اخلاق و عرفان اسلامى از دیدگاه استاد مصباح یزدی
آرشیو
چکیده
متن
در جلسات گذشته عرض کردیم که از آیات کریمه قرآن و روایات حضرات معصومین ـ سلام الله علیهم اجمعین ـ استفاده مى شود که ریشه اى ترین عامل سقوط انسان «غفلت» است و متقابلا اولین عاملى که انسان را به طرف کمال و سعادت سوق مى دهد «توجه و تنبّه» است. و عرض کردیم که این توجه، توجه به هر چیزى نیست، بلکه توجه به ضرورى ترین مسائلى است که انسان با آن مواجه است و مهم ترین تأثیر را بر زندگى انسان مى گذارد و آن این است که این عالم هستى و از جمله خود انسان آیا قائم به ذات است یا قائم به غیر.
آیا جز آنچه ما در این عالم ماده و محسوسات، وراى این ها با حواسمان درک مى کنیم و از راه هاى گوناگون به وجودش پى مى بریم، موجودى هست که قائم به ذات باشد و دیگر چیزها قائم به او؟ یا نه، این ها هر کدامشان یک موجود مستقلى هستند و نیازى به ماوراى خودشان ندارند؟ این اساسى ترین سؤال براى انسان است و اگر دقت کنیم تمام مواردى که ما مکلّف هستیم درباره اش فکر کنیم و به آن ها ایمان بیاوریم به همین اصل برمى گردند. همان گونه که بزرگان فرموده اند و بخصوص مرحوم علّامه طباطبائى(قدس سره) در موارد متعددى اشاره کرده اند، همه معارف اسلامى به توحید برمى گردند; یعنى اگر ما پذیرفتیم که این عالم مستقل نیست، قائم به ذات نیست، باید بپذیریم که قائم به یک ذات مستقل غنى است که واجد همه کمالات به صورت بى نهایت است; وقتى او را شناختیم، یعنى به اصل وجودش پى بردیم، نوبت مى رسد به اینکه صفات او را بشناسیم.
توحید; حقیقت دین
همین که مى گوییم کسى هست که قائم به ذات است و آفریننده عالم است، در واقع، این معرفت به صفات هم هست. صفت علم، قدرت، حیات، حکمت، عدل و مانند این ها به توحید باز برمى گردند; یعنى شناخت خدا. «عدل» را هم که ما یکى از اصول مذهب مى شماریم، در واقع تکیه بر صفت خاصى است که بعضى از متکلّمان قبول ندارند. از این نظر، این را به عنوان یک اصل مذهب تلقّى مى کنیم، وگرنه مثل سایر صفات، این هم صفتى از صفات خداست.
وقتى دانستیم که خداوند حکیم و عادل است و این عالم را سرسرى نیافریده ـ چون کار لغو و عبث با حکمت نمى سازد ـ پس هدفى از آفرینش این جهان و از آفرینش انسان داشته است، و به این نتیجه رسیدیم که انسان باید آن هدف را بشناسد و راه رسیدن به آن را تشخیص بدهد و در جهت آن حرکت کند. و چون ادراکات خود انسان براى شناختن این راه کافى نیستند، خداوند باید پیامبرانى را بفرستد. اینجا مسئله نبوّت مطرح مى شود. نبوّت در واقع، نتیجه حکمت الهى است. چون خدا حکیم است و مى خواهد انسان به سرمنزل مقصودش برسد ـ انسانى که راه ها را درست نمى شناسد ـ مقتضاى حکمت این است که پیغمبرانى بفرستد. پس اعتقاد به نبوّت در واقع، از فروع اعتقاد به حکمت الهى است، و مقتضاى حکمت و عدل الهى این است که کسانى که راه را شناختند و درست عمل کردند به پاداش لایقى برسند، و کسانى که تخلّف کردند و عناد ورزیدند به کیفر مناسبى برسند. این موضوع ما را به مسئله معاد مى رساند. اعتقاد به معاد هم به اعتقاد به عدالت و حکمت الهى برمى گردد. پس اصول عقاید و اصول دین ما همه به توحید، یعنى شناخت خدا و صفت حکمت و عدالت او، که مقتضى ارسال انبیا و مقتضى پاداش و کیفر انسان در عالم مناسبى است، برمى گردند. در واقع، اصول دین همه اش خداشناسى است.
در عمل، روح همه اعمالى که انسان را به سعادت مى رساند پرستش و اطاعت خداست، چه در زمینه ارزش هاى اخلاقى که مطرح مى شوند و چه در زمینه وظایف عبادى یا وظایف خانوادگى یا اجتماعى. آنچه انسان را به سعادت مى رساند، یا پرستش مستقیم خداست و یا پرستش از راه اطاعت او. این هم به خداشناسى و خداپرستى برمى گردد. پس حقیقت دین و حقیقت اسلام چیزى جز خداشناسى و خداپرستى نیست که در «لااله الا الله» خلاصه مى شود. «اله» یعنى معبود، یعنى پرستیدنى. پس سخن بر سر پرستش است. چه کسى سزاوار پرستش است؟ معبود یکى است یا بیشتر؟ وقتى پذیرفتیم جز الله کسى پرستیدنى نیست، نوبت مى رسد به اینکه چگونه او را پرستش کنیم. دستورات دین براى نشان دادن راه پرستش خدا هستند.
خلاصه آنکه دین یک کلمه است: «الاسلامُ هو التسلیم.»1; (فَقُل اسلمتُ وجهِىَ للّهِ.) (آل عمران: 20) یعنى اینکه انسان توجهش را به موجودى معطوف کند که همه چیز را از نیستى به هستى آورده و همه چیز قائم به او و تحت اراده و اختیار اوست. پس همه اعمال هم به پرستش خدا مى گردند. به همین دلیل، در تعبیرات قرآنى، روى دو کلمه تکیه شده است: یکى ایمان و یکى عمل صالح. اگر ما فقط بر ایمان یا فقط بر عمل صالح تکیه کنیم، ابهام پیش مى آید: ایمان به چه؟ یا عمل صالح براى چه؟ چون ایمان ممکن است به چیزهاى مختلفى تعلّق بگیرد. آن ها هم که مشرک هستند، به آلهه شان ایمان دارند; طبیعت گراها هم، که مادى هستند، به اعتقاد خودشان، ایمان دارند.
اینکه ملاکِ سعادت «ایمان» دانسته شده، مطلق ایمان است (هر ایمانى)، یا ایمان خاصى موردنظر است؟ البته براى ما، که با معارف اسلامى آشنا هستیم، جاى شکى نیست، اما امروز همه چیز مورد تشکیک واقع شده است; کسانى ـ به اصطلاح ـ قرائتى خاص از ایمان دارند; مى گویند: ایمانى که در اینجا ذکر شده، متعلّقش ذکر نگردیده، پس منظور ایمان به هدف است; هدف هر چه باشد.
انحراف در تعریف «جامعه بى طبقه توحیدى»
پیش از انقلاب، گرایش هاى ماتریالیستى و مارکسیستى مُد بودند. روشن فکرهاى ما(!) کسانى بودند که گرایش هاى ماتریالیستى و مارکسیستى داشتند. در بین کسانى که در ظاهر لباس روحانیت هم به تن داشتند، کسانى پیدا مى شدند که تحت تأثیر همین گرایش ها واقع شده بودند و حتى قرآن را هم بر اساس تفکرات ماتریالیستى تفسیر مى کردند و تفسیرهایشان را هم مى نوشتند و بین پیروانشان توزیع مى کردند. رهبران بعضى از گروه هایشان قبلا درس طلبگى خوانده بودند; «گروه فرقان»، که علاّمه شهید مطهرى را به شهادت رساند، رهبرشان یک طلبه بود. گروه هاى دیگرى هم بودند که یا رهبرشان یا افراد برجسته شان ـ به اصطلاح ـ روحانى بود. آن روزها بعضى از این افراد به ظاهر روحانى تفسیر قرآن مى گفتند و از آیات قرآن قرائت خاصى عرضه مى کردند، یا به قول خودشان برداشت آن ها از قرآن چنین بود. آن وقت ها هنوز اصطلاح «قرائت ه» مطرح نشده بود، مى گفتند: «برداشت هاى خاص». برداشت هاى خاصى داشتند; از جمله مى گفتند: ملاک ایمان، ایمان به هدف است. هدف ما هم عبارت است از برقرارى یک «جامعه تراز نوین توحیدى»; اصطلاحى که آن روزها به کار مى بردند و منظورشان همان کمونیسم مارکسیست ها بود. مى گفتند: جامعه رو به تکامل مى رود و طبقات برداشته مى شوند و همه یک طبقه مى شوند: جامعه بى طبقه. این ها براى آنکه رنگ و لعاب دینى به سخن خود بدهند، اسم آن را گذاشته بودند: «جامعه تراز نوین توحیدى». منظورشان از «توحید» این بود که جامعه بى طبقه باشد، همه یک جور باشند. مى گفتند: «توحید» یعنى برداشتن طبقات. مى گفتند: منظور از توحید، که محور اصلى دین است، یعنى نفى طبقات; همان چیزى که مارکس و انگلس مى خواستند. آن وقت مى گفتند: این ایمان، که در آیات این قدر مورد تأکید واقع شده، ایمان به هدف است. هدف چیست؟ تشکیل جامعه توحیدى. «توحیدى» یعنى چه؟ یعنى بى طبقه، یعنى جامعه اى که اختلاف طبقاتى از آن برداشته شود. مارکسیسم وعده مى داد که در آینده چنین جامعه اى محقق خواهد شد.
به هر حال، اگر کسى روى کلمه «ایمان» تنها تکیه کند و سایر قراین و آیات را در نظر نگیرد چنین مغالطاتى پیش مى آیند. در مورد «عمل صالح» هم همین طور است. (الذینَ آمَنوا و عَمِلوا الصالحاتِ)2 یا (و مَن یَعمَل مِن الصالحاتِ)3تعبیراتى هستند که در قرآن درباره کار شایسته ذکر شده اند. آن ها این جور تفسیر مى کردند: کار شایسته یعنى مبارزه در جهت برقرارى جامعه توحیدى، یعنى مبارزه در جهت مارکسیسم. امروز هم کسان دیگرى بت دیگرى را مطرح کرده اند و آیات و روایات را بر اساس جهالت ها و اغراض شوم خودشان تفسیر مى کنند و اسمش را مى گذارند: «قرائت هاى جدید»، «قرائت هاى نوین». این چیز جدیدى نیست، سابقه دارد، زمان خود پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) هم بود، مى گفتند: تفسیر به رأى. مى گویند: منظور از «آمنو» ایمان مطلق است; ایمان به کرامت انسان، ایمان به اینکه انسان خودش باید سرنوشت خودش را تعیین کند، ایمان به آزادى. این ها مى شوند مبناى ارزش ها. (عملوا الصالحات)هم آن چیزهایى هستند که در جهت تأمین آزادى هاى فردى باشند، آن ها مى شوند «عمل صالح». یعنى درست همان چیزهایى که در عرف قرآن، بت پرستى، هواپرستى و شرک هستند، در نظر آقایان مى شوند «ایمان» و «عمل صالح»، 180 درجه با خواست خدا و پیامبر تفاوت دارد.
ایمان
براى اینکه ما بگوییم «ایمان» یعنى چه، باید به موارد مشابهش توجه کنیم. در موارد متعددى، آیات مصادیق ایمان را ذکر کرده اند; مثلا: (لیسَ البِرَّ اَن تُولّوا وجوهَکم قِبَلَ المشرقِ و المغربِ و لکنَّ البِرَّ مَن آمَن بِاللّهِ و الیومِ الآخِرِ)(بقره: 177) یا آن آیه دیگر که تفاسیر بیشترى دارد و ایمان به ملائکه و کتب و رسل و روز آخر را به عنوان متعلّقات ایمان ذکر کرده است،4ولى کسانى که در دل انحراف دارند، کارى به سایر آیات ندارند، یک جمله را از جایى از قرآن در مى آورند و هر جور دلشان مى خواهد تفسیر مى کنند.
ما چه باید بگوییم؟ چه قرائتى باید داشته باشیم؟ منظور قرآن از «ایمان» چیست؟ اگر هیچ متعلّقى براى ایمان نشناسیم ، از دیدگاه قرآن، ایمان به خدا که هست; یعنى قرآنى که از طرف خدا نازل شده و این همه مردم را دعوت مى کند، آیا در خداپرستى، ایمان به خدا را هم شرط نمى داند؟ مى توانیم بگوییم: متعلّق ایمان یک چیز است. ایمان به خدا، اما با جمیع صفات و لوازمش; همان که قبلا درباره دین گفتیم که دین ایمان به خدا و صفات او مانند علم و قدرت و حکمت مى باشد که لازمه اش ارسال رسل و انزال کتب و بعد هم احیاى انسان ها براى ثواب و عقاب است; همان اصول دین. وقتى گفتیم ایمان به حکمت الهى مقتضى این است که دستگاه نبوّت پذیرفته شود، لازمه اش این است که به محتواى نبوّت هم ایمان بیاوریم، و گرنه چنانچه قبول داشته باشیم که پیامبر، پیامبر خداست و براى هدایت ما آمده، اما کارى نداشته باشیم که چه گفته، آیا این ایمان به نبوّت است؟ یا اینکه ایمان به نبوّت در واقع، ایمان به رسالات نبى است؟
به هر حال، از دیدگاه ما، بلکه از دیدگاه هر عاقلى که بى غرض به قرآن نگاه کند و دنبال حقیقت باشد، متعلّق ایمان «اللّه» است و لوازمش; یعنى اعتقاد به نبوّت و معاد، و ایمان به اینکه آنچه انبیا فرمودند حق است. پس متعلّق ایمان «خد» است و صفات و لوازمش به طور کلى. اگر بخواهیم به صورت تفضیلى هم بگوییم: ایمان به خدا، ایمان به انبیا و رسالت آن ها، ایمان به روز قیامت و حساب و کتاب. متعلّق ایمان در آیاتى از قرآن ذکر شده است; بعضى آیات پنج، شش متعلّق براى ایمان ذکر کرده اند، بعضى جاها یکى دو تا متعلّق; یعنى به تفاوت مقتضاى مقام، روى برخى موارد تکیه شده است که همه برمى گردند به ایمان به خدا.
قبلا اشاره کردیم که ایمان امرى است که کما بیش در اختیار انسان است و از این نظر، با مطلق علم و معرفت تفاوت دارد. براى اینکه انسان به خدا ایمان بیاورد، باید خدا را بشناسد، اما این طور نیست که هر کس دانست خدایى هست ایمان دارد; فرعون هم مى دانست خدایى هست، اما ایمان نداشت; مى گفت: (لَقد عَلِمتُ ما اَنزلَ هؤلاءِ الاّ ربُّ السمواتِ والارضِ)(اسراء: 102)، ولى کافر بود; (وَ جَحَدوا بِها و استیقنَتها اَنفُسهم ظلماً و علوّاً.) (نمل: 14)
پس در ایمان، علاوه بر علم و شناخت، یک امر اختیارى لازم است و آن اینکه دل انسان هم متعلّق علمش را بپذیرد; یعنى بخواهد قبول کند. معناى اینکه «بخواهد قبول کند» یعنى به لوازمش ملتزم باشد، تصمیم داشته باشد که به لوازم ایمان عمل کند. اگر آدم چیزى را مى داند هست، اما به لوازمش هیچ ملتزم نیست و بنا ندارد به یکى از آن ها عمل کند، این ایمان نیست، عین کفر است، بلکه بالاترین درجه کفر است. این فکر «جحد» است; زیرا کافر گاهى از روى جهل چیزى را انکار مى کند، چون نمى داند انکار مى کند کافر است، اما کافر جاهلى است. چنین کافرى اگر جهلش از روى قصور باشد، شاید معذور هم باشد، مستضعف باشد; مستضعفى که ممکن است کافر باشد و حق برایش ثابت نشده باشد. اگر واقعاً نفهمیده و برایش ثابت نشده، حجت بر او قائم نشده، نمى توانسته است بفهمد، معذور است، معاقب هم نیست. اما کسى که دانسته و از روى آگاهى انکار مى کند، این کفر جحود است، مستحق عذاب ابدى است. «جحدْ» عناد و بدترین نوع کفر است.
ایمان ظاهرى; کفر باطنى
پس صرف اینکه انسان چیزى را بداند براى سعادتش کافى نیست. علاوه بر اینکه مى داند، باید بپذیرد، دلش قبول کند; یعنى بنا داشته باشد به لوازمش ملتزم باشد. به همین دلیل است که ایمان بدون عمل مطلقاً قبول نمى شود. اینکه انسان به چیزى ایمان داشته باشد و بنا داشته باشد که اصلا به آن عمل نکند، این کفر است. اما ممکن است که بسیارى از لوازمش را عمل کند و بعضى هایش را بنا ندارد عمل کند. این بحث در جاهاى دیگر کمتر مطرح مى شود، حتى در درس هاى حوزه هم کمتر به این چیزها پرداخته مى شود. اگر کسى به مطلبى و به لوازم یک امرى ایمان داشته باشد و بنا داشته باشد که به بعضى از لوازمش مطلقاً عمل نکند، یعنى معامله کند با اینها ـ معامله باطل ـ این همان است که در قرآن به آن اشاره شده و تجزیه در ایمان است، یا تفرقه بین رسالات: (یُریدونَ اَن یُفرِّقوا بینَ اللّهِ و رُسلِه.) (نساء: 105) در آیه دیگر هم مى فرماید: (یَقولونَ نُؤمِنُ ببعض و نَکفرُ ببعض)(نساء: 150) و در ادامه مى فرماید: (یُریدونَ اَن یتّخذوا بینَ ذلکَ سبیلا.)مى خواهند راه میانه اى انتخاب کنند، بعضى چیزها را قبول کنند، بعضى چیزهایش را قبول نکنند، درشت هایش را قبول کنند ریزهایش را رد کنند، یا وقتى مى بینند فرهنگ دنیا درشت هایش را نمى پذیرد آن ها را رد مى کنند، مى گویند: نه، این ها درست نیستند، قابل قبول نیستند. آن ها که این جور هستند، قرآن مى فرماید: (اُولئکَ هُم الکافرونَ حقّاً.)(نساء: 151) با اینکه به بعضى از محتویات رسالات دین ایمان دارند، شهادتین هم مى گویند، اما در دلشان هست که بعضى از این ها درست نیست; قرآن را هم قابل نقد مى دانند; یعنى بعضى هایش درست است، بعضى هایش درست نیست.
علت کفر آن ها این است که اگر ملاک این است که دلیل داریم بر اینکه خدا مطلبى را نازل کرده، پس چه فرق است بین این مطلب و مطلب دیگر؟ هر دو را خدا نازل کرده است. اگر علت اینکه بعضى مطالب را قبول نمى کنند آن است که با هواى نفسشان سازگار نیست، پس معلوم مى شود آن ها پرستشگر هواى نفس خودشان هستند. آن هایى را هم که قبول کرده اند به خاطر این بوده که با هواى نفسشان سازگار بوده، وگرنه آن ها را هم قبول نمى کردند. این جور ایمان، که از اول بنا داشته باشند بعضى هایش را انکار کنند و بگویند: نه، این ها درست نیستند، اگرچه شهادت هم بدهند که آورنده اش پیامبر است و از طرف خداست و همه انبیا را هم قبول کنند، اما ته دلشان این باشد که بعضى از این ها درست نیستند، چنین ایمانى اصلا کفر است، ایمان نیست; (اولئکَ هُمُ الکافرونَ حقّاً.)
این نکته را هم همین جا باید اشاره کنم که کفر و ایمانى که اینجا مى گوییم غیر از کفر و ایمانى است که در رساله هاى عملیه مى گویند و ملاک طهارت و صحّت ازدواج و مانند این هاست. آن کفر و اسلام ظاهرى است، که اگر کسى شهادتین گفت، مسلمان است، حتى اگر به تفاصیل ـ مثلا، به معاد ـ هم شهادت ندهد; چون معمولا در مسلمان شدن غیر از شهادتین چیز دیگرى را شرط نمى دانند; شهادت به توحید و رسالت. شهادت به همین دو موجب طاهر شدن بدن و مجوّز ازدواج مى گردد، ذبیحه حلال مى شود و از وارث مسلمان ارث مى برند. این ها احکام ظاهرى و براى این دنیا هستند. ولى بسیارى از کسانى که ظاهراً مسلمان هستند، شاید مردم پشت سر آن ها نماز هم بخوانند، در باطن کافرند; براى اینکه آنچه ملاک ایمان است، ایمان به جمیع ماانزل الله است، بدون تجزیه، بدون قید و شرط. باید هر چه را خدا فرموده است قبول کرد، و چون این ها ایمان به بعض ما انزل الله ندارند، به تصریح قرآن (اولئکَ هُم الکافرونَ حقّاً.)اما این کفر معنایش این نیست که نجس مى شوند، مرتد مى شود، زنشان بر آن ها حرام مى شود; نه، این کفر، کفر باطنى و نهایتش جهنّم اخروى است. احکام ظاهرى مال اسلام ظاهرى است. خود قرآن هم صریح فرموده است: (قالت الاعرابُ آمنّا قُل لَم تُؤمنوا و لکن قُولوا اَسلمنا و لَمَّا یَدخلِ الایمانُ فى قلوبِکم)(حجرات: 14)، و گرنه به صرف اسلام ظاهرى، آدم مؤمن نمى شود. ایمان امرى است که باید در قلب وجود داشته باشد. لازمه اش هم التزام عملى به لوازم آن اعتقاد است.
مراتب ایمان
مسئله اى که در اینجا باید به آن توجه کنیم این است که ایمان مراتبى دارد. این جور نیست که وقتى آدم بنا گذاشت به لوازم اعتقادش عمل کند ـ مثلا، در اولین مرتبه ایمان التزام به معتقداتش بدون قید و شرط است ـ معنایش این باشد که دیگر در ایمان کمبودى ندارد. نه، این جور نیست; ایمان مراتب فراوانى دارد. به اصل این موضوع که ایمان قابل کاهش و افزایش است، در آیات قرآن تصریح شده. قریب هشت آیه داریم که دلالت مى کنند بر اینکه ایمان قابل ازدیاد است; از جمله اینکه مى فرماید: (اِنّما المؤمنونَ الّذینَ اِذا ذُکَر اللّهُ وَجِلت قُلوبُهم و اِذا تُلیت علیهم آیاتُه زادتهم ایماناً.)(انفال: 2) مؤمنان کسانى هستند که وقتى خدا یاد مى شود، دلشان مى لرزد. علاوه بر این، وقتى آیات قرآن بر آن ها تلاوت مى شود، بر ایمانشان افزوده مى شود. پس ایمان قابل افزایش است. متقابلا قابل کاهش هم هست. در این مورد، قرآن تصریح کرده است و هیچ جاى شک و شبهه اى ندارد.
اما اینکه ایمان چند درجه دارد، روایات متعرّض این موضوع شده اند، ولى همه این ها اشاراتى کلى هستند. در بعضى از روایات آمده است که ایمان ده درجه دارد و حتى براى بعضى از اصحاب پیامبر هم درجاتش تعیین شده است; مثلا حضرت سلمان در درجه دهم، ابوذر در درجه نهم، مقداد در درجه هشتم قرار داشتند و از همه اصحاب پیامبر کامل تر بودند. در بعضى روایات دیگر، مى فرماید: ایمان داراى هفت بخش است. به هر حال، اجمالا روایات دلالت دارند بر اینکه ایمان درجات متعددى دارد. اما اگر دقت کنیم بین هر درجه و درجه دیگر هم درجات ریزترى وجود دارند. کمیّت هاى متصل تا بى نهایت قابل تقسیم هستند. از یک حالت ایمانى آدم تا حالت دیگرش، فاصله اش امتدادى است که به تقسیمات ریزتر قابل تقسیم است. اگر کسى بگوید مراتب ایمان تا بى نهایت است، حرف گزافى نزده است. آن ها که با ریاضیات آشنا هستند، این مطلب را بهتر مى فهمند. اجمالا ایمان مراتب زیادى دارد.
یکى از راه هاى شناخت اینکه کسى ایمانش بیشتر است یا کمتر، تأثیر در عمل است. بعضى مراتب ایمان هست که لازمه اش این است که شخص به تمام لوازم ایمانش عمل کند و به آن ملتزم باشد; مثلا، اگر ما تمام این ها را صد بخش کردیم، یعنى صد در صد ملتزم است، بعضى ها به 99 درصد عملا ملتزم مى شوند. توجه داشته باشید که اگر شخص از اول بنا را بگذارد بر اینکه به بعضى از چیزها ایمان نداشته باشد، آن ها را باور نکند، ته دلش این باشد که بعضى از محتویات قرآن ـ العیاذ بالله ـ درست نیست، از اول کافر است، بحثى هم ندارد; کافر معنوى و باطنى. اما اگر کسى ایمان دارد، مى گوید همه اش درست است، هر چه پیغمبر آورده یا آن ها که زمان پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) بودند و بر پیامبر اکرم نازل شدند، همه را قبول دارد، اما در عمل سستى مى کند، وقتى هم مخالفت مى کند نمى گوید این دروغ است، مى گوید من توانش را ندارم، این کافر نیست. معمولا علماى اخلاق مى گویند: دو چیز باعث مى شود آدم عصیان کند: غلبه شهوت و غلبه غضب. البته این هم یک نوع تقسیم بندى است.
به هر حال، گاهى آدم حالاتى پیدا مى کند که بر خلاف معتقدات خودش عمل مى کند; این نشانه ضعف ایمان است. اگر کسانى در هر حالى بودند به لوازم ایمانشان عمل کردند، یعنى هیچ گناهى از آن ها سر نزند، در هر شرایطى، هرقدر آن ها را به مرگ تهدید کنند که یک نگاه حرام به نامحرم بیندازند اما این کار را نکردند، این ها معصوم هستند که قدر متیقّن معصومان چهارده نفرند; معصومانى که عصمتشان تضمین شده است. ولى این معنایش آن نیست که هر کس غیر از این چهارده نفر بود، حتماً اهل گناه است. ما به کسان دیگرى هم معتقدیم که این ها اهل گناه نبودند; مثلا، حضرت ابوالفضل، حضرت على اکبر، حضرت معصومه یا حضرت زینب(علیهم السلام). اما اینکه مى گوییم معصومان چهارده نفرند، معنایش آن نیست که دیگران گناه کرده اند. نه، این چهارده نفر کسانى اند که ما باید به عصمتشان اعتقاد داشته باشیم، وگرنه تشیّعمان مخدوش است. بله، ممکن است کسان دیگرى هم باشند که در عمرشان هیچ گناهى نکرده اند.
دو موضوع به ذهنم آمد که ناقلان آن ها موثق هستند و هر دو موضوع در حد تواتر است: یکى داستانى است مربوط به مرحوم سید مرتضى و سید رضى ـ رضوان الله علیهما. نقل مى کنند که در اوایل جوانى شان نزد شیخ مفید(رحمه الله)فقه مى خواندند. شیخ در خواب دیده بود که حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام)امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) را نزد ایشان آوردند که به آن ها فقه تعلیم بدهد. شیخ از این خواب تعجب کرد. صبح دید خانمى آمد و دو پسرش را آورد و به او گفت: علّمهماالفقه. به یاد خوابش افتاد و متوجه شد که تعبیر خواب او، این دو آقازاده بزرگوارند که از سلاله پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)هستند و باید به آن ها فقه بیاموزد. این دو بزرگوار از اول به این صورت تحصیلشان شروع شد. نقل شده است که روزى مى خواستند نماز بخوانند. در فقه خوانده بودند که کسى که از لحاظ تقوا افضل است، بر امامت اولى است. مى خواستند به این مستحب عمل کنند، هیچ کدام هم نمى خواستند به صراحت ادعا کنند که من افضلم. به طور کنایه، مرحوم سید مرتضى خواست به سید رضى بفهماند که من از شما افضلم، آن هم نه به خاطر منیّت، بلکه مى خواست به استحباب عمل کرده باشد; آن کسى امام بشود که افضل است. به برادرش فرمود: خوب است کسى امامت را عهده دار شود که هیچ گناهى مرتکب نشده است. خواست به برادرش بفهماند که من در عمرم مرتکب گناهى نشده ام. سید رضى به حسب نقل، در جواب فرمود: خوب است کسى امام بشود که خیال گناه هم نکرده است! ما چنین بزرگوارانى در تاریخ علم داشته ایم. شاید امروز هم باشند، چه مى دانیم؟ بنابراین، ممکن است انسان هایى باشند که گناه که نکرده اند، خیال گناه هم نکرده اند، و این منافات ندارد با آنکه بگوییم معصومان چهارده نفر هستند. آن ها معصوم مضمون العصمه هستند.
داستانى هم براى دوران اخیر است. از بزرگانى شنیده ام که حیات دارند و افتخار دست بوسى و پابوسى شان را دارم. حضرت آیة اللّه بهجت ـ حفظه اللّه ـ مى فرمودند: وقتى در نجف مشغول تحصیل بودم، گفتند: شخصى از خانواده قاجار، که وقتى کنسول دولت ایران در عراق بوده، آنجا مانده و در نجف مجاور شده است. ایشان وقتى به حرم مى آمد، ما مى رفتیم او را تماشا مى کردیم; آدم رشیدى بود و قد بلندى داشت و مستقیم هم راه مى رفت. مى فرمودند: با اینکه گردنش را راست مى گرفت، خیلى با وقار راه مى رفت; چنان که من حس مى کردم کانّه گردن دیگرى دارد که سرش این جور پایین افتاده. من اوایل او را نمى شناختم، ولى وقار ظاهرى که داشت، همراه با حال معنوى اش براى ما جالب بود. تا اینکه وقتى شنیدیم موقع وفات او رسیده است. دو نفر از بزرگان مراجع، مرحوم آیة الله خوئى و دیگرى ـ ظاهراً ـ مرحوم آیة اللّه میلانى در حال احتضارش به عیادت او آمده بودند. این شخص گفته بود: خدایا، تو مى دانى که من از روزى که به تکلیف رسیده ام تا به حال، یک بار هم عالماً عامداً گناه نکرده ام. ایشان مى فرمودند: بعد از اینکه ما این را شنیدیم، دیدیم این حرف با حالى که من از آن شخص مى دیدیم، مطابقت داشت. با اینکه مدت ها پست دولتى داشت و ـ به اصطلاح ـ کنسول دولت قاجار در عراق بود، ولى اهل گناه نبود. معمولا در حال احتضار انسان به گناهش اقرار مى کند و توبه و تضرّع مى نماید تا مشمول مغفرت و شفاعت قرار گیرد، اما او با این جمله شروع کرد: با اینکه این جور هستم، اما هیچ ندارم; اگر نظر رحمت تو نباشد، استحقاق هیچ پاداشى ندارم; تو به من رحم کن.
منظورم این است که انسان مى تواند صددرصد ملتزم به لوازم ایمان و عقیده اش باشد، به طورى که هیچ گناهى از او سر نزند. کسانى هم ممکن است با اینکه ایمان دارند و بنا دارند که به مقتضاى ایمانشان عمل کنند، اما در اثر ضعف ایمان، دایم افت و خیز داشته باشند; تحت تأثیر وساوس شیطانى واقع شوند و مرتکب گناه گردند. اما بین این دو مرحله چقدر فاصله است! شبیه میل به بى نهایت! مراتب بین یک گناه، دو گناه، هزار گناه، روزى هزار گناه تا تمام عمر چقدر است! از این گذشته، فقط تعداد گناهان هم نیست، توجهات قلبى و مراتب معرفت اهمیتشان بیشتر است. پس ایمان قابل ازدیاد است. انسان باید سعى کند هر روز یک قدم در راه ایمان بردارد تا ایمانش محکم تر شود.
پى نوشت ها
1ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 68، ص 309.
2ـ بقره: 9 و 214 مورد دیگر.
3ـ نساء: 124 و... .
4ـ «آمَنُ الرَّسولُ بما اُنزِلَ الیه من ربّه والمؤمنون کلٌّ آمَن باللّهِ و ملائکتهِ و کُتبه و رُسله...» (بقره: 285)
آیا جز آنچه ما در این عالم ماده و محسوسات، وراى این ها با حواسمان درک مى کنیم و از راه هاى گوناگون به وجودش پى مى بریم، موجودى هست که قائم به ذات باشد و دیگر چیزها قائم به او؟ یا نه، این ها هر کدامشان یک موجود مستقلى هستند و نیازى به ماوراى خودشان ندارند؟ این اساسى ترین سؤال براى انسان است و اگر دقت کنیم تمام مواردى که ما مکلّف هستیم درباره اش فکر کنیم و به آن ها ایمان بیاوریم به همین اصل برمى گردند. همان گونه که بزرگان فرموده اند و بخصوص مرحوم علّامه طباطبائى(قدس سره) در موارد متعددى اشاره کرده اند، همه معارف اسلامى به توحید برمى گردند; یعنى اگر ما پذیرفتیم که این عالم مستقل نیست، قائم به ذات نیست، باید بپذیریم که قائم به یک ذات مستقل غنى است که واجد همه کمالات به صورت بى نهایت است; وقتى او را شناختیم، یعنى به اصل وجودش پى بردیم، نوبت مى رسد به اینکه صفات او را بشناسیم.
توحید; حقیقت دین
همین که مى گوییم کسى هست که قائم به ذات است و آفریننده عالم است، در واقع، این معرفت به صفات هم هست. صفت علم، قدرت، حیات، حکمت، عدل و مانند این ها به توحید باز برمى گردند; یعنى شناخت خدا. «عدل» را هم که ما یکى از اصول مذهب مى شماریم، در واقع تکیه بر صفت خاصى است که بعضى از متکلّمان قبول ندارند. از این نظر، این را به عنوان یک اصل مذهب تلقّى مى کنیم، وگرنه مثل سایر صفات، این هم صفتى از صفات خداست.
وقتى دانستیم که خداوند حکیم و عادل است و این عالم را سرسرى نیافریده ـ چون کار لغو و عبث با حکمت نمى سازد ـ پس هدفى از آفرینش این جهان و از آفرینش انسان داشته است، و به این نتیجه رسیدیم که انسان باید آن هدف را بشناسد و راه رسیدن به آن را تشخیص بدهد و در جهت آن حرکت کند. و چون ادراکات خود انسان براى شناختن این راه کافى نیستند، خداوند باید پیامبرانى را بفرستد. اینجا مسئله نبوّت مطرح مى شود. نبوّت در واقع، نتیجه حکمت الهى است. چون خدا حکیم است و مى خواهد انسان به سرمنزل مقصودش برسد ـ انسانى که راه ها را درست نمى شناسد ـ مقتضاى حکمت این است که پیغمبرانى بفرستد. پس اعتقاد به نبوّت در واقع، از فروع اعتقاد به حکمت الهى است، و مقتضاى حکمت و عدل الهى این است که کسانى که راه را شناختند و درست عمل کردند به پاداش لایقى برسند، و کسانى که تخلّف کردند و عناد ورزیدند به کیفر مناسبى برسند. این موضوع ما را به مسئله معاد مى رساند. اعتقاد به معاد هم به اعتقاد به عدالت و حکمت الهى برمى گردد. پس اصول عقاید و اصول دین ما همه به توحید، یعنى شناخت خدا و صفت حکمت و عدالت او، که مقتضى ارسال انبیا و مقتضى پاداش و کیفر انسان در عالم مناسبى است، برمى گردند. در واقع، اصول دین همه اش خداشناسى است.
در عمل، روح همه اعمالى که انسان را به سعادت مى رساند پرستش و اطاعت خداست، چه در زمینه ارزش هاى اخلاقى که مطرح مى شوند و چه در زمینه وظایف عبادى یا وظایف خانوادگى یا اجتماعى. آنچه انسان را به سعادت مى رساند، یا پرستش مستقیم خداست و یا پرستش از راه اطاعت او. این هم به خداشناسى و خداپرستى برمى گردد. پس حقیقت دین و حقیقت اسلام چیزى جز خداشناسى و خداپرستى نیست که در «لااله الا الله» خلاصه مى شود. «اله» یعنى معبود، یعنى پرستیدنى. پس سخن بر سر پرستش است. چه کسى سزاوار پرستش است؟ معبود یکى است یا بیشتر؟ وقتى پذیرفتیم جز الله کسى پرستیدنى نیست، نوبت مى رسد به اینکه چگونه او را پرستش کنیم. دستورات دین براى نشان دادن راه پرستش خدا هستند.
خلاصه آنکه دین یک کلمه است: «الاسلامُ هو التسلیم.»1; (فَقُل اسلمتُ وجهِىَ للّهِ.) (آل عمران: 20) یعنى اینکه انسان توجهش را به موجودى معطوف کند که همه چیز را از نیستى به هستى آورده و همه چیز قائم به او و تحت اراده و اختیار اوست. پس همه اعمال هم به پرستش خدا مى گردند. به همین دلیل، در تعبیرات قرآنى، روى دو کلمه تکیه شده است: یکى ایمان و یکى عمل صالح. اگر ما فقط بر ایمان یا فقط بر عمل صالح تکیه کنیم، ابهام پیش مى آید: ایمان به چه؟ یا عمل صالح براى چه؟ چون ایمان ممکن است به چیزهاى مختلفى تعلّق بگیرد. آن ها هم که مشرک هستند، به آلهه شان ایمان دارند; طبیعت گراها هم، که مادى هستند، به اعتقاد خودشان، ایمان دارند.
اینکه ملاکِ سعادت «ایمان» دانسته شده، مطلق ایمان است (هر ایمانى)، یا ایمان خاصى موردنظر است؟ البته براى ما، که با معارف اسلامى آشنا هستیم، جاى شکى نیست، اما امروز همه چیز مورد تشکیک واقع شده است; کسانى ـ به اصطلاح ـ قرائتى خاص از ایمان دارند; مى گویند: ایمانى که در اینجا ذکر شده، متعلّقش ذکر نگردیده، پس منظور ایمان به هدف است; هدف هر چه باشد.
انحراف در تعریف «جامعه بى طبقه توحیدى»
پیش از انقلاب، گرایش هاى ماتریالیستى و مارکسیستى مُد بودند. روشن فکرهاى ما(!) کسانى بودند که گرایش هاى ماتریالیستى و مارکسیستى داشتند. در بین کسانى که در ظاهر لباس روحانیت هم به تن داشتند، کسانى پیدا مى شدند که تحت تأثیر همین گرایش ها واقع شده بودند و حتى قرآن را هم بر اساس تفکرات ماتریالیستى تفسیر مى کردند و تفسیرهایشان را هم مى نوشتند و بین پیروانشان توزیع مى کردند. رهبران بعضى از گروه هایشان قبلا درس طلبگى خوانده بودند; «گروه فرقان»، که علاّمه شهید مطهرى را به شهادت رساند، رهبرشان یک طلبه بود. گروه هاى دیگرى هم بودند که یا رهبرشان یا افراد برجسته شان ـ به اصطلاح ـ روحانى بود. آن روزها بعضى از این افراد به ظاهر روحانى تفسیر قرآن مى گفتند و از آیات قرآن قرائت خاصى عرضه مى کردند، یا به قول خودشان برداشت آن ها از قرآن چنین بود. آن وقت ها هنوز اصطلاح «قرائت ه» مطرح نشده بود، مى گفتند: «برداشت هاى خاص». برداشت هاى خاصى داشتند; از جمله مى گفتند: ملاک ایمان، ایمان به هدف است. هدف ما هم عبارت است از برقرارى یک «جامعه تراز نوین توحیدى»; اصطلاحى که آن روزها به کار مى بردند و منظورشان همان کمونیسم مارکسیست ها بود. مى گفتند: جامعه رو به تکامل مى رود و طبقات برداشته مى شوند و همه یک طبقه مى شوند: جامعه بى طبقه. این ها براى آنکه رنگ و لعاب دینى به سخن خود بدهند، اسم آن را گذاشته بودند: «جامعه تراز نوین توحیدى». منظورشان از «توحید» این بود که جامعه بى طبقه باشد، همه یک جور باشند. مى گفتند: «توحید» یعنى برداشتن طبقات. مى گفتند: منظور از توحید، که محور اصلى دین است، یعنى نفى طبقات; همان چیزى که مارکس و انگلس مى خواستند. آن وقت مى گفتند: این ایمان، که در آیات این قدر مورد تأکید واقع شده، ایمان به هدف است. هدف چیست؟ تشکیل جامعه توحیدى. «توحیدى» یعنى چه؟ یعنى بى طبقه، یعنى جامعه اى که اختلاف طبقاتى از آن برداشته شود. مارکسیسم وعده مى داد که در آینده چنین جامعه اى محقق خواهد شد.
به هر حال، اگر کسى روى کلمه «ایمان» تنها تکیه کند و سایر قراین و آیات را در نظر نگیرد چنین مغالطاتى پیش مى آیند. در مورد «عمل صالح» هم همین طور است. (الذینَ آمَنوا و عَمِلوا الصالحاتِ)2 یا (و مَن یَعمَل مِن الصالحاتِ)3تعبیراتى هستند که در قرآن درباره کار شایسته ذکر شده اند. آن ها این جور تفسیر مى کردند: کار شایسته یعنى مبارزه در جهت برقرارى جامعه توحیدى، یعنى مبارزه در جهت مارکسیسم. امروز هم کسان دیگرى بت دیگرى را مطرح کرده اند و آیات و روایات را بر اساس جهالت ها و اغراض شوم خودشان تفسیر مى کنند و اسمش را مى گذارند: «قرائت هاى جدید»، «قرائت هاى نوین». این چیز جدیدى نیست، سابقه دارد، زمان خود پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) هم بود، مى گفتند: تفسیر به رأى. مى گویند: منظور از «آمنو» ایمان مطلق است; ایمان به کرامت انسان، ایمان به اینکه انسان خودش باید سرنوشت خودش را تعیین کند، ایمان به آزادى. این ها مى شوند مبناى ارزش ها. (عملوا الصالحات)هم آن چیزهایى هستند که در جهت تأمین آزادى هاى فردى باشند، آن ها مى شوند «عمل صالح». یعنى درست همان چیزهایى که در عرف قرآن، بت پرستى، هواپرستى و شرک هستند، در نظر آقایان مى شوند «ایمان» و «عمل صالح»، 180 درجه با خواست خدا و پیامبر تفاوت دارد.
ایمان
براى اینکه ما بگوییم «ایمان» یعنى چه، باید به موارد مشابهش توجه کنیم. در موارد متعددى، آیات مصادیق ایمان را ذکر کرده اند; مثلا: (لیسَ البِرَّ اَن تُولّوا وجوهَکم قِبَلَ المشرقِ و المغربِ و لکنَّ البِرَّ مَن آمَن بِاللّهِ و الیومِ الآخِرِ)(بقره: 177) یا آن آیه دیگر که تفاسیر بیشترى دارد و ایمان به ملائکه و کتب و رسل و روز آخر را به عنوان متعلّقات ایمان ذکر کرده است،4ولى کسانى که در دل انحراف دارند، کارى به سایر آیات ندارند، یک جمله را از جایى از قرآن در مى آورند و هر جور دلشان مى خواهد تفسیر مى کنند.
ما چه باید بگوییم؟ چه قرائتى باید داشته باشیم؟ منظور قرآن از «ایمان» چیست؟ اگر هیچ متعلّقى براى ایمان نشناسیم ، از دیدگاه قرآن، ایمان به خدا که هست; یعنى قرآنى که از طرف خدا نازل شده و این همه مردم را دعوت مى کند، آیا در خداپرستى، ایمان به خدا را هم شرط نمى داند؟ مى توانیم بگوییم: متعلّق ایمان یک چیز است. ایمان به خدا، اما با جمیع صفات و لوازمش; همان که قبلا درباره دین گفتیم که دین ایمان به خدا و صفات او مانند علم و قدرت و حکمت مى باشد که لازمه اش ارسال رسل و انزال کتب و بعد هم احیاى انسان ها براى ثواب و عقاب است; همان اصول دین. وقتى گفتیم ایمان به حکمت الهى مقتضى این است که دستگاه نبوّت پذیرفته شود، لازمه اش این است که به محتواى نبوّت هم ایمان بیاوریم، و گرنه چنانچه قبول داشته باشیم که پیامبر، پیامبر خداست و براى هدایت ما آمده، اما کارى نداشته باشیم که چه گفته، آیا این ایمان به نبوّت است؟ یا اینکه ایمان به نبوّت در واقع، ایمان به رسالات نبى است؟
به هر حال، از دیدگاه ما، بلکه از دیدگاه هر عاقلى که بى غرض به قرآن نگاه کند و دنبال حقیقت باشد، متعلّق ایمان «اللّه» است و لوازمش; یعنى اعتقاد به نبوّت و معاد، و ایمان به اینکه آنچه انبیا فرمودند حق است. پس متعلّق ایمان «خد» است و صفات و لوازمش به طور کلى. اگر بخواهیم به صورت تفضیلى هم بگوییم: ایمان به خدا، ایمان به انبیا و رسالت آن ها، ایمان به روز قیامت و حساب و کتاب. متعلّق ایمان در آیاتى از قرآن ذکر شده است; بعضى آیات پنج، شش متعلّق براى ایمان ذکر کرده اند، بعضى جاها یکى دو تا متعلّق; یعنى به تفاوت مقتضاى مقام، روى برخى موارد تکیه شده است که همه برمى گردند به ایمان به خدا.
قبلا اشاره کردیم که ایمان امرى است که کما بیش در اختیار انسان است و از این نظر، با مطلق علم و معرفت تفاوت دارد. براى اینکه انسان به خدا ایمان بیاورد، باید خدا را بشناسد، اما این طور نیست که هر کس دانست خدایى هست ایمان دارد; فرعون هم مى دانست خدایى هست، اما ایمان نداشت; مى گفت: (لَقد عَلِمتُ ما اَنزلَ هؤلاءِ الاّ ربُّ السمواتِ والارضِ)(اسراء: 102)، ولى کافر بود; (وَ جَحَدوا بِها و استیقنَتها اَنفُسهم ظلماً و علوّاً.) (نمل: 14)
پس در ایمان، علاوه بر علم و شناخت، یک امر اختیارى لازم است و آن اینکه دل انسان هم متعلّق علمش را بپذیرد; یعنى بخواهد قبول کند. معناى اینکه «بخواهد قبول کند» یعنى به لوازمش ملتزم باشد، تصمیم داشته باشد که به لوازم ایمان عمل کند. اگر آدم چیزى را مى داند هست، اما به لوازمش هیچ ملتزم نیست و بنا ندارد به یکى از آن ها عمل کند، این ایمان نیست، عین کفر است، بلکه بالاترین درجه کفر است. این فکر «جحد» است; زیرا کافر گاهى از روى جهل چیزى را انکار مى کند، چون نمى داند انکار مى کند کافر است، اما کافر جاهلى است. چنین کافرى اگر جهلش از روى قصور باشد، شاید معذور هم باشد، مستضعف باشد; مستضعفى که ممکن است کافر باشد و حق برایش ثابت نشده باشد. اگر واقعاً نفهمیده و برایش ثابت نشده، حجت بر او قائم نشده، نمى توانسته است بفهمد، معذور است، معاقب هم نیست. اما کسى که دانسته و از روى آگاهى انکار مى کند، این کفر جحود است، مستحق عذاب ابدى است. «جحدْ» عناد و بدترین نوع کفر است.
ایمان ظاهرى; کفر باطنى
پس صرف اینکه انسان چیزى را بداند براى سعادتش کافى نیست. علاوه بر اینکه مى داند، باید بپذیرد، دلش قبول کند; یعنى بنا داشته باشد به لوازمش ملتزم باشد. به همین دلیل است که ایمان بدون عمل مطلقاً قبول نمى شود. اینکه انسان به چیزى ایمان داشته باشد و بنا داشته باشد که اصلا به آن عمل نکند، این کفر است. اما ممکن است که بسیارى از لوازمش را عمل کند و بعضى هایش را بنا ندارد عمل کند. این بحث در جاهاى دیگر کمتر مطرح مى شود، حتى در درس هاى حوزه هم کمتر به این چیزها پرداخته مى شود. اگر کسى به مطلبى و به لوازم یک امرى ایمان داشته باشد و بنا داشته باشد که به بعضى از لوازمش مطلقاً عمل نکند، یعنى معامله کند با اینها ـ معامله باطل ـ این همان است که در قرآن به آن اشاره شده و تجزیه در ایمان است، یا تفرقه بین رسالات: (یُریدونَ اَن یُفرِّقوا بینَ اللّهِ و رُسلِه.) (نساء: 105) در آیه دیگر هم مى فرماید: (یَقولونَ نُؤمِنُ ببعض و نَکفرُ ببعض)(نساء: 150) و در ادامه مى فرماید: (یُریدونَ اَن یتّخذوا بینَ ذلکَ سبیلا.)مى خواهند راه میانه اى انتخاب کنند، بعضى چیزها را قبول کنند، بعضى چیزهایش را قبول نکنند، درشت هایش را قبول کنند ریزهایش را رد کنند، یا وقتى مى بینند فرهنگ دنیا درشت هایش را نمى پذیرد آن ها را رد مى کنند، مى گویند: نه، این ها درست نیستند، قابل قبول نیستند. آن ها که این جور هستند، قرآن مى فرماید: (اُولئکَ هُم الکافرونَ حقّاً.)(نساء: 151) با اینکه به بعضى از محتویات رسالات دین ایمان دارند، شهادتین هم مى گویند، اما در دلشان هست که بعضى از این ها درست نیست; قرآن را هم قابل نقد مى دانند; یعنى بعضى هایش درست است، بعضى هایش درست نیست.
علت کفر آن ها این است که اگر ملاک این است که دلیل داریم بر اینکه خدا مطلبى را نازل کرده، پس چه فرق است بین این مطلب و مطلب دیگر؟ هر دو را خدا نازل کرده است. اگر علت اینکه بعضى مطالب را قبول نمى کنند آن است که با هواى نفسشان سازگار نیست، پس معلوم مى شود آن ها پرستشگر هواى نفس خودشان هستند. آن هایى را هم که قبول کرده اند به خاطر این بوده که با هواى نفسشان سازگار بوده، وگرنه آن ها را هم قبول نمى کردند. این جور ایمان، که از اول بنا داشته باشند بعضى هایش را انکار کنند و بگویند: نه، این ها درست نیستند، اگرچه شهادت هم بدهند که آورنده اش پیامبر است و از طرف خداست و همه انبیا را هم قبول کنند، اما ته دلشان این باشد که بعضى از این ها درست نیستند، چنین ایمانى اصلا کفر است، ایمان نیست; (اولئکَ هُمُ الکافرونَ حقّاً.)
این نکته را هم همین جا باید اشاره کنم که کفر و ایمانى که اینجا مى گوییم غیر از کفر و ایمانى است که در رساله هاى عملیه مى گویند و ملاک طهارت و صحّت ازدواج و مانند این هاست. آن کفر و اسلام ظاهرى است، که اگر کسى شهادتین گفت، مسلمان است، حتى اگر به تفاصیل ـ مثلا، به معاد ـ هم شهادت ندهد; چون معمولا در مسلمان شدن غیر از شهادتین چیز دیگرى را شرط نمى دانند; شهادت به توحید و رسالت. شهادت به همین دو موجب طاهر شدن بدن و مجوّز ازدواج مى گردد، ذبیحه حلال مى شود و از وارث مسلمان ارث مى برند. این ها احکام ظاهرى و براى این دنیا هستند. ولى بسیارى از کسانى که ظاهراً مسلمان هستند، شاید مردم پشت سر آن ها نماز هم بخوانند، در باطن کافرند; براى اینکه آنچه ملاک ایمان است، ایمان به جمیع ماانزل الله است، بدون تجزیه، بدون قید و شرط. باید هر چه را خدا فرموده است قبول کرد، و چون این ها ایمان به بعض ما انزل الله ندارند، به تصریح قرآن (اولئکَ هُم الکافرونَ حقّاً.)اما این کفر معنایش این نیست که نجس مى شوند، مرتد مى شود، زنشان بر آن ها حرام مى شود; نه، این کفر، کفر باطنى و نهایتش جهنّم اخروى است. احکام ظاهرى مال اسلام ظاهرى است. خود قرآن هم صریح فرموده است: (قالت الاعرابُ آمنّا قُل لَم تُؤمنوا و لکن قُولوا اَسلمنا و لَمَّا یَدخلِ الایمانُ فى قلوبِکم)(حجرات: 14)، و گرنه به صرف اسلام ظاهرى، آدم مؤمن نمى شود. ایمان امرى است که باید در قلب وجود داشته باشد. لازمه اش هم التزام عملى به لوازم آن اعتقاد است.
مراتب ایمان
مسئله اى که در اینجا باید به آن توجه کنیم این است که ایمان مراتبى دارد. این جور نیست که وقتى آدم بنا گذاشت به لوازم اعتقادش عمل کند ـ مثلا، در اولین مرتبه ایمان التزام به معتقداتش بدون قید و شرط است ـ معنایش این باشد که دیگر در ایمان کمبودى ندارد. نه، این جور نیست; ایمان مراتب فراوانى دارد. به اصل این موضوع که ایمان قابل کاهش و افزایش است، در آیات قرآن تصریح شده. قریب هشت آیه داریم که دلالت مى کنند بر اینکه ایمان قابل ازدیاد است; از جمله اینکه مى فرماید: (اِنّما المؤمنونَ الّذینَ اِذا ذُکَر اللّهُ وَجِلت قُلوبُهم و اِذا تُلیت علیهم آیاتُه زادتهم ایماناً.)(انفال: 2) مؤمنان کسانى هستند که وقتى خدا یاد مى شود، دلشان مى لرزد. علاوه بر این، وقتى آیات قرآن بر آن ها تلاوت مى شود، بر ایمانشان افزوده مى شود. پس ایمان قابل افزایش است. متقابلا قابل کاهش هم هست. در این مورد، قرآن تصریح کرده است و هیچ جاى شک و شبهه اى ندارد.
اما اینکه ایمان چند درجه دارد، روایات متعرّض این موضوع شده اند، ولى همه این ها اشاراتى کلى هستند. در بعضى از روایات آمده است که ایمان ده درجه دارد و حتى براى بعضى از اصحاب پیامبر هم درجاتش تعیین شده است; مثلا حضرت سلمان در درجه دهم، ابوذر در درجه نهم، مقداد در درجه هشتم قرار داشتند و از همه اصحاب پیامبر کامل تر بودند. در بعضى روایات دیگر، مى فرماید: ایمان داراى هفت بخش است. به هر حال، اجمالا روایات دلالت دارند بر اینکه ایمان درجات متعددى دارد. اما اگر دقت کنیم بین هر درجه و درجه دیگر هم درجات ریزترى وجود دارند. کمیّت هاى متصل تا بى نهایت قابل تقسیم هستند. از یک حالت ایمانى آدم تا حالت دیگرش، فاصله اش امتدادى است که به تقسیمات ریزتر قابل تقسیم است. اگر کسى بگوید مراتب ایمان تا بى نهایت است، حرف گزافى نزده است. آن ها که با ریاضیات آشنا هستند، این مطلب را بهتر مى فهمند. اجمالا ایمان مراتب زیادى دارد.
یکى از راه هاى شناخت اینکه کسى ایمانش بیشتر است یا کمتر، تأثیر در عمل است. بعضى مراتب ایمان هست که لازمه اش این است که شخص به تمام لوازم ایمانش عمل کند و به آن ملتزم باشد; مثلا، اگر ما تمام این ها را صد بخش کردیم، یعنى صد در صد ملتزم است، بعضى ها به 99 درصد عملا ملتزم مى شوند. توجه داشته باشید که اگر شخص از اول بنا را بگذارد بر اینکه به بعضى از چیزها ایمان نداشته باشد، آن ها را باور نکند، ته دلش این باشد که بعضى از محتویات قرآن ـ العیاذ بالله ـ درست نیست، از اول کافر است، بحثى هم ندارد; کافر معنوى و باطنى. اما اگر کسى ایمان دارد، مى گوید همه اش درست است، هر چه پیغمبر آورده یا آن ها که زمان پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) بودند و بر پیامبر اکرم نازل شدند، همه را قبول دارد، اما در عمل سستى مى کند، وقتى هم مخالفت مى کند نمى گوید این دروغ است، مى گوید من توانش را ندارم، این کافر نیست. معمولا علماى اخلاق مى گویند: دو چیز باعث مى شود آدم عصیان کند: غلبه شهوت و غلبه غضب. البته این هم یک نوع تقسیم بندى است.
به هر حال، گاهى آدم حالاتى پیدا مى کند که بر خلاف معتقدات خودش عمل مى کند; این نشانه ضعف ایمان است. اگر کسانى در هر حالى بودند به لوازم ایمانشان عمل کردند، یعنى هیچ گناهى از آن ها سر نزند، در هر شرایطى، هرقدر آن ها را به مرگ تهدید کنند که یک نگاه حرام به نامحرم بیندازند اما این کار را نکردند، این ها معصوم هستند که قدر متیقّن معصومان چهارده نفرند; معصومانى که عصمتشان تضمین شده است. ولى این معنایش آن نیست که هر کس غیر از این چهارده نفر بود، حتماً اهل گناه است. ما به کسان دیگرى هم معتقدیم که این ها اهل گناه نبودند; مثلا، حضرت ابوالفضل، حضرت على اکبر، حضرت معصومه یا حضرت زینب(علیهم السلام). اما اینکه مى گوییم معصومان چهارده نفرند، معنایش آن نیست که دیگران گناه کرده اند. نه، این چهارده نفر کسانى اند که ما باید به عصمتشان اعتقاد داشته باشیم، وگرنه تشیّعمان مخدوش است. بله، ممکن است کسان دیگرى هم باشند که در عمرشان هیچ گناهى نکرده اند.
دو موضوع به ذهنم آمد که ناقلان آن ها موثق هستند و هر دو موضوع در حد تواتر است: یکى داستانى است مربوط به مرحوم سید مرتضى و سید رضى ـ رضوان الله علیهما. نقل مى کنند که در اوایل جوانى شان نزد شیخ مفید(رحمه الله)فقه مى خواندند. شیخ در خواب دیده بود که حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام)امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) را نزد ایشان آوردند که به آن ها فقه تعلیم بدهد. شیخ از این خواب تعجب کرد. صبح دید خانمى آمد و دو پسرش را آورد و به او گفت: علّمهماالفقه. به یاد خوابش افتاد و متوجه شد که تعبیر خواب او، این دو آقازاده بزرگوارند که از سلاله پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)هستند و باید به آن ها فقه بیاموزد. این دو بزرگوار از اول به این صورت تحصیلشان شروع شد. نقل شده است که روزى مى خواستند نماز بخوانند. در فقه خوانده بودند که کسى که از لحاظ تقوا افضل است، بر امامت اولى است. مى خواستند به این مستحب عمل کنند، هیچ کدام هم نمى خواستند به صراحت ادعا کنند که من افضلم. به طور کنایه، مرحوم سید مرتضى خواست به سید رضى بفهماند که من از شما افضلم، آن هم نه به خاطر منیّت، بلکه مى خواست به استحباب عمل کرده باشد; آن کسى امام بشود که افضل است. به برادرش فرمود: خوب است کسى امامت را عهده دار شود که هیچ گناهى مرتکب نشده است. خواست به برادرش بفهماند که من در عمرم مرتکب گناهى نشده ام. سید رضى به حسب نقل، در جواب فرمود: خوب است کسى امام بشود که خیال گناه هم نکرده است! ما چنین بزرگوارانى در تاریخ علم داشته ایم. شاید امروز هم باشند، چه مى دانیم؟ بنابراین، ممکن است انسان هایى باشند که گناه که نکرده اند، خیال گناه هم نکرده اند، و این منافات ندارد با آنکه بگوییم معصومان چهارده نفر هستند. آن ها معصوم مضمون العصمه هستند.
داستانى هم براى دوران اخیر است. از بزرگانى شنیده ام که حیات دارند و افتخار دست بوسى و پابوسى شان را دارم. حضرت آیة اللّه بهجت ـ حفظه اللّه ـ مى فرمودند: وقتى در نجف مشغول تحصیل بودم، گفتند: شخصى از خانواده قاجار، که وقتى کنسول دولت ایران در عراق بوده، آنجا مانده و در نجف مجاور شده است. ایشان وقتى به حرم مى آمد، ما مى رفتیم او را تماشا مى کردیم; آدم رشیدى بود و قد بلندى داشت و مستقیم هم راه مى رفت. مى فرمودند: با اینکه گردنش را راست مى گرفت، خیلى با وقار راه مى رفت; چنان که من حس مى کردم کانّه گردن دیگرى دارد که سرش این جور پایین افتاده. من اوایل او را نمى شناختم، ولى وقار ظاهرى که داشت، همراه با حال معنوى اش براى ما جالب بود. تا اینکه وقتى شنیدیم موقع وفات او رسیده است. دو نفر از بزرگان مراجع، مرحوم آیة الله خوئى و دیگرى ـ ظاهراً ـ مرحوم آیة اللّه میلانى در حال احتضارش به عیادت او آمده بودند. این شخص گفته بود: خدایا، تو مى دانى که من از روزى که به تکلیف رسیده ام تا به حال، یک بار هم عالماً عامداً گناه نکرده ام. ایشان مى فرمودند: بعد از اینکه ما این را شنیدیم، دیدیم این حرف با حالى که من از آن شخص مى دیدیم، مطابقت داشت. با اینکه مدت ها پست دولتى داشت و ـ به اصطلاح ـ کنسول دولت قاجار در عراق بود، ولى اهل گناه نبود. معمولا در حال احتضار انسان به گناهش اقرار مى کند و توبه و تضرّع مى نماید تا مشمول مغفرت و شفاعت قرار گیرد، اما او با این جمله شروع کرد: با اینکه این جور هستم، اما هیچ ندارم; اگر نظر رحمت تو نباشد، استحقاق هیچ پاداشى ندارم; تو به من رحم کن.
منظورم این است که انسان مى تواند صددرصد ملتزم به لوازم ایمان و عقیده اش باشد، به طورى که هیچ گناهى از او سر نزند. کسانى هم ممکن است با اینکه ایمان دارند و بنا دارند که به مقتضاى ایمانشان عمل کنند، اما در اثر ضعف ایمان، دایم افت و خیز داشته باشند; تحت تأثیر وساوس شیطانى واقع شوند و مرتکب گناه گردند. اما بین این دو مرحله چقدر فاصله است! شبیه میل به بى نهایت! مراتب بین یک گناه، دو گناه، هزار گناه، روزى هزار گناه تا تمام عمر چقدر است! از این گذشته، فقط تعداد گناهان هم نیست، توجهات قلبى و مراتب معرفت اهمیتشان بیشتر است. پس ایمان قابل ازدیاد است. انسان باید سعى کند هر روز یک قدم در راه ایمان بردارد تا ایمانش محکم تر شود.
پى نوشت ها
1ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 68، ص 309.
2ـ بقره: 9 و 214 مورد دیگر.
3ـ نساء: 124 و... .
4ـ «آمَنُ الرَّسولُ بما اُنزِلَ الیه من ربّه والمؤمنون کلٌّ آمَن باللّهِ و ملائکتهِ و کُتبه و رُسله...» (بقره: 285)