اسلام و نظریات غربى در باب حقوق بشر
آرشیو
چکیده
متن
در راستاى بحث اسلام و دموکراسى و براى روشنتر شدن بحث از جنبه حقوقى، مقالهاى از جناب آقاى دکتر محمد لگنهاوزن از اساتید و صاحبنظران در فلسفه دین، در خصوص اسلام و نظریات غربى در باب حقوق بشر، که به وسیله آقاى محمدتقى انصارى ترجمه گردیده از نظرتان مىگذرد.
هر چند ممکن استبرخى از قسمتهاى این مقاله قابل بحثباشد اما در مجموع مقالهاى در خور دقت و توجه است.
معرفت
مقدمه
الفاظ «حقوق برابر» و «حقوق بشر» شعارهایى سیاسى شدهاند در دست کسانى که خود اهل بىعدالتى و بىانصافى هستند.رهبران مسلمان و نیز روشنفکران غربى خواستار آنند که به خطاهاى آشکار زیر پوشش شعارهاى برابرى و حقوق پایان داده شود.به هر حال مسلمانان باید از بیان مطالب اخلاقى و سیاسى خود در قالب زبان حقوق پرهیز کنند زیرا زبان حقوق آنگونه که در غرب و در مناظرات سیاسى و بینالمللى حاکم بر غرب به کار مىرود، محصول مزرعهاى از مفاهیمى است که با ارزشهایى که اسلام از آنها دفاع مىکند، آبیارى نشده است.نابخردانه است اگر گمان کنیم که ما مىتوانیم از محصولات این مزرعه به طور دلخواه، بدون گرفتارى در چارچوب مفهومى مبتنى بر ارزشهایى که ممکن استبعضا با ارزشهاى اسلامى در تعارض باشند، بهرهمند شویم.اگر بنا باشد از حقوق و برابرى بر اساس ارزشهاى اسلامى دفاع کرد، لازم است نظریهاى اسلامى در باب عدالت ارائه کرد که بر حسب آن، حقوق و برابرى بتوانند جایگاه صحیح خود را بیابند و آرمانهاى نظریه سیاسى اسلامى را بتوان با آن روشن نمود و از آرمانهاى نظریات لیبرال غربى متمایز ساخت.این بدان معنى نیست که ارزشهاى اسلامى و غرب تماما باید با هم متعارض باشند بلکه بر خلاف چنین تصورى، عمدتا به دلیل نقاط اشتراک زیاد بین ارزشهاى غربى و اسلامى است که مسلمانان به کار بردن اصطلاح تساوى در حقوق را براى بیان شکایات و گلایههاى خود مناسب مىیابند.
از اینرو براى اجتناب از دو قسم اشتباه در ارتباط با حقوق و اسلام لازم است احتیاط و مراقبت کرد; اولین اشتباه این است که مسلمانان در مقام عدالتخواهى، به طور غیرنقادانه زبان برابرى و حقوق را به کار بگیرند.دومین اشتباه این است که هر ادعایى از جانب غربیان در بابا حقوق را یم توان به گمان اینکه غیراسلامى است کنار گذاشت.اجتناب از این اشتباهات، ارائه نظریههاى اخلاقى و فلسفههاى سیاسى اسلایم را مىطلبد این کار کوچکى نیست و ما در اینجا درصدد انجام آن نیستیم.بلکه ما سیرى گذرا در مبانى نظریات غربى در باب برابرى حقوق خواهیم کرد و در ضمن به نقاط ضعف و قوت گوناگون، و نیز به نکات مورد علاقه مشتاقان در فلسفه سیاسى و اخلاقى اسلامى، توجه مىدهیم.
عدالت در آثار ارسطو
در بسیارى از قسمتهاى فلسفه غرب و نیز فلسفه اسلامى، وضع به اینگونه است که براى فهم نظریات معاصر در باب برابرى حقوق، گریزى از مراجعه به آثار ارسطو نیست.ارسطو در اخلاق نیکوماخوس، عدالت را به دو مقوله تقسیم مىکند: توزیعى و اصلاحى.عدالت اصلاحى به اصلاح خطاها مىپردازد.موضوع کیفر در جمله عناوین عدالت اصلاحى مندرج مىشود.عدالت توزیعى بنا به قول ارسطو، به توزیع صحیح «کرامتیا ثروت با موهبتهایى که میان اعضاء جامعه تقسیمپذیر هستند» مربوط مىشود.او مىگوید توزیع عادلانه، توزیع منصفانهاى است که هر فردى از افراد جامعه، در خلال آن، به آنچه که استحقاق آن را دارد مىرسد.مفهوم برابرى را در اینجا مىتوان سراغ گرفت زیرا همانگونه که ارسطو مورد ملاحظه قرار داده است، «همه انسانها گمان مىکنند که عدالتباید نوعى برابرى باشد...زیرا مىگویند...امور براى برابرها باید برابر باشد» . (1) اما این بدان معنى نیست که همه خیرات جامعه باید به طور یکسان میان اعضاى آن توزیع گردد، زیرا اعضاى جامعه نمىتوانند استحقاق یکسانى در دریافتخیرات گوناگون داشته باشند.
حقوق بشر در دوره جدید
از دوره جدید به این طرف نظریهپردازان حقوق طبیعى عدالت را بر حسب برابرى حقوقى در میان همه انسانها تفسیر کردهاند.بدینسان گاهى درخواستبرابرى حقوق در قالب درخواست احترام به حقوق بشر صورت مىگیرد.حقوق بشر حقوقى هستند که انسانها صرفا به موجب انسان بودن باید به طور مساوى از آنها بهرهمند باشند.در باب اینکه چه حقوقى است که باید به طور یکسان رعایت گردد و یا تفاوتها و فرقهایى را در میان انسانهایى که فرض شده این حقوق را دارند، مىتوان قائل شد یا نه اختلاف نظر وجود دارد.مثلا در بیانیه استقلال امریکا (1779)، ادعا مىشد که «همه انسانها برابر آفریده شدهاند و حقوق سلبناپذیرى از جانب آفریدگار به آنها عطا شده که حق حیات آزادى و طلب خوشبختى از جمله آنهاست.» معهذا افراد بسیارى قوانینى را که بر اساس جنسیت و نژاد بین مردم تبعیض روا مىداشت، سازگار با دعوى حقوق برابر مىدیدند، زیرا ادعاى حقوق برابر را در اصل انکار امتیازات قانونى خاصى که اشراف و کشیشها در زیر لواى سلطنتهاى اروپایى از آن بهرهمند بودند، مىدانستند.مثلا، ملاحظه کنید که چگونه نژادپرستى و آرمان برابرى در اندیشه هیستینگز رشدال (1924- 1858) با هم ممزوج شدهاند، او که خبر از هیچ تناقضى بین این دو نداشت هنگامى که نوشت: «انسانها داراى ارزش ذاتى یکسان هستند و بنابراین حق احترام یکسان دارند» ، و با اتخاذ این راى خداست که «نابرابرى دلخواهانه - نابرابریى که با بهروزى اجتماعى یا اصل عقلانى و عمومى دیگرى توجیه نشده باشد - در نحوه برخورد با افراد» را کنار زند، سپس در ادامه مىگوید: «بهروزى سطح پایینتر - احتمالا همان هستى - چینیان بىشمار و سیاهپوستان باید قربانى شود تا امکان برخوردارى از زندگى بهتر براى اندکى از سفیدپوستان فراهم شود» . (2)
آموزه برابرى ذاتى انسانها
تفسیر آموزه برابرى ذاتى انسانها هر قدر هم که پیچیده باشد، بسیارى از نظریهپردازان دوره جدید آن را امرى بدیهى گرفتهاند، در حالى که دیگران این آموزه را از الهیات یا از دیدگاهى در باب سرشت انسانى بر مىگیرند. (3)
با افول فلسفههاى مبتنى بر مذهب در غرب، رهیافتهاى قرن بیستم به دفاع از آموزه برابرى ذاتى، بر سرنوشت انسانى متمرکز شده است.عموما چنین تشخیص دادهاند که انسانها استعدادها، قریحهها، نیازها و خواهشهاى نابرابر دارند، اما ادعا کردهاند که نسانها برابرند زیرا همه آنها در برخى از نیازها و استعدادهاى اساسى مشترکند.این قسم رهیافت، تاب تحمل کاوش دقیق و موشکافانه را ندارد، زیرا اطفال و مبتلایان به امراض، ظاهرا در نیازها و استعدادهایى که انسانهاى بالغ و معمولى را از انواع حیوانات متمایز مىکند، شریک نیستند، معهذا به موجب انسان بودن آنها، پذیرفته شده که از حقوق اساسى معینى برخوکردارند.حامیان آزادى حیوانات معتقدند که نوع انسانى برخوردار از ویژگى منحصر به فردى نیست که به حسب آن لازم باشد فقط به او حقوق برابر اعطا مىشود، و پیشنهاد کردهاند که حقوق، در باب همه موجودات بهرهمند از ادراک حسى گسترش یابد. اما، ما براى حیات یک انسان عاجز و ناتوان بیشتر از یک حیوان فوقالعاده هوشمند ارزش قاذلیم.بنابراین، استدلال حامیان آزادى حیوانات چنین استدلال مىکنند که از آنجا که حقوق، مبتنى بر استعدادها و نیازها است و از آنجا که گاه حیوانات نسبتبه بعضى از انسانها از استعدادهاى برتر و نیازهاى بیشترى برخوردارند، حقوق برابر باید همانند انسانها به قلمرو حیوانات نیز گسترش یابد. در مقابل، ما مىتوانیم استدلال کنیم که از آنجا که ما براى حیات انسانها ارزشى فوق حیات حیوانات قائل هستیم و حقوقى را بریا انسانها قائلیم که براى افراد انواع غیرانسانى قائل نیستیم و از آنجا که گاه حیوانات در زمینه نیازها و استعدادها با انسانها برابرى مىکنند یا از آنها پیشى مىگیرند در نتیجه نیازها و استعدادها نمىتواند منشا حقوق باشد.
مسؤولیت اخلاقى انسانها
براى دستیابى به رهیافتى به این مساله که در درون فضاى اسلامى تنظیم شده باشد، باید با در نظر داشتن این مساله به بازخوانى بخش «دعواى حیوانات بر ضد آدمیان در پیشگاه پادشان جنیان» از رساله اخوان الصفا پرداخت، (4) در این دعوى آدمیان بنابر اصل مسؤولیت اخلاقى انسان، فاتح شدهاند.این اصل مىگوید مسؤولیت اخلاقى است که مىتواند قاعدهاى براى حقوق فراهم آورد نه ادراک.مسؤولیت از لحاظ کلامى با تعبیر در برابر خدا جوابگوى اعمال خود بودن تفسیر شده است، اما مسؤولیت، یک بعد اجتماعى اناسنى هم دارد.خداوند مسؤولیت ویژهاى در برابر سایر انسانها بر عهده آدمیان نهاده است.او مسؤولیتهایى را در قبال حیوانات نیز بر عهده ما گذاشته است.هر کدام از این مسؤولیتها به نتایجحقوقى منجر مىشود. در بعضى از موارد، این نتایجیکى هستند.هم آدمیان و هم حیوانات از این حق برخوردارند که نباید آنان را شکنجه داد.اما انسانها از حقوقى بیش از این بهرهمند هستند.ما به خاطر مسؤولیتهاى خاصى که داریم باید با انسانهاى دیگر رفتار منصفانه داشته باشیم.مسؤولیت رفتار عادلانه با دیگران، مسؤولیتى است که خداوند آن را به عنوان وسیلهاى در جهت محقق ساختن هم کمال فردى و هم کمال اجتماعى، بر عهده ما مىنهد.
به نظر مىرسد، نویسندگان دوره جدید غالبا چنین مىپندارند که آستانهاى از استعدادها در کار است که عبور از آن، حق دارا بودن مجموعه کاملى از حقوق را بدون لحاظ اختلاف مرتبه و درجه به انسان اعطا مىکند.در ارتباط با این دیدگاه، دو جور مشکل در کار است.اولین مشکل این است که گرچه این حقوق را به آدمیان محدود کردهاند و به قلمرو حیوانات گسترش ندادهاند اما همانگونه که پیش از این ذکر شد، ممکن استبعضى از حیوانات از این آستانه عبور کنند و بعضى از اسنانها نتوانند آن را پشتسر گذارند.شمکل دوم اینکه روشن نیست اگر حقوق بر پایه استعدادها مبتنى هستند چرا نباید به درجات مختلف متناسب با استعدادهاى موجود تطبیق داده شوند.
منشا حقوق
قبلا گفتیم که نظریهپردازان دوره جدید حقوق، عقیده ارسطو درباب عدالت توزیعى را اتخاذ کرده و آن را بر حقوق تطبیق نمودهاند و حقوق را به منزله کالاهایى دانستهاند که توسط نهادهاى سیاسى و اجتمعى بین اعضاء جامعه توزیع مىشود.ما ستدلالاتى را که بر فرض گسترش برابرى حقوق در میان همه انسانها، اقامه شده است، بررسى کرده و بر آنها ایراد گرفتیم.اما مطمئنا، به نظر مىرسد تعدادى از حقوق اساسى در کار است که باید آنها را به بمیان همه انسانها توسعه داد.رد نظریات معاصر در باب حقوق، رد این ادعا نیستبکله رد استدلالاتى است که شالوده آن را تشکیل دهند.اگر بنا باشد که نظریات حقوق طبیعى رد شود باید منبع و منشا دیگرى یافت تا هر ادعاى مورد قوبل در باب حقوق را بر آن بنا نهاد.شمایر از بدیلها براى این نظریات در کار است.یکى از بسیطترین آنها این است که تکالیف یا الزامات را اصل دانست و حقوق را از آنها اخذ کرد.جدایى ریشهاىتر از نظریات لیبرال، این است که خیر و خوبى را از لحاظ عقلى، هم مقدم بر حقوق و هم مقدم بر تکالیف دانست. مثلا، بنابر نظریه ارسطو همه آدمیان طبیعتا در جستوجوى سعادت هستند.مراد ارسطو از سعادت صرف لذت نیستبلکه مراد او برآورده شدن این امر است که انسان خوب نزدگى کرده باشد.در این صورت حقوق و تکالیف را مىتوان نهادهایى دانست که به عنوان شرایط سوقدهنده به سوى رشد و توسعه جامعه خوب توجیه شدهاند.در راستاى همین طرز تفکر است که فارابى نظریه سیاسى خود را در کتاب «المدینة الفاضله» ارآئه مىدهد.نظریه فارابى، همچنین، انتقادات مفیدى بر نظریات لیبرال در باب حقوق دربردارد، زیرا او تاکید مىکند که براى تحقق بسیارى از فضائل فردى و اجتماعى از داشتن سازمان سیاسىگریزى نیست.این موضوعى است که نقدهاى هگل از لیبرالیسم نیز از آن گرفته شده است. (5)
با قطع نظر از اینکه آموزه برابرى ذاتى در باب حقوق را چگونه توجیه مىکنند، این آموزه در واقع در همه نظریات سیاسى دوره جدید نقش محورى بازى مىکند.اما پذیرش شکلى از آموزه برابرى ذاتى، مستلزم حمایت از خط مشىهاى اجتماعى مساواتطلبانه نیست.مثلا هابز به طرفدارى از آموزه برابرى ذاتى منسوب است، اما بر اساس برابرى ذاتى، علاوه بر تفسیر خودش از نظریه قراردادى به نفع ساختار سیاسى فرمانروایى مستبدانه، استدلال مىکند.
نظریات لیبرالیسم در باب حقوق
براى اینکه بفهمیم چگونه آموزه برابرى ذاتى در نظریه لیبرال به آموزهاى در بابا حقوق بشر تغییر شکل یافته لازم است که ابتدا به فهم بهترى از نظریات لیبرال در باب حقوق دستیابیم.
کابرد امروزى اصطلاح «حق» کاربردى است که در سرتاسر قلمرو فلسفه، سیاست و حقوق گسترش یافته است.نظریهپردازان حقوق، به همان کثرت فلاسفه و متفکران سیاسى در مفهوم حقوق سهیم شدهاند.ریشههاى مفهوم حقوق بشر جهانى در آموزه قانون طبیعى نهفته است.فلاسفه رواقى چنین تشخیص داده بودند که قوانین ساخته بشر که در آن زمان مجهول بود نمىتوانست عادلانه باشد زیرا با قوانین طبیعى سازگار نبودهاست. رواقیون توسل ویژهاى به بردگان جامعه یونان، که ستمدیدهترین مردم در زیر سلطه قوانین یونان بودند، داشتند زیرا نظریه رواقى در باب قانون طبیعى، راهى براى وارد ساختن انتقاد عقلانى به بردبارى در برابر قوانینى که منشا شرایط ناگوار بردگان بود ارائه مىکرد.بعدها گسترش امپراطورى روم زمینه سیاسى و قانونى بازترى فراهم آورد که قوانین روم در آن، بر نظریه قانون طبیعى اثر عملى گذاشت، زیرا ادعا مىشد که از آنجا که قوانین روم، قوانین طبیعى بود، مىتوانستبر همه نژادها، قبایل و ملیتها منطبق شود، بدینسان نظریه قانون طبیعى، توسط امپراطوران روم و نیز بردگان یونانى به کار گرفته مىشد; از این نظریه مىتوانستند براى مستدل ساختن آزادىخواهى و یا سلطهطلبى استفاده کنند.
مفهوم حقوق از یونانىها و رومىها به نظریات قانون طبیعى قرون وسطى راه یافت و در اندیشههاى ویلیام اکامى، William of Ockham ، (1349- 1285) که حق انسانى را به قدرت عمل کردن بر طبق قانون طبیعى تعریف کرده، اهمیت ویژهاى پیدا کرد.واجد حق بودن یعنى دارا بودن توانایى یا صلاحیت انجام فعل از روى استحقاق به شیوهاى دلخواه; عمل کردن به این شیوه، اعمال آن حق شمرده مىشود.مالک قرص نان، این قدرت را دارد که هرگاه بخواهد آن را از روى استحقاق بخورد، بنابراین او نسبتبه آن حق دارد; اگر کسى این نان را بدون اجازه مالک بخورد کار او حق انسانى را نقض کرده است.عمل او نقض حق مالى مالک است. «ویلیام اکامى» اگرچه حقوق را بر حسب قدرت تصویر مىکند اما، با محدود کردن حقوق در قدرتهاى اعمال شده در داخل محدودیتهاى قانون طبیعى، حق را از قدرت متمایز مىکند.
توماس هابز، Thomas Hobbes ، (1679- 1588) حق را آزادى مىپندارد نه قدرت. «آزادى انجام کارى» در صورتى حصال مىشود که اگر و تنها اگر هیچ الزامى در انجام ندادن آن، متوجه شخص نباشد.این که بگوییم شخص حق دفاع از خود را دارد صرفا به این معنا است که شخص وظیفهاى در خوددارى از به کارگیرى زور در دفاع از خود در برابر حمله ندارد و این به معنى انکار آن نیست که مىتوان وظیفه دفاع از خود را هم داشت.
بعضى از نظریهپردازان معاصر مثل اچ.ال.اى.هارت (H. L. A Hart) مىگویند که ما از داشتن حق دفاع از خود سخن نمىگوییم مگر اینکه آزادى خوددارى از بهکارگیرى زور بر ضد مهاجم وجود داشته باشد.به علاوه، هر حق تام در دفاع از خود، شامل وظایفى بر دیگران است که مانع از اعمال آزادى شخص در به کار بردن یا نبردن زور بر ضد مهاجم نشوند.از باب ارائه تعریف، حق مرکب است از آزادى دو جانبه با «حفاظى از وظایف» اگرچه هابز مىتواند آنچه را که حقوق شخص را از وظایف او متمایز مىکند، توضیح دهد، چرا که وظایف الزامآورند، در حالى که حقوق عبارتند از فقدان الزام، لکن او نیز مىتواند توضیح دهد که چگونه حق شخص، وظایفى را بر عهده دیگران مىگذارد.
بسیارى از فلاسفه، حقوق را با وظایفى که این حقوق مستلزم آنها هستند، یکى مىدانند. جان آستین، John Austin (1859- 1790) معتقد است که حق وظیفهاى نسبى است، این گفته که بستانکار حق دارد طلب خود را از بدهکار دریافت کند معادل این مدعا است که بدهکار وظیفه دارد بدهى را پرداخت کند.جان استوارت میل، John Stuart Mill (1873- 1806) به نحو مشابه حق انسانى را وظیفه نسبى انسان مىپندارد.حق سؤالکننده در اینکه حقیقت را به او بگویند عبارت است از وظیفه پاسخدهنده در اینکه به درستى پاسخ دهد.
نظریهپرداز معاصر متنفذ، جول فین برگ، Jole Feinberg ، استدلال مىکند که آنچه با هر تبدیل حق به وظیفه، از آن صرف نظر مىشود، تعقیب قانونى ادعا است، زیرا این فعالیت است که در هر حقى متمایز و ارزشمندترین چیز است.او حق را به ادعاى معتبر تعریف مىکند.ادعا داشتن نسبتبه چیزى یعنى قرارداشتن در موقعیتى که آن چیز را به عنوان طلب، مطالبه کرد، مثل ادعاى حق استفاده از یک ساختمان با نشان دادن حق مالکیت آن.ادعاى معتبر ادعایى است که با مقررات مربوطه توجیه بشود. حقوق قانونى با مقررات قانونى معتبر مىشوند.همینطور حقوق اخلاقى، ادعاهایى هستند که با اصول اخلاق توجیه بشوند، بنابر این دیدگاه شخص در باب آنچه که حقوق اخلاقى به دست مىدهد بستگى به این خواهد داشت که در اخلاق رهیافت غایتگرایانه یا وظیفهگرایانه یا فضیلتگرایانه اتخاذ کند.حقوق داراى اهمیت هستند زیرا موضع حق به جانب جهت درخواست، و نه صرفا امکان درخواست، اجراى وظایفى که مستلزم آن هستند، اعطا مىکنند. (6)
مباحث معاصر در بابا نظریات حقوقى، معمولا موضوعات عقلى را با شروع از نظریات وسلى ن.هوفلد، Hohfeld. N/ Wesley ، (1918- 1879) عنوان مىکنند.وى مشاهده کرده که واژه «حق» در مکتوبات قانونى به معانى مختلفى به کار مىرود.هوفلد چهار نوع حقوق اساسى را مشخص کرد: حقوق ادعایى، آزادىها، قدرتها و مسؤولیتها.وى ادعا کرد که هر کدام از اینها در حکم شرایط قانونى است که در آن شرایط، دیگران با این حقوق محترم شمرده مىشوند.نظریهپردازان اخلاق درصدد بودهاند که دستهبندى هوفلد را از حوزه قانون به حوزه اخلاق انتقال دهند به طورى که بتوان حقوق اخلاقى را حتى هنگامى که توسط قانون تضمین نشدهاند، مطالبه کرد.اما چارچوب هوفلد فقط نقطه شروع مباحث، براى بیشتر نظریهپردازانى است که این چارچوب را غیر وافى یا از بسیارى جهات نیازمند اصلاح مىبینند.مثلا عدهاى ادعا مىکنند که حقوق اخلاقى متضمن ترکیبهاى گوناگونى از همه چهار نوع حقوقى است که هوفلد تعیین کرده است.دیگران اعدا مىکنند که دستهبندى هوفلد قادر نیستبا این نظر که مىگوید حقوق مصالحى هستند که توسط قانون مدنى یا قانون اخلاقى حفاظت مىشوند، سازگارى یابد.معهذا نظریهپردازان دیگر ادعا مىکنند که حقوق را نمىتوان با هیچ نوع مصلحتى یکى انستبلکه باید آنها را «قیود و محدودیتهایى» در باب پىگیرى و دستیابى به مصالح دانست چه این قیود به مصلحتخود شخص مربوط باشد یا به مصلحت دیگران.به طور کلى، نظریات معاصر درباب حقوق غالبا به نظریات مصلحتى و نظریات گزینشى تقسیم مىشوند. بنابر نظریات مصلحتى حقوق بر حسب منافع یا مصالح شخصى که داراى حق است توجیه مىشوند به طورى که مىتوان ادعا کرد که دیگران به خاطر مصالح شخص که آن حق را دارا است انواع گوناگونى از وظایف را بر عهده دارند.از طرف دیگر، نظریه گزینشى مىگوید حق داشتن یعنى قرار داشتن در موقعیتى از استیلاى موجهکه بتوان در آن موقعیتبدون لحاظ مساله نفع یا مصلحت، تعیین کرد که دگیران چگونه باید رفتار کنند. همانگونه که انتظار مىرود فیلسوفانى هم هستند که درصدد بودهاند ترکیبى بسازند از آنچه که به نظرشان مىرسیده باید بهترین جنبههاى نظریههاى مصلحتى و گزینشى در باب حقوق باشد. (7)
سودگرایان، مارکسیستها و جمعگرایان نظریههاى لیبرال در باب حقوق را مودر حمله قرار دادهاند.کنایه بنتام که حقوق «داراى بنیادى بر آب» هستند بر این اندیشه استوار است که آنچه که حقوق فردى انگاشته شده باید بریا رفاه عمومى قربانى شود.رد حقوق توسط مارکسیستها ذاتا شبیه همین است.آنها حقوق را بخشى قابل اغماض از اخلاق بورژوازى مىبینند که به منظومر نائل شدن به اهداف کشمکشهاى طبقاتى باید قربانى شود.جالب توجه اینکه متفکران محافظه کار یا سنتگرا، نظریات لیبرال در باب حقوق را به فردگرایى افراطى متهم ساختهاند.متقدمترین انتقاد از این قبیل کتاب تاملاتى درباره انقلاب فرانسه Reflections on the Revilutionin از ادمند برک (1729-1797) (Edmund Burke) بوده که در آن، زمامدار ایرلندى از آزادى «عقلانى» و حقوق «واقعى» دفاع مىکند در حالى که ادعاهاى آزادى مطلق و حقوق همگانى را که به انقلابیون فرانسوى نسبت مىداد، تقبیح مىکرد.برک معقتد بود که مردم به موجب تعلقشان به جامعه است که استحقاق بهرهمندى از حقوق را دارند، و بنابراین حقوق آنها را باید محدود کرد، هماهنگ گردانید و تابع خیرات اجتماعى معینى مثل نظم و حاکمیتحکیمانه که پیش شرطهاى لازم آزادى واقعى هستند، قرارداد. گرچه نظرات برک در میان متفکران محافظهکار داراى تاثیر و نفوذ بوده است، اما نفوذ وى با این واقعیت که او از ارائه یک فلسفه سیاسى نظاممند عاجز ماند، محدود شده است.
نقد دیدگاه لیبرالیسم در سالهاى اخیر شمارى از نقدهاى عام نسبتبه لیبرالیسم صورت گرفته که شامل رد نظریات لیبرال در باب حقوق، غالبا به دلیل فردگرایى افراطى آنها، نیز هست.چنین نقدهایى را در آثار فلاسفهاى از قبیل چارلز تیلر (Charles Taylor) ، مایکل سندل (Michaael Sandel) ، رابرت نویل (Robert Neville) ، و السدایر مکنتایر (Alasdaer Macintyre) ، مىتوان یافت. (8)
این نویسندگان عموما از تقدم مفهوم خیر بر مفهوم حق و از اینکه حقوق را باید در مفهوم خاصى از خیر یافت، حمایت مىکنند.
برند آلمند (Brenda Almond) ، به توافق تفکر اسلامى با چنین انتقادهایى توجه کرده است.او مىنویسد: اعتراض محافظهکارانه این است که آموزه حقوق وسائل نابودى و از بین رفتن تمامیت فرهنگ و سنت را فراهم مىآورد به گونهاى که اینها به زمانهاى خاص و مکانهاى خاص مختص مىشوند.به این لایل است که فرهنگهاى معاصرى مثل اسلام که بر اساس مذهب استورارند ممکن است تمرکزى را که لیبرالیسم بر حقوق دارد رد کنند.به علاوه، تاکید و اعمال فشار در باب حقوق [فردى] ممکن است امپریالیسم فرهنگى از طرف ملتهاى لیبرال غربى تلقى شود. (9)
آلمند در دفاع از لیبرالیسم ادعا مىکند که نهاد حقوق سیاسى بنیادى محکوم به این است که توسط جنبشهاى سیاسى قوى داراى اهداف سلطهگرانه مورد مخالفت قرار گیرد.
این سخن آلمند «یک مغالطه از طریق انسان» است.این واقعیت که ممکن است دیکتاتورها، نظریات لیبرال درباب حقوق را رد کنند، به کار دفاع از چنین نظریاتى نمىخورد.این اندیشه که حقوق سیاسى با اهمیت است، توسط نویسندگان محافظهکار مثل برک انکار نشده است.اختلاف بین تفکر لیبرال و تفکر محافظهکار در حقوق، بر سر این نیست که تفکرات لیبرال از حقوق دفاع مىکنند و تفکرات محافظه کار مىخواهند از آنها صرف نظر کنند، بلکه اختلافشان اختلافى از باب نظریه اخلاقى است.از نظر لیبرالها، حقوق اساسى هستند، در صوریت که از نظر محافظهکاران از عقیدهاى در باب خیر گرفته شدهاند.آلمند استدلال مىکند که «حقوق با مسؤولیت اجتماعى ناسازگار نیستند.در واقع مسؤولیت اجتماعى پیشفرض حقوق است، از این حیث که تصدیق حقوق متضمن این است که شخص همانگونه که به حقوق خود قائل استبه حقوق دیگران هم معترف باشد.» اما این ادعا از فهم این نکته عاجز است که محافظهکاران منکر سازگارى حقوق با مسؤولیت اجتماعى نیستند و حتى ممکن استبپذیرند که مسؤولیت اجتماعى پیشفرض حقوق است، معهذا، استدلال مىکنند که بنابر نظریه لیبرال در باب حقوق است، معهذا، استدلال مىکنند که بنابر نظریه لیبرال در باب حقوق، آرمانهاى اجتماعى عمومى در باب خیر باید به نفع حقوق فرد که بنیادین و اساسى هستند، قربانى شوند.و این آن چیزى است که آنها بدان اعتراض مىکنند.آلمند در دفاعش از حقوق در برابر سودگرایان، اشتباه مشابهى مرتکب شده است.او استدلال مىکند که حقوق وسیله سود همگانى را فراهم مىکند.به همین جهت، سودگرایانى مثل میل از حقوق دفاع کردهاند. هیچ شکى در اینکه حقوق با اهمیت است، نیست.آلمند خود، به این نکته توجه مىکند که مارکسیستها اخیرا حقوق را از نو تفسیر و تعبیر کرده و از آن حمایت نمودهاند. بنابراین، مشکل در این نوع تفسیر از حقوق است و اینکه آیا فرض بر این قرار گرفته که حقوق، اساسى باشند یا در خدمتخیر جامعه.و اگر دومى درستباشد، باید به این مساله تسریح کنند که اگر بناستحقوق در خدمتخیر جامعه باشند، مراد از خیر چه مفهومى است؟ آلمند ادعا مىکند توجیه نهایى حقوق این است که «حقوق بر اساس کمکى که به تحقق آمال و آرزوهاى انسان (شکوفایى انسان) مىکند از «توانایى» در فراهم ساختن توافق و پذیرش همگانى برخوردارند.مآلا، نائل شدن به این پذیرش کار ترغیب و بحث و استدلال است، نه کارى از سنخ اثبات یک واقعیت قانونى یا سیاسى یا علمى.» اما امیدها و آرزوهاى مردم به طور تنگاتنگى به تصور آنها از خیر و نفعى که جامعه آن را هدف خود مىداند، مربوط است.توافق بر اهمیتحقوق، تا این حد که بعضى از حقوق براى نائل شدن به اهداف بسیار متنوعى ضرورى هستند، مىتواند حاصل آید، اما آنجا که نائل شدن به اهداف مختلف، مستلزم حقوق مختلف باشند، مخالفت و ناهماهنگى در کار خواهد بود.المند چنین مىپندارد که بینش لیبرال در باب حقوق به رضایت و پسند نهایى نائل خواهد شد، اما هیچ استدلال وقعى بر ضدع بینشهاى بدیل عرضه نمىکند.حتى او در ادعاى خود مبنى بر اینکه نیل به پذیرش، موضوعى از سنخ ترغیب و اقناع است تا اثبات یک واقعیت، چنین مىپندارد که طبیعتگرایى اخلاقى را باید رد کرد.گرچه بسیارى از حامیان سنتبه شکلى از طبیعتگرایى اخلاقى وفادارند.بدینسان، او در مقابل کسانى که از آنها انتقاد مىکند، مساله را مسلم فرض مىکند.
دفاعى از بینش لیبرال در باب عدالت و حقوق برابر، که به مراتب داراى اهمیت است، کتاب (A Theatyof Iustice) از جان رالز (John Rawls) است. (10)
رالز استدلال مىکند که مفهوم اساسى در باب عدالت، انصاف است.بنابراین، اگر بخواهیم بفهمیم که آرایش عادلانه نهادهاى اجتماعى چیست؟ باید تلاش کنیم نحوهاى از تعیین چنین آرایشهایى را فرض کنیم که متضمن هیچ بىانصافى نباشد. رالز پیشنهاد مىکند که در این خصوص آزمایش و تجربه فکرى ذیل مىتواند به درک شهودى ما کمک کند:
باید فرض کنیم که بناستیک قرارداد اجتماعى را تدوین کنیم، بدون اینکه بدانیم در این اجتماع که قرارداد براى آن نوشته مىشود ما عهدهدار چه موقعیتى هستیم؟ رالز این موقعیت را که باید در آن درباب نهادهاى اجتماعى به مذاکره بپردازیم «موقعیت اصیل» مىنامید.مىگوید این موقعیت اصیل پشت «حجابى از جهل» قرار دارد، به گونهاى که طرفهاى مذاکره در این قرارداد اجتماعى نمىدانند غنى خواهند بود یا فقیر، سفید خواهند بود یا سیاه، جنسیت مذکر خواهند داشتیا مؤنث و غیره.رالز معتقد است که اگر مذاکرهکنندگان به نحو ایدهآل منطقى باشند و در باب نهادهایى که بر جامعه حاکم خواهند بود، جامعهاى که مىخواهند در آن زندگى کنند، به مذاکره بپردازند، در این صورت مصلحتاندیشى اقتضا مىکند که براى اعضاء جامعه چنان ترتیبى دهند که اقسام گستردهاى از حقوق اساسى برابر و اساسى نیاز هست، زیرا شخص نمىداند که در جامعه چه نوع تصورى از خیر خواهد داشت، و بنابراین، سعى خواهد کرد به این توجه کند که با قطع نظر از اینکه چه تصورى از خیر داشته باشد، بتواند آن را تعقیب کند.بدینسان، بنا به راى رالز، به منظور جلوگیرى از تعصب و بىانصافى در جامعه به بالاترین حد حقوق برابر نیاز است.
نظریه عدالتى که رالز آن را پیشنهاد کرد، منتقدان و نیز حامیان را متوجه خود ساخت.جمعگرایانى که پیش از این نام بردیم، تایلر، سندل، تویل، مکنتایر و دیگران از جمله این منتقدان هستند.آنها استدلال مىکنند که تجربه فکرى رالز داراى خدشه است.زیرا حجاب جهل، مفهوم شخص اخلاقى را که باید در جایگاهش در اجتماع بنیان نهاد، و نمىتوان آن را به طور مؤثرى از آرمانهایش در باب زندگى خوب جدا کرد، از بین مىبرد.رالز ادعا مىکند که به منظور اجتناب از تعصب، مفهوم حق را باید بر مفهوم خیر مقدم کرد، در حالى که جمعگراها استدلال مىکنند که براى اجتناب از تحمیل خودگرایى افراطى، خیر را باید متقدم بر حق فرض کرد.
نظریه اسلام در باب حقوق در تنسیق نظریه اسلامى در باب حقوق مىتوان از کارهایى که در اثناء تعالیم لیبرال در باب نظریات حقوقى انجام شده، بهره برد.عناصر گوناگون تحلیل عقلى هوفلد و منتقدان او مىتواند ابزار ذهنى سودمندى براى پردازش نظریه اسلامى در اختیار نهد، اما درباره موضوعات جوهرى و اساسى در باب بنیانهاى حقوق، متفکران مسلمان باید از نظریه لیبرال چشم بپوشند.نقطه شروع مناسب براى آغاز ارائه نظریه اسلامى رسالة الحقوق امام سجادعلیه السلام است.این رساله به وضوح نشان مىدهد که اسلام به هیچ وجه مخالف حقوق نیستبلکه مفهوم حقوق در اسلام از مفهومى که توسط نظریات لیبرال ترویج مىشود فاصله زیاد دارد.در این خصوص، جا دارد که اظهار نظر ویلیام چیتیک را در ترجمهاش از این رساله نقل کنیم:
«اسلام مجموعه زمینهها و ابعاد فرد را ملاحظه مىکند یعنى اینکه ابتدا ارتباط او را با خدا لحاظ مىکند سپس ارتباطش را با مخلوقات خدا.آنچه براى فرد در ارتباطش با خدا مهم است این است که به رستگارى نائل شود، یا به عبارت دیگر اینکه او از دستورات خداوند، که بر اساس رحمتبوده و درصدد تامین فراترین مصالح خود فرد است، تبعیت کند.خلاصه اینکه اسلام مآلاندیشى و ژرفنگرى فرد را کمتوفیق مىبیند زیرا انسانها خود، به تنهایى نمىتوانند فراتر از مصالح عاجل خود در طول حیات دنیوى را ببینند.اما این تحقیر فردگرایى، تحقیر فرد نیست، بلکه برعکس، این امر او را به درجه نهایى اهمیت فرا مىبرد، زیرا همه چیز در هتسعادت او در جهان آینده قرار داده شده است.اسلام این جهل و ناتوانى انسان در درک خیر غایى خود را صرفا وقتى که از هدایت الهى بىنصیب باشد قائل است.بنابراین، به تحلیل بردن و نابود کردن جهل فرد مبادرت مىورزد، فرآیندى که متضمن سرکوب انانیت و از بین بردن همه امیال خودخواهانه است.در نتیجه خود انسانى یا روح (نفس) از تعداد کمى «حق» برخوردار است، اما وظایف و مسؤولیتهاى زیادى دارد، به بیان دقیقتر روح فقط یک حق واقعى دارد - حق رستگارى» . (11)
قرآن چنین مىآموزد که همه مردم در پیشگاه خدا برابر هستند، و اینکه هر فرد در جهان دیگر بدون لحاظ نژاد یا جنس، کیفر یا پاداش داده مىشود.اما این تاکید بر برابرى بنیادین به حمایت از برابرى اجتماعى منتقل نمىشود.بنابر قوانین اسلامى به مرد و زن حقوق برابر اعطا نشده است، اگرچه هیچ تبعیضى هم بر اساس نژاد صورت نگرفته است.در حالى که به آزاد کردن بردهها توصیه و سفارش مىشود، نهاد بردهدارى به رسمیتشناخته مىشود و بر اساس این نهاد، حقوق متفاوت مجاز مىگردد. مثلا، در قانون قصاص بین مرد و زن و نیز بین انسان آزاد و برده فرق گذاشته مىشود.کیفرهاى جرایم مختلف نیز بر اساس جنسیت و برده بودن یا نبودن، تفاوت دارند.حقوق برابر نیز بر اساس مذهب انکار مىشود.بسیارى از مبلغان مذهبى غربى روى این نابرابرىها که در قوانین اسلام، به رسمیتشناخته شهد است، دست گذاشته و بر اساس اینها اسلام را به بىعدالتى متهم ساختهاند.متفکران اسلامى چندین قسم پاسخ عرضه کردهاند.بعضى ادعا کردهاند که غایات و اهداف اسلام در مساواتطلبى کمتر از اهداف فلسفههاى سیاسى غربى نیستند.مثلا، استدلال کردهاند که برابرى بنیادینى بین مرد و زن در کار است که شالوده اختلاف وظایف و مسؤولیتهاى قانونى اعطا شده به آنها را تشکیل مىدهد و این که به رسمیتشناختن نهاد بردهدارى تایید و رضایتبه آن نیست و تصویه و سفارش به آزاد ساختن بردهها نارضایتى از این نهاد را، على رغم پذیرش قانونى آن، ثابت مىکند.همینطور هم قانون قصاص متضمن به رسمیتشناختن جنگ میان قبیلهاى، بدون تایید و رضایت از آن است.
اصلاحطلبان مسلمان گاهى آرمانهاى غربى در باب برابرى اجتماعى را با این اعدا که مشابه اینها را در قرآن واحادیث مىتوان یافت، مىپذیرند.آنگاه نابرابرىهاى اجتماعى در جوامع مسلمان را به فهم نادرست تعالیم اسلام یا عجز از به کار بستن آنها، نسبت مىدهند.
از طرف دیگر، مدافعانى از سنت در جوامع مسلمان یافت مىشوند که آرمانهاى برابرى اجتماعى را رد مىکنند و ادعا مىکنند که عدالت در اسلام صرفا مساواتطلبى نیست.گاهى نابرابرىهاى اجتماعى بر حسب استعدادها، موجه هستند. مثلا براى توجیه اختلافات موجود در باب حقوق اعطا شده به مرد و زن، به اختلافات بیولوژیکى آنان تمسک کردهاند.
هر کدام از این شیوهها در دفاع از اسلام داراى خدشه است.رهیافت جامعه اصلاحطلبان از درک ناسازگارى بین آرمان به لحاظ اجتماعى مساواتطلبانه و قانون اسلامى، عاجز است علاوه بر این، کسانى که به تجدید نظر و اصلاح قانون اسلامى، دعوت مىکنند مجبورند دلیل بیاورند بر اینکه منافع قوانین اسلامى را چگونه باید تفسیر کرد تا به تجدید نظر مطلوب منتجشود و اینکه چگونه روشهاى سنتى، از لحاظ روش و اسلوب آن منابع را به غلط تفسیر کرده است; نظیر قانون شهادت که بر طبق آن شهادت دو زن برابر شهادت یک مرد قرار داده شده است.این قانون صریحا در قرآن بیان شده است، بنابرواین حمایت از تجدید نظر در این قانون مستلزم رد این اندیشه است که قوانین برگرفته از نص قران به طور جهانشمول تطبیقپذیرند.در این صورت جاى تردید خواهد بود که هیچ سبک روشمندى در باب فقه اسلامى تحققپذیر باشد.از طرف دیگر، پذیرش قانون شهادت آنگونه که در قرآن بیان شده، با پذیرش هدف برابرى اجتماعى بین مرد و زن ناسازگار است.
رهیافت مدافعان سنت، در موضوعات تجربى عاجز مىماند.ادله تاییدکننده این اعتقاد که اختلافات بیولوژیکى بین مرد و زن سبب کاهش توانایى زن در ارائه شهادت درست مىشود، وافى به مقصود نیست.به علاوه، حتى اگر بتوان ثابت کرد که مرد و زن در شهادت دادن به نحو یکسان موثق و معتبرند، این امر قانون اسلام را عوض نخواهد کرد.شریعت مقدس از هر چه که بناست درباره اعتمادپذیرى و اعتبار مقایسهاى مرد و زن یافتشود، مستقل است.اما ناکامى این دفاعها از اسلام، چنانکه در بالا ذکر شد، مستلزم این نیست که قوانین اسلام ناعادلانه استبلکه صرفا این را مىرساند که مفهوم عدالت در اسلام به نحو کامل مساواتطلبانه نیست.پذیرش اینکه عدالت اسلامى به نحو کامل مساواتطلبانه نیست، ارتکاب خطایى متقابل یعنى انکار عناصر مهم مساواتطلبى در بینش اسلامى در باب عدالت نیست.احادیث فراوانى وجود دارد که بر اساس آنها ادعا مىشود که تبعیض در تطبیق قوانین اسلام به نفع صاحبمنصبان یا خویشاوندان آنها مطلقا حرام است. آرمان تطبق قوانین اسلام دقیقا مساواتطلبانه است.خود این قوانین نیز، با استثناهایى بر اساس مذهب و جنسیت، عمدتا مساواتطلبانه است.باید هر ارزیابى فلسفى در باب بینش اسلامى در باب عدالتبررسى کند که چرا در قوانین عمدتا مساواتطلبانه اسلام، استثناهایى قرار داده شده است.به آسانى و براى تنسیق نظریه اسلامى در باب عدالت، مىتوان پیشنهاد کرد که مفهوم مرکزیى که شالوده عدالت را در اسلام تشکیل مىدهد برابرى، انصاف یا بىطرفى نیست، بلکه نظم است. عدالت عبارت است از اینکه هر چیزى در مکان مناسب خودش باشد به گونهاى که جامعه یک واحد سازمانیافته هماهنگ بشود.این هماهنگى، انصاف، بىطرفى و برابرى را تا حد معینى اقتضا دارد، اما مرد و زن، بر حسب نقش متفاویت که در اجتماع بر عهده دارند، باید حقوق و وظایف مختلف داشته باشند.بنابراین، دعالت در اسلام بر بینش جامعه هماهنگ تحتحاکمیتخدا، استوار شده است، که جزئیات مناسبات این جامعه در قرآن و احادیث تعیین گردیده است، چگونه باید از موقعیتى که جوامع مسلمان، معمولا خود را در آن محتاج ترتیبات نهادینى مىیابند که ممکن است فراتر از آنچه که صراحتا در قرآن و احادیثبیان شده، باید به این آرمان رسید، در صورتى که آن تصور از عدالت که این نهادها باید بر اساس آن بنا شود تصورى است که در قرآن و احادیث توصیف شده، نه آنکه در نظریات قراردادى اجتماعى بیان گردیده است.
معهذا نظریات قراردادى اجتماعى مىتوانند ابزار سودمندى براى کشف مفاهیم اسلامى در باب عدالتباشند.به یاد آورید که رالز به ابزار «موقعیت اصیل» و «حجاب جهلش تمسک کرد تا درک شهودى خود را راجع به آرایشهاى عادلانه - بنابر تصورات مربوط به سنت دمکراتیک لیبرال - واضح کند.ما مىتوانیم شرایطى را که درباره امور موجود در موقعیت اصیل، فرض مىشد، تغییر دهیم تا در یافتهاى شهودى خود را راجع به نهادهاى عادلانه در جامعه اسلامى روشن کنیم، شاید چنین آرایشهاى نهادینى، همانهایى باشد که در موقعیت اصیل، توسط کسانس که آرمانهاى قرآنى اطاعت از الله سبحانه و تعالى را مىپذیرند، توافق بر آن حاصل مىشود، و شاید اصیلترین موضع و مکان همانى است که انسان امانت الهى را بر اساس آن مقام پذیرفت:
«انا عرضنا الامانة على السموات والارض و الجبال فابین ان یحملنها واشفقن منها وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا.» (72: 33)
پىنوشتها:
1- مقایسه کنید با Nichomachean Ethis, Politic5, 1282b 1131a.
2- Hastings Rashdall The Theory of Good and Evil, (Oxford: Oxford University Press 1907), Vol. I, pp. 223-224, cited in brian Barry|s "Equality" in the Encyclopedia of Ethics, from which much of this lecture is taken.
وkD؟OvC ی×شئ حسlOvC qC ظç Dاëp×C حشأOvC ُىغDىF éئ lىzDF éOzCk é@Vک@N -3
.êpFCpF عkکF یèëlF ُ،ëlغC qC ظç ق lـئی×
وDث،ىJ ok عDى×kA l¨ pF MDغCکىd êCکµk] (یwىدثغC éF) ظVpO× ,ف×kکت.êC.p@خ -4
عCکhC ُخDvo] qC ¢iF فëC qC یdpz ق éط@Vp@N , (Boston: Twayne, 1987) [عDىـV kDë
.PvC وkpئ éٌCoC [D؟¥خC
Charles Taylor, Sources of the Self: The Making of the Modern :DF lىـئ éwëD@أ@× -5
Identity (Cambridge: Harvard, 1989).
Michael Sandel, Liberalism and the Limits of Justice (Cambridge: Cambridge Universit
Press, 1982).
" Right, Concepts " qC éطدئ éF éطدئ ,ضDئC TeF êClOFC qC ,سDF HخD®× pN¢ىF -6
1100 -1101 MDe؟¤ ,ءشhC ½oD•@ط@خC ÷p@ëCk ok , Carl Wellman ,فطخق حoDئ qCof
.PvC A Theoryof Rights EDOئ وlـwëکغ فطخق.PvC وlz éO¾pت
(A Theory of Rights (Totowa: Rowman and Allenheld, 1985).
.ءشhC ق ذأµ EDOئ ok QpFکت فخA ذS× -7
Alan Gewirth, Reason and Morality (Chicago: Chicago University Press, 1978).
qC The Puritan Smile :lىـئ é•VCp× ,lz ذأغ سDF ok éئ حlـv ق pدىN oDRA pF D¾D©@× -8
pFClwخA qC ضقk IDZ After Birtue EDOئ ق Albany: SUNY Press, 1987 ذëکغ.یv MpFCo
Notra Dame: University of Notra Dame Press, 1984) .pëDOـا×
9- Brenda Almond, "Rights" in Singer|s A Companion to Ethics P.267.
Brenda Almond (University of Hull) is joint editor of the Journal of AppliedPhilosop
and the author of Moral Concerns andThe Philosophical Quest.
10- John Rawls, A Theory of Justice (Cambridge: Harvard University Press, 1971). <>
عDëoD¥غC MCoD،OغC ,ظآ) بىOىZ عDىدëق ُO@zک@غ , The Psalms of Islam ُطVpN -11
.280 £ (1987
هر چند ممکن استبرخى از قسمتهاى این مقاله قابل بحثباشد اما در مجموع مقالهاى در خور دقت و توجه است.
معرفت
مقدمه
الفاظ «حقوق برابر» و «حقوق بشر» شعارهایى سیاسى شدهاند در دست کسانى که خود اهل بىعدالتى و بىانصافى هستند.رهبران مسلمان و نیز روشنفکران غربى خواستار آنند که به خطاهاى آشکار زیر پوشش شعارهاى برابرى و حقوق پایان داده شود.به هر حال مسلمانان باید از بیان مطالب اخلاقى و سیاسى خود در قالب زبان حقوق پرهیز کنند زیرا زبان حقوق آنگونه که در غرب و در مناظرات سیاسى و بینالمللى حاکم بر غرب به کار مىرود، محصول مزرعهاى از مفاهیمى است که با ارزشهایى که اسلام از آنها دفاع مىکند، آبیارى نشده است.نابخردانه است اگر گمان کنیم که ما مىتوانیم از محصولات این مزرعه به طور دلخواه، بدون گرفتارى در چارچوب مفهومى مبتنى بر ارزشهایى که ممکن استبعضا با ارزشهاى اسلامى در تعارض باشند، بهرهمند شویم.اگر بنا باشد از حقوق و برابرى بر اساس ارزشهاى اسلامى دفاع کرد، لازم است نظریهاى اسلامى در باب عدالت ارائه کرد که بر حسب آن، حقوق و برابرى بتوانند جایگاه صحیح خود را بیابند و آرمانهاى نظریه سیاسى اسلامى را بتوان با آن روشن نمود و از آرمانهاى نظریات لیبرال غربى متمایز ساخت.این بدان معنى نیست که ارزشهاى اسلامى و غرب تماما باید با هم متعارض باشند بلکه بر خلاف چنین تصورى، عمدتا به دلیل نقاط اشتراک زیاد بین ارزشهاى غربى و اسلامى است که مسلمانان به کار بردن اصطلاح تساوى در حقوق را براى بیان شکایات و گلایههاى خود مناسب مىیابند.
از اینرو براى اجتناب از دو قسم اشتباه در ارتباط با حقوق و اسلام لازم است احتیاط و مراقبت کرد; اولین اشتباه این است که مسلمانان در مقام عدالتخواهى، به طور غیرنقادانه زبان برابرى و حقوق را به کار بگیرند.دومین اشتباه این است که هر ادعایى از جانب غربیان در بابا حقوق را یم توان به گمان اینکه غیراسلامى است کنار گذاشت.اجتناب از این اشتباهات، ارائه نظریههاى اخلاقى و فلسفههاى سیاسى اسلایم را مىطلبد این کار کوچکى نیست و ما در اینجا درصدد انجام آن نیستیم.بلکه ما سیرى گذرا در مبانى نظریات غربى در باب برابرى حقوق خواهیم کرد و در ضمن به نقاط ضعف و قوت گوناگون، و نیز به نکات مورد علاقه مشتاقان در فلسفه سیاسى و اخلاقى اسلامى، توجه مىدهیم.
عدالت در آثار ارسطو
در بسیارى از قسمتهاى فلسفه غرب و نیز فلسفه اسلامى، وضع به اینگونه است که براى فهم نظریات معاصر در باب برابرى حقوق، گریزى از مراجعه به آثار ارسطو نیست.ارسطو در اخلاق نیکوماخوس، عدالت را به دو مقوله تقسیم مىکند: توزیعى و اصلاحى.عدالت اصلاحى به اصلاح خطاها مىپردازد.موضوع کیفر در جمله عناوین عدالت اصلاحى مندرج مىشود.عدالت توزیعى بنا به قول ارسطو، به توزیع صحیح «کرامتیا ثروت با موهبتهایى که میان اعضاء جامعه تقسیمپذیر هستند» مربوط مىشود.او مىگوید توزیع عادلانه، توزیع منصفانهاى است که هر فردى از افراد جامعه، در خلال آن، به آنچه که استحقاق آن را دارد مىرسد.مفهوم برابرى را در اینجا مىتوان سراغ گرفت زیرا همانگونه که ارسطو مورد ملاحظه قرار داده است، «همه انسانها گمان مىکنند که عدالتباید نوعى برابرى باشد...زیرا مىگویند...امور براى برابرها باید برابر باشد» . (1) اما این بدان معنى نیست که همه خیرات جامعه باید به طور یکسان میان اعضاى آن توزیع گردد، زیرا اعضاى جامعه نمىتوانند استحقاق یکسانى در دریافتخیرات گوناگون داشته باشند.
حقوق بشر در دوره جدید
از دوره جدید به این طرف نظریهپردازان حقوق طبیعى عدالت را بر حسب برابرى حقوقى در میان همه انسانها تفسیر کردهاند.بدینسان گاهى درخواستبرابرى حقوق در قالب درخواست احترام به حقوق بشر صورت مىگیرد.حقوق بشر حقوقى هستند که انسانها صرفا به موجب انسان بودن باید به طور مساوى از آنها بهرهمند باشند.در باب اینکه چه حقوقى است که باید به طور یکسان رعایت گردد و یا تفاوتها و فرقهایى را در میان انسانهایى که فرض شده این حقوق را دارند، مىتوان قائل شد یا نه اختلاف نظر وجود دارد.مثلا در بیانیه استقلال امریکا (1779)، ادعا مىشد که «همه انسانها برابر آفریده شدهاند و حقوق سلبناپذیرى از جانب آفریدگار به آنها عطا شده که حق حیات آزادى و طلب خوشبختى از جمله آنهاست.» معهذا افراد بسیارى قوانینى را که بر اساس جنسیت و نژاد بین مردم تبعیض روا مىداشت، سازگار با دعوى حقوق برابر مىدیدند، زیرا ادعاى حقوق برابر را در اصل انکار امتیازات قانونى خاصى که اشراف و کشیشها در زیر لواى سلطنتهاى اروپایى از آن بهرهمند بودند، مىدانستند.مثلا، ملاحظه کنید که چگونه نژادپرستى و آرمان برابرى در اندیشه هیستینگز رشدال (1924- 1858) با هم ممزوج شدهاند، او که خبر از هیچ تناقضى بین این دو نداشت هنگامى که نوشت: «انسانها داراى ارزش ذاتى یکسان هستند و بنابراین حق احترام یکسان دارند» ، و با اتخاذ این راى خداست که «نابرابرى دلخواهانه - نابرابریى که با بهروزى اجتماعى یا اصل عقلانى و عمومى دیگرى توجیه نشده باشد - در نحوه برخورد با افراد» را کنار زند، سپس در ادامه مىگوید: «بهروزى سطح پایینتر - احتمالا همان هستى - چینیان بىشمار و سیاهپوستان باید قربانى شود تا امکان برخوردارى از زندگى بهتر براى اندکى از سفیدپوستان فراهم شود» . (2)
آموزه برابرى ذاتى انسانها
تفسیر آموزه برابرى ذاتى انسانها هر قدر هم که پیچیده باشد، بسیارى از نظریهپردازان دوره جدید آن را امرى بدیهى گرفتهاند، در حالى که دیگران این آموزه را از الهیات یا از دیدگاهى در باب سرشت انسانى بر مىگیرند. (3)
با افول فلسفههاى مبتنى بر مذهب در غرب، رهیافتهاى قرن بیستم به دفاع از آموزه برابرى ذاتى، بر سرنوشت انسانى متمرکز شده است.عموما چنین تشخیص دادهاند که انسانها استعدادها، قریحهها، نیازها و خواهشهاى نابرابر دارند، اما ادعا کردهاند که نسانها برابرند زیرا همه آنها در برخى از نیازها و استعدادهاى اساسى مشترکند.این قسم رهیافت، تاب تحمل کاوش دقیق و موشکافانه را ندارد، زیرا اطفال و مبتلایان به امراض، ظاهرا در نیازها و استعدادهایى که انسانهاى بالغ و معمولى را از انواع حیوانات متمایز مىکند، شریک نیستند، معهذا به موجب انسان بودن آنها، پذیرفته شده که از حقوق اساسى معینى برخوکردارند.حامیان آزادى حیوانات معتقدند که نوع انسانى برخوردار از ویژگى منحصر به فردى نیست که به حسب آن لازم باشد فقط به او حقوق برابر اعطا مىشود، و پیشنهاد کردهاند که حقوق، در باب همه موجودات بهرهمند از ادراک حسى گسترش یابد. اما، ما براى حیات یک انسان عاجز و ناتوان بیشتر از یک حیوان فوقالعاده هوشمند ارزش قاذلیم.بنابراین، استدلال حامیان آزادى حیوانات چنین استدلال مىکنند که از آنجا که حقوق، مبتنى بر استعدادها و نیازها است و از آنجا که گاه حیوانات نسبتبه بعضى از انسانها از استعدادهاى برتر و نیازهاى بیشترى برخوردارند، حقوق برابر باید همانند انسانها به قلمرو حیوانات نیز گسترش یابد. در مقابل، ما مىتوانیم استدلال کنیم که از آنجا که ما براى حیات انسانها ارزشى فوق حیات حیوانات قائل هستیم و حقوقى را بریا انسانها قائلیم که براى افراد انواع غیرانسانى قائل نیستیم و از آنجا که گاه حیوانات در زمینه نیازها و استعدادها با انسانها برابرى مىکنند یا از آنها پیشى مىگیرند در نتیجه نیازها و استعدادها نمىتواند منشا حقوق باشد.
مسؤولیت اخلاقى انسانها
براى دستیابى به رهیافتى به این مساله که در درون فضاى اسلامى تنظیم شده باشد، باید با در نظر داشتن این مساله به بازخوانى بخش «دعواى حیوانات بر ضد آدمیان در پیشگاه پادشان جنیان» از رساله اخوان الصفا پرداخت، (4) در این دعوى آدمیان بنابر اصل مسؤولیت اخلاقى انسان، فاتح شدهاند.این اصل مىگوید مسؤولیت اخلاقى است که مىتواند قاعدهاى براى حقوق فراهم آورد نه ادراک.مسؤولیت از لحاظ کلامى با تعبیر در برابر خدا جوابگوى اعمال خود بودن تفسیر شده است، اما مسؤولیت، یک بعد اجتماعى اناسنى هم دارد.خداوند مسؤولیت ویژهاى در برابر سایر انسانها بر عهده آدمیان نهاده است.او مسؤولیتهایى را در قبال حیوانات نیز بر عهده ما گذاشته است.هر کدام از این مسؤولیتها به نتایجحقوقى منجر مىشود. در بعضى از موارد، این نتایجیکى هستند.هم آدمیان و هم حیوانات از این حق برخوردارند که نباید آنان را شکنجه داد.اما انسانها از حقوقى بیش از این بهرهمند هستند.ما به خاطر مسؤولیتهاى خاصى که داریم باید با انسانهاى دیگر رفتار منصفانه داشته باشیم.مسؤولیت رفتار عادلانه با دیگران، مسؤولیتى است که خداوند آن را به عنوان وسیلهاى در جهت محقق ساختن هم کمال فردى و هم کمال اجتماعى، بر عهده ما مىنهد.
به نظر مىرسد، نویسندگان دوره جدید غالبا چنین مىپندارند که آستانهاى از استعدادها در کار است که عبور از آن، حق دارا بودن مجموعه کاملى از حقوق را بدون لحاظ اختلاف مرتبه و درجه به انسان اعطا مىکند.در ارتباط با این دیدگاه، دو جور مشکل در کار است.اولین مشکل این است که گرچه این حقوق را به آدمیان محدود کردهاند و به قلمرو حیوانات گسترش ندادهاند اما همانگونه که پیش از این ذکر شد، ممکن استبعضى از حیوانات از این آستانه عبور کنند و بعضى از اسنانها نتوانند آن را پشتسر گذارند.شمکل دوم اینکه روشن نیست اگر حقوق بر پایه استعدادها مبتنى هستند چرا نباید به درجات مختلف متناسب با استعدادهاى موجود تطبیق داده شوند.
منشا حقوق
قبلا گفتیم که نظریهپردازان دوره جدید حقوق، عقیده ارسطو درباب عدالت توزیعى را اتخاذ کرده و آن را بر حقوق تطبیق نمودهاند و حقوق را به منزله کالاهایى دانستهاند که توسط نهادهاى سیاسى و اجتمعى بین اعضاء جامعه توزیع مىشود.ما ستدلالاتى را که بر فرض گسترش برابرى حقوق در میان همه انسانها، اقامه شده است، بررسى کرده و بر آنها ایراد گرفتیم.اما مطمئنا، به نظر مىرسد تعدادى از حقوق اساسى در کار است که باید آنها را به بمیان همه انسانها توسعه داد.رد نظریات معاصر در باب حقوق، رد این ادعا نیستبکله رد استدلالاتى است که شالوده آن را تشکیل دهند.اگر بنا باشد که نظریات حقوق طبیعى رد شود باید منبع و منشا دیگرى یافت تا هر ادعاى مورد قوبل در باب حقوق را بر آن بنا نهاد.شمایر از بدیلها براى این نظریات در کار است.یکى از بسیطترین آنها این است که تکالیف یا الزامات را اصل دانست و حقوق را از آنها اخذ کرد.جدایى ریشهاىتر از نظریات لیبرال، این است که خیر و خوبى را از لحاظ عقلى، هم مقدم بر حقوق و هم مقدم بر تکالیف دانست. مثلا، بنابر نظریه ارسطو همه آدمیان طبیعتا در جستوجوى سعادت هستند.مراد ارسطو از سعادت صرف لذت نیستبلکه مراد او برآورده شدن این امر است که انسان خوب نزدگى کرده باشد.در این صورت حقوق و تکالیف را مىتوان نهادهایى دانست که به عنوان شرایط سوقدهنده به سوى رشد و توسعه جامعه خوب توجیه شدهاند.در راستاى همین طرز تفکر است که فارابى نظریه سیاسى خود را در کتاب «المدینة الفاضله» ارآئه مىدهد.نظریه فارابى، همچنین، انتقادات مفیدى بر نظریات لیبرال در باب حقوق دربردارد، زیرا او تاکید مىکند که براى تحقق بسیارى از فضائل فردى و اجتماعى از داشتن سازمان سیاسىگریزى نیست.این موضوعى است که نقدهاى هگل از لیبرالیسم نیز از آن گرفته شده است. (5)
با قطع نظر از اینکه آموزه برابرى ذاتى در باب حقوق را چگونه توجیه مىکنند، این آموزه در واقع در همه نظریات سیاسى دوره جدید نقش محورى بازى مىکند.اما پذیرش شکلى از آموزه برابرى ذاتى، مستلزم حمایت از خط مشىهاى اجتماعى مساواتطلبانه نیست.مثلا هابز به طرفدارى از آموزه برابرى ذاتى منسوب است، اما بر اساس برابرى ذاتى، علاوه بر تفسیر خودش از نظریه قراردادى به نفع ساختار سیاسى فرمانروایى مستبدانه، استدلال مىکند.
نظریات لیبرالیسم در باب حقوق
براى اینکه بفهمیم چگونه آموزه برابرى ذاتى در نظریه لیبرال به آموزهاى در بابا حقوق بشر تغییر شکل یافته لازم است که ابتدا به فهم بهترى از نظریات لیبرال در باب حقوق دستیابیم.
کابرد امروزى اصطلاح «حق» کاربردى است که در سرتاسر قلمرو فلسفه، سیاست و حقوق گسترش یافته است.نظریهپردازان حقوق، به همان کثرت فلاسفه و متفکران سیاسى در مفهوم حقوق سهیم شدهاند.ریشههاى مفهوم حقوق بشر جهانى در آموزه قانون طبیعى نهفته است.فلاسفه رواقى چنین تشخیص داده بودند که قوانین ساخته بشر که در آن زمان مجهول بود نمىتوانست عادلانه باشد زیرا با قوانین طبیعى سازگار نبودهاست. رواقیون توسل ویژهاى به بردگان جامعه یونان، که ستمدیدهترین مردم در زیر سلطه قوانین یونان بودند، داشتند زیرا نظریه رواقى در باب قانون طبیعى، راهى براى وارد ساختن انتقاد عقلانى به بردبارى در برابر قوانینى که منشا شرایط ناگوار بردگان بود ارائه مىکرد.بعدها گسترش امپراطورى روم زمینه سیاسى و قانونى بازترى فراهم آورد که قوانین روم در آن، بر نظریه قانون طبیعى اثر عملى گذاشت، زیرا ادعا مىشد که از آنجا که قوانین روم، قوانین طبیعى بود، مىتوانستبر همه نژادها، قبایل و ملیتها منطبق شود، بدینسان نظریه قانون طبیعى، توسط امپراطوران روم و نیز بردگان یونانى به کار گرفته مىشد; از این نظریه مىتوانستند براى مستدل ساختن آزادىخواهى و یا سلطهطلبى استفاده کنند.
مفهوم حقوق از یونانىها و رومىها به نظریات قانون طبیعى قرون وسطى راه یافت و در اندیشههاى ویلیام اکامى، William of Ockham ، (1349- 1285) که حق انسانى را به قدرت عمل کردن بر طبق قانون طبیعى تعریف کرده، اهمیت ویژهاى پیدا کرد.واجد حق بودن یعنى دارا بودن توانایى یا صلاحیت انجام فعل از روى استحقاق به شیوهاى دلخواه; عمل کردن به این شیوه، اعمال آن حق شمرده مىشود.مالک قرص نان، این قدرت را دارد که هرگاه بخواهد آن را از روى استحقاق بخورد، بنابراین او نسبتبه آن حق دارد; اگر کسى این نان را بدون اجازه مالک بخورد کار او حق انسانى را نقض کرده است.عمل او نقض حق مالى مالک است. «ویلیام اکامى» اگرچه حقوق را بر حسب قدرت تصویر مىکند اما، با محدود کردن حقوق در قدرتهاى اعمال شده در داخل محدودیتهاى قانون طبیعى، حق را از قدرت متمایز مىکند.
توماس هابز، Thomas Hobbes ، (1679- 1588) حق را آزادى مىپندارد نه قدرت. «آزادى انجام کارى» در صورتى حصال مىشود که اگر و تنها اگر هیچ الزامى در انجام ندادن آن، متوجه شخص نباشد.این که بگوییم شخص حق دفاع از خود را دارد صرفا به این معنا است که شخص وظیفهاى در خوددارى از به کارگیرى زور در دفاع از خود در برابر حمله ندارد و این به معنى انکار آن نیست که مىتوان وظیفه دفاع از خود را هم داشت.
بعضى از نظریهپردازان معاصر مثل اچ.ال.اى.هارت (H. L. A Hart) مىگویند که ما از داشتن حق دفاع از خود سخن نمىگوییم مگر اینکه آزادى خوددارى از بهکارگیرى زور بر ضد مهاجم وجود داشته باشد.به علاوه، هر حق تام در دفاع از خود، شامل وظایفى بر دیگران است که مانع از اعمال آزادى شخص در به کار بردن یا نبردن زور بر ضد مهاجم نشوند.از باب ارائه تعریف، حق مرکب است از آزادى دو جانبه با «حفاظى از وظایف» اگرچه هابز مىتواند آنچه را که حقوق شخص را از وظایف او متمایز مىکند، توضیح دهد، چرا که وظایف الزامآورند، در حالى که حقوق عبارتند از فقدان الزام، لکن او نیز مىتواند توضیح دهد که چگونه حق شخص، وظایفى را بر عهده دیگران مىگذارد.
بسیارى از فلاسفه، حقوق را با وظایفى که این حقوق مستلزم آنها هستند، یکى مىدانند. جان آستین، John Austin (1859- 1790) معتقد است که حق وظیفهاى نسبى است، این گفته که بستانکار حق دارد طلب خود را از بدهکار دریافت کند معادل این مدعا است که بدهکار وظیفه دارد بدهى را پرداخت کند.جان استوارت میل، John Stuart Mill (1873- 1806) به نحو مشابه حق انسانى را وظیفه نسبى انسان مىپندارد.حق سؤالکننده در اینکه حقیقت را به او بگویند عبارت است از وظیفه پاسخدهنده در اینکه به درستى پاسخ دهد.
نظریهپرداز معاصر متنفذ، جول فین برگ، Jole Feinberg ، استدلال مىکند که آنچه با هر تبدیل حق به وظیفه، از آن صرف نظر مىشود، تعقیب قانونى ادعا است، زیرا این فعالیت است که در هر حقى متمایز و ارزشمندترین چیز است.او حق را به ادعاى معتبر تعریف مىکند.ادعا داشتن نسبتبه چیزى یعنى قرارداشتن در موقعیتى که آن چیز را به عنوان طلب، مطالبه کرد، مثل ادعاى حق استفاده از یک ساختمان با نشان دادن حق مالکیت آن.ادعاى معتبر ادعایى است که با مقررات مربوطه توجیه بشود. حقوق قانونى با مقررات قانونى معتبر مىشوند.همینطور حقوق اخلاقى، ادعاهایى هستند که با اصول اخلاق توجیه بشوند، بنابر این دیدگاه شخص در باب آنچه که حقوق اخلاقى به دست مىدهد بستگى به این خواهد داشت که در اخلاق رهیافت غایتگرایانه یا وظیفهگرایانه یا فضیلتگرایانه اتخاذ کند.حقوق داراى اهمیت هستند زیرا موضع حق به جانب جهت درخواست، و نه صرفا امکان درخواست، اجراى وظایفى که مستلزم آن هستند، اعطا مىکنند. (6)
مباحث معاصر در بابا نظریات حقوقى، معمولا موضوعات عقلى را با شروع از نظریات وسلى ن.هوفلد، Hohfeld. N/ Wesley ، (1918- 1879) عنوان مىکنند.وى مشاهده کرده که واژه «حق» در مکتوبات قانونى به معانى مختلفى به کار مىرود.هوفلد چهار نوع حقوق اساسى را مشخص کرد: حقوق ادعایى، آزادىها، قدرتها و مسؤولیتها.وى ادعا کرد که هر کدام از اینها در حکم شرایط قانونى است که در آن شرایط، دیگران با این حقوق محترم شمرده مىشوند.نظریهپردازان اخلاق درصدد بودهاند که دستهبندى هوفلد را از حوزه قانون به حوزه اخلاق انتقال دهند به طورى که بتوان حقوق اخلاقى را حتى هنگامى که توسط قانون تضمین نشدهاند، مطالبه کرد.اما چارچوب هوفلد فقط نقطه شروع مباحث، براى بیشتر نظریهپردازانى است که این چارچوب را غیر وافى یا از بسیارى جهات نیازمند اصلاح مىبینند.مثلا عدهاى ادعا مىکنند که حقوق اخلاقى متضمن ترکیبهاى گوناگونى از همه چهار نوع حقوقى است که هوفلد تعیین کرده است.دیگران اعدا مىکنند که دستهبندى هوفلد قادر نیستبا این نظر که مىگوید حقوق مصالحى هستند که توسط قانون مدنى یا قانون اخلاقى حفاظت مىشوند، سازگارى یابد.معهذا نظریهپردازان دیگر ادعا مىکنند که حقوق را نمىتوان با هیچ نوع مصلحتى یکى انستبلکه باید آنها را «قیود و محدودیتهایى» در باب پىگیرى و دستیابى به مصالح دانست چه این قیود به مصلحتخود شخص مربوط باشد یا به مصلحت دیگران.به طور کلى، نظریات معاصر درباب حقوق غالبا به نظریات مصلحتى و نظریات گزینشى تقسیم مىشوند. بنابر نظریات مصلحتى حقوق بر حسب منافع یا مصالح شخصى که داراى حق است توجیه مىشوند به طورى که مىتوان ادعا کرد که دیگران به خاطر مصالح شخص که آن حق را دارا است انواع گوناگونى از وظایف را بر عهده دارند.از طرف دیگر، نظریه گزینشى مىگوید حق داشتن یعنى قرار داشتن در موقعیتى از استیلاى موجهکه بتوان در آن موقعیتبدون لحاظ مساله نفع یا مصلحت، تعیین کرد که دگیران چگونه باید رفتار کنند. همانگونه که انتظار مىرود فیلسوفانى هم هستند که درصدد بودهاند ترکیبى بسازند از آنچه که به نظرشان مىرسیده باید بهترین جنبههاى نظریههاى مصلحتى و گزینشى در باب حقوق باشد. (7)
سودگرایان، مارکسیستها و جمعگرایان نظریههاى لیبرال در باب حقوق را مودر حمله قرار دادهاند.کنایه بنتام که حقوق «داراى بنیادى بر آب» هستند بر این اندیشه استوار است که آنچه که حقوق فردى انگاشته شده باید بریا رفاه عمومى قربانى شود.رد حقوق توسط مارکسیستها ذاتا شبیه همین است.آنها حقوق را بخشى قابل اغماض از اخلاق بورژوازى مىبینند که به منظومر نائل شدن به اهداف کشمکشهاى طبقاتى باید قربانى شود.جالب توجه اینکه متفکران محافظه کار یا سنتگرا، نظریات لیبرال در باب حقوق را به فردگرایى افراطى متهم ساختهاند.متقدمترین انتقاد از این قبیل کتاب تاملاتى درباره انقلاب فرانسه Reflections on the Revilutionin از ادمند برک (1729-1797) (Edmund Burke) بوده که در آن، زمامدار ایرلندى از آزادى «عقلانى» و حقوق «واقعى» دفاع مىکند در حالى که ادعاهاى آزادى مطلق و حقوق همگانى را که به انقلابیون فرانسوى نسبت مىداد، تقبیح مىکرد.برک معقتد بود که مردم به موجب تعلقشان به جامعه است که استحقاق بهرهمندى از حقوق را دارند، و بنابراین حقوق آنها را باید محدود کرد، هماهنگ گردانید و تابع خیرات اجتماعى معینى مثل نظم و حاکمیتحکیمانه که پیش شرطهاى لازم آزادى واقعى هستند، قرارداد. گرچه نظرات برک در میان متفکران محافظهکار داراى تاثیر و نفوذ بوده است، اما نفوذ وى با این واقعیت که او از ارائه یک فلسفه سیاسى نظاممند عاجز ماند، محدود شده است.
نقد دیدگاه لیبرالیسم در سالهاى اخیر شمارى از نقدهاى عام نسبتبه لیبرالیسم صورت گرفته که شامل رد نظریات لیبرال در باب حقوق، غالبا به دلیل فردگرایى افراطى آنها، نیز هست.چنین نقدهایى را در آثار فلاسفهاى از قبیل چارلز تیلر (Charles Taylor) ، مایکل سندل (Michaael Sandel) ، رابرت نویل (Robert Neville) ، و السدایر مکنتایر (Alasdaer Macintyre) ، مىتوان یافت. (8)
این نویسندگان عموما از تقدم مفهوم خیر بر مفهوم حق و از اینکه حقوق را باید در مفهوم خاصى از خیر یافت، حمایت مىکنند.
برند آلمند (Brenda Almond) ، به توافق تفکر اسلامى با چنین انتقادهایى توجه کرده است.او مىنویسد: اعتراض محافظهکارانه این است که آموزه حقوق وسائل نابودى و از بین رفتن تمامیت فرهنگ و سنت را فراهم مىآورد به گونهاى که اینها به زمانهاى خاص و مکانهاى خاص مختص مىشوند.به این لایل است که فرهنگهاى معاصرى مثل اسلام که بر اساس مذهب استورارند ممکن است تمرکزى را که لیبرالیسم بر حقوق دارد رد کنند.به علاوه، تاکید و اعمال فشار در باب حقوق [فردى] ممکن است امپریالیسم فرهنگى از طرف ملتهاى لیبرال غربى تلقى شود. (9)
آلمند در دفاع از لیبرالیسم ادعا مىکند که نهاد حقوق سیاسى بنیادى محکوم به این است که توسط جنبشهاى سیاسى قوى داراى اهداف سلطهگرانه مورد مخالفت قرار گیرد.
این سخن آلمند «یک مغالطه از طریق انسان» است.این واقعیت که ممکن است دیکتاتورها، نظریات لیبرال درباب حقوق را رد کنند، به کار دفاع از چنین نظریاتى نمىخورد.این اندیشه که حقوق سیاسى با اهمیت است، توسط نویسندگان محافظهکار مثل برک انکار نشده است.اختلاف بین تفکر لیبرال و تفکر محافظهکار در حقوق، بر سر این نیست که تفکرات لیبرال از حقوق دفاع مىکنند و تفکرات محافظه کار مىخواهند از آنها صرف نظر کنند، بلکه اختلافشان اختلافى از باب نظریه اخلاقى است.از نظر لیبرالها، حقوق اساسى هستند، در صوریت که از نظر محافظهکاران از عقیدهاى در باب خیر گرفته شدهاند.آلمند استدلال مىکند که «حقوق با مسؤولیت اجتماعى ناسازگار نیستند.در واقع مسؤولیت اجتماعى پیشفرض حقوق است، از این حیث که تصدیق حقوق متضمن این است که شخص همانگونه که به حقوق خود قائل استبه حقوق دیگران هم معترف باشد.» اما این ادعا از فهم این نکته عاجز است که محافظهکاران منکر سازگارى حقوق با مسؤولیت اجتماعى نیستند و حتى ممکن استبپذیرند که مسؤولیت اجتماعى پیشفرض حقوق است، معهذا، استدلال مىکنند که بنابر نظریه لیبرال در باب حقوق است، معهذا، استدلال مىکنند که بنابر نظریه لیبرال در باب حقوق، آرمانهاى اجتماعى عمومى در باب خیر باید به نفع حقوق فرد که بنیادین و اساسى هستند، قربانى شوند.و این آن چیزى است که آنها بدان اعتراض مىکنند.آلمند در دفاعش از حقوق در برابر سودگرایان، اشتباه مشابهى مرتکب شده است.او استدلال مىکند که حقوق وسیله سود همگانى را فراهم مىکند.به همین جهت، سودگرایانى مثل میل از حقوق دفاع کردهاند. هیچ شکى در اینکه حقوق با اهمیت است، نیست.آلمند خود، به این نکته توجه مىکند که مارکسیستها اخیرا حقوق را از نو تفسیر و تعبیر کرده و از آن حمایت نمودهاند. بنابراین، مشکل در این نوع تفسیر از حقوق است و اینکه آیا فرض بر این قرار گرفته که حقوق، اساسى باشند یا در خدمتخیر جامعه.و اگر دومى درستباشد، باید به این مساله تسریح کنند که اگر بناستحقوق در خدمتخیر جامعه باشند، مراد از خیر چه مفهومى است؟ آلمند ادعا مىکند توجیه نهایى حقوق این است که «حقوق بر اساس کمکى که به تحقق آمال و آرزوهاى انسان (شکوفایى انسان) مىکند از «توانایى» در فراهم ساختن توافق و پذیرش همگانى برخوردارند.مآلا، نائل شدن به این پذیرش کار ترغیب و بحث و استدلال است، نه کارى از سنخ اثبات یک واقعیت قانونى یا سیاسى یا علمى.» اما امیدها و آرزوهاى مردم به طور تنگاتنگى به تصور آنها از خیر و نفعى که جامعه آن را هدف خود مىداند، مربوط است.توافق بر اهمیتحقوق، تا این حد که بعضى از حقوق براى نائل شدن به اهداف بسیار متنوعى ضرورى هستند، مىتواند حاصل آید، اما آنجا که نائل شدن به اهداف مختلف، مستلزم حقوق مختلف باشند، مخالفت و ناهماهنگى در کار خواهد بود.المند چنین مىپندارد که بینش لیبرال در باب حقوق به رضایت و پسند نهایى نائل خواهد شد، اما هیچ استدلال وقعى بر ضدع بینشهاى بدیل عرضه نمىکند.حتى او در ادعاى خود مبنى بر اینکه نیل به پذیرش، موضوعى از سنخ ترغیب و اقناع است تا اثبات یک واقعیت، چنین مىپندارد که طبیعتگرایى اخلاقى را باید رد کرد.گرچه بسیارى از حامیان سنتبه شکلى از طبیعتگرایى اخلاقى وفادارند.بدینسان، او در مقابل کسانى که از آنها انتقاد مىکند، مساله را مسلم فرض مىکند.
دفاعى از بینش لیبرال در باب عدالت و حقوق برابر، که به مراتب داراى اهمیت است، کتاب (A Theatyof Iustice) از جان رالز (John Rawls) است. (10)
رالز استدلال مىکند که مفهوم اساسى در باب عدالت، انصاف است.بنابراین، اگر بخواهیم بفهمیم که آرایش عادلانه نهادهاى اجتماعى چیست؟ باید تلاش کنیم نحوهاى از تعیین چنین آرایشهایى را فرض کنیم که متضمن هیچ بىانصافى نباشد. رالز پیشنهاد مىکند که در این خصوص آزمایش و تجربه فکرى ذیل مىتواند به درک شهودى ما کمک کند:
باید فرض کنیم که بناستیک قرارداد اجتماعى را تدوین کنیم، بدون اینکه بدانیم در این اجتماع که قرارداد براى آن نوشته مىشود ما عهدهدار چه موقعیتى هستیم؟ رالز این موقعیت را که باید در آن درباب نهادهاى اجتماعى به مذاکره بپردازیم «موقعیت اصیل» مىنامید.مىگوید این موقعیت اصیل پشت «حجابى از جهل» قرار دارد، به گونهاى که طرفهاى مذاکره در این قرارداد اجتماعى نمىدانند غنى خواهند بود یا فقیر، سفید خواهند بود یا سیاه، جنسیت مذکر خواهند داشتیا مؤنث و غیره.رالز معتقد است که اگر مذاکرهکنندگان به نحو ایدهآل منطقى باشند و در باب نهادهایى که بر جامعه حاکم خواهند بود، جامعهاى که مىخواهند در آن زندگى کنند، به مذاکره بپردازند، در این صورت مصلحتاندیشى اقتضا مىکند که براى اعضاء جامعه چنان ترتیبى دهند که اقسام گستردهاى از حقوق اساسى برابر و اساسى نیاز هست، زیرا شخص نمىداند که در جامعه چه نوع تصورى از خیر خواهد داشت، و بنابراین، سعى خواهد کرد به این توجه کند که با قطع نظر از اینکه چه تصورى از خیر داشته باشد، بتواند آن را تعقیب کند.بدینسان، بنا به راى رالز، به منظور جلوگیرى از تعصب و بىانصافى در جامعه به بالاترین حد حقوق برابر نیاز است.
نظریه عدالتى که رالز آن را پیشنهاد کرد، منتقدان و نیز حامیان را متوجه خود ساخت.جمعگرایانى که پیش از این نام بردیم، تایلر، سندل، تویل، مکنتایر و دیگران از جمله این منتقدان هستند.آنها استدلال مىکنند که تجربه فکرى رالز داراى خدشه است.زیرا حجاب جهل، مفهوم شخص اخلاقى را که باید در جایگاهش در اجتماع بنیان نهاد، و نمىتوان آن را به طور مؤثرى از آرمانهایش در باب زندگى خوب جدا کرد، از بین مىبرد.رالز ادعا مىکند که به منظور اجتناب از تعصب، مفهوم حق را باید بر مفهوم خیر مقدم کرد، در حالى که جمعگراها استدلال مىکنند که براى اجتناب از تحمیل خودگرایى افراطى، خیر را باید متقدم بر حق فرض کرد.
نظریه اسلام در باب حقوق در تنسیق نظریه اسلامى در باب حقوق مىتوان از کارهایى که در اثناء تعالیم لیبرال در باب نظریات حقوقى انجام شده، بهره برد.عناصر گوناگون تحلیل عقلى هوفلد و منتقدان او مىتواند ابزار ذهنى سودمندى براى پردازش نظریه اسلامى در اختیار نهد، اما درباره موضوعات جوهرى و اساسى در باب بنیانهاى حقوق، متفکران مسلمان باید از نظریه لیبرال چشم بپوشند.نقطه شروع مناسب براى آغاز ارائه نظریه اسلامى رسالة الحقوق امام سجادعلیه السلام است.این رساله به وضوح نشان مىدهد که اسلام به هیچ وجه مخالف حقوق نیستبلکه مفهوم حقوق در اسلام از مفهومى که توسط نظریات لیبرال ترویج مىشود فاصله زیاد دارد.در این خصوص، جا دارد که اظهار نظر ویلیام چیتیک را در ترجمهاش از این رساله نقل کنیم:
«اسلام مجموعه زمینهها و ابعاد فرد را ملاحظه مىکند یعنى اینکه ابتدا ارتباط او را با خدا لحاظ مىکند سپس ارتباطش را با مخلوقات خدا.آنچه براى فرد در ارتباطش با خدا مهم است این است که به رستگارى نائل شود، یا به عبارت دیگر اینکه او از دستورات خداوند، که بر اساس رحمتبوده و درصدد تامین فراترین مصالح خود فرد است، تبعیت کند.خلاصه اینکه اسلام مآلاندیشى و ژرفنگرى فرد را کمتوفیق مىبیند زیرا انسانها خود، به تنهایى نمىتوانند فراتر از مصالح عاجل خود در طول حیات دنیوى را ببینند.اما این تحقیر فردگرایى، تحقیر فرد نیست، بلکه برعکس، این امر او را به درجه نهایى اهمیت فرا مىبرد، زیرا همه چیز در هتسعادت او در جهان آینده قرار داده شده است.اسلام این جهل و ناتوانى انسان در درک خیر غایى خود را صرفا وقتى که از هدایت الهى بىنصیب باشد قائل است.بنابراین، به تحلیل بردن و نابود کردن جهل فرد مبادرت مىورزد، فرآیندى که متضمن سرکوب انانیت و از بین بردن همه امیال خودخواهانه است.در نتیجه خود انسانى یا روح (نفس) از تعداد کمى «حق» برخوردار است، اما وظایف و مسؤولیتهاى زیادى دارد، به بیان دقیقتر روح فقط یک حق واقعى دارد - حق رستگارى» . (11)
قرآن چنین مىآموزد که همه مردم در پیشگاه خدا برابر هستند، و اینکه هر فرد در جهان دیگر بدون لحاظ نژاد یا جنس، کیفر یا پاداش داده مىشود.اما این تاکید بر برابرى بنیادین به حمایت از برابرى اجتماعى منتقل نمىشود.بنابر قوانین اسلامى به مرد و زن حقوق برابر اعطا نشده است، اگرچه هیچ تبعیضى هم بر اساس نژاد صورت نگرفته است.در حالى که به آزاد کردن بردهها توصیه و سفارش مىشود، نهاد بردهدارى به رسمیتشناخته مىشود و بر اساس این نهاد، حقوق متفاوت مجاز مىگردد. مثلا، در قانون قصاص بین مرد و زن و نیز بین انسان آزاد و برده فرق گذاشته مىشود.کیفرهاى جرایم مختلف نیز بر اساس جنسیت و برده بودن یا نبودن، تفاوت دارند.حقوق برابر نیز بر اساس مذهب انکار مىشود.بسیارى از مبلغان مذهبى غربى روى این نابرابرىها که در قوانین اسلام، به رسمیتشناخته شهد است، دست گذاشته و بر اساس اینها اسلام را به بىعدالتى متهم ساختهاند.متفکران اسلامى چندین قسم پاسخ عرضه کردهاند.بعضى ادعا کردهاند که غایات و اهداف اسلام در مساواتطلبى کمتر از اهداف فلسفههاى سیاسى غربى نیستند.مثلا، استدلال کردهاند که برابرى بنیادینى بین مرد و زن در کار است که شالوده اختلاف وظایف و مسؤولیتهاى قانونى اعطا شده به آنها را تشکیل مىدهد و این که به رسمیتشناختن نهاد بردهدارى تایید و رضایتبه آن نیست و تصویه و سفارش به آزاد ساختن بردهها نارضایتى از این نهاد را، على رغم پذیرش قانونى آن، ثابت مىکند.همینطور هم قانون قصاص متضمن به رسمیتشناختن جنگ میان قبیلهاى، بدون تایید و رضایت از آن است.
اصلاحطلبان مسلمان گاهى آرمانهاى غربى در باب برابرى اجتماعى را با این اعدا که مشابه اینها را در قرآن واحادیث مىتوان یافت، مىپذیرند.آنگاه نابرابرىهاى اجتماعى در جوامع مسلمان را به فهم نادرست تعالیم اسلام یا عجز از به کار بستن آنها، نسبت مىدهند.
از طرف دیگر، مدافعانى از سنت در جوامع مسلمان یافت مىشوند که آرمانهاى برابرى اجتماعى را رد مىکنند و ادعا مىکنند که عدالت در اسلام صرفا مساواتطلبى نیست.گاهى نابرابرىهاى اجتماعى بر حسب استعدادها، موجه هستند. مثلا براى توجیه اختلافات موجود در باب حقوق اعطا شده به مرد و زن، به اختلافات بیولوژیکى آنان تمسک کردهاند.
هر کدام از این شیوهها در دفاع از اسلام داراى خدشه است.رهیافت جامعه اصلاحطلبان از درک ناسازگارى بین آرمان به لحاظ اجتماعى مساواتطلبانه و قانون اسلامى، عاجز است علاوه بر این، کسانى که به تجدید نظر و اصلاح قانون اسلامى، دعوت مىکنند مجبورند دلیل بیاورند بر اینکه منافع قوانین اسلامى را چگونه باید تفسیر کرد تا به تجدید نظر مطلوب منتجشود و اینکه چگونه روشهاى سنتى، از لحاظ روش و اسلوب آن منابع را به غلط تفسیر کرده است; نظیر قانون شهادت که بر طبق آن شهادت دو زن برابر شهادت یک مرد قرار داده شده است.این قانون صریحا در قرآن بیان شده است، بنابرواین حمایت از تجدید نظر در این قانون مستلزم رد این اندیشه است که قوانین برگرفته از نص قران به طور جهانشمول تطبیقپذیرند.در این صورت جاى تردید خواهد بود که هیچ سبک روشمندى در باب فقه اسلامى تحققپذیر باشد.از طرف دیگر، پذیرش قانون شهادت آنگونه که در قرآن بیان شده، با پذیرش هدف برابرى اجتماعى بین مرد و زن ناسازگار است.
رهیافت مدافعان سنت، در موضوعات تجربى عاجز مىماند.ادله تاییدکننده این اعتقاد که اختلافات بیولوژیکى بین مرد و زن سبب کاهش توانایى زن در ارائه شهادت درست مىشود، وافى به مقصود نیست.به علاوه، حتى اگر بتوان ثابت کرد که مرد و زن در شهادت دادن به نحو یکسان موثق و معتبرند، این امر قانون اسلام را عوض نخواهد کرد.شریعت مقدس از هر چه که بناست درباره اعتمادپذیرى و اعتبار مقایسهاى مرد و زن یافتشود، مستقل است.اما ناکامى این دفاعها از اسلام، چنانکه در بالا ذکر شد، مستلزم این نیست که قوانین اسلام ناعادلانه استبلکه صرفا این را مىرساند که مفهوم عدالت در اسلام به نحو کامل مساواتطلبانه نیست.پذیرش اینکه عدالت اسلامى به نحو کامل مساواتطلبانه نیست، ارتکاب خطایى متقابل یعنى انکار عناصر مهم مساواتطلبى در بینش اسلامى در باب عدالت نیست.احادیث فراوانى وجود دارد که بر اساس آنها ادعا مىشود که تبعیض در تطبیق قوانین اسلام به نفع صاحبمنصبان یا خویشاوندان آنها مطلقا حرام است. آرمان تطبق قوانین اسلام دقیقا مساواتطلبانه است.خود این قوانین نیز، با استثناهایى بر اساس مذهب و جنسیت، عمدتا مساواتطلبانه است.باید هر ارزیابى فلسفى در باب بینش اسلامى در باب عدالتبررسى کند که چرا در قوانین عمدتا مساواتطلبانه اسلام، استثناهایى قرار داده شده است.به آسانى و براى تنسیق نظریه اسلامى در باب عدالت، مىتوان پیشنهاد کرد که مفهوم مرکزیى که شالوده عدالت را در اسلام تشکیل مىدهد برابرى، انصاف یا بىطرفى نیست، بلکه نظم است. عدالت عبارت است از اینکه هر چیزى در مکان مناسب خودش باشد به گونهاى که جامعه یک واحد سازمانیافته هماهنگ بشود.این هماهنگى، انصاف، بىطرفى و برابرى را تا حد معینى اقتضا دارد، اما مرد و زن، بر حسب نقش متفاویت که در اجتماع بر عهده دارند، باید حقوق و وظایف مختلف داشته باشند.بنابراین، دعالت در اسلام بر بینش جامعه هماهنگ تحتحاکمیتخدا، استوار شده است، که جزئیات مناسبات این جامعه در قرآن و احادیث تعیین گردیده است، چگونه باید از موقعیتى که جوامع مسلمان، معمولا خود را در آن محتاج ترتیبات نهادینى مىیابند که ممکن است فراتر از آنچه که صراحتا در قرآن و احادیثبیان شده، باید به این آرمان رسید، در صورتى که آن تصور از عدالت که این نهادها باید بر اساس آن بنا شود تصورى است که در قرآن و احادیث توصیف شده، نه آنکه در نظریات قراردادى اجتماعى بیان گردیده است.
معهذا نظریات قراردادى اجتماعى مىتوانند ابزار سودمندى براى کشف مفاهیم اسلامى در باب عدالتباشند.به یاد آورید که رالز به ابزار «موقعیت اصیل» و «حجاب جهلش تمسک کرد تا درک شهودى خود را راجع به آرایشهاى عادلانه - بنابر تصورات مربوط به سنت دمکراتیک لیبرال - واضح کند.ما مىتوانیم شرایطى را که درباره امور موجود در موقعیت اصیل، فرض مىشد، تغییر دهیم تا در یافتهاى شهودى خود را راجع به نهادهاى عادلانه در جامعه اسلامى روشن کنیم، شاید چنین آرایشهاى نهادینى، همانهایى باشد که در موقعیت اصیل، توسط کسانس که آرمانهاى قرآنى اطاعت از الله سبحانه و تعالى را مىپذیرند، توافق بر آن حاصل مىشود، و شاید اصیلترین موضع و مکان همانى است که انسان امانت الهى را بر اساس آن مقام پذیرفت:
«انا عرضنا الامانة على السموات والارض و الجبال فابین ان یحملنها واشفقن منها وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا.» (72: 33)
پىنوشتها:
1- مقایسه کنید با Nichomachean Ethis, Politic5, 1282b 1131a.
2- Hastings Rashdall The Theory of Good and Evil, (Oxford: Oxford University Press 1907), Vol. I, pp. 223-224, cited in brian Barry|s "Equality" in the Encyclopedia of Ethics, from which much of this lecture is taken.
وkD؟OvC ی×شئ حسlOvC qC ظç Dاëp×C حشأOvC ُىغDىF éئ lىzDF éOzCk é@Vک@N -3
.êpFCpF عkکF یèëlF ُ،ëlغC qC ظç ق lـئی×
وDث،ىJ ok عDى×kA l¨ pF MDغCکىd êCکµk] (یwىدثغC éF) ظVpO× ,ف×kکت.êC.p@خ -4
عCکhC ُخDvo] qC ¢iF فëC qC یdpz ق éط@Vp@N , (Boston: Twayne, 1987) [عDىـV kDë
.PvC وkpئ éٌCoC [D؟¥خC
Charles Taylor, Sources of the Self: The Making of the Modern :DF lىـئ éwëD@أ@× -5
Identity (Cambridge: Harvard, 1989).
Michael Sandel, Liberalism and the Limits of Justice (Cambridge: Cambridge Universit
Press, 1982).
" Right, Concepts " qC éطدئ éF éطدئ ,ضDئC TeF êClOFC qC ,سDF HخD®× pN¢ىF -6
1100 -1101 MDe؟¤ ,ءشhC ½oD•@ط@خC ÷p@ëCk ok , Carl Wellman ,فطخق حoDئ qCof
.PvC A Theoryof Rights EDOئ وlـwëکغ فطخق.PvC وlz éO¾pت
(A Theory of Rights (Totowa: Rowman and Allenheld, 1985).
.ءشhC ق ذأµ EDOئ ok QpFکت فخA ذS× -7
Alan Gewirth, Reason and Morality (Chicago: Chicago University Press, 1978).
qC The Puritan Smile :lىـئ é•VCp× ,lz ذأغ سDF ok éئ حlـv ق pدىN oDRA pF D¾D©@× -8
pFClwخA qC ضقk IDZ After Birtue EDOئ ق Albany: SUNY Press, 1987 ذëکغ.یv MpFCo
Notra Dame: University of Notra Dame Press, 1984) .pëDOـا×
9- Brenda Almond, "Rights" in Singer|s A Companion to Ethics P.267.
Brenda Almond (University of Hull) is joint editor of the Journal of AppliedPhilosop
and the author of Moral Concerns andThe Philosophical Quest.
10- John Rawls, A Theory of Justice (Cambridge: Harvard University Press, 1971). <>
عDëoD¥غC MCoD،OغC ,ظآ) بىOىZ عDىدëق ُO@zک@غ , The Psalms of Islam ُطVpN -11
.280 £ (1987