اخلاق و عرفان اسلامى از دیدگاه استاد مصباح یزدی
آرشیو
چکیده
متن
در ادامه سلسله مباحث اخلاقى استاد مصباح یزدى، در این شماره نیز بخش دیگرى از بحث «تزکیه نفس» را به محضر اهل معرفت تقدیم مى داریم:
انسان بر سر دو راهى
در چند جلسه گذشته، بحث هایى را درباره اهمیت تزکیه نفس از دیدگاه قرآن مطرح کردیم. حاصل بحث این شد که از آیات کریمه قرآن و روایات شریفه استفاده مى شود که براى پیمودن راه تزکیه و رسیدن به اهداف آن، یعنى قرب خداى متعال، یک راه کلى وجود دارد و همه راه هاى دیگر مصادیقى از این راه است و آن بندگى خداست. اشارات و توضیحاتى کوتاه در این باب عرض کردیم. خلاصه این شد که انسان سر دو راهى قرار دارد: راهى به سوى هدف نهایى و کمال ابدى انسان منتهى مى شود و به تعبیر قرآن، که تعبیر بسیار آموزنده اى است، این راه صعود و عروج است، راه بالارفتن است; چون ما همواره خدا را به عنوان موجودى علىّ و بلندمرتبه معرفى مى کنیم. به حسب فهم خودمان، وقتى بخواهیم یک مرتبه بسیار مهم کمال را تعریف کنیم، مى گوییم: بلند.
در مقابل، راه پستى قرار دارد; اسفل السافلین، پست ترین پست ها. آن هم راهى است که شیطان دوستان و یاران خود را به این راه راهنمایى مى کند. این گروه به این راه پست منتهى مى شوند; به آخرین نقطه اى که پست تر از آن تصور نمى شود، از هر حیوانى و از هر درنده اى پست تر مى شوند.
اوج عزّت
اوج آن راه صحیحى که انسان به سوى خدا مى پیماید، نقطه اى است که اگر ان شاء الله انسان به آن برسد، بین خود و بین خداى خود هیچ حایلى نمى بیند; به تعبیرى که در «مناجات شعبانیه» آمده است: روح انسانى معلّق و آویخته به عزّت الهى مى شود; مقامى که انسان احساس مى کند از خودش هیچ ندارد و با خدا همه چیز دارد. این اوج ترقّى انسانى است، نهایت قرب به خداست، وصل به خداست، تعلّق به خداست. در آن حال، دیگر انسان از خودش هیچ چیز نمى خواهد; خواسته اى از ناحیه خودش ندارد. اگر چیزى اراده کند، از آن جهت اراده مى کند که خدا خواسته است.
البته این مسیرى است که کسى به نقطه اوج آن نمى رسد مگر آن که در تمام زندگى و در تمام حالاتش هیچ چیز براى خود نبیند و نخواهد. این براى انسان هاى عادى میسّر نیست. ولى به هر حال، این نقطه اوج را باید در نظر گرفت و به سوى آن حرکت کرد. هر کس به اندازه همّت خود باید این مسیر را طى کند. این مسیر عبادت و بندگى است. «بنده» یعنى کسى که مملوک است; چیزى از خودش ندارد. بندگى کردن هم رفتارى است که باید ناشى از این شناخت باشد که من از خودم چیزى ندارم.
حضیض ذلّت
در مقابل نقطه اوجى که گفتیم یک نقطه حضیض هست، و آن این است که آنچه را انسان باید براى خدا معتقد باشد، براى خودش معتقد باشد! فکر کند همه چیز از اوست و متعلّق به اوست و باید به آن برسد و بر همه چیز تسلّط پیدا کند; همه باید تابع او بشوند، همه اراده ها باید تابع اراده او باشند. همه هستى متعلّق به او باشد و او زیر بار هیچ کس نرود، حرف کسى را نشنود، تسلیم کسى نباشد، اراده او بر سرنوشت خودش حاکم باشد و بس. آن قدر در این مسیر تنزّل کند که با آن که حقیقتاً مى داند و درک مى کند که بنده است، ولى عالماً و عامداً این حقیقت را انکار نماید. هرچند ربوبیت الهى مثل آفتاب برایش روشن است، ولى چشمش را ببندد و بگوید: ابداً چنین نیست. حقانیت انبیا و سایر عقاید و باورهاى حقّه و همین طور سایر ارزش هاى ناشى از این عقاید برایش ثابت مى شود، ولى بگوید: نه; این ها تخیّلاتى بیش نیستند. در نهایت، یک بت براى او مى ماند و آن «هواى نفس» اوست. یک ارزش براى او مى ماند و آن لذت خودش است، و همه چیز دیگر در شعاع این خودپرستى جلوه مى کند.
البته کسانى هم که به این حد از تنزّل برسند، خیلى کم هستند. زمینه آن در همه هست ـ در من و شما هم هست ـ اما این که کسانى به این فعلیت برسند و به صراحت همه حقایق را انکار کنند و خود را مالک مطلق بدانند و سعى کنند همه چیز را در اختیار خودشان بگیرند، افراد بسیار کمى هستند که به چنین مقامى مى رسند. مقام بزرگى است، البته در جهت منفى. کار هرکسى نیست; کسى مثل فرعون مى خواهد که بگوید: «اَنَا ربُّکم الاَعلى.» (نازعات: 24) این حرف به دهان هر کسى نمى آید، از زبان هر کسى صادر نمى شود. باید شرایط براى آدم فراهم شود که بتواند چنین حرفى بزند.
فرعون وقتى برایش ثابت مى شود خدایى هست و حضرت موسى(علیه السلام) او را دعوت مى کند، مى گوید: این خدایى که تو مى گویى، کجاست؟ مى گوید: خداى آسمان و زمین است. همه هستى از اوست.
ـ خوب، به چه دلیل این حرف ها را مى زنى (چنین خدایى هست و تو هم نماینده او هستى)؟
مى گوید: خدا به من معجزاتى داده است. سپس اژدها و ید بیضا را در همان مجلس به فرعون نشان مى دهد. فرعون مى ترسد و از تبدیل عصا به اژدها وحشت مى کند; مى گوید: باشد تا فکرى بکنم. بعد وزیرش را مى خواهد و به او دستور مى دهد برج عظیمى براى او بسازد: «یا هامانُ ابن لى صرحاً لعلّى اَبلُغ الاسبابَ اسبابَ السمواتِ و الارض.» (غافر: 36) برج بسیار بلندى برایم بساز; مناره رفیعى برایم بساز تا بالاى آن بروم. شاید خدایى را که موسى مى گوید، ببینم و از آن اطلاعى پیدا کنم: «اَطّلعَ اِلى اِلهِ موسى.» یعنى با وجود آن که مدعى شعار «اَنَا ربُّکُم الاَعلى» بود، چنین وانمود مى کرد و به مردم مى گفت که من به دنبال حقیقت هستم. کسى که ادعاى ربوبیت برتر نسبت به همه انسان ها داشت، پس از دیدن معجزه الهى و ترس و وحشت و احساس شکست، براى فریب مردم مى گفت: تحقیق مى کنیم تا ببینم خدایى هست یا نیست! در نهایت، گفت: ما تحقیق کردیم، خبرى نبود! «ما عَلِمتُ لکم مِن اِله غیرى.» (قصص: 38) من غیر از خودم هیچ خدایى سراغ ندارم. در مقابل، حضرت موسى(علیه السلام)مى فرماید: «لقد عَلِمتَ ما اَنزلَ هؤلاءِ الاّ ربُّ السّمواتِ و الارضِ.» (اسراء: 102) "لقد علمتَ" در سخن حضرت موسى با دو تأکید "لام" و "قد" آمده است; یعنى حتماً تحقیقاً تو مى دانى معجزاتى که من نشان دادم جز از طرف رب السموات و الارض نیست. این را یقین دارى و باور کرده اى. ولى در عین حال، فرعون گفت: «ماعلمت»; من خدایى غیر از خودم سراغ ندارم. این نشان مى دهد که آدمى چه قدر مى تواند فریبکار باشد. با این که به چیزى یقین پیدا مى کند، ولى براى حفظ موقعیت خودش، چون عاشق مقام است، همه را زیر پا مى گذارد.
کسانى که تا این حد تنزّل کنند، به گونه اى که همه حقایق برایشان ثابت شود ولى با این حال، انکار کنند، آن ها هم نادرند. شیطان عظیمى مى خواهد که این قدر قدرت داشته باشد تا در مقابل فطرت و نداى وجدان انسان مقاومت نماید و تا این حد سقوط کند. ولى کمابیش چنین افرادى هستند.
به هر حال، این دو قطب هستند. یکى از آن ها همان قطبى است که انسان براى خودش هیچ نبیند: «عبداً مملوکاً لایَقدِرُ على شىء» (نحل: 75) حتى از خدا مى خواهد که خدایا، به جاى این که من براى کارم، زندگى ام و رفتارم فکرى بکنم، چیزى انتخاب کنم، تو به جاى من انتخاب کن: «الهى اغنِنى بتدبیرک لى عن تدبیرى و باختیارک عن اختیاری»،1 مرا از این که خودم انتخاب کنم بى نیاز کن، تو براى من انتخاب کن. این تعابیر در بیان نمى گنجند! چگونه مى توان تصور کرد که آدمى به چنین مقامى برسد! هیچ کس چیزى از خود ندارد. همه هستى شعاعى از وجود الهى است; با یک امر به وجود مى آید، و با یک نظر برداشتن، نیست و نابود مى شود. اما با این که گفتن این جملات آسان است، ولى هضم آن ها بسیار مشکل است.
شرک خفى
به هر حال، بین این دو قطب، که انسان همه چیز را از خدا بداند یا همه چیز را از خود بداند، بى نهایت مراتب است. اغلب مردم یعنى تقریباً همه کسانى که راه حق را پیدا کرده اند و مى خواهند راه بندگى خدا را طى مى کنند (خدا را به یگانگى شناخته اند و اعتراف کرده اند که مى خواهند به طرف او بروند و موحّدند)، رگه هایى از خودپرستى و دیگر پرستى در وجودشان هست. آدمى تا خالص نشود و براى خدا (عباد الله المخلصین) (صافات: 40) نشود، رگه هایى از خودپرستى در او هست. این خود، نوعى شرک محسوب مى شود. وقتى کسى مى گوید: من هر چه خدا بخواهد انجام مى دهم ولى کمى هم به خواسته خودم عمل مى کنم، این نوعى شرک به خداست.
البته کسانى هم در اوج کمال و انسانیت بوده اند که این خارج از درک ماست. درباره یکى از بزرگان ـ شیخ انصارى یا میرزاى شیرازى بزرگ ـ نقل کرده اند که وصیت کرده بود: پس از وفات من، تمام نمازهاى مرا قضا کنید! کسى مثل شیخ انصارى یا میرزاى بزرگ بگوید تمام نمازهاى مرا قضا کنید، حرف بزرگى است! گویا یکى از نزدیکان ایشان جرأت کرده و پرسیده بود: آقا! مگر شما چه قدر نماز باطل دارید که همه اش را برایتان قضا کنند؟ چه طور شده که همه این ها قضا شده؟ ایشان فرموده بود: من وقتى نماز مى خوانم، لذت عجیبى مى برم; لذتى که با هیچ لذت دیگرى قابل مقایسه نیست. مى ترسم آن لذت هایى که از نماز مى برم، موجب شود که وقتى مى خواهم تکبیر بگویم و یا بگویم این عبادت را قربة الى الله انجام مى دهم، قدرى علاقه به آن لذت ها در عمل و در نیتم مؤثر باشد! شاید این نوعى شرک باشد. عبادت خالص آن است که چون خدا گفته انجام دهم. مى ترسم غیر از آن، این نیت که من از عبادتم لذت مى برم، در نیت من شریک باشد و از اخلاصم در عبادت کاسته شود و خدا نپذیرد. به همین دلیل، مى گویم: شخص دیگرى نمازهاى مرا به صورت استیجارى بخواند، بلکه نمازش قبول شود.
ما تصور مى کنیم اگر خیلى ترقى کنیم، پس از پنجاه سال ریاضت، به گونه اى باشیم که از نماز لذت ببریم. آرزو مى کنیم که بتوانیم از نماز لذت ببریم، در حالى که افرادى که در اوج اخلاص و انسانیت سیر مى کنند، از این که از نماز خواندن لذت ببرند مى ترسند; که شاید این لذت بردن، انگیزه اى باشد براى نماز خواندن آن ها و این یک نوع شرک باشد. آن ها کجایند، ما کجا؟! شاید این آیه شریفه ناظر به همین مطلب باشد: «وَ مایُؤمُن اَکثرُهم باللّه اِلاّ و هم مُشرکونَ.» (یوسف: 106) بیش تر مؤمنان ایمانشان آمیخته با شرک است. منتها شرک مراتب زیادى دارد. بعضى از این مراتب، شرک هاى خفى و اخفى هستند که موجب سقوط انسان نمى شوند; مانع رشد مى شوند، اما آدم را جهنمى نمى کنند. کسانى که به آن مقامات رسیده اند، ترسشان از این بوده که یک لحظه از دیدار محبوبشان محروم شوند، ترسشان از جهنم نبوده است. به هر حال، این گونه شرک هاى ضعیف در بسیارى از افراد کمابیش یافت مى شود. وقتى ما حتى در عبادت هاى خوبمان دقت کنیم، مى بینیم همراه با شرک هاى فراوان است. اگر موفق شویم دو رکعت نماز با حضور قلب بخوانیم و در آن حال خضوع و خشوع و توجه، اشکمان جارى باشد و توجهمان به نماز باشد، بعد که کمى تأمّل کنیم، مى بینیم این نماز را خوانده ایم فقط به خاطر ترس از جهنم. اگر به ما مى گفتند: در مقابل این نماز، هیچ مزدى به شما تعلّق نمى گیرد، مى خواهى بخوان، نمى خواهى نخوان، نماز نمى خواندیم! پس معلوم مى شود در نیت ما، غیر از اطاعت خدا، چیزهاى دیگرى هم شریک بوده است.
در هر صورت، این رگه هایى از شرک است که خواه ناخواه در وجود همه ما هستند. به راحتى هم کسى از آن ها خلاص نمى شود. تلاش باید کرد، باید همت را بلند کرد، اما باید بدانیم که این رگه هاى شرک به زودى از عمق دل کنده نمى شوند. ولى این رگه هاى شرک به یک جایى مى رسند که با وجود آن مرتبه شرک، دیگر هیچ عمل صحیحى پذیرفته نمى شود.
شرک جلى
با وجود رگه هاى شرک خفى، اعمال پذیرفته مى شوند و در مقابل آن ها بهشت مى دهند، ولى با وجود بعضى از مراتب شرک نه; «اِنَّ اللّهَ لایَغفر اَن یُشرَکَ بِه.» (نساء: 48) این همان شرک صریح است. با وجود شرک جلى، هیچ عملى قبول نمى شود: «وَ قَدمنا الى ما عَمِلوا مِن عمل فجَعلناه هَباءً منثوراً.» (فرقان: 23) کسانى که آن مرتبه از کفر و شرک را داشته باشند، هر کارى بکنند، پذیرفته نمى شود; همه اعمالشان «هباءً منثور» مى شود.
آیه شریفه مى فرماید: «و الّذینَ کَفروا اَعمالُهم کَسراب بقیعة یَحسبُه الظمآنُ ماءً حتى اذا جائَهُ لم یَجده شَیئاً و وجَدَ الله عندَه فوَفیّة حسابه.» (نور: 39) وقتى کافران اعمال خوبى انجام دهند، تصور مى کنند آب زلالى است که استفاده خواهند کرد، ولى یک سراب آب نماست; وقتى تشنه مى شوند سراغ آن مى روند که استفاده کنند، مى بینند هیچ نیست. آن وقت مى بینند خدا بالاى سرشان ایستاده و به حساب و کتاب ها رسیدگى مى کند.
پس با مرتبه اى از کفر و شرک، که همان کفر و شرک صریح و جلى باشد، هیچ عبادتى اثر ندارد; همه اش هباءً منثورا مى شود; مثل آتشى است که در یک خرمنى بیفتد و همه چیز را بسوزاند. کم باشد یا زیاد فرقى نمى کند; وقتى آتش افتاد، مى سوزاند. این کفرى است که انسان تحت تأثیر هواى نفسش قرار گرفته; چنان که با وجود شناخت حقیقت، از سر عناد آن را انکار مى کند. مرتبه عالى این کفر و شرک در فرعون بود; مقام عالى اش مال او بود; ریاست این مقام با او و امثال اوست، از ابلیس و دوستان و یارانش، ولى مراتب نازله اش ممکن است نصیب ما هم بشود ـ اَعاذنَا اللهُ ان شاء الله.
«خود»; در مقابل «خد»
ما اگر آن همّت را نداریم که مثل فرعون بشویم و بگوییم «اَنَا ربُّکُم الاعلى» اما همّت هاى دیگرى داریم. زیاد پیش مى آید که حقیقتى را مى شناسیم، ولى به خاطر این که منفعتمان در آن نیست، انکارش مى کنیم. این ها رگه هایى از کفر هستند که اگر به آن حد برسند که ایمان بالله را تحت تأثیر قرار دهند، انسان ایمانش را مى بازد. در کنار این خودخواهى و خودپرستى، اگر انسان هزاران اعمال خوب انجام دهد، هیچ فایده اى ندارد. آنچه مرز بین این اعمال مثبت و منفى است و مقامات صعودى و نزولى را از هم جدا مى کند، ایمان است. اگر انسان به حدى رسید که ایمان داشت، سیر صعودى اش شروع مى شود، هرچند همراهش شرک هایى باشند، گناهانى باشند، خودخواهى هایى باشند. اگر این ایمان باشد، بالاخره او را نجات خواهد داد; جهنمى نمى شود. اما این که «ایمان» چیست و چگونه حاصل مى شود، بحثش مفصّل است. اما منظور این است که در مقابل مسیرى که از ایمان بالله شروع مى شود و به آن آخرین مرتبه توحید ختم مى شود، انکار این حقیقت قرار دارد. ترک ایمان از جحود و عناد شروع مى شود، هرچند مرتبه خفیفش باشد، تا آن جا که مى رسد به «اَنَا رَبُّکم الاَعلى.»
روح همه این ها «خودپرستى» است. این ها همه در مقابل آن بودند که آدم همه چیز را مال خدا مى دید. پس آنچه در مقابل «خد» قرار مى گیرد، «خود» است. اگر ما بخواهیم رفتارمان را با یک محک بسنجیم که آیا جزو خطوط فوقانى اند و منحنى ما صعود مى کند و سر ما به سوى بالاست یا به پایین مى آید، باید ببینیم محور کارمان چیست، چون خودم مى خواهم، چون خودم هستم، یا چون خدا مى خواهد؟
جایگاه شک و یقین در فرهنگ اسلامى
عرض کردم که بعضى از خودخواهى ها قابل اغماض هستند، یا با توبه یا با چیزهاى دیگر. ولى گاهى به حدى مى رسد که انسان ایمان را مى بازد و در صدد توجیه بر مى آید که «اصلا ایمان امرى است همراه با شک (!) اصلا ایمان بى شک نمى شود»! اگر این حرف ها را یک کسى مى زد که با قرآن آشنا نبود، با حدیث آشنا نبود، این قدر جاى نگرانى نداشت، اما کسى که چند سال در حوزه علمیه تحصیل کرده، با قرآن و حدیث و کلام و فلسفه آشنا شده، بیاید بگوید: اصلا ایمان با یقین نمى سازد، ایمان در جایى است که شک وجود دارد، جاى تأسف دارد. این همه آیات قرآن از «الذینَ یؤمنونَ بالغیب» شروع مى شود تا مى رسد به «و بالاخرة هم یوقنون.» این همه در قرآن از ریب و شک مذمّت شده است. وقتى قرآن کسانى را به ریب و شک نسبت مى دهد، اگر کسى با چشم حقیقت بین نگاه کند و با ادبیات قرآن هم آشنا باشد، این را بدترین فحش مى داند. قرآن مى فرماید: «فهم فى ریبهم یتَردَّدون» (توبه: 45); ولشان کن این ها را، این ها در ریب خود غوطهورند; دایم پیش و پس مى روند، قرآن درباره کسانى که اهل ریب و شک هستند این جور تعبیر مى کند، یا مى فرماید: «بل ادّارکَ عِلمهم فى الآخرةِ.» (نمل: 66) این همه ادعاى علم و علم دوستى و علم پرستى و ساینتیسم مى کنند، وقتى علمشان به آخرت مى رسد، ته مى کشد; دیگر علمى ندارند: «بل ادارکَ عِلمهم فى الآخرة»، نسبت به آخرت علمشان تمام مى شود. نه تنها علمشان تمام مى شود، بلکه مى فرماید: «هُم فى شک مِنها.» (نمل: 66) بدتر این است که در حال شک به سر مى برند. بالاتر، به این شک هم اکتفا نمى کنند، اصلا کور مى شوند، نمى بینند: «بَل هُم منها عَمون.» (نمل: 66)
قرآن مى فرماید: مؤمن باید طورى باشد که گویى آخرت را مى بیند. زید بن حارثه نزد پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) آمد، پیامبر از او پرسید: در چه حالى هستى؟ عرض کرد: در حال یقین. فرمود:: علامت یقینت چیست؟ گفت: طورى شده ام که مى بینم اهل بهشت در بهشت متنعّمند و اهل جهنم در جهنم متعذّب. به همین دلیل، شب ها خوابم نمى برد. حضرت برایش دعا کردند که خدا تو را بر این حال ثابت بدارد.2
مؤمن باید این گونه باشد: گویا آخرت را مى بیند; نه این که مى داند باید به عین الیقین برسد، بلکه مى داند باید به حق الیقین برسد. اما چه قدر زشت است کسى که با قرآن آشناست و مدت ها در زمینه آن کار کرده، بگوید یقین وجود ندارد، امکان ندارد کسى به یقین برسد، و اگر امکان داشته باشد، با ایمان نمى سازد، یا ایمان جایى است که شک باشد! پناه بر خدا از گم راهى! از این که خدا کسى را گم راه کند، «اضلّه اللّهُ على علم.» (جاثیه: 23) پناه مى بریم به خدا!
هواپرستى; تنها عامل سقوط انسان
سرّ این چیست؟ این چه سقوطى است که انسان با وجود علمش گم راه مى شود؟ با این که خود را مؤمن مى داند، نمازخوان است، به قرآن و اسلام معتقد است، مى گوید: اصلا ایمان با یقین نمى سازد; اصلا یقین وجود ندارد. مؤمن که هستند; یعنى این که در حالى که شک دارند، بنا مى گذارند بر این که خدا هست; وگرنه چنانچه یقین پیدا کرد، دیگر صحبت از ایمان نیست! چه چیزى است که انسانى را این جور به سقوط مى کشاند؟ «أفرأیتَ مَن اتّخذَ الههُ هَواهُ و اضلَّهُ اللّهُ على علم و خَتَم على سَمعِه و قَلبِهِ و جَعَل على بصرِه غِشاوةً فَمن یهدیه مِن بعد اللّهُ.» (جاثیه: 23) اگر کسى خود را به جاى خدا گذاشت، به جاى خواست خدا گفت: خواست دل، تابع هوس خود شد، کارش به این جا مى کشد: «اضلَّهُ اللّهُ على علم.» با وجود علم، خدا گم راهش مى کند. خدا با کسى دشمنى ندارد، آن راه به این جا منتهى مى شود; اثر طبیعى اش این است. «اِنّ اللّهَ لا یظلمُ الناسَ شیئاً و لکنَّ الناسَ انفسهم یظلمونَ.» (یونس: 44)
وقتى کسى در سراشیبى تند سرعت مى گیرد، هرقدر به او مى گویند تند نرو، به زمین مى خورى و مغزت متلاشى مى شود، ولى لذت مى برد از این که با سرعت مى رود، طبیعى است که وقتى با آن سرعت در آن سراشیبى عظیم به زمین مى خورد مغزش متلاشى شود و حتى چیزى از او باقى نماند. این اثر طبیعى کار اوست، وگرنه خدا با کسى دشمنى نمى کند. خداوند پیامبران را با این همه آیات فرستاده است تا انسان طغیان نکند، این قدر در دشمنى با خدا و حقیقت تندروى نکند، اندکى احتیاط کند; اما گوش بعضى ها بدهکار نیست. لذا، خداوند مى فرماید: «فَمَن یَهدى مَن اَضلَّ اللّه» (روم: 29); کسى را که خدا گم راهش کرده است، کى مى تواند هدایت کند؟ چنین کسانى را دیگر در صدد هدایت کردنشان برنیایید; کارشان از هدایت گذشته است.
پس همه آنچه موجب سقوط انسان مى شود به پى روى هواى نفس برمى گردد. اگر غیر از این است، چیزى به من نشان دهید که موجب بدبختى انسان باشد و مصداق پى روى از هواى نفس نباشد.
حاصل عرایضم این شد که راه ترقّى و رسیدن به خدا یک چیز بیش نیست و آن «خداپرستى» است. راه سقوط هم یک چیز بیش نیست و آن «خودپرستى» است. این گوى و این میدان! هر کسى ببیند چه اندازه مى تواند اراده اش را تابع اراده خدا کند. خداپرستى کار مشکلى است، ولى شدنى است. شیخ انصارى ها، بزرگان دیگر به این مرحله رسیدند. این مرحله کجاست، خدا مى داند. ما که نمى توانیم مقامات آن ها را درک کنیم، ولى مى دانیم به آن رسیدند. در طرف مقابل هم کسانى به حضیض ذلّت رسیدند که نمونه هایش را مى بینیم.
در زمان خودمان متأسفانه فراوان هستند کسانى که مصداق «اضلّهُ اللّهُ على علم» و «جَعلنا مِن بینِ اَیدیهم سدّاً و من خلفهم سدّاً فاَغشیناهم فَهم لایُبصرون» (یس: 9) یا «سواءٌ عَلیهم أأنذرتَهم اَم لم تُنذِرهم لایؤمنون» (بقره: 6) هستند. لذا، خداوند مى فرماید: بحث و جدل کردن با این ها دیگر فایده اى ندارد; «فَاعرِضْ عمَّن تولّى عَن ذِکرنا و لم یرد الاّ الحیاةَ الدّنیا.» (نجم: 29) پیامبر، مظهر رأفت و رحمت الهى است، «حریصٌ علیکم» (توبه: 128) است، با تمام توانش کوشش مى کند که انسان ها را هدایت کند. خداوند هم که رحمتش بى نهایت است و این همه رأفت و رحمت پیغمبر تنها شعاعى است از رحمت بى نهایت او. اما با این وصف، به پیامبرش مى فرماید: این ها را دیگر رها کن. این ها کیانند؟ «مَن تولّى عَن ذِکرنا و لم یُرد الاّ الحیاةَ الدُّنیا.» آن ها که هدایت ما سر راهشان بود، جلوى چشمشان بود، ولى روى برگرداندند و گفتند نمى خواهیم. حرف یک یهودى یا یک مسیحى را بر حرف حضرت على(علیه السلام)یا امام سجاد(علیه السلام)مقدّم داشتند. گستاخى به جایى رسیده که به صراحت گفته اند: امام سجاد این جور گفت، اما تونى بلر، نخست وزیر انگلیس، این جور گفته; من حرف تونى بلر را بهتر مى پسندم! «فَاعرِض عمّن تولّى عن ذکرنا.»
سرّش چیست که این ها به حقیقت پشت مى کنند؟ به خاطر این است که «لم یُرد الاّ الحیاة الدّنی»; غیر از این زندگى دنیا و لذت هاى آن دنبال چیزى دیگر نیستند. چنین کسانى امیدى به هدایتشان نیست. لذا، خداوند مى فرماید: اى پیامبر، تو هم که مظهر رحمت ما هستى، این ها را رها کن. «انّما تُنذر الّذینَ یَخشونَ ربَّهم بِالغیب» (فاطر: 18) هدایت و موعظه تو تنها به درد کسى مى خورد که خشیتى در دل دارد، به غیب ایمانى دارد، غیر از این ظواهر فریبنده دنیا آرمان انسانى بلندترى دارد، دنبال حقیقتى وراى این لذت هاى زودگذر مادى مى گردد. آن ها قابل هدایتند که حقیقت جو باشند و از این که سقوط کنند نگرانى دارند، خشیتى در دل دارند. اما اگر در آن ها نه آن روح حقیقت جویى بود و نه آن خشیت و نگرانى از سقوط، و چیزى جز لذت دنیا نمى خواستند و با تمام توانشان هم براى رسیدن به آن کوشش کردند، شب به یاد لذت هاى دنیا خوابیدند و صبح به یاد لذت هاى دنیا از خواب بیدار شدند، تمام روز هم جز به همین ها نیندیشیدند، این ها قابل هدایت نیستند; رهایشان کن.
حاصل عرایضم این که پس از شناخت قرب به خداوند به عنوان نقطه اوج انسان، باید بدانیم که راه نیل به آن یکى بیش نیست: خداپرستى. نقطه مقابلش هم که سقوط است، راهش یک چیز است: خودپرستى.
--------------------------------------------------------------------------------
پى نوشت ها
1محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 98، ص 223
2 همان، ج 70، ص 159.
انسان بر سر دو راهى
در چند جلسه گذشته، بحث هایى را درباره اهمیت تزکیه نفس از دیدگاه قرآن مطرح کردیم. حاصل بحث این شد که از آیات کریمه قرآن و روایات شریفه استفاده مى شود که براى پیمودن راه تزکیه و رسیدن به اهداف آن، یعنى قرب خداى متعال، یک راه کلى وجود دارد و همه راه هاى دیگر مصادیقى از این راه است و آن بندگى خداست. اشارات و توضیحاتى کوتاه در این باب عرض کردیم. خلاصه این شد که انسان سر دو راهى قرار دارد: راهى به سوى هدف نهایى و کمال ابدى انسان منتهى مى شود و به تعبیر قرآن، که تعبیر بسیار آموزنده اى است، این راه صعود و عروج است، راه بالارفتن است; چون ما همواره خدا را به عنوان موجودى علىّ و بلندمرتبه معرفى مى کنیم. به حسب فهم خودمان، وقتى بخواهیم یک مرتبه بسیار مهم کمال را تعریف کنیم، مى گوییم: بلند.
در مقابل، راه پستى قرار دارد; اسفل السافلین، پست ترین پست ها. آن هم راهى است که شیطان دوستان و یاران خود را به این راه راهنمایى مى کند. این گروه به این راه پست منتهى مى شوند; به آخرین نقطه اى که پست تر از آن تصور نمى شود، از هر حیوانى و از هر درنده اى پست تر مى شوند.
اوج عزّت
اوج آن راه صحیحى که انسان به سوى خدا مى پیماید، نقطه اى است که اگر ان شاء الله انسان به آن برسد، بین خود و بین خداى خود هیچ حایلى نمى بیند; به تعبیرى که در «مناجات شعبانیه» آمده است: روح انسانى معلّق و آویخته به عزّت الهى مى شود; مقامى که انسان احساس مى کند از خودش هیچ ندارد و با خدا همه چیز دارد. این اوج ترقّى انسانى است، نهایت قرب به خداست، وصل به خداست، تعلّق به خداست. در آن حال، دیگر انسان از خودش هیچ چیز نمى خواهد; خواسته اى از ناحیه خودش ندارد. اگر چیزى اراده کند، از آن جهت اراده مى کند که خدا خواسته است.
البته این مسیرى است که کسى به نقطه اوج آن نمى رسد مگر آن که در تمام زندگى و در تمام حالاتش هیچ چیز براى خود نبیند و نخواهد. این براى انسان هاى عادى میسّر نیست. ولى به هر حال، این نقطه اوج را باید در نظر گرفت و به سوى آن حرکت کرد. هر کس به اندازه همّت خود باید این مسیر را طى کند. این مسیر عبادت و بندگى است. «بنده» یعنى کسى که مملوک است; چیزى از خودش ندارد. بندگى کردن هم رفتارى است که باید ناشى از این شناخت باشد که من از خودم چیزى ندارم.
حضیض ذلّت
در مقابل نقطه اوجى که گفتیم یک نقطه حضیض هست، و آن این است که آنچه را انسان باید براى خدا معتقد باشد، براى خودش معتقد باشد! فکر کند همه چیز از اوست و متعلّق به اوست و باید به آن برسد و بر همه چیز تسلّط پیدا کند; همه باید تابع او بشوند، همه اراده ها باید تابع اراده او باشند. همه هستى متعلّق به او باشد و او زیر بار هیچ کس نرود، حرف کسى را نشنود، تسلیم کسى نباشد، اراده او بر سرنوشت خودش حاکم باشد و بس. آن قدر در این مسیر تنزّل کند که با آن که حقیقتاً مى داند و درک مى کند که بنده است، ولى عالماً و عامداً این حقیقت را انکار نماید. هرچند ربوبیت الهى مثل آفتاب برایش روشن است، ولى چشمش را ببندد و بگوید: ابداً چنین نیست. حقانیت انبیا و سایر عقاید و باورهاى حقّه و همین طور سایر ارزش هاى ناشى از این عقاید برایش ثابت مى شود، ولى بگوید: نه; این ها تخیّلاتى بیش نیستند. در نهایت، یک بت براى او مى ماند و آن «هواى نفس» اوست. یک ارزش براى او مى ماند و آن لذت خودش است، و همه چیز دیگر در شعاع این خودپرستى جلوه مى کند.
البته کسانى هم که به این حد از تنزّل برسند، خیلى کم هستند. زمینه آن در همه هست ـ در من و شما هم هست ـ اما این که کسانى به این فعلیت برسند و به صراحت همه حقایق را انکار کنند و خود را مالک مطلق بدانند و سعى کنند همه چیز را در اختیار خودشان بگیرند، افراد بسیار کمى هستند که به چنین مقامى مى رسند. مقام بزرگى است، البته در جهت منفى. کار هرکسى نیست; کسى مثل فرعون مى خواهد که بگوید: «اَنَا ربُّکم الاَعلى.» (نازعات: 24) این حرف به دهان هر کسى نمى آید، از زبان هر کسى صادر نمى شود. باید شرایط براى آدم فراهم شود که بتواند چنین حرفى بزند.
فرعون وقتى برایش ثابت مى شود خدایى هست و حضرت موسى(علیه السلام) او را دعوت مى کند، مى گوید: این خدایى که تو مى گویى، کجاست؟ مى گوید: خداى آسمان و زمین است. همه هستى از اوست.
ـ خوب، به چه دلیل این حرف ها را مى زنى (چنین خدایى هست و تو هم نماینده او هستى)؟
مى گوید: خدا به من معجزاتى داده است. سپس اژدها و ید بیضا را در همان مجلس به فرعون نشان مى دهد. فرعون مى ترسد و از تبدیل عصا به اژدها وحشت مى کند; مى گوید: باشد تا فکرى بکنم. بعد وزیرش را مى خواهد و به او دستور مى دهد برج عظیمى براى او بسازد: «یا هامانُ ابن لى صرحاً لعلّى اَبلُغ الاسبابَ اسبابَ السمواتِ و الارض.» (غافر: 36) برج بسیار بلندى برایم بساز; مناره رفیعى برایم بساز تا بالاى آن بروم. شاید خدایى را که موسى مى گوید، ببینم و از آن اطلاعى پیدا کنم: «اَطّلعَ اِلى اِلهِ موسى.» یعنى با وجود آن که مدعى شعار «اَنَا ربُّکُم الاَعلى» بود، چنین وانمود مى کرد و به مردم مى گفت که من به دنبال حقیقت هستم. کسى که ادعاى ربوبیت برتر نسبت به همه انسان ها داشت، پس از دیدن معجزه الهى و ترس و وحشت و احساس شکست، براى فریب مردم مى گفت: تحقیق مى کنیم تا ببینم خدایى هست یا نیست! در نهایت، گفت: ما تحقیق کردیم، خبرى نبود! «ما عَلِمتُ لکم مِن اِله غیرى.» (قصص: 38) من غیر از خودم هیچ خدایى سراغ ندارم. در مقابل، حضرت موسى(علیه السلام)مى فرماید: «لقد عَلِمتَ ما اَنزلَ هؤلاءِ الاّ ربُّ السّمواتِ و الارضِ.» (اسراء: 102) "لقد علمتَ" در سخن حضرت موسى با دو تأکید "لام" و "قد" آمده است; یعنى حتماً تحقیقاً تو مى دانى معجزاتى که من نشان دادم جز از طرف رب السموات و الارض نیست. این را یقین دارى و باور کرده اى. ولى در عین حال، فرعون گفت: «ماعلمت»; من خدایى غیر از خودم سراغ ندارم. این نشان مى دهد که آدمى چه قدر مى تواند فریبکار باشد. با این که به چیزى یقین پیدا مى کند، ولى براى حفظ موقعیت خودش، چون عاشق مقام است، همه را زیر پا مى گذارد.
کسانى که تا این حد تنزّل کنند، به گونه اى که همه حقایق برایشان ثابت شود ولى با این حال، انکار کنند، آن ها هم نادرند. شیطان عظیمى مى خواهد که این قدر قدرت داشته باشد تا در مقابل فطرت و نداى وجدان انسان مقاومت نماید و تا این حد سقوط کند. ولى کمابیش چنین افرادى هستند.
به هر حال، این دو قطب هستند. یکى از آن ها همان قطبى است که انسان براى خودش هیچ نبیند: «عبداً مملوکاً لایَقدِرُ على شىء» (نحل: 75) حتى از خدا مى خواهد که خدایا، به جاى این که من براى کارم، زندگى ام و رفتارم فکرى بکنم، چیزى انتخاب کنم، تو به جاى من انتخاب کن: «الهى اغنِنى بتدبیرک لى عن تدبیرى و باختیارک عن اختیاری»،1 مرا از این که خودم انتخاب کنم بى نیاز کن، تو براى من انتخاب کن. این تعابیر در بیان نمى گنجند! چگونه مى توان تصور کرد که آدمى به چنین مقامى برسد! هیچ کس چیزى از خود ندارد. همه هستى شعاعى از وجود الهى است; با یک امر به وجود مى آید، و با یک نظر برداشتن، نیست و نابود مى شود. اما با این که گفتن این جملات آسان است، ولى هضم آن ها بسیار مشکل است.
شرک خفى
به هر حال، بین این دو قطب، که انسان همه چیز را از خدا بداند یا همه چیز را از خود بداند، بى نهایت مراتب است. اغلب مردم یعنى تقریباً همه کسانى که راه حق را پیدا کرده اند و مى خواهند راه بندگى خدا را طى مى کنند (خدا را به یگانگى شناخته اند و اعتراف کرده اند که مى خواهند به طرف او بروند و موحّدند)، رگه هایى از خودپرستى و دیگر پرستى در وجودشان هست. آدمى تا خالص نشود و براى خدا (عباد الله المخلصین) (صافات: 40) نشود، رگه هایى از خودپرستى در او هست. این خود، نوعى شرک محسوب مى شود. وقتى کسى مى گوید: من هر چه خدا بخواهد انجام مى دهم ولى کمى هم به خواسته خودم عمل مى کنم، این نوعى شرک به خداست.
البته کسانى هم در اوج کمال و انسانیت بوده اند که این خارج از درک ماست. درباره یکى از بزرگان ـ شیخ انصارى یا میرزاى شیرازى بزرگ ـ نقل کرده اند که وصیت کرده بود: پس از وفات من، تمام نمازهاى مرا قضا کنید! کسى مثل شیخ انصارى یا میرزاى بزرگ بگوید تمام نمازهاى مرا قضا کنید، حرف بزرگى است! گویا یکى از نزدیکان ایشان جرأت کرده و پرسیده بود: آقا! مگر شما چه قدر نماز باطل دارید که همه اش را برایتان قضا کنند؟ چه طور شده که همه این ها قضا شده؟ ایشان فرموده بود: من وقتى نماز مى خوانم، لذت عجیبى مى برم; لذتى که با هیچ لذت دیگرى قابل مقایسه نیست. مى ترسم آن لذت هایى که از نماز مى برم، موجب شود که وقتى مى خواهم تکبیر بگویم و یا بگویم این عبادت را قربة الى الله انجام مى دهم، قدرى علاقه به آن لذت ها در عمل و در نیتم مؤثر باشد! شاید این نوعى شرک باشد. عبادت خالص آن است که چون خدا گفته انجام دهم. مى ترسم غیر از آن، این نیت که من از عبادتم لذت مى برم، در نیت من شریک باشد و از اخلاصم در عبادت کاسته شود و خدا نپذیرد. به همین دلیل، مى گویم: شخص دیگرى نمازهاى مرا به صورت استیجارى بخواند، بلکه نمازش قبول شود.
ما تصور مى کنیم اگر خیلى ترقى کنیم، پس از پنجاه سال ریاضت، به گونه اى باشیم که از نماز لذت ببریم. آرزو مى کنیم که بتوانیم از نماز لذت ببریم، در حالى که افرادى که در اوج اخلاص و انسانیت سیر مى کنند، از این که از نماز خواندن لذت ببرند مى ترسند; که شاید این لذت بردن، انگیزه اى باشد براى نماز خواندن آن ها و این یک نوع شرک باشد. آن ها کجایند، ما کجا؟! شاید این آیه شریفه ناظر به همین مطلب باشد: «وَ مایُؤمُن اَکثرُهم باللّه اِلاّ و هم مُشرکونَ.» (یوسف: 106) بیش تر مؤمنان ایمانشان آمیخته با شرک است. منتها شرک مراتب زیادى دارد. بعضى از این مراتب، شرک هاى خفى و اخفى هستند که موجب سقوط انسان نمى شوند; مانع رشد مى شوند، اما آدم را جهنمى نمى کنند. کسانى که به آن مقامات رسیده اند، ترسشان از این بوده که یک لحظه از دیدار محبوبشان محروم شوند، ترسشان از جهنم نبوده است. به هر حال، این گونه شرک هاى ضعیف در بسیارى از افراد کمابیش یافت مى شود. وقتى ما حتى در عبادت هاى خوبمان دقت کنیم، مى بینیم همراه با شرک هاى فراوان است. اگر موفق شویم دو رکعت نماز با حضور قلب بخوانیم و در آن حال خضوع و خشوع و توجه، اشکمان جارى باشد و توجهمان به نماز باشد، بعد که کمى تأمّل کنیم، مى بینیم این نماز را خوانده ایم فقط به خاطر ترس از جهنم. اگر به ما مى گفتند: در مقابل این نماز، هیچ مزدى به شما تعلّق نمى گیرد، مى خواهى بخوان، نمى خواهى نخوان، نماز نمى خواندیم! پس معلوم مى شود در نیت ما، غیر از اطاعت خدا، چیزهاى دیگرى هم شریک بوده است.
در هر صورت، این رگه هایى از شرک است که خواه ناخواه در وجود همه ما هستند. به راحتى هم کسى از آن ها خلاص نمى شود. تلاش باید کرد، باید همت را بلند کرد، اما باید بدانیم که این رگه هاى شرک به زودى از عمق دل کنده نمى شوند. ولى این رگه هاى شرک به یک جایى مى رسند که با وجود آن مرتبه شرک، دیگر هیچ عمل صحیحى پذیرفته نمى شود.
شرک جلى
با وجود رگه هاى شرک خفى، اعمال پذیرفته مى شوند و در مقابل آن ها بهشت مى دهند، ولى با وجود بعضى از مراتب شرک نه; «اِنَّ اللّهَ لایَغفر اَن یُشرَکَ بِه.» (نساء: 48) این همان شرک صریح است. با وجود شرک جلى، هیچ عملى قبول نمى شود: «وَ قَدمنا الى ما عَمِلوا مِن عمل فجَعلناه هَباءً منثوراً.» (فرقان: 23) کسانى که آن مرتبه از کفر و شرک را داشته باشند، هر کارى بکنند، پذیرفته نمى شود; همه اعمالشان «هباءً منثور» مى شود.
آیه شریفه مى فرماید: «و الّذینَ کَفروا اَعمالُهم کَسراب بقیعة یَحسبُه الظمآنُ ماءً حتى اذا جائَهُ لم یَجده شَیئاً و وجَدَ الله عندَه فوَفیّة حسابه.» (نور: 39) وقتى کافران اعمال خوبى انجام دهند، تصور مى کنند آب زلالى است که استفاده خواهند کرد، ولى یک سراب آب نماست; وقتى تشنه مى شوند سراغ آن مى روند که استفاده کنند، مى بینند هیچ نیست. آن وقت مى بینند خدا بالاى سرشان ایستاده و به حساب و کتاب ها رسیدگى مى کند.
پس با مرتبه اى از کفر و شرک، که همان کفر و شرک صریح و جلى باشد، هیچ عبادتى اثر ندارد; همه اش هباءً منثورا مى شود; مثل آتشى است که در یک خرمنى بیفتد و همه چیز را بسوزاند. کم باشد یا زیاد فرقى نمى کند; وقتى آتش افتاد، مى سوزاند. این کفرى است که انسان تحت تأثیر هواى نفسش قرار گرفته; چنان که با وجود شناخت حقیقت، از سر عناد آن را انکار مى کند. مرتبه عالى این کفر و شرک در فرعون بود; مقام عالى اش مال او بود; ریاست این مقام با او و امثال اوست، از ابلیس و دوستان و یارانش، ولى مراتب نازله اش ممکن است نصیب ما هم بشود ـ اَعاذنَا اللهُ ان شاء الله.
«خود»; در مقابل «خد»
ما اگر آن همّت را نداریم که مثل فرعون بشویم و بگوییم «اَنَا ربُّکُم الاعلى» اما همّت هاى دیگرى داریم. زیاد پیش مى آید که حقیقتى را مى شناسیم، ولى به خاطر این که منفعتمان در آن نیست، انکارش مى کنیم. این ها رگه هایى از کفر هستند که اگر به آن حد برسند که ایمان بالله را تحت تأثیر قرار دهند، انسان ایمانش را مى بازد. در کنار این خودخواهى و خودپرستى، اگر انسان هزاران اعمال خوب انجام دهد، هیچ فایده اى ندارد. آنچه مرز بین این اعمال مثبت و منفى است و مقامات صعودى و نزولى را از هم جدا مى کند، ایمان است. اگر انسان به حدى رسید که ایمان داشت، سیر صعودى اش شروع مى شود، هرچند همراهش شرک هایى باشند، گناهانى باشند، خودخواهى هایى باشند. اگر این ایمان باشد، بالاخره او را نجات خواهد داد; جهنمى نمى شود. اما این که «ایمان» چیست و چگونه حاصل مى شود، بحثش مفصّل است. اما منظور این است که در مقابل مسیرى که از ایمان بالله شروع مى شود و به آن آخرین مرتبه توحید ختم مى شود، انکار این حقیقت قرار دارد. ترک ایمان از جحود و عناد شروع مى شود، هرچند مرتبه خفیفش باشد، تا آن جا که مى رسد به «اَنَا رَبُّکم الاَعلى.»
روح همه این ها «خودپرستى» است. این ها همه در مقابل آن بودند که آدم همه چیز را مال خدا مى دید. پس آنچه در مقابل «خد» قرار مى گیرد، «خود» است. اگر ما بخواهیم رفتارمان را با یک محک بسنجیم که آیا جزو خطوط فوقانى اند و منحنى ما صعود مى کند و سر ما به سوى بالاست یا به پایین مى آید، باید ببینیم محور کارمان چیست، چون خودم مى خواهم، چون خودم هستم، یا چون خدا مى خواهد؟
جایگاه شک و یقین در فرهنگ اسلامى
عرض کردم که بعضى از خودخواهى ها قابل اغماض هستند، یا با توبه یا با چیزهاى دیگر. ولى گاهى به حدى مى رسد که انسان ایمان را مى بازد و در صدد توجیه بر مى آید که «اصلا ایمان امرى است همراه با شک (!) اصلا ایمان بى شک نمى شود»! اگر این حرف ها را یک کسى مى زد که با قرآن آشنا نبود، با حدیث آشنا نبود، این قدر جاى نگرانى نداشت، اما کسى که چند سال در حوزه علمیه تحصیل کرده، با قرآن و حدیث و کلام و فلسفه آشنا شده، بیاید بگوید: اصلا ایمان با یقین نمى سازد، ایمان در جایى است که شک وجود دارد، جاى تأسف دارد. این همه آیات قرآن از «الذینَ یؤمنونَ بالغیب» شروع مى شود تا مى رسد به «و بالاخرة هم یوقنون.» این همه در قرآن از ریب و شک مذمّت شده است. وقتى قرآن کسانى را به ریب و شک نسبت مى دهد، اگر کسى با چشم حقیقت بین نگاه کند و با ادبیات قرآن هم آشنا باشد، این را بدترین فحش مى داند. قرآن مى فرماید: «فهم فى ریبهم یتَردَّدون» (توبه: 45); ولشان کن این ها را، این ها در ریب خود غوطهورند; دایم پیش و پس مى روند، قرآن درباره کسانى که اهل ریب و شک هستند این جور تعبیر مى کند، یا مى فرماید: «بل ادّارکَ عِلمهم فى الآخرةِ.» (نمل: 66) این همه ادعاى علم و علم دوستى و علم پرستى و ساینتیسم مى کنند، وقتى علمشان به آخرت مى رسد، ته مى کشد; دیگر علمى ندارند: «بل ادارکَ عِلمهم فى الآخرة»، نسبت به آخرت علمشان تمام مى شود. نه تنها علمشان تمام مى شود، بلکه مى فرماید: «هُم فى شک مِنها.» (نمل: 66) بدتر این است که در حال شک به سر مى برند. بالاتر، به این شک هم اکتفا نمى کنند، اصلا کور مى شوند، نمى بینند: «بَل هُم منها عَمون.» (نمل: 66)
قرآن مى فرماید: مؤمن باید طورى باشد که گویى آخرت را مى بیند. زید بن حارثه نزد پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) آمد، پیامبر از او پرسید: در چه حالى هستى؟ عرض کرد: در حال یقین. فرمود:: علامت یقینت چیست؟ گفت: طورى شده ام که مى بینم اهل بهشت در بهشت متنعّمند و اهل جهنم در جهنم متعذّب. به همین دلیل، شب ها خوابم نمى برد. حضرت برایش دعا کردند که خدا تو را بر این حال ثابت بدارد.2
مؤمن باید این گونه باشد: گویا آخرت را مى بیند; نه این که مى داند باید به عین الیقین برسد، بلکه مى داند باید به حق الیقین برسد. اما چه قدر زشت است کسى که با قرآن آشناست و مدت ها در زمینه آن کار کرده، بگوید یقین وجود ندارد، امکان ندارد کسى به یقین برسد، و اگر امکان داشته باشد، با ایمان نمى سازد، یا ایمان جایى است که شک باشد! پناه بر خدا از گم راهى! از این که خدا کسى را گم راه کند، «اضلّه اللّهُ على علم.» (جاثیه: 23) پناه مى بریم به خدا!
هواپرستى; تنها عامل سقوط انسان
سرّ این چیست؟ این چه سقوطى است که انسان با وجود علمش گم راه مى شود؟ با این که خود را مؤمن مى داند، نمازخوان است، به قرآن و اسلام معتقد است، مى گوید: اصلا ایمان با یقین نمى سازد; اصلا یقین وجود ندارد. مؤمن که هستند; یعنى این که در حالى که شک دارند، بنا مى گذارند بر این که خدا هست; وگرنه چنانچه یقین پیدا کرد، دیگر صحبت از ایمان نیست! چه چیزى است که انسانى را این جور به سقوط مى کشاند؟ «أفرأیتَ مَن اتّخذَ الههُ هَواهُ و اضلَّهُ اللّهُ على علم و خَتَم على سَمعِه و قَلبِهِ و جَعَل على بصرِه غِشاوةً فَمن یهدیه مِن بعد اللّهُ.» (جاثیه: 23) اگر کسى خود را به جاى خدا گذاشت، به جاى خواست خدا گفت: خواست دل، تابع هوس خود شد، کارش به این جا مى کشد: «اضلَّهُ اللّهُ على علم.» با وجود علم، خدا گم راهش مى کند. خدا با کسى دشمنى ندارد، آن راه به این جا منتهى مى شود; اثر طبیعى اش این است. «اِنّ اللّهَ لا یظلمُ الناسَ شیئاً و لکنَّ الناسَ انفسهم یظلمونَ.» (یونس: 44)
وقتى کسى در سراشیبى تند سرعت مى گیرد، هرقدر به او مى گویند تند نرو، به زمین مى خورى و مغزت متلاشى مى شود، ولى لذت مى برد از این که با سرعت مى رود، طبیعى است که وقتى با آن سرعت در آن سراشیبى عظیم به زمین مى خورد مغزش متلاشى شود و حتى چیزى از او باقى نماند. این اثر طبیعى کار اوست، وگرنه خدا با کسى دشمنى نمى کند. خداوند پیامبران را با این همه آیات فرستاده است تا انسان طغیان نکند، این قدر در دشمنى با خدا و حقیقت تندروى نکند، اندکى احتیاط کند; اما گوش بعضى ها بدهکار نیست. لذا، خداوند مى فرماید: «فَمَن یَهدى مَن اَضلَّ اللّه» (روم: 29); کسى را که خدا گم راهش کرده است، کى مى تواند هدایت کند؟ چنین کسانى را دیگر در صدد هدایت کردنشان برنیایید; کارشان از هدایت گذشته است.
پس همه آنچه موجب سقوط انسان مى شود به پى روى هواى نفس برمى گردد. اگر غیر از این است، چیزى به من نشان دهید که موجب بدبختى انسان باشد و مصداق پى روى از هواى نفس نباشد.
حاصل عرایضم این شد که راه ترقّى و رسیدن به خدا یک چیز بیش نیست و آن «خداپرستى» است. راه سقوط هم یک چیز بیش نیست و آن «خودپرستى» است. این گوى و این میدان! هر کسى ببیند چه اندازه مى تواند اراده اش را تابع اراده خدا کند. خداپرستى کار مشکلى است، ولى شدنى است. شیخ انصارى ها، بزرگان دیگر به این مرحله رسیدند. این مرحله کجاست، خدا مى داند. ما که نمى توانیم مقامات آن ها را درک کنیم، ولى مى دانیم به آن رسیدند. در طرف مقابل هم کسانى به حضیض ذلّت رسیدند که نمونه هایش را مى بینیم.
در زمان خودمان متأسفانه فراوان هستند کسانى که مصداق «اضلّهُ اللّهُ على علم» و «جَعلنا مِن بینِ اَیدیهم سدّاً و من خلفهم سدّاً فاَغشیناهم فَهم لایُبصرون» (یس: 9) یا «سواءٌ عَلیهم أأنذرتَهم اَم لم تُنذِرهم لایؤمنون» (بقره: 6) هستند. لذا، خداوند مى فرماید: بحث و جدل کردن با این ها دیگر فایده اى ندارد; «فَاعرِضْ عمَّن تولّى عَن ذِکرنا و لم یرد الاّ الحیاةَ الدّنیا.» (نجم: 29) پیامبر، مظهر رأفت و رحمت الهى است، «حریصٌ علیکم» (توبه: 128) است، با تمام توانش کوشش مى کند که انسان ها را هدایت کند. خداوند هم که رحمتش بى نهایت است و این همه رأفت و رحمت پیغمبر تنها شعاعى است از رحمت بى نهایت او. اما با این وصف، به پیامبرش مى فرماید: این ها را دیگر رها کن. این ها کیانند؟ «مَن تولّى عَن ذِکرنا و لم یُرد الاّ الحیاةَ الدُّنیا.» آن ها که هدایت ما سر راهشان بود، جلوى چشمشان بود، ولى روى برگرداندند و گفتند نمى خواهیم. حرف یک یهودى یا یک مسیحى را بر حرف حضرت على(علیه السلام)یا امام سجاد(علیه السلام)مقدّم داشتند. گستاخى به جایى رسیده که به صراحت گفته اند: امام سجاد این جور گفت، اما تونى بلر، نخست وزیر انگلیس، این جور گفته; من حرف تونى بلر را بهتر مى پسندم! «فَاعرِض عمّن تولّى عن ذکرنا.»
سرّش چیست که این ها به حقیقت پشت مى کنند؟ به خاطر این است که «لم یُرد الاّ الحیاة الدّنی»; غیر از این زندگى دنیا و لذت هاى آن دنبال چیزى دیگر نیستند. چنین کسانى امیدى به هدایتشان نیست. لذا، خداوند مى فرماید: اى پیامبر، تو هم که مظهر رحمت ما هستى، این ها را رها کن. «انّما تُنذر الّذینَ یَخشونَ ربَّهم بِالغیب» (فاطر: 18) هدایت و موعظه تو تنها به درد کسى مى خورد که خشیتى در دل دارد، به غیب ایمانى دارد، غیر از این ظواهر فریبنده دنیا آرمان انسانى بلندترى دارد، دنبال حقیقتى وراى این لذت هاى زودگذر مادى مى گردد. آن ها قابل هدایتند که حقیقت جو باشند و از این که سقوط کنند نگرانى دارند، خشیتى در دل دارند. اما اگر در آن ها نه آن روح حقیقت جویى بود و نه آن خشیت و نگرانى از سقوط، و چیزى جز لذت دنیا نمى خواستند و با تمام توانشان هم براى رسیدن به آن کوشش کردند، شب به یاد لذت هاى دنیا خوابیدند و صبح به یاد لذت هاى دنیا از خواب بیدار شدند، تمام روز هم جز به همین ها نیندیشیدند، این ها قابل هدایت نیستند; رهایشان کن.
حاصل عرایضم این که پس از شناخت قرب به خداوند به عنوان نقطه اوج انسان، باید بدانیم که راه نیل به آن یکى بیش نیست: خداپرستى. نقطه مقابلش هم که سقوط است، راهش یک چیز است: خودپرستى.
--------------------------------------------------------------------------------
پى نوشت ها
1محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 98، ص 223
2 همان، ج 70، ص 159.