آرشیو

آرشیو شماره ها:
۲۹۷

چکیده

متن

در ادامه مباحث مربوط به توضیح و تبیین احادیث قدسی، حضرت استاد در این جلسه مباحثی درباره قلب و حیات و مرگ آن، حالات قلب و عواملی که موجب حیات و مرگ آن می شوند، به ویژه افراط ها و تفریط هایی که در توجه به برخی اعمال صورت می گیرند، نکات ارزشمندی برای استفاده ارباب معرفت ذکر کرده اند.
مقدّمه
در جلسه قبل گفته شد که مطابق حدیث قدسی، خدای متعال به حضرت موسی(علیه السلام)فرمود: «یا مُوسَی! لایطوُلنّ فِی الدُّنْیَا أَمَلُکَ فَیَقْسُوَ لِذَلِکَ قَلْبُکَ وَ قَاسِی الْقَلْبِ مِنِّی بَعِیدٌ»; آرزوهای دور و دراز نداشته باش تا در اثر طول امل، دلت قساوت پیدا نکند; زیرا دلی که قساوت پیدا کند از خدا دور می شود.
     در ادامه این حدیث، خداوند می فرماید: «أَمِتْ قَلْبَکَ بِالْخَشْیَةِ وَ کُنْ خَلِقَ الثِّیَابِ جَدِیدَ الْقَلْبِ تَخْفَی عَلَی أَهْلِ الْأَرْضِ وَ تُعْرَفُ فی أَهْلِ السَّمَاءِ حِلْسَ الْبُیُوتِ مِصْبَاحَ اللَّیْلِ وَ اقْنُتْ بَیْنَ یَدَیَّ قُنُوتَ الصَّابِرِینَ وَ صِحْ إِلَیَّ مِنْ کَثْرَةِ الذُّنُوبِ صِیَاحَ الْمُذْنِبِ الْهَارِبِ مِنْ عَدُوِّهِ وَ اسْتَعِنْ بِی عَلَی ذَلِکَ فَإِنِّی نِعْمَ الْعَوْنُ وَ نِعْمَ الْمُسْتَعَانُ.»
     ترجمه تحت اللفظی این چند جمله آن است که دل خود را با خشیت الهی بمیران. جامه هایت کهنه باشند و دلت تازه. بر مردم روی زمین گم نام باش و در بین اهل آسمان، معروف.
(کاری کن که در روی زمین، در بین مردم ناشناس باشی و اهل آسمان ها تو را بشناسند.) فرش (پلاس) خانه باش و چراغ شب (یعنی: شب بیدار باش.) در مقابل من، با صبر و حوصله عبادت کن و قنوت و خضوع داشته باش، و هر گاه در مقام عبادت برمی آیی، از کثرت گناهانت فریاد بکش; آن چنان که کسی از دشمنش فریاد می کشد (یعنی گناهان خودت را مثل یک دشمن خونی ببین که می خواهند تو را نابود کنند و تو می خواهی از دست آن ها فرار کنی و موقع فرار، داد می کشی) و در همه این کارها از من کمک بخواه، که من بهترین یار و یاور هستم.
قلب; حیات یا مرگ؟
در این چند جمله ای که خواندم، دوبار اسم «قلب» آمده است که جمع آن ها مشکل به نظر می رسد. یک جا می فرماید: «فَأَمِتْ قَلْبَکَ بِالْخَشْیَةِ»; یعنی دل را با خشیت الهی بمیران، و در جای دیگر می فرماید: «کُنْ خَلِقَ الثِّیَابِ جَدِیدَ الْقَلْبِ»; یعنی کهنه جامه و دل زنده باش. این ها چگونه با هم جمع می شوند؟ انسان از یک سو، دلش زنده و تازه باشد ـ مثلا، با نشاط باشد ـ و از سوی دیگر، دلش را بمیراند؟ اگر بعضی مطالب دیگری که در آیات قرآن یا در دیگر روایات آمده اند، ضمیمه کنیم که مثلا، می فرماید: «اَحی قلبَکَ بِالموعظةِ»1 (دلت را با موعظه زنده کن) که طبعاً موعظه هم مشتمل بر انذار و تبشیر است، لازمه اش خوف و خشیت الهی است. آنجا می فرماید: دلت را با موعظه زنده کن، اینجا می فرماید: دلت را با خشیت بمیران، این ها چطور جمع می شوند؟ منظور از این ها چیست؟ در ظاهر، نوعی تفاوت بین این ها به نظر می رسد که احتیاج به توضیح دارد. نظیر این ها در جاهای دیگر هم روایاتی در باب نفس و قلب و امثال این جور تعبیرات وجود دارند که گاهی صفات مختلف به آن نسبت داده شده اند و در ابتدا به نظر می رسد جمعشان مشکل است.
     حل قضیه در این است که کلماتی مثل «قلب» و «نفس» و مانند این ها معانی متعددی دارند یا کاربردهای متعددی دارند و در هر جایی به مناسبتی باید آن کاربرد معیّن را منظور کرد; به کمک قراین باید فهمید که هر جا کدام معنا موردنظر است. برای اینکه مطلب قدری توضیح داده شود، در نظر بگیرید ـ مثلا ـ در قرآن داریم: (إِنَّ فِی ذلِکَ لَذِکْری لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَی السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِیدٌ) (ق: 37) در قرآن (بیان الهی) یادآوری است برای کسی که قلب داشته باشد یا گوش دل به کلام حق فرادهد و به حقّانیتش توجه کند. برداشتی که از (لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ)می شود این است که مردم دو دسته اند: بعضی قلب دارند، بعضی قلب ندارند. کسانی از تذکرات الهی و مواعظ قرآن استفاده می کنند که قلب داشته باشند. منظور از «قلب» عضو صنوبری شکلی نیست که در سینه جا دارد، بلکه معنای معنوی اش منظور است که محل ادراک و احساس و عاطفه انسان است. همه قلب دارند، انسانی نیست که هیچ درکی نداشته باشد، فکری نداشته باشد، احساسی نداشته باشد، احساس خوب یا احساس بد. قلب جای این هاست. پس منظور از اینکه می فرماید: «کسانی که قلب دارند از این مواعظ استفاده می کنند»، چه کسانی است؟ چه کسی است که قلب نداشته باشد؟ تعبیر «حیات» را در قرآن داریم: (لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ حَیّاً)(یس: 70) این قرآن برای آن نازل شده که کسانی را که دارای حیات هستند پند بدهد. پس معلوم می شود که «حیات قلب» مطلوب است. قلب باید زنده باشد تا بتواند از قرآن استفاده کند.
ویژگی‌های قلب
پس چطور اینجا می فرماید: (أَمِتْ قَلْبَکَ)؟ همچنین موارد دیگری که احصایشان مشکل است؟ حل مسئله در این است که قلب مجموعاً سه ویژگی اصلی دارد; یعنی برای این لفظ سه ویژگی در نظر گرفته می شود:
     اول. فکر و ادراک و تعقّل: (أَفَلَمْ یَسِیرُوا فِی الأَرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِها.) (حج: 46) معلوم می شود که با قلب، تعقّل یا فهم و ادراک حاصل می شود.
     دوم. ادراک شهودی که از قبیل فکر و ادراک حصولی نیست و قلب آن را رؤیت می کند. حضرت علی(علیه السلام) در نهج البلاغه می فرماید: «تُدرکه القلوب بحقائق الایمان»;2 دل ها هستند که خدا را می بینند.
     سوم. مرکز احساسات و عواطف انسانی است. احساسات و عواطف هم به قلب نسبت داده می شوند. در ادبیات فارسی هم آن ها را به «دل» نسبت می دهیم.
     اگر انسان از این سه مطلب ـ آن گونه که شایسته است ـ تصور صحیحی داشت، احیاناً به شهود حقایق نایل می شود یا دست کم احساسات و عواطف مطلوبی برایش پیدا می شوند. اما بعضی از احساسات مثل کینه و دشمنی نسبت به مؤمنان، اگرچه احساس هستند، ولی احساس نامطلوبی هستند. طبق بعضی اصطلاحات، به این ها می گویند: احساس منفی. ولی به هرحال، این ها هم به قلب نسبت داده می شوند. قلبی که عواطف و احساسات انسانی مثبت داشته باشد قلبی است سالم; قلبی است که کارش را درست انجام می دهد; مثل چشمی که می بیند. اگر چشمی داشته باشیم که نمی بیند، مثل این است که چشم نداریم; چه بگویند: فلان چشم نابیناست، چه بگویند: فلانی چشم ندارد. مبالغه در ندیدن است. آنجا که می فرماید: (لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ)(ق: 37) کسی که دل داشته باشد; یعنی دلی که کارش را صحیح انجام بدهد، فکر صحیح داشته باشد، احساسات و عواطف پاک و درستی داشته باشد. اما اگر این ها را نداشت، آنجا را که باید ببیند ندید، نابینا می شود: (فَإِنَّها لا تَعْمَی الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ)(حج: 46) دل ها وقتی کور می شوند که آنچه را باید ببینند نمی بینند، حقایقی را که باید درک کنند نمی کنند. پس کورند، چه بگوییم: دلشان کور است، چه بگوییم: دل ندارند. آنجا هم می فرماید: «کسی که قلب داشته باشد» یعنی: قلبی که مؤثر باشد و اثر مطلوب خودش را ببخشد. اما اگر قلبی باشد که این اثرها بر آن مترتّب نشوند مثل این است که قلب ندارد. اگر قلبی اثر منفی داشت، نداشتنش بهتر است; مثل اینکه قلب ندارد، قضاوتش منحرف است، کج می اندیشد. این پاسخ به سؤالی است که ممکن است بپرسند: چگونه ممکن است کسانی قلب نداشته باشند؟ جوابش این بود که منظور کسانی هستند که قلبشان آثار صحیح خود را ندارد، درک صحیح ندارند، احساسات و عواطف مطلوبی ندارند. این ها گویی قلب ندارند.
حیات و مرگ قلب
اما اینکه آیا حیات برای قلب مطلوب است یا موت، درباره حیات هم این آثار مطلوب و نامطلوب قابل مطالعه اند. انسان زندگی را می خواهد; برای اینکه آثار مطلوب زندگی بر آن بار بشوند. اگر کسی زنده باشد اما از زندگی اش هیچ فایده ای نبرد، مرگ برای او بهتر است. در یک آیه ای آمده است: کسانی در قیامت نه مرگ دارند و نه زندگی: (لا یَمُوتُ فِیها وَ لا یَحْیی) (طه: 74); کسانی که در آتش هستند، نه می میرند و نه زنده هستند. نمی میرند; برای اینکه اگر می مردند دیگر نمی سوختند و درد احساس نمی کردند، و حال اینکه این ها درد می کشند، رنج می برند. زنده هم نیستند; برای اینکه زندگی آن است که از آن استفاده کنند، این زندگی که همه اش درد و رنج است، چه زندگی است؟ تعبیر قرآن به اینکه (لا یَمُوتُ فِیهاوَ لایَحْیی)، نه مرگ دارد و نه زندگی، به همین دلیل است.
     اما حیاتی که منشأ آثار مطلوب است; یعنی زمینه تکامل انسان را فراهم، و مصالح او را تأمین می کند و در سایه آن، انسان می تواند به کمالاتش برسد، حیات مطلوبی است ـ البته وقتی باشد، مطلوب است، و اگر کسی نداشته باشد باید سعی کند پیدا نماید. در اینجاست که آیه می فرماید: (أَ وَ مَنْ کانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً یَمْشِی بِهِ فِی النّاسِ.)(انعام: 122) بعضی مردم هستند که ابتدا مرده اند; یعنی بر حیاتشان آثار مطلوبی مترتّب نمی شود، حقایق را درک نمی کنند، مشی صحیحی در زندگی ندارند، خدا به وسیله انبیا و اولیا، به این ها منّت می گذارد و به این ها حیات می دهد. نتیجه اش هم این می شود که (وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً یَمْشِی بِهِ فِی النّاسِ.) به آن ها حیاتی که همراه با نور است می دهد; نوری که راه زندگی را روشن می کند; می فهمند چه باید بکنند. در پرتو این نور حرکت می کنند و به سعادت می رسند. قطعاً این حیات مطلوب است.
     اما اگر کسی اسماً زندگی دارد ـ زندگی حیوانی دارد ـ اما این آثار بر آن مترتب نمی شوند، مثل این است که مرده; یعنی حیات انسانی او مطلوب نیست.
     خداوند درباره آن ها می فرماید: (إِنَّکَ لاتُسْمِعُ الْمَوْتی وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِینَ.) (نمل:80) خدا پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) را دل داری می دهدکه بعضی هارا وقتی دعوت می کنی، قبول نمی کنند، نگران نباش! مرده را که نمی شود فهماند: (إِنَّکَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتی.)توقّع نداشته باش که هرکسی را که می خواهی بتوانی هدایت کنی و به راه بیاوری. در صورتی می توانی کسی را هدایت کنی که حیات داشته باشد: (لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ حَیّاً.) اما آن ها که جزو امواتند توقّع نداشته باش که این ها را هدایت کنی: (إِنَّکَ لا تُسْمِعُ الْمَوْتی وَ لا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعاءَ إِذا وَلَّوْا مُدْبِرِینَ); مثل انسان کر که هر قدر داد هم بزنید، نمی شنود. چه بگویید: کر است، و چه بگویید گوش ندارد. پس حیاتی که منشأ آثار مطلوب برای قلب است، این حیات مفید است.
     اما گاهی حیات به قلب نسبت داده می شود. این به خاطر آن است که مشاعر و احساسات حیوانی در آن زنده است و بر آن غلبه دارد. اگر کسی آن ها را نداشته باشد، مردم می گویند: دل مرده است. احتیاج به توضیح ندارد که آدمیزاد این استعداد را دارد که در مواردی از چیزهایی که مطلوب اویند و برایش حاصل می شوند، چه دنیوی، چه اخروی، لذت ببرد و شاد شود. این شادی و لذت نامطلوب نیست، بخصوص اگر شادی اش از چیزی باشد که موجب سعادت آخرتش هم هست; چیز شادی باشد که خدا هم از آن راضی است.
شادی مذموم
غالب شادی هایی که در میان مردم عادی دیده می شوند، غیر آن ها که در مکتب انبیا(علیهم السلام) تربیت شده اند، در همین لذت های دنیایند. به همین دلیل، وقتی هوس های دنیایی شان ارضا می شود، شاد می گردند. وقتی هم از این هوس ها محروم شوند، دلگیر خواهند شد. اینجاست که قرآن می فرماید: (إِنَّ اللّهَ لا یُحِبُّ الْفَرِحِینَ.)(قصص: 76) «فَرِح» یعنی کسی که خیلی شاد و سرمست است، سر از پا نمی شناسد، روی پای خودش بند نیست. خدا چنین کسی را دوست ندارد. درباره انسان ها به مذمّت، می فرماید: (إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ) (هود: 10) یعنی: خیلی شاد است، اما نه شادی مطلوب انسانی، بلکه شادی های نابخردانه. شاید تعبیر مناسبش در فارسی، که کاملا این معنا را برساند، «سرمستی» یا «سرخوشی» باشد و این معمولا درباره کسانی به کار می رود که عقلشان را از دست داده اند. این جور شادی ها نامطلوبند و کسانی که درست در مکتب انبیا تربیت نشده اند گاهی به این شادی ها مبتلا می شوند. این موجب غفلت آن ها می شود، موجب می گردد دلشان کدورت بگیرد، دیگر میل به عبادت و مناجات با خدا نداشته باشند، فقط بخواهند بگویند و بخندند و حرکات موزون انجام دهند. این جور شادی ها مطلوب نیستند. اگر کسی چنین حالاتی برایش پیدا شد، حتماً باید با آن ها مبارزه کند و آن ها را تعدیل نماید.
خشیت; مایه حیات دل
کسی که این حالات را نداشته باشد، بعضی می گویند: دل مرده است. بله، بعضی دل مردگی ها، که برای رفع این شادی های کودکانه و نابخردانه و سرمستی های جاهلانه باشد، مطلوب است. گاهی در انسان باید زمینه حزن و اندوه پیدا شود، باید دلش بمیرد. «مردن» در اینجا، یعنی اینکه باید از حالت این شادی های مضر و خطرناک دور شود. وقتی این گونه شادی ها را از دل دور کرد حالت آرامش، به خود پرداختن، در خود فرورفتن، فکر کردن، تأمّل کردن، تأثر از اشتباهات و لغزش ها پیدا می کند. حالت گریه و تضرّع پیدا کردن مطلوب است; برای اینکه این حالات پیدا شوند. باید ـ به این معنا ـ دل را میراند; یعنی از آن حالت شادی مضر خارجش کرد. برای اینکه این جور بشود، چه باید بکنیم؟ (أَمِتْ قَلْبَکَ بِالْخَشْیَةِ); باید کاری کنیم که خوف و خشیت الهی در دل پیدا شود، وگرنه تا وقتی انسان به خدا توجه نکند، عظمت خدا را درک ننماید، کوچکی و زشتی خودش را در مقابل عظمت الهی و لطف الهی درک نکند، از آن سرمستی درنمی آید و این غرور شیطانی انسان را رها نمی کند. چیزی که می تواند انسان را رام کند، از آن سرمستی ها فرود بیاورد، او را سر عقلش بیاورد این است که انسان به یاد خدا بیفتد، خوف و خشیت الهی در او پیدا شود. آن وقت، هم از موعظه استفاده می کند، هم از افکار صحیح، بعد هم حال عبادت پیدا می کند و در نهایت، به نتایج مطلوبش می رسد. پس انسان احتیاج دارد که یک مقدار دلش بمیرد. «بمیرد» یعنی: از آن حالت سرمستی و شادی های نابخردانه خارج شود.
     در مواردی داریم که خداوند می فرماید: (إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّکْرَ وَ خَشِیَ الرَّحْمنَ بِالْغَیْبِ.) (یس: 11) اصلا «انذار»، که وظیفه اصلی پیامبران است، در کسی اثر می کند که «خشیت» داشته باشد. تا وقتی برای انسان حالت خشیت در دل پیدا نشود، یعنی از حالت غرور و سرمستی و مانند این ها فرود نیاید، در مقابل عظمت الهی خضوع نکند، عیب های خودش و نقص خودش را در پیشگاه الهی مجسّم نکند، مواعظ هم در او اثر نمی کنند; از یک گوش می شنود و از دیگری فراموش می کند، اصلا حاضر نیست جایی که موعظه است بنشیند و گوش بدهد; می گوید: همه اش صحبت از مرگ و قیامت و جهنم و مار و عقرب؟! این ها که حرف نشد، برویم یک فیلم تماشا کنیم، لذت ببریم! اتفاقاً هم اگر در مجلسی گیر بیفتد و حرفی هم به گوشش بخورد در او اثری نمی کند. وقتی اثر می کند که حالت «خشیت» داشته باشد. قرآن چند جا تأکید می کند: (یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَیْبِ.)(انبیاء: 49) (إِنَّما تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّکْرَ وَ خَشِیَ الرَّحْمنَ بِالْغَیْبِ) شرط تأثیر موعظه در انسان این است که در دل، حالت خشیت داشته باشد. برای اینکه خشیت در او پیدا شود، باید از حالت قساوت، سختی و سرمستی دربیاید; فرموده است: «فَیَقْسُوَ لِذَلِکَ قَلْبُکَ وَ قَاسِی الْقَلْبِ مِنِّی بَعِیدٌ.» کسی که دلش قساوت دارد، مبتلا به غرور است; همان شادی های نابخردانه، و وقتی از آن ها نجات پیدا می کند که قساوت دل از بین برود، و برای رفع قساوت، باید حالت خشیت در دل پدید بیاید. پس تلاش کن تا حالت خشیت پیدا کنی، تا دلت از آن حیات حیوانی بمیرد و با حیات انسانی زنده شود. چنین انسانی وقتی به ارزش های معنوی توجه پیدا می کند، با خدا انس می گیرد و کوچکی خودش در مقابل خدا درک می کند، دیگر از آنچه مظاهر غفلت، دنیاگرایی و دنیازدگی است، زده می شود، علاقه ای به آن ها ندارد، به زخارف دنیا دل بستگی ندارد.
     برای مثال، اگر یک دانه برلیان قیمتی تحصیلش برای انسان میسّر باشد کاری می کند که آن را به دست بیاورد. اما اگر کسی دنبال آن نمی رود و در عوض، دنبال یک خرمهره رنگارنگ زرق و برق دار می گردد نشانه آن است که درک ندارد برلیان چقدر ارزشمند است، دلش متوجه چیزهای بی ارزش شده. اگر واقعاً فهمید که خرمهره ارزشی ندارد و با آن قابل مقایسه نیست، به آن اعتنایی نمی کند. تا وقتی درکش بچگانه است، فقط زرد و سبز و سرخ سرش می شود، دنبال این چیزهای رنگارنگ است، اما وقتی سر عقل آمد و فهمید این ها ارزشی ندارند، این ها را دور می ریزد.
شهرت; موجب دوری از خدا و مانع تکامل معنوی
کسی که فهمید لذت های دنیا در مقابل لذت های معنوی و اخروی و انس با خدا و رسیدن به قرب الهی ارزشی ندارند، این ها از خرمهره هم نسبت به برلیان پست ترند، دیگر اهتمامی به آن ها ندارد، این ها را جمع نمی کند، با این ها بازی نمی کند; دور می ریزد تا بچه ها بروند با این ها بازی کنند. اگر کسی لذت انس با خدا را درک کرد و به درگاه الهی پذیرفته شد و فهمید چه راهی باید برود و به کجا خواهد رسید، دیگر به لباس نو و کفش نو و این ها اعتنایی ندارد. این ها همه بچگانه اند; او باید بپسندد. دیگر آنچه مایه شادی بچه هاست دل او را نمی لرزاند. اگر چیزی هم در اختیارش باشد، رها می کند و آن ها را به بچه هایی می دهد که به آن ها علاقه دارند. به همین دلیل، مؤمن وقتی قلبش نورانی می شود و با خدا انس می گیرد دیگر اهمیتی نمی دهد که لباسش نو باشد: «وَ کُنْ خَلِقَ الثِّیَابِ»، بلکه وقتی لباس کهنه است موجب می شود حالت خشیت و شکستگی اش ادامه پیدا کند; لباس نو ـ بالاخره ـ خوشایند آدمی است و چه بسا دیگران با یک چشم حسرت به لباس او نگاه کنند و همین موجب شود دوباره به آن تمایل پیدا کند. اما وقتی لباس کهنه باشد، نه مردم به آن اهمیتی می دهند، نه او دل باخته نظر مردم می شود که بخواهد کاری بکند که مردم خوششان بیاید. خدا باید خوشش بیاید، وگرنه ارزش این چیزها مثل ارزش همان مهره های زرد و سرخ است در مقابل دانه های برلیان. خدای متعال به حضرت موسی(علیه السلام) می فرماید: فکر لباس نو نباش; به عکس، سعی کن همیشه لباست کهنه باشد تا مردم توجهشان جلب نشود، به تو خیره نشوند، تو را به حال خودت بگذارند.
     برای کسانی که در صدد تکامل خودشان هستند توجه مردم مصیبتی است! وقتی می بینند دیگران به آن ها سلام می کنند، احترام می گذارند، حواسشان پرت می شود، دیگر نمی توانند توجه قلبی خود را حفظ کنند. آن ها که در راهند، دلشان با جای دیگری انس دارد، نه تنها لذت نمی برند از اینکه مردم به آن ها توجه کنند، بلکه ناراحت هم می شوند; چون مانع می شود از اینکه توجه کنند و تمرکز پیدا کنند به آنجایی که باید متوجه باشند. این «سلامٌ علیک»ها و احترام ها موجب می شود که آن ها خواه ناخواه توجهی بکنند، جوابی بدهند و همین آن ها را از محبوبشان جدا می کند. به همین دلیل، خدا به حضرت موسی(علیه السلام)می فرماید: لباست کهنه باشد، میان مردم هم ناشناس باش. سعی نکن شهرت پیدا کنی، هر جایی می روی بگویند: آقای فلان، حضرت آیة اللّه فلان! چه فایده ای دارد مردم تو را بشناسند؟ اهل آسمان باید تو را بشناسند، فرشتگان خدا باید تو را بشناسند، اولیای خدا باید تو را بشناسند. مردمی تو را بشناسند که نفع و ضری برایت ندارند، چه فایده دارد جز اینکه مزاحمت شوند؟ پس سعی کن در میان مردم ناشناس باشی، اما بین اهل آسمان شناخته شوی.
شهرت مطلوب
البته این دستورالعمل ها گاهی هم جنبه افراطی پیدا می کنند. این یک ارزش است که انسان طوری باشد که چشمان مردم به او خیره نشوند. یکی از چیزهایی که مذموم است «لباس شهرت» است; یعنی انسان جوری لباس بپوشد که مردم به او خیره شوند، انگشت نما شود. این صرف نظر از ضررهای اجتماعی، از نظر اخلاقی هم مضر است; حواس دیگران را پرت می کند. آن ها که به فکر ترقّی روحانی و معنوی شان هستند و دلشان می خواهد دایم متوجه معبودشان باشند، پرهیز می کنند از اینکه شناخته شوند. ولی گاهی از همین دستورات سوء استفاده می شود; یعنی کسانی می گویند: برویم در گوشه ای دیری، صومعه ای، غاری زندگی کنیم، در شهری که اصلا هیچ کس ما را نشناسد، هیچ جا رفتوآمد نکنیم تا مبادا مردم ما را بشناسند; چون ناشناس بودن مطلوب است! پس حضور در اجتماعاتی که خدا دستور داده است چه می شود؟ برای اینکه خدمت به خلق خدا کنیم، کمک به ضعفا، به کسانی که احتیاج به ارشاد دارند، کسانی که علم می خواهند علم بیاموزند، این ها بدون زندگی اجتماعی ممکن نمی شوند. در زندگی اجتماعی هم تا وقتی مردم کسی را نشناسند، به او مراجعه نمی کنند. کسی را که ندانند عالم است یا جاهل، نزدش درس نمی خوانند. باید بدانند عالم است تا بروند نزدش درس بخوانند. و بسیاری از خدمت های دیگر و عبادت هایی که انسان می تواند انجام بدهد. این ها کم و بیش جنبه اجتماعی دارند و خواه ناخواه لازمه شان هم نوعی شناخته شدن است. اگر کسانی بخواهند مطلقاً شناخته نشوند و در اجتماع انزوا و اعتزال اختیار کنند، این افراط است; چون از نعمت های خدا و وظایفی که باید انجام بدهند و خدمت هایی که باید بکنند و عبادت هایی که باید در این راه انجام بدهند و به کمالاتی برسند، از این ها محروم می شود. حتی موجب می شود که انسان نتواند تکلیف واجبش را هم انجام دهد. امر به معروف، نهی از منکر، ارشاد گم راه، تعلیم جاهل و بسیاری از خدمات اجتماعی وقتی میسّر می شوند که انسان در جامعه شناخته شده باشد. منظور از این تعبیرات تعدیل آن حالات افراطی است; یعنی مادام که این مسئله برای تو هدف است که مردم تو را بشناسند و به تو احترام بگذارند و این برایت یک بت می شود، این کار نکن. اگر خود این کار برایت مطلوبیت ذاتی دارد، سعی کن کسی تو را نشناسد. اما اگر انسان می خواهد شناخته شود تا بتواند به کسانی که احتیاج دارند رسیدگی کند ـ مثلا، جاهل هستند بدانند این عالم است و بتواند به آن ها تعلیم بدهد و یا سایر کارهایی که احتیاج به شهرت دارد ـ این کار لازم است. از افراط و تفریط، هر دو، باید پرهیز کرد.
     حاصل آنکه اگر شناخته شدن بین مردم، شهرت و جاه خودش برایت مطلوب ذاتی بودمذموم است. این بتی برای توست. اما اگر این ها وسیله ای هستند برای اینکه بتوانی عبادت خدا کنی و وظایف اجتماعی ات را انجام بدهی نه تنهامذموم نیستند، بلکه مطلوب هم هستند و گاهی وجوب مقدّمی هم پیدا می کنند.
     پس این جور نباشد که اگر انسان دید بعضی از بزرگان کم و بیش از مشهور بودن بدشان نمی آید یا کتاب که می نویسند اسم خودشان را هم پشتش می نویسند تا معلوم باشد این کتاب برای چه کسی است، بگوییم: این کارها همه مذمومند. آن شناخته شدنی مذموم است که خودش مطلوب بالذات باشد، هدف باشد. اما اگر وسیله ای برای خیر رساندن به مردم و انجام وظایف باشد مطلوب است; همان گونه که کسب امور دنیوی وقتی برای رضای خدا و انجام وظایف باشد مطلوب است. مال و ثروت هم اگر برای خدمت به خلق خدا باشد، مطلوب است. وقتی مال دنیا مذموم است که خودش برای انسان مطلوبیت داشته باشد; یعنی انسان مال پرست شود، نه اینکه مال را جمع کند تا بتواند به دیگران خدمت کند.
ارزش توجه به دیگران
از جمله سفارش های خدا به حضرت موسی(علیه السلام) این است که سعی کن لباست کهنه باشد، اما دلت نو باشد: «خَلِقَ الثیابِ، جدیدَ القلبِ.» «دلت نو باشد» یعنی چه؟ یعنی قلبت فعّال باشد و اثر خود را ببخشد، اهل فکر باشی، اهل احساس باشی، دلسوز مردم باشی. این حالات همه برای قلب هستند. اگر کسی بی رگ باشد، هر محرومی را ببیند متأثر نشود، انسان خوبی نیست. انسان باید احساس داشته باشد و در جهت مطلوب از احساساتش استفاده کند. اینکه انسان هیچ کس را دوست نداشته باشد، چیز خوبی نیست. این همه که نسبت به محبت مؤمنان به همدیگر سفارش شده، برای چیست؟ انسان باید قلبش عطوف باشد، باید کسانی را که با خدا ارتباطی دارند دوست بدارد و این وسیله ای بشود برای اینکه هم بتواند به آن ها خدمت کند و هم بتواند یک جامعه همبسته و هماهنگ به وجود بیاورد تا همه بتوانند در مسیر صحیح قدم بردارند. به هر حال، قلبی که سه خاصیت مزبور در آن باشد (خشوع، دوری از شهرتگرایی، فعالیت)، قلبی است که کهنه نیست، مرده نیست، زنده، فعّال و کارآمد است. باید کاری کرد دل این جور باشد.
     اگر انسان افسرده شود، که نه حال نماز داشته باشد، نه حال درس خواندن، نه با کسی صحبت کند، نه با همسرش، نه با بچه هایش، این به چه دردی می خورد؟ این هنری نیست، این گونه حزن هیچ وقت مطلوب نیست. اینکه در روایات از «حزن» تعریف شده، منظور حزن سازنده است; حزنی است که موجب شود انسان از گناهانش توبه نماید، پیش خدا گریه کند، تضرّع داشته باشد، نه حزنی که بازدارنده باشد و حتی اعمال واجبش را هم نتواند انجام دهد; نه نماز درستی بخواند، نه کار درستی در اجتماع انجام دهد. اینجا تازگی، نشاط و فعالیت دل مطلوب است: «تَخْفَی عَلَی أَهْلِ الْأَرْضِ وَ تُعْرَفُ فِی أَهْلِ السَّمَاءِ.»
ارزش خلوت با خدا
به دنبالش هم می فرماید: «حِلْسَ الْبُیُوتِ.» کنایه از این است که گوشه نشین باش، پلاس خانه ات باش. فرش که از خانه بیرون نمی آید این طرف و آن طرف برود، فرش را در اتاق می اندازند. این در مقابل افراط هایی است که انسان هیچ آرامش نداشته باشد، هیچ خلوتی نداشته باشد. اگر انسان رفیقی و دوستی نداشته باشد، در جامعه نباشد، گویا در جهنم است. این حالت بدی است. اما انسان باید طوری باشد که در خلوت هم بتواند به خودش و به خدای خودش بپردازد. این جور نباشد که به هر قیمتی شده است وارد جامعه بشود، در هر خیر و شری وارد شود تا به هر صورت با مردم باشد. اگر ورود به جایی و در گروهی خیر نبود، مطلوب خدا نبود، انسان باید قدرت داشته باشد که کنار بکشد، انزوا اختیار کند. این وقتی میسّر است که انسان قدری به تنهایی و خلوت عادت کرده باشد، وگرنه اینکه شب بخواهد در تنهایی ساعتی با خدا مناجات کند خسته شود ـ چیزی که متأسفانه در بسیاری از اشخاص وجود دارد ـ بسیار ناپسند است.
     اگر اتفاق بیفتد که یک روز در خانه تنها باشیم، تصور می کنیم دنیا برایمان سیاه شده است; گویا از خودمان بدمان می آید، می خواهیم خودمان را فراموش کنیم، می گردیم چیزی پیدا می کنیم خودمان را سرگرم می کنیم تا خودمان را فراموش کنیم. اگر تلویزیونی باشد، فیلمی تماشا می کنیم، اگر نباشد جدولی پیدا می کنیم. جوری خودمان را سرگرم می کنیم، نمی توانیم با تنهایی خودمان کنار بیاییم; یعنی در واقع، با خدای خودمان انسی نداریم. خدا که همه جا هست، عادت نکرده ایم با او انس بگیریم.
     در مقابل، کسانی هستند که وقتی می خواهند در اجتماع با دیگران وارد تعامل بشوند برایشان ریاضت است. فقط وقتی برایشان تکلیف باشد به اجتماع می روند. تکلیف که نداشتند، دنبال جایی می گردند که به خودشان و خدای خودشان بپردازند. اینکه می فرماید: «حِلْسَ الْبُیُوتِ» باشید; یعنی سعی کنید با خلوت انس داشته باشید. این جور نباشد که از تنهایی فراری باشید. آیا همیشه باید در جمع وارد شد، خواه خوب باشد یا بد؟ قرآن می فرماید: (ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهِمْ یَلْعَبُونَ.)(انعام: 91) اینکه انسان در هر جمعی وارد شود به هر کاری بپردازد برای اینکه تنها نباشد، بیکار نباشد، این کار خوبی نیست.
عزلت مذموم ـ ضرورت مشارکت اجتماعی
البته همین جا عرض می کنم که نباید سوء استفاده کرد; یعنی انسان برود درِ خانه اش را ببندد; نه درس بخواند، نه درس بگوید، نه تبلیغ کند و نه خدمت به خلق کند; چون گفته است: «حِلْسَ الْبُیُوتِ» باشید! زیاد دیده ایم اشخاصی که این جور بوده اند. البته امروز به قدری گرایش های مادی زیاد شده اند که این جور انحرافات کم پیدا می شوند. اما می گفتند: روایت داریم که در آخرالزمان «کونوا احلاسَ بیوتِکم»;3 فرش های خانه هایتان باشید. به همین دلیل، هیچ جا نمی رفتند، فقط در خانه می نشستند، ذکر می گفتند و به همین اکتفا می کردند، غافل از اینکه این جور انزوا و اعتزال آن ها را از تکالیف واجبشان محروم می کند. مگر امر به معروف و نهی از منکر از واجبات من و شما نیستند؟ مگر خدمت به خلق خدا، رسیدگی به ضعفا و فقرا وظیفه اجتماعی همه ما نیست؟ دخالت در سرنوشت اجتماعی امروز و فردا واجب است. چه کسی بناست چهار سال بر کشور ما مسلّط شود؟ ما بی تفاوت باشیم، هر که شد، شد؟! این یکی از بزرگ ترین تکالیف ماست. با مصالح امّت اسلامی، با مصالح بیش از شصت میلیون مسلمان سر و کار دارد، بلکه تأثیرش از مرزها هم فراتر می رود. ما بگوییم: هر که شد، شد؟ فرقی نمی کند این باشد یا آن؟ نفعی که به ما نمی رسد، ما که وزیر و وکیل نمی شویم، به ما چه؟! این حرف ها برای آن است که از وظایف اجتماعی مان غفلت داریم. این وظیفه گاهی ممکن است اهمیتش از نماز خواندن بیشتر باشد. آن ها که فکر می کنند انزوا همیشه مطلوب است، از این وظایف محروم می شوند، تارک این گونه وظایف اجتماعی شان می شوند و آن وقت بلاهایی بر اجتماع نازل می شوند که خود این ها هم از آن بلاها در امان نمی مانند.
پی‌نوشت‌ها
--------------------------------------------------------------------------------
1ـ محمّدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج 77، ص 201، روایت 1، باب 8.
2ـ نهج البلاغه، شرح ابن ابی الحدید، ج 10، باب 180، ص 64.
3ـ محمّدباقر مجلسی، پیشین، ج 52، ص 138، روایت 43، باب 22.

تبلیغات