آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۰۲

چکیده

متن

از نظر هگل، وجود چون تعیّن ندارد، صفت هم ندارد. این وجود به موجود تبدیل می‏شود. این وجود محدود، به ربط مطلق و به وجود لنفسه متبدّل می‏گردد. عدم مطلق و یا عدم محض، بی‏تعیّن و فاقد کثرت است. موجود، هستی متعیّن است. تعیّن او، تعیّنی وجودی است. به سبب همین تعیّن، تغیّرپذیر و محدود است. بنابراین، وجود محض و عدم محض یکی هستند، ولی آنچه حقیقت دارد نه وجود است، نه عدم، بلکه این است که وجود به عدم و عدم به وجود درآورده می‏شود.
تفسیر دیدگاه‏های هگل، این فیلسوف غامض‏گو و پیچیده‏نویس، در میان دانشوران و اهل فن، ماجرای درازی دارد. اما آنچه پیداست این است که تفسیر و برگردان دیدگاه‏های هگل از زبان اصلی خود، برای اندیشه‏وران جامعه اسلامی ما هماره تازگی داشته و دارد. این مقاله، برگردان بخشی از مقاله «وجود» از بیست مقاله هگل، توسط استاد شهید آیت‏الله دکتر بهشتی است. این نوشته پس از حدود سه دهه، اکنون برای اولین بار، توسط یکی از شاگردان آن شهید تنظیم و در اختیار علاقه‏مندان قرار می‏گیرد.
وجود،2 بدیهی3 بی‏تعیّنی4 است عاری از تعیّن،5 در برابر ماهیت یا هر قیدی که ماهیت6 بتواند در خود داشته باشد. این وجود ـ غیر مضاف ـ وجود است، آن‏گونه که خود هست و بی‏واسطه به ذهن می‏آید.
وجود چون تعیّن ندارد، صفت هم ندارد، ولی این بی‏تعیّنی فقط در برابر وجود متعیّن،7 صفت آن می‏شود؛ زیرا وجود متعیّن از آن نظر که متعیّن است،8 نقطه مقابل وجود مطلق است، ولی بدین سان، همین اطلاق و نامتعیّن بودن، خود به صورت صفت و کیفیتی برای وجود درمی‏آید. از اینجا روشن خواهد شد که:
ـ وجود با همان مفهوم نخستینش، باز با خود تعیّنی دارد.
ـ این وجود9 به موجود10 متبدّل می‏شود.11
ولی این وجود محدود ـ یعنی موجود ـ از میان برمی‏خیزد و به ربط مطلق و بی‏حدّ و نهایت وجود با خودش، یعنی به وجود لنفسه متبدّل می‏گردد.12
بخش نخست: وجود
الف. وجود
وجود، وجود محض، بی‏هیچ صفت و تعیّن دیگر، در این مفهوم مطلق و بدیهی‏اش، نه مثل دارد، نه ضد. بنابراین، منشأ هیچ کثرتی نیست، نه در درونش و نه نسبت به برون. هر صفت و تعیّن و کثرتی برای او فرض شود که به تمایز و تکثّر و گوناگونی در درونش یا نسبت به برونش منتهی گردد، خود به خود از وجود محض بودن خارج می‏شود.
بنابراین، وجود به این معنا، همان بی‏وصفی و بی‏تعیّنی و بی‏محتوایی محض است.
در مفهوم وجود محض هیچ صورت حسّی13 به ذهن نمی‏آید، «اگر در این مورد اصولا بتوان از تصوّر سخن گفت»، یا بگوییم وجود محض تصوّری محض است درون تهی؛ یعنی بدون محتوا و ما بازاء. با مفهوم وجود محض هیچ صورت عقلی14 نیز به ذهن نمی‏آید، یا اگر بگوییم اندیشه‏ای15 محض، درون تهی و بدون ما بازاء است بنابراین، وجود عام بدیهی واقعاً هیچ و معدوم16 است، نه بیش و نه کم.
ب. عدم
عدم مطلق یا عدم محض همسانی ساده با خویشتن است، بی‏تعیّن و بدون مابازاء و فاقد کثرت و تمایز در درون خود،17 تا جایی که بتوان در مورد عدم از صورت حسّی یا صورت عقلی سخن گفت. عدم نوعی تفاوت و تغایر است،18 خواه با آن صورتی19 به حسّ یا عقل درآید، خواه نه.
به هر حال، صورت حسّی یا عقلی عدم برای خود، دارای معنایی است، متمایز از معانی دیگر. بنابراین، عدم در حسّ20 و اندیشه ما وجود دارد، یا از این بالاتر، عدم همان صورت ذهنی خیالی یا عقلی محض درون تهی و بدون مابازاء است؛ چیزی نظیر آن صورت حسّی یا عقلی بدون مابازاء که وجود بود. بنابراین، عدم همان تعیّن،21 یا از این هم بالاتر، همان بی‏تعیّنی است، و بنابراین، از نظر کلّی، همان است که وجود محض است.
ج. شدن
1. اتحاد وجود و عدم: بنابراین، وجود محض و عدم محض یکی هستند، ولی آنچه حقیقت دارد نه وجود است، نه عدم، بلکه این است که وجود به عدم و عدم به وجود درآورده می‏شود22 ـ نه درمی‏آید. حقیقتْ تمایز آن‏ها از یکدیگر نیست، بلکه این است که آن دو در عین اینکه یکی نیستند و با یکدیگر تمایز کامل دارند، از یکدیگر جدا هم نیستند، بلکه جدایی‏ناپذیرند، و هر یک مستقیما در دیگری محو می‏گردد. بنابراین، حقیقت آن دو همین جنبش محو شدن مستقیم هر یک در دیگری ـ یعنی «شدن» ـ است؛ جنبش و حرکتی که در آن هر دو از یکدیگر متمایزند، ولی تمایزی که خود مستقیما دچار انحلال می‏شود و از میان برمی‏خیزد.
حاشیه «1»: معمولا «هیچ»23 در برابر «چیزی» قرار داده می‏شود. «چیزی» عبارت است از: موجود معیّنی متمایز از چیز دیگر. بنابراین، «هیچ، لاشی‏ء» که نقیض «چیز، شی‏ء» است، عدم غیر خاص و متعیّن است. پس خودش هم عدم مشخص و متعیّنی24 است.
ولی در این بحث، باید هیچ را به معنای عدم بی‏تعیّن25 گرفت. اگر قرار بود به منظور دقت و صحّت بیشتر مطلب، در برابر «وجود»26 به جای واژه «هیچ»27 واژه «نبود»28 به کار برده شود، باز هم با توجه به نتیجه نهایی، چیزی جز آن به دست نمی‏آمد؛ زیرا در واژه «نبود» به «بود» توجه شده است. در واژه «هیچ»، در حقیقت «بود» و نقیض آن در یک کلمه ادا شده‏اند؛ همان‏گونه که در واژه «شدن» چنین است. ولی به هر حال، در آغاز با صورت و شکل مقابله، یعنی نسبت و رابطه، کاری نیست، بلکه با عدم بدیهی مجرّد و انتزاعی، عدم محض و نفی بدون نسبت و رابطه، همان که اگر کسی بخواهد می‏تواند از آن صرفا به کلمه «لا، نه» تعبیر کند.
اندیشه ساده وجود محض را اول بار، الیائیان، بخصوص پارمنیدس، به عنوان تنها امر مطلق و دارای حقیقت بر زبان آوردند. عبارات کوتاهی که از پارمنیدس باقی مانده نشان می‏دهند که این اندیشه با نشاط خالص تفکّر و تعقّل برای اول بار، به وسیله او با تجرید ذهنی کاملش به ذهن آمده و در حیطه تصوّر و تعقّل قرار گرفته است: «فقط وجود است که واقعیت دارد و عدم هیچ واقعیتی ندارد».
در نظام‏های فکری شرق، بخصوص در نظام بودایی، این نکته معروف است که اصل مطلق عدم و خلأ است.
هراکلیت ژرف‏اندیش در برابر هر یک از این تجریدهای ساده یک جانبه، تصور جامع و برابر شدن را پیش کشید و گفت: «وجود و عدم به یک اندازه ناچیزند« و اضافه کرد: »همه چیز جریان دارد»؛ یعنی آنچه هست، شدن است.
مثل‏های معروف، بخصوص در شرق که «همه چیز، هرچه هست، در همان آغاز تولّدش نطفه زوال را با خود دارد»، و به عکس «مرگ گام نهادن به زندگانی نوین است» در حقیقت، همین اتحاد و جود و عدم را بیان می‏کنند.
ولی این عبارت‏ها بر زیربنایی استوارند که گذرگاه در کنار آن قرار دارد. وجود و عدم به همان صورت که در زمان متعاقب به نظر می‏رسند، از یکدیگر مجزّا نگه داشته می‏شوند، نه در صورت عقلی مجرّدشان، و بنابراین، نه بدان صورت که آن دو بنفسه و فی‏نفسه یکی هستند.
«از عدم، عدم برمی‏آید» یکی از عباراتی است که در مابعدالطبیعه برای آن اهمیت زیادی قایل شده‏اند. در این جمله، باید یا صرفا نوعی صنعت ـ یعنی آوردن مترادفات در پی یکدیگر ـ را دید، که معنایی افاده نمی‏کند: عدم عدم است. یا اگر در آن «شدن» معنای واقعی را تشکیل می‏دهد، باز هم در تعبیر «از عدم، عدم برمی‏آید» عملا از شدن خبری نیست؛ زیرا در این تعبیر، عدم همان عدم مانده است. شدن مشتمل بر این معناست که عدم عدم نمی‏ماند، بلکه به غیر از خود، یعنی به وجود متبدّل می‏شود.
با کنار نهادن جمله «از عدم، عدم برمی‏آید»، در متافیزیک دوره‏های بعد، بخصوص مابعدالطبیعه مسیحی، در حقیقت مابعدالطبیعه مدّعی گذار از عدم به وجود شد. اگر این‏ها هم این جمله را به عنوان جمع بین امور، یا صرفا به صورت تصویری ذهنی اخذ کرده باشند، در این صورت، در این ناقص‏ترین اتحاد، یک نقطه حفظ شده، که در آن وجود و عدم به هم می‏رسند و تمایز آن‏ها از بین می‏رود. اهمیت شایان جمله «از عدم، عدم برمی‏آید، عدم همان عدم است» در تضاد آن با شدن، به طور کلی، و از همین طریق، با ایجاد جهان از عدم است. آن‏ها که حتی با تعصّب و اصرار مدّعی‏اند که «عدم همواره عدم است» توجه ندارند که با این ادعا، ناخودآگاه به وحدت وجود مطلق29 الیائیان و وحدت وجود اسپینوزایی ملتزم می‏شوند. آن بینش فلسفی که اساس آن را «وجود فقط وجود است» و «عدم فقط عدم است» تشکیل می‏دهد، خود به خود به مکتب عینیت30 منتهی می‏شود. همین عینیت مطلق31 در حقیقت، ماهیت وحدت وجود است.
اگر این نتیجه که «وجود و عدم یکی هستند» عجیب نماید یا تناقض‏آمیز و نامعقول به نظر برسد، نباید بدان اعتنا کرد، بلکه باید از این شگفت‏زدگی در شگفت شد که خود را در فلسفه این چنین نو و بدیع نشان می‏دهد، ولی فراموش می‏کند که در این علم قواعدی مطرح می‏شوند بکلی جدا و مغایر با وجدانیات متعارف و آنچه به نام «فهم عمومی و متعارف انسان» نامیده می‏شود، و ضرورت ندارد که حتما فهم سالم هم باشد، بلکه فهمی است پرورده شده و معتاد به تجریدهای ذهنی، به عقاید دینی، یا از آن بالاتر، به اعتقادات خرافی به مجرّدات. وگرنه هیچ دشواری در این وجود ندارد که این اتحاد وجود و عدم در هر نمونه، در هر امر عینی یا ذهنی نشان داده شود. باید درباره وجود و عدم، همان گفته شود که در مطالب بالا درباره بی‏میانجی32 و با میانجی 33 [این دومی مشتمل است بر عطف نظر از یکی بر دیگری، یعنی بر نفی]؛ یعنی اینکه در آسمان و زمین هیچ چیز یافت نمی‏شود که در خود، وجود و عدم ـ هر دو ـ را با هم نداشته باشد. البته چون در اینجا به هر صورت از یک «امر» و یک «واقعیت» سخن به میان می‏آید، آن قواعد یکسره خلاف حقیقت نیستند، آن طور که در وجود و عدم هستند،34 بلکه کیفیتی دیگر ـ مثلا به صورت «مثبت» و «منفی» ـ به تصوّر می‏آیند؛ آن یک وجود متعیّن و مضاف، و این یک عدم متعیّن و مضاف. ولی مثبت و منفی، به صورت زیربنای مجرّد خود، آن یک مشتمل بر وجود است، و این یک مشتمل بر عدم.
حتی در خدا، صفاتی از قبیل «فعّال بودن، خالق بودن و قدیر بودن» اساسا آهنگ صفات سلبی دارند،35 و بنابراین، این صفات در حقیقت، مبیّن امری دیگرند، ولی توضیح حسّی این ادعا از راه مثال در اینجا بکلی زاید می‏نماید.
به دلیل آنکه این اتحاد وجود و عدم به عنوان نخستین حقیقت، یک بار و برای همیشه مبنای اصلی قرار می‏گیرد و مایه اصلی همه مطالب آینده را تشکیل می‏دهد، بنابراین، غیر از خود شدن، همه مطالب و قواعد منطقی دیگر، مانند موجود و کیفیت و به طور کلی، همه مفاهیم فلسفه، مثال‏ها و نمونه‏های این اتحادند.
ولی شاید به این فهم ـ به اصطلاح ـ عمومی، دست نخورده و سالم انسانی تذکّر داده شود که باید بکوشد در این نپذیرفتن و مردود شمردن جدا نبودن وجود و عدم برای خود مثالی بیابد که در آن، وجود و عدم جدا از یکدیگر به دست آیند. (شی‏ء از سنخ حدّ و نهایت، یا نامتناهی، و خدا از سنخ فعل ـ همان‏گونه که جلوتر ذکر شد.) فقط مفاهیم ذهنی و بی‏محتوای «وجود و عدم» هستند که این‏گونه مجزّایند. این‏ها هستند که هر شعوری آن‏ها را بر واقعیت و حقیقت، بر جدا نبودن آن دو، ـ که همه جا در برابر ما قرار دارد ـ ترجیح می‏دهد.
کسی نمی‏تواند درصدد آن باشد که با آن آشفتگی‏های فکری و ذهنی، که وجدان و شعور معمولی در برخورد با چنین قانون منطقی بدان دچار می‏گردد مقابله کند؛ زیرا این آشفتگی‏ها تمام شدنی نیستند. فقط می‏توان چند تا از آن‏ها را ذکر کرد: یکی از عوامل گوناگون این در هم بر هم شدن ذهن این است که شعور آدمی برای این قانون تجریدی و مطلق منطقی، صور ذهنی یک واقعیت عینی را پیش می‏کشد، ولی فراموش می‏کند که در اینجا بحث از چنین واقعیت عینی نیست، بلکه سخن صرفا از وجود و عدم محض و مطلق است، و تنها باید این دو را در ذهن داشت.
وجود و عدم یکی هستند. بله این‏ها یکی هستند، خواه من باشم، خواه نباشم، خواه این خانه باشد، خواه نباشد، خواه این صد دینار در ملکیّت من باشد، خواه نباشد.
این نوع استفاده و نتیجه‏گیری از این قاعده منطقی معنای آن را کاملا عوض می‏کند، اصل قاعده درباره وجود محض و عدم محض است، ولی در استفاده‏ای که از آن به عمل آمد، به جای آن، از وجود خاص و عدم خاص سخن به میان آمد. همان‏گونه که گفته شد، در اینجا صحبت از وجود خاص نیست. وجود خاص، وجود محدود و متناهی وجودی است که معطوف و مضاف به وجود دیگر است؛ او محتوایی است که با ضرورت محتوایی دیگر، در ارتباط با همه عالم قرار دارد. با توجه به این پیوستگی همه جهان، که هر تغییری تابع آن است، مابعدالطبیعه توانسته مدّعی شود که اگر یک ذرّه کوچک در جهان متلاشی شود، همه جهان متلاشی خواهد شد؛ ادعایی به صورت تکرار مدّعا. در محاکماتی که در جهت مخالف قاعده مورد بحث صورت می‏گیرند، به نظر می‏رسد که یک چیز بود و نبودش یکسان و بی‏تفاوت نیست، نه به خاطر بود و نبودش،36 بلکه به یعنی نه خاطر هویّت و خصایصی که آن را به شی‏ء دیگر وابسته و مرتبط می‏سازد. وقتی یک هویّت، موجود خاصّ عینی است، این موجود، چون خاص و متعیّن است، ارتباطی گوناگون با یک هویّت دیگر دارد. بنابراین، برای این موجود، بی‏تفاوت و یکسان نیست که یک هویّت دیگر، که با آن در ارتباط است، در عالم عین وجود دارد یا ندارد؛ زیرا در پرتو همین ارتباط است که این موجود، چنین هویّت و ماهیتی دارد. در عالم تصوّر نیز مطلب همین‏گونه است.
2. مراحل37 شدن: شدن، پدید آمدن و ناپدید گشتن، عبارت است از: جدا نبودن وجود و عدم، نه وحدتی که از وجود و عدم انتزاع شود، بلکه نوع خاصی از اتحاد وجود و عدم که در آن، وجود همچون عدم است، نه آنکه وجود و عدم، هر یک از غیر خود نامجزّا باشد. بنابراین، وجود و عدم دارای چنین وحدتی هستند؛ وحدتی فقط به صورت محو شدن، به صورت از میان برداشته شدن آن دو از استقلالی که در آغاز برای آن‏ها تصوّر می‏شد، به مراحل38 تنزّل می‏کنند؛ مراحلی که باز هم از یکدیگر متمایزند. اما در عین حال، از میان برمی‏خیزند. اگر آن دو را بر مبنای این تمایزشان در ذهن مجسّم کنیم، هریک در خود، چون اتحادی است با دیگری.
بدین سان، شدن مشتمل است بر وجود و عدم، به صورت دو وحدت، که هریک اتحادی است از وجود و عدم، اما به این صورت که یکی از این دو وحدت مستقیما از آن وجود است، اما معطوف بر عدم؛ و دیگری مستقیما از عدم است، اما معطوف بر وجود. به عبارت دیگر، حدود و تعیّنات در این دو اتحاد، ارزش ناهمانند39 دارند.
به این صورت، شدن در وضع و کیفیتی دوگانه40 است: در یکی عدم مستقیم است؛ یعنی از عدم آغاز می‏شود؛ عدمی که معطوف بر وجود است؛ یعنی به وجود متبدّل می‏گردد، و دیگری وجود مستقیم است؛ یعنی از وجود آغاز می‏شود؛ وجودی که به عدم متبدّل می‏گردد: پدید آمدن و سپری گشتن. هر دو یکی هستند؛ یعنی شدن، و بنابراین، این دو جهت متمایز در یکدیگر ادغام و با هم دوشادوش می‏گردند: یکی عبارت است از سپری شدن که وجود به عدم متبدّل می‏شود، ولی همین عدم نیز ضدّ خویشتن است؛ تبدّل به وجود، پدید آمدن. این پدید آمدن همان جهت دوم است که عدم به وجود متبدّل می‏شود. ولی همین وجود نیز از میان برمی‏خیزد و در حقیقت، تبدّل به عدم است؛ سپری شدن. و چنین نیست که هر یک از این دو در برابر دیگری از میان برخیزد،41 بلکه هر یک به خودی خود، از میان برمی‏خیزد و به خودی خود، ضد خویشتن است.
3. از میان برخاستنِ شدن: این تعادل، که پدید آمدن و سپری شدن نسبت به هم دارند، در بادی نظر، همان شدن است. ولی این تعادل نیز به نوبه خود، در راه به سوی «وحدت آرام»42 است. در شدن، وجود و عدم فقط به صورت محو شده تحقّق دارند، ولی شدن وقتی شدن است که تمایز این دو محفوظ باشد. بنابراین، محو و فنای وجود و عدم به معنای محو و فنای شدن، یا حتی فنای فنا و محو محو است. شدن ناآرامی بی‏امانی است که به مقصد و غایتی آرام43 فرو می‏ریزد.
این مطلب را این‏طور هم می‏توان بیان کرد: شدن فنای وجود در عدم، و فنای عدم در وجود، و فنای وجود و عدم در هر دو است، ولی در عین حال، شدن بر تمایز این دو تکیه دارد. بنابراین، شدن ضدّ خویشتن است؛ زیرا در خود، به عناصری وحدت بخشیده که ضدّ یکدیگرند. طبیعی است که چنین اتحادی از درون متلاشی می‏گردد.
این مقصد و غایت همان وجود فانی شده است، اما نه به صورت عدم، وگرنه بازگشت و سقوط و تنزّل به یکی از دو تعیّن و کیفیتی بود که از میان برخاستند، نه غایت و مقصد عدم و وجود. شدن، وحدت وجود و عدم است؛ وحدتی که به بساطت آرام متبدّل گردیده است. ولی این بساطت44 آرام باز «وجود» است، اما دیگر وجود لنفسه45 یعنی وجودی که مقابل داشته باشد، نیست. نیست، بلکه تعیّن و تشخّص همه46 است.
شدن در مرحله انتقال به اتحاد وجود و عدم ـ اتحادی که خود دارای وجود و واقعیت است یا شکل وحدت یک جانبه و مستقیم این مراتب را دارد ـ همان «موجود» است.
بخش دوم: موجود (هستی متعیّن)
موجود، هستی متعیّن است. تعیّن او تعیّن وجودی است؛ یعنی کیفیت. به سبب همین کیفیت خویش است که «چیزی» است در مقابل «چیز دیگر»، تغیّرپذیر است و محدود، نه تنها محدود در برابر چیز دیگر، بلکه در ذات به طور مطلق تعیّنی عدمی دارد. این جنبه عدمی آن نخست در برابر «شی‏ء متناهی» نامتناهی47 است. این تقابل ذهنی و مجرّد، که در آن این تعیّن‏ها تجلّی می‏کنند، در بی‏نهایت خالی از تقابل، یعنی در «وجود لنفسه»، «برای خود بودن» منحل می‏شوند.
بنابراین، مبحث «موجود» سه بخش دارد:
الف. موجود صرفا از نظر موجود بودن؛
ب. چیز و چیز دیگر، تناهی؛
ج. نامتناهی بودن کیفی.
الف. موجود بما هو موجود
نخست باید در موجود: (1) از آن نظر که «موجود» است، تعیّن آن؛ (2) به صورت یک «کیفیت» باز شناخته شود، ولی این تعیّن را باید در این یا آن تعیّن موجود به عنوان «حقیقت»48 و «نفی»49 تلقّی کرد. ولی موجود در این تعیّن‏ها، در واقع در خود منعکس است و از این نظر: (3) شی‏ء متحقّق و موجود است.
ب. موجود به طور کلّی
از «شدن»، «موجود» به دست می‏آید. موجود یکی بودن ساده وجود و عدم است. به خاطر این سادگی است که موجود شکل یک «بی‏میانجی» را دارد. میانجی آن ـ یعنی شدن ـ در ورای آن قرار گرفته و از میان برداشته شده است. به همین دلیل، موجود در شکل یک امر اوّلی و بی‏واسطه ظاهر می‏شود که از آن بر خواهد آمد.50
موجود نخست در تعیّن یک جانبه، وجود است. در همان وقت، تعیّن دیگری که در بردارد ـ یعنی عدم ـ در برابر همین اوّلی به وجود رو می‏آورد.
این امر دیگر صرفا وجود نیست، موجود است؛ زیرا از نظر تحلیل لفظی و ریشه‏یابی، «وجود» در محل و مکان معیّن است،51 ولی تصوّر محل و مکان به این مرحله مربوط نیست.
پی‏نوشت‏ها
--------------------------------------------------------------------------------
1 ـ در سال‏های 1356ـ1355 مرحوم استاد شهید آیت‏اللّه بهشتی طی جلسات هفتگی در قم «فلسفه هگل» را برای جمعی از فضلا تدریس می‏کردند. اینجانب نیز توفیق حضور در این جلسات را داشتم. در این جلسات، استاد شهید به مناسبت بحث درباره وجود از دیدگاه هگل، بخشی از مقاله «وجود» از بیست مقاله هگل را از متن آلمانی آن ترجمه نمودند که اینجانب آن ترجمه را یادداشت و تنظیم نمودم که هم‏اکنون در اختیار علاقه‏مندان قرار می‏گیرد
2 ـ هستی.
3 ـ اوّلی ضروری، آنچه در درکش به درک چیز دیگری قبل از آن یا مقارن آن نیازی نیست، و مستقیما، بی‏واسطه و بی‏میانجی، درک می‏شود.
4 ـ مطلق، بدون قید و خصوصیت و کیفیت.
5 ـ حد داشتن.
6 ـ چیستی.
7 ـ وجود محدود
8 ـ بما هو متعیّن.
9 ـ وجود مطلق که اطلاق قید آن است.
10 ـ وجود رابط محمولی.
11 ـ یعنی ذهن در برخورد با همین مفهوم وجود مطلق، نخست به موجودات خارجی، که محدود و دارای ماهیت‏اند منتقل می‏شود، نه به وجود تام کامل که ماهیتش همان امنیّت او است. توجه به وجود تام در مرحله اخیر رخ می‏دهد.
12 ـ یعنی وجود ربطی و معنای حرفی که هویّتش عین فنا در وجود واجب است. (وجود به معنای اسمی).
13 ـ Ansckauen.
14 - Denken.
15 ـ Denken.
16 ـ شبیه آنچه از کلمات شیخ اشراق برمی‏آید، که وجود امری است بدیهی ولی صرفا اعتباری و انتزاعی که جز در ذهن تحقّقی ندارد، آنچه در خارج تحقق و عینیّت دارد (موجود) ماهیات‏اند، یا به گفته عدّه‏ای دیگر، حصص وجودند؛ یعنی وجودهای تعیّن و محدود؛ همان که هگل از آن به در کتاب Dasein تعبیر کرده است. از معاصرانْ دکتر شریعتمداری در کتاب فلسفه، ص 339 ـ 334نیز همین نظر را دنبال کرده، در آن مرحله از تفلسف که انسان هنوز به شناخت حقیقةالوجود به عنوان تنها واقعیت عینی که در عین وحدت کثرت نیز دارد - آن هم کثرت در مراتب - قایل نشده، خود به خود به همین نظر متمایل می‏شود.
17 ـ لاممیز فی الاعدام من حیث العدم.
18 ـ شاید مقصود این باشد که مفهوم عدم پس از توجه به تفاوت و تغایر یک چیز با چیز دیگر، به ذهن می‏آید.
19 ـ یعنی صورتی ذهنی برای خود عدم. بدیهی است که عدم صورت ذهنی ندارد، نه در حس و خیال و نه در عقل.
20 ـ شاید در این موارد، اولی این باشد که در ترجمه صورت خیالی آورده شود، همان‏گونه که در سطر بعد آمده است.
21 ـ یعنی تفاوت و تغایر.
22 ـ این عبارت تأکید دارد که فعل مجهول آورده شود، نه فعل معلوم. در این استعمال، با حرف اضافه آمده است. یعنی استحاله شدن از حالی به حالی دیگر. برای مترجم هنوز روشن نیست که از این فعل با این حرف اضافه و این معنا چگونه فعل مجهول با معنای روشن و متناسب با این مطلب می‏توان ساخت. قابل توجه اینکه در بند دوم از بحث «شدن»، سطر20، ص112، اصل کتاب برای بیان همین مطلب، فعل معلوم آورده نه مجهول.
23 ـ هیچ در اینجا در ترجمه Nichto آورده شده است، در مطالب قبل، کلمه Nichts به عدم ترجمه شده است. همان‏گونه که پیداست، این‏دو ترجمه کاملا هماهنگ‏اند. در تعبیرات فلسفی خودمان می‏گوییم: «وجود مساوق شیئیت است.» بنابراین، عدم مساوق لاشیئیت است. لاشی‏ء یعنی «هیچ».
24 ـ عدم اضافی.
25 ـ عدم مطلق.
26 ـ بود.
27 ـ Niehts.
28 ـ Nicktsesk.
29 ـ ذهنی، مجرّد.
30 ـ عینیت خدا و جهان، همه خدایی همه موجودات.
31 ـ یا مجرّد یا ذهنی.
32 ـ بدیهی و اکتسابی.
33 ـ بدیهی و اکتسابی.
34 ـ یعنی قواعد و استنتاجاتی که در تحلیل موجودات عالم با ذهن و فکر متعارف به کار می‏رود، در مورد وجود مطلق و عدم مطلق یکسره از کار می‏افتند، ولی در مورد موجود معدوم یعنی وجود اضافی و نسبی و عدم اضافی و نسبی تا حدودی به کار می‏روند.
35 ـ بازگشت صفات ثبوتی به صفات سلبی: خدا سالم است یعنی جاهل نیست.
36 ـ به خاطر نقش مفهوم وجود و عدم، بلکه به خاطر هویّت عینی‏اش.
37 ـ مراتب، جوانب.
38 ـ مراحل، جوانب.
39 ـ یعنی در پدید آمدن، عدم نسبت به وجود بالفعل است، و وجود نسبت به آن بالقوه، و در سپری شدن بر عکس.
40 ـ یعنی ترکیبی است از دو جریان، و هر جریان مشتمل بر دو جهت.
41 ـ یعنی چنان نیست که وجود موجب زوال عدم یا عدم موجب زوال وجود شود، بلکه هم وجود به خودی خود ناپدید گشتنی است و هم عدم به خودی خود در سیر پدید آمدن و تبدّل به وجود.
42 ـ یعنی وحدت بی‏حرکت.
43 ـ رودخانه‏ای کوهستانی که به دریایی آرام می‏ریزد؛ هر دو آبند، اما اولی ناآرام و دومی آرام. البته در این مرحله، منظور از «دریای آرام هستی» واجب‏الوجود نیست، همین هستی مرحله‏ای و مقطعی است که ثابت و متعیّن می‏باشد.
44 ـ یعنی بسیط بالذّات.
45 ـ یعنی وجود که مقابل داشته باشد، نیست.
46 ـ یعنی وجود در این تقریر جامع، تعیّن وجود و عدم هر دو است.
47 ـ ظاهرا مقصود این باشد که هر موجود، مرکّب از جنبه وجودی و اثباتی که تناهی و محدودی، و اعدام، یعنی جنبه‏های نفیی، نامتناهی است. «سیب» سیب است (متناهی) و انار نیست، گلابی نیست، در نیست و... (نیست‏های نامتناهی)
48 ـ Realitat.
49 ـ Negation.
50 ـ یعنی امور دیگر بر خواهند آمد.
51 ـ معادل آلمانی موجود Da sein است که از بخش Da به معنای «آنجا» و sein به معنای «وجود» ترکیب شده است.

تبلیغات