آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۰۲

چکیده

متن

در ادامه مباحث جلسات قبل، حضرت استاد در این جلسه درباره حضور قلب در نماز نکاتی را مطرح کرده اند. در جلسه گذشته، در زمینه راه‌های افزایش حضور قلب در نماز، به سه راه (تفکّر در فواید توجه و ضررهای غفلت، نماز وداع، و توجه به علم و اطلاع مخاطب نماز) اشاره شد. در این درس، ایشان ادامه این بحث را مطرح کرده اند.
مقدّمه
در چند جلسه گذشته، درباره نماز صحبت کردیم که آنچه امثال بنده به عنوان نماز انجام می دهند، با نمازی که اولیای خدا می خوانند و اسلام از ما خواسته است فاصله زیاد دارد و این عمدتاً بر می گردد به اینکه ما در نماز، دلمان حاضر نیست; الفاظی را می خوانیم و حرکاتی را انجام می دهیم و گاهی حتی ممکن است مستحبات زیادی را هم بجا بیاوریم، ولی همه این ها پیکره ای بی جان هستند; چون اثری را که باید ببخشند، نمی بخشند. مطالبی را هم که بزرگان درباره راه کارهای حضور قلب در نماز برای روح بخشیدن به آن بیان کرده اند مرور کردیم تا بلکه در گوینده و شنونده اثری بگذارند و تغییر حالی در ما پیدا شود و نماز ما اندک شباهتی به نماز صالحان و اولیای خدا پیدا کند.
راه‌های افزایش حضور قلب در نماز
خشوع
از جمله مطالبی که باید در باره اش فکر کرد و اندیشید تا شاید در ما اثر بگذارد و نماز ما روحی پیدا بکند، این است که در قرآن کریم تأکید شده که نماز باید با «خشوع» باشد. در ابتدای سوره مؤمنون می فرماید: (قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ هُمْ فِی صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ); مؤمنانی رستگار می شوند که در نمازشان خشوع داشته باشند. در آیه دیگری هم می فرماید: (وَإِنَّهَا لَکَبِیرَةٌ إِلاَّ عَلَی الْخَاشِعِینَ) (بقره: 45) به تعبیر بنده، نماز یک بار گرانی است، مگر برای کسانی که اهل خشوع باشند. آیات زیاد دیگری هم در این باره هستند. روایات هم در این باره فراوانند.
اصلا «خشوع» چیست و چگونه پیدا می شود؟ چه می توان کرد تا آدم در نماز خشوع داشته باشد؟
برای واژه «خشوع»، به سختی می توانیم در فارسی، ترجمه رسایی که کاملا معادل آن باشد، پیدا کنیم. شاید بهترین ترجمه ای که برای خشوع شده، تعبیر «فروشکستگی» است. در قرآن کریم، خشوع درباره چند چیز به کار رفته است: یکی درباره صدا در روز قیامت. از اوصاف قیامت این است که (وَخَشَعَت الْأَصْوَاتُ لِلرَّحْمَنِ فَلَا تَسْمَعُ إِلَّا هَمْساً) (طه: 108) روز قیامت روزی است چنان با عظمت و هیبت که صداها فرو می شکنند. در نتیجه، سخنی جز به آهستگی شنیده نمی شود. هر کس سخنی می گوید، اما چون در محضر الهی است، کسی نمی تواند بلند سخن بگوید; (فَلَا تَسْمَعُ إِلَّا هَمْساً.) این حالت شکسته شدن صدا، که آدم درست صدایش بیرون نیاید و نتواند محکم صحبت کند، اسمش «خشوع صوت» است.
تعبیر دیگری هم درباره «وجوه» به کار رفته است: (وُجُوهٌ یَوْمَئِذ خَاشِعَةٌ)(غاشیه: 2); بعضی چهره ها در قیامت در حال خشوعند. ظاهراً مصداق این آیه وجوه کفّار و عاصیان است. گناه‌کاران در روز قیامت چهره هایشان در هم شکسته است. در این باره در جایی می‌فرماید: (خَاشِعَةً أَبْصَارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ)(قلم: 43); از چنین رخسارهایی ذلّت می بارد. در اینجا هم خشوع به عنوان صفت برای وجوه آمده است. این واژه به صورت های دیگری هم ذکر شده است.
اگر بخواهیم حالت خشوع را تصور کنیم، اول باید توجه داشته باشیم که «خشوع» یک حالت تصنّعی نیست. آدم می تواند بدنش را به حالتی که دلش می خواهد در بیاورد یا صدایش را به صورتی شکسته کند، ولی این ادای خشوع در آوردن است، خود خشوع نیست. خشوع حقیقی از دل سرچشمه می گیرد; اول باید دل بشکند. در آیه شریفه می فرماید: (أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ) (حدید: 16); آیا هنگام آن نرسیده است که مؤمنان دلشان برای یاد خدا بشکند؟ این شکستن دل یعنی چی؟ دل چطور بشکند؟ چطور ما در نماز خشوع داشته باشیم؟ ما معمولا دل شکستگی را ـ که در عربی می گویند: «انکسار القلب» ـ وقتی به کار می بریم که نیاز شدیدی داشته باشیم، دستمان از همه جا بریده شده باشد، امیدمان از همه جا قطع شود; آن وقت دلمان می شکند. ولی خشوع چیزی فراتر از این است. این جور دل شکستگی خشوع نیست.
توضیح آنکه: ما انسان ها برای خودمان هویّتی و شخصیتی یا ـ بفرمایید ـ انانیتی قایلیم. ریشه همه نقایص انسان هم به همین دلیل است. وقتی اشکال این کار روشن می شود که ما در مقابل خدا هم انانیتی داشته باشیم. نسبت به انسان های دیگر انانیت داشتن زشت است، اما آن قدر زشت نیست که موجب سقوط انسان شود و کارش را بی ارزش کند، ولی وقتی انانیت در مقابل خدا مطرح می شود، آنکه ته دلش و زبان حالش این باشد که تو یکی، من هم یکی! این زمینه گم راهی ها و فسادها و انحراف هاست و تا آنجا می کشد که می گوید: (أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلَی)(نازعات: 24); این سخن فرعون بود. ریشه هر نوع گناهی نوعی انانیت است. مضمون آیه شریفه این است: کسانی که خدای خود را هوای نفسشان قرار دادند، در نتیجه قوای ادراکی شان هم منحرف گردید، چشم و گوش آن ها بسته شد، دلشان کور شد و خدا آن ها را گم راه کرد. چنین کسانی هیچ راهی برای هدایت نخواهند داشت: (فَمَن یَهْدِی مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ)(روم: 29) این نشان می دهد که ریشه همه کوردلی ها و انحراف از حق این است که آدم خودش را به جای خدا بنشاند. وقتی آدم احساس کند انگیزه اش برای کار، میل و دلخواه خودش است ـ می پرسی: چرا این کار را می کنی؟ می گوید: چون دلم می خواهد ـ این همان مصداق (اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ)(جاثیه: 23) است. اما کسی که اعتقاد حقیقی به خدای متعال دارد، می داند که همه هستی از اوست و ما هیچ چیزی از خودمان نداریم و واقعاً بنده ایم و از بنده جز بندگی نشاید. انسان باید ایمان حقیقی به خداوند داشته باشد و دایم این طور باشد که ببیند خدا از او چه می خواهد. اگر از او سؤال شود که چرا حرف زدی، در جواب بگوید: چون خدا امر کرده است; اینجا خدا خواسته حرف بزنم. اگر گفتند: چرا سکوت کردی؟ بگوید چون خدا خواسته است. چرا بلند شدی؟ چون خدا خواسته است. چرا نشستی؟ چون خدا خواسته است. اما وقتی می گویند: چرا این کار را کردی، می گوید چون دلم می خواهد (اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ)، دلش را به جای خدا نشانده است. آنجا که باید خدا باشد، هوای نفس بر وجودش حاکم شده است. این وقتی اوج می گیرد و رسوخ پیدا می کند به آنجا می رسد که می گوید: (أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلَی); خدای شما منم، خدای خودم هم خودم هستم، همه باید مرا اطاعت کنند و تابع من باشند.
هر وقت ما احساس کردیم که انگیزه حرکاتمان دلمان است، بدانیم که داریم به طرف هواپرستی می رویم. هر وقت خواستیم بر دیگران تسلّط داشته باشیم و دیگران تابع ما شوند، ما دستور دهیم و آن ها عمل کنند، باید بدانیم که داریم به طرف فرعونیت می رویم. نه تنها او خدای خود را خودش می دانست، تابع هوای نفسش بود، می خواست خدای دیگران هم باشد. جوان ها از اول عمر تمرین کنند; تا هنوز صفات رذیله در آن ها رسوخ نکرده است، سعی کنند برای حرکات خودشان انگیزه الهی پیدا کنند، ببینند خدا می خواهد کجا حرکت کنند و درصدد این نباشند که دیگران را تابع خود کنند; همیشه تابع این باشند که خودشان خدمت دیگران را انجام دهند. اگر این دو تمرین را داشته باشیم (همیشه سعی کنیم به دیگران خدمت کنیم; نخواهیم از دیگران کار بکشیم)، روح فرعونیت در ما ضعیف می شود و به دام فرعونیت نمی افتیم. اگر سعی کنیم در هر کاری ببینیم وظیفه مان چیست، خدا از ما چه می خواهد، به دام (اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ)گرفتار نمی شویم.
مراتب خشوع: به هر حال، انسان پیش از آنکه بر اساس تربیت انبیا ساخته شود یا خودش را بسازد، حالت منیّت در او هست. به تدریج، باید این را اصلاح کرد. بعضی ها هستند که منیّت در آن ها محکم شده است; مثل یک دیوار بتونی، به آسانی نمی شکند: (لَا یَکُونُوا کَالَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَیْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ.) (حدید: 16) در آیه ای درباره وصف قساوت دل های بنی اسرائیل می فرماید: (ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُم مِّن بَعْدِ ذَلِکَ فَهِیَ کَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا یَتَفَجَّرُ مِنْهُ الأَنْهَارُ وَإِنَّ مِنْهَا لَمَا یَشَّقَّقُ فَیَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاء.)(بقره: 74) سنگ هم گاهی می شکند و آبی از آن درمی آید، اما بعضی دل ها آن قدر سخت هستند که هیچ نمی شکنند، حتی قطره اشکی از آن ها ظاهر نمی شود. این ها از سنگ هم سخت ترند. در مقابل، بعضی دل ها زود می شکنند، اثر شکستگی در آن ها ظاهر می شود; مثل دیواری که ترک بردارد. این یک مرحله خشوع است. گاهی این حالت قوی تر می شود; مثل سنگی که شکاف بردارد. گاهی این حالت قوی تر می شود; مثل اینکه به یکباره سقفی فرو بریزد، انانیت آدم فرو می ریزد. گاهی هم به جایی می رسد که مثل ظرف نشکن که یکباره وقتی می شکند، پودر می شود; آن چنان در هم می شکند که دیگر چیزی جزئی از آن قابل رؤیت نیست. این حالت خشوع است. خشوع این است که آدم بشکند. اگر دل شکست، در قیافه هم اثر می گذارد; خواه ناخواه اثر شکستگی در قیافه هم ظاهر می شود. وقتی حرف می زند، در صدایش هم ظاهر می شود. اگر آدم با چنین حالتی نماز بخواند، همان است که می فرماید: (قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذِینَ هُمْ فِی صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ.)
خشوع این نیست که آدم تصنّعی در نماز لحنش را جوری تغییر دهد یا سرش را کج کند این ها تصنّع است، خشوع نیست. خشوع وقتی است که اول دل بشکند، دیوار منیّت بشکند، سقف خودپرستی فروبریزد.
آیا اصلا خشوع کار درستی است؟ آن ها که با خدا رابطه ای ندارند، اصلا این کار را درست نمی دانند، این را نشانه ضعف می شمارند; یعنی آدم دلش بشکند، اشکش جاری شود و حالت خشوع پیدا بکند، این را نشانه ضعف اعصاب می دانند. اما آن ها که خدا را می شناسند و عظمت او را درک می کنند، می بینند که اگر این جور نباشد عیب است. اصلا اقتضای فطرت همین است که وقتی انسان چیزی در مقابل خدا ندارد این حالت به او دست می دهد، و اصلا اشتباه می کرد که برای خودش استقلال و انانیتی قایل بود. بنابراین، وقتی از آن حالت اشتباه درمی آید، حالش تغییر می کند.
این هایی که ما می گوییم چیزهایی هستند که یا از دیگران شنیده ایم یا خوانده ایم; می گوییم تا ان شاءاللّه در خودمان هم اثر بگذارند. قرآن کریم در وصف خودش می فرماید: ویژگی قرآن این است که انسان ها وقتی آن را می شنوند، به طور طبیعی این حالت در آن ها پیدا می شود که مو بر اندامشان راست می شود: (کِتَاباً مُّتَشَابِهاً مَّثَانِیَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ) (زمر: 23); آن ها که ایمان دارند نشانه ایمانشان این است که وقتی آیات قرآن را می شنوند، در یک لحظه مو بر اندامشان راست می شود، بدن آن ها دانه دانه می شود. البته این یک حالت آنی است، باقی نمی ماند، ویژگی خاصی هم دارد. شبیه یک حالت انعکاسی است. به طور طبیعی، وقتی آدم صدایی را ناگهانی بشنود، تکان می خورد. این اختیاری هم نیست، مگر افراد استثنایی. روان شناسان می گویند: این حالت انعکاسی است که به طور طبیعی و غیراختیاری در آدم پیدا می شود. گاهی آدم در یک شرایط ادراکی خاصی، این حالت برایش پیدا می شود که مو بر بدنش راست می شود. ان شاء اللّه خدا توفیق بدهد آدم چنین حالی پیدا کند، آن وقت ببیند چطور می شود!
فرض کنید آدم وارد خانه ای بشود ـ خانه خودش یا خانه دیگری ـ و مطمئن است که کسی در خانه نیست، لباسش را در می آورد تا به کارهای شخصی اش بپردازد; مطمئن است که کسی او را نمی بیند. اما ناگهان صدایی می شنود. ابتدا تکانی می خورد: کسی اینجا نبود! این یک حالت طبیعی است; فوراً ذهن در مقام تفسیر آن برمی آید: این صدا چه بود؟ احتمال می دهد که ـ مثلا ـ چیزی افتاده باشد، یا صدای گربه ای باشد، یا نه، انسانی وارد خانه شده است. ولی چون مطمئن بوده که کسی در خانه نیست، این احتمال برایش ضعیف است. اگر یکباره ببیند در باز شد و کسی آمد، حالتی پیدا می کند ترس گونه. این ترس آگاهانه نیست، اما حالت، حالت خاص روانی است که نمی توان آن را درست توصیف کرد. در یک لحظه این حالت برایش پیدا می شود تا فوراً این سؤال را جواب دهد که این شخص کیست و اینجا چه کار دارد تا واکنش مناسبی در برابر آن پیدا کند. یک بار فکر می کند که این شخص دزد است، در این حالت، به دنبال این فکر، حالت انعکاسی ترس آگاهانه پیدا می کند. اما اگر ببیند یکی از دوستانش یا اعضای خانواده است، این حالت عوض می شود و آرامشی به او دست می دهد.
دلی که با خدا آشنا نیست، وقتی صدایی بشنود که گویا خدا دارد با او سخن می گوید ـ مثل کسی که در خانه تنها بود و متوجه نبود کسی هست و فکر می کرد هیچ کس نیست، ناگهان وقتی صدایی بیاید ـ تغییر می کند: (تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِینَ یَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ) پس آن ها که ایمان دارند، وقتی متوجه شدند که خدا حضور دارد و خدا با آن ها سخن می گوید، (ثُمَّ تَلِینُ جُلُودُهُمْ وَقُلُوبُهُمْ إِلَی ذِکْرِ اللَّهِ)، هم پوستشان نرم می شود، هم دلشان با خدا انس می گیرد; نه تنها ناراحت نمی شوند، بلکه می گویند: اشتباه کردیم اول غفلت کردیم، یادمان نبود که خدا اینجا حضور دارد، اما حالا فهمیدیم که دوست مهربانی حضور دارد; کسی که ما از حضور او لذت می بریم. اما کسی که با خدا آشنایی ندارد پس از اینکه متوجه شد خدا حضور دارد و با او سخن می گوید اصلا ناراحت نمی شود. مانند این، در آیه ای دیگر اشاره می فرماید: (وَإِذَا ذُکِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ) (زمر: 45) وقتی کلام خدا را می شنوند و خدا به وحدت و یگانگی یاد می شود، اصلا اشمئزاز پیدا می کنند; نمی خواهند اصلا این حرف ها برایشان مطرح شود. درست مقابل آن هایی که آمادگی داشته باشند پس از آن حالت ابتدایی که برایشان پیش می آید، خودشان را در حضور خدا می بینند و بر حسب مراتب معرفتشان و به اندازه ای که از عظمت خدا درک می کنند، شکستگی و خشوع برایشان پیدا می شود.
برای تقریب به ذهن، فرض کنید سربازی سر پستش فکر می کند کسی نیست، استراحت کرده است. ناگهان می بیند فرمانده اش بالای سرش است. حدس می زنید که یک سرباز در این صورت، چه حالتی پیدا می کند; حالت انفعال شدیدی پیدا می کند، خجالت می کشد; انفعال و خجالت همراه با ترس. از یک سو، هیبت فرمانده اش، و از سوی دیگر، ترس و خجالت که از حضور فرمانده اش غافل بوده است. این حالت مرتبه ای از خودباختگی است. هرقدر فرمانده مقامش بالاتر باشد، به همان اندازه حضور او عظمت بیشتری دارد و آن حالت انفعال شدیدتر است. نسبت معکوس برقرار است بین شدت انفعال و درک عظمت. هرقدر حس کند که او عظمتش بیشتر است این انفعال بیشتر می گردد. در مثال قبلی گفتم: گاهی یک شکاف نازک در دیوار پیدا می شود و گاهی یک شکاف عمیق، و گاهی هم دیوار فرو می ریزد. این بستگی دارد به آنکه تا چه اندازه عظمت خدا را درک کند و باور نماید.
لذت خشوع: این حالت انفعال که کمابیش  هر کسی در زندگی به نحوی برایش پیش می آید شبیه ترین چیز به حالت خشوع است. خشوع این است که آدم خودش را ببازد. برای مثال، فرض کنید کسی مدتی خودش را مقابل دیگران که دارای موقعیتی هستند دارای شخصیت معرفی کرده بود. ولی یکباره مشتش باز می شود; مثلا، خودش را امین معرفی کرده بود، ولی معلوم می شود خیانت کرده است; خودش را عالم معرفی کرده، ولی معلوم می شود بی سواد است. در این صورت، حالت انفعالی برایش پیدا می شود. گاهی در برخی تعبیرها می گویند: «فلانی بُرید.» نشانه این حالت آن است که یکباره خودش را ببازد، بی اختیار اشک از چشمش جاری شود. ترسیدی؟ چیه؟ نه، یک حالت انفعالی است. ما تصور می کنیم اشک فقط از سر ترس جاری می شود، آن هم ترس از عذاب جهنم. وقتی که آدم از عذاب جهنم می ترسد گریه می کند، معمولا این را «بکاء من خوف الله» می گویند. ولی گریه انواع زیادی دارد; یکی از انواع گریه، گریه در حال خشوع است; یعنی وقتی که آدم می برد، حس می کند چیزی در چنته ندارد، سرمایه اش را باخته است; سرمایه وهمی که برای خودش درست کرده بود; وقتی شخصیتش در مقابل مردم فرو می ریزد. آدم باید آبرویش را حفظ کند، خودش را نبازد ـ خدا نکند آبروی آدم جلوی دیگران بریزد، بخصوص کسانی که با آن ها رودربایستی دارد ـ ولی در مقابل خدا این جور نیست. هرقدر آدم کاملا ببُرد و صاف شود و خود را همان گونه که هست ـ که از خودش هیچ ندارد ـ حس کند و به میدان برود، هم پیش خدا عزیزتر می شود، هم راه تکاملش بازتر می گردد. و عجیب این است که در جاهای دیگر، وقتی آدم می برد، وقتی می شکند و خرد می شود، بدترین عذاب را می کشد; برایش خیلی سخت است. اما به عکس، وقتی آدم در مقابل خدا این حالت برایش پیدا می شود، لذت می برد. بعضی بزرگان می گویند: لذتی که آدم از این حالت در مقابل خدا پیدا می کند، وقتی که اشکش از روی خشوع جاری می شود، از همه لذت های دنیا بیشتر است; آرزو می کند: ای کاش هیچ چیز دیگری نبود، جز همین حال، و همیشه این حال برایش باقی بود! چرا؟ چون این خشوع، فطری است. اصلا انسان یعنی: چیزی که در مقابل خدا هیچ ندارد و همه هستی اش به این است که خودش را وابسته به خدا ببیند. این شخص ترسی ندارد، نگرانی ندارد. درست است که می شکند و اثر آن شکستگی جاری شدن اشک است، اما از این شکستن هیچ ناراحت نمی شود. از این حالتش لذت هم می برد. هستند کسانی که حاضرند بهترین لذت های دنیایی و مادی را یکجا بدهند، برای اینکه لحظه ای این حال برایشان ایجاد بشود.
به هر حال، اگر آدم توانست و خدا به او توفیق داد و حالی پیدا کرد و شکست خود را در مقابل خدا یافت; موجودی های وهمی و سرمایه های دروغین راکه برای خودش قایل بود، استقلالی را که برای خودش در مقابل خدا قایل بود و می گفت: تو یکی، من هم یکی، فرو ریختند و دید در مقابل خدا هیچ ندارد، به یک تشبیه، مثل مومی شد در دست خدا و فهمید که هر چه دارد از اوست، اگر کمالی هست، جمالی هست، علمی هست، قدرتی هست، همه پرتویی از قدرت بی نهایت اوست، وقتی فهمید از خودش چیزی ندارد، در این صورت، در مقابل خدا حالت شکستگی پیدا می کند.
این شکستگی مراتبی دارد. از تأمّل در آیات الهی این مراتب به دست می آیند: (إِذَا تُتْلَی عَلَیْهِمْ آیَاتُ الرَّحْمَن خَرُّوا سُجَّداً وَبُکِیّاً) (مریم: 58) و در آیه دیگری می فرماید: (یَبْکُونَ وَیَزِیدُهُمْ خُشُوعاً.) (اسراء: 109) بنابراین، چنین نیست که انسان خاشع در یک حال باقی بماند. ممکن است خشوع مراتب عالی هم داشته باشد; همانند مثالی که عرض کردم که وقتی بشکند و پودر شود. گاهی ممکن است آدم چنان بشکند که دیگر هیچ ذرّه ای از وجود خودش را نبیند. چنین حالی در نماز، می تواند انسان را به معراج ببرد. «الصلاةُ معراجُ المؤمِن»1 شرطش این است که با خشوع همراه باشد، با شکستگی همراه باشد.
برای اینکه این حالت در ما پیدا شود، در حدی که می توانیم، باید مقدّماتی را فراهم کرد، یکی از راه هایش این است که قدری درباره عظمت خدا بیندیشیم. عرض کردم که وقتی آدم خودش را خرد شده می بیند، فرو می ریزد و وجودش را با عظمتی که در مقابل خود حس می کند مقایسه می نماید. در مثالی که عرض کردم، می بیند ناگهان شخصی بالای سرش ایستاده است. هر قدر عظمت او را بیشتر درک کند، حالت انفعال بیشتری پیدا می کند و خودش را کوچک تر می بیند; چون خودش را با او مقایسه می کند. وقتی دید شخصیت باعظمتی حضور پیدا کرده است، له می شود. این بستگی دارد به اینکه چقدر برای او عظمت قایل باشد و چه اندازه این احساس عظمت برایش پیدا شود و درک کند. اگر ما بتوانیم قدری درباره عظمت خدا بیندیشیم و آن وقت، وجود ناقص و حقیر خودمان را با عظمت الهی مقایسه کنیم، این حالت خشوع به طور طبیعی در ما بیدار می شود. اما چه کنیم که عظمت خدا را بشناسیم؟
ما در کتاب ها و درس ها، با مفاهیمی آشنا می شویم که خدا عظمت دارد. اما این یعنی چه؟ «وجود فوق مالایتناها و مالایتناها» و از این جور چیزها در فلسفه و عرفان و کلام می خوانیم. اما این ها مفاهیم هستند. این ها در دل خیلی اثر نمی کنند; می توانند کمک اِعدادی باشند، اما به شرط اینکه اول زمینه قلبی فراهم شود. اگر سعی کنیم این حالت حقارت خودمان را در مقابل عظمت خدا قدری ملموس کنیم، یعنی قدری بیشتر مجسّم کنیم که در مقابل موجود عظیمی هستیم، آن وقت می توانیم تا حدی حالت خشوع را کسب کنیم. اما چگونه می توان عظمت خدا را درک کرد. ان شاء الله جلسه آینده خدمتتان عرض می کنم.
پی‌نوشت
--------------------------------------------------------------------------------
1ـ امام خمینى، سرالصلاة یا معراج السالکین و صلاة العارفین، ج 1، ص 27 به نقل از: محمدباقر مجلسى، اعتقادات، ص 39، به نقل از رسول خدا(صلى الله علیه وآله).

تبلیغات