آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۰۲

چکیده

متن

در ادامه سلسله مباحث اخلاقى حضرت استاد، در این شماره نیز بخش دیگرى از بحث «تزکیه نفس» را به محضر اهل معرفت تقدیم مى داریم:
در چند جلسه گذشته، درباره اهمیت تزکیه نفس از دیدگاه قرآن کریم مطالب مختصرى بیان گردید و عرض شد که از دیدگاه اسلام، روح انسانى آمادگى تکامل و تنزّل دارد و تکامل روح منتهى به مقام قرب الهى مى شود. در این جلسه، راه کلى تزکیه و پیمودن مسیر کمال را از دیدگاه اسلام، منابع اسلامى و قرآن و حدیث بررسى مى کنیم:
در مورد اصل هدف، که همان قرب الهى است، مطالبى را بیان کردیم. در این زمینه، این فقره از مناجات «شعبانیه» که مى فرماید: «الهى و الحقنى بنورِ عزّکَ الابهِج فاکونَ لکَ عارفاً و عن سواکَ منحرفاً» اشاره دارد به این که انسان مى تواند به مقامى برسد که به نور الهى ملحق بشود. یا مى فرماید: «الهى هب لى کمال الانقطاع الیک و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتى تَخرقَ اَبصار القلوبِ حُجُب النورِ فتَصلَ الى معدن العظمة و تصیر ارواحُنا معلّقةً بعزِّ قدسک.»
1این تعابیر هر چند براى ما درست روشن نیستند و نباید هم انتظار فهم کنه آن ها را داشته باشیم، ولى به هر حال، اشاراتى دارند به این که روح انسان مى تواند به جایى برسد که معلّق و آویخته به عزّ الهى شود; اجمالا انسان در پیشگاه الهى چنان خواهد بود که از خودش هیچ استقلالى نخواهد داشت. این مقام از یک نظر، عالى ترین مراتب وجودى است که انسان مى تواند بدان نایل شود. آثار وجودى فراوانى براى انبیا و اولیاى خدا و براى مؤمنان در این عالم و در عالم پس از مرگ ظهور دارند. به دلیل آن که انسان از خودش هیچ استقلالى نمى بیند ـ و حقیقتاً هم استقلالى ندارد تا خودى ببیند ـ کسانى از این مقام، به «مقام فنا» تعبیر کرده اند.
فنا; عالى ترین کمال
در مسیرى که انسان باید بپیماید تا به قرب الهى برسد، دو جهت ملحوظند: یک جهت، راهى است که انسان را تعالى، علو و ترقّى مى بخشد و از مراتب پست و زبونى نجات مى دهد و جهت دیگر، حقیقت این راه است که عبارت است از بندگى، یعنى درک ذلّت وجودى انسان در پیش گاه الهى; درک این که انسان عبد است; «عبداً مملوکاً لایَقدُر على شىء.»2
این تعبیر ابتدا تناقض آمیز به نظر مى رسد: از یک سو، مى گوید: از راه بندگى، آدمى به عالى ترین مراتب وجود مى رسد; و از سوى دیگر، مى گوید: این مرتبه «مقام فنا» است. چگونه عالى ترین کمال همان فناست؟
همین مطلب دقیقاً درباره هر راهى که انسان را به سوى خدا مى برد، صادق است. آدمى پله پله گام هاى ترقّى را طى مى کند، علو و تکامل پیدا مى کند و رشد مى نماید. تزکیه هم متضمّن معناى رشد و تکامل است، در عین حال، راهى است که واقعیت آن عبادت است، بندگى است، نشان دادن و به ظهور رساندن آن فناى ذاتى، تعلّق، وابستگى و ندارى انسان است. براى مثال، شعاع نورى که از خورشید یا از چراغى مى تابد، اگر خودش را درک کند، چگونه خود را مى یابد؟ چیزى که وابسته به منبع نور است، اگر ارتباطش با منبع اصلى قطع شود، فناى محض است; چون اصلا چیزى نبوده که دیده شود. البته این تمثیل است، واقعیتش چیز دیگرى است; چون نور هم اگر از منبع خود جدا شود، معدوم نمى گردد. اما چون تصور ما این است که وجود این نور وابسته به آن منبع اصلى است و تا زمانى که ارتباط و اتصال هست، نور وجود دارد، وقتى چراغ خاموش شود، نورى نیست. این البته حقیقتاً معدوم نمى شود. با این تصور، مى توان گفت: اگر این شعاع نور خودش را بیابد، خود را عین وابستگى به آن منبع نور مى بیند، و با قطع این وابستگى، نابود مى شود. از این رو، بزرگان اهل معقول گفته اند: وجود مخلوقات عین تعلّق و عین الربط است و هیچ استقلالى از خود ندارد. این همان است که مى گوییم: وقتى انسان تکامل پیدا مى کند، وجودش قوى تر مى شود.
روح از سنخ علم است. تکامل روح عین تکامل علم است; عین تکامل شناخت خودش است. وقتى روح تکامل پیدا کند، خودش را بهتر مى شناسد; قوّت وجودش به این است که خودش را بهتر بشناسد; چون عین علم است. وقتى خود را شناخت، مى بیند که هیچ استقلالى از خود ندارد. پس از یک سو، وجود او کامل شده; چون علم او قوى تر و روشن تر گردیده; و از سوى دیگر، محتواى این علم وابستگى و عدم استقلال است.
عبادت; هدف خلقت
عنوان کلى مسیرى که ما به سوى کمال طى مى کنیم، آن گونه که انبیا و بخصوص قرآن کریم تصریح مى فرمایند، عبادت است: «و ماخلقتُ الجنَّ و الانسَ الاّ لِیعبُدونِ.» (ذاریات: 56) شاید برخى ابتدا این گونه بپندارند ـ و این تصور خامى است ـ که هدف از خلقت انسان این است که خداى متعال مى خواست موجوداتى باشند که در مقابل او خضوع و کرنش کنند! ایشان انسان را با خدا قیاس مى کنند! چگونه وقتى کسى را احترام مى کنند، لذت مى برد؟ تصور مى کنند خدا هم لذت مى برد از این که موجوداتى در مقابل او به خاک بیفتند و او را سجده کنند! بنابراین، اگر این موجودات نبودند، خدا از عبادت آنان لذت نمى برد! از این رو، خدا موجودات را خلق کرد تا او را عبادت کنند و او از عبادت آنان خوشش بیاید!
این تصور، بسیار خام و جاهلانه است; زیرا با ذات بى نیاز الهى ناسازگار است. خدا هرگز نیازمند به غیر نیست و به هیچ چیز خارج از خودش نیازى ندارد. عالى ترین بهجت ها عین ذات اوست. هر کارى که انجام مى دهد، نه چیزى از آن کم مى شود و نه لذتى برایش حاصل مى گردد و نه نیازى به آن ها دارد. برخى تصور مى کنند که خداوند وقتى تنها بود و موجودى را خلق نکرده بود ـ مثل انسان ها ـ از تنهایى خود رنج مى برد! ایشان مى گویند: آدم وقتى خودش تنها باشد و در غربت و در تنهایى، از تنهایى خسته مى شود. تصور مى کنند خدا هم این گونه است! به همین دلیل، موجودات را خلق کرد تا از تنهایى در بیاید! در دعاها بر این تکیه شده است که چنین تصورى نکنید: «ولا لوحشة دخلتْ علیکَ اذ لا غیرکَ»;3 خدایا، تو عالم را به خاطر این خلق نکردى که احساس تنهایى مى کردى. خداوند از خلقت خود هدفى جز افاضه رحمت و فیض ندارد.
به هر حال، خداوند نه از عبادت من و شما لذت مى برد و نه چیزى نصیب او مى شود; نه اگر عبادت نکنیم، اطاعت نکنیم، جنگ با خدا کنیم، علیه خدا تظاهرات راه بیندازیم، خدا غصه اش مى گیرد، کمبودى احساس مى کند و یا افسرده مى شود که چرا بندگان من این گونه کردند; و نه زمانى که عبادت مى کنیم و اطاعت مى نماییم، آن وقت لذتى پیدا مى کند که قبلا نداشت.
این تصور خام هم گاهى براى برخى پیدا مى شود که مى گویند: عبادت مى کنیم تا خدا راضى شود; عبادت مى کنیم براى رضایت خدا; کار خیر مى کنیم تا خدا از ما راضى گردد; یعنى یک حالت خوش حالى که قبلا براى خدا نبوده و از ناحیه عبادت من براى او حاصل مى شود! فقره اى از دعاى «عرفه» ناظر به همین تصور نادرست و نارساست: «الهى تَقَدَّسَ رضاکَ»، در بعضى نسخه ها هم دارد: «جلَّ رضاک، تَقدَّس رضاکَ ان تکونَ له علةٌ مِنک. فیکیف یکون علّةٌ منّى»;4 رضایت تو بالاتر از این است که از ناحیه خودت علتى داشته باشد; یعنى چنان نیست که اول تو رضایت نداشته باشى و خودت در خودت رضایت بیافرینى. چه رسد به این که من موجب رضایت تو بشوم! من چه دارم که موجب رضایت تو بشوم؟ رضایت تو بالاتر از این است که علتى از خودت داشته باشد. انسان و هر موجود دیگرى بسى عاجزتر از این هستند که چیزى به خدا اعطا کنند که او نداشته باشد. این تعابیر براى این هستند که ما چیزى را درک کنیم، تصورى داشته باشیم و انگیزه اى در ما پیدا شود. همه این ها باید از جهات نقص تنزیه شوند:
امیرالمؤمنین(علیه السلام) در نهج البلاغه مى فرمایند: شاید مورچه تصور مى کند که خداى او دو شاخ دارد; براى این که این شاخک را براى خودش کمال مى بیند; تصور مى کند خدا هم اگر بخواهد کمالى داشته باشد، باید دو شاخک داشته باشد. ما هم نقص هایى داریم و تصور مى کنیم که خدا هم اگر این ها را نداشته باشد، براى او نقص محسوب مى شود. پس خدا هم باید مثل ما، علم، رضایت، لذت و مانند آن داشته باشد. تعالیم دینى به ما مى آموزند که همراه همه این صفاتى که براى خدا اثبات مى کنیم، باید یک جهت تنزیهى هم وجود داشته باشد: «عالمٌ لاکعِلمنا، قادرٌ لا کقدرتنا» و طبعاً «له رضاً لا کرضانا.» او لذت مى برد، اما نه مثل آنچه ما از چیزى لذت مى بریم.
عبادتى که ما مى کنیم براى این نیست که به خدا چیزى بدهیم که نداشته، و یا کمبودى داشته است که مى خواهیم با عبادت هاى خود آن را جبران کنیم، و یا به این که کسى با او حرف بزند از تنهایى در مى آید. این ها ناشى از کج فهمى انسان است. این که مى فرماید: «من شما را خلق نکردم، جز براى عبادت»، به خاطر آن است که عبادت موجب کمال ما مى شود. هیچ راه دیگرى براى تکامل ما، جز عبادت وجود ندارد. خدا مى خواهد انسان عبادت کند; چون راه تکامل انسان فقط از طریق عبادت ممکن است; هیچ راه دیگرى ندارد. کمالى که در گرو انسانیت انسان است، فقط از راه عبادت خدا حاصل مى شود. البته منظور از «عبادت» معنا و مفهومى عام است. «عبادت» یعنى هرگونه رفتار و کردارى که به انگیزه اطاعت خدا انجام مى گیرد، براى رضاى او و «قربة الى الله» انجام مى گیرد.
البته عبادت باید به نحو پسندیده، صحیح و مطلوب و به قصد قربت انجام گیرد. «اَلَم اَعهد اِلیکم یا بَنى آدمَ اَن لاتَعبدوا الشیطانَ اِنّه لَکُم عدوٌّ مُبین و انَِ اعبدونى هذا صراطٌ مستقیمٌ.» (یس: 60 و 61) راه مستقیمى که انسان را به کمال برساند، یک راه بیش نیست، آن هم «ان اعبدونى» است. اگر غیر این هر راه دیگرى بروید، راه شیطان است: «اَن لاتعبدوا الشیطان.»
انسان موجودى است که ذاتاً باید در حال حرکت باشد; نمى تواند توقف کند. اگر رو به بالا برود، به سوى خدا و عبادت الله حرکت مى کند. اگر رو به پایین حرکت کند، عبادت شیطان است. اگر راه مستقیم مى خواهید «ان اعبُدونى هذا صراطٌ مستقیم.» خلقت هم فقط براى عبادت است: «ما خلقتُ الجنَّ والانسَ الاّ لِیعبدونِ»; یک هدف هم بیش تر ندارد، نمى توانیم بگوییم این یکى از اهداف است. مى فرماید: «ماخلقتُ... الاّ...» تنها هدف خلقت این است که شما عبادت کنید; زیرا تنها راه تکامل شما و لیاقت این که بالاترین فیض خدا را دریافت کنید، عبادت است.
سؤال این است که چرا عبادت باید این گونه باشد. خدا که احتیاجى ندارد و با عبادت ما چیزى عاید او نمى شود. اساساً رفتار ما نمى تواند چیزى براى او به وجود آورد. پس چرا عبادت، هدف خلقت ماست؟
در پاسخ به این سؤال، باید گفت: اگر درباره همان معنایى که براى هدف وجود انسان و آخرین مرتبه کمال او گفته شد بیش تر تعمّق کنیم، این مشکل حل مى شود. مرتبه نهایى که انسان بدان مى رسد، جایى است که احساس مى کند از خود هیچ ندارد; همه چیز او از ناحیه ذات مقدّس الهى است; همه چیز را دارد، اما از خدا. از خودش هیچ ندارد. تا این درک حضورى و شهودى براى انسان پیدا نشود، حجاب هایى بین انسان و خدا وجود دارند. وقتى «تخرقَ ابصارُ القلوبِ حجبَ النورِ فتصلَ الى معدنِ العظمة» محقق شود، آن گاه هرچه چشم مى بیند، دل هم مى بیند و نظر مى کند به «ضیاءِ نظرها الیک.» حجب نور دریده مى شوند و دیگر حجابى، حتى حجاب هاى نورانى هم باقى نمى مانند و هیچ فاصله اى بین او و خدا نخواهد بود. در چنین حالى، مى بیند که از خود هیچ ندارد; هر چه هست از اوست.
این همان حقیقت عبودیت محض است. وقتى آدم هیچ ندارد، یعنى مملوک صرف است: «عبداً مملوکاً.» چون هیچ ندارد، مى گویند: به مقام فنا رسیده است. احساس مى کند و مى یابد که از خود هیچ ندارد. پس ما باید به جایى برسیم تا ببینیم که از خود هیچ نداریم.
رسیدن به چنین مقامى، هر لحظه به ما القا مى کند و ما را آماده تر مى کند براى درک این واقعیت که ما از خود هیچ نداریم. تنها عبودیت و بندگى است که ما را به فهم و درک این مقام و منزلت رهنمون مى کند. باید بندگى کنیم تا بنده خالص شویم.
راه نیل به مقام فنا
اولین قدم براى رسیدن به این مقام، آن است که تا حدّى اراده خودمان را تابع اراده خدا کنیم. ما براى خود اراده مستقل قایلیم; مى گوییم: خدا این گونه خواسته، ولى من دلم نمى خواهد! پس او یک خداست، من هم یک خدا! او چیزى مى خواهد، من چیز دیگرى مى خواهم; «اَنا ربُّکم.»5 این که مى گویم: من دلم مى خواهد، خدا یک چیز دیگرى خواسته، این یعنى استقلال; یعنى به او کارى ندارم; خواست او جداست، خواست من هم جدا! اولین قدم در مسیر بنده شدن، این است که در جایى که دلم مى خواهد، بگویم: چون خدا خواسته، من از خواست خود صرف نظر مى کنم. این یعنى اطاعت، بندگى و عبودیت.
اولین قدم این است که ما اراده خود را تابع اراده او کنیم. صبح دلم مى خواهد بخوابم، ولى چون تو گفتى، پیش از آفتاب برخیز و نماز صبح بخوان، چشم! اراده ام را تابع اراده تو مى کنم. این اولین قدم بندگى است. این مرحله از بندگى، مراحل بى شمارى دارد. باید دید همین دو رکعت نماز صبح پیش از آفتاب را ما چگونه و با چه نیتى مى خوانیم; ترس از جهنم، یا شوق به بهشت؟ چون حور و قصر دلم مى خواهد، یا فقط به خاطر این که مى دانم تو دوست دارى، حتى اگر به خاطر این نماز مرا به جهنم هم ببرى؟ این یعنى بنده خالص. لذا، مى فرماید: «ما عبدتُکَ خوفاً مِن نارکَ و لاطمعاً فى جنّتِکَ لکن وجدتُک اهلا للعبادةِ فعبدتُک»;6 دیدم تو پرستیدنى هستى، تو را باید پرستید; نفعى براى من داشته باشد یا نه، حتى اگر ضرر هم داشته باشد، چون تو پرستیدنى هستى، تو را مى پرستم. تو اهل عبادت هستى. به تو باید عشق ورزید، حتى اگر به ضرر من باشد. این عبادت خالص است.
اگر آدمى در این راه قدم برداشت، آن وقت خدا دستش را مى گیرد. اگر یک قدم جلو برود، او ده قدم مى آید. رفتارهایى با آدمى مى کند که قابل توصیف نیستند. در بعضى روایات و آیات به این توصیف ها اشاره شده است: «و اُناجیه فى ظلمِ اللیلِ و نورِ النهار.»7 به مقامى مى رسد که به جاى این که آدم نصف شب بیدار شود، به مسجد برود و مقدّماتى فراهم کند تا لحظه اى با خدا مناجات کند، او دایم با انسان سخن مى گوید: «فى ظُلَمِ اللیلِ و نورِ النهار»; شب و روز او مناجات کننده مى شود. ببینید تفاوت تا کجاست!
پس تنها راهى که انسان را به کمال مى رساند، بندگى است. چرا؟ براى این که مى خواهیم به مقامى برسیم که خود را وابسته به خدا بیابیم. این عالى ترین مقام است: «تصیر ارواحُنا معلقةً بعزِّ قُدسکَ.» پس این راه باید راهى باشد که قدم به قدم ما را به خدا آویخته تر و وابسته تر مى کند. ما تصور مى کنیم از خود چیزى داریم. این جهل است که بین ما و خدا حایل شده. با این عبادت، پرده جهل دریده مى شود، حجاب ها برداشته مى شوند، به مقامى مى رسیم که مى فهمیم از خود هیچ نداریم. هر چه هست از اوست. هر جا، هر کمالى، هر جمالى هست از اوست. بنابراین، مى توان فهمید که عبادت خدا تنها به خاطر این نیست که خدا مصلحت ما را بیش تر مى دانسته و از این نظر از او اطاعت مى کنیم. این هم مطلب صحیحى است. چرا ما باید دستورات خدا را عمل کنیم؟ چون خدا مصلحت ما را بیش تر مى داند. پس به دستور خدا عمل مى کنیم تا مصلحت ما تأمین شود. در حقیقت، ما دنبال چه مى گشتیم؟ دنبال مصلحت خود مى گشتیم. این جا اطاعت خدا براى مصلحت ما وسیله شده است. البته این هم خوب است; بهتر از کسانى است که خدا را نمى شناسند. اما خیلى فرق است بین کسى که دستورات خدا را اطاعت مى کند به منزله نسخه پزشک که چون او بهتر مى فهمد، حرفش را گوش مى کنم، با کسى که دستورات او را اطاعت مى کند چون او را مى پرستد، چون او را مى خواهد. میان این دو تفاوت بسیار است. در اوّلى، نوعى خودپرستى نهفته است; مثل کسى که براى بهشت یا براى ترس از جهنم خدا را عبادت مى کند. در آن هم نوعى خودپرستى وجود دارد. من خدا را عبادت مى کنم به خاطر رسیدن به بهشت. پس در حقیقت آنچه مطلوب است، همان نعمت بهشتى است. خدا را وسیله قرار دادم براى این که به آن برسم. البته براى ما همین هم غنیمت است، اما خدا بنده هایى هم دارد که واقعاً بندگى آنان براى ترس از جهنم نیست. حضرت على(علیه السلام)مى فرمایند: «ماعبدتُک خوفاً مِن نارکَ.»
امام زین العابدین(علیه السلام) با این مضمون مى فرمایند: «خدایا، اگر صد بار مرا جهنم ببرى، و اگر هرقدر مرا بسوزانى، من دست از محبت تو بر نمى دارم. تو دوست داشتنى هستى. هر کارى مى خواهى، بکن.» بندگى و آن گوهرى که خداوند استعداد آن را در نهاد آدمى قرار داده تا به مقام خلیفة اللهى برسد، چنین چیزى است.
ما هم اگر همّت کنیم، مى توانیم این راه را برویم. باید قدم به قدم از همین جا شروع کرد; سعى کرد از چیزى که غضب خدا در آن است، پرهیز کرد. در میان شما دل هاى پاکى هستند که استعداد آن را دارند. قدم اول این است که انسان اراده اش را تابع اراده خدا کند. سپس به تدریج رضایت خود را تابع رضایت خدا گرداند; در مقابل اراده خدا، دیگر میل و هوسى نداشته باشد. در این حالت، بقیه کارها با خود اوست. او مى کشاند و پرده ها را بر مى دارد و نشان مى دهد که آنچه دارد از اوست. او به تو نزدیک است. با انسان سخن مى گوید. جایى که غفلت کند، به او نشان خواهد داد: «الهى اَلهمنى ذکرکَ»; تو یاد خودت را به من الهام کن. این شدنى است که او دعا مى کند. تو یاد خودت را به دل من بینداز.
پس راه کلى رسیدن به کمال خدا بندگى است. بندگى یعنى چه؟ اول این که انسان اراده اش را تابع اراده خدا کند. به تدریج، در این مسیر پیش برود تا جایى که جز خواست او چیزى نخواهد. آن وقت عبد خالص خدا مى شود. بندگان خالص و مخلص کسانى هستند که خدا کمکشان مى کند، ناخالصى ها را از آنان دور مى کند; فقط بندگى خالص براى آنان مى ماند. آن وقت مى شوند: «عبادالله المخلصین.» خدا آن ها را پاک مى کند. تنها راه این است که تا مى توانیم اعمالمان را براى خدا خالص کنیم. باید سراپاى زندگى ما عبادت شود.
پى نوشت ها
1- محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 94، ص 99.
2- اشاره به آیه 75 سوره نحل، «ضربَ اللّهُ مثلا عبداً مملوکاً لا یقدرُ على شىء...»; خدا مثلى زده است: آیا بنده مملوکى که بر هیچ چیز ـ حتى نفس خود ـ قادر نیست...
3- محمدباقر مجلسى، پیشین، ج 102، ص 167.
4- همان، ج 98، ص 226.
5- اشاره به سخن فرعون که گفت: «انا ربکم الاعلى» (نازعات: 24); من خداى بزرگ شما هستم.
6- محمدباقر مجلسى، پیشین، ج 170، ص 186.
7- همان، ج 77، ص 29.

تبلیغات