آرشیو

آرشیو شماره ها:
۲۹۷

چکیده

متن

جریان قانون علیت در حوادث و پدیده‏هاى سیاسى و اجتماعى همانند جریان آن در پدیده‏هاى فیزیکى، امرى مسلّم و تشکیک‏ناپذیر است. البته کشف علل پدیده‏ها، اعم از طبیعى و انسانى، کارى بس مهم و دشوار است، اما این کار در حوادث اجتماعى به دلایلى، ظریف‏تر و دقیق‏تر است که به برخى از آن‏ها اشاره مى‏شود:
الف. حوادث اجتماعى ریشه در آرمان‏ها و خواسته‏هاى بشر دارند و چون این خواسته‏ها به طور مستقیم در تصرف و تجربه پژوهشگران قرار نمى‏گیرند، اهداف و منویّات بازیگران صحنه یک حادثه اجتماعى، به راحتى در دسترس ناظران آن حوادث قرار نمى‏گیرند. از این‏رو، نیازمند کاوش نسل‏هاى متعدد مى‏باشند و چه بسا که هیچ‏گاه این عوامل به طور کامل کشف نگردند.
ب. بسیارى از حوادث اجتماعى، به ویژه حوادث اعتراض‏آمیز و پرخاشگرانه، در واکنش به اوضاع و شرایط نامطلوب حاکم بر جامعه صورت گرفته است؛ شرایطى که معمولاً بخشى از آن‏ها با مسائل فرهنگى، اقتصادى و سیاسى مربوط مى‏شود و چون جریان این امور در طول زمان و با سیاست‏هاى خاصى ـ و معمولاً اعلام نشده ـ همراه است، در مقایسه با پدیده‏هاى فیزیکى از پیچیدگى بیش‏ترى برخوردارند. در نتیجه، کشف این سنخ از عوامل و علل که در پیدایش حوادث اجتماعى نقش عمده‏اى ایفا مى‏کنند، کار ظریف و دشوارى است.
ج. گاهى علل و زمینه‏هاى پیدایش یک رویداد اجتماعى به قدرى متنوع و زیاد است که تحدید و تعیین آن‏ها به طور مشخص تقریبا غیرممکن مى‏نماید. براى روشن شدن این مطلب کافى است مجموعه‏اى از حوادث مشابه را در نظر آوریم؛ مثلاً یک انقلاب و حرکت اصلاحى ممکن است به دلیل فشارهاى اقتصادى و یا مسائل سیاسى، فرهنگى و یا تحت تأثیر عامل نژادى و قومى و یا مجموعه‏اى از این عوامل به وجود آید.
علاوه بر این، در مواردى، شرایط اقلیمى و حوادث طبیعى و انسانى جنبى، نسبت به روند یک حادثه سازگار یا ناسازگار، شتاب دهنده یا کند کننده بوده و نیز هوش و ادراک شخصى بازیگران یک صحنه، در کمّ و کیف شکل‏گیرى پدیده‏هاى انسانى نقش آفرین مى‏باشند. تنوع این عوامل، مسأله‏اى است که قانونمند کردن دقیق پدیده‏هاى انسانى را با مشکل مواجه مى‏سازد.
ویژگى حوادث تاریخى
علاوه بر جهات سه‏گانه مزبور، که از مشکلات تحقیق در علوم انسانى به شمار مى‏رود، در خصوص حوادث تاریخى مطلب دیگرى نیز رخ مى‏نمایاند و آن مسأله منابع و مآخذ و صحّت و سقم آن‏هاست که تحلیل و بررسى همه جوانب یک حادثه از جمله عوامل و زمینه‏هاى پیدایش آن را با دشوارى مواجه مى‏سازد.
با توجه به آنچه ذکر شد، در تحلیل یک حادثه تاریخى ممکن است برخى از علل زمینه‏ساز به جاى علّت تامّه گرفته شود و یا برخى از عوامل مهم با انگیزه‏هاى خاص سیاسى، مذهبى و... کم‏تر از آنچه هست نمایانده شود و یا اساسا ذکر نشود. از این‏رو، تحقیق و بررسى و تحلیل حوادث تاریخى، به طور مستمر، امرى لازم و بایسته است.
در این فصل اجمالاً عوامل و زمینه‏هاى پیدایش نهضت عاشورا مورد بحث و بررسى قرار گرفته است؛ چه این‏که در این‏باره مطالب گوناگونى ابراز شده است. برخى از محققان علت اصلى قیام امام حسین علیه‏السلام را دعوت مردم کوفه دانسته‏اند و برخى دیگر، درخواست بیعت یزید از امام علیه‏السلام را مهم‏ترین عامل شمرده‏اند و برخى، انحرافات سیاسى و فرهنگى را علت تامّه قیام عاشورا مى‏دانند و برخى عوامل قومى و قبیله‏اى را مطرح کرده‏اند. به هر حال، هر کس از زاویه خاصى به این نهضت الهى نگریسته و مطالبى اظهار کرده است. البته همه محققان و نویسندگان تأثیر عوامل مذکور را در پیدایش قیام حسینى قبول دارند و در این جهت اختلافى نیست، اختلاف در میزان تأثیر و نقشى است که هر یک از آن‏ها در پیدایش نهضت عاشورا داشته‏اند.
ریشه‏هاى تاریخى حادثه عاشورا
واقعیت این است که مهم‏ترین علّت قیام امام حسین علیه‏السلام تغییر ماهیت اسلام و دور شدن جامعه اسلامى از آرمان‏هاى بلندى بود که بعثت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله آن‏ها را به ارمغان آورده بود. هدف اصلى قیام، مسدود کردن رخنه و پرکردن شکاف انحرافى بود که در تفکر دینى از داستان سقیفه به بعد پدید آمده بود. سایر عوامل، علل زمینه‏ساز قیام عاشورا محسوب مى‏شوند.
قیام سالار شهیدان حضرت اباعبداللّه‏الحسین علیه‏السلام به عنوان بزرگ‏ترین حادثه تاریخ اسلام، پس از رحلت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله و به عنوان یک انقلاب بزرگ اجتماعى، از حوادثى است که زمینه‏هاى آن یک‏باره در سال 61 هجرى پیدا نشد، بلکه ریشه‏هاى آن را باید در چند دهه پیش و در تحولات فرهنگى، سیاسى و اجتماعى عصر خلفا جست‏وجو کرد.
آنچه پس از رحلت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در سقیفه بنى ساعده رخ داد، ریشه در حوادث عصر رسالت داشت و آن‏ها نیز به نوبه خود از حوادث پیش از اسلام ریشه مى‏گرفت. حادثه عاشورا نیز یکى از پیامدهاى تلخ سقیفه بنى‏ساعده بود. به عبارت دیگر، عاشورا حلقه‏اى از زنجیرهاى به هم پیوسته‏اى بود که یک سر آن به سقیفه و سر دیگر آن به «کربلا» منتهى گردید؛ چنان‏که مهیار دیلمى در غدیریّه خود مى‏گوید:
اَضـالِیْلَ سـاقَتْ مُصـابَ‏الْحُسَیْن علیه‏السلام  وَ مَا قَبلَ ذاکَ وَ مـا قَدْ تَلا 
فَیَومَ السَّقیفَةِ یَابْنَ النَّبِىَّ  طَرَّقَ یَوْمکَ فى کَربَلا 
وَ غَصْبُ اَبیکَ عَلى حَقِّهِ  وَ اُمِّکَ حَسَّنَ اَنْ تُقْتَلا(1) 
و ابوذر غفارى در کنار کعبه فرمود: «اگر ولایت و امامت کسى را که خداى سبحان او را مقدّم داشت مى‏پذیرفتید؛ ولىّ خدا محروم و درمانده نمى‏ماند و هیچ واجبى از واجبات الهى ضایع نمى‏گردید.»(2)
چنان‏که ابن عباس به مردم بصره گفت: «اى امّتى که در دین خود سرگردان شده‏اید توجّه کنید! اگر آن کس را که خدا مقدّم داشته بود پیش انداخته، و آن کس را که خداوند واپس زده عقب مى‏راندید، و ولایت را در همان جایگاهى که خداوند قرار داده مى‏نهادید، هیچ نقصانى در ترتیب آنچه خداوند مقرّر فرموده بود پدید نمى‏آمد و دوستى از دوستان خدا فقیر نمى‏گشت و [حتى] دو نفر در حکم خدا با هم اختلاف نمى‏کردند و هرگز افراد امّت درباره چیزى از کتاب خدا با هم درگیر نمى‏شدند! پس بچشید پیامد این تفریط و کوتاهى خود را که به دست خویش انجام دادید. به زودى آنان که ستم کردند خواهند دانست که به کدامین سرانجام دچار خواهند شد».(3)
سقیفه نیز به عنوان یک پدیده اجتماعى، ناگهانى تحقق پیدا نکرد و ریشه‏هاى آن را باید در عصر جاهلیت و جریانات سیاسى و اجتماعى عصر نبوّت جست‏وجو کرد. در حقیقت سقیفه پیامد بازگشت معیارها و ملاک‏هاى جاهلى بود.
از این دیدگاه، همه بدبختى‏ها، انحراف‏ها و بدعت‏هایى که متوجّه اسلام گردید و همه ستم‏هایى که بر اولیاى خدا رفت، به سقیفه مى‏رسد و همه بدبختى‏هاى پس از هجرت به جریان‏هاى پیش از هجرت، و همه مشکلات پیش از هجرت به بعضى از بزرگان قریش منتهى مى‏شود که منافقانه اظهار اسلام کردند. امام درباره این عناصر فاسد در جامعه اسلامى و فرصت جویى آنان براى رجعت‏طلبى فرمودند:
«... مـا اَسْلَمُوا وَ لـکِنِ اسْتَسْلَمُوا وَ اَسَرُّوا الْکُفْرَ، فَلَمّا وَجَدُوا اَعْوانًا عَلَیْهِ اَظْهَرُوهُ»؛(4) اینان مسلمان نشدند، بلکه فقط تظاهر به مسلمانى کردند و کفر را در دل پنهان داشته‏اند و آن‏گاه که یار و همدستانى یافتند کفر پنهان خویش را آشکار نمودند.
رویدادهاى پس از رحلت رسول خاتم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله این حقیقت را تأیید مى‏کند که عوامل رجعت طلب، براى برگرداندن سنّت‏ها و عقاید دوران کهن با جدّیت تلاش کردند و عدّه‏اى از افراد ضعیف الایمان نیز به دلیل سستى اعتقاد، با سکوت خویش زمینه را براى قدرت یابى گروه نخست فراهم نمودند و به تدریج جامعه اسلامى به تباهى کشیده شد. البته این ارتجاع دور از انتظار نبود؛ زیرا علاوه بر این‏که مشرکان به طور کلّى در حجاز ریشه‏کن نشدند، تعدادى از صحابه پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نیز با تظاهر به اسلام، ایمان واقعى به رسالت حضرت صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نیاورده بودند. اصولاً در هر انقلاب فرهنگى، سیاسى و اجتماعى چنین پدیده‏اى قابل پیش‏بینى است؛ زیرا در هر نهضتى اوّلاً تحول اعتقادى ـ اخلاقى در افراد به کمال نمى‏رسد، ثانیا همه افراد، مشمول تحوّل نمى‏شوند. در نتیجه، هم بقایاى آثار اعتقادى ـ اخلاقى گذشته تا حدّى در فرد مؤمن باقى مى‏ماند و هم عناصر تحوّل‏ناپذیر نقش ایفا مى‏کنند و زمینه بازگشت جامعه به نظام پیشین را فراهم مى‏نمایند.
بى توّجهى عدّه‏اى از مسلمانان صدر اسلام به جریان غدیرخم و ولایت على علیه‏السلام و تشکیل سقیفه بنى‏ساعده، در واقع به همین علل بوده است. حضرت على علیه‏السلام پس از ماجراى سقیفه با قلبى محزون فرمودند: «هان! به هوش باشید که دست از ریسمان اطاعت بر گرفته‏اید. و با تجدید رسوم جاهلیت، دژ محکم الهى را در هم شکسته‏اید... آگاه باشید! که پس از هجرت، [دوباره [همچون اعراب بادیه‏نشین شده‏اید، و بعد از اخوّت و برادرى و اتحاد و الفت، به احزاب مختلف تقسیم گشته‏اید، از اسلام به نام آن اکتفا کرده‏اید و از ایمان جز تصوّر و ترسیمى از آن چیزى نمى‏شناسید... گویا مى‏خواهید با هتک حریم الهى و نقض پیمانى که خداوند آن را مرز قانون خویش در زمین و موجب امنیت مخلوقش قرار داده، اسلام را وارانه کنید...!»(5)
تشدید جریان رجعت
وقتى مفسّر و مدافع قرآن کریم حضرت على بن‏ابیطالب علیه‏السلام از حق خود، یعنى حکومت، محروم و اهل‏بیت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله مهجور شدند، جریان رجعت سرعت یافت و در طول بیست و پنج سال خلافت خلفاى سه گانه انحراف‏ها و بدعت‏هاى بسیارى پدید آمد. از این‏رو، هنگامى که حضرت على علیه‏السلام زعامت جامعه را پذیرفتند، اصلاحات داخلى را بر هر امر دیگرى ترجیح دادند. لکن جبهه نفاق در عصر خلفا، بخصوص زمان عثمان، و عناصر ناخالصى که تحوّل در آن‏ها به کمال نرسیده بود و در پى قدرت و منصب بودند، در پرتو قدرت سیاسى توانسته بودند قدرت اقتصادى و نظامى قابل توجّهى به دست آورند. به همین جهت با ایجاد جنگ‏هاى داخلى و مشکلات دیگر مانع اصلاحات على علیه‏السلام گردیدند. با شهادت مظلومانه امیرالمؤمنین علیه‏السلام ، برنامه‏هاى اصلاحى آن رادمرد الهى ناتمام ماند. با استیلاى بنى‏امیّه بر جهان اسلام، جبهه نفاق با قدرت بیش‏ترى جامعه را به سوى انحطاط و تباهى سوق داد، و در اواخر حکومت معاویة بن ابى سفیان فساد و تباهى به اوج خود رسید و بسیارى از عقاید و خلق وخوهاى جاهلى احیا گردید و سنّت پیامبراکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله و قرآن کریم رو به زوال نهاد. از این‏رو، امام حسین علیه‏السلام براى احیاى دین اسلام و سنن بر باد رفته آن، قیام کردند و فرمودند: «من شما را به کتاب خدا و سنّت پیامبرش فرا مى‏خوانم؛ زیرا سنّت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله از بین رفته و بدعت زنده شده است.»(6)
بنابراین، مهم‏ترین علّت قیام امام حسین علیه‏السلام زنده شدن سنن جاهلى و سست شدن تعالیم آسمانى اسلام بود. رهبرى جبهه باطل در فاجعه خونین عاشورا نیز به عهده فرزندان همان ملحدان و مخالفان عصر جاهلیت و منافقان عصر رسالت بود. در این‏جا این حقیقت تاریخى را با استناد به منابع کهن قدرى بیش‏تر توضیح مى‏دهیم:
چگونگى گسترش انحراف‏ها در جامعه اسلامى
وقتى امامت و رهبرى از مرکز و محور خود دور شد و این امانت الهى(7) در دست کسانى قرار گرفت که به هیچ وجه شایستگى آن را نداشتند، زمینه گسسته شدن دیگر رشته‏هاى دین نیز پدید آمد. به دیگر سخن، تسلّط منافقان رجعت طلب بر قدرت سیاسى و حکومت، عوامل چندى را در خدمت آنان قرار داد. آنان با استفاده از این عوامل سیاسى و اقتصادى در انزواى اهل بیت علیهم‏السلام و جلوگیرى از کتابت و نشر کلام نبوى کوشیدند و در نتیجه، زمینه بروز بدعت‏ها و جعل حدیث و تفسیرهاى نادرست از قرآن کریم مهیّا گشت، جنبش ارتجاعى به طرز وحشتناکى در جامعه گسترش یافت و ارزش‏هاى معنوى و الهى یکى پس از دیگرى جاى خود را به ارزش‏هاى مادّى و جاهلى دادند. چنان‏که پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نیز پیش‏بینى کرده بود، مردم در تاریکى و حیرت عجیبى قرار گرفتند.(8)
در نیمه دوّم خلافت عثمان این انحرافات و کج‏روى‏ها به اندازه‏اى زیاد شد که حضرت على علیه‏السلام در مدت زمامدارى خویش نتوانستند آن‏ها را اصلاح نمایند. با شهادت آن حضرت و سراسرى شدن حکومت معاویه، جنبش ارتجاعى به انقلاب ارتجاعى منجر شده با حاکمیت بیست ساله معاویة‏بن ابى‏سفیان، بدعت‏ها و جنایت‏ها در حق اسلام و مسلمانان گسترش یافت. اهل بیت علیهم‏السلام در این مدت تلاش فراوانى براى اصلاح امور انجام دادند، اما این فعالیّت‏ها به دلیل ویژگى‏هاى شخصیتى معاویه و سیاست‏هاى فریبکارانه وى عمدتا نافرجام ماندند. مرگ معاویه و آغاز زمامدارى یزید این فرصت را پدید آورد که امام حسین علیه‏السلام براى نجات جامعه از انحرافات وارد مبارزه شوند و با فداکارى خود امت اسلام را بیدار نمایند. اگر فداکارى امام حسین علیه‏السلام نبود، بدون شک بنى‏امّیه نامى از اسلام باقى نمى‏گذاردند.
امام حسین علیه‏السلام شاهد عینى حوادث پنجاه ساله
از آنچه گذشت اجمالاً روشن شد که حادثه عاشورا معلول حوادث پنجاه ساله جهان اسلام بود و این تصور که مقاومت و مبارزه امام حسین علیه‏السلام از هنگام مرگ معاویه و نشستن یزید بر جاى او آغاز شد کاملاً خلاف واقع است. قیام امام حسین علیه‏السلام ریشه‏دارتر از آن است که بتوان آن را به شروع سلطه‏گرى یزید و درخواست بیعت از امام علیه‏السلام محدود ساخت.
امام حسین علیه‏السلام پس از رحلت پیامبر اسلام صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ، در فراز و نشیب‏هایى که براى جامعه اسلامى پیش آمد، حضور داشتند و با کمال هشیارى آن‏ها را نظاره مى‏کردند. این‏گونه نبود که امام حسین علیه‏السلام به یک باره چشم باز کنند و نامه یزید را مقابل خود ببینند و متوجّه شوند چاره‏اى جز بیعت با طاغوت زمان، یا شهادت ندارند، بلکه آن حضرت سالیان متمادى بود که خون دل مى‏خوردند.
آن حضرت با چشمان خود، گرفتارى‏هاى بسیار سختى را که براى پدر بزرگوارشان به وجود آورده بودند، دیده و سخنان پر هیجان و اندوهگین او را شنیده بودند. امام حسین علیه‏السلام هرگز نمى‏توانستند جمله «فَصَبَرتُ و فی الْعَینِ قَذى و فى الْحَلَقِ شَجـى»(9) را فراموش کنند.
امام حسین علیه‏السلام دیده بودند که معاویه با سیاست‏هاى مزوّرانه خود چه مشکلاتى را براى حکومت علوى به وجود آورد و چگونه جنگ‏هاى ویرانگر و پر تلفات را بر پا کرد. آن حضرت با تیزبینى و حساسّیت خیانت‏ها و بدعت‏هاى معاویه در دوران زمامداریش را نظاره مى‏کردند و پایمال شدن قوانین و ارزش‏هاى اسلامى با انواعى از مهارت‏ها و فریب‏کارى‏ها، که مردم معمولى از درک آن عاجز بودند، شاهد بودند. اما شرایط سیاسى و اجتماعى زمان معاویه به گونه‏اى بود که حضرت نمى‏توانستند واکنش شدید نظامى و انقلابى از خود نشان دهند. با مرگ معاویه و به تخت نشستن یزید زمینه قیام فراهم آمد.
در این‏جا به نمونه‏هایى از گرفتارى‏هاى جهان اسلام و انحراف‏ها و جنایت‏هایى که در عصر معاویه تحقق یافت، با اشاره به ریشه‏هاى تاریخى آن‏ها، اشاره مى‏گردد:
1. سیاست تبعیض نژادى
اسلام به عنوان یک ایدئولوژى الهى و انسانى از روز نخست بافرهنگ نژادى و قومى مبارزه کرد و قرآن کریم با صراحت اعلام فرمود:
«یا أَیُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاکُمْ» (حجرات: 13)؛ اى مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را تیره‏ها و قبیله‏ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید؛ (این‏ها ملاک امتیاز نیست) گرامى‏ترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست.
پیامبراکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در حجة‏الوداع فرمودند: «هیچ عربى را بر غیرعرب برترى و فضیلتى نیست جز به تقوا و پرهیزگارى.»(10) یاران پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نیز از ملیت‏هاى گوناگون بودند؛ سلمان فارسى، بلال حبشى، صهیب رومى، ابوذر غفارى، حذیفة بن یمان و... در کنار هم با حقوق مساوى زندگى مى‏کردند، اما در دوران خلافت عمر بر خلاف نصّ صریح قرآن‏وسنّت رسول‏خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله سیاست تبعیض‏نژادى بنیان‏نهاده‏شد.
ابن ابى الحدید در این‏باره مى‏نویسد: «وقتى عمر به خلافت رسید بعضى از مردم را بر بعض دیگر برترى داد. او سابقین در اسلام را بر مسلمانان دیگر؛ مهاجرین از قریش را بر غیر قریش، همه مهاجرین را بر انصار و عرب را بر عجم و صریح (کسى که پدر و مادرش عرب است) بر مولى (کسى که یکى از والدین او عرب است) برترى داد.»(11)
روش خلیفه دوم در اعطاى امتیازات بیش‏تر به برخى از افراد، اثر سوء خود را نشان داد و زمینه را براى به وجود آوردن یک اختلاف طبقاتى که با سیاست مالى اسلامى هماهنگى نداشت، آماده ساخت. طبق بعضى از روایات(12) عمر، در اواخر، متوجه این موضوع شد و در صدد تغییر روش و برگشت به نظام معمول در زمان پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله برآمد، اما اجل به وى مهلت نداد. با روى کار آمدن عثمان و دست اندرکار شدن امویان، بکلى این فرصت از مسلمانان گرفته شد.
نصوص تاریخى، این جنبه از سیاست خلیفه دوّم را، که مظاهر مختلفى داشت، روشن مى‏سازد. او در راستاى سیاست تبعیض نژادى، اقامت در مدینه را بر غیرعرب تحریم نمود و عرب‏ها را در مقابل عجم‏ها قصاص نکرد و در تقسیم بیت‏المال، عرب را بر عجم و قرشى را بر غیر قرشى برترى بخشید.(13)
این سیاست در عصر معاویه گسترش یافت. وى خطاب به زیاد مى‏نویسد: «وقتى نامه‏ام به دستت رسید عجم‏ها را ذلیل کن و به آنان اهانت نما و آنان را تار و مار و آواره کن. از آنان کمک مگیر و هیچ حاجتى براى آنان انجام مده. به خدا سوگند، تو فرزند ابوسفیانى. برادرم! تو نزد من راستگویى، تو همان کسى هستى که نامه عمر را بر اشعرى در بصره خواندى... و او پس از شنیدن پیام عمر، ابن ابى معیط را با طنابى به طول پنج وجب فرستاد و گفت: "هر کس از اهل بصره پیش آمد اندازه بگیر، هر کس از غلام‏ها و مسلمانان عجم را دیدى که قامت او به پنج وجب مى‏رسد او را پیش آور و گردنش را بزن." اما تو، ابوموسى را از تصمیمش منصرف کردى و این کار را از روى تعصبى که نسبت به غلامان داشتى انجام دادى؛ چون آن روز گمان مى‏کردى که یک بنده ثقفى هستى! و نزد عمر رفتى و با اصرار او را از تصمیمش برگرداندى و او را از تفرقه مردم ترساندى.(14) ... اى برادر من! اگر تو عمر را از انجام آن کار باز نمى‏داشتى و سنّت او جارى مى‏گشت، خدا آن‏ها را قلع و قمع مى‏کرد و ریشه‏شان را مى‏کند، آن‏گاه خلفاى پس از او آن روش را ادامه مى‏دادند تا این که احدى از آن‏ها باقى نمى‏ماند... به موالى و کسانى از عجم که اسلام آورده‏اند نظر افکن و همچنین مطابق سنّت عمر بن خطّاب با آن‏ها رفتار کن که ذلّت و خوارى آن‏ها در این است که عرب از آن‏ها زن به همسرى بگیرد و آن‏ها از عرب زن نگیرند؛ عرب از آن‏ها ارث ببرد و آن‏ها از اعراب ارث نبرند؛ مقرّرى و ارزاقشان اندک باشد، در جنگ‏ها جلو انداخته شوند تا راه هموار کنند و درخت‏ها را قطع نمایند؛ احدى از آن‏ها در نمازى بر عرب امامت نکند؛ در حضور عرب کسى از آن‏ها در صف اول قرار نگیرد مگر آن‏که (عرب اندک باشد و) صف را تکمیل کنند؛ احدى از آن‏ها را بر سرحدّى از سرحدّات یا شهرى از شهرها به ولایت مگمار؛ احدى از آن‏ها سِمت قضا را متصّدى نشود؛ و کسى از آن‏ها حکم و فتوا ندهد. این است سنّت و روش عمر در مورد آن‏ها...»(15)
سیاست تبعیض نژادى در عصر امویان به شدّت گسترش یافت و پیامدهاى بسیار مخرّبى از خود بر جاى گذاشت. این عامل در آغاز، زمینه اقتدار بنى‏امیّه را فراهم کرد ولى در دراز مدت یکى از عوامل مهم سقوط و زوال سلسله امویان شد؛ زیرا عباسیان از تحقیر و محرومیت موالى توسط آنان به صورت یک اهرم فشار نیرومند استفاده کردند.
پیشینه نفوذ امویان در دستگاه رهبرى جهان اسلام عمدتا به زمان حاکمیت عثمان بر مى‏گردد. وى در قدرت بخشیدن به بنى‏امیّه در دو جنبه سیاسى و اقتصادى به طرز عجیبى اقدام نمود؛ در جنبه سیاسى استاندارى کوفه را به ولید بن عقبه و استاندارى مصر (و شمال افریقا) را به عبداللّه بن ابى سرح و استاندارى شامات را به معاویة بن ابى سفیان و استاندارى بصره را به سعید بن ابى العاص داد.(16) این افراد همه از امویان بودند و در تصرف بیت‏المال ولایت تامّ یافتند. آن‏ها آن‏قدر قدرتمند شدند که پس از کشته شدن عثمان و زعامت یافتن على بن ابى‏طالب علیه‏السلام توانستند در مقابل حضرت بایستند و جنگ‏هاى داخلى را یکى پس از دیگرى سامان دهند و مانع اصلاحات او شوند و در نهایت، سلطه خود را بر کل جهان اسلام گسترش دهند.
2. اشرافیت اموى و سوء استفاده از بیت‏المال
در جنبه اقتصادى، خلیفه سوم از یک سو، نظام اقطاعى را بنیان نهاد و اموال عمومى را به خویشاوندان خود اختصاص داد و از سوى دیگر، بخشش‏هاى فوق‏العاده بزرگى انجام داد؛ وى به حارث بن حکم برادر مروان 300000 درهم بخشید و شترهاى زکات و قطعه زمینى که پیامبراسلام صلى‏الله‏علیه‏و‏آله آن را وقف مسلمانان کرده بود به او داد. او به سعید بن عاص بن امیّه 100000، به مروان بن حکم 100000 و به ابوسفیان 200000 درهم بخشید. خود او 30500000 درهم و 350000 دینار و عبدالرحمان بن عوف 2560000 دینار از بیت المال برداشتند.(17)
مسعودى مى‏نویسد: «عثمان بن عفّان در مدینه، کاخى از سنگ و آهک براى خود ساخت که پنجره‏ها و درهاى آن از چوب‏هاى کمیاب بود. کشتزارها، باغ‏ها و قنات‏هایى در مدینه داشت و بهاى املاکش در وادى القرى و حنین و جاهاى دیگر به یکصد هزار دینار مى‏رسید و رمه‏هاى بسیار اسب و شتر هم به میراث گذاشته بود. این‏ها علاوه بر یک میلیون و صد و پنجاه هزار درهم پول نقد بود. به تبعیّت از او، دولتمردانش و بسیارى از مردم همین روش را دنبال کردند. زبیر بن عوّام کاخى در بصره ساخت که در این زمان (سال 332 ه.) معروف است و بازرگانان و ثروتمندان و صاحبان کاروان‏هاى تجارى که از راه دریا مى‏آیند، در آن اقامت مى‏کنند.
همچنین کاخ‏هایى در مصر و کوفه و اسکندریه ساخته بود. وقتى مُرد، پنجاه هزار دینار نقد، و هزار اسب و هزار بنده و کنیز و آن کشتزارها و کاخ‏ها را به میراث نهاد. همچنین طلحة بن‏عبیداللّه، کاخى در کوفه ساخت که امروز هم به نامش شهرت دارد. عبد الرحمن ابن عوف نیز ثروت سرشارى داشت. او در اصطبلش صد رأس اسب بسته بود. هزار شتر و ده هزار گوسفند داشت و هنگامى که مرد 321 اموالش هشتاد و چهار هزار دینار بود.
سعد بن ابى وقّاص در عقیق، براى خود کاخى ساخت بلند و در فضایى گشاده و بسیار وسیع... و زید بن‏ثابت به هنگام مرگ، آن‏قدر طلا و نقره به میراث گذاشت که آن‏ها را با تبر مى‏شکستند و یُعلى بن منبّه، پانصد هزار دینار نقد به ارث نهاد و...»(18)
نتیجه آن‏که، در زمان عثمان اشرافیت نوینى در جامعه اسلامى پدیدار گشت و عدالت اجتماعى از بین رفت.
طبرى مى‏نویسد: «عثمان در امارت دادن به بنى اُمیّه و اختصاص دادن بیت‏المال به آن‏ها به حدّى افراط کرد که مردم در مناطق مختلف علیه او قیام کردند. و بنى امیه آن‏قدر جسارت پیدا کرده بودند که سعیدبن عاص وقتى استاندار کوفه شد اعلام کرد: "إِنَّ السَّوادَ بُسْتانٌ لِقُرَیْشٍ وَ بَنِى أُمَیَّةِ" = عراق بستان قریش و بنى‏امیه است (که مورد اعتراض مالک اشتر قرار گرفت.»(19)
از دیگر کارهاى خلیفه سوم تقویت نظام اقطاعى بود. عمر تعدادى از زمین‏هاى بیت‏المال را به سابقین در اسلام و مجاهدان بزرگ اختصاص داد. عثمان زمین‏هایى را به عنوان هدیه به بستگانش تقدیم کرد و نظام اقطاعى را استوار ساخت.(20)
ابن ابى الحدید مى‏گوید: «پیغمبر نقطه‏اى در بازار مدینه به نام مَهْرود را وقف مسلمانان کرده بود، ولى عثمان آن را به حارث بن حکم، برادر مروان، تیول داد! فدک را که فاطمه علیهاالسلام گاهى به عنوان ارث و گاهى به عنوان بخشش از خلفا مطالبه مى‏کرد و به او ندادند، به مروان بخشید. مراتع اطراف مدینه را از دسترس مسلمانان خارج ساخت، و در اختیار احشام بنى‏امیّه گذاشت که در انحصار آن‏ها باشد. تمام غنایم فتح افریقا از طرابلس غرب تا طنجه را یک‏جا به عبداللّه بن ابى سرح بخشید... .»(21)
نتیجه سیاست نژادپرستانه و قبیله‏گرایانه عثمان، اقتدار بنى‏امیّه در ابعاد مختلف بود. آن‏ها با به دست آوردن قدرت سیاسى، امکانات اقتصادى جهان اسلام را نیز به خود اختصاص دادند و از این راه توانستند قدرت نظامى قابل توجهى به دست آورند.
معاویة بن‏ابى سفیان در اثر کیاست و نیرنگ‏بازى و توانمند بودن منطقه شامات، از نظر اقتصادى و نظامى قدرت زیادى کسب کرد و پس از شهادت حضرت على علیه‏السلام حدود بیست سال بر تمام مناطق جهان اسلام حکومت کرد و براى فرزندش یزید به عنوان ولیعهد خود بیعت گرفت.
3. تبدیل خلافت اسلامى به سلطنت موروثى
فلسفه رهبرى و زعامت در اسلام بر پایه «رهبر براى مردم، مردم براى رهبر» مبتنى است. از این‏رو، رهبر جامعه اسلامى باید در حق مردم خیر خواهى کند و آن‏ها را مانند اجزا و عناصر شخصیّت خود تلقّى نماید و از تقواى کامل و درک وظایف خطیر رهبرى برخوردار باشد تا جامعه اسلامى را چنان که شایسته است به سعادت رهنمون گردد. تأثیر رهبران اجتماعى در اصلاح جامعه به حدّى بالاست که پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمودند: «دو گروه از امّت من هستند که اگر فاسد شدند امّت من فاسد مى‏شوند و اگر به صلاح و نیکى گرایش داشتند امّت من اصلاح گشته و صالح مى‏شوند و آن‏ها عبارتند از دانشمندان و فرمانروایان.»(22) و على علیه‏السلام فرمودند: «ملت اصلاح نشوند مگر این‏که والیان امور اصلاح شوند.»(23)
بنى امیّه رهبرى و خلافت اسلامى را مانند بسیارى از مبانى دینى وارونه کردند. معاویه براى انجام دستور پدرش که گفت: «اى فرزندان عبد شمس خلافت را همانند یک توپ در برگیرید. سوگند به خدا نه بهشتى است و نه جهنّمى. و آن را براى فرزندان خود به ارث بگذارید»،(24) همه چیز را در خدمت بنى‏امیّه قرار داد و نه تنها خیرخواهى براى امّت اسلامى نکرد، بلکه خلافت اسلامى را تبدیل به سلطنت موروثى کرد و براى نخستین بار در تاریخ خلافت اسلامى، موضوع ولیعهدى را مطرح کرد.(25) وى در زمان حیات خود از مردم با زور و تهدید و دسیسه‏هاى دیگر براى ولیعهدى پسرش یزید بیعت گرفت، در حالى که هیچ یک از ابوبکر و عمر و عثمان که مورد قبول معاویه بودند، سخنى از ولیعهدى فرزندشان به میان نیاورده بودند. تا پیش از وى، آنچه عملاً مورد قبول عامّه بود، شوراى اهل حلّ و عقد یا آراى عمومى بود. گذشته از اصل بدعت بودن ولیعهدى، شخص یزید نیز فردى آلوده و فاسد و منحرف بود و به هیچ وجه صلاحیت خلافت را نداشت. این کار معاویه آن قدر زشت و ناپسند بود که شخصى همانند زیاد بن ابیه، که خود از فاسقان روزگار بود، نیز به او اعتراض کرد.
او پس از دریافت نامه معاویه مبنى بر اخذ بیعت براى یزید، مردى را که به فضل و فهم او اعتماد داشت نزد خود خواند و به او گفت: من مى‏خواهم تو را بر موضوعى امین گردانم که بر صفحات نامه بر آن موضوع اعتماد نکردم! آن‏گاه گفت: نزد معاویه به شام برو و به او بگو اگر ما، مردم را براى بیعت با فرزندت دعوت کنیم، آن‏ها به ما چه خواهند گفت؟ با آن‏که یزید با سگ‏ها و بوزینه‏ها بازى مى‏کند و لباس‏هاى الوان مى‏پوشد و به نوشیدن خمر معتاد است و روز را با آلات موسیقى به پایان مى‏رساند! چگونه مى‏توان مردم را به بیعت با چنین کسى دعوت کرد، حال آن‏که در میان اجتماع افرادى همچون حسین بن على، عبدالله بن عباس، عبداللّه بن زبیر و عبداللّه بن عمر هستند؟ ولى اگر تصمیم دارى براى یزید به عنوان خلیفه بیعت بگیرى، امر کن فرزندت را که یک سال یا دو سال مانند آن چهار تن رفتار کند و اخلاق و روش آن‏ها را در پیش گیرد، تا ما بتوانیم از این راه امر را بر مردم مشتبه سازیم و از آن‏ها براى او بیعت بگیریم.»(26)
فضاحت و ننگ یزید تا آن‏جا بالا گرفته بود که حتى فرد ظالم و فاسدى مانند زیاد بن ابیه او را شایسته زمامدارى نمى‏دانست!
معاویه خود بهتر از هر کس دیگرى فرزندش را مى‏شناخت و به مفاسد اعتقادى و اخلاقى وى واقف بود. او به خوبى مى‏دانست یزید شایستگى زعامت و رهبرى جهان اسلام را ندارد، اما از آن‏جا که معاویه اساسا اعتقادى به مصالح اسلام و منافع عمومى نداشت و شیفته فرزندش بود، او را به ولیعهدى معرّفى کرد.(27)
یزید حتى آن هنگامى که به عنوان ولیعهد معرّفى شده بود نیز به مصالح اجتماعى و ملّت اسلامى بى اعتنا بود و دردناک‏ترین حادثه براى امّت مسلمان کوچک‏ترین تأسف و تأثّرى در او به وجود نمى‏آورد.
حسن بصرى مى‏گوید: «براى معاویه گناهانى بود که اگر بعضى از آن‏ها براى اهل زمین بود آنان را کفایت مى‏کرد. یکى از آن‏ها این بود که زیاد بن ابیه را به پدرش ابوسفیان ملحق نمود و برادر خود خواند، دیگر این‏که حجر بن عدى و اصحابش را کشت. و جرم سوم او این بود که یزید را بر مردم مسلّط کرد.»(28)
معاویه با بدعتى که در خلافت اسلامى انجام داد زمینه را براى هتک مقدّسات فراهم آورد و شرایط را براى سلطنت مروانیان مهیّا ساخت؛ به گونه‏اى که از آن پس در میان دودمان حاکم اموى (و نیز بعدها در سلسله عباسى) تعیین ولیعهد، براى خلیفه مانند کسرى و قیصر، معمول و مرسوم گردید.
4. الحاق «زیاد» به ابوسفیان
در فقه اسلامى اگر زنى برده (کنیز) زنا کند و از این راه بچه‏اى به دنیا آورد، فرزند به شوهر او (در صورت داشتن شوهر) و یا به مالک او تعلق مى‏گیرد و مرد زناکار بهره‏اى از او ندارد.
پیامبر اسلام صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمودند: «الوَلَدُ لِلْفِراش و للعـاهِرِ أَلْحَجر»؛(29) فرزند از آنِ پدر است و براى زناکار چیزى جز سنگ نیست (بهره‏اى ندارد.)
همچنین فرمودند: «اگر کسى ادّعا کند که شخصى پدر اوست، در حالى که مى‏داند او پدرش نیست، بهشت بر او حرام خواهد بود»(30) و «از بزرگ‏ترین افتراءات این است که کسى را به غیر پدرش نسبت دهند.»(31)
مسلمانان نیز تا سال 44 هجرى به این سنت رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ملتزم بودند. اما معاویه در این سال بر اساس یک سنت جاهلى مدّعى شد پدرش ابوسفیان، زمان جاهلیت با سمیّه مادر زیاد، که زن عبید بود، همبستر شده و سمیّه از وى باردار گردیده و «زیاد» به دنیا آمده است. معاویه ادعّاى خود را مستند به شهادت ابو مریم سلولى، قوّاد زمان جاهلیت، مى‏نمود.(32) اگر کسى «زیاد» را به ابوسفیان نسبت نمى‏داد، معاویه خشمگین مى‏شد. به همین جهت یزید بن ربیعه گفت: «أَتغضبِ أَن یُقال أَبوک عَفٌّ و ترضـى أَن یُقال ابوک زانٍ»؛(33) آیا خشمناک مى‏شوى که بگویند پدرت پاکدامن بود و خشنود هستى که بگویند پدرت زناکار بوده است؟
چنان‏که مورّخان بیان کرده‏اند، انگیزه معاویه این بود که «زیاد بن ابیه» را، که فردى با هوش و مستعد و از کارگزاران حضرت على علیه‏السلام بود به خدمت بگیرد و او را از آن حضرت جدا کند.
ابن اثیر مى‏نویسد: «هنگامى که على بن‏ابى‏طالب علیه‏السلام به خلافت رسید، "زیاد" را به عنوان والى فارس معرّفى کرد. زیاد نیز منطقه فارس را به خوبى اداره کرد و سنگرها را حفظ نمود. وقتى معاویه از این امر باخبر شد، بسیار عصبانى گردید و نامه‏اى به "زیاد" نوشت و او را تهدید کرد و گفت: "تو از ابو سفیان متولد شده‏اى."»(34)
وقتى «زیاد» نامه معاویه را خواند، در بین مردم گفت: از فرزند هند جگرخوار و رئیس منافقان تعجب است که مرا تهدید مى‏کند و به سوى خود دعوت مى‏نماید و حال این‏که بین من و او پسر عمّ رسول خدا قرار دارد که اکنون مهاجر و انصار پیرامون او را گرفته‏اند. به خدا سوگند اگر على علیه‏السلام به من اجازه دهد نزد معاویه مى‏روم و گردن او را با شمشیر مى‏زنم.(35)
گزارش این ماجرا به على علیه‏السلام رسید. حضرت در نامه‏اى به «زیاد» نوشتند: «من تو را شایسته حکمرانى دانستم و به تو حکمرانى فارس را دادم، ابوسفیان به خاطر آرزوهاى باطل، لغزش کرد و حرف نابجایى گفت که هیچ‏گاه موجب ارث و حلّیت نسب نمى‏شود... اکنون از مکر و حیله وى حذر کن و خود را در دام او داخل نساز.»(36)
زیاد در زمان على علیه‏السلام دعوت معاویه را رد کرد، اما پس از شهادت آن حضرت وقتى معاویه مجددا او را نزد خویش فرا خواند و ادّعاى خود را تکرار نمود، در مجلس او حاضر شد. معاویه جماعتى را جمع کرد تا شاهد ماجرا باشند و عدّه‏اى را جهت گواهى دادن به صحّتِ ادّعاى خود فراهم آورد و بدین صورت «زیاد» را به پدرش ملحق کرد و برادر خود خواند! و او را به خدمت گرفت.
امام حسین علیه‏السلام این بدعت معاویه را از جمله کارهاى ناپسند او مى‏شمارند و در پاسخى که به نامه وى مى‏دهند مى‏نویسند: «آیا تو نبودى که "زیاد" (پسر سمیّه) را برادر خود خواندى و او را پسر ابوسفیان قلمداد کردى، در حالى که پیامبر فرموده است: "نوزاد به پدر ملحق مى‏گردد و بهره زناکار سنگ است؟".
اى کاش ماجرا به همین جا خاتمه مى‏یافت، اما چنین نبود، بلکه پسر سمیّه را پس از برادر خواندگى بر ملّت مسلمان مسلّط ساختى و او نیز با اتّکا به قدرت تو مسلمان‏ها را کشت، دست‏ها و پاهایشان را قطع کرد.»(37)
5. بدعت‏هاى دیگر معاویه
معاویه بدعت‏هاى متعدد دیگرى نیز بنیان نهاد که در ذیل به برخى از آن‏ها اشاره مى‏شود:
1. بعضى از احکام حج را عملاً تغییر داد. او در هنگام احرام بر خود عطر زد و بوى خوش استعمال نمود.(38)
2. او در ظرف طلا و نقره آب مى‏نوشید و غذا مى‏خورد، در حالى که رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله آن را نهى کرده بودند.(39)
3. لباس حریر (که بر مردان حرام است) بر تن مى‏کرد و اعتنایى به محرمات الهى نمى‏کرد.(40)
4. در نماز عید فطر و قربان اذان و اقامه اضافه کرد، با این که رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرموده بودند: «لیس فى العیدین أَذان و اقامه.»(41)
5. خطبه‏هاى نماز عید فطر را پیش از نماز خواند و این عمل را بنى‏امیّه بر خلاف سنت رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ادامه دادند.(42)
6. کسى از معاویه پرسید: آیا مى‏توان بین دو خواهر که برده و کنیز باشند جمع نمود (همزمان هر دو را به همسرى گرفت)؟ معاویه پاسخ داد: آرى من آرزوى چنین کارى را دارم.(43)
6. دشمنى با پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله
در دوران معاویه دشمنى با نبىّ مکرم اسلام صلى‏الله‏علیه‏و‏آله و اهل‏بیت علیهم‏السلام آن حضرت تشدید شد. معاویه با جعل احادیث کذب سعى کرد مقام پیامبراکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله را پایین بیاورد. معاویه خود سوگند یاد کرد که نام پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله را دفن خواهد کرد.
زبیر بن بکّار از «مطَرِّف» پسر مغیره نقل مى‏کند:«با پدرم مغیره در دمشق مهمان معاویه بودیم. پدرم به کاخ معاویه زیاد تردّد مى‏کرد و با او به گفت‏وگو مى‏پرداخت و در بازگشت به اقامتگاه همواره از عقل و درایت او یاد مى‏کرد و او را مى‏ستود، اما یک شب که از کاخ معاویه برگشت دیدم بسیار اندوهگین و ناراحت است، فهمیدم حادثه‏اى پیش آمده که موجب ناراحتى او شده است.
وقتى علت آن را پرسیدم، گفت: پسرم! من اکنون از نزد پلیدترین مردم روزگار مى‏آیم! گفتم مگر چه شده است؟
گفت: امشب با معاویه خلوت کرده بودیم، به او گفتم: اکنون که به مراد خود رسیده‏اى و حکومت را قبضه کرده‏اى، چه مى‏شد که در این آخر عمر با مردم با عدالت و نیکى رفتار مى‏کردى و با بنى هاشم این قدر بدرفتارى نمى‏نمودى، چون آن‏ها بالاخره خویشان تو هستند(44) و علاوه بر آن، اکنون در وضعى نیستند که خطرى از ناحیه آن‏ها متوجه حکومت تو گردد!؟
معاویه گفت: هیهات! ابوبکر خلافت کرد و عدالت گسترى نمود و پس از مرگش فقط نامى از او باقى ماند. عمر به مدت دوازده سال خلافت کرد و زحمت‏ها کشید، پس از مرگش جز نامى از او باقى نماند. سپس بزرگ ما عثمان که کس در شرافت نسب به پاى او نمى‏رسید، به حکومت رسید، امّا به محض آن‏که مرد، نامش نیز دفن شد. ولى هر روز در جهان اسلام پنج بار به نام این مرد هاشمى (پیامبراسلام) فریاد مى‏کنند و مى‏گویند: "اشهد أَن محمدا رسول اللّه" اکنون با این وضع (که نام آن سه تن مرده و نام محمد باقى مانده) چه راهى باقى مانده است جز آن‏که نام او نیز بمیرد و دفن شود؟»(45)
این گفتار معاویه که به روشنى از کفر وى پرده بر مى‏دارد، زمانى که از طریق راویان حدیث به گوش مأمون رسید، طى بخشنامه‏اى در سراسر کشور اسلامى دستور داد مردم معاویه را لعن کنند.(46)
همچنین معاویه انتشار فضایل اهل‏بیت علیهم‏السلام را ممنوع کرد. ابن ابى الحدید در این باره مى‏نویسد: «معاویه در عام الجماعه (سال 40 ه.) فرمانى عمومى براى کارگزارانش در تمام بلاد اسلامى صادر کرد که در آن آمده بود: هر کس که چیزى در فضیلت "ابوتراب" [على علیه‏السلام [ و خاندانش روایت کند، خونش هدر است، و مالش حرمت ندارد، و از حوزه حفاظت حکومت بیرون خواهد بود.»(47)
معاویه به این‏که فضایل على علیه‏السلام و فرزندانش پخش نشود قانع نبود، بلکه دستور داد احادیثى در ذمّ آن حضرت جعل کنند و گروهى از اصحاب و تابعان را گماشت تا اخبار زشتى را درباره على علیه‏السلام جعل کنند و براى آنان امتیازاتى قایل شد تا دیگران نیز به این امر تشویق شوند.(48)
7. سبّ جانشین پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله (49)
معاویه در ادامه سیاست مهجور کردن على علیه‏السلام ، و فرزندانش، بر خلاف سنت رسول‏اللّه صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ، سبّ على علیه‏السلام ، همسر فاطمه زهرا علیهاالسلام و خلیفه رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ، را روا شمرد! معاویه ابتدا خود سبّ و بدگویى به على علیه‏السلام را آغاز نمود و سپس ائمه جمعه و جماعات و مردم را به این کار وادار نمود.
طبرى مى‏نویسد: «معاویه پس از طواف، همراه سعدبن ابى‏وقّاص به دارالنّدوة رفت. او وقتى روى تخت خود جلوس نمود، على علیه‏السلام را سبّ کرد. سعد گفت: چگونه او را سبّ مى‏کنى که اگر من یک خصلت از خصلت‏هاى على را داشتم برایم بهتر بود از این‏که تمام عالم متعلّق به من باشد!»(50)
چنان‏که مورّخان گزارش کرده‏اند، معاویه از کارگزاران خود خواست تا با کسانى که حدیثى در مناقب و فضایل على علیه‏السلام و اهل بیتش نقل مى‏کنند برخورد نمایند. از سوى دیگر، خطبا و گویندگان را واداشت تا در هر مجمع و مکانى بر فراز منبرها به لعن على بن ابى طالب علیه‏السلام و برائت و دورى از وى و تخطئه کردن اهل بیتش و لعن آن‏ها بپردازند.(51)
مغیرة بن شعبه وقتى از طرف معاویه حکومت کوفه را به عهده گرفت، بر فراز منبر على علیه‏السلام و شیعیان آن حضرت علیه‏السلام را لعن کرد که مورد اعتراض "زید بن ارقم" واقع شد. زید به او گفت: مگر پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله از سبّ اموات منع نفرمود؟ به چه دلیل على را سبّ مى‏کنى و حال این‏که او از دنیا رفته است؟ صعصعة بن صوحان نیز بر او پرخاش نمود.(52)
این بدعت زشت معاویه، تا چهل سال پس از او نیز ادامه یافت و خطبا و گویندگان، على علیه‏السلام را سبّ مى‏کردند، تا این که عمر بن عبد العزیز از انجام این عمل در خطبه‏ها و منابر جلوگیرى نمود.
8. سرکوب شدید محبّان اهل‏بیت علیهم‏السلام
پس از شهادت على علیه‏السلام و به خلافت رسیدن معاویه در سال چهل هجرى، سیاست تهدید و قتل با شدّت و قدرت بیش‏ترى اجرا شد. زیاد بن سمیه در کوفه، پایگاه شیعیان على علیه‏السلام ، یاران على علیه‏السلام را مورد تعقیب قرار داد، هر کس را پیدا کرد به قتل رساند یا دست‏ها و پاهاى آن‏ها را قطع نمود و بر شاخه‏هاى درختان خرما به دار آویخت، یا نابینا ساخت، به طورى که احدى از شخصیّت‏هاى معروف شیعه در عراق باقى نماند.
به تعبیر ابن ابى الحدید، آن قدر اختناق شدّت یافت که افراد به خادم و همسر خود نیز اعتماد نداشتند و اگر مى‏خواستند حرفى به آن‏ها بزنند قبلاً آن‏ها را قسم مى‏دادند که مطالب را به حکومت منتقل نکنند.(53)
معاویه «سَمُرة بن جندب» را به فرماندارى بصره منصوب کرد. این مرد خون آشام گاهى به اندک بهانه‏اى مؤمنان را به شهادت مى‏رساند.(54)
زیاد بن سمیّه در اواخر عمر، اهل کوفه را در دارالاماره جمع مى‏کرد و آن‏ها را به سبّ على علیه‏السلام وادار مى‏نمود، هر کسى از لعن على علیه‏السلام خود دارى مى‏کرد مى‏کشت و خانه‏اش را ویران مى‏ساخت.(55)
ابن ابى الحدید از امام باقر علیه‏السلام نقل مى‏کند: سخت‏ترین زمان براى شیعیان ما زمان معاویه بود که در هر شهرى آن‏ها را یافتند به قتل رساندند و پاى آن‏ها را بریدند. زمان حکومت عبیداللّه بن زیاد و حجّاج در کوفه که رسید، فشار بر شیعیان به قدرى زیاد شد که مردم ترجیح مى‏دادند به آن‏ها کافر و زندیق بگویند تا شیعه على!(56)
این سیاست وحشیانه معاویه تا آن‏جا پیش رفت که هر کس اهل بصیرت و تقوا بود گرفتار آن شد، درست همان طور که حضرت على علیه‏السلام قبلاً از گستردگى این فتنه خبر داده بود.»(57)
معاویه براى فرو نشاندن آتش کینه‏اى که نسبت به على علیه‏السلام داشت، یاران مخلص و ارادتمندان خاصّ حضرت علیه‏السلام را به طور فجیع و غیر انسانى به شهادت رساند. در این‏جا به دو نمونه اشاره مى‏شود:
رُشید هَجَرى: زیاد بن نصر حارثى مى‏گوید: در حضور «زیاد» بودم، رشید هجرى را آوردند، از او پرسید: مولاى تو على، به تو اطّلاع داده که چگونه ما تو را خواهیم کشت، تا مطابق گفته او تو را به قتل برسانیم؟ پاسخ داد: مولایم فرموده نخست دست و پاى مرا مى‏برند، آن‏گاه به دار مى‏آویزند. «زیاد» گفت: سوگند به خدا هم اکنون خبر او را تکذیب مى‏کنم. پس دستور داد او را رها کنند. چون خواست از پیش «زیاد» بیرون رود، «زیاد» گفت: به خدا سوگند هیچ سیاستى را شایسته‏تر از آنچه مولاى او گفته در حق او نمى‏دانم؛ دست و پاى او را ببرید و او را به دار بیاویزید. رشید گفت: هنوز کار دیگرى باقى مانده که مولایم مرا از آن آگاه ساخته است. زیاد دستور داد تا زبان او را قطع کنند، رشید گفت: سوگند به خدا، اینک راستىِ خبر على علیه‏السلام براى من آشکار شد!(58)
حُجر بن عدى کِندى و یارانش: حُجر بن عدى در نوجوانى همراه برادرش «هانى بن عدى» ایمان آورد. او با این‏که در زمان پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله از نظر سن و سال جوان بود، از یاران با فضیلت و عالى قدر آن حضرت به شمار مى‏رفت.(59)
او مرد رزم بود؛ دلاورى و شجاعت با سرشت او در هم آمیخته شده بود. وى گرچه جنگ‏هاى زمان پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله را درک نکرد، اما در فتح شام، جنگ قادسیه و فتح مدائن از فاتحان و جنگجویان دلیر به شمار مى‏رفت.(60)
حجر، پس از رحلت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله پیوسته در کنار على علیه‏السلام بود، از یاران خاص و علاقه‏مندان وفادار امیرمؤمنان به شمار مى‏رفت، او در هر سه جنگى که در مدت خلافت على علیه‏السلام پیش آمد، یعنى جنگ صفین، نهروان و جمل، در رکاب آن حضرت شمشیر مى‏زد. او در جنگ صفیّن فرماندهى قبیله خود «کنده» و در جنگ نهروان فرماندهى جناح چپ سپاه على علیه‏السلام را بر عهده داشت.(61)
هنگامى که «سفیان بن عوف غامدى» به دستور معاویه به شهر «انبار» واقع در قلمرو حکومت امیرالمؤمنین علیه‏السلام حمله کرد و گروهى را کشت و شهر را غارت کرد و در آن حدود رعب و وحشت شدیدى ایجاد نمود، حضرت على علیه‏السلام سعید بن قیس و حجر بن عدى را در رأس یک سپاه هشت هزار نفرى براى بیرون راندن او اعزام نمود. همچنین على علیه‏السلام براى مقابله با شبیخون‏هاى ضحاک بن قیس، یکى از فرماندهان بى‏باک معاویه، به حجر مأموریت داد و او با موفقیت آن را به انجام رساند و برگى دیگر بر افتخارات زرّین خود افزود.(62)
او با شیعیان در کوفه جلساتى براى مقابله با امویان بر پا مى‏داشت. با مرگ مغیره و منصوب شدن «زیاد بن ابیه» به حکمرانى کوفه، حُجر مورد تهدید و خشم «زیاد» قرار گرفت. هنگامى که مأموران «زیاد» درصدد دستگیرى حجر برآمدند، همراهان او مانع شدند. از این‏رو، «زیاد» جنگجویان بیش‏ترى را براى دستگیرى او فرستاد. حجر که نیروهاى خود را نابرابر مى‏دید، درگیرى را به مصلحت ندانست و در منزل یکى از یارانش مخفى شد.
«زیاد» براى یافتن حجر کوشش فراوان نمود. و هر کس از همرزمان حجر را دستگیر مى‏کرد زیر شکنجه قرار مى‏داد تا محل اختفاى او را نشان بدهد. سرانجام زیاد از دستگیرى او نومید گشت و محمد بن اشعث، خویشاوند نزدیک حجر را خواست و به او اخطار کرد که اگر حجر را پیدا و تسلیم نکند باغ و خانه‏هایش را ویران و خود وى را خواهد کشت.
حُجر که از گرفتارى همرزمان و خویشان خود به شدّت رنج مى‏برد، به محمد بن‏اشعث خبر داد حاضر است خود را تسلیم کند، به شرط این‏که با چند تن از بزرگان کوفه نزد زیاد برود و با زیاد شرط کند که پس از تسلیم شدن، او را به شام بفرستد تا سرنوشت وى در نزد معاویه معلوم گردد.
محمد بن اشعث با چند نفر دیگر نزد زیاد رفتند و او شرط حجر را قبول کرد. حجر خود را تسلیم نمود و همراه یازده تن از شیعیان على علیه‏السلام که در زندان به سر مى‏بردند به سوى شام اعزام شدند.
معاویه که حجر را خطرى براى حکومت خود مى‏دید و در قتل وى مصمّم بود، نمى‏خواست با وى روبه‏رو شود، از این‏رو، مأمورانى را به «مرج عذرا»، دوازده میلى دمشق، فرستاد تا او را به شهادت برسانند.(63)
مأموران گفتند: معاویه ما را مأموریت داده که به شما پیشنهاد کنیم که از على بیزارى بجویید و به او بدگویى کنید، اگر این کار را کردید شما را آزاد مى‏کنیم ولى اگر خوددارى کردید شما را به قتل خواهیم رساند.
همه پاسخ دادند: هرگز این کار را نخواهیم کرد.
و گفتند: «شکیبایى بر تیغ تیز براى ما آسان‏تر از قبول پیشنهاد شماست، ما هرگز تن به چنین کار زشت و ننگینى نخواهیم داد و مرگ را استقبال مى‏کنیم و ورود به خدمت پیامبر و على علیه‏السلام را بر داخل شدن در آتش دوزخ ترجیح مى‏دهیم.»(64)
از این‏رو مأموران معاویه حجر و شش نفر از یاران وى را در مرج عذرا مظلومانه به شهادت رساندند.(65)
عصر یزید، نفى همه اندیشه‏ها و ارزش‏هاى اسلامى
انحراف فرهنگى، سیاسى و اجتماعى در جامعه اسلامى با رحلت پیامبراکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله آغاز شد و روز به روز گسترش یافت. در عصر عثمان ارزش‏هاى اسلامى و معنوى یکى پس از دیگرى جاى خود را به ارزش‏هاى مادّى و جاهلى دادند و این روند انحرافى در اواخر عمر معاویه به اوج رسید. با حاکمیت یزید بن معاویه، مبارزه با مبانى و ارزش‏هاى اسلامى شکل علنى به خود گرفت و جاهلیت با همه ویژگى‏هایش ظهور یافت و دین اسلام در معرض نابودى قرار گرفت.
امام حسین علیه‏السلام در پاسخ مروان، که از امام علیه‏السلام براى یزید بیعت مى‏خواست، فرمودند:
«إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَیْهِ راجِعُونَ وَ عَلَى الاِْسلامِ أَلسَّلام إِذْ قَدْ بُلِیَتِ الاُْمَّةُ بِراعٍ مِثْلَ یَزید»؛(66) وقتى امت گرفتار شخصى مانند یزید شد فاتحه اسلام خوانده شده است.
هنگامى که یزیدِ متجاهرِ به فسق و جور در مسند خلافت نشست، مبارزه با قرآن کریم و سنّت رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله شکل علنى به خود گرفت و خط اضمحلال دین، جدّى شد. شهید مطهرى قدس‏سره در این زمینه مى‏گوید: «فرق است بین خلیفه‏اى که شخصا ناصالح است ولى امور را دُرست مى‏چرخاند و بین خلیفه‏اى که وجودش علیه مصالح مسلمانان است. در زمان امام حسین علیه‏السلام عمده این بود که مدار خلافت اسلامى تبدیل به سلطنت جائرانه و ظالمانه و مترفانه و فاسقانه عربى شده بود و اگر امام حسین علیه‏السلام قیام نمى‏کرد خطر این بود که بساط اسلام از طرف مردم با انقلاب ممالک فتح شده برچیده شود.»(67)
تفاوت یزید با پدرش معاویه در این بود که آنچه معاویه مخفیانه انجام مى‏داد، او آشکارا مرتکب مى‏شد. از این‏ر، تأثیر اجتماعى آن به مراتب بیش‏تر بود. مسعودى مى‏نویسد:«در اثر تظاهر یزید به گناه[این کار]، در بین عمّال و کارگزاران حکومت وى نیز شایع گردیده بود، حتى در مکه و مدینه [که دو شهر مذهبى و مقدس بودند] غنا و استعمال آلات لهو و نوشیدن شراب علنى شده بود.»(68)
با سلطنت یزید بن معاویه بدعت‏ها و گمراهى‏ها آشکار گردید، قرآن کریم و سنّت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله به فراموشى سپرده شد. به همین جهت امام حسین علیه‏السلام در نامه خود به مردم بصره نوشتند:
«أَدْعُوکُمْ إِلى کِتـابِ اللّه‏ِ وَ سُنَّةِ نبیّه فَإِنَّ السُّنَّةَ قَدْ أُمیتَتْ وَ الْبِدْعَةَ قَدْ أُحْیِیَتْ...»؛(69) شما را به کتاب خدا و سنّت پیامبرش دعوت مى‏کنم؛ زیرا در شرایطى واقع شده‏ایم که دیگر سنّت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله (یکسره) از میان رفته و جاى آن را بدعت فرا گرفته است.
شرک و کفر یزید
یزیدبن معاویه بر خلاف پدرش که خود را مسلمان وانمود مى‏کرد، پرده از روى چهره پرتزویر و کفر آلود بنى امیّه برداشت و هدف اصلى خاندان بنى امیّه از حکومت را آشکار ساخت. وى که در فکر خام خود کار دین‏داران و اسلام را تمام شده تلقّى مى‏کرد، یکسره به فکر مى گسارى و عیّاشى بود. در ماجراى کربلا، با خواندن شعرى آشکارا از شکست کفّار قریش در برابر مسلمانان در جنگ بدر اظهار تأثّر و اندوه نمود و کشتن فرزندان پیغمبر و خاندان وحى را به حساب انتقام از پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله عنوان کرد و آرزو کرد اجداد و پدران وى زنده بودند و کشته شدن فرزند رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله را مى‏دیدند و به او مى‏گفتند: اى یزید دست تو شَل مباد. و در پایان گفت: بنى هاشم با ملک و قدرت بازى کردند، پس باید دانست نه خبرى آمده و نه وحیى نازل گردیده است.(70)
از شواهد دیگرى که بر کفر یزید دلالت مى‏کند، اشعارى است که ابن جوزى از وى نقل کرده است؛ یزید قصیده را چنین سروده است: اى عَلیّه،(71) نزد من بیا و مرا شراب بنوشان و ترانه بخوان ؛ چرا که مرا با مناجات (خدا) دوستى و الفتى نیست. اى عَلیّه، داستان جد بزرگوارم ابوسفیان را برایم بخوان، آن هنگامى که (براى جنگ با مسلمانان) به اُحد رفته بود (و آن چنان در برابر محمد مقاومت کرد و از مسلمانان کشت) که محمد عدّه‏اى را گماشت که بر کشتگان مسلمانان بگریند! اى علیّه، نزد من آى و به من مِى بنوشان، همان مِى که تشنگان را خوش آید و از انگورهاى شام باشد! اى علیّه، آن‏گاه که ما به گذشته [دوران جاهلیت] واپس مى‏نگریم، شراب را پى در پى حلال مى‏بینیم! اى ام حیّم(72) پس از مرگم، شوهر اختیار کن و آرزوى ملاقات مرا [در دنیاى دیگر] در دل مدار؛ زیرا آنچه درباره قیامت و روز رستاخیز گفته‏اند، سخنان تاریک و باطلى است!»(73)
علاوه بر این‏که یزید در موارد متعدد علنا شرک و کفر خود را اظهار مى‏داشت، رفتار و کردار او نیز گواه این مدّعاست. یزید بیش از سه سال حکومت کرد. سال اول، امام حسین علیه‏السلام ، آن حجت خدا و یارانش را به شهادت رساند. سال دوّم مدینة الرّسول را قتل عام و غارت نمود و سال سوّم کعبه (خانه خدا) را به منجنیق بست.(74) بدون تردید هیچ یک از این جنایت‏هاى فجیع از انسان موحّد و مسلمان صادر نمى‏شود.
سبط ابن جوزى در این باره مى‏نویسد: «صالح فرزند احمد بن حنبل مى‏گوید: من به پدرم گفتم که مردم، ما را به دوستىِ یزید نسبت مى‏دهند. پدرم گفت: فرزندم آیا ممکن است کسى داراى ایمان باشد و با این حال یزید را دوست بدارد؟! گفتم: پس چرا او را لعن نمى‏کنى؟ پدرم گفت: چگونه لعن نکنم کسى را که خداوند در کتاب خود او را لعنت کرده است؟! گفتم در کجاى قرآن خداى متعال یزید را لعن نموده؟ پاسخ داد آن‏جا که مى‏فرماید: "فَهَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ تَوَلَّیْتُمْ أَنْ تُفْسِدُوا فِی الْأَرْضِ وَ تُقَطِّعُوا أَرْحامَکُمْ أُولئِکَ الَّذِینَ لَعَنَهُمُ اللّهُ فَأَصَمَّهُمْ وَ أَعْمى أَبْصارَهُمْ."(75)
فرزندم! آیا فسادى بزرگ‏تر از قتل نفس و کشتن (برخلاف حق)، وجود دارد!؟»(76)
سابقه تباهى و فساد یزید
گرچه پاره‏اى از مظاهر کفر و شرک و آلودگى یزید که به آن‏ها اشاره شد، پس از خلافت او و بعد از حادثه کربلا رخ نموده است، امّا او از همان جوانى و از دوران ولیعهدى چنین بود و امام حسین علیه‏السلام و بزرگان دیگر جامعه از آن آگاه بودند. از این‏رو، امام حسین علیه‏السلام از همان زمان ولیعهدى او در مخالفت با این امر، روى ماهیت پلید او تکیه کردند، چنان‏که در یکى از نامه‏هاى خود به معاویه، پس از یادآورى بدعت‏هاى او، نوشتند: «ثُمَّ وَلَّیْتَ ابْنَکَ وَ هُوَ غُلامٌ یَشْرَبُ الشَّرابَ وَ یَلْهُو بِالْکِلابِ فَخُنْتَ أَمـانَتَکَ وَ أَخْرَبْتَ رَعِیَّتَکَ وَ لَم تُوَدِّ نَصیحَةَ رَبَّکَ فَکَیْفَ تُوَلّى عَلى أُمَّةِ مُحَمّدٍ مَنْ یَشْرَبُ الْمُسْکِرَ؟ وَ شـارِبُ الْمُسْکِرِ مِنَ الْفـاسِقینَ وَ شـارِبُ الْمُسْکِرِ مِنَ الاَْشْرارِ وَ لَیْسَ شـارِبُ الْمسْکِرِ بِأَمینٍ عَلى دِرْهَمٍ فَکَیْفَ عَلَى الاُْمَّةِ؟»؛(77) سپس فرزندت یزید را ولیعهد خود نمودى، او جوانى است که شراب مى‏خورد و اهل بازى با سگ‏هاست. تو در امانت خیانت کردى و امور رعّیت را به تباهى کشاندى و به خیر خواهى و (اوامر) پروردگارت بى توجهى نمودى، (اى معاویه) چگونه (وجدانت قبول کرد) شخص شرابخوار را بر امّت محمد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ولایت بدهى؟! در حالى که شرابخوار از فاسق و از اشرار شمرده مى‏شود. شرابخوار بر دِرهمى امین نیست، چگونه مى‏تواند بر امّتى امین باشد؟!
حضرت در بیان دیگرى فرمودند:
«وَ یَزیدُ شـاربُ الْخُمُورِ... وَ مِثْلی لا یُبـایِعُ مِثْلَهُ»؛(78) شخصیتى چون من با یزید شراب خوار بیعت نمى‏کند.
وضع پریشان امّت
سیر انحطاط فرهنگى، سیاسى و اجتماعى جهان اسلام (پس از رحلت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ) در سال 60هجرى به اوج خود رسیده بود؛ بدعت‏ها جایگزین سنت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله شده بودند، تبعیض و فساد و تباهى اجتماعى گسترش یافته و افراد فاسق و منافق چون معاویه و فرزند شراب خوارش یزید، سرنوشت امّت اسلام را به دست گرفته بودند و شخصیت و عزّت مسلمانان در اثر اختناقى که امویان به وجود آورده بودند به شدّت آسیب دیده بود. در مجموع، وضع جامعه اسلامى از جهات مختلف نابسامان بود. از این‏رو، وقتى که مردم کوفه مطّلع شدند امام حسین علیه‏السلام بر ضد دستگاه اموى قیام نموده و در مکّه اقامت کرده است؛ سیل نامه‏ها را به سوى مکه روانه ساختند و از آن حضرت خواستند تا اوضاع پریشان آنان را سامان دهد.
با مرورى بر سخنان امام حسین علیه‏السلام وضعیت نابسامان جامعه اسلامى، از جهات مختلف، آشکار مى‏گردد. امام علیه‏السلام درباره شرایط فرهنگى و سیاسى و اجتماعى کشور اسلامى روى چند مطلب تأکید کردند:
1. محو سنت‏ها و رواج بدعت‏ها
امام حسین علیه‏السلام پس از ورود به مکّه در نامه‏اى که به سران قبایل بصره فرستادند چنین نوشتند: «اینک پیک خود را با این نامه به سوى شما مى‏فرستم. شما را به کتاب خدا و سنت پیامبر دعوت مى‏کنم؛ زیرا در شرایطى قرار گرفته‏ایم که سنت پیامبر علیه‏السلام از بین رفته و بدعت‏ها زنده شده است. اگر سخن مرا بشنوید، شما را به راه راست هدایت خواهم کرد. درود و رحمت و برکات خدا بر شما باد».(79)
در کنگره عظیم حجّ در اجتماع صدها نفر از صحابه و تابعین فرمودند: «شما به چشم خود مى‏بینید که پیمان‏هاى الهى را مى‏شکنند و با قوانین خدا مخالفت مى‏کنند، ولى بیم و هراس به خود راه نمى‏دهید. از نقض عهد و پیمان پدرتان به هراس مى‏افتید، ولى به این‏که پیمان‏ها رسول خدا شکسته یا خوار و بى مقدار گشته است هیچ اهمیت نمى‏دهید.»(80)
و در منزلى به نام«بیضه» وقتى با سپاه «حُرّ» برخورد کردند، درباره وضعیت فرهنگى فرمودند: «... مردم! آگاه باشید (بنى‏امیّه) اطاعت خدا را ترک و پیروى از شیطان را بر خود فرض نموده‏اند، فساد را ترویج و حدود الهى را تعطیل کرده‏اند.»(81)
این سخنان، به خوبى نشان مى‏دهد که جامعه اسلامى، از نظر فرهنگى در حکومت معاویه، تا چه حد در انحراف و انحطاط بوده است.
2. تسلّط افراد فاسق بر سرنوشت مسلمانان
یکى از مشکلات جدّى مسلمانان در عصر معاویه، تسلّط عدّه‏اى از افراد فاسق و فاجر بر سرنوشت آنان بود. این معضل از زمان خلیفه دوّم آغاز گردید و در عصر معاویه به اوج خود رسید. معاویه افرادى همچون عمرو بن عاص، مغیرة بن شعبه، بُسر بن أَرطاة، زیاد بن ابیه، سمرة بن جُندب و یزید را که براى درهمى امین نبودند بر عِرض و جان و مال مسلمانان مسلّط کرد. امام حسین علیه‏السلام در مواضع گوناگون درباره این معضل و پیامدهاى آن مطالبى بیان فرمودند. آن حضرت در سخن‏رانى خود براى صحابه و تابعین ضمن انتقاد از آنان فرمودند: «اگر در راه خدا مشکلات را تحمل کرده، در برابر آزارها و فشارها شکیبایى از خود نشان مى‏دادید، زمام امور در قبضه شما قرار مى‏گرفت و همه امور زیر نظر شما اداره مى‏شد، ولى شما، ستمگران را بر مقدرات خود مسلط ساختید و امور خدا (حکومت) را به آن‏ها تسلیم کردید تا حلال و حرام را در هم آمیزند و در شهوات و هوسرانى‏هاى خود غوطه خورند. در هر شهرى از شهرها، گوینده‏اى (مزدور را براى تبلیغ اهدافشان) بر فراز منبر مى‏فرستند و همه کشور اسلامى در قبضه آن‏هاست، دستشان در همه جا باز است و مردم برده آنان و در اختیار آنان هستند، هر ستمى که بر این مردم بى‏پناه کنند، مردم نمى‏توانند از خود دفاع نمایند... شگفتااز این وضع! چرا در شگفت نباشم در حالى که زمین در تصرّف فردى ستمگر و دغلکار، و باجگیرى نابکار است که بر مؤمنان بى هیچ ترحّم و دلسوزى حکمرانى مى‏کند...»(82)
3. دگرگون شدن ارزش‏ها و فضیلت‏ها
از نابسامانى‏هاى جامعه اسلامى در عصر معاویه فراموش شدن ارزش‏هاى اسلامى و حاکمیت یافتن هنجارهاى عصر جاهلى بود. امام حسین علیه‏السلام در راه عراق در منزلى به نام «ذى حُسُم» در میان یاران خود بپا خاستند و خطبه‏اى بدین شرح ایراد نمودند: «پیشامد ما همین است که مى‏بینید، جدا اوضاع زمان دگرگون شده، زشتى‏ها آشکار و نیک‏ها و فضیلت‏ها از محیط ما رخت بر بسته است، مردم در زندگى پست و ذلّت‏بارى به سر مى‏برند و صحنه زندگى، همچون چراگاهى سنگلاخ و کم علف به جایگاه سخت و دشوارى تبدیل شده است.»(83)
4. اختناق و محو شخصیت اسلامى
امویان با کشتن و شکنجه کردن مخالفان خود و حبس آنان در زندان‏هاى مخوف، اختناق شدیدى در کشور اسلامى به وجود آورده بودند. این فشارهاى سیاسى و اختناق به قدرى شدید بود که شخصیت اسلامى مسلمانان را از بین برده بود. به عنوان نمونه، هزاران نفر از مردم کوفه، که به امام حسین علیه‏السلام نامه نوشته بودند و با حضرت مسلم نماینده امام علیه‏السلام بیعت کرده بودند، وقتى شنیدند عبیدالله زیاد حکمرانى کوفه را به دست گرفته است چنان وحشت کردند که احدى حاضر به یارى مسلم نشد و او مظلومانه به شهادت رسید.
حسین‏بن على علیه‏السلام در این باره خطاب به اشراف کوفه فرمودند: «اگر بیعت شکنید و نقض بیعت کنید، به جانم سوگند که، این نخستین بار نیست که چنین ننگى را مرتکب مى‏شوید؛ زیرا شما با پدر و برادرم و پسر عمویم مسلم بن عقیل نیز چنین بى‏وفایى کردید. فریب خوردگى است که کسى به وعده‏هاى پوچ شما دل ببندد. شما با این سستى و ترس، خود را بدبخت کردید، و بهره خود را ضایع نمودید.»(84)
چنان‏که از سخنان امام حسین علیه‏السلام استفاده مى‏شود، مردم در عین حالى که گرفتار تبعیض‏ها و بى عدالتى‏هاى حزب اموى بودند و از آن‏ها دلى پر خون داشتند، اما جرأت قیام و مبارزه با بنى‏امیّه را نداشتند و ظلم و ستم آنان را تحمل مى‏کردند. سخن فرزدق به امام حسین علیه‏السلام نیز این حقیقت را تأیید مى‏کند. او در پرسش امام علیه‏السلام از وضع کوفه گفت: «قُلوب الناسِ مَعَک و سُیُوفُهُم مَعَ بنی امیّة»؛(85) مردم دل هایشان با تو است و شمشیرهایشان با بنى امیّه و علیه تو.
شهید مطهرى مى‏نویسد: «فرزدق نظر عامّه را گفت؛ عامه‏اى که محکوم روش کُبَرا و رؤسا بودند و از خود اراده‏اى نداشتند، ولى "مجمع بن عبداللّه" بین اشراف بى‏ایمان و عامّه ضعیف مقلد فرق گذاشت. مجمع بن عبداللّه گفت: "اما اشراف و بزرگان کوفه، رشوه‏هاى کلانى به آن‏ها پرداخت شده است و حکومت جوال‏هاى آن‏ها را پر کرده تا محبت آنان را به خود جلب کند، پس آن‏ها یکپارچه علیه تو جنگ مى‏کنند. امّا سایر مردم دلهایشان با توست و شمشیرهایشان فردا علیه شما کشیده شده است."
این وضعیت حاصل سیاست‏هاى جبارانه و ظالمانه امویان بود که شخصیت ملت مسلمان را لکه‏دار کرده بودند، کوبیده بودند، و دیگر کسى از روح عزّت و آزادگى و ظلم ستیزى چیزى در خودش نمى‏دید.»(86)
5. بازگشت همه جانبه فرهنگ جاهلى
چنان‏که از سخنان امام حسین علیه‏السلام در موارد مختلف استنباط مى‏شود و منابع کهنِ تاریخ نیز از آن حکایت مى‏کند، جامعه در عصر معاویه و یزید به صورت بنیادى به عقب برگشته بود. به همین جهت امام علیه‏السلام از گناهان و کارهاى نارواى کوچکى که میان عامّه مردم شایع بود سخن نگفتند، بلکه از تغییر رویه‏هاى سیاسى، فرهنگى و اقتصادى و بازگشت آن‏ها از حالت اسلامى به حالت جاهلى شکوه مى‏کردند. حتى اگر گروه زیادى از مردم به قانون اسلام عمل نمى‏کردند، باز نمى‏توانست چنان شرایط و اوضاع ناگوارى به وجود بیاورد که ولى خدا و حجت حق را به ستوه آورد و آرزومند شهادت سازد. آنچه تأثّر فرزند رسول خدا را بر مى‏انگیخت، ترک سنت پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله و قرآن کریم در تمام شؤون فردى و اجتماعى بود که از طرف حکومت دیکته و ترویج مى‏شد و در عصر معاویه و یزید تحقق پیدا کرده بود. طبیعى است که در چنین محیطى، انسان آزاده و با ایمانى مانند امام حسین علیه‏السلام آرزوى مرگ کند و براى بیدار ساختن مردم با تمام وجود به پا خیزد. او که از دودمان پاک نبوت بود و در دامان برجسته‏ترین انسان‏ها تربیت شده بود و به عنوان بزرگ‏ترین شخصیت دینى و اسوه و الگوى ممتاز در جهان اسلام مطرح بود، نمى‏توانست نسبت به آنچه بر اسلام و مسلمانان مى‏گذرد بى‏تفاوت باشد. سکوت او در برابر چنین وضعى، چه بسا توهّم مشروعیت آن را در افکار عمومى به وجود مى‏آورد. این معنا، از سخنان دلپذیر آن حضرت کاملاً آشکار است. آن امام معصوم علیه‏السلام فرمودند:
«أَلا تَروْنَ أَنَّ الْحقَّ لایُعْمَلُ بِهِ و أَنَّ الْبـاطِلَ لایُتَنـاهـى عنه لِیَرغَبِ الْمُؤمِنُ فی لِقـاءِ ربِّهِ مُحِقا فإنی لا أَرَى الموتَ إِلاّ سَعـادَةً و لا الْحَیـاةَ مَعَ الظّالِمینَ إِلاّ بَرَمـا»؛(87) مگر نمى‏بینید به حق عمل نمى‏شود و از باطل اجتناب نمى‏گردد؟ در این هنگام است که شخص با ایمان باید مشتاق دیدار پروردگارش باشد (طالب مرگ باشد). من مرگ را جز سعادت، و زندگى با ستمکاران را جز تنگدلى و ملالت نمى‏بینم.
همچنین آن بزرگوار در وصیت نامه‏شان به مهم‏ترین علّت قیام خود که همانا امر به معروف و نهى از منکر و مبارزه با مفاسد وسیع و نابسامانى‏هاى فراوان اجتماعى و دینى بود تصریح فرمودند:«أُریدُ أَنْ امُرَ بالْمَعْروف و أَنْهى عَنِ الْمُنکَرِ و أَسیرُ بسیرَةِ جَدّی و أَبی على بن ابى طالب»؛(88) براى امر به معروف و نهى از منکر قیام کردم و به راه و رسم جدّم و پدرم على بن ابى طالب علیه‏السلام حرکت مى‏کنم.
امام حسین علیه‏السلام در یکى از منازل بین راه در مورد اهداف قیام خود فرمودند: «اى مردم! پیامبر خدا فرمود: هر مسلمانى با سلطانى زورگو مواجه گردد که حرام خدا را حلال نموده، پیمان الهى را درهم شکند، با قانون پیامبر مخالفت کند، در میان بندگان خدا راه گناه و معصیت و دشمنى را ترویج نماید، ولى او در مقابل چنین سلطانى، با عمل و یا گفتار اظهار مخالفت ننماید، بر خداوند است که این فرد را به محلّ همان طغیانگر (آتش جهنّم) داخل کند.
اى مردم! آگاه باشید اینان (بنى امیّه) اطاعت خدا را ترک و پیروى از شیطان را بر خود فرض نموده‏اند، فساد را ترویج و حدود الهى را تعطیل نموده و حلال و حرام خداوند را تغییر داده‏اند و من به هدایت و رهبرى جامعه مسلمانان و قیام بر ضد این همه فساد و مفسدین که دین جدّم را تغییر داده‏اند از دیگران شایسته ترم...»(89)
 پى‏نوشت‏ها
1ـ عبدالحسین احمد امینى، الغدیر، ج 4، تهران، دارالکتب الاسلامّیه، چاپ دوّم، ص 248. گمراهى‏ها و حیرت‏ها به حدّى رسید که عزاى حسین علیه‏السلام و مصیبت‏هاى قبل و بعد از آن را به پا کرد. اى زاده مصطفى این روز سقیفه بود که راه کربلا را هموار کرد و از آن‏جا که حق پدرت (على علیه‏السلام ) و مادرت (فاطمه علیهاالسلام ) غصب گردید تو را کشتند.
2ـ لَوْ قَدَّمْتم مَنْ قَدَّمَ اللّه‏ُ وَ اَخَّرْتُمْ مَنْ اَخَّرَ اللّه‏ُ، وَ جَعَلْتُمُ الْوِلاْیَةَ حَیْثُ جَعَلَهَا اللّه‏ُ، لَمـا عـالَ وَلىُّ اللّه، وَ لَمـا ضـاعَ فَرَضٌ مِنْ فَرائِضَ اللّه، طبرسى، الاحتى، ج1، تحقیق هادى به و بهادرى، ص367.
3ـ شیخ مفید، امالى، مشهد، بنیاد پژوهش‏هاى اسلامى، ص 60.
4ـ همان، نامه 16.
5ـ نهج‏البلاغه، خطبه 192.
6ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 44، تهران، ص 340 / ابو جعفر محمدبن جریرطبرى، تاریخ الامم و الملوک، ج 3، بیروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، ص 305.
7ـ إِنَّ اللّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تُوءَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها (نساء:58) یکى از مصادیق بارز امانت در آیه شریفه حکومت و مسؤولیت‏هاى اجتماعى مى‏باشد. مجمع‏البیان، ج2،ص 63.
8ـ پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرمودند: «سَتَکونُ فِتَنٌ لایَسْتَطیعُ الْمؤمِنُ أَنْ یُغَیَّر فیها بِیَدٍ و لالِسـانٍ»؛ به زودى فتنه‏هایى پدید خواهد آمد که در آن فرد مؤمن نمى‏تواند اوضاع را به دست و زبان تغییر دهد. ر.ک. محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 18، ص144، شیخ صدوق، امالى، ص302.
9ـ نهج‏البلاغه، خطبه 3 (شکیبایى ورزیدم، ولى به کسى مى‏ماندم که خاشاک چشمش را پر کرده، و استخوان راه گلویش را گرفته است).
10ـ علامه امینى، الغدیر، ج 6، ص 188.
11ـ ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 8، قم، منشورات مکتبة آیة‏اللّه مرعشى نجفى، 1404 ق، ص 111.
12ـ ابوالقاسم اجتهادى، بررسى وضع مالى و مالیه مسلمین، تهران، سروش، 1363، ص 05 به نقل از: طبقات ابن سعد، ج 3، ص 217.
13ـ یعقوبى، پیشین، ج 2، ص 106.
14ـ سلیم بن قیس، اسرار آل محمد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ، چاپ هفتم، ص 152-153 / شیخ عباس قمى، سفینة‏البحار، ج 2، ص 165.
15ـ سلیم بن قیس، پیشین، ص 154 / شیخ عباس قمى، سفینة‏البحار، ج2، ص 165 / همو، نفس الرّحمن، ص 144.
16ـ ابن ابى‏الحدید، پیشن، ج 3، ص 11-13.
17ـ ابن ابى‏الحدید، پیشین، ج1، ص 198 / امینى، الغدیر، ج 8، ص 286.
18ـ مسعودى، مروج الذّهب، ج 2، ص 350 / امینى، پیشین، ج 6، ص 286.
19ـ طبرى، پیشین، ج 3، ص 365 / ابن ابى‏الحدید، پیشین، ج 2، ص 129.
20ـ ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص269. قطیعه و قطائع به زمینى گفته مى‏شود که متعلق به بیت‏المال است و زارع باید خراج آن را پرداخت کند. به واگذار کردن چنین زمینى به افراد و دریافت مالیات ناچیز قطیعه (تیول) گفته مى‏شود.
21ـ همان، ص 199.
22ـ محمدباقر مجلسى، پیشین، ج 2، ص 49. قـالَ رَسُولُ اللّه‏ صلى‏الله‏علیه‏و‏آله : صَنْفـانِ مِنْ أُمَّتی إِذا صَلُحـا صَلُحَتْ أُمَّتی وَ إِذا فَسَدا فَسَدَتْ أُمَّتی قیلَ یـا رَسُولَ اللّه‏ مَنْ هُمـا قـالَ: اَلفُقَهاءُ وَ الاُْمَراءُ.
23ـ نهج‏البلاغه، خطبه 216. فَلَیْسَتْ تَصْلُحُ الرَّعِیَّةُ إِلاّ بِصَلاحِ الْوُلاةِ.
24ـ محمدباقر مجلسى، پیشین، ج 33، ص 208. «تَلَقَّفُوهـا یـا بَنی عَبْدِ شَمسٍ تَلَقُّفَ الْکُرَةِ فَوَاللّهِ مـا مِنْ جَنَّةٍ وَ لا نـارٍ وَ مـا زَلْتُ أَرْجُوهـا لَکُمْ إِلىَ أَبْنـائِکُم وِراثَةٌ».
25ـ سعید بن مسیّب مى‏گفت: خدا معاویه را کیفر بدهد، او خلافت را تبدیل به سلطنت کرد. خود معاویه نیز مى‏گفت: من نخستین پادشاهم. (تاریخ یعقوبى، ج2، ص221).
26ـ یعقوبى، پیشین، ج 2، ص 220.
27ـ ابن قتیبه، الامامة و السیاسة، ج1، ص202.
28ـ سبط بن الجوزى، تذکرة الخواص، منشورات المطبعه الحیدریه، النجف الاشرف، 1382ق، ص286، و زبیر بن بکار، الاخبار الموفقیات، منشورات الشریف الرضى، ص574.
29ـ ابن اثیر، النهایة فى غریب الأثر و الحدیث، ج 3، مادّه عَهَر.
30ـ محمدبن یعقوب کلینى، الکافى، تهران، دارالکتب، چاپ چهارم، ج5، ص 419 / امینى، الغدیر، ج 10، ص 216 به نقل از مسند احمد، ج 5، ص 38-46.
31ـ ابوبکر احمد بن‏الحسین بیهقى، السنن الکبرى، بیروت، دارالفکر، ج 7، ص 403.
32ـ علامه‏امینى در جلد10 الغدیر، ص217 احادیث‏متعددى در این‏باره‏نقل‏کرده‏است.
33ـ امینى، پیشین، ج10، ص219 / مسعودى، مروج الذهب، ج3، ص 15 / امینى، پیشین، ج10 ص 220.
34ـ ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، ج 2، داراحیاء التراث العربى، بیروت، ص 470.
35ـ ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 183 / ابن اثیر، پیشین، ج 2، ص 470.
36ـ ابن ابى الحدید، پیشین، ص182.
37ـ طبرى، الاحتجاج، ج2، ص161 / مجلسى، بحارالانوار، ج 44، ص 212.
38ـ محمدبن‏عقیل، النصایح الکافیه لمن یتولّى معاویة، مطبعة الجناج، بغداد، ص 94.
39ـ ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج20، ص26.
40- همان، ج 8، ص 201.
41و42- علامه امینى، الغدیر، ج10، ص193.
43ـ همان، ص 191، براى اطلاع بیش‏تر در این زمینه ر.ک: به الغدیر، ج 10.
44ـ بنى هاشم از نظر نسب به هاشم بن عبد مناف و بنى‏امیّه نیز به عبد شمس بن عبد مناف مى‏رسند، لذا عبد مناف جدّ مشترک بنى هاشم و بنى امیّه است؛ امّا به تعبیر على علیه‏السلام هرگز «امیّه» همچون «هاشم» و «حرب» به سان «عبدالمطلب» و «ابوسفیان» مانند «ابوطالب» نبودند و نیز هیچ مهاجرى همچون آزاد شده از بند اسیرى نیست، هرگزآلوده‏نسب،مانند خاندان و دودمان پاک و معصوم نمى‏باشد.( نهج‏البلاغه، نامه 17).
45ـ مسعودى، مروج الذهب، ج3، ص454 / ابن ابى‏الحدید، پیشین، ج 1، ص 463 / زبیر بکّار، الأخبار الموفقیات، منشورات الشریف الرضى، ص 576.
46ـ مسعودى، پیشین، ج 3، ص 454.
47ـ ابن ابى‏الحدید، پیشین، ج 11، ص 44.
48ـ همان، ج 13، ص 219-220.
49ـ «سبّ» یعنى بدگویى و لعن کردن، مجمع‏البحرین، ج2.
50ـ امینى، پیشین، ج 10، ص 257 / طبرى، پیشین، ج 6، ص 149 / مسعودى، مروج الذهب، ج 1، ص 61 / سبط بن الجوزى، تذکرة الخواص، ص 12.
51ـ ر.ک، امینى، الغدیر، ج10، ص 257-267.
52ـ امینى، پیشین، ج 10، ص 263 / از مسند احمد، ج 1، ص 188 و الاغانى، ج16، ص2 و المستدرک، ج 1، ص 385.
53ـ ابن ابى الحدید، پیشین، ج 2، ص 45.
54ـ همان، ج 4، ص77.
55ـ محمدباقر مجلسى، پیشین، ج 39، ص 321.
56ـ ابن ابى الحدید، ج 11، ص 44.
57ـ على علیه‏السلام درباره فتنه بنى امیّه مى‏فرماید: «ترسناک‏ترین فتنه‏ها از نظر من، فتنه بنى امیّه است؛ فتنه‏اى است ظلمانى و تار، حکومت آن بر همگان، و آزارش دامنگیر مردم نیکوکار و دیندار، آن‏که فتنه را بشناسد آزار آن بدو رسد و آن‏که آن را نبیند و نفهمد از بلاى آن برهد. به خدا سوگند! پس از من فرزندان امیّه را براى خود اربابان بدى خواهید یافت، چون ماده شتر کهنسالِ بدى خوى که به دست بر زمین کوبد و به پالگد زند و به دندان گاز گیرد، و از شیر خود آن‏ها را منع کند همواره با شما با سختى رفتار کنند جز کسانى که براى آن‏ها سودى داشته باشد و یا لااقل به آن‏ها ضرى نرساند. شکنجه‏هاى آن‏ها بر شما طولانى خواهد شد تا آن‏جا که پیروزى شما بر آن‏ها به پیروزى بردگان بر مالک خویش، و یا تابع بر پیشواى خود مى‏ماند. (و به آسانى بر آن‏ها پیروز نخواهید شد). فتنه‏هاى آن‏ها پشت سر یکدیگر با قیافه زشت و ترسناک بر شما فرو مى‏بارند، نه راهنمایى در آن خواهد بود و نه پرچم نجاتى در لابه‏لاى آن به چشم مى‏خورد... در آن هنگام قریش دوست دارد آنچه در دنیاست بدهد تا یک بار مرا ببیند؛ گر چه لحظاتى کوتاه به اندازه کشتن شترى باشد تا با اصرار از آن‏ها چیزى را بپذیرم که ـ امروزه پاره‏اى از آن را مى‏خواهم و نمى‏دهند! (نهج‏البلاغه، خطبه 93).
58ـ شیخ مفید، الارشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، لبنان، ص 171 / ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج1، ص211.
59ـ على بن محمد ابن اثیر، اسد الغابة فى معرفة الصحابه، بیروت، دارالفکر، ج 1، ص 385.
60ـ حیاة‏الصحابة، ج4، ص 511 به نقل از بحث‏هاى استاد جعفر سبحانى/ مهدى پیشوایى، شخصیت‏هاى اسلامى شیعه، قم، انتشارات توحید، چاپ دوّم، 1373، ج 2، ص171.
61ـ ابن اثیر، اسدالغابة، ج 1، ص 385.
62ـ ابواسحاق ابراهیم بن محمد ثقفى، الغارات، ترجمه عبدالحمید آیتى، تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1371، ص160.
63ـ محمد ابن سعد، الطبقات الکبرى، بیروت، دارالکتاب العربى، ج6، ص219.
64ـ مسعودى، مروج الذهب، ج3، ص12.
65ـ الغدیر، ج11، ص53.
66ـ خوارزمى، مقتل الحسین علیه‏السلام ، ج1، ص185.
67ـ مرتضى مطهرى، حماسه حسینى، صدرا، ج3، ص89.
68ـ مسعودى، مروج الذهب، ج3، ص79.
69ـ طبرى، پیشین، ج 4، ص 304، ابن اثیر، پیشین، ج 2، ص535.
70ـ امینى، الغدیر، ج 3، ص260 / ابن‏ابى‏الحدید، پیشین، ج 14، ص279.
لیتَ اشیاخى ببدر شهدوا  جزع الخزرج من وقع الاسل 
قَدْ قَتَلْنَا الْقَوْمَ مِنْ سـاداتِهِم  وَ عَدَلْنـا مَیْل بَدْرٍ فَاعْتَدِلْ 
فَاَهَلُّوا وَاسْتَهَلُّوا فَرَحاً  مِنْ بَنی أَحْمَدَ مـا کـانَ فَعَل 
لَعِبَتْ هـاشِمُ بِالْمُلْکِ فَلا  خَبرٌ جـاءَ وَ لا وَحىّ نَزَل
71ـ نام یکى از معشوقه‏اى او بوده است.
72ـ ام حیم کینه همان علیّه بوده است.
73ـ سبط بن جوزى، همان، ص250.
74ـ مسعودى، مروج الذهب، ج3، ص80-84.
75ـ سوره مبارکه محمد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ، آیات 22 و 23. اگر (از این دستورها) رویگردان شوید، جز این انتظار مى‏رود که در زمین فساد و قطع پیوند خویشاوندى کنید؟! آن‏ها کسانى هستند که خداوند از رحمت خویش دورشان ساخته گوش‏هایشان را کر و چشم‏هایشان را کور کرده است.
76ـ تذکرة ابن جوزى، ص 257.
77ـ موسوعة کلمات الامام الحسین علیه‏السلام ، معهد تحقیقات باقرالعلوم، ص 258.
78ـ سیدبن طاووس، اللهوف على قتلى الطفوف، مترجم: صحفى، ص22.
79ـ ابومخنف، مقتل الحسین علیه‏السلام ، قم، ص 85 / محمدصادق نجمى، سخنان حسین بن على علیه‏السلام ، از مدینه تا کربلا، قم، دفتر انتشارات جامعه مدرسین، ص 54.
80ـ موسوعة کلمات الامام حسین علیه‏السلام ، ص 276، از تحف العقول، ص 168 و بحارالانوار، ج 44، ص 79.
81ـ طبرى، پیشین، ج 4، ص 304 / ابن‏اثیر، الکامل، ج 2، ص 552.
82ـ موسوعة کلمات الامام الحسین علیه‏السلام ، ص 276 به نقل از: بحارالانوار، ج 100، ص 79 و تحف العقول، ص 168.
83ـ محمدباقر مجلسى، همان، ج 44، ص 192.
84ـ خوارزمى، مقتل‏الحسین علیه‏السلام ، ج 1، ص 234/ محمدباقر مجلسى، پیشین، ج 44، ص 383.
85- ابن اثیر، الکامل، ج 2، ص 547.
86ـ مرتضى مطهرى، حماسه حسینى، ج3، ص 145. متن سخنان مجمع چنین است: اما اشراف الناس فقد عظمت رشوتهم و ملئت عزائرهم، یستمال به ودّهم و یستلخص به نصیحتهم، فهم البّ واحدّ علیک و امّا سائر الناس، فإِنّ افئدتهم تَهوی الیک و سُیُوفهم غدا مشهورة علیک (لوط بن یحیى بن سعید بن مخنف، مقتل ابى مخنف، تعلیفه حسن غفارى، قم، مطبعة العلمیة، 1398ق، ص88.
87ـ محمدباقر مجلسى، پیشین، ج 44، ص192.
88- خوارزمى، مقتل‏الحسین علیه‏السلام ، ج2، ص 273 / محمدباقر مجلسى، همان، ج 44، ص 329.
89ـ طبرى، پیشین، ج 4، ص 304 / ابن اثیر، پیشین، ج 2، ص 552 / محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 44، ص 382.
--------------------------------------------------------------------------------

تبلیغات