با پیامبر در آخرین ساعات حیات
آرشیو
چکیده
متن
رحلت جانگداز پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) یکى از اندوه بارترین حوادث تاریخ اسلام به شمار مى رود; چنان که حضرت على(علیه السلام) پس از غسل و کفن بدن پاک آن فرستاده خدا، کفن را از صورتش کنار زد و با قلبى شکسته و اندوهگین، او را مورد خطاب قرار داد و فرمود: «پدر و مادرم به فدایت! با رحلت تو، رشته نبوّت و وحى الهى و اخبار آسمان ها منقطع گردید. اگر ما را به شکیبایى در برابر ناگوارى ها دعوت نفرموده بودى، چنان در فراق تو اشک مى ریختم که چشمه هاى اشک چشمانم را خشک مى گردانیدم، حزن و اندوه ما در این مصیبت، همیشگى است، اگرچه این مقدار از حزن و اندوه در مصیبت فقدان تو بسیار ناچیز است; اما چاره اى جز این نیست. پدر و مادرم به فدایت! ما را در سراى دیگر به یاد آور و در خاطر خود نگاه دار.»1آن گاه صورت مبارکش را با کفن پوشانید. در این نوشتار درصدد هستیم که مهم ترین مسأله مربوط به ایام رحلت رسول خدا(صلى الله علیه وآله)، یعنى خلافت و جانشینى آن حضرت را مورد بررسى قرار دهیم و بدین منظور از کتاب هاى مختلف تاریخ صدر اسلام، به ویژه از کتاب «موسوعة التاریخ الاسلامى» استفاده کرده ایم.
تاریخ وفات پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)
قول مشهور علماى شیعه این است که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)روز دوشنبه، بیست و هشتم صفر سال یازدهم هجرى قمرى، و قول مشهور عامّه این است که دوازدهم ربیع الاول همان سال، رحلت نمود.
شیخ مفید مى نویسد: «پیامبر در روز دوشنبه، بیستوهشتم صفر سال یازدهم هجرى رحلت فرمود و در این هنگام شصت و سه سال داشت.»2 به پى روى از او،مرحوم طبرسىدراعلام الورىوقطب راوندىدرقصص الانبیاءو حلبىدرمناقب آل ابى طالبواربلىدرکشف الغمّه، همین تاریخ را از او نقل کرده اند و این خبر مشهور است. اما دراصول کافى، ج 1، ص 439 آمده است: «رسول خدادر شب دوازدهم ربیع الاول رحلت کرد.» شیخ طوسى هم همین قول را درأمالى، ص 266، حدیث 491 با سند خود ازابن حَزَمروایت کرده، و این مطابق با چیزى است که درسیره ابن اسحاق، ج 4، ص 304 ذکر گردیده است. البته شیخ طوسى در کتاب دیگرش،تهذیب، ج 6، ص 2 ومصباح، ص 732 از استادش،شیخ مفیدپى روى کرده و همان بیست و هشتم صفر را نقل کرده است.
این در حالى است کهابن خشاب بغدادى(م 567 هـ.ق)وابن أبى ثلج بغدادى(م 325 هـ.ق) با سند خود، ازنصر بن على جهضمى، از امام على بن موسى الرضا(علیه السلام)، از پدرش، از پدرانش، از حضرت على(علیه السلام)روایت کرده اند: «رسول خدا(صلى الله علیه وآله)در روز دوشنبه، مطابق با دوم ربیع الاول سال یازدهم هجرى، در حالى که شصت و سه سال داشت، رحلت فرمود.»3
طبرىهم در روایتى ازکلبى، ازابى مخنف، به نقل از فقهاى حجاز نقل مى کند که «رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در میانه روز دوشنبه، دوم ربیع الاول سال یازدهم هجرى از دنیا رفت.»4
إربلىدر اعتراض به اوضاع پیش آمده پس از رحلت جانگداز فرستاده خدا و امین وحى الهى نوشته است: «اختلاف مسلمانان در مورد روز ولادت آن حضرت (دوازدهم یا هفدهم ربیع الاول)، قابل پذیرش و معقول است; زیرا از مقام و عظمت آینده وى بى اطلاع بودند و از سوى دیگر، بى سواد بودند و تاریخ ولادت ها را ضبط نمى کردند، اما اختلاف در مورد چگونگى و تاریخ وفات آن حضرت بسیار عجیب و سؤال برانگیز مى باشد; زیرا رحلت وى حادثه بسیار بزرگى بود که مى بایست تمام حوادث آن به صورت دقیق ضبط و ثبت گردیده باشد.»5
اما متأسفانه بسیارى از حوادث و سفارش هاى بسیار مهم و تاریخ ساز آن حضرت تحریف یا به فراموشى سپرده شدند، به صورتى که بنى امیّه توانستند به عنوان خلیفه رسول خدا، بر منبر آن حضرت بنشینند و در محراب آن حضرت، امامت جمعه و جماعت مسلمانان را بر عهده بگیرند و فرزندانش حسن و حسینعلیهما السلام را به شهادت برسانند. تاریخ و حوادث مربوط به رحلت آن حضرت نیز از جمله مواردى بوده که سعى شده است تا به بوته فراموشى و ابهام سپرده شود.
اهمیت جنگ با رومیان
پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به خوبى بر اهمیت منطقه شامات و فلسطین که تحت سیطره رومیان قرار داشت، واقف بود و مطمئن بود که دولت نیرومند روم، که شاهد گسترش روزافزون اسلام و قلع و قمع یهودیان فتنه جو و گرفتن جزیه از مسیحیان بوده است، ساکت و آرام نمى نشیند و درصدد فرصتى است که ضربه اى به حکومت نوپاى اسلام بزند. از این رو، در سال هشتم هجرى سپاهى را به فرمان دهىجعفر بن ابى طالبوزید بن حارثهوعبدالله بن رواحهروانه این سرزمین نمود تا خطرات احتمالى را دفع کنند. در این سریه، هر سه فرمانده شجاع به همراه عده زیادى از مسلمانان به شهادت رسیدند و باقى مانده لشکر اسلام به فرماندهىخالد بن ولیدعقب نشینى کرد و به مدینه بازگشت.
سپس در سال نهم هجرى وقتى خبر آمادگى رومیان براى حمله به سرزمین حجاز در مدینه منتشر گردید، پیامبر همراه با سى هزار جنگجو عازم «تبوک» گردید و بدون برخورد با دشمن و جنگ و خون ریزى، به مدینه بازگشت. بدین سان، احتمال خطر در نظر پیامبر بسیار جدّى بود و به همین دلیل، پس از مراسم حجة الوداع و ورود به مدینه، سپاهى منظّم براى اعزام به این منطقه آماده کرد و دستور داد بزرگان مهاجران و انصار در آن شرکت کنند.6پیامبر براى تشویق مسلمانان به شرکت در این جهاد، با دست خود پرچمى براىاُسامهبست7 و به او فرمود: «به نام خدا و در راه خدا جهاد کن و با دشمنان خدا وارد جنگ شو. سحرگاهان براُنباشبیخون بزن و مسافت مدینه تا شام را آن چنان سریع طى کن که دشمن از حرکت تو خبردار نشود.»
اعتراض به فرماندهى اُسامه
ابن اسحاق ازعروة بن زبیرو دیگران روایت کرده است: رسول خدا(صلى الله علیه وآله)با وجودى که از بیمارى رنج مى برد، لشکر اُسامه را به سوى «بلقاء» و «داروم» در سرزمین فلسطین راهى کرد. در این میان، عده اى مى گفتند: چگونه او را که جوانى بیش نیست بر تمام مهاجران و انصار برترى داده و او را فرمانده آنان قرار داده است؟
به دنبال اعتراض عده اى از صحابه، آن حضرت در حالى که سرش را با پارچه اى بسته بود، از حجره بیرون آمد و بر منبر نشست و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: «اى مردم، دستورات اسامه را اطاعت کنید و همراه لشکر او خارج شوید. به جانم سوگند که اگر امروز درباره فرماندهى او ایراد مى گیرید، در گذشته در مورد پدرش هم ایراد مى گرفتید. او شایستگى فرمان دهى را دارد چنان که پدرش هم شایستگى فرمان دهى را داشت.» سپس از منبر پایین آمد.8
واقدى با آن که فرد باهوش و زیرکى بوده و سعى مى کرده است تفصیل مطالب را از اخبار و احادیث و روایات جمع آورى کند، اما در صدد برنیامده است افراد این سپاه را مشخص کند که این گونه رسول خدا در اعزام آن تأکید داشت. او شش بار کلمه «الناس» را در مورد سپاه اسامه و سه بار کلمه «المسلمین» و همچنین سه بار کلمه «المهاجرین الاولین» را به کار برده و یک بار کلمه «أنصار» را بر «المهاجرین الاولین» عطف کرده و گفته است: «فى رجال من المهاجرین و الأنصار»، آن گاه دو نفر از انصار را نام مى برد. اما ـ چنان که گذشتابن اسحاقوابن هشامبر کلمه «المهاجرین الاولین» متمرکز شده اند و ابن اسحاق فقط یک بار در روایت عروة، کلمه «انصار» را بر «مهاجرین» اضافه نموده است.10
یعقوبى برخلاف واقدى مى نویسد: مریضى آن حضرت تقریباً در نیمه ماه صفر شروع شد. اما با واقدى در این موضوع موافق است که سپاه اسامه دو هفته قبل از رحلت آن حضرت آماده شده بود، ولى حرکت نکرد.11
برحذر داشتن مردم از فتنه
شیخ مفیددرارشادمى گوید: «هنگامى که رسول خدا از نزدیک شدن اجل خود مطّلع گردید، به هر مناسبتى براى مسلمانان سخنرانى مى کرد و آنان را از فتنه انگیزى و اختلاف پس از خودش برحذر مى داشت. و بسیار سفارش مى کرد که به سنّت او متمسّک شوند، و بر آن اتفاق نظر و وحدت داشته باشند، و آنان را به پى روى از عترت خود، و اطاعت و حفاظت از آن ها، و کمک و یارى به آن ها در دین تشویق مى کرد، و از اختلاف و ارتداد برحذر مى داشت و راویان بسیارى از آن حضرت نقل کرده اند که فرمود: اى مردم، من از میان شما مى روم و شما در حوض کوثر بر من وارد مى شوید. آگاه باشید که درباره دو چیز از شما سؤال خواهم کرد. پس مواظب باشید که چگونه از آن ها محافظت مى کنید. بدانید که خداوند به من خبر داده است که این دو از هم جدا نمى شوند تا مرا ملاقات کنند. من این ها را از خدا درخواست کردم و آن ها را به من عطا فرمود. آگاه باشد که من این دو را در میان شما مى گذارم: کتاب خدا و عترتم، اهل بیتم. از آن دو پیشى نگیرید که متفرق مى شوید و از آن دو عقب نمانید که هلاک مى شوید و سعى نکنید که چیزى به آن دو یاد بدهید; زیرا آن دو آگاه تر از شما هستند. اى مردم، این گونه نباشید که پس از من به کفر خویش بازگردید و خون همدیگر را بریزید... آگاه باشید که على بن ابى طالب، برادر و وصى من است که بر سر تأویل قرآن مى جنگد; چنان که من بر سر تنزیل قرآن جنگیدم.
آن حضرت اسامه را به فرماندهى انتخاب کرد و پرچم را به نام او بست و به او دستور داد که به سوى سرزمین روم، همان جایى که پدرش به شهادت رسیده بود، حرکت کند. نقشه آن حضرت این بود که مهاجران و انصار اولیه را از مدینه به بیرون بفرستد تا در هنگام وفاتش، کسى از این ها در مدینه نمانده باشد که در ریاست بر مردم طمع کند، و به منازعه با جانشین و وصى او بپردازد، و بخواهد حق او را پاى مال گرداند. به همین دلیل، اسامه را به فرمان دهى افرادى که ذکر شد منصوب کرد و تلاش نمود که هر چه سریع تر آنان از مدینه بیرون بروند. او به اسامه دستور داد که در «جرف» اردو بزند و مردم را ترغیب کرد که هرچه زودتر به او ملحق شوند و همراه او حرکت کنند، و آنان را از سستى و کُندى برحذر داشت. اما در همین ایام که درصدد بود تا سپاه اسامه را هرچه سریع تر اعزام کند، بیمار شد و بسترى گردید و در اثر آن رحلت کرد.»12
البته یکى دیگر از علت هاى این انتخاب آن بود که پیامبر مى خواست مفاخره هاى عده اى از مهاجران و انصار اولیه را زیر سؤال ببرد و به آن ها بفهماند که به دست گرفتن مقام و موقعیت هاى اجتماعى در گروى لیاقت و شایستگى است که اسامه این شایستگى را دارد.
آن گاه شیخ مفید قضیه نماز را نقل کرده و سپس گفته است: پس از آن که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) نماز را به جاى آورد، به منزل خود رفت و گروهى از مسلمانان را، که ابوبکر و عمربن خطاب هم در میان آنان بودند، فراخواند و پرسید: آیا به شما دستور ندادم که هرچه زودتر همراه سپاه اسامه حرکت کنید؟ چرا از دستور من سرپیچى کرده اید؟ ابوبکر گفت: من خارج شده بودم، اما بازگشتم تا بار دیگر شما را ببینم! و عمر گفت: اى رسول خدا، من خارج نشدم; زیرا دوست ندارم که حال شما را از دیگران بپرسم! امّا حضرت سه مرتبه فرمود: سپاه اسامه را روانه کنید.13
مشهور است که آن حضرت کسانى را که از دستور او سرپیچى نمودند، لعنت کرد، ولى در احادیث ما چیزى در این مورد وارد نشده است، مگر در حدیث ضعیفى که قسمتى از گفتوگوىحرورىبا امام باقر(علیه السلام)مى باشد و دربحارالانوار، ج 27، ص 324 آمده است. لعن پیامبر(صلى الله علیه وآله)رااحمد بن عبدالعزیز جوهرى بغدادى(م 323 هـ.ق)، که از قدماى معتزله مى باشد، در کتابسقیفهذکر کرده، ومعتزلى شافعى بغدادى(م 665 هـ.ق)آن را درشرح نهج البلاغه، ج 6، ص 52 از او نقل نموده، وشهرستانىنیز آن را در حاشیه فصل 1، ص 20 کتابالملل و النحلنقل کرده است.
زیارت بقیع و ایراد خطبه
شیخ مفیددرارشادآورده است: پیامبر به حضرت على(علیه السلام)فرمود: جبرئیل هر سال قرآن را یک مرتبه بر من عرضه مى کرد و امسال آن را دو مرتبه عرضه کرده است. سبب آن را چیزى نمى دانم، جز این که اجل من فرا رسیده است.14 یا على، من بین انتخاب گنج هاى دنیا و جاودانگى در آن و بین بهشت مخیّر شدم، اما ملاقات پروردگارم و بهشت را اختیار کردم.»15
پس از آن که پیامبر بیمار شد و احساس کرد که اجلش فرا رسیده است، به اطرافیانش فرمود: «مأمور شده ام که براى اهل بقیع استغفار کنم.» پس بر حضرت على(علیه السلام)تکیه کرد و به بقیع رفت و در میان قبرستان ایستاد و فرمود: «السلام علیکم یا اهل القبور...; سلام بر شما اى اهل قبور، به شما تبریک مى گویم که از آنچه مردم در آن گرفتار مى شوند، عبور کردید; زمانى که فتنه ها همانند تکه هاى شب تار، یکى پس از دیگرى روى مى آورند.» سپس به منزل خود بازگشت.16
پس از سه روز، در حالى که سرش را بسته بود و به حضرت على(علیه السلام)و فضل بن عباس تکیه کرده بود، از منزل بیرون آمد و بر منبر نشست و فرمود: «اى مردم، هنگامه رفتن من از میان شما فرا رسیده است، به هر کس که وعده اى داده ام، بیاید تا آن را به او بدهم; و هرکسى از من طلب کار است، بیاید تا آن را بپردازم. اى مردم، بین خدا و هیچ کس، چیزى جز عمل نیست که با آن خیر یا شرى انجام دهد. اى مردم، هیچ کس ادعا و آرزوى گزافى نداشته باشد. قسم به کسى که مرا به حق مبعوث کرده است، هیچ چیز غیر از عمل همراه با رحمت، باعث نجات نمى شود، و اگر فردى معصیت کند، نابود مى شود. آیا پیام خدا را ابلاغ کردم؟» و پس از ایراد خطبه، نماز کوتاهى به جاى آورد و وارد منزل ام سلمه شد.17
نیابت از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)
شیخ مفیددرارشادآورده است کهبلالهر روز اذان مى گفت، سپس پیش پیامبر اکرم مى آمد و او را از اذان باخبر مى کرد. یک روز اذان صبح را گفت، سپس پیش آن حضرت آمد که دید به سبب بیمارى بى هوش شده است. بلال با صداى بلند گفت: «الصلاة، یرحمکم اللّه.» رسول خدا(صلى الله علیه وآله) با صداى بلال، به هوش آمد و فرمود: «یکى به جاى من نماز بخواند، من توانایى آن را ندارم.»
به دنبال آن،عایشه، گفت: ابوبکر را خبر کنید!18 وحفصهگفت: عمر را خبر کنید!
رسول خدا(صلى الله علیه وآله) به عمر و ابوبکر دستور داده بود که همراه سپاه اسامه خارج شوند و نمى دانست که آنان از دستورش سرپیچى کرده اند، اما وقتى این سخنان را از عایشه و حفصه شنید، متوجه شد که آن ها از دستورش سرپیچى کرده و در مدینه مانده اند. او مشاهده کرد که هر کدام از این دو سعى دارند تا پدر خودشان را براى اقامه نماز بفرستند و با این که او زنده است در صدد فتنه انگیزى مى باشند. به همین دلیل، فرمود: بس کنید. شما همانند زنانى هستید که یوسف را به زندان فرستادند.
سپسعلىوفضل بن عباسرا فراخواند و پس از وضو، با تکیه بر آن ها به سوى مسجد حرکت کرد، در حالى که از ضعف پاهایش بر زمین کشیده مى شد.
وقتى که از منزل وارد مسجد شد، ابوبکر را دید که در محراب ایستاده است. آن حضرت نزدیک محراب رفت و با دست به ابوبکر اشاره کرد که عقب برود. ابوبکر به عقب رفت و رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در محراب ایستاد. او نماز را از همان جایى که ابوبکر قطع کرده بود، ادامه نداد، بلکه نماز را از اول با تکبیرة الاحرام شروع کرد.19
حدیث دوات و کاغذ
شیخ مفیددر ادامه مى نویسد: پس از آن که رسول خدا(صلى الله علیه وآله)نماز را به جاى آورد، به منزلش رفت. او به خاطر ناراحتى و خستگى بى هوش شد. در این حال، صداى گریه و زارى از جمعیتى که داخل منزل آمده بودند، برخاست. آن حضرت(صلى الله علیه وآله)پس از لحظاتى به هوش آمد و فرمود: دوات و کتف شترى (کاغذى) بیاورید تا چیزى براى شما بنویسم که پس از آن هیچ گاه گم راه نشوید! یکى برخاست تا دنبال دوات و کاغذ برود که پیامبر(صلى الله علیه وآله)دوباره بى هوش شد. عمر به آن شخص گفت: برگرد! زیرا او هذیان مى گوید!20، آن فرد برگشت و بعضى از حاضران گفتند: «انّا للّه و انا الیه راجعون.» ما بر خلاف دستور رسول خدا عمل کردیم!
این روایت را قبل از شیخ مفید،هلالى حامدىدر کتابش، ج 2، ص 794 ونیشابورىدرایضاح، ص 259 وطبرى در تاریخ خود به سه طریق ازسعید بن جبیراز ابن عباس بدون ذکر نامعمرنقل کرده اند.مرحوم مجلسىهم آن را دربحارالانوار، ج 30، ص 70ـ73 به پنج طریق ازبخارىو به دو طریق ازالجمع بین الصحیحینو به سه طریق ازصحیح مسلمآورده است که بعضى بهجابر بن عبدالله انصارىاسناد داده شده، و بقیه ازابن عباسروایت شده اند.
ابن ابى الحدید معتزلىدرشرح نهج البلاغه، ج 12، ص 20ـ21، از کتابتاریخ بغداد، تألیفاحمد بن ابى طاهر بغدادى خراسانى(م204ـ208 هـ.ق)، از ابن عباس روایت کرده است: در زمان خلافت عمر، بر او وارد شدم. او گفت: پسر عمویت را، که بزرگ خانواده شماست در چه حالى ترک کردى و پیش من آمدى؟، گفتم: در حالى او را ترک کردم که با دلو خود از چاه براى نخلستان ها، آب مى کشید و قرآن مى خواند. سپس پرسید: اى عبدالله، آیا هنوز هم به فکر خلافت هست؟ گفتم: بله. پرسید: آیا هنوز هم گمان مى کند که رسول خدا او را نصب کرده است؟ گفتم: بله، و بالاتر این که از پدرم درباره آنچه او ادعا مى کند، سؤال کردم. پدرم پاسخ داد: او راست مى گوید. عمر گفت: «على نزد رسول خدا(صلى الله علیه وآله) جایگاه والایى داشت. ولى این چیزى است که حجتى را اثبات نمى کند و عذرى را برطرف نمى نماید. پیامبر(صلى الله علیه وآله)در زمانى، جایگاه على(علیه السلام)را بالا برد و هنگام وفاتش تصمیم داشت که به جانشینى وى تصریح کند، اما من از آن جلوگیرى کردم و این به خاطر دل سوزى نسبت به اسلام و آگاهى از آن بود. به خدا قسم، نمى بایست که قریش بر امر حکومت مسلّط شوند; زیرا در این صورت، عرب ها در تمام نقاط علیه آن ها طغیان مى کردند! رسول خدا(صلى الله علیه وآله)هم آنچه را که در دل داشتم، فهمید، لذا، از بیان آن خوددارى کرد.» خداوند ابا دارد که امضا کند، مگر آنچه را که جارى شده است!»
وى همچنین در شرحابن ابى الحدید، ج 12، ص 78ـ 79 از ابن عباس نقل کرده است: همراه عمر به قصد شام خارج شده بودیم. در بین راه به من گفت: اى پسر عباس، از پسر عمویت گلایه دارم; زیرا از او درخواست کردم که همراه من خارج شود، اما امتناع کرد. هنوز هم او را ناراضى مى بینم!، به نظرتو ناخرسندى اش به خاطر چیست؟، گمان مى کنم که او هنوز به خاطر از دست دادن مقام خلافت از ما دلخور است! گفتم: همین طور است. او مى گوید که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) او را براى خلافت معیّن کرده است. او گفت: اى پسر عباس، رسول خدا(صلى الله علیه وآله)چنین چیزى را اراده کرد، اما وقتى خدا آن را اراده نکرده بود، چه مى شود؟!، رسول خدا چیزى را اراده کرده بود، ولى خدا چیز دیگرى را اراده کرده بود، بدین سان، اراده الهى انجام شد و اراده رسول خدا(صلى الله علیه وآله) انجام نشد! آیا هرچه را که رسول خدا(صلى الله علیه وآله)اراده کرد، انجام شد؟! آن حضرت تصمیم داشت که هنگام وفاتش او را براى خلافت معیّن کند، اما من از ترس برپا شدن فتنه و به خاطر گسترش اسلام، از این کار جلوگیرى کردم! رسول خدا هم این را متوجه شد و از بیان تصمیم خودش، خوددارى کرد!
وصیت پیامبر(صلى الله علیه وآله)به حضرت على(علیه السلام)
شیخ مفیدمى نویسد: پس از آن که افراد از پیش آن حضرت(صلى الله علیه وآله)بیرون رفتند، فرمود: برادرم، على بن ابى طالب، و عمویم را پیش من بیاورید. آن دو را فراخواندند و آن ها نزد پیامبر(صلى الله علیه وآله) حاضر شدند.
آن حضرت رو به عمویش کرد و پرسید: اى عباس، اى عموى رسول خدا، آیا وصیت مرا مى پذیرى و به وعده هایم عمل مى کنى و دیون مرا مى پردازى؟
عباس گفت: اى رسول خدا، عموى تو، پیرمردى پا به سن گذاشته و عیالوار است و تو همانند ابرى سخاوتمند و کریم بوده اى و ممکن است بر عهده تو وعده اى باشد که عموى تو نتواند آن را انجام دهد! پس از آن پیامبر(صلى الله علیه وآله) رو به على(علیه السلام)کرد و پرسید: اى برادر من، آیا وصیت مرا مى پذیرى و به وعده هایم عمل مى کنى و دیون مرا مى پردازى و پس از من به انجام کارهاى خانواده ام، اقدام مى کنى؟
على(علیه السلام) فرمود: بله، اى رسول خدا.
آن گاه فرمود تا شمشیر، زره و تمام لوازم شخصى و حتى پارچه اى را که در جنگ ها به شکم مى بست، بیاورند. پس از آن که این وسایل را حاضر کردند، همه آن ها را به على(علیه السلام)سپرد. سپس انگشترش را از دست بیرون آورد و فرمود: این را هم بگیر و به دست کن. آن گاه على(علیه السلام) را در آغوش کشید و سپس فرمود: با نام خدا به منزل برو.21
شیخ صدوقبا اسناد خود از ابن عباس روایت کرده است: هنگامى که رسول خدا(صلى الله علیه وآله)در بستر بیمارى خوابیده بود، عده اى از اصحاب در اطرافش بودند، در این حال،عمّار بن یاسراز او پرسید: «اى رسول خدا، پدر و مادرم به فدایت! اگر آن واقعه رخ داد، چه کسانى شما را غسل بدهند؟ آن حضرت فرمود: فقط على بن ابى طالب; زیرا هنگامه غسل، ملائکه او را یارى مى دهند.
عمّاردوباره پرسید: پدر و مادرم به فدایت! اگر این واقعه رخ داد، چه کسى بر شما نماز بخواند؟
آن حضرت(صلى الله علیه وآله) رو به على(علیه السلام) کرد و فرمود: اى پسر ابوطالب، پس از آن که روح از بدنم جدا شد، بدنم را به خوبى غسل بده و مرا در این دو پارچه (که پارچه هاى مستعملى بودند) یا میان پارچه سفید مصرى و برد یمانى کفن کن و مرا در پارچه گران قیمت کفن نکن. سپس جنازه ام را تا کنار قبرم حمل کنید. در این هنگام، اول خداى ـ جلّ و علا ـ از فوق عرش، سپس جبرئیل و میکائیل و اسرافیل همراه ملائکه بسیارى که جز خداى متعال تعداد آن ها را نمى داند، سپس کسانى که عرش را در بر گرفته اند، سپس ساکنان آسمان هاى هفت گانه، یکى پس از دیگرى و آن گاه تمام اهل بیتم و زنانم به ترتیب بر من نماز مى خوانند. آن ها به من اشاره مى کنند و بر من سلام مى فرستند. پس شما هم با گریه و زارى مرا اذیت نکنید.22
گریه انصار
شیخ مفیددرأمالى، با اسناد خود از ابن عباس روایت مى کند: مردان و زنان انصار در مسجد جمع شده بودند و براى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) گریه مى کردند. در این هنگام، عباس و پسرش فضل و حضرت على(علیه السلام)داخل شدند و به پیامبر(صلى الله علیه وآله)عرض کردند: اى رسول خدا، مردان و زنان انصار در مسجد جمع شده اند و به حال شما گریه مى کنند; آن ها مى ترسند که شما از دنیا بروید.
پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمود: «دست هاى مرا بگیرید.» سپس در حالى که ملحفه اى به دور خود پیچیده و سرش رابا پارچه اى بسته بود، وارد مسجد شد و بر منبر نشست.23آن گاه حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و فرمود: «اى مردم، چه چیز باعث شده که مرگ پیامبرتان را انکار کنید؟ مگر مرگ مرا و همه شما را در برنمى گیرد؟ اگر بنا بود که کسى جاویدان باقى بماند، براى همیشه در میان شما باقى مى ماندم. آگاه باشید که من به پروردگارم ملحق خواهم شد، در حالى که در میان شما امانت هایى به یادگار گذاشته ام که اگر بدان ها تمسّک جویید، هرگز گم راه نمى شوید: کتاب خدا که در دست هاى شماست و صبح و شام آن را مى خوانید... و عترتم، اهل بیت خودم را، که شما را به نیکى درباره آن ها سفارش مى کنم و شما را به نیکى درباره انصار سفارش مى کنم. هر آینه مى دانید که آن ها چه مقامى نزد خدا و رسولش و مؤمنان دارند. آیا آن ها به شما پناه ندادند و امکاناتشان را در اختیار شما نگذاشتند، در حالى که خودشان در سختى و مشقت به سر مى بردند؟ هر کدام از شما مسؤول امرى شدید که در آن مى توانید به نفع یا ضرر دیگران اقدام کنید، در این صورت باید که سخنان نیکوکاران انصار را بپذیرید و از خطاکنندگان آن ها در گذرید.
این مجلس آخرین مجلسى بود که برگزار شد تا این که پیامبر(صلى الله علیه وآله) به ملاقات پروردگارش رفت.24 سپس به افرادى که در اطرافش اجتماع کرده بودند، فرمود: «اى مردم، بدانید که پس از من پیامبرى نمى آید و سنّتى پس از سنّت من وجود ندارد. هر کسى ادعاى پیامبرى کرد، ادعاى خودش است و جایگاهش جهنم خواهد بود. هر کسى که ادعاى پیامبرى کرد، او را به قتل برسانید و بدانید که پیروانش، اهل جهنم خواهند بود. اى مردم، قصاص را زنده نگه دارید و حق را برپاى دارید و متفرّق نشوید و مسلمان باقى بمانید تا ماندگار باشید.»25
برادر مرا فرا خوانید
شیخ مفیددرارشادانشا کرده است: امیرالمؤمنین جز براى انجام کارهاى ضرورى، رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را تنها نمى گذاشت. فرداى آن روز رسول خدا(صلى الله علیه وآله)وقتى به هوش آمد، مشاهده کرد که همه در اطرافش هستند و حضرت على(علیه السلام) در آن جا نیست. از این رو، فرمود: برادر و همراه مرا فرا خوانید.
عایشهکه آن جا بود، گفت: منظورش، ابوبکر، است، او را فرا بخوانید. ابوبکر فراخوانده شد و داخل اتاق رفت و بالاى سر آن حضرت نشست. ضعف بر آن حضرت غالب شده بود. براى همین، چشم هاى خود را بسته و ساکت بود. وقتى که چشم هایش را گشود و ابوبکر را دید، صورتش را از او برگرداند. مدتى گذشت و پیامبر(صلى الله علیه وآله)همچنان ساکت بود. ابوبکر به اطرافیان گفت: اگر با من کارى داشت، حتماً با من سخن مى گفت، پس برخاست و از اتاق خارج شد.
پس از رفتنابوبکر، پیامبر(صلى الله علیه وآله)دوباره فرمود: برادر و همراهم را فرا خوانید.
حفصهگفت: شاید منظورشعمرمى باشد. او را فرا خوانید. هنگامى که عمر وارد شد و آن حضرت او را دید، صورتش را از او برگرداند و حرفى نزد. مدتى به سکوت گذشت تا این که عمر هم گفت: ظاهراً با من کارى ندارد و از این رو، برخاست و رفت.
پس از خروج عمر، آن حضرت(صلى الله علیه وآله)براى سومین مرتبه گفت: برادر و همراه مرا را فرا خوانید.26 ام سلمهگفت: منظورشعلى(علیه السلام)است، او را فرا خوانید و دنبال دیگرى نروید. پس على(علیه السلام) را فرا خواندند. وقتى حضرت على(علیه السلام)نزدیک شد، پیامبر به او اشاره کرد که نزدیکش برود. على خم شد و سرش را نزدیک دهان آن حضرت برد. پیامبر مدتى طولانى با او نجوا کرد. سپس على(علیه السلام) در گوشه اى نشست تا آن حضرت به خواب رفت.
از على(علیه السلام) پرسیده شد: اى اباالحسن، پیامبر(صلى الله علیه وآله) با تو چه مى گفت؟ پاسخ داد: هزار درِ علم را به روى من گشود که هر درى هزار در دارد،27 و مرا به چیزى وصیت کرد که به خواست خدا آن را انجام خواهم داد.
پس از مدتى رسول خدا(صلى الله علیه وآله)چشم هایش را گشود و به على(علیه السلام)فرمود: «اى على، سر مرا در دامنت قرار ده، همانا امر الهى رسیده است. پس از آن که جان به جان آفرین تسلیم کردم، دست بر صورتم بکش و آن را بر صورت خود بکش. سپس مرا رو به قبله کن و انجام کارهاى مرا به عهده بگیر.28 وقتى که از دنیا رفتم، مرا غسل بده و هنگام غسل، عورت مرا بپوشان; زیرا هیچ کس آن را نمى بیند، مگر این که نابینا مى شود.29 و پیش از همه بر من نماز بخوان و از من جدا نشو تا مرا به خاک بسپارى و از خداى متعال کمک بخواه30 و مرا در همین جا دفن کن و قبرم را به اندازه چهار انگشت از زمین بالاتر قرار بده و مقدارى آب بر آن بپاش.»31
حضرت على(علیه السلام) سر پیامبر(صلى الله علیه وآله) را در دامن خود گذاشت. آن حضرت به حالت اغما فرو رفت. فاطمه با مشاهده این وضع خود را بر روى بدن پدر انداخت و با شیون و زارى این شعر را مى خواند:
و أبیض یستسقى الغمامُ بِوجهه *** ثمال الیتامى عصمةً للأرامل
لحظاتى بعد رسول خدا(صلى الله علیه وآله) به هوش آمد و این شعر را شنید. با صداى آهسته اى فرمود: دخترم، این گفته عمویت ابوطالب است. آن رانگو، بلکه این را بگو: «و ما محمّدٌ الاّ رسولٌ قدْ خلَت مِن قبلِهِ الرُّسُل أَفَإِن مات أَو قُتِل انقَلَبْتُم على أعقابِکُم»(آل عمران: 144); همانا محمد، پیامبرى همانند پیامبران دیگر است. آیا اگر از دنیا رفت یا شهید شد، به گذشته خود باز مى گردید؟
حضرت فاطمه(علیها السلام) به شدت گریست. آن حضرت اشاره کرد که به او نزدیک شود. فاطمه(علیها السلام) به او نزدیک شد. پیامبر(صلى الله علیه وآله)سخنانى را در گوش او گفت که چهره اش شکوفا گردید!
بعدها از فاطمه(علیها السلام) پرسیده شد: رسول خدا(صلى الله علیه وآله) چه چیزى به تو گفت که حزن و اندوهت برطرف گردید و چهره ات شاداب شد؟ فرمود: او به من مژده داد که من اولین نفر از اهل بیت هستم که به او ملحق مى شوم و مدت زیادى طول نمى کشد که از پس او مى روم و همین مرا خوش حال کرد.32
شیخ صدوقدرأمالىاز ابن عباس روایت کرده است: سپس پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمود: اى على، نزدیک بیا، نزدیک تر بیا،... على(علیه السلام) نزدیک رفت تا آن حضرت(صلى الله علیه وآله) دست او را گرفت و پیش خود نشانید و در این حال بى هوش شد.
حسن و حسینعلیهما السلام برخاستند و در حالى که گریه و زارى مى کردند، پیش آمدند و خود را روى بدن رسول خدا انداختند. على(علیه السلام)مى خواست آن ها را دل دارى دهد و از بدن پیامبر(صلى الله علیه وآله)جدا کند که آن حضرت به هوش آمد و چشمانش را باز کرد و فرمود: «على جان، اجازه بده که آن ها را ببویم و آن ها مرا ببویند; از آن ها توشه برگیرم و آن ها از من توشه برگیرند. آگاه باشید که این دو پس از من مظلوم واقع مى شوند و ظالمانه به قتل مى رسند.»
سپس سه مرتبه فرمود: «لعنت خدا بر کسى که به آن ها ظلم کند.»33
شیخ طوسىمانند این مطلب را درأمالىبا اسناد خود از امام حسین(علیه السلام)، از پدرش على(علیه السلام) روایت کرده و آورده است: «آن حضرت به بلال فرمود: اى بلال، فرزندانم حسن و حسین را پیش من بیاور. او رفت و آن دو را آورد. پیامبر(صلى الله علیه وآله) آن ها را به سینه اش چسبانید و آنان را مى بویید. احساس کردم که شاید باعث اذیت و آزار پیامبر شوند. براى همین پیش رفتم تا آن ها را از بدن آن حضرت جدا کنم، اما وى فرمود: اى على، آن ها را راحت بگذار تا مرا ببویند و آن ها را ببویم. بگذار آن ها از من بهره ببرند و من از آن ها بهره ببرم. دیرى نمى گذرد که پس از من به مصیبت و مشکلات بزرگى گرفتار مى شوند و خدا لعنت کند کسانى را که باعث خوف و اذیت و آزار آن ها مى شوند. پروردگارا، من این دو و مؤمنان صالح را به تو مى سپارم.»34 پس از آن پیامبر ساکت شد و در حالى که دست على(علیه السلام)زیر سرش بود، آن حضرت(صلى الله علیه وآله) جان به جان آفرین تسلیم کرد... .
على(علیه السلام) دست هایش را به صورت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) مالید و سپس آن ها را بر صورتش مالید و چشم هاى آن حضرت(صلى الله علیه وآله) را بست و او را به سوى قبله کرد و ازارش را بر بدنش کشید. آن گاه برخاست تا امور کفن و دفن را انجام دهد.35
عیّاشىدر تفسیرش از امام باقر(علیه السلام)روایت کرده است: هنگامى که على(علیه السلام)چشم هاى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را بست، فرمود: «انّا للّه و انا الیه راجعون. چه مصیبت بزرگى که کمر نزدیکان را شکست و مؤمنان را داغدار کرد; مصیبتى که هیچ گاه به مثل آن مبتلا نشده اند و هیچ گاه درمان نخواهد شد.»36
ادعاى عجیب
ابن اسحاق، اززهرى، ازسعید بن مسیّب، از ابى هریرهروایت کرده است: هنگامى که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) رحلت کرد، عمر بن خطاب برخاست و گفت: عده اى گمان مى کنند که رسول خدا فوت کرده است، در حالى که به خدا قسم، رسول خدا فوت نکرده است، بلکه پیش پروردگار خود رفته است; چنان که موسى بن عمران پیش خدا رفت و پس از غیبت چهل روزه به میان قوم خود بازگشت، در حالى که آن ها گمان کرده بودند او از دنیا رفته است!، به خدا قسم که رسول خدا، حتماً مراجعت مى کنند; چنان که موسى مراجعت کرد. دست و پاى کسانى که گمان مى کنند رسول خدا فوت کرده است، باید قطع شود.
وقتى این خبر به ابوبکر رسید، پیش آمد تا جلوى در مسجد رسید، در حالى که عمر مشغول صحبت با مردم بود و متوجه حضور او نشد. او وارد حجره عایشه شد که جنازه رسول خدا(صلى الله علیه وآله)در گوشه اى از آن نهاده شده و بُرد قرمز رنگى بر روى آن کشیده شده بود. ابوبکر پارچه را کنار زد و صورت پیامبر را بوسید. سپس پارچه را برگرداند و از حجره خارج شد، در حالى که عمر هنوز با مردم سخن مى گفت. ابوبکر او را مورد خطاب قرار داد و گفت: اى عمر، تو را به پیامبر ساکت باش، اما عمر مى خواست که همچنان صحبت کند!، ابوبکر رو به مردم کرد و پس از حمد و ثناى الهى، گفت: اى مردم، آگاه باشید که هر کس محمد را مى پرستیده، محمد فوت کرده است و هر کس که خدا را عبادت مى کرده، همانا او زنده است و هرگز نمى میرد. سپس این آیه را خواند: «و ما محمّدٌ الاّ رسولٌ قدْ خلَت مِن قبلِهِ الرُّسُل أَفَإِن ماتَ أَو قُتِل انقَلَبْتُم على أعقابِکُم وَ مَن یَنْقَلِبْ على عَقَبَیه فلَن یضُرَّ اللّهَ شیئاً و سیجزى اللّه الشّاکرین»(آل عمران :144); محمد، جز فرستاده اى که پیش از او هم پیامبرانى آمده و گذشته اند نیست. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، از عقیده خود برمى گردید؟ و هر کسى از عقیده خود بازگردد، هرگز هیچ زیانى به خدا نمى رساند، و به زودى خدا سپاسگزاران را پاداش مى دهد.
عمر که گویى نمى دانست، این آیه نازل شده است، از تعجب دهانش باز ماند.37
ابن اسحاق سپس ازأنس بن مالکروایت کرده است: بعد از آن عمر گفت: اى مردم، من دیروز حرفى را زدم که آن را در کتاب خدا نیافتم و عهدى نبود که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) آن را به من سپرده باشد، اما من گمان مى کردم که آن حضرت تدبیر امور ما را تا آخر بر عهده خواهد داشت.38وى سپس ازعکرمه، از ابن عباس از عمر روایت کرده است: چیزى که باعث شد تا آن حرف را بزنم، این بود که در قرآن خوانده بودم: «و کذلِکَ جعلناکم امةً وسطاً لتکونوا على الناس شهداء و یکون الرسول علیکم شهیداً»(بقره: 143); شما را امّت وسطى قرار دادیم تا بر مردم حجت باشید و پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله)بر شما حجت باشد.
شیخ صدوقنیز درخصالبا اسناد خود از حضرت على(علیه السلام)روایت مى کند: «مصیبت رحلت رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)چنان بار سنگینى بر دوش من گذاشت که گمان مى کردم اگر آن را بر کوه ها حمل کنند، طاقت حمل آن را نداشته باشند! اهل بیتم را مى دیدم که شیون و زارى مى کردند و قدرت مهار خویش را نداشتند و نمى توانستند این بار مصیبت را حمل کنند. شیون و زارى، صبر آن ها را تمام کرده و عقل آنان را از کار انداخته بود; هوش و درک از سرشان رفته بود و چیزى نمى شنیدند و نمى فهمیدند. سایر مردم نیز برخى تسلیت گویى کرده و اهل بیت را به صبر دعوت مى کردند و بعضى همراه با آنان گریه و شیون و زارى مى کردند. در چنین اوضاعى، خود را به صبر در مصیبت رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) دعوت کردم و سکوت اختیار کرده، مشغول تجهیز، تغسیل، حنوط و تکفین آن حضرت شدم.»39
انجام امور کفن و دفن
شیخ مفیددرارشادانشا مى کند: «هنگامى که على(علیه السلام)مى خواست بدن رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را غسل بدهد،فضل بن عباسرا فراخواند تا آب را براى غسل دادن به او برساند و بر حسب وصیت پیامبر(صلى الله علیه وآله) چشم هاى او را بست. سپس پیراهن آن حضرت را از یقه تا پایین پاره کرد و به غسل و حنوط و تکفین آن حضرت پرداخت.»40
مرحوم کلینى از امام صادق(علیه السلام)روایت کرده است: رسول خدا(صلى الله علیه وآله) با دو پارچه عبرى (از یمن) و ظفارى (از صحراهاى عمان) براى حج محرم شده بود و در همان پارچه ها کفن شد.41 و در روایت دیگرى آمده است که آن حضرت در سه پارچه کفن شد که عبارت بودند از: دو پارچه صحارى و یک پارچه حِبرى.42
شیخ مفید هم با اسناد خود، از ابن عباس روایت کرده است: هنگامى که على(علیه السلام)از غسل و تکفین آن حضرت فارغ شد، کفن را از صورت او کنار زد و فرمود: «پدر و مادرم به فدایت! پاکیزه زندگى کردى و پاکیزه از دنیا رفتى. با رحلت تو، مقام نبوّت و پیامبرى قطع شد که با رحلت انبیاى دیگر، چنین نشده بود. آن قدر مقام و منزلت یافتى که مخصوص به سلام و صلوات خدا گشتى و آن قدر وسعت نظر داشتى که همه مردم در مقابل تو مساوى گشتند. اگر تو، مرا به صبر توصیه نکرده بودى و از شیون و زارى نهى نفرموده بودى، اشک و شیون و زارى جارى مى کردم. پدر و مادرم به فدایت! ما را نزد پروردگارت به یادآور و ما را مورد عنایت ویژه خود قرار بده. سپس خم شد و صورتش را بوسید و کفن را به روى او انداخت.»43
نماز بر جنازه رسول خدا(صلى الله علیه وآله)
مرحوم کلینى از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده است: عباس پیش امیرالمؤمنین(علیه السلام)آمد و عرض کرد: یا على، مردم جمع شده اند تا یکى براى آن ها امامت کند و بر جنازه پیامبر(صلى الله علیه وآله)نماز بخوانند و او را در بقیع دفن کنند.
امیرالمؤمنین خارج شد و فرمود: «اى مردم، رسول خدا در زمان حیات و مماتش مقدّم بر ماست. او فرموده است: من در همان جایى که قبض روح مى شوم، دفن گردم.44 از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در زمان صحّت و سلامتى اش شنیدم که مى فرمود: آیه إنَّ اللّهَ و ملائکَتَهُ یُصلّونَ علَى النَّبىِّ یا ایُّها الذین آمنوا صلُّوا علیه و سلِّموا تسلیما(احزاب: 56) بر من نازل شده است تا پس ازآن که جان به جان آفرین تسلیم کردم، بر من خوانده شود.»
سپس به مردم دستور داد ده تا، ده تا به حجره وارد شوند و این آیه را بر حضرت قرائت کنند. آنان وارد شدند و دور جنازه آن حضرت ایستادند و حضرت امیرالمؤمنین وسط ایشان ایستاد و آیه فوق را خواند و سپس دیگران این آیه را تکرار کردند تا این که اهل مدینه و اطراف آن بر حضرت(صلى الله علیه وآله)صلوات فرستادند.45
حلبى از امام باقر(علیه السلام) روایت کرده است: «مردم ده تا، ده تا از روز دوشنبه تا صبح روز سه شنبه بر آن حضرت صلوات فرستادند، تا این که نزدیکان و خواص مى خواستند بر آن حضرت نماز بخوانند. براى همین، على(علیه السلام)ابوبریده أسلمىرا پیش اهل سقیفه فرستاد که بیایند، اما نیامدند.»46
شیخ مفید در این مورد انشا کرده است: بیش تر نزدیکان، در نماز بر رسول خدا(صلى الله علیه وآله)حاضر نشدند; زیرا مشغول مشاجره بر سر جانشینى ایشان بودند!
به خاکسپارى رسول خدا(صلى الله علیه وآله)
در این میان، رسم اهل مکّه بر این بود که لَحَد را در وسط قبر مى کندند وابوعبیده جرّاحبراى آن ها قبر مى کند، و اهل مدینه لَحَد را در گوشه قبر مى کندند وابوطلحه،زید بن سهل انصارىبراى آن ها قبر مى کند. عباس گفت: خدایا، خودت نوع قبر را براى پیامبرت انتخاب کن. آن گاه دو نفر را به دنبال ابوعبیده و ابوطلحه فرستاد تا هر کدام را که زودتر پیدا کردند، بیاورند. آن ها ابوطلحه را زودتر پیدا کردند و آوردند و او قبر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را حفر کرد.
هنگام دفن جنازه، انصار، که در اطراف حجره بودند، با صداى بلند گفتند: یا على، تو را به خدا قسم مى دهیم که نگذار حق ما در قبال رسول خدا ضایع شود. یکى از ما را داخل قبر ببر تا توفیق شرکت در خاک سپارى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را از دست ندهیم.47
على(علیه السلام) فرمود:أوس بن خولىداخل شود. او از بدریّون و خزرجى و مردى فاضل بود. پس از آن که او وارد حجره شد، على(علیه السلام) فرمود: داخل قبر شود. او وارد قبر شد. سپس على(علیه السلام)جنازه را برداشت و به دست أوس خزرجى که داخل قبر بود، داد. پس از آن که أوس جنازه را بر کف قبر گذاشت، على(علیه السلام) فرمود: حالا خارج شو و او خارج شد.48 سپس على(علیه السلام)وارد قبر شد و کفن را از صورت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) کنار زد و گونه راست آن حضرت را در جهت قبله بر خاک گذاشت. آن گاه خشت هاى قبر را گذاشت و خارج شد و شروع به ریختن خاک بر قبر کرد.49
کلینى روایت کرده است: على(علیه السلام)خشت ها را بر قبر گذاشت.50 و در روایت دیگرى آورده است: آن حضرت با سنگ ریزه هاى قرمز، کف لَحَد را پوشاند.51 و در باره ارتفاع قبر،حمیرىروایت کرده است: على(علیه السلام)قبر را به اندازه یک وجب و چهار انگشت از زمین بالاتر قرار داد و بر آن آب پاشید.52 اما درتاریخ یعقوبىآمده است: قبر آن حضرت را چهارگوش قرار دادند و از سطح زمین بالاتر قرار داده نشد.53
آزمایش الهى
شیخ مفید مى گوید: در حالى که على(علیه السلام)بیلى در دست داشت و مشغول ریختن خاک در قبر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) بود، مردى پیش او آمد و عرض کرد: مردم با ابوبکر بیعت کردند. در این میان، «طُلَقاء» (آزاد شدگان به دست پیامبر در روز فتح مکّه) به سرعت با او پیمان بستند; زیرا خوف داشتند که شما از راه برسید! انصار نیز به خاطر اختلافاتشان دچار ذلّت و خوارى شدند!
على(علیه السلام) با شنیدن این خبر، بیل را بر زمین گذاشت و در حالى که به آن تکیه کرده بود، فرمود: الم. اَحَسِبَ الناسُ أنْ یُترکَوا اَنْ یقولوا آمنّا و هم لا یفتنون و لقد فتَنّا الذین من قبلِهم فلیعلمنّ اللّهُ الذین صدقوا و لیعلمنَّ الکاذبین ام حَسِبَ الذین یعملون السِّیئات ان یسبقونا ساءَ ما یحکمون(عنکبوت: 1ـ4); الف لام میم. آیا مردم پنداشتند همین که گفتند ایمان آوردیم، رها مى شوند و مورد آزمایش قرار نمى گیرند. و به یقین، کسانى را که پیش از اینان بودند، آزمودیم تا خدا آنان را که راست گفته اند، معلوم دارد، و دروغگویان را نیز معلوم دارد. آیا کسانى که کارهاى بد مى کنند، مى پندارند که بر ما پیشى خواهند جست؟ چه داورى بدى مى کنند.»54
--------------------------------------------------------------------------------
پى نوشت ها
1نهج البلاغه، خطبه 23.
2ـ شیخ مفید،ارشاد، ج 1، ص 189.
3ـ إربلى،کشف الغمّة، ص 14.
4ـ محمدبن جریر طبرى،تاریخ طبرى، ج 3، ص 200.
5ـ اربلى، پیشین، ص 15.
6ـ سیره ابن هشام، ج 2، ص 642.
7ـ منابع اهل سنّت تاریخ بستن پرچم را 26 صفر تعیین کرده اند و چنان که ذکر شد آنان تاریخ وفات پیامبر را روز 12 ربیع الاول مى دانند.
8ـ ابن اسحاق،سیره، ج 4، ص 299ـ301.
9ـ واقدى،مغازى، ج 3، ص 117ـ120.
10و11ـ یعقوبى،تاریخ یعقوبى،ج 2،ص 113.
12ـ شیخ مفید، پیشین،ج1،ص 179ـ181.
13ـ همان، ج 2، ص 183ـ184.
14ـ شیخ مفید این حدیث را براى اولین بار در این جا بیان مى کند و در منابع دیگر ما وجود ندارد و آنچه در کتاب هاىاعلام الورى، ج 1، ص 264;قصص الانبیاءقطب راوندى، ص 357 ومناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 291 آمده، از او نقل گردیده است.
15ـ مطلب به همین صورت از شیخ مفید دربحارالانوار، ج 22، ص 466 نقل شده است و در ج 21، ص 409 به نقل ازالمنتقى، تألیف کازرونى آمده است: آن حضرت همراه ابى مویهبه به سوى بقیع رفت. و او آن را از سیره ابن اسحاق، ج 4، ص 292 نقل کرده است و شیخ صدوق در أمالى خود، ص 226، حدیث 11 آن را از امام صادق(علیه السلام)از پدرش به نقل از جدش روایت کرده است.
16ـ شیخ مفید، پیشین، ج 2، ص 181 و مثل همین را ابن اسحاق درسیره، ج 4، ص 291ـ292 از عبدالله بن عمرو بن عاص از ابى مویهبه، آزادشده رسول خدا، روایت کرده و گفته است که در شب، فقط عایشه نزد پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود! گویى که ابى عاص نمى خواسته است نامى از على(علیه السلام) ببرد. همچنین ابن اسحاق کلمه «فتنه ها» را در ضمن خطبه مسجدذکرکرده است:ر.ک: ج 4، ص 304.
17ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 182.
18ـ همان، ج 1، ص 182. ابن ابى الحدید معتزلى از استادش، یوسف لمعانى، نقل کرده است: پیامبر اکرم ـ چنان که روایت شده است ـ فرمود که یکى نماز را بخواند و کسى را تعیین نکرد و این نماز، نماز صبح بود. اما على(علیه السلام) مى فرمود: عایشه به بلال دستور داد که پدرش را صدا بزند تا براى مردم نماز بخواند. على(علیه السلام) این مطلب را بارها در خلوت براى اصحاب خود نقل مى کرد و مى فرمود: پیامبر(صلى الله علیه وآله)به آن دو مى فرمود: شما همانند زنانى هستید که یوسف را به زندان فرستادید; زیرا آن دو هر کدام درصدد بودند که پدر خودشان را نایب پیامبر(صلى الله علیه وآله) قرار دهند و پیامبر با کنار رفتن ابوبکر از محراب، نماز را از اول شروع کرد. (شرح نهج البلاغه، ج 9، ص 197)
19ـ شیخ مفید، پیشین،ج 1،ص 182ـ183 / سید مرتضى،الشافى، ج 2، ص 158ـ161 /تلخیص الشافى، ج 3، ص 28ـ32 / ر.ک:المسترشد، چ محمودى، ص 118ـ146. طبرى از عایشه روایت کرده است که ابوبکر به نیابت از پیامبر(صلى الله علیه وآله) نماز خواند. (تاریخ طبرى، ج 3، ص 197)
20ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 184.
21ـ همان، ج 1، ص 285 / شیخ صدوق،علل الشرائع، ج 1، ص 198، باب 131، حدیث 1، از امام باقر(علیه السلام) و حدیث 2 و 3 از زید بن على(علیه السلام) / همو،أمالى، حدیث 1244، از على(علیه السلام).
22ـ شیخ صدوق،أمالى، ص 505، حدیث 6. نزدیک به همین معنا درکشف الغمة، ج 1، ص 17، از کتاب ثعلبى از ابن مسعود نقل شده است و در آن مى گوید که گفتوگو کننده با پیامبر(صلى الله علیه وآله)، ابوبکر بوده است. در حالى که طبرى در تاریخ خود، ج 3، ص 191 ـ192، شبیه همین خبر را از ابن مسعود نقل کرده که گفتوگو کننده، خود ابن مسعود بوده است!
23ـ طبرسى مثل همین را درالاحتجاج، ج 1، ص 89 آورده، اما در آن آمده است: آن حضرت(صلى الله علیه وآله) بر یکى از ستون هاى مسجد تکیه نمود و خطبه را ایراد کرد.
24ـ شیخ مفید،أمالى، ص 45ـ47.
25ـ همان، ص 53، حدیث 15، به نقل از امام باقر(علیه السلام).
26ـ شیخ مفید،ارشاد، ج 1، ص 186 / طبرى، پیشین، ج 3، ص 196.
27ـ مثل همین روایت درامالىشیخ صدوق، ص 508ـ509، حدیث 6 از ابن عباس آمده است.
28ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 185 ـ 186.
29ـ همان، ج 1، ص 181ـ182، این خبر در أمالى شیخ طوسى، ص 660، حدیث 1365به نقل ازامام صادق(علیه السلام)آمده است.
30ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 186.
31ـ محمدبن یعقوب کلینى،اصول کافى، ج 1، ص 450، به نقل از امام باقر(علیه السلام).
32ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 187 / شیخ طوسى،امالى، حدیث 316 / بخارى،صحیح، ج 6، ص 12 / مسلم، صحیح، ج 4، ص 1904 / ترمذى، صحیح، ج 5، ص 361.
33ـ شیخ صدوق،امالى، ص 508ـ509، ذیل حدیث 6.
34ـ شیخ طوسى،أمالى، ص 600ـ 602، حدیث 1244، از زید بن على و امام باقر، ازپدرش،از جدّش، از على(علیه السلام). همچنین به نقل از على(علیه السلام) درکشف الغمّه، ج 1، ص 17، از کتاب ابى اسحاق ثعلبى آمده است: پیامبر(صلى الله علیه وآله) حسن و حسینعلیهما السلام را فراخواند و آن دو را مى بوسید و مى بویید و در حالى که اشک از چشمانش روان بود، لب هاى آن ها را مى مکید.
35ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 187 /نهج البلاغه، خطبه 197. ابن اسحاق در سیره اش از ابن زبیر، از عایشه نقل کرده است: پیامبر(صلى الله علیه وآله) در حجره من و در حالى که سرش بین سر و سینه من بود، قبض روح شد و من برخاستم بر سر و صورتم مى زدم! (ج 4، ص 305) که این مخالف سخن امام على(علیه السلام) مى باشد.
36تفسیر عیّاشى، ج 1، ص 209، حدیث 166.
37ابن اسحاق، پیشین، ج 4، ص 305
38ـ همان، ج 4، ص 311.
39ـ شیخ صدوق، ر.ک:خصال، ج 1، ص 370ـ371، از امام باقر(علیه السلام) و از محمدبن حنفیه /اختصاص، ص 164.
40ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 178 / ابن اسحاق در سیره، ج 4، ص 312 از عکرمه، از ابن عباس روایت کرده است: کسانى که غسل آن حضرت را عهده دار شدند، عبارت بودند از: پدرش عباس و برادرانش فضل و قثم و على بن ابى طالب و اُسامه و شقران، از موالى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) به این صورت که على(علیه السلام) او را بر سینه اش تکیه داده بود و بدن او را از زیر لباس هایش غسل مى داد و اسامه و شقران آب مى ریختند و عباس و فرزندانش، فضل و قثم بدن او را همراه با على، مى چرخاندند.
41ـ محمدبن یعقوب کلینى،فروع کافى، ج 4، ص 339، حدیث 2 / شیخ صدوق،من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 334، حدیث 9594 / شیخ حر عاملى،وسائل الشیعه، ج 3، ص 16.
42ـ محمدبن یعقوب کلینى،فروع کافى، ج 1، ص 330، حدیث 6 و ج 3، ص 143، حدیث 2 / شیخ طوسى،تهذیب، ج 1، ص 291، حدیث 850 / ابن اسحاق، سیره، ص 4، ص 113. و از او از پدرش، از جدّش امام سجاد(علیه السلام)، و از زهرى از امام سجاد(علیه السلام)و در تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 114 نیز نقل شده است.
43ـ شیخ مفید،امالى، ص 102 / سید رضى نیز آن را درنهج البلاغه، خطبه 235 روایت کرده است. ابن اسحاق جمله اول آن را در سیره، ج 4، ص 313 نقل کرده است. درمسند، ابن حنبل، حدیث 228;انساب الاشراف، بلاذرى، ج 1، ص 571; امالى محمد بن حبیب (م 245 هـ.ق) و أمالى ابراهیم نموى (م 311 آمده است.
44ـ محمدبن یعقوب کلینى،اصول کافى، ج 1، ص 451، حدیث 37.
45ـ محمدبن یعقوب کلینى، پیشین، ج 1، ص 450ـ451، حدیث 35 و 38 / ابن اسحاق، سیره، ج 4، ص 314.
46ـحلبى،مناقب آل ابى طالب،ج1،ص 297.
47ـ شیخ مفید،ارشاد، ج 1، ص 188. ابن اسحاق درسیره، ج 4، ص 312، از ابن عباس روایت کرده است: أوس به هنگام غسل، این جملات را گفت و در غسل دادن حضرت(صلى الله علیه وآله)شرکت داده شد! سپس همین خبر را هنگام دفن، ذکر کرده است. در این صورت، آیا این کار، دو بار تکرار شده است؟! این در حالى است که او مى گوید: این کار در نیمه شب انجام شده است و در جاى دیگر مى گوید: این کار در نیمه شب چهارم انجام گرفته است! (ج 4، ص 314)دراین صورت، آیا درخواست أوس وپاسخ به درخواست وى و داخل شدنش در دل شب بوده است؟!
48ـ شیخ مفید، پیشین، ج1،ص 188
49ـ همان، ج 1، ص 188.
50ـ محمدبن یعقوب کلینى،فروع کافى، ج 3، ص 197، حدیث 3.
51ـ همان، ج 3، ص201، ح 2 و ج 4، ص 548 / شیخ طوسىتهذیب،ج1، ص 461.
52ـ ر.ک:قرب الاسناد،ص 136، ح 555.
53ـ یعقوبى، پیشین، ج 2، ص 114.
54ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 189.
تاریخ وفات پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)
قول مشهور علماى شیعه این است که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)روز دوشنبه، بیست و هشتم صفر سال یازدهم هجرى قمرى، و قول مشهور عامّه این است که دوازدهم ربیع الاول همان سال، رحلت نمود.
شیخ مفید مى نویسد: «پیامبر در روز دوشنبه، بیستوهشتم صفر سال یازدهم هجرى رحلت فرمود و در این هنگام شصت و سه سال داشت.»2 به پى روى از او،مرحوم طبرسىدراعلام الورىوقطب راوندىدرقصص الانبیاءو حلبىدرمناقب آل ابى طالبواربلىدرکشف الغمّه، همین تاریخ را از او نقل کرده اند و این خبر مشهور است. اما دراصول کافى، ج 1، ص 439 آمده است: «رسول خدادر شب دوازدهم ربیع الاول رحلت کرد.» شیخ طوسى هم همین قول را درأمالى، ص 266، حدیث 491 با سند خود ازابن حَزَمروایت کرده، و این مطابق با چیزى است که درسیره ابن اسحاق، ج 4، ص 304 ذکر گردیده است. البته شیخ طوسى در کتاب دیگرش،تهذیب، ج 6، ص 2 ومصباح، ص 732 از استادش،شیخ مفیدپى روى کرده و همان بیست و هشتم صفر را نقل کرده است.
این در حالى است کهابن خشاب بغدادى(م 567 هـ.ق)وابن أبى ثلج بغدادى(م 325 هـ.ق) با سند خود، ازنصر بن على جهضمى، از امام على بن موسى الرضا(علیه السلام)، از پدرش، از پدرانش، از حضرت على(علیه السلام)روایت کرده اند: «رسول خدا(صلى الله علیه وآله)در روز دوشنبه، مطابق با دوم ربیع الاول سال یازدهم هجرى، در حالى که شصت و سه سال داشت، رحلت فرمود.»3
طبرىهم در روایتى ازکلبى، ازابى مخنف، به نقل از فقهاى حجاز نقل مى کند که «رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در میانه روز دوشنبه، دوم ربیع الاول سال یازدهم هجرى از دنیا رفت.»4
إربلىدر اعتراض به اوضاع پیش آمده پس از رحلت جانگداز فرستاده خدا و امین وحى الهى نوشته است: «اختلاف مسلمانان در مورد روز ولادت آن حضرت (دوازدهم یا هفدهم ربیع الاول)، قابل پذیرش و معقول است; زیرا از مقام و عظمت آینده وى بى اطلاع بودند و از سوى دیگر، بى سواد بودند و تاریخ ولادت ها را ضبط نمى کردند، اما اختلاف در مورد چگونگى و تاریخ وفات آن حضرت بسیار عجیب و سؤال برانگیز مى باشد; زیرا رحلت وى حادثه بسیار بزرگى بود که مى بایست تمام حوادث آن به صورت دقیق ضبط و ثبت گردیده باشد.»5
اما متأسفانه بسیارى از حوادث و سفارش هاى بسیار مهم و تاریخ ساز آن حضرت تحریف یا به فراموشى سپرده شدند، به صورتى که بنى امیّه توانستند به عنوان خلیفه رسول خدا، بر منبر آن حضرت بنشینند و در محراب آن حضرت، امامت جمعه و جماعت مسلمانان را بر عهده بگیرند و فرزندانش حسن و حسینعلیهما السلام را به شهادت برسانند. تاریخ و حوادث مربوط به رحلت آن حضرت نیز از جمله مواردى بوده که سعى شده است تا به بوته فراموشى و ابهام سپرده شود.
اهمیت جنگ با رومیان
پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به خوبى بر اهمیت منطقه شامات و فلسطین که تحت سیطره رومیان قرار داشت، واقف بود و مطمئن بود که دولت نیرومند روم، که شاهد گسترش روزافزون اسلام و قلع و قمع یهودیان فتنه جو و گرفتن جزیه از مسیحیان بوده است، ساکت و آرام نمى نشیند و درصدد فرصتى است که ضربه اى به حکومت نوپاى اسلام بزند. از این رو، در سال هشتم هجرى سپاهى را به فرمان دهىجعفر بن ابى طالبوزید بن حارثهوعبدالله بن رواحهروانه این سرزمین نمود تا خطرات احتمالى را دفع کنند. در این سریه، هر سه فرمانده شجاع به همراه عده زیادى از مسلمانان به شهادت رسیدند و باقى مانده لشکر اسلام به فرماندهىخالد بن ولیدعقب نشینى کرد و به مدینه بازگشت.
سپس در سال نهم هجرى وقتى خبر آمادگى رومیان براى حمله به سرزمین حجاز در مدینه منتشر گردید، پیامبر همراه با سى هزار جنگجو عازم «تبوک» گردید و بدون برخورد با دشمن و جنگ و خون ریزى، به مدینه بازگشت. بدین سان، احتمال خطر در نظر پیامبر بسیار جدّى بود و به همین دلیل، پس از مراسم حجة الوداع و ورود به مدینه، سپاهى منظّم براى اعزام به این منطقه آماده کرد و دستور داد بزرگان مهاجران و انصار در آن شرکت کنند.6پیامبر براى تشویق مسلمانان به شرکت در این جهاد، با دست خود پرچمى براىاُسامهبست7 و به او فرمود: «به نام خدا و در راه خدا جهاد کن و با دشمنان خدا وارد جنگ شو. سحرگاهان براُنباشبیخون بزن و مسافت مدینه تا شام را آن چنان سریع طى کن که دشمن از حرکت تو خبردار نشود.»
اعتراض به فرماندهى اُسامه
ابن اسحاق ازعروة بن زبیرو دیگران روایت کرده است: رسول خدا(صلى الله علیه وآله)با وجودى که از بیمارى رنج مى برد، لشکر اُسامه را به سوى «بلقاء» و «داروم» در سرزمین فلسطین راهى کرد. در این میان، عده اى مى گفتند: چگونه او را که جوانى بیش نیست بر تمام مهاجران و انصار برترى داده و او را فرمانده آنان قرار داده است؟
به دنبال اعتراض عده اى از صحابه، آن حضرت در حالى که سرش را با پارچه اى بسته بود، از حجره بیرون آمد و بر منبر نشست و پس از حمد و ثناى الهى فرمود: «اى مردم، دستورات اسامه را اطاعت کنید و همراه لشکر او خارج شوید. به جانم سوگند که اگر امروز درباره فرماندهى او ایراد مى گیرید، در گذشته در مورد پدرش هم ایراد مى گرفتید. او شایستگى فرمان دهى را دارد چنان که پدرش هم شایستگى فرمان دهى را داشت.» سپس از منبر پایین آمد.8
واقدى با آن که فرد باهوش و زیرکى بوده و سعى مى کرده است تفصیل مطالب را از اخبار و احادیث و روایات جمع آورى کند، اما در صدد برنیامده است افراد این سپاه را مشخص کند که این گونه رسول خدا در اعزام آن تأکید داشت. او شش بار کلمه «الناس» را در مورد سپاه اسامه و سه بار کلمه «المسلمین» و همچنین سه بار کلمه «المهاجرین الاولین» را به کار برده و یک بار کلمه «أنصار» را بر «المهاجرین الاولین» عطف کرده و گفته است: «فى رجال من المهاجرین و الأنصار»، آن گاه دو نفر از انصار را نام مى برد. اما ـ چنان که گذشتابن اسحاقوابن هشامبر کلمه «المهاجرین الاولین» متمرکز شده اند و ابن اسحاق فقط یک بار در روایت عروة، کلمه «انصار» را بر «مهاجرین» اضافه نموده است.10
یعقوبى برخلاف واقدى مى نویسد: مریضى آن حضرت تقریباً در نیمه ماه صفر شروع شد. اما با واقدى در این موضوع موافق است که سپاه اسامه دو هفته قبل از رحلت آن حضرت آماده شده بود، ولى حرکت نکرد.11
برحذر داشتن مردم از فتنه
شیخ مفیددرارشادمى گوید: «هنگامى که رسول خدا از نزدیک شدن اجل خود مطّلع گردید، به هر مناسبتى براى مسلمانان سخنرانى مى کرد و آنان را از فتنه انگیزى و اختلاف پس از خودش برحذر مى داشت. و بسیار سفارش مى کرد که به سنّت او متمسّک شوند، و بر آن اتفاق نظر و وحدت داشته باشند، و آنان را به پى روى از عترت خود، و اطاعت و حفاظت از آن ها، و کمک و یارى به آن ها در دین تشویق مى کرد، و از اختلاف و ارتداد برحذر مى داشت و راویان بسیارى از آن حضرت نقل کرده اند که فرمود: اى مردم، من از میان شما مى روم و شما در حوض کوثر بر من وارد مى شوید. آگاه باشید که درباره دو چیز از شما سؤال خواهم کرد. پس مواظب باشید که چگونه از آن ها محافظت مى کنید. بدانید که خداوند به من خبر داده است که این دو از هم جدا نمى شوند تا مرا ملاقات کنند. من این ها را از خدا درخواست کردم و آن ها را به من عطا فرمود. آگاه باشد که من این دو را در میان شما مى گذارم: کتاب خدا و عترتم، اهل بیتم. از آن دو پیشى نگیرید که متفرق مى شوید و از آن دو عقب نمانید که هلاک مى شوید و سعى نکنید که چیزى به آن دو یاد بدهید; زیرا آن دو آگاه تر از شما هستند. اى مردم، این گونه نباشید که پس از من به کفر خویش بازگردید و خون همدیگر را بریزید... آگاه باشید که على بن ابى طالب، برادر و وصى من است که بر سر تأویل قرآن مى جنگد; چنان که من بر سر تنزیل قرآن جنگیدم.
آن حضرت اسامه را به فرماندهى انتخاب کرد و پرچم را به نام او بست و به او دستور داد که به سوى سرزمین روم، همان جایى که پدرش به شهادت رسیده بود، حرکت کند. نقشه آن حضرت این بود که مهاجران و انصار اولیه را از مدینه به بیرون بفرستد تا در هنگام وفاتش، کسى از این ها در مدینه نمانده باشد که در ریاست بر مردم طمع کند، و به منازعه با جانشین و وصى او بپردازد، و بخواهد حق او را پاى مال گرداند. به همین دلیل، اسامه را به فرمان دهى افرادى که ذکر شد منصوب کرد و تلاش نمود که هر چه سریع تر آنان از مدینه بیرون بروند. او به اسامه دستور داد که در «جرف» اردو بزند و مردم را ترغیب کرد که هرچه زودتر به او ملحق شوند و همراه او حرکت کنند، و آنان را از سستى و کُندى برحذر داشت. اما در همین ایام که درصدد بود تا سپاه اسامه را هرچه سریع تر اعزام کند، بیمار شد و بسترى گردید و در اثر آن رحلت کرد.»12
البته یکى دیگر از علت هاى این انتخاب آن بود که پیامبر مى خواست مفاخره هاى عده اى از مهاجران و انصار اولیه را زیر سؤال ببرد و به آن ها بفهماند که به دست گرفتن مقام و موقعیت هاى اجتماعى در گروى لیاقت و شایستگى است که اسامه این شایستگى را دارد.
آن گاه شیخ مفید قضیه نماز را نقل کرده و سپس گفته است: پس از آن که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) نماز را به جاى آورد، به منزل خود رفت و گروهى از مسلمانان را، که ابوبکر و عمربن خطاب هم در میان آنان بودند، فراخواند و پرسید: آیا به شما دستور ندادم که هرچه زودتر همراه سپاه اسامه حرکت کنید؟ چرا از دستور من سرپیچى کرده اید؟ ابوبکر گفت: من خارج شده بودم، اما بازگشتم تا بار دیگر شما را ببینم! و عمر گفت: اى رسول خدا، من خارج نشدم; زیرا دوست ندارم که حال شما را از دیگران بپرسم! امّا حضرت سه مرتبه فرمود: سپاه اسامه را روانه کنید.13
مشهور است که آن حضرت کسانى را که از دستور او سرپیچى نمودند، لعنت کرد، ولى در احادیث ما چیزى در این مورد وارد نشده است، مگر در حدیث ضعیفى که قسمتى از گفتوگوىحرورىبا امام باقر(علیه السلام)مى باشد و دربحارالانوار، ج 27، ص 324 آمده است. لعن پیامبر(صلى الله علیه وآله)رااحمد بن عبدالعزیز جوهرى بغدادى(م 323 هـ.ق)، که از قدماى معتزله مى باشد، در کتابسقیفهذکر کرده، ومعتزلى شافعى بغدادى(م 665 هـ.ق)آن را درشرح نهج البلاغه، ج 6، ص 52 از او نقل نموده، وشهرستانىنیز آن را در حاشیه فصل 1، ص 20 کتابالملل و النحلنقل کرده است.
زیارت بقیع و ایراد خطبه
شیخ مفیددرارشادآورده است: پیامبر به حضرت على(علیه السلام)فرمود: جبرئیل هر سال قرآن را یک مرتبه بر من عرضه مى کرد و امسال آن را دو مرتبه عرضه کرده است. سبب آن را چیزى نمى دانم، جز این که اجل من فرا رسیده است.14 یا على، من بین انتخاب گنج هاى دنیا و جاودانگى در آن و بین بهشت مخیّر شدم، اما ملاقات پروردگارم و بهشت را اختیار کردم.»15
پس از آن که پیامبر بیمار شد و احساس کرد که اجلش فرا رسیده است، به اطرافیانش فرمود: «مأمور شده ام که براى اهل بقیع استغفار کنم.» پس بر حضرت على(علیه السلام)تکیه کرد و به بقیع رفت و در میان قبرستان ایستاد و فرمود: «السلام علیکم یا اهل القبور...; سلام بر شما اى اهل قبور، به شما تبریک مى گویم که از آنچه مردم در آن گرفتار مى شوند، عبور کردید; زمانى که فتنه ها همانند تکه هاى شب تار، یکى پس از دیگرى روى مى آورند.» سپس به منزل خود بازگشت.16
پس از سه روز، در حالى که سرش را بسته بود و به حضرت على(علیه السلام)و فضل بن عباس تکیه کرده بود، از منزل بیرون آمد و بر منبر نشست و فرمود: «اى مردم، هنگامه رفتن من از میان شما فرا رسیده است، به هر کس که وعده اى داده ام، بیاید تا آن را به او بدهم; و هرکسى از من طلب کار است، بیاید تا آن را بپردازم. اى مردم، بین خدا و هیچ کس، چیزى جز عمل نیست که با آن خیر یا شرى انجام دهد. اى مردم، هیچ کس ادعا و آرزوى گزافى نداشته باشد. قسم به کسى که مرا به حق مبعوث کرده است، هیچ چیز غیر از عمل همراه با رحمت، باعث نجات نمى شود، و اگر فردى معصیت کند، نابود مى شود. آیا پیام خدا را ابلاغ کردم؟» و پس از ایراد خطبه، نماز کوتاهى به جاى آورد و وارد منزل ام سلمه شد.17
نیابت از پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)
شیخ مفیددرارشادآورده است کهبلالهر روز اذان مى گفت، سپس پیش پیامبر اکرم مى آمد و او را از اذان باخبر مى کرد. یک روز اذان صبح را گفت، سپس پیش آن حضرت آمد که دید به سبب بیمارى بى هوش شده است. بلال با صداى بلند گفت: «الصلاة، یرحمکم اللّه.» رسول خدا(صلى الله علیه وآله) با صداى بلال، به هوش آمد و فرمود: «یکى به جاى من نماز بخواند، من توانایى آن را ندارم.»
به دنبال آن،عایشه، گفت: ابوبکر را خبر کنید!18 وحفصهگفت: عمر را خبر کنید!
رسول خدا(صلى الله علیه وآله) به عمر و ابوبکر دستور داده بود که همراه سپاه اسامه خارج شوند و نمى دانست که آنان از دستورش سرپیچى کرده اند، اما وقتى این سخنان را از عایشه و حفصه شنید، متوجه شد که آن ها از دستورش سرپیچى کرده و در مدینه مانده اند. او مشاهده کرد که هر کدام از این دو سعى دارند تا پدر خودشان را براى اقامه نماز بفرستند و با این که او زنده است در صدد فتنه انگیزى مى باشند. به همین دلیل، فرمود: بس کنید. شما همانند زنانى هستید که یوسف را به زندان فرستادند.
سپسعلىوفضل بن عباسرا فراخواند و پس از وضو، با تکیه بر آن ها به سوى مسجد حرکت کرد، در حالى که از ضعف پاهایش بر زمین کشیده مى شد.
وقتى که از منزل وارد مسجد شد، ابوبکر را دید که در محراب ایستاده است. آن حضرت نزدیک محراب رفت و با دست به ابوبکر اشاره کرد که عقب برود. ابوبکر به عقب رفت و رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در محراب ایستاد. او نماز را از همان جایى که ابوبکر قطع کرده بود، ادامه نداد، بلکه نماز را از اول با تکبیرة الاحرام شروع کرد.19
حدیث دوات و کاغذ
شیخ مفیددر ادامه مى نویسد: پس از آن که رسول خدا(صلى الله علیه وآله)نماز را به جاى آورد، به منزلش رفت. او به خاطر ناراحتى و خستگى بى هوش شد. در این حال، صداى گریه و زارى از جمعیتى که داخل منزل آمده بودند، برخاست. آن حضرت(صلى الله علیه وآله)پس از لحظاتى به هوش آمد و فرمود: دوات و کتف شترى (کاغذى) بیاورید تا چیزى براى شما بنویسم که پس از آن هیچ گاه گم راه نشوید! یکى برخاست تا دنبال دوات و کاغذ برود که پیامبر(صلى الله علیه وآله)دوباره بى هوش شد. عمر به آن شخص گفت: برگرد! زیرا او هذیان مى گوید!20، آن فرد برگشت و بعضى از حاضران گفتند: «انّا للّه و انا الیه راجعون.» ما بر خلاف دستور رسول خدا عمل کردیم!
این روایت را قبل از شیخ مفید،هلالى حامدىدر کتابش، ج 2، ص 794 ونیشابورىدرایضاح، ص 259 وطبرى در تاریخ خود به سه طریق ازسعید بن جبیراز ابن عباس بدون ذکر نامعمرنقل کرده اند.مرحوم مجلسىهم آن را دربحارالانوار، ج 30، ص 70ـ73 به پنج طریق ازبخارىو به دو طریق ازالجمع بین الصحیحینو به سه طریق ازصحیح مسلمآورده است که بعضى بهجابر بن عبدالله انصارىاسناد داده شده، و بقیه ازابن عباسروایت شده اند.
ابن ابى الحدید معتزلىدرشرح نهج البلاغه، ج 12، ص 20ـ21، از کتابتاریخ بغداد، تألیفاحمد بن ابى طاهر بغدادى خراسانى(م204ـ208 هـ.ق)، از ابن عباس روایت کرده است: در زمان خلافت عمر، بر او وارد شدم. او گفت: پسر عمویت را، که بزرگ خانواده شماست در چه حالى ترک کردى و پیش من آمدى؟، گفتم: در حالى او را ترک کردم که با دلو خود از چاه براى نخلستان ها، آب مى کشید و قرآن مى خواند. سپس پرسید: اى عبدالله، آیا هنوز هم به فکر خلافت هست؟ گفتم: بله. پرسید: آیا هنوز هم گمان مى کند که رسول خدا او را نصب کرده است؟ گفتم: بله، و بالاتر این که از پدرم درباره آنچه او ادعا مى کند، سؤال کردم. پدرم پاسخ داد: او راست مى گوید. عمر گفت: «على نزد رسول خدا(صلى الله علیه وآله) جایگاه والایى داشت. ولى این چیزى است که حجتى را اثبات نمى کند و عذرى را برطرف نمى نماید. پیامبر(صلى الله علیه وآله)در زمانى، جایگاه على(علیه السلام)را بالا برد و هنگام وفاتش تصمیم داشت که به جانشینى وى تصریح کند، اما من از آن جلوگیرى کردم و این به خاطر دل سوزى نسبت به اسلام و آگاهى از آن بود. به خدا قسم، نمى بایست که قریش بر امر حکومت مسلّط شوند; زیرا در این صورت، عرب ها در تمام نقاط علیه آن ها طغیان مى کردند! رسول خدا(صلى الله علیه وآله)هم آنچه را که در دل داشتم، فهمید، لذا، از بیان آن خوددارى کرد.» خداوند ابا دارد که امضا کند، مگر آنچه را که جارى شده است!»
وى همچنین در شرحابن ابى الحدید، ج 12، ص 78ـ 79 از ابن عباس نقل کرده است: همراه عمر به قصد شام خارج شده بودیم. در بین راه به من گفت: اى پسر عباس، از پسر عمویت گلایه دارم; زیرا از او درخواست کردم که همراه من خارج شود، اما امتناع کرد. هنوز هم او را ناراضى مى بینم!، به نظرتو ناخرسندى اش به خاطر چیست؟، گمان مى کنم که او هنوز به خاطر از دست دادن مقام خلافت از ما دلخور است! گفتم: همین طور است. او مى گوید که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) او را براى خلافت معیّن کرده است. او گفت: اى پسر عباس، رسول خدا(صلى الله علیه وآله)چنین چیزى را اراده کرد، اما وقتى خدا آن را اراده نکرده بود، چه مى شود؟!، رسول خدا چیزى را اراده کرده بود، ولى خدا چیز دیگرى را اراده کرده بود، بدین سان، اراده الهى انجام شد و اراده رسول خدا(صلى الله علیه وآله) انجام نشد! آیا هرچه را که رسول خدا(صلى الله علیه وآله)اراده کرد، انجام شد؟! آن حضرت تصمیم داشت که هنگام وفاتش او را براى خلافت معیّن کند، اما من از ترس برپا شدن فتنه و به خاطر گسترش اسلام، از این کار جلوگیرى کردم! رسول خدا هم این را متوجه شد و از بیان تصمیم خودش، خوددارى کرد!
وصیت پیامبر(صلى الله علیه وآله)به حضرت على(علیه السلام)
شیخ مفیدمى نویسد: پس از آن که افراد از پیش آن حضرت(صلى الله علیه وآله)بیرون رفتند، فرمود: برادرم، على بن ابى طالب، و عمویم را پیش من بیاورید. آن دو را فراخواندند و آن ها نزد پیامبر(صلى الله علیه وآله) حاضر شدند.
آن حضرت رو به عمویش کرد و پرسید: اى عباس، اى عموى رسول خدا، آیا وصیت مرا مى پذیرى و به وعده هایم عمل مى کنى و دیون مرا مى پردازى؟
عباس گفت: اى رسول خدا، عموى تو، پیرمردى پا به سن گذاشته و عیالوار است و تو همانند ابرى سخاوتمند و کریم بوده اى و ممکن است بر عهده تو وعده اى باشد که عموى تو نتواند آن را انجام دهد! پس از آن پیامبر(صلى الله علیه وآله) رو به على(علیه السلام)کرد و پرسید: اى برادر من، آیا وصیت مرا مى پذیرى و به وعده هایم عمل مى کنى و دیون مرا مى پردازى و پس از من به انجام کارهاى خانواده ام، اقدام مى کنى؟
على(علیه السلام) فرمود: بله، اى رسول خدا.
آن گاه فرمود تا شمشیر، زره و تمام لوازم شخصى و حتى پارچه اى را که در جنگ ها به شکم مى بست، بیاورند. پس از آن که این وسایل را حاضر کردند، همه آن ها را به على(علیه السلام)سپرد. سپس انگشترش را از دست بیرون آورد و فرمود: این را هم بگیر و به دست کن. آن گاه على(علیه السلام) را در آغوش کشید و سپس فرمود: با نام خدا به منزل برو.21
شیخ صدوقبا اسناد خود از ابن عباس روایت کرده است: هنگامى که رسول خدا(صلى الله علیه وآله)در بستر بیمارى خوابیده بود، عده اى از اصحاب در اطرافش بودند، در این حال،عمّار بن یاسراز او پرسید: «اى رسول خدا، پدر و مادرم به فدایت! اگر آن واقعه رخ داد، چه کسانى شما را غسل بدهند؟ آن حضرت فرمود: فقط على بن ابى طالب; زیرا هنگامه غسل، ملائکه او را یارى مى دهند.
عمّاردوباره پرسید: پدر و مادرم به فدایت! اگر این واقعه رخ داد، چه کسى بر شما نماز بخواند؟
آن حضرت(صلى الله علیه وآله) رو به على(علیه السلام) کرد و فرمود: اى پسر ابوطالب، پس از آن که روح از بدنم جدا شد، بدنم را به خوبى غسل بده و مرا در این دو پارچه (که پارچه هاى مستعملى بودند) یا میان پارچه سفید مصرى و برد یمانى کفن کن و مرا در پارچه گران قیمت کفن نکن. سپس جنازه ام را تا کنار قبرم حمل کنید. در این هنگام، اول خداى ـ جلّ و علا ـ از فوق عرش، سپس جبرئیل و میکائیل و اسرافیل همراه ملائکه بسیارى که جز خداى متعال تعداد آن ها را نمى داند، سپس کسانى که عرش را در بر گرفته اند، سپس ساکنان آسمان هاى هفت گانه، یکى پس از دیگرى و آن گاه تمام اهل بیتم و زنانم به ترتیب بر من نماز مى خوانند. آن ها به من اشاره مى کنند و بر من سلام مى فرستند. پس شما هم با گریه و زارى مرا اذیت نکنید.22
گریه انصار
شیخ مفیددرأمالى، با اسناد خود از ابن عباس روایت مى کند: مردان و زنان انصار در مسجد جمع شده بودند و براى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) گریه مى کردند. در این هنگام، عباس و پسرش فضل و حضرت على(علیه السلام)داخل شدند و به پیامبر(صلى الله علیه وآله)عرض کردند: اى رسول خدا، مردان و زنان انصار در مسجد جمع شده اند و به حال شما گریه مى کنند; آن ها مى ترسند که شما از دنیا بروید.
پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمود: «دست هاى مرا بگیرید.» سپس در حالى که ملحفه اى به دور خود پیچیده و سرش رابا پارچه اى بسته بود، وارد مسجد شد و بر منبر نشست.23آن گاه حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و فرمود: «اى مردم، چه چیز باعث شده که مرگ پیامبرتان را انکار کنید؟ مگر مرگ مرا و همه شما را در برنمى گیرد؟ اگر بنا بود که کسى جاویدان باقى بماند، براى همیشه در میان شما باقى مى ماندم. آگاه باشید که من به پروردگارم ملحق خواهم شد، در حالى که در میان شما امانت هایى به یادگار گذاشته ام که اگر بدان ها تمسّک جویید، هرگز گم راه نمى شوید: کتاب خدا که در دست هاى شماست و صبح و شام آن را مى خوانید... و عترتم، اهل بیت خودم را، که شما را به نیکى درباره آن ها سفارش مى کنم و شما را به نیکى درباره انصار سفارش مى کنم. هر آینه مى دانید که آن ها چه مقامى نزد خدا و رسولش و مؤمنان دارند. آیا آن ها به شما پناه ندادند و امکاناتشان را در اختیار شما نگذاشتند، در حالى که خودشان در سختى و مشقت به سر مى بردند؟ هر کدام از شما مسؤول امرى شدید که در آن مى توانید به نفع یا ضرر دیگران اقدام کنید، در این صورت باید که سخنان نیکوکاران انصار را بپذیرید و از خطاکنندگان آن ها در گذرید.
این مجلس آخرین مجلسى بود که برگزار شد تا این که پیامبر(صلى الله علیه وآله) به ملاقات پروردگارش رفت.24 سپس به افرادى که در اطرافش اجتماع کرده بودند، فرمود: «اى مردم، بدانید که پس از من پیامبرى نمى آید و سنّتى پس از سنّت من وجود ندارد. هر کسى ادعاى پیامبرى کرد، ادعاى خودش است و جایگاهش جهنم خواهد بود. هر کسى که ادعاى پیامبرى کرد، او را به قتل برسانید و بدانید که پیروانش، اهل جهنم خواهند بود. اى مردم، قصاص را زنده نگه دارید و حق را برپاى دارید و متفرّق نشوید و مسلمان باقى بمانید تا ماندگار باشید.»25
برادر مرا فرا خوانید
شیخ مفیددرارشادانشا کرده است: امیرالمؤمنین جز براى انجام کارهاى ضرورى، رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را تنها نمى گذاشت. فرداى آن روز رسول خدا(صلى الله علیه وآله)وقتى به هوش آمد، مشاهده کرد که همه در اطرافش هستند و حضرت على(علیه السلام) در آن جا نیست. از این رو، فرمود: برادر و همراه مرا فرا خوانید.
عایشهکه آن جا بود، گفت: منظورش، ابوبکر، است، او را فرا بخوانید. ابوبکر فراخوانده شد و داخل اتاق رفت و بالاى سر آن حضرت نشست. ضعف بر آن حضرت غالب شده بود. براى همین، چشم هاى خود را بسته و ساکت بود. وقتى که چشم هایش را گشود و ابوبکر را دید، صورتش را از او برگرداند. مدتى گذشت و پیامبر(صلى الله علیه وآله)همچنان ساکت بود. ابوبکر به اطرافیان گفت: اگر با من کارى داشت، حتماً با من سخن مى گفت، پس برخاست و از اتاق خارج شد.
پس از رفتنابوبکر، پیامبر(صلى الله علیه وآله)دوباره فرمود: برادر و همراهم را فرا خوانید.
حفصهگفت: شاید منظورشعمرمى باشد. او را فرا خوانید. هنگامى که عمر وارد شد و آن حضرت او را دید، صورتش را از او برگرداند و حرفى نزد. مدتى به سکوت گذشت تا این که عمر هم گفت: ظاهراً با من کارى ندارد و از این رو، برخاست و رفت.
پس از خروج عمر، آن حضرت(صلى الله علیه وآله)براى سومین مرتبه گفت: برادر و همراه مرا را فرا خوانید.26 ام سلمهگفت: منظورشعلى(علیه السلام)است، او را فرا خوانید و دنبال دیگرى نروید. پس على(علیه السلام) را فرا خواندند. وقتى حضرت على(علیه السلام)نزدیک شد، پیامبر به او اشاره کرد که نزدیکش برود. على خم شد و سرش را نزدیک دهان آن حضرت برد. پیامبر مدتى طولانى با او نجوا کرد. سپس على(علیه السلام) در گوشه اى نشست تا آن حضرت به خواب رفت.
از على(علیه السلام) پرسیده شد: اى اباالحسن، پیامبر(صلى الله علیه وآله) با تو چه مى گفت؟ پاسخ داد: هزار درِ علم را به روى من گشود که هر درى هزار در دارد،27 و مرا به چیزى وصیت کرد که به خواست خدا آن را انجام خواهم داد.
پس از مدتى رسول خدا(صلى الله علیه وآله)چشم هایش را گشود و به على(علیه السلام)فرمود: «اى على، سر مرا در دامنت قرار ده، همانا امر الهى رسیده است. پس از آن که جان به جان آفرین تسلیم کردم، دست بر صورتم بکش و آن را بر صورت خود بکش. سپس مرا رو به قبله کن و انجام کارهاى مرا به عهده بگیر.28 وقتى که از دنیا رفتم، مرا غسل بده و هنگام غسل، عورت مرا بپوشان; زیرا هیچ کس آن را نمى بیند، مگر این که نابینا مى شود.29 و پیش از همه بر من نماز بخوان و از من جدا نشو تا مرا به خاک بسپارى و از خداى متعال کمک بخواه30 و مرا در همین جا دفن کن و قبرم را به اندازه چهار انگشت از زمین بالاتر قرار بده و مقدارى آب بر آن بپاش.»31
حضرت على(علیه السلام) سر پیامبر(صلى الله علیه وآله) را در دامن خود گذاشت. آن حضرت به حالت اغما فرو رفت. فاطمه با مشاهده این وضع خود را بر روى بدن پدر انداخت و با شیون و زارى این شعر را مى خواند:
و أبیض یستسقى الغمامُ بِوجهه *** ثمال الیتامى عصمةً للأرامل
لحظاتى بعد رسول خدا(صلى الله علیه وآله) به هوش آمد و این شعر را شنید. با صداى آهسته اى فرمود: دخترم، این گفته عمویت ابوطالب است. آن رانگو، بلکه این را بگو: «و ما محمّدٌ الاّ رسولٌ قدْ خلَت مِن قبلِهِ الرُّسُل أَفَإِن مات أَو قُتِل انقَلَبْتُم على أعقابِکُم»(آل عمران: 144); همانا محمد، پیامبرى همانند پیامبران دیگر است. آیا اگر از دنیا رفت یا شهید شد، به گذشته خود باز مى گردید؟
حضرت فاطمه(علیها السلام) به شدت گریست. آن حضرت اشاره کرد که به او نزدیک شود. فاطمه(علیها السلام) به او نزدیک شد. پیامبر(صلى الله علیه وآله)سخنانى را در گوش او گفت که چهره اش شکوفا گردید!
بعدها از فاطمه(علیها السلام) پرسیده شد: رسول خدا(صلى الله علیه وآله) چه چیزى به تو گفت که حزن و اندوهت برطرف گردید و چهره ات شاداب شد؟ فرمود: او به من مژده داد که من اولین نفر از اهل بیت هستم که به او ملحق مى شوم و مدت زیادى طول نمى کشد که از پس او مى روم و همین مرا خوش حال کرد.32
شیخ صدوقدرأمالىاز ابن عباس روایت کرده است: سپس پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمود: اى على، نزدیک بیا، نزدیک تر بیا،... على(علیه السلام) نزدیک رفت تا آن حضرت(صلى الله علیه وآله) دست او را گرفت و پیش خود نشانید و در این حال بى هوش شد.
حسن و حسینعلیهما السلام برخاستند و در حالى که گریه و زارى مى کردند، پیش آمدند و خود را روى بدن رسول خدا انداختند. على(علیه السلام)مى خواست آن ها را دل دارى دهد و از بدن پیامبر(صلى الله علیه وآله)جدا کند که آن حضرت به هوش آمد و چشمانش را باز کرد و فرمود: «على جان، اجازه بده که آن ها را ببویم و آن ها مرا ببویند; از آن ها توشه برگیرم و آن ها از من توشه برگیرند. آگاه باشید که این دو پس از من مظلوم واقع مى شوند و ظالمانه به قتل مى رسند.»
سپس سه مرتبه فرمود: «لعنت خدا بر کسى که به آن ها ظلم کند.»33
شیخ طوسىمانند این مطلب را درأمالىبا اسناد خود از امام حسین(علیه السلام)، از پدرش على(علیه السلام) روایت کرده و آورده است: «آن حضرت به بلال فرمود: اى بلال، فرزندانم حسن و حسین را پیش من بیاور. او رفت و آن دو را آورد. پیامبر(صلى الله علیه وآله) آن ها را به سینه اش چسبانید و آنان را مى بویید. احساس کردم که شاید باعث اذیت و آزار پیامبر شوند. براى همین پیش رفتم تا آن ها را از بدن آن حضرت جدا کنم، اما وى فرمود: اى على، آن ها را راحت بگذار تا مرا ببویند و آن ها را ببویم. بگذار آن ها از من بهره ببرند و من از آن ها بهره ببرم. دیرى نمى گذرد که پس از من به مصیبت و مشکلات بزرگى گرفتار مى شوند و خدا لعنت کند کسانى را که باعث خوف و اذیت و آزار آن ها مى شوند. پروردگارا، من این دو و مؤمنان صالح را به تو مى سپارم.»34 پس از آن پیامبر ساکت شد و در حالى که دست على(علیه السلام)زیر سرش بود، آن حضرت(صلى الله علیه وآله) جان به جان آفرین تسلیم کرد... .
على(علیه السلام) دست هایش را به صورت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) مالید و سپس آن ها را بر صورتش مالید و چشم هاى آن حضرت(صلى الله علیه وآله) را بست و او را به سوى قبله کرد و ازارش را بر بدنش کشید. آن گاه برخاست تا امور کفن و دفن را انجام دهد.35
عیّاشىدر تفسیرش از امام باقر(علیه السلام)روایت کرده است: هنگامى که على(علیه السلام)چشم هاى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را بست، فرمود: «انّا للّه و انا الیه راجعون. چه مصیبت بزرگى که کمر نزدیکان را شکست و مؤمنان را داغدار کرد; مصیبتى که هیچ گاه به مثل آن مبتلا نشده اند و هیچ گاه درمان نخواهد شد.»36
ادعاى عجیب
ابن اسحاق، اززهرى، ازسعید بن مسیّب، از ابى هریرهروایت کرده است: هنگامى که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) رحلت کرد، عمر بن خطاب برخاست و گفت: عده اى گمان مى کنند که رسول خدا فوت کرده است، در حالى که به خدا قسم، رسول خدا فوت نکرده است، بلکه پیش پروردگار خود رفته است; چنان که موسى بن عمران پیش خدا رفت و پس از غیبت چهل روزه به میان قوم خود بازگشت، در حالى که آن ها گمان کرده بودند او از دنیا رفته است!، به خدا قسم که رسول خدا، حتماً مراجعت مى کنند; چنان که موسى مراجعت کرد. دست و پاى کسانى که گمان مى کنند رسول خدا فوت کرده است، باید قطع شود.
وقتى این خبر به ابوبکر رسید، پیش آمد تا جلوى در مسجد رسید، در حالى که عمر مشغول صحبت با مردم بود و متوجه حضور او نشد. او وارد حجره عایشه شد که جنازه رسول خدا(صلى الله علیه وآله)در گوشه اى از آن نهاده شده و بُرد قرمز رنگى بر روى آن کشیده شده بود. ابوبکر پارچه را کنار زد و صورت پیامبر را بوسید. سپس پارچه را برگرداند و از حجره خارج شد، در حالى که عمر هنوز با مردم سخن مى گفت. ابوبکر او را مورد خطاب قرار داد و گفت: اى عمر، تو را به پیامبر ساکت باش، اما عمر مى خواست که همچنان صحبت کند!، ابوبکر رو به مردم کرد و پس از حمد و ثناى الهى، گفت: اى مردم، آگاه باشید که هر کس محمد را مى پرستیده، محمد فوت کرده است و هر کس که خدا را عبادت مى کرده، همانا او زنده است و هرگز نمى میرد. سپس این آیه را خواند: «و ما محمّدٌ الاّ رسولٌ قدْ خلَت مِن قبلِهِ الرُّسُل أَفَإِن ماتَ أَو قُتِل انقَلَبْتُم على أعقابِکُم وَ مَن یَنْقَلِبْ على عَقَبَیه فلَن یضُرَّ اللّهَ شیئاً و سیجزى اللّه الشّاکرین»(آل عمران :144); محمد، جز فرستاده اى که پیش از او هم پیامبرانى آمده و گذشته اند نیست. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، از عقیده خود برمى گردید؟ و هر کسى از عقیده خود بازگردد، هرگز هیچ زیانى به خدا نمى رساند، و به زودى خدا سپاسگزاران را پاداش مى دهد.
عمر که گویى نمى دانست، این آیه نازل شده است، از تعجب دهانش باز ماند.37
ابن اسحاق سپس ازأنس بن مالکروایت کرده است: بعد از آن عمر گفت: اى مردم، من دیروز حرفى را زدم که آن را در کتاب خدا نیافتم و عهدى نبود که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) آن را به من سپرده باشد، اما من گمان مى کردم که آن حضرت تدبیر امور ما را تا آخر بر عهده خواهد داشت.38وى سپس ازعکرمه، از ابن عباس از عمر روایت کرده است: چیزى که باعث شد تا آن حرف را بزنم، این بود که در قرآن خوانده بودم: «و کذلِکَ جعلناکم امةً وسطاً لتکونوا على الناس شهداء و یکون الرسول علیکم شهیداً»(بقره: 143); شما را امّت وسطى قرار دادیم تا بر مردم حجت باشید و پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله)بر شما حجت باشد.
شیخ صدوقنیز درخصالبا اسناد خود از حضرت على(علیه السلام)روایت مى کند: «مصیبت رحلت رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)چنان بار سنگینى بر دوش من گذاشت که گمان مى کردم اگر آن را بر کوه ها حمل کنند، طاقت حمل آن را نداشته باشند! اهل بیتم را مى دیدم که شیون و زارى مى کردند و قدرت مهار خویش را نداشتند و نمى توانستند این بار مصیبت را حمل کنند. شیون و زارى، صبر آن ها را تمام کرده و عقل آنان را از کار انداخته بود; هوش و درک از سرشان رفته بود و چیزى نمى شنیدند و نمى فهمیدند. سایر مردم نیز برخى تسلیت گویى کرده و اهل بیت را به صبر دعوت مى کردند و بعضى همراه با آنان گریه و شیون و زارى مى کردند. در چنین اوضاعى، خود را به صبر در مصیبت رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) دعوت کردم و سکوت اختیار کرده، مشغول تجهیز، تغسیل، حنوط و تکفین آن حضرت شدم.»39
انجام امور کفن و دفن
شیخ مفیددرارشادانشا مى کند: «هنگامى که على(علیه السلام)مى خواست بدن رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را غسل بدهد،فضل بن عباسرا فراخواند تا آب را براى غسل دادن به او برساند و بر حسب وصیت پیامبر(صلى الله علیه وآله) چشم هاى او را بست. سپس پیراهن آن حضرت را از یقه تا پایین پاره کرد و به غسل و حنوط و تکفین آن حضرت پرداخت.»40
مرحوم کلینى از امام صادق(علیه السلام)روایت کرده است: رسول خدا(صلى الله علیه وآله) با دو پارچه عبرى (از یمن) و ظفارى (از صحراهاى عمان) براى حج محرم شده بود و در همان پارچه ها کفن شد.41 و در روایت دیگرى آمده است که آن حضرت در سه پارچه کفن شد که عبارت بودند از: دو پارچه صحارى و یک پارچه حِبرى.42
شیخ مفید هم با اسناد خود، از ابن عباس روایت کرده است: هنگامى که على(علیه السلام)از غسل و تکفین آن حضرت فارغ شد، کفن را از صورت او کنار زد و فرمود: «پدر و مادرم به فدایت! پاکیزه زندگى کردى و پاکیزه از دنیا رفتى. با رحلت تو، مقام نبوّت و پیامبرى قطع شد که با رحلت انبیاى دیگر، چنین نشده بود. آن قدر مقام و منزلت یافتى که مخصوص به سلام و صلوات خدا گشتى و آن قدر وسعت نظر داشتى که همه مردم در مقابل تو مساوى گشتند. اگر تو، مرا به صبر توصیه نکرده بودى و از شیون و زارى نهى نفرموده بودى، اشک و شیون و زارى جارى مى کردم. پدر و مادرم به فدایت! ما را نزد پروردگارت به یادآور و ما را مورد عنایت ویژه خود قرار بده. سپس خم شد و صورتش را بوسید و کفن را به روى او انداخت.»43
نماز بر جنازه رسول خدا(صلى الله علیه وآله)
مرحوم کلینى از امام صادق(علیه السلام) روایت کرده است: عباس پیش امیرالمؤمنین(علیه السلام)آمد و عرض کرد: یا على، مردم جمع شده اند تا یکى براى آن ها امامت کند و بر جنازه پیامبر(صلى الله علیه وآله)نماز بخوانند و او را در بقیع دفن کنند.
امیرالمؤمنین خارج شد و فرمود: «اى مردم، رسول خدا در زمان حیات و مماتش مقدّم بر ماست. او فرموده است: من در همان جایى که قبض روح مى شوم، دفن گردم.44 از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در زمان صحّت و سلامتى اش شنیدم که مى فرمود: آیه إنَّ اللّهَ و ملائکَتَهُ یُصلّونَ علَى النَّبىِّ یا ایُّها الذین آمنوا صلُّوا علیه و سلِّموا تسلیما(احزاب: 56) بر من نازل شده است تا پس ازآن که جان به جان آفرین تسلیم کردم، بر من خوانده شود.»
سپس به مردم دستور داد ده تا، ده تا به حجره وارد شوند و این آیه را بر حضرت قرائت کنند. آنان وارد شدند و دور جنازه آن حضرت ایستادند و حضرت امیرالمؤمنین وسط ایشان ایستاد و آیه فوق را خواند و سپس دیگران این آیه را تکرار کردند تا این که اهل مدینه و اطراف آن بر حضرت(صلى الله علیه وآله)صلوات فرستادند.45
حلبى از امام باقر(علیه السلام) روایت کرده است: «مردم ده تا، ده تا از روز دوشنبه تا صبح روز سه شنبه بر آن حضرت صلوات فرستادند، تا این که نزدیکان و خواص مى خواستند بر آن حضرت نماز بخوانند. براى همین، على(علیه السلام)ابوبریده أسلمىرا پیش اهل سقیفه فرستاد که بیایند، اما نیامدند.»46
شیخ مفید در این مورد انشا کرده است: بیش تر نزدیکان، در نماز بر رسول خدا(صلى الله علیه وآله)حاضر نشدند; زیرا مشغول مشاجره بر سر جانشینى ایشان بودند!
به خاکسپارى رسول خدا(صلى الله علیه وآله)
در این میان، رسم اهل مکّه بر این بود که لَحَد را در وسط قبر مى کندند وابوعبیده جرّاحبراى آن ها قبر مى کند، و اهل مدینه لَحَد را در گوشه قبر مى کندند وابوطلحه،زید بن سهل انصارىبراى آن ها قبر مى کند. عباس گفت: خدایا، خودت نوع قبر را براى پیامبرت انتخاب کن. آن گاه دو نفر را به دنبال ابوعبیده و ابوطلحه فرستاد تا هر کدام را که زودتر پیدا کردند، بیاورند. آن ها ابوطلحه را زودتر پیدا کردند و آوردند و او قبر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را حفر کرد.
هنگام دفن جنازه، انصار، که در اطراف حجره بودند، با صداى بلند گفتند: یا على، تو را به خدا قسم مى دهیم که نگذار حق ما در قبال رسول خدا ضایع شود. یکى از ما را داخل قبر ببر تا توفیق شرکت در خاک سپارى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را از دست ندهیم.47
على(علیه السلام) فرمود:أوس بن خولىداخل شود. او از بدریّون و خزرجى و مردى فاضل بود. پس از آن که او وارد حجره شد، على(علیه السلام) فرمود: داخل قبر شود. او وارد قبر شد. سپس على(علیه السلام)جنازه را برداشت و به دست أوس خزرجى که داخل قبر بود، داد. پس از آن که أوس جنازه را بر کف قبر گذاشت، على(علیه السلام) فرمود: حالا خارج شو و او خارج شد.48 سپس على(علیه السلام)وارد قبر شد و کفن را از صورت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) کنار زد و گونه راست آن حضرت را در جهت قبله بر خاک گذاشت. آن گاه خشت هاى قبر را گذاشت و خارج شد و شروع به ریختن خاک بر قبر کرد.49
کلینى روایت کرده است: على(علیه السلام)خشت ها را بر قبر گذاشت.50 و در روایت دیگرى آورده است: آن حضرت با سنگ ریزه هاى قرمز، کف لَحَد را پوشاند.51 و در باره ارتفاع قبر،حمیرىروایت کرده است: على(علیه السلام)قبر را به اندازه یک وجب و چهار انگشت از زمین بالاتر قرار داد و بر آن آب پاشید.52 اما درتاریخ یعقوبىآمده است: قبر آن حضرت را چهارگوش قرار دادند و از سطح زمین بالاتر قرار داده نشد.53
آزمایش الهى
شیخ مفید مى گوید: در حالى که على(علیه السلام)بیلى در دست داشت و مشغول ریختن خاک در قبر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) بود، مردى پیش او آمد و عرض کرد: مردم با ابوبکر بیعت کردند. در این میان، «طُلَقاء» (آزاد شدگان به دست پیامبر در روز فتح مکّه) به سرعت با او پیمان بستند; زیرا خوف داشتند که شما از راه برسید! انصار نیز به خاطر اختلافاتشان دچار ذلّت و خوارى شدند!
على(علیه السلام) با شنیدن این خبر، بیل را بر زمین گذاشت و در حالى که به آن تکیه کرده بود، فرمود: الم. اَحَسِبَ الناسُ أنْ یُترکَوا اَنْ یقولوا آمنّا و هم لا یفتنون و لقد فتَنّا الذین من قبلِهم فلیعلمنّ اللّهُ الذین صدقوا و لیعلمنَّ الکاذبین ام حَسِبَ الذین یعملون السِّیئات ان یسبقونا ساءَ ما یحکمون(عنکبوت: 1ـ4); الف لام میم. آیا مردم پنداشتند همین که گفتند ایمان آوردیم، رها مى شوند و مورد آزمایش قرار نمى گیرند. و به یقین، کسانى را که پیش از اینان بودند، آزمودیم تا خدا آنان را که راست گفته اند، معلوم دارد، و دروغگویان را نیز معلوم دارد. آیا کسانى که کارهاى بد مى کنند، مى پندارند که بر ما پیشى خواهند جست؟ چه داورى بدى مى کنند.»54
--------------------------------------------------------------------------------
پى نوشت ها
1نهج البلاغه، خطبه 23.
2ـ شیخ مفید،ارشاد، ج 1، ص 189.
3ـ إربلى،کشف الغمّة، ص 14.
4ـ محمدبن جریر طبرى،تاریخ طبرى، ج 3، ص 200.
5ـ اربلى، پیشین، ص 15.
6ـ سیره ابن هشام، ج 2، ص 642.
7ـ منابع اهل سنّت تاریخ بستن پرچم را 26 صفر تعیین کرده اند و چنان که ذکر شد آنان تاریخ وفات پیامبر را روز 12 ربیع الاول مى دانند.
8ـ ابن اسحاق،سیره، ج 4، ص 299ـ301.
9ـ واقدى،مغازى، ج 3، ص 117ـ120.
10و11ـ یعقوبى،تاریخ یعقوبى،ج 2،ص 113.
12ـ شیخ مفید، پیشین،ج1،ص 179ـ181.
13ـ همان، ج 2، ص 183ـ184.
14ـ شیخ مفید این حدیث را براى اولین بار در این جا بیان مى کند و در منابع دیگر ما وجود ندارد و آنچه در کتاب هاىاعلام الورى، ج 1، ص 264;قصص الانبیاءقطب راوندى، ص 357 ومناقب آل ابى طالب، ج 1، ص 291 آمده، از او نقل گردیده است.
15ـ مطلب به همین صورت از شیخ مفید دربحارالانوار، ج 22، ص 466 نقل شده است و در ج 21، ص 409 به نقل ازالمنتقى، تألیف کازرونى آمده است: آن حضرت همراه ابى مویهبه به سوى بقیع رفت. و او آن را از سیره ابن اسحاق، ج 4، ص 292 نقل کرده است و شیخ صدوق در أمالى خود، ص 226، حدیث 11 آن را از امام صادق(علیه السلام)از پدرش به نقل از جدش روایت کرده است.
16ـ شیخ مفید، پیشین، ج 2، ص 181 و مثل همین را ابن اسحاق درسیره، ج 4، ص 291ـ292 از عبدالله بن عمرو بن عاص از ابى مویهبه، آزادشده رسول خدا، روایت کرده و گفته است که در شب، فقط عایشه نزد پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود! گویى که ابى عاص نمى خواسته است نامى از على(علیه السلام) ببرد. همچنین ابن اسحاق کلمه «فتنه ها» را در ضمن خطبه مسجدذکرکرده است:ر.ک: ج 4، ص 304.
17ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 182.
18ـ همان، ج 1، ص 182. ابن ابى الحدید معتزلى از استادش، یوسف لمعانى، نقل کرده است: پیامبر اکرم ـ چنان که روایت شده است ـ فرمود که یکى نماز را بخواند و کسى را تعیین نکرد و این نماز، نماز صبح بود. اما على(علیه السلام) مى فرمود: عایشه به بلال دستور داد که پدرش را صدا بزند تا براى مردم نماز بخواند. على(علیه السلام) این مطلب را بارها در خلوت براى اصحاب خود نقل مى کرد و مى فرمود: پیامبر(صلى الله علیه وآله)به آن دو مى فرمود: شما همانند زنانى هستید که یوسف را به زندان فرستادید; زیرا آن دو هر کدام درصدد بودند که پدر خودشان را نایب پیامبر(صلى الله علیه وآله) قرار دهند و پیامبر با کنار رفتن ابوبکر از محراب، نماز را از اول شروع کرد. (شرح نهج البلاغه، ج 9، ص 197)
19ـ شیخ مفید، پیشین،ج 1،ص 182ـ183 / سید مرتضى،الشافى، ج 2، ص 158ـ161 /تلخیص الشافى، ج 3، ص 28ـ32 / ر.ک:المسترشد، چ محمودى، ص 118ـ146. طبرى از عایشه روایت کرده است که ابوبکر به نیابت از پیامبر(صلى الله علیه وآله) نماز خواند. (تاریخ طبرى، ج 3، ص 197)
20ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 184.
21ـ همان، ج 1، ص 285 / شیخ صدوق،علل الشرائع، ج 1، ص 198، باب 131، حدیث 1، از امام باقر(علیه السلام) و حدیث 2 و 3 از زید بن على(علیه السلام) / همو،أمالى، حدیث 1244، از على(علیه السلام).
22ـ شیخ صدوق،أمالى، ص 505، حدیث 6. نزدیک به همین معنا درکشف الغمة، ج 1، ص 17، از کتاب ثعلبى از ابن مسعود نقل شده است و در آن مى گوید که گفتوگو کننده با پیامبر(صلى الله علیه وآله)، ابوبکر بوده است. در حالى که طبرى در تاریخ خود، ج 3، ص 191 ـ192، شبیه همین خبر را از ابن مسعود نقل کرده که گفتوگو کننده، خود ابن مسعود بوده است!
23ـ طبرسى مثل همین را درالاحتجاج، ج 1، ص 89 آورده، اما در آن آمده است: آن حضرت(صلى الله علیه وآله) بر یکى از ستون هاى مسجد تکیه نمود و خطبه را ایراد کرد.
24ـ شیخ مفید،أمالى، ص 45ـ47.
25ـ همان، ص 53، حدیث 15، به نقل از امام باقر(علیه السلام).
26ـ شیخ مفید،ارشاد، ج 1، ص 186 / طبرى، پیشین، ج 3، ص 196.
27ـ مثل همین روایت درامالىشیخ صدوق، ص 508ـ509، حدیث 6 از ابن عباس آمده است.
28ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 185 ـ 186.
29ـ همان، ج 1، ص 181ـ182، این خبر در أمالى شیخ طوسى، ص 660، حدیث 1365به نقل ازامام صادق(علیه السلام)آمده است.
30ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 186.
31ـ محمدبن یعقوب کلینى،اصول کافى، ج 1، ص 450، به نقل از امام باقر(علیه السلام).
32ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 187 / شیخ طوسى،امالى، حدیث 316 / بخارى،صحیح، ج 6، ص 12 / مسلم، صحیح، ج 4، ص 1904 / ترمذى، صحیح، ج 5، ص 361.
33ـ شیخ صدوق،امالى، ص 508ـ509، ذیل حدیث 6.
34ـ شیخ طوسى،أمالى، ص 600ـ 602، حدیث 1244، از زید بن على و امام باقر، ازپدرش،از جدّش، از على(علیه السلام). همچنین به نقل از على(علیه السلام) درکشف الغمّه، ج 1، ص 17، از کتاب ابى اسحاق ثعلبى آمده است: پیامبر(صلى الله علیه وآله) حسن و حسینعلیهما السلام را فراخواند و آن دو را مى بوسید و مى بویید و در حالى که اشک از چشمانش روان بود، لب هاى آن ها را مى مکید.
35ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 187 /نهج البلاغه، خطبه 197. ابن اسحاق در سیره اش از ابن زبیر، از عایشه نقل کرده است: پیامبر(صلى الله علیه وآله) در حجره من و در حالى که سرش بین سر و سینه من بود، قبض روح شد و من برخاستم بر سر و صورتم مى زدم! (ج 4، ص 305) که این مخالف سخن امام على(علیه السلام) مى باشد.
36تفسیر عیّاشى، ج 1، ص 209، حدیث 166.
37ابن اسحاق، پیشین، ج 4، ص 305
38ـ همان، ج 4، ص 311.
39ـ شیخ صدوق، ر.ک:خصال، ج 1، ص 370ـ371، از امام باقر(علیه السلام) و از محمدبن حنفیه /اختصاص، ص 164.
40ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 178 / ابن اسحاق در سیره، ج 4، ص 312 از عکرمه، از ابن عباس روایت کرده است: کسانى که غسل آن حضرت را عهده دار شدند، عبارت بودند از: پدرش عباس و برادرانش فضل و قثم و على بن ابى طالب و اُسامه و شقران، از موالى رسول خدا(صلى الله علیه وآله) به این صورت که على(علیه السلام) او را بر سینه اش تکیه داده بود و بدن او را از زیر لباس هایش غسل مى داد و اسامه و شقران آب مى ریختند و عباس و فرزندانش، فضل و قثم بدن او را همراه با على، مى چرخاندند.
41ـ محمدبن یعقوب کلینى،فروع کافى، ج 4، ص 339، حدیث 2 / شیخ صدوق،من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 334، حدیث 9594 / شیخ حر عاملى،وسائل الشیعه، ج 3، ص 16.
42ـ محمدبن یعقوب کلینى،فروع کافى، ج 1، ص 330، حدیث 6 و ج 3، ص 143، حدیث 2 / شیخ طوسى،تهذیب، ج 1، ص 291، حدیث 850 / ابن اسحاق، سیره، ص 4، ص 113. و از او از پدرش، از جدّش امام سجاد(علیه السلام)، و از زهرى از امام سجاد(علیه السلام)و در تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 114 نیز نقل شده است.
43ـ شیخ مفید،امالى، ص 102 / سید رضى نیز آن را درنهج البلاغه، خطبه 235 روایت کرده است. ابن اسحاق جمله اول آن را در سیره، ج 4، ص 313 نقل کرده است. درمسند، ابن حنبل، حدیث 228;انساب الاشراف، بلاذرى، ج 1، ص 571; امالى محمد بن حبیب (م 245 هـ.ق) و أمالى ابراهیم نموى (م 311 آمده است.
44ـ محمدبن یعقوب کلینى،اصول کافى، ج 1، ص 451، حدیث 37.
45ـ محمدبن یعقوب کلینى، پیشین، ج 1، ص 450ـ451، حدیث 35 و 38 / ابن اسحاق، سیره، ج 4، ص 314.
46ـحلبى،مناقب آل ابى طالب،ج1،ص 297.
47ـ شیخ مفید،ارشاد، ج 1، ص 188. ابن اسحاق درسیره، ج 4، ص 312، از ابن عباس روایت کرده است: أوس به هنگام غسل، این جملات را گفت و در غسل دادن حضرت(صلى الله علیه وآله)شرکت داده شد! سپس همین خبر را هنگام دفن، ذکر کرده است. در این صورت، آیا این کار، دو بار تکرار شده است؟! این در حالى است که او مى گوید: این کار در نیمه شب انجام شده است و در جاى دیگر مى گوید: این کار در نیمه شب چهارم انجام گرفته است! (ج 4، ص 314)دراین صورت، آیا درخواست أوس وپاسخ به درخواست وى و داخل شدنش در دل شب بوده است؟!
48ـ شیخ مفید، پیشین، ج1،ص 188
49ـ همان، ج 1، ص 188.
50ـ محمدبن یعقوب کلینى،فروع کافى، ج 3، ص 197، حدیث 3.
51ـ همان، ج 3، ص201، ح 2 و ج 4، ص 548 / شیخ طوسىتهذیب،ج1، ص 461.
52ـ ر.ک:قرب الاسناد،ص 136، ح 555.
53ـ یعقوبى، پیشین، ج 2، ص 114.
54ـ شیخ مفید، پیشین، ج 1، ص 189.