و اذیتباشند. و بدین قرار بود که کواکبى توانست انقلاب حقیقى را، که دستیابى به ثمرات آن جز پس از آگاهى از امکانات و اهداف آن و بسیج ابزار لازم براى پیروزى آن ممکن نیست، بفهمد. کواکبى یک انقلابى متفکر به نظر مىرسد که به دلیل اصلاح اندیشه و یکپارچه کردن افکار عمومى، ابتدا به اصلاح مفاهیم رایج دینى پرداخت و در این کار، از نقطه نظراتى که درباره تاثیر اصلاح دینى در اندیشه غربى داشت، کمک جست. او با این انگیزه، که دین پرچمدار این انقلاب است و اصلاح دینى نزدیکترین راه براى اصلاح سیاسى است و همه انواع اصلاحات با یکدیگر مرتبط بوده و کاملکننده یکدیگرند، به انجام اصلاح همت گمارد. (38)
گرچه کواکبى در سایه ارعاب و وحشتحکومت استبدادى حمیدى زندگى کرد و با آتش آن سوخت، اما کتاب او، طبائع الاستبداد، بررسى انتقادى استبداد در همه زمانها و مکانهاست، (39) جز آنکه فلسفه او در استبداد، آن مقدار که از تامل عقلانى آرام به نظر مىرسد، از تجربه ذاتى او سرچشمه نمىگیرد و بر سه محور فرد، جامعه و دولت مىچرخد. این سه محور بر اساس ارتباطى متقابل و جداناپذیر، به یکدیگر مرتبطاند. از همین جاست که کواکبى سعى در برانگیختن فرد به واسطه تربیت و جامعه به واسطه آزادى و دولتبه واسطه مقید ساختن آن به قوانین و دستورات مىنماید.
کواکبى کسى را مستبدتر از حاکمى نمىداند که داراى صلاحیتى مطلق است و تصرف او در امور دولتى و مردم هیچ حدودى نمىپذیرد. چنین حاکمى که با دستى باز و آزاد از هرگونه قید و یا قانونى استبداد مىورزد «در تمام شؤون مردم، با خواستخود - و نه با خواست مردم - به خودکامگى مىپردازد و بر اساس هوا و هوس خویش - و نه بر اساس دین مردم - بر ایشان حکومت مىکند. و البته خود مىداند که غاصبى تجاوزکار است. او پاشنه پایش را بر دهان میلیونها نفر از مردم گذاشته و ایشان را از اینکه دم از حقشان زده و آن را مطالبه کنند، باز مىدارد.»
به هر حال، شایسته است که در این نکته، اتفاق نظر داشته باشیم که مبادى «فلسفه استبداد» که عبدالرحمن کواکبى پایهگذار آن بود، در درجه اول، نابود کردن نظام سیاسى عثمانى را به عنوان مانع اساسى نهضت عرب و مسلمانان، هدف قرار داده بود. او در همان حال که از تمام دستاوردهاى تمدن غرب، که ممکن استبرانگیزنده حیات سیاسى و اجتماعى و اقتصادى اعراب و مسلمانان شود، استفاده مىکرد، در همان حین، دعوت به وضع قوانینى مىکرد که مبتنى بر عادت اجتماعى باشد; چرا که مفاهیمى همچون عدالت، آزادى، برابرى و شورا یکسره از جوامع عربى - اسلامى رختبربسته بود. دلیل این موضوع هم چنانچه این تعبیر رستباشد، «اسلام عثمانى» بود که دستحاکم مستبد را باز مىگذاشت، بهگونهاى که هیچ قانون یا اساسنامهاى وى را از استبدادش بازنمىداشت و یا او را مقید و محدود نمىساخت. (40)
به همین دلیل، کواکبى پس از آنکه توانستبه عمق رابطه بین دین و استبداد پى ببرد، بر تفکیک ارتباط میان دین - آنگونه که خدا نازل کرده، نه آنگونه که هوا و هوسهاى عدهاى آن را بازیچه خویش قرار دادهاند - و استبداد تاکید زیادى کرد. او تاکید کرد که «استبداد از ناحیه دین نمىآید، بلکه از سوء فهم و سوءاستفاده برخى از دین، ناشى مىشود.» (41)
در این زمینه، کواکبى مىدید که چگونه فقهاى استبدادى مستبدان سیاسى را به تحریف معانى آیاتى که مسلمانها را به آزادى فرا مىخواند، رهنمون مىسازند و قرآن کریم را بهگونهاى بسیار مغالطهآمیز تفسیر مىکنند. آنها این کار را براى کمک به مستبدان انجام مىدادند. از اینرو، یاریگر حکام در طغیان و سرکشىشان بودند; زیرا از طریق تحمیل همان معنایى که مناسب با سیاست استبدادى بود، به سوء استفاده از دین مىپرداختند تا به استبداد مشروعیتبخشند; مثلا، عبادت را به «زهد در دنیا» و عدالت را به «آنچه به نظر حاکم عدالت است»تفسیرمىکردند و معناى«شورا»را به«صرفمشورتحاکم با کسى که به دلخواه او و هرگاه که خود او بخواهد» تغییر دادند و پس از آنکه حقیقت مراد قرآن از «اولى الامر» را پوشیده داشتند، اطاعت از او را واجب دانستند; اطاعت از اولىالامر را به این معنا دانستند که چنانچه حاکم راه درست رفت و عدالت ورزید،اوراسپاس گویید و اگر ظلم و ستم روا داشت، بر آن صبر کنید و از اینکه حاکم ظالم را «فاسق» بدانند، چشمپوشى کردند.
فقهاى دربارى با تاویلاتى که با دین صحیح سازگار نبود، بر استبداد پرده انداختند. آنها براى این منظور سعى مىکردند اساس فعالیتسیاسى جارى را با تحریفها و توجیهاتى، از درون نص دینى استخراج کنند. «و اینگونه بود که مفهوم لغت را تغییر دادند و دین را تحریف کردند و بر عقلها پرده انداختند، به گونهاى که موجب شدند مردم لذت استقلال و عزت آزادى را فراموش کنند، بلکه از آنها افرادى ساختند که نمىدانستند چگونه یک امت مىتواند بدون آنکه سلطان زورگویى حاکم باشد، بر خودش حکومت کند.» (42) به مرور زمان، از دین فقط تفسیراتى باقى ماند که حقیقت آنها جز یک سلسله تاویلاتى که بر دین تحمیل شده و هیچ ربطى به دین نداشت، نبود. (43) به همین لحاظ است که کواکبى مىگوید: «بار خدایا، مستبدان و همدستانشان دین تو را تبدیل به دینى غیر از آن دینى کردند که فرو فرستادى. آنها بر دین تو چیره گشتند و آن را وسیلهاى براى اجراى خواستهها و به دست آوردن مقاصدشان قرار دادند، از اینرو، با عوامفریبى علماى استبداد معانى بسیارى از آیات قرآن به فراموشى سپرده شد.» (44)
استبداد به یک بار لکهدار کردن دین اکتفا نمىکند، بلکه هرگاه در سیاستخویش با اتفاق جدیدى روبهرو شود که مستلزم تغییرى در دین است، در آن تغییراتى اعمال مىکند. در واقع، مستبد در تمام حالات، خواهان آن است که مردم اعتقادات خود را بر حسب تحولات سیاسى جدیدى که به نظر او مىرسد، تغییر دهند. «استبداد تندباد شدیدى است که همراه با گردبادى، مردم را در هر لحظه بهگونهاى قرار مىدهد. استبداد مهمترین بخش دین - یعنى اخلاق - را تباه مىسازد، ولى با عبادات کارى ندارد; زیرا عبادات در بیشتر موارد، با استبداد سازگار (45) است.» (46)
پس همواره پیش از استبداد و همگام با آن، یک عقیده با ظاهرى دینى وجود دارد که براى استبداد فراهم گشته است. این اعتقاد حاکم را در جایگاه خدا مىنشاند و از این رهگذر، حاکم، ملاک وضع قوانین الهى مىگردد. از همینجاست که غلبه حکومتبر شریعت پدید مىآید و مستبد وارد مرحله مشارکتبا خدا در جبروت و حکومت مىشود. بنابراین، مشکل از اینجا برخاست که علماى حیلهگیر که دین را تباه کردند، دین و دنیا را بر مردم عوام مشتبه ساختند و این در حالى بود که علماى راستین در این میدان، تماشاگرى بیش نبودند.
در واقع، سیاستمدار با مدعى تفقه و فهم دین متحد مىشود; هر یک از این دو براى آنکه استبداد خویش را پایهریزى کند، آنچه را دیگرى فاقد آن استبه وى مىبخشد. فرد دینى داراى اندیشهاى است که با آن مىتواند بر مردم سلطه یابد، ولى فاقد نیرو و قدرتى است که بتواند از طریق آن، استبداد خویش را حفظ کند. از اینرو دستیارى به سوى سیاستمدار دراز مىکند تا از طریق استبداد و خودکامگى خود، خلاهاى شناختى و معرفتى دینى را جبران کند.
کواکبى - بر خلاف نظر دکتر جورج کتوره - در بحث علل کوتاهى فقها از انجام وظایفشان، هرگز کوتاهى نکرده و کاملا حق مطلب را ادا کرده است. دکتر کتوره مىگوید: «کواکبى مصرا فقهایى را که دقیقا همه جوانب امر را بررسى مىکردند به مماشات با هیات حاکم فاسد متهم مىکرد، بدون آنکه به علل و اسبابى که آنها را به این کوتاهى عمدى مىکشاند. توجهى کند.» (47) پاسخ این اشکال او را فقط باید از مطالبى که خود کواکبى در چند جا به وضوح و روشنى بیان کرده است، جستوجو کرد. مسلمانان از اینکه «خطبا و واعظانشان به دلیل ترس از سیاستمداران، پرداختن به شؤون مردم را رها کرده بودند» (48) رنج مىبردند. در واقع، استبداد مانع از این شد که علما تفسیر درستى از آیات قرآن کریم (49) داشته باشند و عرصه را بهگونهاى بر آنان تنگ کرد که آنها نه معیشتى داشتند و نه حرمتى. (50) بنابراین، نپرداختن علما به شؤون عامه مردم یا به دلیل نگرانى از معیشتخویش بود و یا به سبب ترس از آزار و اذیتحکام. البته این کوتاهى در تمام موارد، عمدى نبود; زیرا گاه کوتاهى آنها ناشى از ناآگاهى بود و ناآگاهى آنها - چنان که کواکبى گفته است - به دلیل فقدان شناخت ماهیت عامل ترس، منجر به ترس مىشود.
سیاستمداران از طریق تشویق یا ارعاب یا فریب، سعى در جلبحمایت صاحب نفوذان دینى مىکنند تا تجددگرایى دینى را شکل دهند، اما نه براى آنکه دین را تجدید بنا کنند، بلکه براى آنکه تلفیقى از آن به دست دهند و از این طریق، مجوزى براى کارهاى خود دست و پا کنند و این چنین است که صاحب نفوذ دینى در جهت اشاعهاستبداد با سیاستمدار همگام مىشود.
کواکبى بر تبیین این نکته اصرار مىورزید که اگر برخى فقها به تایید استبداد پرداختهاند به خود اسلام یا هر دین دیگرى مربوط نیست، بلکه به سوء فهم افراد از ادیان و از جمله دین اسلام بازمىگردد.
آنچه راه را بر استبداد هموار مىکند «همین دین موجود است»، نه آن دینى که قرآن کریم به آن دستور مىدهد و مسلمانان نخستین به آن پاىبند بودند; «این آن دینى نیست که وجه تمایز پیشینیان ما بود»، بلکه «بر آن چیزهایى عارض شده که شاکله آن را تغییر داده است.» (51) بنابراین، اعمال مسلمانان هیچگاه منطبق با اسلام نبوده است. (52)
کواکبى به سرزنش حکومت عثمانىها، که صفا و گذشت اسلام را خدشهدار کردند، پرداخت و مسؤولیت عواقب بدى را که مسلمانان دچار آن شدند، بر عهده آنها دانست و در همان حال، تاکید کرد اسلامى که به فضل عثمانىها شاهد اضافات زیادى شده غیر از اسلام نخستینى است که به دور از همه بدعتها و خرافات بوده و شورا و آزادى و عدالت را از مبانى اساسى مىداند که ترک آنها جایز نیست.
از همین جاست که به نظر کواکبى، مىتوان نهضت عرب و مسلمانان را از نو بر مشرب معتدل و میانهرو پیشین پىریزى کرد; یعنى بر اسلام نخستین، اسلام سرچشمههاى شکوفا، اسلام متمدن و اسلامى که آغوش آن به دستاوردها و فرهنگهاى دیگر باز است [بنا نهاد] این اسلام - به معناى دیگر - همان اسلامى است که عثمانىها بر آن لطمه زدند. (53)
البته انتقاد وى از عثمانىها به هیچ وجه، به معناى دفاع و حمایت او از دو دولت پیشین - یعنى اموىها و عباسىها - نیست; او همواره مسلمانان را صریحا به بازگشتبه اسلام نخستین فرا مىخواند; بازگشتبه صفا و پاکى نخستین اسلام; همانگونه که در زمان پیامبر و زمان خلفاى راشدین، که به مثابه عصر طلایى در اسلام محسوب مىشود، بود. (54) در عین حال، همواره به این نکته اشاره مىکرد که دین اسلام براى هر زمان و هر قوم و هر مکانى شایسته است و زمانه هیچگاه در بین بشر نمونه حکومت اسلام نخستین را نداشته و حتى در بین مسلمانان نیز جز عده اندکى همچون عمر بن عبدالعزیز و مهندس عباسى و نورالدین شهید نبودهاند که نمونه حکومت اسلام نخستین را داشته باشند. (55)
کواکبى در نهایت، نتیجه مىگیرد تحریفى که در دین صورت گرفته و اهمالى که آن را فراگرفته نتیجه استبداد سیاسى است. «ابتدا و انتهاى سستى در دین، نشات گرفته از استبداد است» (56) بنابراین، عمیقتر کردن تفرقه در بین مردم و تمسک به آموزههاى تحریف شده دین براى ترویج ادعاى الوهیتحاکم و تبدیل دین به لهو و لعب و مکلف کردن قضات و فقها بر اعمال و موضعگیرىهایى که موجب نابودى دین مىشد و سوق دادن افراد فریبکار به طرف تحریف قرآن، آزادى گفتار و عمل را از بین برد. همه این بلایا نتیجه استبداد است که مىتوان اثر آن را به وضوح، در تبدیل دین به بازیچهاى که بسیار راهوار بوده و تغییر مبانى آن به لحاظ شکل و محتوا و مطابق با اهداف استبدادگران آسان است، مشاهده کرد. کواکبى مىگوید: «استبدادگران ادیان را به بازیچه مىگیرند تا بدین طریق استبدادشان را تایید کند»، (57) ولى در سایر موارد، دین اصلا برایشان مهم نبود. از اینرو، نه به خواستههاى دین گردن مىنهادند و نه در آموزههاى آن تفکر مىکردند تا از این راه، به ارزشهایى که دین صحیح به نفع انسان اشاعه مىدهد، پى ببرند، بلکه به عکس، چنانچه مىتوانستند، امیال و شهوات خود را تبدیل به ارزشها و فرایض دینى مىکردند. (58)
این سخن بدان معناست که کواکبى از تمام گرفتارىهایى که مردم مسلمان و عرب در زمان وى به آن دچار بودند، رنج مىبرده، به بیان چگونگى اصلاح آن مىپردازد. در واقع، نقطه تلاقى و اشتراک همه مجددان و مصلحان اجتماعى - سیاسى تا حد زیادى، در همین نکته نهفته است; پرده برداشتن از اوضاع و احوال بد و گرفتارىهایى که مردم زمانشان گرفتار آن بودند و بیان اسباب ابتلاى مردم به این گرفتارىها و مشخص کردن روشهاى برطرف کردن آنها.
کواکبى بر این نکته اصرار داشت که قرآن کریم مملو از تعالیمى است که به ریشه کن کردن استبداد و احیاى عدل و برابرى مىپردازد. (59) وى از بسیارى معانى واژگانى همچون «برابرى» و «شورا» در داستانهاى قرآن از جمله در داستان بلقیس ملکه سبا و داستان موسىعلیه السلام با فرعون پرده برداشت.
اکنون مجال آن نیست که به بیان نظریه کواکبى درباره اتهام دین اسلام به تایید از استبداد (60) بپردازیم و اینکه او بدون تردید، دیدگاه کسانى را که دین اسلام را به استبداد متهم مىنمودند رد کرده و قایل بود که در اسلام هیچ کس بر دیگران ولایت ندارد و خضوع و کرنش تنها براى خداست. (61) به نظر مىرسد که این رد کواکبى به صورت خاص، متوجه دو متفکر است: الفیرى که معتقد است همه ادیان استبداد را تایید مىکنند;و مونتسکیو که معتقداستحکومت معتدل و میانهرو با مسیحیت و حکومت استبدادى با اسلام سازگار مىباشد.
کواکبىضمن رد اینگونه نظریات مىافزاید: «هرگز نمىتوان دین اسلام را به تایید از استبداد متهم کرد; زیرا دین اسلام با ظهور خود، تبعیض نژادى و استبداد را ریشه کن ساخت و شرک را نابود کرد و تقرب به خدا را به واسطه هر کس که باشد، ممنوعساختومردمرابهآزادىدرگفتار و عمل دعوت نمود. (62)
البته این فقط ویژگى اسلام نیست، بلکه به نظر کواکبى، همه ادیانى که داراى کتاب آسمانى هستند مردم را به آزادى فراخوانده و استبداد را رد مىکنند. یقینا «اسلام و بلکه همه ادیان بر منشور «لاالهالاالله» پایهریزى شدهاند که معناى آن این استکهکسى جزصانع اعظمسزاوارعبادتنیست.» (63) بنابراین، استبداد جز از راه جهل یا تجاهل نسبتبه فرامین و مسائل ادیان، از چه راهى وارد دین شده است؟ بدین قرار، مشکل ناشى از ساختار خود دین نیست، بلکه ناشى از تصورات انحرافآمیزىاستکهوارددینشدهوازاینرو، دین کاملا متفاوت از چیزى گردیده که در اعمال و کارهاى مردم مشاهده مىکنیم.
بنابراین، استبداد دینى از هیچ هدفى جز هدف سیاسى نشات نگرفته و این نکته دقیقى است که کواکبى به آن پى برد و باید این نکته را متذکر شد که این استبداد بیش از آنکه دینى باشد، سیاسى بوده که به لباس دینى درآمده است. سیاستمداران به دلیل اجراى مقاصد خویش، از دین بهرهبردارى کردند; زیرا مىدانستند که آموزههاى دینى نزد مردم از احترام خاصى برخوردار است.
این کار در واقع، یک سرقت فکرى - روانى است و نهایت آن که نخستین شکل استبداد مىباشد. آنگونه که کواکبى به دفاع از دین راستین پرداخته است، به هیچ وجه، نمىتوان آن را استبداد دینى دانست. این استبداد فقط همین دین موجود و مشوش را که در بین مردم رایج است، مورد اتهام و چالش قرار مىدهد و بر اساس دیدگاهها و نظرات کواکبى، نمىتوان این دین را دین دانست، بلکه باید آن را استبداد دانست; چون چیزى جز افکارى که از طرف عدهاى مطرح شده و دیگران آن را به ارث بردهاند و به زور به مردم آموخته مىشود تا پیروانش به مقصود خود برسند، نیست. این استبداد، استبدادى فکرى - فرهنگى است که هیچ ربطى به دین ندارد، جز از طریق اینکه عدهاى براى دستیابى به استبدادى که از پیش، زمینهچینى و فراهم شده و با استبداد سیاسى سازگار و نتیجه آن است، از مفاهیم دینى استفاده کردهاند. (64)
از آنچه گذشت، دیدگاه کواکبى در قبال مساله دین و استبداد به وضوح برایمان روشن شد. این دیدگاه در تمام ابعاد، دیدگاهى روشن و مشخص و عارى از هرگونه ابهام و غموض مىباشد. کواکبى عمیقا معتقد بود که اسلام از ارزشهاى ساختگى و تحمیلى مبراست. به نظر وى، باید به اصول و تعالیم اساسى دین بازگشت و تعالیم آن را احیا کرد تا از آفات ارزشهاىفاسد و باطل و انباشتخرافات در دین رهایى یافت.
کواکبى براى این منظور، همگان را به هجوم شدید و کوبندهاى بر ضد این گمراهىها و خرافات فرا مىخواند.
او نه تنها مسلمانان، بلکه همه شرقىها را به این موضوع فرا مىخواند. هنگامى که روى سخنش با دینداران است، تسامح او به اوج خود مىرسد. تسامح او را مىتوان در این نکته مشاهده کرد که وى دینداران را بر اساس کثرت تعدادشان در کشورهاى شرقى یکدست و هماهنگ مىکند، نه بر اساس عواطف و احساساتى که در مقابل ادیان دارد. در این زمینه، به سخن او گوش بدار که مىگوید: «همه شرقىها، اعم از بودایىها، مسلمانان، مسیحیان، یهودیان و سایران، چه بسیار نیازمند به حکمایى هستند که در دین تجدیدنظر نمایند و در نواقص و کاستىهاى متروک آن بازنگرى کنند و دین را از زواید باطل و از آنچه عادتا بر هر دینى که روزگارى بر آن سپرى شده است عارض مىشود، پیراسته سازند; چرا که با گذشت زمان، دین نیازمند مجددانى مىشود که آن را به اصل خود، که آشکار و پیراسته از زواید است، باز گردانند.» (65)
آرى، این است دیدگاه کواکبى درباب ارتباط استبداد و دین. (66) او تلاش زیادى کرده است تا به تبیین این نکته بپردازد که استبدادى که وى تا آخرین نفس به مبارزه با آن پرداخته، تمام شاکلهاش بدى و زشتى است و باید با آن مبارزه کرد; زیرا استبداد بر تمام شؤون زندگى سایه مىافکند. «اگر استبداد به صورت مردمى درآید و بخواهد به ذکر حسب و نسب خود بپردازد، چنین خواهد گفت: «من شر هستم و پدرم ظلم، مادرم بدى، برادرم نیرنگ، خواهرم درماندگى و بدبختى، عمویم زیان، دایىام خوارى، پسرم فقر، دخترم بیکارى، وطنم ویرانى و خانواده و عشیرهام نادانى.» (67)
عقاد مىگوید: نباید فراموش کنیم که کواکبى در تمام نوشتهها و کارهایى که با اندیشه - و نه با صرف گفتارش - همراه بود، به دنبال یک چیز بود و آن مبارزه با استبداد است. (68) گرچهکواکبىدرتوصیفاستبداد و مشخص کردن پایههاى آن، به اطاله کلام پرداخته، اما به صرف توصیف بسنده نکرده، بلکه پا را فراتر گذاشته و علاوه بر آن، به ارائه راه حل درباره چگونگى رهایى مسلمانان و عرب از چنگال استبداد پرداخته است. (69)
بدین قرار، به نظر او چارهاى نیست که با علم به مبارزه با جهل و با همکارى و تعاون به مبارزه با اختلافها برخیزیم و براى نیل به آزادى، دست از اختلافات مذهبى برداریم و براى آنکه عدالت و برابرى محقق شود، شورایى قانونى به وجود آوریم که کارهاى حکومت را زیر نظر بگیرد. به نظر کواکبى، آنچه امت اسلام دچار آن گردیده سستى است، نه انحطاط. از همینروست که آنها آرزوى قیام علیه استبداد دارند و مبارزه با استبداد هم محال نیست. اما کواکبى معتقد بود که باید پیش از نابود کردن استبداد، جایگزینى براى آن مشخص و پایهریزى کرد، وگرنه نتیجه این خواهد شد که مستبدى برود و مستبدى دیگر بر جایش بنشیند.
کواکبى در مقابل اقسام چهارگانه استبداد (استبداد نجبا، استبداد عمامه به سرها، استبداد ثروتمندان، و استبداد حکام) جاىگزینهاى آنها را برابرى، آزادى، عدالت و شورا قرار داد. آنگاه همه آنها را در «اسلامى بودن»، که به نظر وى راه حل جامع و کامل بحرانهاى امت اسلام است، جمع کرد... . (70)
پىنوشتها:
× این مقاله از مجله التوحید، شماره 101، با عنوان «جدلیة الاستبداد و الدین فی الفکر الکواکبى» برگردان شده است.
1- براى توضیح بیشتر، ر. ک. به: محسن کدیور، «نظریات حکومت در فقه شیعى»، قضایا الاسلامیة، ش. 6، (1419 ق.)، ص 57
2- مجلهالتوحید،ش.87،ص41،بهنقلاز:ماوردى،الاحکامالسلطانیه،ص10
3- تعیین جانشین از سوى خلیفه قبل م.
4 الى 7- ر. ک. به: سید کامل هاشم، «النظریات الاسلامیة فى شرعیة السلطة السیاسیة»، التوحید، ش. 87 (1417 ق.) ص 31 به بعد با تصرف. / ص 43 / ص 44 / ص 44
8- محمدجمال طحان، الاستبداد و بدائله فى فکر الکواکبی، دمشق، 1992 م.، ص 45
9- نائینى، تنبیه الامة و تنزیه الملة، مقدمه محقق عبدالکریم آل نجف، قم، 1419 ه، ص 69
10- سمیر ابوحمدان، عبدالرحمن الکواکبى و فلسفة الاستبداد، بیروت، 1413 ق، ص 121
11- منظور سلطان عبدالحمید از سلاطین بسیار مستبد عثمانى است که استبداد او مشهور است. م.
12- ر. ک به: محمود السمرة، «تعریف بکتاب طبائع الاستبداد»، مجله العربى، 1968 م، ش. 118، ص 138
13- فهمى جدعان، الماضى فى الحاضر، دراسات فى تشکلات و سالک التجربة الفکریة العربیة، بیروت، 1997 م، ص 483
14- د.محمد.عمارة،سلمون ثوار،چاپ سوم،قاهرة،1998م،ص 424 - 423
15- عبدالرحمن الکواکبى، طبائع الاستبداد و مصارع الاستعباد، المجموعة الکاملة، لبنان، مرکز دراسات الوحدة العربیة، ص 26
16- «الاصلاء» که در متن آمده، جمع «اصیل» است; یعنى خانوادهها یا افراد اصیل و نجیب که گاه در فارسى از آن به «اشراف» تعبیر مىشود. م.
17 الى 32- عبدالرحمن الکواکبی، پیشین، ص 59 - 60 / همان / ص 30 / ص 31 / ص 41 / ص 81 / همان / ص 69 - 72 / همان / همان / همان / ص 21 / ص 31 / همان، ص 62 / همان / ص 104
33- براى توضیح بیشتر، ر. ک. به: الاستبداد و بدائله فى فکر الکواکبی، ص 110 - 114 و 129.
34- براى آگاهى بیشتر از برخى شبهات، ر. ک. به: جرج کتوره، «طبائع الکواکبى فى طبائع الاستبداد»، الفکر العربی، سال 61، ش. 39 - 40 (سال 61، حزیران، ژوئن - دى، اکتبر 1985 م.) ص 208 - 234.
35- مرتضى مطهرى، الحرکات الاسلامیة فى القرن الرابع عشر الهجری، ترجمه صادق عبادی، 1402 ق. ص 49
36- احمدامین،زعماء الاصلاح فى العصر الحدیث،بیروت،(د.ت)،ص278
37- براى آگاهى از ابهامات و اوضاع مرگ وى، ر. ک. به: عبدالله الندیم، «ملهم الثورة و رجل التحدیدات»، التوحید، ش. 92 (رمضان 1418 ق.) ص 179 - 203
38- محمد جمال طحان، پیشین، ص 532
39- محمود اسمرة، پیشین، ص 138
40- سمیر ابوحمدان، پیشین، ص 121 - 122
41 و 42- عبدالرحمن الکواکبی، پیشین، ص 26 / ص 38
43 و 44- همان، ص 37 / ام القرى کواکبى، الاعمال الکاملة، لبنان، مرکز دراسات الوحدة العربیة، ص 36 - 37
45- منظور از سازگار بودن عبادات با استبداد - که کواکبى گفته - عدم تهدید آن از سوى عبادات است، یعنى عبادات معمولا تهدیدى براى استبداد محسوب نمىشود، نه آن که عبادات نیز در جهت هدف استبداد قرار دارد. م.
46- ام القرى پیشین، ص 36 - 37
47- محمدجمال طحان، «علاقات الاستبداد فى فکر الکواکبی»، الکفر العربی، ش. 24 (سال 4، ژانویه - مارس 1993 م.)، ص 165 - 179
48- ام القرى، پیشین، ص 61
49- عبدالرحمن الکواکبى، پیشین، ص 26
50 و 51- ام القرى، پیشین، ص 53 - 57 و 61 / ص 64 - 68
52- محمد جمال طحان، پیشین، ص 167
53- سمیر ابوحمدان، پیشین، ص 122 - 123
54- جرج کتوره، پیشین، ص 226
55- محمدجمال طحان، علاقات الاستبداد فى فکر الکواکبی، ص 47
56 و 57- عبدالرحمن الکواکبی، پیشین، ص 94 / ص 87
58- محمدجمال طحان، پیشین، ص 181
59- عبدالرحمن الکواکبی، پیشین، ص 19
60- د. محمد عاطف العراقى، «الفکر السیاسى عند عبدالرحمن الکواکبی»، الفکر العربى، ش. 22، (سال سوم، سپتامبر - اکتبر 1981 م.) ص 473 - 483
61 الى 63- عبدالرحمن الکواکبی،پیشین،ص51/ص34- 35 و 39 / ص 51
64- محمدجمال طحان، پیشین، ص 167 - 168
65- عبدالرحمن الکواکبی، پیشین، ص 83
66- د. محمد، عمارة، پیشین، ص 424 - 425
67- عبدالرحمن الکواکبی، پیشین
68- عباس محمود العقاد، الرحالة ک عبدالرحمن الکواکبی، المجموعة الکاملة، بیروت، 1980 م.، ج 17، ص 260
69- سمیر ابوحمدان، پیشین، ص 128
70- محمدجمال طحان، پیشین، ص 287
رابطه دین و استبداد
بسیارى از فقها و اندیشمندان به اختصار، به این مساله پرداختهاند; چنانکه گاهى از طریق اشاراتى گذرا متعرض آن گشتهاند و گاهى نیز برخى سعى کردهاند آن را در قالب نظریه مطرح کنند. مورد اول را مىتوان در دیدگاههاى سیاسى یافت که معمولا در کتب فقهى، به ویژه در احکام مربوط به وظایف حاکم شرعى، سلطان یا امام از قبیل مراتب امر به معروف و نهى از منکر، قضاوت، اقامه حدود، جذب اموال شرعى (نظیر زکات و خمس) و مصرف آنها، اقامه نماز جمعه، رؤیت ماه براى تعیین آغاز ماه مبارک رمضان و پایان آن، اجراى مراسم حج، سرپرستى بىسرپرستان و در برخى از موارد ازدواج و طلاق، بیان شده است. (1)
اما در مورد دوم، باید گفت: فقهاى دربارى و شعرایى بودهاند که به خصوص در دوران امویان و عباسیان، به توجیه استبداد و خودکامگى حاکمان مىپرداختند و این خود مقدمهاى گشت که بعدها برخى از اندیشمندان نظیر ماوردى در الاحکام السلطانیه و ابن خلدون در مقدمه مشهورش، به آن در قالب یک نظریه بپردازند.
یکى از مهمترین مسائلى که اندیشه سیاسى اسلام شاهد آن بود تجویز حکومت موروثى و مشروعیتبخشى به آن بود، بهگونهاى که گویى از ارکان ثابتسیاست در اسلام است. عدهاى نیز به پایهریزى این نظریه پرداختند; نظریهاى که دستحاکم صاحب نفوذ را در واگذاردن و وصیتحکومت و ولایت عامه به شخص معینى که پس از وى حکومت را به دست مىگیرد و جانشین او مىشود، بازمىگذارد.
این دیدگاه از بارزترین دیدگاههاى سیاسى توجیهى است که هدف آن مشروعیتبخشى دینى و مردمى به این نوع از حکومت است و آشکارا در سخنان دانشمندان، نویسندگان و متفکران قدیم و جدید اهل سنت دیده مىشود; مثلا، ماوردى پس از آنکه انعقاد امامت را از دو راه انتخاب اهل حل و عقد و وصیت امام پیشین دانسته، در تبیین دلیل مشروع بودن راه دوم گفته است: «و اما انعقاد امامت از طریق وصیت امام پیشین، از مواردى است که اجماع بر جواز آن به دست آمده و صحت آن اتفاقى است. و سبب این اجماع دو چیز است که مسلمانان به آن عمل کرده و منکرش نشدهاند: اول آنکه ابوبکر امامت را به عمر وصیت کرد و مسلمانان نیز عمر را با وصیت ابوبکر پذیرفتند. دوم آنکه عمر امامت را به اهل شورا واگذار کرد و اهل شورا نیز، که بزرگان زمان خویش بودند، به دلیل اعتقاد به صحت وصیت در امامت، وارد شدن خود را در این شورا پذیرفتند، گرچه سایر اصحاب در آن وارد نشدند. هنگامى که ابن عباس، علىعلیه السلام را در مورد شرکت در آن شورا سرزنش کرد، آن حضرت فرمود: «امر عظیمى از امور اسلام بود که خروج و امتناع از آن را وظیفه خویش ندیدم.» بدین قرار، وصیتبه امامت، در انعقاد امامت امرى اجماعى گشت. حال چنانچه امام قصد وصیتبه امامت داشته باشد، باید نهایت تلاش خود را در یافتن فردى که سزاوارتر از همه باشد و بیشتر از دیگران شروط امامت را داشته باشد، بنماید. چنانچه اجتهاد یک فرد براى او محرز گشت، دربارهاش تحقیق کند و اگر این شخص فرزند یا پدر او نبود، جایز است که به تنهایى با او بیعت کند و امامت را به او بسپارد، گرچه در این مورد، با هیچکس از اهل اختیار و انتخاب مشورت نکرده باشد.» (2)
ابن خلدون در مشروعیتبخشیدن به این دیدگاه، به قدرى مبالغه کرده که وصیت معاویه را به فرزندش، یزید که فسق و فجور او بر کسى پوشیده نیست - شرعى دانسته است و از همین رهگذر، خلافتخلفاى اموى و عباسى را، که ادامهدهندگان راه و روش یزید بودند، مشروع دانسته است. ابن خلدون اساس مشروع دانستن این نوع حکومت را انتخاب عمر توسط ابوبکر و انتخاب و نامزدى شش نفر اهل شورا پس از عمر براى در دست گرفتن منصب خلافت دانسته است. وى در اینباره، بیانى طولانى دارد که علاقهمندان را به مقدمه ابن خلدون ارجاع مىدهیم تا براى خواننده، ابعاد ساختار اندیشه سیاسى در تاریخ اسلام روشن شود و نیز معلوم گردد که چگونه مبانى و رویکردها و مفاهیم این اندیشه در بسیارى از اوقات تابع سیاستبوده است. این در حالى است که این مبانى و رویکردها و مفاهیم کمترین سازگارى با ارزشهاى اسلام و شریعت، که باید چارچوب نظرى و فکرى امت اسلام و دانشمندان و نویسندگان اسلام را تشکیل دهد، نداشته است.
البته از پافشارى برخى از پیشینیان همچون ماوردى و ابن خلدون بر مشروعیت دادن به همه انواع حکومت استبدادى موروثى، که مسلمانان تا این زمان به آن مبتلا بودهاند و همواره مسلمانان را به طرف باطلى نظیر کف روى سیلاب کشاندهاند که نه مالک نفعى براى خویش بودهاند و نه مىتوانستهاند زیانى از خود دفع کنند، تعجبى نیست. آرى، از نویسندگان و مؤلفان قدیم که به نظریه «استخلاف» (3) رسمیتشرعى مىبخشند، تعجبى نیست. آنچه مایه تعجب است و تاسف و ناراحتى انسان را برمىانگیزاند تلاش مستمرى است که برخى از متفکران جدید با سکوت در مقابل این توجیهات فریبنده و پوشش نهادن بر زشتىهاى اینگونه فتاوا و موضعگیرىها، که کمر دین و دینداران را شکسته، انجام دادهاند. (4)
علاوه بر این، انحراف مهمى در این زمینه صورت گرفته که بعدها به شکل نظریه درآمده است; نظریهاى که در قالب «استیلا و غلبه» نمود یافته و حکومت هر کس را که به قدرت رسیده به صرف دستیابى به آن، شرعى مىداند، قطع نظر از انگیزههایى که او در وراى تمایل به حکومت داشته یا مشروع بودن راهى که از طریق آن به حکومت رسیده است و نیز با قطع نظر از تمام لوازمى که مشروع دانستن این نظریه به دنبال دارد که مهمترین آنها عبارت است از: سلب حق مردم در انتخاب حکومت و تعیین رنوشتخویش. تنها وجود این نظریه در اندیشه سیاسى اسلام و تلاش برخى فقهاى دربارى در تاریخ اسلام براى شروعیتبخشیدن به آن، ما را به حد کافى بر میزان سقوط و انحطاطى که دامنگیر این اندیشه است، واقف مىسازد; اندیشهاى که رسالت اصلى آن تجویز همه انواع حکومتهایى گردید که در سرزمین مسلمانان سربرمىآورد، بدون آنکه در این موضعگیرىها، که در جهت تشکیل و تثبیت مقولات اندیشه سیاسى اسلام انجام مىگرفت، ارزشها و اصول تعیینکنندهاى حاکم باشد. (5)
زیرپوششهمیننظریهپردازىتوجیهى بود که نظامیان گاهى به تقسیم قدرت با خلیفه عباسى مىپرداختند و گاهى خلیفه را با خواستهها و گرایشهاى خویش همگام مىساختند. با اینکه زمامدارانترکدربازىباسرنوشت امت اسلام بسیار افراط کردند، اما در عین حال، فقها و علمایى بودند که با ابداع نظریاتى، به تایید آنها پرداختند و به اعمال آنها مشروعیتبخشیدند.
اینگونهاستکهمىبینیمخلافت - چنانکه در دوران عباسیان مشهود است - یک منبع جهتدهنده و تاثیرگذار محسوب نمىشود، بلکه صرفا منبعى براى مشروعیت دادن به حقوقى به حساب مىآید که به زور به دست آمده است، آن هم مشروط بر آنکه صاحب قدرت نظامى پس از آنکه دوستى و دلبستگى خود را به خلیفه اعلام مىکرد به حاکمیتشرع اذعان مىنمود.
هنگامى که مغول خلافتبغداد را در سال 1258 میلادى (565 ه. ق) نابود کرد، فقها چارهاى نیافتند، جز اینکه اعلام کنند حقوقى که به زور گرفته شده - فى حد ذاته - مشروع است و قدرت نظامى همان امامتبر حق مىباشد. (6)
از جمله بارزترین فقهایى که به حاکمیت مطلق دنیوى جنبه شرعى بخشید قاضى القضات قاهره در «عصر بردگان» - یعنى ابن جماعه در کتاب تحریر الاحکام - است که در اینباره مىگوید: «چنانچه زمانى خالى از امام باشد و امامت و خلافت را کسى که صلاحیت آن را ندارد به دستبگیرد و با قدرت و لشکریان خویش بدون اینکه مردم با وى بیعت کنند یا خلیفه سابق به او وصیت نماید، بر مردم غلبه یابد، بیعتبا او منعقد شده و اطاعتش لازم است تا بدین وسیله، جماعت مسلمانان نظامیافته، اتحاد کلمه پیدا کنند و بنابر قول اصلح، جاهل یا فاسق بودن او اشکالى محسوب نمىشود. و اگر امامت از طریق قدرت و زور براى کسى منعقد شد، سپس فرد دیگرى علیه او قیام کرد و با قدرت و لشکریانش بر او غالب آمد، به دلیل همان نکتهاى که گفتیم - یعنى مصلحت مسلمانان و وحدت کلمه آنها - خلیفه اول خود به خود منعزل شده، شخص دوم خلیفه مىشود.» (7)
استاد محمدجمال طحان در این باره مىگوید: «در واقع، خلیفه جز یک تکیهگاه معنوى براى سلطان نبوده است. سلطان - که خود حکومت را قبضه کرده - از طرف خلیفه، به صورت رسمى به حکومت منصوب مىشد و سپس بزرگان مردم در مراسم بیعت عمومى، او را به رسمیت مىشناختند. چه بسا، از همین جا بوده که استبداد - به معناى وسیع خود - به صورت نسبى آغاز شده و از همین جا بوده که ابن تیمیه آن را جایز شمرده، همو که در کتاب مخصوص فتاوایش چنین فتوا داده است: «حاکم باید قدرت را به دست گرفته، عدالت را اجرا کند.» وى از سر ناچارى، اساس حکومت را ضرورتى از ضروریات جامعه دانسته است که ابتدا با اقدامى سلطهجویانه سربرمىآورد و سپس از طریق بیعت عمومى مردم، جنبه شرعى مىیابد. بر این اساس، وجود حاکم - هر چند ستمگر باشد - بهتر از فتنه و فروپاشى جامعه است. حاکم مىتواند حکومت را بر مردم تحمیل کند. "حق حاکمان را به آنها بدهید، ولى حق خود را از خدا بخواهید." بنابراین، مردم باید از حاکماطاعتکنند. چنانچه او ظالم و استبداد پیشه باشد چارهاى ندارند،جز آنکهدستهایشان رابراى دعا به آسمان بالا برند.» (8)
از آنچه گذشت، مىتوان چنین برداشت کرد که ادبیات اندیشه سیاسى اسلام در مجموع، تا زمانهاى متاخر، از حاکم و شروعیتبخشى به حکومت غصبى او سخن گفته است. گرچه اینگونه استعمال واژه «استبداد» به معناى اصلى «استبداد» نزدیک است، ولى باید گفت: این واژه به صورتى که با معناى واقعى استبداد سازگار باشد به کار نرفته است.
استبداد از نظر مصلحان
استبداد همچنان در سراسر جهان اسلام ماوا گزیده و همچنان کسانى بودند که این دیدگاه را که مخالف با کتاب خدا و سنت پیامبرش بود، در پرتو دستاویزهاى گوناگون و فتاوایى که هیچگونه دلیل الهى نداشت، شرعى مىدانستند.
با فرا رسیدن قرن نوزدهم و به سبب علل عینى، شاهد نزدیکى ملموس به این پدیده بودیم که با مبارزه طهطاوى با حکومت استبدادى شرقى آغاز گشت. البته وى نتوانستخود را از اندیشه «مملوک بودن مردم»، که دربردارنده کرنش مملوک در مقابل مالک بود، رهایى بخشد; موضوعى که موجب شد بعدها خیرالدین تونسی براى رهایى از این اندیشه تلاش کند.
در مرحله بعد، تحول مفهوم استبداد به دستسیدجمالالدین اسدآبادى صورت گرفت. اما محمد عبده بین استبداد و استبداد مطلق تفاوت گذارد; قسم دوم را رد و قسم اول را از طریق تقاضاى حاکم مستبد عادل پذیرفت. اندکى وقت لازم بود که نسل دوم پیشگامان اصلاح بیایند و این اندیشه را تکامل بخشند تا پختهتر و آگاهانهتر گردد. و این کارى بود که به دست عبدالرحمن کواکبى در کتاب مشهورش طبائع الاستبداد صورت گرفت، کواکبى و طرح او در برابر استبداد و نیز درگیرى فکرى و سیاسىاش با استبدادگران، بسیار مشهور شد; بهگونهاى که اگر وى در این زمینه، در تاریخ سیاسى معاصر ما اولین شخصیتبرجسته نباشد، قطعا یکى از شخصیتهاى برجسته بود; (9) چرا که هیچ یک از مصلحان و اندیشمندان قرن نوزدهم همانند عبدالرحمن کواکبى به مبارزه با استبداد نپرداختند. (10)
گرچه متفکران و مصلحان درباره راههاى برانگیختن مردم علیه استبداد اختلاف نظر دارند، اما در علل عقبافتادگى مسلمانان در راس علل عقبافتادگى مسلمانان قرار دارد. (12) کواکبى درباره پدیده استبداد تحقیق عمیقى کرد و ارتباط آن را با دین و مال و تربیت و اخلاق به روشنى بیان کرد، ولى او بزرگترین مفسدهاى را که استبداد موجب به وجود آمدنآن مىشود در ممانعت آن از ترقى یا پیشرفت دانست. (13)
در اینجا اشاره به نکتهاى ضرورى است و آن اینکه هنگامى که مىخواهیم جایگاه کواکبى را در بین اندیشمندان عصر خویش و بلکه در بین اندیشمندان تمام بشریت مشخص کنیم، بدون شک، با مشکلاتى مواجه مىشویم; به ویژه اینکه ما درصدد پاسخ به این پرسش هستیم که آیا کواکبى انقلابى بود یا اصلاحگر؟ این مشکل از آنجا ناشى مىشود که به قول دکتر محمد عماره، ما هنگام بررسى شخصیت وى، در او آن ویژگى تندى و انقلابى را که در فیلسوف بزرگ سیدجمالالدین اسدآبادى مىبینیم، نمىیابیم. همچنین کواکبى بر خلاف بیشتر اندیشمندان مصلح، در پى ارائه راهحلهاى سطحى براى مشکلات جامعه نبود، بلکه بیشتر راهحلهاى او به ریشههاى مشکلات جامعه مىپرداخت. او در پى این بود که مشکلاتامت اسلام را از نو مطرح کند و هدف او پیروزى یکى ازدوقطبىبودکهدرونپدیدهاجتماعىمورد بحث درگیر مىباشد.
در مواجهه با این مشکل، دقت در بحث ما را ملزم مىکند که بگوییم: کواکبى نزدیکترین مصلح به اردوگاه انقلابىها بود. اگر این تعبیر درستباشد، باید بگوییم: «روش او در اندیشه، روش اصلاح انقلابى بود.»
این متفکر بزرگ ما، در تمام عرصههایى که قدم بر آن نهاد، طبق همین روش عمل کرد و همانند همه اندیشمندان بزرگ، در اصلاح، برنامهاى داشت که موجب مىشد هرگز راه را گم نکند. کواکبى عمیقا معتقد بود «استبداد» دشمنى است که نباید لحظهاى از تیر اندیشههاى آزادى که براى غلبه بر آن نشانه رفتهاند، غافل شد; باید به جنگ با استبداد پرداخت، اما نه به عنوان امرى مجرد و اندیشهاى که حد و حدود نمىپذیرد، بلکه باید در پرتو روابط آن با دین و آزادى و پیشرفتبه مبارزه فکرى و عملى با آن پرداخت. استبداد همانند اختاپوسى است که دستانش را در چندین جهت، اعم از اندیشه انسانى یا عرصههاى حکومتیا دیگر عرصههاى زندگى، که انسان با آنها دستبه گریبان است، مىاندازد. کواکبى تمام این میادین و عرصهها را مورد توجه خود ساخت و در تمام این زمینهها، استبداد را هدف تیرهاى فراوانى قرار داد. (14)
انواع استبداد
کواکبى اشاره گذرایى به انواع استبداد مىکند. او در عین اینکه تاکید مىکند که «یکى از زشتترین انواع استبداد، استبداد جهل بر علم و استبداد نفس بر عقل است»، (15) ولى به چهار نوع که مىتوان آن را به «استبداد» نسبت داد، مىپردازد که عبارت است از: استبداد نجبا، (16) استبداد عمامه به سرها، استبداد ثروتمندان و استبداد حکام.
منظور از «نجبا» همان است که ما از آن به «بیوتات» و خانهها تعبیر مىکنیم که کواکبى آنها را بر سه قسم دانسته است: 1. بیوت علم و فضیلت; 2. بیوت مال و بخشش; 3. بیوت ظلم و حکومت. قسم سوم همان است که کواکبى از آن زیاد سخن گفته; چرا که فرد در بیوت ظلم و حکومتبر رفاهطلبى رشد کرده است، ثروت را براى لذتجویىهاى خود به کار مىگیرد و خود را به شکل همراهان و اطرافیان چاپلوس و منافق درمىآورد و نسبتبه دانشمندان، کینه مىورزد و گمان مىبرد که مردم براى خدمتبه وى آفریده شدهاند. (17)
از همینروست، که به نظر کواکبى، «نجبا به لحاظ اکثریتشان، در هر قبیله و از هر گروهى، جرثومه بلا هستند; زیرا فرزندان آدم همواره برادر و برابر بودهاند تا اینکه بر حسب اتفاق، برخى از آنها با زیادشدن نسلشان از برخى دیگر جدا شدند و در نتیجه همین بود که انگیزههاى نژادپرستانه در آنها پدیدار شد.» (18) و این جدایى حق نبوده، بلکه صرفا تمایزها و تفاوتهاى خیالى است که نجبا آن را استحکام بخشیدهاند تا از طریق آن، به مردم ظلم کرده، در هر چیز استبداد به خرج دهند. این گروه اموال مردم را به زور تصاحب مىکنند و در مقابل جاهل دانستن مردم، ادعاى علم مىکنند و سپس به تاسیس حکومتهاى مستبد مىپردازند.
اما «عمامه بهسرها» (که کواکبى آن را به جاى «رجال دین» در ادیان دیگر به کار مىبرد) کسانى هستند که ادعا مىکنند براى علم به دین خدا، پردهاى وجود دارد که جز براى ایشان گشوده نمىشود; چرا که کاهنان و برهمنها و قدیسان خود را حجابى بر آسمانهاى خدا دانسته، مىپندارند تا وقتى که از ارواح، مالیات رفت و شد و فدیه آزادى دریافت نکنند، مىتوانند مانع از ملاقات آنها با پروردگارشان شوند. (19) مردم نیز از ترسشان، هر چه را که به آنها گفته مىشود، صدقه مىدهند و قسم بر این اولیا و مقربان درگاه الهى را بر قسم بر خدا ترجیح مىدهند. (20)
قطعا سختگیرى فقها در دین و ترساندن شدید مردم، نوعى حزبسازى است که هدف آن این است که از طریق این ادعا، که تنها عمامه به سرهاى متعارف هستند که به خواستههاى خدا از بندگان آگاهند و آنها هستند که گناهان را مىبخشندواز اینرو، مردمى که تنها در پى رضایت الهى هستند به آنان نیاز دارند، بر مردم سلطه مىیابند. اینان از بدعتهایى که ایمان را مختل کرده و اعتبار دینها را از بین مىبرد تبعیت مىکنند و در نتیجه، در دام استبداد گرفتار مىآیند. (21)
اما در مورد «ثروتمندان»، کواکبى استبداد ثروتمندان را در جایگاهى که خود مىپسندد، قرار مىدهد: «گفته مىشود قدرت از آن تعصب بود، سپس از آن علم و بعد از آن از آن مال گشت.» (22) از همینرو، وى درصدد تبیین رابطه استبداد با مال و تاثیرى که ثروت بر ثروتمندان مىگذارد، برآمد.
از نظر کواکبى، «هر چیزى که در زندگى از آن بهره مىبریم، مال است.» (23) او فرق مال حلال و مال حرام را چنین بیان مىکند که «مال خبیثحرام عبارت است از مالى که به بهاى شرافت انسان به دست آمده است، سپس مال غصبى، سپس مال دزدى، سپس مالى که به اجبار از صاحبش گرفته شده و در نهایت، مالى که از روى خدعه و فریب به دست آمده است.» (24) مردم جز از راه حرام به ثروت زودرس دست نمىیابند. در واقع، مردم پس از آنکه به ارزش مال و قدرت آن پى بردند، برخى از آنها به غصب اموال دیگران و اختصاص دادن آن به خویش مبادرت مىکنند.
کواکبى ظلمى را که از استبداد مالى ناشى مىشود به استبداد اجتماعى، که وى آن را استبدادى تحت الحمایه قلعههاى استبداد سیاسى مىشمارد، ربط مىدهد (25) و تقسیم کارها و سود این کارها را در بین مردم غیرعادلانه مىداند; زیرا کسانى که رنج و سختى مىکشند، جز به مالى اندک نمىرسند، اما باطلخواران و رباخواران و محتکران حاصل دسترنج دیگران را بدون سختى و مشقتبرداشت مىکنند. «اهل سیاست و ادیان و کسانى که ملحق به آنان مىشوند در حالىکه کمتر از پنج درصد کل جمعیت جامعه را تشکیل مىدهند، از نصف یا بیشتر از نصف آنچه حاصل خود انسانهاى جامعه استبهرهمند مىشوند و همه آن را در رفاهطلبى و اسراف مصرف مىکنند.» (26) زندگى هر یک از صاحبان صنایع شیک و تاجران آزمند و محتکران و واسطهگران و امثال ایشان، به تنهایى، همانند زندگى دهها یا هزاران صنعتگر یا کشاورز است. کواکبى تاکید مىکند که «جرثومه این تقسیم متفاوت و فاصلهدار و ناعادلانه فقط استبداد است و بس.» (27)
کواکبى همه انواع قبلى استبداد را «استبداد مجازى» یا استبدادى که با اضافه استبداد به آنها موصوف استبداد واقع مىشود، مىداند. ولى چنانچه لفظ «استبداد» بدون اضافه به کار رود، استبداد سیاسى را مىفهماند: «هنگامى که استبداد به طور مطلق به کار رود، منظور از آن فقط استبداد حکومتهاست; زیرا استبداد حکومتها بزرگترین نمود زیانهاى استبداد است که انسان را به بدبختترین موجود زنده تبدیل کرده است; (28) زیرا خطرناکترین استبداد، همان استبداد سیاسى است و تاثیر زیادى بر سایر انواع استبداد و نیز در به وجود آمدن سایر انواع استبداد دارد و علةالعلل ضعف همه مسلمانان همین استبداد سیاسى است: «براى من ثابتشده است که ریشه این بیمارى همان استبداد سیاسى است.» (29) در استبداد سیاسى است که حکومت قانونى مختل شده و ضعفها فراگیر مىشود. کواکبى علىرغم آنکه به تنوع صور استبدادى پى برده بود، اما اندیشه او تا حدى صرفا معطوف به تاثیر استبداد سیاسى در عرصههاى دیگر است.
مستبد در کنار افزودن ستم بر هممیهنانش، همواره بر تعداد همدستانش مىافزاید و همواره سعى در تعمیم و گسترش استبداد به عنوان شیوهاى براى زندگى مىکند; چرا که هر یک از افراد حکومت و به خصوص نزدیکان مناصب حکومتى، سعى در تقلید کارهاى مستبد بزرگ و پیمودن راه او مىکنند که در نتیجه، استبداد در تمام شاخهها و جوانب گسترده مىشود. «حکومت مستبد در تمام شاخهها و جوانب، از مستبد بزرگ گرفته تا پاسبانان حکومت و خادمان و رفتهگران خیابانها، استبدادى است و هر بخشى از بخشهاى حکومتبه لحاظ اخلاقى، از پستترین افراد طبقه خویش مىباشد; زیرا افراد پست طبعا به بزرگوارى و خوشنام بودن اهمیتى نمىدهند، بلکه نهایت تلاش آنها این است که به اربابشان نشان دهند که پیرو او و یار و یاور حکومت او هستند.» (30) در نتیجه، افزایش دستگاه حکومت منجر به افزایش تعداد کسانى مىشود که زیر پوشش حمایت دولت در احکام و تصمیمات مستبدانه عمل مىکنند و به دنبال آن، منجر به افزایش تعداد کسانى مىشود که مردم باید از آنها اطاعت کنند. «تعداد این گروهى که در خدمتحکومت هستند بر حسب شدت و ضعف استبداد، کم و زیاد مىشود; اگر حاکم مستبد بر استبداد و ظلم حریص باشد، نیازمند افزایش کسانى است که از او تمجید کرده و براى او کار کرده و از وى حفاظت مىکنند.» (31)
این چنین است که هرم استبداد از راس تا قاعده تشکیل مىشود. «اگر پرسشگر حکیمانه و دقیق بنگرد، هر یک از اسیران استبداد را - فى نفسه - انسان مستبدى مىیابد که اگر بتواند همسر، خانواده، خویشان، قوم خویش و تمام انسانها و حتى پروردگارش را، که آفریننده اوست، تابع تصمیم و دستور خود قرار مىدهد.» (32)
بدین قرار، استبداد در اندیشه کواکبى حاکمى نیست که امر و نهى مىکند، بلکه نظامى است که تمام جامعه را فرا مىگیرد. حاکم، مستبد است و یاران او نیز مستبدند و اسیران استبداد نیز در کنش و واکنش مستبدانه غوطهور. هر کدام بر حسب آنچه برایش مقدور است، استبداد به خرج مىدهد و خارج از این مبنا باقى نمىمانند، جز طردشدگان که باید تاوان این انگلهاى حکومت را، که به صورت سرطانى و خطرناک در حال ازدیاد و تکسیرند، بر دوش بکشند.» (33)
کواکبى با این تشخیص سریع و دقیق و طرح شجاعانه و قوى، نصف راه اصلاح را پیمود. آنچه موجب تعجب است اینکه به رغم روشن بودن این حقیقت، برخى دوست دارند با این اتهام که او مصلحى سازشگر و مصالحهجوست، بر او طعنه زنند. آنها در استدلال بر این دیدگاه خود، مىگویند: کواکبى مىخواهد حکومتخلافت را زنده کند و بین حکومت دینى و سیاسى جدایى قایل نیست; چنان که به نظر او، صلاح مردم در صلاح حاکم است. (34)
این قضاوتها تحکمآمیز و بدون اندیشه است. کواکبى (پس از سیدجمالالدین اسدآبادى و محمد عبده) سومین شخصیت اصلاحگر در جهان عرب است. او اندیشمندى اسلامى و انقلابىاى بر ضد استبداد بود که علیه حکومت دیکتاتورى عثمانى بسیار مبارزه کرد... او نیز همانند سیدجمالالدین معتقد بود که مسلمانان باید به آگاهى سیاسى مجهز شوند و از همینرو، همانند سیدجمالالدین - و بر خلاف شیخ محمد عبده - در حیات اجتماعى، به فعالیتسیاسى و بالابردن آگاهى سیاسى مردم بیش از سایر شؤون اصلاحى اهمیت مىداد. (35)
البته نباید گمان کرد که روش سیدجمالالدین و کواکبى یکسان بود; زیرا هر یک از آنها روش خاصى داشت. سیدجمالالدین اسدآبادى از سیاست اروپایى و به بازى گرفتن سرنوشت مسلمانان توسط آن، داغى بر دل داشت و جام غضب خود را بر آن ریخت و بیشترین هجوم او در العروة الوثقى، متوجه سیاست انگلیس بود. اما کواکبى از سیاست عثمانى دلى خون داشت و آن را مورد انتقاد قرار داد. سیدجمالالدین به عوامل بیرونى نگریست و مسلمانان را به اصلاح آنها فراخواند; چرا که اگر این عوامل اصلاح شود، سیاستبیگانه نمىتواند با سرنوشت آنها بازى کند. از اینرو، راه حلى که او به مسائل مىداد راه حلى انقلابى بود که از دهان او همچون آتشى سوزان خارج مىشد. ولى راه حل کواکبى همانند مداواى پزشکى بود که به آرامى در پى بیمارى است و پس از یافتن بیمارى، با حوصله و آرامش، دارویى تجویز مىکند. سیدجمالالدین خشمگین و کواکبى مهربان و باحوصله بود. سیدجمالالدین دعوت به شمشیر و کواکبى دعوت به تحقیق و بررسى مىکرد. شاید این اختلاف، به اختلاف مزاج آنها بازمىگشت; زیرا سیدجمالالدین تیزهوش و تیزطبع بود، ولى کواکبى در هوش، آرام و سنگین و داراى طبعى آرام بود. چنانچه مانعى در برابر این دو گذاشته شود، سیدجمالالدین پیش از همه از آن مىگذرد و کواکبى پس از او و از بهترین نقطه آن عبور مىکند. از اینرو، تعجبى نیست که صداى سیدجمالالدین همچون غرش توپهاى جنگى باشد، اما صداى کواکبى چون زمزمه آب آرام که به آرامى و کندى عمل مىکند تا سرانجام، صخرهاى بزرگ را بشکافد! (36)
بهترین دلیل عظمت و اهمیت ایندو آن است که استبداد از دست آنها با همان روش معروف معاویه که مىگفت: «خدا مردانى از عسل دارد»، خلاصى یافت. سیدجمالالدین را در استانبول (1898 م) و کواکبى را در قاهره (1902 م) با سم مسموم کردند; همان روشى که پیش از آن دو در مورد عبدالله الندیم اعمال شده بود. (37)
کواکبى و اصلاح
اشکال نتیجهگیرىهاى غیرمنصفانهاى که از طرف برخى از غیرمنصفان صورت مىگیرد یا در عدم درک روش اصلاحى کواکبى نهفته است و یا در قرائت ناقص ماهیتشرایط سختى که حرکت کواکبى را احاطه کرده بود. به لحاظ تمام معیارهاى عینى، کواکبى اندیشمندى انقلابى بود که در اصلاح، بر روش «مرحله به مرحله» تکیه مىکرد; روشى که در آن باید به تدریج، زمین سخت را شخم زد و دانهها را در آن پاشید تا زمان برداشت و چیدن میوهها فرا رسد.
از همینرو، کواکبى خواهان پیشرفتبود و دستیابى به آن را در مرحله اول، منوط به از بین بردن استبداد مىدانست و به نظر او، این کار باید به تدریج و با تکیه بر اتحاد مردم آگاه و آماده کردن افکار عمومى براى مشارکت در تغییر مورد توقع و در پایهریزى هدف و دستیابى به آن و به دور از هرگونه زور و شدت عمل صورت گیرد; زیرا به نظر او، هر چیزى با نیرو و در زمان مناسب تحقق مىیابد. از سوى دیگر، او انقلاب را به دور از انتظار بسیار دور و زمان زیاد مىخواست; زیرا تنها کسانى خواهان انقلابند که از وضعیت کنونى کشور در سختى و اذیتباشند. و بدین قرار بود که کواکبى توانست انقلاب حقیقى را، که دستیابى به ثمرات آن جز پس از آگاهى از امکانات و اهداف آن و بسیج ابزار لازم براى پیروزى آن ممکن نیست، بفهمد. کواکبى یک انقلابى متفکر به نظر مىرسد که به دلیل اصلاح اندیشه و یکپارچه کردن افکار عمومى، ابتدا به اصلاح مفاهیم رایج دینى پرداخت و در این کار، از نقطه نظراتى که درباره تاثیر اصلاح دینى در اندیشه غربى داشت، کمک جست. او با این انگیزه، که دین پرچمدار این انقلاب است و اصلاح دینى نزدیکترین راه براى اصلاح سیاسى است و همه انواع اصلاحات با یکدیگر مرتبط بوده و کاملکننده یکدیگرند، به انجام اصلاح همت گمارد. (38)
گرچه کواکبى در سایه ارعاب و وحشتحکومت استبدادى حمیدى زندگى کرد و با آتش آن سوخت، اما کتاب او، طبائع الاستبداد، بررسى انتقادى استبداد در همه زمانها و مکانهاست، (39) جز آنکه فلسفه او در استبداد، آن مقدار که از تامل عقلانى آرام به نظر مىرسد، از تجربه ذاتى او سرچشمه نمىگیرد و بر سه محور فرد، جامعه و دولت مىچرخد. این سه محور بر اساس ارتباطى متقابل و جداناپذیر، به یکدیگر مرتبطاند. از همین جاست که کواکبى سعى در برانگیختن فرد به واسطه تربیت و جامعه به واسطه آزادى و دولتبه واسطه مقید ساختن آن به قوانین و دستورات مىنماید.
کواکبى کسى را مستبدتر از حاکمى نمىداند که داراى صلاحیتى مطلق است و تصرف او در امور دولتى و مردم هیچ حدودى نمىپذیرد. چنین حاکمى که با دستى باز و آزاد از هرگونه قید و یا قانونى استبداد مىورزد «در تمام شؤون مردم، با خواستخود - و نه با خواست مردم - به خودکامگى مىپردازد و بر اساس هوا و هوس خویش - و نه بر اساس دین مردم - بر ایشان حکومت مىکند. و البته خود مىداند که غاصبى تجاوزکار است. او پاشنه پایش را بر دهان میلیونها نفر از مردم گذاشته و ایشان را از اینکه دم از حقشان زده و آن را مطالبه کنند، باز مىدارد.»
به هر حال، شایسته است که در این نکته، اتفاق نظر داشته باشیم که مبادى «فلسفه استبداد» که عبدالرحمن کواکبى پایهگذار آن بود، در درجه اول، نابود کردن نظام سیاسى عثمانى را به عنوان مانع اساسى نهضت عرب و مسلمانان، هدف قرار داده بود. او در همان حال که از تمام دستاوردهاى تمدن غرب، که ممکن استبرانگیزنده حیات سیاسى و اجتماعى و اقتصادى اعراب و مسلمانان شود، استفاده مىکرد، در همان حین، دعوت به وضع قوانینى مىکرد که مبتنى بر عادت اجتماعى باشد; چرا که مفاهیمى همچون عدالت، آزادى، برابرى و شورا یکسره از جوامع عربى - اسلامى رختبربسته بود. دلیل این موضوع هم چنانچه این تعبیر رستباشد، «اسلام عثمانى» بود که دستحاکم مستبد را باز مىگذاشت، بهگونهاى که هیچ قانون یا اساسنامهاى وى را از استبدادش بازنمىداشت و یا او را مقید و محدود نمىساخت. (40)
به همین دلیل، کواکبى پس از آنکه توانستبه عمق رابطه بین دین و استبداد پى ببرد، بر تفکیک ارتباط میان دین - آنگونه که خدا نازل کرده، نه آنگونه که هوا و هوسهاى عدهاى آن را بازیچه خویش قرار دادهاند - و استبداد تاکید زیادى کرد. او تاکید کرد که «استبداد از ناحیه دین نمىآید، بلکه از سوء فهم و سوءاستفاده برخى از دین، ناشى مىشود.» (41)
در این زمینه، کواکبى مىدید که چگونه فقهاى استبدادى مستبدان سیاسى را به تحریف معانى آیاتى که مسلمانها را به آزادى فرا مىخواند، رهنمون مىسازند و قرآن کریم را بهگونهاى بسیار مغالطهآمیز تفسیر مىکنند. آنها این کار را براى کمک به مستبدان انجام مىدادند. از اینرو، یاریگر حکام در طغیان و سرکشىشان بودند; زیرا از طریق تحمیل همان معنایى که مناسب با سیاست استبدادى بود، به سوء استفاده از دین مىپرداختند تا به استبداد مشروعیتبخشند; مثلا، عبادت را به «زهد در دنیا» و عدالت را به «آنچه به نظر حاکم عدالت است»تفسیرمىکردند و معناى«شورا»را به«صرفمشورتحاکم با کسى که به دلخواه او و هرگاه که خود او بخواهد» تغییر دادند و پس از آنکه حقیقت مراد قرآن از «اولى الامر» را پوشیده داشتند، اطاعت از او را واجب دانستند; اطاعت از اولىالامر را به این معنا دانستند که چنانچه حاکم راه درست رفت و عدالت ورزید،اوراسپاس گویید و اگر ظلم و ستم روا داشت، بر آن صبر کنید و از اینکه حاکم ظالم را «فاسق» بدانند، چشمپوشى کردند.
فقهاى دربارى با تاویلاتى که با دین صحیح سازگار نبود، بر استبداد پرده انداختند. آنها براى این منظور سعى مىکردند اساس فعالیتسیاسى جارى را با تحریفها و توجیهاتى، از درون نص دینى استخراج کنند. «و اینگونه بود که مفهوم لغت را تغییر دادند و دین را تحریف کردند و بر عقلها پرده انداختند، به گونهاى که موجب شدند مردم لذت استقلال و عزت آزادى را فراموش کنند، بلکه از آنها افرادى ساختند که نمىدانستند چگونه یک امت مىتواند بدون آنکه سلطان زورگویى حاکم باشد، بر خودش حکومت کند.» (42) به مرور زمان، از دین فقط تفسیراتى باقى ماند که حقیقت آنها جز یک سلسله تاویلاتى که بر دین تحمیل شده و هیچ ربطى به دین نداشت، نبود. (43) به همین لحاظ است که کواکبى مىگوید: «بار خدایا، مستبدان و همدستانشان دین تو را تبدیل به دینى غیر از آن دینى کردند که فرو فرستادى. آنها بر دین تو چیره گشتند و آن را وسیلهاى براى اجراى خواستهها و به دست آوردن مقاصدشان قرار دادند، از اینرو، با عوامفریبى علماى استبداد معانى بسیارى از آیات قرآن به فراموشى سپرده شد.» (44)
استبداد به یک بار لکهدار کردن دین اکتفا نمىکند، بلکه هرگاه در سیاستخویش با اتفاق جدیدى روبهرو شود که مستلزم تغییرى در دین است، در آن تغییراتى اعمال مىکند. در واقع، مستبد در تمام حالات، خواهان آن است که مردم اعتقادات خود را بر حسب تحولات سیاسى جدیدى که به نظر او مىرسد، تغییر دهند. «استبداد تندباد شدیدى است که همراه با گردبادى، مردم را در هر لحظه بهگونهاى قرار مىدهد. استبداد مهمترین بخش دین - یعنى اخلاق - را تباه مىسازد، ولى با عبادات کارى ندارد; زیرا عبادات در بیشتر موارد، با استبداد سازگار (45) است.» (46)
پس همواره پیش از استبداد و همگام با آن، یک عقیده با ظاهرى دینى وجود دارد که براى استبداد فراهم گشته است. این اعتقاد حاکم را در جایگاه خدا مىنشاند و از این رهگذر، حاکم، ملاک وضع قوانین الهى مىگردد. از همینجاست که غلبه حکومتبر شریعت پدید مىآید و مستبد وارد مرحله مشارکتبا خدا در جبروت و حکومت مىشود. بنابراین، مشکل از اینجا برخاست که علماى حیلهگیر که دین را تباه کردند، دین و دنیا را بر مردم عوام مشتبه ساختند و این در حالى بود که علماى راستین در این میدان، تماشاگرى بیش نبودند.
در واقع، سیاستمدار با مدعى تفقه و فهم دین متحد مىشود; هر یک از این دو براى آنکه استبداد خویش را پایهریزى کند، آنچه را دیگرى فاقد آن استبه وى مىبخشد. فرد دینى داراى اندیشهاى است که با آن مىتواند بر مردم سلطه یابد، ولى فاقد نیرو و قدرتى است که بتواند از طریق آن، استبداد خویش را حفظ کند. از اینرو دستیارى به سوى سیاستمدار دراز مىکند تا از طریق استبداد و خودکامگى خود، خلاهاى شناختى و معرفتى دینى را جبران کند.
کواکبى - بر خلاف نظر دکتر جورج کتوره - در بحث علل کوتاهى فقها از انجام وظایفشان، هرگز کوتاهى نکرده و کاملا حق مطلب را ادا کرده است. دکتر کتوره مىگوید: «کواکبى مصرا فقهایى را که دقیقا همه جوانب امر را بررسى مىکردند به مماشات با هیات حاکم فاسد متهم مىکرد، بدون آنکه به علل و اسبابى که آنها را به این کوتاهى عمدى مىکشاند. توجهى کند.» (47) پاسخ این اشکال او را فقط باید از مطالبى که خود کواکبى در چند جا به وضوح و روشنى بیان کرده است، جستوجو کرد. مسلمانان از اینکه «خطبا و واعظانشان به دلیل ترس از سیاستمداران، پرداختن به شؤون مردم را رها کرده بودند» (48) رنج مىبردند. در واقع، استبداد مانع از این شد که علما تفسیر درستى از آیات قرآن کریم (49) داشته باشند و عرصه را بهگونهاى بر آنان تنگ کرد که آنها نه معیشتى داشتند و نه حرمتى. (50) بنابراین، نپرداختن علما به شؤون عامه مردم یا به دلیل نگرانى از معیشتخویش بود و یا به سبب ترس از آزار و اذیتحکام. البته این کوتاهى در تمام موارد، عمدى نبود; زیرا گاه کوتاهى آنها ناشى از ناآگاهى بود و ناآگاهى آنها - چنان که کواکبى گفته است - به دلیل فقدان شناخت ماهیت عامل ترس، منجر به ترس مىشود.
سیاستمداران از طریق تشویق یا ارعاب یا فریب، سعى در جلبحمایت صاحب نفوذان دینى مىکنند تا تجددگرایى دینى را شکل دهند، اما نه براى آنکه دین را تجدید بنا کنند، بلکه براى آنکه تلفیقى از آن به دست دهند و از این طریق، مجوزى براى کارهاى خود دست و پا کنند و این چنین است که صاحب نفوذ دینى در جهت اشاعهاستبداد با سیاستمدار همگام مىشود.
کواکبى بر تبیین این نکته اصرار مىورزید که اگر برخى فقها به تایید استبداد پرداختهاند به خود اسلام یا هر دین دیگرى مربوط نیست، بلکه به سوء فهم افراد از ادیان و از جمله دین اسلام بازمىگردد.
آنچه راه را بر استبداد هموار مىکند «همین دین موجود است»، نه آن دینى که قرآن کریم به آن دستور مىدهد و مسلمانان نخستین به آن پاىبند بودند; «این آن دینى نیست که وجه تمایز پیشینیان ما بود»، بلکه «بر آن چیزهایى عارض شده که شاکله آن را تغییر داده است.» (51) بنابراین، اعمال مسلمانان هیچگاه منطبق با اسلام نبوده است. (52)
کواکبى به سرزنش حکومت عثمانىها، که صفا و گذشت اسلام را خدشهدار کردند، پرداخت و مسؤولیت عواقب بدى را که مسلمانان دچار آن شدند، بر عهده آنها دانست و در همان حال، تاکید کرد اسلامى که به فضل عثمانىها شاهد اضافات زیادى شده غیر از اسلام نخستینى است که به دور از همه بدعتها و خرافات بوده و شورا و آزادى و عدالت را از مبانى اساسى مىداند که ترک آنها جایز نیست.
از همین جاست که به نظر کواکبى، مىتوان نهضت عرب و مسلمانان را از نو بر مشرب معتدل و میانهرو پیشین پىریزى کرد; یعنى بر اسلام نخستین، اسلام سرچشمههاى شکوفا، اسلام متمدن و اسلامى که آغوش آن به دستاوردها و فرهنگهاى دیگر باز است [بنا نهاد] این اسلام - به معناى دیگر - همان اسلامى است که عثمانىها بر آن لطمه زدند. (53)
البته انتقاد وى از عثمانىها به هیچ وجه، به معناى دفاع و حمایت او از دو دولت پیشین - یعنى اموىها و عباسىها - نیست; او همواره مسلمانان را صریحا به بازگشتبه اسلام نخستین فرا مىخواند; بازگشتبه صفا و پاکى نخستین اسلام; همانگونه که در زمان پیامبر و زمان خلفاى راشدین، که به مثابه عصر طلایى در اسلام محسوب مىشود، بود. (54) در عین حال، همواره به این نکته اشاره مىکرد که دین اسلام براى هر زمان و هر قوم و هر مکانى شایسته است و زمانه هیچگاه در بین بشر نمونه حکومت اسلام نخستین را نداشته و حتى در بین مسلمانان نیز جز عده اندکى همچون عمر بن عبدالعزیز و مهندس عباسى و نورالدین شهید نبودهاند که نمونه حکومت اسلام نخستین را داشته باشند. (55)
کواکبى در نهایت، نتیجه مىگیرد تحریفى که در دین صورت گرفته و اهمالى که آن را فراگرفته نتیجه استبداد سیاسى است. «ابتدا و انتهاى سستى در دین، نشات گرفته از استبداد است» (56) بنابراین، عمیقتر کردن تفرقه در بین مردم و تمسک به آموزههاى تحریف شده دین براى ترویج ادعاى الوهیتحاکم و تبدیل دین به لهو و لعب و مکلف کردن قضات و فقها بر اعمال و موضعگیرىهایى که موجب نابودى دین مىشد و سوق دادن افراد فریبکار به طرف تحریف قرآن، آزادى گفتار و عمل را از بین برد. همه این بلایا نتیجه استبداد است که مىتوان اثر آن را به وضوح، در تبدیل دین به بازیچهاى که بسیار راهوار بوده و تغییر مبانى آن به لحاظ شکل و محتوا و مطابق با اهداف استبدادگران آسان است، مشاهده کرد. کواکبى مىگوید: «استبدادگران ادیان را به بازیچه مىگیرند تا بدین طریق استبدادشان را تایید کند»، (57) ولى در سایر موارد، دین اصلا برایشان مهم نبود. از اینرو، نه به خواستههاى دین گردن مىنهادند و نه در آموزههاى آن تفکر مىکردند تا از این راه، به ارزشهایى که دین صحیح به نفع انسان اشاعه مىدهد، پى ببرند، بلکه به عکس، چنانچه مىتوانستند، امیال و شهوات خود را تبدیل به ارزشها و فرایض دینى مىکردند. (58)
این سخن بدان معناست که کواکبى از تمام گرفتارىهایى که مردم مسلمان و عرب در زمان وى به آن دچار بودند، رنج مىبرده، به بیان چگونگى اصلاح آن مىپردازد. در واقع، نقطه تلاقى و اشتراک همه مجددان و مصلحان اجتماعى - سیاسى تا حد زیادى، در همین نکته نهفته است; پرده برداشتن از اوضاع و احوال بد و گرفتارىهایى که مردم زمانشان گرفتار آن بودند و بیان اسباب ابتلاى مردم به این گرفتارىها و مشخص کردن روشهاى برطرف کردن آنها.
کواکبى بر این نکته اصرار داشت که قرآن کریم مملو از تعالیمى است که به ریشه کن کردن استبداد و احیاى عدل و برابرى مىپردازد. (59) وى از بسیارى معانى واژگانى همچون «برابرى» و «شورا» در داستانهاى قرآن از جمله در داستان بلقیس ملکه سبا و داستان موسىعلیه السلام با فرعون پرده برداشت.
اکنون مجال آن نیست که به بیان نظریه کواکبى درباره اتهام دین اسلام به تایید از استبداد (60) بپردازیم و اینکه او بدون تردید، دیدگاه کسانى را که دین اسلام را به استبداد متهم مىنمودند رد کرده و قایل بود که در اسلام هیچ کس بر دیگران ولایت ندارد و خضوع و کرنش تنها براى خداست. (61) به نظر مىرسد که این رد کواکبى به صورت خاص، متوجه دو متفکر است: الفیرى که معتقد است همه ادیان استبداد را تایید مىکنند;و مونتسکیو که معتقداستحکومت معتدل و میانهرو با مسیحیت و حکومت استبدادى با اسلام سازگار مىباشد.
کواکبىضمن رد اینگونه نظریات مىافزاید: «هرگز نمىتوان دین اسلام را به تایید از استبداد متهم کرد; زیرا دین اسلام با ظهور خود، تبعیض نژادى و استبداد را ریشه کن ساخت و شرک را نابود کرد و تقرب به خدا را به واسطه هر کس که باشد، ممنوعساختومردمرابهآزادىدرگفتار و عمل دعوت نمود. (62)
البته این فقط ویژگى اسلام نیست، بلکه به نظر کواکبى، همه ادیانى که داراى کتاب آسمانى هستند مردم را به آزادى فراخوانده و استبداد را رد مىکنند. یقینا «اسلام و بلکه همه ادیان بر منشور «لاالهالاالله» پایهریزى شدهاند که معناى آن این استکهکسى جزصانع اعظمسزاوارعبادتنیست.» (63) بنابراین، استبداد جز از راه جهل یا تجاهل نسبتبه فرامین و مسائل ادیان، از چه راهى وارد دین شده است؟ بدین قرار، مشکل ناشى از ساختار خود دین نیست، بلکه ناشى از تصورات انحرافآمیزىاستکهوارددینشدهوازاینرو، دین کاملا متفاوت از چیزى گردیده که در اعمال و کارهاى مردم مشاهده مىکنیم.
بنابراین، استبداد دینى از هیچ هدفى جز هدف سیاسى نشات نگرفته و این نکته دقیقى است که کواکبى به آن پى برد و باید این نکته را متذکر شد که این استبداد بیش از آنکه دینى باشد، سیاسى بوده که به لباس دینى درآمده است. سیاستمداران به دلیل اجراى مقاصد خویش، از دین بهرهبردارى کردند; زیرا مىدانستند که آموزههاى دینى نزد مردم از احترام خاصى برخوردار است.
این کار در واقع، یک سرقت فکرى - روانى است و نهایت آن که نخستین شکل استبداد مىباشد. آنگونه که کواکبى به دفاع از دین راستین پرداخته است، به هیچ وجه، نمىتوان آن را استبداد دینى دانست. این استبداد فقط همین دین موجود و مشوش را که در بین مردم رایج است، مورد اتهام و چالش قرار مىدهد و بر اساس دیدگاهها و نظرات کواکبى، نمىتوان این دین را دین دانست، بلکه باید آن را استبداد دانست; چون چیزى جز افکارى که از طرف عدهاى مطرح شده و دیگران آن را به ارث بردهاند و به زور به مردم آموخته مىشود تا پیروانش به مقصود خود برسند، نیست. این استبداد، استبدادى فکرى - فرهنگى است که هیچ ربطى به دین ندارد، جز از طریق اینکه عدهاى براى دستیابى به استبدادى که از پیش، زمینهچینى و فراهم شده و با استبداد سیاسى سازگار و نتیجه آن است، از مفاهیم دینى استفاده کردهاند. (64)
از آنچه گذشت، دیدگاه کواکبى در قبال مساله دین و استبداد به وضوح برایمان روشن شد. این دیدگاه در تمام ابعاد، دیدگاهى روشن و مشخص و عارى از هرگونه ابهام و غموض مىباشد. کواکبى عمیقا معتقد بود که اسلام از ارزشهاى ساختگى و تحمیلى مبراست. به نظر وى، باید به اصول و تعالیم اساسى دین بازگشت و تعالیم آن را احیا کرد تا از آفات ارزشهاىفاسد و باطل و انباشتخرافات در دین رهایى یافت.
کواکبى براى این منظور، همگان را به هجوم شدید و کوبندهاى بر ضد این گمراهىها و خرافات فرا مىخواند.
او نه تنها مسلمانان، بلکه همه شرقىها را به این موضوع فرا مىخواند. هنگامى که روى سخنش با دینداران است، تسامح او به اوج خود مىرسد. تسامح او را مىتوان در این نکته مشاهده کرد که وى دینداران را بر اساس کثرت تعدادشان در کشورهاى شرقى یکدست و هماهنگ مىکند، نه بر اساس عواطف و احساساتى که در مقابل ادیان دارد. در این زمینه، به سخن او گوش بدار که مىگوید: «همه شرقىها، اعم از بودایىها، مسلمانان، مسیحیان، یهودیان و سایران، چه بسیار نیازمند به حکمایى هستند که در دین تجدیدنظر نمایند و در نواقص و کاستىهاى متروک آن بازنگرى کنند و دین را از زواید باطل و از آنچه عادتا بر هر دینى که روزگارى بر آن سپرى شده است عارض مىشود، پیراسته سازند; چرا که با گذشت زمان، دین نیازمند مجددانى مىشود که آن را به اصل خود، که آشکار و پیراسته از زواید است، باز گردانند.» (65)
آرى، این است دیدگاه کواکبى درباب ارتباط استبداد و دین. (66) او تلاش زیادى کرده است تا به تبیین این نکته بپردازد که استبدادى که وى تا آخرین نفس به مبارزه با آن پرداخته، تمام شاکلهاش بدى و زشتى است و باید با آن مبارزه کرد; زیرا استبداد بر تمام شؤون زندگى سایه مىافکند. «اگر استبداد به صورت مردمى درآید و بخواهد به ذکر حسب و نسب خود بپردازد، چنین خواهد گفت: «من شر هستم و پدرم ظلم، مادرم بدى، برادرم نیرنگ، خواهرم درماندگى و بدبختى، عمویم زیان، دایىام خوارى، پسرم فقر، دخترم بیکارى، وطنم ویرانى و خانواده و عشیرهام نادانى.» (67)
عقاد مىگوید: نباید فراموش کنیم که کواکبى در تمام نوشتهها و کارهایى که با اندیشه - و نه با صرف گفتارش - همراه بود، به دنبال یک چیز بود و آن مبارزه با استبداد است. (68) گرچهکواکبىدرتوصیفاستبداد و مشخص کردن پایههاى آن، به اطاله کلام پرداخته، اما به صرف توصیف بسنده نکرده، بلکه پا را فراتر گذاشته و علاوه بر آن، به ارائه راه حل درباره چگونگى رهایى مسلمانان و عرب از چنگال استبداد پرداخته است. (69)
بدین قرار، به نظر او چارهاى نیست که با علم به مبارزه با جهل و با همکارى و تعاون به مبارزه با اختلافها برخیزیم و براى نیل به آزادى، دست از اختلافات مذهبى برداریم و براى آنکه عدالت و برابرى محقق شود، شورایى قانونى به وجود آوریم که کارهاى حکومت را زیر نظر بگیرد. به نظر کواکبى، آنچه امت اسلام دچار آن گردیده سستى است، نه انحطاط. از همینروست که آنها آرزوى قیام علیه استبداد دارند و مبارزه با استبداد هم محال نیست. اما کواکبى معتقد بود که باید پیش از نابود کردن استبداد، جایگزینى براى آن مشخص و پایهریزى کرد، وگرنه نتیجه این خواهد شد که مستبدى برود و مستبدى دیگر بر جایش بنشیند.
کواکبى در مقابل اقسام چهارگانه استبداد (استبداد نجبا، استبداد عمامه به سرها، استبداد ثروتمندان، و استبداد حکام) جاىگزینهاى آنها را برابرى، آزادى، عدالت و شورا قرار داد. آنگاه همه آنها را در «اسلامى بودن»، که به نظر وى راه حل جامع و کامل بحرانهاى امت اسلام است، جمع کرد... . (70)
پىنوشتها:
× این مقاله از مجله التوحید، شماره 101، با عنوان «جدلیة الاستبداد و الدین فی الفکر الکواکبى» برگردان شده است.
1- براى توضیح بیشتر، ر. ک. به: محسن کدیور، «نظریات حکومت در فقه شیعى»، قضایا الاسلامیة، ش. 6، (1419 ق.)، ص 57
2- مجلهالتوحید،ش.87،ص41،بهنقلاز:ماوردى،الاحکامالسلطانیه،ص10
3- تعیین جانشین از سوى خلیفه قبل م.
4 الى 7- ر. ک. به: سید کامل هاشم، «النظریات الاسلامیة فى شرعیة السلطة السیاسیة»، التوحید، ش. 87 (1417 ق.) ص 31 به بعد با تصرف. / ص 43 / ص 44 / ص 44
8- محمدجمال طحان، الاستبداد و بدائله فى فکر الکواکبی، دمشق، 1992 م.، ص 45
9- نائینى، تنبیه الامة و تنزیه الملة، مقدمه محقق عبدالکریم آل نجف، قم، 1419 ه، ص 69
10- سمیر ابوحمدان، عبدالرحمن الکواکبى و فلسفة الاستبداد، بیروت، 1413 ق، ص 121
11- منظور سلطان عبدالحمید از سلاطین بسیار مستبد عثمانى است که استبداد او مشهور است. م.
12- ر. ک به: محمود السمرة، «تعریف بکتاب طبائع الاستبداد»، مجله العربى، 1968 م، ش. 118، ص 138
13- فهمى جدعان، الماضى فى الحاضر، دراسات فى تشکلات و سالک التجربة الفکریة العربیة، بیروت، 1997 م، ص 483
14- د.محمد.عمارة،سلمون ثوار،چاپ سوم،قاهرة،1998م،ص 424 - 423
15- عبدالرحمن الکواکبى، طبائع الاستبداد و مصارع الاستعباد، المجموعة الکاملة، لبنان، مرکز دراسات الوحدة العربیة، ص 26
16- «الاصلاء» که در متن آمده، جمع «اصیل» است; یعنى خانوادهها یا افراد اصیل و نجیب که گاه در فارسى از آن به «اشراف» تعبیر مىشود. م.
17 الى 32- عبدالرحمن الکواکبی، پیشین، ص 59 - 60 / همان / ص 30 / ص 31 / ص 41 / ص 81 / همان / ص 69 - 72 / همان / همان / همان / ص 21 / ص 31 / همان، ص 62 / همان / ص 104
33- براى توضیح بیشتر، ر. ک. به: الاستبداد و بدائله فى فکر الکواکبی، ص 110 - 114 و 129.
34- براى آگاهى بیشتر از برخى شبهات، ر. ک. به: جرج کتوره، «طبائع الکواکبى فى طبائع الاستبداد»، الفکر العربی، سال 61، ش. 39 - 40 (سال 61، حزیران، ژوئن - دى، اکتبر 1985 م.) ص 208 - 234.
35- مرتضى مطهرى، الحرکات الاسلامیة فى القرن الرابع عشر الهجری، ترجمه صادق عبادی، 1402 ق. ص 49
36- احمدامین،زعماء الاصلاح فى العصر الحدیث،بیروت،(د.ت)،ص278
37- براى آگاهى از ابهامات و اوضاع مرگ وى، ر. ک. به: عبدالله الندیم، «ملهم الثورة و رجل التحدیدات»، التوحید، ش. 92 (رمضان 1418 ق.) ص 179 - 203
38- محمد جمال طحان، پیشین، ص 532
39- محمود اسمرة، پیشین، ص 138
40- سمیر ابوحمدان، پیشین، ص 121 - 122
41 و 42- عبدالرحمن الکواکبی، پیشین، ص 26 / ص 38
43 و 44- همان، ص 37 / ام القرى کواکبى، الاعمال الکاملة، لبنان، مرکز دراسات الوحدة العربیة، ص 36 - 37
45- منظور از سازگار بودن عبادات با استبداد - که کواکبى گفته - عدم تهدید آن از سوى عبادات است، یعنى عبادات معمولا تهدیدى براى استبداد محسوب نمىشود، نه آن که عبادات نیز در جهت هدف استبداد قرار دارد. م.
46- ام القرى پیشین، ص 36 - 37
47- محمدجمال طحان، «علاقات الاستبداد فى فکر الکواکبی»، الکفر العربی، ش. 24 (سال 4، ژانویه - مارس 1993 م.)، ص 165 - 179
48- ام القرى، پیشین، ص 61
49- عبدالرحمن الکواکبى، پیشین، ص 26
50 و 51- ام القرى، پیشین، ص 53 - 57 و 61 / ص 64 - 68
52- محمد جمال طحان، پیشین، ص 167
53- سمیر ابوحمدان، پیشین، ص 122 - 123
54- جرج کتوره، پیشین، ص 226
55- محمدجمال طحان، علاقات الاستبداد فى فکر الکواکبی، ص 47
56 و 57- عبدالرحمن الکواکبی، پیشین، ص 94 / ص 87
58- محمدجمال طحان، پیشین، ص 181
59- عبدالرحمن الکواکبی، پیشین، ص 19
60- د. محمد عاطف العراقى، «الفکر السیاسى عند عبدالرحمن الکواکبی»، الفکر العربى، ش. 22، (سال سوم، سپتامبر - اکتبر 1981 م.) ص 473 - 483
61 الى 63- عبدالرحمن الکواکبی،پیشین،ص51/ص34- 35 و 39 / ص 51
64- محمدجمال طحان، پیشین، ص 167 - 168
65- عبدالرحمن الکواکبی، پیشین، ص 83
66- د. محمد، عمارة، پیشین، ص 424 - 425
67- عبدالرحمن الکواکبی، پیشین
68- عباس محمود العقاد، الرحالة ک عبدالرحمن الکواکبی، المجموعة الکاملة، بیروت، 1980 م.، ج 17، ص 260
69- سمیر ابوحمدان، پیشین، ص 128
70- محمدجمال طحان، پیشین، ص 287