آرشیو

آرشیو شماره ها:
۲۹۷

چکیده

متن

در جلسه گذشته به بخش هایی از حدیث قدسی خداوند خطاب به حضرت موسی(علیه السلام) اشاره شد. در این جلسه، حضرت استاد نکاتی در باب شفاعت و تفاوت نظر مؤمنان و مشرکان در این باره، لزوم مخالفت با هوای نفس در تشخیص درست واقعیت، شیوه های اغواگری نفس و لزوم توجه به امانت داری و سلامت نفس مشاور در باب مشورت اشاره کرده اند.
 سه سفارش مهم خداوند به حضرت موسی(علیه السلام)
در دو جلسه گذشته، بخش هایی از یک حدیث قدسی را، که مرحوم شیخ حرّ عاملی در کتاب الجواهرالسنیة آورده اند، قرائت کردیم و توضیحات مختصری عرض کردیم. در ادامه این حدیث، خدای متعال خطاب به حضرت موسی(علیه السلام)می فرماید:«یَا مُوسَی، إِنِّی أَنَا اللَّهُ فَوْقَ الْعِبَادِ وَ الْعِبَادُ دُونِی وَ کُلٌّ لِی دَاخِرُونَ. فَاتَّهِمْ نَفْسَکَ عَلَی نَفْسِکَ وَ لَا تَأْتَمِنْ وَلَدَکَ عَلَی دِینِکَ إِلَّا أَنْ یَکُونَ وَلَدُکَ مِثْلَکَ یُحِبُّ الصَّالِحِینَ.» سه مطلب مهم در این عبارت کوتاه گنجانیده شده که هر کدام بسیار اساسی است.
 ترجمه آن این است که در مطلب اول، می فرماید: من اللّه هستم فوق همه بندگان، و همه بندگان پایین دست من هستند; مرتبه شان نازل تر از من است و همه نسبت به من خوار و ذلیل هستند.
 مطلب دوم اینکه می فرماید: تو خودت را نسبت به خودت متّهم کن; یعنی برای سعادت خودت، حتی به خودت هم اتّکا نکن; همیشه این نگرانی را داشته باش که نفست تو را گول بزند و تو رابه جای سعادت به شقاوت بکشاند; درباره خودت، حتی نسبت به نفس خودت هم بدبین باش. به عبارت دیگر، نسبت به خودت سوءظن داشته باش، حتی برای کار خودت.
 مطلب سوم اینکه برای دینت، حتی به فرزندت هم اعتماد نکن. سپس می فرماید: مگر اینکه فرزندی داشته باشی که مثل خودت دوستدار همه انسان های صالح باشد. آن وقت به چنین فرزندی تا حدی می توانی اعتماد کنی.
 شفاعت در نظرگاه مؤمنان و مشرکان
این مطالب ساده به نظر می رسند. در مناجات شبانه حضرت موسی(علیه السلام)در پیشگاه الهی، خدای متعال به او می فرماید: من بالاتر از بندگان هستم... به فرزندت اعتماد نکن، مگر اینکه دوستدار صالحان باشد. این چه مطلب مهمی است که باید در مناجات و گفتوگوی دوستانه و خصوصی خدا با حضرت موسی(علیه السلام) مطرح شود؟ در خصوص مسئله اول، می دانید که بسیاری از انحرافاتی که در اقوام گذشته پیدا شده و موجب هلاکت آن ها گردیده و به دنبالش فسادهای دیگری به بار آورده عمدتاً در این بوده که در کنار «اللّه» اربابی قایل بودند که به پرستش آن ها می پرداختند; یعنی همان گونه که برای اللّه مقام ربوبیت قایل بودند و او را سزاوار پرستش می دانستند، کسان دیگری را هم سزاوار پرستش می دانستند و این منشأ مفاسدی در اعتقاد و فکر و اخلاق و رفتار آن ها شده بود.
 ریشه همه کمالات «توحید» است، ریشه همه مفاسد هم «شرک» است. شرک گاهی علنی و آشکار است; بت پرستی است یا چیزی شبیه بت پرستی; مثل پرستش فرشتگان و جنّیان، ولی گاهی انسان به صراحت نمی رود دیگری را پرستش کند، اما ته دلش این است که کسان دیگری همه کاره هستند و انسان می تواند با کسانی ارتباط برقرار کند و برخلاف اراده الهی، کار خودش را بکند و به قول خودمان، خدا را دور بزند! اینجا نکته دقیقی هست که در حال حاضر جای بحث مفصلش نیست، فقط اشاره می کنم که مشرکان هم می گفتند: (هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَاللّهِ) (یونس: 18) آن ها به معبودهای خودشان اشاره می کردند و می گفتند: این ها شفیع ما پیش اللّه هستند، وگرنه مشرکان هم منکر اللّه نبودند; می گفتند: (ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِیُقَرِّبُونا إِلَی اللّهِ زُلْفی) (زمر: 3) ما این ها را پرستش می کنیم تا ما را به اللّه نزدیک کنند. نمی گفتند خود این ها خدایی در کنار اللّه هستند، می گفتند: این ها وسیله ای هستند که ما را به اللّه نزدیک می کنند. شاید بعضی بگویند: این کجایش شرک است؟ این با شفاعتی که ما معتقدیم، چه فرقی دارد؟
 فرقش در یک کلمه است: (مَنْ ذَاالَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاّ بِإِذْنِهِ)(بقره: 255) خدا در این عالم اسبابی قرار داده است، چه اسباب مادی (مانند آتش برای گرم کردن و آب برای رفع تشنگی، که همه این ها به اذن خدا اثر می کنند) و چه تأثیرات فوق طبیعی که از سوی انبیا و اولیا انجام می گیرند. آن ها هم در صورتی اثر می کنند که اذن خدا باشد; مثلا، حضرت عیسی بن مریم ـ علی نبیّنا و آله و علیه السلام ـ وقتی برای دعوت مردم آمد، فرمود: (أَخْلُقُ لَکُمْ مِنَ الطِّینِ کَهَیْئَةِ الطَّیْرِ فَأَنْفُخُ فِیهِ فَیَکُونُ طَیْراً بِإِذْنِ اللّهِ وَ أُبْرِئُ الْأَکْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْیِ الْمَوْتی بِإِذْنِ اللّهِ)(آل عمران: 49) در هر جمله، تأکید می کند که من این کارها را که انجام می دهم ـ مرده زنده می کنم، کور شفا می دهم و سایر معجزاتی که انجام می دهم ـ همه به اذن خدا هستند. این ها کارهایی هستند که خدا به من اجازه داده، خدا قدرتشان را به من داده است; یعنی این کارها را به نمایندگی از طرف خدا انجام می دهم، خودم هیچ کاره هستم. بنابراین، هیچ شفیع واقعی بر خلاف میل «مشفوعٌ عنده» (خدا) هیچ شفاعتی نمی کند: (لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ.)(انبیاء: 27) هر وقت می خواهند شفاعت کنند باید خدا اجازه بدهد که شفاعت کنند. در واقع، این رحمت خداست که به دست این ها جاری می شود، و گرنه آن ها از پیش خود چیزی ندارند. از پیش خود چنین حقی ندارند که کسی را بیامرزند یا شفاعت کنند، شروطی وجود دارند که بر اساس آن ها خدا فرموده است: حق دارید برای چه کسانی شفاعت کنید. (ما کانَ لِلنَّبِیِّ وَ الَّذِینَ آمَنُوا أَنْ یَسْتَغْفِرُوا لِلْمُشْرِکِینَ) (توبه: 113) کسی که در شرک خودش پا برجاست شما حق ندارید برایش استغفار کنید، حتی خدا عذرخواهی می کند که چرا حضرت ابراهیم(علیه السلام) برای پدرش استغفار کرد. حضرت ابراهیم گفت: (سَأَسْتَغْفِرُ لَکَ رَبِّی إِنَّهُ کانَ بِی حَفِیّاً)(مریم: 47) خدا می فرماید: (وَ ما کانَ اسْتِغْفارُ إِبْراهِیمَ لِأَبِیهِ إِلاّ عَنْ مَوْعِدَة وَعَدَها إِیّاهُ فَلَمّا تَبَیَّنَ لَهُ أَنَّهُ عَدُوٌّ لِلّهِ تَبَرَّأَ مِنْهُ)(توبه: 114) وقتی ابراهیم(علیه السلام)نمی دانست که او با خدا دشمنی دارد، وعده داد که برایت استغفار می کنم، ان شاء اللّه خدا تو را می آمرزد. چون این وعده را داده بود، خواست به وعده اش عمل کند، استغفار کرد. بعد دید او اهل عناد است. وقتی برایش معلوم شد که او دشمن خداست، از او بیزاری جست و دیگر استغفار نکرد.
 به هر حال، فرق شفاعت صحیحی که ما به آن قایلیم با آنچه مشرکان می گفتند: (هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَاللّهِ)عین همین چیزی است که امروزه به نام «پارتی بازی» معروف است. پارتی اول نمی آید از کسی که می خواهد پیشش ـ به اصطلاح ـ پارتی بازی کند اجازه بگیرد: آقا! شما اجازه می دهید، قانونتان اجازه می دهد من این کار را بکنم یا نه، بلکه می رود ریش گرو می گذارد، می گوید: این رفیق ماست، خویش و قوم ماست، باهم سابقه داشتیم، خواهش می کنم چشم پوشی کن، «شتر دیدی ندیدی.» یعنی: او راضی نیست، فقط به خاطر اینکه با این شفیع رودربایستی دارد، حرفش را قبول می کند. رئیس یا مسئولی که حرف این شفیع را قبول می کند، اگر خودش بود و خودش، این کار را نمی کرد، اما چون خودش هم احتیاج دارد، می گوید: ممکن است یک وقت هم ما به این شفیع کاری داشته باشیم، یک جایی او باید برای ما کار کند، خواهشش را می پذیرد. در اینجا شفیع، مستقلا اراده اش را بر کسی که نزد او شفاعت می کند تحمیل می نماید; می گوید: می دانم تو نمی خواهی، اما به خاطر من این کار را بکن. او هم چون احتیاج دارد، قبول می کند. شفاعتی که مشرکان می گفتند این گونه است; می گفتند: خدا می خواهد ما را به جهنم ببرد، ولی ما می دانیم که خدا دخترهایی دارد که با آن ها رودربایستی دارد. ملائکه را دختران خدا می دانستند. می گفتند: ما این ها را پرستش می کنیم، این ها پیش پدرشان می روند و پارتی بازی می کنند و کار ما را درست می کنند; چون آن ها را عبادت کرده ایم از ما خوششان می آید. خدا هم روی این ها را زمین نمی اندازد. این همان شفاعت باطل شرک آمیز است.
 ولی ما که پیش پیامبراکرم یا ائمّه اطهار(علیهم السلام) می رویم و از آن ها شفاعت می خواهیم، اصلا این به دستور خداست; خدا فرموده: (وَ لَوْ أَنَّهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤوُکَ فَاسْتَغْفَرُوا اللّهَ وَ اسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُوا اللّهَ تَوّاباً رَحِیماً)(نساء: 64) اگر کسانی که گناه کارند پیش تو بیایند و هم خودشان استغفار کنند و هم تو برایشان استغفار کنی، آن وقت آن ها را می آمرزم. خدا خواسته است که این رحمت به دست پیغمبر جاری شود تا مقام پیغمبر پیش مردم روشن گردد و هزاران حکمتی که در این کار است ـ که در واقع، همان رحمت الهی است ـ به دست پیغمبرش جریان پیدا می کند، نه اینکه پیغمبر بیاید چیزی را بر خدا تحمیل کند; بگوید تو اراده ات به این کار تعلّق نمی گیرد، اما من ریش گرو می گذارم، آن قدر خواهش می کنم تا قبول کنی. این شرک است. ولی اگر معتقد باشیم که خدا بابی برای آمرزش گناهان قرار داده; بابی که برای مردم شناخته شده است و راحت می توانند از آن استفاده کنند و بروند به اولیای خدا متوسّل شوند و خدا را به حق آن ها قسم بدهند، به واسطه لطفی که خدا به آن ها دارد، اگر آن ها هم برایشان استغفار کنند، خودشان هم استغفار کنند، در این صورت، خدا گناهانشان را می آمرزد و حاجاتشان را برآورده می کند. این تفاوت شفاعتی است که ما می گوییم با شفاعتی که مشرکان می گفتند.
 ریشه بسیاری از مفاسدی که در اقوام گذشته صورت گرفته و موجب نزول عذاب شده «شرک» بوده است. این در داستان های انبیا، که اقوامشان مبتلا به عذاب های الهی شدند و نابود گردیدند، هست. آن ها به شرک مبتلا شدند، اگرچه به صورت علنی بت پرستی نباشد، اما به هر حال، ریشه هایی در اذهان آن بوده که رگ و ریشه های کفر و شرک داشته اند: (وَ ما یُؤْمِنُ أَکْثَرُهُمْ بِاللّهِ إِلاّ وَ هُمْ مُشْرِکُونَ)(یوسف: 106) این ها برای آن است که ریشه شرک از دل ها کنده شود و همه واقعاً توحید خالص داشته باشند; وقتی هم که درخواست شفاعت می کنند، بدانند رحمت خداست که دارد به دست آن ها جاری می شود. خدا آن قدر لطف دارد که نه تنها حاجت کسانی را که از او حاجت بخواهند برآورده می کند، کسانی را هم که از اولیایش کمک بخواهند مشمول رحمتش قرار می دهد. پس ریشه شرک، یعنی استقلال در تأثیر برای شفیعی که مشرکان قایل بودند ـ به این معنا که آن ها می توانند این کار را انجام دهند، چه خدا بخواهد و چه نخواهد ـ باید از دل کنده شود، وگرنه چنانچه در اعماق دل ما این ریشه شرک باشد ـ که با اینکه خدا نمی‌خواهد کاری بکند، شفیع‌ها می‌آیند آن را گردن خدا می گذارند ـ یعنی خدا را نشناخته ایم و تا وقتی ما خدا را نشناسیم و توحید نداشته باشیم کارمان درست نمی شود. «وَ کُلٌّ لِی دَاخِرُونَ»; همه بدون استثنا از انبیا، اولیا، فرشتگان مقرّب و هر خلقی از خلایق خدا در پیشگاه او خوارند; از خود چیزی ندارند. هرکس هر چه دارد خدا به او داده است و وقتی هم خدا به او داده از ملک خدا بیرون نرفته، باز هم مال خدا در دست اوست. پس همه در پیشگاه الهی داخر، خوار، ذلیل و بیچاره اند، اگرچه عالی ترین و عزیزترین بندگان خدا، وجود مقدس پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله)، باشد.
 دین خالص; مخالف هوای نفس
این یک اصل مهمی است برای اینکه دل بکلی از آثار شرک پاک شود. وقتی آثار شرک پاک شد و آماده گردید برای اینکه انسان خودش را در مقابل خدا هیچ ببیند (عَبْداً مَمْلُوکاً لا یَقْدِرُ عَلی شَیْء) (نحل: 75); (وَلَا یَمْلِکُونَ لِأَنفُسِهِمْ ضَرّاً وَلَا نَفْعاً وَلَا یَمْلِکُونَ مَوْتاً وَلَا حَیَاةً وَلَا نُشُوراً)(فرقان: 3) در این راه باید، خدا را اطاعت کند. «دین» یعنی همین; یعنی: خدا را به خدایی بشناسد و خودش را بنده او بداند. بندگی این است که انسان از خودش اراده ای نداشته باشد، هر چه خدا می خواهد آن را عمل کند. این همان دین داری است: (أَلا لِلّهِ الدِّینُ الْخالِصُ.)(زمر: 3) برای این کار، اولا باید بدانیم خدا از ما چه می خواهد. ما هم که علم غیب نداریم، از راهی باید بفهمیم خدا از ما چه خواسته است. دوم، پس از اینکه دانستیم خدا از ما چه خواسته است، آن را به قصد بندگی انجام دهیم. پس اگر در شناخت کوتاهی کنیم، یا نفس ما را گول بزند و اشتباه بفهمیم، هیچ وقت به راه حق نمی رسیم. پس خدا باید به ما توفیق بدهد که فهم صحیحی از دین داشته باشیم. ولی در همین مرحله هم گاهی نفس خیانت می کند، کلاه سر انسان می گذارد، و این چیز عجیبی است!
 متأسفانه حالا فرصتش نیست که عرض بکنم، ولی به اجمال می توان گفت: حیله های نفس طوری است که انسان گاهی به خاطر هواهای نفسانی عوضی می فهمد، مرتبه عالی اش آن است که خدا فرمود: (أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللّهُ عَلی عِلْم) (جاثیه: 23); کسی که دنبال هوای نفس می رود کارش به آنجایی می رسد که با اینکه علم دارد، خدا گم راهش می کند، (وَ خَتَمَ عَلی سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ); خدا چشم و گوشش را مُهر می زند، دیگر حقیقتی را نمی بیند، نمی فهمد، درک نمی کند. (فَمَنْ یَهْدِی مَنْ أَضَلَّ اللّهُ)(روم: 29); کسی را که خدا گم راهش کند چه کسی می تواند هدایت کند؟ هوای نفس کار انسان را به جایی می رساند که فهمش عوض می شود، دیگر حقیقت را نمی بیند; چشم دارد، اما نمی بیند: (وَخَتَمَ عَلَی سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَی بَصَرِهِ غِشَاوَةً)(جاثیه: 23)، پرده ای روی چشمش می افتد که حقیقت را نمی بیند. چه کسی باعث شده که این پرده بر چشمش بیفتد؟ هوای نفس; چون هوای خودش را معبود خودش قرار داده، هواپرست شده. هوای نفس این پرده را ایجاد می کند. پس آنچه موجب می شود که دین را درست نفهمد هوای نفس است. هوای نفس در او رسوخ می کند، نفس را کدر می گرداند، دیگر حقیقت را نمی بیند; تاریک می شود، غبارآلود می شود، نمی تواند حق و باطل را تشخیص دهد. این در مرحله «شناخت حقیقت» است که نفس گاهی مانع می شود که انسان حقیقت را بشناسد. چرا؟ چون حقیقت با خواست دلش جور در نمی آید; خواسته هایش با حقیقت وفق نمی دهند. جلوتر کاری می کند که مطلب را جور دیگری بفهمد.
 داستان معروفی بین ما طلبه ها هست که مثال خوبی است. وقتی در اطرافش فکر کنیم، خیلی چیزها می توانیم از آن استفاده کنیم. من نمی دانم چه اندازه صحّت دارد، ولی معروف است که یکی از بزرگان ـ می گویند مرحوم علّامه حلی یا محقّق حلّی ـ می خواست منزوهات بئر را تحقیق کند چاهی در منزلش بود; اول دستور داد آن چاه را بستند، بعد مشغول تحقیق درباره احکام چاه شد تا وجود چاه در منزلش ـ که اگر چاه نجس شد تطهیرش سخت است ـ در فهمش اثر نگذارد. لذا، اول دستور داد چاه را پر کنند که با خیال راحت، خودش باشد و منابع فقهی، ببیند درست چه می فهمد. طبعاً چنین کسی برای فهم معنا هم درست دقت می کند.
 این نشانه آن است که اولا، منافع یا ضررهای انسان می توانند در فهمش اثر بگذارند و ثانیاً، علما و بزرگان ما چه مرتبه ای از اخلاص را داشتند و درک می کردند که ممکن است هواهای نفسانی در فهمشان اثر بگذارند. به همین دلیل، برای استنباط یک حکم شرعی، حاضر بودند چه محرومیت ها و سختی هایی را تحمّل کنند که مبادا دین را عوضی بفهمند.
 پس در مرحله شناخت، ممکن است نفس کلاه سر انسان بگذارد و دین را عوضی بفهمد. حال، ما باید نفس را متّهم کنیم: «فَاتَّهِمْ نَفْسَکَ عَلَی نَفْسِکَ.» ولی تنها این نیست، پس از اینکه انسان فهمید حکم خدا چیست و چه چیزی را خدا دوست دارد باید به آنچه او می خواهد عمل کند، اما این به شرطی در کمالش و سعادتش اثر دارد که آن را به قصد بندگی انجام دهد، نه به قصد ریا، شهرت طلبی و جاه طلبی. اینجا نفس بیشتر خیانت می کند، چنین وانمود می کند که کار انسان «خالصاً لوجهِ اللّه» است، هیچ انگیزه دیگری نیست، ولی آن ها که دستشان در کار است، در تهذیب اخلاق و خودسازی کار کرده اند، می بینند سهم خدا در این نیت یک درصد هم نیست.
 شیوه های اغواگری نفس
آنکه می گوید صددرصد برای خداست یک درصدش هم در واقع، برای خدا نیست. نفس برای خودش حیله کرده، انسان را فریب داده است. هفتاد سال در حوزه درس خوانده، درس داده، کتاب نوشته، سخنرانی کرده، درس اخلاق گفته ـ خدای نکرده ـ برای خودش این کارها را کرده است; می گوید: این کارها برای خداست، برای خدا درس دین خواندم، و گرنه می توانستم بروم دکتر بشوم، مهندس بشوم، تاجر بشوم; تدریس می کنم تا عالم زیاد بشود، مردم دینشان را یاد بگیرند، اخلاق و موعظه می گویم برای اینکه مردم بیشتر با دین آشنا بشوند، حقایق را درک کنند، اخلاق حسنه پیدا کنند; معلوم است که برای خداست; اما وقتی کلاهش را قاضی کند، می نشیند حساب می کند، می بیند در هیچ کدام از این مراحل اخلاص نبوده، همه این ها مشروط هستند! وقتی انسان حساب کند، می بیند چقدر نفس سر انسان کلاه گذاشته است!
 می گوید: رفتم درس خواندم، برای خدا. اما وقتی رفتی پای درس فلان، اشکال کردی، آیا نمی توانستی آن اشکال را پس از درس از استاد سؤال کنی؟
 ـ نه، ممکن بودپس ازدرس،به استاددست رسی نداشته باشم.
 خوب، سؤال کردی و استاد جوابت را داد، فهمیدی، بعد دوباره چرا لجاجت کردی؟ می خواستی به دیگران بفهمانی یا به استاد بفهمانی که ما هم «اهل بخیه» هستیم؟ مباحثه می کردی، برای چه مباحثه می کردی؟
 ـ برای اینکه علم در ذهنم جا بیفتد، مطالب را فراموش نکنم. برای خدا کردم.
 پس چرا وقتی رفیقت مطلبی را گفت و فهمیدی که اشتباه کرده ای، لج کردی و گفتی: نخیر، همین است که من می گویم؟ اگر برای خدا بود، وقتی فهمیدی اشتباه گفته ای، باید عذرخواهی می کردی و می گفتی حق با شماست، نه اینکه بگویی: آقا! برو مطالعه کن! ما زحمت کشیدیم تا به اینجا رسیدیم! لج می کنی و مرتّب اصرار می کنی؟ آیا این برای خداست. خدا گفته این کار را بکنی؟
 ـ می خواهم درس اخلاق بگویم تا مردم موعظه شوند.
 اما کس دیگری بهتر از تو درس اخلاق می گوید، تو چه اصراری داری اینجا بیایی درس اخلاق بگویی؟ برای اینکه اینجا دکانی باشد; یعنی ما هم سری در سرها داریم؟ اگر برای خدا باشد وقتی می دانی کسی از تو بهتر می گوید باید دستش را ببوسی، خودت هم بنشینی پای منبرش استفاده کنی، نه اینکه بگویی: من اینجا سابقه دارم، حق آب و گل دارم، تو برو جای دیگر!...
 وقتی در کارها دقت کنیم کارها در بطن خود، در اعماقشان لایه هایی دارند که انسان توجه ندارد. نفس با هزار شیطنت آن ها را مستور می کند، انسان را گول می زند. این مطلبی است که بخصوص روان شناسانی که در زمینه آسیب های روانی مطالعه کردند، در این زمینه ها تحقیقات خوبی انجام داده اند. من توصیه می کنم دوستانی که فراغتی دارند این گونه مباحث روان شناسی را برای خودشناسی و خودسازی دنبال کنند; هم برای تربیت خودشان و هم تربیت دیگران خیلی مفید است.
 بنابراین، نفس دست کم از دو راه سر ما کلاه می گذارد: اول از راه اینکه زمینه ای فراهم کند بد بفهمیم. دوم اینکه زمینه ای فراهم کند که کار را با اخلاص انجام ندهیم; در نیت ما دخالت می کند، و وقتی نیت دیگری آمد خدای متعال می فرماید: (انا خیرُ شریک...)1; من شریک خوبی هستم، هر کس در کاری دیگری را با من شریک بگیرد، من سهم خودم را به او واگذار می کنم. خدا کار شرک آمیز را قبول نمی کند. کار باید خالص باشد.
 بی اعتمادی به همه کس در تعیین حکم خدا
پس ما برای اینکه گول نفس را نخوریم هم در مقام شناخت مطالب باید دقت کنیم، وسواس داشته باشیم که واقعاً آنچه می فهمیم درست است، مبادا نفس ما را گول زده باشد; مراقب باشیم نیت های دیگری نباشند. باید خودمان آزمایش کنیم. بسیاری از راه هایی که علمای اخلاق برای شناخت اخلاص ذکر کرده اند برای همین است که نفس خیلی حیله گر است، چیز عجیبی است! به همین دلیل، می فرماید: «فَاتَّهِمْ نَفْسَکَ عَلَی نَفْسِکَ.»
 حال ممکن است ما برای اینکه گول نفس را نخوریم، بگوییم: با دیگری هم مشورت می کنیم; من این جور فهمیدم، ممکن است نفس گولم زده باشد، با دیگری مشورت می کنم: من بر این اساس، این جور فهمیدم، نظر شما چیست؟ بهترین کسی که انسان می تواند با او مشورت کند پدر و مادر یا فرزند و برادر است. دیگر خیرخواه تر از پدر و مادر یا فرزند و برادر چه کسی است؟ انسان به فرزندش بگوید: من این موضوع را این جور فهمیدم; از این روایت این معنا را درک کرده ام، درست فهمیده ام یا نه؟ البته طرف مشورت باید اهل مشورت باشد، صلاحیت داشته باشد که انسان با او هم رأی شود، و گرنه یک عالم مجتهد که نمی رود با پسر بی سوادش مشورت کند. خوب، این چطور است؟ آیا انسان می تواند به رأی فرزندش اعتماد کند تا دین را بهتر بشناسد؟ خداوند می فرماید: «وَ لَا تَأْتَمِنْ وَلَدَکَ عَلَی دِینِکَ»; برای دینت حتی به فرزندت هم اعتماد نکن. آن قدر باید وسواس به خرج بدهی تا یقین پیدا کنی که آنچه فهمیده ای درست است و غیر از آن نیست. اگر دیگران هم گفتند درست غیر از آن است که تو می گویی و تو یقین داری، تحت تأثیر هیچ کس واقع نشو، هم در فهم حکم و هم در تشخیص موضوع.
 بسیاری اوقات انسان یک حکم را می داند، اما در تشخیص موضوع و اینکه چگونه باید آن را اجرا نماید، اشتباه می کند. در اینجا هم نباید زود به حرف هر کسی اعتماد کند، اگرچه فرزند خودش باشد. باید آن قدر تلاش کند، تحقیق کند تا یقین پیدا نماید، حجت کامل بینه و بین اللّه داشته باشد که هم فهم من نسبت به حکم خدا این است و هم نسبت به موضوع، و بررسی کند که در باطن خودش، نیتش در این کار چه بوده است؟ آیا منظور این بوده که دیگران را از خودش خشنود نماید؟ پیش دیگران محبوبیت پیدا کند؟ یا برای این بوده است که منفعت مادی کسب کند، به ریاستی برسد؟ هر کسی متناسب خودش، از دیگران توقّعاتی دارد. اینکه آدمیزاد دلش می خواهد دیگران او را به حساب آورند، دوستش بدارند و برایش احترام قایل شوند، موجب می شود ریاکاری بکند، کاری کند که دیگران تعریفش کنند، قبولش داشته باشند و به او احترام کنند. همه این ها شرک هستند. «فَاتَّهِمْ نَفْسَکَ عَلَی نَفْسِکَ وَ لَا تَأْتَمِنْ وَلَدَکَ عَلَی دِینِکَ.»
 ویژگی برجسته مشاور امین
پس اگر این جور شد ما دیگر امیدی به هیچ چیز نداریم; فهممان مورد اعتماد نیست، می گوییم: شاید نفس کلاه سرمان بگذارد; به نیتمان نمی توانیم اعتماد کنیم، شاید در لایه های زیرین آن شائبه های شرک باشد; با دیگران هم که مشورت می کنیم حتی به پسر خودمان که انسان فهیم، عاقل و خبره ای است، اعتماد نکنیم، پس چه کنیم؟ یک راه هست: حال که می خواهی مشورت کنی طرف مقابل را آزمایش کن; اگر فرزندت طوری است که همه انسان های خوب را دوست دارد، قابل اعتماد است. گاهی کسی یک انسان خوبی را دوست دارد و انسان خوب دیگری را نه. این خوب است، آن هم خوب است. چطور این را دوست داری، آن را نه؟ معلوم می شود در اینجا عاملی نهفته است. خوب یا بد بودن سلیقه ای نیست. باید ببینیم خدا چه خواسته است، همان را انجام دهیم. با فرض اینکه دو نفر هر دو صالحند، پس چرا یکی را دوست داری، دیگری را دوست نداری؟ نشانه اینکه کسی در مشورتش با تو خیانت نمی کند و می توانی به او اعتماد کنی این است که بی طرف باشد; هر جا صلاح می بیند، هر جا انسان خوبی می بیند به او علاقه دارد، خواه نفعی از او عایدش بشود یا نشود. گاهی احیاناً ممکن است ضرر هم به او برسد، ولی چون می داند انسان درستی است او را دوست دارد.
 اگر دیدی فرزندت یا طرف مشورتت کسی است که همه انسان های صالح را دوست دارد قابل اعتماد است، اما اگر دیدی تبعیض قایل می شود; یکی را بد می داند و یکی را خوب، هیچ دلیل منطقی هم ندارد ـ نه اینکه یکی صالح است و دیگری طالح، در فرض اینکه هر دو صالحند و قبول دارد انسان های خوبی هستند، اما بگوید من یکی را دوست دارم و دیگری را نه ـ این پیداست که در تشخیصش، در محبتش، در احساسش، در عواطفش صادق نیست. دنبال چیز دیگری می گردد که غیر از «صالح بودن» است. همین موجب می شود که در مشورت هم به تو خیانت کند. پس قابل اعتماد نیست. این چند مطلب هر کدام بسیار عظیم و مهم است و در زمینه خودسازی، با چند جمله کوتاه خدای متعال در مناجات به حضرت موسی(علیه السلام) فرمود.
 پی‌نوشت:
 --------------------------------------------------------------------------------
 1ـ الصادق (ع): قال اللّه ـ عزّوجل ـ «اَنَا خیرُ شریک. مَن اَشرکَ معى غیرى فى عمله لم اقبله الاّ ما کان خالصاً.» (محمّدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 70، ص 243، روایت 15، باب 54.)

تبلیغات