میزگرد زبان دین
آرشیو
چکیده
متن
مجله معرفتبه عنوان مجلهاى علمى - تخصصى تلاش مىکند تا مباحث مهم روز در زمینههاى گوناگون علوم انسانى از جمله فلسفه، کلام را مطرح کرده بخصوص بحثهایى تطبیقى در این زمینهها ارائه دهد و آخرین دیدگاههاى موجود از سوى صاحبنظران این رشتهها در حوزه علمیه و همچنین آخرین نظراتى را که نویسندگان و اندیشمندان غربى در این زمینه ارائه مىکنند به دید و نظر خوانندگان محترم عرضه دارد. بحث فلسفه دین و بحثهاى کلام جدید امروزه از اهمیتخاصى برخوردار است. از این نظر، در این میزگرد در محضر استاد محترم حضرت آیةالله مصباح یزدى، و جناب آقاى دکتر محمد لگنهاوسن هستیم تا سؤالاتى در باب فلسفه دین و بخصوص بحث کلامى زبان دین داشته باشیم. معرفت
معرفت: انگیزه طرح و پیدایش بحث زبان دین در حوزه فلسفه دین و کلام جدید چه بوده است؟
استاد مصباح: فلسفه دین و همچنین کلام جدید از شاخههاى معرفتى جدیدى است که سابقه زیادى ندارند، ولى معناى این سخن آن نیست که مسائلى که در این حوزه معرفتى مطرح مىشود تا کنون اصلا براى بشر مطرح نبوده و در باره آنها هیچ بحثى نشده است. معمولا علومى که پا به میدان معرفت مىگذارند و به صورت یک رشته یا شاخه خاصى مطرح مىشوند پیشینههایى در میان دانشمندان سابق و نظریات آنها داشتهاند; مثلا، جامعهشناسى علم جدیدى است که چند قرن بیشتر از پیدایش آن نمىگذرد، ولى مباحث مربوط به جامعهشناسى کم و بیش قبلا نیز در فلسفه مطرح بوده است. در سایر علوم نیز چنین است. فلسفه دین هم گرچه علم جدیدى است، ولى مباحثى که در آن مطرح مىشود با مباحث قبلى، که در فلسفه و کلام مطرح بوده، بىارتباط نیست. مباحث زبان دین، که بخشى از فلسفه دین و کلام جدید را تشکیل مىدهد، در کلام اسلامى ما وجود دارد و به احتمال قوى، در سایر مذاهب نیز کم و بیش چنین چیزهایى وجود داشته است.
در کلام اسلامى، از همان صدر اسلام، مسائلى درباره بعضى از آیات کریمه قرآن در زمینه صفات و افعال الهى مطرح بوده است که و تعبیراتى در آنها به کار رفته نظیر آنچه درباره امور جسمانى و مادى به کار مىرود. به عنوان یکى از بارزترین مثالها آیه شریفه «الرحمن على العرش استوى»(طه: 55) یا آیه «و جاء ربک و الملک صفا صفا» (فجر:22) است. آیات مزبور، تعبیر «استواى بر عرش» یا «آمدن» را در باره خداوند به کار برده است.این مباحث از همان صدر اسلام مطرح بوده است. از ائمه اطهارعلیهمالسلام نیز درباره اینگونه آیات سؤال مىشده و بین اصحاب آنان و دانشمندان و صاحبنظران نیز بحثهایى در مىگرفته است. از همانجا نیز زمینه پیدایش فرقههاى گوناگون کلامى پیدا شد که یکى از بحثهاى مهم بین اشاعره و معتزله از همینجا نشات گرفته است. بعضى از فرقههایى که جنبههاى افراطى داشتند، مانند مجسمیه و مشبهه، به این مطلب قایل شدند که این الفاظ همان معنایى را مىدهد که در مورد مادیات به کار مىرود.
این داستان معروف است که ابنتیمیه در مسجد اموى درباره توحید صحبت مىکرد. حدیثى را خواند که خداوند شبهاى جمعه از آسمان نازل مىشود و بر بندگانش رحمت مىفرستد و از پلههاى منبر پایین آمد و گفت: همینطور که من از پلهها پایین مىآیم خداوند هم همینطور پایین مىآید. این گرایش خاصى بود.
در مقابل، نیز کسانى سخت مقاومت مىکردند و مىگفتند که این الفاظ در مورد خداوند معناى دیگرى دارد. نظر شیعه در چنین مواردى، بین التنزیه و التشبیه است، همان نظرى که ائمه دینعلیهمالسلام آن را تعلیم مىدادند و در باره صفات الهى چنین تعبیراتى را به کار مىبردند که «قادر لاکقدرتنا و عالم لا کعلمنا و... .» بنابراین، در هر حال، مىتوان گفت که در کلام اسلامى زمینه چنین بحثهایى وجود داشته است که آیا «زبان» آیاتى مانند «الرحمن على العرش استوى»(طه: 55) یا «و جاء ربک و الملک صفا صفا»(فجر: 22) همان زبان عرفى استیا معناى کلامى و فلسفى خاصى دارد و یا اصلا زبان دین جداى از این موارد است; نه زبان عرفى است و نه زبان علمى، بلکه زبان دیگرى است. در آن صورت جاى این بحث وجود دارد که این زبان چه ویژگىهایى دارد.
این بحث در واقع، بحثى دروندینى است; یعنى کسانى که به دین و قرآن معتقدند و پذیرفتهاند که آیات آن معناى صحیحى دارد و باید به آنها معتقد بود، بحث مىکنند که کدامیک از این نظریات را باید بپذیریم. به عبارت دیگر، این بحث از طرف مؤمنان مطرح مىشود; کسانى که به اصل دین و معارف دینى ایمان دارند، لکن درباره تبیین و توضیح آن بحث مىکنند.
اما بحثى که اخیرا در غرب مطرح شده است در واقع، بروندینى است; یعنى بحثکننده خود را معتقد به دین فرض نمىکند، یا اصلا اعتقادى ندارد و یا اگر منکر هم نیست در اصل مساله بحث و تشکیک مىکند. آنچه مورد نظر او مىباشد تنها این است که بدون تعصب ببیند محتواى دینى چگونه مطرح شده است. این انگیزه با انگیزه قبل تفاوت دارد; آن در مقام تثبیت این معارف است، اما این یکى بىطرفانه به مساله مىنگرد، خواه حق باشد یا باطل. او مىخواهد یک واقعیتخارجى را بررسى کند و درباره آن قضاوت نماید، آن هم نه قضاوت ارزشى، فقط همین که این پدیده در اجتماع چگونه پدیدهاى است.
پس به طور کلى، مىتوانیم براى طرح مباحث زبان دین و همچنین سایر مسائل فلسفه دین، دو انگیزه را مطرح کنیم:
یکى انگیزه مؤمنانى که در صددند تا بیان روشنى نسبتبه پارهاى از گزارههاى دینى به دست دهند. این به بخشى از متون دینى مربوط مىشود. به تعبیر خودمان، این مباحث در مورد «آیات متشابه» مطرح مىشود. اینگونه افراد درباره محکمات دینى بحثى ندارند که آنها چه زبانى دارند; مثلا، در باره «اقم الصلوة»(عنکبوت: 45 و...)، «کتب علیکم الصیام»(بقره:183)، «لله على الناس حج البیت»(آل عمران:97) و مانند آنها بحث نمىکنند که زبان آنها چیست. انگیزه اینگونه افراد تنها متوجه بخشى از آیات یا متون است که درباره خدا و قیامت و به طور کلى، ماوراى طبیعت الفاظى را به کار برده است که همان الفاظ درباره امور مادى هم به کار مىرود. اما در باره دستورات اخلاقى، عملى، شرعى، احکام قضایى، جزایى و مانند اینها چنین مسائلى مطرح نمىشود; در مورد آنها هیچ جاى شکى وجود ندارد که همین مضامین عرفىشان مراد است. پس بحث اهل ایمان فقط در مورد آیاتى است که درباره ماوراى طبیعتبحث مىکند; مانند صفات خدا یا قیامت.
دیگرى انگیزه کسانى است که پس از دوره نوزایى (رنسانس)، مسائلى را مطرح کردند که امروزه به عنوان شاخهاى از معرفت درآمده است: انگیزه این افراد از طرح مباحث دینى با انگیزه افراد گروه اول متفاوت است. اینها چنین بحثى را نسبتبه کل محتواى دینى مطرح مىکنند، حتى نسبتبه مسائل اخلاقى، عملى، دستورات مذهبى و یا احیانا اگر احکامى درباره سیاست و اجتماع باشد. آنها همه اینها را زیر سؤال مىبرند که در این مسائل همان زبان عرفى مورد نظر استیا منظور دیگرى وجود دارد، اسطوره استیا تمثیل و سؤالاتى مانند آن.
معرفت: به طور مشخص، انگیزه طرح بحث «زبان دین» در مغرب زمین چه بوده است؟
استاد مصباح: در مغرب زمین، مسلما علماى لاهوت و متکلمان آنها، امثال توماس آکویناس، انگیزههاى مشابهى داشتند و شاید اگر از جنبههاى تاریخى تحقیق شود به این نتیجه برسیم که این بحثها از اسلام به آنها منتقل شده است. آنها در این زمینه، بحثهاى نسبتا خوبى با همین انگیزه انجام دادهاند که اصلا معناى صفات خدا چیست و این الفاظ چه معنایى مىدهد. بحثهاى آنها شباهتبسیارى به بحثهاى متکلمان اسلامى دارد.
اما انگیزه دوم عمدتا پس از دوره نوزایى (رنسانس) مطرح شد، از زمانى که توجه به دین ضعیف شد و خواستند دین را به صورت مادى تفسیر کنند و سعى کردند دین را از صحنه جدى زندگى دور سازند و با نظر شکاکانه یا به صورت التقاطى به دین بنگرند. این نظر موجب شد که مسائل به صورت ریشهاىتر مطرح شود، به نحوى که وقتى ما مىگوییم خدا وجود دارد و به قیامت، حساب، کتاب و جزا معتقدیم این سؤال مطرح مىشود که آیا اینها واقعیتى دارند یا صرفا ابزارىاند براى اینکه مردم را وادار کنند که کار خوب انجام دهند.
این انگیزه تحولات بسیارى به دنبال داشت، اما آنچه بیش از همه، بر این تحولات افزود طرز تفکر اثباتگرایان (پوزیتیویستها) بود. آنان معتقدند الفاظى که ما درباره ماوراى طبیعت و یا حتى طبیعتبه کار مىبریم ولى مابازاى حسى ندارند بىمعنى هستند و بدین ترتیب، مساله معنىدارى الفاظ و ترکیبات مطرح شد و این مساله به مسائل دینى سرایت داده شد، بهطورى که بعضى از سردمداران مکتب اثباتگرایى (پوزیتیویسم) تصریح مىکنند که گزارههاى دینى، به طور کلى، بىمعنى هستند. بحث اینان به گزارههاى دینى اختصاص ندارد، بلکه نسبتبه تمام مسائل متافیزیکى اینگونه اظهارنظر مىکنند، اما به خصوص در باره مسائل دینى هم این مطلب را مطرح مىکنند، به طورى که اگر از آنها بپرسید آیا گزارههاى دینى داراى معنایى ایجابى استیا سلبى، داراى معنایى حقیقى استیا سمبلیک، جواب مىدهند که اساسا اینها گزارههایى بىمعناست.
معرفت: جناب آقاى لگنهاوسن، دیدگاه شما درباره انگیزه پیدایش مباحث زبان دین، بخصوص در مغرب زمین، چیست؟
دکتر لگنهاوسن: در قرن بیستم، بحث درباره فلسفه دین اهمیتبسیارى پیدا کرد. اثباتگرایان (پوزیتیویستها) در این رشته نفوذ بسیار شدیدى دارند. البته همانگونه که اشاره شد، ملاک آنها براى معنىدار یا بىمعنى دانستن الفاظ موافقتیا مخالفت آنها با تجربه حسى است; زیرا آنها آمپریسیستبودند و به اعتقاد آنان، اگر در تجربه راهى براى باطل کردن یا امضا نمودن چیزى وجود نداشته باشد باید آن را بىمعنى به حساب آورد. به این دلیل، آنها متافیزیک را به طور کلى بىمعنى دانستند. به عنوان مثال، کارناپ جمله مشهورى از کتاب هایدگر نقل مىکند که مىگوید: itself Nothing nothing (هیچ مىهیچد.) کارناپ اعتراض مىکند که این چه معنایى دارد؟ و چطور مىتوانیم بفهمیم که این جمله درست استیا نادرست؟ و به نظر او از آنجا که براى اثبات صدق یا کذب این جمله راهى وجود ندارد، پس این جمله بىمعنى است و آن را کنار مىگذاریم و با همین شیوه که فلسفه متافیزیکى را کنار گذاشتند دین، اخلاق و... را نیز بىمعنى شمرده و آنها را از گردونه بحثهاى جدى کنار تهادند; زیرا راهى تجربى براى نشاندادن صدق یا کذب ادعاهاى دینى وجود ندارد.
بدین ترتیب، بین آنها و ملحد تفاوتهایى وجود دارد; زیرا ملحد مىگوید: جملاتى درباره خدا وجود دارد که من آنها را مىفهمم و مىگویم که درست نیست. ولى اثباتگرایان مىگویند: این جملات اصلا معنایى ندارند. آنها اصلا بحث درباره الحاد و ایمان را رد کردند. به تدریج، در غرب بحث اصلى به سوى مساله فلسفه زبان کشیده شد. به طور کلى، این مساله مطرح شد که اگر این نظریه اثباتگرایان را بپذیریم چند مساله پیش مىآید: یکى اینکه خود حرف اثباتگرایان طبق نظریه خودشان معنى ندارد; چون رد یا قبول سخن آنان راهى تجربى نداشت. دیگر اینکه در خود علوم فیزیکى، طبیعى و تجربى، جملههاى فراوانى وجود دارد که به نظر همه معنىدار هستند ولى راهى تجربى براى اثبات آنها وجود ندارد.
پس به این دو دلیل، این نظریه اثباتگرایان رد شد، ولى نفوذ فکر آنها باقى ماند. لذا، حتى پس از رد این نظریه، مردم مذهبى با دیدگاهى تازه به زبان دین توجه داشتند و مىگفتند اگر سخنان مذهبى و زبان دین معنى ندارد - همانگونه که اثباتگرایان مىپنداشتند - پس چگونه مىتوان در باره خدا سخن گفت؟ و سخن گفتن در باره خدا چه کارکرد و چه نقشى در زندگى ما دارد؟
بعضى از آنها قبول کردند زبان دین معنىدار است و به این نقش توجه داشتند، مانند بریث ویت (Whait Brith) ، یکى از مهمترین فیلسوفان این رشته که قبلا آمپریسیستبود، ولى بعدا مسیحى شد. او پس از آنکه مسیحى هم شد آمپریسیستباقى ماند. او بسیار سختگیر بود و نمىتوانست قبول کند که زبان دین معنىدار است، به همانگونه که ما مىگوییم: «اینجا گل هست.» او گفت: من این دین مسیحیت را به دلیل اهمیت اخلاقى آن قبول کردم و همه مباحث دینى را به عنوان پندهاى اخلاقى تلقى کرد; بنظر او وقتى مىگوییم «خدا هست» معناى ظاهرى آن این نیست که یک شىء مجردى در خارج وجود دارد، بلکه معناى واقعى این جمله عبارت از این است که «من حاضرم دستورهاى اخلاقى مورد قبول خداپرستان را بپذیرم.» به عبارت دیگر، طبق گفته او، «خدا هست» شعارى بود براى اعلام پذیرش نوعى دستور عملى.
بعدها بسیارى از فیلسوفان مىخواستند درباره نقش زبان دین در زندگى اجتماعى بیشتر بحث کنند. بریث ویتبر اهمیت دستورهاى اخلاقى تاکید کرد. برخى هم گفتند که اعتقادات دینى نقش دیگرى هم دارد و در ساختن جامعهاى مذهبى به کار مىآید. بعضى هم به نقش هنرى دین توجه کردند و معنویت - به عنوان احساس درونى - را در آن مورد نظر قرار دادند; یعنى با بکارگیرى گزارههاى دینى مىخواهیم احساس نیاز درونى خود را ارضا کنیم، زبان دین چنین نقشى ایفا مىکند، ولى چیزى از قبیل ارتباط دال و مدلول در این بین وجود ندارد.
بر نظرات این گروه نقدهایى وارد شد و گفته شد که ما زبان دین را تحلیل مىکنیم، اما وقتى با بیشتر آنان که مذهبىاند صحبت مىکنیم آنها این تحلیل را قبول نمىکنند. بیشتر مسیحیان این را نمىپذیرند که وقتى مىگوییم «خدا هست» منظور از این سخن ارائه یک مطلب اخلاقى است. خلاصه این نظر از دیدگاه آمپریسیسم و اثباتگرایى سرچشمه گرفته است.
بنابراین، امروزه در فلسفه دین نظرات اثباتگرایان رد شده است و ما مىدانیم که بحثها و گفتارهاى دینى معنىدارند. همچنین مىدانیم که آنها چیزى بیش از ابراز عاطفه ما هستند. پس اگر چنین است واقعیت آنها چگونه است؟ چه معنایى دارند؟ چگونه مىتوانیم آنها را تحلیل نماییم؟ آیا فقط در حکم نشانه (سمبلیک) هستند یا بیش از آن هستند؟
معرفت: جناب دکتر، برداشت ما این است که به نظر شما، انگیزه پیدایش بحث زبان دین در مغرب زمین همراه با مطرح شدن تفکر اثباتگرایى بوده است که ابتدا در بحث معنىدارى بیانات دینى و همچنین بیانات متافیزیکى حساسیتى ایجاد کرد. این بحث ابتداء در کلیه مفاهیم متافیزیکى و گزارههاى آن مطرح شد، ولى سپس به حوزه دین کشیده شد و اینکه آیا بیانات دینى معنىدارند یا خیر، بر اساس ملاکهایى است که اثباتگرایى مطرح کرد - که بسیارى نظریه اثباتگرایى را در معنىدارى قضایا و گزارهها نقد و رد کردهاند، ولى بحث اهمیت کنکاش و جستجو در معنىدارى زبان دین همچنان به قوت خود باقى مانده است. اکنون ببینیم نظر استاد مصباح در این زمینه چیست؟
استاد مصباح: بهنظر مىرسد که تنها انگیزه بحث در زبان دین گرایش اثباتگرایان نبوده، بلکه آن تنها یکى از عوامل بوده و البته عاملى قوى بوده است. به نظر مىرسد که انگیزههاى دیگرى نیز در کار بوده است، از جمله اینکه پس از دوره نوزایى (رنسانس) که مساله تعارض علم و دین مطرح شد و بسیارى از مطالبى که قبلا کلیسا به عنوان مطالب یقینى دینى مطرح مىکرد، نقض گردید و بحرانى در بین متدینان مغرب زمین براى پذیرش علم یا دین به وجود آمد، برخى دست از دین برداشتند و گفتند که چون علم و دین با هم سازگارى ندارند ما دین را رها مىکنیم و تابع علم مىشویم، برخى نیز به دلایل گوناگون، خواستند نوعى آشتى بین علم و دین برقرار کنند. یکى از راههایى را که آنها براى این منظور پیشنهاد دادند همین مطلب بود که گفتند: دین زبان خاصى دارد. تنها وقتى ما بین علم و دین تعارض مىبینیم که هر دو را با یک زبان بسنجیم. اگر گفتیم که زبان دین همان زبان علم است، مثلا آنجا که علم مىگوید: مرکز منظومه شمسى خورشید است، نه زمین، اگر مثلا، دین بگوید که زمین مرکز منظومه شمسى یا مرکز عالم است، این دو با هم تعارض پیدا مىکنند.
بر همین اساس اثباتگرایان گفتند: اینکه مثلا دین مىگوید زمین مرکز عالم است این زبان دیگرى غیر از زبان علم است. لذا، براى اصلاح و آشتى میان این دو، گفتند ما باید براى دین زبان دیگرى بیابیم تا بگوییم که اینها با هم تعارض ندارند; مانند آنچه بین اساطیر و واقعیات است. امروز هنوز هم اساطیر ارزش خود را به طور کلى از دست نداده است. با اینکه مىدانیم اساطیر با واقعیات فاصله بسیارى دارند، ولى باز هم مىتوان ارزشى براى آنها قایل شد. یا زبان شعر که مىدانیم همه آنچه را شاعران مىگویند عینا مطابق با واقع و چیزى نیست که علم و فلسفه آن را اثبات مىکنند، ولى معناى این سخن آن نیست که شعر را رها کنیم، بلکه شعر نیز زبان خاصى براى بیان مفاهیم خاصى است. دین نیز همینگونه است. این انگیزهاى شد براى اینکه زبان خاصى براى دین پیدا کنند. به این منظور پیشنهادهاى مختلفى ارائه گردید و نظرات گوناگونى به وجود آمد.
معرفت: پس به نظر حضرتعالى، عدهاى تعارض علم و دین را پذیرفتند و بعد به فکر راه حل افتادند و قبول کردند که بین علم و دین تعارض است و بعد براى ساده کردن کار فهم دین، زبانهاى آنها را از یکدیگر جدا کردند تا بگویند هر کدام با زبان خاصى درباره متعلق و موضوع خود بحث مىکنند؟
استاد مصباح: بله به تعبیر بهتر، تصور بر این شد که تعارض بین علم و دین، تعارضى ظاهرى است. البته تعارض علم و دین، تعارض علم با آن چیزهایى است که به عنوان مسیحیت پذیرفته بودند; زیرا این نظرات در بستر مسیحیت مطرح شد. لذا، منظور آنها از تعارض علم و دین تعارض علم با مسیحیتبود، آن هم مسیحیتى که کلیسا بیان مىکرد. این تعارض در ظاهر وجود داشت و قابل انکار هم نبود، لکن براى اینکه این تعارض را ظاهرى جلوه دهند و بگویند که اینها در باطن، با هم تهافتى ندارند، گفتند: ما باید در دین تجدید نظر کنیم. در واقع، خواستند بگویند که تعارضى در کار نیست; زیرا دین چیزى مىگوید و علم چیزى دیگر و اینها در دو حوزه بحث مىکنند، پس با هم تعارضى ندارند.
معرفت: ما معتقدیم که قضایاى متافیزیکى و همچنین قضایاى دینى، گزارههایى هستند با معنى، در حالى که اثباتگرایان معتقدند که قضایاى متافیزیکى، قضایاى فلسفى و گزارههاى دینى اساسا بىمعنى و الفاظى مهملاند. اصلا ما ملاک معنىدارى قضایا را چه مىدانیم و با ملاکى که اثباتگرایان مطرح کردهاند باید چه برخوردى داشت.
استاد مصباح: اصلا گرایش اثباتگرایى، همانگونه که اشاره شد، افراط در آمپریسم است. مکتب آمپریسم، که معروف است از جان لاک شروع شده و بعد هیوم آن را ادامه داده و به وسیله او به سرانجام خود - شکاکیت - رسیده، در عصر بعد به صورت افراطىتر در مکتب اثباتگرایى مطرح شد. نهایت چیزى که تدقیقات هیوم بدان رسید این بود که ما نمىتوانیم نسبتبه بسیارى از گزارههاى متافیزیکى یقین پیدا کنیم و منشا معلومات ما همین تجربههاست و این تجربهها نمىتواند نسبتبه ماوراى خودش افاده یقین کند. لذا، ما باید نسبتبه آنها شکاک باشیم.
اما اثباتگرایان پا را از این فراتر گذاشتند و گفتند که اصولا صدق و کذب در قضایایى مطرح مىشود که قابل اثبات یا ابطال باشد. وقتى قضیه یا گزارهاى مطرح مىشود که موضوع و محمولى دارد و مفاد آن این است که این محمول داراى موضوعى ثابت است، یا ما این اثبات را مىتوانیم با تجربه تایید کنیم - positiv هم همین معنى را افاده مىکند - یا به تعبیر دیگرى، تحقیق کنیم و حقانیت آن را با تجربه حسى ثابت نماییم که در این صورت ثابت مىشود که این قضیه درست استیا بعکس، وقتى قضیهاى را مورد تجربه حسى قرار مىدهیم، مىبینیم که نتیجه معکوس است و این رابطه ابطال مىشود که در آن صورت، معلوم مىشود که آن قضیه صادق نبوده است.
اثباتگرایان گفتند که گزارههاى دیگرى وجود دارد که قابل صدق و کذب نیست و اصلا جایى براى راستیا دروغ دانستن آنها وجود ندارد. مانند ترکیباتى که بین موضوع و محمول آنها تناسبى در کار نیست. ما اگر قضیهاى درست کنیم که مثلا بگوییم «این گل شعر سعدى را خوابیده است» در این قضیه، موضوع و محمول هیچ ربطى به هم ندارند. حتى اگر هم بگوییم که «این گل شعر سعدى را نخوابیده است»; زیرا هیچ ارتباطى بین این مفاهیم وجود ندارد; نه مىتوان گفت این قضایا راست است و نه مىتوان گفت دروغ است. اصلا جایى براى صدق و کذب ندارند. هرچند شکل قضیه دارند و گزارهاند، اما در اصل قضیه نیستند. این قضایا بىمعنى یا شبه قضیهاند.
اثباتگرایان سپس گفتند فرق بین گزارههاى واقعى، که قابل صدق و کذب و قابل تایید و ابطالاند، با قضایایى که قابل ابطال نمىباشند در این است که قضایایى که اثبات یا ابطال مىشوند قضیه و معنىدارند، ولى آنهایى که قابل اثبات و ابطال نمىباشد اصلا بىمعناست. ملاک معنىدارى این است که بتوانیم با تجربه حسى آن را اثبات کنیم. اگر توانستیم رابطه موضوع با محمولى را در تجربه حسى ثابت کنیم و به دیگرى ارائه دهیم چنین قضیهاى قابل اثبات است. یا بعکس، اگر هم بتوانیم عکس قضیهاى را اثبات کنیم و بگوییم چنین رابطهاى وجود ندارد این هم باز قضیهاى اثباتى (پوزیتیو) و قابل تحقیق است. اما قضایایى که تجربه حسى در آنها راه ندارد که تایید یا ابطال کند الفاظى بىمعناست.
آنها از این استدلال مغالطهآمیز نتیجه گرفتهاند که کلیه مفاهیم متافیزیکى بىمعناست، از جمله مفاهیمى که به دین مربوط مىشود. نه تنها مفاهیم خاص مربوط به خدا و قیامت و مانند آنها، بلکه کلیه مفاهیمى را که قابل تجربه حسى نیستبىمعنى دانستهاند. حتى بعضى تصریح کردهاند که کلمه «ماده» یا «انرژى» بىمعناست و آنچه ما درک مىکنیم، مانند رنگ و بو، چیزهایى است که حس مىکنیم. اما اینکه بگوییم «ماده» یعنى چیزى که وجود دارد و آثارى بر آن مترتب مىشود، آن چیز امرى متافیزیکى است. یا اگر «انرژى» را به چیزى که تبدیل به حرکت مىشود، تعریف کنیم سخنى متافیزیکى گفتهایم زیرا چیز دیگرى به نام «انرژى» که تبدیل به حرکت مىشود قابل اثبات نیست.
چنین گرایشى در مورد آنچه مجرد از ماده است و ادعا مىشود که به هیچ وجه قابل درک حسى نیست و نمىتوان آن را در عالم ماده نشان داد، به طریق اولى، جارى است. این موجب شد که بگویند گزارههاى دینى هم بىمعناست.
این نظریه بعدها از سوى فلاسفه دیگرى نقد شد و پیش از آن از سوى فیزیکدانها نقد گردید و گفتند اینکه شما مىگویید «هر چه قابل حس نباشد بىمعناست» حرف غلطى است; زیرا ما ابتدا نظریههایى مطرح مىکنیم، ولى پس از مدتى ابزارى پیدا مىشود که آنها را اثبات مىکند و چه بسا خودش عینا اثبات گردد، در حالى که وقتى که مطرح مىشد قابل اثبات نبود. اما به هرحال، چیزهایى از قبیل ماده، انرژى، الکترون و پروتون و مفاهیم دیگرى مانند میدان فیزیکى، میدان مغناطیسى و چیزهاى دیگرى که قابل درک حسى نیستبا دلایل علمى اثبات مىشود. اینها چیزهایى نیست که کسى بتواند درباره آنها شک کند. کسانى نیز درباره گزارههاى دینى بحث کردهاند.
بنابراین، از نظر اثباتگرایان معنىدارى مساوى با قابل اثبات بودن یا حتى قابل ابطال بودن به وسیله تجربه حسى است. چنین چیزى را معنىدار مىگویند. آنها در واقع، این اصطلاح را جعل کردند و گفتند به چیزى که قابل اثبات یا ابطال با تجربه حسى باشد «معنىدار» مىگوییم.
جا دارد به آنان گفته شود که اگر صرف اصطلاح مورد نظر است عکس آن را هم مىشود به عنوان اصطلاح قرار داد; ما بگوییم آنچه قابل تجربه حسى مىباشد «بىمعنا»ست، چون منظور جعل اصطلاح است. اگر منظور این است پس اختلاف بر سر اصطلاح است; آنها آن را بىمعنى مىنامند و ما با معنى. اما مطلب غیر از این است و مىخواهند بگویند که این گزاره نمىتواند از هیچ واقعیتى حکایت کند، بدیهى است که اینها مىتوانند بر این مساله حکایت کنند و از اینروست که انسان در صدد بر مىآید تا دلیلى بیابد و روش تحقیقى پیدا کند.
نظریه آنان تنها مبتنى بر این است که روش تحقیق فقط روش تحقیق تجربى است. لذا، اگر در فلسفه علم ثابتشود که ما روش تحقیقى دیگرى نیز غیر از تحقیق تجربى داریم این نظر رد مىشود. به عنوان نمونه، در ریاضیات، منطق و فلسفه، تحقیقات منحصر به تحقیق تجربى نیست. این روش پذیرفته شده است و ما مىتوانیم مسائل ریاضى را حل کنیم، بدون اینکه از تجربه حسى کمک بگیریم. بالاتر از آن، مسائل و اصطلاحات منطقى است; مثلا، نقیض موجبه کلیه، سالبه جزئیه استیا نیست. این یک قضیه منطقى است ولى عینا قابل تجربه حسى نمىباشد.
در هر صورت، در این زمینه نقدهایى انجام گرفت که بررسى همه آنها به بحثبسیار گسترده و مفصلى نیاز دارد. اما آنچه در این مجال کوتاه مىتوان گفت این است که نقد اساسى بر نظریه معنىدارى اثباتگرایى این است که آنها اصطلاح جعل کردهاند و با جعل اصطلاح مشکلى حل نمىشود. ما بالوجدان مىبینیم که براى ما سؤالاتى مطرح مىشود که آیا واقعا خدا وجود دارد یا نه; آیا موجودى هست که قابل رؤیتحسى نباشد و او مؤثر در عالم باشد، عالم را آفریده باشد و اداره کند یا نه؟ این سؤالى است که مىتواند اثبات شود یا نفى گردد، اما نه با حس. حتى اگر ما راهى هم براى اثبات یا نفى آن نداشتیم، این سؤال در ذهن ما مطرح مىشد. این سؤال بىمعنى نیست; یعنى عقل انسان طالب است که این موضوع را اثبات یا نفى کند که آیا چنین چیزى وجود دارد یا نه. اما اینکه اثبات آن راهى دارد یا نه، ما معتقدیم که راهى دارد و راه آن هم عقلى است، نه حسى. ولى چه بگوییم راه دارد و چه بگوییم ندارد و چه کسانى این را بپذیرند و یا نپذیرند، به هرحال، این گزاره معنىدار است و این گزاره که بگوییم «این گل، شعر سعدى را خوابیده است» فرق دارد; زیرا ترکیبى معنىدار است و مىتواند اثبات یا نفى شود. اگر نفى هم بشود گزارهاى معنىدارى است که ابطال مىشود. صرف اینکه ما نتوانیم با دلیل حسى آن را اثبات یا نفى کنیم معنایش این نیست که معنىدار نیست. پس گزارههاى دینى را نمىتوانیم بگوییم که اصلا بىمعنى است، مگر طبق یک اصطلاح که آن اصطلاح مشکلى را حل نمىکند، بلکه بر مشکلات مىافزاید.
معرفت: آیا اثباتگرایان وقتى ملاک معنىدارى گزارهها را تجربه مىشمارند تجربه درونى را نیز مشمول این اصطلاح مىدانند یا منظورشان فقط تجربه خارجى است؟
استاد مصباح: شاید به طور کلى نتوان گفت که همه اثباتگرایان در این باره چه نظرى دارند، ولى بدون شک بیشتر آنها بر تجربه حسى و ظاهرى تاکید دارند.
معرفت: جناب آقاى دکتر لگنهاوسن، دیدگاه جنابعالى نسبتبه ملاک معنىدارى در مکتب اثباتگرایى چیست؟ آیا مىتوان با این ملاک تمام گزارههاى متافیزیکى و گزارههاى دینى را معنى کرد؟
دکتر لگنهاوسن: تا اینجا نظریه اثباتگرایان تا حد بسیارى ساده گردید. درست است که شعار مشهور آنها این بود که جمله وقتى معنىدار است که اثباتپذیر یا ابطالپذیر باشد، ولى نظر آنها با خود مبانى اثباتگرایى نیز سازگار نبود; مثلا در بخشهاى عقلى داخل علوم تجربى تجربه حسى کافى نیست، هم ریاضى لازم است، هم منطق و هم علوم عقلى دیگرى مانند آنها. بنابراین، آنها هم نمىخواستند آن علوم را بىمعنى بدانند.
برخى از اثباتگرایان در زمینه ریاضى یا منطق کارهاى خوب و دقیقى انجام دادهاند. این نشانه آن است که این علوم براى آنها معنى داشته است. ولى این با نظریاتى که آنها ارائه دادهاند متناقض مىباشد. آنها در توجیه این تناقض، مىگفتند: براى چنین مواردى استثنا وجود دارد; این موارد معنىدار است، ولى این معانى قراردادى مىباشد.
بسیارى از اثباتگرایان مىگفتند که مثلا ریاضى فقط درباره عدد نیست، بلکه بر حسب قرارداد، از نشانههایى ریاضى بر روى کاغذ استفاده مىکنیم و چون این نشانهها در علوم حسى کاربرد دارند آنها مورد قبولاند، اما نه به عنوان چیزى که واقعیتى را نشان مىدهد. در باره منطق نیز همین نظر را داشتند.
نسبتبه این نظر آنان اشکالات متعددى وارد گردید. یکى از این اشکالات، نظریه مشهور گرو (Groe) مىباشد. او اثبات کرد که همه قضایاى ریاضى قابل اثبات یا رد با برهان نیستند. و نمىتوان ریاضى را فقط به عنوان مسائلى قراردادى به حساب آورد، اما داراى معناست، بدون اینکه از تجربه حسى کمکى بگیرد. پس از او کواین (Kowin) در مقالهاى تحت عنوان «صدق از راه قرارداد» اظهار کرد که فرض کنیم تمام مسائل منطقى فقط نتیجه قرارداد است اما اینکه چطور باید این قرارداد را رعایت کنیم نیز به منطق نیازمند است. اگر بگوییم که قرارداد دیگرى نیز براى رعایت کردن قرارداد اول وجود دارد تسلسل پدید مىآید که باطل است. بنابراین، اگر ملاک قرارداد باشد باید پشتوانهاى حقیقى براى آنها وجو داشته باشد وگرنه سلسله قراردادها نمىتواند تا بىنهایت ادامه پیدا کند.
لذا، با این اشکال نظریه «معنى» اثباتگرایان و حتى بیشتر نظریات مربوط به علوم عقلى و تجربه اثباتگرایان رد شد. سعى کواین بر اصلاح اثباتگرایى بود، با وجود آنکه طرز تلقىاش مبتنى بر آمپریسم بود. او حتى نقص نظریات اثباتگرایى را نیز مطرح کرد، ولى سعى کرد کم و بیش به نظریات آنها پاىبند بماند.
رقیب این نظریه آنان نظریات چندى است که امروزه مطرح مىباشد. یکى از این نظریات، سخن ویتگنشتاین است، ولى او درباره معنى و در باره ابطالپذیرى و اثباتپذیرى سخنى نداشت. شعار وى این بود که ملاک معنى داراى کاربرد است. لذا، مىگفت وقتى که ما مىخواهیم معناى یک محمول یا قضیه را بفهمیم باید ببینیم که کاربرد آن در نوع زندگى ما چگونه است و چه نقشى دارد. وقتى متوجه این نقش شویم معناى آن را نیز متوجه خواهیم شد.
معرفت: آیا این همان عملگرایى (pragmatism) نیست؟
دکتر لگنهاوسن: البته بعضى از عملگرایان (پراگماتیستها) این مطلب را قبول دارند، اما این مطلب از ویتگنشتاین است. آنها پاسخ مىدادند که «گل شعر سعدى مىسراید» معنایى ندارد; زیرا طبق نظر ویتگنشتاین هیچ کاربردى ندارد. لذا، آن را کنار مىگذاریم.
مکتب دیگرى که در این زمینه به وجود آمد مکتب تفسیرگرایى (Hermenutic) است. این مکتب در قرن نوزدهم میلادى با نظریات شلایر ماخر (Magther Shelir) پا به عرصه وجود نهاد. پس از او نوشتههاى دیلتاى (Diltai) در رونق یافتن نظریات این مکتب نقش مهمى ایفا کرد. این مکتب بر عکس عملگرایى و اثباتگرایى، مىخواستبگوید که علوم تجربى و علوم انسانى از ابتدا با هم تفاوت دارند، روش آنها یکى نیست و براى فهمیدن علوم انسانى ملاک خاصى وجود دارد. بنابراین، دو رشته بزرگ علوم تجربى و علوم انسانى دو روش دارند. این دو مکتب (اثباتگرایى و تفسیرگرایى) به تدریج، به هم نزدیک شدند، اما مساله اصل تفاوت بین این دو هنوز حل نشده است.
اصل تفاوت بین نظرات علمگرایان و تفسیرگرایان در این است که علمگرایان مىگویند تمام علوم یک روش دارند، اما تفسیرگرایان مىگویند که اصولا دو روش وجود دارد; یکى روش علوم انسانى و دیگرى روش علوم تجربى.
معرفت: آیا عملگرایان و تفسیرگرایان مشخصا تاکید کردهاند که ملاک معنىدارى در علوم انسانى چیست و فرق آن با علوم تجربى کدام است؟
دکتر لگنهاوسن: البته امروزه نظریات بسیارى در این باره ابراز شده است، ولى در ابتدا، مکتب تفسیرگرایى بیشتر به نیت کسى که این جملهها را مىگفتیا مىنوشت، توجه داشت. لذا، معنى را وابسته به نیت قایل آن مىدانستند و مىگفتند که اگر بخواهیم معناى قضیهاى را بفهیم باید سعى کنیم از نیت گوینده یا نویسنده آن مطلع شویم. بنابراین، «فهم» را لازمه کار مىدانستند. ولى عملگرایان و طرفداران ویتگنشتاین معتقد بودند که مهم نیست در فکر گوینده یا نویسنده چه مىگذرد، مهم نقشى است که گفتار یا نوشتار قایل آن در زندگى ما دارد; زیراممکن است که منظور نویسنده با کاربردى که نظر او در عمل دارد کاملا متفاوت باشد. بنابراین، کاربرد هر نظرى در عمل مهم است، نه در پندار قایل آن.
استاد مصباح: به عنوان نتیجهگیرى از این قسمت (بحث معنىدارى) مىتوانیم بگوییم که یک نظریه در باب معنىدارى، نظریه اثباتگرایان است که ملاک معنىدارى را اثبات یا ابطال به وسیله تجربه حسى مىدانستند، ولى آن معنىدارى که امروز مطرح مىشود معناى دیگرى نیز پیدا کرده است; یکى مکتب ویتگنشتاین معنىدارى را تاثیر در رفتار مىداند و این چیزى شبیه گرایشهاى رفتارگرایى در روانشناسى است. شاید اگر بخواهیم آن را به بعضى از مکتبهاى جامعهشناسى تشبیه کنیم بتوانیم نام آن را functionalism بگذاریم. این یک نوع گرایش در باب معنىدارى است از حیث تاثیرى که آن گزاره مىتواند در زندگى ما بگذارد، آنچه اثر عملى داشت معنىدار است و آنچه نمىتواند اثرى بگذارد بىمعنى است. دیگرى گرایشى است که در مکتب تفسیرگرایى مطرح مىشود و کم و بیش با نظر ویتگنشتاین اختلاف دارد.
آنچه مىتوان به عنوان نوعى داورى در این زمینه مطرح کرد و به عنوان کلید حل این مشکل تلقى نمود همان است که در بحثهاى اصول اسلامى مطرح گردیده است: ما براى بحثیک «موضوعله» و یک «مستعملفیه» داریم. در مورد اراده و قصد گوینده نیز گاهى اراده استعمالى مطرح مىشود و گاهى اراده جدى. اینکه مراد از هر لفظ چیست همان است که در علم اصول به عنوان «مراد جدى» مطرح مىگردد و اینکه لفظ در اصل لغتیا در اصطلاحى خاص، براى چه معنایى وضع شده «موضوعله» است و اینکه در چه معنایى استعمال شده، حتى اگر بر خلاف موضوعله باشد، اما در معناى مجازى یا استعمالى استعمال شده باشد، «مراد استعمالى» است. در هر صورت، فرق گذاشتن بین «موضوعله» و «مستعملفیه» و بین «مراد استعمالى» و «مراد جدى» مىتواند براى حل این مساله راهگشا باشد. ولى همه اینها درفرضىاست که ما اصل مفهوم کلى را قبول کرده باشیم.
اما اگر مفهوم را به مفاهیم جزئى و ادراکات حسى و خیالى منحصر بدانیم جایى براى این بحثها نمىماند و گرایش اثباتگرایى محض خواهد شد که اصلا مفهومى نداریم تا بخواهیم بگوییم که مطابق با واقع استیا نیست و فقط در باب قضایاى شخصیه مطرح مىشود که لفظى فقط براى یک شخص معینى به کار رود که در آن صورت، قضیهاى معنىدار مىشود وگرنه چنانچه مفاهیم کلى را نپذیرد بىمعنى خواهد بود.
پس اولا، باید اثبات کنیم که مفهوم مورد نظر ما کلى است تا قضایا به قضایاى شخصیه منحصر نشود. اگر بگوییم لفظى معنى دارد که مستقیما مصداق خاصى را نشان دهد قضایاى کلیه به طور کلى، بىمعنى مىشود. ثانیا، باید کلى را منحصر به کلىهاى ماهوى ندانیم; یعنى نمىتوانیم بگوییم معقولات ثانیه، اعم از معقولات ثانیه فلسفى و منطقى، که مفاهیمى هستند که از واقعیاتى حکایت مىکنند - اما معالواسطه - بىمعنى هستند چون مصداق حسى خاصى ندارند مثلا وقتى در باره «علت» بحث مىکنیم بگویند علتخود معنى ندارد، بلکه فقط همان آتشى که در خارج است علتبه حساب مىآید معنى دارد. لذا، مىگوییم که معنى منحصر نیستبه آنچه مصداق حسى بلاواسطه دارد. این هم براى این مفهوم مصداق است، اما معالواسطه. گاهى نیز به «مصداق» و «مابازاء» فرق مىگذارند.
به هرحال، اول باید مفهوم کلى را اثبات کنیم، سپس اثبات نماییم که معقولات ثانیه فلسفى و منطقى وجود دارند و اینها هم معنىدار هستند و مىتوانند بر خارج هم منطبق شوند، اما نه انطباق مستقیم، بلکه به شکلى دیگر. پس از آن، مفاهیم انتزاعى و اعتبارى و کیفیت پیدایش آنها مطرح مىشود. اگر ما این مسائل را درست تبیین کنیم روشن خواهد شد که گرایش معنىدارى اثباتگرایى در واقع، سطحىنگرى و ناشى از عدم تعمق در مسائل فلسفى است.
عدهاى نیز در همین بحث معنىدارى به صورت نقضى با اثباتگرایان برخورد کرده و گفتهاند که اگر شما مىگویید مفاهیم متافیزیکى و مفاهیم کلى و فلسفى بىمعنى هستند نفى خود این مفاهیم نوعى تصدیق است و تصدیق بلاتصور محال مىباشد. اگر معنایى از این الفاظ در ذهن شما نیامده استشما چطور مىتوانید آنها را انکار و رد کنید. این هم جوابى نقضى است که شاید بتوان در برابر آنها مطرح کرد. اگر لفظى مهمل باشد و هیچ معنایى از آن لفظ به ذهن نیاید خود اثباتگرایان چگونه آن را رد کردهاند؟ پس معلوم مىشود که از این الفاظ مفهومى مىگیرند که دربارهاش به بحث مىپردازند.
معرفت: زبان دین از چه سنخى است؟ آیا زبان دین همان زبان متداول و عرفى بین مردم استیا زبانى علمى با اصطلاحات خاص علوم است و یا زبانى فلسفى مىباشد و با اصطلاح فلسفى سخن مىگوید یا اصلا دین براى خود، زبان خاصى دارد که نه زبان عرفى متداول است و نه زبان علمى یا فلسفى با اصطلاحات این دو، بلکه دین زبان مخصوص به خود دارد؟ در مورد خاص بودن زبان دین نیز چند فرض مطرح مىشود که آیا این زبان خاص دین مثلا زبانى شاعرانه استیا زبانى اسطورهاى یا جنبه کارکردى این زبان مد نظر استیا جنبه نمادى (symbolic) دارد؟ در این زمینه، دیدگاه اندیشمندان غربى چیست؟
دکتر لگنهاوسن: برخى از متفکران این رشته که زیر نفوذ ویتگنشتاین هستند، معتقدند که زبان دین زبانى خاص و مخصوص خود دین است و با زبان فلسفى، علمى و مانند آن تفاوت دارد. اشکالى که درباره این نظریه مطرح شده این است که اگر این زبان خاص دین است پس چگونه مىتوان آن را فهمید، زیرا عرف مردم زبان دین را متوجه مىشوند! بعضى جواب داده و گفتهاند در حیطه زبان دین، نمىتوانیم دستور کلى صادر کنیم و بگوییم که همه قضایاى دینى خاص یا عرفى هستند، بلکه زبان دین مخلوطى از همه اینهاست. دین از زبانهاى گوناگون استفاده مىکند. بعضى از مطالب را عموم مردم نیز متوجه مىشوند مانند بعضى از محمولهایى که براى خدا قرار داده مىشود; مثلا، مىگویند «خدا مثل چیز دیگرى نیست.» همه مىتوانند این سخن را بفهمند که مانند چیز دیگرى نیست. این یک محمول براى خداست که لفظاش روشن است و لازم نیست که آن را یک نماد یا چیزى مانند آن فرض کنیم.
ظاهر این سخن قابل قبول است، اما اینکه مىگوییم که «خدا متکلم است» فهماش مشکل است; زیرا براى سخنگفتن، معمولا دهانى لازم است. این مساله با توجه به اینکه مىگوییم «خدا مثل چیز دیگرى نیست» و مجرد است چگونه با هم جمع مىشود. پس منظور متون دینى از متکلم بودن خدا چیست؟
پاسخهاى گوناگونى به این سؤال داده شده است. بعضى، بخصوص نئوتومیستها، مىگویند که بهترین نظریه درباره معناى محمولهاى دینى نظریه تمثیلى است. آنها مىگویند مثلا، در مورد قدرت، مىتوانیم بفهمیم که منظور از قدرت فلان حیوان چیست و قدرت انسان چقدر بیشتر از آن است; چون قدرت حیوان فقط فیزیکى است، اما انسان هم از قدرت فیزیکى برخوردار است و هم قدرتهاى غیر فیزیکى و مادى; مانند قدرت عقل و فهم و جز آن. این تفاوت کاربردى مانند نشانهاى است که بر چیزى بىنهایتبزرگتر از خود دلالت دارد. وقتى ما مىگوییم «خدا قدرت دارد» چنین منظورى داریم. ما نمىتوانیم به طور دقیق و کامل، منظور از قدرت خدا را دریابیم، ولى با این مثالها مىتوانیم آن را تا حدى تصور کنیم. این نظریه امروز یکى از مهمترین نظریات در زمینه فلسفه دین است که تقریرهاى متعددى نیز بر آن نگاشته شده است. بعضى نیز به نظریهاى آمیخته از نظر ویتگنشتاین و نظریه مزبور معتقدند.
نظریه دیگرى نیز در این زمینه وجود دارد: برخى مانند پل تل (Poul tall) مىگویند که بحث زبان دین نمادین (سمبلیک) است و نظریه خاصى نیز درباره نماد (symbol) دارند که نماد چیست و ما چگونه مىتوانیم نماد را بفهمیم. یک نکته در نظریه همگى آنان مشترک است که معناى عرفى ندارد; چیزى را که به عنوان نماد مىپذیریم داراى معناى خاصى است. اشکال این نظریه در این است که اگر این بحث نمادین استخود این نماد به چه چیزى اشاره مىکند؟
برخى مانند آلستون مىگویند: ما مىپذیریم که بسیارى از محمولهاى دینى، نمادیناند، ولى تعدادى از آنها نیز حقیقىاند که حقیقیت آنها را در ظاهر مىفهمیم; مثلا، وقتى ما مىگوییم «خدا وجود دارد» همین معنى مشترک استبا این که مىگوییم «کاغذ وجود دارد» یا هرچیز دیگرى که وجود دارد. وقتى ما مىگوییم «خدا کار مىکند» کارکردن او به صورت فیزیکى نیست. این سخن معناى عامى دارد; هم موجود مجرد کار مىکند و هم موجود مادى، ولى بعضى از محمولهاى دیگر نیز هستند که ما سعى مىکنیم آنها را به عنوان پایهاى براى فهم موضوعاتى قرار دهیم که بیشتر نمادین مىباشند.
معرفت: جناب استاد مصباح، آیا بیانات دینى ما، بخصوص آیات قرآن، زبان خاصى دارند؟ ما چگونه باید معناى این آیات را بفهمیم؟ آیا مجاز مىتواند در آیات راه پیدا کند؟
استاد مصباح: به نظر مىرسد که دستهبندىهایى که براى زبان شده کاملا حساب شده نیست و همانگونه که اشاره کردند، نظریهاى که مفاهیم دینى را مختلط از شیوههاى گوناگون مىداند نظریهاى قوى است; یعنى اگر زبان دین را به طور مطلق، عرفى بدانیم که هیچ جنبه نمادین در آن نیستیا بر عکس، اگر بگوییم کلیه مفاهیم دینى نمادیناند و هیچ مفهوم حقیقى یا عرفى نداریم هیچکدام از این دو نظر صحیح نیست. بلکه باید نوعى تفصیل بین این دو مطلب قایل شد. در این زمینه، چند نکته را به اختصار توضیح مىدهم:
نکته اول اینکه اگر منظور از زبان عرفى همین محاوراتى باشد که همه عقلا دارند در آن، هم مجاز هست، هم تمثیل، هم نماد و هم تشبیه. بنابراین، چنین نیست که استفاده از تشبیه و تمثیل و یا حتى استعاره، مجاز و کنایه زبان دیگرى، غیر از زبان عرفى باشد، بلکه اینها همه بخشى از زبان عرفى است و همه عقلا از این روشها در زبان استفاده مىکنند، کم و زیاد دارد; در بعضى موارد کسانى بیشتر از آن استفاده مىکنند و در بعضى موارد کمتر.
مثلا در مقام موعظه، غالبا از تشبیهات و مثالها بیشتر استفاده مىکنند; چون تاثیرش در اکثر مردم بیشتر است. یا مثلا، شعر در محاورات عرفى کاربرد بسیارى دارد. مردم عامى در زندگى خودشان از اشعار استفاده مىکنند. این نشان مىدهد که زبان دیگرى غیر از زبان عرف مردم نیست، بلکه قریحهاى خدادادى در انسان وجود دارد که با استفاده از آن براى فهماندن بهتر مطلب خود از «تخیل» استفاده مىکند. نباید آن را زبان مستقلى که با زبان محاوره فرق دارد، تلقى کرد، بلکه بخشى از زبان عرفى و محاورهاى مردم است. مگر اینکه کسى منظورش از زبان عرفى این باشد که لفظ فقط به طور مستقیم، در معنایى حقیقى استعمال شود و هیچ مجاز، تشبیه، استعاره و کنایهاى در کار نباشد که در این صورت، این اصطلاح خاصى خواهد بود که لازم است ابتداء تعریف شود. زبان عرفى پر از تمثیل، استعاره و کنایات است، اما ذوق فهم کنایه در همه یکسان نیست، لطافتخاصى لازم است تا انسان بتواند کنایات را به درستى درک کند. اما معناى این سخن آن نیست که آنها از زبان دیگرى هستند.
نکته دوم اینکه در معقولات ثانیه فلسفى، براى تفهیم و تفاهم غالبا از نوعى مجاز استفاده مىکنیم. توضیح این که معناى مفاهیم انتزاعى و تجریدى و معقولات ثانیه منطقى و فلسفى ابتداء در ذهن درک مىشود، اما براى فهماندن آن معنى به مخاطب - چون مصداق چیزى نیست که قابل ارائه به مخاطب باشد و فقط معنایى است که در ذهن گوینده وجود دارد - ناچار باید معنى را با الفاظى به طرف مقابل تفهیم کرد تا نوعى ارتباط بین ذهن گوینده و مخاطب برقرار شود.
فرض کنید که کبریتى مىزنیم و کاغذى مشتعل مىشود یا کلیدى مىزنیم و چراغى روشن مىشود. اگر این کار چند بار تکرار شود درمىیابیم که بین زدن کلید و روشن شدن چراغ یا بین کشیدن کبریت و سوختن کاغذ رابطهاى وجود دارد. وقتى مىخواهیم این رابطه را به مخاطب خود القا کنیم باید لفظى به کار ببریم تا آن رابطه را معنى کند. وقتى لفظ «کاغذ» و «کبریت» را بر زبان مىآورم خود کاغذ و کبریت را هم نشان مىدهم و مىگویم این کاغذ است، این کبریت و این کبریت زدن; یعنى با نشان دادن آنها، و به کاربردن الفاظ، مىفهمانم که مصداق آنها چیست. اما رابطهاى که بین کبریت زدن و مشتعل شدن کاغذ برقرار است، دیدنى نیست. این همان رابطه «علیت» است. چگونه باید به طرف مقابل تفهیم کرد که من آن رابطه را مىفهمم؟ به یقین، مخاطب ما نیز همین رابطه را مىفهمد; زیرا من با قریحهاى انسانى آن را درک مىکنم که او نیز از همان قریحه برخوردار است. اما چگونه علت و رابطه علیت را به او نشان بدهم؟ براى این کار الفاظى را به کار مىبرم که قریب به آن معنى باشد، الفاظى که ابتداء براى امور حسى وضع شده ولى با اشارات و قراینى مىفهمد که منظور من از این الفاظ امور حسى نیست، بلکه معناى دیگرى را اراده کردهام.
مثلا، کلمه «سبب» در اصل لغتیعنى نخى که به وسیله آن چیزى را با آن مىبندند و واسطهاى استبین یک شىء و شىء دیگر که ارتباطى بین آنها برقرار مىکند. فرض کنید اگر ما چراغى را به سقف آویزان مىکنیم سیمى که آن را به سقف متصل مىکند «سبب» است. در ابتدا، این کلمه براى این معنى وضع شده است; رابطهاى حسى بین دو پدیده حسى. اگر من مىخواهم بگویم که درک مىکنم آتش گرفتن کاغذ با کبریت زدن چنین رابطهاى دارد، نخى آن را به هم متصل نمىکند، ولى مىخواهیم بگوییم رابطهاى بین آن دو وجود دارد. لذا، بهترین لفظى که در اینجا مىتوانم به کار ببرم این است که بگویم «این سبب آن است.»
به هرحال، براى اینکه ما ابتدا اینگونه مفاهیم تجریدى یا انتزاعى را، که مستقیما از حس گرفته نمىشود، به دیگران منتقل کنیم باید لفظى به کار ببریم که مخاطب آن لفظ را بشناسد و بفهمد. اگر همان لفظى را هم که در ماده به کار برده شده استبا همان خصوصیات بکار ببریم دروغ است و چنین رابطهاى مادى بین آن دو در کار نیست. لذا، ناچاریم در چنین مواردى براى توسع در معنى، به نوعى مجاز توسل جوییم یا استعاره و یا شیوهاى بیانى به کار ببریم تا به تدریج، زمینه براى فهم مراد فراهم شود.
بنابراین، در اصطلاحات دقیق - آنچه فراتر از نگرش سطحى به محسوسات است - مفاهیم با عمق بیشترى درک مىشود و این مفاهیم از پدیدههاى حسى فراتر است و همه عقلا چنین قریحهاى دارند که اینگونه معانى را به نحوى درک کنند. براى تفاهم باید ابتدا از این شیوههاى بیانى استفاده شود; یعنى ابتدا لفظ به صورت مجاز و سپس مجاز مشهور استعمال مىشود تا به تدریج، به «وضع جدید» تبدیل شود. (این مباحث در علم اصول مورد بررسى قرار مىگیرد.) ابتدا لفظ به صورت مجاز خاص به کار مىرود، به تدریج، وقتى در مجموعهاى از مردم شهرت پیدا کرد به صورت مجاز مشهور در مىآید، سپس در عرف خاصى به حقیقت تبدیل مىشود. این کیفیت وضع الفاظ است.
این کار مربوط به زبانشناسى و فلسفه زبان است که اصلا ما مفاهیمى را که حسى نیست چگونه درک مىکنیم و چگونه به یکدیگر منتقل مىنماییم. اما به هرحال، این کار قریحه عقلایى و عرفى است و چیزى نیست که حتما باید در دین یا فلسفه مطرح شود. هر جا هم از آنها استفاده شده با توجه به همان قریحه انسانى است. اگر در فلسفه اصطلاحات خاصى وجود دارد این مانند آن است که در لهجه یا زبان خاصى اصطلاحاتى داریم. این معنایش آن نیست که اصلا این نوعى فعالیت ذهنى دیگرى است و ربطى به تفاهم عرفى و عقلایى ندارد.
در این نکته تاکیدم بر این است که ما در مفاهیم انتزاعى و اعتبارى - به معناى عاماش که شامل معقولات ثانیه فلسفى و منطقى مىشود - در مقام تفاهم است که از شیوههاى مجاز، استعاره، کنایه و امثال آن استفاده مىکنیم تا به صورت اصطلاح دقیقى در آید و در آن عرف، به صورت حقیقت گردد.
نکته سوم اینکه به طور قطع، بسیارى از گزارههاى دینى، بخصوص در مورد اسلام و متون اسلامى، همان زبان عرفى محاورهاى است که همه عقلا در زندگىشان دارند، بدون اینکه هیچ تصرفى در آنها شده باشد; مثلا مىفرماید: «رکوع و سجده کنید، کسانى که رکوع و سجود مىکنند نزد خدا اجر و ثواب دارند» بدون شک، این همان زبان محاورهاى عرفى است و جاى هیچ تردیدى نیست که همان معانى عرفى مورد نظر است. اما چنین نیست که الزاما در سخنان دینى مجاز به کار نرفته باشد. همه عقلا در زندگى خود از مجاز استفاده مىکنند.
اما اگر گفتیم که در جایى از قرآن لفظى به صورت مجاز به کار رفته، معنایش این نیست که تمام قرآن مجاز است. مگر وقتى عقلاى عالم در جایى یک لفظ مجاز به کار مىبرند معنایش این است که هر چه مىگویند مجاز است؟ قریحه عقلایى در مقام خاصى اقتضا مىکند که از لفظى به صورت مجاز استفاده شود; یعنى بر استفاده از مجاز محسناتى مىبیند که آن را استعمال مىکند و عقلاى هر قوم مىفهمند که گاهى به کار بردن تعبیر مجازى رساتر از تعبیر حقیقى است. استفاده از مجاز عیب نیست، همچنانکه استفاده از تشبیه یا تمثیل عیب نیست. ما در عرف و زبان خود از اینها استفاده مىکنیم و درست نیست که بگوییم در قرآن یا حدیث پیغمبر و امام نباید از آنها استفاده شود. وقتى قرآن مىفرماید: «و لاتکونوا کالتی نقضت غزلها من بعد قوة انکاثا» (نحل: 92); مانند آن زنى نباشید که رشتههاى خود را پنبه کرد، این به معناى آن نیست که قرآن به زن خاصى اشاره دارد، بلکه این ضربالمثل است و در زبان عرفى هم مىگویند: فلانى رشتههایش را پنبه کرد.
بنابراین، اگر مىگوییم که در قرآن تمثیل وجود دارد معنایش آن نیست که همه قرآن تمثیل است. گاهى حسن کلام اقتضا مىکند که براى تفهیم بهتر معنى، مثلى در کلام آورده شود. پس در قرآن، مجاز، کنایه و استعاره وجود دارد، همانگونه که در محاورات عرفى و عقلایى چنین چیزهایى وجود دارد. این هنر نیست که ما به زبانى سخن بگوییم که در آن مجاز به کار نرفته باشد، بلکه بهکارگیرى مجاز از قریحهاى عقلایى سرچشمه مىگیرد و آن شیوهاى است که عقلا ابداع کردهاند و خدادادى است. گاهى استفاده از یک تمثیل یا یک مجاز آنقدر مىتواند کارساز باشد که هیچ حقیقیتى نمىتواند آن نقش را ایفا کند.
بنابراین، ما در متون دینى هم مجاز داریم و هم تمثیل و اینها هم در زبان عقلا وجود دارد و هم در زبان قرآن. کسانى که مىگویند قرآن و متون دینى زبان خاصى دارد، انگیزه دیگرى دارند. چون اساسا بیانات دینى و مفاد آن را نمىتوانند آنگونه که هست، حتى با رعایت مجازها و کنایههایش، بپذیرند، از اینرو، از پذیرش آن سرباز مىزنند. بویژه اینکه در کتاب مقدسى که امروز در دست مسیحیان است مثالهاى روشنترى در این زمینه وجود دارد; زیرا در آن تعبیرهایى هست که با اعتقادات خود دانشمندان مسیحى سازگار نیست; مثلا، «خدا از آسمان به زمین آمد و با یعقوب کشتى گرفت و یعقوب او را زمین زد»! اساسا این با اعتقاد یک موحد سازگار نیست. چگونه یک یهودى، که فهم صحیحى دارد، مىتواند این مطلب را بپذیرد که خدا بیاید و با بنده خود کشتى بگیرد و بندهاش او را زمین بزند و روى سینهاش بنشیند! این مساله اساسا قابل قبول نیست، بنابراین، آنان ناچار شدند که بگویند زبان متون دینى، زبان دیگرى است.
ما در قرآن به چنین تاویلهایى نیاز نداریم; زیرادر آن اصلا مطالبى درباره خدا و ماوراى طبیعت، که با ذوق عقلا ناسازگار باشد، نیست. در بعضى جاهاى قرآن، تعبیرهاى بسیار ظریفى وجود دارد که اگر قدرى دقت کنیم، مىبینیم که عقلا نیز در تعبیرهاى خود، همین مطالب را به کار مىبرند. به عنوان مثال، در مسائل معنوى و غیر حسى نیز تعبیر آمدن و رفتن را به کار مىبریم; مثلا، مىگویند: « مطلبى که به ذهن من آمد...» این سخن معنایش آن نیست که واقعا آن مطلب دست و پایى دارد. این تعبیر کاملا عرفى است; یعنى ذهن من این مطلب را یافت. بنابراین، اگر در مورد خدا گفتیم: «جاء ربک» این معنایش آن نیست که خدا پا دارد و راه مىرود یا در آیه «الرحمن على العرش استوى» چنین نیست که خدا مانند پادشاهى بوده و بر کرسى حکومتبنشیند و نشیمنگاهى داشته باشد، بلکه تعبیرى عرفى است و هرگاه بخواهند بگویند که کسى در مقام خاصى به فعالیتى مشغول شد این تعبیر را به کار مىبرند. عرف چنین تشبیهاتى، استعارات و کنایاتى را به کار مىبرد، اما اگر کسانى دقت نداشته باشند ممکن است در ابتدا ذهنشان مشوش شود، همانگونه که در بسیارى از مسائل عرفى نیز ممکن است همین اشکالات به وجود بیاید.
پس زبان دینى در واقع همان زبان عقلایى است که مردم به کار مىبرند و شامل استعاره، تشبیه، تمثیل و مانند آن است، همانگونه که مشتمل بر مفاهیمى نمادین است. تحلیلى که در باره معقولات ثانیه فلسفى وجود دارد این است که آنها به نوعى نماد بازمىگردند. نماد در مقام تفاهم است; یعنى مفهومى را ما درک مىکنیم براى اینکه به مخاطب بفهمانیم که چه درک مىکنیم و سپس چه مىخواهیم بگوییم از لفظى که آن را به عنوان نماد آن معنى قرار مىدهیم، استفاده مىکنیم; مانند نمادهایى که در ریاضیات است و مثلا، از X و Y استفاده مىکنند یا نشانههاى جبرى را به کار مىبرند.
این قراردادها ممکن استبین یک چیز با چیزى دیگر رابطه مجازى برقرار کند که در این صورت نیز آن قرارداد نمادین خواهد بود. به نظر ما، مفاهیم منطقى، ریاضى و فلسفى به مفاهیم نمادین بازگشت مىکنند.
در مقام تفهیم، برخى گفتهاند که اعتباریات از قبیل مجازات است. این به معناى آن نیست که اصل مفهوم، مجازى است، بلکه مخاطب واقعیتى را درک مىکند، ولى با زبان سمبلیک آن را تبیین مىنماید; یعنى گوینده لفظ را از جاى دیگرى مىآورد و با قرینهاى براى فهماندن به طرف مقابل به کار مىبرد. چنین نیست که اصل مطلب واقعیت نداشته و صرفا جنبه قراردادى محض داشته باشد، بلکه واقعیتى بین دو طرف است که عقل درک مىکند و در مقام تفهیم از آن قراردادها استفاده مىکند، همچنانکه اصلا خود زبان، یک امر نمادین است و سخن گفتن در اصل با استفاده از نماد صورت مىگیرد; زیرا الفاظ رابطهاى واقعى با معنى ندارند و بر حسب قرارداد، هر لفظى معنایى را افاده مىکند. این فهم نیز بر اساس غریزهاى عقلایى و خدادادى انجام مىگیرد که ما از روش سمبلیک استفاده مىکنیم. پس روش نمادین در دین کاربرد دارد، اما این هم چیزى جداى از روش عقلایى نیست، کارى است که همه عقلا مىکنند، همانگونه که اصل وضع زبان استفاده از همین روش است.
خلاصه مشکلى را که اروپائیها داشتند و موجب شد تا به دنبال این بروند که براى دین، زبان خاصى وضع کنند ما نداریم. آن مشکل تعارض بین محتواى کتابهاى مقدس و کتابهاى دینىشان با دستاوردهاى علم یا دستاوردهاى فلسفه بود. البته در اینکه آیا این مشکلات در اصل متن کتاب مقدس بوده و به همین صورت مجازى به کار برده شده یا تحریفاتى بوده که در آنها واقع شده است ما احتمال قوى مىدهیم که بسیارى از مطالب کتاب مقدس تحریف شده است و ما باور نمىکنیم که آن آیات از سوى خدا نازل شده باشد، بلکه چنین مشکلاتى در اثر تحریفات پیدا شده است.
به هرحال، کتب مقدس موجود حاوى مطالبى است که مؤمنان بدان را برانگیخته که دستبه چنین کارهایى بزنند و بگویند که همه کتاب موجود نمادین است. ولى ما در موارد بسیار معدودى از بیانات دینى اسلام که چنین تعبیرهاى موهمى در جسمانیتخدا دارد معناى واقعى آنها را با توجه و دقتخواهیم فهمید و مىبینیم که با استفاده از روشهاى بیانى عقلپسند، که همه عقلا در زندگىشان دارند، این موارد خاص نیز قابل فهم است و بحث «متشابهات» و بحث «تاویل» مبحث جداگانهاى است که به دقت و مجال بیشترى نیاز دارد.
معرفت: با تشکر از شما اساتید محترم که در این گفت وگو شرکت کردید، امیدواریم این بحثها به شکل مفصلترى ادامه پیدا کند.
معرفت: انگیزه طرح و پیدایش بحث زبان دین در حوزه فلسفه دین و کلام جدید چه بوده است؟
استاد مصباح: فلسفه دین و همچنین کلام جدید از شاخههاى معرفتى جدیدى است که سابقه زیادى ندارند، ولى معناى این سخن آن نیست که مسائلى که در این حوزه معرفتى مطرح مىشود تا کنون اصلا براى بشر مطرح نبوده و در باره آنها هیچ بحثى نشده است. معمولا علومى که پا به میدان معرفت مىگذارند و به صورت یک رشته یا شاخه خاصى مطرح مىشوند پیشینههایى در میان دانشمندان سابق و نظریات آنها داشتهاند; مثلا، جامعهشناسى علم جدیدى است که چند قرن بیشتر از پیدایش آن نمىگذرد، ولى مباحث مربوط به جامعهشناسى کم و بیش قبلا نیز در فلسفه مطرح بوده است. در سایر علوم نیز چنین است. فلسفه دین هم گرچه علم جدیدى است، ولى مباحثى که در آن مطرح مىشود با مباحث قبلى، که در فلسفه و کلام مطرح بوده، بىارتباط نیست. مباحث زبان دین، که بخشى از فلسفه دین و کلام جدید را تشکیل مىدهد، در کلام اسلامى ما وجود دارد و به احتمال قوى، در سایر مذاهب نیز کم و بیش چنین چیزهایى وجود داشته است.
در کلام اسلامى، از همان صدر اسلام، مسائلى درباره بعضى از آیات کریمه قرآن در زمینه صفات و افعال الهى مطرح بوده است که و تعبیراتى در آنها به کار رفته نظیر آنچه درباره امور جسمانى و مادى به کار مىرود. به عنوان یکى از بارزترین مثالها آیه شریفه «الرحمن على العرش استوى»(طه: 55) یا آیه «و جاء ربک و الملک صفا صفا» (فجر:22) است. آیات مزبور، تعبیر «استواى بر عرش» یا «آمدن» را در باره خداوند به کار برده است.این مباحث از همان صدر اسلام مطرح بوده است. از ائمه اطهارعلیهمالسلام نیز درباره اینگونه آیات سؤال مىشده و بین اصحاب آنان و دانشمندان و صاحبنظران نیز بحثهایى در مىگرفته است. از همانجا نیز زمینه پیدایش فرقههاى گوناگون کلامى پیدا شد که یکى از بحثهاى مهم بین اشاعره و معتزله از همینجا نشات گرفته است. بعضى از فرقههایى که جنبههاى افراطى داشتند، مانند مجسمیه و مشبهه، به این مطلب قایل شدند که این الفاظ همان معنایى را مىدهد که در مورد مادیات به کار مىرود.
این داستان معروف است که ابنتیمیه در مسجد اموى درباره توحید صحبت مىکرد. حدیثى را خواند که خداوند شبهاى جمعه از آسمان نازل مىشود و بر بندگانش رحمت مىفرستد و از پلههاى منبر پایین آمد و گفت: همینطور که من از پلهها پایین مىآیم خداوند هم همینطور پایین مىآید. این گرایش خاصى بود.
در مقابل، نیز کسانى سخت مقاومت مىکردند و مىگفتند که این الفاظ در مورد خداوند معناى دیگرى دارد. نظر شیعه در چنین مواردى، بین التنزیه و التشبیه است، همان نظرى که ائمه دینعلیهمالسلام آن را تعلیم مىدادند و در باره صفات الهى چنین تعبیراتى را به کار مىبردند که «قادر لاکقدرتنا و عالم لا کعلمنا و... .» بنابراین، در هر حال، مىتوان گفت که در کلام اسلامى زمینه چنین بحثهایى وجود داشته است که آیا «زبان» آیاتى مانند «الرحمن على العرش استوى»(طه: 55) یا «و جاء ربک و الملک صفا صفا»(فجر: 22) همان زبان عرفى استیا معناى کلامى و فلسفى خاصى دارد و یا اصلا زبان دین جداى از این موارد است; نه زبان عرفى است و نه زبان علمى، بلکه زبان دیگرى است. در آن صورت جاى این بحث وجود دارد که این زبان چه ویژگىهایى دارد.
این بحث در واقع، بحثى دروندینى است; یعنى کسانى که به دین و قرآن معتقدند و پذیرفتهاند که آیات آن معناى صحیحى دارد و باید به آنها معتقد بود، بحث مىکنند که کدامیک از این نظریات را باید بپذیریم. به عبارت دیگر، این بحث از طرف مؤمنان مطرح مىشود; کسانى که به اصل دین و معارف دینى ایمان دارند، لکن درباره تبیین و توضیح آن بحث مىکنند.
اما بحثى که اخیرا در غرب مطرح شده است در واقع، بروندینى است; یعنى بحثکننده خود را معتقد به دین فرض نمىکند، یا اصلا اعتقادى ندارد و یا اگر منکر هم نیست در اصل مساله بحث و تشکیک مىکند. آنچه مورد نظر او مىباشد تنها این است که بدون تعصب ببیند محتواى دینى چگونه مطرح شده است. این انگیزه با انگیزه قبل تفاوت دارد; آن در مقام تثبیت این معارف است، اما این یکى بىطرفانه به مساله مىنگرد، خواه حق باشد یا باطل. او مىخواهد یک واقعیتخارجى را بررسى کند و درباره آن قضاوت نماید، آن هم نه قضاوت ارزشى، فقط همین که این پدیده در اجتماع چگونه پدیدهاى است.
پس به طور کلى، مىتوانیم براى طرح مباحث زبان دین و همچنین سایر مسائل فلسفه دین، دو انگیزه را مطرح کنیم:
یکى انگیزه مؤمنانى که در صددند تا بیان روشنى نسبتبه پارهاى از گزارههاى دینى به دست دهند. این به بخشى از متون دینى مربوط مىشود. به تعبیر خودمان، این مباحث در مورد «آیات متشابه» مطرح مىشود. اینگونه افراد درباره محکمات دینى بحثى ندارند که آنها چه زبانى دارند; مثلا، در باره «اقم الصلوة»(عنکبوت: 45 و...)، «کتب علیکم الصیام»(بقره:183)، «لله على الناس حج البیت»(آل عمران:97) و مانند آنها بحث نمىکنند که زبان آنها چیست. انگیزه اینگونه افراد تنها متوجه بخشى از آیات یا متون است که درباره خدا و قیامت و به طور کلى، ماوراى طبیعت الفاظى را به کار برده است که همان الفاظ درباره امور مادى هم به کار مىرود. اما در باره دستورات اخلاقى، عملى، شرعى، احکام قضایى، جزایى و مانند اینها چنین مسائلى مطرح نمىشود; در مورد آنها هیچ جاى شکى وجود ندارد که همین مضامین عرفىشان مراد است. پس بحث اهل ایمان فقط در مورد آیاتى است که درباره ماوراى طبیعتبحث مىکند; مانند صفات خدا یا قیامت.
دیگرى انگیزه کسانى است که پس از دوره نوزایى (رنسانس)، مسائلى را مطرح کردند که امروزه به عنوان شاخهاى از معرفت درآمده است: انگیزه این افراد از طرح مباحث دینى با انگیزه افراد گروه اول متفاوت است. اینها چنین بحثى را نسبتبه کل محتواى دینى مطرح مىکنند، حتى نسبتبه مسائل اخلاقى، عملى، دستورات مذهبى و یا احیانا اگر احکامى درباره سیاست و اجتماع باشد. آنها همه اینها را زیر سؤال مىبرند که در این مسائل همان زبان عرفى مورد نظر استیا منظور دیگرى وجود دارد، اسطوره استیا تمثیل و سؤالاتى مانند آن.
معرفت: به طور مشخص، انگیزه طرح بحث «زبان دین» در مغرب زمین چه بوده است؟
استاد مصباح: در مغرب زمین، مسلما علماى لاهوت و متکلمان آنها، امثال توماس آکویناس، انگیزههاى مشابهى داشتند و شاید اگر از جنبههاى تاریخى تحقیق شود به این نتیجه برسیم که این بحثها از اسلام به آنها منتقل شده است. آنها در این زمینه، بحثهاى نسبتا خوبى با همین انگیزه انجام دادهاند که اصلا معناى صفات خدا چیست و این الفاظ چه معنایى مىدهد. بحثهاى آنها شباهتبسیارى به بحثهاى متکلمان اسلامى دارد.
اما انگیزه دوم عمدتا پس از دوره نوزایى (رنسانس) مطرح شد، از زمانى که توجه به دین ضعیف شد و خواستند دین را به صورت مادى تفسیر کنند و سعى کردند دین را از صحنه جدى زندگى دور سازند و با نظر شکاکانه یا به صورت التقاطى به دین بنگرند. این نظر موجب شد که مسائل به صورت ریشهاىتر مطرح شود، به نحوى که وقتى ما مىگوییم خدا وجود دارد و به قیامت، حساب، کتاب و جزا معتقدیم این سؤال مطرح مىشود که آیا اینها واقعیتى دارند یا صرفا ابزارىاند براى اینکه مردم را وادار کنند که کار خوب انجام دهند.
این انگیزه تحولات بسیارى به دنبال داشت، اما آنچه بیش از همه، بر این تحولات افزود طرز تفکر اثباتگرایان (پوزیتیویستها) بود. آنان معتقدند الفاظى که ما درباره ماوراى طبیعت و یا حتى طبیعتبه کار مىبریم ولى مابازاى حسى ندارند بىمعنى هستند و بدین ترتیب، مساله معنىدارى الفاظ و ترکیبات مطرح شد و این مساله به مسائل دینى سرایت داده شد، بهطورى که بعضى از سردمداران مکتب اثباتگرایى (پوزیتیویسم) تصریح مىکنند که گزارههاى دینى، به طور کلى، بىمعنى هستند. بحث اینان به گزارههاى دینى اختصاص ندارد، بلکه نسبتبه تمام مسائل متافیزیکى اینگونه اظهارنظر مىکنند، اما به خصوص در باره مسائل دینى هم این مطلب را مطرح مىکنند، به طورى که اگر از آنها بپرسید آیا گزارههاى دینى داراى معنایى ایجابى استیا سلبى، داراى معنایى حقیقى استیا سمبلیک، جواب مىدهند که اساسا اینها گزارههایى بىمعناست.
معرفت: جناب آقاى لگنهاوسن، دیدگاه شما درباره انگیزه پیدایش مباحث زبان دین، بخصوص در مغرب زمین، چیست؟
دکتر لگنهاوسن: در قرن بیستم، بحث درباره فلسفه دین اهمیتبسیارى پیدا کرد. اثباتگرایان (پوزیتیویستها) در این رشته نفوذ بسیار شدیدى دارند. البته همانگونه که اشاره شد، ملاک آنها براى معنىدار یا بىمعنى دانستن الفاظ موافقتیا مخالفت آنها با تجربه حسى است; زیرا آنها آمپریسیستبودند و به اعتقاد آنان، اگر در تجربه راهى براى باطل کردن یا امضا نمودن چیزى وجود نداشته باشد باید آن را بىمعنى به حساب آورد. به این دلیل، آنها متافیزیک را به طور کلى بىمعنى دانستند. به عنوان مثال، کارناپ جمله مشهورى از کتاب هایدگر نقل مىکند که مىگوید: itself Nothing nothing (هیچ مىهیچد.) کارناپ اعتراض مىکند که این چه معنایى دارد؟ و چطور مىتوانیم بفهمیم که این جمله درست استیا نادرست؟ و به نظر او از آنجا که براى اثبات صدق یا کذب این جمله راهى وجود ندارد، پس این جمله بىمعنى است و آن را کنار مىگذاریم و با همین شیوه که فلسفه متافیزیکى را کنار گذاشتند دین، اخلاق و... را نیز بىمعنى شمرده و آنها را از گردونه بحثهاى جدى کنار تهادند; زیرا راهى تجربى براى نشاندادن صدق یا کذب ادعاهاى دینى وجود ندارد.
بدین ترتیب، بین آنها و ملحد تفاوتهایى وجود دارد; زیرا ملحد مىگوید: جملاتى درباره خدا وجود دارد که من آنها را مىفهمم و مىگویم که درست نیست. ولى اثباتگرایان مىگویند: این جملات اصلا معنایى ندارند. آنها اصلا بحث درباره الحاد و ایمان را رد کردند. به تدریج، در غرب بحث اصلى به سوى مساله فلسفه زبان کشیده شد. به طور کلى، این مساله مطرح شد که اگر این نظریه اثباتگرایان را بپذیریم چند مساله پیش مىآید: یکى اینکه خود حرف اثباتگرایان طبق نظریه خودشان معنى ندارد; چون رد یا قبول سخن آنان راهى تجربى نداشت. دیگر اینکه در خود علوم فیزیکى، طبیعى و تجربى، جملههاى فراوانى وجود دارد که به نظر همه معنىدار هستند ولى راهى تجربى براى اثبات آنها وجود ندارد.
پس به این دو دلیل، این نظریه اثباتگرایان رد شد، ولى نفوذ فکر آنها باقى ماند. لذا، حتى پس از رد این نظریه، مردم مذهبى با دیدگاهى تازه به زبان دین توجه داشتند و مىگفتند اگر سخنان مذهبى و زبان دین معنى ندارد - همانگونه که اثباتگرایان مىپنداشتند - پس چگونه مىتوان در باره خدا سخن گفت؟ و سخن گفتن در باره خدا چه کارکرد و چه نقشى در زندگى ما دارد؟
بعضى از آنها قبول کردند زبان دین معنىدار است و به این نقش توجه داشتند، مانند بریث ویت (Whait Brith) ، یکى از مهمترین فیلسوفان این رشته که قبلا آمپریسیستبود، ولى بعدا مسیحى شد. او پس از آنکه مسیحى هم شد آمپریسیستباقى ماند. او بسیار سختگیر بود و نمىتوانست قبول کند که زبان دین معنىدار است، به همانگونه که ما مىگوییم: «اینجا گل هست.» او گفت: من این دین مسیحیت را به دلیل اهمیت اخلاقى آن قبول کردم و همه مباحث دینى را به عنوان پندهاى اخلاقى تلقى کرد; بنظر او وقتى مىگوییم «خدا هست» معناى ظاهرى آن این نیست که یک شىء مجردى در خارج وجود دارد، بلکه معناى واقعى این جمله عبارت از این است که «من حاضرم دستورهاى اخلاقى مورد قبول خداپرستان را بپذیرم.» به عبارت دیگر، طبق گفته او، «خدا هست» شعارى بود براى اعلام پذیرش نوعى دستور عملى.
بعدها بسیارى از فیلسوفان مىخواستند درباره نقش زبان دین در زندگى اجتماعى بیشتر بحث کنند. بریث ویتبر اهمیت دستورهاى اخلاقى تاکید کرد. برخى هم گفتند که اعتقادات دینى نقش دیگرى هم دارد و در ساختن جامعهاى مذهبى به کار مىآید. بعضى هم به نقش هنرى دین توجه کردند و معنویت - به عنوان احساس درونى - را در آن مورد نظر قرار دادند; یعنى با بکارگیرى گزارههاى دینى مىخواهیم احساس نیاز درونى خود را ارضا کنیم، زبان دین چنین نقشى ایفا مىکند، ولى چیزى از قبیل ارتباط دال و مدلول در این بین وجود ندارد.
بر نظرات این گروه نقدهایى وارد شد و گفته شد که ما زبان دین را تحلیل مىکنیم، اما وقتى با بیشتر آنان که مذهبىاند صحبت مىکنیم آنها این تحلیل را قبول نمىکنند. بیشتر مسیحیان این را نمىپذیرند که وقتى مىگوییم «خدا هست» منظور از این سخن ارائه یک مطلب اخلاقى است. خلاصه این نظر از دیدگاه آمپریسیسم و اثباتگرایى سرچشمه گرفته است.
بنابراین، امروزه در فلسفه دین نظرات اثباتگرایان رد شده است و ما مىدانیم که بحثها و گفتارهاى دینى معنىدارند. همچنین مىدانیم که آنها چیزى بیش از ابراز عاطفه ما هستند. پس اگر چنین است واقعیت آنها چگونه است؟ چه معنایى دارند؟ چگونه مىتوانیم آنها را تحلیل نماییم؟ آیا فقط در حکم نشانه (سمبلیک) هستند یا بیش از آن هستند؟
معرفت: جناب دکتر، برداشت ما این است که به نظر شما، انگیزه پیدایش بحث زبان دین در مغرب زمین همراه با مطرح شدن تفکر اثباتگرایى بوده است که ابتدا در بحث معنىدارى بیانات دینى و همچنین بیانات متافیزیکى حساسیتى ایجاد کرد. این بحث ابتداء در کلیه مفاهیم متافیزیکى و گزارههاى آن مطرح شد، ولى سپس به حوزه دین کشیده شد و اینکه آیا بیانات دینى معنىدارند یا خیر، بر اساس ملاکهایى است که اثباتگرایى مطرح کرد - که بسیارى نظریه اثباتگرایى را در معنىدارى قضایا و گزارهها نقد و رد کردهاند، ولى بحث اهمیت کنکاش و جستجو در معنىدارى زبان دین همچنان به قوت خود باقى مانده است. اکنون ببینیم نظر استاد مصباح در این زمینه چیست؟
استاد مصباح: بهنظر مىرسد که تنها انگیزه بحث در زبان دین گرایش اثباتگرایان نبوده، بلکه آن تنها یکى از عوامل بوده و البته عاملى قوى بوده است. به نظر مىرسد که انگیزههاى دیگرى نیز در کار بوده است، از جمله اینکه پس از دوره نوزایى (رنسانس) که مساله تعارض علم و دین مطرح شد و بسیارى از مطالبى که قبلا کلیسا به عنوان مطالب یقینى دینى مطرح مىکرد، نقض گردید و بحرانى در بین متدینان مغرب زمین براى پذیرش علم یا دین به وجود آمد، برخى دست از دین برداشتند و گفتند که چون علم و دین با هم سازگارى ندارند ما دین را رها مىکنیم و تابع علم مىشویم، برخى نیز به دلایل گوناگون، خواستند نوعى آشتى بین علم و دین برقرار کنند. یکى از راههایى را که آنها براى این منظور پیشنهاد دادند همین مطلب بود که گفتند: دین زبان خاصى دارد. تنها وقتى ما بین علم و دین تعارض مىبینیم که هر دو را با یک زبان بسنجیم. اگر گفتیم که زبان دین همان زبان علم است، مثلا آنجا که علم مىگوید: مرکز منظومه شمسى خورشید است، نه زمین، اگر مثلا، دین بگوید که زمین مرکز منظومه شمسى یا مرکز عالم است، این دو با هم تعارض پیدا مىکنند.
بر همین اساس اثباتگرایان گفتند: اینکه مثلا دین مىگوید زمین مرکز عالم است این زبان دیگرى غیر از زبان علم است. لذا، براى اصلاح و آشتى میان این دو، گفتند ما باید براى دین زبان دیگرى بیابیم تا بگوییم که اینها با هم تعارض ندارند; مانند آنچه بین اساطیر و واقعیات است. امروز هنوز هم اساطیر ارزش خود را به طور کلى از دست نداده است. با اینکه مىدانیم اساطیر با واقعیات فاصله بسیارى دارند، ولى باز هم مىتوان ارزشى براى آنها قایل شد. یا زبان شعر که مىدانیم همه آنچه را شاعران مىگویند عینا مطابق با واقع و چیزى نیست که علم و فلسفه آن را اثبات مىکنند، ولى معناى این سخن آن نیست که شعر را رها کنیم، بلکه شعر نیز زبان خاصى براى بیان مفاهیم خاصى است. دین نیز همینگونه است. این انگیزهاى شد براى اینکه زبان خاصى براى دین پیدا کنند. به این منظور پیشنهادهاى مختلفى ارائه گردید و نظرات گوناگونى به وجود آمد.
معرفت: پس به نظر حضرتعالى، عدهاى تعارض علم و دین را پذیرفتند و بعد به فکر راه حل افتادند و قبول کردند که بین علم و دین تعارض است و بعد براى ساده کردن کار فهم دین، زبانهاى آنها را از یکدیگر جدا کردند تا بگویند هر کدام با زبان خاصى درباره متعلق و موضوع خود بحث مىکنند؟
استاد مصباح: بله به تعبیر بهتر، تصور بر این شد که تعارض بین علم و دین، تعارضى ظاهرى است. البته تعارض علم و دین، تعارض علم با آن چیزهایى است که به عنوان مسیحیت پذیرفته بودند; زیرا این نظرات در بستر مسیحیت مطرح شد. لذا، منظور آنها از تعارض علم و دین تعارض علم با مسیحیتبود، آن هم مسیحیتى که کلیسا بیان مىکرد. این تعارض در ظاهر وجود داشت و قابل انکار هم نبود، لکن براى اینکه این تعارض را ظاهرى جلوه دهند و بگویند که اینها در باطن، با هم تهافتى ندارند، گفتند: ما باید در دین تجدید نظر کنیم. در واقع، خواستند بگویند که تعارضى در کار نیست; زیرا دین چیزى مىگوید و علم چیزى دیگر و اینها در دو حوزه بحث مىکنند، پس با هم تعارضى ندارند.
معرفت: ما معتقدیم که قضایاى متافیزیکى و همچنین قضایاى دینى، گزارههایى هستند با معنى، در حالى که اثباتگرایان معتقدند که قضایاى متافیزیکى، قضایاى فلسفى و گزارههاى دینى اساسا بىمعنى و الفاظى مهملاند. اصلا ما ملاک معنىدارى قضایا را چه مىدانیم و با ملاکى که اثباتگرایان مطرح کردهاند باید چه برخوردى داشت.
استاد مصباح: اصلا گرایش اثباتگرایى، همانگونه که اشاره شد، افراط در آمپریسم است. مکتب آمپریسم، که معروف است از جان لاک شروع شده و بعد هیوم آن را ادامه داده و به وسیله او به سرانجام خود - شکاکیت - رسیده، در عصر بعد به صورت افراطىتر در مکتب اثباتگرایى مطرح شد. نهایت چیزى که تدقیقات هیوم بدان رسید این بود که ما نمىتوانیم نسبتبه بسیارى از گزارههاى متافیزیکى یقین پیدا کنیم و منشا معلومات ما همین تجربههاست و این تجربهها نمىتواند نسبتبه ماوراى خودش افاده یقین کند. لذا، ما باید نسبتبه آنها شکاک باشیم.
اما اثباتگرایان پا را از این فراتر گذاشتند و گفتند که اصولا صدق و کذب در قضایایى مطرح مىشود که قابل اثبات یا ابطال باشد. وقتى قضیه یا گزارهاى مطرح مىشود که موضوع و محمولى دارد و مفاد آن این است که این محمول داراى موضوعى ثابت است، یا ما این اثبات را مىتوانیم با تجربه تایید کنیم - positiv هم همین معنى را افاده مىکند - یا به تعبیر دیگرى، تحقیق کنیم و حقانیت آن را با تجربه حسى ثابت نماییم که در این صورت ثابت مىشود که این قضیه درست استیا بعکس، وقتى قضیهاى را مورد تجربه حسى قرار مىدهیم، مىبینیم که نتیجه معکوس است و این رابطه ابطال مىشود که در آن صورت، معلوم مىشود که آن قضیه صادق نبوده است.
اثباتگرایان گفتند که گزارههاى دیگرى وجود دارد که قابل صدق و کذب نیست و اصلا جایى براى راستیا دروغ دانستن آنها وجود ندارد. مانند ترکیباتى که بین موضوع و محمول آنها تناسبى در کار نیست. ما اگر قضیهاى درست کنیم که مثلا بگوییم «این گل شعر سعدى را خوابیده است» در این قضیه، موضوع و محمول هیچ ربطى به هم ندارند. حتى اگر هم بگوییم که «این گل شعر سعدى را نخوابیده است»; زیرا هیچ ارتباطى بین این مفاهیم وجود ندارد; نه مىتوان گفت این قضایا راست است و نه مىتوان گفت دروغ است. اصلا جایى براى صدق و کذب ندارند. هرچند شکل قضیه دارند و گزارهاند، اما در اصل قضیه نیستند. این قضایا بىمعنى یا شبه قضیهاند.
اثباتگرایان سپس گفتند فرق بین گزارههاى واقعى، که قابل صدق و کذب و قابل تایید و ابطالاند، با قضایایى که قابل ابطال نمىباشند در این است که قضایایى که اثبات یا ابطال مىشوند قضیه و معنىدارند، ولى آنهایى که قابل اثبات و ابطال نمىباشد اصلا بىمعناست. ملاک معنىدارى این است که بتوانیم با تجربه حسى آن را اثبات کنیم. اگر توانستیم رابطه موضوع با محمولى را در تجربه حسى ثابت کنیم و به دیگرى ارائه دهیم چنین قضیهاى قابل اثبات است. یا بعکس، اگر هم بتوانیم عکس قضیهاى را اثبات کنیم و بگوییم چنین رابطهاى وجود ندارد این هم باز قضیهاى اثباتى (پوزیتیو) و قابل تحقیق است. اما قضایایى که تجربه حسى در آنها راه ندارد که تایید یا ابطال کند الفاظى بىمعناست.
آنها از این استدلال مغالطهآمیز نتیجه گرفتهاند که کلیه مفاهیم متافیزیکى بىمعناست، از جمله مفاهیمى که به دین مربوط مىشود. نه تنها مفاهیم خاص مربوط به خدا و قیامت و مانند آنها، بلکه کلیه مفاهیمى را که قابل تجربه حسى نیستبىمعنى دانستهاند. حتى بعضى تصریح کردهاند که کلمه «ماده» یا «انرژى» بىمعناست و آنچه ما درک مىکنیم، مانند رنگ و بو، چیزهایى است که حس مىکنیم. اما اینکه بگوییم «ماده» یعنى چیزى که وجود دارد و آثارى بر آن مترتب مىشود، آن چیز امرى متافیزیکى است. یا اگر «انرژى» را به چیزى که تبدیل به حرکت مىشود، تعریف کنیم سخنى متافیزیکى گفتهایم زیرا چیز دیگرى به نام «انرژى» که تبدیل به حرکت مىشود قابل اثبات نیست.
چنین گرایشى در مورد آنچه مجرد از ماده است و ادعا مىشود که به هیچ وجه قابل درک حسى نیست و نمىتوان آن را در عالم ماده نشان داد، به طریق اولى، جارى است. این موجب شد که بگویند گزارههاى دینى هم بىمعناست.
این نظریه بعدها از سوى فلاسفه دیگرى نقد شد و پیش از آن از سوى فیزیکدانها نقد گردید و گفتند اینکه شما مىگویید «هر چه قابل حس نباشد بىمعناست» حرف غلطى است; زیرا ما ابتدا نظریههایى مطرح مىکنیم، ولى پس از مدتى ابزارى پیدا مىشود که آنها را اثبات مىکند و چه بسا خودش عینا اثبات گردد، در حالى که وقتى که مطرح مىشد قابل اثبات نبود. اما به هرحال، چیزهایى از قبیل ماده، انرژى، الکترون و پروتون و مفاهیم دیگرى مانند میدان فیزیکى، میدان مغناطیسى و چیزهاى دیگرى که قابل درک حسى نیستبا دلایل علمى اثبات مىشود. اینها چیزهایى نیست که کسى بتواند درباره آنها شک کند. کسانى نیز درباره گزارههاى دینى بحث کردهاند.
بنابراین، از نظر اثباتگرایان معنىدارى مساوى با قابل اثبات بودن یا حتى قابل ابطال بودن به وسیله تجربه حسى است. چنین چیزى را معنىدار مىگویند. آنها در واقع، این اصطلاح را جعل کردند و گفتند به چیزى که قابل اثبات یا ابطال با تجربه حسى باشد «معنىدار» مىگوییم.
جا دارد به آنان گفته شود که اگر صرف اصطلاح مورد نظر است عکس آن را هم مىشود به عنوان اصطلاح قرار داد; ما بگوییم آنچه قابل تجربه حسى مىباشد «بىمعنا»ست، چون منظور جعل اصطلاح است. اگر منظور این است پس اختلاف بر سر اصطلاح است; آنها آن را بىمعنى مىنامند و ما با معنى. اما مطلب غیر از این است و مىخواهند بگویند که این گزاره نمىتواند از هیچ واقعیتى حکایت کند، بدیهى است که اینها مىتوانند بر این مساله حکایت کنند و از اینروست که انسان در صدد بر مىآید تا دلیلى بیابد و روش تحقیقى پیدا کند.
نظریه آنان تنها مبتنى بر این است که روش تحقیق فقط روش تحقیق تجربى است. لذا، اگر در فلسفه علم ثابتشود که ما روش تحقیقى دیگرى نیز غیر از تحقیق تجربى داریم این نظر رد مىشود. به عنوان نمونه، در ریاضیات، منطق و فلسفه، تحقیقات منحصر به تحقیق تجربى نیست. این روش پذیرفته شده است و ما مىتوانیم مسائل ریاضى را حل کنیم، بدون اینکه از تجربه حسى کمک بگیریم. بالاتر از آن، مسائل و اصطلاحات منطقى است; مثلا، نقیض موجبه کلیه، سالبه جزئیه استیا نیست. این یک قضیه منطقى است ولى عینا قابل تجربه حسى نمىباشد.
در هر صورت، در این زمینه نقدهایى انجام گرفت که بررسى همه آنها به بحثبسیار گسترده و مفصلى نیاز دارد. اما آنچه در این مجال کوتاه مىتوان گفت این است که نقد اساسى بر نظریه معنىدارى اثباتگرایى این است که آنها اصطلاح جعل کردهاند و با جعل اصطلاح مشکلى حل نمىشود. ما بالوجدان مىبینیم که براى ما سؤالاتى مطرح مىشود که آیا واقعا خدا وجود دارد یا نه; آیا موجودى هست که قابل رؤیتحسى نباشد و او مؤثر در عالم باشد، عالم را آفریده باشد و اداره کند یا نه؟ این سؤالى است که مىتواند اثبات شود یا نفى گردد، اما نه با حس. حتى اگر ما راهى هم براى اثبات یا نفى آن نداشتیم، این سؤال در ذهن ما مطرح مىشد. این سؤال بىمعنى نیست; یعنى عقل انسان طالب است که این موضوع را اثبات یا نفى کند که آیا چنین چیزى وجود دارد یا نه. اما اینکه اثبات آن راهى دارد یا نه، ما معتقدیم که راهى دارد و راه آن هم عقلى است، نه حسى. ولى چه بگوییم راه دارد و چه بگوییم ندارد و چه کسانى این را بپذیرند و یا نپذیرند، به هرحال، این گزاره معنىدار است و این گزاره که بگوییم «این گل، شعر سعدى را خوابیده است» فرق دارد; زیرا ترکیبى معنىدار است و مىتواند اثبات یا نفى شود. اگر نفى هم بشود گزارهاى معنىدارى است که ابطال مىشود. صرف اینکه ما نتوانیم با دلیل حسى آن را اثبات یا نفى کنیم معنایش این نیست که معنىدار نیست. پس گزارههاى دینى را نمىتوانیم بگوییم که اصلا بىمعنى است، مگر طبق یک اصطلاح که آن اصطلاح مشکلى را حل نمىکند، بلکه بر مشکلات مىافزاید.
معرفت: آیا اثباتگرایان وقتى ملاک معنىدارى گزارهها را تجربه مىشمارند تجربه درونى را نیز مشمول این اصطلاح مىدانند یا منظورشان فقط تجربه خارجى است؟
استاد مصباح: شاید به طور کلى نتوان گفت که همه اثباتگرایان در این باره چه نظرى دارند، ولى بدون شک بیشتر آنها بر تجربه حسى و ظاهرى تاکید دارند.
معرفت: جناب آقاى دکتر لگنهاوسن، دیدگاه جنابعالى نسبتبه ملاک معنىدارى در مکتب اثباتگرایى چیست؟ آیا مىتوان با این ملاک تمام گزارههاى متافیزیکى و گزارههاى دینى را معنى کرد؟
دکتر لگنهاوسن: تا اینجا نظریه اثباتگرایان تا حد بسیارى ساده گردید. درست است که شعار مشهور آنها این بود که جمله وقتى معنىدار است که اثباتپذیر یا ابطالپذیر باشد، ولى نظر آنها با خود مبانى اثباتگرایى نیز سازگار نبود; مثلا در بخشهاى عقلى داخل علوم تجربى تجربه حسى کافى نیست، هم ریاضى لازم است، هم منطق و هم علوم عقلى دیگرى مانند آنها. بنابراین، آنها هم نمىخواستند آن علوم را بىمعنى بدانند.
برخى از اثباتگرایان در زمینه ریاضى یا منطق کارهاى خوب و دقیقى انجام دادهاند. این نشانه آن است که این علوم براى آنها معنى داشته است. ولى این با نظریاتى که آنها ارائه دادهاند متناقض مىباشد. آنها در توجیه این تناقض، مىگفتند: براى چنین مواردى استثنا وجود دارد; این موارد معنىدار است، ولى این معانى قراردادى مىباشد.
بسیارى از اثباتگرایان مىگفتند که مثلا ریاضى فقط درباره عدد نیست، بلکه بر حسب قرارداد، از نشانههایى ریاضى بر روى کاغذ استفاده مىکنیم و چون این نشانهها در علوم حسى کاربرد دارند آنها مورد قبولاند، اما نه به عنوان چیزى که واقعیتى را نشان مىدهد. در باره منطق نیز همین نظر را داشتند.
نسبتبه این نظر آنان اشکالات متعددى وارد گردید. یکى از این اشکالات، نظریه مشهور گرو (Groe) مىباشد. او اثبات کرد که همه قضایاى ریاضى قابل اثبات یا رد با برهان نیستند. و نمىتوان ریاضى را فقط به عنوان مسائلى قراردادى به حساب آورد، اما داراى معناست، بدون اینکه از تجربه حسى کمکى بگیرد. پس از او کواین (Kowin) در مقالهاى تحت عنوان «صدق از راه قرارداد» اظهار کرد که فرض کنیم تمام مسائل منطقى فقط نتیجه قرارداد است اما اینکه چطور باید این قرارداد را رعایت کنیم نیز به منطق نیازمند است. اگر بگوییم که قرارداد دیگرى نیز براى رعایت کردن قرارداد اول وجود دارد تسلسل پدید مىآید که باطل است. بنابراین، اگر ملاک قرارداد باشد باید پشتوانهاى حقیقى براى آنها وجو داشته باشد وگرنه سلسله قراردادها نمىتواند تا بىنهایت ادامه پیدا کند.
لذا، با این اشکال نظریه «معنى» اثباتگرایان و حتى بیشتر نظریات مربوط به علوم عقلى و تجربه اثباتگرایان رد شد. سعى کواین بر اصلاح اثباتگرایى بود، با وجود آنکه طرز تلقىاش مبتنى بر آمپریسم بود. او حتى نقص نظریات اثباتگرایى را نیز مطرح کرد، ولى سعى کرد کم و بیش به نظریات آنها پاىبند بماند.
رقیب این نظریه آنان نظریات چندى است که امروزه مطرح مىباشد. یکى از این نظریات، سخن ویتگنشتاین است، ولى او درباره معنى و در باره ابطالپذیرى و اثباتپذیرى سخنى نداشت. شعار وى این بود که ملاک معنى داراى کاربرد است. لذا، مىگفت وقتى که ما مىخواهیم معناى یک محمول یا قضیه را بفهمیم باید ببینیم که کاربرد آن در نوع زندگى ما چگونه است و چه نقشى دارد. وقتى متوجه این نقش شویم معناى آن را نیز متوجه خواهیم شد.
معرفت: آیا این همان عملگرایى (pragmatism) نیست؟
دکتر لگنهاوسن: البته بعضى از عملگرایان (پراگماتیستها) این مطلب را قبول دارند، اما این مطلب از ویتگنشتاین است. آنها پاسخ مىدادند که «گل شعر سعدى مىسراید» معنایى ندارد; زیرا طبق نظر ویتگنشتاین هیچ کاربردى ندارد. لذا، آن را کنار مىگذاریم.
مکتب دیگرى که در این زمینه به وجود آمد مکتب تفسیرگرایى (Hermenutic) است. این مکتب در قرن نوزدهم میلادى با نظریات شلایر ماخر (Magther Shelir) پا به عرصه وجود نهاد. پس از او نوشتههاى دیلتاى (Diltai) در رونق یافتن نظریات این مکتب نقش مهمى ایفا کرد. این مکتب بر عکس عملگرایى و اثباتگرایى، مىخواستبگوید که علوم تجربى و علوم انسانى از ابتدا با هم تفاوت دارند، روش آنها یکى نیست و براى فهمیدن علوم انسانى ملاک خاصى وجود دارد. بنابراین، دو رشته بزرگ علوم تجربى و علوم انسانى دو روش دارند. این دو مکتب (اثباتگرایى و تفسیرگرایى) به تدریج، به هم نزدیک شدند، اما مساله اصل تفاوت بین این دو هنوز حل نشده است.
اصل تفاوت بین نظرات علمگرایان و تفسیرگرایان در این است که علمگرایان مىگویند تمام علوم یک روش دارند، اما تفسیرگرایان مىگویند که اصولا دو روش وجود دارد; یکى روش علوم انسانى و دیگرى روش علوم تجربى.
معرفت: آیا عملگرایان و تفسیرگرایان مشخصا تاکید کردهاند که ملاک معنىدارى در علوم انسانى چیست و فرق آن با علوم تجربى کدام است؟
دکتر لگنهاوسن: البته امروزه نظریات بسیارى در این باره ابراز شده است، ولى در ابتدا، مکتب تفسیرگرایى بیشتر به نیت کسى که این جملهها را مىگفتیا مىنوشت، توجه داشت. لذا، معنى را وابسته به نیت قایل آن مىدانستند و مىگفتند که اگر بخواهیم معناى قضیهاى را بفهیم باید سعى کنیم از نیت گوینده یا نویسنده آن مطلع شویم. بنابراین، «فهم» را لازمه کار مىدانستند. ولى عملگرایان و طرفداران ویتگنشتاین معتقد بودند که مهم نیست در فکر گوینده یا نویسنده چه مىگذرد، مهم نقشى است که گفتار یا نوشتار قایل آن در زندگى ما دارد; زیراممکن است که منظور نویسنده با کاربردى که نظر او در عمل دارد کاملا متفاوت باشد. بنابراین، کاربرد هر نظرى در عمل مهم است، نه در پندار قایل آن.
استاد مصباح: به عنوان نتیجهگیرى از این قسمت (بحث معنىدارى) مىتوانیم بگوییم که یک نظریه در باب معنىدارى، نظریه اثباتگرایان است که ملاک معنىدارى را اثبات یا ابطال به وسیله تجربه حسى مىدانستند، ولى آن معنىدارى که امروز مطرح مىشود معناى دیگرى نیز پیدا کرده است; یکى مکتب ویتگنشتاین معنىدارى را تاثیر در رفتار مىداند و این چیزى شبیه گرایشهاى رفتارگرایى در روانشناسى است. شاید اگر بخواهیم آن را به بعضى از مکتبهاى جامعهشناسى تشبیه کنیم بتوانیم نام آن را functionalism بگذاریم. این یک نوع گرایش در باب معنىدارى است از حیث تاثیرى که آن گزاره مىتواند در زندگى ما بگذارد، آنچه اثر عملى داشت معنىدار است و آنچه نمىتواند اثرى بگذارد بىمعنى است. دیگرى گرایشى است که در مکتب تفسیرگرایى مطرح مىشود و کم و بیش با نظر ویتگنشتاین اختلاف دارد.
آنچه مىتوان به عنوان نوعى داورى در این زمینه مطرح کرد و به عنوان کلید حل این مشکل تلقى نمود همان است که در بحثهاى اصول اسلامى مطرح گردیده است: ما براى بحثیک «موضوعله» و یک «مستعملفیه» داریم. در مورد اراده و قصد گوینده نیز گاهى اراده استعمالى مطرح مىشود و گاهى اراده جدى. اینکه مراد از هر لفظ چیست همان است که در علم اصول به عنوان «مراد جدى» مطرح مىگردد و اینکه لفظ در اصل لغتیا در اصطلاحى خاص، براى چه معنایى وضع شده «موضوعله» است و اینکه در چه معنایى استعمال شده، حتى اگر بر خلاف موضوعله باشد، اما در معناى مجازى یا استعمالى استعمال شده باشد، «مراد استعمالى» است. در هر صورت، فرق گذاشتن بین «موضوعله» و «مستعملفیه» و بین «مراد استعمالى» و «مراد جدى» مىتواند براى حل این مساله راهگشا باشد. ولى همه اینها درفرضىاست که ما اصل مفهوم کلى را قبول کرده باشیم.
اما اگر مفهوم را به مفاهیم جزئى و ادراکات حسى و خیالى منحصر بدانیم جایى براى این بحثها نمىماند و گرایش اثباتگرایى محض خواهد شد که اصلا مفهومى نداریم تا بخواهیم بگوییم که مطابق با واقع استیا نیست و فقط در باب قضایاى شخصیه مطرح مىشود که لفظى فقط براى یک شخص معینى به کار رود که در آن صورت، قضیهاى معنىدار مىشود وگرنه چنانچه مفاهیم کلى را نپذیرد بىمعنى خواهد بود.
پس اولا، باید اثبات کنیم که مفهوم مورد نظر ما کلى است تا قضایا به قضایاى شخصیه منحصر نشود. اگر بگوییم لفظى معنى دارد که مستقیما مصداق خاصى را نشان دهد قضایاى کلیه به طور کلى، بىمعنى مىشود. ثانیا، باید کلى را منحصر به کلىهاى ماهوى ندانیم; یعنى نمىتوانیم بگوییم معقولات ثانیه، اعم از معقولات ثانیه فلسفى و منطقى، که مفاهیمى هستند که از واقعیاتى حکایت مىکنند - اما معالواسطه - بىمعنى هستند چون مصداق حسى خاصى ندارند مثلا وقتى در باره «علت» بحث مىکنیم بگویند علتخود معنى ندارد، بلکه فقط همان آتشى که در خارج است علتبه حساب مىآید معنى دارد. لذا، مىگوییم که معنى منحصر نیستبه آنچه مصداق حسى بلاواسطه دارد. این هم براى این مفهوم مصداق است، اما معالواسطه. گاهى نیز به «مصداق» و «مابازاء» فرق مىگذارند.
به هرحال، اول باید مفهوم کلى را اثبات کنیم، سپس اثبات نماییم که معقولات ثانیه فلسفى و منطقى وجود دارند و اینها هم معنىدار هستند و مىتوانند بر خارج هم منطبق شوند، اما نه انطباق مستقیم، بلکه به شکلى دیگر. پس از آن، مفاهیم انتزاعى و اعتبارى و کیفیت پیدایش آنها مطرح مىشود. اگر ما این مسائل را درست تبیین کنیم روشن خواهد شد که گرایش معنىدارى اثباتگرایى در واقع، سطحىنگرى و ناشى از عدم تعمق در مسائل فلسفى است.
عدهاى نیز در همین بحث معنىدارى به صورت نقضى با اثباتگرایان برخورد کرده و گفتهاند که اگر شما مىگویید مفاهیم متافیزیکى و مفاهیم کلى و فلسفى بىمعنى هستند نفى خود این مفاهیم نوعى تصدیق است و تصدیق بلاتصور محال مىباشد. اگر معنایى از این الفاظ در ذهن شما نیامده استشما چطور مىتوانید آنها را انکار و رد کنید. این هم جوابى نقضى است که شاید بتوان در برابر آنها مطرح کرد. اگر لفظى مهمل باشد و هیچ معنایى از آن لفظ به ذهن نیاید خود اثباتگرایان چگونه آن را رد کردهاند؟ پس معلوم مىشود که از این الفاظ مفهومى مىگیرند که دربارهاش به بحث مىپردازند.
معرفت: زبان دین از چه سنخى است؟ آیا زبان دین همان زبان متداول و عرفى بین مردم استیا زبانى علمى با اصطلاحات خاص علوم است و یا زبانى فلسفى مىباشد و با اصطلاح فلسفى سخن مىگوید یا اصلا دین براى خود، زبان خاصى دارد که نه زبان عرفى متداول است و نه زبان علمى یا فلسفى با اصطلاحات این دو، بلکه دین زبان مخصوص به خود دارد؟ در مورد خاص بودن زبان دین نیز چند فرض مطرح مىشود که آیا این زبان خاص دین مثلا زبانى شاعرانه استیا زبانى اسطورهاى یا جنبه کارکردى این زبان مد نظر استیا جنبه نمادى (symbolic) دارد؟ در این زمینه، دیدگاه اندیشمندان غربى چیست؟
دکتر لگنهاوسن: برخى از متفکران این رشته که زیر نفوذ ویتگنشتاین هستند، معتقدند که زبان دین زبانى خاص و مخصوص خود دین است و با زبان فلسفى، علمى و مانند آن تفاوت دارد. اشکالى که درباره این نظریه مطرح شده این است که اگر این زبان خاص دین است پس چگونه مىتوان آن را فهمید، زیرا عرف مردم زبان دین را متوجه مىشوند! بعضى جواب داده و گفتهاند در حیطه زبان دین، نمىتوانیم دستور کلى صادر کنیم و بگوییم که همه قضایاى دینى خاص یا عرفى هستند، بلکه زبان دین مخلوطى از همه اینهاست. دین از زبانهاى گوناگون استفاده مىکند. بعضى از مطالب را عموم مردم نیز متوجه مىشوند مانند بعضى از محمولهایى که براى خدا قرار داده مىشود; مثلا، مىگویند «خدا مثل چیز دیگرى نیست.» همه مىتوانند این سخن را بفهمند که مانند چیز دیگرى نیست. این یک محمول براى خداست که لفظاش روشن است و لازم نیست که آن را یک نماد یا چیزى مانند آن فرض کنیم.
ظاهر این سخن قابل قبول است، اما اینکه مىگوییم که «خدا متکلم است» فهماش مشکل است; زیرا براى سخنگفتن، معمولا دهانى لازم است. این مساله با توجه به اینکه مىگوییم «خدا مثل چیز دیگرى نیست» و مجرد است چگونه با هم جمع مىشود. پس منظور متون دینى از متکلم بودن خدا چیست؟
پاسخهاى گوناگونى به این سؤال داده شده است. بعضى، بخصوص نئوتومیستها، مىگویند که بهترین نظریه درباره معناى محمولهاى دینى نظریه تمثیلى است. آنها مىگویند مثلا، در مورد قدرت، مىتوانیم بفهمیم که منظور از قدرت فلان حیوان چیست و قدرت انسان چقدر بیشتر از آن است; چون قدرت حیوان فقط فیزیکى است، اما انسان هم از قدرت فیزیکى برخوردار است و هم قدرتهاى غیر فیزیکى و مادى; مانند قدرت عقل و فهم و جز آن. این تفاوت کاربردى مانند نشانهاى است که بر چیزى بىنهایتبزرگتر از خود دلالت دارد. وقتى ما مىگوییم «خدا قدرت دارد» چنین منظورى داریم. ما نمىتوانیم به طور دقیق و کامل، منظور از قدرت خدا را دریابیم، ولى با این مثالها مىتوانیم آن را تا حدى تصور کنیم. این نظریه امروز یکى از مهمترین نظریات در زمینه فلسفه دین است که تقریرهاى متعددى نیز بر آن نگاشته شده است. بعضى نیز به نظریهاى آمیخته از نظر ویتگنشتاین و نظریه مزبور معتقدند.
نظریه دیگرى نیز در این زمینه وجود دارد: برخى مانند پل تل (Poul tall) مىگویند که بحث زبان دین نمادین (سمبلیک) است و نظریه خاصى نیز درباره نماد (symbol) دارند که نماد چیست و ما چگونه مىتوانیم نماد را بفهمیم. یک نکته در نظریه همگى آنان مشترک است که معناى عرفى ندارد; چیزى را که به عنوان نماد مىپذیریم داراى معناى خاصى است. اشکال این نظریه در این است که اگر این بحث نمادین استخود این نماد به چه چیزى اشاره مىکند؟
برخى مانند آلستون مىگویند: ما مىپذیریم که بسیارى از محمولهاى دینى، نمادیناند، ولى تعدادى از آنها نیز حقیقىاند که حقیقیت آنها را در ظاهر مىفهمیم; مثلا، وقتى ما مىگوییم «خدا وجود دارد» همین معنى مشترک استبا این که مىگوییم «کاغذ وجود دارد» یا هرچیز دیگرى که وجود دارد. وقتى ما مىگوییم «خدا کار مىکند» کارکردن او به صورت فیزیکى نیست. این سخن معناى عامى دارد; هم موجود مجرد کار مىکند و هم موجود مادى، ولى بعضى از محمولهاى دیگر نیز هستند که ما سعى مىکنیم آنها را به عنوان پایهاى براى فهم موضوعاتى قرار دهیم که بیشتر نمادین مىباشند.
معرفت: جناب استاد مصباح، آیا بیانات دینى ما، بخصوص آیات قرآن، زبان خاصى دارند؟ ما چگونه باید معناى این آیات را بفهمیم؟ آیا مجاز مىتواند در آیات راه پیدا کند؟
استاد مصباح: به نظر مىرسد که دستهبندىهایى که براى زبان شده کاملا حساب شده نیست و همانگونه که اشاره کردند، نظریهاى که مفاهیم دینى را مختلط از شیوههاى گوناگون مىداند نظریهاى قوى است; یعنى اگر زبان دین را به طور مطلق، عرفى بدانیم که هیچ جنبه نمادین در آن نیستیا بر عکس، اگر بگوییم کلیه مفاهیم دینى نمادیناند و هیچ مفهوم حقیقى یا عرفى نداریم هیچکدام از این دو نظر صحیح نیست. بلکه باید نوعى تفصیل بین این دو مطلب قایل شد. در این زمینه، چند نکته را به اختصار توضیح مىدهم:
نکته اول اینکه اگر منظور از زبان عرفى همین محاوراتى باشد که همه عقلا دارند در آن، هم مجاز هست، هم تمثیل، هم نماد و هم تشبیه. بنابراین، چنین نیست که استفاده از تشبیه و تمثیل و یا حتى استعاره، مجاز و کنایه زبان دیگرى، غیر از زبان عرفى باشد، بلکه اینها همه بخشى از زبان عرفى است و همه عقلا از این روشها در زبان استفاده مىکنند، کم و زیاد دارد; در بعضى موارد کسانى بیشتر از آن استفاده مىکنند و در بعضى موارد کمتر.
مثلا در مقام موعظه، غالبا از تشبیهات و مثالها بیشتر استفاده مىکنند; چون تاثیرش در اکثر مردم بیشتر است. یا مثلا، شعر در محاورات عرفى کاربرد بسیارى دارد. مردم عامى در زندگى خودشان از اشعار استفاده مىکنند. این نشان مىدهد که زبان دیگرى غیر از زبان عرف مردم نیست، بلکه قریحهاى خدادادى در انسان وجود دارد که با استفاده از آن براى فهماندن بهتر مطلب خود از «تخیل» استفاده مىکند. نباید آن را زبان مستقلى که با زبان محاوره فرق دارد، تلقى کرد، بلکه بخشى از زبان عرفى و محاورهاى مردم است. مگر اینکه کسى منظورش از زبان عرفى این باشد که لفظ فقط به طور مستقیم، در معنایى حقیقى استعمال شود و هیچ مجاز، تشبیه، استعاره و کنایهاى در کار نباشد که در این صورت، این اصطلاح خاصى خواهد بود که لازم است ابتداء تعریف شود. زبان عرفى پر از تمثیل، استعاره و کنایات است، اما ذوق فهم کنایه در همه یکسان نیست، لطافتخاصى لازم است تا انسان بتواند کنایات را به درستى درک کند. اما معناى این سخن آن نیست که آنها از زبان دیگرى هستند.
نکته دوم اینکه در معقولات ثانیه فلسفى، براى تفهیم و تفاهم غالبا از نوعى مجاز استفاده مىکنیم. توضیح این که معناى مفاهیم انتزاعى و تجریدى و معقولات ثانیه منطقى و فلسفى ابتداء در ذهن درک مىشود، اما براى فهماندن آن معنى به مخاطب - چون مصداق چیزى نیست که قابل ارائه به مخاطب باشد و فقط معنایى است که در ذهن گوینده وجود دارد - ناچار باید معنى را با الفاظى به طرف مقابل تفهیم کرد تا نوعى ارتباط بین ذهن گوینده و مخاطب برقرار شود.
فرض کنید که کبریتى مىزنیم و کاغذى مشتعل مىشود یا کلیدى مىزنیم و چراغى روشن مىشود. اگر این کار چند بار تکرار شود درمىیابیم که بین زدن کلید و روشن شدن چراغ یا بین کشیدن کبریت و سوختن کاغذ رابطهاى وجود دارد. وقتى مىخواهیم این رابطه را به مخاطب خود القا کنیم باید لفظى به کار ببریم تا آن رابطه را معنى کند. وقتى لفظ «کاغذ» و «کبریت» را بر زبان مىآورم خود کاغذ و کبریت را هم نشان مىدهم و مىگویم این کاغذ است، این کبریت و این کبریت زدن; یعنى با نشان دادن آنها، و به کاربردن الفاظ، مىفهمانم که مصداق آنها چیست. اما رابطهاى که بین کبریت زدن و مشتعل شدن کاغذ برقرار است، دیدنى نیست. این همان رابطه «علیت» است. چگونه باید به طرف مقابل تفهیم کرد که من آن رابطه را مىفهمم؟ به یقین، مخاطب ما نیز همین رابطه را مىفهمد; زیرا من با قریحهاى انسانى آن را درک مىکنم که او نیز از همان قریحه برخوردار است. اما چگونه علت و رابطه علیت را به او نشان بدهم؟ براى این کار الفاظى را به کار مىبرم که قریب به آن معنى باشد، الفاظى که ابتداء براى امور حسى وضع شده ولى با اشارات و قراینى مىفهمد که منظور من از این الفاظ امور حسى نیست، بلکه معناى دیگرى را اراده کردهام.
مثلا، کلمه «سبب» در اصل لغتیعنى نخى که به وسیله آن چیزى را با آن مىبندند و واسطهاى استبین یک شىء و شىء دیگر که ارتباطى بین آنها برقرار مىکند. فرض کنید اگر ما چراغى را به سقف آویزان مىکنیم سیمى که آن را به سقف متصل مىکند «سبب» است. در ابتدا، این کلمه براى این معنى وضع شده است; رابطهاى حسى بین دو پدیده حسى. اگر من مىخواهم بگویم که درک مىکنم آتش گرفتن کاغذ با کبریت زدن چنین رابطهاى دارد، نخى آن را به هم متصل نمىکند، ولى مىخواهیم بگوییم رابطهاى بین آن دو وجود دارد. لذا، بهترین لفظى که در اینجا مىتوانم به کار ببرم این است که بگویم «این سبب آن است.»
به هرحال، براى اینکه ما ابتدا اینگونه مفاهیم تجریدى یا انتزاعى را، که مستقیما از حس گرفته نمىشود، به دیگران منتقل کنیم باید لفظى به کار ببریم که مخاطب آن لفظ را بشناسد و بفهمد. اگر همان لفظى را هم که در ماده به کار برده شده استبا همان خصوصیات بکار ببریم دروغ است و چنین رابطهاى مادى بین آن دو در کار نیست. لذا، ناچاریم در چنین مواردى براى توسع در معنى، به نوعى مجاز توسل جوییم یا استعاره و یا شیوهاى بیانى به کار ببریم تا به تدریج، زمینه براى فهم مراد فراهم شود.
بنابراین، در اصطلاحات دقیق - آنچه فراتر از نگرش سطحى به محسوسات است - مفاهیم با عمق بیشترى درک مىشود و این مفاهیم از پدیدههاى حسى فراتر است و همه عقلا چنین قریحهاى دارند که اینگونه معانى را به نحوى درک کنند. براى تفاهم باید ابتدا از این شیوههاى بیانى استفاده شود; یعنى ابتدا لفظ به صورت مجاز و سپس مجاز مشهور استعمال مىشود تا به تدریج، به «وضع جدید» تبدیل شود. (این مباحث در علم اصول مورد بررسى قرار مىگیرد.) ابتدا لفظ به صورت مجاز خاص به کار مىرود، به تدریج، وقتى در مجموعهاى از مردم شهرت پیدا کرد به صورت مجاز مشهور در مىآید، سپس در عرف خاصى به حقیقت تبدیل مىشود. این کیفیت وضع الفاظ است.
این کار مربوط به زبانشناسى و فلسفه زبان است که اصلا ما مفاهیمى را که حسى نیست چگونه درک مىکنیم و چگونه به یکدیگر منتقل مىنماییم. اما به هرحال، این کار قریحه عقلایى و عرفى است و چیزى نیست که حتما باید در دین یا فلسفه مطرح شود. هر جا هم از آنها استفاده شده با توجه به همان قریحه انسانى است. اگر در فلسفه اصطلاحات خاصى وجود دارد این مانند آن است که در لهجه یا زبان خاصى اصطلاحاتى داریم. این معنایش آن نیست که اصلا این نوعى فعالیت ذهنى دیگرى است و ربطى به تفاهم عرفى و عقلایى ندارد.
در این نکته تاکیدم بر این است که ما در مفاهیم انتزاعى و اعتبارى - به معناى عاماش که شامل معقولات ثانیه فلسفى و منطقى مىشود - در مقام تفاهم است که از شیوههاى مجاز، استعاره، کنایه و امثال آن استفاده مىکنیم تا به صورت اصطلاح دقیقى در آید و در آن عرف، به صورت حقیقت گردد.
نکته سوم اینکه به طور قطع، بسیارى از گزارههاى دینى، بخصوص در مورد اسلام و متون اسلامى، همان زبان عرفى محاورهاى است که همه عقلا در زندگىشان دارند، بدون اینکه هیچ تصرفى در آنها شده باشد; مثلا مىفرماید: «رکوع و سجده کنید، کسانى که رکوع و سجود مىکنند نزد خدا اجر و ثواب دارند» بدون شک، این همان زبان محاورهاى عرفى است و جاى هیچ تردیدى نیست که همان معانى عرفى مورد نظر است. اما چنین نیست که الزاما در سخنان دینى مجاز به کار نرفته باشد. همه عقلا در زندگى خود از مجاز استفاده مىکنند.
اما اگر گفتیم که در جایى از قرآن لفظى به صورت مجاز به کار رفته، معنایش این نیست که تمام قرآن مجاز است. مگر وقتى عقلاى عالم در جایى یک لفظ مجاز به کار مىبرند معنایش این است که هر چه مىگویند مجاز است؟ قریحه عقلایى در مقام خاصى اقتضا مىکند که از لفظى به صورت مجاز استفاده شود; یعنى بر استفاده از مجاز محسناتى مىبیند که آن را استعمال مىکند و عقلاى هر قوم مىفهمند که گاهى به کار بردن تعبیر مجازى رساتر از تعبیر حقیقى است. استفاده از مجاز عیب نیست، همچنانکه استفاده از تشبیه یا تمثیل عیب نیست. ما در عرف و زبان خود از اینها استفاده مىکنیم و درست نیست که بگوییم در قرآن یا حدیث پیغمبر و امام نباید از آنها استفاده شود. وقتى قرآن مىفرماید: «و لاتکونوا کالتی نقضت غزلها من بعد قوة انکاثا» (نحل: 92); مانند آن زنى نباشید که رشتههاى خود را پنبه کرد، این به معناى آن نیست که قرآن به زن خاصى اشاره دارد، بلکه این ضربالمثل است و در زبان عرفى هم مىگویند: فلانى رشتههایش را پنبه کرد.
بنابراین، اگر مىگوییم که در قرآن تمثیل وجود دارد معنایش آن نیست که همه قرآن تمثیل است. گاهى حسن کلام اقتضا مىکند که براى تفهیم بهتر معنى، مثلى در کلام آورده شود. پس در قرآن، مجاز، کنایه و استعاره وجود دارد، همانگونه که در محاورات عرفى و عقلایى چنین چیزهایى وجود دارد. این هنر نیست که ما به زبانى سخن بگوییم که در آن مجاز به کار نرفته باشد، بلکه بهکارگیرى مجاز از قریحهاى عقلایى سرچشمه مىگیرد و آن شیوهاى است که عقلا ابداع کردهاند و خدادادى است. گاهى استفاده از یک تمثیل یا یک مجاز آنقدر مىتواند کارساز باشد که هیچ حقیقیتى نمىتواند آن نقش را ایفا کند.
بنابراین، ما در متون دینى هم مجاز داریم و هم تمثیل و اینها هم در زبان عقلا وجود دارد و هم در زبان قرآن. کسانى که مىگویند قرآن و متون دینى زبان خاصى دارد، انگیزه دیگرى دارند. چون اساسا بیانات دینى و مفاد آن را نمىتوانند آنگونه که هست، حتى با رعایت مجازها و کنایههایش، بپذیرند، از اینرو، از پذیرش آن سرباز مىزنند. بویژه اینکه در کتاب مقدسى که امروز در دست مسیحیان است مثالهاى روشنترى در این زمینه وجود دارد; زیرا در آن تعبیرهایى هست که با اعتقادات خود دانشمندان مسیحى سازگار نیست; مثلا، «خدا از آسمان به زمین آمد و با یعقوب کشتى گرفت و یعقوب او را زمین زد»! اساسا این با اعتقاد یک موحد سازگار نیست. چگونه یک یهودى، که فهم صحیحى دارد، مىتواند این مطلب را بپذیرد که خدا بیاید و با بنده خود کشتى بگیرد و بندهاش او را زمین بزند و روى سینهاش بنشیند! این مساله اساسا قابل قبول نیست، بنابراین، آنان ناچار شدند که بگویند زبان متون دینى، زبان دیگرى است.
ما در قرآن به چنین تاویلهایى نیاز نداریم; زیرادر آن اصلا مطالبى درباره خدا و ماوراى طبیعت، که با ذوق عقلا ناسازگار باشد، نیست. در بعضى جاهاى قرآن، تعبیرهاى بسیار ظریفى وجود دارد که اگر قدرى دقت کنیم، مىبینیم که عقلا نیز در تعبیرهاى خود، همین مطالب را به کار مىبرند. به عنوان مثال، در مسائل معنوى و غیر حسى نیز تعبیر آمدن و رفتن را به کار مىبریم; مثلا، مىگویند: « مطلبى که به ذهن من آمد...» این سخن معنایش آن نیست که واقعا آن مطلب دست و پایى دارد. این تعبیر کاملا عرفى است; یعنى ذهن من این مطلب را یافت. بنابراین، اگر در مورد خدا گفتیم: «جاء ربک» این معنایش آن نیست که خدا پا دارد و راه مىرود یا در آیه «الرحمن على العرش استوى» چنین نیست که خدا مانند پادشاهى بوده و بر کرسى حکومتبنشیند و نشیمنگاهى داشته باشد، بلکه تعبیرى عرفى است و هرگاه بخواهند بگویند که کسى در مقام خاصى به فعالیتى مشغول شد این تعبیر را به کار مىبرند. عرف چنین تشبیهاتى، استعارات و کنایاتى را به کار مىبرد، اما اگر کسانى دقت نداشته باشند ممکن است در ابتدا ذهنشان مشوش شود، همانگونه که در بسیارى از مسائل عرفى نیز ممکن است همین اشکالات به وجود بیاید.
پس زبان دینى در واقع همان زبان عقلایى است که مردم به کار مىبرند و شامل استعاره، تشبیه، تمثیل و مانند آن است، همانگونه که مشتمل بر مفاهیمى نمادین است. تحلیلى که در باره معقولات ثانیه فلسفى وجود دارد این است که آنها به نوعى نماد بازمىگردند. نماد در مقام تفاهم است; یعنى مفهومى را ما درک مىکنیم براى اینکه به مخاطب بفهمانیم که چه درک مىکنیم و سپس چه مىخواهیم بگوییم از لفظى که آن را به عنوان نماد آن معنى قرار مىدهیم، استفاده مىکنیم; مانند نمادهایى که در ریاضیات است و مثلا، از X و Y استفاده مىکنند یا نشانههاى جبرى را به کار مىبرند.
این قراردادها ممکن استبین یک چیز با چیزى دیگر رابطه مجازى برقرار کند که در این صورت نیز آن قرارداد نمادین خواهد بود. به نظر ما، مفاهیم منطقى، ریاضى و فلسفى به مفاهیم نمادین بازگشت مىکنند.
در مقام تفهیم، برخى گفتهاند که اعتباریات از قبیل مجازات است. این به معناى آن نیست که اصل مفهوم، مجازى است، بلکه مخاطب واقعیتى را درک مىکند، ولى با زبان سمبلیک آن را تبیین مىنماید; یعنى گوینده لفظ را از جاى دیگرى مىآورد و با قرینهاى براى فهماندن به طرف مقابل به کار مىبرد. چنین نیست که اصل مطلب واقعیت نداشته و صرفا جنبه قراردادى محض داشته باشد، بلکه واقعیتى بین دو طرف است که عقل درک مىکند و در مقام تفهیم از آن قراردادها استفاده مىکند، همچنانکه اصلا خود زبان، یک امر نمادین است و سخن گفتن در اصل با استفاده از نماد صورت مىگیرد; زیرا الفاظ رابطهاى واقعى با معنى ندارند و بر حسب قرارداد، هر لفظى معنایى را افاده مىکند. این فهم نیز بر اساس غریزهاى عقلایى و خدادادى انجام مىگیرد که ما از روش سمبلیک استفاده مىکنیم. پس روش نمادین در دین کاربرد دارد، اما این هم چیزى جداى از روش عقلایى نیست، کارى است که همه عقلا مىکنند، همانگونه که اصل وضع زبان استفاده از همین روش است.
خلاصه مشکلى را که اروپائیها داشتند و موجب شد تا به دنبال این بروند که براى دین، زبان خاصى وضع کنند ما نداریم. آن مشکل تعارض بین محتواى کتابهاى مقدس و کتابهاى دینىشان با دستاوردهاى علم یا دستاوردهاى فلسفه بود. البته در اینکه آیا این مشکلات در اصل متن کتاب مقدس بوده و به همین صورت مجازى به کار برده شده یا تحریفاتى بوده که در آنها واقع شده است ما احتمال قوى مىدهیم که بسیارى از مطالب کتاب مقدس تحریف شده است و ما باور نمىکنیم که آن آیات از سوى خدا نازل شده باشد، بلکه چنین مشکلاتى در اثر تحریفات پیدا شده است.
به هرحال، کتب مقدس موجود حاوى مطالبى است که مؤمنان بدان را برانگیخته که دستبه چنین کارهایى بزنند و بگویند که همه کتاب موجود نمادین است. ولى ما در موارد بسیار معدودى از بیانات دینى اسلام که چنین تعبیرهاى موهمى در جسمانیتخدا دارد معناى واقعى آنها را با توجه و دقتخواهیم فهمید و مىبینیم که با استفاده از روشهاى بیانى عقلپسند، که همه عقلا در زندگىشان دارند، این موارد خاص نیز قابل فهم است و بحث «متشابهات» و بحث «تاویل» مبحث جداگانهاى است که به دقت و مجال بیشترى نیاز دارد.
معرفت: با تشکر از شما اساتید محترم که در این گفت وگو شرکت کردید، امیدواریم این بحثها به شکل مفصلترى ادامه پیدا کند.