معرفتشناسى
آرشیو
چکیده
متن
معرفتشناسى، شاخهاى از فلسفه است که به بحث از ماهیت معرفت و حوزه آن، مبانى و پیشفرضهاى حصول معرفت، و اعتبار اقسام گوناگون شناخت مىپردازد.
یکى از مباحث معرفتشناسى بررسى ماهیت دو گونه معرفت، یعنى «معرفت پیشینى» و «معرفت پسینى»، و تمایز آن دو و همچنین نسبت این تقسیم با تقسیمات ذىربطى همچون تقسیم قضایابه «ترکیبى» و«تحلیلى» و تقسیم حقایق به «ضرورى» و«ممکن» است. مباحثیاد شده، محور اصلى مقاله حاضر را تشکیل مىدهد، به گونهاى که انتظار مىرود پس از مطالعه آن، طرحى کلى از پیشفرضها، مبانى، مسائل و مشکلات اینبحث فرا روى خواننده علاقهمند به مقولات معرفتشناختى قرار گیرد. آقاى پال ک. موزر (Paul K. Moser) گلچینى از مهمترین مقالات جمعى از فیلسوفان مشهور مغرب زمین در این باب را جمعآورى کرده و خود مدخلى به ابتداى آن افزوده که نوشتار حاضر بازگردان بخش نخست آن است. مجموعه مزبور، در سال1987 با این مشخصات منتشر گردیده است:
Moser Paul K.,A Priori Knowledge,(Oxford UniversityPress,1987)
آرایى که در پایان این نوشتار بدانها اشاره مىشود، هر کدام در قالب یکى از مقولات کتاب بالا به تفصیل ارائه شده و مورد بحث قرار گرفتهاند. ناگفته پیداست که نوشتار حاضر نمىتواند پایان و فصلالخطابى براى بحثى چنین عمیق و گسترده به شمار آید. با این حال، امید است در ارائه تصویرى کلى و تا حدى جامع، از بحث - آنگونه که امروزه در حوزه فلسفى غرب مطرح است - مفید افتد و از این رهگذر، زمینهاى براى دستیابى به پژوهشهایى تطبیقى در این باب فراهم آید.
معرفت پیشینى و پسینى
پرسشهاى فلسفىدرباره معرفتپیشینىدایر مدار سهدستهتمایزمىباشد:
الف - تمایز معرفتشناختى بین معرفت پیشینى [ماتقدم] (a priori) و معرفت پسینى [ما تاخر] (a posteriori) ;
ب - تمایز ما بعدالطبیعى بین ضرورت و امکان (خاص) (contingency) ;
ج - تمایز معناشناختى بین حقیقت تحلیلى (analytic) و حقیقت ترکیبى (synthetic truth) .
برخى از این پرسشها بدین قرارند: شرایط لازم و کافى براى دارا بودن معرفت پیشینى چیست؟ آیا ما انسانها توان تامین این شرایط را داریم؟ آیا لازم است هر قضیهاى که به صورت پیشینى قابل شناسایى است، به شکل تحلیلى و یا ضرورى نیز صادق باشد؟ آیا مىتوان نسبتبه برخى قضایاى ترکیبى صادق یا بعضى قضایاى ممکنه صادق معرفت پیشینى داشت؟ مساله جدیدى که از نوشتههاى معرفتشناسانه و.و. کواین (W.V.Quine) سرچشمه گرفته آن است که آیا نفس مفهوم معرفت پیشینى به لحاظ فلسفى، مفهوم درستى است؟ بدیهى است که نمىتوان پیش از توضیح برخى از مفاهیم مقدماتى، در جهت پاسخ به چنین پرسشهایى اقدامى نمود.
با تمایز بین معرفت پیشینى و پسینى از آنجا که دو نوع معرفت را در مقابل هم قرار مىدهد، تمایزى معرفتشناختى است. (epistemological) به عبارت دقیقتر، مىتوان این تمایز را، به صورتى معقول، تمایزى دانست که دلالت ضمنى بر دو نوع توجیه معرفتى، (epistemic justification) یعنى توجیهى که مقتضى معرفت است، دارد. بنابراین، معرفت پیشینى معرفتى خاص است، اگر شرط توجیه (justification condition) آن پیشینى باشد، بدین معنى که بر شواهد تجربه حسى مبتنى نباشد. معرفتحقایق ریاضى و منطقى، و حتى معرفت نسبتبه حقیقت وجود شخصى فرد، به عنوان معرفتهایى پیشینى، به معناى حاضر آن، قلمداد مىشوند. در مقابل، معرفتى پسینى است که شرط توجیه آن بر شواهد تجربه حسى متکى باشد. معرفت تجربى مفروض ما نسبتبه حقایق علوم تجربى در بسیارى از موارد به عنوان معرفت پسینى - به معنایى که گفته شد - به شمار مىآید.
خصیصه متمایز توجیه معرفتى پیوند دادن باور (belief) به حقیقت (truth) به روشى مناسب است. بر این اساس، یک فرض عمومى آن است که یک باور به نحوه معرفتى توجیه مىشود، به شرط آنکه اگر احتمال صدق آن بیش از احتمال صدق نقیضش باشد. (1) فلاسفه درباره اینکه یک باور براى موجهشدن، دقیقا به چه میزانى باید محتملتر از نقیض خود باشد اختلاف نظر دارند; اما بر این دیدگاه اتفاق نظر هست که توجیه معرفتى نیاز به یقین ( certainty) نسبتبه هیچیک از سه معناى تعریف شده آن ندارد. اولین معناى «یقین»، که با بحث ما ارتباط دارد، معناى «خطاناپذیرى مستلزم صدق» ( fallibility truth - entailing in) است. بر طبق این معنى، اگر باور نتواند (منطقا) خطا باشد یقینى است. معناى دوم عبارت است از «مسلم بودن غیرمستلزم صدق (non-truth-entailing indubitability) که، بر اساس آن، وقتى باور یقینى است که هیچ شک روانشناختى در آن نبوده یا زمینه معرفتى براى شک در آن نباشد. معناى سوم معناى استلزام [ایجاب] (entailment) است که مطابق آن یک باور زمانى یقینى خواهد بود که به شکلى منطقى به وسیله دلیلى که آن را تقویت مىکند، ایجاب شود. بدون شک معناى سوم غیر مستلزم صدق است; زیرا ممکن است دلیل مربوطه مبتنى بر قضایاى کاذب باشد. علاوه برآن، این معنى بوضوح هرنوع توجیه استقرایى یا احتمالگرایانه را خارج مىسازد.
اکنون پیشفرض شایع در میان معرفتشناسان معاصر این است که توجیه معرفتى به هیچیک از انواع سابقالذکر یقین نیاز ندارد; زیرا آنچه معمولا به عنوان معرفت، شناخته مىشود متضمن هیچیک از انواع یاد شده یقین نیست. براى مثال، معرفت مفروض در باب شیمى یا زیستشناسى را در نظر بگیرید. نفى این فرض [یعنى فرض حصول معرفت در علم شیمى یا زیستشناسى] آشکارا، به شکاکیت معرفتشناختى از نوع گسترده آن، خواهد انجامید.
بدین ترتیب، ما مفهومى از معرفت پیشینى حداقل (a priori knowledge minimal) داریمکه مطابق آن معرفتى خاص نسبتبه صدق یک قضیه معرفتى پیشینى است، اگر شرط توجیه آن مشتمل بر دلیلى باشد که:
الف - مبتنى بر تجربه حسى نیست.
ب - صدق قضیه مورد بحث را محتملتر از صدق نقیض آن کند.
با فرض این مفهوم، مىتوان دید که بسیارى از خصایصى که عموما به معرفت پیشینى نسبت داده مىشود اوصافى ضرورى نیست و معرفتپیشینى نه مستلزم باورى است که به لحاظ معرفتى غیر قابل تجدیدنظر (irrevisable) باشد و نه مقتضى باور بدیهى یا مفاهیم فطرى (innate concepts) است.
مىتوان گفت که یک باور موجه، زمانى به لحاظ معرفتى، غیر قابل تجدید نظر است، که دست کشیدن از آن تحت هیچ شرایطى، حتى اگر تغییرى بنیادین در جهان رخ دهد، به لحاظ معرفتى معقول نباشد. به عبارت دیگر، به لحاظ معرفتى معقول باشد که به چنین باورى معتقد باشیم. آشکار است که معرف پیشینى حداقل، به گونهاى که به لحاظ معرفتى غیر قابل تجدیدنظر باشد، نیست; زیرا چنین معرفتى با این واقعیتسازگار است که احتمالا دلیل پیشین توجیه کننده شخص، به گونهاى تغییر کرده که معرفت توجیه شده است. بر این اساس، دلیل اولیه دیگر بر طبق دلیل جدید توجیه نمىگردد. بنابراین، حتى اگر تمامى باورهاى موجه، به لحاظ معرفتى، قابل تجدیدنظر باشند، مىتوان داراى معرفت پیشینى حداقل بود. (2)
یک باور به معناى حقیقى خود زمانى بدیهى است که موجه بوده لیکن توجیه خود را از امرى وراى خود اخذ نکرده باشد. روشن است که معرفت پیشینى حداقل، مقتضى باور بدیهى به معناى مذکور نیست. چنین معرفتى ممکن استبه نحو استنتاجى (inferentially) توجیه پیشینى شود; بدین معنى که توجیه آن از توجیه معرفتهاى پیشینى دیگرى استخراج گردد. براى مثال، وقتى مىتوان نسبتبه قضیهاى ریاضى، معرفتى پیشینى داشت که توجیه پیشینى آن مبتنى بر توجیه قضایاى پیشینى دیگر باشد. به هر حال، پرسش اصلى در اینجا این است که آیا تمام معرفتهاى پیشینى به معناى فوق قابل استنتاجند؟
دیدگاه موسوم به «انسجامگرایى» (coherentism) تمام معرفتهاى پیشینى را استنتاجى مىداند و در مقابل مسلک «بنیادگرایى» (foundationalism) اظهار مىدارد که هر معرفت پیشینى استنتاج شده مقتضى باورى است که داراى توجیه پیشین غیر استنتاج مىباشد; یعنى نوعى توجیه پیشینى که از هیچ باور دیگرى استنتاج نشده باشد. اما قطعا چنین توجیه غیراستنتاجى مقتضى بداهت، به معناى حقیقى آن نیست; زیرا ممکن است چنین توجیهى به وسیله امرى غیر از باور، مثلا نوعى شهود عقلانى یا درکى ویژه، فراهم گردد. در نتیجه، حتى اگر هیچیک از باورهاى موجه ما، به معناى حقیقى، بدیهى نباشند باز هم ممکن است داراى معرفت پیشینى حداقل باشیم.
بحث دیگر آن است که آیا دارا بودن معرفت پیشینى حداقل مقتضى دارا بودن مفاهیم فطرى، یعنى مفاهیمى که از تجربه حسى اخذ نمىشوند، مىباشد؟ یک دیدگاه شایع، که از افلاطون الهام مىگیرد، این است که مفاهیم امور انتزاعى ریاضى، مانند مفهوم مثلث و چند ضلعى، نمونه اعلاى مفاهیم فطرىاند. اگر ما قایل به این فرض طبیعى شویم که مفاهیم مؤلفههاى قضایا مىباشند ممکن استبحثحاضر را در قالب این سؤال طرح کنیم که آیا لازم است هر قضیه پیشینى از مفاهیمى که از تجربه اشیاء محسوس برنخاستهاند فراهم آید؟ محل تردید است که مفهوم معرفت پیشینى حداقل، مقتضى پاسخ مثبتى به پرسش اخیر باشد; زیرا مفهوم مذکور شرایط توجیه پیشینى یک باور را تعیین مىکند و با تعیین شرایط، منشا على مفاهیم تشکیل دهنده یک باور یا تعیین چنین شرایط على براى تحقق یک باور کارى ندارد. (فرض مؤثر در اینجا آن است که ما نباید شرایط توجیه یک باور را با شرایط وجود آن خلط کنیم.) البته، ممکن استبراین مدعا، که هر چه به شکل پیشینى توجیه مىشود باید از مفاهیم فطرى تشکیل گردد، برهانى اقامه شود، اما تا وقتى که چنین برهانى نداشته باشیم، نمىتوانیم به صورتى معقول معتقد شویم که معرفت پیشینى حداقل مقتضى مفاهیم فطرى است.
اینک به این سؤال که چگونه مفهوم شناختى «معرفت پیشینى حداقل» با تفکیک متافیزیکى بین حقیقت ضرورى و ممکن مرتبط مىگردد، باز مىگردیم: یک قضیه آنگاه ضرورتا صادق است که امکان کذب نداشته باشد. بسیارى از فلاسفه حقایق منطقى و ریاضى را نمونه اعلاى حقایق ضرورى مىدانند. لایبنیتس تلاش نمود که مفهوم حقیقت ضرورى را تا حدى از طریق توصیف قضایاى ضرورتا صادق، به عنوان قضایایى که در همه جهانهاى ممکن صادقاند، قابل فهم کند. از سوى دیگر، در نظر لایبنیتس، قضایاى ممکنالصدق در جهان فعلى و نه در همه جهانهاى ممکن، صادقاند. به تعبیر صریحتر،مىتوان گفت که قضایاى ممکنه، قضایاى صادقى مىباشند که امکان کذب دارند.
حقایق علوم طبیعى نمونه بارز چنین حقایقىاند. اکثر فلاسفه بر این باورند که تنها قضیهاى نامزد عنوان «معرفت پیشینى» است که ضرورتا صادق باشد. به نظر مىآید که پیشفرض این اعتقاد آن است که قضیهاى امکان کذب دارد که مقتضى توجیهى مبتنى بر تجربه حسى باشد. اما سول کریپکى (Saul Kripke) برهانى اقامه نموده است که قضایاى ممکنه صادق مىتوانند پیشینى باشند. (3) کریپکى مثال معرفت را نسبتبه اینکه طول میله S در زمان خاصى یک متر است، مطرح مىکند، در حالى که S میله خاصى واقع در شهر پاریس است. معرفتشخص نسبتبه حقیقت داشتن وجود خود نیز مىتواند در این رابطه مورد ملاحظه قرار گیرد. به عبارت دقیقتر، کریپکى مدعى است که اگر شخصى میله S رابراى تعیین محکى مفهوم «یک متر» بهکار گیرد آنگاه مطابق این نوع خاص از تعریف، شخص مزبور نسبتبه «یک متر بودن» S داراى معرفت پیشینى است. اما این حقیقت که طول S یک متر است، بوضوح حقیقتى ممکن است. بر این اساس، کریپکى نتیجه مىگیردکه لازم است از پیشینى بودن معرفت، به برخى از حقایق ممکن برسیم.
و کازولو، (Casullo) شده است. بدون آنکه در اینجا خود را درگیر بحثهاى مذکور کنیم، تذکر این نکته لازم است که تمایز بین حقیقت ضرورى و ممکن، که با بحث ما مربوط است، تا آنجا که تنها به موقعیت متافیزیکى حقایق مربوط مىشود و ربط مستقیمى به طرف معرفت نمىیابد، تمایزى متافیزیکى است، نه معرفتشناختى. از سوى دیگر، مفهوم سابقالذکر «معرفت پیشینى حداقل» صریحا یک مفهوم معرفتشناختى است و ارتباط مستقیمى به وضعیت متافیزیکى حقایق ندارد.
بنابراین، براى اثبات این نظریه که قضایاى پیشینى لازم است صدق ضرورى داشته باشند، به برهانى نیاز داریم که بر مفهوم ذکر شده [معرفت پیشینى حداقل]مبتنى نباشد. در اینجا، یک ضابطه ذىربط وجود دارد، مبنى بر اینکه باید از هرگونه خلط مفهومى بین مقوله معرفتشناختى پیشینى با مقوله متافیزیکى ضرورى پرهیز نمود، حتى اگر این دو مقوله، به لحاظ صدق بر قضایا، داراى حوزه مصداقى یکسانى باشند.
در سومین تمایز، از سه تمایز مرتبط با بحث ما، که تقسیم معنىشناختى بین حقایق تحلیلى و ترکیبى است، کانت معتقد بود که قضایاى تحلیلى صادق «در محمول خود چیزى را غیر از آنچه که قبلا در مفهوم موضوع - گرچه با وضوح و روشنى کمترى - تصور شده است، بیان نمىکند.» (4) دو مثال رایجبراى حقایق تحلیلى عبارتند از: «هر جسمى داراى امتداد است» و «شخص مجرد، ازدواج نکرده است.»
براین اساس، ممکن است معتقد شویم که قضایاى تحلیلا صادق، تنها به لحاظ معانى الفاظ یا مفاهیم تشکیل دهنده آنها صادقاند. به هر حال، نمىتوان چنین قضایایى را، بدون ارتکاب تناقض، نفى کرد. در مقابل، قضیهاى به نحو ترکیبى صادق است که صدق آن به نحوتحلیلى، تنها به لحاظ معانى الفاظ تشکیلدهنده آن نباشد. حقایق معروف به حقایق تجربى، نمونه بارزى براى حقایق ترکیبىاند; مانند «برخى از اساتید دانشگاه فضلفروشاند» و «جمعىاز معرفتشناسان پرچانهاند».
بدیهى است که سلب چنین قضایایى مستلزم تناقض نخواهد بود. گرچه فیلسوفانى همچون و.و.کواین با تفکیک تحلیلى - ترکیبى به معارضه برخاستهاند، اما این تفکیک در سطح گستردهاى میان فلاسفه معاصر پایدار مانده است.
یکى از مباحث اصلى در این زمینه آن است که آیا هیچ حقیقت ترکیبى مىتواند ضرورتا صادق و متعلق معرفت پیشینى باشد. کانتبر این باور بود که برخى حقایق ترکیبى با خود ضرورتى را به همراه دارند که نمىتواند از تجربه اخذ شده باشد. (5)
یکى از مثالهاى کانت از ریاضیات گرفته شده است: «خط مستقیم کوتاهترین فاصله بین دو نقطه است.» به اعتقاد کانت، حقایق ترکیبى از این دست مىتوانند به نحو پیشینى، یعنى تنها به وسیله فاهمه و عقل محض و بدون هیچگونه شواهد تجربه حسى، شناخته شوند. در واقع، دیدگاه اصلى کانت این است که چنینن معرفت ترکیبى پیشینى از یک معرفت متافیزیکى محض فراهم مىآید. اما نظریه کانت درباره معرفت ترکیبى پیشینى هنوز موضوعى بحثانگیز است و کسانى ، چیشولم (Chisholm) و.و.کواین با آن مخالفت کردهاند. مىتوان مساله اصلى این بحث را به صورت فشرده چنین بیان نمود: چگونه مىتوان قضیهاى را که به اعتبار ملاحظاتى - غیر از معناى مؤلفههاى آن - صادق است، به عنوان قضیهاى پیشینى به شمار آورد؟
ممکن است پاسخ را در این واقعیت آشکار جستجو کرد که حقایق ترکیبى، نظیر «هر مربعى داراى شکل است»، داراى نوعى از ضرورت مىباشد که متضمن تحلیلى بودن نیست. شاید این واقعیت آشکار زمینه شروعى و آغازى براى یک پاسخ را فراهم آورد، اما قطعا یک پاسخ کامل نیازمند تبیین این نکته است که چگونه قضایایى که از چنین ضرورتى برخوردارند مىتوانند واجد این موقعیت معرفتى باشند که به نحو پیشینى شناخته شوند. در این رابطه، قابل توجه است که مفهومى که پیشتر براى معرفت پیشینى حداقل ذکر گردید، بوضوح، مقوله قضایاى پیشینى را در قضایاى تحلیلى صادق منحصر نمىکند. براى تجویز چنین حصرى یا رد آن از طریق داخل کردن حقایق ترکیبى در مقوله قضایاى پیشینى، نیاز به برهان مستقلى است. این خصیصه مفهوم معرفت پیشینى حداقل با فرض این واقعیت، که این مفهوم بر خلاف تفکیک [معنىشناختى] تحلیلى - ترکیبى، مفهوم معرفتشناختى است، بسیار متناسب مىباشد.
با فرض خصیصه معرفتشناختى مفهوم معرفت پیشینى حداقل، لازم است نقش ناقص تعبیر متعارف «حقیقت پیشینى» را باز شناسیم. قید «پیشینى» دلالتبر نوعى از حقیقت ندارد، بلکه بیانگر نوعى معرفتیا به عبارت صریحتر، نوعى از توجیه معرفتشناختى است. (6) حتى اگر ثابتشود که تمام مصادیق معرفت پیشینى مشتمل بر نوع خاصى از حقیقت، یعنى حقیقت تحلیلى یا به تعبیر عامتر، حقیقت منطقا ضرورىاند باز هم این مطلب صادق خواهد بود. بنابراین، باید تعبیر متعارف حقیقت پیشینى را به عنوانى تعبیرى نارسا نسبتبه حقیقتى که مىتواند (به وسیله ما انسانها) به صورت پیشینى شناخته شود، قلمداد کرد.
در میان معرفتشناسان، بحثى طولانى بر مساله تعیین ویژگى ممیز حقایقى که مىتواند از سوى ما به صورت پیشینى شناخته شود، در گرفته است. به دیگر سخن، مساله این است: معیار معرف حقایقى که مىتواند از سوى آدمیان به صورت پیشینى شناخته شود چیست؟ مواضع شاخص در قبال این مساله را مىتوان به صورت زیر مشخص نمود:
الف - اصالت روانشناسى: یک قضیه صادق مىتواند از سوى انسان به نحو پیشینى شناسایى شود، اگر انسان، به لحاظ ساختار روانى خود، قادر به تصور کذب آن قضیه نباشد. (7)
ب - عملگرایى: یک قضیه صادق مىتواند از سوى انسان به صورت پیشینى شناخته شود، اگر صرفا توصیفکننده قصد انسان براى بکارگیرى برنامه طبقهبندى خاصى براى تنظیم تجربه انسانى باشد. (8)
ج - اصالت زبانشناسى: یک قضیه صادق مىتواند از سوى انسان به صورت پیشینى شناسایى شود، اگر قواعد (قراردادى) کاربرد زبان بشرى به واسطه نفى آن قضیه مختل گردد. (9)
ه - میثاقگرایى انسانشناختى: یک قضیه صادق مىتواند از سوى انسان به صورت پیشینى شناسایى شود، اگر اشکال انسانى حیات (طبیعت انسانى آنگونه که به وسیله زیستشناسى انسانى و تاریخ فرهنگى تعین مىیابد) معقولیت انکار آن قضیه را (براى انسانها) نفى کند. (10)
و - شهودگرایى مبتنى بر فهم: یک قضیه صادق مىتواند از سوى انسان به صورت پیشینى شناسایى شود، اگر فهمیدن آن قضیه توسط انسان، شاهد کافى براى صدق آن در نظر او باشد. (11)
ز - پیشینىگروى مبتنى بر عقلانیت: یک قضیه صادق مىتواند از سوى انسان به صورت پیشینى شناسایى شود، اگر طبیعتخرد انسانى آن را تصدیق کند، بدین معنى که انکار آن تحت هر شرایطى از سوى انسان نامعقول باشد. (12)
ح - پیشینىگروى مبتنى بر ضرورت: یک قضیه صادق مىتواند از سوى انسان به صورت پیشینى شناسایى شود، اگر قضیه مزبور ضرورتا صادق باشد; یعنى سلب آن نامنسجم (مستلزم تناقض) باشد و انسان بتواند به ضرورت صدق آن پى ببرد. (13)
ط - اصالت اعتبار: یک قضیه صادق مىتوان از سوى انسان به صورت پیشینى شناسایى گردد، اگر باور او به [صدق] قضیه مزبور بتواند به وسیله یک مکانیزم معتبر (هدایتگر به سوى حقیقت) با خصوصیت ذیل ایجاد شود: با فرض اینکه هر تجربه ممکن براى آماده ساختن انسانهایى که به لحاظ شناخت همانند ما باشند، براى باور کردن قضیه مورد بحث، مکانیزم مزبور براى آنها قابل استفادهباشد و در صورت بکارگیرى، منجر به باور صادقى نسبتبه آن قضیه گردد. (14)
اینک مىتوان طرح فیصله دادن به تعارض بین نظریههاى رقیب (الف تا ط) را به عنوان وظیفهاى اساسى براى یک نظریه شناختى پیشینى مشخص کرد. علاوهبراین، وظیفه دیگر، طرح و ارائه نظریات رقیب دیگرى غیر از نظریههاى «الف» تا «ط» مىباشد.
نتایج این طرحها هر چه که باشد، معرفتشناس باید در آغاز این نکته را مشخص کند که چه خصوصیتى در توجیه پیشینى وجود دارد که موجب مىشود قضایاى پیشینى به مجموعهاى از قضایا اختصاص یابد که توسط معیارهایى، نظیر آنچه که در «الف» تا «ط» است، محدود مىگردند. در آغاز این راه، معرفتشناس متعهد خواهد شد که موضعش را در قبال قضایایى که به نحو پیشینى قابل شناسایى است، به لحاظ مفهوم کلیدى و معرفتشناختى «معرفت پیشینى حداقل»، موضع مناسبى اتخاد نماید. نتیجه این امر آن است که تلفیق تقسیمات سه گانه پیشینى - پسینى، ضرورى - ممکن و تحلیلى - ترکیبى با حداقل خطر انجام شود.
ادامه دارد.
پىنوشتها:
1- برخى از فیلسوفان با این فرض به مخالفتبرخاستهاند. دلیل آنان این است که فرض مذکور در موارد بختآزمایى داشتن باور موجه نسبتبه هر کدام از اعضاى یک مجموعه ناسازگار از قضایا را تجویز مىکند. با توجه به اهداف فعلى بحث، از بررسى موارد مذکور صرفنظر مىکنیم. برخى مباحث مرتبط با «توجیه در موارد بختآزمایى» در منابع ذیل یافت مىشود:
Henry E. Kyburg, Epistemology and Inference(Minneapolis:University of Minnesota press,1983),ch.
14 and 15, paul Moser, Emprieal Jastifieation (Boston:D. Reidel,1985), ch.1
همچنین راجع به نوع احتمال مرتبط با توجیه معرفتى، نگاه کنید به:
Kyburg, op. cit, ch. 12.
2- براى آگاهى از رهیافتهاى بدیل نسبتبه مساله رابطه معرفتپیشینى با غیرقابل تجدیدنظر بودن معرفتى، ر.ک. به مقالات:
1- W.V. Quine, Two Dogmas of Empiricism|.
2- Hilary putnam, Analyticity and Apriority:Bayond Wittgenstieinand Quine|
3- نگاه کنید به:
Kripke, Naming and Necessity (cambridge:Harvard Universitypress, 1980), pp. 54 - 70.
4- نگاه کنید به:
Immanuel Kant, Prolegomena to any Future Metaphysics, ed, L. W.Beck ( Indianapolis: Bobbs - Merrill, 1950), sect. 2 a.
5- نگاه کنید به:
Kant, Prolegomena, sect. 2c.
6- این نکته با سخنان کانت در باب انحاء پیشینى معرفت در کتاب نقد عقل محضمطابقت دارد. ر.ک،به: Kant, Critique of pure Reason,A2, B3.
7- ادموند هوسرل (Edmund Husserl) روایتى از روانشناسى گروى را درکتاب خود، فلسفه علم حساب، ( Philosophie der(1981)Arithmetik) مورد تایید قرار داد ولى بعدا در کتاب تحقیقات منطقى (1900) ( Logical Investigations) با آن مخالفت ورزید.
8- این دیدگاه از سوى سى.اى لوئیس (C.I. Lewis) در مقاله «برداشتى پراگماتیستى از معرفت پیشینى» (A Pragmatic Conception of A Priori) پیشنهاد شده است.
9- ا. ج. آیر این موضع را در کتاب زبان، حقیقت و منطق (Language, Truth and logic) انتخاب کرده است.
10- ویتگنشتاین این دیدگاه را در دو اثر تحقیقات فلسفى (Philosophical Investigations) و ملاحظاتى در باب مبانى ریاضیات (Remarks on the Foundations of Mathematics) برگزیده و از سوى بارى استرود (Barry Stroud) درمقاله ویتگنشتاینوضرورتمنطقىعرضهشدهاست.
11- رودریک م. چیشولم (Roderick M. Chisholm) این موضع را در برداشتسنتى از مفهوم پیشینى مىداند و در مقاله حقایق عقل (thetruths of Reason) از آن دفاع مىکند.
12- این دیدگاه را هیلارى پوتنام (Hilary Patnam) در مقاله تحلیلى و پیشینى پس از ویتگنشتاین و.و.کواین: ( Analy ticity and Apriority Beyondvittgenstein and Quine) پیشنهاد کرده است.
13- این موضع با اندک تعدیلى توسط ر.ج سوینبرن (R. G. Swinburne) در مقاله تحلیلى، ضرورت و پیشینى ( Analyticity, Necessity and Apriority) اتخاذ شده است.
14- روایتى از این دیدگاه را مىتوان در مقاله پیشینى بودن و ضرورت نوشته فیلیپ کیچر (Philip Kitcher) یافت.
یکى از مباحث معرفتشناسى بررسى ماهیت دو گونه معرفت، یعنى «معرفت پیشینى» و «معرفت پسینى»، و تمایز آن دو و همچنین نسبت این تقسیم با تقسیمات ذىربطى همچون تقسیم قضایابه «ترکیبى» و«تحلیلى» و تقسیم حقایق به «ضرورى» و«ممکن» است. مباحثیاد شده، محور اصلى مقاله حاضر را تشکیل مىدهد، به گونهاى که انتظار مىرود پس از مطالعه آن، طرحى کلى از پیشفرضها، مبانى، مسائل و مشکلات اینبحث فرا روى خواننده علاقهمند به مقولات معرفتشناختى قرار گیرد. آقاى پال ک. موزر (Paul K. Moser) گلچینى از مهمترین مقالات جمعى از فیلسوفان مشهور مغرب زمین در این باب را جمعآورى کرده و خود مدخلى به ابتداى آن افزوده که نوشتار حاضر بازگردان بخش نخست آن است. مجموعه مزبور، در سال1987 با این مشخصات منتشر گردیده است:
Moser Paul K.,A Priori Knowledge,(Oxford UniversityPress,1987)
آرایى که در پایان این نوشتار بدانها اشاره مىشود، هر کدام در قالب یکى از مقولات کتاب بالا به تفصیل ارائه شده و مورد بحث قرار گرفتهاند. ناگفته پیداست که نوشتار حاضر نمىتواند پایان و فصلالخطابى براى بحثى چنین عمیق و گسترده به شمار آید. با این حال، امید است در ارائه تصویرى کلى و تا حدى جامع، از بحث - آنگونه که امروزه در حوزه فلسفى غرب مطرح است - مفید افتد و از این رهگذر، زمینهاى براى دستیابى به پژوهشهایى تطبیقى در این باب فراهم آید.
معرفت پیشینى و پسینى
پرسشهاى فلسفىدرباره معرفتپیشینىدایر مدار سهدستهتمایزمىباشد:
الف - تمایز معرفتشناختى بین معرفت پیشینى [ماتقدم] (a priori) و معرفت پسینى [ما تاخر] (a posteriori) ;
ب - تمایز ما بعدالطبیعى بین ضرورت و امکان (خاص) (contingency) ;
ج - تمایز معناشناختى بین حقیقت تحلیلى (analytic) و حقیقت ترکیبى (synthetic truth) .
برخى از این پرسشها بدین قرارند: شرایط لازم و کافى براى دارا بودن معرفت پیشینى چیست؟ آیا ما انسانها توان تامین این شرایط را داریم؟ آیا لازم است هر قضیهاى که به صورت پیشینى قابل شناسایى است، به شکل تحلیلى و یا ضرورى نیز صادق باشد؟ آیا مىتوان نسبتبه برخى قضایاى ترکیبى صادق یا بعضى قضایاى ممکنه صادق معرفت پیشینى داشت؟ مساله جدیدى که از نوشتههاى معرفتشناسانه و.و. کواین (W.V.Quine) سرچشمه گرفته آن است که آیا نفس مفهوم معرفت پیشینى به لحاظ فلسفى، مفهوم درستى است؟ بدیهى است که نمىتوان پیش از توضیح برخى از مفاهیم مقدماتى، در جهت پاسخ به چنین پرسشهایى اقدامى نمود.
با تمایز بین معرفت پیشینى و پسینى از آنجا که دو نوع معرفت را در مقابل هم قرار مىدهد، تمایزى معرفتشناختى است. (epistemological) به عبارت دقیقتر، مىتوان این تمایز را، به صورتى معقول، تمایزى دانست که دلالت ضمنى بر دو نوع توجیه معرفتى، (epistemic justification) یعنى توجیهى که مقتضى معرفت است، دارد. بنابراین، معرفت پیشینى معرفتى خاص است، اگر شرط توجیه (justification condition) آن پیشینى باشد، بدین معنى که بر شواهد تجربه حسى مبتنى نباشد. معرفتحقایق ریاضى و منطقى، و حتى معرفت نسبتبه حقیقت وجود شخصى فرد، به عنوان معرفتهایى پیشینى، به معناى حاضر آن، قلمداد مىشوند. در مقابل، معرفتى پسینى است که شرط توجیه آن بر شواهد تجربه حسى متکى باشد. معرفت تجربى مفروض ما نسبتبه حقایق علوم تجربى در بسیارى از موارد به عنوان معرفت پسینى - به معنایى که گفته شد - به شمار مىآید.
خصیصه متمایز توجیه معرفتى پیوند دادن باور (belief) به حقیقت (truth) به روشى مناسب است. بر این اساس، یک فرض عمومى آن است که یک باور به نحوه معرفتى توجیه مىشود، به شرط آنکه اگر احتمال صدق آن بیش از احتمال صدق نقیضش باشد. (1) فلاسفه درباره اینکه یک باور براى موجهشدن، دقیقا به چه میزانى باید محتملتر از نقیض خود باشد اختلاف نظر دارند; اما بر این دیدگاه اتفاق نظر هست که توجیه معرفتى نیاز به یقین ( certainty) نسبتبه هیچیک از سه معناى تعریف شده آن ندارد. اولین معناى «یقین»، که با بحث ما ارتباط دارد، معناى «خطاناپذیرى مستلزم صدق» ( fallibility truth - entailing in) است. بر طبق این معنى، اگر باور نتواند (منطقا) خطا باشد یقینى است. معناى دوم عبارت است از «مسلم بودن غیرمستلزم صدق (non-truth-entailing indubitability) که، بر اساس آن، وقتى باور یقینى است که هیچ شک روانشناختى در آن نبوده یا زمینه معرفتى براى شک در آن نباشد. معناى سوم معناى استلزام [ایجاب] (entailment) است که مطابق آن یک باور زمانى یقینى خواهد بود که به شکلى منطقى به وسیله دلیلى که آن را تقویت مىکند، ایجاب شود. بدون شک معناى سوم غیر مستلزم صدق است; زیرا ممکن است دلیل مربوطه مبتنى بر قضایاى کاذب باشد. علاوه برآن، این معنى بوضوح هرنوع توجیه استقرایى یا احتمالگرایانه را خارج مىسازد.
اکنون پیشفرض شایع در میان معرفتشناسان معاصر این است که توجیه معرفتى به هیچیک از انواع سابقالذکر یقین نیاز ندارد; زیرا آنچه معمولا به عنوان معرفت، شناخته مىشود متضمن هیچیک از انواع یاد شده یقین نیست. براى مثال، معرفت مفروض در باب شیمى یا زیستشناسى را در نظر بگیرید. نفى این فرض [یعنى فرض حصول معرفت در علم شیمى یا زیستشناسى] آشکارا، به شکاکیت معرفتشناختى از نوع گسترده آن، خواهد انجامید.
بدین ترتیب، ما مفهومى از معرفت پیشینى حداقل (a priori knowledge minimal) داریمکه مطابق آن معرفتى خاص نسبتبه صدق یک قضیه معرفتى پیشینى است، اگر شرط توجیه آن مشتمل بر دلیلى باشد که:
الف - مبتنى بر تجربه حسى نیست.
ب - صدق قضیه مورد بحث را محتملتر از صدق نقیض آن کند.
با فرض این مفهوم، مىتوان دید که بسیارى از خصایصى که عموما به معرفت پیشینى نسبت داده مىشود اوصافى ضرورى نیست و معرفتپیشینى نه مستلزم باورى است که به لحاظ معرفتى غیر قابل تجدیدنظر (irrevisable) باشد و نه مقتضى باور بدیهى یا مفاهیم فطرى (innate concepts) است.
مىتوان گفت که یک باور موجه، زمانى به لحاظ معرفتى، غیر قابل تجدید نظر است، که دست کشیدن از آن تحت هیچ شرایطى، حتى اگر تغییرى بنیادین در جهان رخ دهد، به لحاظ معرفتى معقول نباشد. به عبارت دیگر، به لحاظ معرفتى معقول باشد که به چنین باورى معتقد باشیم. آشکار است که معرف پیشینى حداقل، به گونهاى که به لحاظ معرفتى غیر قابل تجدیدنظر باشد، نیست; زیرا چنین معرفتى با این واقعیتسازگار است که احتمالا دلیل پیشین توجیه کننده شخص، به گونهاى تغییر کرده که معرفت توجیه شده است. بر این اساس، دلیل اولیه دیگر بر طبق دلیل جدید توجیه نمىگردد. بنابراین، حتى اگر تمامى باورهاى موجه، به لحاظ معرفتى، قابل تجدیدنظر باشند، مىتوان داراى معرفت پیشینى حداقل بود. (2)
یک باور به معناى حقیقى خود زمانى بدیهى است که موجه بوده لیکن توجیه خود را از امرى وراى خود اخذ نکرده باشد. روشن است که معرفت پیشینى حداقل، مقتضى باور بدیهى به معناى مذکور نیست. چنین معرفتى ممکن استبه نحو استنتاجى (inferentially) توجیه پیشینى شود; بدین معنى که توجیه آن از توجیه معرفتهاى پیشینى دیگرى استخراج گردد. براى مثال، وقتى مىتوان نسبتبه قضیهاى ریاضى، معرفتى پیشینى داشت که توجیه پیشینى آن مبتنى بر توجیه قضایاى پیشینى دیگر باشد. به هر حال، پرسش اصلى در اینجا این است که آیا تمام معرفتهاى پیشینى به معناى فوق قابل استنتاجند؟
دیدگاه موسوم به «انسجامگرایى» (coherentism) تمام معرفتهاى پیشینى را استنتاجى مىداند و در مقابل مسلک «بنیادگرایى» (foundationalism) اظهار مىدارد که هر معرفت پیشینى استنتاج شده مقتضى باورى است که داراى توجیه پیشین غیر استنتاج مىباشد; یعنى نوعى توجیه پیشینى که از هیچ باور دیگرى استنتاج نشده باشد. اما قطعا چنین توجیه غیراستنتاجى مقتضى بداهت، به معناى حقیقى آن نیست; زیرا ممکن است چنین توجیهى به وسیله امرى غیر از باور، مثلا نوعى شهود عقلانى یا درکى ویژه، فراهم گردد. در نتیجه، حتى اگر هیچیک از باورهاى موجه ما، به معناى حقیقى، بدیهى نباشند باز هم ممکن است داراى معرفت پیشینى حداقل باشیم.
بحث دیگر آن است که آیا دارا بودن معرفت پیشینى حداقل مقتضى دارا بودن مفاهیم فطرى، یعنى مفاهیمى که از تجربه حسى اخذ نمىشوند، مىباشد؟ یک دیدگاه شایع، که از افلاطون الهام مىگیرد، این است که مفاهیم امور انتزاعى ریاضى، مانند مفهوم مثلث و چند ضلعى، نمونه اعلاى مفاهیم فطرىاند. اگر ما قایل به این فرض طبیعى شویم که مفاهیم مؤلفههاى قضایا مىباشند ممکن استبحثحاضر را در قالب این سؤال طرح کنیم که آیا لازم است هر قضیه پیشینى از مفاهیمى که از تجربه اشیاء محسوس برنخاستهاند فراهم آید؟ محل تردید است که مفهوم معرفت پیشینى حداقل، مقتضى پاسخ مثبتى به پرسش اخیر باشد; زیرا مفهوم مذکور شرایط توجیه پیشینى یک باور را تعیین مىکند و با تعیین شرایط، منشا على مفاهیم تشکیل دهنده یک باور یا تعیین چنین شرایط على براى تحقق یک باور کارى ندارد. (فرض مؤثر در اینجا آن است که ما نباید شرایط توجیه یک باور را با شرایط وجود آن خلط کنیم.) البته، ممکن استبراین مدعا، که هر چه به شکل پیشینى توجیه مىشود باید از مفاهیم فطرى تشکیل گردد، برهانى اقامه شود، اما تا وقتى که چنین برهانى نداشته باشیم، نمىتوانیم به صورتى معقول معتقد شویم که معرفت پیشینى حداقل مقتضى مفاهیم فطرى است.
اینک به این سؤال که چگونه مفهوم شناختى «معرفت پیشینى حداقل» با تفکیک متافیزیکى بین حقیقت ضرورى و ممکن مرتبط مىگردد، باز مىگردیم: یک قضیه آنگاه ضرورتا صادق است که امکان کذب نداشته باشد. بسیارى از فلاسفه حقایق منطقى و ریاضى را نمونه اعلاى حقایق ضرورى مىدانند. لایبنیتس تلاش نمود که مفهوم حقیقت ضرورى را تا حدى از طریق توصیف قضایاى ضرورتا صادق، به عنوان قضایایى که در همه جهانهاى ممکن صادقاند، قابل فهم کند. از سوى دیگر، در نظر لایبنیتس، قضایاى ممکنالصدق در جهان فعلى و نه در همه جهانهاى ممکن، صادقاند. به تعبیر صریحتر،مىتوان گفت که قضایاى ممکنه، قضایاى صادقى مىباشند که امکان کذب دارند.
حقایق علوم طبیعى نمونه بارز چنین حقایقىاند. اکثر فلاسفه بر این باورند که تنها قضیهاى نامزد عنوان «معرفت پیشینى» است که ضرورتا صادق باشد. به نظر مىآید که پیشفرض این اعتقاد آن است که قضیهاى امکان کذب دارد که مقتضى توجیهى مبتنى بر تجربه حسى باشد. اما سول کریپکى (Saul Kripke) برهانى اقامه نموده است که قضایاى ممکنه صادق مىتوانند پیشینى باشند. (3) کریپکى مثال معرفت را نسبتبه اینکه طول میله S در زمان خاصى یک متر است، مطرح مىکند، در حالى که S میله خاصى واقع در شهر پاریس است. معرفتشخص نسبتبه حقیقت داشتن وجود خود نیز مىتواند در این رابطه مورد ملاحظه قرار گیرد. به عبارت دقیقتر، کریپکى مدعى است که اگر شخصى میله S رابراى تعیین محکى مفهوم «یک متر» بهکار گیرد آنگاه مطابق این نوع خاص از تعریف، شخص مزبور نسبتبه «یک متر بودن» S داراى معرفت پیشینى است. اما این حقیقت که طول S یک متر است، بوضوح حقیقتى ممکن است. بر این اساس، کریپکى نتیجه مىگیردکه لازم است از پیشینى بودن معرفت، به برخى از حقایق ممکن برسیم.
و کازولو، (Casullo) شده است. بدون آنکه در اینجا خود را درگیر بحثهاى مذکور کنیم، تذکر این نکته لازم است که تمایز بین حقیقت ضرورى و ممکن، که با بحث ما مربوط است، تا آنجا که تنها به موقعیت متافیزیکى حقایق مربوط مىشود و ربط مستقیمى به طرف معرفت نمىیابد، تمایزى متافیزیکى است، نه معرفتشناختى. از سوى دیگر، مفهوم سابقالذکر «معرفت پیشینى حداقل» صریحا یک مفهوم معرفتشناختى است و ارتباط مستقیمى به وضعیت متافیزیکى حقایق ندارد.
بنابراین، براى اثبات این نظریه که قضایاى پیشینى لازم است صدق ضرورى داشته باشند، به برهانى نیاز داریم که بر مفهوم ذکر شده [معرفت پیشینى حداقل]مبتنى نباشد. در اینجا، یک ضابطه ذىربط وجود دارد، مبنى بر اینکه باید از هرگونه خلط مفهومى بین مقوله معرفتشناختى پیشینى با مقوله متافیزیکى ضرورى پرهیز نمود، حتى اگر این دو مقوله، به لحاظ صدق بر قضایا، داراى حوزه مصداقى یکسانى باشند.
در سومین تمایز، از سه تمایز مرتبط با بحث ما، که تقسیم معنىشناختى بین حقایق تحلیلى و ترکیبى است، کانت معتقد بود که قضایاى تحلیلى صادق «در محمول خود چیزى را غیر از آنچه که قبلا در مفهوم موضوع - گرچه با وضوح و روشنى کمترى - تصور شده است، بیان نمىکند.» (4) دو مثال رایجبراى حقایق تحلیلى عبارتند از: «هر جسمى داراى امتداد است» و «شخص مجرد، ازدواج نکرده است.»
براین اساس، ممکن است معتقد شویم که قضایاى تحلیلا صادق، تنها به لحاظ معانى الفاظ یا مفاهیم تشکیل دهنده آنها صادقاند. به هر حال، نمىتوان چنین قضایایى را، بدون ارتکاب تناقض، نفى کرد. در مقابل، قضیهاى به نحو ترکیبى صادق است که صدق آن به نحوتحلیلى، تنها به لحاظ معانى الفاظ تشکیلدهنده آن نباشد. حقایق معروف به حقایق تجربى، نمونه بارزى براى حقایق ترکیبىاند; مانند «برخى از اساتید دانشگاه فضلفروشاند» و «جمعىاز معرفتشناسان پرچانهاند».
بدیهى است که سلب چنین قضایایى مستلزم تناقض نخواهد بود. گرچه فیلسوفانى همچون و.و.کواین با تفکیک تحلیلى - ترکیبى به معارضه برخاستهاند، اما این تفکیک در سطح گستردهاى میان فلاسفه معاصر پایدار مانده است.
یکى از مباحث اصلى در این زمینه آن است که آیا هیچ حقیقت ترکیبى مىتواند ضرورتا صادق و متعلق معرفت پیشینى باشد. کانتبر این باور بود که برخى حقایق ترکیبى با خود ضرورتى را به همراه دارند که نمىتواند از تجربه اخذ شده باشد. (5)
یکى از مثالهاى کانت از ریاضیات گرفته شده است: «خط مستقیم کوتاهترین فاصله بین دو نقطه است.» به اعتقاد کانت، حقایق ترکیبى از این دست مىتوانند به نحو پیشینى، یعنى تنها به وسیله فاهمه و عقل محض و بدون هیچگونه شواهد تجربه حسى، شناخته شوند. در واقع، دیدگاه اصلى کانت این است که چنینن معرفت ترکیبى پیشینى از یک معرفت متافیزیکى محض فراهم مىآید. اما نظریه کانت درباره معرفت ترکیبى پیشینى هنوز موضوعى بحثانگیز است و کسانى ، چیشولم (Chisholm) و.و.کواین با آن مخالفت کردهاند. مىتوان مساله اصلى این بحث را به صورت فشرده چنین بیان نمود: چگونه مىتوان قضیهاى را که به اعتبار ملاحظاتى - غیر از معناى مؤلفههاى آن - صادق است، به عنوان قضیهاى پیشینى به شمار آورد؟
ممکن است پاسخ را در این واقعیت آشکار جستجو کرد که حقایق ترکیبى، نظیر «هر مربعى داراى شکل است»، داراى نوعى از ضرورت مىباشد که متضمن تحلیلى بودن نیست. شاید این واقعیت آشکار زمینه شروعى و آغازى براى یک پاسخ را فراهم آورد، اما قطعا یک پاسخ کامل نیازمند تبیین این نکته است که چگونه قضایایى که از چنین ضرورتى برخوردارند مىتوانند واجد این موقعیت معرفتى باشند که به نحو پیشینى شناخته شوند. در این رابطه، قابل توجه است که مفهومى که پیشتر براى معرفت پیشینى حداقل ذکر گردید، بوضوح، مقوله قضایاى پیشینى را در قضایاى تحلیلى صادق منحصر نمىکند. براى تجویز چنین حصرى یا رد آن از طریق داخل کردن حقایق ترکیبى در مقوله قضایاى پیشینى، نیاز به برهان مستقلى است. این خصیصه مفهوم معرفت پیشینى حداقل با فرض این واقعیت، که این مفهوم بر خلاف تفکیک [معنىشناختى] تحلیلى - ترکیبى، مفهوم معرفتشناختى است، بسیار متناسب مىباشد.
با فرض خصیصه معرفتشناختى مفهوم معرفت پیشینى حداقل، لازم است نقش ناقص تعبیر متعارف «حقیقت پیشینى» را باز شناسیم. قید «پیشینى» دلالتبر نوعى از حقیقت ندارد، بلکه بیانگر نوعى معرفتیا به عبارت صریحتر، نوعى از توجیه معرفتشناختى است. (6) حتى اگر ثابتشود که تمام مصادیق معرفت پیشینى مشتمل بر نوع خاصى از حقیقت، یعنى حقیقت تحلیلى یا به تعبیر عامتر، حقیقت منطقا ضرورىاند باز هم این مطلب صادق خواهد بود. بنابراین، باید تعبیر متعارف حقیقت پیشینى را به عنوانى تعبیرى نارسا نسبتبه حقیقتى که مىتواند (به وسیله ما انسانها) به صورت پیشینى شناخته شود، قلمداد کرد.
در میان معرفتشناسان، بحثى طولانى بر مساله تعیین ویژگى ممیز حقایقى که مىتواند از سوى ما به صورت پیشینى شناخته شود، در گرفته است. به دیگر سخن، مساله این است: معیار معرف حقایقى که مىتواند از سوى آدمیان به صورت پیشینى شناخته شود چیست؟ مواضع شاخص در قبال این مساله را مىتوان به صورت زیر مشخص نمود:
الف - اصالت روانشناسى: یک قضیه صادق مىتواند از سوى انسان به نحو پیشینى شناسایى شود، اگر انسان، به لحاظ ساختار روانى خود، قادر به تصور کذب آن قضیه نباشد. (7)
ب - عملگرایى: یک قضیه صادق مىتواند از سوى انسان به صورت پیشینى شناخته شود، اگر صرفا توصیفکننده قصد انسان براى بکارگیرى برنامه طبقهبندى خاصى براى تنظیم تجربه انسانى باشد. (8)
ج - اصالت زبانشناسى: یک قضیه صادق مىتواند از سوى انسان به صورت پیشینى شناسایى شود، اگر قواعد (قراردادى) کاربرد زبان بشرى به واسطه نفى آن قضیه مختل گردد. (9)
ه - میثاقگرایى انسانشناختى: یک قضیه صادق مىتواند از سوى انسان به صورت پیشینى شناسایى شود، اگر اشکال انسانى حیات (طبیعت انسانى آنگونه که به وسیله زیستشناسى انسانى و تاریخ فرهنگى تعین مىیابد) معقولیت انکار آن قضیه را (براى انسانها) نفى کند. (10)
و - شهودگرایى مبتنى بر فهم: یک قضیه صادق مىتواند از سوى انسان به صورت پیشینى شناسایى شود، اگر فهمیدن آن قضیه توسط انسان، شاهد کافى براى صدق آن در نظر او باشد. (11)
ز - پیشینىگروى مبتنى بر عقلانیت: یک قضیه صادق مىتواند از سوى انسان به صورت پیشینى شناسایى شود، اگر طبیعتخرد انسانى آن را تصدیق کند، بدین معنى که انکار آن تحت هر شرایطى از سوى انسان نامعقول باشد. (12)
ح - پیشینىگروى مبتنى بر ضرورت: یک قضیه صادق مىتواند از سوى انسان به صورت پیشینى شناسایى شود، اگر قضیه مزبور ضرورتا صادق باشد; یعنى سلب آن نامنسجم (مستلزم تناقض) باشد و انسان بتواند به ضرورت صدق آن پى ببرد. (13)
ط - اصالت اعتبار: یک قضیه صادق مىتوان از سوى انسان به صورت پیشینى شناسایى گردد، اگر باور او به [صدق] قضیه مزبور بتواند به وسیله یک مکانیزم معتبر (هدایتگر به سوى حقیقت) با خصوصیت ذیل ایجاد شود: با فرض اینکه هر تجربه ممکن براى آماده ساختن انسانهایى که به لحاظ شناخت همانند ما باشند، براى باور کردن قضیه مورد بحث، مکانیزم مزبور براى آنها قابل استفادهباشد و در صورت بکارگیرى، منجر به باور صادقى نسبتبه آن قضیه گردد. (14)
اینک مىتوان طرح فیصله دادن به تعارض بین نظریههاى رقیب (الف تا ط) را به عنوان وظیفهاى اساسى براى یک نظریه شناختى پیشینى مشخص کرد. علاوهبراین، وظیفه دیگر، طرح و ارائه نظریات رقیب دیگرى غیر از نظریههاى «الف» تا «ط» مىباشد.
نتایج این طرحها هر چه که باشد، معرفتشناس باید در آغاز این نکته را مشخص کند که چه خصوصیتى در توجیه پیشینى وجود دارد که موجب مىشود قضایاى پیشینى به مجموعهاى از قضایا اختصاص یابد که توسط معیارهایى، نظیر آنچه که در «الف» تا «ط» است، محدود مىگردند. در آغاز این راه، معرفتشناس متعهد خواهد شد که موضعش را در قبال قضایایى که به نحو پیشینى قابل شناسایى است، به لحاظ مفهوم کلیدى و معرفتشناختى «معرفت پیشینى حداقل»، موضع مناسبى اتخاد نماید. نتیجه این امر آن است که تلفیق تقسیمات سه گانه پیشینى - پسینى، ضرورى - ممکن و تحلیلى - ترکیبى با حداقل خطر انجام شود.
ادامه دارد.
پىنوشتها:
1- برخى از فیلسوفان با این فرض به مخالفتبرخاستهاند. دلیل آنان این است که فرض مذکور در موارد بختآزمایى داشتن باور موجه نسبتبه هر کدام از اعضاى یک مجموعه ناسازگار از قضایا را تجویز مىکند. با توجه به اهداف فعلى بحث، از بررسى موارد مذکور صرفنظر مىکنیم. برخى مباحث مرتبط با «توجیه در موارد بختآزمایى» در منابع ذیل یافت مىشود:
Henry E. Kyburg, Epistemology and Inference(Minneapolis:University of Minnesota press,1983),ch.
14 and 15, paul Moser, Emprieal Jastifieation (Boston:D. Reidel,1985), ch.1
همچنین راجع به نوع احتمال مرتبط با توجیه معرفتى، نگاه کنید به:
Kyburg, op. cit, ch. 12.
2- براى آگاهى از رهیافتهاى بدیل نسبتبه مساله رابطه معرفتپیشینى با غیرقابل تجدیدنظر بودن معرفتى، ر.ک. به مقالات:
1- W.V. Quine, Two Dogmas of Empiricism|.
2- Hilary putnam, Analyticity and Apriority:Bayond Wittgenstieinand Quine|
3- نگاه کنید به:
Kripke, Naming and Necessity (cambridge:Harvard Universitypress, 1980), pp. 54 - 70.
4- نگاه کنید به:
Immanuel Kant, Prolegomena to any Future Metaphysics, ed, L. W.Beck ( Indianapolis: Bobbs - Merrill, 1950), sect. 2 a.
5- نگاه کنید به:
Kant, Prolegomena, sect. 2c.
6- این نکته با سخنان کانت در باب انحاء پیشینى معرفت در کتاب نقد عقل محضمطابقت دارد. ر.ک،به: Kant, Critique of pure Reason,A2, B3.
7- ادموند هوسرل (Edmund Husserl) روایتى از روانشناسى گروى را درکتاب خود، فلسفه علم حساب، ( Philosophie der(1981)Arithmetik) مورد تایید قرار داد ولى بعدا در کتاب تحقیقات منطقى (1900) ( Logical Investigations) با آن مخالفت ورزید.
8- این دیدگاه از سوى سى.اى لوئیس (C.I. Lewis) در مقاله «برداشتى پراگماتیستى از معرفت پیشینى» (A Pragmatic Conception of A Priori) پیشنهاد شده است.
9- ا. ج. آیر این موضع را در کتاب زبان، حقیقت و منطق (Language, Truth and logic) انتخاب کرده است.
10- ویتگنشتاین این دیدگاه را در دو اثر تحقیقات فلسفى (Philosophical Investigations) و ملاحظاتى در باب مبانى ریاضیات (Remarks on the Foundations of Mathematics) برگزیده و از سوى بارى استرود (Barry Stroud) درمقاله ویتگنشتاینوضرورتمنطقىعرضهشدهاست.
11- رودریک م. چیشولم (Roderick M. Chisholm) این موضع را در برداشتسنتى از مفهوم پیشینى مىداند و در مقاله حقایق عقل (thetruths of Reason) از آن دفاع مىکند.
12- این دیدگاه را هیلارى پوتنام (Hilary Patnam) در مقاله تحلیلى و پیشینى پس از ویتگنشتاین و.و.کواین: ( Analy ticity and Apriority Beyondvittgenstein and Quine) پیشنهاد کرده است.
13- این موضع با اندک تعدیلى توسط ر.ج سوینبرن (R. G. Swinburne) در مقاله تحلیلى، ضرورت و پیشینى ( Analyticity, Necessity and Apriority) اتخاذ شده است.
14- روایتى از این دیدگاه را مىتوان در مقاله پیشینى بودن و ضرورت نوشته فیلیپ کیچر (Philip Kitcher) یافت.