توحید از منظر افلوطین و عارفان مسلمان با تأکید بر آراء صدرالدین قونوی (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-ترویجیآرشیو
چکیده
وحدت یا کثرت هستی همواره مورد توجه اندیشمندان بوده است که برای تبیین آن تلاشهای فراوانی انجام دادهاند. افلوطین از نظریه وحدت هستی جانبداری کرده است و از میان متفکران اسلامی میتوان به عرفای مسلمان به ویژه صدرالدین قونوی اشاره کرد که تبیین روشنی از وحدت ارئه دادهاند. هدف از این نوشتار، یافتن شواهدی مبنی بر هماهنگی این دو نظام وحدتانگار، یعنی نظام فلسفی افلوطینی و عرفانی، میباشد. افلوطین همانند عارفان مسلمان معتقد است: «او» فوق هر تعینی است و به دلیل عدم تناهی و تمایز احاطی که دارد، در همه اشیا و در عین حال، ورای آنهاست. هستی در عین وحدت کثیر است و کثرات سایه و یا تجلّی حق هستند. توحید عرفانی و افلوطینی را نباید با پنتئیسم یکی شمرد. این مقال با رویکرد نظری و اسنادی به تحلیل موضوع مزبور در آثار عارفان مسلمان میپردازد.متن
«توحید» و چگونگی ارتباط واحد با کثیر، از مهمترین مسائلی است که هم فلوطین و هم محققان عرفان اسلامی به آن پرداختهاند، به گونهای که عرفان نظری را در دو مسئله «توحید» و «موحد»، خلاصه کردهاند.2
با وجود اینکه افلوطین را یک وحدتانگار میدانند، اما جا دارد سؤال کنیم: آیا مبانی توحید افلوطینی با مبانی توحید عرفانی به ویژه صدرالدین قونوی3 یکی است؟
مبانی فلسفی افلوطین با مبانی فلسفه اسلامی مقایسه شده و نتایج قابل توجهی به دست آمده است،4 اما تاکنون مقایسهای بین مبانی نظری افلوطین و مبانی نظری عرفانی صورت نگرفته است. به نظر میرسد بین توحید عرفانی و افلوطینی شباهتهای فراوانی میتوان یافت که در این مقال به برخی از آنها اشاره میگردد.
اقانیم سه گانه و حضرات پنجگانه
افلوطین در نهگانهها و اثولوجیا هستی ناب یا عالم معقول را در سه اصل یا سه اقنوم5 خلاصه میکند. این سه اقنوم عبارتند از: احد،6 عقل7 و نفس (روح):8
پس از واحد، عقل، یعنی نخستین اصل متفکر است و پس از عقل نفس. این ترتیب واقعی است و در جهان معقول نه بیشتر از این را باید پذیرفت و نه کمتر از این را. اگر قایل به کمتر شویم یا باید روح و عقل را یکی بدانیم یا عقل و نخستین را؛ ولی بارها گفتهایم که این سه غیر از یکدیگرند.9
این سه اقنوم عالم معقول یا عالم غیب را تشکیل میدهند، و به هیچ وجه به این معنا نیست که تمام مراتب هستی در آنها خلاصه شود. عالم حس (ماده) نیز یکی از مراتبی است که افلوطین به آن پرداخته است.
توجه به این نکته لازم است که تثلیث افلوطینی را با تثلیث مسیحیت (خدای پدر، پسر و روحالقدس) یکی شمردن، کاری آسان و در عین حال خطرناک میباشد. به همین دلیل، زمانی که اوریگن تثلیث مسیحی را با تعابیر نوافلاطونی تفسیر کرد، آرائش کفرآمیز قلمداد شد.10
در مقابل، عارفان مسلمان معتقدند: عالم هستی دارای پنج حضرت (مرتبه یا عالم) است. فرغانی در اینباره گوید:
ایشان را مراتب و عوالم و حضرات خوانند و این مراتب کلی در چهار قسم محصورند، و الخامس هو الجامع لها اجمالاً و تفصیلاً. اما اول را حضرت و مرتبه غیب و معانی گویند و آن حضرت ذات است التجلی و التعین الاول، و الثانی و ما اشتملا علیه من الشؤون و الاعتبارات الاول، اولاً و الحقائق الالهیة و الکونیة ثانیا. و دوم را که در مقابله اوست، مرتبه شهادت و حس خوانند و آن از حضرت عرش رحمانی است تا به عالم خاک و ما تولد منها، و آنچه در این میان است از صور أجناس و انواع و اشخاص عالم. و سوم را که تِلو مرتبه غیب است متنازلاً، مرتبه أرواح گویند. و چهارم را که تلو عالم حس است متصاعدا، عالم مثال و خیال منفصل خوانند. جامع ایشان تفصیلاً حقیقت عالم است، و اجمالاً صورت عنصری انسانی.11
بنابراین، این عوالم به ترتیب نزولی عبارتند از: 1. عالم غیب؛ 2. عالم ارواح؛ 3. عالم خیال (مثال)؛ 4. عالم شهادت (حس)؛ 5. انسان کامل (جامع همه تعینات). چنانکه شیخ کبیر صدرالدین قونوی میگوید: «اولها عالم المعانی ثم عالم الأرواح ثم عالم المثال المذکور ثم عالم الحس الظاهر، و فی الإنسان یجتمع هذه الأربعة المذکورة.»12
همانگونه که مشاهده میگردد، در هیچیک از حضرات پنجگانه عرفانی واژه «مقام ذات» به چشم نمیخورد. روشن است که حضرات یا عوالم، تنزل یافته «مقام ذات»اند و این مقام فوق هر مرتبه و هر تعینی است؛ از اینرو، بدیهی است که نباید به عنوان یکی از عوالم به شمار آید؛ زیرا «عالَم» در لغت از «علامت» گرفته شده که به معنای «نشانه» است؛ یعنی هر چیزی که غیر اوست و برای او نشانه و آیهای است، عالَم محسوب میشود. همانگونه که قونوی میگوید: «العالم مأخوذ من العلامة و هو عبارة عن کل ما سوی اللّه.»13
بنابراین، باید توجه داشت آنچه افلوطین «احد» مینامد، با هیچیک از حضرات خمس عرفانی برابر نیست، بلکه آنگونه که نشان خواهیم داد، مطابق است با «مقام ذات» عرفانی؛ یعنی تمام ویژگیهایی که افلوطین برای احد بیان میکند، در متون عرفانی برای مقام ذات مشاهده میکنیم.
وجود (تعیّن) و فوق وجود
افلوطین بر این باور است که «احد» فوق «وجود» است. منظور او چیست؟ آیا «احد» وجود ندارد؟ برای آگاهی از ویژگی احد، بجاست ابتدا معنای وجود را از نظر او جویا شویم.
«وجود» در نگاه وی، با یک نحوه محدودیت و تنزّل همراه است و به دلیل آنکه «احد» اطلاق دارد، نمیتوان وجود را بر آن اطلاق کرد. همانسان که میگوید:
حتی نباید گفت که او وجود دارد؛ زیرا او به وجود نیامده و وجود نیافته است، بلکه چیزهای دیگر، پس از او و به علت او، به وجود آمدهاند. آنچه پیشتر از هر وجودی است چگونه ممکن است وجود یافته باشد، خواه از طریق دیگری و «خواه از طریق خود»؟... هستی را در چیزهایی میتوان دریافت که فروتر از او هستند.14
رابطهای که بین «وجود» و «احد» هست، همانند رابطه بین واحد و عدد است. در حقیقت، هستی از احد بهرهمند است و صورتی از اوست؛ همانگونه که عدد از واحد بهرهمند است:
همانگونه که در همه اعداد صورت اصلی واحد وجود دارد، منتها به نحو درجه اول و دوم و همه اعداد که پس از واحدند به یک اندازه از واحد بهرهور نیستند، اینجا نیز هر یک از چیزها که پس از «نخستین»اند نوعی شکل و صورت از او دارند. آنجا بهرهوری سبب شد که چندی اعداد هستی بیابد، و اینجا بهرهوری، به چیزها وجود میبخشد، به طوری که وجود پرتو ضعیفی از واحد است. اگر کسی وجود را ناشی از واحد بداند سخنش درست است.15
به طور یقین، وقتی افلوطین صحبت از «فوق وجود» میکند و وجود را به «احد» نسبت نمیدهد به این معنا نیست که او سعی دارد نقیض وجود یعنی «عدم» را به «احد» نسبت دهد.16 هر سخنی در مورد احد صحیحنیست؛ چراکه او فوق وجود است و در عین حال، حقیقتا موجود است.17 به تعبیری، اگر روا نیست وجود را یا هر امر دیگری را به او نسبت دهیم، به این دلیل نیست که کمتر از اینهاست، بلکه بیشتر از اینها و فوق همه چیز و متعالی است.
کاپلستون در اینباره میگوید: «... این بدان معنا نیست که احد هیچ یا غیر موجود است، بلکه به این معناست که احد برتر از هر وجودی است که ما از آن تجربه داریم. مفهوم وجود از متعلقات تجربه ما مأخوذ است، اما احد از همه آن اشیا و متعلقات برتر است و در نتیجه، از مفهومی هم که بر آن اشیا مبتنی است برتر و متعالی است.»18
سخن ژیلسون نیز میتواند این مطلب را تأیید کند:19 «فلوطین در باب اعداد میگوید: مشارکت یکان باعث پیدا شدن کمیّتها میشود و در اینجا نیز بهرهوری و اثرپذیری از احد است که موجب پیدایش حقیقت میشود و وجود، چیزی بیش از اثری از احد نیست. اگر چنین بگوییم که لغت هستی (to be = einai = to hen to) از احد (one = en) مشتق شده است، نباید در صحت گفتار خود تردید کنیم.»20
تا اینجا دیدیم که «وجود» نزد افلوطین با نوعی «تنزل»، «محدودیت» و «تعین» همراه است. اگر او «احد» را فوق وجود میداند یا اینکه سعی میکند وجود را به او نسبت ندهد، به این دلیل است که میگوید: «وجود باید متعین و در نتیجه محدود باشد.»21
چنانچه بخواهیم برای لفظ وجود افلوطینی معادل مناسبی در فرهنگ عرفانی بیابیم، میتوان وجود را معادل واژه «کون» دانست.
کاربرد واژه «کون» بین فلاسفه و اهل عرفان متفاوت است. فلاسفه وجود را با «کون» یکی میدانند و از اینرو، «وجود» را در تعریف لفظی به «کون» معنا میکنند و مقصودشان مطلق وجود خارجی و ذهنی است.22
اهل حکمت برای رد دیدگاه معتزله، «کون» و «ثبوت» را مرادف با وجود میدانند، اما اهل عرفان «کون» را مغایر با وجود لحاظ میکنند. اهل تحقیق «کون» را به ماسویاللّه و هر چه منسوب به حق است اطلاق میکنند.23
بنابراین، نسبت بین وجود حقیقی و «کون» از نظر عرفا متباین است؛ زیرا وجودِ حقیقی تنها از آنِ اوست و موجوداتِ غیر او، مظهر اویند. پس کون تنها برای غیر خدا به کار میرود. بدینروی، اگر «وجود» افلوطینی را با «کون» عرفانی یکی لحاظ کنیم، رواست.
بر همین وزان، «مقام ذات» عرفانی فوق هر تعینی است و از هر قیدی مطلق است. همانگونه که قونوی گوید: «ان اول المراتب و الاعتبارات العرفانیة غیب هویة الحق و الاطلاق الصرف عن القید و الاطلاق»24 و همچنین جندی میفرماید: «أن أول المراتب الذاتیة الاطلاق و اللاتعین، و هو غیب غیب ذات الذات الالهیة.»25
روشن است که به کار بردن «مرتبه» و «اول المراتب» برای چنین مقامی، تسامحی است و میدانیم هر قیدی که آن را از مقام لاتعینی تنزل دهد ـ حتی قید اطلاق ـ در مورد آن به کار نمیرود.
وحدت
یکی از مبانی مهم هستیشناسی افلوطین و اهل عرفان، اصل «وحدت هستی» است. همانگونه که امیل بریه میگوید: «برای اینکه فلسفه افلوطین را بهتر درک کنیم، باید عالم را به صورت ثابت و واحد و متناهی و ازلی با نظام خاص آن، که همواره یکسان است، تصور کرد.»26 در هر صورت، باید افلوطین را یک وحدتانگار راسخ27دانست.28
افلوطین در اولین رساله خود از واحدی بحث میکند که هستی حقیقی است و با وحدت خودْ همه چیز را در خود دارد و تمام اشیا در او حیات دارند و علت عقل و هستی است.29
افلوطین میگوید: «باید چنان دانست که همه ذوات خودِ اوست.»30 هر موجودی که دربارهاش میاندیشیو به دنبالش هستی، باید بدانی بیرون از «او» نیست، همه چیز تحت سیطره اوست و «او» بر همه چیز احاطه کامل دارد:
... چون او را میجویی چیزی را بیرون از او مجوی، بلکه همه چیزهای فروتر از او و فرودست او را در درون او بجوی، ولی او را بگذار قائم بر خود و در خود ثابت بماند؛ زیرا «بیرون» خود اوست و محیط بر همه چیز و معیار همه چیز خود اوست.31
از عبارتی که فیلسوف یونانی میآورد، معلوم میشود که سخن از وحدت هستی، موضوعی است که در سراسر انئاد رواج دارد: «باید تکرار کنیم که کل هستی، یعنی موجود حقیقی در آن بالا، هم وجود است و هم عقل و هم موجودِ زنده کامل که همه موجودات زنده را حاوی است.»32
تعدد اقانیم دلیلی بر عدم وحدت هستی نیست. رأی افلوطین این است که تمایز آنها تنها در ذهن و اندیشه است: «اگر آن دو (عقل و هستی حقیقی) غیر از یکدیگرند، این امر مستلزم آن نیست که جدا از یکدیگر باشند. به علاوه، در آن سخن هیچ اشارهای نیست بر اینکه آن دو یکی نباشند؛ پس یکی هستند و تنها از طریق عمل اندیشیدن از یکدیگر جدا میگردند.»33
افلوطین حتی با این تعبیر که هستی واحدْ علت «اشیا» باشد، موافق نیست. او میگوید: «شاید اصلاً نباید ادعا کرد که "هستی واحد" علت اشیای دیگر است، بلکه باید آن اشیا را به مثابه پارهها و عناصر آن تلقّی کرد و کل را همچون ذاتی واحد دانست که تنها اندیشه انسانی ما، پاره پارهاش میکند، در حالی که خود او در پرتو نیروی اعجابانگیزش واحد در همه چیز است و به صورت کثرت نمایان میگردد.»34
بنابراین، هر چه هست اوست و اگر چیزی هم باشد، خارج از او نیست و همه چیز جلوهای از اوست: «موجودی غیر از "او" وجود ندارد.»35
باید توجه داشت که وحدتِ هستی مطلق، وحدتی نیست که مقابل کثرت باشد. وحدتی که در مقابل کثرت قرار میگیرد، وحدت عددی است، اما وحدت هستی «وحدت اصیل»36 و یا «وحدت غیر عددی» است کهوحدت و کثرت را دربر میگیرد و یا اعم از وحدت و کثرت است. به تعبیری، وحدت اطلاقی و بدون قید است که این وحدت از نظر افلوطین فوق هستی میباشد.
چنین وحدتی یکی از ویژگیهای اقنوم اول است. گاهی در تعابیر افلوطین به عبارت «واحد به معنای راستین» برمیخوریم که باید وحدت غیرعددی منظور باشد.37
افلوطین میگوید: «نخستین باید بسیط باشد و پیش از همه چیز، و غیر از همه چیزهایی که پس از اوست؛ ... او باید واحد به معنای حقیقیی (راستین) باشد.»38
واحدی که در مرتبه و تعین خاصی از هستی جای دارد، در واقع، کثیر است نه واحد: «واحدِ متعین واحد نیست؛ زیرا واحدِ متعین کثیر است... "هستی واحد" هم کثیر است و هم واحد.»39
محققان عرفان نظری نیز پیش از ورود به بحث تعیّنات، موضوعی را تحت عنوان «وحدت حقیقیه» و دو چهره آن، یعنی «احدیت»و«واحدیت» مطرح میکنند.40
«وحدت ذاتی» یا «وحدت حقیقیه» وحدتی است که وحدت و کثرت را شامل میشود. هیچ تقابلی برای وحدت حقیقیه و وحدت اطلاقی وجود ندارد. از اینرو، همانگونه که اشاره شد، وحدتی که مقابل دارد به «وحدتعددی»مشهوراستواینوحدتغیرعددیاست.
وحدت حقیقی به دلیل گستردگی خود، همه هستی را فرا میگیرد. به دلیل آنکه حتی امور متقابل و متضاد را دربر میگیرد، هیچ مقابلی ندارد و همه متقابلات تحت پوشش او هستند؛ از اینرو، هیچ ضدی برای آن متصور نیست. وحدت عددی که از تکرار عدد حاصل میشود، در مقابل کثرت است.41 همانگونه که قونوی میگوید: «ان الحق هو الوجود المحض الذی لا اختلاف فیه، و انه واحد وحدة حقیقیة لا یتعقل فی مقابله کثرة.»42
فرغانی در توضیح وحدت حقیقی چنین میگوید: «وحدتی که به حضرت ذات مضاف است، عین اوست نه صفتی یا نعتی زاید بر حقیقت او؛ چه در آن حضرت مغایرت و غیر را اصلاً مجال نیست، یا وحدت و کثرت آنجا متغایر نیستند.»43
بنابراین، وحدتِ احد و مقام ذات نمیتواند وحدت کمّی و عددی باشد، پس باید «وحدت غیرعددی» باشد و این از لوازم توحید افلوطینی و عرفانی است.44
از وحدت هستی نزد افلوطین و عرفای مسلمان سخن گفتیم. ایشان برای اثبات وحدت شواهد و فروعاتی ذکر میکنند که در ذیل به آنها میپردازیم:
عدم تناهی
یکی از شواهد مهم وحدتِ هستی، نامتناهی بودن ذات حق است؛ زیرا اگر هستی نامتناهی باشد، ممکن نیست چیزی ورای او موجود باشد. متناهی و محدود بودن هستی مستلزم پذیرش غیر است و این امر با وحدتْ و توحید عرفانی نمیسازد.
در عرفان اسلامی نامتناهی بودنِ حق را دلیلی بر وحدت هستی میدانند. این دلیل یکی از ادلّه مهم توحید عرفانی به شمار میآید و نزد عرفای مسلمان، به عنوان یک دلیل جدلی در مقابل فلاسفه و متکلّمان مطرح میشود.
به دلیل آنکه فلاسفه و متکلّمان هر دو، وجود حق را نامتناهی میدانند، باید وحدت او را هم بپذیرند؛ زیرا نامحدودی حق، مستلزم وحدت است. میتوان وحدت را هم مستلزم نامحدودی دانست.
نامحدودی احد یکی از مبانی فلسفی افلوطین است که در جاهای مختلف از آن یاد کرده است: «چیزی وجود ندارد که محدودش کند.»45 به دلیل آنکه همه چیز ازاوست و «او» بیشکل و اندازه است باید نامتناهی باشد: «باید فوق همه نیروها و همه صور باشد. اصل همه باید بیشکل باشد، نه بیشکلی که نیازمند شکل باشد، بلکه بیشکلی که همه اشکال معقول از او میآیند. ... او میتواند همه چیز را پدید آورد، و هیچ اندازهای ندارد، پس باید لایتناهی باشد.»46
افلوطین از اصل عدم تناهی، نتایج فراوانی را اخذ میکند. برای مثال، در رساله بیست و دوم با تکیه بر بینهایتی روحِ واحد، حضور آن را در هر ذاتی حتمی میداند: «روحِ واحد در هر ذاتِ فردی وجود دارد، اما در عین حال همه ارواح و همه عقول را دارد؛ چون واحد است و در عین حال هم بینهایت است، همه ارواح فردی را یکجا در خود دارد.»47
معتقد شدن به اصل توحید و وحدت هستی نتایجی را دربر دارد که در اینجا میتوان به لوازم این نظام فلسفی اشاره کرد. آنچه در ذیل میآید از فروعات اصالت وحدت افلوطینی و عرفانی است:
اطلاق مقسمی
آنگونه که در فلسفه مطرح است، اطلاق بر دو نوع است: اطلاق قسمی و اطلاق مقسمی. اطلاق قسمی آن است که «اطلاق» برای ماهیت قید است و این اطلاق در مقابل تقیید قرار میگیرد، اما در اطلاق مقسمی، امر مطلق حتی از قید اطلاق نیز آزاد و مطلق است؛ یعنی خودِ اطلاق نیز به عنوان قید محسوب نمیشود و این اطلاق هیچ مقابلی ندارد. همانگونه که اشاره گردید، احد یا مقام ذات فوق هر تعینی است؛ یعنی دارای «اطلاق مقسمی» است.48
افلوطین بر آن است که هر نحوه قیدی موجب میشود که احد از مقام خود تنزل کند و در ورطه موجودات قرار گیرد و این با اطلاق مقسمی ناسازگار است: «... درباره او خواهی گفت که او هیچیک از آنها نیست، بلکه اگر اصلاً لازم باشد چیزی بگویی خواهی گفت او نیرویی است که بر تمام قدرت خود محیط است؛ چون آن است که میخواهد باشد. ولی همین "میخواهد باشد" نیز او را به جهانِ اشیای موجودْ تنزل میدهد.»49
همانگونه که قونوی معتقد است: اطلاق حق، اطلاقی نیست که ضد آن تقیید باشد، بلکه مطلق از وحدت و کثرت و از هر قید دیگر است: «تصور اطلاق الحق یشترط فیه ان یتعقل، بمعنی انه وصف سلبی لا بمعنی انه اطلاق ضده التقیید، بل هو اطلاق عن الوحدة و الکثرة المعلومتین و عن الحصر أیضا فی الاطلاق و التقیید.»50
حال اگر ذات واحد را به صورتمطلق در نظر بگیریم، مقید به هیچ قیدی و متعین به هیچ حدی نخواهد بود.
بساطت
یکی از فروعات مهم توحید، بساطت است. افلوطین با استفاده از این اصل احکام متعددی را نتیجه میگیرد. بساطت را میتوان در آراء پیشینیان افلوطین نیز یافت. همانسان که خود او میگوید: «آناگساگوراس نیز که عقل را ناب و پاک مینامد واحد را بسیط و متعالی میداند.»51
در میان اقانیمی که افلوطین برمیشمارد، تنها اقنوم اول، یعنی احد، بسیط محض است: «جهان عقل، برتر از روح است و با این همه، "نخستین" نیست؛ زیرا واحد و بسیط نیست، در حالی که احد به عنوان اصل همه چیز کاملاً بسیط است.»52
بساطت یک اصل مسلم است و بدون فرض بساطت، کثرت هم معنایی ندارد. تحقق هر چیز بستگی به وجود امر بسیط دارد: «اگر بسیط وجود نداشته باشد، مرکب نیز وجود نخواهد داشت؛ زیرا آنچه نتواند بسیط باشد هستی مستقل نخواهد داشت، و اگر بسیطْ هستی نداشته باشد چیزی مرکب از چیزهای کثیر نیز موجود نخواهد بود.»53
افلوطین معتقد است: احد است که با وحدت و بساطت خود تمام هستی را در دامن خود جای داده است:
نخستین باید بسیط باشد و پیش از همه چیز، و غیر از همه چیزهایی که پس از اوست، باید برای خودِ خویش باشد، نه آمیخته با چیزی ناشی از او، و در عین حال، باید به نحوی خاص قادر باشد به اینکه در همه چیزها باشد، او باید واحد به معنی راستین باشد...؛ چون بسیط و مستقل از هر چیز است، نخستین است.54
چنانکه گفتیم، ثمرات فراوانی را میتوان از این شجره چید. یکی از آنها بی نیازی است؛ بینیاز از جزء و بینیاز از علت و...: «آنچه مطلقا بسیط است و به معنای واقعی بسنده برای خود، نیازی ندارد... آنچه به خود نیاز دارد هنگامی بسنده برای خود میگردد که به کمال خود برسد؛ یعنی همه جزئیات خود را به حد کافی دارا شود و در نزد خود بماند و روی در خود خویش آورد.»55 امر بسیط بهعلت نیاز ندارد: «بسیط از چیزی دیگر برنمیآید.»56 اومعتقد است: چون «احد» بسیط است و هیچ کثرتی، حتی کثرت اعتباری را برنمیتابد، هیچ صفتی زائد بر ذات ندارد.57
در اینجا بجاست اشارهای به قاعده «بسیط الحقیقه» که در فلسفه اسلامی نیز مطرح است، داشته باشیم. آنگونه که استاد دینانی نقل میکند، پیش از ملّاصدرا، مفاد این قاعده در آثار عرفا به چشم میخورد. البته نباید نقش ملّاصدرا را در تنظیم و تنقیح این قاعده نادیده گرفت.
بر اساس این برهان، موجود بسیط باید تمام اشیا را در خود داشته باشد، وگرنه لازم میآید که ذاتش مرکب باشد از وجود و عدم؛ یعنی «بودن» برخی از موجودات و «نبودن» برخی دیگر در او. هرچند این ترکیب به اعتبار عقل است، در حالی که فرض این است و بر این امر هم برهان اقامه شده است که او بسیط محض است و این خلاف فرض است. به عبارتی، هر هویتی که بتوان از آن اشیایی را سلب کرد، قهرا ترکیبی خواهد بود از سلب و ایجاب، و چنین هویتی، بسیط نیست، بلکه مرکب خواهد بود. این قاعده مهم را میتوان با عکس نقیض هم نشان داد. اگر داشته باشیم: «هر هویتی که سلب شیء از آن صحیح باشد، مرکب است»، عکس نقیض آن، گزاره ذیل است: «هر هویت بسیطالحقیقهای سلب شیء از آن ممکن نیست» و این چیزی جز قاعده «بسیط الحقیقه کل الاشیاء» نیست.58
شاید در میان متون موجود، اولین کسی که به این قاعده اشاره کرده است افلوطین باشد و باید ملّاصدرا را اولین کسی دانست که به اهمیت این مسئله پی برده و این قاعده مهم را پرورانده است.59
این قاعده را اینگونه تکمیل کردهاند: «بسیط الحقیقه کل الاشیاء و لیس بشیء منها»؛60 حقیقت بسیط از جهتی همه اشیاست و از جهت دیگر هیچیک از آنها نیست:
نخستین باید بسیط باشد، و پیش از همه چیز و غیر از همه چیزهایی که پس از اوست، ... اگر بسیط و دو را از هر چیز اتفاقی و عاری از هرگونه ترکیب نبود، و واحد به معنی راستین نبود، نمیتوانست نخستین مبدأ و منشأ همه چیز باشد. چون بسیط و مستقل از هر چیز است، نخستین است. آنچه نخستین نیست نیازمند آن چیزی است که پیش از اوست، و آنچه بسیط نیست نیازمند اجزای بسیطی است که او خود از ترکیب آنها پدید آمده.61
در صفاتی که افلوطین به «احد» نسبت میدهد، بساطت از مهمترین ویژگیهاست و با نظام یکپارچهای که او بنا کرده است، بدون بساطت محال مینماید.
در جای دیگر، کلالاشیاء بودن او را اینگونه بیان میکند: «اکنون که این مطلب روشن شد به آغاز بحث باز میگردیم و متذکر میشویم که کل هستی، یعنی موجود حقیقی در آن بالا، هم وجود است و همعقل و هم موجود زنده کامل که همه موجودات زنده را حاوی است.»62
بنابراین، بسیط بودن او اقتضا میکند که تمام موجودات را در خود داشته باشد و در عین حال، هیچیک از آنها نباشد: «پس "او" در هیچ چیز نیست و بنابراین در هیچ جاست. چیزهای دیگر کجایند؟ در "او"! پس او دو، از چیزهای دیگر نیست و با این همه در آنها نیست، و چیزی نیست که او را داشته باشد، بلکه او همه چیز را دارد.»63
این اصل و تمام فروعات آن در عرفان اسلامی بهتمامه قابل قبول است و حتی متذکر شدیم که استاد دینانی قاعده «بسیط الحقیقه» را که ملّاصدرا عنوان کرده است، برگرفته از آراء عرفا میداند.
قیصری در شرح فصوصالحکم خود میگوید: «أن الحقیقة البسیطة لا یمکن أن یَطرأ علیها التجزی أصلا»؛64 حقیقتی که بسیط است به هیچ وجه قابل جزء جزء شدن نیست. در هر دو دیدگاه موجودِ بسیط زمانی که تنزل میکند به صورتهای متعددی ظهور و تجلّی میکند، بدون اینکه از مقام اصلی خود تجافی کند. او در هر شیئی بهتمامه حاضر است، اما هر کدام از مراتب و ممکنات او را به قدر استعداد خود نشان میدهد:
«ان الموجود المطلق إذا أخذ بشرط المحوضة فهو عین المرتبة البسیطة الاحدیة، و إذا تنزل، أی تجلی، فی مراتب کمالاته و تبدی بصور أسمائه و صفاته یصیر عقلاً و نفسا بلا تجاف عن مقامه الاصلی. و لیس یتجزی عند ظهوره بصور الممکنات لأنه بسیط من جمیع الوجوه بل یظهر بتمامه فی تمام الأشیاء و الأشیاء لنقصانها لا یحکی عنها الا بقدر استعدادها، و هو عین کل مرتبة فی تلک المرتبة لسعته و حیطة کماله.»65
در جای دیگر، شریفه قرآنی را اشارهای به این حکم میداند: «کما قال تعالی مشیرا إلی تلک الهویّة المطلقة البسیطة المحیطة الاحدیّة الجمعیّة الجامعة بین الاطراف المتقابلة، الماحیة لثنویة المقابلة و التقابل: «أَلَا إِنَّهُمْ فِی مِرْیَةٍ مِن لِقَاء رَبِّهِمْ أَلَا إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُحِیطٌ.»6667
نکته زیبایی که عرفا به آن اشاره میکنند این است که بساطت برای حق حجاب است، و زمانی که ترکیب پیش میآید، یعنی ذات وحدانی خود را در مراتب مادون بروز میدهد، حجاب کنار زده شده و جمال حق نمایان میگردد. همانگونه که ابن فناری در جاهای گوناگون از شیخ کبیر صدرالدین قونوی نقل میکند: «لما مرّ نقلاً عن الشیخ (قدس سره): ان البساطة حجاب، و الترکیب مع انه ستر علی الحقائق و امر نسبی اعتباری لا محقق یرفع ذلک الحجاب، و هذا هو العجب العجاب و لا یبعد.»68
سریان و حضور همهجایی
هستی واحد در همهجا ساری است و به تعبیری، همهجا حضور دارد و این حضورْ هستیشناختی است؛69 یعنی «او» در دل هر ذره هست و تمام کیهان را پُر کرده است و در هر چیزی که قابلیت پذیرایی او را داشته باشد، حاضر است. حضور همه جایی او قطعا با حلولْ یکی نیست؛ چون در حلول نیاز به حالْ به محلْ مطرح است، در حالی که «او» بینیاز از هر چیزی است: «... ازلی و ابدی است و همواره به یک حال و عین خود میماند، نه میشود و نه از میان میرود، نه مکانی دارد، نه جایی و نه متکایی، از هیچ جا نمیآید و در هیچ چیز فرو نمیرود، بلکه در خود ساکن و ثابت است.»70
بنابراین، اینگونه نیست که وقتی «او» در همهجا حضور پیدا کرد، از اصل خویش دست بکشد، بلکه به بیان افلوطین، به گونهای است که نه زیاد به اشیا نزدیک است و نه از آنها دور است:
آنجا که همه نیروهایش اثر میبخشند، خود او حاضر است، و با اینهمه، از آنچه در آن حاضر است جداست... این نباید مایه تعجب باشد که او، بیآنکه در مکانی باشد، در هر چیزی که در مکانی است، حاضر است. بعکس، اگر او خود نیز مکانی خاص خود داشت و با اینهمه، در شیئی که در مکان دیگری است حاضر بود، جای تعجب بود.71
گاهی همانند احکام به ظاهر متناقض دیگر، گفته میشود: او حاضر است و حاضر نیست. هر کدام از صفات متضاد ـ همانند حضور و عدم حضور او ـ به جهتی است. حاضر نیست، به این جهت که چیزی بر او احاطه ندارد و به چنگ نمیآید. اما از آن حیث که موجودی نیست که مانع او شود همه جا حضور دارد: «حاضر است و حاضر نیست: حاضر نیست چون محاط نیست و چیزی بر او محیط نیست، ولی چون از همه چیز آزاد است در هیچ جا مانعی برای حضور او نیست. چه اگر از حضور در جایی ممنوع بود این خود بدین معنی بود که دیگری محدودش کرده است.»72
کمتر متنی از متون عرفانی را میتوان یافت که از حضور همهجایی او سخنی نداشته باشد. برای مثال، صدرالدین قونوی ذات حق را در همهجا ساری و حاضر میداند: «و له الکبریاء فی السموات و الارض. نوشش باد آنکه گفت: "ما رأیت شیئا الا و رأیت اللّه فیه."»73 و در جای دیگر فرمود: «فالحق فی کل متعین و مع کل متعین.»74
تمایز احاطی
واحد اجازه نمیدهد چیزی در مقابل او قرار گیرد، یا مجالی به غیر نمیدهد که جولان دهد. اگر هستی وحدت داشته باشد، نباید غیری را پذیرفت.
بدون شک، واحدی که هیچ تجلّی و مظهری نداشته باشد مورد قبول افلوطین و عرفا نیست، بلکه ایشان کثرات را هم میپذیرند. همان سان که در بحث تجلّی و ظهور خواهیم گفت، کثرات از تجلّیات «او» هستند و به تعبیری، تصویر و سایه اویند.
سؤالی که مطرح میشود این است: آیا کثرات در مقابل او وجود بالذات دارند؟ اگر چنین باشد با وحدت سازگار نیست، در حالی که هستی واحد است. چگونه میتوان در عین پذیرش کثرات و موجودات، وحدت را هم پذیرفت؟
افلوطین پاسخ میدهد: «او» همه چیز را در خود دارد؛ یعنی بر تمام کثرات احاطه کامل دارد. بنابراین، تمایزی که بین او و کثرات است، تمایز احاطی است نه تمایز تقابلی. در توضیح این نوع تمایز میگوییم: گاهی یک موجود با موجود دیگر تمایز تقابلی دارد؛ یعنی در مقابل هم هستند و این امر مستلزم دوئیت و کثرت است، اما گاهی یک موجود به نفس احاطهای که بر همه چیز دارد از آنها متمایز است و به نفس احاطهای که دارد عین همه آنهاست: «آنجا که همه نیروهایش اثر میبخشند، خود او حاضر است، و با اینهمه، از آنچه حاضر است جداست... این نباید مایه تعجب باشد که او، بیآنکه در مکانی باشد، در هر چیزی که در مکانی است، حاضر است.»75
«او» واحد ـ کثیر است؛ یعنی واحدی است که در عین وحدت کثیر است. با تمام هستی عینیت و غیریت دارد: «در آن بالا همه چیز با هم است و در عین حال، جدا از هم.»76 با احاطهای که بر کثرات دارد عین همه است ومجوز این میشود که ما «او» را همه اشیا بدانیم و همچنین مجوز این است که «او» را هیچیک از آنها ندانیم: «... خود "او" "واحد - کثیر" است؛ زیرا منشأ اصلی است و واحد به معنی حقیقی. آنچه پس از منشأ اصلی میآید، چون واحد ـ به اصطلاح ـ بر آن احاطه دارد، همه چیزهایی است که از واحد بهره دارند و هر جزئی از آن هم، همه چیز و واحد است.»77
اینگونه تمایزی مورد توجه و مداقه اهل تحقیق قرار گرفته است. ابن ترکه در مورد تمایز احاطی چنین میگوید: «الامتیاز تارة تکون بحسب التقابل و التضاد و تارة بحسب الاحاطة و الشمول.»78
واحد از آنرو که محیط بر همه هستی است، عین آنهاست و از همینروست که غیر آنهاست؛ یعنی واحد احاطه دارد، اما کثرات و تعینات محدودند، پس غیر اویند.
وحدت در عین کثرت
یکی از ویژگیهای هستیشناسی توحیدی این است که هستی واحد در عین وحدت، کثیر است. وحدت در عین کثرت را میتوان در کنار فروعات دیگر وحدت هستی مطرح کرد.
هرچند میتوان برخی از این فروعات را به هم برگرداند، اما به دلیل آنکه سعی شده هستیشناسی افلوطین را در حد ممکن گزارش کنیم، شایسته است فروعات را به همان تفصیلی که در انئاد ذکر شده است نقل کنیم.
افلوطین و عرفا باید نظامی را طراحی کنند که ضمن داشتن وحدت، کثرات را هم در درون خود بگنجاند، تا برخی گمان نکنند قبول هستی واحد مستلزم کنار گذاشتن تمام موجودات است و بگویند پذیرش وحدت هستی انکار بدیهیات است: «کیست که با دیدن آن زندگی، که در عین کثرت، واحد و اصیل و کل است، نخواهد که همیشه در نزد آن بماند و هر زندگی دیگری را به دیده تحقیر بنگرد؟»79
این سؤال مطرح میشود که چگونه وحدت را با کثرت باید جمع کرد؟ آیا وحدت با کثرت میتواند سازگار باشد؟ پاسخی که او میدهد، در مورد کثرت ارواح در روح واحد و اشیای متعدد در هستیواحدصادق است:
... نه وحدت روح مانع وجود ارواح کثیر است، نه وحدت هستی مانع وجود اشیای موجود کثیر؛ نه در آن بالا کثرت مانع وحدت است، و نه لازم است مدعی شویم که بزرگی و بعد بدنها مستلزم کثرت ارواح است؛ ... زیرا کل حاوی کثیر است و کثیر در کل حاضر است، آن هم نه تنها به نحو بالقوّه، بلکه هر فردی از افراد کثیر بالفعل حاضر است.80
بهترین تعبیری که برای این عقیده وحدت در عین کثرت میتوان آورد، همان است که در ترجمه انگلیسی مک کنا آمده است؛ یعنی81 «One-that-is-many» که میتواند به«واحد ـ کثیر» یا «تنهای همه» ترجمه شود.
فیض82
«فیض» در لغت به معنای آب زیاد است، به گونهای که از اطراف محل خود جاری یا لبریز گردد، و از نظر صوفیه (عرفا)، به معنای تجلّی الهی است.83
حال که وحدت هستی را اثبات و برخی از فروعات آن را بیان کردیم، این سؤال مطرح میشود که چگونه کثرات از واحد پدید آمدهاند؟ افلوطین در پاسخ به این سؤال یا در تبیین رابطه کثرات با واحد، نظریه فیض یا صدور را مطرح میکند.
بر اساس نظریه «فیض»، تمام مراتب موجودات از مبدأ نخستین صادر یا افاضه میشود و یا تشعشع و تجلّی اویند، بدون اینکه از مبدأ چیزی کم شود.84 این عمل بدون قصد و بدون نیاز به زمان صورت میگیرد.85
نظریه فیض یکی از اصول مهم فلسفه افلوطین به شمار میآید. اهمیت نظریه فیض یا صدور، کمتر از اهمیت کل فلسفه افلوطین ـ برای نظامهای فلسفی پس از او در عالم مسیحیت و اسلام ـ نیست. هرچند پیشینه این نظریه را در آراء افلاطون، غنوصیان، فلوطرخوس و فیلون یهودی دانستهاند، اما افلوطین و برخی دیگر از نوافلاطونیان بودند که این رأی را به صورت مدون به عالم علم عرضه کردند.86
فیلسوفان مختلفی نظریه فیض را پذیرفتند و آن را تکمیل کردند. از فلاسفه مسلمان میتوان فارابی، ابنسینا، خواجه نصیرالدین طوسی و ملّاصدرا و از مسیحیان، اریگن، آکویناس، اکهارت، و از یهودیان، ابنمیمون را نام برد.87 و حتی از نظر فارابی این بهترین نظریه است در مورد خلق عالم از خدا.88
براساس این نظریه، هر کدام از مراتب هستی، مرتبه پس از خود را افاضه میکند. بنابراین، باید اولین مُفیض «احد» باشد که با فیض خود عقل را افاضه کرده و عقل، روح را. در جریان فیض نیاز به هیچ امر دیگری جز ذات حق نیست.89
افلوطین در اولین رساله درباره نظریه فیض اینگونه میگوید: «از "او" عقل فیضان مییابد که از هر حیث و هر جهت زیباست.»90
همانگونه که بیان گردید، به نظر میرسد نظریه فیض بهترین پاسخی است برای سؤالاتی نظیر: چرا مراتب هستی از «احد» پدید آمدهاند؟ اگر احد بینیاز است، چه نیازی به پدید آوردن آنها داشت؟ چگونه از واحد کثرت به وجود میآید؟ و ...؛ برای مثال، اگر سؤال کنیم: چرا واحد کثیر را پدید آورد؟ افلوطین در جواب خواهد گفت: آنچه از واحد پدید آید یا صادر شود ناگزیر از واحد نازلتر و از اینرو، کثیر است.91
نظریه فیض را نمیتوان همان فعل خلقت الهی، آنگونه که عامه ادیان بخصوص مسلمانان معتقدند، دانست.92 و همچنین نباید آن را با حلول یکی فهمید. در آثار برخی، این اشتباه مشاهده میشود.93
دلیل اینکه چرا مسلمانان به این نظریه و امثال آن اهمیت زیادی میدادند شاید این بود که سعی داشتند مسائل دینی را با مسائل فلسفی هماهنگ سازند. به عقیده آسین پالاسیوس، این صفت از اهم صفاتی است که بین فلسفه عربی و حکمت یونانی فرق میگذارد.94
یاسپرس میگوید: «در سخنان افلوطین جهان نه به دست "صانع" افلاطون به تقلید از ایدهها، از ماده ساخته شده است و نه توسط خدای کتاب مقدّس از هیچ آفریده شده و نه به سبب تحوّل هستی بالقوّه بدانسان که ارسطو معتقد است. چگونگی پیدا شدن جهان را بنا به عقیده افلوطین، بعدها فیضان (Emanation) نامیدهاند.»95 اما نوافلاطونیان متأخّر برای بیان این نظریه از واژه «procession» یعنی جریان یافتن مرتبة عالی به مرتبه دانی سخن میگویند.96
به هر حال، فیض را به این صورت باید تصویر کرد که «نخستین» کمال مطلق است و تمام نیرو را دارد و از فرط کمالی که دارد عوالم مادون از او سرریز میشود. به تعبیری: «احد غنی و سرشار است و همین سرشار بودن است که موجب فیضان میشود. پریرویی است که تاب مستوری ندارد واز هر روزن سر بر میآورد. حُسنی است که روی نموده و جمالی است که آشکار گشته است.»97
در فرایند صدور، مفیض باید به گونهای افاضه کند که در عین کمال و غنا، به همان حال سکون و ثبات خود باقی بماند و هیچ نقصی به او وارد نشود: «عقل لایتناهی است و اگر چیزی از آن به بیرون بتراود نه خودِ آن کاهش مییابد، چون مجموعهای از اجزا نیست و نه آنچه از آن به بیرون میتراود کاستی میپذیرد، چون آن نیز همه چیز است و تمام و کامل است.»98
برخی معتقدند: افلوطین برای نظریه فیض مفهوم خاصی ندارد، بلکه برای بیان معمای پیدایی جهان تنها از تشبیهات و تمثیلات متعددی کمک میگیرد.99 بهترین تشبیهی که زیاد به کار میبرد این است:
نیروی اثربخشی را که از او فیضان مییابد باید همچون نوری تصور کنیم که از خورشید میتابد. در این صورت، تمام جوهر معقول آرام ایستاده است و بر تمام جهان معقول همچون پادشاهی حکم میراند. بیآنکه نوری را که از او میتابد از خود براند، بلکه نور میافشاند در حالی که در نزد خود ساکن و آرام است. آنچه از او میآید جدا از او نیست؛ در عین حال، خود او هم نیست.100
فیض در نظر او دارای ویژگیهایی همچون ذاتی بودن، حضور مبدأ فیاض در دل مفاض، نفی کاستی، و اتصال مراتب هستی است. یکی دیگر از ویژگیهای فیض این است که این فرایند با تعقل ذات احد همراه است؛ از آنرو که صور اشیاء یا مُثلْ که علم الهی را تشکیل میدهند، نزد خداوند حاضرند و با تعقل ظهور مییابند.101
میتوان به رأی نادرست استیس اشاره کرد که بر آن است این نظریه یک نظریه عقلانی نیست، بلکه در اصل یک تشبیه شعری بیش نیست.102
اشکال بسیار مهمی که در اینجا مطرح میشود این است که اگر افلوطین قایل به نظریه فیض است، با توجه به اینکه بر اساس نظریه فیض، موجودی که افاضه میکند (مُفیض)، غیر از موجود افاضه شده (مُفاض) است، این دوگانگی مفیض و مفاض، چگونه با «وحدت هستی» سازگار است؟
بر همین اساس، جمیل صلیبا معتقد است: نظریه فیض با وحدت وجودْ سازگار نیست. اما دلیل او این است که نظریه فیض بر نوافلاطونیان و دیگر فلسفهها اطلاق میشود، ولی بر فلسفه اسپینوزا اطلاق نمیشود؛ زیرا او وحدت وجودی است و موجودات را احوالی برای صفات الهی میداند.103
شاید کاپلستون هم با توجه به این ملاحظات است که مینویسد: «اگر میخواهیم بیان کنیم که جریان صدور نزد افلوطین دارای خصیصه وحدت وجودی104 است، باید بادقت و احتیاط باشیم.»105
در پاسخ به این اشکال میتوان اظهار کرد: تفسیر ما از نظریه فیضِ افلوطین باید به گونهای باشد که نظام فلسفی او را تغییر ندهد؛ یعنی نمیتوان فیض را به گونهای مطرح کرد که با دیگر اصول فلسفی او منافات داشته باشد.
دیدیم که مفیض در دل مفاض حضور دارد و بر آن احاطه کامل دارد، و او نامتناهی است و اگر چنین باشد، فیض را به گونهای میفهمیم که به هیچ وجه بر اصالت وحدت افلوطین خدشهای وارد نمیشود.
بهترین عبارتی که در این مقام مناسب است، عبارت ذیل است که افلوطین حتی در صدور واحد از واحد هم تشکیک میکند؛ یعنی اگر صادر شده را غیر از مبدأ بدانیم و موجودی در کنار آن باشد، این پذیرفتنی نیست، بلکه همانگونه که پیشتر گفتیم، آنچه از او صادر میشود همانند هالهای است که گرد او را فرامیگیرد:
شاید بتوان پذیرفت که از واحد واحدی صادر شود (هرچند این خود نیز مسئله دشواری است که از واحد مطلق چگونه چیزی میتواند صادر گردد. با اینهمه، میتوان گفت: همچون هالهای که به گرد روشنایی است.) ولی کثیر چگونه میتواند از واحد برآید؟ آنچه از او صادر میشود عینا همانند او نیست و بهتر از او هم نیست؛ زیرا چه چیز میتواند بهتر از او باشد؟ پس باید فروتر باشد یعنی ناقصتر.106
گفتیم که اگر مفیض و مفاض را دو چیز بدانیم، با وحدتِ هستی سازگار نیست، اما افلوطین چنین دوگانگی را نمیپسندد و بر این امر تصریح دارد:107 «او پدیدآورنده است، و پدید آوردنش پدید آوردن مطلق است؛ یعنی بدین معنی نیست که به سبب پدید آوردنش چیزی ساخته شود؛ زیرا پدید آوردن او متوجه چیزی دیگر نیست، بلکه کلاً خود اوست، او دوئی نیست، بلکه واحد است.»108
امیلسون نیز معتقد است: باید نظریه فیض را درست فهمید. اگر اصطلاح «صدور» یا «فیض» را به معنای بسط و جریان یافتن «علت» در نظر بگیریم، ممکن است به نوعی بدفهمی دچار شویم. به همین دلیل، دایم متذکر میشود که علتْ در فرایند صدور همچنان تغییرناپذیر باقی میماند و در این فراگرد چیزی از او کاسته نمیشود.109
بنابراین، با توجه به ویژگیهای فیض در فلسفه افلوطین، باید او را از اتهام کثرت وجودی مبرّا کرد و بر همان سخن پیشین خود باقی ماند؛ یعنی اینکه فلسفه افلوطین اصالت وحدتی است، هرچند ظاهر برخی از نظرات و عبارات، خلاف ادعای ما را میرساند. برخی از محققان نیز این برداشت را تأیید میکنند.110 در خصوص رأی جمیل صلیبا که بدان اشاره کردیم، باید گفت که رأی او ناصواب است، همانگونه که غسان خالد نیز دیدگاه وی را باطل میداند.111
در عرفان اسلامی، بخصوص در آثار شیخ کبیر، از فیض و تقسم آن به فیض اقدس و مقدس زیاد بحث شده است. میتوان مفادی که افلوطین برای فیض قایل است، در متون عرفانی نیز پیدا کرد.
عرفای مسلمان فیض را به دو نوع تقسیم میکنند: فیض اقدس و فیض مقدس. فیض اقدس شامل ظهور اسماء و اعیان ثابته میشود، اما فیض مقدس آن است که بر حسب لسان استعداد اعیان ثابته، موجب تجلّی آنها در عالم واقع است. به تعبیر دیگر، فیض اقدس، که تقدس بیشتری دارد، صقع ربوبی و عالم اله را میگیرد و فیض مقدس عالم خلق و خارج را شامل میشود.
همانگونه که جعل را به دو نوع تقسیم کردیم، جعل نخستین که متعلّق به اعیان ثابته است و در عرف عارفان فیض اقدس عبارت از آن است: «قال کمالالدین محمد اللاری فی شرح الزوراء:
ما یفهم من کلام العرفاء و الصوفیة ان الجعل عندهم قسمان: الاول، الجعل المتعلق بالأعیان الثابتة، و الماهیات بذواتها و استعداداتها مجعولة بهذا الجعل عندهم و به ایضا یتلبس الماهیات بالثبوت و الظهور العلمی و الفیض الاقدس فی عرفهم عبارة عن هذا الجعل.112
جعل دوم متعلق به ماهیات است به اعتبار اینکه ثبوت عینی وخارجی دارند. این جعل به «فیض مقدّس» مشهور است:
و الثانی، الجعل المتعلق بالماهیات باعتبار الثبوت العینی و المجعول بهذا الجعل عندهم لیس الا الوجود العینی و ما یتبعه لان ذوات الماهیات و استعداداتها کانت مجعولة بالجعل الاول، و هذا الجعل هو المسمی بالفیض المقدس.113
ظهور و تجلّی (سایه و تصویر بودن عالم)
پس از بیان نظریه «فیض» لازم است به موضوع ظهور و تجلّی یا سایه و تصویر بودن عالم اشاره کنیم که یکی دیگر از مبانی مهم فکری افلوطین و عرفاست. این موضوع میتواند ما را به معنای دقیق نظریه فیض و توحید افلوطینی و عرفانی برساند. افلوطین این نظریه را همانند بسیاری از نظرات دیگر از افلاطون وام گرفته است. افلاطون در فلسفه خود از تمثیلی به نام «تمثیل غار» استفاده میکند. سایه و تصویر بودن عالم را میتوان به درستی از تمثیل غار متوجه شد.
ژان وال نیز معتقد است: افلاطون عالم محسوس را عکس و تصویر عالم معقول میداند: «در محاوره جمهوریت آنچه را در محاوره فیدون به صورت طرح بود مشروحتر مییابیم. بدین قرار که دنیای محسوس جز عکس عالم معقول نیست.»114
افلوطین معتقد است: ذات اوست که میتابد و با تابش خود عالم را بر ما نمایان میسازد. او با تمثیلات فراوانی این مطلب را بیان میکند.115
اقانیم و مراتب هستی را باید فیوضات و تجلّیات حق دانست.116 پس ما در اینجا تنها تماشاگران «او» هستیم و تجلّیات و ظهورات او را به نظاره مینشینیم.117 بر ایناساس، او دایم بر ما آشکار میگردد و وجه نمایان شدهاش به خفا برمیگردد، و این ظهور و خفا هر آن اتفاق میافتد: «او گاه نمایان میشود و گاه نمایان نمیشود.»118
به عقیده امیلسون، یکی از استعارات مطلوب فلوطین «تجلّی و ظهور» است. با این وصف، از جهتی هر مرتبه واجد تمامی موارد و عناصر است. واحد در واقع، همه چیز را دربر دارد. این ساختار ظهور مراتب از مبدأ در عین تغییرناپذیری و ثبات آن در کل نظام نوافلاطونی منتشر و منعکس است.119
میزان ظهور و تجلّی او بر عالم، بسته به ظرفیت وجودی هر مرتبه است؛ یعنی او خود را تنها به اندازهای بر عالم نمایان میکند که قابلیت آن را داشته باشد: «کیهان خود اوست و چون بزرگیاش بیشتر از بزرگی طبیعت جسم است، از اینرو، به حق چنین دانسته میشود که او تنها مقدار اندکی از خود را به کیهان میبخشد؛ یعنی تنها مقداری که کیهان میتواند بپذیرد.»120
مفهوم تصویر و سایه بودن را باید آنگونه که مراد افلوطین است در نظر بگیریم. یکی از اندیشمندان در اینباره مینویسد:
«پیکر» نزد افلوطین به معنی تمثال نیست؛ چنانکه مثلاً نقاش یا مجسمهسازی تمثال یا مجسمه شخصی را میکشد یا میسازد. منظور از پیکر همان مرآت است؛ صورتی است که از چیزی در آینه یا شیء شفاف منعکس میشود. پیکرْ صورت خیالی هم نمیتواند باشد. و چون صورت خیالی نیست، پس عقل وابستگی تام به احد دارد و مستقل از او نمیتواند باشد. صورت خیالی یک چیز را میتوان مستقل از آن چیز حفظ کرد، اما عقل صورت خیالی احد نیست، مرآت اوست.121
افلوطین در اولین رساله خود، نظریه سایه و تصویر بودن عالم را مطرح کرده است. او متذکر میشود که زیباییهای جسمانی سایه و تصویری بیش نیستند و ما باید سعی کنیم به سوی آنی رویم که اصل زیباییهای جسمانی است.122
شاید کسی اشکال کند که سایه و تصویر بودن عالم نمیتواند دلیلی بر وحدت هستی باشد. همانگونه که میتواند تصویرْ جدای از صاحب تصویر وجود داشته باشد، پس تصویر بودن با دوگانگی و کثرت هم سازگار است. افلوطین بر این اشکال واقف است و پاسخ آن را اینگونه بیان میکند:
اگر منظور این شخص از تصویر، صورتی است که یک صورتگر میکشد، باید بگوییم که در این مورد، علت اولیه صورت اصلی نبوده که تصویر را تصویر کرده است، بلکه نقاش آن را کشیده است و آن هم تصویر او نیست، حتی اگر تمثال خود را کشیده باشد؛ زیرا آن تصویر نه بدن نقاش است و نه صورت او. پس باید قایل شد به اینکه اختلاط رنگها به ترتیبی خاص است که آن تصویر را جعل میکند. اما این جعل، جعل تصویر و نمایش آن به معنی حقیقی کلمه ـ چنانکه یک چیز در آب یا در آینه مینماید ـ نیست. در اینگونه موارد، پیکر وابستگی تام به جاعل و نماینده خود دارد. و اگر آن جاعل نماینده (از برابر آب یا آینه) دور شود آن تصویر نمیتواند ثابت بماند.123
واضح است که تصویر و سایه بودن این عالم نه به معنای معدوم بودن است و نه اینکه فکر کنیم این جهان زشت است و زیبایی فقط در جهان بالا است. نهایت میتوان گفت که زیبایی این عالم به میزان زیبایی جهان معقول نیست:
چگونه میتوان انکار کرد که این جهان تصویر زیبا و باشکوهی از خدایان معقول است؟ شکی نیست در اینکه این جهان تصویر است نه واقعیت؛ با آن جهان برابر نیست؛ چون نمیتواند هم تصویر و علامت باشد و هم واقعیت. اما نمیتوان گفت که تصویر زشتی از آن است. در مورد جهان چیزی فراموش نگردیده و به کنار نهاده نشده است.124
این حکم منحصر در عالم ماده نیست، بلکه در عالم معقول نیز چنین حکمی جاری است؛ یعنی هر یک از عقل و روح ـ که در عالم معقول هستند ـ سایه و تصویر مرتبه فوق خود میباشد: «... هریکاز چیزهاییکهپساز نخستین(احد)اند،نوعیشکلوصورت از"او"دارند.»125
این موضوع یکی از موضوعات مهمی است که در عرفان نظری اسلامی، به ویژه در آثار ابن عربی، به تفصیل تبیین شده است. گاهی در تعبیرات محییالدین و شاگردانش به اصطلاح «خیال» و «وهم» برمیخوریم که بر عالم یا کثرات اطلاق میشود. یقینا همانگونه که پیشتر تذکر دادیم، نباید منظور از کثرات خیالی و موجودات وهمی این باشد که هیچ کثرتی وجود ندارد و یا کثراتْ توهم و خیالی بیش نیستند.
خیال و وهمی که عرفا به کثرات نسبت میدهند، معرفتشناختی نیست، بلکه وجودشناختی است، همانسان که گاهی ماهیت را خیال وجود میخوانند؛ به این معنا که وجودْ خود را به صورت ماهیت نمایان میسازد.
خوارزمی در شرح فصوصالحکم،سخن محییالدین را اینگونه ترجمه میکند: «پس بدان که تو خیالی و جمیع آنچه او را ادراک میکنی و "غیر" نام مینهی هم خیال است. پس کل وجود خیال در خیال است.»126
قونوی در عبارت ذیل تنها به مرتبه اجسام اشاره کرده است و معتقد است که همانند سایهای برای عالم ارواح است: «إن عالم الاجسام أوجده اللّه تعالی بواسطة عالم الارواح و جعله تابعا له فی الصفات و الاحکام کتبعیة له فی قبول الوجود من الموجود الحق فهو من وجه کالظل لعالم الارواح.»127
توحید عرفانی و پنتئیسم
اگر دقت نشود ممکن است کسی توحید عرفانی را با پنتئیسم128 و یا دیدگاه پننتئیسم129 که گاهی در کنار آنمطرح میشود، یکی بداند. بجاست ابتدا ریشه این دو واژه را به لحاظ لغوی بررسی کنیم. «در زبان یونانی pan به معنای "همه" و theos به معنای "خدا" و en به معنای in (یا "در") است. بنابراین، پنتئیسم به این معناست که "همه چیز خداست" و پننتئیسم به معنای این است که "همه چیز در خداست".»130
«اصطلاح پنتئیسم را اولین بار نویسنده انگلیسی، یعنی جان تولند (1722ـ1670؛ John Toland) و پننتئیسم را کراوس (1832ـ1781؛ K. F. Krause) آلمانی (شاگرد هگل و فیشته) به کار بردهاند. ... تولند لغت پنتئیسم را وضع کرد و معتقد بود که جهان خدا است.»131
بر اساس عقیده پنتئیسم، همه موجودات به گونهای یک چیز است. این واژه با پننتئیسم متفاوت است؛ چراکه در آن دیدگاه «خدا» در همه اشیا است. اسپینوزا در فلسفه غرب مشهورترین کسی است که به پانتئیست شهرت دارد. او معتقد است که تنها یک جوهر وجود دارد و آن خداست و به عبارت دیگر، تنها خدا وجود دارد. هگل نیز گاهی به این دیدگاه شناخته میشود؛ چراکه او خدا را با کل هستی یکی میداند.132
همچنین کیت یندل در دائرهالمعارف راتلج این دیدگاه را اینگونه بیان میکند:
پنتئیسم در مقابل منوتئیسم133 (اینکه یک خداوجود دارد [یا توحید])، پلیتئیسم134 (اینکه چندخدا وجود دارد)، دئیسم (اینکه خدا جهان را به گونهای خلق کرده است که توانایی وجود داشتن و فعالیت با تکیه بر خودش را دارد و خدا نیز چنین اجازهای میدهد) و پننتئیسم (اینکه در خدا طبیعتی ازلی و نامتغیر و همچنین طبیعتی ناشی از اولی که تغییر میکند و گسترش مییابد وجود دارد) است. پنتئیسم از نظر لغوی دیدگاهی است که الوهیت و جهان را یکی میداند و از نظر الهیاتی حلول الهی را میپذیرد و تعالی و فراتر بودن او را رد میکند. اگر الحاد این است که یک چیزی الهی است، پس پنتئیسم یک دیدگاه الحادی نیست؛ اما اگر الحاد این ادعا است که هیچ خالقی، حافظ و راهنمایی و الوهیت متعالی و یا خدای انسان واری وجود ندارد، بنابراین، پنتئیسم یک دیدگاه الحادی است.135
کیت یندل همانند دیگر افرادی که پنتئیسم را شرح دادهاند ـ برای نمونه ـ اسپینوزا را یک پنتئیست معرفی میکند و معتقد است: پنتئیسم به راحتی قابل تعریف نیست و نمیتوان آن را با ماتریالیسم یکی دانست و اگر هم باشد مشتمل بر یک دیدگاه عالی از ماده است. وی بر آن است که این واژه مورد سوء استفاده قرار گرفته است؛ مثلاً، اینکه آن را معادل الحاد و یا مادهگرایی و یا دئیسم گرفتهاند.136
آنگونه که از این دیدگاه برمیآید، کسی که معتقد به پنتئیسم باشد، خدا و عالم را یکی میداند و کثرات را در عین اینکه خدا فرض کرده است برای هر یک از آنها وجود بالذات قایل است، در حالی که از نظر عرفای مسلمان وجود حقیقی یک مصداق بالذات بیش ندارد و آن ذات احدی است و دیگر موجودات عالم تنها سایه و تصویری از اویند.
همانگونه که اشاره گردید، یک پنتئیست به هیچ وجه ذات خدا را به صورت متعالی و یا فوق موجودات لحاظ نمیکند، در حالی که افلوطین و عرفا «او» را فوق وجود و فوق هر تعیّنی میداند و کثرات را سایه و تصویری از او یا تجلّیای از تجلیاتش به حساب میآورد. هرچند در اکثر فرهنگهای لغت و برخی از ترجمهها137 «وحدت وجود» را یکی از معادلهای پنتئیسم قرار دادهاند، اما روشن شد که پنتئیسمدر مقابل هر نوع یگانهانگاری است.
نتیجه گیری
از بررسی دو دیدگاه مهم هستیشناسی، یعنی دیدگاه افلوطین و عارفان مسلمان، این نتیجه به دست میآید که ایشان هستی را واحد دانسته و هر چه غیر از ذات واحد است از تجلّیات او و به تعبیری، سایه و تصویر او میشمارند. ذات واحد در عین وحدتی که دارد، خود را در مواطن متعدد به حسب استعداد قوابل به ظهور میرساند، همانند شخصی که خود را در مرایای متفاوت میبیند.
توحید افلوطینی در مبنا هیچ تفاوتی با توحید عرفانی ندارد، اما به لحاظ مراتب اندک تفاوتی احساس میشود و این جای تعجب نیست؛ چراکه عرفای ما با داشتن منابع عظیم و ارزشمندی همچون آیات و روایات، توانستهاند نظام هستی را به بهترین نحو بشناسانند و تعبیر رساتر و جامعتری نسبت به تفسیر افلوطین ارائه دهند.
در هر دو نظامْ توحید یکی از ارکان است، و بر این رکن اساسی نتایج عدیدهای بار میشود. شواهدی همچون عدم تناهی، به درستی وحدت عرفانی و افلوطینی را نشان میدهد. اصل وحدت فروع مهمی دارد که هر دو دیدگاه به آن اشاره کردهاند.
فروع اصل توحید عبارتند از: حضور همهجایی؛ اطلاق مقسمی؛ تمایز احاطی؛ وحدت در عین کثرت؛ تجلی و ظهور و به بیانی سایه و تصویر بودن عالم و ... .
نظریه فیض در نهایت با موضوع تجلّی و ظهور هماهنگ است و با توحید منافاتی ندارد و افلوطین از اتهام ثنوی و دوگانهانگاری مبرّاست. به دلیل آنکه پنتئیسم در مقابل هرگونه وحدتانگاری است، و برای ذات حق هیچگونه تعالی قایل نیست، با توحید عرفانی که «او» را در عین تعالی در دل هر ذره حاضر میداند، یکسان نیست.
--------------------------------------------------------------------------------
پى نوشت ها
1 -دانشآموخته حوزه علمیه و دکتراى فلسفه.
2ـ ر.ک. عبداللّه جوادى آملى، تحریر تمهیدالقواعد، 1372، ص 55.
3ـ صدرالدین قونوى معروف به «شیخ کبیر» یکى از بزرگترین چهرههاى عرفان نظرى است. ابنملقن مىگوید: «محمّدبن اسحق بن محمّد قونوى صوفى مصاحب ابن عربى صاحب فتوحات مکیه بود. او داراى کتابى به نام تفسیر الفاتحه است. نزدیک شصت سال عمر کرد و در سال 672 هجرى در قونیه درگذشت.» ابن ملقن، طبقات الاولیاء، 1994، ص 467ـ468 و جامى مىگوید: «مقصود شیخ در مسئله وحدت وجود بر وجهى که مطابق عقل و شرع باشد، جز به تتبع تحقیقات وى و فهم آن کما ینبغى میسر نیست.» (ر.ک. جامى، نفحات الانس من حضرات القدس، 1366، ص 556 / محمّدمعصوم شیرازى (معصوم علیشاه)، طرایق الحقایق، بىتا، ج 2، ص 357.)
4ـ ر. ک. غلامرضا اعوانى، عقل و نفس در فلسفه پلوتینوس و شرح آن در فلسفه اسلامى حکمت اشراق، 1355 / سعید رحیمیان، فیض و فاعلیت وجودى از فلوطین تا صدرالمتألّهین، 1381.
5ـ واژهاى که افلوطین به کار مىبرد hypostasis است. این واژه معمولاً به اقنوم، اصل، رکن و بنیاد، ترجمه مىشود.
6- To hen (The Alone; The One; The Unique).
7- Nous (The intellectual-principle).
8- Psukhe (The All-Soul).
9- II, 9, 1 (33).
لازم به تذکر است براى استفاده بهتر و دقیقتر از «انئاد»، به ترجمههاى انگلیسى مک کنا و آرمسترانگ؛ فارسى محمّدحسن لطفى و عربى فرید جبر مراجعه شده است. براى ارجاع به انئاد، به دلیل اختصارنویسى، به شیوه مرسوم عمل شده است؛ به این صورت که از سمت چپ، شماره هر یک از شش انئاد با اعداد لاتین و شماره رساله و بند فصل به ترتیب در سمت راست آن قرار مىگیرد. عدد داخل پرانتز بیانگر ترتیب تاریخى هر رساله است. مثلاً در ذکر منبع بالا،
II, 9, 1 (33)؛ یعنى: انئاد دوم، رساله نهم، فصل یا بند اول سى و سومین رساله ارائه شده توسط افلوطین.
10ـ ر.ک. ر. ح. هالیگ دیل، مبانى تاریخ فلسفه غرب، 1364، ص 114.
11ـ سعدالدین فرغانى، مشارقالدرارى شرح تائیه ابن فارض، 1379، ص 143ـ144.
12ـ صدرالدین قونوى، مفتاحالغیب، در مصباحالانس، 1384، ص 106 / صدرالدین قونوى، نفحات الهیه، 1375، ص 18 / همو، اعجازالبیان فى تفسیر أمالقرآن، 1423، ص 10، 116، 331 / همو، شرحالاربعین حدیثا، 1372، ص 94 / همو، فکوک، 1371، ص 205، 273 / همو، مفتاحالغیب، ص 35 / ابن فنارى، مصباحالانس، 1382، ص 328ـ329 / تاجالدین حسین بن حسن خوارزمى، شرح فصوصالحکم، 1368، ج 1، ص 25 / سیدحیدر آملى، جامعالاسرار، 1368، ص 559.
13ـ صدرالدین قونوى، اعجازالبیان فى تفسیر أمالقرآن، ص 168.
14- VI, 8, 10 & 11 (39).
15- V, 5, 5 (32).
16- See: John Bussanich, Plotinus's metaphysics of the One, cit in, The Cambridge Companion to Plotinus, 1996, p. 39.
17ـ ر.ک. البیر ریکو، الفلسفة الیونانیه اصولها و تطوراتها، بىتا، ص 268 / عمادالدین الجبورى، اللّه و الوجود والانسان، 1986، ص 104.
18ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه یونان و روم، 1368، ص 536.
19ـ همان.
20- E. Jillson, Being and some philosophers, 1967, p. 25.
21- V, 5, 6 (32).
22ـ ر.ک. صائنالدین ابن ترکه، تمهیدالقواعد، 1360، ص 26ـ28 / عبداللّه جوادى آملى، تحریر تمهیدالقواعد، ص 191ـ194.
23ـ ر.ک. صائنالدین ابن ترکه، تمهیدالقواعد، ص 34 / عبداللّه جوادى آملى، تحریر تمهیدالقواعد، ص 195ـ196.
24ـ صدرالدین قونوى، اعجازالبیان فى تفسیر أمالقرآن، ص 130.
25ـ جندى، شرح فصوصالحکم، ص 707.
26ـ امیل بریه، تاریخ فلسفه، 1374، ص 247.
27- unwavering monist.
28- See: Emilson, Neo-Platonism, 2003, p. 366.
29- See: I, 6, 7 (1).
30- See: I, 6, 7 (1).
31- See: I, 6, 7 (1).
32- VI, 6, 15 (34).
33- III, 9, 1 (13).
34- VI, 2, 3 (43).
35- VI, 6, 18 (34), Also see VI, 2, 2 & 7 (43).
36-authentic One; authentic unity.
37ـ ر.ک. غسان خالد، أفلوطین رائد الوحدانیة و منهل الفلاسفة العرب، 1983، ص 64 / م.م شریف، تاریخ فلسفه غرب و شرق، 1367، ص 10 / یاسپرس، فلوطین، 1363، ص 48.
38- ... it must be authentically a unity. V, 4, 1 (7); V, 5, 4 (32).
39- VI, 2, 10 (43).
40ـ ر.ک. فرغانى، مشارقالدرارى، ص 121 / عبدالرحمن جامى، نقدالنصوص، ص 35 / صائنالدین ابن ترکه، تمهیدالقواعد، ص 122.
41ـ ر.ک. عبداللّه جوادى آملى، تحریر تمهیدالقواعد، ص 548ـ549.
42ـ صدرالدین قونوى، مفتاحالغیب، ص 19.
43ـ فرغانى، مشارقالدرارى، ص 122.
44- See VI, 6, 9& 10 &13 & 15 (34); V, 1, 5 (10).
45- V, 5, 11 (32).
46- VI, 7, 32 (38).
47- VI, 4, 14 (22).
48ـ نباید فراموش کرد که اطلاق مقسمى در فلسفه مربوط به ماهیت و مفاهیم ذهنى است، اما در عرفان وقتى که گفته مىشود: ذات حق سبحانه اطلاق دارد یا نامتناهى است، قطعا بحث هستىشناختى و مربوط به خارج است، نه ذهن.
49- VI, 8, 9 (39).
50ـ صدرالدین قونوى، کتاب الفکوک، ص 7.
51- V, 1, 9 (10).
52- VI, 9, 5 (9).
53- V, 6, 3 (24).
54- V, 4, 1 (7).
55- V, 3, 13 (49).
56- V, 6, 4 (24).
57- See: VI, 9, 3 (9).
58ـ ر.ک. غلامحسین ابراهیمى دینانى، قواعد کلى فلسفه اسلامى، 1370، ص 108ـ109.
59ـ ر.ک. سعید رحیمیان، فیض و فاعلیت وجودى از فلوطین تا صدرالمتألّهین، ص 84.
60ـ علىاصغر زکوى، بسیطالحقیقه از دیدگاه ملّاصدرا و منادشناسى لایبنیتز، 1384، ص 143.
61-V, 4, 1 (7).
62- VI, 6, 15 (34); Also see: VI, 8, 21 (39); I, 6, 7 (1)
63- V, 5,9 (32).
64ـ داود قیصرى، شرح فصوصالحکم، 1375، ص 383.
65ـ همان، ص 29.
66ـ فصلت: 54.
67ـ ابن ترکه، شرح فصوصالحکم، 1378، ج 1، تعلیقه، ص 114.
68ـ ابن فنارى، مصباح الانس، ص 337.
69ـ ر.ک. غسان خالد، افلوطین رائدالوحدانیة و منهل الفلاسفة العرب، ص 40.
70- VI, 5, 2 (23).
71- VI, 4, 3 (22) Also see: VI, 4, 2 (22); V, 1, 11(10).
72- V, 5, 9 (32) Also see: III, 9, 4 (13); VI, 4, 8 (22); VI, 9, 4 (9).
73ـ صدرالدین قونوى، تبصرة المبتدى و تذکرة المنتهى، 1381، ص 37.
74ـ صدرالدین قونوى، نفحات الالهیه، ص 131.
75- VI, 4, 3 (22).
76- V, 9, 6 (5).
77- V, 3, 15 (49).
78ـ صائنالدین علىبن محمّد الترکه، تمهید القواعد، ص 125.
79- VI, 7, 15 (38).
80- VI, 4, 4 (22).
81- V, 3, 15 (49).
82- Greek aporroia, probole, pemanat; Latin emanatio, (See: Philip Merlan, Emanationism, cit in, The Encyclopedia of Philosopjhy, 1972, v. 1, p. 473.)
83ـ سیدشریف جرجانى، کتاب التعریفات، بىتا، ص 192. همچنین گفته شده که در نوافلاطونیان «فیض»، «انبثاق» و «صدور» به یک معناست. (ر.ک. حسین مروه، النزاعات المادیه فى الفلسفة العربیة الاسلامیة، 1988، ص 75 / محمّدابراهیم فیومى، تاریخ الفلسفه الاسلامیه، 1999، ص 124.)
84ـ ر.ک. فؤاد زکریا، التساعیة الرابعة لافلوطین فى النفس، 1970، ص 41. همچنین ر. ک. پول حانیه و جبریل شیاى، مشکلات مابعد الطبیعه، 1961، ص 125 / ترنس آروین، تفکر در عهد باستان، 1380، ص 262 / نصراللّه پورجوادى، درآمدى بر فلسفه افلوطین، 1378، ص 28.
85ـ ر. ک. جمیل صلیبا، من افلاطون الى ابنسینا، بىتا، ص 94ـ95 / حسین مروه، النزاعات المادیه فى الفلسفة العربیة الاسلامیة، ص 76.
86ـ ر.ک. سعید رحیمیان، فیض و فاعلیت وجودى از فلوطین تا صدرالمتألّهین، ص 38ـ39 و 68.
87ـ همان، ص 68ـ69.
88ـ ر.ک. محمّدابراهیم فیومى، تاریخ الفلسفة الاسلامیة، ص 122.
89ـ ر.ک. جمیل صلیبا، تاریخ الفلسفة العربیه، 1995، ص 150.
90- I, 6, 7 (1).
91ـ ر.ک. شارل ورنر، حکمت یونان، 1380، ص 231.
92ـ ر. ک. سیدحسین نصر و الیور لیمن، تاریخ فلسفه اسلامى، 1383، ص 283ـ285/ غلامرضا اعوانى، عقل و نفس در فلسفه پلوتینوس، ص م و ص 226ـ228 / جمیل صلیبا، تاریخ الفلسفة العربیة، ص 151.
93ـ ر.ک. هملین، فلسفه یونانى پس از ارسطو، 1377، ص 68.
94ـ ر.ک. جمیل صلیبا، من افلاطون الى ابنسینا، ص 82ـ84.
95ـ یاسپرس، فلوطین، ص 21.
96- See: Emilson, Neo- Platonism, p. 370.
97ـ نصراللّه پورجوادى، درآمدى بر فلسفه افلوطین، ص 28. همچنین ر. ک. البیر ریکو، الفلسفه الیونانیه اصولها و تطوراتها، ص 268 / حسین مروه، النزاعات المادیه فى الفلسفة العربیه الاسلامیه، ص 75.
98- III, 8, 9 (30).
99ـ ر.ک. یاسپرس، فلوطین، ص 22.
100- V, 3, 12 (49).
101ـ عمر فروخ، المنهاج الجدید فى الفلسفة العربیه، 1982، ص 68. همچنین ر. ک. سعید رحیمیان، فیض و فاعلیت وجودى از فلوطین تا صدرالمتألّهین، ص 71ـ80.
102ـ ر.ک. و. ولتر استیس، تاریخ الفلسفة الیونانیه، 1984، ص 305.
103ـ جمیل صلیبا، المعجم الفلسفى، 1982، ج 2، ص 172.
104- pantheistic.
105ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه یونان و روم، ج 1، ص 537.
106- V, 3, 15 (49).
107ـ البته بحث افلوطین در مورد این است که چگونه خود او علت خودش است، ولى مىتوان این امر را در مورد مادون هم اطلاق کرد.
108- VI, 8, 19 (39).
109- See: Emilson, Neo- Platonism, p. 370.
110ـ ر.ک. سعید رحیمیان، فیض و فاعلیت وجودى از فلوطین تا صدرالمتألّهین، ص 77ـ80.
111ـ غسان خالد، أفلوطین رائد الوحدانیة و منهل الفلاسفة العرب، ص 81.
112ـ غلام على، تعلیقه شرح فصوص قیصرى، ص 71.
113ـ همان. همچنین ر. ک. ابن عربى، فصوص الحکم، 1370، ص 8ـ9.
114ـ ژان وال، بحث در مابعدالطبیعه، 1370، ص 118.
115- See: I, 6, 8 (1); VI, 9, 4 (9); V, 1, 5 (10); VI, 4, 10 (22); V, 5, 8 (32); and ...
116ـ ر.ک. محمّدعلى ابو ریان، تاریخ الفکر الفلسفى فى الاسلام، 1973، ص 70.
117- See: V, 5, 8 (32).
118ـ یاسپرس، فلوطین، ص 48.
119- Emilson, Neo- Platonism, pp. 371-372.
120-VI, 4, 5 (22).
121ـ نصراللّه پورجوادى، درآمدى بر فلسفه افلوطین، ص 30.
122- See: I, 6, 8 (1).
افلوطین، تاسوعات، 1997، ص 93.
123-VI, 4, 10 (22).
124-. II, 9, 8 (33).
125- V, 5, 5 (32).
126ـ تاجالدین حسین بن حسن خوارزمى، شرح فصوص الحکم، ج 1، ص 351. همچنین ر. ک. ابن عربى، فصوص الحکم، ص 104.
127ـ صدرالدین قونوى، شرح الاربعین حدیثا، ص 8.
128- Pantheism.
129- Panentheism.
130- Charles Hartshorne, Pantheism and Panentheism, cit in The Encyclopedia of Religion, 1995, v. 11, p. 165.
131- Charles Hartshorne, Pantheism and Panentheism, p. 169.
132- The Cambridge Dictionary of Philosophy, 1995, p. 556.
133-Monotheism.
134- Polytheism.
135- Keith E.Yandell, Pantheism, cit in Routledge Encyclopedia of Philosophy, 1998, p. 202.
136- Ibid.
137ـ ر.ک. استیس و. ت، عرفان و فلسفه، 1367، واژه نامه.
با وجود اینکه افلوطین را یک وحدتانگار میدانند، اما جا دارد سؤال کنیم: آیا مبانی توحید افلوطینی با مبانی توحید عرفانی به ویژه صدرالدین قونوی3 یکی است؟
مبانی فلسفی افلوطین با مبانی فلسفه اسلامی مقایسه شده و نتایج قابل توجهی به دست آمده است،4 اما تاکنون مقایسهای بین مبانی نظری افلوطین و مبانی نظری عرفانی صورت نگرفته است. به نظر میرسد بین توحید عرفانی و افلوطینی شباهتهای فراوانی میتوان یافت که در این مقال به برخی از آنها اشاره میگردد.
اقانیم سه گانه و حضرات پنجگانه
افلوطین در نهگانهها و اثولوجیا هستی ناب یا عالم معقول را در سه اصل یا سه اقنوم5 خلاصه میکند. این سه اقنوم عبارتند از: احد،6 عقل7 و نفس (روح):8
پس از واحد، عقل، یعنی نخستین اصل متفکر است و پس از عقل نفس. این ترتیب واقعی است و در جهان معقول نه بیشتر از این را باید پذیرفت و نه کمتر از این را. اگر قایل به کمتر شویم یا باید روح و عقل را یکی بدانیم یا عقل و نخستین را؛ ولی بارها گفتهایم که این سه غیر از یکدیگرند.9
این سه اقنوم عالم معقول یا عالم غیب را تشکیل میدهند، و به هیچ وجه به این معنا نیست که تمام مراتب هستی در آنها خلاصه شود. عالم حس (ماده) نیز یکی از مراتبی است که افلوطین به آن پرداخته است.
توجه به این نکته لازم است که تثلیث افلوطینی را با تثلیث مسیحیت (خدای پدر، پسر و روحالقدس) یکی شمردن، کاری آسان و در عین حال خطرناک میباشد. به همین دلیل، زمانی که اوریگن تثلیث مسیحی را با تعابیر نوافلاطونی تفسیر کرد، آرائش کفرآمیز قلمداد شد.10
در مقابل، عارفان مسلمان معتقدند: عالم هستی دارای پنج حضرت (مرتبه یا عالم) است. فرغانی در اینباره گوید:
ایشان را مراتب و عوالم و حضرات خوانند و این مراتب کلی در چهار قسم محصورند، و الخامس هو الجامع لها اجمالاً و تفصیلاً. اما اول را حضرت و مرتبه غیب و معانی گویند و آن حضرت ذات است التجلی و التعین الاول، و الثانی و ما اشتملا علیه من الشؤون و الاعتبارات الاول، اولاً و الحقائق الالهیة و الکونیة ثانیا. و دوم را که در مقابله اوست، مرتبه شهادت و حس خوانند و آن از حضرت عرش رحمانی است تا به عالم خاک و ما تولد منها، و آنچه در این میان است از صور أجناس و انواع و اشخاص عالم. و سوم را که تِلو مرتبه غیب است متنازلاً، مرتبه أرواح گویند. و چهارم را که تلو عالم حس است متصاعدا، عالم مثال و خیال منفصل خوانند. جامع ایشان تفصیلاً حقیقت عالم است، و اجمالاً صورت عنصری انسانی.11
بنابراین، این عوالم به ترتیب نزولی عبارتند از: 1. عالم غیب؛ 2. عالم ارواح؛ 3. عالم خیال (مثال)؛ 4. عالم شهادت (حس)؛ 5. انسان کامل (جامع همه تعینات). چنانکه شیخ کبیر صدرالدین قونوی میگوید: «اولها عالم المعانی ثم عالم الأرواح ثم عالم المثال المذکور ثم عالم الحس الظاهر، و فی الإنسان یجتمع هذه الأربعة المذکورة.»12
همانگونه که مشاهده میگردد، در هیچیک از حضرات پنجگانه عرفانی واژه «مقام ذات» به چشم نمیخورد. روشن است که حضرات یا عوالم، تنزل یافته «مقام ذات»اند و این مقام فوق هر مرتبه و هر تعینی است؛ از اینرو، بدیهی است که نباید به عنوان یکی از عوالم به شمار آید؛ زیرا «عالَم» در لغت از «علامت» گرفته شده که به معنای «نشانه» است؛ یعنی هر چیزی که غیر اوست و برای او نشانه و آیهای است، عالَم محسوب میشود. همانگونه که قونوی میگوید: «العالم مأخوذ من العلامة و هو عبارة عن کل ما سوی اللّه.»13
بنابراین، باید توجه داشت آنچه افلوطین «احد» مینامد، با هیچیک از حضرات خمس عرفانی برابر نیست، بلکه آنگونه که نشان خواهیم داد، مطابق است با «مقام ذات» عرفانی؛ یعنی تمام ویژگیهایی که افلوطین برای احد بیان میکند، در متون عرفانی برای مقام ذات مشاهده میکنیم.
وجود (تعیّن) و فوق وجود
افلوطین بر این باور است که «احد» فوق «وجود» است. منظور او چیست؟ آیا «احد» وجود ندارد؟ برای آگاهی از ویژگی احد، بجاست ابتدا معنای وجود را از نظر او جویا شویم.
«وجود» در نگاه وی، با یک نحوه محدودیت و تنزّل همراه است و به دلیل آنکه «احد» اطلاق دارد، نمیتوان وجود را بر آن اطلاق کرد. همانسان که میگوید:
حتی نباید گفت که او وجود دارد؛ زیرا او به وجود نیامده و وجود نیافته است، بلکه چیزهای دیگر، پس از او و به علت او، به وجود آمدهاند. آنچه پیشتر از هر وجودی است چگونه ممکن است وجود یافته باشد، خواه از طریق دیگری و «خواه از طریق خود»؟... هستی را در چیزهایی میتوان دریافت که فروتر از او هستند.14
رابطهای که بین «وجود» و «احد» هست، همانند رابطه بین واحد و عدد است. در حقیقت، هستی از احد بهرهمند است و صورتی از اوست؛ همانگونه که عدد از واحد بهرهمند است:
همانگونه که در همه اعداد صورت اصلی واحد وجود دارد، منتها به نحو درجه اول و دوم و همه اعداد که پس از واحدند به یک اندازه از واحد بهرهور نیستند، اینجا نیز هر یک از چیزها که پس از «نخستین»اند نوعی شکل و صورت از او دارند. آنجا بهرهوری سبب شد که چندی اعداد هستی بیابد، و اینجا بهرهوری، به چیزها وجود میبخشد، به طوری که وجود پرتو ضعیفی از واحد است. اگر کسی وجود را ناشی از واحد بداند سخنش درست است.15
به طور یقین، وقتی افلوطین صحبت از «فوق وجود» میکند و وجود را به «احد» نسبت نمیدهد به این معنا نیست که او سعی دارد نقیض وجود یعنی «عدم» را به «احد» نسبت دهد.16 هر سخنی در مورد احد صحیحنیست؛ چراکه او فوق وجود است و در عین حال، حقیقتا موجود است.17 به تعبیری، اگر روا نیست وجود را یا هر امر دیگری را به او نسبت دهیم، به این دلیل نیست که کمتر از اینهاست، بلکه بیشتر از اینها و فوق همه چیز و متعالی است.
کاپلستون در اینباره میگوید: «... این بدان معنا نیست که احد هیچ یا غیر موجود است، بلکه به این معناست که احد برتر از هر وجودی است که ما از آن تجربه داریم. مفهوم وجود از متعلقات تجربه ما مأخوذ است، اما احد از همه آن اشیا و متعلقات برتر است و در نتیجه، از مفهومی هم که بر آن اشیا مبتنی است برتر و متعالی است.»18
سخن ژیلسون نیز میتواند این مطلب را تأیید کند:19 «فلوطین در باب اعداد میگوید: مشارکت یکان باعث پیدا شدن کمیّتها میشود و در اینجا نیز بهرهوری و اثرپذیری از احد است که موجب پیدایش حقیقت میشود و وجود، چیزی بیش از اثری از احد نیست. اگر چنین بگوییم که لغت هستی (to be = einai = to hen to) از احد (one = en) مشتق شده است، نباید در صحت گفتار خود تردید کنیم.»20
تا اینجا دیدیم که «وجود» نزد افلوطین با نوعی «تنزل»، «محدودیت» و «تعین» همراه است. اگر او «احد» را فوق وجود میداند یا اینکه سعی میکند وجود را به او نسبت ندهد، به این دلیل است که میگوید: «وجود باید متعین و در نتیجه محدود باشد.»21
چنانچه بخواهیم برای لفظ وجود افلوطینی معادل مناسبی در فرهنگ عرفانی بیابیم، میتوان وجود را معادل واژه «کون» دانست.
کاربرد واژه «کون» بین فلاسفه و اهل عرفان متفاوت است. فلاسفه وجود را با «کون» یکی میدانند و از اینرو، «وجود» را در تعریف لفظی به «کون» معنا میکنند و مقصودشان مطلق وجود خارجی و ذهنی است.22
اهل حکمت برای رد دیدگاه معتزله، «کون» و «ثبوت» را مرادف با وجود میدانند، اما اهل عرفان «کون» را مغایر با وجود لحاظ میکنند. اهل تحقیق «کون» را به ماسویاللّه و هر چه منسوب به حق است اطلاق میکنند.23
بنابراین، نسبت بین وجود حقیقی و «کون» از نظر عرفا متباین است؛ زیرا وجودِ حقیقی تنها از آنِ اوست و موجوداتِ غیر او، مظهر اویند. پس کون تنها برای غیر خدا به کار میرود. بدینروی، اگر «وجود» افلوطینی را با «کون» عرفانی یکی لحاظ کنیم، رواست.
بر همین وزان، «مقام ذات» عرفانی فوق هر تعینی است و از هر قیدی مطلق است. همانگونه که قونوی گوید: «ان اول المراتب و الاعتبارات العرفانیة غیب هویة الحق و الاطلاق الصرف عن القید و الاطلاق»24 و همچنین جندی میفرماید: «أن أول المراتب الذاتیة الاطلاق و اللاتعین، و هو غیب غیب ذات الذات الالهیة.»25
روشن است که به کار بردن «مرتبه» و «اول المراتب» برای چنین مقامی، تسامحی است و میدانیم هر قیدی که آن را از مقام لاتعینی تنزل دهد ـ حتی قید اطلاق ـ در مورد آن به کار نمیرود.
وحدت
یکی از مبانی مهم هستیشناسی افلوطین و اهل عرفان، اصل «وحدت هستی» است. همانگونه که امیل بریه میگوید: «برای اینکه فلسفه افلوطین را بهتر درک کنیم، باید عالم را به صورت ثابت و واحد و متناهی و ازلی با نظام خاص آن، که همواره یکسان است، تصور کرد.»26 در هر صورت، باید افلوطین را یک وحدتانگار راسخ27دانست.28
افلوطین در اولین رساله خود از واحدی بحث میکند که هستی حقیقی است و با وحدت خودْ همه چیز را در خود دارد و تمام اشیا در او حیات دارند و علت عقل و هستی است.29
افلوطین میگوید: «باید چنان دانست که همه ذوات خودِ اوست.»30 هر موجودی که دربارهاش میاندیشیو به دنبالش هستی، باید بدانی بیرون از «او» نیست، همه چیز تحت سیطره اوست و «او» بر همه چیز احاطه کامل دارد:
... چون او را میجویی چیزی را بیرون از او مجوی، بلکه همه چیزهای فروتر از او و فرودست او را در درون او بجوی، ولی او را بگذار قائم بر خود و در خود ثابت بماند؛ زیرا «بیرون» خود اوست و محیط بر همه چیز و معیار همه چیز خود اوست.31
از عبارتی که فیلسوف یونانی میآورد، معلوم میشود که سخن از وحدت هستی، موضوعی است که در سراسر انئاد رواج دارد: «باید تکرار کنیم که کل هستی، یعنی موجود حقیقی در آن بالا، هم وجود است و هم عقل و هم موجودِ زنده کامل که همه موجودات زنده را حاوی است.»32
تعدد اقانیم دلیلی بر عدم وحدت هستی نیست. رأی افلوطین این است که تمایز آنها تنها در ذهن و اندیشه است: «اگر آن دو (عقل و هستی حقیقی) غیر از یکدیگرند، این امر مستلزم آن نیست که جدا از یکدیگر باشند. به علاوه، در آن سخن هیچ اشارهای نیست بر اینکه آن دو یکی نباشند؛ پس یکی هستند و تنها از طریق عمل اندیشیدن از یکدیگر جدا میگردند.»33
افلوطین حتی با این تعبیر که هستی واحدْ علت «اشیا» باشد، موافق نیست. او میگوید: «شاید اصلاً نباید ادعا کرد که "هستی واحد" علت اشیای دیگر است، بلکه باید آن اشیا را به مثابه پارهها و عناصر آن تلقّی کرد و کل را همچون ذاتی واحد دانست که تنها اندیشه انسانی ما، پاره پارهاش میکند، در حالی که خود او در پرتو نیروی اعجابانگیزش واحد در همه چیز است و به صورت کثرت نمایان میگردد.»34
بنابراین، هر چه هست اوست و اگر چیزی هم باشد، خارج از او نیست و همه چیز جلوهای از اوست: «موجودی غیر از "او" وجود ندارد.»35
باید توجه داشت که وحدتِ هستی مطلق، وحدتی نیست که مقابل کثرت باشد. وحدتی که در مقابل کثرت قرار میگیرد، وحدت عددی است، اما وحدت هستی «وحدت اصیل»36 و یا «وحدت غیر عددی» است کهوحدت و کثرت را دربر میگیرد و یا اعم از وحدت و کثرت است. به تعبیری، وحدت اطلاقی و بدون قید است که این وحدت از نظر افلوطین فوق هستی میباشد.
چنین وحدتی یکی از ویژگیهای اقنوم اول است. گاهی در تعابیر افلوطین به عبارت «واحد به معنای راستین» برمیخوریم که باید وحدت غیرعددی منظور باشد.37
افلوطین میگوید: «نخستین باید بسیط باشد و پیش از همه چیز، و غیر از همه چیزهایی که پس از اوست؛ ... او باید واحد به معنای حقیقیی (راستین) باشد.»38
واحدی که در مرتبه و تعین خاصی از هستی جای دارد، در واقع، کثیر است نه واحد: «واحدِ متعین واحد نیست؛ زیرا واحدِ متعین کثیر است... "هستی واحد" هم کثیر است و هم واحد.»39
محققان عرفان نظری نیز پیش از ورود به بحث تعیّنات، موضوعی را تحت عنوان «وحدت حقیقیه» و دو چهره آن، یعنی «احدیت»و«واحدیت» مطرح میکنند.40
«وحدت ذاتی» یا «وحدت حقیقیه» وحدتی است که وحدت و کثرت را شامل میشود. هیچ تقابلی برای وحدت حقیقیه و وحدت اطلاقی وجود ندارد. از اینرو، همانگونه که اشاره شد، وحدتی که مقابل دارد به «وحدتعددی»مشهوراستواینوحدتغیرعددیاست.
وحدت حقیقی به دلیل گستردگی خود، همه هستی را فرا میگیرد. به دلیل آنکه حتی امور متقابل و متضاد را دربر میگیرد، هیچ مقابلی ندارد و همه متقابلات تحت پوشش او هستند؛ از اینرو، هیچ ضدی برای آن متصور نیست. وحدت عددی که از تکرار عدد حاصل میشود، در مقابل کثرت است.41 همانگونه که قونوی میگوید: «ان الحق هو الوجود المحض الذی لا اختلاف فیه، و انه واحد وحدة حقیقیة لا یتعقل فی مقابله کثرة.»42
فرغانی در توضیح وحدت حقیقی چنین میگوید: «وحدتی که به حضرت ذات مضاف است، عین اوست نه صفتی یا نعتی زاید بر حقیقت او؛ چه در آن حضرت مغایرت و غیر را اصلاً مجال نیست، یا وحدت و کثرت آنجا متغایر نیستند.»43
بنابراین، وحدتِ احد و مقام ذات نمیتواند وحدت کمّی و عددی باشد، پس باید «وحدت غیرعددی» باشد و این از لوازم توحید افلوطینی و عرفانی است.44
از وحدت هستی نزد افلوطین و عرفای مسلمان سخن گفتیم. ایشان برای اثبات وحدت شواهد و فروعاتی ذکر میکنند که در ذیل به آنها میپردازیم:
عدم تناهی
یکی از شواهد مهم وحدتِ هستی، نامتناهی بودن ذات حق است؛ زیرا اگر هستی نامتناهی باشد، ممکن نیست چیزی ورای او موجود باشد. متناهی و محدود بودن هستی مستلزم پذیرش غیر است و این امر با وحدتْ و توحید عرفانی نمیسازد.
در عرفان اسلامی نامتناهی بودنِ حق را دلیلی بر وحدت هستی میدانند. این دلیل یکی از ادلّه مهم توحید عرفانی به شمار میآید و نزد عرفای مسلمان، به عنوان یک دلیل جدلی در مقابل فلاسفه و متکلّمان مطرح میشود.
به دلیل آنکه فلاسفه و متکلّمان هر دو، وجود حق را نامتناهی میدانند، باید وحدت او را هم بپذیرند؛ زیرا نامحدودی حق، مستلزم وحدت است. میتوان وحدت را هم مستلزم نامحدودی دانست.
نامحدودی احد یکی از مبانی فلسفی افلوطین است که در جاهای مختلف از آن یاد کرده است: «چیزی وجود ندارد که محدودش کند.»45 به دلیل آنکه همه چیز ازاوست و «او» بیشکل و اندازه است باید نامتناهی باشد: «باید فوق همه نیروها و همه صور باشد. اصل همه باید بیشکل باشد، نه بیشکلی که نیازمند شکل باشد، بلکه بیشکلی که همه اشکال معقول از او میآیند. ... او میتواند همه چیز را پدید آورد، و هیچ اندازهای ندارد، پس باید لایتناهی باشد.»46
افلوطین از اصل عدم تناهی، نتایج فراوانی را اخذ میکند. برای مثال، در رساله بیست و دوم با تکیه بر بینهایتی روحِ واحد، حضور آن را در هر ذاتی حتمی میداند: «روحِ واحد در هر ذاتِ فردی وجود دارد، اما در عین حال همه ارواح و همه عقول را دارد؛ چون واحد است و در عین حال هم بینهایت است، همه ارواح فردی را یکجا در خود دارد.»47
معتقد شدن به اصل توحید و وحدت هستی نتایجی را دربر دارد که در اینجا میتوان به لوازم این نظام فلسفی اشاره کرد. آنچه در ذیل میآید از فروعات اصالت وحدت افلوطینی و عرفانی است:
اطلاق مقسمی
آنگونه که در فلسفه مطرح است، اطلاق بر دو نوع است: اطلاق قسمی و اطلاق مقسمی. اطلاق قسمی آن است که «اطلاق» برای ماهیت قید است و این اطلاق در مقابل تقیید قرار میگیرد، اما در اطلاق مقسمی، امر مطلق حتی از قید اطلاق نیز آزاد و مطلق است؛ یعنی خودِ اطلاق نیز به عنوان قید محسوب نمیشود و این اطلاق هیچ مقابلی ندارد. همانگونه که اشاره گردید، احد یا مقام ذات فوق هر تعینی است؛ یعنی دارای «اطلاق مقسمی» است.48
افلوطین بر آن است که هر نحوه قیدی موجب میشود که احد از مقام خود تنزل کند و در ورطه موجودات قرار گیرد و این با اطلاق مقسمی ناسازگار است: «... درباره او خواهی گفت که او هیچیک از آنها نیست، بلکه اگر اصلاً لازم باشد چیزی بگویی خواهی گفت او نیرویی است که بر تمام قدرت خود محیط است؛ چون آن است که میخواهد باشد. ولی همین "میخواهد باشد" نیز او را به جهانِ اشیای موجودْ تنزل میدهد.»49
همانگونه که قونوی معتقد است: اطلاق حق، اطلاقی نیست که ضد آن تقیید باشد، بلکه مطلق از وحدت و کثرت و از هر قید دیگر است: «تصور اطلاق الحق یشترط فیه ان یتعقل، بمعنی انه وصف سلبی لا بمعنی انه اطلاق ضده التقیید، بل هو اطلاق عن الوحدة و الکثرة المعلومتین و عن الحصر أیضا فی الاطلاق و التقیید.»50
حال اگر ذات واحد را به صورتمطلق در نظر بگیریم، مقید به هیچ قیدی و متعین به هیچ حدی نخواهد بود.
بساطت
یکی از فروعات مهم توحید، بساطت است. افلوطین با استفاده از این اصل احکام متعددی را نتیجه میگیرد. بساطت را میتوان در آراء پیشینیان افلوطین نیز یافت. همانسان که خود او میگوید: «آناگساگوراس نیز که عقل را ناب و پاک مینامد واحد را بسیط و متعالی میداند.»51
در میان اقانیمی که افلوطین برمیشمارد، تنها اقنوم اول، یعنی احد، بسیط محض است: «جهان عقل، برتر از روح است و با این همه، "نخستین" نیست؛ زیرا واحد و بسیط نیست، در حالی که احد به عنوان اصل همه چیز کاملاً بسیط است.»52
بساطت یک اصل مسلم است و بدون فرض بساطت، کثرت هم معنایی ندارد. تحقق هر چیز بستگی به وجود امر بسیط دارد: «اگر بسیط وجود نداشته باشد، مرکب نیز وجود نخواهد داشت؛ زیرا آنچه نتواند بسیط باشد هستی مستقل نخواهد داشت، و اگر بسیطْ هستی نداشته باشد چیزی مرکب از چیزهای کثیر نیز موجود نخواهد بود.»53
افلوطین معتقد است: احد است که با وحدت و بساطت خود تمام هستی را در دامن خود جای داده است:
نخستین باید بسیط باشد و پیش از همه چیز، و غیر از همه چیزهایی که پس از اوست، باید برای خودِ خویش باشد، نه آمیخته با چیزی ناشی از او، و در عین حال، باید به نحوی خاص قادر باشد به اینکه در همه چیزها باشد، او باید واحد به معنی راستین باشد...؛ چون بسیط و مستقل از هر چیز است، نخستین است.54
چنانکه گفتیم، ثمرات فراوانی را میتوان از این شجره چید. یکی از آنها بی نیازی است؛ بینیاز از جزء و بینیاز از علت و...: «آنچه مطلقا بسیط است و به معنای واقعی بسنده برای خود، نیازی ندارد... آنچه به خود نیاز دارد هنگامی بسنده برای خود میگردد که به کمال خود برسد؛ یعنی همه جزئیات خود را به حد کافی دارا شود و در نزد خود بماند و روی در خود خویش آورد.»55 امر بسیط بهعلت نیاز ندارد: «بسیط از چیزی دیگر برنمیآید.»56 اومعتقد است: چون «احد» بسیط است و هیچ کثرتی، حتی کثرت اعتباری را برنمیتابد، هیچ صفتی زائد بر ذات ندارد.57
در اینجا بجاست اشارهای به قاعده «بسیط الحقیقه» که در فلسفه اسلامی نیز مطرح است، داشته باشیم. آنگونه که استاد دینانی نقل میکند، پیش از ملّاصدرا، مفاد این قاعده در آثار عرفا به چشم میخورد. البته نباید نقش ملّاصدرا را در تنظیم و تنقیح این قاعده نادیده گرفت.
بر اساس این برهان، موجود بسیط باید تمام اشیا را در خود داشته باشد، وگرنه لازم میآید که ذاتش مرکب باشد از وجود و عدم؛ یعنی «بودن» برخی از موجودات و «نبودن» برخی دیگر در او. هرچند این ترکیب به اعتبار عقل است، در حالی که فرض این است و بر این امر هم برهان اقامه شده است که او بسیط محض است و این خلاف فرض است. به عبارتی، هر هویتی که بتوان از آن اشیایی را سلب کرد، قهرا ترکیبی خواهد بود از سلب و ایجاب، و چنین هویتی، بسیط نیست، بلکه مرکب خواهد بود. این قاعده مهم را میتوان با عکس نقیض هم نشان داد. اگر داشته باشیم: «هر هویتی که سلب شیء از آن صحیح باشد، مرکب است»، عکس نقیض آن، گزاره ذیل است: «هر هویت بسیطالحقیقهای سلب شیء از آن ممکن نیست» و این چیزی جز قاعده «بسیط الحقیقه کل الاشیاء» نیست.58
شاید در میان متون موجود، اولین کسی که به این قاعده اشاره کرده است افلوطین باشد و باید ملّاصدرا را اولین کسی دانست که به اهمیت این مسئله پی برده و این قاعده مهم را پرورانده است.59
این قاعده را اینگونه تکمیل کردهاند: «بسیط الحقیقه کل الاشیاء و لیس بشیء منها»؛60 حقیقت بسیط از جهتی همه اشیاست و از جهت دیگر هیچیک از آنها نیست:
نخستین باید بسیط باشد، و پیش از همه چیز و غیر از همه چیزهایی که پس از اوست، ... اگر بسیط و دو را از هر چیز اتفاقی و عاری از هرگونه ترکیب نبود، و واحد به معنی راستین نبود، نمیتوانست نخستین مبدأ و منشأ همه چیز باشد. چون بسیط و مستقل از هر چیز است، نخستین است. آنچه نخستین نیست نیازمند آن چیزی است که پیش از اوست، و آنچه بسیط نیست نیازمند اجزای بسیطی است که او خود از ترکیب آنها پدید آمده.61
در صفاتی که افلوطین به «احد» نسبت میدهد، بساطت از مهمترین ویژگیهاست و با نظام یکپارچهای که او بنا کرده است، بدون بساطت محال مینماید.
در جای دیگر، کلالاشیاء بودن او را اینگونه بیان میکند: «اکنون که این مطلب روشن شد به آغاز بحث باز میگردیم و متذکر میشویم که کل هستی، یعنی موجود حقیقی در آن بالا، هم وجود است و همعقل و هم موجود زنده کامل که همه موجودات زنده را حاوی است.»62
بنابراین، بسیط بودن او اقتضا میکند که تمام موجودات را در خود داشته باشد و در عین حال، هیچیک از آنها نباشد: «پس "او" در هیچ چیز نیست و بنابراین در هیچ جاست. چیزهای دیگر کجایند؟ در "او"! پس او دو، از چیزهای دیگر نیست و با این همه در آنها نیست، و چیزی نیست که او را داشته باشد، بلکه او همه چیز را دارد.»63
این اصل و تمام فروعات آن در عرفان اسلامی بهتمامه قابل قبول است و حتی متذکر شدیم که استاد دینانی قاعده «بسیط الحقیقه» را که ملّاصدرا عنوان کرده است، برگرفته از آراء عرفا میداند.
قیصری در شرح فصوصالحکم خود میگوید: «أن الحقیقة البسیطة لا یمکن أن یَطرأ علیها التجزی أصلا»؛64 حقیقتی که بسیط است به هیچ وجه قابل جزء جزء شدن نیست. در هر دو دیدگاه موجودِ بسیط زمانی که تنزل میکند به صورتهای متعددی ظهور و تجلّی میکند، بدون اینکه از مقام اصلی خود تجافی کند. او در هر شیئی بهتمامه حاضر است، اما هر کدام از مراتب و ممکنات او را به قدر استعداد خود نشان میدهد:
«ان الموجود المطلق إذا أخذ بشرط المحوضة فهو عین المرتبة البسیطة الاحدیة، و إذا تنزل، أی تجلی، فی مراتب کمالاته و تبدی بصور أسمائه و صفاته یصیر عقلاً و نفسا بلا تجاف عن مقامه الاصلی. و لیس یتجزی عند ظهوره بصور الممکنات لأنه بسیط من جمیع الوجوه بل یظهر بتمامه فی تمام الأشیاء و الأشیاء لنقصانها لا یحکی عنها الا بقدر استعدادها، و هو عین کل مرتبة فی تلک المرتبة لسعته و حیطة کماله.»65
در جای دیگر، شریفه قرآنی را اشارهای به این حکم میداند: «کما قال تعالی مشیرا إلی تلک الهویّة المطلقة البسیطة المحیطة الاحدیّة الجمعیّة الجامعة بین الاطراف المتقابلة، الماحیة لثنویة المقابلة و التقابل: «أَلَا إِنَّهُمْ فِی مِرْیَةٍ مِن لِقَاء رَبِّهِمْ أَلَا إِنَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ مُحِیطٌ.»6667
نکته زیبایی که عرفا به آن اشاره میکنند این است که بساطت برای حق حجاب است، و زمانی که ترکیب پیش میآید، یعنی ذات وحدانی خود را در مراتب مادون بروز میدهد، حجاب کنار زده شده و جمال حق نمایان میگردد. همانگونه که ابن فناری در جاهای گوناگون از شیخ کبیر صدرالدین قونوی نقل میکند: «لما مرّ نقلاً عن الشیخ (قدس سره): ان البساطة حجاب، و الترکیب مع انه ستر علی الحقائق و امر نسبی اعتباری لا محقق یرفع ذلک الحجاب، و هذا هو العجب العجاب و لا یبعد.»68
سریان و حضور همهجایی
هستی واحد در همهجا ساری است و به تعبیری، همهجا حضور دارد و این حضورْ هستیشناختی است؛69 یعنی «او» در دل هر ذره هست و تمام کیهان را پُر کرده است و در هر چیزی که قابلیت پذیرایی او را داشته باشد، حاضر است. حضور همه جایی او قطعا با حلولْ یکی نیست؛ چون در حلول نیاز به حالْ به محلْ مطرح است، در حالی که «او» بینیاز از هر چیزی است: «... ازلی و ابدی است و همواره به یک حال و عین خود میماند، نه میشود و نه از میان میرود، نه مکانی دارد، نه جایی و نه متکایی، از هیچ جا نمیآید و در هیچ چیز فرو نمیرود، بلکه در خود ساکن و ثابت است.»70
بنابراین، اینگونه نیست که وقتی «او» در همهجا حضور پیدا کرد، از اصل خویش دست بکشد، بلکه به بیان افلوطین، به گونهای است که نه زیاد به اشیا نزدیک است و نه از آنها دور است:
آنجا که همه نیروهایش اثر میبخشند، خود او حاضر است، و با اینهمه، از آنچه در آن حاضر است جداست... این نباید مایه تعجب باشد که او، بیآنکه در مکانی باشد، در هر چیزی که در مکانی است، حاضر است. بعکس، اگر او خود نیز مکانی خاص خود داشت و با اینهمه، در شیئی که در مکان دیگری است حاضر بود، جای تعجب بود.71
گاهی همانند احکام به ظاهر متناقض دیگر، گفته میشود: او حاضر است و حاضر نیست. هر کدام از صفات متضاد ـ همانند حضور و عدم حضور او ـ به جهتی است. حاضر نیست، به این جهت که چیزی بر او احاطه ندارد و به چنگ نمیآید. اما از آن حیث که موجودی نیست که مانع او شود همه جا حضور دارد: «حاضر است و حاضر نیست: حاضر نیست چون محاط نیست و چیزی بر او محیط نیست، ولی چون از همه چیز آزاد است در هیچ جا مانعی برای حضور او نیست. چه اگر از حضور در جایی ممنوع بود این خود بدین معنی بود که دیگری محدودش کرده است.»72
کمتر متنی از متون عرفانی را میتوان یافت که از حضور همهجایی او سخنی نداشته باشد. برای مثال، صدرالدین قونوی ذات حق را در همهجا ساری و حاضر میداند: «و له الکبریاء فی السموات و الارض. نوشش باد آنکه گفت: "ما رأیت شیئا الا و رأیت اللّه فیه."»73 و در جای دیگر فرمود: «فالحق فی کل متعین و مع کل متعین.»74
تمایز احاطی
واحد اجازه نمیدهد چیزی در مقابل او قرار گیرد، یا مجالی به غیر نمیدهد که جولان دهد. اگر هستی وحدت داشته باشد، نباید غیری را پذیرفت.
بدون شک، واحدی که هیچ تجلّی و مظهری نداشته باشد مورد قبول افلوطین و عرفا نیست، بلکه ایشان کثرات را هم میپذیرند. همان سان که در بحث تجلّی و ظهور خواهیم گفت، کثرات از تجلّیات «او» هستند و به تعبیری، تصویر و سایه اویند.
سؤالی که مطرح میشود این است: آیا کثرات در مقابل او وجود بالذات دارند؟ اگر چنین باشد با وحدت سازگار نیست، در حالی که هستی واحد است. چگونه میتوان در عین پذیرش کثرات و موجودات، وحدت را هم پذیرفت؟
افلوطین پاسخ میدهد: «او» همه چیز را در خود دارد؛ یعنی بر تمام کثرات احاطه کامل دارد. بنابراین، تمایزی که بین او و کثرات است، تمایز احاطی است نه تمایز تقابلی. در توضیح این نوع تمایز میگوییم: گاهی یک موجود با موجود دیگر تمایز تقابلی دارد؛ یعنی در مقابل هم هستند و این امر مستلزم دوئیت و کثرت است، اما گاهی یک موجود به نفس احاطهای که بر همه چیز دارد از آنها متمایز است و به نفس احاطهای که دارد عین همه آنهاست: «آنجا که همه نیروهایش اثر میبخشند، خود او حاضر است، و با اینهمه، از آنچه حاضر است جداست... این نباید مایه تعجب باشد که او، بیآنکه در مکانی باشد، در هر چیزی که در مکانی است، حاضر است.»75
«او» واحد ـ کثیر است؛ یعنی واحدی است که در عین وحدت کثیر است. با تمام هستی عینیت و غیریت دارد: «در آن بالا همه چیز با هم است و در عین حال، جدا از هم.»76 با احاطهای که بر کثرات دارد عین همه است ومجوز این میشود که ما «او» را همه اشیا بدانیم و همچنین مجوز این است که «او» را هیچیک از آنها ندانیم: «... خود "او" "واحد - کثیر" است؛ زیرا منشأ اصلی است و واحد به معنی حقیقی. آنچه پس از منشأ اصلی میآید، چون واحد ـ به اصطلاح ـ بر آن احاطه دارد، همه چیزهایی است که از واحد بهره دارند و هر جزئی از آن هم، همه چیز و واحد است.»77
اینگونه تمایزی مورد توجه و مداقه اهل تحقیق قرار گرفته است. ابن ترکه در مورد تمایز احاطی چنین میگوید: «الامتیاز تارة تکون بحسب التقابل و التضاد و تارة بحسب الاحاطة و الشمول.»78
واحد از آنرو که محیط بر همه هستی است، عین آنهاست و از همینروست که غیر آنهاست؛ یعنی واحد احاطه دارد، اما کثرات و تعینات محدودند، پس غیر اویند.
وحدت در عین کثرت
یکی از ویژگیهای هستیشناسی توحیدی این است که هستی واحد در عین وحدت، کثیر است. وحدت در عین کثرت را میتوان در کنار فروعات دیگر وحدت هستی مطرح کرد.
هرچند میتوان برخی از این فروعات را به هم برگرداند، اما به دلیل آنکه سعی شده هستیشناسی افلوطین را در حد ممکن گزارش کنیم، شایسته است فروعات را به همان تفصیلی که در انئاد ذکر شده است نقل کنیم.
افلوطین و عرفا باید نظامی را طراحی کنند که ضمن داشتن وحدت، کثرات را هم در درون خود بگنجاند، تا برخی گمان نکنند قبول هستی واحد مستلزم کنار گذاشتن تمام موجودات است و بگویند پذیرش وحدت هستی انکار بدیهیات است: «کیست که با دیدن آن زندگی، که در عین کثرت، واحد و اصیل و کل است، نخواهد که همیشه در نزد آن بماند و هر زندگی دیگری را به دیده تحقیر بنگرد؟»79
این سؤال مطرح میشود که چگونه وحدت را با کثرت باید جمع کرد؟ آیا وحدت با کثرت میتواند سازگار باشد؟ پاسخی که او میدهد، در مورد کثرت ارواح در روح واحد و اشیای متعدد در هستیواحدصادق است:
... نه وحدت روح مانع وجود ارواح کثیر است، نه وحدت هستی مانع وجود اشیای موجود کثیر؛ نه در آن بالا کثرت مانع وحدت است، و نه لازم است مدعی شویم که بزرگی و بعد بدنها مستلزم کثرت ارواح است؛ ... زیرا کل حاوی کثیر است و کثیر در کل حاضر است، آن هم نه تنها به نحو بالقوّه، بلکه هر فردی از افراد کثیر بالفعل حاضر است.80
بهترین تعبیری که برای این عقیده وحدت در عین کثرت میتوان آورد، همان است که در ترجمه انگلیسی مک کنا آمده است؛ یعنی81 «One-that-is-many» که میتواند به«واحد ـ کثیر» یا «تنهای همه» ترجمه شود.
فیض82
«فیض» در لغت به معنای آب زیاد است، به گونهای که از اطراف محل خود جاری یا لبریز گردد، و از نظر صوفیه (عرفا)، به معنای تجلّی الهی است.83
حال که وحدت هستی را اثبات و برخی از فروعات آن را بیان کردیم، این سؤال مطرح میشود که چگونه کثرات از واحد پدید آمدهاند؟ افلوطین در پاسخ به این سؤال یا در تبیین رابطه کثرات با واحد، نظریه فیض یا صدور را مطرح میکند.
بر اساس نظریه «فیض»، تمام مراتب موجودات از مبدأ نخستین صادر یا افاضه میشود و یا تشعشع و تجلّی اویند، بدون اینکه از مبدأ چیزی کم شود.84 این عمل بدون قصد و بدون نیاز به زمان صورت میگیرد.85
نظریه فیض یکی از اصول مهم فلسفه افلوطین به شمار میآید. اهمیت نظریه فیض یا صدور، کمتر از اهمیت کل فلسفه افلوطین ـ برای نظامهای فلسفی پس از او در عالم مسیحیت و اسلام ـ نیست. هرچند پیشینه این نظریه را در آراء افلاطون، غنوصیان، فلوطرخوس و فیلون یهودی دانستهاند، اما افلوطین و برخی دیگر از نوافلاطونیان بودند که این رأی را به صورت مدون به عالم علم عرضه کردند.86
فیلسوفان مختلفی نظریه فیض را پذیرفتند و آن را تکمیل کردند. از فلاسفه مسلمان میتوان فارابی، ابنسینا، خواجه نصیرالدین طوسی و ملّاصدرا و از مسیحیان، اریگن، آکویناس، اکهارت، و از یهودیان، ابنمیمون را نام برد.87 و حتی از نظر فارابی این بهترین نظریه است در مورد خلق عالم از خدا.88
براساس این نظریه، هر کدام از مراتب هستی، مرتبه پس از خود را افاضه میکند. بنابراین، باید اولین مُفیض «احد» باشد که با فیض خود عقل را افاضه کرده و عقل، روح را. در جریان فیض نیاز به هیچ امر دیگری جز ذات حق نیست.89
افلوطین در اولین رساله درباره نظریه فیض اینگونه میگوید: «از "او" عقل فیضان مییابد که از هر حیث و هر جهت زیباست.»90
همانگونه که بیان گردید، به نظر میرسد نظریه فیض بهترین پاسخی است برای سؤالاتی نظیر: چرا مراتب هستی از «احد» پدید آمدهاند؟ اگر احد بینیاز است، چه نیازی به پدید آوردن آنها داشت؟ چگونه از واحد کثرت به وجود میآید؟ و ...؛ برای مثال، اگر سؤال کنیم: چرا واحد کثیر را پدید آورد؟ افلوطین در جواب خواهد گفت: آنچه از واحد پدید آید یا صادر شود ناگزیر از واحد نازلتر و از اینرو، کثیر است.91
نظریه فیض را نمیتوان همان فعل خلقت الهی، آنگونه که عامه ادیان بخصوص مسلمانان معتقدند، دانست.92 و همچنین نباید آن را با حلول یکی فهمید. در آثار برخی، این اشتباه مشاهده میشود.93
دلیل اینکه چرا مسلمانان به این نظریه و امثال آن اهمیت زیادی میدادند شاید این بود که سعی داشتند مسائل دینی را با مسائل فلسفی هماهنگ سازند. به عقیده آسین پالاسیوس، این صفت از اهم صفاتی است که بین فلسفه عربی و حکمت یونانی فرق میگذارد.94
یاسپرس میگوید: «در سخنان افلوطین جهان نه به دست "صانع" افلاطون به تقلید از ایدهها، از ماده ساخته شده است و نه توسط خدای کتاب مقدّس از هیچ آفریده شده و نه به سبب تحوّل هستی بالقوّه بدانسان که ارسطو معتقد است. چگونگی پیدا شدن جهان را بنا به عقیده افلوطین، بعدها فیضان (Emanation) نامیدهاند.»95 اما نوافلاطونیان متأخّر برای بیان این نظریه از واژه «procession» یعنی جریان یافتن مرتبة عالی به مرتبه دانی سخن میگویند.96
به هر حال، فیض را به این صورت باید تصویر کرد که «نخستین» کمال مطلق است و تمام نیرو را دارد و از فرط کمالی که دارد عوالم مادون از او سرریز میشود. به تعبیری: «احد غنی و سرشار است و همین سرشار بودن است که موجب فیضان میشود. پریرویی است که تاب مستوری ندارد واز هر روزن سر بر میآورد. حُسنی است که روی نموده و جمالی است که آشکار گشته است.»97
در فرایند صدور، مفیض باید به گونهای افاضه کند که در عین کمال و غنا، به همان حال سکون و ثبات خود باقی بماند و هیچ نقصی به او وارد نشود: «عقل لایتناهی است و اگر چیزی از آن به بیرون بتراود نه خودِ آن کاهش مییابد، چون مجموعهای از اجزا نیست و نه آنچه از آن به بیرون میتراود کاستی میپذیرد، چون آن نیز همه چیز است و تمام و کامل است.»98
برخی معتقدند: افلوطین برای نظریه فیض مفهوم خاصی ندارد، بلکه برای بیان معمای پیدایی جهان تنها از تشبیهات و تمثیلات متعددی کمک میگیرد.99 بهترین تشبیهی که زیاد به کار میبرد این است:
نیروی اثربخشی را که از او فیضان مییابد باید همچون نوری تصور کنیم که از خورشید میتابد. در این صورت، تمام جوهر معقول آرام ایستاده است و بر تمام جهان معقول همچون پادشاهی حکم میراند. بیآنکه نوری را که از او میتابد از خود براند، بلکه نور میافشاند در حالی که در نزد خود ساکن و آرام است. آنچه از او میآید جدا از او نیست؛ در عین حال، خود او هم نیست.100
فیض در نظر او دارای ویژگیهایی همچون ذاتی بودن، حضور مبدأ فیاض در دل مفاض، نفی کاستی، و اتصال مراتب هستی است. یکی دیگر از ویژگیهای فیض این است که این فرایند با تعقل ذات احد همراه است؛ از آنرو که صور اشیاء یا مُثلْ که علم الهی را تشکیل میدهند، نزد خداوند حاضرند و با تعقل ظهور مییابند.101
میتوان به رأی نادرست استیس اشاره کرد که بر آن است این نظریه یک نظریه عقلانی نیست، بلکه در اصل یک تشبیه شعری بیش نیست.102
اشکال بسیار مهمی که در اینجا مطرح میشود این است که اگر افلوطین قایل به نظریه فیض است، با توجه به اینکه بر اساس نظریه فیض، موجودی که افاضه میکند (مُفیض)، غیر از موجود افاضه شده (مُفاض) است، این دوگانگی مفیض و مفاض، چگونه با «وحدت هستی» سازگار است؟
بر همین اساس، جمیل صلیبا معتقد است: نظریه فیض با وحدت وجودْ سازگار نیست. اما دلیل او این است که نظریه فیض بر نوافلاطونیان و دیگر فلسفهها اطلاق میشود، ولی بر فلسفه اسپینوزا اطلاق نمیشود؛ زیرا او وحدت وجودی است و موجودات را احوالی برای صفات الهی میداند.103
شاید کاپلستون هم با توجه به این ملاحظات است که مینویسد: «اگر میخواهیم بیان کنیم که جریان صدور نزد افلوطین دارای خصیصه وحدت وجودی104 است، باید بادقت و احتیاط باشیم.»105
در پاسخ به این اشکال میتوان اظهار کرد: تفسیر ما از نظریه فیضِ افلوطین باید به گونهای باشد که نظام فلسفی او را تغییر ندهد؛ یعنی نمیتوان فیض را به گونهای مطرح کرد که با دیگر اصول فلسفی او منافات داشته باشد.
دیدیم که مفیض در دل مفاض حضور دارد و بر آن احاطه کامل دارد، و او نامتناهی است و اگر چنین باشد، فیض را به گونهای میفهمیم که به هیچ وجه بر اصالت وحدت افلوطین خدشهای وارد نمیشود.
بهترین عبارتی که در این مقام مناسب است، عبارت ذیل است که افلوطین حتی در صدور واحد از واحد هم تشکیک میکند؛ یعنی اگر صادر شده را غیر از مبدأ بدانیم و موجودی در کنار آن باشد، این پذیرفتنی نیست، بلکه همانگونه که پیشتر گفتیم، آنچه از او صادر میشود همانند هالهای است که گرد او را فرامیگیرد:
شاید بتوان پذیرفت که از واحد واحدی صادر شود (هرچند این خود نیز مسئله دشواری است که از واحد مطلق چگونه چیزی میتواند صادر گردد. با اینهمه، میتوان گفت: همچون هالهای که به گرد روشنایی است.) ولی کثیر چگونه میتواند از واحد برآید؟ آنچه از او صادر میشود عینا همانند او نیست و بهتر از او هم نیست؛ زیرا چه چیز میتواند بهتر از او باشد؟ پس باید فروتر باشد یعنی ناقصتر.106
گفتیم که اگر مفیض و مفاض را دو چیز بدانیم، با وحدتِ هستی سازگار نیست، اما افلوطین چنین دوگانگی را نمیپسندد و بر این امر تصریح دارد:107 «او پدیدآورنده است، و پدید آوردنش پدید آوردن مطلق است؛ یعنی بدین معنی نیست که به سبب پدید آوردنش چیزی ساخته شود؛ زیرا پدید آوردن او متوجه چیزی دیگر نیست، بلکه کلاً خود اوست، او دوئی نیست، بلکه واحد است.»108
امیلسون نیز معتقد است: باید نظریه فیض را درست فهمید. اگر اصطلاح «صدور» یا «فیض» را به معنای بسط و جریان یافتن «علت» در نظر بگیریم، ممکن است به نوعی بدفهمی دچار شویم. به همین دلیل، دایم متذکر میشود که علتْ در فرایند صدور همچنان تغییرناپذیر باقی میماند و در این فراگرد چیزی از او کاسته نمیشود.109
بنابراین، با توجه به ویژگیهای فیض در فلسفه افلوطین، باید او را از اتهام کثرت وجودی مبرّا کرد و بر همان سخن پیشین خود باقی ماند؛ یعنی اینکه فلسفه افلوطین اصالت وحدتی است، هرچند ظاهر برخی از نظرات و عبارات، خلاف ادعای ما را میرساند. برخی از محققان نیز این برداشت را تأیید میکنند.110 در خصوص رأی جمیل صلیبا که بدان اشاره کردیم، باید گفت که رأی او ناصواب است، همانگونه که غسان خالد نیز دیدگاه وی را باطل میداند.111
در عرفان اسلامی، بخصوص در آثار شیخ کبیر، از فیض و تقسم آن به فیض اقدس و مقدس زیاد بحث شده است. میتوان مفادی که افلوطین برای فیض قایل است، در متون عرفانی نیز پیدا کرد.
عرفای مسلمان فیض را به دو نوع تقسیم میکنند: فیض اقدس و فیض مقدس. فیض اقدس شامل ظهور اسماء و اعیان ثابته میشود، اما فیض مقدس آن است که بر حسب لسان استعداد اعیان ثابته، موجب تجلّی آنها در عالم واقع است. به تعبیر دیگر، فیض اقدس، که تقدس بیشتری دارد، صقع ربوبی و عالم اله را میگیرد و فیض مقدس عالم خلق و خارج را شامل میشود.
همانگونه که جعل را به دو نوع تقسیم کردیم، جعل نخستین که متعلّق به اعیان ثابته است و در عرف عارفان فیض اقدس عبارت از آن است: «قال کمالالدین محمد اللاری فی شرح الزوراء:
ما یفهم من کلام العرفاء و الصوفیة ان الجعل عندهم قسمان: الاول، الجعل المتعلق بالأعیان الثابتة، و الماهیات بذواتها و استعداداتها مجعولة بهذا الجعل عندهم و به ایضا یتلبس الماهیات بالثبوت و الظهور العلمی و الفیض الاقدس فی عرفهم عبارة عن هذا الجعل.112
جعل دوم متعلق به ماهیات است به اعتبار اینکه ثبوت عینی وخارجی دارند. این جعل به «فیض مقدّس» مشهور است:
و الثانی، الجعل المتعلق بالماهیات باعتبار الثبوت العینی و المجعول بهذا الجعل عندهم لیس الا الوجود العینی و ما یتبعه لان ذوات الماهیات و استعداداتها کانت مجعولة بالجعل الاول، و هذا الجعل هو المسمی بالفیض المقدس.113
ظهور و تجلّی (سایه و تصویر بودن عالم)
پس از بیان نظریه «فیض» لازم است به موضوع ظهور و تجلّی یا سایه و تصویر بودن عالم اشاره کنیم که یکی دیگر از مبانی مهم فکری افلوطین و عرفاست. این موضوع میتواند ما را به معنای دقیق نظریه فیض و توحید افلوطینی و عرفانی برساند. افلوطین این نظریه را همانند بسیاری از نظرات دیگر از افلاطون وام گرفته است. افلاطون در فلسفه خود از تمثیلی به نام «تمثیل غار» استفاده میکند. سایه و تصویر بودن عالم را میتوان به درستی از تمثیل غار متوجه شد.
ژان وال نیز معتقد است: افلاطون عالم محسوس را عکس و تصویر عالم معقول میداند: «در محاوره جمهوریت آنچه را در محاوره فیدون به صورت طرح بود مشروحتر مییابیم. بدین قرار که دنیای محسوس جز عکس عالم معقول نیست.»114
افلوطین معتقد است: ذات اوست که میتابد و با تابش خود عالم را بر ما نمایان میسازد. او با تمثیلات فراوانی این مطلب را بیان میکند.115
اقانیم و مراتب هستی را باید فیوضات و تجلّیات حق دانست.116 پس ما در اینجا تنها تماشاگران «او» هستیم و تجلّیات و ظهورات او را به نظاره مینشینیم.117 بر ایناساس، او دایم بر ما آشکار میگردد و وجه نمایان شدهاش به خفا برمیگردد، و این ظهور و خفا هر آن اتفاق میافتد: «او گاه نمایان میشود و گاه نمایان نمیشود.»118
به عقیده امیلسون، یکی از استعارات مطلوب فلوطین «تجلّی و ظهور» است. با این وصف، از جهتی هر مرتبه واجد تمامی موارد و عناصر است. واحد در واقع، همه چیز را دربر دارد. این ساختار ظهور مراتب از مبدأ در عین تغییرناپذیری و ثبات آن در کل نظام نوافلاطونی منتشر و منعکس است.119
میزان ظهور و تجلّی او بر عالم، بسته به ظرفیت وجودی هر مرتبه است؛ یعنی او خود را تنها به اندازهای بر عالم نمایان میکند که قابلیت آن را داشته باشد: «کیهان خود اوست و چون بزرگیاش بیشتر از بزرگی طبیعت جسم است، از اینرو، به حق چنین دانسته میشود که او تنها مقدار اندکی از خود را به کیهان میبخشد؛ یعنی تنها مقداری که کیهان میتواند بپذیرد.»120
مفهوم تصویر و سایه بودن را باید آنگونه که مراد افلوطین است در نظر بگیریم. یکی از اندیشمندان در اینباره مینویسد:
«پیکر» نزد افلوطین به معنی تمثال نیست؛ چنانکه مثلاً نقاش یا مجسمهسازی تمثال یا مجسمه شخصی را میکشد یا میسازد. منظور از پیکر همان مرآت است؛ صورتی است که از چیزی در آینه یا شیء شفاف منعکس میشود. پیکرْ صورت خیالی هم نمیتواند باشد. و چون صورت خیالی نیست، پس عقل وابستگی تام به احد دارد و مستقل از او نمیتواند باشد. صورت خیالی یک چیز را میتوان مستقل از آن چیز حفظ کرد، اما عقل صورت خیالی احد نیست، مرآت اوست.121
افلوطین در اولین رساله خود، نظریه سایه و تصویر بودن عالم را مطرح کرده است. او متذکر میشود که زیباییهای جسمانی سایه و تصویری بیش نیستند و ما باید سعی کنیم به سوی آنی رویم که اصل زیباییهای جسمانی است.122
شاید کسی اشکال کند که سایه و تصویر بودن عالم نمیتواند دلیلی بر وحدت هستی باشد. همانگونه که میتواند تصویرْ جدای از صاحب تصویر وجود داشته باشد، پس تصویر بودن با دوگانگی و کثرت هم سازگار است. افلوطین بر این اشکال واقف است و پاسخ آن را اینگونه بیان میکند:
اگر منظور این شخص از تصویر، صورتی است که یک صورتگر میکشد، باید بگوییم که در این مورد، علت اولیه صورت اصلی نبوده که تصویر را تصویر کرده است، بلکه نقاش آن را کشیده است و آن هم تصویر او نیست، حتی اگر تمثال خود را کشیده باشد؛ زیرا آن تصویر نه بدن نقاش است و نه صورت او. پس باید قایل شد به اینکه اختلاط رنگها به ترتیبی خاص است که آن تصویر را جعل میکند. اما این جعل، جعل تصویر و نمایش آن به معنی حقیقی کلمه ـ چنانکه یک چیز در آب یا در آینه مینماید ـ نیست. در اینگونه موارد، پیکر وابستگی تام به جاعل و نماینده خود دارد. و اگر آن جاعل نماینده (از برابر آب یا آینه) دور شود آن تصویر نمیتواند ثابت بماند.123
واضح است که تصویر و سایه بودن این عالم نه به معنای معدوم بودن است و نه اینکه فکر کنیم این جهان زشت است و زیبایی فقط در جهان بالا است. نهایت میتوان گفت که زیبایی این عالم به میزان زیبایی جهان معقول نیست:
چگونه میتوان انکار کرد که این جهان تصویر زیبا و باشکوهی از خدایان معقول است؟ شکی نیست در اینکه این جهان تصویر است نه واقعیت؛ با آن جهان برابر نیست؛ چون نمیتواند هم تصویر و علامت باشد و هم واقعیت. اما نمیتوان گفت که تصویر زشتی از آن است. در مورد جهان چیزی فراموش نگردیده و به کنار نهاده نشده است.124
این حکم منحصر در عالم ماده نیست، بلکه در عالم معقول نیز چنین حکمی جاری است؛ یعنی هر یک از عقل و روح ـ که در عالم معقول هستند ـ سایه و تصویر مرتبه فوق خود میباشد: «... هریکاز چیزهاییکهپساز نخستین(احد)اند،نوعیشکلوصورت از"او"دارند.»125
این موضوع یکی از موضوعات مهمی است که در عرفان نظری اسلامی، به ویژه در آثار ابن عربی، به تفصیل تبیین شده است. گاهی در تعبیرات محییالدین و شاگردانش به اصطلاح «خیال» و «وهم» برمیخوریم که بر عالم یا کثرات اطلاق میشود. یقینا همانگونه که پیشتر تذکر دادیم، نباید منظور از کثرات خیالی و موجودات وهمی این باشد که هیچ کثرتی وجود ندارد و یا کثراتْ توهم و خیالی بیش نیستند.
خیال و وهمی که عرفا به کثرات نسبت میدهند، معرفتشناختی نیست، بلکه وجودشناختی است، همانسان که گاهی ماهیت را خیال وجود میخوانند؛ به این معنا که وجودْ خود را به صورت ماهیت نمایان میسازد.
خوارزمی در شرح فصوصالحکم،سخن محییالدین را اینگونه ترجمه میکند: «پس بدان که تو خیالی و جمیع آنچه او را ادراک میکنی و "غیر" نام مینهی هم خیال است. پس کل وجود خیال در خیال است.»126
قونوی در عبارت ذیل تنها به مرتبه اجسام اشاره کرده است و معتقد است که همانند سایهای برای عالم ارواح است: «إن عالم الاجسام أوجده اللّه تعالی بواسطة عالم الارواح و جعله تابعا له فی الصفات و الاحکام کتبعیة له فی قبول الوجود من الموجود الحق فهو من وجه کالظل لعالم الارواح.»127
توحید عرفانی و پنتئیسم
اگر دقت نشود ممکن است کسی توحید عرفانی را با پنتئیسم128 و یا دیدگاه پننتئیسم129 که گاهی در کنار آنمطرح میشود، یکی بداند. بجاست ابتدا ریشه این دو واژه را به لحاظ لغوی بررسی کنیم. «در زبان یونانی pan به معنای "همه" و theos به معنای "خدا" و en به معنای in (یا "در") است. بنابراین، پنتئیسم به این معناست که "همه چیز خداست" و پننتئیسم به معنای این است که "همه چیز در خداست".»130
«اصطلاح پنتئیسم را اولین بار نویسنده انگلیسی، یعنی جان تولند (1722ـ1670؛ John Toland) و پننتئیسم را کراوس (1832ـ1781؛ K. F. Krause) آلمانی (شاگرد هگل و فیشته) به کار بردهاند. ... تولند لغت پنتئیسم را وضع کرد و معتقد بود که جهان خدا است.»131
بر اساس عقیده پنتئیسم، همه موجودات به گونهای یک چیز است. این واژه با پننتئیسم متفاوت است؛ چراکه در آن دیدگاه «خدا» در همه اشیا است. اسپینوزا در فلسفه غرب مشهورترین کسی است که به پانتئیست شهرت دارد. او معتقد است که تنها یک جوهر وجود دارد و آن خداست و به عبارت دیگر، تنها خدا وجود دارد. هگل نیز گاهی به این دیدگاه شناخته میشود؛ چراکه او خدا را با کل هستی یکی میداند.132
همچنین کیت یندل در دائرهالمعارف راتلج این دیدگاه را اینگونه بیان میکند:
پنتئیسم در مقابل منوتئیسم133 (اینکه یک خداوجود دارد [یا توحید])، پلیتئیسم134 (اینکه چندخدا وجود دارد)، دئیسم (اینکه خدا جهان را به گونهای خلق کرده است که توانایی وجود داشتن و فعالیت با تکیه بر خودش را دارد و خدا نیز چنین اجازهای میدهد) و پننتئیسم (اینکه در خدا طبیعتی ازلی و نامتغیر و همچنین طبیعتی ناشی از اولی که تغییر میکند و گسترش مییابد وجود دارد) است. پنتئیسم از نظر لغوی دیدگاهی است که الوهیت و جهان را یکی میداند و از نظر الهیاتی حلول الهی را میپذیرد و تعالی و فراتر بودن او را رد میکند. اگر الحاد این است که یک چیزی الهی است، پس پنتئیسم یک دیدگاه الحادی نیست؛ اما اگر الحاد این ادعا است که هیچ خالقی، حافظ و راهنمایی و الوهیت متعالی و یا خدای انسان واری وجود ندارد، بنابراین، پنتئیسم یک دیدگاه الحادی است.135
کیت یندل همانند دیگر افرادی که پنتئیسم را شرح دادهاند ـ برای نمونه ـ اسپینوزا را یک پنتئیست معرفی میکند و معتقد است: پنتئیسم به راحتی قابل تعریف نیست و نمیتوان آن را با ماتریالیسم یکی دانست و اگر هم باشد مشتمل بر یک دیدگاه عالی از ماده است. وی بر آن است که این واژه مورد سوء استفاده قرار گرفته است؛ مثلاً، اینکه آن را معادل الحاد و یا مادهگرایی و یا دئیسم گرفتهاند.136
آنگونه که از این دیدگاه برمیآید، کسی که معتقد به پنتئیسم باشد، خدا و عالم را یکی میداند و کثرات را در عین اینکه خدا فرض کرده است برای هر یک از آنها وجود بالذات قایل است، در حالی که از نظر عرفای مسلمان وجود حقیقی یک مصداق بالذات بیش ندارد و آن ذات احدی است و دیگر موجودات عالم تنها سایه و تصویری از اویند.
همانگونه که اشاره گردید، یک پنتئیست به هیچ وجه ذات خدا را به صورت متعالی و یا فوق موجودات لحاظ نمیکند، در حالی که افلوطین و عرفا «او» را فوق وجود و فوق هر تعیّنی میداند و کثرات را سایه و تصویری از او یا تجلّیای از تجلیاتش به حساب میآورد. هرچند در اکثر فرهنگهای لغت و برخی از ترجمهها137 «وحدت وجود» را یکی از معادلهای پنتئیسم قرار دادهاند، اما روشن شد که پنتئیسمدر مقابل هر نوع یگانهانگاری است.
نتیجه گیری
از بررسی دو دیدگاه مهم هستیشناسی، یعنی دیدگاه افلوطین و عارفان مسلمان، این نتیجه به دست میآید که ایشان هستی را واحد دانسته و هر چه غیر از ذات واحد است از تجلّیات او و به تعبیری، سایه و تصویر او میشمارند. ذات واحد در عین وحدتی که دارد، خود را در مواطن متعدد به حسب استعداد قوابل به ظهور میرساند، همانند شخصی که خود را در مرایای متفاوت میبیند.
توحید افلوطینی در مبنا هیچ تفاوتی با توحید عرفانی ندارد، اما به لحاظ مراتب اندک تفاوتی احساس میشود و این جای تعجب نیست؛ چراکه عرفای ما با داشتن منابع عظیم و ارزشمندی همچون آیات و روایات، توانستهاند نظام هستی را به بهترین نحو بشناسانند و تعبیر رساتر و جامعتری نسبت به تفسیر افلوطین ارائه دهند.
در هر دو نظامْ توحید یکی از ارکان است، و بر این رکن اساسی نتایج عدیدهای بار میشود. شواهدی همچون عدم تناهی، به درستی وحدت عرفانی و افلوطینی را نشان میدهد. اصل وحدت فروع مهمی دارد که هر دو دیدگاه به آن اشاره کردهاند.
فروع اصل توحید عبارتند از: حضور همهجایی؛ اطلاق مقسمی؛ تمایز احاطی؛ وحدت در عین کثرت؛ تجلی و ظهور و به بیانی سایه و تصویر بودن عالم و ... .
نظریه فیض در نهایت با موضوع تجلّی و ظهور هماهنگ است و با توحید منافاتی ندارد و افلوطین از اتهام ثنوی و دوگانهانگاری مبرّاست. به دلیل آنکه پنتئیسم در مقابل هرگونه وحدتانگاری است، و برای ذات حق هیچگونه تعالی قایل نیست، با توحید عرفانی که «او» را در عین تعالی در دل هر ذره حاضر میداند، یکسان نیست.
--------------------------------------------------------------------------------
پى نوشت ها
1 -دانشآموخته حوزه علمیه و دکتراى فلسفه.
2ـ ر.ک. عبداللّه جوادى آملى، تحریر تمهیدالقواعد، 1372، ص 55.
3ـ صدرالدین قونوى معروف به «شیخ کبیر» یکى از بزرگترین چهرههاى عرفان نظرى است. ابنملقن مىگوید: «محمّدبن اسحق بن محمّد قونوى صوفى مصاحب ابن عربى صاحب فتوحات مکیه بود. او داراى کتابى به نام تفسیر الفاتحه است. نزدیک شصت سال عمر کرد و در سال 672 هجرى در قونیه درگذشت.» ابن ملقن، طبقات الاولیاء، 1994، ص 467ـ468 و جامى مىگوید: «مقصود شیخ در مسئله وحدت وجود بر وجهى که مطابق عقل و شرع باشد، جز به تتبع تحقیقات وى و فهم آن کما ینبغى میسر نیست.» (ر.ک. جامى، نفحات الانس من حضرات القدس، 1366، ص 556 / محمّدمعصوم شیرازى (معصوم علیشاه)، طرایق الحقایق، بىتا، ج 2، ص 357.)
4ـ ر. ک. غلامرضا اعوانى، عقل و نفس در فلسفه پلوتینوس و شرح آن در فلسفه اسلامى حکمت اشراق، 1355 / سعید رحیمیان، فیض و فاعلیت وجودى از فلوطین تا صدرالمتألّهین، 1381.
5ـ واژهاى که افلوطین به کار مىبرد hypostasis است. این واژه معمولاً به اقنوم، اصل، رکن و بنیاد، ترجمه مىشود.
6- To hen (The Alone; The One; The Unique).
7- Nous (The intellectual-principle).
8- Psukhe (The All-Soul).
9- II, 9, 1 (33).
لازم به تذکر است براى استفاده بهتر و دقیقتر از «انئاد»، به ترجمههاى انگلیسى مک کنا و آرمسترانگ؛ فارسى محمّدحسن لطفى و عربى فرید جبر مراجعه شده است. براى ارجاع به انئاد، به دلیل اختصارنویسى، به شیوه مرسوم عمل شده است؛ به این صورت که از سمت چپ، شماره هر یک از شش انئاد با اعداد لاتین و شماره رساله و بند فصل به ترتیب در سمت راست آن قرار مىگیرد. عدد داخل پرانتز بیانگر ترتیب تاریخى هر رساله است. مثلاً در ذکر منبع بالا،
II, 9, 1 (33)؛ یعنى: انئاد دوم، رساله نهم، فصل یا بند اول سى و سومین رساله ارائه شده توسط افلوطین.
10ـ ر.ک. ر. ح. هالیگ دیل، مبانى تاریخ فلسفه غرب، 1364، ص 114.
11ـ سعدالدین فرغانى، مشارقالدرارى شرح تائیه ابن فارض، 1379، ص 143ـ144.
12ـ صدرالدین قونوى، مفتاحالغیب، در مصباحالانس، 1384، ص 106 / صدرالدین قونوى، نفحات الهیه، 1375، ص 18 / همو، اعجازالبیان فى تفسیر أمالقرآن، 1423، ص 10، 116، 331 / همو، شرحالاربعین حدیثا، 1372، ص 94 / همو، فکوک، 1371، ص 205، 273 / همو، مفتاحالغیب، ص 35 / ابن فنارى، مصباحالانس، 1382، ص 328ـ329 / تاجالدین حسین بن حسن خوارزمى، شرح فصوصالحکم، 1368، ج 1، ص 25 / سیدحیدر آملى، جامعالاسرار، 1368، ص 559.
13ـ صدرالدین قونوى، اعجازالبیان فى تفسیر أمالقرآن، ص 168.
14- VI, 8, 10 & 11 (39).
15- V, 5, 5 (32).
16- See: John Bussanich, Plotinus's metaphysics of the One, cit in, The Cambridge Companion to Plotinus, 1996, p. 39.
17ـ ر.ک. البیر ریکو، الفلسفة الیونانیه اصولها و تطوراتها، بىتا، ص 268 / عمادالدین الجبورى، اللّه و الوجود والانسان، 1986، ص 104.
18ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه یونان و روم، 1368، ص 536.
19ـ همان.
20- E. Jillson, Being and some philosophers, 1967, p. 25.
21- V, 5, 6 (32).
22ـ ر.ک. صائنالدین ابن ترکه، تمهیدالقواعد، 1360، ص 26ـ28 / عبداللّه جوادى آملى، تحریر تمهیدالقواعد، ص 191ـ194.
23ـ ر.ک. صائنالدین ابن ترکه، تمهیدالقواعد، ص 34 / عبداللّه جوادى آملى، تحریر تمهیدالقواعد، ص 195ـ196.
24ـ صدرالدین قونوى، اعجازالبیان فى تفسیر أمالقرآن، ص 130.
25ـ جندى، شرح فصوصالحکم، ص 707.
26ـ امیل بریه، تاریخ فلسفه، 1374، ص 247.
27- unwavering monist.
28- See: Emilson, Neo-Platonism, 2003, p. 366.
29- See: I, 6, 7 (1).
30- See: I, 6, 7 (1).
31- See: I, 6, 7 (1).
32- VI, 6, 15 (34).
33- III, 9, 1 (13).
34- VI, 2, 3 (43).
35- VI, 6, 18 (34), Also see VI, 2, 2 & 7 (43).
36-authentic One; authentic unity.
37ـ ر.ک. غسان خالد، أفلوطین رائد الوحدانیة و منهل الفلاسفة العرب، 1983، ص 64 / م.م شریف، تاریخ فلسفه غرب و شرق، 1367، ص 10 / یاسپرس، فلوطین، 1363، ص 48.
38- ... it must be authentically a unity. V, 4, 1 (7); V, 5, 4 (32).
39- VI, 2, 10 (43).
40ـ ر.ک. فرغانى، مشارقالدرارى، ص 121 / عبدالرحمن جامى، نقدالنصوص، ص 35 / صائنالدین ابن ترکه، تمهیدالقواعد، ص 122.
41ـ ر.ک. عبداللّه جوادى آملى، تحریر تمهیدالقواعد، ص 548ـ549.
42ـ صدرالدین قونوى، مفتاحالغیب، ص 19.
43ـ فرغانى، مشارقالدرارى، ص 122.
44- See VI, 6, 9& 10 &13 & 15 (34); V, 1, 5 (10).
45- V, 5, 11 (32).
46- VI, 7, 32 (38).
47- VI, 4, 14 (22).
48ـ نباید فراموش کرد که اطلاق مقسمى در فلسفه مربوط به ماهیت و مفاهیم ذهنى است، اما در عرفان وقتى که گفته مىشود: ذات حق سبحانه اطلاق دارد یا نامتناهى است، قطعا بحث هستىشناختى و مربوط به خارج است، نه ذهن.
49- VI, 8, 9 (39).
50ـ صدرالدین قونوى، کتاب الفکوک، ص 7.
51- V, 1, 9 (10).
52- VI, 9, 5 (9).
53- V, 6, 3 (24).
54- V, 4, 1 (7).
55- V, 3, 13 (49).
56- V, 6, 4 (24).
57- See: VI, 9, 3 (9).
58ـ ر.ک. غلامحسین ابراهیمى دینانى، قواعد کلى فلسفه اسلامى، 1370، ص 108ـ109.
59ـ ر.ک. سعید رحیمیان، فیض و فاعلیت وجودى از فلوطین تا صدرالمتألّهین، ص 84.
60ـ علىاصغر زکوى، بسیطالحقیقه از دیدگاه ملّاصدرا و منادشناسى لایبنیتز، 1384، ص 143.
61-V, 4, 1 (7).
62- VI, 6, 15 (34); Also see: VI, 8, 21 (39); I, 6, 7 (1)
63- V, 5,9 (32).
64ـ داود قیصرى، شرح فصوصالحکم، 1375، ص 383.
65ـ همان، ص 29.
66ـ فصلت: 54.
67ـ ابن ترکه، شرح فصوصالحکم، 1378، ج 1، تعلیقه، ص 114.
68ـ ابن فنارى، مصباح الانس، ص 337.
69ـ ر.ک. غسان خالد، افلوطین رائدالوحدانیة و منهل الفلاسفة العرب، ص 40.
70- VI, 5, 2 (23).
71- VI, 4, 3 (22) Also see: VI, 4, 2 (22); V, 1, 11(10).
72- V, 5, 9 (32) Also see: III, 9, 4 (13); VI, 4, 8 (22); VI, 9, 4 (9).
73ـ صدرالدین قونوى، تبصرة المبتدى و تذکرة المنتهى، 1381، ص 37.
74ـ صدرالدین قونوى، نفحات الالهیه، ص 131.
75- VI, 4, 3 (22).
76- V, 9, 6 (5).
77- V, 3, 15 (49).
78ـ صائنالدین علىبن محمّد الترکه، تمهید القواعد، ص 125.
79- VI, 7, 15 (38).
80- VI, 4, 4 (22).
81- V, 3, 15 (49).
82- Greek aporroia, probole, pemanat; Latin emanatio, (See: Philip Merlan, Emanationism, cit in, The Encyclopedia of Philosopjhy, 1972, v. 1, p. 473.)
83ـ سیدشریف جرجانى، کتاب التعریفات، بىتا، ص 192. همچنین گفته شده که در نوافلاطونیان «فیض»، «انبثاق» و «صدور» به یک معناست. (ر.ک. حسین مروه، النزاعات المادیه فى الفلسفة العربیة الاسلامیة، 1988، ص 75 / محمّدابراهیم فیومى، تاریخ الفلسفه الاسلامیه، 1999، ص 124.)
84ـ ر.ک. فؤاد زکریا، التساعیة الرابعة لافلوطین فى النفس، 1970، ص 41. همچنین ر. ک. پول حانیه و جبریل شیاى، مشکلات مابعد الطبیعه، 1961، ص 125 / ترنس آروین، تفکر در عهد باستان، 1380، ص 262 / نصراللّه پورجوادى، درآمدى بر فلسفه افلوطین، 1378، ص 28.
85ـ ر. ک. جمیل صلیبا، من افلاطون الى ابنسینا، بىتا، ص 94ـ95 / حسین مروه، النزاعات المادیه فى الفلسفة العربیة الاسلامیة، ص 76.
86ـ ر.ک. سعید رحیمیان، فیض و فاعلیت وجودى از فلوطین تا صدرالمتألّهین، ص 38ـ39 و 68.
87ـ همان، ص 68ـ69.
88ـ ر.ک. محمّدابراهیم فیومى، تاریخ الفلسفة الاسلامیة، ص 122.
89ـ ر.ک. جمیل صلیبا، تاریخ الفلسفة العربیه، 1995، ص 150.
90- I, 6, 7 (1).
91ـ ر.ک. شارل ورنر، حکمت یونان، 1380، ص 231.
92ـ ر. ک. سیدحسین نصر و الیور لیمن، تاریخ فلسفه اسلامى، 1383، ص 283ـ285/ غلامرضا اعوانى، عقل و نفس در فلسفه پلوتینوس، ص م و ص 226ـ228 / جمیل صلیبا، تاریخ الفلسفة العربیة، ص 151.
93ـ ر.ک. هملین، فلسفه یونانى پس از ارسطو، 1377، ص 68.
94ـ ر.ک. جمیل صلیبا، من افلاطون الى ابنسینا، ص 82ـ84.
95ـ یاسپرس، فلوطین، ص 21.
96- See: Emilson, Neo- Platonism, p. 370.
97ـ نصراللّه پورجوادى، درآمدى بر فلسفه افلوطین، ص 28. همچنین ر. ک. البیر ریکو، الفلسفه الیونانیه اصولها و تطوراتها، ص 268 / حسین مروه، النزاعات المادیه فى الفلسفة العربیه الاسلامیه، ص 75.
98- III, 8, 9 (30).
99ـ ر.ک. یاسپرس، فلوطین، ص 22.
100- V, 3, 12 (49).
101ـ عمر فروخ، المنهاج الجدید فى الفلسفة العربیه، 1982، ص 68. همچنین ر. ک. سعید رحیمیان، فیض و فاعلیت وجودى از فلوطین تا صدرالمتألّهین، ص 71ـ80.
102ـ ر.ک. و. ولتر استیس، تاریخ الفلسفة الیونانیه، 1984، ص 305.
103ـ جمیل صلیبا، المعجم الفلسفى، 1982، ج 2، ص 172.
104- pantheistic.
105ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه یونان و روم، ج 1، ص 537.
106- V, 3, 15 (49).
107ـ البته بحث افلوطین در مورد این است که چگونه خود او علت خودش است، ولى مىتوان این امر را در مورد مادون هم اطلاق کرد.
108- VI, 8, 19 (39).
109- See: Emilson, Neo- Platonism, p. 370.
110ـ ر.ک. سعید رحیمیان، فیض و فاعلیت وجودى از فلوطین تا صدرالمتألّهین، ص 77ـ80.
111ـ غسان خالد، أفلوطین رائد الوحدانیة و منهل الفلاسفة العرب، ص 81.
112ـ غلام على، تعلیقه شرح فصوص قیصرى، ص 71.
113ـ همان. همچنین ر. ک. ابن عربى، فصوص الحکم، 1370، ص 8ـ9.
114ـ ژان وال، بحث در مابعدالطبیعه، 1370، ص 118.
115- See: I, 6, 8 (1); VI, 9, 4 (9); V, 1, 5 (10); VI, 4, 10 (22); V, 5, 8 (32); and ...
116ـ ر.ک. محمّدعلى ابو ریان، تاریخ الفکر الفلسفى فى الاسلام، 1973، ص 70.
117- See: V, 5, 8 (32).
118ـ یاسپرس، فلوطین، ص 48.
119- Emilson, Neo- Platonism, pp. 371-372.
120-VI, 4, 5 (22).
121ـ نصراللّه پورجوادى، درآمدى بر فلسفه افلوطین، ص 30.
122- See: I, 6, 8 (1).
افلوطین، تاسوعات، 1997، ص 93.
123-VI, 4, 10 (22).
124-. II, 9, 8 (33).
125- V, 5, 5 (32).
126ـ تاجالدین حسین بن حسن خوارزمى، شرح فصوص الحکم، ج 1، ص 351. همچنین ر. ک. ابن عربى، فصوص الحکم، ص 104.
127ـ صدرالدین قونوى، شرح الاربعین حدیثا، ص 8.
128- Pantheism.
129- Panentheism.
130- Charles Hartshorne, Pantheism and Panentheism, cit in The Encyclopedia of Religion, 1995, v. 11, p. 165.
131- Charles Hartshorne, Pantheism and Panentheism, p. 169.
132- The Cambridge Dictionary of Philosophy, 1995, p. 556.
133-Monotheism.
134- Polytheism.
135- Keith E.Yandell, Pantheism, cit in Routledge Encyclopedia of Philosophy, 1998, p. 202.
136- Ibid.
137ـ ر.ک. استیس و. ت، عرفان و فلسفه، 1367، واژه نامه.