اخلاق و عرفان اسلامى از دیدگاه استاد مصباح یزدی (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-ترویجیآرشیو
چکیده
«فلاح»، که یکى از مفاهیم کلیدى قرآن است، به این معناست که هر موجودى مى تواند به کمالات خودش برسد و از تنگناها نجات پیدا کند و رستگار شود. «تزکیه»، از دیگر مفاهیم قرآن، به معناى تقواست و از دیدگاه قرآن، عامل ترقّى و سعادت و رسیدن به کمال. «تقوا» هم عبارت است از: ایمان و عمل صالح. انسان داراى دو لایه وجودى است: درونى و بیرونى. درونى جاى اعتقاد و عقد قلب است، و بیرونى محل بروز عمل. شرط نیل به فلاح، تقواست و هر قدر ایمان انسان بالاتر باشد به مراتب بالاترى از فلاح مى رسد. اسلام، هم جاودانه است و هم جامع; شریعتى است که امروز باید بدان عمل کرد و تا ابد هم باید چنین کرد، و براى زمان و مکان خاصى نیست. از این رو، جاودانه است. منحصر به رابطه شخصى افراد با خدا نیست، پس رابطه همه عالم وجود با یکدیگر را نیز دربر مى گیرد. بدین روى جامع است. آنچه مى خوانید حاصل یکى از جلسات سلسله دروس اخلاق استاد آیة اللّه مصباح در باب اخلاق و عرفان اسلامى است.متن
در جلسات گذشته، آیات اول سوره مؤمنون را تلاوت کردیم و به اندازه اى که خداى متعال توفیق عنایت کرد، به مناسبت، عرایضى به عرض رساندیم. در یک جمع بندى از این مباحث و به عنوان تتمه اى براى آنها، مباحثى را عرض مى کنم:
منظور از «فلاح» در قرآن
مفهوم «فلاح» یکى از مفاهیم کلیدى قرآن کریم است. توضیح بیشتر اینکه خداى متعال براى آنکه موقعیت انسان را در این جهان بیان نماید و نسبتش را با خداى متعال و موقعیتش را به طور کلى بازگو کند، از مفاهیم گوناگونى استفاده مى کند که در اصل، این مفاهیم جنبه استعارى دارد. پیش تر درباره مفاهیم معنوى بحثى را به عرض رساندم که ابتدا انسان مفاهیم حسى را درک مى کند و براى انتقال به معانى
و حقایق غیرحسى، از نوعى استعاره بهره مى گیرد و به تدریج، در آن معانى وضع تخصصى پیدا مى کند و براى آنها هم حقیقت مى شود. مثال هایى را هم ذکر کردیم. خدا وقتى مى خواهد موقعیت انسان را بیان کند که براى چه آفریده شده است و در آینده چه خواهد شد، گاهى از این مفاهیم استفاده مى کند که انسان در این عالم، مثل مسافرى در حال سیر، و به سوى مقصدى روان است. آن مقصد لقاى الهى است; با خدا ملاقات خواهد کرد: (یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلَاقِیهِ.)(انشقاق: 6)
از مفاهیمى که قرآن در این باره به کار مى گیرد و از نوعى تشبیه و استعاره استفاده مى کند این است که گویا انسان وقتى در این عالم متولّد مى شود مثل دانه اى است که در زمین کاشته مى شود. این دانه مى تواند رشد کند، استعدادهایى دارد. این استعدادها مى تواند شکوفا شود و به وضع مطلوبى برسد، و ممکن است این دانه در زمین بپوسد; نه تنها رشدى نکند، بلکه ارزش اولیه اش را هم از دست بدهد. گویا کلمه «فلاح» به این مناسبت به کار مى رود. ما در فارسى «أفلح» را ترجمه مى کنیم: رستگار شد; یعنى رَست. شاید به همین مناسبت باشد که دانه را هم که از زیر خاک بیرون آمد، زیر خاک نماند که بپوسد، چنین تعبیر مى کنند. مؤیّد این برداشت آیه شریفه سوره «والشمس» است: (وَ نَفْس وَ مَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا قَدْ أَفْلَحَ مَن زَکَّاهَا وَ قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا.)(شمس: 7ـ10) منتها فرق انسان با دانه اى که در زمین کاشته مى شود این است که تغییراتى که در دانه پیدا مى شود در اختیار خودش نیست; اگر آبى از آسمان ببارد و شرایط مناسبى پیش بیاید دانه مى شکافد و رشد مى کند و به هفتاد دانه تبدیل مى شود. ولى اگر شرایط به عکس بود، مواد سمّى روى زمین ریخته شد یا در شوره زارى افتاد، نه تنها رشد نمى کند، بلکه مى پوسد و از بین مى رود; خودش اختیارى ندارد. اما انسان دانه اى است که در زمین این عالم کاشته مى شود، رشد و ترقّى اش یا پوسیدگى اش به دست خودش است; اگر بخواهد و اراده کند و از شرایط درست استفاده کند، رشد مى کند و به کمال مى رسد، استعدادهایش شکوفا مى شود، و اگر نخواهد نه تنها ارزش اولیه اش را از دست مى دهد، بلکه از حیوانات هم پست تر مى شود. این دو مفهوم «تزکیه» و «تدسیه»، که مقابل هم در سوره «والشمس» به کار رفته اند (مَن زَکَّاهَا وَ قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا)، بخصوص با توجه به تقابل آنها، همین معنا را به ذهن مى رسانند. «دسّا» در جایى به کار مى رود که چیزى زیر خاک پنهان شود و زیر خاک بماند و فاسد شود.
به هر حال، مفهوم «فلاح» یکى از مفاهیمى است که این بار معنوى را دارد که گویا موجودى به کمالات لایق خودش مى رسد، از تنگناها نجات پیدا مى کند و از چیزهایى که مانع رشدش مى شود عبور کند، رستگار مى شود. این تعبیر چنین معنایى را به ذهن مى آورد و موقعیت انسان را در این عالم مشخص مى کند که تو اى انسان! مثل دانه اى هستى; اگر بخواهى مى توانى استعدادهایى را که خدا به تو داده است به فعلیت برسانى، رشد کنى، نمو کنى، به کمال برسى، و مى توانى خودت را ضایع کنى، تباه کنى، پست کنى و نابود شوى. پس انسان دو راه در پیش دارد: یک راهش راه فلاح است که به رستگارى منتهى مى شود; شرطش هم این است که مى فرماید:(قَدْ أَفْلَحَ مَن زَکَّاهَا)نفس را با استعدادهایى که خدا در آن قرار داده است به فعلیت برساند. خودش هم باید این کار را بکند، تابع عوامل جبرى نیست; خودش را باید تزکیه کند. اگر فاسد هم شود، خودش را فاسد مى کند. اجمالا از اینجا به دست مى آید که براى فلاح، «تزکیه» لازم است.
مفهوم «تزکیه» در قرآن
اما «تزکیه» یعنى چه؟ اگر آیه قبلش را نگاه کنیم اشاره اى دارد به اینکه مصداق تزکیه چیست: (وَ نَفْس وَ مَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا.)خدا به انسان الهام مى کند، هم فجور را و هم تقوا را. این دو مفهوم «فجور» و «تقوا» را اگر بر تزکیه و تدسیه تطبیق کنیم مصداق تزکیه مى شود: تقوا، و مصداق تدسیه مى شود: فجور; منتها با لفّ و نشر. پس مى توانیم بگوییم: از دیدگاه قرآن، عامل ترقّى و سعادت و رسیدن به کمال، تزکیه است که مصداقش تقواست.
مؤیّد این سخن آیات اول سوره بقره است: (بسم اللّه الرحمن الرحیم الم ذَلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدًى لِلْمُتَّقِینَ.) (بقره: 1ـ2) این کتاب براى هدایت متقین است. سپس «متقین» را تعریف مى کند و در آخر مى فرماید متقین چه کسانى هستند: (وَ بِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ أُوْلَئِکَ عَلَى هُدًى مِن رَّبِّهِمْ وَأُوْلَـئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.)(بقره: 4ـ5) اول به طور کلى مى فرماید: قرآن هدایتى براى متقین است، سپس مى فرماید: (أُوْلَئِکَ عَلَى هُدىً مِن رَّبِّهِمْ وَأُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ)اینها چه کسانى هستند؟ یعنى متقین همان مفلحان هستند. پس ملاک فلاح، «تقوا» است. ولى هنوز دایره تقوا مشخص نیست.
«تقوا» مفهومى عام است; یعنى مى توان گفت: از عام ترین مفاهیم ارزشى قرآن است; دایره اش وسیع است. وقتى مى خواهد متقین را تبیین کند، این مفهوم را باز کند، لوازمش یا عناصر مندرج در این مفهوم را تبیین کند، مى فرماید:(هُدىً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ والَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْکَ وَ مَا أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ وَبِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ.)ایمان به خدا، ایمان به غیب ـ به طور کلى ـ و یقین به آخرت ـ که نشانه ایمان قوى است ـ این سه مفهوم، همه نشانه هاى ایمان است. (الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ والَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْکَ وَ مَا أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ وَبِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ)اینها همان اصول دین است که باید به آنها ایمان داشت: توحید و نبوت و معاد ـ نبوّت عامّه و نبوّت خاصه: (بِمَا أُنزِلَ إِلَیْکَ وَ مَا أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ.) ما باید به همه پیغمبران ایمان بیاوریم: (لاَ نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَد مِّنْهُمْ.)(بقره: 136)
غیر از ایمان، دیگر چه دارد؟(وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ.)این انفاق ـ همان گونه که بارها عرض کردم ـ با مفهوم زکات منطبق است. «زکات» هم، که در قرآن گفته مى شود، غالباً مفهوم عامى از آن اراده مى شود که مطلق انفاقات را شامل مى شود. پس آنچه از این تقوا به دست مى آید و موجب فلاح مى شود، سه تا مربوط به ایمان است و دو تا مربوط به عمل: ایمان به غیب، ایمان به وحى و نبوّت، و ایمان به آخرت. عمل هم یکى نماز و یکى انفاق. نماز نماد ارتباط با خداست، زکات نماد ارتباط با مردم. انسان در مقابل خدا وظیفه دارد او را بندگى کند، به خلق او هم خدمت کند. این مى شود: تقوا.
مجموع این را مى توان در دو جمله خلاصه کرد; مى توانیم بگوییم: «تقوا» عبارت است از: ایمان و عمل صالح. عمل صالح هم یکى از مصادیقش در ارتباط با خداست، یکى هم در ارتباط با خلق خدا. این منطبق مى شود بر آیاتى که ملاک سعادت انسان را ایمان و عمل صالح قرار داده است: (إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ.) (عصر: 3) این حکم ثابتى دارد; قرآن هر جا مى خواهد بفرماید اهل نجات چه کسانى هستند، اگر جایى عمل را ذکر کرده باشد، بعد مى فرماید: (وَ هُوَ مْؤْمِنٌ) (نساء: 92); به شرطى که ایمان داشته باشد:(ثُمَّ کانَ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا...) (بلد: 17) علاوه بر اینها، باید ایمان هم داشته باشد. اگر نگاهى سطحى به قرآن بیندازیم، مى بینیم رمز سعادت و ترقّى و نجات و رستگارى انسان عبارت است از: ایمان و عمل صالح.
مراتب ایمان و عمل صالح در انسان
براى توضیح بیشتر مى توان گفت: گویا انسان دو لایه وجودى دارد: یک لایه اش جاى اعتقاد و عقد قلب است; بفرمایید: عمل جوانحى است، درونى است، گویى فعل اختیارى است. ایمان از نظر قرآن، یک امر جبرى نیست که اتفاقاً کسى به چیزى علم پیدا کند. هر علمى ایمان نیست. علم یک عنصر اختیارى هم مى خواهد. فرعون علم داشت، اما آن عنصر اختیارى را نداشت. به همین دلیل، ایمان نداشت و کافر بود. پس ایمان عملى است که انسان در دلش انجام مى دهد; یعنى تصمیم مى گیرد به معلوماتى که نسبت به خدا و قیامت و انبیا(علیهم السلام) پیدا کرده ملتزم باشد و به لوازمش عمل کند. این در دل است. این یک ساحت نفس انسان است.
یک لایه وجودى ساحت انسان هم برونى است; باید آنچه را در دل دارد و تصمیم گرفته و بدان ایمان آورده است، بروز دهد; در مقام عمل، باید آنها را به منصّه ظهور برساند. این ساحت عمل است. ابتدا در دل باید ایمان پیدا شود، از ایمان، عمل ناشى مى شود. به مناسبتى عرض کردم که ایمان و عمل رابطه زیگزاگ گونه دارند; یعنى ایمان موجب عمل مى شود. وقتى انسان عمل صالح انجام داد این به نوبه خودش، ایمان را تقویت مى کند; مثل اینکه درخت وقتى ریشه سالمى دارد، بموقع برگ درمى آورد، برگ ها اکسیژن هوا را جذب مى کنند و موجب رشد درخت مى شوند. برگ از خود درخت است، اما وقتى رویید موجب مى شود که اکسیژن را جذب کند و درخت شود. درخت که رشد کرد برگ بیشترى مى آورد و برگ بیشتر رشد بیشترى براى درخت دارد. این رابطه بین ایمان و عمل دایم تکرار مى شود.
با توجه به این مطلب، تمام آیاتى که درباره فلاح و رستگارى داریم و شرایط و اوصافى براى مفلحان ذکر نموده داراى نظم و ساختار ذهنى منظّمى است که ما طالبش هستیم. اگر این را در نظر نگیریم، مى بینیم یک جا مى فرماید: مفلحان کسانى هستند که ایمان دارند; یک جا مى فرماید: مفلحان کسانى هستند که در نماز خشوع دارند; یک جا مى فرماید: مفلحان کسانى هستند که به آخرت یقین دارند;... در هر جا اوصافى براى آنها ذکر شده است; اوصافى که نسبتشان عموم و خصوص من وجه است. بعضى جاها پنج صفت براى آنها ذکر شده، بعضى جاها شش صفت، بعضى جاها چهار صفت; بعضى هایش مشترکند، عین هم هستند، بعضى هایش چیزى اضافه دارند; مثلا، اوصافى را که در سوره معارج ذکر شده، وقتى با اوصاف مذکور در سوره مؤمنون تطبیق کنید، مى بینید چیزى اضافه دارد: (مَنْ عَذَابِ رَبِّهِم مُّشْفِقُونَ إِنَّ عَذَابَ رَبِّهِمْ غَیْرُ مَأْمُون.)(معارج: 27ـ28) در سوره مؤمنون ذکرى از خوف از عذاب نیست; به جاى آن، (عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ)را دارد.
نظم و حساب آیات قرآن در ذکر اوصاف مفلحان
سؤال مى شود که بالاخره، چه چیزهایى موجب فلاح مى شود؟ چرا بعضى جاها چند صفت ذکر کرده، بعضى جاها چند صفت دیگر؟ جواب کلى این است که در هر موردى عناصر خاصى از آن ذکر شده است.
به اجمال، مى توان گفت: اقتضاى مقام چنین است. ما دقیقاً نمى توانیم بگوییم که در سوره مؤمنون چه اغراضى در کار بوده که این اوصاف را اقتضا مى کرده که بر آنها تکیه شود، ولى قطعاً این را مى دانیم که هم با توجه به بلاغتى که در قرآن سراغ داریم و شواهدى هست و هم با توجه به اقتضاى حکم الهى، هر جا هر چه را لازم بوده ذکر کرده است. گزاف نیست که بى دلیل چند صفت را اینجا ذکر کند، چند تا را آنجا و بعد با هم تداخل کند یا نکند. مى دانیم که کار خدا دقیق است. حتى شماره حروف و انتخاب حروفش هم حساب دارد. پس مى توانیم بگوییم: برخى عناوین کلى است و بر همه اینها صدق مى کند و هر جا بعضى از لوازم آن به مقتضاى مقام ذکر شده است; در سوره معارج به یک مناسبت، در سوره بقره به یک مناسبت، در سوره مؤمنون و جاهاى دیگر هم به مناسبت هاى دیگر، اوصاف مفلحان ذکر شده است.
تقوا; شرط فلاح
اساس همه اینها، عام ترین مفهومى که شرط فلاح است «تقوا» است. چیزى که خارج از تقوا باشد، نداریم; زیرا همان جا هم که متقین را ذکر مى کند، بعد ایمان به غیب و ایمان به ما انزل اللّه را از اوصاف آنها مى داند: (هُدىً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ...)یعنى: تا این اوصاف نباشد «متقین» بر آنها صدق نمى کند. همچنین نماز و زکات و سایر افعالى که در جاهاى دیگر ذکر شده، همه از مصادیق تقوا هستند و همه آنچه در تقوا مى گنجد در واقع، عامل تزکیه است و موجب رشد انسان مى شود; انسان را از آلودگى ها پاک مى کند; مثل درختى که آن را هرس مى کنند، زوایدش را مى زنند و همین موجب رشد بیشترش مى شود، چیزهایى را باید زد و از آنها صرف نظر کرد تا انسان رشد کند و در جهتى که موجب رسیدن به کمال است پیش برود و استعدادش را در آن راه به کار بگیرد.
پس اگر از ما بپرسند که از دیدگاه قرآن چه چیزى موجب فلاح و رستگارى است، در یک کلمه مى توانیم بگوییم: تقوا. اگر سؤال کنند تقوا چیست؟ مى گوییم: ایمان و عمل صالح. اگر سؤال بشود عمل صالح چیست؟ دایره اش گسترده مى شود; همان گونه که وقتى ایمان را از ما سؤال کنند، بپرسند مؤمن یعنى چه، مى گوییم: ایمان به توحید، ایمان به نبوّت، و جمیع ما انزل اللّه و ایمان به آخرت; این سه دسته مى شود; همان اصول دین که سه تاست. البته اینها لوازمى هم دارد که هم صفات خداست که شامل عدل مى شود و هم دنباله نبوّت است که امامت و ولایت را شامل مى شود. اینها جزو ایمان است. مقوله ایمان شامل این جور مطالب مى شود.
جاودانگى اسلام
پس اگر فلاح مراتبى داشته باشد این مراتب در مراتب ایمان ظهور مى کند. هر قدر انسان ایمانش به خدا، قیامت، انبیا، رسالت هاى انبیا، به همه آنچه بر انبیا نازل شده بیشتر شود، به همه اینها ایمان دارد، منتها بعضى از آنچه بر انبیا نازل شده موقّت بوده و در یک زمانى خاص اعتبار داشته، بعضى هایش هم دایمى است; مثل احکام ثابت شریعت اسلام، وگرنه آنها هم در زمان خودش حق بود; ما هم اگر در آن زمان بودیم باید به همان ها عمل مى کردیم: (لاَ نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَد مِنْهُمْ)(بقره: 136) همه انبیاى الهى حق بودند، همه تعالیمشان درست بوده، منتها آنچه را امروز ما باید بدان عمل کنیم تعالیم ثابت، جاودانى و ابدى است که در اسلام منحصر است. تعالیم آنها بعضى هایش ثابت بوده که در اسلام هم ثابت مانده و تأیید شده است; مثل احکام قصاص، اصل زکات، نماز و روزه که در شرایع سابق بوده، در شریعت اسلام هم هست. اصل اینها از احکام ثابت الهى است. اما بعضى هایش احکام موقّتى زماندار بود و بعد نسخ شد; زمانش به پایان رسید. ولى در اسلام، دیگر چنین چیزى نداریم که همه شریعت اسلام بخواهد نسخ شود، وگرنه دیگر اسلام نخواهد بود.
آنها که تصور مى کنند اسلام هم احکامش تاریخمند است و براى زمان خاصى بوده یا براى زمان خاصى خواهد بود و بعد برداشته مى شود اسلام را مثل یهودیت به حساب مى آورند که دین منسوخى است. آنها که مى گویند احکام اسلام براى 1400 سال پیش بوده ـ آن وقت بود که باید قصاص کنند یا حد بزنند، تازیانه بزنند، امروز دیگر بشر پیشرفت کرده، دیگر نباید کتک بخورد، نباید دستش را ببرند، این احکام باید تغییر کند ـ منظورشان این است که اسلام هم مثل یهودیت است. تصور مى کنند همان گونه که آن دین از بین رفت و احکامش منسوخ شد، اسلام هم منسوخ شده است. پس چرا مى گویید: اسلام جاودان است؟ مسلمانى شما مثل یهودى بودن آنهاست. مگر چنین نیست که ما احکام یهود را هم قبول داریم؟ گفتیم آنچه را بر حضرت موسى(علیه السلام)نازل شده حق است; اما حق است که زمان خودش باید به آن عمل شود. اگر درباره اسلام هم گفتیم احکام اسلام حق است، اما هزار سال پیش باید به آن عمل مى شد، مثل یهودیت خواهد بود. پس امروز چه؟ امروز بى دینیم؟
اصلا پذیرفتن اسلام یعنى: پذیرفتن شریعتى که امروز باید به آن عمل شود و الى الابد هم باید چنین باشد. ما نباید این مسئله را یک موضوع فرعى به حساب آوریم و بعد دنبال روایتى بگردیم که «حلال محمّد حلال ابداً الى یوم القیامة و حرامه محمّد حرام ابداً الى یوم القیامة.»1اصلا اسلام یعنى همین. اگر امروز نباید به احکام اسلام عمل شود پس با یهودیت چه فرقى دارد؟ مى گویید: اسلام از طرف خدا بوده، تورات هم از طرف خدا بود، حضرت موسى(علیه السلام) هم از پیغمبران خدا بود; کلیم اللّه بود، دینش هم حق بود; اما خودش حق بود، شریعتش حق بود، باید به آن عمل مى شد، حالا چى؟ مسلمان بودن برخى مثل یهودى بودنشان است; چه بگویند یهودى هستند، چه بگویند مسلمان، فرقى نمى کند. شما از گذشته صحبت مى کنید; وقتى مسلمانید که بگویید امروز باید به این دین عمل کرد و براى همیشه است، وگرنه چنانچه بگویید: احکام اسلام براى هزار سال پیش بوده و دیگر نباید به آن عمل کرد مثل این است که بگوییم یهودیت براى دو هزار سال پیش بود و حالا کسى نباید یهودى باشد. وقتى مسلمانید که بگویید امروز این احکام حق است و باید دقیقاً مو به مو آنها را اجرا کرد. اگر یکى از آنها را انکار کنید انکار ما انزل اللّه است. ایمان باید مطلق باشد:(لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَد مِنْهُمْ.)
قرآن مى فرماید: بعضى ها این گونه هستند: (إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ یُرِیدُونَ أَن یُفَرِّقُواْ بَیْنَ اللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ یقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْض وَنَکْفُرُ بِبَعْض وَ یُرِیدُونَ أَن یَتَّخِذُواْ بَیْنَ ذَلِکَ سَبِیلا أُوْلَئِکَ هُمُ الْکَافِرُونَ حَقّاً)(نساء: 150ـ151) آنها که مى گویند: به بعضى از احکام عمل مى کنیم، ولى بعضى هایش براى گذشته بوده و حالا نباید به آنها عمل کرد، (یُرِیدُونَ أَن یَتَّخِذُواْ بَیْنَ ذَلِکَ سَبِیلا)مى خواهند راه بینابینى پیدا کنند.(أُوْلَئِکَ هُمُ الْکَافِرُونَ حَقّاً.)این ایمان نیست. ایمان باید مطلق باشد. یا ایمان هست یا نیست; اگر هست همه اش براى خداست. اگر یکى را انکار کردید مثل این است که همه را انکار کرده اید.
جامعیت اسلام
به هر حال، یکى از شروط فلاح «ایمان» است; ایمان به خداى واحد با صفات ثبوتیه و سلبیه اش، ایمان به جمیع ما انزل اللّه بدون اینکه یکى از آنها حذف شود. اگر کسى یک حکم از احکام خدا را ـ اگرچه از احکام ساده اش باشد ـ قبول نکند، با اینکه مى داند خدا فرموده، مشمول این آیه است: (أُوْلَئِکَ هُمُ الْکَافِرُونَ حَقّاً.)البته این کفر، کفر باطنى است. صحبت بر سر ایمان و کفر است; اسلام و کفر. کفر در مقابل اسلام، حساب دیگرى دارد. همین که کسى شهادتین را گفت جزو مسلمان هاست. همه منافقان جزو مسلمان ها بودند، با اینکه ایمان قلبى هم نداشتند. ازدواج با آنها جایز بود، پاک بودند، به مسجد هم مى آمدند. کفر در مقابل اسلام است. با شهادتین کفر برداشته مى شود. حکم آنها حکم مسلمان است، اما اینجا در (أُوْلَئِکَ هُمُ الْکَافِرُونَ حَقّاً)این کفر باطنى است; در مقابل ایمانى است که موجب نجات آخرت مى شود، نه در مقابل اسلامى که موجب طهارت بدن و جواز ازدواج و این چیزها مى شود.
پس شرط فلاح، اول ایمان است که خودش چند شعبه مى شود; دست کم سه شعبه دارد. بیشتر هم مى توان گفت. ما مى گوییم: اصول دین و مذهب پنج تاست. از ایمان که گذشتید، عمل صالح است. عمل صالح شاخه هاى گوناگونى دارد، ساحت هاى متعددى دارد. ارتباطات انسان در مقام رفتار، یک سنخ نیست، در یک خط نیست، عمل صالحى است که فقط در ارتباط با خداست; مثلا، نماز است. اگر هیچ انسانى در عالم نباشد جز یکى، باید نمازش را بخواند. اگرچه ارتباطى با دیگران ندارد، دیگران بدانند یا ندانند، به هیچ وجه نماز از او ساقط نمى شود. این یک رابطه با خداست. ولى دین اسلام منحصر به این رابطه نیست، برخلاف آنچه سکولارها مى گویند. آنها مى گویند: دین فقط رابطه انسان با خداست; ولى دایره اسلام بسیار فراخ تر و وسیع تر از اینهاست. ما حتى نسبت به اماکن و بهایم هم مسئولیت داریم. رابطه انسان با پدر و مادر، رابطه انسان با فرزندان، رابطه انسان با همسر، رابطه انسان با همسایه، رابطه انسان با معلم، رابطه انسان با شریک، رابطه انسان با حاکم، تا رابطه جوامع با همدیگر و جامعه اسلامى با سایر جوامع، احکام تمام اینها در اسلام هست. هر کدام عمل صالح دارد، و عمل فاسد هم دارد. اگر انسان بخواهد فلاح واقعى داشته باشد باید عمل صالح را پیدا کند و طبق آن عمل نماید.
پس اینکه چند صفت را گاهى ذکر مى کنند، مى گویند: (أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ)این مقتضاى مقام است که چند صفت را برجسته مى کنند و بر آنها تکیه مى کنند. زمان و مقام اقتضا مى کرده است که بر اینها تکیه شود; ولى به صورت کلى، مى توان گفت: فلاح براى تقواست. تقوا هم دایره اش وسیع است، تمام شئون زندگى انسان دربر مى گیرد. اگر در هر جایى و در هر رابطه اى انسان به دستور خدا عمل کرد این مى شود: عمل صالح، و اگر خلاف دستور خدا عمل کرد، مى شود: گناه. و به همان اندازه که انسان از فلاح دور مى شود، به گناه نزدیک شده است. «فلاح» یک مفهوم تشکیکى است، «تقوا» یک مفهوم تشکیکى است; یعنى ذومراتب است; ایمان هم این گونه است:(وَ إِذَا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَاناً.)(انفال: 2) پس ایمان قابل زیاد شدن است: (وَ الَّذِینَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدىً وَ آتاهُمْ تَقْواهُمْ.) ایمان هم مقول به تشکیک است، ذومراتب است; معرفت هم ذومراتب است، تقوا هم ذومراتب است، فلاح هم ذومراتب است. فلاح واقعى و کامل براى کسى است که هم ایمان کامل داشته باشد و هم همه اعمالش عمل صالح باشد. و هر اندازه که کسى ضعف ایمان یا ضعف عمل داشته باشد از فلاح و رستگارى و از کمال سعادتش کاسته مى شود.
از خداى متعال درخواست مى کنیم که هم معرفت ما را نسبت به حقایق دین زیادتر کند و هم توفیق عمل به همه ما عنایت بفرماید.
--------------------------------------------------------------------------------
پى نوشت ها
1ـ محمّدبن یعقوب کلینى، اصول کافى، ج 1، ص 58، روایت 9.
منظور از «فلاح» در قرآن
مفهوم «فلاح» یکى از مفاهیم کلیدى قرآن کریم است. توضیح بیشتر اینکه خداى متعال براى آنکه موقعیت انسان را در این جهان بیان نماید و نسبتش را با خداى متعال و موقعیتش را به طور کلى بازگو کند، از مفاهیم گوناگونى استفاده مى کند که در اصل، این مفاهیم جنبه استعارى دارد. پیش تر درباره مفاهیم معنوى بحثى را به عرض رساندم که ابتدا انسان مفاهیم حسى را درک مى کند و براى انتقال به معانى
و حقایق غیرحسى، از نوعى استعاره بهره مى گیرد و به تدریج، در آن معانى وضع تخصصى پیدا مى کند و براى آنها هم حقیقت مى شود. مثال هایى را هم ذکر کردیم. خدا وقتى مى خواهد موقعیت انسان را بیان کند که براى چه آفریده شده است و در آینده چه خواهد شد، گاهى از این مفاهیم استفاده مى کند که انسان در این عالم، مثل مسافرى در حال سیر، و به سوى مقصدى روان است. آن مقصد لقاى الهى است; با خدا ملاقات خواهد کرد: (یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ إِنَّکَ کَادِحٌ إِلَى رَبِّکَ کَدْحاً فَمُلَاقِیهِ.)(انشقاق: 6)
از مفاهیمى که قرآن در این باره به کار مى گیرد و از نوعى تشبیه و استعاره استفاده مى کند این است که گویا انسان وقتى در این عالم متولّد مى شود مثل دانه اى است که در زمین کاشته مى شود. این دانه مى تواند رشد کند، استعدادهایى دارد. این استعدادها مى تواند شکوفا شود و به وضع مطلوبى برسد، و ممکن است این دانه در زمین بپوسد; نه تنها رشدى نکند، بلکه ارزش اولیه اش را هم از دست بدهد. گویا کلمه «فلاح» به این مناسبت به کار مى رود. ما در فارسى «أفلح» را ترجمه مى کنیم: رستگار شد; یعنى رَست. شاید به همین مناسبت باشد که دانه را هم که از زیر خاک بیرون آمد، زیر خاک نماند که بپوسد، چنین تعبیر مى کنند. مؤیّد این برداشت آیه شریفه سوره «والشمس» است: (وَ نَفْس وَ مَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا قَدْ أَفْلَحَ مَن زَکَّاهَا وَ قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا.)(شمس: 7ـ10) منتها فرق انسان با دانه اى که در زمین کاشته مى شود این است که تغییراتى که در دانه پیدا مى شود در اختیار خودش نیست; اگر آبى از آسمان ببارد و شرایط مناسبى پیش بیاید دانه مى شکافد و رشد مى کند و به هفتاد دانه تبدیل مى شود. ولى اگر شرایط به عکس بود، مواد سمّى روى زمین ریخته شد یا در شوره زارى افتاد، نه تنها رشد نمى کند، بلکه مى پوسد و از بین مى رود; خودش اختیارى ندارد. اما انسان دانه اى است که در زمین این عالم کاشته مى شود، رشد و ترقّى اش یا پوسیدگى اش به دست خودش است; اگر بخواهد و اراده کند و از شرایط درست استفاده کند، رشد مى کند و به کمال مى رسد، استعدادهایش شکوفا مى شود، و اگر نخواهد نه تنها ارزش اولیه اش را از دست مى دهد، بلکه از حیوانات هم پست تر مى شود. این دو مفهوم «تزکیه» و «تدسیه»، که مقابل هم در سوره «والشمس» به کار رفته اند (مَن زَکَّاهَا وَ قَدْ خَابَ مَن دَسَّاهَا)، بخصوص با توجه به تقابل آنها، همین معنا را به ذهن مى رسانند. «دسّا» در جایى به کار مى رود که چیزى زیر خاک پنهان شود و زیر خاک بماند و فاسد شود.
به هر حال، مفهوم «فلاح» یکى از مفاهیمى است که این بار معنوى را دارد که گویا موجودى به کمالات لایق خودش مى رسد، از تنگناها نجات پیدا مى کند و از چیزهایى که مانع رشدش مى شود عبور کند، رستگار مى شود. این تعبیر چنین معنایى را به ذهن مى آورد و موقعیت انسان را در این عالم مشخص مى کند که تو اى انسان! مثل دانه اى هستى; اگر بخواهى مى توانى استعدادهایى را که خدا به تو داده است به فعلیت برسانى، رشد کنى، نمو کنى، به کمال برسى، و مى توانى خودت را ضایع کنى، تباه کنى، پست کنى و نابود شوى. پس انسان دو راه در پیش دارد: یک راهش راه فلاح است که به رستگارى منتهى مى شود; شرطش هم این است که مى فرماید:(قَدْ أَفْلَحَ مَن زَکَّاهَا)نفس را با استعدادهایى که خدا در آن قرار داده است به فعلیت برساند. خودش هم باید این کار را بکند، تابع عوامل جبرى نیست; خودش را باید تزکیه کند. اگر فاسد هم شود، خودش را فاسد مى کند. اجمالا از اینجا به دست مى آید که براى فلاح، «تزکیه» لازم است.
مفهوم «تزکیه» در قرآن
اما «تزکیه» یعنى چه؟ اگر آیه قبلش را نگاه کنیم اشاره اى دارد به اینکه مصداق تزکیه چیست: (وَ نَفْس وَ مَا سَوَّاهَا فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَاهَا.)خدا به انسان الهام مى کند، هم فجور را و هم تقوا را. این دو مفهوم «فجور» و «تقوا» را اگر بر تزکیه و تدسیه تطبیق کنیم مصداق تزکیه مى شود: تقوا، و مصداق تدسیه مى شود: فجور; منتها با لفّ و نشر. پس مى توانیم بگوییم: از دیدگاه قرآن، عامل ترقّى و سعادت و رسیدن به کمال، تزکیه است که مصداقش تقواست.
مؤیّد این سخن آیات اول سوره بقره است: (بسم اللّه الرحمن الرحیم الم ذَلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدًى لِلْمُتَّقِینَ.) (بقره: 1ـ2) این کتاب براى هدایت متقین است. سپس «متقین» را تعریف مى کند و در آخر مى فرماید متقین چه کسانى هستند: (وَ بِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ أُوْلَئِکَ عَلَى هُدًى مِن رَّبِّهِمْ وَأُوْلَـئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.)(بقره: 4ـ5) اول به طور کلى مى فرماید: قرآن هدایتى براى متقین است، سپس مى فرماید: (أُوْلَئِکَ عَلَى هُدىً مِن رَّبِّهِمْ وَأُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ)اینها چه کسانى هستند؟ یعنى متقین همان مفلحان هستند. پس ملاک فلاح، «تقوا» است. ولى هنوز دایره تقوا مشخص نیست.
«تقوا» مفهومى عام است; یعنى مى توان گفت: از عام ترین مفاهیم ارزشى قرآن است; دایره اش وسیع است. وقتى مى خواهد متقین را تبیین کند، این مفهوم را باز کند، لوازمش یا عناصر مندرج در این مفهوم را تبیین کند، مى فرماید:(هُدىً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ والَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْکَ وَ مَا أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ وَبِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ.)ایمان به خدا، ایمان به غیب ـ به طور کلى ـ و یقین به آخرت ـ که نشانه ایمان قوى است ـ این سه مفهوم، همه نشانه هاى ایمان است. (الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ والَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْکَ وَ مَا أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ وَبِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ)اینها همان اصول دین است که باید به آنها ایمان داشت: توحید و نبوت و معاد ـ نبوّت عامّه و نبوّت خاصه: (بِمَا أُنزِلَ إِلَیْکَ وَ مَا أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ.) ما باید به همه پیغمبران ایمان بیاوریم: (لاَ نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَد مِّنْهُمْ.)(بقره: 136)
غیر از ایمان، دیگر چه دارد؟(وَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ.)این انفاق ـ همان گونه که بارها عرض کردم ـ با مفهوم زکات منطبق است. «زکات» هم، که در قرآن گفته مى شود، غالباً مفهوم عامى از آن اراده مى شود که مطلق انفاقات را شامل مى شود. پس آنچه از این تقوا به دست مى آید و موجب فلاح مى شود، سه تا مربوط به ایمان است و دو تا مربوط به عمل: ایمان به غیب، ایمان به وحى و نبوّت، و ایمان به آخرت. عمل هم یکى نماز و یکى انفاق. نماز نماد ارتباط با خداست، زکات نماد ارتباط با مردم. انسان در مقابل خدا وظیفه دارد او را بندگى کند، به خلق او هم خدمت کند. این مى شود: تقوا.
مجموع این را مى توان در دو جمله خلاصه کرد; مى توانیم بگوییم: «تقوا» عبارت است از: ایمان و عمل صالح. عمل صالح هم یکى از مصادیقش در ارتباط با خداست، یکى هم در ارتباط با خلق خدا. این منطبق مى شود بر آیاتى که ملاک سعادت انسان را ایمان و عمل صالح قرار داده است: (إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ.) (عصر: 3) این حکم ثابتى دارد; قرآن هر جا مى خواهد بفرماید اهل نجات چه کسانى هستند، اگر جایى عمل را ذکر کرده باشد، بعد مى فرماید: (وَ هُوَ مْؤْمِنٌ) (نساء: 92); به شرطى که ایمان داشته باشد:(ثُمَّ کانَ مِنَ الَّذِینَ آمَنُوا...) (بلد: 17) علاوه بر اینها، باید ایمان هم داشته باشد. اگر نگاهى سطحى به قرآن بیندازیم، مى بینیم رمز سعادت و ترقّى و نجات و رستگارى انسان عبارت است از: ایمان و عمل صالح.
مراتب ایمان و عمل صالح در انسان
براى توضیح بیشتر مى توان گفت: گویا انسان دو لایه وجودى دارد: یک لایه اش جاى اعتقاد و عقد قلب است; بفرمایید: عمل جوانحى است، درونى است، گویى فعل اختیارى است. ایمان از نظر قرآن، یک امر جبرى نیست که اتفاقاً کسى به چیزى علم پیدا کند. هر علمى ایمان نیست. علم یک عنصر اختیارى هم مى خواهد. فرعون علم داشت، اما آن عنصر اختیارى را نداشت. به همین دلیل، ایمان نداشت و کافر بود. پس ایمان عملى است که انسان در دلش انجام مى دهد; یعنى تصمیم مى گیرد به معلوماتى که نسبت به خدا و قیامت و انبیا(علیهم السلام) پیدا کرده ملتزم باشد و به لوازمش عمل کند. این در دل است. این یک ساحت نفس انسان است.
یک لایه وجودى ساحت انسان هم برونى است; باید آنچه را در دل دارد و تصمیم گرفته و بدان ایمان آورده است، بروز دهد; در مقام عمل، باید آنها را به منصّه ظهور برساند. این ساحت عمل است. ابتدا در دل باید ایمان پیدا شود، از ایمان، عمل ناشى مى شود. به مناسبتى عرض کردم که ایمان و عمل رابطه زیگزاگ گونه دارند; یعنى ایمان موجب عمل مى شود. وقتى انسان عمل صالح انجام داد این به نوبه خودش، ایمان را تقویت مى کند; مثل اینکه درخت وقتى ریشه سالمى دارد، بموقع برگ درمى آورد، برگ ها اکسیژن هوا را جذب مى کنند و موجب رشد درخت مى شوند. برگ از خود درخت است، اما وقتى رویید موجب مى شود که اکسیژن را جذب کند و درخت شود. درخت که رشد کرد برگ بیشترى مى آورد و برگ بیشتر رشد بیشترى براى درخت دارد. این رابطه بین ایمان و عمل دایم تکرار مى شود.
با توجه به این مطلب، تمام آیاتى که درباره فلاح و رستگارى داریم و شرایط و اوصافى براى مفلحان ذکر نموده داراى نظم و ساختار ذهنى منظّمى است که ما طالبش هستیم. اگر این را در نظر نگیریم، مى بینیم یک جا مى فرماید: مفلحان کسانى هستند که ایمان دارند; یک جا مى فرماید: مفلحان کسانى هستند که در نماز خشوع دارند; یک جا مى فرماید: مفلحان کسانى هستند که به آخرت یقین دارند;... در هر جا اوصافى براى آنها ذکر شده است; اوصافى که نسبتشان عموم و خصوص من وجه است. بعضى جاها پنج صفت براى آنها ذکر شده، بعضى جاها شش صفت، بعضى جاها چهار صفت; بعضى هایش مشترکند، عین هم هستند، بعضى هایش چیزى اضافه دارند; مثلا، اوصافى را که در سوره معارج ذکر شده، وقتى با اوصاف مذکور در سوره مؤمنون تطبیق کنید، مى بینید چیزى اضافه دارد: (مَنْ عَذَابِ رَبِّهِم مُّشْفِقُونَ إِنَّ عَذَابَ رَبِّهِمْ غَیْرُ مَأْمُون.)(معارج: 27ـ28) در سوره مؤمنون ذکرى از خوف از عذاب نیست; به جاى آن، (عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ)را دارد.
نظم و حساب آیات قرآن در ذکر اوصاف مفلحان
سؤال مى شود که بالاخره، چه چیزهایى موجب فلاح مى شود؟ چرا بعضى جاها چند صفت ذکر کرده، بعضى جاها چند صفت دیگر؟ جواب کلى این است که در هر موردى عناصر خاصى از آن ذکر شده است.
به اجمال، مى توان گفت: اقتضاى مقام چنین است. ما دقیقاً نمى توانیم بگوییم که در سوره مؤمنون چه اغراضى در کار بوده که این اوصاف را اقتضا مى کرده که بر آنها تکیه شود، ولى قطعاً این را مى دانیم که هم با توجه به بلاغتى که در قرآن سراغ داریم و شواهدى هست و هم با توجه به اقتضاى حکم الهى، هر جا هر چه را لازم بوده ذکر کرده است. گزاف نیست که بى دلیل چند صفت را اینجا ذکر کند، چند تا را آنجا و بعد با هم تداخل کند یا نکند. مى دانیم که کار خدا دقیق است. حتى شماره حروف و انتخاب حروفش هم حساب دارد. پس مى توانیم بگوییم: برخى عناوین کلى است و بر همه اینها صدق مى کند و هر جا بعضى از لوازم آن به مقتضاى مقام ذکر شده است; در سوره معارج به یک مناسبت، در سوره بقره به یک مناسبت، در سوره مؤمنون و جاهاى دیگر هم به مناسبت هاى دیگر، اوصاف مفلحان ذکر شده است.
تقوا; شرط فلاح
اساس همه اینها، عام ترین مفهومى که شرط فلاح است «تقوا» است. چیزى که خارج از تقوا باشد، نداریم; زیرا همان جا هم که متقین را ذکر مى کند، بعد ایمان به غیب و ایمان به ما انزل اللّه را از اوصاف آنها مى داند: (هُدىً لِلْمُتَّقِینَ الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ...)یعنى: تا این اوصاف نباشد «متقین» بر آنها صدق نمى کند. همچنین نماز و زکات و سایر افعالى که در جاهاى دیگر ذکر شده، همه از مصادیق تقوا هستند و همه آنچه در تقوا مى گنجد در واقع، عامل تزکیه است و موجب رشد انسان مى شود; انسان را از آلودگى ها پاک مى کند; مثل درختى که آن را هرس مى کنند، زوایدش را مى زنند و همین موجب رشد بیشترش مى شود، چیزهایى را باید زد و از آنها صرف نظر کرد تا انسان رشد کند و در جهتى که موجب رسیدن به کمال است پیش برود و استعدادش را در آن راه به کار بگیرد.
پس اگر از ما بپرسند که از دیدگاه قرآن چه چیزى موجب فلاح و رستگارى است، در یک کلمه مى توانیم بگوییم: تقوا. اگر سؤال کنند تقوا چیست؟ مى گوییم: ایمان و عمل صالح. اگر سؤال بشود عمل صالح چیست؟ دایره اش گسترده مى شود; همان گونه که وقتى ایمان را از ما سؤال کنند، بپرسند مؤمن یعنى چه، مى گوییم: ایمان به توحید، ایمان به نبوّت، و جمیع ما انزل اللّه و ایمان به آخرت; این سه دسته مى شود; همان اصول دین که سه تاست. البته اینها لوازمى هم دارد که هم صفات خداست که شامل عدل مى شود و هم دنباله نبوّت است که امامت و ولایت را شامل مى شود. اینها جزو ایمان است. مقوله ایمان شامل این جور مطالب مى شود.
جاودانگى اسلام
پس اگر فلاح مراتبى داشته باشد این مراتب در مراتب ایمان ظهور مى کند. هر قدر انسان ایمانش به خدا، قیامت، انبیا، رسالت هاى انبیا، به همه آنچه بر انبیا نازل شده بیشتر شود، به همه اینها ایمان دارد، منتها بعضى از آنچه بر انبیا نازل شده موقّت بوده و در یک زمانى خاص اعتبار داشته، بعضى هایش هم دایمى است; مثل احکام ثابت شریعت اسلام، وگرنه آنها هم در زمان خودش حق بود; ما هم اگر در آن زمان بودیم باید به همان ها عمل مى کردیم: (لاَ نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَد مِنْهُمْ)(بقره: 136) همه انبیاى الهى حق بودند، همه تعالیمشان درست بوده، منتها آنچه را امروز ما باید بدان عمل کنیم تعالیم ثابت، جاودانى و ابدى است که در اسلام منحصر است. تعالیم آنها بعضى هایش ثابت بوده که در اسلام هم ثابت مانده و تأیید شده است; مثل احکام قصاص، اصل زکات، نماز و روزه که در شرایع سابق بوده، در شریعت اسلام هم هست. اصل اینها از احکام ثابت الهى است. اما بعضى هایش احکام موقّتى زماندار بود و بعد نسخ شد; زمانش به پایان رسید. ولى در اسلام، دیگر چنین چیزى نداریم که همه شریعت اسلام بخواهد نسخ شود، وگرنه دیگر اسلام نخواهد بود.
آنها که تصور مى کنند اسلام هم احکامش تاریخمند است و براى زمان خاصى بوده یا براى زمان خاصى خواهد بود و بعد برداشته مى شود اسلام را مثل یهودیت به حساب مى آورند که دین منسوخى است. آنها که مى گویند احکام اسلام براى 1400 سال پیش بوده ـ آن وقت بود که باید قصاص کنند یا حد بزنند، تازیانه بزنند، امروز دیگر بشر پیشرفت کرده، دیگر نباید کتک بخورد، نباید دستش را ببرند، این احکام باید تغییر کند ـ منظورشان این است که اسلام هم مثل یهودیت است. تصور مى کنند همان گونه که آن دین از بین رفت و احکامش منسوخ شد، اسلام هم منسوخ شده است. پس چرا مى گویید: اسلام جاودان است؟ مسلمانى شما مثل یهودى بودن آنهاست. مگر چنین نیست که ما احکام یهود را هم قبول داریم؟ گفتیم آنچه را بر حضرت موسى(علیه السلام)نازل شده حق است; اما حق است که زمان خودش باید به آن عمل شود. اگر درباره اسلام هم گفتیم احکام اسلام حق است، اما هزار سال پیش باید به آن عمل مى شد، مثل یهودیت خواهد بود. پس امروز چه؟ امروز بى دینیم؟
اصلا پذیرفتن اسلام یعنى: پذیرفتن شریعتى که امروز باید به آن عمل شود و الى الابد هم باید چنین باشد. ما نباید این مسئله را یک موضوع فرعى به حساب آوریم و بعد دنبال روایتى بگردیم که «حلال محمّد حلال ابداً الى یوم القیامة و حرامه محمّد حرام ابداً الى یوم القیامة.»1اصلا اسلام یعنى همین. اگر امروز نباید به احکام اسلام عمل شود پس با یهودیت چه فرقى دارد؟ مى گویید: اسلام از طرف خدا بوده، تورات هم از طرف خدا بود، حضرت موسى(علیه السلام) هم از پیغمبران خدا بود; کلیم اللّه بود، دینش هم حق بود; اما خودش حق بود، شریعتش حق بود، باید به آن عمل مى شد، حالا چى؟ مسلمان بودن برخى مثل یهودى بودنشان است; چه بگویند یهودى هستند، چه بگویند مسلمان، فرقى نمى کند. شما از گذشته صحبت مى کنید; وقتى مسلمانید که بگویید امروز باید به این دین عمل کرد و براى همیشه است، وگرنه چنانچه بگویید: احکام اسلام براى هزار سال پیش بوده و دیگر نباید به آن عمل کرد مثل این است که بگوییم یهودیت براى دو هزار سال پیش بود و حالا کسى نباید یهودى باشد. وقتى مسلمانید که بگویید امروز این احکام حق است و باید دقیقاً مو به مو آنها را اجرا کرد. اگر یکى از آنها را انکار کنید انکار ما انزل اللّه است. ایمان باید مطلق باشد:(لا نُفَرِّقُ بَیْنَ أَحَد مِنْهُمْ.)
قرآن مى فرماید: بعضى ها این گونه هستند: (إِنَّ الَّذِینَ یَکْفُرُونَ بِاللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ یُرِیدُونَ أَن یُفَرِّقُواْ بَیْنَ اللّهِ وَ رُسُلِهِ وَ یقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْض وَنَکْفُرُ بِبَعْض وَ یُرِیدُونَ أَن یَتَّخِذُواْ بَیْنَ ذَلِکَ سَبِیلا أُوْلَئِکَ هُمُ الْکَافِرُونَ حَقّاً)(نساء: 150ـ151) آنها که مى گویند: به بعضى از احکام عمل مى کنیم، ولى بعضى هایش براى گذشته بوده و حالا نباید به آنها عمل کرد، (یُرِیدُونَ أَن یَتَّخِذُواْ بَیْنَ ذَلِکَ سَبِیلا)مى خواهند راه بینابینى پیدا کنند.(أُوْلَئِکَ هُمُ الْکَافِرُونَ حَقّاً.)این ایمان نیست. ایمان باید مطلق باشد. یا ایمان هست یا نیست; اگر هست همه اش براى خداست. اگر یکى را انکار کردید مثل این است که همه را انکار کرده اید.
جامعیت اسلام
به هر حال، یکى از شروط فلاح «ایمان» است; ایمان به خداى واحد با صفات ثبوتیه و سلبیه اش، ایمان به جمیع ما انزل اللّه بدون اینکه یکى از آنها حذف شود. اگر کسى یک حکم از احکام خدا را ـ اگرچه از احکام ساده اش باشد ـ قبول نکند، با اینکه مى داند خدا فرموده، مشمول این آیه است: (أُوْلَئِکَ هُمُ الْکَافِرُونَ حَقّاً.)البته این کفر، کفر باطنى است. صحبت بر سر ایمان و کفر است; اسلام و کفر. کفر در مقابل اسلام، حساب دیگرى دارد. همین که کسى شهادتین را گفت جزو مسلمان هاست. همه منافقان جزو مسلمان ها بودند، با اینکه ایمان قلبى هم نداشتند. ازدواج با آنها جایز بود، پاک بودند، به مسجد هم مى آمدند. کفر در مقابل اسلام است. با شهادتین کفر برداشته مى شود. حکم آنها حکم مسلمان است، اما اینجا در (أُوْلَئِکَ هُمُ الْکَافِرُونَ حَقّاً)این کفر باطنى است; در مقابل ایمانى است که موجب نجات آخرت مى شود، نه در مقابل اسلامى که موجب طهارت بدن و جواز ازدواج و این چیزها مى شود.
پس شرط فلاح، اول ایمان است که خودش چند شعبه مى شود; دست کم سه شعبه دارد. بیشتر هم مى توان گفت. ما مى گوییم: اصول دین و مذهب پنج تاست. از ایمان که گذشتید، عمل صالح است. عمل صالح شاخه هاى گوناگونى دارد، ساحت هاى متعددى دارد. ارتباطات انسان در مقام رفتار، یک سنخ نیست، در یک خط نیست، عمل صالحى است که فقط در ارتباط با خداست; مثلا، نماز است. اگر هیچ انسانى در عالم نباشد جز یکى، باید نمازش را بخواند. اگرچه ارتباطى با دیگران ندارد، دیگران بدانند یا ندانند، به هیچ وجه نماز از او ساقط نمى شود. این یک رابطه با خداست. ولى دین اسلام منحصر به این رابطه نیست، برخلاف آنچه سکولارها مى گویند. آنها مى گویند: دین فقط رابطه انسان با خداست; ولى دایره اسلام بسیار فراخ تر و وسیع تر از اینهاست. ما حتى نسبت به اماکن و بهایم هم مسئولیت داریم. رابطه انسان با پدر و مادر، رابطه انسان با فرزندان، رابطه انسان با همسر، رابطه انسان با همسایه، رابطه انسان با معلم، رابطه انسان با شریک، رابطه انسان با حاکم، تا رابطه جوامع با همدیگر و جامعه اسلامى با سایر جوامع، احکام تمام اینها در اسلام هست. هر کدام عمل صالح دارد، و عمل فاسد هم دارد. اگر انسان بخواهد فلاح واقعى داشته باشد باید عمل صالح را پیدا کند و طبق آن عمل نماید.
پس اینکه چند صفت را گاهى ذکر مى کنند، مى گویند: (أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ)این مقتضاى مقام است که چند صفت را برجسته مى کنند و بر آنها تکیه مى کنند. زمان و مقام اقتضا مى کرده است که بر اینها تکیه شود; ولى به صورت کلى، مى توان گفت: فلاح براى تقواست. تقوا هم دایره اش وسیع است، تمام شئون زندگى انسان دربر مى گیرد. اگر در هر جایى و در هر رابطه اى انسان به دستور خدا عمل کرد این مى شود: عمل صالح، و اگر خلاف دستور خدا عمل کرد، مى شود: گناه. و به همان اندازه که انسان از فلاح دور مى شود، به گناه نزدیک شده است. «فلاح» یک مفهوم تشکیکى است، «تقوا» یک مفهوم تشکیکى است; یعنى ذومراتب است; ایمان هم این گونه است:(وَ إِذَا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَاناً.)(انفال: 2) پس ایمان قابل زیاد شدن است: (وَ الَّذِینَ اهْتَدَوْا زادَهُمْ هُدىً وَ آتاهُمْ تَقْواهُمْ.) ایمان هم مقول به تشکیک است، ذومراتب است; معرفت هم ذومراتب است، تقوا هم ذومراتب است، فلاح هم ذومراتب است. فلاح واقعى و کامل براى کسى است که هم ایمان کامل داشته باشد و هم همه اعمالش عمل صالح باشد. و هر اندازه که کسى ضعف ایمان یا ضعف عمل داشته باشد از فلاح و رستگارى و از کمال سعادتش کاسته مى شود.
از خداى متعال درخواست مى کنیم که هم معرفت ما را نسبت به حقایق دین زیادتر کند و هم توفیق عمل به همه ما عنایت بفرماید.
--------------------------------------------------------------------------------
پى نوشت ها
1ـ محمّدبن یعقوب کلینى، اصول کافى، ج 1، ص 58، روایت 9.