براهین اثبات خدا نزد ارسطو
آرشیو
چکیده
متن
ارسطو مانند افلاطون جایگاه ویژهاى در تاریخ تفکر بشرى دارد. آثار ارسطو از روزگارى که منتشر شدند تا به امروز، همواره در معرض شرح و تفسیرهاى گوناگونى قرار گرفتند. فلسفه اسلامى نیز عمیقاً وامدار آثار و افکار ارسطو است و غالباً او را به عنوان متفکر الهى تلقى کرده است. اما در فلسفه جدید غرب کوشش مىشود ارسطو به گونهاى ملحد و غیر الهى معرفى گردد. یکى از تفکرات ارسطو که در معرض چنین تفسیرى قرار گرفته است، نظر او درباره خداست. برخى از ارسطوشناسان درصددند محرّک اول ارسطو را از فاعلیت و تأثیر علّى در هستى برکنار دارند. آنان بر این نکته تأکید دارند که ارسطو محرّک اول را از باب غایت و معشوق افلاک، علّت حرکت افلاک مىداند، نه از باب موجد و فاعل حرکت. این مقاله درصدد است اثبات کند که ارسطو محرّک اول را فاعل حرکت مىدانسته است. نگارنده درصدد استقصاى تام براهین اثبات خدا نزد ارسطو نبوده است، اما به غیر این براهین، به برهان دیگرى در آثار ارسطو دست نیافته است.
برهان حرکت ( در طبیعیات)
یکى از براهینى که ارسطو بر اثبات وجود خدا اقامه مىکند، برهان حرکت است. ارسطو در این برهان با تکیه بر خصلت امکانى و بالقوّه بودن حرکت و متحرک اثبات مىکند که باید محّرک غیرمتحرکى وجود داشته باشد که محرّک نخستین باشد. ارسطو در کتاب هشتم از طبیعیات که از جاودانگى حرکت بحث مىکند، به این مسأله مىپردازد. در فصل اول جاودانه بودن حرکت را اثبات مىکند و بر وجود اصل حرکت در عالم تأکید مىورزد و در فصل دوم اشکالات وارد شده بر بحث جاودانگى حرکت را پاسخ مىگوید و در فصل سوم به تقسیم موجودات از حیث حرکت و سکون مىپردازد و بالاخره این تقسیم را مىپذیرد که: موجودات سه دسته (قسم)اند:
1. موجودات همیشه متحرک 2. موجودات همیشه غیرمتحرک3. موجوداتى که استعداد حرکت و سکون را داشته و در زمانى ساکن و در زمانى متحرکند. با توجه به تقسیم مذکور که مقبول ارسطو است، گویا ذهن ارسطو خصوصاً با ملاحظه قسم سوم به این نکته منتقل مىشود که هر حرکتى به عامل محرّک محتاج است و لذا در فصل چهارم به این بحث مىپردازد.
عامل محرّک: شایسته است راجع به عامل محرّک تأمل بیشترى کنیم و ببینیم که مراد ارسطو از محرک و یا عامل حرکت چیست; آیا مراد همان فاعل موجد حرکت است و یا چیز دیگرى مثلا مطلوبیت و محبوبیت؟ به طور کلى، متحرک به عشق مطلوبش به سوى آن به حرکت مىافتد و از آنجا که این مطلوبیت و محبوبیت منشأ حرکت شده است، از اینرو، شىء محبوب، محرّک و عامل حرکت خوانده مىشود. از عبارات و مثالهاى ارسطو در فصل چهارم احتمال اول ثابت مىشود; یعنى مراد ارسطو از عامل حرکت، فاعل حرکت مىباشد. وى از مثالهایى نظیر: بالفعل گرم و بالقوة گرم، بالفعل عالم و بالقوه عالم و... استفاده مىکند. مثلا مىگوید: «... شیئى را که بالقوه گرم است حرکت مىدهد.»1 یا مىگوید: «هرکجا که ما چیزى توانا به عمل و چیزى که متناظراً مستعد تأثیرپذیرى باشد داشته باشیم، موقعى که هر جفتى از اینگونه در تماس آیند آنچه "بالقوه" هست "بالفعل" مىشود. مثلا، یادگیرنده از چیزى بالقوه به چیزى بالفعل بدل مىگردد.»2
عبارات بالا به صراحت بیانگر این نکتهاند که متحرک نسبت به حرکت بالقوه است و براى اینکه به فعلیت تحرک برسد باید به وسیله عاملى از قوه به فعل برسد و بدیهى است عاملى که شىء را از قوه به فعلیت مىرساند عاملى است که «قابل نادار» را «دارا» مىکند; یعنى «دهنده» است و این همان فاعل مىباشد نه غایت. بنابراین، در این فصل بیان مىشود که هر حرکتى ناشى از عامل محرّک مىباشد (همانگونه که در فصل اول از کتاب هفتم بر این نکته تأکید شده است). پس از بیان این نکته که هر متحرّکى محتاج به محرّک است، ارسطو در فصل پنجم به این نکته مىپردازد که محرکیت و یا ایجاد الحرکة ممکن است بدون واسطه باشد و ممکن است معالواسطه باشد. اگر معالواسطه باشد (یعنى ج، د را و د، ه را و ... حرکت دهد) باید محرکى وجود داشته باشد که از عامل دیگرى متحرّک نشده باشد و آغاز سلسله محرّکها باشد. ارسطو ابتداءً به دنبال محرّک غیر متحرّک نمىرود، بلکه مىگوید: باید محرّکى داشته باشیم که از عامل دیگرى حرکت را نگرفته باشد و این امر دو صورت دارد: یا اصلا حرکت ندارد و غیر متحرّک است و لذا به محرّکى غیر از خودش محتاج نیست و یا متحرک است اما حرکت را از خودش دارد نه از عامل دیگر و دلیل این مطلب (آغاز داشتن سلسله محرّکها) را محال بودن تسلسل مىداند. در این مورد مىگوید: «پس اگر هر آن چیزى که در حرکت است مىبایستى به توسط عاملى به حرکت آمده باشد، و محرّک نیز یا خود به توسط عاملى متحرک است و یا چنان نیست. در مورد نخست باید محرّک اولى وجود داشته باشد که خود به توسط عاملى متحرک نگردد، در حالى که در مورد محرّک بلا فصل که از این نوع حرکت است نیازى به محرّکى میانى که حرکت نیز کند، نمىباشد. (زیرا محال است که رشته نامحدودى از محرکها وجود داشته باشد که هر یک به توسط دیگر حرکت یابد; چرا که در یک سرى بیکران جمله اولى وجود ندارد) «پس اگر هر شیئى که در حرکت است به توسط عاملى متحرک مى باشد و محرّک اول نیز متحرک است ولى نه به وسیله عاملى دیگر، پس محرّک اول بایستى به وسیله خودش به حرکت درآید.»3
ارسطو همین استدلال را با بیان دیگرى بیان نموده و پس از آن به بیان سومى این مطلب را بررسى مىکند. در همین بیان سوم است که وى بحث محرّک غیر متحرّک را مطرح مىکند.4او مىگوید: وقتى شىء متحرکى به وسیله عامل متحرّک دیگر در حرکت باشد، محرکیت این عامل یا اتفاقى است (یعنى این عامل اتفاقاً موجب حرکت است و متحرک حرکتش را مستقیماً از حرکتدار بودن عامل نگرفته است) و یا ذاتى است (یعنى این عامل خودش مستقیماً موجد حرکت است). اگر اتفاقى باشد، لزومى براى در حرکت بودن هیچ متحرکى وجود ندارد و لذا زمانى خواهد رسید که هیچ موجودى در حرکت نباشد، اما این محال است; زیرا نشان دادهایم که «حرکت» همواره باید موجود باشد. و اگر محرکیت این عامل ذاتى باشد ـ به طورى که اگر در حرکت نمىبود نمىتوانست شیئى را حرکت دهد ـ حرکت خود این عامل محرکه تا بدانجا که در حرکت است باید به یکى از دو نحو باشد: یا باید به همان حرکت تولید شده از ناحیه خود متحرک باشد، و یا به حرکتى متفاوت با آن متحرک. «مقصودم این است که آن چه که گرم مىکند یا خود در پروسه گرم شدن و آن چه که معالجه مىکند خود در پروسه شفایافتن و آن چه که تولید جنبش مىکند خود در پروسه جنبش است و یا آن که عامل شفادهنده مثلا در پروسه جنبش بوده، و آنچه که تولید جنبش مىکند خود در پروسه افزایش مىباشد، اما آشکار است که این از جمله محالات است.»5
روشن است که محال بودن نحو اول به سبب اجتماع قوه و فعل در امر واحد نسبت به یک چیز است، اما ارسطو در تبیین امتناع دوم مىنویسد: چون انحاء حرکات محدود است، این تسلسل ادامه نمىیابد ولى کار به دور مىکشد و اشکال نحو اول لازم مىآید. «اما این سرى باید در جایى متوقف شود; زیرا که اقسام حرکات معدودند و اگر بگوییم که فرایندهاى یاد شده بازگشت یافتنىاند و اینکه عاملى که تولید دگرگونى مىکند در پروسه جنبش مىباشد، مطلبى بر اینکه اگر از ابتدا مىگفتیم هر آنچه تولید جنبش مىکند خود در پروسه جنبش است، و آنکه تعلیم مىدهد خود در پروسه تعلم است، نیفزودهایم... در صورتى که تدریس مستلزم دارا بودن دانشى پیشین و فراگیرى مستوجب حایز بودن چنان دانشى است.»6 وى پس از بیان توضیحات دیگرى در مورد این مطلب چنین نتیجهگیرى مىکند: «بنابراین، لزومى ندارد آنچه که حرکت مىکند همواره از شىء دیگرى که آن نیز خود از عامل دیگر حرکت مىگیرد تحرک یابد. پس سرى حرکات پایانى خواهد داشت. در نتیجه، اولین شیئى که در حرکت است، حرکتش را یا از شیئى که در سکون است گرفته و یا از خویشتن اخذ مىکند.»7
در این جا چنانچه مراد از سکون، سلب مطلق حرکت باشد مىتوان گفت: در صورت اول مدعا ثابت است و در صورت دوم بیان خواهیم کرد نتیجه چه خواهد شد، اما ارسطو مىگوید: «اما اگر نیازى براى تعیین اینکه کدام یک از این دو است وجود مىداشت، آنچه که خودش را حرکت مىدهد و آنچه که به وسیله عامل دیگرى حرکت مىکند، علت و مبدأ حرکت است، و هر کسى [واضحاً] اوّلى را بر خواهد گزید; زیرا آنچه که خود مستقلا یک علت است همواره به عنوان یک علت، مقدم بر چیزى است که به سبب وابستگىاش به عاملى که قوه محرّکه بدان مىبخشد، علت حرکت به شمار مىآید.»8 یعنى ترجیح مىدهد که اولین متحرک و سرآغاز عوامل محرکه حرکت خویش را از خود اخذ مىکند و سپس این سؤال را مطرح مىکند: «اگر شیئى به خودى خود حرکت کند، به چه مفهومى و یا چه روشى چنین مىکند؟»9 در پاسخ به این سؤال است که باز از مفاهیم قوه و فعل استفاده مىشود و مطلب بدین صورت خاتمه مىیابد: «محال است که هر آنچه خود را حرکت مىدهد مىباید که در کل خود را حرکت دهد; زیرا در آن صورت در عین آنکه واحد است و قسمت ناپذیر، به عنوان یک کل، جنبش یا دگرگونىاى را ایجاد کرده و ضمناً خود نیز دچار همان جنبش مىشود. لذا در عین حال همان موضوعى را که مىآموزاند، خود مىآموزد، و یا آن که ضمن شفابخشى خود همان شفا را مىگیرد.»10 یعنى اجتماع قوه و فعل لازم مىآید که تناقض است و محال. در همین جا ارسطو تأکید مىکند که حرکتپذیر نسبت به حرکت بالقوه است و خود حرکت فعلیت ناکاملى است که متحرک را به سوى فعلیت مىبرد و محرک هم اکنون در فعلیت است. و روشن است که معطى شىء نمىتواند فاقد شىء باشد و از اینرو، بجاست که گفته شود: هیچ شیئى محرک خودش نیست. بنابراین، از آنجا که یک شیئى خودش را حرکت مىدهد و از طرفى، محال است که شىء عامل حرکت خویش باشد، پس باید بگوییم: «وقتى شىء خود را حرکت مىدهد، بخشى از آن هست که محرک بوده و بخش دیگرى هست که متحرک به شمار مىآید.»11
این سخن بدین معناست که مرکب مىباشد; وقتى که کل را در نظر مىگیریم، خود جنبانى را به آن نسبت مىدهیم و هنگامى که اجزا را در نظر مىگیریم، مشاهده مىکنیم که یک بخش محرّک غیر متحرک و بخش دیگر متحرک مىباشد. ارسطو این مطلب را در طى بیش از دو صفحه (272و269) توضیح مىدهد و سپس نتیجه مىگیرد که: «پس از آنچه گفته شده است مبرهن مىگردد که هر آنچه که اساساً حرکتزاست غیرمتحرک مىباشد; زیرا، چه آنکه سرى [حرکات] فوراً به توسط آنچه که در حرکت بوده اما حرکتش را از چیزى گرفته و خود آن شىء مستقیماً حرکتش را از «غیرمتحرک اول» اخذ مىکند، و چه آنکه حرکت از منبعى اخذ گردد که آن منبع متحرک بوده لکن خود جنبان و خودایستا باشد، و چه آنکه هر دو فرض برقرار باشند، ما بدین نتیجه مىرسیم که در تمام موارد مربوط به موجودات متحرک هر آنچه که مولّد نخستین حرکت است خود غیر متحرک مىباشد.»12
ارسطو در فصل بعد خلاصه این مطالب را چنین مىآورد:
"... هر آنچه در حرکت است به واسطه شیئى در حرکت مىباشد. هر محرکى یا غیر متحرک بوده و یا در حرکت است. اگر در حرکت باشد، یا به خودى خود حرکت مىکند و یا آنکه عامل دیگرى آن را حرکت مىدهد و همین طور تا به آخر در راستاى سرى حرکات ـ چون تسلسل محال است ـ لذا ما به این موقعیت رسیدیم که اصل اولیهاى که مستقیماً حرکت اشیاى متحرک را سبب مىشود عاملى است که خود جنبان است. و اصل اولیه کل سرى بىحرکت مىباشد.»13
چنانچه بخواهیم آن را در قالب استدلال بیان کنیم چنین مىشود:
1. حرکت وجود دارد;
2. هر حرکتى ناشى از محرّکى مىباشد غیر از متحرک (چون متحرک نسبت به حرکت بالقوه است);
3. سلسله محرکها باید به محرک اول غیر متحرک ختم شود، چون تسلسل محال است.
با توجه به مجموع مباحث گذشته مىتوان نتیجه گرفت که از مجموع کلمات ارسطو و تأکید او بر مفاهیم قوه و فعل و خصلت بالفعل بودن محرّک و بالقوه بودن متحرک، استفاده مىکشود که ارسطو محرّک را عامل حرکت مىداند.
برخى از ارسطوشناسان تصور کردهاند که در استدلال ارسطو بر محرک اول از طریق حرکت، محرّک اول غایت حرکت است و به نحو علت غایى سبب حرکت متحرکها مىگردد و مدعى شدهاند که ارسطو محرّک اول را فاعل حرکت نمىداند; تقریرى که از این برهان با استفاده از سخنان خود ارسطو در اینجا ارائه شد نافى این پندار است. در تقریرى که ابن سینا از این برهان ارائه مىکند، و در عین حال خود را در طرح آن هم مسلک با ارسطو مىداند، محرّک اول فاعل حرکت است نه غایت حرکت.14 یوسف کرم در تاریخ الفلسفة الیونانیة برهان اثبات محرک اول از دیدگاه ارسطو را چنین تقریر مىکند: «کل ماهو متحرک فهو متحرک بشىء آخر... و لکن قولنا ان کل متحرک فهو متحرک بشى آخر قد یعنى حرکة مباشرة من المحرک الى المتحرک، او حرکة غیر مباشرة بتوسط متحرک محرک او اکثر...ففى هده الحالة الثانیة المحرکات المتوسطة متناهیة العدد بالضرورة، و یمتنع التداعى الى غیر نهایة فى سلسلتها، فنصل الى المحرک الاول المطلوب. فان کان متحرکاً فهو متحرک بذاته... و لا یمکن ان یکون المحرک الاول متحرکاً بذاته کما سلّمنا جدلا، و الا وجب ان ینقسم الى جزء محرک و جزء متحرک، لان شیئاً واحداً بعینه لایتحرک بنفس الحرکه التى یحرک بها کما انّ الذى یعلّم الهندسه لایتعلمها فى نفس الوقت. فان وجد فیه جزء محرک فهذا الجزء هوالمحرک الاول، اى ان المحرک الاول غیر متحرک بالضرورة. و ان قیل ان اجزائه جمیعاً محرکة و متحرکة فى آن واحد، اى انها تحرک بعضها بعضاً اجبنا ان فى هذا القول انکاراً لبدایة الحرکة، ومن ثمه انکاراً للحرکة نفسها، و هى واقعه. فالنتیجة ان لحرکة العالم علة اولى ثابتة غیر متحرکة.»15
روشن است که این بیان درست مطابق بیان خود ارسطو است، با این تفاوت که کلام ارسطو از تفصیل بیشتر و نظم کمترى برخوردار است، اما این بیان خلاصه و منظم شده مىباشد.
فردریک کاپلستون نیز در تاریخ فلسفه خویش چنین استنباطى دارد، وى مىگوید: «کلام ارسطو در فیزیک، ئتا 1، 241 ب 39 به بعد و ئتا 4، 254 ب 7 به بعد، ممکن است تا اندازهاى مبهم به نظر آید. وى مىگوید که آنچه متحرک است به وسیله چیزى متحرک است، یا به وسیله خودش یا به وسیله چیز دیگر، نه اینکه هر شىء متحرکى به وسیله چیز دیگرى متحرک است، لیکن بحثى که دنبال این گفتار مىآید، وقتى در پرتو اصل وى درباره تقدم فعل به قوه و در پرتو دلایل وى براى هستى محرّک نامتحرک فهمیده شود به روشنى کافى نشان مىدهد که در دید او هیچ شىء متحرکى نمىتواند آغازگر مطلق حرکت باشد. هرچه به طور مطلق آغازگر حرکت است خود باید نامتحرک باشد. اینکه آیا تعداد کثیرى از محرکهاى نامتحرک وجود دارند یا نه، البته مسأله دیگرى است. اما آن اصل (تقدم فعل به قوه) واضح است.»16
در کلام کاپلستون به تقدم فعل بر قوه از نظر ارسطو اشاره شده است; همان چیزى که از آن فاعلیت محرّک نسبت به حرکت فهمیده مىشود.
بنابراین، با مقایسه کلمات ارسطوشناسان در برداشتهایشان از برهان محرّک اول ارسطو، و نیز مدّاقه در سخنان خود ارسطو، اطمینان حاصل مىشود که ارسطو محرّک اول را فاعل حرکت مىداند.
اما سؤال این است که آیا ارسطو فاعلیت محرک اول را در تحریک اشیا منحصر مىکرد؟ به تعبییر دیگر، آیا محرّک اول علاوه بر محرکیت آنها، علت فاعلى اشیا نیز هست؟ پاسخ این است که ارسطو محرّک اول غیر متحرک را فاعل جهان و اشیا مىداند; وى در طبیعیات مىگوید: «پس، مبرهن است که گرچه ممکن است موارد بىشمارى از نابودى بعضى اصول که غیرمتحرکند پدید آید، و اگرچه برخى موجوداتى که خود جنبانند نابود گشته و با اشیاى دیگرى که تکوین مىیابند جایگزین مىشوند، و اگرچه عاملى که غیر متحرک است شىء را حرکت مىدهد در حالى که، عاملى دیگر شىء دیگر را، معالوصف منبعى هست که جامع همه اینها و از هر یک از اینها مجزّاست و چنین منبعى است که علت واقعى بودن پارهاى از اشیا و علت واقعى نبودن پارهاى دیگر و علت پیوسته بودن فرایند "تغییر" مىباشند.»17
برهان علیت
ارسطو در کتاب اول متافیزیک، فلسفه یا حکمت را به دانشى تعریف کرده است که درباره مبادى و علّتهاى نخستین اشیا تحقیق و بررسى مىکند. کانون بحث در این کتاب، مبادى و آغازهاى اشیا، خصوصاً علل چهارگانه موجودات است. ارسطو این کتاب را با گزارشهایى از نظریات اسلاف خود درباره اصول و مبادى اشیا و نقد و بررسى آنها به پایان برده است. فصل دوم از کتاب دوم متافیزیک، که مجموعاً داراى سه فصل مىباشد، به موضوع مورد بحث ما مىپردازد. وى در آنجا استدلال مىکند که در سلسله علتها باید به یک نقطه آغاز رسید. ارسطو در فصل اول کتاب دوم مىگوید:(993) «فلسفه شناخت حقیقت نامیده مىشود; زیرا هدف "شناخت نظرى"، حقیقت و هدف "شناخت عملى" کنش است... اما ما آنچه را که حقیقى است بدون (شناختن) علت آن نمىشناسیم.» ارسطو در اینجا در صدد بیان این مطلب است که چرا فلسفه به بررسى علل اشیا مىپردازد. در نظر ارسطو براى شناختن حقیقت اشیا باید علت اشیا را شناخت; زیرا علت حقیقى یک شىء به نحو اتم و اکمل واجد حقیقت آن شىء است، وگرنه لازم مىآید که معطى شىء فاقد شىء باشد: «هر چیزى که کیفیتى را به چیزهاى دیگر همنام آن منتقل مىکند، خودش به غایت از آن کیفیت برخوردار است.»
ارسطو در ابتداى فصل دوم (994) ادعا مىکند که علتها نمىتوانند سلسله بىپایان و نامتناهىاى را تشکیل دهند، بلکه ناچار یک اصل یا مبدأ وجود دارد که علت حقیقى همه علل دیگر و همه موجودات دیگر است. ادعاى ارسطو در اینجا عام است و شامل علل دیگر هم مىشود و منحصر به علت فاعلى نیست. ارسطو پس از اینکه یک سلسله از علل را در نظر مىگیرد، اجزاى آن را به «میانى»، «متأخّر» و «متقدم» تقسیم مىکند (این برهان ارسطو شباهت بسیارى با برهان «وسط و طرف» فلاسفه اسلامى در ابطال تسلسل دارد.) سپس به بررسى این نکته مىپردازد که کدامیک از این اجزا شایستگى علت بودن را دارد. تکیه او بر عنوان وسط و طرف یا میانى و متقدم و متأخّر نیست ـ بیان ارسطو از این جهت با بیان فلاسفه اسلامى متفاوت استـ بلکه او بر این نکته تأکید مىورزد که کدامیک از این سه چیز انتظارى را که ما از یک علت بما هو علت داریم برآورده مىکند. منظور ارسطو از متأخّر، آخرین جزء این سلسله است که در واقع اصلا علت نیست، اما میانى هر جزئى است که علت براى ما بعد است و معلول براى ما قبل; در نظر او کمى و بیشى تعداد میانىها (متوسط) اهمیتى ندارد و شما مىتوانید آن را نامتناهى فرض کنید. منظور ارسطو از متقدم همان علت نخستین و علت العلل است که بنابراین برهان اثبات مىشود که ضرورتاً باید وجود داشته باشد.
پس از ذکر این توضیحات مقدماتى، به تقریر برهان ارسطو مىپردازیم: هنگامى که یک سلسله موجود از علل و معلومات را ملاحظه مىکنیم، بهناچار باید بپذیریم که یک علتالعلل و یک مبدأ نخستین باید وجود داشته باشد; زیرا وقتى که به اجزاى این سلسله نظر مىافکنیم و مىخواهیم ببینیم که کدامیک از اجزاى این سلسله واقعاً علت است، نه متأخّر شایستگى علت بودن را دارد، نه میانىها; متأخّر علت نیست; زیرا معلول صرف است و علت هیچ چیز دیگرى نیست. میانىها (آن اجزایى که علت مابعد و معلول ماقبل هستند) هم علت نیستند; چون فقط علت مابعد خود هستند، اما خودشان زیر سؤال قرار دارند و تحقق خودشان هم محل بحث است و انتظارى را که ما از علت داشتیم ـ یعنى مایه بروز و ظهور و تحقق این پدیدهها بودن ـ برآورده نمىکنند. گرچه میانىها علت مابعد خودشان هستند، اما علت بودن خودشان چگونه است؟ اگر ذاتاً علت بودند و بىنیاز از علت هستند، پس میانى نیستند، بلکه نخستیناند و این خلاف فرض است و حالا که واقعاً میانىاند، یعنى معلولند، پس به علتى نیازمندند که در حق آنها به معنى واقعى کلمه، علتگرى کند و آنها را پدید آورد:
«... علتها نه در راستاى مستقیم بىپایانند نه در نوع... زیرا "میانىها" (چیزهاى متوسط) که داراى متقدم و متأخّرند، متقدّم ضرورتاً علت چیزهایى است که پس از آنند. زیرا اگر بنا باشد بگوییم که کدام یک از این سه علت است، باید بگوییم اولى، زیرا آخرین به هیچ روى نیست، زیرا متأخّر علت هیچ چیز نیست. و میانى (متوسط) هم علت نیست، چون فقط علت یکى است، و فرقى نمىکند که یک میانى یا چندین باشد; پایاندار و یا بىپایان باشد. اما در رشتههایى که به این نحو بىپایانند، و در بىپایان عموماً همه اجزا تا برسد به لحظه کنونى، به طور یکسان میانىاند; چنانکه اگر یک اولین نباشد، علتى هم اصلا در میان نیست.»(20-9941)
بدین ترتیب، ارسطو اثبات مىکند که سلسله علل باید آغازى داشته باشد که علت است و معلول نیست; یعنى علت العلل را اثبات مىکند که همان خدا مىباشد.
برهان حرکت (در متافیزیک)
ارسطو در فصل ششم کتاب دوازدهم (لامبدأ) متافیزیک بر ضرورت وجود یک محرّک نخستین استدلال مىکند. وى ابتدا اشاره مىکند که قبلا (در فصل دوم از کتاب دوازدهم) جوهر را به سه تقسیم کرده بودیم که یکى از آن اقسام، جوهر نامتحرک بوده است. او در این فصل (ششم) در صدد است اثبات کند که وجود یک جوهر جاویدان نامتحرک واجب است. مقدماتى که در این استدلال از آنها استفاده مىکند، قضایایىاند که پیشتر مورد بحث قرار گرفته بودند و شکل بخشى از استدلال او قیاس استثنایى از نوع رفع تالى است: جوهرها موجودات نخستیناند که اگر تباهىپذیر باشند، پس همه موجودات تباهىپذیر خواهند بود، اما حرکت و زمان جاودانهاند و تباهىناپذیر; پس جواهر تباهىناپذیر وجود دارند.
ارسطو درباره مقدمه اول که جوهر را موجود نخستین مىداند، در فصل اول کتاب هفتم (زِتا) بحث کرده است. در نظر ارسطو جوهر قائم بذاته و لا فى الموضوع تحقق مىیابد، اما غیر جوهر بناچار در جوهر تحقق پیدا مىکند و نمىتوانند وجود جداگانهاى داشته باشند. در نتیجه، اگر جوهرى وجود نداشته باشد، هیچ چیز دیگرى نیز وجود نخواهد داشت; یعنى غیر جوهر در وجود داشتن و نحوه وجود داشتن و دیگر احوال خود تابع جوهر است، پس اگرجوهرفسادپذیروتباهشدنى باشد، هرآنچه که در او تحقق مىیابد نیز به تبع آن فسادپذیر و تباه شدنى خواهد بود.
اما درباره مقدمه دوم، یعنى جاودانگى حرکت و تباهناپذیرى آن، در «طبیعیات»، کتاب هشتم فصلهاى اول تا سوم بحث کرده است. در اینجا (فصل ششم کتاب دوازدهم متافیزیک) به صورت فشرده و کوتاه استدلال مىکند که چون بدون وجود زمان وجود تقدّم و تأخّر غیرممکن مىگردد ـ در حالى که همواره در خارج متقدّم و متأخّر وجود دارد ـ پس زمان همواره وجود دارد و از سوى دیگر، زمان یا خود حرکت است یا انفعالى از حرکت است. چون زمان همواره وجود دارد، پس حرکت نیز دایمى است.
بر اساس مقدماتى که تا اینجا توضیح داده شدند، ثابت مىشود که جوهر تباهناپذیر و جاوید باید وجود داشته باشد که همواره متحرک است، اما هنوز ثابت نشده است که جوهر غیرمتحرک وجود دارد. ارسطو براى اینکه به این نتیجه برسد مىگوید: حرکت جاودانه متصل منحصر به حرکت مکانى دورانى است. وى این مقدمه را مفروض مىگیرد که حرکت هر متحرّکى نیازمند به یک محرّک است، پس باید محرّکى وجود داشته باشد که این جوهر متحرک به حرکت ازلى را به حرکت درآورد. در نظر ارسطو براى اینکه این محرّک بتواند فاعل حرکت ازلى باشد، باید فعلیت محض و مبرّاى از قوّه و مادّه باشد; زیرا اگر فعلیت محض نباشد، بلکه داراى قوه باشد، ممکن است فاعلیتى از او سر نزند یا فاعلیت او دایمى و ازلى نباشد، اما اگر فعلیت محض باشد، خالى از هرگونه فقدان و نقص است و فاعلیت او هرگز متوقف نخواهد شد: «پس باید مبدأیى این چنین وجود داشته باشد که جوهرش فعلیّت است.» (107120) ارسطو در ادامه شبههاى را مطرح و سپس آن را رد مىکند. شبهه این است: «هر کنشمندى توانمند است، اما هر توانمندى کنش ندارد»; یعنى هر فعلیتى قوّه دارد، اما هر بالقوّهاى فعلیت ندارد. در نتیجه، گویا بالقوه مقدم بر بالفعل است و این نافى تقدّم و نخستین بودن جوهرِ فساد ناپذیرِ بالفعلِ خالى از ماده و قوه است. ارسطو مىگوید: اگر واقعاً چنین باشد و قوه مقدم بر فعلیت باشد، لازم مىآید که هیچ یک از موجودات تحقق نیابد، زیرا اگر چیزى بالقوه موجود باشد، در واقع هنوز موجود نشده است و معدوم است. پس قوه نمىتواند مقدم بر فعلیت باشد، بلکه فعلیت است که مقدم است و لذا این همه موجودات تحقق یافته است و حتى حرکت نیز نیازمند وجود فعلیت محض مقدم است و الاّ حرکتى رخ نمىداد.
ارسطو در فصل هفتم مجدداً تقریر دیگرى از این برهان به دست مىدهد. یکى از مقدّمات این برهان در تقریر جدید، باز هم وجود حرکت دورانى دایمى و توقفناپذیر است: «چیزى هست که متحرک به حرکتى همیشگى و ایستناپذیر است، و این حرکت مستدیر (دایرهاى) است» و چون این حرکت دایمى و توقفناپذیر است، شیئى که متحرک به این حرکت دایمى است، یعنى موضوع حرکت، نیز باید جاوید و همیشگى باشد: «بنابراین، آسمان نخستین باید جاویدان باشد.» سپس با تکیه بر این اصل موضوع که مىگوید: «حرکت هر متحرکى باید مستند به محرکى باشد»، نتیجه مىگیرد که: «پس چیزى هم هست که آن را به حرکت مىآورد.» اما هنوز محرّک غیر متحرّک ثابت نشده است. ارسطو براى اینکه به این نتیجه دست بیابد، این عبارت را مىافزاید: «اما از آنجا که بین متحرک و محرّک یک میانین وجود دارد، پس محرکى هست که متحرک نیست و به حرکت مىآورد; چیزى جاویدان (ازلى) است، جوهر و فعلیت است.» ابن رشد در تفسیر این قطعه به نقل از اسکندر مىگوید: این عبارت خیلى فشرده است و مبتنى بر این مقدمه است که: هر مرکبّى که از دو جزء ساخته شده باشد در صورتى که یکى عرض و دیگرى جوهر نباشد، هرگاه یک جزء آن مرکب ممکن باشد که به صورت جداگانه و به تنهایى موجود باشد، جزء دیگر نیز باید بتواند به تنهایى موجود شود.
منظور ارسطو در این عبارت این است که چون امر میانین در واقع مرکب از دو امر است (متحرک و محرّک)، از آنجا که یک جزء (متحرک) به تنهایى در خارج از ترکیب یافت مىشود، جزء دیگر (محرک) ـ که فقط محرّک است بدون اینکه متحرک باشد ـ نیز باید در خارج محقق باشد.18 ابن رشد مىگوید: اگر بگوییم مرکّبى که متشکل از دو جزء متقابل باشد، داراى این حکم است، مطلب قابل فهمتر و قابل قبولتر مىشود: وقتى که امر میانى (که مرکب از دو طرف متقابل است) و یک طرف آن محقق شده است، طرف دیگر آن نیز باید تحقق یافته باشد; یعنى حالا که متحرک غیرمحرّک و متحرک محرّک تحقق یافتهاند، پس محرّک غیرمتحرک هم باید تحقق یافته باشد. مقدمهاى که در این تفسیر مورد استناد قرار گرفته است، مخدوش به نظر مىرسد.
تفسیر دیگرى که براى این عبارت مىتوان به دست داد، این است که از آنجا که بین متحرک و محرّک، عناصر میانى و متوسطى وجود دارد، که هم محرکند و هم متحرک، وجود این عناصر براى تحقق حرکت کافى نیست; زیرا میانىها خود متحرک و حرکتدار هستند و براى به حرکت درآمدن خود نیازمند عامل دیگرى مىباشند; یعنى هر متحرکى نیازمند محرّک است. پس لازم است عامل دیگرى براى تحقق حرکت وجود داشته باشد که خودش متحرک نباشد. زیرا در غیر این صورت خودش مورد سؤال خواهد بود و به معنى دقیق کلمه، شایستگى عنوان محرکیت را نخواهد داشت. در اینجا برهان علیت با تکیه بر عامل حرکت ـ که علت به معنى خاصى است ـ ارائه مىشود. محرک غیرمتحرک چون عامل حرکت ازلى است، پس خودش جاویدان و جوهر است و چون غیر متحرک است، فعلیت محض است.
کیفیت علیت محرک نخستین
با توجه به تقریرهایى که از برهان حرکت ارسطو بر محرک اول ارائه گردید، خصوصاً با توجه به تأکید ارسطو بر عناوینى چون «قوه» و «فعلیت» و تقدم فعلیت بر قوه، استفاده مىشود که ارسطو محرّک اول را فاعل حرکت ازلى مىداند. اما در همین فصل (فصل هفتم از کتاب دوازدهم) عبارتى یافت مىشود که با صراحت دلالت مىکند که محرّک اول به نحو علت غایى، باعث حرکت ازلى مىشود:
«به حرکت درآوردن او چنین است: چیز آرزو شده و چیز اندیشیده شده به حرکت مىآورند اما متحرک نیستند.» (1072)
بر فرض که اسناد این عبارت به ارسطو درست باشد، در توجیه آن مىتوان گفت: منظور ارسطو این است که در محرّک نخستین علت فاعلى افعال و علت غایى افعال او هر دو یکى است; یعنى ذات او هم فاعل حرکت دایمى و هم غایت حرکت دائمى است; خصوصاً چون که محرک اول جوهرى بسیط و بالفعل محض است و شائبه هیچگونه قوه و کثرتى در او نیست.
ارسطو پس از شرح این مطلب که محرّک اول همچون معشوق سبب حرکت مىشود، به صفت وجوب محرّک اول منتقل مىشود. با توجه به اینکه محرک اول بسیط و بالفعل محض است و هیچ شائبه قوه و امکان در او نمىرود، نتیجه مىشود که واجب است. ارسطو با استفاده از صفت وجوب محرّک اول نتیجه مىگیرد که محرک اول خیر و جمال و مبدأ همه موجودات دیگر است.(کتاب دوازدهم، فصل هفتم،30-107215) «پس به چنین مبدأ است که آسمان و طبیعت وابستهاند.» (107214)
در نظر ارسطو محرّک اول (یعنى خدا) زنده، جاویدان و بهترین است:
«زندگى نیز از آن اوست; زیرا فعلیت عقل زندگى است و او فعلیت است. اما فعلیت بالذات او زندگى بهترین و جاویدان است.
از اینجاست که ما مىگوییم خدا زنده، جاویدان و بهترین است; چنانکه زندگى جاودانه (سرمدى) و هستى پیوسته و جاودانه از آن خداست; زیرا خدا این است.» (کتاب دوازدهم، فصل هفتم، 30-107228)
اثبات توحید
ارسطو در فصل دهم کتاب دوازدهم متافیزیک در صدد برمىآید اثبات کند که جهان داراى مبدأ واحد است. او براى این مقصود از بهترین بودن و خیریت کلّ نظام عالم بهره مىجوید. این برهان او همان برهان نظم است. ابتدا این پرسش را مطرح مىکند که: وقتى که گفته مىشود «طبع کل داراى خیر و بهترین است» به چه نحوى چنین است، «آیا همچون چیزى جدا و موجود به خودى خود (بذاته)، یا همچون ترتیب و نظم اجزاى آن، یا به هر دوگونه، مانند سپاه؟» (14-107511) آیا بهترین بودن کل جهان وابسته به امرى جدا از آن و بیرون از آن است یا به امر درونى است که از نسبت بین اجزاء آن حاصل مىشود و یا اینکه محصول هر دو جهت است، مانند خوب بودن سپاه که هم بستگى به نظام درونى آن دارد و هم به فرمانده آن ـ که امرى خارج از آن است؟ ارسطو مىگوید: در آن جایى هم که خوب بودن و خیریت یک چیز را محصول نظام درونى و امر بیرونى مىدانیم، اهمیت اصلى از آن امر بیرونى است; زیرا نظام و ترتیب درونىاش حاصل آن امر بیرونى است، اما بر عکس آن درست نیست. پس مایه خیریت آن امر بهترین را باید در خارج از آن جستوجو کرد. ارسطو سپس به نظم و ترتیب بین اجزاى کل جهان اشاره مىکند و از این طریق در صدد برمىآید که اثبات کند این نظم و ترتیب محصول دخالت مبدأ واحد است و اگر به بیش از یک مبدأ نهایى قایل شویم، این نظم قابل توجیه نیست. «همه چیزها به گونهاى با هم منظم شدهاند، اما نه به یکسان: ماهیان، پرندگان، و گیاهان. حالت چیزها چنان نیست که یکى با دیگرى در پیوند نباشد، بلکه پیوندى هست; زیرا همه چیزها در پیوند با یک موجود با هم منظم شدهاند.» ارسطو سپس به تفکیک بین اجزاى جهان اشاره مىکند: رفتار برخى از این اجزا داراى ثبات و یکنواختى است (مجردات و اجرام سماوى)، ولى رفتار برخى دیگر از اجزا متغیر و بىسامان است (جسمانیات و مادیات عالم عناصر). وى سپس به انظار اسلاف خود درباره تعداد مبادى نهایى اشاره مىکند و با رد آنها ادعا مىکند که چارهاى جز قبول مبدأ نهایى واحد وجود ندارد. بالاخره ارسطو استدلال مىکند که اگر بیش از یک مبدأ نهایى بر جهان حاکم باشد، موجب بىنظمى و آشفتگى در اجزاى آن خواهد شد:
«اما کسانى مىگویند عدد ریاضى نخستین است و بدینسان همواره جوهرى را به دنبال دیگرى پدید مىآورند و براى هر یک مبادى دیگرى مىنهند، جوهر (جهان) کل را در هم و برهم مىسازند (زیرا هیچ جوهرى با جوهر دیگرى به هم گرد نمىآید، چه باشد چه نباشد). و مبادى بسیار به دست مىدهند. اما موجودات نمىخواهند بر آنها به بدى فرمان رانده شود:
نه نیک است چند فرمانروایى، فرمانروا یکى باد.» (10767 -107538)
از دقت در براهین ارسطو بر وجود محرک نخستین و توحید او و صفاتى که او براى آن ذکر مىکند، مىتوان دریافت که ارسطو فیلسوفى الهى و موحّد بوده و به وابستگى جهان به خدا اعتقاد داشته است.
--------------------------------------------------------------------------------
پىنوشتها
1و 2ـ مهدى فرشاد، طبیعیات ارسطو، (مقدمه و ترجمه)، تهران، امیرکبیر، 1363، ص 263 / ص 262.
3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10, 11, 12, 13ـ همان، ص265/ ص266ـ267/ ص267/ ص 268 / ص 268ـ269/ ص269/ ص269/ همان/ همان/ص272/ص 275.
14ـ ر.ک: ابنسینا، مبدأ و معاد، تهران، انتشارات مؤسسه مطالعات اسلامى دانشگاه مک گیل شعبه تهران با همکارى دانشگاه تهران، 1363، ص 8ـ34.
15ـ یوسف کرم، تاریخ الفلسفة الیونانیه، بیروت، درالقلم، ص 9ـ178.
16ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، یونان و روم، ترجمه سیدجلالالدین مجتبوى، تهران، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى و انتشارات سروش، 1368، ص 6ـ365.
17ـ مهدى فرشاد، پیشین، ص 274.
18ـ ر.ک: ارسطو، متافیزیک، ترجمه دکتر شرف، تهران، حکمت، 1377
برهان حرکت ( در طبیعیات)
یکى از براهینى که ارسطو بر اثبات وجود خدا اقامه مىکند، برهان حرکت است. ارسطو در این برهان با تکیه بر خصلت امکانى و بالقوّه بودن حرکت و متحرک اثبات مىکند که باید محّرک غیرمتحرکى وجود داشته باشد که محرّک نخستین باشد. ارسطو در کتاب هشتم از طبیعیات که از جاودانگى حرکت بحث مىکند، به این مسأله مىپردازد. در فصل اول جاودانه بودن حرکت را اثبات مىکند و بر وجود اصل حرکت در عالم تأکید مىورزد و در فصل دوم اشکالات وارد شده بر بحث جاودانگى حرکت را پاسخ مىگوید و در فصل سوم به تقسیم موجودات از حیث حرکت و سکون مىپردازد و بالاخره این تقسیم را مىپذیرد که: موجودات سه دسته (قسم)اند:
1. موجودات همیشه متحرک 2. موجودات همیشه غیرمتحرک3. موجوداتى که استعداد حرکت و سکون را داشته و در زمانى ساکن و در زمانى متحرکند. با توجه به تقسیم مذکور که مقبول ارسطو است، گویا ذهن ارسطو خصوصاً با ملاحظه قسم سوم به این نکته منتقل مىشود که هر حرکتى به عامل محرّک محتاج است و لذا در فصل چهارم به این بحث مىپردازد.
عامل محرّک: شایسته است راجع به عامل محرّک تأمل بیشترى کنیم و ببینیم که مراد ارسطو از محرک و یا عامل حرکت چیست; آیا مراد همان فاعل موجد حرکت است و یا چیز دیگرى مثلا مطلوبیت و محبوبیت؟ به طور کلى، متحرک به عشق مطلوبش به سوى آن به حرکت مىافتد و از آنجا که این مطلوبیت و محبوبیت منشأ حرکت شده است، از اینرو، شىء محبوب، محرّک و عامل حرکت خوانده مىشود. از عبارات و مثالهاى ارسطو در فصل چهارم احتمال اول ثابت مىشود; یعنى مراد ارسطو از عامل حرکت، فاعل حرکت مىباشد. وى از مثالهایى نظیر: بالفعل گرم و بالقوة گرم، بالفعل عالم و بالقوه عالم و... استفاده مىکند. مثلا مىگوید: «... شیئى را که بالقوه گرم است حرکت مىدهد.»1 یا مىگوید: «هرکجا که ما چیزى توانا به عمل و چیزى که متناظراً مستعد تأثیرپذیرى باشد داشته باشیم، موقعى که هر جفتى از اینگونه در تماس آیند آنچه "بالقوه" هست "بالفعل" مىشود. مثلا، یادگیرنده از چیزى بالقوه به چیزى بالفعل بدل مىگردد.»2
عبارات بالا به صراحت بیانگر این نکتهاند که متحرک نسبت به حرکت بالقوه است و براى اینکه به فعلیت تحرک برسد باید به وسیله عاملى از قوه به فعل برسد و بدیهى است عاملى که شىء را از قوه به فعلیت مىرساند عاملى است که «قابل نادار» را «دارا» مىکند; یعنى «دهنده» است و این همان فاعل مىباشد نه غایت. بنابراین، در این فصل بیان مىشود که هر حرکتى ناشى از عامل محرّک مىباشد (همانگونه که در فصل اول از کتاب هفتم بر این نکته تأکید شده است). پس از بیان این نکته که هر متحرّکى محتاج به محرّک است، ارسطو در فصل پنجم به این نکته مىپردازد که محرکیت و یا ایجاد الحرکة ممکن است بدون واسطه باشد و ممکن است معالواسطه باشد. اگر معالواسطه باشد (یعنى ج، د را و د، ه را و ... حرکت دهد) باید محرکى وجود داشته باشد که از عامل دیگرى متحرّک نشده باشد و آغاز سلسله محرّکها باشد. ارسطو ابتداءً به دنبال محرّک غیر متحرّک نمىرود، بلکه مىگوید: باید محرّکى داشته باشیم که از عامل دیگرى حرکت را نگرفته باشد و این امر دو صورت دارد: یا اصلا حرکت ندارد و غیر متحرّک است و لذا به محرّکى غیر از خودش محتاج نیست و یا متحرک است اما حرکت را از خودش دارد نه از عامل دیگر و دلیل این مطلب (آغاز داشتن سلسله محرّکها) را محال بودن تسلسل مىداند. در این مورد مىگوید: «پس اگر هر آن چیزى که در حرکت است مىبایستى به توسط عاملى به حرکت آمده باشد، و محرّک نیز یا خود به توسط عاملى متحرک است و یا چنان نیست. در مورد نخست باید محرّک اولى وجود داشته باشد که خود به توسط عاملى متحرک نگردد، در حالى که در مورد محرّک بلا فصل که از این نوع حرکت است نیازى به محرّکى میانى که حرکت نیز کند، نمىباشد. (زیرا محال است که رشته نامحدودى از محرکها وجود داشته باشد که هر یک به توسط دیگر حرکت یابد; چرا که در یک سرى بیکران جمله اولى وجود ندارد) «پس اگر هر شیئى که در حرکت است به توسط عاملى متحرک مى باشد و محرّک اول نیز متحرک است ولى نه به وسیله عاملى دیگر، پس محرّک اول بایستى به وسیله خودش به حرکت درآید.»3
ارسطو همین استدلال را با بیان دیگرى بیان نموده و پس از آن به بیان سومى این مطلب را بررسى مىکند. در همین بیان سوم است که وى بحث محرّک غیر متحرّک را مطرح مىکند.4او مىگوید: وقتى شىء متحرکى به وسیله عامل متحرّک دیگر در حرکت باشد، محرکیت این عامل یا اتفاقى است (یعنى این عامل اتفاقاً موجب حرکت است و متحرک حرکتش را مستقیماً از حرکتدار بودن عامل نگرفته است) و یا ذاتى است (یعنى این عامل خودش مستقیماً موجد حرکت است). اگر اتفاقى باشد، لزومى براى در حرکت بودن هیچ متحرکى وجود ندارد و لذا زمانى خواهد رسید که هیچ موجودى در حرکت نباشد، اما این محال است; زیرا نشان دادهایم که «حرکت» همواره باید موجود باشد. و اگر محرکیت این عامل ذاتى باشد ـ به طورى که اگر در حرکت نمىبود نمىتوانست شیئى را حرکت دهد ـ حرکت خود این عامل محرکه تا بدانجا که در حرکت است باید به یکى از دو نحو باشد: یا باید به همان حرکت تولید شده از ناحیه خود متحرک باشد، و یا به حرکتى متفاوت با آن متحرک. «مقصودم این است که آن چه که گرم مىکند یا خود در پروسه گرم شدن و آن چه که معالجه مىکند خود در پروسه شفایافتن و آن چه که تولید جنبش مىکند خود در پروسه جنبش است و یا آن که عامل شفادهنده مثلا در پروسه جنبش بوده، و آنچه که تولید جنبش مىکند خود در پروسه افزایش مىباشد، اما آشکار است که این از جمله محالات است.»5
روشن است که محال بودن نحو اول به سبب اجتماع قوه و فعل در امر واحد نسبت به یک چیز است، اما ارسطو در تبیین امتناع دوم مىنویسد: چون انحاء حرکات محدود است، این تسلسل ادامه نمىیابد ولى کار به دور مىکشد و اشکال نحو اول لازم مىآید. «اما این سرى باید در جایى متوقف شود; زیرا که اقسام حرکات معدودند و اگر بگوییم که فرایندهاى یاد شده بازگشت یافتنىاند و اینکه عاملى که تولید دگرگونى مىکند در پروسه جنبش مىباشد، مطلبى بر اینکه اگر از ابتدا مىگفتیم هر آنچه تولید جنبش مىکند خود در پروسه جنبش است، و آنکه تعلیم مىدهد خود در پروسه تعلم است، نیفزودهایم... در صورتى که تدریس مستلزم دارا بودن دانشى پیشین و فراگیرى مستوجب حایز بودن چنان دانشى است.»6 وى پس از بیان توضیحات دیگرى در مورد این مطلب چنین نتیجهگیرى مىکند: «بنابراین، لزومى ندارد آنچه که حرکت مىکند همواره از شىء دیگرى که آن نیز خود از عامل دیگر حرکت مىگیرد تحرک یابد. پس سرى حرکات پایانى خواهد داشت. در نتیجه، اولین شیئى که در حرکت است، حرکتش را یا از شیئى که در سکون است گرفته و یا از خویشتن اخذ مىکند.»7
در این جا چنانچه مراد از سکون، سلب مطلق حرکت باشد مىتوان گفت: در صورت اول مدعا ثابت است و در صورت دوم بیان خواهیم کرد نتیجه چه خواهد شد، اما ارسطو مىگوید: «اما اگر نیازى براى تعیین اینکه کدام یک از این دو است وجود مىداشت، آنچه که خودش را حرکت مىدهد و آنچه که به وسیله عامل دیگرى حرکت مىکند، علت و مبدأ حرکت است، و هر کسى [واضحاً] اوّلى را بر خواهد گزید; زیرا آنچه که خود مستقلا یک علت است همواره به عنوان یک علت، مقدم بر چیزى است که به سبب وابستگىاش به عاملى که قوه محرّکه بدان مىبخشد، علت حرکت به شمار مىآید.»8 یعنى ترجیح مىدهد که اولین متحرک و سرآغاز عوامل محرکه حرکت خویش را از خود اخذ مىکند و سپس این سؤال را مطرح مىکند: «اگر شیئى به خودى خود حرکت کند، به چه مفهومى و یا چه روشى چنین مىکند؟»9 در پاسخ به این سؤال است که باز از مفاهیم قوه و فعل استفاده مىشود و مطلب بدین صورت خاتمه مىیابد: «محال است که هر آنچه خود را حرکت مىدهد مىباید که در کل خود را حرکت دهد; زیرا در آن صورت در عین آنکه واحد است و قسمت ناپذیر، به عنوان یک کل، جنبش یا دگرگونىاى را ایجاد کرده و ضمناً خود نیز دچار همان جنبش مىشود. لذا در عین حال همان موضوعى را که مىآموزاند، خود مىآموزد، و یا آن که ضمن شفابخشى خود همان شفا را مىگیرد.»10 یعنى اجتماع قوه و فعل لازم مىآید که تناقض است و محال. در همین جا ارسطو تأکید مىکند که حرکتپذیر نسبت به حرکت بالقوه است و خود حرکت فعلیت ناکاملى است که متحرک را به سوى فعلیت مىبرد و محرک هم اکنون در فعلیت است. و روشن است که معطى شىء نمىتواند فاقد شىء باشد و از اینرو، بجاست که گفته شود: هیچ شیئى محرک خودش نیست. بنابراین، از آنجا که یک شیئى خودش را حرکت مىدهد و از طرفى، محال است که شىء عامل حرکت خویش باشد، پس باید بگوییم: «وقتى شىء خود را حرکت مىدهد، بخشى از آن هست که محرک بوده و بخش دیگرى هست که متحرک به شمار مىآید.»11
این سخن بدین معناست که مرکب مىباشد; وقتى که کل را در نظر مىگیریم، خود جنبانى را به آن نسبت مىدهیم و هنگامى که اجزا را در نظر مىگیریم، مشاهده مىکنیم که یک بخش محرّک غیر متحرک و بخش دیگر متحرک مىباشد. ارسطو این مطلب را در طى بیش از دو صفحه (272و269) توضیح مىدهد و سپس نتیجه مىگیرد که: «پس از آنچه گفته شده است مبرهن مىگردد که هر آنچه که اساساً حرکتزاست غیرمتحرک مىباشد; زیرا، چه آنکه سرى [حرکات] فوراً به توسط آنچه که در حرکت بوده اما حرکتش را از چیزى گرفته و خود آن شىء مستقیماً حرکتش را از «غیرمتحرک اول» اخذ مىکند، و چه آنکه حرکت از منبعى اخذ گردد که آن منبع متحرک بوده لکن خود جنبان و خودایستا باشد، و چه آنکه هر دو فرض برقرار باشند، ما بدین نتیجه مىرسیم که در تمام موارد مربوط به موجودات متحرک هر آنچه که مولّد نخستین حرکت است خود غیر متحرک مىباشد.»12
ارسطو در فصل بعد خلاصه این مطالب را چنین مىآورد:
"... هر آنچه در حرکت است به واسطه شیئى در حرکت مىباشد. هر محرکى یا غیر متحرک بوده و یا در حرکت است. اگر در حرکت باشد، یا به خودى خود حرکت مىکند و یا آنکه عامل دیگرى آن را حرکت مىدهد و همین طور تا به آخر در راستاى سرى حرکات ـ چون تسلسل محال است ـ لذا ما به این موقعیت رسیدیم که اصل اولیهاى که مستقیماً حرکت اشیاى متحرک را سبب مىشود عاملى است که خود جنبان است. و اصل اولیه کل سرى بىحرکت مىباشد.»13
چنانچه بخواهیم آن را در قالب استدلال بیان کنیم چنین مىشود:
1. حرکت وجود دارد;
2. هر حرکتى ناشى از محرّکى مىباشد غیر از متحرک (چون متحرک نسبت به حرکت بالقوه است);
3. سلسله محرکها باید به محرک اول غیر متحرک ختم شود، چون تسلسل محال است.
با توجه به مجموع مباحث گذشته مىتوان نتیجه گرفت که از مجموع کلمات ارسطو و تأکید او بر مفاهیم قوه و فعل و خصلت بالفعل بودن محرّک و بالقوه بودن متحرک، استفاده مىکشود که ارسطو محرّک را عامل حرکت مىداند.
برخى از ارسطوشناسان تصور کردهاند که در استدلال ارسطو بر محرک اول از طریق حرکت، محرّک اول غایت حرکت است و به نحو علت غایى سبب حرکت متحرکها مىگردد و مدعى شدهاند که ارسطو محرّک اول را فاعل حرکت نمىداند; تقریرى که از این برهان با استفاده از سخنان خود ارسطو در اینجا ارائه شد نافى این پندار است. در تقریرى که ابن سینا از این برهان ارائه مىکند، و در عین حال خود را در طرح آن هم مسلک با ارسطو مىداند، محرّک اول فاعل حرکت است نه غایت حرکت.14 یوسف کرم در تاریخ الفلسفة الیونانیة برهان اثبات محرک اول از دیدگاه ارسطو را چنین تقریر مىکند: «کل ماهو متحرک فهو متحرک بشىء آخر... و لکن قولنا ان کل متحرک فهو متحرک بشى آخر قد یعنى حرکة مباشرة من المحرک الى المتحرک، او حرکة غیر مباشرة بتوسط متحرک محرک او اکثر...ففى هده الحالة الثانیة المحرکات المتوسطة متناهیة العدد بالضرورة، و یمتنع التداعى الى غیر نهایة فى سلسلتها، فنصل الى المحرک الاول المطلوب. فان کان متحرکاً فهو متحرک بذاته... و لا یمکن ان یکون المحرک الاول متحرکاً بذاته کما سلّمنا جدلا، و الا وجب ان ینقسم الى جزء محرک و جزء متحرک، لان شیئاً واحداً بعینه لایتحرک بنفس الحرکه التى یحرک بها کما انّ الذى یعلّم الهندسه لایتعلمها فى نفس الوقت. فان وجد فیه جزء محرک فهذا الجزء هوالمحرک الاول، اى ان المحرک الاول غیر متحرک بالضرورة. و ان قیل ان اجزائه جمیعاً محرکة و متحرکة فى آن واحد، اى انها تحرک بعضها بعضاً اجبنا ان فى هذا القول انکاراً لبدایة الحرکة، ومن ثمه انکاراً للحرکة نفسها، و هى واقعه. فالنتیجة ان لحرکة العالم علة اولى ثابتة غیر متحرکة.»15
روشن است که این بیان درست مطابق بیان خود ارسطو است، با این تفاوت که کلام ارسطو از تفصیل بیشتر و نظم کمترى برخوردار است، اما این بیان خلاصه و منظم شده مىباشد.
فردریک کاپلستون نیز در تاریخ فلسفه خویش چنین استنباطى دارد، وى مىگوید: «کلام ارسطو در فیزیک، ئتا 1، 241 ب 39 به بعد و ئتا 4، 254 ب 7 به بعد، ممکن است تا اندازهاى مبهم به نظر آید. وى مىگوید که آنچه متحرک است به وسیله چیزى متحرک است، یا به وسیله خودش یا به وسیله چیز دیگر، نه اینکه هر شىء متحرکى به وسیله چیز دیگرى متحرک است، لیکن بحثى که دنبال این گفتار مىآید، وقتى در پرتو اصل وى درباره تقدم فعل به قوه و در پرتو دلایل وى براى هستى محرّک نامتحرک فهمیده شود به روشنى کافى نشان مىدهد که در دید او هیچ شىء متحرکى نمىتواند آغازگر مطلق حرکت باشد. هرچه به طور مطلق آغازگر حرکت است خود باید نامتحرک باشد. اینکه آیا تعداد کثیرى از محرکهاى نامتحرک وجود دارند یا نه، البته مسأله دیگرى است. اما آن اصل (تقدم فعل به قوه) واضح است.»16
در کلام کاپلستون به تقدم فعل بر قوه از نظر ارسطو اشاره شده است; همان چیزى که از آن فاعلیت محرّک نسبت به حرکت فهمیده مىشود.
بنابراین، با مقایسه کلمات ارسطوشناسان در برداشتهایشان از برهان محرّک اول ارسطو، و نیز مدّاقه در سخنان خود ارسطو، اطمینان حاصل مىشود که ارسطو محرّک اول را فاعل حرکت مىداند.
اما سؤال این است که آیا ارسطو فاعلیت محرک اول را در تحریک اشیا منحصر مىکرد؟ به تعبییر دیگر، آیا محرّک اول علاوه بر محرکیت آنها، علت فاعلى اشیا نیز هست؟ پاسخ این است که ارسطو محرّک اول غیر متحرک را فاعل جهان و اشیا مىداند; وى در طبیعیات مىگوید: «پس، مبرهن است که گرچه ممکن است موارد بىشمارى از نابودى بعضى اصول که غیرمتحرکند پدید آید، و اگرچه برخى موجوداتى که خود جنبانند نابود گشته و با اشیاى دیگرى که تکوین مىیابند جایگزین مىشوند، و اگرچه عاملى که غیر متحرک است شىء را حرکت مىدهد در حالى که، عاملى دیگر شىء دیگر را، معالوصف منبعى هست که جامع همه اینها و از هر یک از اینها مجزّاست و چنین منبعى است که علت واقعى بودن پارهاى از اشیا و علت واقعى نبودن پارهاى دیگر و علت پیوسته بودن فرایند "تغییر" مىباشند.»17
برهان علیت
ارسطو در کتاب اول متافیزیک، فلسفه یا حکمت را به دانشى تعریف کرده است که درباره مبادى و علّتهاى نخستین اشیا تحقیق و بررسى مىکند. کانون بحث در این کتاب، مبادى و آغازهاى اشیا، خصوصاً علل چهارگانه موجودات است. ارسطو این کتاب را با گزارشهایى از نظریات اسلاف خود درباره اصول و مبادى اشیا و نقد و بررسى آنها به پایان برده است. فصل دوم از کتاب دوم متافیزیک، که مجموعاً داراى سه فصل مىباشد، به موضوع مورد بحث ما مىپردازد. وى در آنجا استدلال مىکند که در سلسله علتها باید به یک نقطه آغاز رسید. ارسطو در فصل اول کتاب دوم مىگوید:(993) «فلسفه شناخت حقیقت نامیده مىشود; زیرا هدف "شناخت نظرى"، حقیقت و هدف "شناخت عملى" کنش است... اما ما آنچه را که حقیقى است بدون (شناختن) علت آن نمىشناسیم.» ارسطو در اینجا در صدد بیان این مطلب است که چرا فلسفه به بررسى علل اشیا مىپردازد. در نظر ارسطو براى شناختن حقیقت اشیا باید علت اشیا را شناخت; زیرا علت حقیقى یک شىء به نحو اتم و اکمل واجد حقیقت آن شىء است، وگرنه لازم مىآید که معطى شىء فاقد شىء باشد: «هر چیزى که کیفیتى را به چیزهاى دیگر همنام آن منتقل مىکند، خودش به غایت از آن کیفیت برخوردار است.»
ارسطو در ابتداى فصل دوم (994) ادعا مىکند که علتها نمىتوانند سلسله بىپایان و نامتناهىاى را تشکیل دهند، بلکه ناچار یک اصل یا مبدأ وجود دارد که علت حقیقى همه علل دیگر و همه موجودات دیگر است. ادعاى ارسطو در اینجا عام است و شامل علل دیگر هم مىشود و منحصر به علت فاعلى نیست. ارسطو پس از اینکه یک سلسله از علل را در نظر مىگیرد، اجزاى آن را به «میانى»، «متأخّر» و «متقدم» تقسیم مىکند (این برهان ارسطو شباهت بسیارى با برهان «وسط و طرف» فلاسفه اسلامى در ابطال تسلسل دارد.) سپس به بررسى این نکته مىپردازد که کدامیک از این اجزا شایستگى علت بودن را دارد. تکیه او بر عنوان وسط و طرف یا میانى و متقدم و متأخّر نیست ـ بیان ارسطو از این جهت با بیان فلاسفه اسلامى متفاوت استـ بلکه او بر این نکته تأکید مىورزد که کدامیک از این سه چیز انتظارى را که ما از یک علت بما هو علت داریم برآورده مىکند. منظور ارسطو از متأخّر، آخرین جزء این سلسله است که در واقع اصلا علت نیست، اما میانى هر جزئى است که علت براى ما بعد است و معلول براى ما قبل; در نظر او کمى و بیشى تعداد میانىها (متوسط) اهمیتى ندارد و شما مىتوانید آن را نامتناهى فرض کنید. منظور ارسطو از متقدم همان علت نخستین و علت العلل است که بنابراین برهان اثبات مىشود که ضرورتاً باید وجود داشته باشد.
پس از ذکر این توضیحات مقدماتى، به تقریر برهان ارسطو مىپردازیم: هنگامى که یک سلسله موجود از علل و معلومات را ملاحظه مىکنیم، بهناچار باید بپذیریم که یک علتالعلل و یک مبدأ نخستین باید وجود داشته باشد; زیرا وقتى که به اجزاى این سلسله نظر مىافکنیم و مىخواهیم ببینیم که کدامیک از اجزاى این سلسله واقعاً علت است، نه متأخّر شایستگى علت بودن را دارد، نه میانىها; متأخّر علت نیست; زیرا معلول صرف است و علت هیچ چیز دیگرى نیست. میانىها (آن اجزایى که علت مابعد و معلول ماقبل هستند) هم علت نیستند; چون فقط علت مابعد خود هستند، اما خودشان زیر سؤال قرار دارند و تحقق خودشان هم محل بحث است و انتظارى را که ما از علت داشتیم ـ یعنى مایه بروز و ظهور و تحقق این پدیدهها بودن ـ برآورده نمىکنند. گرچه میانىها علت مابعد خودشان هستند، اما علت بودن خودشان چگونه است؟ اگر ذاتاً علت بودند و بىنیاز از علت هستند، پس میانى نیستند، بلکه نخستیناند و این خلاف فرض است و حالا که واقعاً میانىاند، یعنى معلولند، پس به علتى نیازمندند که در حق آنها به معنى واقعى کلمه، علتگرى کند و آنها را پدید آورد:
«... علتها نه در راستاى مستقیم بىپایانند نه در نوع... زیرا "میانىها" (چیزهاى متوسط) که داراى متقدم و متأخّرند، متقدّم ضرورتاً علت چیزهایى است که پس از آنند. زیرا اگر بنا باشد بگوییم که کدام یک از این سه علت است، باید بگوییم اولى، زیرا آخرین به هیچ روى نیست، زیرا متأخّر علت هیچ چیز نیست. و میانى (متوسط) هم علت نیست، چون فقط علت یکى است، و فرقى نمىکند که یک میانى یا چندین باشد; پایاندار و یا بىپایان باشد. اما در رشتههایى که به این نحو بىپایانند، و در بىپایان عموماً همه اجزا تا برسد به لحظه کنونى، به طور یکسان میانىاند; چنانکه اگر یک اولین نباشد، علتى هم اصلا در میان نیست.»(20-9941)
بدین ترتیب، ارسطو اثبات مىکند که سلسله علل باید آغازى داشته باشد که علت است و معلول نیست; یعنى علت العلل را اثبات مىکند که همان خدا مىباشد.
برهان حرکت (در متافیزیک)
ارسطو در فصل ششم کتاب دوازدهم (لامبدأ) متافیزیک بر ضرورت وجود یک محرّک نخستین استدلال مىکند. وى ابتدا اشاره مىکند که قبلا (در فصل دوم از کتاب دوازدهم) جوهر را به سه تقسیم کرده بودیم که یکى از آن اقسام، جوهر نامتحرک بوده است. او در این فصل (ششم) در صدد است اثبات کند که وجود یک جوهر جاویدان نامتحرک واجب است. مقدماتى که در این استدلال از آنها استفاده مىکند، قضایایىاند که پیشتر مورد بحث قرار گرفته بودند و شکل بخشى از استدلال او قیاس استثنایى از نوع رفع تالى است: جوهرها موجودات نخستیناند که اگر تباهىپذیر باشند، پس همه موجودات تباهىپذیر خواهند بود، اما حرکت و زمان جاودانهاند و تباهىناپذیر; پس جواهر تباهىناپذیر وجود دارند.
ارسطو درباره مقدمه اول که جوهر را موجود نخستین مىداند، در فصل اول کتاب هفتم (زِتا) بحث کرده است. در نظر ارسطو جوهر قائم بذاته و لا فى الموضوع تحقق مىیابد، اما غیر جوهر بناچار در جوهر تحقق پیدا مىکند و نمىتوانند وجود جداگانهاى داشته باشند. در نتیجه، اگر جوهرى وجود نداشته باشد، هیچ چیز دیگرى نیز وجود نخواهد داشت; یعنى غیر جوهر در وجود داشتن و نحوه وجود داشتن و دیگر احوال خود تابع جوهر است، پس اگرجوهرفسادپذیروتباهشدنى باشد، هرآنچه که در او تحقق مىیابد نیز به تبع آن فسادپذیر و تباه شدنى خواهد بود.
اما درباره مقدمه دوم، یعنى جاودانگى حرکت و تباهناپذیرى آن، در «طبیعیات»، کتاب هشتم فصلهاى اول تا سوم بحث کرده است. در اینجا (فصل ششم کتاب دوازدهم متافیزیک) به صورت فشرده و کوتاه استدلال مىکند که چون بدون وجود زمان وجود تقدّم و تأخّر غیرممکن مىگردد ـ در حالى که همواره در خارج متقدّم و متأخّر وجود دارد ـ پس زمان همواره وجود دارد و از سوى دیگر، زمان یا خود حرکت است یا انفعالى از حرکت است. چون زمان همواره وجود دارد، پس حرکت نیز دایمى است.
بر اساس مقدماتى که تا اینجا توضیح داده شدند، ثابت مىشود که جوهر تباهناپذیر و جاوید باید وجود داشته باشد که همواره متحرک است، اما هنوز ثابت نشده است که جوهر غیرمتحرک وجود دارد. ارسطو براى اینکه به این نتیجه برسد مىگوید: حرکت جاودانه متصل منحصر به حرکت مکانى دورانى است. وى این مقدمه را مفروض مىگیرد که حرکت هر متحرّکى نیازمند به یک محرّک است، پس باید محرّکى وجود داشته باشد که این جوهر متحرک به حرکت ازلى را به حرکت درآورد. در نظر ارسطو براى اینکه این محرّک بتواند فاعل حرکت ازلى باشد، باید فعلیت محض و مبرّاى از قوّه و مادّه باشد; زیرا اگر فعلیت محض نباشد، بلکه داراى قوه باشد، ممکن است فاعلیتى از او سر نزند یا فاعلیت او دایمى و ازلى نباشد، اما اگر فعلیت محض باشد، خالى از هرگونه فقدان و نقص است و فاعلیت او هرگز متوقف نخواهد شد: «پس باید مبدأیى این چنین وجود داشته باشد که جوهرش فعلیّت است.» (107120) ارسطو در ادامه شبههاى را مطرح و سپس آن را رد مىکند. شبهه این است: «هر کنشمندى توانمند است، اما هر توانمندى کنش ندارد»; یعنى هر فعلیتى قوّه دارد، اما هر بالقوّهاى فعلیت ندارد. در نتیجه، گویا بالقوه مقدم بر بالفعل است و این نافى تقدّم و نخستین بودن جوهرِ فساد ناپذیرِ بالفعلِ خالى از ماده و قوه است. ارسطو مىگوید: اگر واقعاً چنین باشد و قوه مقدم بر فعلیت باشد، لازم مىآید که هیچ یک از موجودات تحقق نیابد، زیرا اگر چیزى بالقوه موجود باشد، در واقع هنوز موجود نشده است و معدوم است. پس قوه نمىتواند مقدم بر فعلیت باشد، بلکه فعلیت است که مقدم است و لذا این همه موجودات تحقق یافته است و حتى حرکت نیز نیازمند وجود فعلیت محض مقدم است و الاّ حرکتى رخ نمىداد.
ارسطو در فصل هفتم مجدداً تقریر دیگرى از این برهان به دست مىدهد. یکى از مقدّمات این برهان در تقریر جدید، باز هم وجود حرکت دورانى دایمى و توقفناپذیر است: «چیزى هست که متحرک به حرکتى همیشگى و ایستناپذیر است، و این حرکت مستدیر (دایرهاى) است» و چون این حرکت دایمى و توقفناپذیر است، شیئى که متحرک به این حرکت دایمى است، یعنى موضوع حرکت، نیز باید جاوید و همیشگى باشد: «بنابراین، آسمان نخستین باید جاویدان باشد.» سپس با تکیه بر این اصل موضوع که مىگوید: «حرکت هر متحرکى باید مستند به محرکى باشد»، نتیجه مىگیرد که: «پس چیزى هم هست که آن را به حرکت مىآورد.» اما هنوز محرّک غیر متحرّک ثابت نشده است. ارسطو براى اینکه به این نتیجه دست بیابد، این عبارت را مىافزاید: «اما از آنجا که بین متحرک و محرّک یک میانین وجود دارد، پس محرکى هست که متحرک نیست و به حرکت مىآورد; چیزى جاویدان (ازلى) است، جوهر و فعلیت است.» ابن رشد در تفسیر این قطعه به نقل از اسکندر مىگوید: این عبارت خیلى فشرده است و مبتنى بر این مقدمه است که: هر مرکبّى که از دو جزء ساخته شده باشد در صورتى که یکى عرض و دیگرى جوهر نباشد، هرگاه یک جزء آن مرکب ممکن باشد که به صورت جداگانه و به تنهایى موجود باشد، جزء دیگر نیز باید بتواند به تنهایى موجود شود.
منظور ارسطو در این عبارت این است که چون امر میانین در واقع مرکب از دو امر است (متحرک و محرّک)، از آنجا که یک جزء (متحرک) به تنهایى در خارج از ترکیب یافت مىشود، جزء دیگر (محرک) ـ که فقط محرّک است بدون اینکه متحرک باشد ـ نیز باید در خارج محقق باشد.18 ابن رشد مىگوید: اگر بگوییم مرکّبى که متشکل از دو جزء متقابل باشد، داراى این حکم است، مطلب قابل فهمتر و قابل قبولتر مىشود: وقتى که امر میانى (که مرکب از دو طرف متقابل است) و یک طرف آن محقق شده است، طرف دیگر آن نیز باید تحقق یافته باشد; یعنى حالا که متحرک غیرمحرّک و متحرک محرّک تحقق یافتهاند، پس محرّک غیرمتحرک هم باید تحقق یافته باشد. مقدمهاى که در این تفسیر مورد استناد قرار گرفته است، مخدوش به نظر مىرسد.
تفسیر دیگرى که براى این عبارت مىتوان به دست داد، این است که از آنجا که بین متحرک و محرّک، عناصر میانى و متوسطى وجود دارد، که هم محرکند و هم متحرک، وجود این عناصر براى تحقق حرکت کافى نیست; زیرا میانىها خود متحرک و حرکتدار هستند و براى به حرکت درآمدن خود نیازمند عامل دیگرى مىباشند; یعنى هر متحرکى نیازمند محرّک است. پس لازم است عامل دیگرى براى تحقق حرکت وجود داشته باشد که خودش متحرک نباشد. زیرا در غیر این صورت خودش مورد سؤال خواهد بود و به معنى دقیق کلمه، شایستگى عنوان محرکیت را نخواهد داشت. در اینجا برهان علیت با تکیه بر عامل حرکت ـ که علت به معنى خاصى است ـ ارائه مىشود. محرک غیرمتحرک چون عامل حرکت ازلى است، پس خودش جاویدان و جوهر است و چون غیر متحرک است، فعلیت محض است.
کیفیت علیت محرک نخستین
با توجه به تقریرهایى که از برهان حرکت ارسطو بر محرک اول ارائه گردید، خصوصاً با توجه به تأکید ارسطو بر عناوینى چون «قوه» و «فعلیت» و تقدم فعلیت بر قوه، استفاده مىشود که ارسطو محرّک اول را فاعل حرکت ازلى مىداند. اما در همین فصل (فصل هفتم از کتاب دوازدهم) عبارتى یافت مىشود که با صراحت دلالت مىکند که محرّک اول به نحو علت غایى، باعث حرکت ازلى مىشود:
«به حرکت درآوردن او چنین است: چیز آرزو شده و چیز اندیشیده شده به حرکت مىآورند اما متحرک نیستند.» (1072)
بر فرض که اسناد این عبارت به ارسطو درست باشد، در توجیه آن مىتوان گفت: منظور ارسطو این است که در محرّک نخستین علت فاعلى افعال و علت غایى افعال او هر دو یکى است; یعنى ذات او هم فاعل حرکت دایمى و هم غایت حرکت دائمى است; خصوصاً چون که محرک اول جوهرى بسیط و بالفعل محض است و شائبه هیچگونه قوه و کثرتى در او نیست.
ارسطو پس از شرح این مطلب که محرّک اول همچون معشوق سبب حرکت مىشود، به صفت وجوب محرّک اول منتقل مىشود. با توجه به اینکه محرک اول بسیط و بالفعل محض است و هیچ شائبه قوه و امکان در او نمىرود، نتیجه مىشود که واجب است. ارسطو با استفاده از صفت وجوب محرّک اول نتیجه مىگیرد که محرک اول خیر و جمال و مبدأ همه موجودات دیگر است.(کتاب دوازدهم، فصل هفتم،30-107215) «پس به چنین مبدأ است که آسمان و طبیعت وابستهاند.» (107214)
در نظر ارسطو محرّک اول (یعنى خدا) زنده، جاویدان و بهترین است:
«زندگى نیز از آن اوست; زیرا فعلیت عقل زندگى است و او فعلیت است. اما فعلیت بالذات او زندگى بهترین و جاویدان است.
از اینجاست که ما مىگوییم خدا زنده، جاویدان و بهترین است; چنانکه زندگى جاودانه (سرمدى) و هستى پیوسته و جاودانه از آن خداست; زیرا خدا این است.» (کتاب دوازدهم، فصل هفتم، 30-107228)
اثبات توحید
ارسطو در فصل دهم کتاب دوازدهم متافیزیک در صدد برمىآید اثبات کند که جهان داراى مبدأ واحد است. او براى این مقصود از بهترین بودن و خیریت کلّ نظام عالم بهره مىجوید. این برهان او همان برهان نظم است. ابتدا این پرسش را مطرح مىکند که: وقتى که گفته مىشود «طبع کل داراى خیر و بهترین است» به چه نحوى چنین است، «آیا همچون چیزى جدا و موجود به خودى خود (بذاته)، یا همچون ترتیب و نظم اجزاى آن، یا به هر دوگونه، مانند سپاه؟» (14-107511) آیا بهترین بودن کل جهان وابسته به امرى جدا از آن و بیرون از آن است یا به امر درونى است که از نسبت بین اجزاء آن حاصل مىشود و یا اینکه محصول هر دو جهت است، مانند خوب بودن سپاه که هم بستگى به نظام درونى آن دارد و هم به فرمانده آن ـ که امرى خارج از آن است؟ ارسطو مىگوید: در آن جایى هم که خوب بودن و خیریت یک چیز را محصول نظام درونى و امر بیرونى مىدانیم، اهمیت اصلى از آن امر بیرونى است; زیرا نظام و ترتیب درونىاش حاصل آن امر بیرونى است، اما بر عکس آن درست نیست. پس مایه خیریت آن امر بهترین را باید در خارج از آن جستوجو کرد. ارسطو سپس به نظم و ترتیب بین اجزاى کل جهان اشاره مىکند و از این طریق در صدد برمىآید که اثبات کند این نظم و ترتیب محصول دخالت مبدأ واحد است و اگر به بیش از یک مبدأ نهایى قایل شویم، این نظم قابل توجیه نیست. «همه چیزها به گونهاى با هم منظم شدهاند، اما نه به یکسان: ماهیان، پرندگان، و گیاهان. حالت چیزها چنان نیست که یکى با دیگرى در پیوند نباشد، بلکه پیوندى هست; زیرا همه چیزها در پیوند با یک موجود با هم منظم شدهاند.» ارسطو سپس به تفکیک بین اجزاى جهان اشاره مىکند: رفتار برخى از این اجزا داراى ثبات و یکنواختى است (مجردات و اجرام سماوى)، ولى رفتار برخى دیگر از اجزا متغیر و بىسامان است (جسمانیات و مادیات عالم عناصر). وى سپس به انظار اسلاف خود درباره تعداد مبادى نهایى اشاره مىکند و با رد آنها ادعا مىکند که چارهاى جز قبول مبدأ نهایى واحد وجود ندارد. بالاخره ارسطو استدلال مىکند که اگر بیش از یک مبدأ نهایى بر جهان حاکم باشد، موجب بىنظمى و آشفتگى در اجزاى آن خواهد شد:
«اما کسانى مىگویند عدد ریاضى نخستین است و بدینسان همواره جوهرى را به دنبال دیگرى پدید مىآورند و براى هر یک مبادى دیگرى مىنهند، جوهر (جهان) کل را در هم و برهم مىسازند (زیرا هیچ جوهرى با جوهر دیگرى به هم گرد نمىآید، چه باشد چه نباشد). و مبادى بسیار به دست مىدهند. اما موجودات نمىخواهند بر آنها به بدى فرمان رانده شود:
نه نیک است چند فرمانروایى، فرمانروا یکى باد.» (10767 -107538)
از دقت در براهین ارسطو بر وجود محرک نخستین و توحید او و صفاتى که او براى آن ذکر مىکند، مىتوان دریافت که ارسطو فیلسوفى الهى و موحّد بوده و به وابستگى جهان به خدا اعتقاد داشته است.
--------------------------------------------------------------------------------
پىنوشتها
1و 2ـ مهدى فرشاد، طبیعیات ارسطو، (مقدمه و ترجمه)، تهران، امیرکبیر، 1363، ص 263 / ص 262.
3, 4, 5, 6, 7, 8, 9, 10, 11, 12, 13ـ همان، ص265/ ص266ـ267/ ص267/ ص 268 / ص 268ـ269/ ص269/ ص269/ همان/ همان/ص272/ص 275.
14ـ ر.ک: ابنسینا، مبدأ و معاد، تهران، انتشارات مؤسسه مطالعات اسلامى دانشگاه مک گیل شعبه تهران با همکارى دانشگاه تهران، 1363، ص 8ـ34.
15ـ یوسف کرم، تاریخ الفلسفة الیونانیه، بیروت، درالقلم، ص 9ـ178.
16ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، یونان و روم، ترجمه سیدجلالالدین مجتبوى، تهران، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى و انتشارات سروش، 1368، ص 6ـ365.
17ـ مهدى فرشاد، پیشین، ص 274.
18ـ ر.ک: ارسطو، متافیزیک، ترجمه دکتر شرف، تهران، حکمت، 1377