بررسى اندیشه هاى بزرگان جامعه شناسى دین
آرشیو
چکیده
متن
بررسى پدیده دین از منظر جامعهشناسى همواره از مباحث مهم و پرجاذبه بوده است. در این مقاله، آراء برخى از بزرگان جامعهشناسى از جمله کنت، دورکیم، مارکس و ماکس وبر در باب دین مطرح و به اجمال به نقد گذاشته شده است.
اگوست کنت
اگوست کنت (1798 ـ 1857) فیلسوف و جامعهشناس فرانسوى است که غالبا وى را بنیانگذار جامعهشناسى جدید و فلسفه پوزیتیویسم مىدانند. میراث کهن عصر روشنگرى فرانسه و امواج تکاندهنده انقلاب فرانسه موجب شدند تا اگوست کنت در کتاب پنج جلدى خود (مرحله فلسفه اثباتى) رشتهاى مختص به مطالعه علمى جامعه را طرح سازد. کنت مىخواست این رشته را «فیزیک اجتماعى» بنامد تا تأکید کند که این رشته ماهیت بنیادین جهان اجتماعى را مورد مطالعه قرار مىدهد، اما در نهایت مجبور گردید تا واژه ترکیبى لاتینى ـ یونانى (Sociology) را انتخاب کند.(1)
اصالت جامعهشناسى کنت
اصالت جامعهشناسى کنت یکى از مهمترین تجاربى است که تاریخ فلسفه آن را ثبت کرده است. معنى این جمله به عبارت ساده این است که: «اگر شما از مابعدالطبیعه به بهانه ناقص بودن استدلال عقلى، دست برداشتید، چارهاى ندارید جز اینکه یا علم را بر شالودهاى غیرعلمى بنیاد کنید ـ و این مستلزم از دست دادن علم است ـ یا معرفت علمى را کاملاً عینى بدانید ـ و این متضمن از دست دادن فلسفه است.»(2)
در کشف جامعهشناسى هیچگونه اشتباهى وجود نداشت. از هر دانش جدیدى همواره استقبال مىشود و این دانش هم، اگرچه کاملاً یقینى و قطعى نیست ولى، با مرور زمان ممکن است به صورت شاخه مهمى از معرفت درآید، بخصوص وقتى موضوع بحث جوامع بشرى باشد نه طبقات جانداران! تنها مشکل کنت این بود که پس از تصور امکان چنین علمى، خیال مىکرد خودش به تنهایى مىتواند همه آن را احراز کند و همین که کم و بیش آن را احراز کرد، مىخواست همه مشکلات فلسفى را با آن حل کند.
کارهاى مخاطرهآمیز فیلسوف ـ حتى همان وقتى که اشتباه مىکند ـ هیچ کدام گزافى و بدون دلیل نیست. در اینجا هم کنت در صدد یافتن یک جزم تقلیدى یا تعبد علمى بود که وقتى مقبول همگان واقع شود نظام اجتماعى تازهاى به وجود مىآید، در نگاه اول چنین مىنمود که با کشف جامعهشناسى بناى معرفت علمى به حد کمال رسیده است و بنابراین، به تنهایى براى حل مشکل کافى است. اکنون دیگر علم تدریجا جاى مابعدالطبیعه را در عقل بشر اشغال مىکرد و تنها کار لازم این بود که با بردبارى انتظار روزى را بکشند که افکار کهنه به کلى راه زوال بپیماید و همه مردم خود به خود درباب جهان چشمانداز علمى واحدى اتخاذ کنند. از آن به بعد نظام اجتماعى تازه نتیجه ضرورى و طبیعى این وحدت فکرى خواهد بود.(3) کنت پس از آنکه تعداد علوم را تا این درجه کاهش داد، باز هم خود را با تکلیف دشوارترى روبهرو دید و آن اینکه همین باقىمانده را هم به صورت یک وحدت تألیفى درآورد. ما اگر انتظار داشته باشیم که فعالیتهاى علوم خود به خود در راه رفع نیازمندىهاى انسان محدود شود، وقت خود را بیهوده هدر دادهایم؛ زیرا علم فقط در بند اشیا است نه به فکر انسان و براى دانشمند. شناخت همه اشیا در یک درجه از اهمیت است، فقط مشروط به اینکه در حوزه دانش وى قرار گیرند. نتیجه کار این شد که هر کدام از همان علوم بنیادى هم مىبایست از درون تغییر کند و به شکل تازهاى درآید که با نیازهاى فیلسوف مناسب باشد. کنت این عمل را «تکون تازه علم» نامید و مرادش این بود که: مقدار مناسبى روح ذهنیت در علم دمیده شود تا تولد روحى تازهاى پیدا کند. اما متأسفانه علومى که تکون تازه ذهنى یافته بودند آنچنان غریب مىنمودند که دانشمندان نمىتوانستند آنها را در لباس تحصلى جدیدشان بشناسند.
مراحل سهگانه
نظریه معروف سه مرحلهاى کنت، الهیات را مناسب کودکى بشر انگاشت که در جریان رشد و بلوغ بشر، نخست فلسفه جایگزین آن مىشود و سپس دانش؛ و این تحولات با ارتقاى درک انسان از عالم حادث خواهند شد. کنت دین را به ترتیبى تفسیر کرد که ما مىتوانیم «کارکردى» بخوانیم؛ زیرا به رسم اعتقادات و شعایر دینى در همبستگى اجتماعى و مهار احساسات شخصى پافشارى داشت. وى در حالى که عوامل غیرعقلانى را در دین تشخیص مىداد و در حقیقت از آنها نتیجه مىگرفت که دین وجهى دایمى و گریزناپذیر از وجود انسان است، باز در نظریه تکامل خود منحصرا بر عوامل شناختى تأکید مىکرد.(4)
طرح تکاملى کنت در زمینه تحول اندیشه بشرى، که خود آن را کلید تحول جامعه مىانگاشت، در کتاب درسهایى درباره فلسفه اثباتى مطرح شد که نخستین بار در سالهاى میان 1830 و 1842 انتشار یافت.
در این کتاب، کنت «قانون سه مرحلهاى»اش را مطرح مىکند و مىگوید که در جریان تحول عقلى بشریت سه مرحله متفاوت خداشناسى، مابعد طبیعى و اثباتى را مىتوان تشخیص داد.
در نخستین مرحله، که همان مرحله خداشناسى است، اندیشهها و تصورات راجع به واقعیت، اساسا ماهیتى مذهبى دارند. مرحله ما بعد طبیعى مرحلهاى گذارى میان مرحلههاى خداشناسى و اثباتى است که آخرین مرحله اندیشه علمى نوین را باز مىنماید. در مرحله خداشناسى، باور مردم بر این است که پدیدههاى طبیعى، حیات و شخصیتى از آن خود دارند و به زندگى و شخصیت انسانها همانندند. در این مرحله، پدیدههاى طبیعى از طریق همانندسازى آنها با رفتار بشرى تبیین و شناخته مىشوند و چنان تصور مىشوند که گویى از خود اراده دارند و با نیت عمل مىکنند.
کنت سپس مرحله خداشناسى را به سه خرد مرحله تقسیم مىکند. در نخستین مرحله که نامش طلسم باورى است، باور بر این است که همه چیزها حتى چیزهاى بىجان، زنده به روح و جانى مانند روح و جان انسانهایند. به نظر کنت، این اعتقاد بر همه اندیشههاى مذهبى چیرگى دارد و تنها در صورتى به درستى شناخته مىشود که در زمینه تحول اولیه بشرى نگریسته شود. در آن دوران اولیه، و در غیاب هرگونه دانش بهتر، تعمیم دادن ماهیت و تجربه بشرى به بقیه واقعیتها، در نظر گرفتن همه چیزها به صورتى که اساسا ماهیتى یکسان داشته باشند، و این نتیجهگیرى که این ماهیت باید شبیه همان ماهیتى باشد که براى آنها از همه بیشتر شناخته شدهتر بود؛ یعنى ماهیت خودشان کاملاً منطقى و خردپسندانه بود.
در خرد مرحله دوم که چند خداپرستى (Polytheim) نام دارد، چیزهاى مادى دیگر زنده به روح یا جانى که درون آنها خانه کرده باشد، در نظر گرفته نمىشوند. خود ماده به عنوان چیز بىاثرى پنداشته مىشود که در معرض اراده خارجى یک عامل فراطبیعى است. اعتقاد به عوامل فراطبیعى یا خدایى بر اثر استعداد و گرایش بشر به تعمیم دادن پدیدار مىشود. به عوامل فراطبیعى بیش از پیش حوزههاى اقتدار گستردهترى نسبت داده مىشود. این عوامل، دیگر به اعیان خاص وابسته نیستند، بلکه در همه پدیدههاى وابسته به یک نوع خاص یا منطق به یک مقوله معین، آشکارا تجلى مىیابند. این فراگرد یک چنین روالى دارد.
در یک گام بعد، فراگردى که طلسم باورى را به چند خداپرستى کشانده بود، منطقا به آخرین خُرد مرحله خداشناسى، یعنى به تک خداپرستى (Poly shiem) منجر مىشود. این خرد مرحله با شکلگیرى دینهاى بزرگ جهانى و پدیدارى سازمانهاى مذهبى مشخصى همچون کلیسا مشخص مىشود.
از این مرحله تک خداپرستى، اندیشه بشرى وارد مرحله گذارى مابعدالطبیعى مىشود که طى آن، ارواح و ایزدان جاى خود را به برداشتهاى انتزاعى از اصول عالم یا نیروهایى مىدهند که حاکم بر واقعیتاند. این مرحله گذارى نیز به نوبه خود راه را براى اندیشه علمى مرحله اثباتى باز مىکند که در صدد تبیین واقعیت بر حسب قوانین و تعمیمهاى علّى است.(5)
تبیین طبیعتگرایانه از دین
کنت، چنانکه معروف است، نظام پوزیتیویستى خود را با نوعى دین، که در آن، انسانیت به عنوان متعلق پرستش، جاى خدا را مىگیرد، کامل مىکند. انسان طبیعتگرا در حالى که نمىتواند وجود خدایى متعالى را فراتر از طبیعت بپذیرد، اما ممکن است درباره خود طبیعت، به صورت موجودى خداگونه بیندیشد.
از نظر کنت، فرد انسانى هر چه هست و هر چه دارد، مدیون انسانیت است. اینکه او مىتواند انسانگونه زندگى کند، از آنروست که وى در قابلیتهاى عام روانشناختى و بیولوژیک انسانى شریک است و اگر افراد متعلق به فلان نسل مىتوانند یک زندگى کاملاً انسانى را دارا باشند، این را مدیون زحماتى هستند که اسلافشان در پایهریزى میراث فرهنگى آنها متحمل گشتهاند. افزون بر این، طبق رأى کنت، خدمت به انسانیت، به اشکال مختلفش، شریفترین آرمانى است که مىتوان به یک فرد پیشنهاد کرد و انسانیت، بر خلاف یک خداى قادر متعال، به این خدمت نیازمند است. از اینرو، کنت «مذهب انسانیت» را پیشنهاد کرد؛ مذهبى که در آن، متعلق پرستش، انسانى است که گرچه به حیث زمانى ـ مکانى از هم گسیخته است، اما به عنوان یک موجود وحدانى به آن نگاه مىشود.(6)
کنت بر خلاف بسیارى از طبیعتگرایان در مورد مشروح کارکردهاى دین پیشنهادىاش ابهام نداشت. او تحت تأثیر ساختار شعایرى کاتولیسیسم روحى بود و آن را به عنوان الگو برگرفت. به عنوان مثال، در آیین اهدا، که همانند غسل تعمید است، والدین طى یک مراسم عمومى با شکوه، فرزند خود را وقف خدمت به بشریت مىکنند. مراسم جمعى باید با انجام منظم دعاى فردى ـ که کنت بیشترین تأکید را بر آن داشت ـ تقویت مجدد شود و هر فرد مکلف است که روزانه چهار مرتبه دعا کند و هریک از این دعاها دو بخش است: بخش تذکر و بخش تزکیه. در بخش اول، فرد به یکى از خدمتگزاران بزرگ بشریت متوسل مىشود و با تأمل فراوان در اعمال او، ملهم مىشود که او را سرمشق قرار دهد و بدینگونه عشق فرد به انسانیت تسریع مىشود. اما بخش تطهیرگر به خواستههاى شریفى که بدین ترتیب برانگیخته شدهاند تجلى با ابهتى مىدهد و طى آن فرد خود را وقف بشریت مىکند. شعایر دیگر عبارتند از: نظامى از جشنهاى دینى و تقویمى از قدّیسان انسانیت، که براى دعاهایى که در هر روز از سال صورت مىگیرد، مواد لازم را فراهم مىآورد.
کنت از جمله جامعهشناسانى است که با رویکردى معرفتى به سراغ تبیین عقاید دینى در میان مردمان ابتدایى رفته است. وى بر اساس مراحل سهگانه تحول معرفت بشرى، دین را متعلق به دوره ربانى حیات بشر مىداند که نقش اصلى آن، ارائه تبیینى از واقعیات پیرامون بوده است. جانگرایى، چند خدایى و وحدانیت که به عنوان صورتهاى به تدریج متکامل عقاید دینى در این دوره شناخته شدهاند، در واقع تفاسیر مختلفىاند که بشر در مسیر تحول معرفتى خویش از هستى و حوادث و مسائل پیرامون خویش ارائه نموده است و از این جنبه ـ یعنى تلاش معرفتى بشر ـ هیچ تفاوتى با تبیین فلسفى در دوره متافیزیکى و تبیین علمى در دوره پوزیتیویستى ندارند.(7)
نقد و بررسى
در مورد مراحل سهگانه تحول اندیشه بشرى باید گفت: به نظر نمىآید که الگوى مراحل سهگانه گذار ذهن، به نحوى که کنت آن را تقریر مىکند، بر همه جوامع قابل تطبیق باشد. به عبارت دیگر، نمىتوان نتایج حاصله از بررسى محدودى از جوامع را به همه جوامع بشرى تعمیم داد.
در تحلیل کنت نوعى تنگنظرى وجود دارد که بر اساس آن به نظر مىآید نگاه دینى به رخدادها با برخورد علمى با آنها قابل جمع نیست و اکنون جاى این سؤال باقى مىماند که به چه دلیل نمىتوان سه ساحت معرفت دینى و فلسفى و علمى را با هم جمع کرد؟ آیا واقعا نمىتوان در آن واحد از حوادث، هم تحلیل الهى داشت و هم فلسفى و هم علمى؟
تجربه انسان معاصر و گرایش مجدد به باور واندیشه دینى و ارزش نهادن به مفاهیم مابعدالطبیعى و تجارب دینى در پایان قرن بیستم نادرستى و یا عدم دقت تحلیل و پیشبینى کنت را آشکار مىسازد. به ویژه آنکه این امر در اوج رشد علوم تجربى، آن هم در میان گروه وسیعى از تحصیلکردگان و متخصصان علوم جدید که بعضا از چهرههاى علمى درجه اول این قرن محسوب مىشوند، اتفاق مىافتد.
2. در این نظریه، علم همچون خدا بر مسند بزرگى و جلال نشسته و به حکمرانى پرداخته و همه نقطههاى کور براساس آن به روشنایى مبدل مىشوند، با آنکه امروزه از شوکت و جلالت و ابهت علم کاسته شده. روزى مىگفتند همه سؤالات را با علم مىتوان پاسخ داد، اما امروزه مىگویند نمىشود به وسیله علم به همه پاسخها دست یافت و اساسا بسیارى از سؤالها وجود دارد که علم نمىتواند به آن سؤالها پاسخ بدهد. مثلاً هدف از حیات چیست؟ اصلاً جهان براى چه به وجود آمده؟ آیا علم قابل اعتماد است؟ معنادارى جهان و سؤالهایى دیگر از این نوع، سؤالاتى هستند که علم نمىتواند به آنها پاسخ دهد و امروزه دیگر علم، آن خداى صدرهنشین نیست که به دین نهیب بزند و بخواهد بر تخت فرمانروایى او بنشیند، امروزه حتى بسیارى از پوزیتیویستها هم معتقدند که به بسیارى از سؤالها فقط باید دین پاسخ بدهد و بالاخره علم بت شده و دچار محدودیتهاى نظرى و علمى بسیارى شده و از سوى دیگر، هر روزه بر جلالت و عظمت و ابهت دین افزوده شده و براى بسیارى از مردم دنیا هم روشن شده که منشأهایى که افرادى نظیر کنت براى دین بیان کردهاند، به همان بى ارجى و بىاعتبارى خود علم است و اساسا علم در آن سطحى نیست که بتواند در حوزه مسائل باطنى و جنبههاى روحانى نظر بدهد.(8)
استاد شهید مرتضى مطهرى در مورد دیدگاه کنت بر آن است که نظر وى همان مسأله تحلیل حوادث است؛ یعنى مىخواهد بگوید: بشر بالطبع اصل علیت را پذیرفته است. منتها بشرهاى اولیه چون علل اصلى حوادث را نمىشناختند اینها را به یک سلسله موجودات غیبى، خدایان و امثال اینها نسبت مىدهد. مثلاً مىدیدند باران مىآید، نمىدانستند علت آن چیست، مىگفتند: «خداى طوفان» و همچنین حوادث دیگر. بنابراین، از نظر او این فقط یک فکر است براى انسان، مثل آنچه که ما در باب توحید مىگوییم که این فقط مربوط به مرحله شناخت است.(9)
طبق این نظریه، با رفتن جهل، یعنى شناختن علل، اعتقاد به اینکه اشیا جاندار نیستند و همه بىجان هستند؛ دریا بىجان است، زمین بىجان است و حتى اینکه انسان خودش هم یک روحى داشته باشد، قهرا مورد شک و تردید یا نفى قرار گیرد. در این حال، پرستش موضوع ندارد؛ یعنى با گسترش علم، خود به خود مذهب منتفى مىشود.
«این حرف به دلایلى درست نیست. یکى از دلایل این است که تجربه خلاف این مطلب را ثابت کرده، مىگوید ما مىبینیم که در میان جاهلها، هم مذهبى هست هم لامذهب؛ در میان عالمها نیز هم مذهبى هست و هم لامذهب، یعنى مسأله مذهبى و لامذهبى هیچ به علم و جهل ارتباط ندارد. اگر مذهب مولود جهل بود مىبایست به هر نسبت که مردم بىسوادترند مذهبىتر باشند و به هر نسبت که باسوادتر و عالمتر هستند لامذهبتر باشند. پس حتما علماى طراز اول باید لامذهب باشند در صورتى که عملاً چنین نیست. بعد مىگوید مثل کى و کى و حتى مىگوید داروین نیز لامذهب نبود.»(10)
3. این سه دوره که اگوست کنت بیان کرده است، از نظر عامه و توده مردم ممکن است صحیح باشد؛ به این معنا که در یک دوره مردم علت یک حادثه ـ مثلاً بیمارى ـ را موجوداتى نامرئى از قبیل دیو و جن مىدانستند، همچنانکه الان هم حتى در میان تحصیلکردههاى اروپایى چنین افراد و طبقاتى وجود ندارند، و در یک دوره دیگر به نظامات طبیعى پى برده بودند و علت بیمارى را در عللى که بر بیمار احاطه کرده است مىدانستند و اجمالاً مىدانستند تأثیراتى از ناحیه طبیعت سبب بیمارى شده است، همچنانکه همه کسانى که طب نخوانده و اطلاعات طبى ندارند ولى به نظامات طبیعى ایمان دارند، طبعا تصورشان به همین شکل است و در دوره دیگر، رابطه خود پدیدهها را از تجربیات علمى کشف کردهاند که این هم تازگى ندارد، هم در قدیم بوده، هم در جدید. و البته در دوره جدید گرایش بشر به پدیدهشناسى و تعلیل پدیدهها به یکدیگر بیشتر است.
تقسیمبندى فکر بشر به این نحو غلط است. اگر بخواهیم ادوار تفکر بشر را تقسیمبندى کنیم، باید افکار متفکران بشر ـ نه توده عامه ـ را مقیاس دورهها قرار دهیم و به اصطلاح، جهانبینى افراد برجسته بشر را در نظر بگیریم. در اینجاست که مىبینیم تقسیمبندى اگوست کنت به کلى غلط است. هرگز اندیشه بشرى، که متفکران هر دورهاى نمایندگان آن هستند، چنین سه دورهاى طى نکرده است. یکى از ادوار تفکر و یا حلقههاى تفکر، دوره و حلقه تفکر اسلامى است. از نظر روش اسلامى، همه این تفکرات در یک شکل خاص با هم امکان اجتماع دارند؛ یعنى در یک طرز تفکر خاص ـ که ما آن را اسلام مىنامیم ـ همه آن سه نوع تفکر با یکدیگر قابل جمع است. به عبارت دیگر، یک فرد در آنِ واحد مىتواند طرز تفکرى داشته باشد که هم الهى باشد، هم فلسفى و هم علمى.
از نظر یک متفکر آشنا به تفکر اسلامى این مطلب مطرح نیست که آیا علت حادثه آن است که علم نشان مىدهد یا آن است که فلسفه به صورت قوه نشان مىدهد یا علت حادثه آن است که به نام خدا نامیده مىشود. پس در اینجا به کنت باید یاداور شد که طرز تفکر چهارمى در جهان بوده که شما از آن بىخبرید.(11)
4. افرادى نظیر کنت، یک پیشفرض اشتباه ذهنى براى خود در نظر گرفتهاند و براساس آن پیشفرض تضاد بین علم و دین را طرح نمودهاند، در حالى که هرگز میان علم و دین تضادى وجود ندارد، بلکه علم و دین دوشادوش هم حرکت نموده و حتى همدیگر را تکمیل مىکنند. داستان تضاد علم و دین، منشأ دینى ندارد، بلکه به سبب تحریف واقعیتهاى داستان آفرینش، طبق نظریه تحریف شده تورات، مطرح شده است. واقعیتهاى تاریخى نشان مىدهد که دین، سرمایه جاودان بشرى است، همه چیز عوض مىشود، و هر چیز براى خود تاریخ مصرف دارد، جز دین که هرچه تطورات و تحولات اجتماعى، تاریخى در زندگى بشر پیش بیاید باز این حقیقت به شکلى جاودانه خواهد ماند.(12) شهید مطهرى درباره رمز جاودانگى دین مىفرماید: «دین اگر بخواهد در این دنیا باقى بماند، باید داراى یکى از این دو خاصیت باشد: یا باید در نهاد بشر جا داشته باشد، در ژرفاى فطرت جا داشته باشد؛ یعنى خود در درون بشر به صورت یک خواستهاى باشد که البته در آن صورت تا بشر در دنیا باقى است، باقى خواهد بود و یا لااقل اگر خودش خواسته طبیعى بشر نیست باید وسیله باشد، اما این هم به تنهایى کافى نیست. باید آنچنان وسیله تأمینکنندهاى باشد که چیز دیگر هم نتواند جاى او را بگیرد. یعنى باید چنین فرض کنیم که بشر یک رشته احتیاجات دارد که آن احتیاجات را فقط دین تأمین مىکند. چیز دیگرى غیر از دین و مذهب قادر نیست آن احتیاجات را تأمین کند.»(13)
ویلیام آلستون، فیلسوف دین معاصر، در مورد نظریه طبیعتگرایانه کنت مىنویسد: کنت در زمان حیات خویش نفوذى قابل ملاحظه داشت و برخى از بخشهاى عملى مذهب انسانیت او تحقق سریع یافت، ولى دوام نداشت و در این زمان احتمالى قوى هست که احیا شود، ما که در قرن بیستم زیر ضربات دو جنگ جهانى تلوتلو مىخوریم و هر ساعت انتظار داریم که ناقوس مرگ تمدن به صدا درآید، راغب نیستیم چشم بسته نسبت به انسانیت رشد کنیم. اومانیستهاى جدید آهنگ آن دارند که در تکریم و تقدیسهاى خویش دقیقتر باشند. آخرین گرایش این است که جنبههاى آرمانىتر انسان، آرمانهایى در باب حقیقت، زیبایى و خیر را براى عبادت دینى جدا کنیم. یا تأکید از انسان، آنگونه که در خارج وجود دارد، برداشته شود، بر آرمانهایى گذاشته شود که او در لحظات بهتر تعقیب مىکند.(14)
کارل مارکس
کارل مارکس در 1818 در آلمان متولد شد و در سال 1883 در انگلستان درگذشت. وى از شخصیتهایى است که افکارش بیشترین تأثیر را در تحولات فکرى، اجتماعى و سیاسى قرن بیستم داشته است. شکلگیرى بلوک شرق و مکاتب کمونیستى در این قرن و حوادث مرتبط با آنها از جمله این تحولات است. وى در دوران دانشجویى با اندیشههاى هگل آشنا شد و به گروهى به نام «هگلیان جوان» پیوست. در این زمان فلسفه هگل، روح حاکم بر زندگى فکرى آلمان بود. در همین زمان بود که با لودویگ فوئرباخ، یکى دیگر از «هگلیان جوان»، آشنا شد که انتشار کتاب او تحت عنوان گوهر مسیحیت بر دیدگاههاى مارکس تأثیر ماندگار بر جاى گذاشت. اما به تدریج جریان حوادث که با تبعیدها و مهاجرتهاى پى در پى وى همراه بود، مارکس را به کمونیسم علاقهمند کرد و به آنها پیوست.(15)
هرچند که او اغلب به سبب نکات مؤثر و بصیرتآمیزش درباره دین مورد ذکر قرار مىگیرد، اما سهم خود مارکس به جامعهشناسى دین سهم ناچیزى بود. تأثیر واقعى او بر این رشته غیرمستقیم و از طریق نشر و گسترش نظریه او در مورد تأثیر متقابل روبنا و زیربنا بوده است. مارکس توجه محققان را به شباهتهاى فرهنگى و کارکردى بین دین، حقوق، سیاست و ایدئولوژى که همه بخش هایى از روبنا هستند جلب نمود. مارکس در حالى که تأکید مىکرد که روبناها نهایتا توسط «روابط تولید»، که به عنوان زیربنا عمل مىکند، تعیین مىشوند، اما ظاهرا براى مفاهیم دینى نوعى استقلال قایل بود و معتقد بود که آنها مىتوانند به عنوان متغیرهاى مستقل عمل کنند.
مارکس مىخواست با فعلیت بخشیدن به آرمانهاى آخرت گرایانه دینى از طریق عمل انقلابى در همین جهان، دین را محو کند. با این همه، او اعتقاد داشت که نیروى غیردینى واقعى در جامعه جدید که عامل دنیوى شدن دین است، پرولتاریاى انقلابى نیست، بلکه «طبقه بورژوازى است که جاذبههاى آسمانى شور دینى را... در سرداب حسابگرىهاى خودپرستانه فرو مىاندازد.»(16)
نظریه دین افیون تودهها
رویکرد افیونى یا تخدیرى دین، نظریهاى است که دین را به مثابه یک ایدئولوژى مىبیند که کارکرد اصلىاش توجیه ستم و ظلمى است که بر طبقات پایین اجتماعى وارد مىآید. نقش و کارکرد دین به عنوان افیون اجتماعى، تخفیف ظرفیتهاى انقلابى و پرخاشگرانه گروههاى فرو دست جامعه، پدید آوردن صورت کاذبى از انسجام اجتماعى در غیاب پیوندهاى مشترک میان طبقات و اقشار مختلف مردم و بالاخره مشروعیتبخشى به نظام حاکم است. کارل مارکس و همفکر نزدیکش فردریک انگلس، تحت تأثیر آراى لودویک فوئر باخ درباره دین، براى دین و باور دینى هیچ اصالت و اعتبار بالاستقلالى قایل نبودند و آن را در چارچوب مناسبات طبقاتى، همچون یک پدیده تبعى، درجه دوم و روبنایى تبیین مىکردند. این دو نیز خود را ملزم به ارائه تعریفى از دین که در سراسر آثار فراوان خویش قصد کوچکشمارى و غیر مهم قلمداد کردن آن را داشتند، نمىبینند. چیزى که به عنوان تعریف دین بعضا از آنها نقل مىشود، منحصر در این است: «دین، خود آگاهى و خود احساسى انسانى است که هنوز خود را کشف نکرده و یا خود را گم کرده است. دین، تحقق خیالى ذات بشر است؛ چرا که ذات بشر واقعیت حقیقى ندارد.»(17)
در این تعریف ردپاى گرایش تحویلگرایانه فوئرباخى کاملاً مشهود است. در بیان مشهور دیگرى که از مارکس منقول است و به دشوارى بتوان آن را تعریف دین قلمداد کرد، نگرش کارکردى غلبه دارد. مارکس در معرفى دین به عنوان افیون تودهها در واقع به کارکردهاى آن براى طبقات حاکم در حفظ وضع موجود نظر داشته است. برداشت و بیان نخست وى از دین را از آنرو تحویلگرایانه دانستهاند که در تعریف و تبیین دین، به سراغ پدیدهها و عوامل خارج از آن رفته و وجود هرگونه تعدد و تنوع در آموزهها و تجربیات تاریخى ادیان مختلف جهانى را نادیده انگاشته است و آن را در جهت تأیید و تثبیت ایده ماتریالیسم تاریخى و نظریه نزاع طبقاتى به کار گرفته است. تعاریف افیونى از دین که بر اساس صورت خاصى از دین (مسیحیت) و برهه تاریخى قرن 18 و خاستگاه اروپایى آن شکل گرفته است، در توصیف و تبیین بسیارى از مصادیق دیگر باور دینى در دورههاى تاریخى متفاوت و جوامع مختلف که بعضا حامل ویژگىهاى مورد اشاره این رویکرد نیستند، ناتوان است.(18)
به نظر مارکس، دین اساسا محصول یک جامعه طبقاتى است. اندیشههاى او درباره دین، بخشى از نظریه کلىاش درباره از خود بیگانگى در جوامع طبقاتى به شمار مىآید. به نظر مارکس، دین هم محصول از خودبیگانگى منافع طبقاتى است. دین هم ابزار فریفتکارى و ستمگرى به طبقه زیر دست جامعه است و هم بیان اعتراض علیه ستمگرى و نیز نوعى تسلیم و مایه تسلى در برابر ستمگرى. به اعتقاد مارکس، در جوامع ماقبل طبقاتى انسانها بازیچه طبیعت بودند. اقوام ابتدایى نظارتى بر طبیعت نداشتند و درباره فراگردهاى طبیعى چیز زیادى نمىدانستند. در نتیجه، آنها مىکوشیدند تا از طریق وسایل جادویى و مذهبى نظارتى بر طبیعت به دست آورند. زمانى که جامعه دچار تقسیم طبقاتى شد، انسانها بار دیگر در موقعیتى قرار گرفتند که نمىتوانستند بر نیروهاى تأثیرگذار بر آنها نظارتى اعمال کنند و دانش آنها نیز در این باره کافى نبود. در یک جامعه طبقاتى، نظم اجتماعى به عنوان پدیده ثابت و از پیش تعیینشدهاى که رفتار انسانها را نظارت و تعیین مىکند، در نظر گرفته مىشود. ولى در واقع، نظم اجتماعى چیزى جز همان کنشها و رفتارهاى اعضاى جامعه نیست. از آنجا که این انسانها هستند که با کنشهایشان نظم اجتماعى را حفظ مىکند، پس نظم اجتماعى در واقع آفریده خود آنهاست. کوتاه سخن، در جامعه طبقاتى انسانها از خود بیگانهاند و نظر رمزآمیزى درباره واقعیت دارند. در این جامعه، فرآوردههاى انسانى نه محصول فعالیت آنها، بلکه آفریده نیروهاى خارج از انسانها در نظر گرفته مىشوند. آنها واقعیت مستقلى را در نظر مىگیرند که به جاى آنکه تعیین شده فعالیت انسانها باشد، تعیینکننده این فعالیتها است.(19)
نظریه مارکس در مورد دین در کتاب درباره دین شرح داده شده است. او دین را به عنوان یک بنیاد اجتماعى تعریف مىکند که با هماهنگى نظام عدالت، دولت، نظام مدارس و وسایل ارتباط جمعى باعث تداوم نظام سرمایهدارى مىشود. دین نیرویى است که نظام سرمایهدارى را از طریق متحد کردن طبقات زحمتکش (کارگرى) به وسیله پاداش دادن به کار و زحمت آنها تقویت مىکند. دین این کار را از طریق مبهم نشان دادن جهان و باز داشتن طبقه کارگر از اعتراض در مورد سختى زندگىشان به بهانه پاداش جهان دیگر (بهشت) عملى مىکند. مارکس دین را به عنوان آه حسرت و زارى تودههاى مستضعف، قلب یک دنیاى بدون قلب، توصیف کرد، دقیقا دین یک روح یک مکان بدون روح مىباشد. دین افیون ملتهاست. نظر مارکس در مورد دین منفى است و او ادعا مىکند که «منسوخ کردن دین به عنوان یک خوشبختى توهمى و غیرواقعى براى خوشبخت کردن حقیقى مردم لازم است.»(20)
مارکس معتقد است که دین حاصل کژکارى شناختى است. «انسان، دنیاى انسان و دولت و جامعه است. این دولت و این جامعه، دین؛ یعنى یک جهان آگاهىِ تحریف شده، را پدید مىآورد. بنابراین، نظر اساسى مارکس این است که باور دینى محصول کارکرد بد قواى ادراکى است؛ کارکرد بد در واکنش به کارکرد بد اجتماعى و سیاسى.»(21)
نقد و بررسى
1. نخستین انتقادى که مىتوان به رهیافت دین مارکس وارد کرد، راجع به تشخیص دین به عنوان بیانگر منافع طبقاتى و ایدئولوژى سودمند براى طبقه حاکم است. در اینکه دین مىتواند بدین صورت باشد و به این صورت نیز به کار مىرود، کمتر مىتوان تردید کرد. هرکس بىگمان مىتواند چنین استدلال کند که دین در جوامع طبقاتى به احتمال زیاد به این صورت به کار مىرود. به گفته خود مارکس، افکار حاکم بر هر زمانهاى، معمولاً افکار طبقه حاکم و از جمله افکار مذهبى است و اندیشههاى مذهبى به پایگاه طبقه حاکم مشروعیت مىبخشد و از معارضه با آن جلوگیرى مىکند. رهبران و سازمانهاى مذهبى غالبا خودشان را با این موقعیت تطبیق مىدهند و اتحادى با قدرتهاى دنیوى مىبندند؛ بدین ترتیب که در عوض مشروعسازى طبقه حاکم، از حمایت دولت برخوردار مىشوند و حتى با حمایت دولت انحصار امور مذهبى را به دست مىگیرند. اما با این همه، این پرسش همچنان به قوت خود باقى است که آیا مىتوان گفت: دین اساسا ایدئولوژیک و فریفتکارانه است و یا باید گفت: تنها در برخى شرایط دین به چنین شیوهاى به کار گرفته مىشود؟ آیا به صرف اینکه از یک رشته باور داشت، غالبا مىتوان استفادههاى خاصى کرد؛ باید چنین نتیجه گرفت که این باورداشتها جز وسیلهاى براى پشتیبانى از یک نظم خاص اجتماعى چیز دیگرى نیستند؟ منتقدان مارکس مىگویند که چنین برداشتى درست نیست. خود مارکس هم با این برداشت موافق نیست. اگر دین اساسا یک وسیله فریفتکارانه باشد، مىتوان انتظار داشت که از طبقه حاکم جامعه سرچشمه گرفته است. اما خود مارکس که دین را محصول از خود بیگانگى مىانگارد، این واقعیت را تشخیص مىدهد که دین از کسانى سرچشمه مىگیرد که از همه بیشتر از خود بیگانهاند؛ یعنى همان طبقات زیردست. مارکس بر کارکرد جبرانى دین و این واقعیت نیز تأکید مىورزد که دین نوعى بیان اعتراض است.
بىگمان دین از همان آغاز وجودش ممکن است به کاربردهاى ایدئولوژیک تن در داده باشد. اما این گفته که دین مىتواند ابزار فریفتکارى باشد، با این سخن که هنر و نمایش مىتواند براى مقاصد ایدئولوژیک به کار آید، چندان تفاوتى ندارد و نمىتواند تبیین مناسبى براى دین باشد. تبیین دین به عنوان یک نوع فریفتکارى ایدئولوژیک، در بهترین حالت تنها مىتواند این قضیه را تبیین کند که چرا دین صورتهاى خاصى به خود مىگیرد و تأکیدها و تفسیرهاى معینى را پذیرا مىشود. اما این تبیین، نمىتواند تمامى واقعیت دین را توضیح دهد.(22)
2. مارکس دین را ایدئولوژى دانسته که همچون حکومت، هنر و اخلاق از امور روبنایى جامعه و وابسته به زیربناى اقتصادى است و نیز تأکید مىکند که تحقیقات و نظریات او داراى ماهیتى علمى است، اما با تحلیل و بررسى نظریات او هرگز نمىتوان آنها را در چارچوب علمى منظمى قرار داد. براى مثال، به فرض که بپذیریم انشعاب پروتستانتیسم از آیین کاتولیک تحت تأثیر پیدایش کاپیتالیسم در پایان قرون وسطى بود، اما جاى این سؤال هست که آیا با تغییرات جزئى نیز روبناى دینى جامعه تغییر مىکند؟ افزون بر این، چرا در موارد دیگرى که سرمایهدارى ظهور پیدا کرده، تغییرى از نوع پروتستانتیسم به ظهور نرسیده؛ مثلاً، بسیارى از حکومت شهرهاى ایتالیایى در اواخر قرون وسطى به سمت کاپیتالیسم حرکت کردند، اما پروتستانیسم در آنجا شکل نگرفت. آیا این امکان وجود ندارد که برخلاف آنچه مارکس مىگوید ظهور آیینهاى جدید، علت و موجب تغییرات اقتصادى باشد، همانگونه که ماکس وبر آن را مطرح ساخت و ظهور روح سرمایهدارى در اروپاى غربى را مرهون اخلاق پروتستانى دانست؟ با وجود انتقادهایى که بر نظریه ماکس وبر وارد کردهاند، اما او یک چیز را مشخص ساخت و آن اینکه روابط اجتماعى آنطور که مارکس آنها را مطرح مىسازد، قطعیت و وضوح ندارند. افزون بر این، موارد بىشمارى وجود دارد که در آنجا اندیشههایى از حوزه هنر، ادبیات، اخلاق و سیاست و حقوق در اقتصاد تأثیر گذارده و یا آن را شکل داده است. بنابراین، کلیت این قاعده که یک نهاد از جامعه همیشه علت و بقیه اجزا همیشه معلول باشند، سادهانگارانه است.(23)
3. شواهد تاریخى فراوانى از مخالفت ادیان آسمانى با ظلم و ظالم حکایت دارند و نیز اکثریت پیروان ادیان حق، محرومان و مستضعفان بوده که همواره با ستمگران و استثمارگران درگیرى داشتهاند و نظام اعتقادى و ارزشى این ادیان در بردارنده مضامین ظلمستیزانى انقلابى، و علت اصلى مخالفت کافران و مشرکان نیز حفظ موقعیت برتر اقتصادى و سیاسى و اجتماعى خود بوده است. بنابراین، احتمال اختراع دین از سوى استثمارگران، به منظور حفظ منابع قدرت و نیز از طرف مستمندان و ضعیفان براى توجیه وضع موجود، نفى مىشود. بىشک در طول تاریخ ستمگرانى بودهاند که براى خاموش ساختن فریاد برهنگان به تحریف پارهاى از حقایق دینى پرداخته و مقام و منزلت خویش را الهى و آسمانى جلوه دادهاند و تاریخ دینى مسیحیت حاکى از این مطلب است، ولى این واقعیت تاریخى نباید مانع از شناخت حقیقى ادیان واقعى شود.(24)
امیل دورکیم
امیل دورکیم (1857 ـ 1917) دانشمند جامعهشناس فرانسوى که معمولاً بنیانگذار مکتب جامعهشناسى فرانسوى محسوب مىشود، روش متینى بر مبناى تلفیق تحقیقات تجربى و نظریه جامعهشناسى پى افکند. وى در درون نظام دانشگاهى از تأثر و نفوذى بسیار برخورار بود و جامعهشناسى او نیز تا دهه 1930 صورت غالب را داشت. دورکیم بدین طریق بر مورخان، قومشناسان و متخصصان دیگر تأثیر گذاشت، همچنى افکار اولیهاش در شکل بخشیدن به انسانشناسى اجتماعى و کارهاى بعدىاش بر جامعهشناسى دین مؤثر بودند.(25)
دورکیم همانند اسپنسر، طرفدار تحقیق در قوانین جامعهشناسى بود، اما بر خلاف اسپنسر از موضع کنت، مبنى بر اینکه معرفت جامعهشناسى مىتواند براى ساختن یک جامعه بهتر مورد استفاده قرار گیرد، طرفداراى کرد. دورکیم همانند اسپنسر، سؤال اساسى جامعهشناسى را مربوط به این امر مىدانست که این دانش انسجام جامعه را وقتى که بزرگتر و پیچیدهتر مىشود چگونه تبیین مىکند. اما دورکیم برخلاف اسپنسر، به مثراث فرانسوى خود وفادار مانده، بر اهمیت عقاید مشترک به عنوان یک نیروى انسجامبخش، تأکید ورزید. وى، رویکرد کارکردى را پذیرفت و استدلال کرد که تبیینهاى جامعهشناسان باید در صدد کشف این امر باشند که یک عنصر جهان اجتماعى چگونه نیاز جامعه را برآورده مىسازد. وى تنها بر یک نیاز، یعنى نیاز به یکپارچه ساختن اعضاى جامعه در یک کل منسجم، تأکید مىورزید.(26)
خدمات دورکیم
در جامعهشناسى دین در دوره جدید، دو شخصیت واقعا مهم وجود دارد که عبارتند از: امیل دورکیم و ماکس وبر. اینان در میان خود، مسائل و عوامل تعیینکننده را طرح کردند و انسجام نظرى بخشیدن به بینش و برداشتهاى خود را به دیگران واگذار کردند. دورکیم نه فقط تحت تأثیر رابرتسون اسمیت و آثار او راجع به ادیان سامى، بلکه تحت تأثیر استاد خود فوستل دوکولانژ نیز واقع شده بود. نخستین خدمت علمى دورکیم به جامعهشناسى دین، تحلیل او از نقشى بود که دین در تکوین وجدان جمعى، یعنى وجدان و آگاهى اخلاقى جمعى جامعه، ایفا مىکرد. هرچند او با این انگارش زمانهاش سهیم بود که مىگفت: دین محکوم به این است که سهم هرچه کمترى در زندگى جدید داشته باشد، با این حال، توجه او نه معطوف به انحطاط و انتقاد از دین، بلکه تحولش بود. او دین جوامع جدید را کیش یا آیین فردى نامید.(27)
دورکیم از آنجا که خواهان یافتن علل اصلى حضور همواره دین در جوامع است و به دنبال آن با نظاره کردن نقش مهم و کارکردهاى دین و وظایفى که در طول حیاتش داشته است، سعى مىکند جایگاه دین را در بین سایر واقعیتهاى اجتماعى روشن کند، با مطالعه جوامع ابتدایى بحث خود را در باب دین آغاز کرد. وى اعلان داشت که دین بر دو مقوله اصلى مبتنى است: بخشى از آن را مناسک و بخش دیگر از آن را عقاید و باورها شکل مىدهند. عقاید و باورها خود داراى مشخصههاى بارزى هستند که جهان را به دو دسته امور مقدس و غیر مقدس تقسیم مىکنند که هر کدام خصم دیگرى است و بدون گذر از یکى، به دیگرى نمىتوان وارد شد. بر این اساس، دین مربوط به بخش مقدس است و زنجیرهاى به هم پیوسته از امور مقدس تشکیل مىدهند.(28)
هارى آلبر، یکى از مطالعه کنندگان اندیشه در زندگى دورکیم، چهار کارکرد عمده زیر را در نظر دورکیم براى دین شرح مىدهد:
1. در نظر دورکیم، دین در درجه اول از طریق تحمیل انضباط بر نفس و قدرى خویشتندارى، انسانها را براى زندگى اجتماعى آماده مىسازد که این معرف نقش انضباطبخش بودن دین است.
2. تشریفات مذهبى، که از مظاهر دین است، مردم را گرد هم مىآورد و به اینگونه پیوندهاى مشترک آنها دوباره تصدیق مىکند و در نتیجه، همبستگى اجتماعى را تحکیم مىبخشد. این معرّف نقش انسجام بخش بودن دین است.
3. مردم با اجراى مراسم دینى میراث اجتماعى گروه را ابقا و احیا مىکنند و ارزشهاى پایدار آن را به نسلهاى آینده منتقل مىسازند که این از نقش حیاتبخش بودن دین حکایت دارد.
4. دین با برانگیختن احساس خوشبختى در مؤمنان و احساس اطمینان به حقانیت ضرورى جهان اخلاقى، که خود جزئى از آن هستند، با احساس ناکامى و فقدان ایمان در آنها مقابله مىکند و این مبیّن نقش خوشبختى بخش بودن دین است.(29)
تحلیل دین از نگاه دورکیم
دورکیم در فلسفه اجتماعى خود، توجه خاصى به موضوع دین داشت. او معتقد بود که خصوصیت دین نخستین، به خوبى نه در جانمندانگارى، بلکه در توتم پرستى، که به اعتقاد دورکیم شکل اساسىتر و ابتدایىتر دین است، دیده مىشود. «توتم پرستى» یقینا پدیده گسترده و شایعى است که در گروههاى بسیار پراکنده همچون سامیان باستان، قبایل امریکاى شمالى و بومیان استرالیا، که دورکیم بررسى ویژهاى در خصوص آنها انجام داده، دیده شده است.
«توتم» (که معمولاً نوعى حیوان، گاهى یک نوع گیاه و به ندرت موجود بىجان است) در پیوندى خاص با یک گروه ویژه اجتماعى همچون یک قبیله یا خاندان قرار دارد. به نظر دورکیم، توتم براى این گروه اجتماعى، الگوى موجودى مقدس است و اساسى است براى تفکیک امر مقدس از امر کفرآمیز (غیر مقدس) که به نظر او جوهر و ذات دین است.
معمولاً توتم کشته یا خورده نمىشود، مگر در مواقع خاصى که در پى آن مدتى سوگوارى صورت مىگیرد. همچنین ممکن است نوعى پیوند مقدس با سرچشمه حیات توتم وجود داشته باشد. هنگامى حیات توتم بیانگر حیات خود جامعه است که اعضاى آن گاه گاهى خودشان را از تبار توتم بدانند.
دورکیم با ملاحظه توتمپرستى به عنوان نوعى دین، به این نتیجه رسید که دین را باید به مثابه پدیدهاى اجتماعى تلقّى کرد. وقتى این مطلب فهمیده شد که بالاتر از فرد، جامعه وجود دارد که موجودى اعتبارى (اسمى) و زاییده عقل نیست، بلکه مجموعه منظمى از قواى فعّال است، در آن صورت روش تازهاى براى توجیه انسانها امکانپذیر مىشود. دین نیازهاى جامعهاى را که به آن عمل مىکند، برآورده مىسازد و هدف مراسم عبادىاش (که در ضمن نمودهاى اساطیرى خاص آن نهفتهاند) خود جامعه است.(30)
دورکیم پیش از بیان نظریه خود به نقد جانمندانگارى مىپردازد. جانمندگاران فرض کردهاند که جامعه بشرى در فرایند طولانى تکامل به وضعیت فعلى رسیده است. آنها کوشیدهاند تا با بازگشت به دوران انسانهاى ابتدایى و مرحله پیش از تاریخ، دریابند که این انسانها چه باورهایى داشتهاند و باورهاى آنها از کجا نشأت گرفته است. دورکیم معقتد است که چنین روش بررسى، عملاً محال است و اگر بخواهیم دین را به طور علمى بررسى کنیم، نمىتوانیم به حدسهاى خام درباره انسان ابتدایى و دوران ماقبل تاریخ اعتماد کنیم. در بررسى دین باید به عللى بپردازیم که همیشه حاضرند و دین به آنها وابسته است. به عبارت دیگر، باید به امورى بپردازیم که در همه زمانهاومکانها مردم را به سوى دینودیندارىسوق داده است.
مقصود دورکیم این است که به جاى پرداختن به الگوى دور از دسترس دین ابتدایى، باید به الگوى زنده و موجود روى آوریم و با بررسى آن، حقیقت دین را باز بشناسیم. این الگو باید سادهترین صورت حیات دینى باشد و با بررسى آن بتوانیم پیچیدگى دیگر ادیان را توجیه کنیم.(31)
دورکیم همانگونه که جانمندانگارى یا جانگرایى را نقد مىکند، طبیعتگرایى را هم مورد انتقاد قرار مىدهد. در حالى که جانگرایى ادعا مىکرد که ایده الوهیت از تجربیات ذهنى و درونى سرچشمه گرفته است، نظریههاى طبیعتگرایانه به عکس، بروز نخستین احساسات دینى را به طبیعت منسوب مىداشت. اشیا و قدرتهاى طبیعى، اولین پرستیدنىها هستند. طبیعت احتمالاً به انسان ابتدایى منظرههاى پر ابهت متعددى مانند رعد و برق و خسوف و کسوف و غیره عرضه مىداشت و انسان این مناظر را به وسیله معانى استعارى و تصورات تجسم کرده و قدسى مىنمود.
به نظر دورکیم این نظریه هم مانند نظریه اول ناقص بود. قواى طبیعى ممکن است بیش از آنکه واقعا هستند قدرتمند جلوه کنند، اما این دلیل براى آنکه مقدس جلوه کنند، کافى نیست. دورکیم استدلال مىکند که جاى شک است که احساس قدسى بودن بتواند به طور مستقیم از پدیدههاى طبیعى مشتق شده باشد. دروکیم با عدم پذیرش نتایج هر دو مکتب، شیوه جدیدىبراى طرح یک نظریه جامعهشناختى ارائه مىکند.(32)
دورکیم در یک تحلیل و بررسى تاریخى و بر اساس مطالعه توتمیسم در قبایل استرالیا ضمن آنکه توتمیسم را ابتدایىترین شکل انعکاس مذهب معرفى مىکند، منشأ پیدایش دین را نفس جامعه بشرى مىداند؛ یعنى فقط آغاز دین از زمانى است که انسان ابتدایى توانست در حیات جمعى خود میان پدیدهها و مفاهیم مقدس و نامقدس فرق بگذارد، و دلیل قداست «توتم» جنبه نمادینى است که براى افراد داشته است و در واقع دین، مجموعهاى از اعتقادات و باور داشتهایى نسبت به این امور مقدس است و لزوما این مقدسات، صرفا امور ماورایى نیستند که فقط شامل مفاهیمى همچون خدا شود، بلکه از این دیدگاه پیشفرض تمام عقاید دینى تقسیمبندى واقعیت به دو طبقه مخالف یکدیگر است؛ آنها که لاهوتىاند و آنها که ناسوتىاند: «وجودات لاهوتى، موضوع ترس و احترامند... دین نظام واحدى از اعتقادات و اعمالى است نسبت به وجودات لاهوتى، به عبارت دیگر، اشیایى که منفک و محترمند و اعتقادات و اعمالى که مؤمنین را در جامعه اخلاقى واحدى به نام "کلیسا" گرد مىآورد.»(33) دورکیم در اثر خود، قواعد روش جامعهشناسى سعى دارد با ارائه دین براى مطالعه و بررسى علمى پدیدههاى دینى حدى معین کند. این تعریف براى دورکیم و شاگردان او، در پایان یک روند رو به رشد و پیشرفت کامل درباره مفهوم تقدس و تمیز بین آنچه مقدس و نامقدس (دنیوى) است، به دست مىآید: «تمام اعتقادات مذهبى شناخته شده، اعم از ساده و یا مرکب از یک ماهیت مشترک برخوردارند؛ بدین معنا که جملگى فرض مىکنند که تمام امور حقیقى و یا خیالى که انسانها به تصور در مىآورند، از دو طبقه یا از دو جنس مخالف تشکیل یافتهاند؛ طبقات و یا اجناسى که به طور کلى با دو واژه مقدس و نا مقدس خوانده مىشوند.»(34)
نقد و بررسى
1. یکى از اشکالات روششناختى کار دورکیم این است که او سراسر بررسىاش را بر رشته محدودى از دادههاى مربوط به تعدادى از قبایل بومى استرالیا استوار ساخته بود. به نظر دورکیم کافى بود که به دقت مورد بررسى قرار گیرد تا ماهیت اساسى دین به طور کلى شناخته شود. اما آیا ویژگىهاى یک دین خاص را مىتوان به همه ادیان تعمیم داد؟ مسأله این است که نمىتوان مطمئن بود جوهر دین خاص مورد بررسى دورکیم، جوهر دین به معناى عام آن باشد. براى تعیین ماهیت عمومى دین، بررسى طیف گستردهاى از ادیان بشرى ضرورت دارد که دورکیم هرگز آن را انجام نداد. اگر او این کار را انجام مىداد بعید بود که رابطه نزدیک میان دین و گروههاى اجتماعى را، که در میان قبایل بومى استرالیایى یافته بود، در جاهاى دیگر نیز پیدا کند. در بسیارى از جوامع ابتدایى میان مجموعه معینى از واحدهاى مؤثر اجتماعى، که معمولاً مبتنى بر خویشاوندىاند و بیشتر جنبههاى زندگى از دین، کنش سیاسى و ساختارهاى اقتصادى رابطه نیرومندى وجود دارد. اما در جوامع بزرگ و از نظر اقتصادى پیشرفته چنین رابطهاى لزوما برقرار نیست. به عبارت دیگر، در جوامع نوع دوم، افراد به چندین گروه تک منظوره تعلّق دارند و زندگىهاى مذهبىشان ممکن است با فعالیتهاى اقتصادى و سیاسىشان چندان تداخلى نداشته باشند. این ادعاى دورکیم نیز مورد تردید است که اگر کسى یک جامعه بسیار ساده از جهت تحول فناورى را بررسى کند، در واقع مىتواند سادهترین صورت دین را نیز مشاهده کند. از ساده بودن سطح فناورى یک جامعه چنین برمىآید که چیزهایى دیگر مانند نظامهاى مذهبى و نمادین آن نیز ضرورتا ساده و غیر کامل باشند.به هر روى، اصطلاح ساده را نمىتوان با اصطلاحهاى اساسى یا بنیادى یکى دانست. این قضیه با این واقعیت تأیید مىشود که نظامهاى مذهبى و نمادین جوامع شکارگر و گردآورندهاى همچون جوامع بومیان استرالیا، از جهت درجه تکمیلى و پیچیدگى با یکدیگر تفاوت نمایانى دارند. قضیه به این صورت نیست که همه این نوع جوامع ساختارهاى کلانى یا توتمیسم دارند و همچنین میان توتمیسم و ساختار کلان همیشه همبستگى وجود ندارد.(35)
2. این نظریه بیشتر به فرضیهپردازى بىدلیل شباهت دارد تا نظریه علمى. شواهد به اندازه کافى پشتیبان این نظریه نیستند. علاوه بر این، نظریه مزبور نمىتواند برخى از مسائل مهم دین را تبیین کند براى مثال، درباره دستورات اخلاقى که ادیان به پیروان خویش مىدهند، در آن بخش که به جامعه دینى محدود مىشود، این نظریه کارایى دارد، اما نسبت به دستورات فراگروهى، قدرت تبیینى خود را از دست مىدهد؛ مانند دستورى که مىگوید: به غیر همکیشان خود نیز مهربانى کن، نوع بشر را دوست داشته باش، از دشمن خویش بگذر، خیرخواه همه باش. نمىتوان ادعا کرد که در تمام این دستورات، منافع گروه ملاحظه شده است؛ زیرا برخى از آنها دستور مىدهند که از منافع خویش و گروه خویش صرفنظر کن. جان هیک به نقل از فارمر مىنویسد: این نظریه قادر نیست گستره و حوزه عام و شامل وجدان دین آگاه را تحلیل کند که گاهى از حدود هر نوع جامعه خاص فراتر مىرود و قایل به نوعى رابطه اخلاقى با موجودات بشرى است. در تعالیم پیامبران بزرگ و عالمان دین و در تعالیم عیسى مسیح و کلیساى او در بهترین ادوار خود، این نتیجه قهرى یکتاپرستى مورد تأکید قرار گرفته است که خداوند همه افراد بشر را دوست دارد و همه زنان و مردان را فرا مىخواند که مانند خواهر و برادر در غم یکدیگر شریک باشند.
چگونه مىتوان این پدیده شگفتآور را در چهارچوب نظریه جامعهشناختى گنجاند؟ اگر خداوند فقط طنین و بازتاب جامعه است که صورتهاى رفتارى خاصى را که به سود آن جامعه است بر اعضاى آن تحمیل نماید، اصل و منشأ تکلیف که باید به تساوى هر نوع بشر را شامل گردد، چیست؟
نژاد بشر به طور کلى آنگونه که این اصطلاح در نظریه جامعهشناختى به کار مىرود، جامع نیست. اگر نداى گروه ما را وادارد که امتیازات مخصوص و محبوب گروه را به افراد خارج از آن تعمیم دهیم، چگونه مىتوان نداى خداوند را با نداى گروه برابر دانست؟(36)
همچنین باید توجّه داشت که پیامبران معمولاً بنیانگذار قواعد اخلاقى بودند که با قواعد اخلاقى رایج در جامعهشان در تعارض بود. بنابراین، نمىتوان گفت که دین از جامعه نشأت مىگیرد و قواعد اخلاقى آن، همان قواعدى است که جامعه براى حفظ و بقاى خود و براى ارتقاى سطح زندگى و سود اعضاى گروه، آنها را وضع کرده است. از سوى دیگر، هنگامى که پیامبران با مخالفت جامعه خود روبهرو مىشدند، به جاى اینکه احساس ضعف و سستى کنند و به گمان حمایت نشدن از سوى گروه از دعوت خود دست بردارند، احساس اتکاى به منبع قدرت در آنها فزونى مىیافت و با حرارت و جدیت بیشتر و با قوت قلب و احساس حمایت قوىترى به کار خود ادامه مىدادند. به طور قطع، منشأ چنین احساسى، نمىتواند جامعه باشد؛ زیرا جامعه آنها احساس مخالفى را در آنها ایجاد مىکرد.(37)
اشکال امیل دورکیم این است که موجود مقدس، یعنى خدا، را یک اصل اجتماعى مىداند و معتقد است که این جامعه عامل گرایشى انسان به خداست؛ یعنى جامعه را منشأ و علل پیدایش اعتقاد به خدا مىداند. به بیان دیگر، معتقد است که این جامعه است که اعتقاد به امر مقدّس را در درون انسان ایجاد مىکند. در واقع، امیل دورکیم براى فرد اصالتى قایل نیست و اجتماع را آنچنان اصیل تلقّى مىکند که هیچ هویتى را براى فرد در نظر نمىگیرد، در حالى که این چنین نیست. انسان درون خود استعدادهایى دارد که جامعه فقط مىتواند عوامل رشد و سقوط آنها را فراهم کند.
نظریه دورکیم از افراطىترین نظریات در ارزشیابى تأثیر در جامعه مىباشد. بعید نیست که نظریه او در بروز این جمله که «انسان تاریخ دارد و نهاد ندارد» که نویسندگانى مانند سارتر آن را براى مردم معمولى تلقین مىکنند، تأثیر بسزایى داشته باشد. دورکیم تأثیر به نحو مقتضى را با تأثیر به نحو علت تامه اشتباه کرده است.(38)
4. نظریه دورکیم هیچ توجیه و تفسیر درستى از فرافکنى مفهوم خدا به دست نمىدهد؛ زیرا جامعه از طریق نیروى عظیمى که بر افراد اعمال مىکند، به سهولت مىتواند اعمال آنان را کنترل کند و براى این کار نیازى به ایجاد تصور خدا و نسبت دادن این نیرو و الزامات به او وجود ندارد. مشابهت خدا و جامعه در پارهاى از اوصاف نیز براى اینکه خدا را سمبل و صورت تغییر شکل یافته جامعه قلمداد کنیم، کافى نیست، بلکه مىتوان ادعا را وارونه کرد و گفت: ملحدان در تجربه خود حضور خداوند را احساس کرده، آن را به جامعه تعبیر کردهاند و ایده جامعه نماد و سمبل خداست نه برعکس.
لازمه پذیرش نظریه دورکیم، پذیرش اعتبار و حقانیّت اندیشه خدا در رتبه سابق است. به عبارت دیگر، این نظریه پیش از هر چیز اعتقاد به خدا را اصیل و صحیح دانسته است؛ زیرا اگر مفهوم خدا پیش از این در ذهن افراد حضور نداشته باشد و اعضاى جامعه براى این اندیشه ارزش عقلانى و منطقى قایل نباشد، جامعه چگونه خواهد توانست به نفع اهداف خود از این اندیشه سوء استفاده کرده، الزامات و محدویتهاى خود را در پرتو آن توجیه کند؟ یعنى سمبل و نهاد همواره بر حقیقتى استوار است و سوء استفاده از یک حقیقت دلیل حقانیت آن است. به قول مولوى:
تا نباشد راست کى باشد دروغ آن دروغ از راست مىگیرد فروغ
اگر مفوم خدا، دست کم به اعتقاد مؤمنان با صرفنظر از نیروها و جبرهاى اجتماعى از حقیقتى برخوردار نباشد، جامعه نخواهد توانست با انتساب محدودیتهاى خود به خدا، از این اندیشه به نفع اهداف و برنامههاى خود بهرهبردارى کند.(39) اوانزپریچارد همه انتقاداتى که از دیدگاه دورکیم شده است، به صورت زیر جمعبندى مىکند:
1. هیچ مدرکى دال بر این وجود ندارد که توتمیسم به همانسان که دورکیم تصور مىکرد پدید آمده باشد و سرچشمه نهایى دینهاى دیگر نیز همین توتمیسم باشد.
2. تمایز میان امور مقدس و نامقدس در مورد بسیارى از نظامهاى اعتقادى مصداق ندارد.
3. کلان بومیان استرالیا مهمترین گروه جامعه بومیان استرالیایى نیست. همچنین، کلان، گروه همبسته مهمى به شمار نمىآید. گروههاى همبسته این بومیان عبارتند از: جماعت یا دسته شکارگر و قبیله.
4. توتمیسم بومیان استرالیایى نمونه توتمیسم به شمار نمىآید و توتمیسم قبیله ارونتا و قبایل وابسته به آن، حتى در خود منطقه نیز نمونه نیست.
5. رابطه میان توتمیسم و سازمان کلان، عمومیت ندارد.(40)
ماکس وبر
در حالى که تروئلچ در اثر پیامدهاى کلامى مکتب تاریخگرایى خود عمیقا گیج و آشفته شده بود، ماکس وبر خود را به عنوان شخصى که از شور و ذوق دینى برخوردار نیست و در اصل علاقهمند به روبهرو شدن با واقعیت به منزله یک انسان بود، توصیف مىکرد. جدایى روششناختى او از برامیختن واقعیات و ارزشها (یعنى تکیه بر دانش اجتماع فارغ از ارزش) به نظر مىرسد که یک تحول دینى در مورد نسبت بین آفریدگار و آفرینش باشد که وبر آن را در تحقیق خود درباره اسرائیل باستان شرح داده است. به همین سان به نظر مىرسد که تأکید او بر ذهنیت اخلاقى به طور عمیقى متأثر از کالوینگرایى افسونزدایى شده خانواده او باشد. هم وجودگرایى تعهدات سیاسى او و هم هرمنوتیک اجتماعى او ارادهگرایى سنت کالوین را به ذهن مىآورند.
مطالعات جامعهشناسانه در باب دین
مطالعات وبر درباره دین و جامعه با تحقیق در آیین پروتستان آغاز گردید و نتیجه آن کتاب مهم وى اخلاق پروتستان و روح سرمایهدارى شد. اخلاق پروتستان و روح سرمایهدارى به عنوان تحقیقى کلاسیک، یکى از پربارترین خدمات وبر به جامعهشناسى محسوب مىشود. به طورى که از عنوان کتاب برمىآید، وبر سعى دارد مناسبات میان حیات دینى، اجتماعى و اقتصادى را در فرهنگ معاصر تبیین کند. او نتیجه مىگیرد که میان باورهاى دینى (اخلاق پروتستان) و رشد حیات اقتصادى ـ عقلانى بورژوایى، قرابت سببى وجود دارد. در اینجا باید اضافه کرد که هرچند وبر فقط به یک جنبه از واقعیت مىپردازد، که همان تبیین کافى ذهنى است، ولى همانگونه که از مطالعه کتاب برمىآید، او تبیین عینى سرمایهدارى جدید را انکار نمىکند. به طورى که مىدانیم، تبیین اینکه چرا نظام سرمایهدارى معاصر فقط در جامعههاى غربى ظهور و توسعه یافته است ضرورتا به نظریههاى کارل مارکس و ماکس وبر مربوط مىشود.
بیشتر جامعهشناسان، به ویژه طرفداران مکتب «فونکسیونالیسم» مارکس و وبر را نماینده دو نظریه متضاد دانستهاند. تا جایى که وبر را مارکس بورژوا نامیدهاند. برخى دیگر درصدد آشتى دادن و نزدیک کردن آنها برآمده و ادعا کردهاند که وبر بیش از هرکس دیگرى تحت تأثیر مارکس قرار گرفته است. در نتیجه، تحلیل آنها از نظام سرمایهدارى تا حدودى نزدیک به هم و یا دستکم مکمل یکدیگر است. تا جایى که از نجواى وبر با شبح مارکس سخن گفتهاند.(41)
اخلاق پروتستانى و روح سرمایهدارى به عنوان یک رساله تحقیقاتى معروف وبر به سال 1904 درست در آغاز راهش به عنوان یک مورخ اقتصادى و جامعهشناس منتشر شد. او در این تحقیق که اولین گام در حیطه جامعهشناسى بود، به بررسى مسأله ارتباط بین ایمان مذهبى و اخلاق عملى، به ویژه اصول اخلاقى فعالیت اقتصادى جوامع غربى از قرن شانزدهم تا زمان خود پرداخت. مطالعات او در مورد مهدویت عهد عتیق و ادیان هند و چین و همچنین ادیان یونانى و رومى و فرقههاى مسیحیت همگى در رابطه با همین موضوع تبیین مىشود. گرچه مسأله اخلاق اقتصادى یک کانون اندیشه را براى او فراهم مىساخت، با این وجود، قلمرو کار او به صورت گسترده و همهجانبهاى تمامى حوزههاى روابط ممکن میان نوع جوامع و نوع ادیان را فرا مىگرفت. براى دنبال کردن خط فکرى او، سادهترین راه براى شروع بحث تجزیه و تحلیل براهین موردنظر او در تحقیق مذکور، یعنى اخلاق پروتستانى و روح سرمایهدارى، است. آنگاه مىتوان فهمید که چگونه این مطلب او را به مطالعه تطبیقى با دیگر ادیان و ساختارهاى اجتماعى رهنمون شده است.(42) این حقایق با مراجعه به تغییراتى که نهضت اصلاح دین در عقاید انجام داد روشن مىشوند. ریاضیت و زهد اخروى کلیساى قرون وسطى که در زندگى رهبانى بروز مىیابد، جایش را به ریاضت دنیوى، که اساس سرمایهدارى است، داد. پیرو مکتب کالوین به نظریه انتخاب معتقد بود و با زندگى مقرون به کفّ نفس از انتخاب خودش اطمینان داشت. هدف از این ریاضت توانمندى اداره زندگى معقول و هوشیارانه بود. بهرهمندى در این زندگى آنى نبود، بلکه مقرون به راه و روش عقلانى بود، اما بر عکس آرمان رهبانى، این زندگى برخوردار از ریاضتى در متن فعالیت دنیوى بود. البته خود کالوین این رشد را در مکتبش پیشبینى نمىکرد و صریحا منکر هرگونه اظهارنظرى در باب ارزش دینى نهضت اصلاح دینى است. او همچنین انکار مىکرد که مکتب پروتستان یگانه منشأ نظام سرمایهدارى است، البته یقینا معتقد است که رابطه میان مکتب پروتستان و سرمایهدارى بسیار نزدیکتر و محکمتر از آن است که گمان مىرود.(43) در کتاب مذکور به نظر مىرسد که وبر «با درک درونى، خود را به جاى رهبران کالوینیستى گذاره که با اراده آهنین بر دیو درون پیروز شدهاند و هیچ چیز جز تکلیف نمىشناسند.»(44)
اخلاق پروتستانى موردنظر وبر اساسا عبارت است از دریافت معینى از این مذهب که توسط کالوین عرضه شده و ماکس وبر با الهام از متن مواعظ وسست مینستر خلاصه آن را در پنج قضیه زیر بیان مىکند:
1. یک خداى مطلق، ماوراى عالم وجود دارد که جهان را آفریده و بر آن حکمفرماست، اما ذهن محدود آدمیان قادر به درک خدا نیست.
2. این خداى قادر و ناشناخته، تقدیر هریک از ما را از لحاظ رستگارى یاعذاب، از ازل تعیین کرده است و اعمال ما در تغییر حکم خداوندى تأثیرى ندارد.
3. خدا جهان را به خاطر کبریاى خویش آفریده است.
4. انسان، اعم از رستگار یا محکوم به عذاب ابدى، در هر حال وظیفه دارد به خاطر کبریاى الهى کار کند و قلمرو خداوند را در روى این زمین بیافریند.
5. امور دنیوى و طبع بشرى، که از گوشت و پوست ساخته شده، همه در حیطه گناه و مرگ قرار دارند و رستگارى انسان موهبتى کاملاً اعطایى از لطف خداوند است.
البته ماکس وبر مىداند که این قضایا به صورت پراکنده و در دیگر ادیان و مذاهب نیز یافت مىشود، اما مىگوید که تلفیق این عناصر در مذهبى واحد، منحصر به فرد است.(45)
عقلانیت
دکتر موریس معقتد است که موضوع اساسى در جامعهشناسى دین وبر مفهوم عقلانى شدن است: نظاممند شدن فزاینده عقاید و مفاهیم دینى، رشد عقلانیت اخلاقى و کاهش فزاینده عناصر جادویى در دین.(46) مفهوم عقلانیت در تفکر وبر بسیار مورد توجه و بخشهاى مهم نظرى اوست که براساس آن، نقش مثبت دین را ارزیابى مىکند. عقلانیت در نظر او نشانه عصر حاضر است و جامعه سنّتى از آن بهرهاى کافى ندارد. عقلانیت فرایندى است که از طریق آن هر ناحیهاى از مناسبات انسانى در معرض محاسبه و اداره قرار مىگیرد. او عقلانیت را در تمام ابعاد، از جمله دین، شناسایى مىکند. علاوه بر آن، معتقد است که خود دین به طور نسبى عقلانى است. در عین حال، نظرش این است که دین خود مىتواند سرچشمهاى براى رشد عقلانیت باشد و یکى از سرچشمههاى عقلانیت در جوامع غربى عبارت است از تغییرات فرهنگى ویژهاى که اخلاق پروتستان آن را به ارمغان آورده است. اخلاقى که اعتقاد به اصالت فرد، سختکوشى، رفتار عقلانى و اعتماد به نفس را مورد تأکید قرار مىدهد.
وبر به یک معنا خواسته است تا راههاى پیچیده و پرپیچ و خمى را دنبال کند که عقلانى شدن زندگى دینى از طریق آنها رابطه منظم و معقول انسان با خدا را جایگزین روشهاى جادویى کرده است؛ یعنى پیامبران علیهمالسلام با جاذبههاى فرهمند خود توانستهاند قدرتهاى کاهنان را، که مبتنى بر سنّت بودند، از اعتبار بیندازند. با پیدایش دین مبتنى بر کتاب، فراگرد عقلانى و نظاموار شدن پهنه دینى آغاز شد و در اخلاق پروتستان به اوج خود رسید. در نظر وبر در دین زمینه کافى براى عقلانى شدن زندگى و تناسب معنادارى با روحیه پیشرفت و سرمایهدارى وجود دارد. یک جهانبینى معین با فعالیت اقتصادى پیوندى معنوى دارد.(47)
وبر به دنبال یافتن پاسخ سؤال خود و کشف جواب آن، به طور قانعکننده به مطالعه دیگر ادیان نیز پرداخته است، چه ادیان الهى و چه غیر الهى، از کنفوسیوس و تائو گرفته تا اسلام. او به دنبال این بود که بفهماند در این ادیان خصوصیت مذهب پروتستان وجود ندارد و این عامل ـ یعنى همان عقلانیت غلیط ـ حلقهاى مفقوده است که در این ادیان یافت نمىشود و ناگزیر، جوامع با نگرش دینى خود را عقب نگه داشته و مانع و سدّ غیرقابل براى شکستن سنّتها شدهاند.
وبر در کتاب روانشناسى اجتماعى ادیان جهانى در مورد معناى عقلانیت مىنویسد: «ما مىباید به خاطر بسپاریم که ممکن است عقلانیت (خردورزى) معانى متفاوتى داشته باشد. یک معناى آن نوعى خردورزى است که متفکر نظامگرا بر اساس تصویرى که از جهان دارد آن را به کار مىگیرد؛ یعنى فراگیرى فزاینده تئوریک واقعیتها، از طریق به کارگیرى دقیق مفاهیم انتزاعى، اما اگر هدف ما دستیابى روشمند به نتایج عملى و معین از طریق محاسبه بسیار دقیق و فزاینده وسایل مکفى مناسب آن باشد، در این صورت، عقلگرایى معناى دیگرى پیدا مىکند. این دو نمونه از عقلگرایى على رغم اینکه در نهایت به طور تفکیکناپذیرى به یکدیگر وابستهاند، اما بسیار متفاوتند.» وبر مىنویسد: «عقلگرایى ممکن است به معناى تنظیم و تنسیق نظاممند امور باشد. در این معنا به کارگیرى روشهاى زیرعقلانى مىنماید: روشهاى ریاضت یا ریاضت کشى مبتنى بر سحر و جادو، روشهاى نگرش تأملگونه در منسجمترین صور آن؛ مثل یوگا یا به کارگیرى استادانه تشریفات ادعیه در صور جدید آن، به طور کلى انواع اخلاقهاى عملى که به طور نظاممند و غیر مبهم معطوف به اهداف مشخص رستگارىاند، عقلانى مىباشند. و این تا حدى به این دلیل است که بین مفهوم "هنجارى معتبر" و آنچه به عمل درمىآید، تمایز قایل مىشوند.»(48)
وبر اعتقاد دارد که واژه عقلانى را نباید، معادل عبارت «بر مبناى تجربه و یا علمى» گرفت؛ زیرا اثربخش بودن وسائل نیل به رستگارى را نمىتوان به محک تجربه درآورد.
دین از دیدگاه وبر
دین در حوزه مطالعاتى ماکس وبر حال و هواى دیگرى دارد. شاید وبر از معدود جامعهشناسانى باشد که با دین به شکل تقریبا بىطرفانه برخورد کرده و از قضاوتهاى بىجا در مورد آن احتراز کرده است. او بر اساس نگرش و روش کلى خود در جامعهشناسى ـ یعنى روش تفهّمى ـ در دین نیز به رفتار معنادار انسان دینى نظر دارد و دنبال نقش دین در بروز برخى اعمال است. او مطالعات بسیارى در مورد ادیان گوناگون، از جمله یهودیت و مسیحیت انجام داده و به طور ناقص در باب اسلام نیز به مطالعه پرداخته است. نگاه وبر به دین، برخلاف دیگر جامعهشناسان، بر هیچ طرح تکاملى در قالب مراحل خاصى مبتنى نیست و اصولاً این نوع نگرش را خود قبول ندارد و از سوى دیگر، جامعهشناسى دین او بیشتر بیانگر یک جنبه عمده از اخلاق دینى ـ یعنى ارتباط اخلاق دینى با نظم اقتصادى ـ است.(49)
به نظر وبر مفهوم عمده در ادیان بدوى، مفهوم کاریزما (le charisme) است که تا حد زیادى نزدیک به مفهوم قدس (= مانا) در نزد دورکیم است. کاریزما کیفیت چیزى است که به قول ماکس وبر از مدار زندگى روزانه بیرون است. کاریزما در هستى موجودات، حیوانات، گیاهان و اشیا جارى است. جهان بدوى جهانى است که در آن باید به قول ماکس وبر میان امور روزمره و امور استثنایى و یا به قول دورکیم میان عناصر غیردینى و عناصر مقدس فرق گذاشت.(50)
نقد و بررسى
دین در حوزه اندیشه ماکس وبر حالتى ویژه دارد، به گونهاى که بنا به گفته اندیشمندان، تمام جامعهشناسى وبر به گونهاى جامعهشناسى دین است و عمده نظرات و تفکرات اصولى وبر را در دستهبندىها مىتوان جزو جامعهشناسان دین اجتماعى قرار داد که روش تفسیرى دارند. این دسته ضمن مردود شمردن وجوه آرمانى ناخداگرایى و عواملگرایى متفکران گذشته، اندیشه رهایى انسان را باز کردهاند، اما در عین حال علىرغم تلاش در زمینه بررسى نقش دین در جامعه، بخصوص ابعاد پیشرفتى جامعه، درباره اندیشه خدا و تأثیر ایمان به او در جهان اجتماعى به سکوت مىنشینند. البته برخى از آن را شاید بتوان به افرادى همچون وبر حق دارد؛ زیرا که اولاً وبر از معدود کسانى است که بیشتر توانسته است از محدوده جامعهشناسى خارج نشود و در محدوده علوم دیگر دخالت نکند و ثانیا، شاید بتوان گفت که اعتقاد وبر به دین بسیار کمتر از دیگران بوده است که نسبت به گرایش به دین اهمیت نمىدادهاند. همچنین اگر به نحوه ورود وبر به محدوده مطالعه جامعهشناسى دین ـ یعنى بررسى نقش دین در وضعیت رشد اقتصادى ـ نگاه کنیم مىبینیم که وبر در این زمینهها اصولاً نقشى براى منشأ دین و آورنده آن قایل نیست، بلکه تنها برخى از آموزههاى دین را ملاک قرار داده و بر همان اساس به قضاوت نشسته است.
از اینرو، از جمله ایرادهایى که به وبر وارد است، عدم مطالعه دقیق و همه جانبه تمام ادیان است؛ زیرا قضاوت قطعى درباره دینى همچون اسلام بدون مطالعه عمیق و همهجانبه آن کار معقولى نیست، بخصوص براى کسى که معتقد به دینى نباشد، فرصت بسیار لازم است تا بتواند دینى همچون اسلام را مطالعه کند و دریابد که آیا از نظرگاه اسلام رشد اجتماعى و توسعه اقتصادى مطلوب است یا نه و آیا شیرازه دین با پیشرفت جامعه سازگار است یا نه؟ وبر با همان برداشتى که از برخى آموزههاى پروتستان داشته، سراغ ادیان دیگر آمده و به طور تعجبآمیزى در هیچ دینى ـ آنگونه که در پروتستان یافته ـ آموزه قابل قبولى که بر گفتههاى آیین پروتستان منطبق باشد نیافته است. بخصوص که باید متذکر شد همچون مارکس که دین مسیحیت را تظاهر یافته در کلیساى آن زمان مىدانست و آنچنان با آن قضاوت نادرست به مقابله با مذهب نظر داد، ماکس وبر نیز با مطالعه بخش کمى از اسلام، بخصوص اسلامى که در گذشته معرفى شده و امپراتورى عثمانى نماینده آن بوده، به قضاوت پرداخته است. از اینرو، مدعى است هم جوهره اسلام و هم ساختار حکومتهاى اسلامى که دین آنها را تعیین کرده است، همراه با قوانین دستگاه ادارى آنها، همه سدّ راه پیشرفت مىباشند و نقش مهم اجتماعى خود را ایفا نمىکنند.(51)
2. برخى در نقد دیدگاه وبر متذکر این نکته شدهاند که علوم تجربى از جمله جامعهشناسى، همانگونه که در اثبات موجودات ماوراى طبیعى ناتوان است، در نفى آنها نیز توانى ندارد. خطاى دیگر تکاملگرایان از جمله وبر این است که همه جوامع را داراى ماهیت واحدى تلقى مىکنند و احکام یکسانى به همه آنها نسبت مىدهند. وبر تمام مظاهر دین و دیندارى را یکسان نگریسته، میان ادیان ابتدایى (در اصطلاح جامعهشناسان و مردمشناسان) و ادیان نبوى و ابراهیمى تفاوتى نمىگذارد. تحلیل وى از آموزههاى اسلامى نیز به طور کامل مادى، دنیایى و این جهانى است. یکى از نشانههاى عدم تمایز وبر میان ادیان الهى و بشرى این است که او نیروهاى فوق طبیعى در تمام ادیان را به دو گروه مفید (مانند خدایان) و مضرّ (مانند دیوها) معرفى مىکند. تحلیل وبر از اسلام به صورت دین طبقاتى (آن هم طبقه نظامى و فئودال) ناتمام است؛ زیرا اسلام گرچه جنگهاى دفاعى و تهاجمى متعددى داشته، دستورهاى جامعى براى اداره تمام جنبههاى حیات بشرى عرضه کرده و در عرصههاى سیاسى، اقتصادى، مدنى و اجتماعى سخن گفته است.(52)
3. یکى از مهمترین انتقادهایى که از وبر به عمل آمد این بود که مطالعه او بیشتر شالوده ساز (Constructive) است تا تاریخى. وبر بیشتر توضیح مىدهد که چطور باید اتفاق مىافتاد نه اینکه چطور اتفاق افتاده است. اینگونه نقادان به مواردى تجربى اشاره مىکنند و آن را با نظریه وبر سازگار مىدانند. به نظر آنها بر طبق ملاک وبر، خاندانهاى «فوکرز» و «تورزوس»، یعنى بزرگترین صاحبان بانک و معدن، سرمایهدار نیستند. یکى از مهمترین نمونه این نوع انتقاد کتاب ابعاد ظهور فردگرایى اقتصادى نوشته روبرستون است. روبرستون تأکید مىکند که سرمایهدارى نتیجه تحول شرط مادى تمدن است نه مخلوق انگیزش دینى. روبرستون براى رد نظر وبر اسناد معتبر بسیارى از ژوزئیتها و ژانسیستهاى (کاتولیک) قرن هفدهم مثال مىآورد که همان عناصرى را که وبر به پروتستانها نسبت مىدهد موعظه مىکنند، انتقاد روبرستون یکى از جالبترین انتقادهایى است که از وبر به عمل آمده است.
4. انتقاد دیگرى که غالبا از وبر مىکنند این است که پروتستانتیسم به عنوان مجموعهاى از آموزههاى مذهبى در تحول سرمایهدارى عقلانى چندان نقشى نداشت، بلکه بیشتر جایگاه اجتماعى پروتستانهایى که در جوامعشان اقلیت به شمار مىآمدند، در رشد این نوع سرمایهدارى دخیل بود. آنها چنین استدلال مىکنند که جایگاه حاشیهاى اقلیتهاى پروتستان، که پروتستانهاى معتقد به کالوین نیز غالبا در این جایگاه قرار داشتند، ارزشهاى نوآورى و فردگرایى را که با فعالیت سرمایهدارانه و عقلانى همخوانى داشتند، تشویق کرد. همچنین محرومیت آنها از مشاغل سنتى، آنها را به فعالیتهاى اقتصادى در مشاغل نوین وادار ساخته بود. در برابر این نظر مىتوان چنین گفت که پس چرا اقلیتهاى کاتولیک در کسب و کار توفیق نیافتند و ارزشهاى روح سرمایهدارى را کسب نکردند؛ واقعیتى که خود وبر نیز آن را یاداور شده است.(53)
پىنوشتها
1ـ جاناتان اچ ترنز، مفاهیم و کابردهاى جامعهشناسى، ترجمه محمدفولادى و محمدعزیزبختیارى،مؤسسهامامخمینى،ص 27.
2و3ـ اتین ژیلسون، نقدتفکر فلسفى غرب، ترجمه احمداحمدى، سمت، ص 211 / ص 201.
4ـ مسعودجلالىمقدم،درآمدىبرجامعهشناسىدین،مرکز،ص 60.
5ـ ملکم همیلتون، جامعهشناسى دین، ترجمه محسن ثلاثى، تبیان، ص 38 ـ 39.
6ـ جانمککویرى، تفکردینى در قرن بیستم، ترجمه عباس شیخ شعاعىومحمدمحمدرضایى،قم،دفترتبلیغاتاسلامى، ص 198.
7ـ محمدمحمدرضایى،جستارهایىدرکلامجدید،سمت،ص 189.
8ـ علىاکبر نوایى، «نظریههاى پیدایش دین»، اندیشه حوزه، ش 35 ـ 36، ص 168.
9و10ـ مرتضى مطهرى، فطرت، صدرا، ص 164 / ص 165.
11ـ على دژاکام، تفکر فلسفى غرب از منظر استاد مطهرى، مؤسسه فرهنگ و اندیشه معاصر، ص 325.
12ـ علىاکبر نوایى، پیشین، ص 169.
13ـ مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، ج 3، ص 387.
14ـ ر.ک: دین و چشماندازهاى نو، ص 80.
15ـ ر.ک: محمد محمدرضایى، جستارهایى در کلام جدید، انتشارات اشراق، ص 198.
16ـ هانس کلیم کیت و...، شناخت دانش ادیان، ترجمه و تدوین همایون همتى، نقش جهان، ص 220.
17و18ـ علیرضا شجاعى زند، دین، جامعه و عرفى شدن، نشر مرکز، ص 50 / ص 51.
19ـ ملکم همیلتون، پیشین، ص 140.
20ـ جولى اسکات، آیرین هال، دین و جامعهشناسى، ترجمه افسانه نجاریان، نشر رسش، ص 26.
21ـ الوین پلانتینگا، جستارهایى در فلسفه دین، ترجمه مرتضى فتحىزاده، اشراق، ص 66.
22ـ ملکم همیلتون، پیشین، ص 146 ـ 147.
23ـ محمد محمدرضایى، پیشین، ص 206.
24ـ عبدالحسین خسروپناه، انتظارات بشر از دین، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامى، ص 178.
25ـ مسعود جلالى مقدم، پیشین، ص 70.
26ـ جاناتان اچ ترنز، پیشین، ص 30.
27ـ میرچاالیاده، دینپژوهى، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، ص 321.
28ـ محمدرضا آقایى، «جستارهایى در جامعهشناسى دین»، معرفت، ش 20، ص 36.
29ـ لوئیس کوزر، زندگى و اندیشه بزرگان جامعهشناسى، ترجمه محسن ثلاثى، نشر علمى، ص 347.
30ـ جان مک کویرى، پیشین، ص 321 ـ 322.
31ـ علیرضا قائمىنیا، خاستگاه دین، انجمن معارف، ص 24.
32ـ غلامعباستوسلى،جامعهشناسىدینى، سخن، ص 213.
33ـ سیدعباسحسینى قائممقامى،تأملاتفلسفى،امیرکبیر،ص 87.
34ـ ژان پل ویلم، جامعهشناسى ادیان، ترجمه عبدالرحیم گواهى، انتشارات تبیان، ص 18 ـ 19.
35ـ نگارنده،«نظریهجامعهشناسىدین»،معرفت،ش56،ص 47.
36ـ جان هیک، فلسفه دین، ترجمه بهرام راد، انتشارات بینالمللى الهدى، ص 76.
37ـ هادىصادقى،درآمدىبرکلامجدید،انجمنمعارف،ص317.
38ـ محمدتقى جعفرى، فلسفه دین، تدوین عبدالله نصرى، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامى، ص 100.
39ـ ابوالقاسمفنایى، درآمدى بر فلسفه دینوکلام جدید، انجمنمعارف، ص 139.
40ـ ملکم همیلتون، پیشین، ص 181.
41ـ ماکس وبر، اخلاق پروتستان و روح سرمایهدارى، ترجمه عبدالمعبود انصارى، انتشارات سمت، ص 1ـ2.
42ـ غلامعباس توسلى، پیشین، ص 237.
43ـ جان مک کویرى، پیشین، ص 324 ـ 325.
44ـ استوارت هیوز، آگاهى و جامعه، ترجمه عزتالله فولادوند، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، ص 286.
45ـ ریمون آرون، مراحل اساسى اندیشه در جامعهشناسى، ترجمه باقر پرهام، ص 580 به نقل از: محمد رضایى یزدى، اندیشههاى اجتماعى علامه طباطبائى، انتشارات سازمان تبلیغات اسلامى، ص 68 ـ 69.
46ـ برایان موریس، «مطالعه مردمشناسانه دین»، محمدعزیز بختیارى، معرفت، ش 25، ص 83.
47ـ محمدرضا آقایى، پیشین، ص 39.
48ـ غلامعباس توسلى، پیشین، ص 249 ـ 250.
49ـ محمدرضا آقایى، پیشین، ص 38.
50ـ سیدعباس حسینى قائممقامى، پیشین، ص 88.
51ـ محمدرضا آقایى، پیشین، ص 43.
52ـ عبدالحسین خسروپناه، پیشین، ص 181 ـ 182.
53ـ ملکم همیلتون، پیشین، ص 270.
اگوست کنت
اگوست کنت (1798 ـ 1857) فیلسوف و جامعهشناس فرانسوى است که غالبا وى را بنیانگذار جامعهشناسى جدید و فلسفه پوزیتیویسم مىدانند. میراث کهن عصر روشنگرى فرانسه و امواج تکاندهنده انقلاب فرانسه موجب شدند تا اگوست کنت در کتاب پنج جلدى خود (مرحله فلسفه اثباتى) رشتهاى مختص به مطالعه علمى جامعه را طرح سازد. کنت مىخواست این رشته را «فیزیک اجتماعى» بنامد تا تأکید کند که این رشته ماهیت بنیادین جهان اجتماعى را مورد مطالعه قرار مىدهد، اما در نهایت مجبور گردید تا واژه ترکیبى لاتینى ـ یونانى (Sociology) را انتخاب کند.(1)
اصالت جامعهشناسى کنت
اصالت جامعهشناسى کنت یکى از مهمترین تجاربى است که تاریخ فلسفه آن را ثبت کرده است. معنى این جمله به عبارت ساده این است که: «اگر شما از مابعدالطبیعه به بهانه ناقص بودن استدلال عقلى، دست برداشتید، چارهاى ندارید جز اینکه یا علم را بر شالودهاى غیرعلمى بنیاد کنید ـ و این مستلزم از دست دادن علم است ـ یا معرفت علمى را کاملاً عینى بدانید ـ و این متضمن از دست دادن فلسفه است.»(2)
در کشف جامعهشناسى هیچگونه اشتباهى وجود نداشت. از هر دانش جدیدى همواره استقبال مىشود و این دانش هم، اگرچه کاملاً یقینى و قطعى نیست ولى، با مرور زمان ممکن است به صورت شاخه مهمى از معرفت درآید، بخصوص وقتى موضوع بحث جوامع بشرى باشد نه طبقات جانداران! تنها مشکل کنت این بود که پس از تصور امکان چنین علمى، خیال مىکرد خودش به تنهایى مىتواند همه آن را احراز کند و همین که کم و بیش آن را احراز کرد، مىخواست همه مشکلات فلسفى را با آن حل کند.
کارهاى مخاطرهآمیز فیلسوف ـ حتى همان وقتى که اشتباه مىکند ـ هیچ کدام گزافى و بدون دلیل نیست. در اینجا هم کنت در صدد یافتن یک جزم تقلیدى یا تعبد علمى بود که وقتى مقبول همگان واقع شود نظام اجتماعى تازهاى به وجود مىآید، در نگاه اول چنین مىنمود که با کشف جامعهشناسى بناى معرفت علمى به حد کمال رسیده است و بنابراین، به تنهایى براى حل مشکل کافى است. اکنون دیگر علم تدریجا جاى مابعدالطبیعه را در عقل بشر اشغال مىکرد و تنها کار لازم این بود که با بردبارى انتظار روزى را بکشند که افکار کهنه به کلى راه زوال بپیماید و همه مردم خود به خود درباب جهان چشمانداز علمى واحدى اتخاذ کنند. از آن به بعد نظام اجتماعى تازه نتیجه ضرورى و طبیعى این وحدت فکرى خواهد بود.(3) کنت پس از آنکه تعداد علوم را تا این درجه کاهش داد، باز هم خود را با تکلیف دشوارترى روبهرو دید و آن اینکه همین باقىمانده را هم به صورت یک وحدت تألیفى درآورد. ما اگر انتظار داشته باشیم که فعالیتهاى علوم خود به خود در راه رفع نیازمندىهاى انسان محدود شود، وقت خود را بیهوده هدر دادهایم؛ زیرا علم فقط در بند اشیا است نه به فکر انسان و براى دانشمند. شناخت همه اشیا در یک درجه از اهمیت است، فقط مشروط به اینکه در حوزه دانش وى قرار گیرند. نتیجه کار این شد که هر کدام از همان علوم بنیادى هم مىبایست از درون تغییر کند و به شکل تازهاى درآید که با نیازهاى فیلسوف مناسب باشد. کنت این عمل را «تکون تازه علم» نامید و مرادش این بود که: مقدار مناسبى روح ذهنیت در علم دمیده شود تا تولد روحى تازهاى پیدا کند. اما متأسفانه علومى که تکون تازه ذهنى یافته بودند آنچنان غریب مىنمودند که دانشمندان نمىتوانستند آنها را در لباس تحصلى جدیدشان بشناسند.
مراحل سهگانه
نظریه معروف سه مرحلهاى کنت، الهیات را مناسب کودکى بشر انگاشت که در جریان رشد و بلوغ بشر، نخست فلسفه جایگزین آن مىشود و سپس دانش؛ و این تحولات با ارتقاى درک انسان از عالم حادث خواهند شد. کنت دین را به ترتیبى تفسیر کرد که ما مىتوانیم «کارکردى» بخوانیم؛ زیرا به رسم اعتقادات و شعایر دینى در همبستگى اجتماعى و مهار احساسات شخصى پافشارى داشت. وى در حالى که عوامل غیرعقلانى را در دین تشخیص مىداد و در حقیقت از آنها نتیجه مىگرفت که دین وجهى دایمى و گریزناپذیر از وجود انسان است، باز در نظریه تکامل خود منحصرا بر عوامل شناختى تأکید مىکرد.(4)
طرح تکاملى کنت در زمینه تحول اندیشه بشرى، که خود آن را کلید تحول جامعه مىانگاشت، در کتاب درسهایى درباره فلسفه اثباتى مطرح شد که نخستین بار در سالهاى میان 1830 و 1842 انتشار یافت.
در این کتاب، کنت «قانون سه مرحلهاى»اش را مطرح مىکند و مىگوید که در جریان تحول عقلى بشریت سه مرحله متفاوت خداشناسى، مابعد طبیعى و اثباتى را مىتوان تشخیص داد.
در نخستین مرحله، که همان مرحله خداشناسى است، اندیشهها و تصورات راجع به واقعیت، اساسا ماهیتى مذهبى دارند. مرحله ما بعد طبیعى مرحلهاى گذارى میان مرحلههاى خداشناسى و اثباتى است که آخرین مرحله اندیشه علمى نوین را باز مىنماید. در مرحله خداشناسى، باور مردم بر این است که پدیدههاى طبیعى، حیات و شخصیتى از آن خود دارند و به زندگى و شخصیت انسانها همانندند. در این مرحله، پدیدههاى طبیعى از طریق همانندسازى آنها با رفتار بشرى تبیین و شناخته مىشوند و چنان تصور مىشوند که گویى از خود اراده دارند و با نیت عمل مىکنند.
کنت سپس مرحله خداشناسى را به سه خرد مرحله تقسیم مىکند. در نخستین مرحله که نامش طلسم باورى است، باور بر این است که همه چیزها حتى چیزهاى بىجان، زنده به روح و جانى مانند روح و جان انسانهایند. به نظر کنت، این اعتقاد بر همه اندیشههاى مذهبى چیرگى دارد و تنها در صورتى به درستى شناخته مىشود که در زمینه تحول اولیه بشرى نگریسته شود. در آن دوران اولیه، و در غیاب هرگونه دانش بهتر، تعمیم دادن ماهیت و تجربه بشرى به بقیه واقعیتها، در نظر گرفتن همه چیزها به صورتى که اساسا ماهیتى یکسان داشته باشند، و این نتیجهگیرى که این ماهیت باید شبیه همان ماهیتى باشد که براى آنها از همه بیشتر شناخته شدهتر بود؛ یعنى ماهیت خودشان کاملاً منطقى و خردپسندانه بود.
در خرد مرحله دوم که چند خداپرستى (Polytheim) نام دارد، چیزهاى مادى دیگر زنده به روح یا جانى که درون آنها خانه کرده باشد، در نظر گرفته نمىشوند. خود ماده به عنوان چیز بىاثرى پنداشته مىشود که در معرض اراده خارجى یک عامل فراطبیعى است. اعتقاد به عوامل فراطبیعى یا خدایى بر اثر استعداد و گرایش بشر به تعمیم دادن پدیدار مىشود. به عوامل فراطبیعى بیش از پیش حوزههاى اقتدار گستردهترى نسبت داده مىشود. این عوامل، دیگر به اعیان خاص وابسته نیستند، بلکه در همه پدیدههاى وابسته به یک نوع خاص یا منطق به یک مقوله معین، آشکارا تجلى مىیابند. این فراگرد یک چنین روالى دارد.
در یک گام بعد، فراگردى که طلسم باورى را به چند خداپرستى کشانده بود، منطقا به آخرین خُرد مرحله خداشناسى، یعنى به تک خداپرستى (Poly shiem) منجر مىشود. این خرد مرحله با شکلگیرى دینهاى بزرگ جهانى و پدیدارى سازمانهاى مذهبى مشخصى همچون کلیسا مشخص مىشود.
از این مرحله تک خداپرستى، اندیشه بشرى وارد مرحله گذارى مابعدالطبیعى مىشود که طى آن، ارواح و ایزدان جاى خود را به برداشتهاى انتزاعى از اصول عالم یا نیروهایى مىدهند که حاکم بر واقعیتاند. این مرحله گذارى نیز به نوبه خود راه را براى اندیشه علمى مرحله اثباتى باز مىکند که در صدد تبیین واقعیت بر حسب قوانین و تعمیمهاى علّى است.(5)
تبیین طبیعتگرایانه از دین
کنت، چنانکه معروف است، نظام پوزیتیویستى خود را با نوعى دین، که در آن، انسانیت به عنوان متعلق پرستش، جاى خدا را مىگیرد، کامل مىکند. انسان طبیعتگرا در حالى که نمىتواند وجود خدایى متعالى را فراتر از طبیعت بپذیرد، اما ممکن است درباره خود طبیعت، به صورت موجودى خداگونه بیندیشد.
از نظر کنت، فرد انسانى هر چه هست و هر چه دارد، مدیون انسانیت است. اینکه او مىتواند انسانگونه زندگى کند، از آنروست که وى در قابلیتهاى عام روانشناختى و بیولوژیک انسانى شریک است و اگر افراد متعلق به فلان نسل مىتوانند یک زندگى کاملاً انسانى را دارا باشند، این را مدیون زحماتى هستند که اسلافشان در پایهریزى میراث فرهنگى آنها متحمل گشتهاند. افزون بر این، طبق رأى کنت، خدمت به انسانیت، به اشکال مختلفش، شریفترین آرمانى است که مىتوان به یک فرد پیشنهاد کرد و انسانیت، بر خلاف یک خداى قادر متعال، به این خدمت نیازمند است. از اینرو، کنت «مذهب انسانیت» را پیشنهاد کرد؛ مذهبى که در آن، متعلق پرستش، انسانى است که گرچه به حیث زمانى ـ مکانى از هم گسیخته است، اما به عنوان یک موجود وحدانى به آن نگاه مىشود.(6)
کنت بر خلاف بسیارى از طبیعتگرایان در مورد مشروح کارکردهاى دین پیشنهادىاش ابهام نداشت. او تحت تأثیر ساختار شعایرى کاتولیسیسم روحى بود و آن را به عنوان الگو برگرفت. به عنوان مثال، در آیین اهدا، که همانند غسل تعمید است، والدین طى یک مراسم عمومى با شکوه، فرزند خود را وقف خدمت به بشریت مىکنند. مراسم جمعى باید با انجام منظم دعاى فردى ـ که کنت بیشترین تأکید را بر آن داشت ـ تقویت مجدد شود و هر فرد مکلف است که روزانه چهار مرتبه دعا کند و هریک از این دعاها دو بخش است: بخش تذکر و بخش تزکیه. در بخش اول، فرد به یکى از خدمتگزاران بزرگ بشریت متوسل مىشود و با تأمل فراوان در اعمال او، ملهم مىشود که او را سرمشق قرار دهد و بدینگونه عشق فرد به انسانیت تسریع مىشود. اما بخش تطهیرگر به خواستههاى شریفى که بدین ترتیب برانگیخته شدهاند تجلى با ابهتى مىدهد و طى آن فرد خود را وقف بشریت مىکند. شعایر دیگر عبارتند از: نظامى از جشنهاى دینى و تقویمى از قدّیسان انسانیت، که براى دعاهایى که در هر روز از سال صورت مىگیرد، مواد لازم را فراهم مىآورد.
کنت از جمله جامعهشناسانى است که با رویکردى معرفتى به سراغ تبیین عقاید دینى در میان مردمان ابتدایى رفته است. وى بر اساس مراحل سهگانه تحول معرفت بشرى، دین را متعلق به دوره ربانى حیات بشر مىداند که نقش اصلى آن، ارائه تبیینى از واقعیات پیرامون بوده است. جانگرایى، چند خدایى و وحدانیت که به عنوان صورتهاى به تدریج متکامل عقاید دینى در این دوره شناخته شدهاند، در واقع تفاسیر مختلفىاند که بشر در مسیر تحول معرفتى خویش از هستى و حوادث و مسائل پیرامون خویش ارائه نموده است و از این جنبه ـ یعنى تلاش معرفتى بشر ـ هیچ تفاوتى با تبیین فلسفى در دوره متافیزیکى و تبیین علمى در دوره پوزیتیویستى ندارند.(7)
نقد و بررسى
در مورد مراحل سهگانه تحول اندیشه بشرى باید گفت: به نظر نمىآید که الگوى مراحل سهگانه گذار ذهن، به نحوى که کنت آن را تقریر مىکند، بر همه جوامع قابل تطبیق باشد. به عبارت دیگر، نمىتوان نتایج حاصله از بررسى محدودى از جوامع را به همه جوامع بشرى تعمیم داد.
در تحلیل کنت نوعى تنگنظرى وجود دارد که بر اساس آن به نظر مىآید نگاه دینى به رخدادها با برخورد علمى با آنها قابل جمع نیست و اکنون جاى این سؤال باقى مىماند که به چه دلیل نمىتوان سه ساحت معرفت دینى و فلسفى و علمى را با هم جمع کرد؟ آیا واقعا نمىتوان در آن واحد از حوادث، هم تحلیل الهى داشت و هم فلسفى و هم علمى؟
تجربه انسان معاصر و گرایش مجدد به باور واندیشه دینى و ارزش نهادن به مفاهیم مابعدالطبیعى و تجارب دینى در پایان قرن بیستم نادرستى و یا عدم دقت تحلیل و پیشبینى کنت را آشکار مىسازد. به ویژه آنکه این امر در اوج رشد علوم تجربى، آن هم در میان گروه وسیعى از تحصیلکردگان و متخصصان علوم جدید که بعضا از چهرههاى علمى درجه اول این قرن محسوب مىشوند، اتفاق مىافتد.
2. در این نظریه، علم همچون خدا بر مسند بزرگى و جلال نشسته و به حکمرانى پرداخته و همه نقطههاى کور براساس آن به روشنایى مبدل مىشوند، با آنکه امروزه از شوکت و جلالت و ابهت علم کاسته شده. روزى مىگفتند همه سؤالات را با علم مىتوان پاسخ داد، اما امروزه مىگویند نمىشود به وسیله علم به همه پاسخها دست یافت و اساسا بسیارى از سؤالها وجود دارد که علم نمىتواند به آن سؤالها پاسخ بدهد. مثلاً هدف از حیات چیست؟ اصلاً جهان براى چه به وجود آمده؟ آیا علم قابل اعتماد است؟ معنادارى جهان و سؤالهایى دیگر از این نوع، سؤالاتى هستند که علم نمىتواند به آنها پاسخ دهد و امروزه دیگر علم، آن خداى صدرهنشین نیست که به دین نهیب بزند و بخواهد بر تخت فرمانروایى او بنشیند، امروزه حتى بسیارى از پوزیتیویستها هم معتقدند که به بسیارى از سؤالها فقط باید دین پاسخ بدهد و بالاخره علم بت شده و دچار محدودیتهاى نظرى و علمى بسیارى شده و از سوى دیگر، هر روزه بر جلالت و عظمت و ابهت دین افزوده شده و براى بسیارى از مردم دنیا هم روشن شده که منشأهایى که افرادى نظیر کنت براى دین بیان کردهاند، به همان بى ارجى و بىاعتبارى خود علم است و اساسا علم در آن سطحى نیست که بتواند در حوزه مسائل باطنى و جنبههاى روحانى نظر بدهد.(8)
استاد شهید مرتضى مطهرى در مورد دیدگاه کنت بر آن است که نظر وى همان مسأله تحلیل حوادث است؛ یعنى مىخواهد بگوید: بشر بالطبع اصل علیت را پذیرفته است. منتها بشرهاى اولیه چون علل اصلى حوادث را نمىشناختند اینها را به یک سلسله موجودات غیبى، خدایان و امثال اینها نسبت مىدهد. مثلاً مىدیدند باران مىآید، نمىدانستند علت آن چیست، مىگفتند: «خداى طوفان» و همچنین حوادث دیگر. بنابراین، از نظر او این فقط یک فکر است براى انسان، مثل آنچه که ما در باب توحید مىگوییم که این فقط مربوط به مرحله شناخت است.(9)
طبق این نظریه، با رفتن جهل، یعنى شناختن علل، اعتقاد به اینکه اشیا جاندار نیستند و همه بىجان هستند؛ دریا بىجان است، زمین بىجان است و حتى اینکه انسان خودش هم یک روحى داشته باشد، قهرا مورد شک و تردید یا نفى قرار گیرد. در این حال، پرستش موضوع ندارد؛ یعنى با گسترش علم، خود به خود مذهب منتفى مىشود.
«این حرف به دلایلى درست نیست. یکى از دلایل این است که تجربه خلاف این مطلب را ثابت کرده، مىگوید ما مىبینیم که در میان جاهلها، هم مذهبى هست هم لامذهب؛ در میان عالمها نیز هم مذهبى هست و هم لامذهب، یعنى مسأله مذهبى و لامذهبى هیچ به علم و جهل ارتباط ندارد. اگر مذهب مولود جهل بود مىبایست به هر نسبت که مردم بىسوادترند مذهبىتر باشند و به هر نسبت که باسوادتر و عالمتر هستند لامذهبتر باشند. پس حتما علماى طراز اول باید لامذهب باشند در صورتى که عملاً چنین نیست. بعد مىگوید مثل کى و کى و حتى مىگوید داروین نیز لامذهب نبود.»(10)
3. این سه دوره که اگوست کنت بیان کرده است، از نظر عامه و توده مردم ممکن است صحیح باشد؛ به این معنا که در یک دوره مردم علت یک حادثه ـ مثلاً بیمارى ـ را موجوداتى نامرئى از قبیل دیو و جن مىدانستند، همچنانکه الان هم حتى در میان تحصیلکردههاى اروپایى چنین افراد و طبقاتى وجود ندارند، و در یک دوره دیگر به نظامات طبیعى پى برده بودند و علت بیمارى را در عللى که بر بیمار احاطه کرده است مىدانستند و اجمالاً مىدانستند تأثیراتى از ناحیه طبیعت سبب بیمارى شده است، همچنانکه همه کسانى که طب نخوانده و اطلاعات طبى ندارند ولى به نظامات طبیعى ایمان دارند، طبعا تصورشان به همین شکل است و در دوره دیگر، رابطه خود پدیدهها را از تجربیات علمى کشف کردهاند که این هم تازگى ندارد، هم در قدیم بوده، هم در جدید. و البته در دوره جدید گرایش بشر به پدیدهشناسى و تعلیل پدیدهها به یکدیگر بیشتر است.
تقسیمبندى فکر بشر به این نحو غلط است. اگر بخواهیم ادوار تفکر بشر را تقسیمبندى کنیم، باید افکار متفکران بشر ـ نه توده عامه ـ را مقیاس دورهها قرار دهیم و به اصطلاح، جهانبینى افراد برجسته بشر را در نظر بگیریم. در اینجاست که مىبینیم تقسیمبندى اگوست کنت به کلى غلط است. هرگز اندیشه بشرى، که متفکران هر دورهاى نمایندگان آن هستند، چنین سه دورهاى طى نکرده است. یکى از ادوار تفکر و یا حلقههاى تفکر، دوره و حلقه تفکر اسلامى است. از نظر روش اسلامى، همه این تفکرات در یک شکل خاص با هم امکان اجتماع دارند؛ یعنى در یک طرز تفکر خاص ـ که ما آن را اسلام مىنامیم ـ همه آن سه نوع تفکر با یکدیگر قابل جمع است. به عبارت دیگر، یک فرد در آنِ واحد مىتواند طرز تفکرى داشته باشد که هم الهى باشد، هم فلسفى و هم علمى.
از نظر یک متفکر آشنا به تفکر اسلامى این مطلب مطرح نیست که آیا علت حادثه آن است که علم نشان مىدهد یا آن است که فلسفه به صورت قوه نشان مىدهد یا علت حادثه آن است که به نام خدا نامیده مىشود. پس در اینجا به کنت باید یاداور شد که طرز تفکر چهارمى در جهان بوده که شما از آن بىخبرید.(11)
4. افرادى نظیر کنت، یک پیشفرض اشتباه ذهنى براى خود در نظر گرفتهاند و براساس آن پیشفرض تضاد بین علم و دین را طرح نمودهاند، در حالى که هرگز میان علم و دین تضادى وجود ندارد، بلکه علم و دین دوشادوش هم حرکت نموده و حتى همدیگر را تکمیل مىکنند. داستان تضاد علم و دین، منشأ دینى ندارد، بلکه به سبب تحریف واقعیتهاى داستان آفرینش، طبق نظریه تحریف شده تورات، مطرح شده است. واقعیتهاى تاریخى نشان مىدهد که دین، سرمایه جاودان بشرى است، همه چیز عوض مىشود، و هر چیز براى خود تاریخ مصرف دارد، جز دین که هرچه تطورات و تحولات اجتماعى، تاریخى در زندگى بشر پیش بیاید باز این حقیقت به شکلى جاودانه خواهد ماند.(12) شهید مطهرى درباره رمز جاودانگى دین مىفرماید: «دین اگر بخواهد در این دنیا باقى بماند، باید داراى یکى از این دو خاصیت باشد: یا باید در نهاد بشر جا داشته باشد، در ژرفاى فطرت جا داشته باشد؛ یعنى خود در درون بشر به صورت یک خواستهاى باشد که البته در آن صورت تا بشر در دنیا باقى است، باقى خواهد بود و یا لااقل اگر خودش خواسته طبیعى بشر نیست باید وسیله باشد، اما این هم به تنهایى کافى نیست. باید آنچنان وسیله تأمینکنندهاى باشد که چیز دیگر هم نتواند جاى او را بگیرد. یعنى باید چنین فرض کنیم که بشر یک رشته احتیاجات دارد که آن احتیاجات را فقط دین تأمین مىکند. چیز دیگرى غیر از دین و مذهب قادر نیست آن احتیاجات را تأمین کند.»(13)
ویلیام آلستون، فیلسوف دین معاصر، در مورد نظریه طبیعتگرایانه کنت مىنویسد: کنت در زمان حیات خویش نفوذى قابل ملاحظه داشت و برخى از بخشهاى عملى مذهب انسانیت او تحقق سریع یافت، ولى دوام نداشت و در این زمان احتمالى قوى هست که احیا شود، ما که در قرن بیستم زیر ضربات دو جنگ جهانى تلوتلو مىخوریم و هر ساعت انتظار داریم که ناقوس مرگ تمدن به صدا درآید، راغب نیستیم چشم بسته نسبت به انسانیت رشد کنیم. اومانیستهاى جدید آهنگ آن دارند که در تکریم و تقدیسهاى خویش دقیقتر باشند. آخرین گرایش این است که جنبههاى آرمانىتر انسان، آرمانهایى در باب حقیقت، زیبایى و خیر را براى عبادت دینى جدا کنیم. یا تأکید از انسان، آنگونه که در خارج وجود دارد، برداشته شود، بر آرمانهایى گذاشته شود که او در لحظات بهتر تعقیب مىکند.(14)
کارل مارکس
کارل مارکس در 1818 در آلمان متولد شد و در سال 1883 در انگلستان درگذشت. وى از شخصیتهایى است که افکارش بیشترین تأثیر را در تحولات فکرى، اجتماعى و سیاسى قرن بیستم داشته است. شکلگیرى بلوک شرق و مکاتب کمونیستى در این قرن و حوادث مرتبط با آنها از جمله این تحولات است. وى در دوران دانشجویى با اندیشههاى هگل آشنا شد و به گروهى به نام «هگلیان جوان» پیوست. در این زمان فلسفه هگل، روح حاکم بر زندگى فکرى آلمان بود. در همین زمان بود که با لودویگ فوئرباخ، یکى دیگر از «هگلیان جوان»، آشنا شد که انتشار کتاب او تحت عنوان گوهر مسیحیت بر دیدگاههاى مارکس تأثیر ماندگار بر جاى گذاشت. اما به تدریج جریان حوادث که با تبعیدها و مهاجرتهاى پى در پى وى همراه بود، مارکس را به کمونیسم علاقهمند کرد و به آنها پیوست.(15)
هرچند که او اغلب به سبب نکات مؤثر و بصیرتآمیزش درباره دین مورد ذکر قرار مىگیرد، اما سهم خود مارکس به جامعهشناسى دین سهم ناچیزى بود. تأثیر واقعى او بر این رشته غیرمستقیم و از طریق نشر و گسترش نظریه او در مورد تأثیر متقابل روبنا و زیربنا بوده است. مارکس توجه محققان را به شباهتهاى فرهنگى و کارکردى بین دین، حقوق، سیاست و ایدئولوژى که همه بخش هایى از روبنا هستند جلب نمود. مارکس در حالى که تأکید مىکرد که روبناها نهایتا توسط «روابط تولید»، که به عنوان زیربنا عمل مىکند، تعیین مىشوند، اما ظاهرا براى مفاهیم دینى نوعى استقلال قایل بود و معتقد بود که آنها مىتوانند به عنوان متغیرهاى مستقل عمل کنند.
مارکس مىخواست با فعلیت بخشیدن به آرمانهاى آخرت گرایانه دینى از طریق عمل انقلابى در همین جهان، دین را محو کند. با این همه، او اعتقاد داشت که نیروى غیردینى واقعى در جامعه جدید که عامل دنیوى شدن دین است، پرولتاریاى انقلابى نیست، بلکه «طبقه بورژوازى است که جاذبههاى آسمانى شور دینى را... در سرداب حسابگرىهاى خودپرستانه فرو مىاندازد.»(16)
نظریه دین افیون تودهها
رویکرد افیونى یا تخدیرى دین، نظریهاى است که دین را به مثابه یک ایدئولوژى مىبیند که کارکرد اصلىاش توجیه ستم و ظلمى است که بر طبقات پایین اجتماعى وارد مىآید. نقش و کارکرد دین به عنوان افیون اجتماعى، تخفیف ظرفیتهاى انقلابى و پرخاشگرانه گروههاى فرو دست جامعه، پدید آوردن صورت کاذبى از انسجام اجتماعى در غیاب پیوندهاى مشترک میان طبقات و اقشار مختلف مردم و بالاخره مشروعیتبخشى به نظام حاکم است. کارل مارکس و همفکر نزدیکش فردریک انگلس، تحت تأثیر آراى لودویک فوئر باخ درباره دین، براى دین و باور دینى هیچ اصالت و اعتبار بالاستقلالى قایل نبودند و آن را در چارچوب مناسبات طبقاتى، همچون یک پدیده تبعى، درجه دوم و روبنایى تبیین مىکردند. این دو نیز خود را ملزم به ارائه تعریفى از دین که در سراسر آثار فراوان خویش قصد کوچکشمارى و غیر مهم قلمداد کردن آن را داشتند، نمىبینند. چیزى که به عنوان تعریف دین بعضا از آنها نقل مىشود، منحصر در این است: «دین، خود آگاهى و خود احساسى انسانى است که هنوز خود را کشف نکرده و یا خود را گم کرده است. دین، تحقق خیالى ذات بشر است؛ چرا که ذات بشر واقعیت حقیقى ندارد.»(17)
در این تعریف ردپاى گرایش تحویلگرایانه فوئرباخى کاملاً مشهود است. در بیان مشهور دیگرى که از مارکس منقول است و به دشوارى بتوان آن را تعریف دین قلمداد کرد، نگرش کارکردى غلبه دارد. مارکس در معرفى دین به عنوان افیون تودهها در واقع به کارکردهاى آن براى طبقات حاکم در حفظ وضع موجود نظر داشته است. برداشت و بیان نخست وى از دین را از آنرو تحویلگرایانه دانستهاند که در تعریف و تبیین دین، به سراغ پدیدهها و عوامل خارج از آن رفته و وجود هرگونه تعدد و تنوع در آموزهها و تجربیات تاریخى ادیان مختلف جهانى را نادیده انگاشته است و آن را در جهت تأیید و تثبیت ایده ماتریالیسم تاریخى و نظریه نزاع طبقاتى به کار گرفته است. تعاریف افیونى از دین که بر اساس صورت خاصى از دین (مسیحیت) و برهه تاریخى قرن 18 و خاستگاه اروپایى آن شکل گرفته است، در توصیف و تبیین بسیارى از مصادیق دیگر باور دینى در دورههاى تاریخى متفاوت و جوامع مختلف که بعضا حامل ویژگىهاى مورد اشاره این رویکرد نیستند، ناتوان است.(18)
به نظر مارکس، دین اساسا محصول یک جامعه طبقاتى است. اندیشههاى او درباره دین، بخشى از نظریه کلىاش درباره از خود بیگانگى در جوامع طبقاتى به شمار مىآید. به نظر مارکس، دین هم محصول از خودبیگانگى منافع طبقاتى است. دین هم ابزار فریفتکارى و ستمگرى به طبقه زیر دست جامعه است و هم بیان اعتراض علیه ستمگرى و نیز نوعى تسلیم و مایه تسلى در برابر ستمگرى. به اعتقاد مارکس، در جوامع ماقبل طبقاتى انسانها بازیچه طبیعت بودند. اقوام ابتدایى نظارتى بر طبیعت نداشتند و درباره فراگردهاى طبیعى چیز زیادى نمىدانستند. در نتیجه، آنها مىکوشیدند تا از طریق وسایل جادویى و مذهبى نظارتى بر طبیعت به دست آورند. زمانى که جامعه دچار تقسیم طبقاتى شد، انسانها بار دیگر در موقعیتى قرار گرفتند که نمىتوانستند بر نیروهاى تأثیرگذار بر آنها نظارتى اعمال کنند و دانش آنها نیز در این باره کافى نبود. در یک جامعه طبقاتى، نظم اجتماعى به عنوان پدیده ثابت و از پیش تعیینشدهاى که رفتار انسانها را نظارت و تعیین مىکند، در نظر گرفته مىشود. ولى در واقع، نظم اجتماعى چیزى جز همان کنشها و رفتارهاى اعضاى جامعه نیست. از آنجا که این انسانها هستند که با کنشهایشان نظم اجتماعى را حفظ مىکند، پس نظم اجتماعى در واقع آفریده خود آنهاست. کوتاه سخن، در جامعه طبقاتى انسانها از خود بیگانهاند و نظر رمزآمیزى درباره واقعیت دارند. در این جامعه، فرآوردههاى انسانى نه محصول فعالیت آنها، بلکه آفریده نیروهاى خارج از انسانها در نظر گرفته مىشوند. آنها واقعیت مستقلى را در نظر مىگیرند که به جاى آنکه تعیین شده فعالیت انسانها باشد، تعیینکننده این فعالیتها است.(19)
نظریه مارکس در مورد دین در کتاب درباره دین شرح داده شده است. او دین را به عنوان یک بنیاد اجتماعى تعریف مىکند که با هماهنگى نظام عدالت، دولت، نظام مدارس و وسایل ارتباط جمعى باعث تداوم نظام سرمایهدارى مىشود. دین نیرویى است که نظام سرمایهدارى را از طریق متحد کردن طبقات زحمتکش (کارگرى) به وسیله پاداش دادن به کار و زحمت آنها تقویت مىکند. دین این کار را از طریق مبهم نشان دادن جهان و باز داشتن طبقه کارگر از اعتراض در مورد سختى زندگىشان به بهانه پاداش جهان دیگر (بهشت) عملى مىکند. مارکس دین را به عنوان آه حسرت و زارى تودههاى مستضعف، قلب یک دنیاى بدون قلب، توصیف کرد، دقیقا دین یک روح یک مکان بدون روح مىباشد. دین افیون ملتهاست. نظر مارکس در مورد دین منفى است و او ادعا مىکند که «منسوخ کردن دین به عنوان یک خوشبختى توهمى و غیرواقعى براى خوشبخت کردن حقیقى مردم لازم است.»(20)
مارکس معتقد است که دین حاصل کژکارى شناختى است. «انسان، دنیاى انسان و دولت و جامعه است. این دولت و این جامعه، دین؛ یعنى یک جهان آگاهىِ تحریف شده، را پدید مىآورد. بنابراین، نظر اساسى مارکس این است که باور دینى محصول کارکرد بد قواى ادراکى است؛ کارکرد بد در واکنش به کارکرد بد اجتماعى و سیاسى.»(21)
نقد و بررسى
1. نخستین انتقادى که مىتوان به رهیافت دین مارکس وارد کرد، راجع به تشخیص دین به عنوان بیانگر منافع طبقاتى و ایدئولوژى سودمند براى طبقه حاکم است. در اینکه دین مىتواند بدین صورت باشد و به این صورت نیز به کار مىرود، کمتر مىتوان تردید کرد. هرکس بىگمان مىتواند چنین استدلال کند که دین در جوامع طبقاتى به احتمال زیاد به این صورت به کار مىرود. به گفته خود مارکس، افکار حاکم بر هر زمانهاى، معمولاً افکار طبقه حاکم و از جمله افکار مذهبى است و اندیشههاى مذهبى به پایگاه طبقه حاکم مشروعیت مىبخشد و از معارضه با آن جلوگیرى مىکند. رهبران و سازمانهاى مذهبى غالبا خودشان را با این موقعیت تطبیق مىدهند و اتحادى با قدرتهاى دنیوى مىبندند؛ بدین ترتیب که در عوض مشروعسازى طبقه حاکم، از حمایت دولت برخوردار مىشوند و حتى با حمایت دولت انحصار امور مذهبى را به دست مىگیرند. اما با این همه، این پرسش همچنان به قوت خود باقى است که آیا مىتوان گفت: دین اساسا ایدئولوژیک و فریفتکارانه است و یا باید گفت: تنها در برخى شرایط دین به چنین شیوهاى به کار گرفته مىشود؟ آیا به صرف اینکه از یک رشته باور داشت، غالبا مىتوان استفادههاى خاصى کرد؛ باید چنین نتیجه گرفت که این باورداشتها جز وسیلهاى براى پشتیبانى از یک نظم خاص اجتماعى چیز دیگرى نیستند؟ منتقدان مارکس مىگویند که چنین برداشتى درست نیست. خود مارکس هم با این برداشت موافق نیست. اگر دین اساسا یک وسیله فریفتکارانه باشد، مىتوان انتظار داشت که از طبقه حاکم جامعه سرچشمه گرفته است. اما خود مارکس که دین را محصول از خود بیگانگى مىانگارد، این واقعیت را تشخیص مىدهد که دین از کسانى سرچشمه مىگیرد که از همه بیشتر از خود بیگانهاند؛ یعنى همان طبقات زیردست. مارکس بر کارکرد جبرانى دین و این واقعیت نیز تأکید مىورزد که دین نوعى بیان اعتراض است.
بىگمان دین از همان آغاز وجودش ممکن است به کاربردهاى ایدئولوژیک تن در داده باشد. اما این گفته که دین مىتواند ابزار فریفتکارى باشد، با این سخن که هنر و نمایش مىتواند براى مقاصد ایدئولوژیک به کار آید، چندان تفاوتى ندارد و نمىتواند تبیین مناسبى براى دین باشد. تبیین دین به عنوان یک نوع فریفتکارى ایدئولوژیک، در بهترین حالت تنها مىتواند این قضیه را تبیین کند که چرا دین صورتهاى خاصى به خود مىگیرد و تأکیدها و تفسیرهاى معینى را پذیرا مىشود. اما این تبیین، نمىتواند تمامى واقعیت دین را توضیح دهد.(22)
2. مارکس دین را ایدئولوژى دانسته که همچون حکومت، هنر و اخلاق از امور روبنایى جامعه و وابسته به زیربناى اقتصادى است و نیز تأکید مىکند که تحقیقات و نظریات او داراى ماهیتى علمى است، اما با تحلیل و بررسى نظریات او هرگز نمىتوان آنها را در چارچوب علمى منظمى قرار داد. براى مثال، به فرض که بپذیریم انشعاب پروتستانتیسم از آیین کاتولیک تحت تأثیر پیدایش کاپیتالیسم در پایان قرون وسطى بود، اما جاى این سؤال هست که آیا با تغییرات جزئى نیز روبناى دینى جامعه تغییر مىکند؟ افزون بر این، چرا در موارد دیگرى که سرمایهدارى ظهور پیدا کرده، تغییرى از نوع پروتستانتیسم به ظهور نرسیده؛ مثلاً، بسیارى از حکومت شهرهاى ایتالیایى در اواخر قرون وسطى به سمت کاپیتالیسم حرکت کردند، اما پروتستانیسم در آنجا شکل نگرفت. آیا این امکان وجود ندارد که برخلاف آنچه مارکس مىگوید ظهور آیینهاى جدید، علت و موجب تغییرات اقتصادى باشد، همانگونه که ماکس وبر آن را مطرح ساخت و ظهور روح سرمایهدارى در اروپاى غربى را مرهون اخلاق پروتستانى دانست؟ با وجود انتقادهایى که بر نظریه ماکس وبر وارد کردهاند، اما او یک چیز را مشخص ساخت و آن اینکه روابط اجتماعى آنطور که مارکس آنها را مطرح مىسازد، قطعیت و وضوح ندارند. افزون بر این، موارد بىشمارى وجود دارد که در آنجا اندیشههایى از حوزه هنر، ادبیات، اخلاق و سیاست و حقوق در اقتصاد تأثیر گذارده و یا آن را شکل داده است. بنابراین، کلیت این قاعده که یک نهاد از جامعه همیشه علت و بقیه اجزا همیشه معلول باشند، سادهانگارانه است.(23)
3. شواهد تاریخى فراوانى از مخالفت ادیان آسمانى با ظلم و ظالم حکایت دارند و نیز اکثریت پیروان ادیان حق، محرومان و مستضعفان بوده که همواره با ستمگران و استثمارگران درگیرى داشتهاند و نظام اعتقادى و ارزشى این ادیان در بردارنده مضامین ظلمستیزانى انقلابى، و علت اصلى مخالفت کافران و مشرکان نیز حفظ موقعیت برتر اقتصادى و سیاسى و اجتماعى خود بوده است. بنابراین، احتمال اختراع دین از سوى استثمارگران، به منظور حفظ منابع قدرت و نیز از طرف مستمندان و ضعیفان براى توجیه وضع موجود، نفى مىشود. بىشک در طول تاریخ ستمگرانى بودهاند که براى خاموش ساختن فریاد برهنگان به تحریف پارهاى از حقایق دینى پرداخته و مقام و منزلت خویش را الهى و آسمانى جلوه دادهاند و تاریخ دینى مسیحیت حاکى از این مطلب است، ولى این واقعیت تاریخى نباید مانع از شناخت حقیقى ادیان واقعى شود.(24)
امیل دورکیم
امیل دورکیم (1857 ـ 1917) دانشمند جامعهشناس فرانسوى که معمولاً بنیانگذار مکتب جامعهشناسى فرانسوى محسوب مىشود، روش متینى بر مبناى تلفیق تحقیقات تجربى و نظریه جامعهشناسى پى افکند. وى در درون نظام دانشگاهى از تأثر و نفوذى بسیار برخورار بود و جامعهشناسى او نیز تا دهه 1930 صورت غالب را داشت. دورکیم بدین طریق بر مورخان، قومشناسان و متخصصان دیگر تأثیر گذاشت، همچنى افکار اولیهاش در شکل بخشیدن به انسانشناسى اجتماعى و کارهاى بعدىاش بر جامعهشناسى دین مؤثر بودند.(25)
دورکیم همانند اسپنسر، طرفدار تحقیق در قوانین جامعهشناسى بود، اما بر خلاف اسپنسر از موضع کنت، مبنى بر اینکه معرفت جامعهشناسى مىتواند براى ساختن یک جامعه بهتر مورد استفاده قرار گیرد، طرفداراى کرد. دورکیم همانند اسپنسر، سؤال اساسى جامعهشناسى را مربوط به این امر مىدانست که این دانش انسجام جامعه را وقتى که بزرگتر و پیچیدهتر مىشود چگونه تبیین مىکند. اما دورکیم برخلاف اسپنسر، به مثراث فرانسوى خود وفادار مانده، بر اهمیت عقاید مشترک به عنوان یک نیروى انسجامبخش، تأکید ورزید. وى، رویکرد کارکردى را پذیرفت و استدلال کرد که تبیینهاى جامعهشناسان باید در صدد کشف این امر باشند که یک عنصر جهان اجتماعى چگونه نیاز جامعه را برآورده مىسازد. وى تنها بر یک نیاز، یعنى نیاز به یکپارچه ساختن اعضاى جامعه در یک کل منسجم، تأکید مىورزید.(26)
خدمات دورکیم
در جامعهشناسى دین در دوره جدید، دو شخصیت واقعا مهم وجود دارد که عبارتند از: امیل دورکیم و ماکس وبر. اینان در میان خود، مسائل و عوامل تعیینکننده را طرح کردند و انسجام نظرى بخشیدن به بینش و برداشتهاى خود را به دیگران واگذار کردند. دورکیم نه فقط تحت تأثیر رابرتسون اسمیت و آثار او راجع به ادیان سامى، بلکه تحت تأثیر استاد خود فوستل دوکولانژ نیز واقع شده بود. نخستین خدمت علمى دورکیم به جامعهشناسى دین، تحلیل او از نقشى بود که دین در تکوین وجدان جمعى، یعنى وجدان و آگاهى اخلاقى جمعى جامعه، ایفا مىکرد. هرچند او با این انگارش زمانهاش سهیم بود که مىگفت: دین محکوم به این است که سهم هرچه کمترى در زندگى جدید داشته باشد، با این حال، توجه او نه معطوف به انحطاط و انتقاد از دین، بلکه تحولش بود. او دین جوامع جدید را کیش یا آیین فردى نامید.(27)
دورکیم از آنجا که خواهان یافتن علل اصلى حضور همواره دین در جوامع است و به دنبال آن با نظاره کردن نقش مهم و کارکردهاى دین و وظایفى که در طول حیاتش داشته است، سعى مىکند جایگاه دین را در بین سایر واقعیتهاى اجتماعى روشن کند، با مطالعه جوامع ابتدایى بحث خود را در باب دین آغاز کرد. وى اعلان داشت که دین بر دو مقوله اصلى مبتنى است: بخشى از آن را مناسک و بخش دیگر از آن را عقاید و باورها شکل مىدهند. عقاید و باورها خود داراى مشخصههاى بارزى هستند که جهان را به دو دسته امور مقدس و غیر مقدس تقسیم مىکنند که هر کدام خصم دیگرى است و بدون گذر از یکى، به دیگرى نمىتوان وارد شد. بر این اساس، دین مربوط به بخش مقدس است و زنجیرهاى به هم پیوسته از امور مقدس تشکیل مىدهند.(28)
هارى آلبر، یکى از مطالعه کنندگان اندیشه در زندگى دورکیم، چهار کارکرد عمده زیر را در نظر دورکیم براى دین شرح مىدهد:
1. در نظر دورکیم، دین در درجه اول از طریق تحمیل انضباط بر نفس و قدرى خویشتندارى، انسانها را براى زندگى اجتماعى آماده مىسازد که این معرف نقش انضباطبخش بودن دین است.
2. تشریفات مذهبى، که از مظاهر دین است، مردم را گرد هم مىآورد و به اینگونه پیوندهاى مشترک آنها دوباره تصدیق مىکند و در نتیجه، همبستگى اجتماعى را تحکیم مىبخشد. این معرّف نقش انسجام بخش بودن دین است.
3. مردم با اجراى مراسم دینى میراث اجتماعى گروه را ابقا و احیا مىکنند و ارزشهاى پایدار آن را به نسلهاى آینده منتقل مىسازند که این از نقش حیاتبخش بودن دین حکایت دارد.
4. دین با برانگیختن احساس خوشبختى در مؤمنان و احساس اطمینان به حقانیت ضرورى جهان اخلاقى، که خود جزئى از آن هستند، با احساس ناکامى و فقدان ایمان در آنها مقابله مىکند و این مبیّن نقش خوشبختى بخش بودن دین است.(29)
تحلیل دین از نگاه دورکیم
دورکیم در فلسفه اجتماعى خود، توجه خاصى به موضوع دین داشت. او معتقد بود که خصوصیت دین نخستین، به خوبى نه در جانمندانگارى، بلکه در توتم پرستى، که به اعتقاد دورکیم شکل اساسىتر و ابتدایىتر دین است، دیده مىشود. «توتم پرستى» یقینا پدیده گسترده و شایعى است که در گروههاى بسیار پراکنده همچون سامیان باستان، قبایل امریکاى شمالى و بومیان استرالیا، که دورکیم بررسى ویژهاى در خصوص آنها انجام داده، دیده شده است.
«توتم» (که معمولاً نوعى حیوان، گاهى یک نوع گیاه و به ندرت موجود بىجان است) در پیوندى خاص با یک گروه ویژه اجتماعى همچون یک قبیله یا خاندان قرار دارد. به نظر دورکیم، توتم براى این گروه اجتماعى، الگوى موجودى مقدس است و اساسى است براى تفکیک امر مقدس از امر کفرآمیز (غیر مقدس) که به نظر او جوهر و ذات دین است.
معمولاً توتم کشته یا خورده نمىشود، مگر در مواقع خاصى که در پى آن مدتى سوگوارى صورت مىگیرد. همچنین ممکن است نوعى پیوند مقدس با سرچشمه حیات توتم وجود داشته باشد. هنگامى حیات توتم بیانگر حیات خود جامعه است که اعضاى آن گاه گاهى خودشان را از تبار توتم بدانند.
دورکیم با ملاحظه توتمپرستى به عنوان نوعى دین، به این نتیجه رسید که دین را باید به مثابه پدیدهاى اجتماعى تلقّى کرد. وقتى این مطلب فهمیده شد که بالاتر از فرد، جامعه وجود دارد که موجودى اعتبارى (اسمى) و زاییده عقل نیست، بلکه مجموعه منظمى از قواى فعّال است، در آن صورت روش تازهاى براى توجیه انسانها امکانپذیر مىشود. دین نیازهاى جامعهاى را که به آن عمل مىکند، برآورده مىسازد و هدف مراسم عبادىاش (که در ضمن نمودهاى اساطیرى خاص آن نهفتهاند) خود جامعه است.(30)
دورکیم پیش از بیان نظریه خود به نقد جانمندانگارى مىپردازد. جانمندگاران فرض کردهاند که جامعه بشرى در فرایند طولانى تکامل به وضعیت فعلى رسیده است. آنها کوشیدهاند تا با بازگشت به دوران انسانهاى ابتدایى و مرحله پیش از تاریخ، دریابند که این انسانها چه باورهایى داشتهاند و باورهاى آنها از کجا نشأت گرفته است. دورکیم معقتد است که چنین روش بررسى، عملاً محال است و اگر بخواهیم دین را به طور علمى بررسى کنیم، نمىتوانیم به حدسهاى خام درباره انسان ابتدایى و دوران ماقبل تاریخ اعتماد کنیم. در بررسى دین باید به عللى بپردازیم که همیشه حاضرند و دین به آنها وابسته است. به عبارت دیگر، باید به امورى بپردازیم که در همه زمانهاومکانها مردم را به سوى دینودیندارىسوق داده است.
مقصود دورکیم این است که به جاى پرداختن به الگوى دور از دسترس دین ابتدایى، باید به الگوى زنده و موجود روى آوریم و با بررسى آن، حقیقت دین را باز بشناسیم. این الگو باید سادهترین صورت حیات دینى باشد و با بررسى آن بتوانیم پیچیدگى دیگر ادیان را توجیه کنیم.(31)
دورکیم همانگونه که جانمندانگارى یا جانگرایى را نقد مىکند، طبیعتگرایى را هم مورد انتقاد قرار مىدهد. در حالى که جانگرایى ادعا مىکرد که ایده الوهیت از تجربیات ذهنى و درونى سرچشمه گرفته است، نظریههاى طبیعتگرایانه به عکس، بروز نخستین احساسات دینى را به طبیعت منسوب مىداشت. اشیا و قدرتهاى طبیعى، اولین پرستیدنىها هستند. طبیعت احتمالاً به انسان ابتدایى منظرههاى پر ابهت متعددى مانند رعد و برق و خسوف و کسوف و غیره عرضه مىداشت و انسان این مناظر را به وسیله معانى استعارى و تصورات تجسم کرده و قدسى مىنمود.
به نظر دورکیم این نظریه هم مانند نظریه اول ناقص بود. قواى طبیعى ممکن است بیش از آنکه واقعا هستند قدرتمند جلوه کنند، اما این دلیل براى آنکه مقدس جلوه کنند، کافى نیست. دورکیم استدلال مىکند که جاى شک است که احساس قدسى بودن بتواند به طور مستقیم از پدیدههاى طبیعى مشتق شده باشد. دروکیم با عدم پذیرش نتایج هر دو مکتب، شیوه جدیدىبراى طرح یک نظریه جامعهشناختى ارائه مىکند.(32)
دورکیم در یک تحلیل و بررسى تاریخى و بر اساس مطالعه توتمیسم در قبایل استرالیا ضمن آنکه توتمیسم را ابتدایىترین شکل انعکاس مذهب معرفى مىکند، منشأ پیدایش دین را نفس جامعه بشرى مىداند؛ یعنى فقط آغاز دین از زمانى است که انسان ابتدایى توانست در حیات جمعى خود میان پدیدهها و مفاهیم مقدس و نامقدس فرق بگذارد، و دلیل قداست «توتم» جنبه نمادینى است که براى افراد داشته است و در واقع دین، مجموعهاى از اعتقادات و باور داشتهایى نسبت به این امور مقدس است و لزوما این مقدسات، صرفا امور ماورایى نیستند که فقط شامل مفاهیمى همچون خدا شود، بلکه از این دیدگاه پیشفرض تمام عقاید دینى تقسیمبندى واقعیت به دو طبقه مخالف یکدیگر است؛ آنها که لاهوتىاند و آنها که ناسوتىاند: «وجودات لاهوتى، موضوع ترس و احترامند... دین نظام واحدى از اعتقادات و اعمالى است نسبت به وجودات لاهوتى، به عبارت دیگر، اشیایى که منفک و محترمند و اعتقادات و اعمالى که مؤمنین را در جامعه اخلاقى واحدى به نام "کلیسا" گرد مىآورد.»(33) دورکیم در اثر خود، قواعد روش جامعهشناسى سعى دارد با ارائه دین براى مطالعه و بررسى علمى پدیدههاى دینى حدى معین کند. این تعریف براى دورکیم و شاگردان او، در پایان یک روند رو به رشد و پیشرفت کامل درباره مفهوم تقدس و تمیز بین آنچه مقدس و نامقدس (دنیوى) است، به دست مىآید: «تمام اعتقادات مذهبى شناخته شده، اعم از ساده و یا مرکب از یک ماهیت مشترک برخوردارند؛ بدین معنا که جملگى فرض مىکنند که تمام امور حقیقى و یا خیالى که انسانها به تصور در مىآورند، از دو طبقه یا از دو جنس مخالف تشکیل یافتهاند؛ طبقات و یا اجناسى که به طور کلى با دو واژه مقدس و نا مقدس خوانده مىشوند.»(34)
نقد و بررسى
1. یکى از اشکالات روششناختى کار دورکیم این است که او سراسر بررسىاش را بر رشته محدودى از دادههاى مربوط به تعدادى از قبایل بومى استرالیا استوار ساخته بود. به نظر دورکیم کافى بود که به دقت مورد بررسى قرار گیرد تا ماهیت اساسى دین به طور کلى شناخته شود. اما آیا ویژگىهاى یک دین خاص را مىتوان به همه ادیان تعمیم داد؟ مسأله این است که نمىتوان مطمئن بود جوهر دین خاص مورد بررسى دورکیم، جوهر دین به معناى عام آن باشد. براى تعیین ماهیت عمومى دین، بررسى طیف گستردهاى از ادیان بشرى ضرورت دارد که دورکیم هرگز آن را انجام نداد. اگر او این کار را انجام مىداد بعید بود که رابطه نزدیک میان دین و گروههاى اجتماعى را، که در میان قبایل بومى استرالیایى یافته بود، در جاهاى دیگر نیز پیدا کند. در بسیارى از جوامع ابتدایى میان مجموعه معینى از واحدهاى مؤثر اجتماعى، که معمولاً مبتنى بر خویشاوندىاند و بیشتر جنبههاى زندگى از دین، کنش سیاسى و ساختارهاى اقتصادى رابطه نیرومندى وجود دارد. اما در جوامع بزرگ و از نظر اقتصادى پیشرفته چنین رابطهاى لزوما برقرار نیست. به عبارت دیگر، در جوامع نوع دوم، افراد به چندین گروه تک منظوره تعلّق دارند و زندگىهاى مذهبىشان ممکن است با فعالیتهاى اقتصادى و سیاسىشان چندان تداخلى نداشته باشند. این ادعاى دورکیم نیز مورد تردید است که اگر کسى یک جامعه بسیار ساده از جهت تحول فناورى را بررسى کند، در واقع مىتواند سادهترین صورت دین را نیز مشاهده کند. از ساده بودن سطح فناورى یک جامعه چنین برمىآید که چیزهایى دیگر مانند نظامهاى مذهبى و نمادین آن نیز ضرورتا ساده و غیر کامل باشند.به هر روى، اصطلاح ساده را نمىتوان با اصطلاحهاى اساسى یا بنیادى یکى دانست. این قضیه با این واقعیت تأیید مىشود که نظامهاى مذهبى و نمادین جوامع شکارگر و گردآورندهاى همچون جوامع بومیان استرالیا، از جهت درجه تکمیلى و پیچیدگى با یکدیگر تفاوت نمایانى دارند. قضیه به این صورت نیست که همه این نوع جوامع ساختارهاى کلانى یا توتمیسم دارند و همچنین میان توتمیسم و ساختار کلان همیشه همبستگى وجود ندارد.(35)
2. این نظریه بیشتر به فرضیهپردازى بىدلیل شباهت دارد تا نظریه علمى. شواهد به اندازه کافى پشتیبان این نظریه نیستند. علاوه بر این، نظریه مزبور نمىتواند برخى از مسائل مهم دین را تبیین کند براى مثال، درباره دستورات اخلاقى که ادیان به پیروان خویش مىدهند، در آن بخش که به جامعه دینى محدود مىشود، این نظریه کارایى دارد، اما نسبت به دستورات فراگروهى، قدرت تبیینى خود را از دست مىدهد؛ مانند دستورى که مىگوید: به غیر همکیشان خود نیز مهربانى کن، نوع بشر را دوست داشته باش، از دشمن خویش بگذر، خیرخواه همه باش. نمىتوان ادعا کرد که در تمام این دستورات، منافع گروه ملاحظه شده است؛ زیرا برخى از آنها دستور مىدهند که از منافع خویش و گروه خویش صرفنظر کن. جان هیک به نقل از فارمر مىنویسد: این نظریه قادر نیست گستره و حوزه عام و شامل وجدان دین آگاه را تحلیل کند که گاهى از حدود هر نوع جامعه خاص فراتر مىرود و قایل به نوعى رابطه اخلاقى با موجودات بشرى است. در تعالیم پیامبران بزرگ و عالمان دین و در تعالیم عیسى مسیح و کلیساى او در بهترین ادوار خود، این نتیجه قهرى یکتاپرستى مورد تأکید قرار گرفته است که خداوند همه افراد بشر را دوست دارد و همه زنان و مردان را فرا مىخواند که مانند خواهر و برادر در غم یکدیگر شریک باشند.
چگونه مىتوان این پدیده شگفتآور را در چهارچوب نظریه جامعهشناختى گنجاند؟ اگر خداوند فقط طنین و بازتاب جامعه است که صورتهاى رفتارى خاصى را که به سود آن جامعه است بر اعضاى آن تحمیل نماید، اصل و منشأ تکلیف که باید به تساوى هر نوع بشر را شامل گردد، چیست؟
نژاد بشر به طور کلى آنگونه که این اصطلاح در نظریه جامعهشناختى به کار مىرود، جامع نیست. اگر نداى گروه ما را وادارد که امتیازات مخصوص و محبوب گروه را به افراد خارج از آن تعمیم دهیم، چگونه مىتوان نداى خداوند را با نداى گروه برابر دانست؟(36)
همچنین باید توجّه داشت که پیامبران معمولاً بنیانگذار قواعد اخلاقى بودند که با قواعد اخلاقى رایج در جامعهشان در تعارض بود. بنابراین، نمىتوان گفت که دین از جامعه نشأت مىگیرد و قواعد اخلاقى آن، همان قواعدى است که جامعه براى حفظ و بقاى خود و براى ارتقاى سطح زندگى و سود اعضاى گروه، آنها را وضع کرده است. از سوى دیگر، هنگامى که پیامبران با مخالفت جامعه خود روبهرو مىشدند، به جاى اینکه احساس ضعف و سستى کنند و به گمان حمایت نشدن از سوى گروه از دعوت خود دست بردارند، احساس اتکاى به منبع قدرت در آنها فزونى مىیافت و با حرارت و جدیت بیشتر و با قوت قلب و احساس حمایت قوىترى به کار خود ادامه مىدادند. به طور قطع، منشأ چنین احساسى، نمىتواند جامعه باشد؛ زیرا جامعه آنها احساس مخالفى را در آنها ایجاد مىکرد.(37)
اشکال امیل دورکیم این است که موجود مقدس، یعنى خدا، را یک اصل اجتماعى مىداند و معتقد است که این جامعه عامل گرایشى انسان به خداست؛ یعنى جامعه را منشأ و علل پیدایش اعتقاد به خدا مىداند. به بیان دیگر، معتقد است که این جامعه است که اعتقاد به امر مقدّس را در درون انسان ایجاد مىکند. در واقع، امیل دورکیم براى فرد اصالتى قایل نیست و اجتماع را آنچنان اصیل تلقّى مىکند که هیچ هویتى را براى فرد در نظر نمىگیرد، در حالى که این چنین نیست. انسان درون خود استعدادهایى دارد که جامعه فقط مىتواند عوامل رشد و سقوط آنها را فراهم کند.
نظریه دورکیم از افراطىترین نظریات در ارزشیابى تأثیر در جامعه مىباشد. بعید نیست که نظریه او در بروز این جمله که «انسان تاریخ دارد و نهاد ندارد» که نویسندگانى مانند سارتر آن را براى مردم معمولى تلقین مىکنند، تأثیر بسزایى داشته باشد. دورکیم تأثیر به نحو مقتضى را با تأثیر به نحو علت تامه اشتباه کرده است.(38)
4. نظریه دورکیم هیچ توجیه و تفسیر درستى از فرافکنى مفهوم خدا به دست نمىدهد؛ زیرا جامعه از طریق نیروى عظیمى که بر افراد اعمال مىکند، به سهولت مىتواند اعمال آنان را کنترل کند و براى این کار نیازى به ایجاد تصور خدا و نسبت دادن این نیرو و الزامات به او وجود ندارد. مشابهت خدا و جامعه در پارهاى از اوصاف نیز براى اینکه خدا را سمبل و صورت تغییر شکل یافته جامعه قلمداد کنیم، کافى نیست، بلکه مىتوان ادعا را وارونه کرد و گفت: ملحدان در تجربه خود حضور خداوند را احساس کرده، آن را به جامعه تعبیر کردهاند و ایده جامعه نماد و سمبل خداست نه برعکس.
لازمه پذیرش نظریه دورکیم، پذیرش اعتبار و حقانیّت اندیشه خدا در رتبه سابق است. به عبارت دیگر، این نظریه پیش از هر چیز اعتقاد به خدا را اصیل و صحیح دانسته است؛ زیرا اگر مفهوم خدا پیش از این در ذهن افراد حضور نداشته باشد و اعضاى جامعه براى این اندیشه ارزش عقلانى و منطقى قایل نباشد، جامعه چگونه خواهد توانست به نفع اهداف خود از این اندیشه سوء استفاده کرده، الزامات و محدویتهاى خود را در پرتو آن توجیه کند؟ یعنى سمبل و نهاد همواره بر حقیقتى استوار است و سوء استفاده از یک حقیقت دلیل حقانیت آن است. به قول مولوى:
تا نباشد راست کى باشد دروغ آن دروغ از راست مىگیرد فروغ
اگر مفوم خدا، دست کم به اعتقاد مؤمنان با صرفنظر از نیروها و جبرهاى اجتماعى از حقیقتى برخوردار نباشد، جامعه نخواهد توانست با انتساب محدودیتهاى خود به خدا، از این اندیشه به نفع اهداف و برنامههاى خود بهرهبردارى کند.(39) اوانزپریچارد همه انتقاداتى که از دیدگاه دورکیم شده است، به صورت زیر جمعبندى مىکند:
1. هیچ مدرکى دال بر این وجود ندارد که توتمیسم به همانسان که دورکیم تصور مىکرد پدید آمده باشد و سرچشمه نهایى دینهاى دیگر نیز همین توتمیسم باشد.
2. تمایز میان امور مقدس و نامقدس در مورد بسیارى از نظامهاى اعتقادى مصداق ندارد.
3. کلان بومیان استرالیا مهمترین گروه جامعه بومیان استرالیایى نیست. همچنین، کلان، گروه همبسته مهمى به شمار نمىآید. گروههاى همبسته این بومیان عبارتند از: جماعت یا دسته شکارگر و قبیله.
4. توتمیسم بومیان استرالیایى نمونه توتمیسم به شمار نمىآید و توتمیسم قبیله ارونتا و قبایل وابسته به آن، حتى در خود منطقه نیز نمونه نیست.
5. رابطه میان توتمیسم و سازمان کلان، عمومیت ندارد.(40)
ماکس وبر
در حالى که تروئلچ در اثر پیامدهاى کلامى مکتب تاریخگرایى خود عمیقا گیج و آشفته شده بود، ماکس وبر خود را به عنوان شخصى که از شور و ذوق دینى برخوردار نیست و در اصل علاقهمند به روبهرو شدن با واقعیت به منزله یک انسان بود، توصیف مىکرد. جدایى روششناختى او از برامیختن واقعیات و ارزشها (یعنى تکیه بر دانش اجتماع فارغ از ارزش) به نظر مىرسد که یک تحول دینى در مورد نسبت بین آفریدگار و آفرینش باشد که وبر آن را در تحقیق خود درباره اسرائیل باستان شرح داده است. به همین سان به نظر مىرسد که تأکید او بر ذهنیت اخلاقى به طور عمیقى متأثر از کالوینگرایى افسونزدایى شده خانواده او باشد. هم وجودگرایى تعهدات سیاسى او و هم هرمنوتیک اجتماعى او ارادهگرایى سنت کالوین را به ذهن مىآورند.
مطالعات جامعهشناسانه در باب دین
مطالعات وبر درباره دین و جامعه با تحقیق در آیین پروتستان آغاز گردید و نتیجه آن کتاب مهم وى اخلاق پروتستان و روح سرمایهدارى شد. اخلاق پروتستان و روح سرمایهدارى به عنوان تحقیقى کلاسیک، یکى از پربارترین خدمات وبر به جامعهشناسى محسوب مىشود. به طورى که از عنوان کتاب برمىآید، وبر سعى دارد مناسبات میان حیات دینى، اجتماعى و اقتصادى را در فرهنگ معاصر تبیین کند. او نتیجه مىگیرد که میان باورهاى دینى (اخلاق پروتستان) و رشد حیات اقتصادى ـ عقلانى بورژوایى، قرابت سببى وجود دارد. در اینجا باید اضافه کرد که هرچند وبر فقط به یک جنبه از واقعیت مىپردازد، که همان تبیین کافى ذهنى است، ولى همانگونه که از مطالعه کتاب برمىآید، او تبیین عینى سرمایهدارى جدید را انکار نمىکند. به طورى که مىدانیم، تبیین اینکه چرا نظام سرمایهدارى معاصر فقط در جامعههاى غربى ظهور و توسعه یافته است ضرورتا به نظریههاى کارل مارکس و ماکس وبر مربوط مىشود.
بیشتر جامعهشناسان، به ویژه طرفداران مکتب «فونکسیونالیسم» مارکس و وبر را نماینده دو نظریه متضاد دانستهاند. تا جایى که وبر را مارکس بورژوا نامیدهاند. برخى دیگر درصدد آشتى دادن و نزدیک کردن آنها برآمده و ادعا کردهاند که وبر بیش از هرکس دیگرى تحت تأثیر مارکس قرار گرفته است. در نتیجه، تحلیل آنها از نظام سرمایهدارى تا حدودى نزدیک به هم و یا دستکم مکمل یکدیگر است. تا جایى که از نجواى وبر با شبح مارکس سخن گفتهاند.(41)
اخلاق پروتستانى و روح سرمایهدارى به عنوان یک رساله تحقیقاتى معروف وبر به سال 1904 درست در آغاز راهش به عنوان یک مورخ اقتصادى و جامعهشناس منتشر شد. او در این تحقیق که اولین گام در حیطه جامعهشناسى بود، به بررسى مسأله ارتباط بین ایمان مذهبى و اخلاق عملى، به ویژه اصول اخلاقى فعالیت اقتصادى جوامع غربى از قرن شانزدهم تا زمان خود پرداخت. مطالعات او در مورد مهدویت عهد عتیق و ادیان هند و چین و همچنین ادیان یونانى و رومى و فرقههاى مسیحیت همگى در رابطه با همین موضوع تبیین مىشود. گرچه مسأله اخلاق اقتصادى یک کانون اندیشه را براى او فراهم مىساخت، با این وجود، قلمرو کار او به صورت گسترده و همهجانبهاى تمامى حوزههاى روابط ممکن میان نوع جوامع و نوع ادیان را فرا مىگرفت. براى دنبال کردن خط فکرى او، سادهترین راه براى شروع بحث تجزیه و تحلیل براهین موردنظر او در تحقیق مذکور، یعنى اخلاق پروتستانى و روح سرمایهدارى، است. آنگاه مىتوان فهمید که چگونه این مطلب او را به مطالعه تطبیقى با دیگر ادیان و ساختارهاى اجتماعى رهنمون شده است.(42) این حقایق با مراجعه به تغییراتى که نهضت اصلاح دین در عقاید انجام داد روشن مىشوند. ریاضیت و زهد اخروى کلیساى قرون وسطى که در زندگى رهبانى بروز مىیابد، جایش را به ریاضت دنیوى، که اساس سرمایهدارى است، داد. پیرو مکتب کالوین به نظریه انتخاب معتقد بود و با زندگى مقرون به کفّ نفس از انتخاب خودش اطمینان داشت. هدف از این ریاضت توانمندى اداره زندگى معقول و هوشیارانه بود. بهرهمندى در این زندگى آنى نبود، بلکه مقرون به راه و روش عقلانى بود، اما بر عکس آرمان رهبانى، این زندگى برخوردار از ریاضتى در متن فعالیت دنیوى بود. البته خود کالوین این رشد را در مکتبش پیشبینى نمىکرد و صریحا منکر هرگونه اظهارنظرى در باب ارزش دینى نهضت اصلاح دینى است. او همچنین انکار مىکرد که مکتب پروتستان یگانه منشأ نظام سرمایهدارى است، البته یقینا معتقد است که رابطه میان مکتب پروتستان و سرمایهدارى بسیار نزدیکتر و محکمتر از آن است که گمان مىرود.(43) در کتاب مذکور به نظر مىرسد که وبر «با درک درونى، خود را به جاى رهبران کالوینیستى گذاره که با اراده آهنین بر دیو درون پیروز شدهاند و هیچ چیز جز تکلیف نمىشناسند.»(44)
اخلاق پروتستانى موردنظر وبر اساسا عبارت است از دریافت معینى از این مذهب که توسط کالوین عرضه شده و ماکس وبر با الهام از متن مواعظ وسست مینستر خلاصه آن را در پنج قضیه زیر بیان مىکند:
1. یک خداى مطلق، ماوراى عالم وجود دارد که جهان را آفریده و بر آن حکمفرماست، اما ذهن محدود آدمیان قادر به درک خدا نیست.
2. این خداى قادر و ناشناخته، تقدیر هریک از ما را از لحاظ رستگارى یاعذاب، از ازل تعیین کرده است و اعمال ما در تغییر حکم خداوندى تأثیرى ندارد.
3. خدا جهان را به خاطر کبریاى خویش آفریده است.
4. انسان، اعم از رستگار یا محکوم به عذاب ابدى، در هر حال وظیفه دارد به خاطر کبریاى الهى کار کند و قلمرو خداوند را در روى این زمین بیافریند.
5. امور دنیوى و طبع بشرى، که از گوشت و پوست ساخته شده، همه در حیطه گناه و مرگ قرار دارند و رستگارى انسان موهبتى کاملاً اعطایى از لطف خداوند است.
البته ماکس وبر مىداند که این قضایا به صورت پراکنده و در دیگر ادیان و مذاهب نیز یافت مىشود، اما مىگوید که تلفیق این عناصر در مذهبى واحد، منحصر به فرد است.(45)
عقلانیت
دکتر موریس معقتد است که موضوع اساسى در جامعهشناسى دین وبر مفهوم عقلانى شدن است: نظاممند شدن فزاینده عقاید و مفاهیم دینى، رشد عقلانیت اخلاقى و کاهش فزاینده عناصر جادویى در دین.(46) مفهوم عقلانیت در تفکر وبر بسیار مورد توجه و بخشهاى مهم نظرى اوست که براساس آن، نقش مثبت دین را ارزیابى مىکند. عقلانیت در نظر او نشانه عصر حاضر است و جامعه سنّتى از آن بهرهاى کافى ندارد. عقلانیت فرایندى است که از طریق آن هر ناحیهاى از مناسبات انسانى در معرض محاسبه و اداره قرار مىگیرد. او عقلانیت را در تمام ابعاد، از جمله دین، شناسایى مىکند. علاوه بر آن، معتقد است که خود دین به طور نسبى عقلانى است. در عین حال، نظرش این است که دین خود مىتواند سرچشمهاى براى رشد عقلانیت باشد و یکى از سرچشمههاى عقلانیت در جوامع غربى عبارت است از تغییرات فرهنگى ویژهاى که اخلاق پروتستان آن را به ارمغان آورده است. اخلاقى که اعتقاد به اصالت فرد، سختکوشى، رفتار عقلانى و اعتماد به نفس را مورد تأکید قرار مىدهد.
وبر به یک معنا خواسته است تا راههاى پیچیده و پرپیچ و خمى را دنبال کند که عقلانى شدن زندگى دینى از طریق آنها رابطه منظم و معقول انسان با خدا را جایگزین روشهاى جادویى کرده است؛ یعنى پیامبران علیهمالسلام با جاذبههاى فرهمند خود توانستهاند قدرتهاى کاهنان را، که مبتنى بر سنّت بودند، از اعتبار بیندازند. با پیدایش دین مبتنى بر کتاب، فراگرد عقلانى و نظاموار شدن پهنه دینى آغاز شد و در اخلاق پروتستان به اوج خود رسید. در نظر وبر در دین زمینه کافى براى عقلانى شدن زندگى و تناسب معنادارى با روحیه پیشرفت و سرمایهدارى وجود دارد. یک جهانبینى معین با فعالیت اقتصادى پیوندى معنوى دارد.(47)
وبر به دنبال یافتن پاسخ سؤال خود و کشف جواب آن، به طور قانعکننده به مطالعه دیگر ادیان نیز پرداخته است، چه ادیان الهى و چه غیر الهى، از کنفوسیوس و تائو گرفته تا اسلام. او به دنبال این بود که بفهماند در این ادیان خصوصیت مذهب پروتستان وجود ندارد و این عامل ـ یعنى همان عقلانیت غلیط ـ حلقهاى مفقوده است که در این ادیان یافت نمىشود و ناگزیر، جوامع با نگرش دینى خود را عقب نگه داشته و مانع و سدّ غیرقابل براى شکستن سنّتها شدهاند.
وبر در کتاب روانشناسى اجتماعى ادیان جهانى در مورد معناى عقلانیت مىنویسد: «ما مىباید به خاطر بسپاریم که ممکن است عقلانیت (خردورزى) معانى متفاوتى داشته باشد. یک معناى آن نوعى خردورزى است که متفکر نظامگرا بر اساس تصویرى که از جهان دارد آن را به کار مىگیرد؛ یعنى فراگیرى فزاینده تئوریک واقعیتها، از طریق به کارگیرى دقیق مفاهیم انتزاعى، اما اگر هدف ما دستیابى روشمند به نتایج عملى و معین از طریق محاسبه بسیار دقیق و فزاینده وسایل مکفى مناسب آن باشد، در این صورت، عقلگرایى معناى دیگرى پیدا مىکند. این دو نمونه از عقلگرایى على رغم اینکه در نهایت به طور تفکیکناپذیرى به یکدیگر وابستهاند، اما بسیار متفاوتند.» وبر مىنویسد: «عقلگرایى ممکن است به معناى تنظیم و تنسیق نظاممند امور باشد. در این معنا به کارگیرى روشهاى زیرعقلانى مىنماید: روشهاى ریاضت یا ریاضت کشى مبتنى بر سحر و جادو، روشهاى نگرش تأملگونه در منسجمترین صور آن؛ مثل یوگا یا به کارگیرى استادانه تشریفات ادعیه در صور جدید آن، به طور کلى انواع اخلاقهاى عملى که به طور نظاممند و غیر مبهم معطوف به اهداف مشخص رستگارىاند، عقلانى مىباشند. و این تا حدى به این دلیل است که بین مفهوم "هنجارى معتبر" و آنچه به عمل درمىآید، تمایز قایل مىشوند.»(48)
وبر اعتقاد دارد که واژه عقلانى را نباید، معادل عبارت «بر مبناى تجربه و یا علمى» گرفت؛ زیرا اثربخش بودن وسائل نیل به رستگارى را نمىتوان به محک تجربه درآورد.
دین از دیدگاه وبر
دین در حوزه مطالعاتى ماکس وبر حال و هواى دیگرى دارد. شاید وبر از معدود جامعهشناسانى باشد که با دین به شکل تقریبا بىطرفانه برخورد کرده و از قضاوتهاى بىجا در مورد آن احتراز کرده است. او بر اساس نگرش و روش کلى خود در جامعهشناسى ـ یعنى روش تفهّمى ـ در دین نیز به رفتار معنادار انسان دینى نظر دارد و دنبال نقش دین در بروز برخى اعمال است. او مطالعات بسیارى در مورد ادیان گوناگون، از جمله یهودیت و مسیحیت انجام داده و به طور ناقص در باب اسلام نیز به مطالعه پرداخته است. نگاه وبر به دین، برخلاف دیگر جامعهشناسان، بر هیچ طرح تکاملى در قالب مراحل خاصى مبتنى نیست و اصولاً این نوع نگرش را خود قبول ندارد و از سوى دیگر، جامعهشناسى دین او بیشتر بیانگر یک جنبه عمده از اخلاق دینى ـ یعنى ارتباط اخلاق دینى با نظم اقتصادى ـ است.(49)
به نظر وبر مفهوم عمده در ادیان بدوى، مفهوم کاریزما (le charisme) است که تا حد زیادى نزدیک به مفهوم قدس (= مانا) در نزد دورکیم است. کاریزما کیفیت چیزى است که به قول ماکس وبر از مدار زندگى روزانه بیرون است. کاریزما در هستى موجودات، حیوانات، گیاهان و اشیا جارى است. جهان بدوى جهانى است که در آن باید به قول ماکس وبر میان امور روزمره و امور استثنایى و یا به قول دورکیم میان عناصر غیردینى و عناصر مقدس فرق گذاشت.(50)
نقد و بررسى
دین در حوزه اندیشه ماکس وبر حالتى ویژه دارد، به گونهاى که بنا به گفته اندیشمندان، تمام جامعهشناسى وبر به گونهاى جامعهشناسى دین است و عمده نظرات و تفکرات اصولى وبر را در دستهبندىها مىتوان جزو جامعهشناسان دین اجتماعى قرار داد که روش تفسیرى دارند. این دسته ضمن مردود شمردن وجوه آرمانى ناخداگرایى و عواملگرایى متفکران گذشته، اندیشه رهایى انسان را باز کردهاند، اما در عین حال علىرغم تلاش در زمینه بررسى نقش دین در جامعه، بخصوص ابعاد پیشرفتى جامعه، درباره اندیشه خدا و تأثیر ایمان به او در جهان اجتماعى به سکوت مىنشینند. البته برخى از آن را شاید بتوان به افرادى همچون وبر حق دارد؛ زیرا که اولاً وبر از معدود کسانى است که بیشتر توانسته است از محدوده جامعهشناسى خارج نشود و در محدوده علوم دیگر دخالت نکند و ثانیا، شاید بتوان گفت که اعتقاد وبر به دین بسیار کمتر از دیگران بوده است که نسبت به گرایش به دین اهمیت نمىدادهاند. همچنین اگر به نحوه ورود وبر به محدوده مطالعه جامعهشناسى دین ـ یعنى بررسى نقش دین در وضعیت رشد اقتصادى ـ نگاه کنیم مىبینیم که وبر در این زمینهها اصولاً نقشى براى منشأ دین و آورنده آن قایل نیست، بلکه تنها برخى از آموزههاى دین را ملاک قرار داده و بر همان اساس به قضاوت نشسته است.
از اینرو، از جمله ایرادهایى که به وبر وارد است، عدم مطالعه دقیق و همه جانبه تمام ادیان است؛ زیرا قضاوت قطعى درباره دینى همچون اسلام بدون مطالعه عمیق و همهجانبه آن کار معقولى نیست، بخصوص براى کسى که معتقد به دینى نباشد، فرصت بسیار لازم است تا بتواند دینى همچون اسلام را مطالعه کند و دریابد که آیا از نظرگاه اسلام رشد اجتماعى و توسعه اقتصادى مطلوب است یا نه و آیا شیرازه دین با پیشرفت جامعه سازگار است یا نه؟ وبر با همان برداشتى که از برخى آموزههاى پروتستان داشته، سراغ ادیان دیگر آمده و به طور تعجبآمیزى در هیچ دینى ـ آنگونه که در پروتستان یافته ـ آموزه قابل قبولى که بر گفتههاى آیین پروتستان منطبق باشد نیافته است. بخصوص که باید متذکر شد همچون مارکس که دین مسیحیت را تظاهر یافته در کلیساى آن زمان مىدانست و آنچنان با آن قضاوت نادرست به مقابله با مذهب نظر داد، ماکس وبر نیز با مطالعه بخش کمى از اسلام، بخصوص اسلامى که در گذشته معرفى شده و امپراتورى عثمانى نماینده آن بوده، به قضاوت پرداخته است. از اینرو، مدعى است هم جوهره اسلام و هم ساختار حکومتهاى اسلامى که دین آنها را تعیین کرده است، همراه با قوانین دستگاه ادارى آنها، همه سدّ راه پیشرفت مىباشند و نقش مهم اجتماعى خود را ایفا نمىکنند.(51)
2. برخى در نقد دیدگاه وبر متذکر این نکته شدهاند که علوم تجربى از جمله جامعهشناسى، همانگونه که در اثبات موجودات ماوراى طبیعى ناتوان است، در نفى آنها نیز توانى ندارد. خطاى دیگر تکاملگرایان از جمله وبر این است که همه جوامع را داراى ماهیت واحدى تلقى مىکنند و احکام یکسانى به همه آنها نسبت مىدهند. وبر تمام مظاهر دین و دیندارى را یکسان نگریسته، میان ادیان ابتدایى (در اصطلاح جامعهشناسان و مردمشناسان) و ادیان نبوى و ابراهیمى تفاوتى نمىگذارد. تحلیل وى از آموزههاى اسلامى نیز به طور کامل مادى، دنیایى و این جهانى است. یکى از نشانههاى عدم تمایز وبر میان ادیان الهى و بشرى این است که او نیروهاى فوق طبیعى در تمام ادیان را به دو گروه مفید (مانند خدایان) و مضرّ (مانند دیوها) معرفى مىکند. تحلیل وبر از اسلام به صورت دین طبقاتى (آن هم طبقه نظامى و فئودال) ناتمام است؛ زیرا اسلام گرچه جنگهاى دفاعى و تهاجمى متعددى داشته، دستورهاى جامعى براى اداره تمام جنبههاى حیات بشرى عرضه کرده و در عرصههاى سیاسى، اقتصادى، مدنى و اجتماعى سخن گفته است.(52)
3. یکى از مهمترین انتقادهایى که از وبر به عمل آمد این بود که مطالعه او بیشتر شالوده ساز (Constructive) است تا تاریخى. وبر بیشتر توضیح مىدهد که چطور باید اتفاق مىافتاد نه اینکه چطور اتفاق افتاده است. اینگونه نقادان به مواردى تجربى اشاره مىکنند و آن را با نظریه وبر سازگار مىدانند. به نظر آنها بر طبق ملاک وبر، خاندانهاى «فوکرز» و «تورزوس»، یعنى بزرگترین صاحبان بانک و معدن، سرمایهدار نیستند. یکى از مهمترین نمونه این نوع انتقاد کتاب ابعاد ظهور فردگرایى اقتصادى نوشته روبرستون است. روبرستون تأکید مىکند که سرمایهدارى نتیجه تحول شرط مادى تمدن است نه مخلوق انگیزش دینى. روبرستون براى رد نظر وبر اسناد معتبر بسیارى از ژوزئیتها و ژانسیستهاى (کاتولیک) قرن هفدهم مثال مىآورد که همان عناصرى را که وبر به پروتستانها نسبت مىدهد موعظه مىکنند، انتقاد روبرستون یکى از جالبترین انتقادهایى است که از وبر به عمل آمده است.
4. انتقاد دیگرى که غالبا از وبر مىکنند این است که پروتستانتیسم به عنوان مجموعهاى از آموزههاى مذهبى در تحول سرمایهدارى عقلانى چندان نقشى نداشت، بلکه بیشتر جایگاه اجتماعى پروتستانهایى که در جوامعشان اقلیت به شمار مىآمدند، در رشد این نوع سرمایهدارى دخیل بود. آنها چنین استدلال مىکنند که جایگاه حاشیهاى اقلیتهاى پروتستان، که پروتستانهاى معتقد به کالوین نیز غالبا در این جایگاه قرار داشتند، ارزشهاى نوآورى و فردگرایى را که با فعالیت سرمایهدارانه و عقلانى همخوانى داشتند، تشویق کرد. همچنین محرومیت آنها از مشاغل سنتى، آنها را به فعالیتهاى اقتصادى در مشاغل نوین وادار ساخته بود. در برابر این نظر مىتوان چنین گفت که پس چرا اقلیتهاى کاتولیک در کسب و کار توفیق نیافتند و ارزشهاى روح سرمایهدارى را کسب نکردند؛ واقعیتى که خود وبر نیز آن را یاداور شده است.(53)
پىنوشتها
1ـ جاناتان اچ ترنز، مفاهیم و کابردهاى جامعهشناسى، ترجمه محمدفولادى و محمدعزیزبختیارى،مؤسسهامامخمینى،ص 27.
2و3ـ اتین ژیلسون، نقدتفکر فلسفى غرب، ترجمه احمداحمدى، سمت، ص 211 / ص 201.
4ـ مسعودجلالىمقدم،درآمدىبرجامعهشناسىدین،مرکز،ص 60.
5ـ ملکم همیلتون، جامعهشناسى دین، ترجمه محسن ثلاثى، تبیان، ص 38 ـ 39.
6ـ جانمککویرى، تفکردینى در قرن بیستم، ترجمه عباس شیخ شعاعىومحمدمحمدرضایى،قم،دفترتبلیغاتاسلامى، ص 198.
7ـ محمدمحمدرضایى،جستارهایىدرکلامجدید،سمت،ص 189.
8ـ علىاکبر نوایى، «نظریههاى پیدایش دین»، اندیشه حوزه، ش 35 ـ 36، ص 168.
9و10ـ مرتضى مطهرى، فطرت، صدرا، ص 164 / ص 165.
11ـ على دژاکام، تفکر فلسفى غرب از منظر استاد مطهرى، مؤسسه فرهنگ و اندیشه معاصر، ص 325.
12ـ علىاکبر نوایى، پیشین، ص 169.
13ـ مرتضى مطهرى، مجموعه آثار، ج 3، ص 387.
14ـ ر.ک: دین و چشماندازهاى نو، ص 80.
15ـ ر.ک: محمد محمدرضایى، جستارهایى در کلام جدید، انتشارات اشراق، ص 198.
16ـ هانس کلیم کیت و...، شناخت دانش ادیان، ترجمه و تدوین همایون همتى، نقش جهان، ص 220.
17و18ـ علیرضا شجاعى زند، دین، جامعه و عرفى شدن، نشر مرکز، ص 50 / ص 51.
19ـ ملکم همیلتون، پیشین، ص 140.
20ـ جولى اسکات، آیرین هال، دین و جامعهشناسى، ترجمه افسانه نجاریان، نشر رسش، ص 26.
21ـ الوین پلانتینگا، جستارهایى در فلسفه دین، ترجمه مرتضى فتحىزاده، اشراق، ص 66.
22ـ ملکم همیلتون، پیشین، ص 146 ـ 147.
23ـ محمد محمدرضایى، پیشین، ص 206.
24ـ عبدالحسین خسروپناه، انتظارات بشر از دین، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامى، ص 178.
25ـ مسعود جلالى مقدم، پیشین، ص 70.
26ـ جاناتان اچ ترنز، پیشین، ص 30.
27ـ میرچاالیاده، دینپژوهى، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى، پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، ص 321.
28ـ محمدرضا آقایى، «جستارهایى در جامعهشناسى دین»، معرفت، ش 20، ص 36.
29ـ لوئیس کوزر، زندگى و اندیشه بزرگان جامعهشناسى، ترجمه محسن ثلاثى، نشر علمى، ص 347.
30ـ جان مک کویرى، پیشین، ص 321 ـ 322.
31ـ علیرضا قائمىنیا، خاستگاه دین، انجمن معارف، ص 24.
32ـ غلامعباستوسلى،جامعهشناسىدینى، سخن، ص 213.
33ـ سیدعباسحسینى قائممقامى،تأملاتفلسفى،امیرکبیر،ص 87.
34ـ ژان پل ویلم، جامعهشناسى ادیان، ترجمه عبدالرحیم گواهى، انتشارات تبیان، ص 18 ـ 19.
35ـ نگارنده،«نظریهجامعهشناسىدین»،معرفت،ش56،ص 47.
36ـ جان هیک، فلسفه دین، ترجمه بهرام راد، انتشارات بینالمللى الهدى، ص 76.
37ـ هادىصادقى،درآمدىبرکلامجدید،انجمنمعارف،ص317.
38ـ محمدتقى جعفرى، فلسفه دین، تدوین عبدالله نصرى، پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامى، ص 100.
39ـ ابوالقاسمفنایى، درآمدى بر فلسفه دینوکلام جدید، انجمنمعارف، ص 139.
40ـ ملکم همیلتون، پیشین، ص 181.
41ـ ماکس وبر، اخلاق پروتستان و روح سرمایهدارى، ترجمه عبدالمعبود انصارى، انتشارات سمت، ص 1ـ2.
42ـ غلامعباس توسلى، پیشین، ص 237.
43ـ جان مک کویرى، پیشین، ص 324 ـ 325.
44ـ استوارت هیوز، آگاهى و جامعه، ترجمه عزتالله فولادوند، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، ص 286.
45ـ ریمون آرون، مراحل اساسى اندیشه در جامعهشناسى، ترجمه باقر پرهام، ص 580 به نقل از: محمد رضایى یزدى، اندیشههاى اجتماعى علامه طباطبائى، انتشارات سازمان تبلیغات اسلامى، ص 68 ـ 69.
46ـ برایان موریس، «مطالعه مردمشناسانه دین»، محمدعزیز بختیارى، معرفت، ش 25، ص 83.
47ـ محمدرضا آقایى، پیشین، ص 39.
48ـ غلامعباس توسلى، پیشین، ص 249 ـ 250.
49ـ محمدرضا آقایى، پیشین، ص 38.
50ـ سیدعباس حسینى قائممقامى، پیشین، ص 88.
51ـ محمدرضا آقایى، پیشین، ص 43.
52ـ عبدالحسین خسروپناه، پیشین، ص 181 ـ 182.
53ـ ملکم همیلتون، پیشین، ص 270.