آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۰۲

چکیده

متن

در روزگارى نه چندان دور، که مطالعه سرشت انسان تنها در قلمرو فلسفه ممکن بود، روان شناسى نیز مانند بسیارى از رشته هاى علمى دیگر، از اعضاى خانواده فلسفه به حساب مى آمد، اما از قرن 17 و پس از آن که زمینه براى رشد دانش تجربى گسترده شدوتخصص هاپدیدآمدند،رشته هاى گوناگون علمى یکى پس از دیگرى مشغول نزاع با فلسفه و تلاش براى جدایى از آن گشتند و آخرین مبحثى که از فلسفه جدا شد، روان شناسى در نیمه قرن نوزدهم بود. در نگاه اولیه، روان شناسى علمى کاملا تجربى مى نماید که از فلسفه، که دانش عقلى و برهانى است، جدا مى باشد. اما یک تحلیل روش شناختى حکایت از این دارد که روان شناسى آن چنان به فلسفه نزدیک است که نمى توان روان شناس صاحب نامى را عنوان کرد که، صرف نظر از نگرش مثبت و یا منفى او به فلسفه، معتقد به نوعى فلسفه و نظریه فلسفى نباشد، و همچنین مکتبى روان شناختى پیدا نمى شود که چند اصل از اصول فلسفى را پیش فرض خود قرار نداده باشد. از این رو، آیا روان شناسان بکلى از فلسفه بى نیازند یا این که با وجود جدا شدن این دو از یکدیگر، پیوند میان آن دو هنوز برقرار است؟ آنچه در این نوشتار مدّ نظر است، گذر اجمالى به عوامل مؤثر بر تشکیل روان شناسى علمى و رابطه آن با فلسفه مى باشد.
تاریخ روان شناسى
تاریخ روان شناسى را مى توان به دو دوره اصلى تقسیم کرد: دوره اول از زمان فلسفه یونان باستان تا پایان قرون وسطى یعنى در یک فاصله زمانى بیش از دو هزار سال که طى آن موضوع اصلى روان شناسى را روح و ماهیت روح و تلاش براى شناسایى آن با روش هاى فلسفى تشکیل مى داد، امتداد داشت. این دوره به «عصر روان شناسى ما بعد طبیعى1 / ما قبل علمى2» موسوم است و مکاتب سنّتى و عمدتاً فلسفى ـ روان شناختى به جدایى مطلق «نفس» و «بدن» باور داشتند. روان شناسى ما قبل علمى بیش از حد فلسفى بود و مسأله مورد علاقه اش شناسایى حیات ذهنى بشر با روش هاى فلسفى بود.
دوره دوم از عصر دکارت به بعد شروع مى شود. دکارت توجهش را از روح به ذهن و فرایندهاى ذهنى معطوف ساخت و پس از وى ذهن در کانون توجه قرار گرفت و مجادله بر سر رابطه نفس و بدن با عناوین گوناگون در میان فلاسفه و روان شناسان شدت یافت. اما در اثر واکنش نسبت به فلسفه دکارت، «فلسفه تجربى»3 و نظام هاى وابسته به آن به وجود آمدند و به زودى تحلیل تجربى ذهن جاى بررسى عقلانى آن را گرفت و روان شناسى جنبه تجربى یافت.
بدین سان، روان شناسى نوین، که در ابتدا بیش از حد فلسفى بود، به تدریج از فلسفه فاصله گرفت و جنبه علمى ترى یافت. و گرچه در ابتدا، ذهن گرایى مکتب حاکم بر تفکرات روان شناختى بود و روان شناسان انسان را ترکیبى از بدن و ذهن در نظر مى گرفتند و هشیارى را معادل ذهن دانسته، روان شناسى را علم مطالعه هشیارى و ذهن تعریف مى نمودند، اما تحت تأثیر جوّ علمى حاکم بر قرن نوزدهم، مطالعه ذهن و هشیارى، که در کانون و متن روان شناسى قرار داشت، براى مدتى از روان شناسى حذف گردید.
در فلسفه اسلامى نیز از قدیم الایام در بخشى تحت عنوان «علم النفس» به مسائل روان شناختى مى پرداخته اند. در علم النفس، علاوه بر مباحث فیزیولوژیک و حواس ظاهرى، به امور مربوط به بعد انسانى نیز توجه بسیارى شده است که از مباحث بسیار مهم و ضرورى بوده و امروزه جایشان درمباحث روان شناسى خالى است.
عوامل مؤثر در شکل گیرى روان شناسى علمى
از قریب دو قرن قبل از تشکیل روان شناسى جدید، نظریات علمى تازه اى عرضه شده و اکتشافات و اختراعات عظیمى تحقق یافته بودند که در تکوین اندیشه و جهت گیرى علمى و فلسفى دانشمندان و در تغییر و تحولات علوم گوناگون تأثیرات مستقیمى بر جاى گذاشتند و نیز بر شکل گیرى و نگرش و جهت گیرى روان شناسى نیز تأثیر بسزایى داشته اند:
نظریه هاى «تجربه گرایى»،4«اثبات گرایى»5 و «ماده گرایى»6 از جمله جریان هاى فکرى عمده اى هستند که بر حرکت روان شناسى علمى تأثیر داشته اند. مکتب «تجربه گرایى» گرایشى مهم نسبت به روان شناسى ایجاد کرد و آغازگر تحولّى ریشه اى در تفکر روان شناختى گردید، به گونه اى که از جمله عوامل مؤثر در جداشدن روان شناسى از فلسفه و استقرار آن به صورت علمى مستقل، به حساب مى آید. روان شناسى تحت تأثیر تجربه گرایى به آزمایشگرى7نزدیک شد و شیوه جدیدى در مطالعات روان شناختى را، که به «حس گرایى»8منتهى شد، به همراه داشت. بدین سان، از آن رو که ذهن قابل تجربه حسى و اندازه گیرى آزمایشگاهى9 نیست، باید از مطالعات روان شناسانه حذف و یا حداکثر گفته شود: ذهن چیزى جز همان تراکم تدریجى تجربه هاى حسى10نمى باشد.11بنا به «فلسفه اثباتى»،12واقعیت هایى که قابل مشاهده باشند پذیرفته مى شوند و متافیزیک انکار مى گردد. «اثبات گرایى» مدعى بود هر چه را نتوان به کمک حواس بدان دست یافت غیرقابل شناخت است. در نتیجه، اثبات گرایى تمامى فلسفه مابعدالطبیعه را اساساً رد کرد و موجب تقویت گرایش هاى ضد «ذهن گرایى»13 و «درون گرایى»14 در روان شناسى گردید و زمینه هاى ایجاد روان شناسى رفتارگرایى امریکایى را فراهم نمود.
اعتقاد به فلسفه مکانیستى و ماشین گرایى، تعیین کننده خط مشى حرکت روان شناسى در قرن نوزدهم و پس از آن بوده است; این که همه جهان شبیه ماشین است; یعنى منظّم و قابل پیش بینى و مشاهده و اندازه گیرى مى باشد. بنابراین، همه چیز، حتى انسان، را مى توان در قالب مفاهیم فیزیک توصیف کرد و در پرتو ویژگى هاى فیزیکى بررسى نمود.
بر این اساس، روان شناسى براى اعلام استقلالش از فلسفه و رسیدن به یک نظام علمى، مجبور بود روش ها، شیوه ها و ابزارى بیابد که در عین تناسب با موضوع روان شناسى، بر معیارهاى علم نوین نیز منطبق باشند. بدین روى، روان شناسان در ابتدا با به کار بستن درون نگرى، نشان دادند که مى توانند از این روش به سود روان شناسى استفاده نمایند. اما با پیشرفت روان شناسى و جهت گیرى هاى تازه آن و شناخته شدن کاستى هاى درون نگرى، عدول از روش درون نگرى شروع شد و استفاده از آن محدود گردید و به روش هاى ملموس تر اعتماد بیش ترى پیدا شد.
از سوى دیگر، نظریه «تکامل» داروین (Charles Darwin) این نظر را مطرح ساخت که انسان اساساً تفاوتى با حیوان ندارد و این نظریه به تدریج، کل روان شناسى را تحت الشعاع قرار داد و روان شناسى در واقع، به صورت بخشى از مطالعه زیست شناختى موجودات زنده در آمد. منتهى این اعتقاد پیدا شد که انسان را باید به منزله یک «ارگانیزم» مطالعه کرد. این عقیده هم به سهم خود، به بى اهمیت جلوه دادن هشیارى و ذهن کمک نمود و به گفته مک دوگال (Mcdougall) «تکامل» تأثیر بسزایى در تأسیس روان شناسى بدون روح داشته است.15
بدین سان، آنچه براى ایجاد علم جدید لازم بود، فراهم شد و تنها عینیت بخشیدن به نظریه ها مورد نیاز بود و زمینه این کار با رشد روش آزمایشگاهى، به ویژه در فیزیولوژى (Physiology) فراهم گردید. بنابراین، هنگامى که فلسفه روش آزمایشگاهى را براى بررسى ذهن هموار مى کرد، فیزیولوژى نیز مکانیسم هاى فیزیولوژیک و زیر بناى پدیده هاى ذهنى را در آزمایشگاه مورد تحقیق قرار مى داد و بدین صورت، از پیوند فلسفه با فیزیولوژى، روان شناسى علمى به دست دانشمندانى همانند وونت در سال 1879 به عنوان رشته اى جدید شکل گرفت.
ویلهام وونت ( WilhalmWundt) علاوه بر فلسفه، استاد فیزیولوژى و آشنا به «روش شناسى علمى» نیز بود. وى سرسختانه به رابطه دو جانبه بین فلسفه و روان شناسى اصرار مىورزید و معتقد بود: روان شناسى باید در تماس نزدیک با فلسفه پرورانده شود و به رغم اشتیاقش به آزمایش، عقیده داشت که تنها آن دسته از پدیده هاى ذهنى را که آمادگى پذیرش مستقیم تأثیر فیزیکى دارند، مى توان مورد آزمایش قرار داد و تحقیق در فرایندهاى عالى ذهنى مانند تفکر و اراده نیازمند استفاده از روش هاى دیگر مى باشد. اما پس از مدتى نه چندان دور، دیوار بین جسم و ذهن فرو ریخت و روان شناسى در حدود سال 1930 رسماً به جرگه علوم تجربى پیوست.
رابطه روان شناسى با فلسفه
به درستى، فلسفه از دیرباز خود را متولّى روان شناسى مى دانسته است; زیرا کاوش هاى روان شناختى همزمان با طلوع فلسفه آغاز گردیدند و تفکر روان شناختى بیش از 24 قرن قبل ـ یعنى از دوران فلسفه یونان باستان ـ تا اواخر قرن نوزدهم، بخشى از فلسفه به شمار مى رفت و در بطن آن رشد یافت.16
در حقیقت فیلسوفان بودند که به مباحث گوناگون درباره عملکردهاى انسان در بخشى از فلسفه به نام «علم النفس» مى پرداختند. بدین سان، روان شناسى تحت عنوان علم النفس، قرن هاى متمادى به عنوان یکى از شاخه هاى اصلى فلسفه در مراکز علمى جهان، بخصوص در ایران تدریس مى شد و کم تر فیلسوف و متفکرى را از زمان ارسطو تا ملاصدرا مى توان یافت که به مباحث احساس،17ادراک،18 تفکر19 و توانایى هاى ذهنى20 نپرداخته باشد. اگرچه در این مباحث، گاهى نیز با روش هاى شبه تجربى21 داورى شده، اما در این دوره، تلاش بر این بوده است که با روش هاى فلسفى،22 حیات ذهنى23 بشر شناسایى گردد.
بر این اساس، مى توان گفت: فلسفه در طول قرن ها نظریه هایى را صورت بندى کرده است که مبناى فلسفى روان شناسى نوین را تشکیل مى دهند. از این رو، شاید فیلسوفان شایسته عنوان «مبتکر علم روان شناسى» باشند; چرا که ایشان بى تردید براى اولین بار مباحث مربوط به مسائل بنیادى روان شناختى را مطرح نموده اند. از این رو، هر مکتب روان شناسى از طریق پیش فرض هاى پنهان و آشکارى که ریشه در تعالیم فلسفى داشته، تکامل یافته است و نظریه هاى روان شناختى اغلب تحت تأثیر یا ملهم از اندیشه فلسفى گذشته یا معاصر مى باشند، به گونه اى که با در نظرگرفتن زیرساخت فلسفى مکاتب، مى توان ربط آن ها را به تعالیم فلسفى گذشته پیدا نمود و حتى آن ها را طبق مبانى فلسفه شان طبقه بندى کرد.24 «البته وسعت تأثیرى که تفکر فلسفى بر روان شناسى نوین داشته است، در مورد کشورهاى گوناگون فرق مى کند. از این رو، مى توان گفت: به طور کلى، روان شناسى اروپایى فلسفى تر و نسبت به جریان هاى فلسفى حسّاس تر از روان شناسى امریکایى بوده است.»25
در این جا، به برخى از این تأثیرات اشاره مى شود و به دلیل آن که غرب روان شناسى ارسطویى را با آغاز عصر نوزایى پذیرا شد، بحث از ارسطو شروع مى شود. اگرچه ارسطو هرگز خردورزى و تعقّل را نادیده نگرفت، اما نسبت به «مشاهده تجربى» نگرش مثبت داشت، به گونه اى که معتقد بود: سرچشمه همه دانش ها «تجربه حسى»26 است. وى در تشریح دیدگاه تجربه گرایانه خود، قوانین «تداعى»27 را تدوین نمود و اصول تداعى اش بعدها پایه هاى مکتب «تداعى گرایى»28 را تشکیل دادند که شدیدترین و مستقیم ترین تأثیر را بر روان شناسى علمى گذاشتند و هنوز هم بخش عمده اى از روان شناسى به حساب مى آید.29
از جمله فیلسوفان دیگر، دکارت مى باشد که فلسفه اش بر نسل هاى بعدى تأثیرى عمیق و گسترده داشته و به روان شناسى خدمت هاى زیادى کرده است. دکارت با مقایسه بدن انسان با ماشین، راه را براى مطالعه علمى انسان هموار کرد. او فیزیولوژیست ها را واداشت تا روش کالبد شکافى را به منظور بهتر شناختن ماشین بدن، به کار گیرند و از آن رو که مى پنداشت انسان و حیوان از نظر فیزیولوژیکى شبیه هستند، مطالعه حیوانات براى شناخت انسان، از احترام ویژه اى برخوردار شد. از این رو، راه را براى «روان شناسى فیزیولوژیک»30 و «روان شناسى تطبیقى»31 هموار نمود.
توماس هابز ( ThomasHobbes) با اعتقاد به این که تأثرات حسى سرچشمه همه دانش ها هستند، مکتب تجربه گرایى32 را بازگشایى کرد و با این ادعا که رفتار انسان به وسیله میل ها یا بیزارى ها کنترل مى شود، اندیشه جرمى بنتام (Jermy Bentham) را سامان بخشید که بگوید: رفتار انسان تحت کنترل اصل لذت است; و این همان اندیشه اى است که به وسیله فروید و سایر روان شناسان تحلیلى33 به کار گرفته شد.34
از سوى دیگر، مى توان به کانت اشاره کرد. وى معتقد بود: آنچه را ما به طور هشیار تجربه مى کنیم، هم تحت تأثیر تجربه حسى حاصل از جهان تجربى قرار دارد و هم متأثر از ذهن است که فطرى مى باشد و از این رو، فلسفه کانت را مى توان پیشاهنگ «روان شناسى خبرپردازى»35و علم شناختى دانست. و در نهایت، مى توان از جان لاک (John Lock)، فیلسوف تجربى انگلیسى، نام برد که موضع رفتارگرایان36 بر اساس نظریه وى استوار است.37
بنابراین، کوشش هایى که در قرون گذشته توسط فیلسوفان در راه مطالعه انسان انجام شده بودند، زمینه را براى مطالعات گسترده درباره روان و رفتار فراهم ساختند و مکاتب روان شناسى یکى پس از دیگرى در کم تر از دو قرن شکل گرفتند. اکنون مى توان با برنتانو Brentano)) هم عقیده بود که مى گفت: روان شناسى هم یک علم تجربى است و هم یک دانش غیر تجربى و غیر عینى. غیر عینى بودنش به این دلیل است که از پدیده هاى ذهنى38و روابط آن ها بحث مى کند و عینى بودنش به خاطر آن است که حالات روانى را مورد پژوهش قرار مى دهد.39
بر این اساس، مى توان گفت: هرجا در روان شناسى توجه به درک مبانى نظرى و پدیده هاى روانى و روابط آن ها با بدن بیش تر باشد، به فلسفه نزدیک تر مى شویم و هرجا به جهت گیرى زیست شناختى و مبانى فیزیولوژى متمرکز شویم، به مباحث صرفاً روان شناسى نزدیک شده ایم.
بنابراین، نمى توان روان شناسى را علمى کاملا تجربى دانست; زیرا به گفته یونگ (Jung)، «همین که روان شناسى صرفاً یکى از فعالیت هاى مغزى تلقّى شود، ارزش ویژه و کیفیت ذاتى خود را بلافاصله  از دست مى دهد و حاصل عمل غدد داخلى و در ردیف یکى از شاخه هاى فیزیولوژى به شمار مى رود و به بیان اریک فروم (Erick Frome)، روان شناسى به صورت علمى درمى آید که فاقد موضوع اصلى خویش، یعنى روح انسان است.»40
بدین سان، روان شناسى خواه ناخواه باید با واقع بینى تمام، مسائل فلسفى مربوط به ذهن و روان را به عنوان اصل موضوعى زیربناى حرکت خود قرار دهد و نباید پنداشت که مى توان با نفى مسأله نفس و بدن، رابطه روان شناسى را از فلسفه گسست; چرا که این درست اقرار به ارتباط و تأثیر فلسفه در روان شناسى است.
مسأله مشهور نفس و بدن و نوع ارتباط آن ها با یکدیگر از جمله مسائل فلسفى است که در نحوه نگرش روان شناختى مؤثر بوده و در مکاتب روان شناسى نیز مطرح شده است. مسأله اى که در بستر فلسفه رشد و گسترش یافته و با شیوه خاص فلسفى مورد بررسى قرار گرفته است و در تمام فرهنگ ها و ادیان و مذاهب مطرح بوده و مسأله اى انسانى و جهان شمول گشته است.
به نظر مى رسد مسأله «ارتباط نفس و بدن» یا وحدت و کثرت آن ها، اولین و محکم ترین پیوند و اتصال میان فلسفه و روان شناسى را همواره برقرار نموده است. درست است که روان شناس از عوارض ذاتى روان سخن مى گوید و به حالات، فعالیت ها، زمینه ها و به عوامل مادى یا تجلّیات رفتارى روان مى پردازد و قانونمندى هاى آن ها را از راه هاى تجربى تبیین مى کند، اما یک علم معتبر روان شناسى باید بر مقدّمات و مبانى فلسفى معتبر بنا گردد و با تصدیق به وجود نفس و روان، کار خود را شروع کند و این تنها مبناى منطقى است که دانش معتبر روان شناسى بر آن بنیاد نهاده مى شود.
از سوى دیگر، برخى یافته هاى تحقیقات روان شناختى نیز در صدد حمایت و یا تضعیف برخى فرضیه هاى فلسفى بوده و یا خود فرضیه اى تازه مطرح مى سازند و از این رو، فیلسوفان هم براى ارائه نظریات معتبر، به یافته هاى قانونمند و متقن روان شناسان احتیاج مبرم دارند; زیرا تمام فعل و انفعالات مادى و فیزیولوژیک، که علم بدان ها دست یافته، مقدّمه تحقق امور روانى اند و آن جا که نظریه پردازى در ارتباط با کنش ها و فعالیت هاى پیچیده ذهنى نظریاتى ارئه دهد، تازه کار فیلسوف شروع مى شود که آیا مى تواند آن ها را مادى فرض نماید یا خیر.
بدین روى، تا حدى پذیرفته شده است که با مباحث صرفاً فلسفى و بدون در نظر گرفتن فعالیت هاى عصبى مغز و داده هاى روان شناسان، نمى توان رفتارهاى کلى را توجیه و تبیین نمود و از سوى دیگر، با تمرکز محض روى مکانیسم هاى عصبى و بدون توجه به یافته هاى فلسفى، نمى توان به ماهیت و ارتباط نفس با بدن پى برد. از این رو، با توجه به تجربه هاى با ارزش به دست آمده، برخى روان شناسان و فیلسوفان نیاز دو جانبه به بحث درباره مسائل مورد علاقه مشترک را دریافته و بخشى را به نام «روان شناسى فلسفى»41 به وجود آورده اند که زمینه اى براى بحث در مورد مسائل نظرى گوناگون روان شناسى از دیدگاه فلسفى فراهم آورده است.
خلاصه این که اگرچه روان شناسى و فلسفه جدایى را کاملا پذیرفته اند و روان شناسى تحت تأثیر علم و روش شناسى علمى، خود را به ظاهر از قید وابستگى هاى فلسفى رها ساخته و به صورت علمى مستقل در آمده است و اگرچه روان شناسى خود را از خانواده علوم تجربى مى داند و بدین سان، پیوند مجدد با فلسفه آسان نمى نماید، اما این دو تنها اسماً از هم جدا گشته اند و نشانه هاى فراوانى در دست است که یک دوستى خوب براى هر دو طرف بسیار سودمند خواهد بود; زیرا نتایج تحقیقات روان شناسان سبب تکمیل دیدگاه هاى فلسفى در مورد نفس و بدن مى شود و یافته هاى فلسفى کمک بزرگى به حل مسائل بنیادى روان شناسى مى نماید.
پى نوشت ها
--------------------------------------------------------------------------------
1. Metaphysical psychology.
2. Prescientific Psychology.
3. Experientialism.
4. Empiricism.
5. Positivism.
6. Materialism.
7. Sensory experience.
8. Positive philosophy.
9. Mentalism.
10. Introspection.
11ـ محمد غروى و همکاران، مکتب هاى روان شناسى و نقد آن، چاپ سوم، تهران، سمت، 1376، ص 90.
12. Experimentation.
13. Sensationalism.
14. Invitromeasurement.
15و16ـ هنریک میزیاک و ویرجینیا استادت سکستون، تاریخچه و مکاتب روان شناسى، ترجمه احمد رضوانى، چ دوم، مشهد، آستان قدس رضوى، 1376، ص 109 / ص 16.
17. Feeling.
18. Perception.
19. Thought.
20. Mental ability.
21. Quasi-Experimental.
22. Philosophy method.
23. Mental life.
24و25و25ـ هنریک میزیاک و ویرجینیا استادت سکستون، پیشین، ص 479.
26- Sense experience.
27. Laws of association.
28. Associationism.
29ـ بى.آر هرگنهان و میتواچ آکسون، مقدّمه اى بر نظریه هاى یادگیرى، ترجمه على اکبر سیف، چ سوم، تهران، نشر دوران، 1376، ص 53ـ54.
30. Physiological psychology.
31. Comparative psychology.
32. Empiricism.
33. Analytical Psychologists.
34ـ بى.آر هرگنهان و میتواچ آکسون، پیشین، ص 57.
35. Information-Processing Psychology.
36. Behaviorisms.
37ـ بى.آر هرگنهان و میتواچ آکسون، پیشین، 1376، ص 60.
38. Mental Phenomena.
39ـ کمال خرازى و رمضان دولتى، راهنماى روان شناسى شناختى و علم شناخت، تهران، نشر نى، 1375، ص 12.
40ـ حودیث هوپر و دیک ترسى، جهان شگفت انگیز مغز، ترجمه ابراهیم یزدى، تهران، قلم، 1372، ص 23.
41. Philosophical Psychology.

تبلیغات