آرشیو

آرشیو شماره ها:
۲۹۷

چکیده

راه تکامل انسان راه عبودیت و بندگى خداست و حقیقت بندگى در نفى استقلال از خود. براى نیل به این مقصود، انسان باید اراده اش در اراده خدا فانى شود و فقط چیزى را بخواهد که خدا مى خواهد. این همان سیر تقواست که مراحلى دارد. تواضع در برابر خدا بدین معناست که انسان چیزهایى را که براى خود قایل است، به صاحبش برگرداند; چراکه رداى کبریایى مخصوص خداست و کسى در مقابل او چیزى ندارد. این تواضع در برابر خدا موجب قرب ربوبى مى گردد. اما باید توجه داشت که تواضع در جایى ممدوح است که در مقابل عظمت خدا، حقارت خودمان را ابراز کنیم. اما اگر در مقابل دشمن خدا کرنش کردیم، چنین تواضعى مذموم خواهد بود. بندگان خاص خداى رحمان از «لغو» نیز اجتناب مى کنند; کارى که براى سعادت و کمال انسان نتیجه اى ندارد. آنان در برابر افراد لغوپیشه از حق شخصى خود گذشت مى کنند. اما همین افراد هنگام پایمال شدن حقوق الهى، سکوت نمى کنند و خود را در راه بندگى خدا فدا مى سازند.

متن

(وَ عِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَاماً) (فرقان: 63)
در دو جلسه قبل، که خداى متعال توفیقى داد، درباره این آیات عرایض مختصرى ذکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که اولین وصفى که خداى متعال در این آیات براى گروهى از بندگان شایسته اش، که آنها را به لقب «عبادالرحمان» ملقّب فرموده، ذکر مى کند، این است که رفتارشان در روى زمین متواضعانه است. به عبارت دیگر، اولین نشانه عبادالرحمان «تواضع» است. در این باره، قدرى توضیح دهیم که چرا تواضع این قدر اهمیت دارد که اولین صفت براى عبادالرحمان قرار گرفته است.
ویژگى هاى عبادالرحمان
1. تواضع
اصولا راه تکامل انسان راه عبودیت و راه بندگى خداست. حقیقت بندگى این است که انسان، هم دریابد و هم در عمل اثبات کند که از خودش چیزى ندارد، هر چه هست ملک خداست. در واقع، سیر تکامل انسان از روزى که به تکلیف مى رسد یا کسانى که قبل از تکلیفشان هم مراحلى از تکامل را مى پیمایند سیر در عبودیت است; یعنى انسان باید قدم به قدم آنچه را براى خودش قایل است و بر آنها استدلال هم مى کند آنها را نفى کند. اول هم باید استقلال در اراده را از خودش نفى کند. انسان ابتدائاً طورى است که مى گوید: دلم مى خواهد، خودم مى خواهم. این با بندگى نمى سازد، بنده آن است که بگوید: هر آنچه آقا مى خواهد. براى اینکه انسان بتواند این مرحله را طى کند باید تمرین کند تا هر چه آقا مى گوید گوش کند، تا اراده اش در اراده خدا فانى شود. هر وقت مى خواهد
تصمیم بگیرد، اول فکر کند ببیند خدا از او چه مى خواهد. این همان سیر تقواست که انسان باید در طول زندگى، همواره رعایت کند و ببیند خدا چه مى خواهد، تا از اراده الهى تخلّف نکند. این کار هم مراحلى دارد. اولین مرحله اش این است که مرتکب گناه نشود. البته مراحلى دیگرى هم دارد. به هر حال، این اولین مرحله است و با همه کمالاتى که ممکن است پیدا کند و اوج بگیرد، ولى هنوز خیلى چیزها براى خودش قایل است; براى خودش علم قایل است، قدرت قایل است، عزّت قایل است، بعضى ها ریاست قایلند، یا به اموالى قایلند و آنها را ملک خودشان مى دانند، براى خودش آبرو قایل است و سعى مى کند آبرویش محفوظ باشد و چیزهایى از این قبیل. همه ما براى خودمان چنین چیزهایى قایلیم.
تکبّر; رداى الهى
پس از اینکه اراده انسان در اراده خدا فانى شد نوبت مى رسد به اینکه مملوکاتش و صفاتش و چیزهایى را که براى خودش قایل است به صاحبش برگرداند. تعبیر پرمعنایى در روایات هست که مضمونش این است: خداى متعال ردایى کبریایى دارد. این ردا مخصوص خداست. اگر کسى بخواهد در این رداى الهى شریک او بشود در واقع، به نوعى ادعاى الوهیت کرده است و چنین کسى را خداوند لِه مى کند. بنابراین، آنچه با اصل عبودیت و همان مسیر تکامل انسان منافات دارد و انسان باید از قدم اول آن را از خود دور کند، «تکبّر» است; همان که موجب شد شیطان از دستگاه الهى رانده شود: (أَبَى وَ اسْتَکْبَرَ) (بقره: 37)
در مقابل این، اگر آدم تکبّر نداشته باشد باید چه داشته باشد؟ باید تواضع داشته باشد. «تواضع» معنایش این است که انسان باور کند و در عمل نشان دهد که من در مقابل عظمت کبریایى الهى چیزى براى خودم قایل نیستم; صفر هستم. مگر کسى هست که از خودش چیزى داشته باشد؟ ما که به حساب نمى آییم، انبیا و اولیا هم از خودشان چیزى ندارند. هر کس هر چه دارد از خداست. باید این را درک کنیم. گاهى این کلمات را به زبان مى آوریم، گاهى استدلال مى کنیم و در ذهنمان مفهومى درست مى کنیم، اما این غیر از آن است که آدم قلبش باور کند و این حقیقت را لمس کند و بیابد; درست باورش بشود که من چیزى ندارم و اینها عاریه اى هستند. انسان حیاتش عاریه اى است، چه رسد به لوازمش; علمش، قدرتش، مالش.
سیر در این وادى ـ یعنى سلب استقلال ها از خود ـ با تکبّر نمى سازد. تکبّر یعنى: من. باید «من» را خرد کرد. این دو با هم نمى سازند. به همین دلیل، کسى که مى خواهد جزو عبادالرحمان بشود باید عبودیت خدا را در خودش تحقق ببخشد; به حدّى برسد که این عبودیت را دقیقاً درک کند، بیابد و شهود کند. از اول باید انانیت را کنار بگذارد، خاکى باشد; ابتدا در مقابل خداى متعال، بعد هم در مقابل بندگان خدا.
تواضع ممدوح، تواضع مذموم
فقط یک نکته هست و آن اینکه ما در مقام تواضع و نفى تکبّر، در واقع داریم عظمت خدا و کوچکى و پستى خودمان را ابراز مى کنیم. هدف از اینکه ما خودمان را پست مى بینیم و پست نشان مى دهیم و فروتنى مى کنیم این است که عظمت الهى ظهور کند. حالا اگر جایى اتفاق افتاد که تواضعى با این هدف سازگار نبود; اگر آدم بخواهد تواضع کند به جاى اینکه عظمت الهى ظهور پیدا کند آن عظمت تاریک و کم رنگ مى شود، آیا باز هم باید تواضع کند؟ مگر چنین چیزى هم ممکن است؟ بله، ممکن است. اگر انسان در مقابل دشمن خدا تواضع کند یعنى: دشمن خدا را بزرگ کرده است. وقتى در مقابل او کوچکى مى کنیم یعنى: او را بزرگ مى بینیم. انسان دشمن خدا را بزرگ کند پس خدا چه مى شود؟! نمى شود هم خدا را به بزرگى یاد کند، هم دشمن خدا را. دشمن خدا را باید لِه کرد، باید کوچک کرد. در مقابل خدا، چیزى نیست که ارزشى داشته باشد و مؤمن بخواهد برایش اهمیتى قایل شود. مؤمن از آن جهت که به خدا انتساب دارد همین جلوه الهى در او موجب عزّتش مى شود. اما احترام به مؤمن از آن جهت که مؤمن است، کوچکى کردن در مقابل مؤمن از آن جهت که مؤمن است یعنى: کوچکى کردن در مقابل خدا; چون انسان به خاطر ایمانش به او احترام مى گذارد. پس در واقع، به خدا احترام مى گذارد. انسان هر قدر در مقابل مؤمن کوچکى کند در واقع، در مقابل خدا کوچکى کرده است. اما اگر در مقابل دشمن خدا کوچکى و تواضع کند، تملّق بگوید، دست بر سینه بگذارد و سر خم بکند، دشمن خدا را بزرگ کرده و لازمه اش این است که خدا را کوچک کرده باشد. پس چنین تواضعى مطلوب نیست. تواضع باید للّه باشد; نشانه این باشد که من خدا را بزرگ مى شمارم و خودم و غیر خدا را کوچک مى شمارم. اگر لازمه تواضع این شد که دشمن خدا را بزرگ کنیم، این تواضع دیگر مطلوب نیست.
در یکى از بحث ها اشاره کردم که ما وقتى براى تواضع یا صفات دیگر ارزش قایل مى شویم چنین ارزشى غیر از ارزشى است که مکتب هاى انسانى براى اخلاق قایلند. اشاره کردم: در بحث هایى که بزرگان فلسفه اخلاق کرده اند، در نهایت، به اینجا رسیده اند که شما تواضع کنید تا نزد مردم محترم باشید; دوستتان بدارند. مربّیان هم شاگردان خود را تربیت مى کنند که متواضع باشند و در کتاب ها مى نویسند: آدمى که تواضع دارد در جامعه محترم است، مردم به او احترام مى گذارند، به او کمک مى کنند، دوستش دارند. این در مکاتب انسانى است; اما در مکتب الهى، همه چیز به عظمت الهى برمى گردد. پس هر عملى تا آنجا ارزش دارد که روح بندگى خدا در آن باشد.
بندگى; تنها راه نیل به قرب ربوبى
ملاحظه مى فرمایید که آیه شریفه با صراحت مى فرماید: (وَ مَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ.) (ذاریات: 56) ما هیچ گاه نتوانستیم حق این آیه را در بیان ادا کنیم. آیه به صراحت و با ادات حصر «ما» و «الاّ» مى فرماید: من جن و انس را نیافریدم، مگر براى عبادت. جنّ و انس یعنى: مجموعه مخلوقات مختار و مکلّفى که ما مى شناسیم. ما موجود مکلّف دیگرى غیر از جن و انس نمى شناسیم. مى فرماید: من هر موجود مکلّفى را براى این خلق کردم، هدف از خلقتش این بوده است که خدا را پرستش کند; و این تعارف نیست; یعنى راه تکامل هر موجود مختارى «بندگى خدا» است و جز این راهى وجود ندارد. چیزهاى دیگر که تصور مى کنند کمالاتى و ارزش هایى هستند اعتباریات هستند; نمى توان پایه آنها را در واقعیات نشان داد. اما ارزش هاى الهى و اسلامى همه پایه در واقعیت دارند. چون فرض بر این است که انسان موجودى است که باید با اراده خودش استقلال را از خودش نفى کند و به جایى برسد که در جوار خدا، همسایه خدا شود، به جایى برسد که نزدیک خداست. راه رسیدن به آن قرب و آن نزدیکى «بنده شدن» است.
تا وقتى آدم خودش را شریک خدا مى داند و مى گوید: «تو یکى من هم یکى»! هیچ وقت نمى تواند به خدا برسد. «تو یکى، من هم یکى!» یعنى: تو دل دارى، من هم دل دارم ـ حالا قدرى کمتر ـ تو قدرت دارى، من هم قدرت دارم، تو عزّت دارى، من هم عزّت دارم; تو آبرو دارى، من هم آبرو دارم; تو اراده دارى، من هم اراده دارم; تو مى خواهى، من هم دلم مى خواهد! این بندگى نمى شود. چنین شخصیتى به هیچ جایى نمى رسد، حتى اگر همه خلایق جمع شوند و در مقابلش به خاک بیفتند و بگویند: تو رب الاعلى هستى. این از دیدگاه اسلام هیچ ارزشى ندارد. همه ارزش ها خلاصه مى شود در «بندگى خدا».
بنابراین، ارزش هاى اخلاقى، که در کتاب هاى اخلاق و مکاتب اخلاقى مطرح مى کنند، روح همه شان از دیدگاه اسلامى این است که همه اینها در مسیر بندگى خدا قرار دارند. اگر اینها جایى با آن ارزش اصلى منافات پیدا کنند ـ مثل مثالى که زدم: تواضع براى کافر ـ هیچ وقت مطلوب نیست. البته اینکه گاهى انسان براى حفظ جان تقیّه مى کند، حرف دیگرى است: (إِلاَّ مَنْ أُکْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإِیمَانِ)(نحل: 106)، ولى این دیگر ارزش نیست، آن وقتى ارزش است که در چارچوب بندگى خدا و در مسیر بندگى او باشد و آدم را به خدا نزدیک کند. چیزى هم جز بندگى، آدم را به خدا نزدیک نمى کند; اطاعت از خدا، کوچکى در مقابل خدا.
خداوند مى فرماید: (وَ عِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً.) این تعبیر کنایى است و به قول امروزى ها، یک تعبیر نمادین است از اینکه بندگان خدا، که به مقام عبادالرحمانى مى رسند، اولین اثرش این است که زندگى شان خاکى است، متواضع اند.
2. گذشت کریمانه از لغو
سپس خداوند مى فرماید: (وَ إِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرَاماً.)(فرقان: 72) در بحثى که در آیات اول سوره مؤمنون داشتیم (قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ)، خداوند شرط فلاح را ذکر کرد که چه چیزى هایى موجب رستگارى مى شوند. یکى از آنها این بود که فرمود: (وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ.)کسى به رستگارى مى رسد و ایمان کاملى پیدا مى کند که از لغو پرهیز کند. این یک تعبیر است. آنجا بحث کردیم که «لغو» کارى است که نتیجه اى براى سعادت و کمال انسان ندارد; حتى شامل بسیارى از مباحات هم مى شود. بعضى کارها مباح هستند، گناهى ندارند; اما نتیجه اى هم براى تکامل انسان ندارند. اینها لغو هستند. البته لغو مى تواند معناى وسیع ترى هم داشته باشد و شامل مکروهات و حتى محرّمات هم بشود; یعنى هر چه فایده ندارد، خواه ضرر داشته باشد یا نداشته باشد. همه اینها به یک معنا نه فایده دارند و نه ضرر، لغو و بیهوده اند. آنجا تعبیر این بود که مؤمنانى به فلاح مى رسند که از لغو و کار بیهوده اعراض کنند; اما اینجا تعبیر دیگرى دارد که به مناسبت این آیات و سیاق این آیات، لطافت خاصى دارد. اینجا نمى فرماید مؤمنان اهل لغو نیستند، کار لغو نمى کنند. این مفروض است که عبادالرحمان اهل لغو نیستند. کسى که مى خواهد بندگى خدا کند، بنده خدا بشود همَّش این است که بندگى خدا کند; کارى نمى کند که بندگى نباشد; همه عمرش مى شود بندگى خدا. ولى گاهى آدم خودش اهل لغو نیست، اما به حسب زندگى اجتماعى، ممکن است سر و کارش با اهل لغو بیفتد. اینجا نمى فرماید: (وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ)، مى فرماید:(وَ إِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرَاماً)مى فرماید: اگر گذرشان به لغو افتاد ـ نه اینکه خودشان سراغ لغو رفتند ـ خودشان که سراغ لغو نمى روند; شأنشان اجلّ از این است. آنها جز آنجا که آقا مى گوید، جاى دیگرى نمى روند; عبدند، ولى ممکن است در زندگى اجتماعى، شرایطى پیش بیاید که آدم با کسانى مواجه شود که اهل لغوند. واکنش او در مقابل اینها چه باید باشد; یعنى چه کار بکند که خدا از او راضى باشد.
عبادالرحمان وقتى با کسانى مواجه شدند که اهل لغوند چه مى کنند؟ «لغو» خواه به معنایى که شامل گناه هم مى شود یا فرض کنید لغوهاى عرفى; مثلا، عالمى یا مؤمنى در شرایطى با کسانى مواجه مى شود که مسخره اش مى کنند; مثل اینکه گاهى بچه ها از چیزى خنده شان مى گیرد و به کسى مى خندند و او را مسخره مى کنند. برخى بزرگ ترها هم، که از لحاظ سن و سال بزرگ هستند اما عقلا بچه هستند، اگر در جامعه با مؤمنى طورى برخورد کردند که مشتمل بر لغو بود ـ مسخره اش کردند یا بالاتر، حتى گناهى مرتکب شدند; فحش دادند، بى احترامى کردند، اذیت کردند ـ واکنش اینها چیست؟ اینها خودشان اهل این کارها نیستند، ولى اگر عبورشان افتاد به کسانى که اهل لغو هستند یا رفتارى دارند که ناشى از گرایش به لغو و بیهوده کارى آنهاست، در مقابل اینها چه واکنشى نشان مى دهند؟ عبارت (وَ إِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرَاماً)یعنى: اگر گذرشان به کسانى افتاد که اهل لغوند. از نظر ادبى، گاهى مى گویند: مضاف «باللغو» محذوف است; یعنى «مَرُّوا بِاهل اللَّغْوِ.» تعبیر دیگر هم این است که نه، چون عنایت به خود رفتار است، فرموده: به این رفتار گذر کردند. اینها نکته هاى ادبى هستند; «العهدةُ على الادباء.» به هر حال، اگر سر و کارشان با کسانى افتاد که رفتار نابخردانه اى انجام مى دهند که ناشى از عقل نیست، کار بیهوده و لغوى است، کار بى جایى است، چه باید بکنند؟ به طور طبیعى، وقتى آدم با صحنه اى مواجه شود که کسانى ـ مثلا ـ استهزا مى کنند یا بدگویى مى کنند، بى احترامى مى کنند، مسخره مى کنند یا فحش مى دهند، به طور طبیعى، آدم اوقاتش تلخ مى شود یا مقابله به مثل مى کند. گاهى وقتى آدم عصبانى مى شود و از کوره در مى رود، اختیار دست خودش نیست; او یکى مى گوید، این ده تا هم روى آن مى گذارد جواب مى دهد، یا رفتار شدیدترى نسبت به او انجام مى دهد. این طبیعى آدمیزاد است.
اما عبادالرحمان چون مواظب هستند کارى بکنند که خدا بپسندد، باید صفتى داشته باشند که در چنین موقعیت هایى بتوانند خود را کنترل کنند; کریمانه و بزرگوارانه برخورد مى کنند. این بچه هاى بى ادب نابخرد، که ممکن است چهل، پنجاه سال هم داشته باشند، اما عقل و رفتارشان بچگانه است، گاهى از بچه انسان هم پایین ترند و مثل حیواناتند: (أُوْلَـئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ) (اعراف: 179)، اگر مواجه شود با اینها که فحش مى دهند، بى احترامى مى کنند، خداوند مى فرماید: (مَرُّوا.) مرور یک وقت فیزیکى است; یعنى در کوچه راهشان را مى گیرند و مى روند، اما یک وقت هم در صحنه اجتماع با آنها مواجه مى شوند. اگر در صحنه اجتماع با چنین کسانى مواجه شوند که به آنها بى احترامى مى کنند، چه باید بکنند؟ نسبت به اینها باید کریمانه برخورد کرد، باید بزرگوارانه برخورد کرد; یعنى مبادا بچگى کنید! آنها بى عقلى مى کنند، بچگى مى کنند; شما نگویید ما مقابله به مثل مى کنیم; نگویید: (وَإِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُواْ بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُم بِهِ.) (نحل: 126) نه، کریمانه برخورد کنید. آنها که عقلشان نمى رسد مثل حیوانند. جا ندارد که شما اصلا وقتتان و فکرتان را صرفشان کنید. همین قدر که شما از شرّ آنها خلاص شدید، از چنگ آنها درآمدید، بزرگوارانه و محترمانه از کنارشان رد شوید. حالا اگر برخورد فیزیکى هست، عبور فیزیکى; اگر برخورد اجتماعى و اعتبارى هست، متناسب با خودش. اعتنایى هم نکنید.
براى اینکه آدم بتواند چنین برخوردى داشته باشد باید ملکه «حلم» را در خودش تقویت کرده باشد; بتواند اعصابش را کنترل کند. اگر در جایى به طور طبیعى انسان به خشم مى آید، اوقاتش تلخ مى شود، ممکن است یک رفتار ناشایستى انجام بدهد و کار بچگانه اى بکند، از قبل باید خودش را آماده کرده باشد که اگر با چنین صحنه اى مواجه شد، اوقاتش تلخ نشود، بتواند خودش را کنترل کند. این وقتى است که آدم وقارى براى خودش کسب کرده باشد، حلمى داشته باشد. در واقع، اینجا نمادى از حلم و وقار مؤمن را نمایش مى دهد. نمى فرماید عبادالرحمان کسانى هستند که داراى حلمند، داراى وقار و سکینه اند، اما اثرش را نشان مى دهد; مى فرماید: اگر با کسانى از اهل لغو برخورد کردند، برخورد کریمانه و بزرگوارانه دارند: (وَ إِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرَاماً.)آنها دست خوش احساسات زودگذر، که غالباً از مرام هاى شیطان است، نمى شوند.
تفاوت گذشت کریمانه با سکوت جاهلانه
باید توجه داشته باشیم که در مسائل اخلاقى و تربیتى، نکته هاى ظریفى وجود دارند که خیلى وقت ها مورد غفلت واقع مى شوند. این آیه معنایش آن است که مؤمن، بخصوص کسانى که عبادالرحمان هستند، داراى حلم هستند، آرامند، موقّرند. برخى تصور مى کنند تواضع در همه جا ممدوح است; این گونه سکوت کردن و بى اعتنایى کردن همه جا مطلوب است. نه، این هم باید در مسیر عبودیت باشد. اگر جایى بى اعتنایى کردن به حرکتى موجب شد که حق الهى پایمال شود نباید سکوت کرد. یک وقت حق من پایمال مى شود، من فداى بندگى راه خدا! من چه هستم؟ همه عالم با یک اراده خدا به وجود آمده، یک لحظه هم اگر اراده نکند همه چیز از بین مى رود. این چیزى نیست، ارزشى ندارد. اما گاهى به عظمت الهى لطمه مى خورد، حق خدا تضییع مى شود. اگر طورى باشد که رفتار لغو و رفتار نابخردانه و جاهلانه کسانى موجب مى شود که حق مهجور شود، نسبت به حقّ الهى در جامعه اهانت شود، دیگر نباید سکوت کرد و آرام گذشت، اینجا جایى است که باید خشم کرد. پس خدا خشم را براى چه قرار داده است؟!
در روایتى آمده است: کسى که براى خدا چهره اش را درهم نکشد آتش جهنم آن چهره را در هم خواهد کشید. آنجا که آدم با صحنه اى مواجه مى شود که در اثر سکوت کردن حق الهى تضییع مى شود یا حق مخفى مى شود یا اصلا به عظمت اسلامى، به عظمت الهى، به مقدّسات الهى توهین مى شود اینجا جاى سکوت نیست، نباید بگوید: «الباطل یموت بموت اهله» یا «الباطل یموت بترک ذکره». خیر، تنبلى را با رفتار کریمانه اشتباه نکنید! وقتى نسبت به مقدّسات اسلام توهین مى شود آنجا جاى سکوت و گذشت نیست. از چه مى گذرید؟ از حق خودت مى توانى بگذرى، اما از حق خدا نه. این حق خداست که باید عزّتش در جامعه محفوظ باشد; (وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِینَ)(منافقون: 8); (کَلِمَةُ اللّهِ هِیَ الْعُلْیَا.) (توبه: 40) کلمه الهى در عالم باید بالاترین سخن باشد; «الاسلام یعلو و لایُعلى علیه.»1 اسلام باید برتر از همه چیز باشد. اگر به اسلام توهین کردند آنجا دیگر جاى سکوت نیست. این (مَرُّوا کِرَاماً) جایش اینجا نیست.
لغوى که آدم باید در مقابلش آرامش به خرج دهد و آن را ندیده و نشنیده بگیرد وقتى است که حق شخص تضییع مى شود. به شخص خودت جسارت کردند گذشت کن، تا خدا تو را بیشتر دوست بدارد! اما جایى که به دین، به خدا، به احکام دین جسارت شده، بدعتى گذاشته شده و در حال رواج است، آنجا جاى سکوت نیست! اگر کسى در مقابل بدعتى که رایج مى شود سکوت کند، قرآن مى فرماید: (أُولَـئِکَ یَلعَنُهُمُ اللّهُ وَ یَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ)(بقره: 159) لعنت همه لعنت کنندگان عالم بر عالمانى که در مقابل بدعت سکوت مى کنند! اینجا جاى رفتار کریمانه و سکوت و حلم و وقار نیست. اگر دقت کنیم، وقتى به خود ما توهین مى شود، اوقاتمان تلخ مى شود، نمى توانیم تحمّل کنیم; اما آنجا که به اسلام و به مقدّسات توهین مى شود خیلى راحت مى بخشیم; یعنى ما پرستشگر خودمان هستیم، نه پرستشگر خدا.
پیش از انقلاب، برخى افراد در خیابان ها صداى موسیقى را بلند مى کردند و همسایه ها اذیت مى شدند. آدم مقدّس بسیار خوبى ناراحت بود از اینکه همسایه ها صداى موسیقى را بلند مى کنند; اذیت مى شد. اتفاق افتاد که یک بار همسفر بودیم و در یک مسافرت چند ساعته، کنار هم نشسته بودیم. او شروع کرد به اینکه اوضاع چقدر خراب شده است! گفتم: چطور؟ گفت: آقا! چقدر مردم بى حیا شده اند; احکام الهى را رعایت نمى کنند، چنین و چنان است. حرف هایش را که زد، گفتم: از شما سؤالى دارم: این موسیقى که شما مى فرمایید گناهش بیشتر است یا غیبت؟ گفت: البته روایات درباره غیبت خیلى عجیب است. گفتم: غیبت گناهش بیشتر است یا ربا؟ گفت: درباره ربا خوردن روایت داریم که یک درهم ربا خوردن گناهش بالاتر از این است که کسى با محرم خودش هفتاد بار در خانه خدا زنا کند!2 گفتم: کسى یک درهم ربا بخورد گناهش بیشتر است یا صداى موسیقى را بلند کند؟ گفت: البته گناه ربا خیلى بیشتر است. گفتم: واقعاً اگر کسى علناً ربا بخورد شما همین قدر ناراحت مى شوید که از صداى موسیقى ناراحت مى شوید؟ اگر کسى در حضور شما، در جمعى از مؤمنى غیبت کند ـ غیبت محرّم قطعى است ـ شما همین قدر ناراحت مى شوید که از صداى موسیقى ناراحت مى شوید؟ خواستم به او بگویم: آنجا که شما از صداى موسیقى ناراحت مى شوید، بخشى از ناراحتى شما به خاطر این است که به شما بى احترامى مى کنند; به آخوندى که مى گوید موسیقى بد است، دهن کجى مى کنند. اما آنجا که کسى غیبت مى کند ـ به شما جسارتى نمى کند ـ از دیگرى بدگویى مى کند، یا آنجا که به دین و مقدّسات و احکام الهى اهانت مى شود، مى گوییم: آدم باید صبر داشته باشد، حوصله کند!
اینها دام هاى شیطان هستند.(وَ إِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرَاماً)در جاى خود درست است، اما لغوى که متعرّض تو باشد، بخواهد حق شخص تو را تضییع کند، نه حق دین را، نه حق خدا را. اگر دیدى حق خدا در جامعه تضییع مى شود و سکوت کردى مشمول لعنت اولین و آخرین خواهى بود. حتى سکوت را هم نگفته، مى گوید: باید چهره ات را در هم بکشى، اخم کنى. اینجا جاى لبخند و گذشت و این حرف ها نیست.
بنابراین، آثار عبادالرحمان نمونه هایى از بندگى خداست که در زندگى آنها تبلور پیدا مى کند، در روح همه آنها این است که عظمت الهى و کبریاى الهى نمودار شود، در مقابل کوچکى خود انسان از آن جهت که یک فرد است، از آن جهت که «من است»، اما نه از آن جهت که مؤمن است و اگر ـ مثلا ـ به او بى احترامى شود در شرایطى بى احترامى به مؤمن شده است; (وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَلِرَسُولِهِ وَلِلْمُؤْمِنِینَ); (وَلَن یَجْعَلَ اللّهُ لِلْکَافِرِینَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلا.)(نساء: 141) خدا اجازه نمى دهد که نسبت به مؤمن بى احترامى شود. باید حواسمان جمع باشد که به خاطر آنکه به مؤمن بى احترامى شده من اوقاتم تلخ شده، یا چون به من بى احترامى شده است؟
جایگاه نیّت در نظام ارزشى اسلام
همه ارزش ها و لطافت هایى که در دستگاه ارزشى و تربیتى اسلام است، براى این نکته هاى لطیف است. علم هایى هست که در ظاهر، همه مردم فکر مى کنند از لحاظ ارزش با هم مساوى اند، اما ارزش آنها متفاوت است. نمازى است با قرائت خوب و لحن زیبا، در مسجد، اول وقت، صف اول; اما در روایت دارد که دو نفر وارد مسجد مى شوند، هر دو مثل هم نماز مى خوانند; نماز یکى او را بهشتى مى کند، نماز دیگرى او را جهنمى مى کند. در ظاهر، هر دو مثل هم هستند; اما این نیّت مى کند نماز خود را به مردم نشان دهد که من نماز مى خوانم. همین نماز او را جهنّمى مى کند. دیگرى در حال نماز، حالت توبه و انکسار برایش پیدا مى شود، دلش مى شکند، اشکش جارى مى شود، با خدا عهد مى کند دیگر معصیت نکند. این نماز آدم را بهشتى مى کند و گناهان گذشته اش را هم مى بخشد.3 در دستگاه ارزشى اسلام، بیش از هر چیز به نیّت اهمیت داده مى شود. باید ببینیم انگیزه ما براى هر کارى چیست؟ باید دقت کنیم.
--------------------------------------------------------------------------------
پى نوشت ها
1ـ شیخ صدوق، من لایحضره الفقیه، ج4، ص334، ح 5711، ب 2.
2ـ همان، ج 4، ص 367، ح 5762، ب 2.
3ـ محمّدبن یعقوب کلینى، اصول کافى، ج 2، ص 314، ح 6.

تبلیغات