اخلاق و عرفان اسلامى از دیدگاه استاد مصباح یزدی
آرشیو
چکیده
متن
در جلسات قبل، مباحثى درباره «تزکیه در اسلام» یا «تزکیه نفس»، مفهوم «تزکیه»، اهمیت آن و راه هاى کلى رسیدن به آن مطرح شد، اینک ادامه این مجموعه را از سخنرانى هاى استاد پى مى گیریم:
الف. مفهوم تزکیه نفس
به طور خلاصه، عرض کردیم که تزکیه یکى از مفاهیم کلیدى در فرهنگ اسلامى و قرآنى است و ما در فارسى، واژه اى که درست معادل این کلمه باشد، نداریم; مى توانیم با چند واژه، مفهوم آن را توضیح بدهیم: شکوفایى استعدادها، بالندگى، رشد، کمال یافتن و مفاهیمى از این قبیل در معناى تزکیه مندرجند. در مقابل آن، قرآن واژه «تدسیه» را به کار برده که البته مصدر آن در قرآن نیست، اما یکى از مشتقّات آن «دَسّیه» در آیه (قَدْ اَفلَحَ مَن زَکّیها وَ قَد خابَ مَن دَسّیها)(شمس: 9و10) آمده است. این نقطه مقابل آن مفهوم است; یعنى انسان خودش را تنزّل بدهد و موجبات سقوط و پستى و زبونى و در نهایت، هلاکت و شقاوت خود را فراهم کند.
ب. حرکت صعودى روحانى و نزولى جسمانى
این مفهوم به ما القا مى کند که حقیقت انسان در یک حرکت تدریجى مى تواند رو به رشد و کمال باشد و انسان باید این حرکت را انجام بدهد. همچنین مى تواند حرکتى رو به نزول و سقوط داشته باشد که انسان باید آن را بشناسد و از آن پرهیز کند. به عبارت دیگر، انسان در این عالم، دایم در حال حرکت و تغییر است، وضعش ثابت نمى ماند. اما جهت دادن به این حرکت در اختیار خود اوست. ممکن است این حرکت نفسانى و روحانى باشد و انسان خود را رو به رشد قرار دهد، یا رو به نزول و سقوط. حرکت بدن ما یک مسیر طبیعى دارد. به طور طبیعى و تکوینى، چه بخواهیم و چه نخواهیم، از ابتدا رو به رشد مى رود; مثلا، اگر نوزاد را در نظر بگیریم، به تدریج، رشد و تکامل جسمانى پیدا مى کند تا در دوران بلوغ و عنفوان جوانى. در اوج جوانى، قواى بدنى انسان به کمال رشد خود مى رسند. ولى این حرکت به صورت نزولى ادامه پیدا مى کند; به تدریج که انسان پا به سن مى گذارد، پیر مى شود، قوایش ضعیف مى شوند، رشد بدن او کاهش پیدا مى کند، تا آنجا که قرآن کریم مى فرماید: (وَ مِنکُم مَن یُرَدُّ الى اَرذلِ العُمرِ لِکَیلا یَعلَمَ مِن بعدِ علم شیئاً.)(نحل: 70) قرآن اشاره مى کند که وقتى انسان رو به پیرى مى رود، زندگى اش پست تر مى شود: (وَ مَن نُعَمِّرهُ نُنَکِّسهُ فىِ الخَلقِ.) (یس: 68) این یک سیر طبیعى است، ما نمى توانیم جهت آن را تغییر بدهیم; نمى توانیم کارى کنیم که بچه رو به کمال نرود، رو به رشد جسمانى نرود، یا پس از جوانى، وقتى رو به پیرى مى رود، تنزّل نکند، ضعف پیدا نکند، تا آخر همیشه رو به رشد و بالندگى داشته باشد. این یک سیر تکوینى در حرکت بدن است. اما روح انسان، که حقیقت انسانیت او به همان روح است، آن هم حرکتى دارد که خوش بختانه اختیارش دست خود انسان است ـ البته فقط براى کسانى که قدرش را بدانند و آن را در جهت صحیح رشد بدهند.
گفتیم که از دیدگاه قرآنى، واقعاً روح انسانى و حقیقت انسانى ممکن است رشد و تکامل پیدا کند و ممکن است تنزّل و ضعف و هلاکت پیدا کند. این ها تعبیرهاى شاعرانه نیستند، حقایقى هستند که قرآن از آن ها پرده برداشته و از ما خواسته است که سعى کنیم این حرکت نفسانى، معنوى و انسانى خودمان را به طرف کمال، و جهتش را جهت رشد و تکامل قرار دهیم. بحثى هم کردیم در اینکه این جهت رشد رو به کجاست. چطور اگر روح انسان تغییر کند، این حرکت تکاملى دارد و متقابلا اگرچه تغییراتى در روح انسان پیدا مى شوند، این حرکت نزولى است؟ رشد بدن را مى توانیم با کمیّت ها و عوامل جسمانى اندازه گیرى کنیم، مثلا، بگوییم چقدر رشد کرده، وزنش بیشتر شده، توانایى اش بیشتر شده است، اما روح را چگونه اندازه گیرى کنیم که آیا کمال پیدا کرده یا تنزّل کرده است؟ این را باید نسبت به یک نقطه نهایى سنجید. باید ببینیم به آن نقطه نزدیک مى شود، یا از آن دور مى گردد. اگر رو به آن اوج و قلّه کمال پیش مى رود، حرکتش تکاملى است. اما اگر از آن هدف اصلى دور مى شود، حرکتش نزولى و رو به نقص است. پس براى اینکه ما تشخیص دهیم چه وقت تکامل روح انجام مى گیرد و چگونه انجام مى گیرد، باید ببینیم که جهت و سمت و سوى حرکت آن کجاست.
ج. مقام «قرب»
در این زمینه بحثى داشتیم که از دیدگاه قرآن کریم ـ که البته ادلّه عقلى هم آن را تأیید مى کنند ـ کمال روح انسان در یک مقام عالى است و حقیقتش را نمى توانیم بشناسیم، ولى مى توانیم از آن تعبیرى بکنیم; یک تعبیر تشریحى مطابق با فهمى که داریم، این است که قرآن براى اینکه ما را به آن حقیقت در حد فهم خودمان آشنا کند، تعبیر «قرب» را به کار برده است; قرب به خدا: (وَ مَا نَعبدُهُم الاّ لِیقرِّبُونا الَى اللّه زُلفى)(زمر: 3) یا (اِبتغاءَ مرضاتِ اللّهِ)(بقره: 207) و تعابیرى از این قبیل براى کسانى که مى خواهند به خدا نزدیک شوند. در آیه آخر سوره علق هم، که آیه سجده است، به همین معنا اشاره دارد. به هر حال، آخرین مقامى را که براى انسان معیّن مى کند، مقامى است نزد خدا، نزدیک خدا، در جوار خدا، همسایگى خدا. این ها تعبیرات قرآنى هستند; مانند: (فی مقعدِ صدق عندَ ملیک مقتدر)(قمر: 55) یا از قول آسیه، همسر فرعون، مى فرماید: (ربِّ ابنِ لی عندکَ بیتاً فىِ الجنةِ.)(تحریم: 11) این تعبیرات اشاره به آن دارند که انسان اگر حرکت تکاملى پیدا کند روحش کامل شود، نشانه کمالش این است که به خدا نزدیک مى شود.
نزدیک شدن یعنى چه؟ این را هم در یک بحثى تا اندازه اى که فهم ما مى رسید، توضیح دادیم که معناى «نزدیک شدن به خد» یعنى چه. این ها بحث هاى قبل بودند. بعد هم گفتیم: سؤال مى شود: حالا که فهمیدیم انسان باید به کدام سمت حرکت کند (سمت خدا) باید چه کار کند تا این راه را طى نماید؟ اینکه یک مقصد جسمانى نیست که آدم مسیرى را پیش بگیرد و با پاى جسمانى حرکت کند تا به آنجا نزدیک شود. نزدیک شدن به خدا یک حرکت روحى است، روح باید چه کار کند که به خدا نزدیک شود؟ در این زمینه تحلیلى داشتیم و به این نتیجه رسیدیم که هر کارى که مرضى خدا باشد، مى تواند انسان را به خدا نزدیک کند، منتها این کار هم باید خودش صلاحیت نزدیک کنندگى داشته باشد; به تعبیر قرآنى، عمل صالح باشد، کار شایسته باشد، و انسان هم آن را به قصد تقرّب به خدا انجام دهد; چون اگر کار شایسته را به قصد ریا انجام دهد اثر معکوس مى بخشد.
د. عبادت
کارى که خودش فى حد نفسه شایستگى مقرِّبیت داشته باشد ـ یعنى توان این را داشته باشد که انسان را به سوى خدا ببرد ـ و به قصد تقرّب هم انجام بگیرد، این چیزى است که مى تواند انسان را به سوى خدا پیش ببرد و به هدف نهایى انسان برساند. در فرهنگ اسلامى و قرآنى، این نوع کار اسمش «عبادت» است.
عبادت تنها آن عبادت هاى خاص به معناى شرعى که داریم ـ مثل نماز و روزه ـ نیست، هر کارى که براى اطاعت امر خدا و تقرّب به او انجام گیرد و خودش فى حد نفسه کار شایسته اى باشد، آن هم عبادت است. قرآن کریم که مى فرماید: (وَ ما خَلَقتُ الجِنَّ و الانسَ اِلاّ لِیَعبدونِ)(ذاریات: 56)، همین معنا را اراده مى کند. جن و انس دو موجود مختار هستند. به همین دلیل، این دو را ذکر فرموده، اما ملک و حیوانات را نفرموده است; چون آن ها حرکت تکاملى اختیارى ندارند. درباره ملائکه مى فرماید: (وَ مَا مِنّا الاّ و له مقامٌ معلومٌ.)(صافات: 164) ملک دیگر رشد ندارد، همان مقامى که از اول داشته است، در همان مقام ثابت خواهد ماند. موجودى که رشد و تکامل اختیارى دارد، در دیدگاه قرآن، یکى انس (انسان ها) است و یکى هم جن. از واقعیت و کیفیت کار جن درست خبر نداریم; البته چیزهایى در قرآن و روایات آمده، ولى محل بحث ما نیست. ما اول نسبت به خودمان باید ببینیم چه کاره ایم. خدا مى فرماید: انس و جن را نیافریدم، مگر براى اینکه مرا پرستش کنند: (اِلاّ لِیَعبدونِ.)این عبارت این معنا را افاده مى کند که با اختیار خودشان کارى انجام دهند که آن ها را به خدا نزدیک کند. به عبارت دیگر، ما انسان را خلق کردیم تا خودش راه کمال را بپیماید، اما کمال واقعى قرب به خداست، راهش هم اعمالى است که در لسان شرع، نامشان «عبادت» است. عبادت مى تواند نماز و روزه باشد، یا کمک به زیر دستان، تعلیم جاهلان، ارشاد گم راهان و چیزهایى از این قبیل. همه این ها عبادت هستند. چرا؟ براى اینکه خدا به آن ها دستور داده و به این کارها راضى است. ما وقتى این کار را به قصد قربت، یعنى به قصد اطاعت امر خدا انجام مى دهیم، ما را به او نزدیک مى کند و اصلا ما آفریده شده ایم براى اینکه به خدا تقرّب پیدا کنیم. عبادت مى کنیم قربة الى الله; یعنى نیت ما در این کار باید تقرّب به خدا باشد تا اثربخش باشد.
هـ . غفلت
بعد به این بحث پرداختیم که انسان ها غالباً ـ صرف نظر از انسان هاى ممتاز، اولیاى خدا و انبیا ـ ابتدا به خاطر اینکه در دامن طبیعت پرورش پیدا مى کنند و انگیزه هاى مادى بر آن ها غالب است، محیط آن ها را به ارضاى خواسته هاى مادى دعوت مى کند و این ها باعث مى شوند که آدم غافل شود از اینکه هدف اصلى چیست و راه رسیدن به آن هدف کدام است، بیندیشد که اصلا براى چه آفریده شده است، کجا باید برود، یا از چه راهى باید برود.
از دیدگاه قرآن، عامل اصلى سقوط انسان «غفلت» است. آیاتى را در این زمینه مورد بررسى قرار دادیم که مهم ترین آن ها همان آیه معروفى است که مى فرماید: (وَ لَقَد ذَرأنا لِجهنَّمَ کَثیراً مِن الجنِّ و الانسِ لهُم قلوبٌ لا یفقهونَ بها و لهُم اعینٌ لا یُبصرونَ بِها و لهُم آذانٌ لا یَسمَعون بِها اولئکَ کالانعامِ بَل هُم اَضلُّ اولئکَ همُ الغافلونَ.)(اعراف: 179) انسان هاى غافل، که از حیوان گم راه تر مى شوند، از حیوان پست تر هم مى شوند، کیانند؟ اهل غفلت آن هایى هستند که نیندیشیده اند براى چه آفریده شده اند، کجا باید بروند، از چه راهى باید بروند. غفلت موجب سقوط آن ها شده و آن ها را به حد حیوانیت، بلکه پست تر از آن تنزّل داده است. پس براى اینکه بتوانیم در مسیر تکامل قرار بگیریم، باید غفلت زدایى کنیم; یعنى از حالت غفلت و گم راهى بیرون بیاییم تا بفهمیم چه کسى ما را آفریده، براى چه آفریده است، کجا باید برویم، به کجا باید برسیم. تا زمانى که انسان غرق در التذاذات مادى است و توجهش به این است که شکم و مادون شکم و مافوق شکمش ارضا شود، راه به جایى نمى برد، نهایتش در حد حیوانات است. وقتى از حد حیوانیت خارج مى شود و وارد مرز انسانیت مى گردد که از حالت غفلت خارج شود، این سؤالات برایش مطرح شوند که اصلا چه هستم، که هستم، به کجا مى روم، براى چه مرا آفریده اند. وقتى این سؤالات براى آدم مطرح شدند، آن وقت باید در صدد جواب آن ها بر بیاید.
و. ذکر
براى خروج از غفلت، آدم باید سعى کند حالت توجه پیدا کند. حالت توجه در اصطلاح قرآن، اسمش «ذکر» است. «ذکر» یعنى توجه دل. ذکر، که یک نوع آن لفظى است، وسیله اى براى توجه قلب است، یا اثرى از توجه قلب است. به هر حال، در مقابل غفلت، حالت ذکر، توجه و التفات قرار دارد. این ها تعبیرات ما هستند، تعبیر قرآن همان «ذکر» است. بحث کردیم که اصلا ذکر چیست، چند مرحله دارد. اولین مرحله اش که براى انسان لازم است تا از حالت غفلت درآید، چیست و چگونه پیدا مى شود؟ به این مناسبت، آیه شریفه (الّذینَ یَذکرونَ اللَّه قیاماً و قعوداً و على جُنوبِهم)(آل عمران: 191) را ذکر کردیم که قرآن مى فرماید: سعى کنید همیشه، حتى وقتى در بستر خوابیده اید، به یاد خدا باشید، با یاد خدا بخوابید و با یاد خدا از خواب بیدار شوید. وقتى از خواب برمى خیزید، اول سجده شکر کنید که خدا به ما حیات داده است. سراسر زندگى ما باید سرشار از یاد خدا باشد.
ز. تفکّر
در ادامه آیه مزبور، به تفکّر راهنمایى مى کند که هم موجب مى شود یاد تقویت شود و هم لوازم یاد تحقق پیدا کند: (َو یتَفکّرونَ فىِ خَلقِ السّمواتِ و الارضِ.)به این مناسبت، درباره تفکر، به عنوان عاملى که مى تواند انسان را از غفلت نجات دهد و متوجه کند به آنچه باید بدان توجه پیدا کرد، بحث هایى داشتیم. این حاصل بحث هایى بود که جلسات گذشته به عنوان کلیاتى براى مبحث تزکیه نفس عنوان کردیم.
وظایف انسان در قبال خود و دیگران
اکنون بحث درباره این است که ما چند نوع فعالیت در زندگى داریم؟ انسان یک سلسله رفتارهایى انجام مى دهد که مربوط به خودش است، بدون اینکه توجه به ماوراى خودش داشته باشد. این رفتارها باید چگونه باشند تا او را به آن هدف نزدیک کنند؟ یک سلسله رفتارهایى است که در ارتباط با خدا انجام مى دهد، مربوط به شخص خودش نیست; به عنوان کرنش در مقابل خدا و پرستش او این کارها را انجام مى دهد. یک سلسله افعالى هم هست که در رابطه با خلق خدا انجام مى دهد. به این صورت، رفتارهاى انسان در سه محور دسته بندى مى شوند: رفتارهایى که محورشان خود انسان است، رفتارهایى که محورشان خداست، و رفتارهایى که محورشان خلق خداست. آنچه مربوط به خلق خداست، خود مى تواند تقسیماتى داشته باشد، نزد خانواده و نزدیکان، محیط اجتماعى، دوستان، دشمنان، مؤمنان، کفّار و سایر انسان ها و مخلوقات، حتى حیوانات، زمین، آسمان،... آدم باید چگونه با آن ها رفتار کند؟ این یک جور تقسیم بندى است. براى اینکه آنچه در مسیر بندگى واقع مى شود، عنوان «بندگى» بر آن صدق کند، مصادیق جزئى و خاصش کدام است؟
اگر این تقسیم بندى را بپذیریم، مناسب ترین بخشى که با بحث هاى گذشته مان ارتباط دارد و یک همزه وصلى مى شود بین بحث هاى گذشته و آینده، این است که ما بحث را از ارتباط با خدا شروع کنیم; چون به این نتیجه رسیدیم که کمال حقیقى انسان در قرب به خداست، اول باید توجه به خدا پیدا کند، درباره خدا و خلق خدا و کیفیت آفرینش خدا بیندیشد تا نتیجه اى مطلوب بگیرد که در بحث هاى گذشته، به بعضى از آن ها اشاره شد. پس از اینکه انسان فکر کرد چه رفتارى باید در قبال خدا انجام دهد، شاید مناسب ترین شیوه بحث یا انتخاب موضوع این باشد که تفصیلا به جزئیاتش بپردازیم.
وظایف انسان در قبال خود
n ایمان
از دیدگاه قرآنى، آنچه در باره سعادت انسان مطرح شده، دو عنوانى است که با یکدیگر متلازمند. وقتى در آیات مرور مى کنیم، کمتر صفحه اى است که به این دو عامل توأم توجه داده نشده باشد: (الَّذینَ آمَنوا وعَمِلوا الصّالحاتِ)(بقره:82 و...);(وَ مَن یَعمل مِن الصالحاتِ مِن ذَکَر اَو اُنثى و هو مؤمنٌ.)(نساء:124) عمل صالح در حالى که از شخص مؤمن صادر شود منشأ سعادت است. از اینجا الهام مى گیریم: اولین موضوعى که باید در رابطه خودمان با خدا بشناسیم و دنبالش برویم و آن را تقویت کنیم «ایمان» است. بنابراین، مناسب است مقدارى درباره ایمان و بعد رابطه اش با عمل صالح بحث شود تا ببینیم چه باید بکنیم تا ایمانمان قوى گردد; چون اگر این ایمان کلید سعادت است، باید آن را غنیمت بشماریم.
الف. حقیقت ایمان
یک بحث این است که اصلا حقیقت ایمان چیست؟ اینکه آدم به خدا ایمان مى آورد، یعنى چه؟ صرف نظر از تعریف هایى که در روایات براى «ایمان» شده و ارکانى براى آن ذکر گردیده، اصلا خود مفهوم «ایمان» چه چیزى را به آدم القا مى کند، بخصوص وقتى با عمل صالح همراه مى شود؟ «ایمان» یک چیزى است، «عمل صالح» یک چیز دیگر. این مقتضاى عطف است، هرچند نوعى تلازم بین آن ها باشد. به هر حال، ابتدا به ذهن مى رسد با توجه به معادل هاى فارسى آن، که ما درباره ایمان مى گوییم: باور کردن، تصدیق کردن و چیزهایى از این قبیل، براى بسیارى این تصور به وجود مى آید که ایمان همین است که آدم بداند خدا هست. وقتى دانست، او را تصدیق کرده است. وقتى آدم مى داند، این دیگر فقط تصور نیست، او را تصدیق هم کرده. ایمان هم همین است; چیز دیگرى نیست، جز اینکه آدم تصدیق کند خدا هست. از این نظر بسیارى تصور کرده اند که ایمان مساوى است با دانستن و تصدیق کردن، مساوى است با علم و آگاهى.
ب. عدم ملازمه بین علم و ایمان
ولى وقتى به موارد استعمال ایمان در قرآن مراجعه مى کنیم، مى بینیم این ملازمه وجود ندارد. به عبارت دیگر، «علم» اعم از «ایمان» است; چنین نیست که هر کس به چیزى علم دارد، به آن هم ایمان داشته باشد. هر کس دانست خدا هست به خدا ایمان آورده؟ هرکس دانست پیغمبرى از طرف خدا آمده به این پیغمبر ایمان آورده است؟ قرآن این جور نمى گوید; مواردى را نشان مى دهد که کسانى علم داشته اند، ولى ایمان نداشته اند. پس معلوم مى شود علم و ایمان فى الجمله قابل انفکاک هستند; یعنى از لحاظ مورد اعم و اخص هستند، خواه اعم و اخص مطلق یا موردى. به هر حال، چنان نیست که هر کس دانست خدا هست، ایمان به خدا داشته باشد. چند آیه قرآن به خوبى این مطلب را نشان مى دهند; یک آیه درباره فرعونیان مى فرماید: (وَ جَحدوا بِها و استیقَنَتها اَنفُسهُم ظلماً و عُلوّاً) (نمل: 14) فرعونیان خدا و آیات الهى را انکار کردند، در حالى که یقین داشتند، و انکارشان از روى برترى طلبى و ستم بود. پس معلوم مى شود آدم به چیزى که مى داند، از روى برترى طلبى یا به خاطر ستم، ایمان نمى آورد. پس ایمان چیزى است غیر از دانستن.
در آیه اى حضرت موسى ـ على نبیّنا و آله و علیه السلام ـ خطاب به فرعون مى فرماید: (لَقد علمتَ ما اَنزَلَ هؤلاءِ الاّ ربُّ السّمواتِ و الارضِ)(اسراء: 102) فرمود: تو قطعاً مى دانى این معجزات را که به دست من تحقق پیدا کرده اند ـ کسى نازل نکرده، جز پروردگار آسمان ها و زمین. حضرت موسى(علیه السلام)که گزاف نمى گوید; قرآن هم آن را نقل کرده، نقل مرضى است; یعنى حتماً همین که حضرت موسى فرمود درست است. واقعاً فرعون مى دانست که رب السموات و الارضى هست و او حضرت موسى(علیه السلام)را فرستاده و این آیات را هم به دست او جارى کرده است، ولى انکار مى کرد; مى گفت: (مَا علمتُ لکم مِن اِله غیرى)(قصص: 38); من هیچ خدایى براى شما غیر از خودم سراغ ندارم. بعد هم براى فریب دادن مردم به وزیرش، هامان، دستور داد: برج بلندى بساز، من بالاى آن بروم، ببینم آیا در آسمان خدایى هست یا نه; ببینم موسى راست مى گوید که خدایى در آسمان ها هست. براى اینکه مردم را فریب دهد، وانمود مى کرد آسمان یعنى همین فضا با برجى که بسازند و او بالایش برود تا معلوم شود آنجا خدایى هست یا نیست، (یا هامانُ ابنِ لى صرحاً لَعلّى اَبلُغ الاسبابَ...)(غافر: 36) براى فریب دادن مردم این طور وانمود مى کرد، و گرنه خودش مى دانست، حضرت موسى هم به او فرمود: تو خوب مى دانى. خوب، حالا فرعون مؤمن بود یا کافر بود؟ او که مى دانست; پس هر دانستنى ایمان نیست.
ج. اختیار; شرط ایمان
البته براى ایمان، یک دانشى لازم است; تا آدم چیزى را نداند نمى تواند به آن ایمان بیاورد. این هم خود بحثى است که بخصوص در بین مسیحیان مطرح است; این بحث قرن هاست که بین مسیحیان مطرح است، شاید از قرن سوم میلادى رسماً در بینشان مطرح شده که آدم با اینکه چیزى را نمى داند، مى تواند به آن ایمان بیاورد. از همان وقت ها، بعضى مى گفتند: اول باید ایمان آورد، بعد علم و معرفت پیدا کرد. اما منطقاً این حرف نادرستى است که آدم به چیزى که نمى داند ایمان بیاورد; به چیزى که نمى داند هست یا نیست، یا بر حسب اعتقاد خودش مى داند نیست، چطور مى تواند به آن ایمان بیاورد؟ بحث هاى فلسفى اش را نمى خواهم اینجا عنوان کنم، فقط خواستم این اندازه درباره ایمان بدانیم که صِرف اینکه آدم در ذهن بداند چیزى دلیل براى وجودش اقامه شده، کافى نیست که به آن ایمان داشته باشد. علاوه بر این، انسان یک عمل اختیارى هم باید روى آن انجام دهد. ما خیلى وقت ها ممکن است چیزى را بى اختیار بدانیم، یا ممکن است اصلا دلمان نخواهد چیزى را بدانیم، اما اتفاقاً خبردار مى شویم. این ایمان نیست; مانند اینکه کسى برایمان دلیل آورده که فلان حقیقت هست; مثل دلایلى که حضرت موسى(علیه السلام)براى حقّانیت خودش آورد براى اینکه خداى یگانه را باید پرستید، اما فرعونیان نمى خواستند این دلیل ها را بشنوند، ولى به آن ها علم پیدا کردند. این علمى است غیراختیارى.
اما ایمان یک چیز اختیارى است: (یا ایُّها الّذینَ آمَنوا آمِنوا باللّهِ و رسوله...)(نساء: 136); (وَ مَن یُؤمن بِاللهِ یَهدِ قلبه.)(تغابن: 11) اینکه خداوند امر مى کند ایمان بیاورید، معلوم مى شود ایمان چیزى اختیارى است، عنصر اختیار در آن دخالت دارد; یک عمل درونى و قلبى انجام مى گیرد تا ایمان تحقق پیدا کند. این عمل چیست؟ این چیز اختیارى را، که اسمش «ایمان» است، چگونه مى توانیم معرفى کنیم؟ حقیقت آن است که این حالات روحى را درست نمى توان تعریف کرد، مگر با لوازمش. اگر ما پس از اینکه حقیقتى را دانستیم، با دلیل برایمان ثابت شد، این حال را در خودمان ایجاد کرده ایم که به لوازم آن ملتزم شویم، به مقتصاى آن عمل کنیم، آن را بپذیریم. البته «پذیرفتن» و «گرویدن» و «گرایش پیدا کردن» و مانند این الفاظى هستند که آن حقیقت را درست نشان نمى دهند، این را با درون کاوى خودمان مى توانیم بشناسیم. وقتى چیزى را فهمیدیم، حالتى داریم که مى خواهیم قبول کنیم و بر طبق آن عمل کنیم، یا نه; از آن اِعراض نماییم.
د. توجیه; راه فرار از ایمان
براى اینکه معلوم شود چطور انسان با آنکه چیزى را مى داند، اما زیر بار پذیرش آن نمى رود، یک مثال مى زنم: افرادى که مبتلا به سیگار کشیدن هستند، سالیانى است عادت کرده اند سیگار بکشند، هر قدر دلایل زیادى از کلمات اطبّا و بزرگان و مانند این ها را مى شنوند که سیگار ضرر دارد، افراد زیادى بر اثر سیگار کشیدن به چه بیمارى هایى مبتلا شده اند، این ها را مى شنوند، باور هم مى کنند که آن ها بى خود نمى گویند، اما دلشان نمى خواهد باور کنند; یعنى هرقدر این دلایل آورده مى شوند، با اینکه نمى توانند آن ها را رد کنند، اما دلشان نمى خواهد بپذیرند; چون به سیگار کشیدن عادت کرده اند و این عادت مانع از پذیرش آن دلایل مى شود; بهانه مى آورند که از کجا معلوم که همه آنچه این ها مى گویند، درست باشد; شاید براى بعضى ها درست باشد، شاید مزاج ها فرق کنند و از این قبیل چیزهایى که آدمیزاد وقتى بخواهد توجیهى بکند، چیزهایى درست مى کند. به خاطر عادت، دوست دارند، واقعیت را توجیه کنند. خدا نکند آدم به این عادت هاى بد مبتلا شود، که بعد، رها شدن از چنگال این عادت ها بسیار سخت است.
هـ . توجیه، قرین کفر
این مثلى است براى اینکه آدم با وجود آنکه چیزى را مى داند، اما به آن ایمان نمى آورد. چیزهایى را هم که از قول بعضى اشخاص نقل مى شوند که ـ مثلا ـ سیگار فلان خاصیت را دارد، براى خودشان حجت قرار مى دهند، با وجود آنکه نمى دانند اصلا این حرف درست بوده یا نه، جدّى بوده یا شوخى، به فرض اگر جدّى هم بوده است، این همه اطبّا و متخصصان مى گویند ضرر دارد، اما آن ها را نمى شنوند، اما یک حرفى را که از کسى نقل شده و چه بسا از سر شوخى گفته باشد، آن را مستند قرار مى دهند تا کار خود را توجیه کنند و آنچه را دوست دارند عمل کنند.
شاید این مثلى باشد براى اینکه آدم بداند چطور مى شود با آنکه چیزى را مى داند، اما نمى خواهد زیر بارش برود; یعنى نمى خواهد آن را به گونه اى قبول کند که به لوازمش ملتزم شود. به همین دلیل، در مقابل دانسته هایش، به توجیهاتى دست مى زند و بالاخره، به لوازمش ملتزم نمى شود. این حالت نسبت به معتقدات دینى اسمش «کفر» است. کسانى که مى دانند خدا هست، اما مى دانند اگر بگویند خدا هست، باید اطاعتش کنند و مشکلاتى برایشان پیش مى آید، به همین دلیل، قبول نمى کنند، کافرند. قرآن درباره معاد، تعبیر زیبایى دارد; مى فرماید: (اَیَحسبُ الانسانُ اَن لَن نَجمَعَ عِظامَهُ بلى قادرینَ عَلى اَن نُسوّىَ بنانَهُ بَل یُریدُ الانسانُ لِیفجُرَ اَمامهُ.)(قیامت: 3ـ5) انسان هایى که معاد را انکار مى کنند، واقعاً دلیلى ندارند بر اینکه خدا نتواند این ها را دوباره زنده کند، ولى مى گویند: از معاد خبرى نیست، مى خواهند بى بند و بار باشند، آزاد باشند; حتى دلیل دارند بر اینکه خدا مى تواند آن ها را دوباره زنده کند، اما نمى پذیرند. خداوند مى فرماید: نه تنها مى توانیم استخوان هایشان را جمع کنیم، بلکه خطوط سر انگشتان را هم مى توانیم دوباره تنظیم کنیم. آن ها این را مى دانند که خدا توان این کارها را دارد، پس چرا زیر بار نمى روند؟ (بَل یُریدُ الانسانُ لیَفجرَ اَمامَه.) مى خواهند جلوشان باز باشد، بى بند و بار باشند. به همین دلیل، مى گویند: معادى در کار نیست، تا راحت شوند. اگر بگویند معادى در کار است و حساب و کتابى هست، باید به لوازمش ملتزم شوند، گناه نکنند، چشم و گوش و دست و پا را کنترل کنند. کار سختى است! مى گویند: اصلش را قبول نداریم تا راحت شوند. بنابراین، چنین نیست که دلیلى بر نفى معاد دارند و آن را انکار مى کنند، بلکه چون دلشان مى خواهد، انکار مى کنند.
ایمان این گونه است که پس از دانستن، آدم دلش بخواهد، زیر بارش مى رود; اگر آمادگى داشته باشد براى اینکه لوازمش را بپذیرد، دست کم آن را مى پذیرد. به سخن ساده تر مى گوییم: ایمان دو عنصر دارد: یکى دانستن و یکى التزام عملى; ملتزم باشد به مقتضایش عمل کند; دست کم به نحو موجبه جزئیه، به بعضى لوازمش عمل کند; اگر کسى چیزى را دانست، اما بنا داشت به هیچ یک از لوازمش عمل نکند، این ایمان نیست، کفر است، جحود است: (وَ جَحدوا بِها و استیقنتها اَنفسهُم ظلماً و علوّاً.)
ادامه دارد...
الف. مفهوم تزکیه نفس
به طور خلاصه، عرض کردیم که تزکیه یکى از مفاهیم کلیدى در فرهنگ اسلامى و قرآنى است و ما در فارسى، واژه اى که درست معادل این کلمه باشد، نداریم; مى توانیم با چند واژه، مفهوم آن را توضیح بدهیم: شکوفایى استعدادها، بالندگى، رشد، کمال یافتن و مفاهیمى از این قبیل در معناى تزکیه مندرجند. در مقابل آن، قرآن واژه «تدسیه» را به کار برده که البته مصدر آن در قرآن نیست، اما یکى از مشتقّات آن «دَسّیه» در آیه (قَدْ اَفلَحَ مَن زَکّیها وَ قَد خابَ مَن دَسّیها)(شمس: 9و10) آمده است. این نقطه مقابل آن مفهوم است; یعنى انسان خودش را تنزّل بدهد و موجبات سقوط و پستى و زبونى و در نهایت، هلاکت و شقاوت خود را فراهم کند.
ب. حرکت صعودى روحانى و نزولى جسمانى
این مفهوم به ما القا مى کند که حقیقت انسان در یک حرکت تدریجى مى تواند رو به رشد و کمال باشد و انسان باید این حرکت را انجام بدهد. همچنین مى تواند حرکتى رو به نزول و سقوط داشته باشد که انسان باید آن را بشناسد و از آن پرهیز کند. به عبارت دیگر، انسان در این عالم، دایم در حال حرکت و تغییر است، وضعش ثابت نمى ماند. اما جهت دادن به این حرکت در اختیار خود اوست. ممکن است این حرکت نفسانى و روحانى باشد و انسان خود را رو به رشد قرار دهد، یا رو به نزول و سقوط. حرکت بدن ما یک مسیر طبیعى دارد. به طور طبیعى و تکوینى، چه بخواهیم و چه نخواهیم، از ابتدا رو به رشد مى رود; مثلا، اگر نوزاد را در نظر بگیریم، به تدریج، رشد و تکامل جسمانى پیدا مى کند تا در دوران بلوغ و عنفوان جوانى. در اوج جوانى، قواى بدنى انسان به کمال رشد خود مى رسند. ولى این حرکت به صورت نزولى ادامه پیدا مى کند; به تدریج که انسان پا به سن مى گذارد، پیر مى شود، قوایش ضعیف مى شوند، رشد بدن او کاهش پیدا مى کند، تا آنجا که قرآن کریم مى فرماید: (وَ مِنکُم مَن یُرَدُّ الى اَرذلِ العُمرِ لِکَیلا یَعلَمَ مِن بعدِ علم شیئاً.)(نحل: 70) قرآن اشاره مى کند که وقتى انسان رو به پیرى مى رود، زندگى اش پست تر مى شود: (وَ مَن نُعَمِّرهُ نُنَکِّسهُ فىِ الخَلقِ.) (یس: 68) این یک سیر طبیعى است، ما نمى توانیم جهت آن را تغییر بدهیم; نمى توانیم کارى کنیم که بچه رو به کمال نرود، رو به رشد جسمانى نرود، یا پس از جوانى، وقتى رو به پیرى مى رود، تنزّل نکند، ضعف پیدا نکند، تا آخر همیشه رو به رشد و بالندگى داشته باشد. این یک سیر تکوینى در حرکت بدن است. اما روح انسان، که حقیقت انسانیت او به همان روح است، آن هم حرکتى دارد که خوش بختانه اختیارش دست خود انسان است ـ البته فقط براى کسانى که قدرش را بدانند و آن را در جهت صحیح رشد بدهند.
گفتیم که از دیدگاه قرآنى، واقعاً روح انسانى و حقیقت انسانى ممکن است رشد و تکامل پیدا کند و ممکن است تنزّل و ضعف و هلاکت پیدا کند. این ها تعبیرهاى شاعرانه نیستند، حقایقى هستند که قرآن از آن ها پرده برداشته و از ما خواسته است که سعى کنیم این حرکت نفسانى، معنوى و انسانى خودمان را به طرف کمال، و جهتش را جهت رشد و تکامل قرار دهیم. بحثى هم کردیم در اینکه این جهت رشد رو به کجاست. چطور اگر روح انسان تغییر کند، این حرکت تکاملى دارد و متقابلا اگرچه تغییراتى در روح انسان پیدا مى شوند، این حرکت نزولى است؟ رشد بدن را مى توانیم با کمیّت ها و عوامل جسمانى اندازه گیرى کنیم، مثلا، بگوییم چقدر رشد کرده، وزنش بیشتر شده، توانایى اش بیشتر شده است، اما روح را چگونه اندازه گیرى کنیم که آیا کمال پیدا کرده یا تنزّل کرده است؟ این را باید نسبت به یک نقطه نهایى سنجید. باید ببینیم به آن نقطه نزدیک مى شود، یا از آن دور مى گردد. اگر رو به آن اوج و قلّه کمال پیش مى رود، حرکتش تکاملى است. اما اگر از آن هدف اصلى دور مى شود، حرکتش نزولى و رو به نقص است. پس براى اینکه ما تشخیص دهیم چه وقت تکامل روح انجام مى گیرد و چگونه انجام مى گیرد، باید ببینیم که جهت و سمت و سوى حرکت آن کجاست.
ج. مقام «قرب»
در این زمینه بحثى داشتیم که از دیدگاه قرآن کریم ـ که البته ادلّه عقلى هم آن را تأیید مى کنند ـ کمال روح انسان در یک مقام عالى است و حقیقتش را نمى توانیم بشناسیم، ولى مى توانیم از آن تعبیرى بکنیم; یک تعبیر تشریحى مطابق با فهمى که داریم، این است که قرآن براى اینکه ما را به آن حقیقت در حد فهم خودمان آشنا کند، تعبیر «قرب» را به کار برده است; قرب به خدا: (وَ مَا نَعبدُهُم الاّ لِیقرِّبُونا الَى اللّه زُلفى)(زمر: 3) یا (اِبتغاءَ مرضاتِ اللّهِ)(بقره: 207) و تعابیرى از این قبیل براى کسانى که مى خواهند به خدا نزدیک شوند. در آیه آخر سوره علق هم، که آیه سجده است، به همین معنا اشاره دارد. به هر حال، آخرین مقامى را که براى انسان معیّن مى کند، مقامى است نزد خدا، نزدیک خدا، در جوار خدا، همسایگى خدا. این ها تعبیرات قرآنى هستند; مانند: (فی مقعدِ صدق عندَ ملیک مقتدر)(قمر: 55) یا از قول آسیه، همسر فرعون، مى فرماید: (ربِّ ابنِ لی عندکَ بیتاً فىِ الجنةِ.)(تحریم: 11) این تعبیرات اشاره به آن دارند که انسان اگر حرکت تکاملى پیدا کند روحش کامل شود، نشانه کمالش این است که به خدا نزدیک مى شود.
نزدیک شدن یعنى چه؟ این را هم در یک بحثى تا اندازه اى که فهم ما مى رسید، توضیح دادیم که معناى «نزدیک شدن به خد» یعنى چه. این ها بحث هاى قبل بودند. بعد هم گفتیم: سؤال مى شود: حالا که فهمیدیم انسان باید به کدام سمت حرکت کند (سمت خدا) باید چه کار کند تا این راه را طى نماید؟ اینکه یک مقصد جسمانى نیست که آدم مسیرى را پیش بگیرد و با پاى جسمانى حرکت کند تا به آنجا نزدیک شود. نزدیک شدن به خدا یک حرکت روحى است، روح باید چه کار کند که به خدا نزدیک شود؟ در این زمینه تحلیلى داشتیم و به این نتیجه رسیدیم که هر کارى که مرضى خدا باشد، مى تواند انسان را به خدا نزدیک کند، منتها این کار هم باید خودش صلاحیت نزدیک کنندگى داشته باشد; به تعبیر قرآنى، عمل صالح باشد، کار شایسته باشد، و انسان هم آن را به قصد تقرّب به خدا انجام دهد; چون اگر کار شایسته را به قصد ریا انجام دهد اثر معکوس مى بخشد.
د. عبادت
کارى که خودش فى حد نفسه شایستگى مقرِّبیت داشته باشد ـ یعنى توان این را داشته باشد که انسان را به سوى خدا ببرد ـ و به قصد تقرّب هم انجام بگیرد، این چیزى است که مى تواند انسان را به سوى خدا پیش ببرد و به هدف نهایى انسان برساند. در فرهنگ اسلامى و قرآنى، این نوع کار اسمش «عبادت» است.
عبادت تنها آن عبادت هاى خاص به معناى شرعى که داریم ـ مثل نماز و روزه ـ نیست، هر کارى که براى اطاعت امر خدا و تقرّب به او انجام گیرد و خودش فى حد نفسه کار شایسته اى باشد، آن هم عبادت است. قرآن کریم که مى فرماید: (وَ ما خَلَقتُ الجِنَّ و الانسَ اِلاّ لِیَعبدونِ)(ذاریات: 56)، همین معنا را اراده مى کند. جن و انس دو موجود مختار هستند. به همین دلیل، این دو را ذکر فرموده، اما ملک و حیوانات را نفرموده است; چون آن ها حرکت تکاملى اختیارى ندارند. درباره ملائکه مى فرماید: (وَ مَا مِنّا الاّ و له مقامٌ معلومٌ.)(صافات: 164) ملک دیگر رشد ندارد، همان مقامى که از اول داشته است، در همان مقام ثابت خواهد ماند. موجودى که رشد و تکامل اختیارى دارد، در دیدگاه قرآن، یکى انس (انسان ها) است و یکى هم جن. از واقعیت و کیفیت کار جن درست خبر نداریم; البته چیزهایى در قرآن و روایات آمده، ولى محل بحث ما نیست. ما اول نسبت به خودمان باید ببینیم چه کاره ایم. خدا مى فرماید: انس و جن را نیافریدم، مگر براى اینکه مرا پرستش کنند: (اِلاّ لِیَعبدونِ.)این عبارت این معنا را افاده مى کند که با اختیار خودشان کارى انجام دهند که آن ها را به خدا نزدیک کند. به عبارت دیگر، ما انسان را خلق کردیم تا خودش راه کمال را بپیماید، اما کمال واقعى قرب به خداست، راهش هم اعمالى است که در لسان شرع، نامشان «عبادت» است. عبادت مى تواند نماز و روزه باشد، یا کمک به زیر دستان، تعلیم جاهلان، ارشاد گم راهان و چیزهایى از این قبیل. همه این ها عبادت هستند. چرا؟ براى اینکه خدا به آن ها دستور داده و به این کارها راضى است. ما وقتى این کار را به قصد قربت، یعنى به قصد اطاعت امر خدا انجام مى دهیم، ما را به او نزدیک مى کند و اصلا ما آفریده شده ایم براى اینکه به خدا تقرّب پیدا کنیم. عبادت مى کنیم قربة الى الله; یعنى نیت ما در این کار باید تقرّب به خدا باشد تا اثربخش باشد.
هـ . غفلت
بعد به این بحث پرداختیم که انسان ها غالباً ـ صرف نظر از انسان هاى ممتاز، اولیاى خدا و انبیا ـ ابتدا به خاطر اینکه در دامن طبیعت پرورش پیدا مى کنند و انگیزه هاى مادى بر آن ها غالب است، محیط آن ها را به ارضاى خواسته هاى مادى دعوت مى کند و این ها باعث مى شوند که آدم غافل شود از اینکه هدف اصلى چیست و راه رسیدن به آن هدف کدام است، بیندیشد که اصلا براى چه آفریده شده است، کجا باید برود، یا از چه راهى باید برود.
از دیدگاه قرآن، عامل اصلى سقوط انسان «غفلت» است. آیاتى را در این زمینه مورد بررسى قرار دادیم که مهم ترین آن ها همان آیه معروفى است که مى فرماید: (وَ لَقَد ذَرأنا لِجهنَّمَ کَثیراً مِن الجنِّ و الانسِ لهُم قلوبٌ لا یفقهونَ بها و لهُم اعینٌ لا یُبصرونَ بِها و لهُم آذانٌ لا یَسمَعون بِها اولئکَ کالانعامِ بَل هُم اَضلُّ اولئکَ همُ الغافلونَ.)(اعراف: 179) انسان هاى غافل، که از حیوان گم راه تر مى شوند، از حیوان پست تر هم مى شوند، کیانند؟ اهل غفلت آن هایى هستند که نیندیشیده اند براى چه آفریده شده اند، کجا باید بروند، از چه راهى باید بروند. غفلت موجب سقوط آن ها شده و آن ها را به حد حیوانیت، بلکه پست تر از آن تنزّل داده است. پس براى اینکه بتوانیم در مسیر تکامل قرار بگیریم، باید غفلت زدایى کنیم; یعنى از حالت غفلت و گم راهى بیرون بیاییم تا بفهمیم چه کسى ما را آفریده، براى چه آفریده است، کجا باید برویم، به کجا باید برسیم. تا زمانى که انسان غرق در التذاذات مادى است و توجهش به این است که شکم و مادون شکم و مافوق شکمش ارضا شود، راه به جایى نمى برد، نهایتش در حد حیوانات است. وقتى از حد حیوانیت خارج مى شود و وارد مرز انسانیت مى گردد که از حالت غفلت خارج شود، این سؤالات برایش مطرح شوند که اصلا چه هستم، که هستم، به کجا مى روم، براى چه مرا آفریده اند. وقتى این سؤالات براى آدم مطرح شدند، آن وقت باید در صدد جواب آن ها بر بیاید.
و. ذکر
براى خروج از غفلت، آدم باید سعى کند حالت توجه پیدا کند. حالت توجه در اصطلاح قرآن، اسمش «ذکر» است. «ذکر» یعنى توجه دل. ذکر، که یک نوع آن لفظى است، وسیله اى براى توجه قلب است، یا اثرى از توجه قلب است. به هر حال، در مقابل غفلت، حالت ذکر، توجه و التفات قرار دارد. این ها تعبیرات ما هستند، تعبیر قرآن همان «ذکر» است. بحث کردیم که اصلا ذکر چیست، چند مرحله دارد. اولین مرحله اش که براى انسان لازم است تا از حالت غفلت درآید، چیست و چگونه پیدا مى شود؟ به این مناسبت، آیه شریفه (الّذینَ یَذکرونَ اللَّه قیاماً و قعوداً و على جُنوبِهم)(آل عمران: 191) را ذکر کردیم که قرآن مى فرماید: سعى کنید همیشه، حتى وقتى در بستر خوابیده اید، به یاد خدا باشید، با یاد خدا بخوابید و با یاد خدا از خواب بیدار شوید. وقتى از خواب برمى خیزید، اول سجده شکر کنید که خدا به ما حیات داده است. سراسر زندگى ما باید سرشار از یاد خدا باشد.
ز. تفکّر
در ادامه آیه مزبور، به تفکّر راهنمایى مى کند که هم موجب مى شود یاد تقویت شود و هم لوازم یاد تحقق پیدا کند: (َو یتَفکّرونَ فىِ خَلقِ السّمواتِ و الارضِ.)به این مناسبت، درباره تفکر، به عنوان عاملى که مى تواند انسان را از غفلت نجات دهد و متوجه کند به آنچه باید بدان توجه پیدا کرد، بحث هایى داشتیم. این حاصل بحث هایى بود که جلسات گذشته به عنوان کلیاتى براى مبحث تزکیه نفس عنوان کردیم.
وظایف انسان در قبال خود و دیگران
اکنون بحث درباره این است که ما چند نوع فعالیت در زندگى داریم؟ انسان یک سلسله رفتارهایى انجام مى دهد که مربوط به خودش است، بدون اینکه توجه به ماوراى خودش داشته باشد. این رفتارها باید چگونه باشند تا او را به آن هدف نزدیک کنند؟ یک سلسله رفتارهایى است که در ارتباط با خدا انجام مى دهد، مربوط به شخص خودش نیست; به عنوان کرنش در مقابل خدا و پرستش او این کارها را انجام مى دهد. یک سلسله افعالى هم هست که در رابطه با خلق خدا انجام مى دهد. به این صورت، رفتارهاى انسان در سه محور دسته بندى مى شوند: رفتارهایى که محورشان خود انسان است، رفتارهایى که محورشان خداست، و رفتارهایى که محورشان خلق خداست. آنچه مربوط به خلق خداست، خود مى تواند تقسیماتى داشته باشد، نزد خانواده و نزدیکان، محیط اجتماعى، دوستان، دشمنان، مؤمنان، کفّار و سایر انسان ها و مخلوقات، حتى حیوانات، زمین، آسمان،... آدم باید چگونه با آن ها رفتار کند؟ این یک جور تقسیم بندى است. براى اینکه آنچه در مسیر بندگى واقع مى شود، عنوان «بندگى» بر آن صدق کند، مصادیق جزئى و خاصش کدام است؟
اگر این تقسیم بندى را بپذیریم، مناسب ترین بخشى که با بحث هاى گذشته مان ارتباط دارد و یک همزه وصلى مى شود بین بحث هاى گذشته و آینده، این است که ما بحث را از ارتباط با خدا شروع کنیم; چون به این نتیجه رسیدیم که کمال حقیقى انسان در قرب به خداست، اول باید توجه به خدا پیدا کند، درباره خدا و خلق خدا و کیفیت آفرینش خدا بیندیشد تا نتیجه اى مطلوب بگیرد که در بحث هاى گذشته، به بعضى از آن ها اشاره شد. پس از اینکه انسان فکر کرد چه رفتارى باید در قبال خدا انجام دهد، شاید مناسب ترین شیوه بحث یا انتخاب موضوع این باشد که تفصیلا به جزئیاتش بپردازیم.
وظایف انسان در قبال خود
n ایمان
از دیدگاه قرآنى، آنچه در باره سعادت انسان مطرح شده، دو عنوانى است که با یکدیگر متلازمند. وقتى در آیات مرور مى کنیم، کمتر صفحه اى است که به این دو عامل توأم توجه داده نشده باشد: (الَّذینَ آمَنوا وعَمِلوا الصّالحاتِ)(بقره:82 و...);(وَ مَن یَعمل مِن الصالحاتِ مِن ذَکَر اَو اُنثى و هو مؤمنٌ.)(نساء:124) عمل صالح در حالى که از شخص مؤمن صادر شود منشأ سعادت است. از اینجا الهام مى گیریم: اولین موضوعى که باید در رابطه خودمان با خدا بشناسیم و دنبالش برویم و آن را تقویت کنیم «ایمان» است. بنابراین، مناسب است مقدارى درباره ایمان و بعد رابطه اش با عمل صالح بحث شود تا ببینیم چه باید بکنیم تا ایمانمان قوى گردد; چون اگر این ایمان کلید سعادت است، باید آن را غنیمت بشماریم.
الف. حقیقت ایمان
یک بحث این است که اصلا حقیقت ایمان چیست؟ اینکه آدم به خدا ایمان مى آورد، یعنى چه؟ صرف نظر از تعریف هایى که در روایات براى «ایمان» شده و ارکانى براى آن ذکر گردیده، اصلا خود مفهوم «ایمان» چه چیزى را به آدم القا مى کند، بخصوص وقتى با عمل صالح همراه مى شود؟ «ایمان» یک چیزى است، «عمل صالح» یک چیز دیگر. این مقتضاى عطف است، هرچند نوعى تلازم بین آن ها باشد. به هر حال، ابتدا به ذهن مى رسد با توجه به معادل هاى فارسى آن، که ما درباره ایمان مى گوییم: باور کردن، تصدیق کردن و چیزهایى از این قبیل، براى بسیارى این تصور به وجود مى آید که ایمان همین است که آدم بداند خدا هست. وقتى دانست، او را تصدیق کرده است. وقتى آدم مى داند، این دیگر فقط تصور نیست، او را تصدیق هم کرده. ایمان هم همین است; چیز دیگرى نیست، جز اینکه آدم تصدیق کند خدا هست. از این نظر بسیارى تصور کرده اند که ایمان مساوى است با دانستن و تصدیق کردن، مساوى است با علم و آگاهى.
ب. عدم ملازمه بین علم و ایمان
ولى وقتى به موارد استعمال ایمان در قرآن مراجعه مى کنیم، مى بینیم این ملازمه وجود ندارد. به عبارت دیگر، «علم» اعم از «ایمان» است; چنین نیست که هر کس به چیزى علم دارد، به آن هم ایمان داشته باشد. هر کس دانست خدا هست به خدا ایمان آورده؟ هرکس دانست پیغمبرى از طرف خدا آمده به این پیغمبر ایمان آورده است؟ قرآن این جور نمى گوید; مواردى را نشان مى دهد که کسانى علم داشته اند، ولى ایمان نداشته اند. پس معلوم مى شود علم و ایمان فى الجمله قابل انفکاک هستند; یعنى از لحاظ مورد اعم و اخص هستند، خواه اعم و اخص مطلق یا موردى. به هر حال، چنان نیست که هر کس دانست خدا هست، ایمان به خدا داشته باشد. چند آیه قرآن به خوبى این مطلب را نشان مى دهند; یک آیه درباره فرعونیان مى فرماید: (وَ جَحدوا بِها و استیقَنَتها اَنفُسهُم ظلماً و عُلوّاً) (نمل: 14) فرعونیان خدا و آیات الهى را انکار کردند، در حالى که یقین داشتند، و انکارشان از روى برترى طلبى و ستم بود. پس معلوم مى شود آدم به چیزى که مى داند، از روى برترى طلبى یا به خاطر ستم، ایمان نمى آورد. پس ایمان چیزى است غیر از دانستن.
در آیه اى حضرت موسى ـ على نبیّنا و آله و علیه السلام ـ خطاب به فرعون مى فرماید: (لَقد علمتَ ما اَنزَلَ هؤلاءِ الاّ ربُّ السّمواتِ و الارضِ)(اسراء: 102) فرمود: تو قطعاً مى دانى این معجزات را که به دست من تحقق پیدا کرده اند ـ کسى نازل نکرده، جز پروردگار آسمان ها و زمین. حضرت موسى(علیه السلام)که گزاف نمى گوید; قرآن هم آن را نقل کرده، نقل مرضى است; یعنى حتماً همین که حضرت موسى فرمود درست است. واقعاً فرعون مى دانست که رب السموات و الارضى هست و او حضرت موسى(علیه السلام)را فرستاده و این آیات را هم به دست او جارى کرده است، ولى انکار مى کرد; مى گفت: (مَا علمتُ لکم مِن اِله غیرى)(قصص: 38); من هیچ خدایى براى شما غیر از خودم سراغ ندارم. بعد هم براى فریب دادن مردم به وزیرش، هامان، دستور داد: برج بلندى بساز، من بالاى آن بروم، ببینم آیا در آسمان خدایى هست یا نه; ببینم موسى راست مى گوید که خدایى در آسمان ها هست. براى اینکه مردم را فریب دهد، وانمود مى کرد آسمان یعنى همین فضا با برجى که بسازند و او بالایش برود تا معلوم شود آنجا خدایى هست یا نیست، (یا هامانُ ابنِ لى صرحاً لَعلّى اَبلُغ الاسبابَ...)(غافر: 36) براى فریب دادن مردم این طور وانمود مى کرد، و گرنه خودش مى دانست، حضرت موسى هم به او فرمود: تو خوب مى دانى. خوب، حالا فرعون مؤمن بود یا کافر بود؟ او که مى دانست; پس هر دانستنى ایمان نیست.
ج. اختیار; شرط ایمان
البته براى ایمان، یک دانشى لازم است; تا آدم چیزى را نداند نمى تواند به آن ایمان بیاورد. این هم خود بحثى است که بخصوص در بین مسیحیان مطرح است; این بحث قرن هاست که بین مسیحیان مطرح است، شاید از قرن سوم میلادى رسماً در بینشان مطرح شده که آدم با اینکه چیزى را نمى داند، مى تواند به آن ایمان بیاورد. از همان وقت ها، بعضى مى گفتند: اول باید ایمان آورد، بعد علم و معرفت پیدا کرد. اما منطقاً این حرف نادرستى است که آدم به چیزى که نمى داند ایمان بیاورد; به چیزى که نمى داند هست یا نیست، یا بر حسب اعتقاد خودش مى داند نیست، چطور مى تواند به آن ایمان بیاورد؟ بحث هاى فلسفى اش را نمى خواهم اینجا عنوان کنم، فقط خواستم این اندازه درباره ایمان بدانیم که صِرف اینکه آدم در ذهن بداند چیزى دلیل براى وجودش اقامه شده، کافى نیست که به آن ایمان داشته باشد. علاوه بر این، انسان یک عمل اختیارى هم باید روى آن انجام دهد. ما خیلى وقت ها ممکن است چیزى را بى اختیار بدانیم، یا ممکن است اصلا دلمان نخواهد چیزى را بدانیم، اما اتفاقاً خبردار مى شویم. این ایمان نیست; مانند اینکه کسى برایمان دلیل آورده که فلان حقیقت هست; مثل دلایلى که حضرت موسى(علیه السلام)براى حقّانیت خودش آورد براى اینکه خداى یگانه را باید پرستید، اما فرعونیان نمى خواستند این دلیل ها را بشنوند، ولى به آن ها علم پیدا کردند. این علمى است غیراختیارى.
اما ایمان یک چیز اختیارى است: (یا ایُّها الّذینَ آمَنوا آمِنوا باللّهِ و رسوله...)(نساء: 136); (وَ مَن یُؤمن بِاللهِ یَهدِ قلبه.)(تغابن: 11) اینکه خداوند امر مى کند ایمان بیاورید، معلوم مى شود ایمان چیزى اختیارى است، عنصر اختیار در آن دخالت دارد; یک عمل درونى و قلبى انجام مى گیرد تا ایمان تحقق پیدا کند. این عمل چیست؟ این چیز اختیارى را، که اسمش «ایمان» است، چگونه مى توانیم معرفى کنیم؟ حقیقت آن است که این حالات روحى را درست نمى توان تعریف کرد، مگر با لوازمش. اگر ما پس از اینکه حقیقتى را دانستیم، با دلیل برایمان ثابت شد، این حال را در خودمان ایجاد کرده ایم که به لوازم آن ملتزم شویم، به مقتصاى آن عمل کنیم، آن را بپذیریم. البته «پذیرفتن» و «گرویدن» و «گرایش پیدا کردن» و مانند این الفاظى هستند که آن حقیقت را درست نشان نمى دهند، این را با درون کاوى خودمان مى توانیم بشناسیم. وقتى چیزى را فهمیدیم، حالتى داریم که مى خواهیم قبول کنیم و بر طبق آن عمل کنیم، یا نه; از آن اِعراض نماییم.
د. توجیه; راه فرار از ایمان
براى اینکه معلوم شود چطور انسان با آنکه چیزى را مى داند، اما زیر بار پذیرش آن نمى رود، یک مثال مى زنم: افرادى که مبتلا به سیگار کشیدن هستند، سالیانى است عادت کرده اند سیگار بکشند، هر قدر دلایل زیادى از کلمات اطبّا و بزرگان و مانند این ها را مى شنوند که سیگار ضرر دارد، افراد زیادى بر اثر سیگار کشیدن به چه بیمارى هایى مبتلا شده اند، این ها را مى شنوند، باور هم مى کنند که آن ها بى خود نمى گویند، اما دلشان نمى خواهد باور کنند; یعنى هرقدر این دلایل آورده مى شوند، با اینکه نمى توانند آن ها را رد کنند، اما دلشان نمى خواهد بپذیرند; چون به سیگار کشیدن عادت کرده اند و این عادت مانع از پذیرش آن دلایل مى شود; بهانه مى آورند که از کجا معلوم که همه آنچه این ها مى گویند، درست باشد; شاید براى بعضى ها درست باشد، شاید مزاج ها فرق کنند و از این قبیل چیزهایى که آدمیزاد وقتى بخواهد توجیهى بکند، چیزهایى درست مى کند. به خاطر عادت، دوست دارند، واقعیت را توجیه کنند. خدا نکند آدم به این عادت هاى بد مبتلا شود، که بعد، رها شدن از چنگال این عادت ها بسیار سخت است.
هـ . توجیه، قرین کفر
این مثلى است براى اینکه آدم با وجود آنکه چیزى را مى داند، اما به آن ایمان نمى آورد. چیزهایى را هم که از قول بعضى اشخاص نقل مى شوند که ـ مثلا ـ سیگار فلان خاصیت را دارد، براى خودشان حجت قرار مى دهند، با وجود آنکه نمى دانند اصلا این حرف درست بوده یا نه، جدّى بوده یا شوخى، به فرض اگر جدّى هم بوده است، این همه اطبّا و متخصصان مى گویند ضرر دارد، اما آن ها را نمى شنوند، اما یک حرفى را که از کسى نقل شده و چه بسا از سر شوخى گفته باشد، آن را مستند قرار مى دهند تا کار خود را توجیه کنند و آنچه را دوست دارند عمل کنند.
شاید این مثلى باشد براى اینکه آدم بداند چطور مى شود با آنکه چیزى را مى داند، اما نمى خواهد زیر بارش برود; یعنى نمى خواهد آن را به گونه اى قبول کند که به لوازمش ملتزم شود. به همین دلیل، در مقابل دانسته هایش، به توجیهاتى دست مى زند و بالاخره، به لوازمش ملتزم نمى شود. این حالت نسبت به معتقدات دینى اسمش «کفر» است. کسانى که مى دانند خدا هست، اما مى دانند اگر بگویند خدا هست، باید اطاعتش کنند و مشکلاتى برایشان پیش مى آید، به همین دلیل، قبول نمى کنند، کافرند. قرآن درباره معاد، تعبیر زیبایى دارد; مى فرماید: (اَیَحسبُ الانسانُ اَن لَن نَجمَعَ عِظامَهُ بلى قادرینَ عَلى اَن نُسوّىَ بنانَهُ بَل یُریدُ الانسانُ لِیفجُرَ اَمامهُ.)(قیامت: 3ـ5) انسان هایى که معاد را انکار مى کنند، واقعاً دلیلى ندارند بر اینکه خدا نتواند این ها را دوباره زنده کند، ولى مى گویند: از معاد خبرى نیست، مى خواهند بى بند و بار باشند، آزاد باشند; حتى دلیل دارند بر اینکه خدا مى تواند آن ها را دوباره زنده کند، اما نمى پذیرند. خداوند مى فرماید: نه تنها مى توانیم استخوان هایشان را جمع کنیم، بلکه خطوط سر انگشتان را هم مى توانیم دوباره تنظیم کنیم. آن ها این را مى دانند که خدا توان این کارها را دارد، پس چرا زیر بار نمى روند؟ (بَل یُریدُ الانسانُ لیَفجرَ اَمامَه.) مى خواهند جلوشان باز باشد، بى بند و بار باشند. به همین دلیل، مى گویند: معادى در کار نیست، تا راحت شوند. اگر بگویند معادى در کار است و حساب و کتابى هست، باید به لوازمش ملتزم شوند، گناه نکنند، چشم و گوش و دست و پا را کنترل کنند. کار سختى است! مى گویند: اصلش را قبول نداریم تا راحت شوند. بنابراین، چنین نیست که دلیلى بر نفى معاد دارند و آن را انکار مى کنند، بلکه چون دلشان مى خواهد، انکار مى کنند.
ایمان این گونه است که پس از دانستن، آدم دلش بخواهد، زیر بارش مى رود; اگر آمادگى داشته باشد براى اینکه لوازمش را بپذیرد، دست کم آن را مى پذیرد. به سخن ساده تر مى گوییم: ایمان دو عنصر دارد: یکى دانستن و یکى التزام عملى; ملتزم باشد به مقتضایش عمل کند; دست کم به نحو موجبه جزئیه، به بعضى لوازمش عمل کند; اگر کسى چیزى را دانست، اما بنا داشت به هیچ یک از لوازمش عمل نکند، این ایمان نیست، کفر است، جحود است: (وَ جَحدوا بِها و استیقنتها اَنفسهُم ظلماً و علوّاً.)
ادامه دارد...