معرفت و باور در جمهورى 7ـ5 (2)
آرشیو
چکیده
متن
جمهورى 5 بین معرفت و باور به همین عنوان تفکیک مىکند. جمهورى 7ـ6 بین دو نوع معرفت و دو نوع باور تفکیک مىکند. جمهورى 5 به ما مىگوید که معرفت نیازمند معرفتِ به مثل است، جمهورى 7ـ6 مىافزاید که بهترین نوع معرفت نیازمند معرفت به مثال خیر است. جمهورى 5 معرفت و باور را به نحو ایستا و ساکن مورد مطالعه قرار مىدهد، به ما مىگوید که آنها چگونه از یکدیگر متمایزند، اما راجع به اینکه چگونه وضعیت معرفتشناختى شخص بهبود مىیابد چیزى نمىگوید. افلاطون در تمثیل غار در جمهورى 7، معرفت و باور را پویا مىشمرد؛ او توضیح مىدهد که چگونه باید از موضع معرفتى پایینتر به موضع بالاترى حرکت کرد.
مقدار زیادى از [مباحث] معرفتشناسى [جمهورى [7ـ6 در تمثیل سهگانه و مشهور خورشید، خط و غار یافت مىشود. افلاطون به خاطر این حقیقت [استفاده از تمثیل [پوزش مىطلبد؛ او به ما مىگوید به این علّت به تمثیل متوسل شده است که چون فاقد هرگونه معرفتى راجع به مثال خیر است (c506)، مثال خیرى که اکنون مىخواهد نقش معرفتشناختى و مابعدالطبیعى آن را تبیین کند. او بعدا ادعا مىکند که وقتى کسى بهترین نوع معرفت را داشته باشد مىتواند از تمثیل صرفنظر کند و مستقیمتر و واقعىتر سخن بگوید (b510). هر چند که بسیارى هم به طور غیرطبیعى با تمثیلهاى خاطرهانگیز و زیباى افلاطون تکان نمىخورند، در خاطر داشتن و توجه به این امر مهم است که او خودش تأکید مىکند که فقط بدین خاطر آن تمثیلها را مطرح مىکند که چون او فاقد معرفت است؛ در نظر او، بهترین انواع تبیینها و برهانها، باید در روشنترین واژهها و اصطلاحات اظهار شود.
[تمثیل [خورشید
افلاطون با تکرار تفکیک کتاب 5 بین Fهاى متعدد که قابل احساس هستند و مثال F که با اندیشه دریافت مىشود، [بحثش را [آغاز مىکند (10b ـ7a507). او سپس مثال خیر را به خورشید تشبیه مىکند و، همانطور که خورشید در جهان محسوس موجود است، مثال خیر نیز در جهان اندیشه موجود است. ( en to (i) noeto(i), ta noou mena2 cـ 12b508). خورشید علّت (aitia)(2) بینایى و علّت رؤیتپذیرى (دید) اشیاى قابل رؤیت است: وقتى که کسى در پرتو نور خورشید به آنها نگاه مىکند، آنها را مىبیند؛ وقتى که کسى در تاریکى (روشن ناشده به وسیله خورشید) به آنها نگاه مىکند، نمىتواند آنها را ببیند، [یا [حدّاقل نمىتواند آنها را به خوبى مشاهده کند (d508 ـ c507). به همین نحو، مثال خیر علّت معرفت و معرفتپذیرى اشیاى معرفتپذیر (noou mena) است.(3) وقتى کسى راجع به اشیاى معرفتپذیرى که با مثال خیر روشن شدهاند، مىاندیشد، به خوبى به آنها معرفت مىیابد؛ وقتى کسى راجع به محسوسات که با مثال خیر روشن نشدهاند، مىاندیشد، در بهترین حالت، درباره آنها باور پیدا مىکند. مثال خیر همچنین علّت وجود اشیاى معرفتپذیر است،(4) درست همانطور که خورشید سبب به وجود آمدن و رشد و نمو اشیا است.
تمثیل خورشید یک مثال را همراه با اجراى آن ارائه مىکند.(5) این مثال دو نحوه نگاه به اشیاى محسوس را در مقابل هم قرار مىدهد:
(ن1) نگاهى که اشیاى محسوس را در تاریکى و [در حالت [روشن ناشده به وسیله خورشید مشاهده مىکند.
(ن2) نگاهى که اشیاى محسوسى را که با خورشید روشن شدهاند، مشاهده مىکند.
(ن1)، (ن3) را توضیح مىدهد و (ن2)، (ن4) را:
(ن3) روح فقط از محسوساتى آگاه است که با مثال خیر (یا دیگر مثل) روشن نشدهاند، و بنابراین باور دارد.
(ن4) روح اشیاى معرفتپذیر را که با مثال خیر روشن شدهاند ملاحظه مىکند، و بنابراین (بهترین نوع) معرفت را داراست.
این مثال (ن1 و ن2) دو نحوه نگاه به یک نوع هویت ـ یعنى اشیاى محسوس ـ را مقابل هم مىنهد. کاربرد و اجراى آن مثال (ن3 و ن4) دو حالت شناختى معرفت و باور را در مقابل هم قرار مىدهد. این حالات شناختى با اصطلاحات معهود از جمهورى 5 بیان مىشوند: انسان با محدود شدن به محسوسات در بهترین وضعیت مىتواند به باور دست یابد؛ براى داشتن معرفت، انسان باید به مثل معرفت یابد (و براى [دستیابى به [بهترین نوع معرفت، باید به مثال خیر معرفت بیابد). طبق جمهورى 5، افلاطون به دو امکان دیگر صریحا اشاره نمىکند: (الف) معرفت به محسوسات؛ و (ب) باور درباره مثل. اما، او هیچیک از دو امکان (الف) و (ب) را غیرممکن نمىداند. به احتمال قوى، ظاهرا او معتقد است که این دو احتمال ممکن مىباشند؛ زیرا همانگونه که دیدهایم، او تمثیل خورشید را با این ادّعا مطرح مىکند که درباره مثال خیر فقط باور وجود دارد و نه معرفت به آن (c506)؛ و او مىگوید آن فیلسوفى که به غار برمىگردد، محسوسات را مىشناسد (c520).(6)
هرچند که تمثیل خورشید بین همان دو وضعیتى که در جمهورى 5 آمده بود، تمایز مىنهد، اما این ادّعا را بر [مطالب [جمهورى 5 مىافزاید که بهترین نوع معرفت، محتاج معرفت به مثال خیر است (a505 ،5a508).(7)
ظاهرا افلاطون بدین دلیل به ادّعاى جدید معتقد شد که اعتقاد داشت که مثال خیر هم علّت صورى و هم علّت غایى هر شىء معرفتپذیرى است. یعنى بخشى از ماهیت هر شىء معرفتپذیرى، مثال خیر است، و به معنایى مثال خیر آن چیز است که اشیاى معرفتپذیر براى آن وجود دارند. از آنجا که معرفت به یک چیز نیازمند معرفت به علل آن است، معرفت کامل به هر چیزى، نیازمند معرفت به مثال خیر است.
به آسانى مىتوان دانست که چرا افلاطون باید معتقد باشد که مثال خیر علّت صورى و غایى مثل اخلاقى است. تبیینى کامل از هر امر اخلاقىاى ـ مثلاً درباره عدالت یا خویشتندارى ـ ویژگىاش را روشن خواهد کرد، [یعنى این را که [درباره آن چه چیزى ارزشمند یا در خور انتخاب است؛ و همین امر باید مشارکت و نسبت آن را با مثال خیر روشن کند.
امّا افلاطون همچنین معتقد است که مثال خیر علّت صورى و غایى همه اشیاى معرفتپذیر است، نه فقط مثل اخلاقى ـ اگر اکنون به این ادّعاى شگفتانگیز افلاطون توجه کنیم که مثال خیر به نحوى بزرگتر یا مهمتر از دیگر اشیاى معرفتپذیر است (3e ـ 9c504،10 ـ 6b509)، گرچه که برخلاف دیگر مثل، مثال خیر یک ousia [یعنى [یک موجود نیست، (10 ـ 9b509)، چرایى آن را به بهترین نحو مىتوان دریافت. معمولاً ousia خواندن یک چیز اهمیتِ خاص دادنِ به آن است. بدین ترتیب از افلاطون انتظار مىرود که ادّعا کند مثال خیر مهمترین ousiaنسبت به همه است؛ در عوض او ادعا مىکند که مثال خیر هرگز ousiaنیست.
بهترین تبیین از این مدّعاى تعجّبانگیز این است که مثال خیر، مثال متمایزى نیست، بلکه ساختار غایتمدارانه اشیاست؛ مثل فردى اجزاى آن هستند، و اشیاى محسوسِ جزئى، نمونههایى از آن.(8) دقیقا همانطور که ارسطو تأکید مىکند که صورت خانه، مثلاً عنصر دیگرى در کنار خشت و ملاط نیست، بلکه سازمان مادّه است، همینطور در نظر افلاطون مثال خیر سازمان غایتمدارانه اشیاست. اگر ما به مثال خیر اینگونه نظر کنیم، مىتوان توضیح داد که چرا افلاطون هم ادعا مىکند که مثال خیر مهمتر از دیگر اشیاى معرفتپذیر است، و هم ادّعا مىکند که مثال خیر یک Ousia ]=موجود [نیست.
این نظر همچنین در توضیح اینکه چرا افلاطون معتقد است که معرفت کامل به یک شىء، نیازمند دانستن نسبت آن شىء یا مثال خیر است، کمک مىکند. ابتدا مثل را ملاحظه کنید. دانستن نسبت یک مثال با مثال خیر، دانستن جایگاه آن مثال در نظام غایتمندارانهاى است که آن مثال بخشى از آن نظام است. هر مثالى خیر است از این حیث که داراى این کارکرد است که در آن نظام نقش خاصى ایفا مىکند، خیریتش عبارت از شرکت جستنش در آن ساختار است، شرکتش در غنا و نظم هماهنگ آن ساختار، و اختصاصش به آن جایگاه در آن نظام، بخشى از چیستى آن مثال است.
پس افلاطون معتقد است که هر مثالى ذاتا چیز خیرى است، نه خیر اخلاقى، بلکه صرفا خیر است ـ از آن حیث که آن مثال بخشى از چیستى هر مثالى است [و آن چیستى] اینکه آن مثال باید جایگاه خاصى در ساختار غایتمدارانه جهان داشته باشد.
تبیین مشابهى توضیح مىدهد که چرا معرفت مثال خیر براى شناختن تام و کامل اشیاى محسوس لازم و ضرورى است. در [کتاب [متأخّر تیمائوس توضیح مىدهد که جهان محسوس به وسیله صانع جهان خلق شده است (dff27). از آنجا که صانع جهان خیر است، اراده کرد که جهان در حدّ امکان خیر باشد؛ از اینرو، سعى کرد تا به گستردهترین شکل ممکن نمونههایى از مثال خیر (و بنابراین، نمونههایى از ساختار غایتمدارانه مثل به طور کلّى) بیاورد. پس براى فهم کامل مخلوقات او، به مراجعه به مثال خیر که آن مخلوقات نمونههاى آن مثال هستند، نیازمندیم.(9)
همه این مطالب نشاندهنده نکتهاى اساسى هستند که به آن باز خواهیم گشت: افلاطون درباره معرفت کلگراست. معرفت کامل به هر چیزى نیازمند دانستن جایگاهش در نظامى است که آن چیز بخشى از آن نظام یا نمونهاى از آن است؛ اگر بخواهیم اشیا را جدا از همدیگر بشناسیم، آنها را به بهترین نحو نخواهیم شناخت.(10)
تمثیل خط و تمثیل غار
افلاطون تمثیل خط تقسیم شده را ارائه مىکند تا بخش اجرا و اطلاق تمثیل خورشید (ن3 و ن4) را توضیح دهد. او به ما مىگوید که تقسیم هر یک از دو حالت تثمیل خورشید ـ معرفت و باور ـ به دو قسمت (6d509)،(11) بدین ترتیب به دو نوع باور و دو نوع معرفت مىانجامد. دو نوع باور ـ که مطابق است با دو مرحله پایینتر خط (2Lو1L) eikasia(خیال) و pistis(اطمینان) هستند. دو نوع معرفت ـ که مطابق با دو مرحله بالاتر خط هستند (3Lو4L)ـ dianoia (فکر) و nous(معرفت یا فهم) هستند.(12)
افلاطون در ابتدا هر مرحله از این خط را با مثالهاى روشنگر، توضیح مىدهد. 1L برحسب تصاویر اشیاى فیزیکى توضیح داده مىشود و 2 Lبرحسب اشیاى فیزیکى. در 3L از فرضیه استفاده مىشود، و اشیاى محسوسِ تصویر شده در 1 Lبه نوبه خودشان، تصاویرى از مثل هستند؛ استدلال ریاضى به عنوان یک مثال ویژه مطرح مىشود. در 4L از جدل استفاده مىشود (b511 ،c533) تا فرضیه 3 L«حذف» یا «نابود» شود (8c533) ـ نه با کاذب اثبات شدنشان، بلکه با توضیح دادنشان برحسب اصل اولیهاى غیرفرضى، به طورىکه از صرف فرض بودن خارج شوند. روشن است که این اصل اولیه مثال خیر (یاتعریف،وشاید اصولدیگرىدربارهآن)است، گرچه افلاطون اینگونه صریح سخن نمىگوید.(13) در 4L مستقیما درباره مثل،بدون اتکا به تصاویر حسّى آنها که در 3 Lچنین بود، استدلال مىشود.
در حالى که تمثیل خط متناظر است با بخش اجرا و اطلاق تمثیل خورشید، تمثیل غار متناظر است با بخش مثال آن (ن1 و ن2)، که هریک از دو قسمتش به دو بخش تقسیم مىشود (4 ـ1 C).
تمثیل غار حکایتى است که طراحى شده است تا در درجه اوّل انحاى استدلال اخلاقى را توضیح دهد (a514). افلاطون [در ارائه تمثیل غار] با توصیفى به یادماندنى از زندانیانى آغاز مىکند که از بدوِ تولّد به بند کشیده شده بودند، به طورىکه هر آنچه که تاکنون دیده بودند، سایههایى بودند بر دیوار غار ـ سایههاى اشیاى مصنوعى که در پرتو آتش در درون غار روشن شدهاند (1C). هرچند که این تمثیل عجیب است، اما افلاطون تأکید مىکند که این زندانیان «مانند ما» هستند (5a515).
سپس افلاطون چنین تصوّر مىکند که یکى از این زندانیان آزاد شده است،(14) به طورىکه نه تنها مىتواند سایهها را ببیند، بلکه اشیاى مصنوعىاى را که این سایهها را انداختهاند نیز مىبیند. وقتى که از او پرسیده مىشود بگوید هر یک از این اشیاى مصنوعى چیست، در مرحله اول گیج و متحیّر مىشود، و گمان مىکند که سایهها «واقعىتر» از این اشیا هستند. گرچه که نهایتا او مىتواند به طور منظّم بین سایهها و اشیا تمییز بدهد و بفهمد که اشیا «واقعىتر» هستند (2C). او مىآموزد تا بین نمود یا تصویر یک شىء و [خود [شىء، [به دیگر سخن [بین نمود و واقعیت تفکیک کند.
سپس زندانى به بیرون غار هدایت مىشود. در مرحله اوّل فقط سایههاى اشیاى طبیعى را مىبیند، سپس خود اشیاى طبیعى را (3C)، و نهایتا خورشید را مىبیند (4C). او مىآموزد که بین نمود و واقعیت در خارج از غار تفکیک کند، درست همانطور که قبلاً آموخته بود که بین آنها در درون غار تفکیک کند.
هر یک از تمثیلات سهگانه افلاطون به طور بارزى متفاوت از دیگرى است. تمثیل خورشید هم مثال را و هم اجرا و اطلاق را توصیف مىکند؛ تمثیل خط اجرا و اطلاق را بیشتر توضیح مىدهد، در حالى که تمثیل غار، مثال را بیشتر توضیح مىدهد. تمثیل خط با مثالهاى دقیق درباره حالات معرفتىاش روشن مىشود؛ تمثیل غار در درجه نخست نمادى است درباره انحاى استدلال اخلاقى. تمثیل خورشید و تمثیل خط (مانند جمهورى 5) حالات [شناختى] را به نحو ایستا توصیف مىکنند؛ تمثیل غار آنها را به نحو پویا توضیح مىدهد. هر تمثیلى جزئیاتى را مطرح مىکند که بنا نیست در تمثیلهاى دیگر یافت شود؛ اگر به جاى اینکه هر یک را به تنهایى ملاحظه کنیم، آنها را در پرتو دیگرى تفسیر کنیم، مىتوانیم فهم بهترى درباره اندیشه بنیادینه آنها کسب کنیم.(15)
سپس افلاطون بین دو نوع باور ـ خیال (1L) و اطمینان (2L) ـ و بین دو نوع معرفت ـ اندیشه (3L) و فهم (4L) ـ تفکیک مىکند. یک راه آشنا و معهود توضیح تفاوتهاى بین این حالات بر تفکیک مبتنى بر متعلّقها، متّکى است. هر حالتى با رجوع به نوع وحدانى متعلقش تشخص مىیابد. درست همانطور که برخى استدلال مىکنند که در جمهورى 5 آمده است که باور فقط درباره محسوسات و معرفت فقط درباره مثل است، به همین نحو برخى استدلال مىکنند که در جمهورى 6 ـ 7 آمده است که هر حالت شناختىاى متعلّق وحدانى خاص خود را دارد. بر اساس این نظر، شخصى اگر و تنها اگر که با نوع خاصى از متعلّق حسى مواجه شود، در حالت باور (1L یا 2L) قرار دارد (نامزدهاى معمولى 1 Lتصاویر هستند و نامزدهاى معمولى 2 Lاشیاى فیزیکى معمولى). طبق جمهورى 5، تفکیک مبتنى بر متعلّقها، به طور طبیعى هماهنگ و سازگار با نظریه دوجهانى است.(16)
من همانگونه که تفکیک مبتنى بر متعلّقها را درباره جمهورى 5 ردّ کردم، همینطور آن تفکیک را درباره جمهورى 6 ـ 7 ردّ خواهم کرد و در برابر از تفکیک محتوایى دفاع خواهیم کرد.
براساس تفکیک محتوایى، 1 Lـ 4L با متعلّقهاى وحدانى و خاص تشخص و تمایز نمىیابند (هیچ حالت معرفتىاى متعلّقهاى وحدانى و خاص ندارد) بلکه با انواع متمایز استدلالشان (با محتواى شناختىشان) تشخص مىیابند.
اینکه شخص در چه حالت شناختىاى قرار دارد، با نوع استدلالى مشخص مىشود که او درگیر آن است،[و] آن شناخت درباره هر نوع متعلّقى باشد [فرق نمىکند].
مطمئنا، همانطور که در جمهورى 5 آمده است، به طور کلى براى معرفت به هر چیزى، معرفت به مثل لازم است. از اینرو، متعلّقها به نحوى در تعیین سطح شناختى دخیل هستند، اما همانگونه که خواهیم دید، به نحوى که با نظریه دوجهانى موافق باشد، دخیل نیستند.
1L ـ خیال
توصیف مقدّماتى افلاطون از 1L کاملاً مختصر است. او فقط مىگوید: «یک بخش از جهان مشهود، تصاویر است. منظور من از تصاویر در وهله نخست، سایهها، و سپس تصاویر [موجود [در آب و تصاویر روى سطوح بافت غلیظ (dense)، صیقلى و براق و هر چیزى از این نوع است» (1e509 ـ 3a510) به نحو مشابهى در C1زندانیان به بند کشیده مىشوند، و همواره در بند بودهاند، به طورىکه همه آنچه که تاکنون دیده بودند، سایههاى اشیاى مصنوعى مىباشند.
ممکن است به نظر برسد که افلاطون دارد پیشنهاد مىکند که انسان فقط و فقط اگر با تصویرى از یک شىء محسوس مواجه شود، در 1 Lقرار دارد ـ درست همانطور که تفکیک مبتنى بر متعلّقها آن را پیشنهاد مىکند ـ اما اگر این طور باشد، مشکلات گوناگون سر بر مىآورند. اولاً، اغلب ما براى نگاه کردن به اشیا و تصاویر اشیاى فیزیکى، وقت زیادى صرف نمىکنیم؛(17) اغلب مردم شهر آرمانى [افلاطون] هم چنین نخواهند کرد. در حالى که افلاطون مىگوید که اغلب ما در حالت 1 Lهستیم (5a515)؛ و اغلب مردم در شهر آرمانى [نیز] چنین خواهند بود [یعنى در 1 Lخواهند بود] (2e ـ 4d517 ،1c520). ثانیا، برخلاف تفسیر مبتنى بر متعلّقها، براى قرار داشتن در حالت 1L، نگاه کردن به تصاویر، ظاهرا نه لازم است و نه کافى. لازم نیست؛ زیرا زندانىاى که در غار آزاد مىشود و سپس به اشیاى مصنوعى (و نه فقط به تصاویر آنها) نگاه مىکند، در وهله نخست متحیّر مىشود؛ او هنوز در حالت، 1L قرار دارد، هرچند که با یک شىء، [و] نه فقط با تصویرش مواجه مىشود. کافى نیست؛ زیرا همانطور که قبلاً یادآورى کردیم، افلاطون مىگوید که فیلسوف که به غار برمىگردد، در آنجا به تصاویر، معرفت خواهد داشت (c520)؛ وقتى که به تصاویر نگاه مىکند، به 1L برنمىگردد.
اگر به تفکیک محتوایى برگردیم، و نیز اگر طبیعت روابط بین تمثیلات سه گانه افلاطون را، آنگونه که من ارائه کردم، بفهمیم، مىتوان از این مشکلات اجتناب کرد.
زندانیان نسبت به اشیاى فیزیکى در 1L قرار دارند، نه به دلیل اینکه صرفا با تصاویر اشیاى فیزیکى مواجهند و آن تصاویر را مىبینند، بلکه به دلیل اینکه نمىتوانند به طور منظم بین تصاویر آن اشیا و خود آن اشیا تمییز بنهند. آنها حتى اگر با یک شىء فیزیکى مواجه شوند، مادام که نتوانند به طور منظّم بین تصاویر و متعلّقهاى آنها تمییز دهند و نتوانند بگویند که آن اشیا از آن جهت که عامل این تصاویر مىباشند، «واقعىتر» از تصاویر هستند، در 1L باقى مىمانند. آنها در 1 Lقرار دارند نه به خاطر اشیایى که با آنها مواجهند، بلکه به خاطر نحوه استدلال کردن و اندیشیدن آنها درباره آن اشیا. به همین نحو، فیلسوفى که به غار برمىگردد، بالنسبة به تصاویر به 1 Lبرنمىگردد؛ زیرا او، برخلاف زندانى، مىتواند به طور منظم بین اشیا و تصاویر آنها تمییز بنهد؛ او مىداند که این تصاویر صرفا تصویر هستند، به وسیله اشیاى فیزیکى ایجاد شدهاند و به وسیله آنها تبیین مىشوند. پس شخص نسبت به اشیاى فیزیکى، نه تنها در موردى که صرفا با تصاویر آنها مواجه است، بلکه در موردى [هم [که نمىتواند به طور منظم بین اشیاى فیزیکى و تصاویر آنها تمییز بنهد در 1 Lقرار دارد.
علاوه براین، انسان مىتواند در حوزههاى دیگر هم در 1 Lقرار بگیرد. وقتى که افلاطون مىگوید که اغلب ما مانند زندانیان هستیم (در 1 Lهستیم)، منظورش این نیست که اغلب ما حقیقتا فقط تصاویر اشیاى فیزیکى را مىبینیم، [بلکه [منظورش این است که اعتقادات اخلاقى ما نسبتا مانند باورهاى زندانیان درباره اشیاى فیزیکى است؛ ما در اعتقادات اخلاقىمان در 1 Lقرار داریم (نه در اعتقاداتمان راجع به اشیاى فیزیکى) درست همانطور که آنها راجع به اعتقاداتشان درباره اشیاى فیزیکى در 1 Lقرار دارند. بنابراین او، مثلاً، درباره مردمى سخن مىگوید که «به خاطر سایهها و اشباه با یکدیگر مىجنگند و به خاطر قدرت که گویى خیر بزرگى است، با یکدیگر دعوا مىکنند». (1d ـ 7c520) ـ یعنى درباره کسانى که خیرهاى ظاهرى را خیر واقعى مىپندارند و خیرهاى کمتر را خیرهاى بزرگتر از آنچه که هستند، مىپندارند. یا باز در de517 افلاطون درباره اعتقاد «راجع به سایههاى عدالت» سخن مىگوید ـ یعنى درباره باورهاى معمولى و غیرمتفکرانه درباره عدالت (ر.ک: 2 cـ4b515؛8 cـ 6 a493). ما به نحو غیرانتقادى [و جزمى] آنچه را که عادلانه یا خیر به نظر مىآید، به عنوان اینکه واقعا عادلانه یا خیر است، مىپذیریم.(18)
مطمئنا، تمثیل خط (برخلاف تمثیل غار) یک داستان نمادین و حکایت نیست. تمثیل خط نمونههاى دقیق حالات شناختى را توصیف مىکند ـ اما این نمونهها، فقط نمونههاى توضیحىاند نه نمونههاى کامل. تمثیل خط استدلالِ [مرحله [1 Lرا درباره اشیاى فیزیکى توضیح مىدهد؛ اما ممکن است کسى در مرحله 1L در حوزههاى دیگرى مانند اخلاق باشد. افلاطون معتقد نیست که ما بالنسبة به اشیاى فیزیکى در 1 Lقرار داریم (لذا او 1L را با مثالى توضیح مىدهد که مشخه ما نیست)؛ بلکه ما در استدلال اخلاقىمان در 1L قرار داریم.
بنابراین، [درباره] اشیایى که به نحوى مربوط به خط هستند، اگر انسان نتواند نوع خاصى از تمایز بین انواع آنها را تشخیص دهد، نهایت چیزى که او مىتواند به دست آورد، سطح معینى از فهم درباره آن انواع از اشیاست. اما این امر آشکارا به او اجازه مىدهد تا رویکردهاى شناختى متفاوتى نسبت به انواع خاصى از اشیا داشته باشد. پس 1L، آنگاه که به نحو کامل و شایستهاى فهمیده شود، تفکیک مبتنى بر متعلّقها یا نظریه دوجهانى را مطرح نمىکند.
2L ـ اطمینان
زندانیان وقتى که از بند و زنجیرهایشان آزاد مىشوند، به 2 Lپیش مىروند و به تدریج مىآموزند که بین تصاویر و اشیایى که متعلّق آن تصاویرند، تفکیک کنند. این پیشروى اوّلین کاربست ردّ منطقى یا دیالکتیک را مطرح مىکند. در وهله نخست زندانیان معتقدند که آنها مىدانند که این تصاویر حق تمام واقعیت را ادا مىکند ـ سپس، آنگاه که در معرض اشیایى قرار مىگیرند که آن سایهها و تصاویر، سایهها و تصاویر آن اشیایند و از آنها پرسیده مىشود که بگویند آن اشیا چیستند، زندانیان گیج و متحیّر مىشوند؛ آنها متحیّرند. درست به همین نحو، اطراف گفتوگو در گفتوگوهاى سقراطى در وهله نخست معتقدند که پاسخهاى پرسش سقراط: «1 Fچیست؟» را مىدانند؛ [امّا [وقتى که به دقّت مورد پرسش قرار گیرند، آنها نیز سریعا متحیّر مىشوند. اغلب گفتوگوهاى سقراطى به این مرحله اعتراض برانگیز [=شکآمیز] ختم مىشوند ـ و لذا گاهى اوقات نتیجه گرفته مىشود که ردّ منطقى، صرفا سلبى و مخرّب است (یا در بهترین حالت معتدلترین نقش اثباتى ایصال مردم به پىبردن به جهلشان را بازى مىکند). اما ردّ منطقى در اینجا بیشتر پیش مىرود ـ و از اینرو، افلاطون نشان مىدهد که چگونه ردّ منطقى سقراط مىتواند شخص را قادر کند تا به وراى معمّا به سوى باورهاى مبتنى بر بنیاد بهترى، حرکت کند (و در 3L و 4L، به معرفت). زیرا زندانى آزاد شده بتدریج مىآموزد که بین تصاویر و اشیاى [مربوط به [آنها تمایز بنهد؛ [و بدینوسیله [باورهاى او قابل اعتمادتر مىشود. به همین نحو، در منون ردّ منطقى با غلام منون تا وراى معمّا پیش مىرود، تا اینکه غلام باورهایش را بهبود مىبخشد. او مانند زندانى از 1 Lبه 2L، از eikasiaبه pistis ـ گرچه در مورد او، البته درباره یک باور ریاضى، نه درباره باور اخلاقى: زندانى رها شده (مانند اغلب ما در نظر افلاطون) بالنسبة به اخلاق در 1 Lباقى مىماند. زیر او نمىتواند توضیح رضایتبخشى، یک aitias logismos از آن نوعى که براى معرفت ضرورى است، ارائه کند (a98)، اما او در حالت باور باقى مىماند، هر چند که در وضعیتى بهتر از پیش خواهد بود.(19) شاید سقراطِ گفتوگوهاى سقراطى، خود را بالنسبة به اخلاق در 2 Lقرار دهد. او منکر معرفت درباره اخلاق نیست، بلکه به وضوح معتقد است که به نحوى در اندیشه اخلاقىاش غنىتر از هم سخنانش است؛ تفاوت بین 1 Lو 2L به ما اجازه مىدهد دریابیم که چگونه جریان از این قرار است. توانایى او در اعمال و اجراى انواع خاصى از تمایزاتِ منظما صحیح، او را در موقعیت معرفتى بهترى از موقعیت هم سخنان او قرار مىدهد، هرچند که او (معتقد است) که فاقد معرفت است.
همانگونه که 1L تفکیک مبتنى بر متعلّقها را تأیید نمىکرد، 2L نیز آن را تأیید نمىکند، منظور افلاطون این نیست که شخص اگر و فقط اگر مواجه با شىاى فیزیکى شود، در 2 Lقرار دارد. بلکه برعکس منظورش این است که شخص اگر بتواند منظما بین اشیاى فیزیکى و تصاویر آنها تمایز بنهد، اما نتواند تفاوتشان را تبیین کند، نسبت به آن اشیا در 2 Lقرار مىگیرد.
این توانایى به انسان اجازه مىدهد که نسبت به اشیاى فیزیکى در 2 Lباشد، هرچند که با هیچ شىء فیزیکى مواجه نباشد. علاوه براین، انسان مىتواند در حوزههاى دیگر در 2 Lباشد ـ مادام که اندیشه او وقتى که به 2L رسید، و نسبتا مانند اندیشه زندانى درباره اشیاى فیزیکى باشد.
3L ـ اندیشه
وقتى که انسان از غار، از توجه به محسوسات بیرون مىآید و توجهش را به نامحسوسات، یعنى به مثل برمىگرداند، او از 2 Lبه 3 Lمنتقل مىشود ـ از نوعى از باور به نوعى از معرفت ـ همانطور که در جمهورى 5 آمده است، در اینجا نیز براى اینکه شخص اصلاً معرفتى داشته باشد، نیاز دارد که به نحو شایستهاى از مثل آگاه باشد (گر چه ـ باز همانگونه که در جمهورى 5 آمده است ـ از این ادّعا نتیجه نمىشود که معرفت منحصر به معرفت مثل است).
افلاطون در آغاز، 3L را از 4L به نحو ذیل جدا مىکند:
در یک بخش [3[L روح به تحقیق و جستوجو وادار مىشود [به دو روش:]، (الف) با رفتار کردن با اشیایى که قبلاً [در 2 [Lبدانها تصاویر توجه کرده بود به عنوان [یعنى تصویر تلقّى کردن اشیایى که در مرحله قبل آنها را شىء مىدانست] و (ب) پیشروى از فرضیه نه به اصلى اولیه، بلکه به نتیجهاى [جدید]؛ در بخش دیگر [4[L روح (ب) از فرضیهاى به سمت یک اصل اولیه غیر فرضى پیش مىرود، (الف) بدون تصاویرى که در بخش دیگر به کار گرفته شدند، [و [به وسیله خود مثل، بنحوى روشمند از طریق آنها به پیش مىرود. (9 ـ 4b 510 ؛ مقایسه کنید با: 2 cـ 3 a511)
وقتى که گلاوکن اظهار مىدارد که این توجیه خیلى انتزاعى را نفهمیده است، سقراط تبیینى ریاضى درباره 3L تدارک مىبیند:
دانشآموزان هندسه، حساب و اینگونه تعلیمات، فرد، زوج و اشکال و سه نوع زوایه و چیزهاى دیگر مربوط به اینها را در هر رشته از تحقیق فرض مىکنند، آنها را شناخته شده و معلوم تلقّى مىکنند؛ آنها فرضیههایشان را مفروض مىگیرند و اعتقاد ندارند که ارائه هرگونه توجیه بیشترى (eti) براى خودشان یا دیگران ارزشى داشته باشد، فکر مىکنند که آن مفروضات براى هر کسى آشکار و بدیهىاند. آنها با شروع از این فرضیهها و برداشتن قدمهاى باقیمانده، درباره موضوعى که براى بررسى مطرح کرده بودند، به نتیجهاى موافق (homo logoumenos) [با مقدمات[ مىرسند. (3d ـ 2c510)
او مىافزاید:
آنها همچنین صور محسوس را به کار مىبرند، و براهین (logoi) شان را درباره آنها تشکیل مىدهند، گرچه که درباره آن صور محسوس نمىاندیشند (dia noou menoi)، بلکه درباره آن چیزهایى مىاندیشند که شبیه آنها هستند، به خاطر خود مربع و خود خط مورّب براهینشان را تشکیل مىدهند. (8 ـ 5d510)
افلاطون به دو تفاوت کلیدى بین 3L و 4L اشاره مىکند: (الف) انسان در 3L، محسوسات را بعنوان تصاویر مثال به کار مىبرد، گر چه که درباره مثل مىاندیشد، نه درباره محسوسات؛ انسان در 4L، مستقیما درباره مثل مىاندیشد، نه از طریق تصاویر آنها؛ (ب) در 3 Lانسان از فرضیه به سمت نتایج گوناگون پیش مىرود؛ در 4L او از فرضیه به سمت یک اصل اولیه غیرفرضى پیش مىرود (b510) یعنى، به سمت (تعریفى، و شاید گزارههاى دیگرى درباره) مثال خیر.
3L واجد خطرى علیه تفکیک مبتنى بر متعلّقها است؛ زیرا افلاطون این [حقیقت] را آشکار مىکند که خود مربع و... هم به نحو 3 Lو هم به نحو 4L قابل شناخته شدن مىباشد (d511)؛ بنابراین، برخلاف تفکیک مبتنى بر متعلّقها، در دو مرحله متمایز خط متعلّقهاى یکسان آشکار مىشوند.(20) علاوه بر این، 3 Lمحسوسات را به عنوان تصاویر مثل به کار مىبرد؛ اما محسوسات به نحوى نیز مربوط به 2 Lمىباشند. بنابراین، دقیقا همانطور که موجودات ریاضى هم در 3L و هم در 4 Lپدیدار مىشوند، به همین نحو محسوسات هم در 2L و هم در 3L پدیدار مىشوند.(21)
گرچه افلاطون درباره 3L توضیحى هندسى تدارک مىبیند، [امّا [3 Lمحدود به هندسه و یا حتى به نحو عامترى محدود به رشتههاى ریاضى نیست؛ هر استدلالى که خصلتهاى عامتر (الف) و (ب) را برآورده کند، متعلق به 3 Lاست. در واقع، ظاهرا معقول است که پیشنهاد شود که هرچند که سقراط (در گفتوگوهاى سقراطى و منون) در استدلال اخلاقىاش، خودش را در مرحله 2L قرار مىدهد، افلاطون در جمهورى خودش را در مرحله 3L قرار مىدهد.(22)
جمهورى مملوّ از تمثیلاتى است که به نحو خودآگاهانهاى براى توضیح دادن چیزى درباره مثل به کار برده شدند: تمثیل خورشید، تمثیل خط و تمثیل غار موارد شایسته و مناسبى [از این تمثیلات [هستند.
به نحو مشابهى افلاطون طبیعت عدالت را در روح از طریق تمثیلهاى بهداشت و عدالت در شهر، به صورت جزئى توضیح مىدهد؛ او از تمثیل کشتى استفاده مىکند تا طبیعت دموکراسى را توضیح دهد و الى آخر. بنابراین، استدلال اخلاقى جمهورى (الف) را برآورده مىکند.
استدلال اخلاقى جمهورى (ب) را نیز برآورده مىکند. افلاطون مدّعى است که توجیه و تفسیر اصول اخلاقى در کتاب 4 طرح کلّى صرفى است که نیازمند راهى طولانىتر است (d535،2e ـ 9c504). آن راه طولانىتر مشتمل است بر مربوط کردن این اصول اخلاقى با مثال خیر (وظیفهاى که در کتاب 4 مورد تعهد قرار نگرفته بود)؛ و (تعریفى از) مثال خیر آن اصل غیر فرضىاى است که انسان آنگاه که از 3 Lبه 4L حرکت مىکند، به سمت آن به پیش مىرود. افلاطون همچنین درباره اصول اخلاقى توضیحاتى را پیشنهاد کرد و آنها را برحسب توان تبیینگرى آنها توجیه کرد؛ اما این توضیحات جزئى بودند [و [برحسب چیز بنیادىترى توجیه نشده بودند.(23)
غالبا گفته مىشود که افلاطون مدافع یک الگوى ریاضى معرفت است. مطمئنا او ریاضیات را به عنوان نوعى از معرفت قلمداد مىکند؛ و مطالعات ریاضى در تعلیمات این فیلسوف نقش فوقالعاده مهمى ایفا مىکند. اما او ریاضیات را در 3 Lجاى مىدهد ـ ریاضیات شکل پایینتر معرفت است. علاوه بر آن، ریاضیات فقط یک نمونه از نوع استدلال 3 Lاست ـ استدلال اخلاقى افلاطون در جمهورى نمونه دیگرى از آن است. از این گذشته، نوع برتر معرفت ـ 4L ـ ریاضى نیست، بلکه دیالکتیکى است.
افلاطون ریاضیات را به دلایلى نیز که ممکن است مورد انتظار کسى باشد، تمجید نمىکند. او مطمئنا بر ارزش ریاضیات در برگرداندن ما از «صیرورت به حقیقت و وجود» (c525)، یعنى در تصدیق ما نسبت به مثل، تأکید مىکند. اما او در همان حین مىافزاید که ریاضیات در امر عملى جنگیدن هم ارزشمند است، به طورىکه گویى داراى همان ارزش است (bc525؛ مقایسه کنید با: e522،d526).
او ریاضیات را به دلیل استفاده از حقایق ضرورى یا به دلیل اعطاى نوع خاصى از یقین نیز، تمجید نمىکند. برعکس، او معتقد است که هرچند حقایق ریاضى ضرورىاند، اما ممکن نیست که کاملاً شناخته شوند، مگر اینکه مانند همه حقایق دیگر، به نحو مناسبى به مثال خیر مربوط شوند. ریاضیات به عنوان پارادایم طرحى کلى مرکب از حقایق بدوى بالذات که نیازمند هیچگونه توجیه یا تبیین دیگرى نیست، مورد استناد قرار نمىگیرد.(24) علاوه بر آن، هرچند ممکن است استدلال ریاضى قیاسى باشد، 3L محدود به استدلال قیاسى نیست؛ 3L مشتمل بر انحاى دیگر تبیینِ امورِ داراىِ عمومیتِ کمتر بر حسب امورِ داراى عمومیتِ بیشتر است. مثلاً برهان اخلاقى افلاطون نیز متعلّق به 3L است، گر چه خصلتا قیاسى نیست.
ممکن است عجیب بنماید که افلاطون 3L را حتّى به عنوان نوع نازلتر معرفت مىداند. براى اینکه دلیل این امر را بدانیم، من نخست لازم مىدانم که درباره اینکه در نظر او معرفت به طور کلّى متضمّن چه چیزى است، کمى بیشتر سخن بگوئیم.
دیده بودیم که افلاطون معتقد است که معرفت علاوه بر باور صادق نیازمند توجیه یا logos است (منون a 98؛فایدونd76؛ جمهورى e531، b534) این را KLبنامید.
استنتاج اینکه افلاطون در حال پیشنهاد روایتى از تفسیر معرفت به باور صادق موجّه است، گمراهکننده است؛ و بسیارى مبتلا به این گرفتارى شدند.(25) اما اخیرا برخى استدلال کردند که باید از این گمراهى اجتناب شود.(26) زیرا استدلال مىشود که KLنیازمند توجیهى نیست براى باور به اینکه چیزى چنین است، بلکه نیازمند تبیینى است درباره اینکه چرا چیزى چنین است.(27)
من مىپذیرم که آن نوع تفسیرى که افلاطون دست کم آنگونه که انتظار مىرود در ذهن دارد، یک تبیین است. مثلاً، او اغلب از معرفت به گزاره سخن نمىگوید، بلکه از معرفت به اشیا سخن مىگوید. او معتقداست که معرفت به یک شىء معمولاً متضمّن توانایى بر سخن گفتن از این است که آن شىء چیست، به معنى ذکر تفصیلى طبیعت یا ماهیتش؛ انجام این کار تبیین مىکند که موجود مورد بحث چه چیزى است. حتى وقتى که افلاطون به جاى معرفت به شىء از معرفت به گزاره سخن مىگوید، آن نوع تفسیرى که او معمولاً مدّ نظر دارد، تبیینى است از اینکه چرا آن چنین است؛ گاهى اوقات این تبیین متضمن اثبات آن گزاره، یا تبیین هرگونه موجوداتى است که آن گزاره مورد اشاره قرار مىدهد.
اما هرچند که تفاسیر معمولاً تبیین هستند، ما نباید نتیجه بگیریم که پس او تفسیر معرفت به باور صادق موجّه را ردّ مىکند یا نادیده مىگیرد. نظر او بیشتر این است که توجیه معمولاً عبارت از تبیین یا دست کم نیازمند آن است. در نزد افلاطون، من معمولاً در باور به P فقط در صورتى موجّه هستم که بتوانم تبیین کنم که چرا Pچنین است؛ من معمولاً در ادّعاى معرفت به یک شىء فقط در صورتى موجّه هستم که بتوانم طبیعت یا ماهیت آن را تبیین کنم.
افلاطون علاوه بر اعتقاد به KL، همچنین معتقد است که معرفت باید مبتنى بر معرفت باشد (KBK): من فقط در صورتى به یک شىء یا گزاره معرفت دارم که بتوانم براى آن توجیهى تدارک ببینم که به آن توجیه نیز معرفت دارم. براى معرفت به یک شىء، بیان توجیه درباره آن کافى نیست، علاوه براین، باید به این توجیه نیز معرفت داشته باشم.(28)
تلفیق KL و KBK موجب بروز خطر تسلسل مشهور درباره توجیه مىشود: با فرض KL، براى معرفت به چیزى، باید درباره آن توجیهى فراهم آورد. با فرض KBK باید به این توجیه معرفت داشت. با فرض KLبنابراین، باید توجیهى درباره این توجیه فراهم آورد که با فرض KBKباید [به توجیه توجیه نیز [معرفت داشت و هم جرّا. [این رشته] ظاهرا تا بىنهایت ادامه مىیابد (ad infinitum). افلاطون این تسلسل را تا اندازهاى مفصّل در تئتتوس بحث مىکند، اما این تسلسل بسیار پایینتر از سطحى که در اینجا قرار دارد، مخفى شده است.(29)
همانطور که از جمهورى 5 مىدانیم، افلاطون همچنین معتقد است کهاگرکسىاصلاًبهچیزىمعرفت داشته باشد، به مثل معرفت دارد.
آیا کسى مىتواند سه شرط معرفت ـ KL، KBK و معرفت مثل ـ را در محدوده 3L برآورده کند؟ و اگر مىتواند، افلاطون چگونه به تسلسلى که KL و KBKبه وجودش آوردند، پاسخ مىدهد؟ ما با نگاه مستقل و جداگانه به KL و KBK ]بحث را [آغاز مىکنیم؛ این مسأله را که آیا هر کسى در 3 Lتوجیهاتى درباره مثل فراهم مىآورد، به تأخیر مىاندازم.
افلاطون مىگوید که شخص در 3L فرضیههایى را مطرح مىکند، که براى استنتاج نتایج گوناگون به کار برده مىشوند. آیا این فرضیهها یا این نتایج در 3 Lشناخته مىشوند؟ افلاطون در 7c510 مىگوید که ریاضیدانان فرضیههایى را مطرح مىکنند بدون اینکه توجیه بیشترى (eti) راجع به آنها ارائه کنند. سپس مىگوید که ریاضیدانان نمىتوانند:
[مثل را] به وضوح ببینند، مادامى که فرضیههایشان را دست نخورده رها کنند و نتوانند توجیهى درباره آنها ارائه کنند. زیرا اگر کسى به مقدّمه آغازین (arche) معرفت (oide) نداشته باشد و نتیجه و گامهاى میانى با هم از آن چیزى درست شده باشند که او به آن معرفت (oide) ندارد، چگونه این گونه توافق (homologia) معرفت (episteme) خواهد بود؟ (5ـ1c533)
ممکن است به نظر برسد که هر دو عبارت مىگویند که KLنمىتواند براى فرضیهها در 3 Lبرآورده شود. اما اگر شرط KL براى فرضیهها در 3 Lبرآورده نمىشود، پس این فرضیهها در 3 Lشناخته نمىشوند، چون KLشرطى لازم و ضرورى براى معرفت است. به علاوه، اگر شرط KLبرآورده نمىشود، پس شرط KBK هم برآورده نمىشود؛ زیرا شخص مىپذیرد که او با ساختن توجیهى درباره چیزى، به آن معرفت دارد.
ممکن است شرط KL در مورد نتایج برآورده شود؛ زیرا مىتوان به نحو معقولى تصور کرد که فرضیهها و براهینى که به کار گرفته شدند تا این نتایج استنتاج شود، تفسیرى براى آنها ـ و بنابراین، تبیینى و لذا توجیه مناسبى براى باور کردن ـ هستند. اما اگر این فرضیهها خودشان شناخته نشوند، پس ظاهرا شرط KBKباید در مورد این نتایج نقض شده باشد؛ و بنابراین، چون KBKشرطى ضرورى براى معرفت است، به نظر مىرسد که این نتایج هم شناخته شده باشند.
از اینرو، کاملاً مبهم است که افلاطون چرا 3L را به عنوان نوعى معرفت مىشمرد. زیرا ظاهرا شرطهاى KL و KBKبراى فرضیهها نقض شدهاند؛ به نظر مىرسد که دستکم KBK براى نتایج نقض شده باشد.
من براى این مشکله راه حل زیر را پیشنهاد مىکنم: منظور افلاطون در گفتن اینکه هیچ تفسیر (دیگر)ى درباره این فرضیهها در 3 Lارائه نشده است، این نیست که KL نمىتواند در 3 Lبراى فرضیهها برآورده شود. منظورش فقط این است که اوّلاً، هیچ تفسیرى را نمىتوان در 3L براى آنها برحسب چیزى بنیادىتر مانند مثال خیر ارائه کرد؛ و ثانیا، آنها در 3 Lپیش از اینکه فرضشان توجیه شده باشد، در یک تحقیق مورد استفاده قرار مىگیرند تا نتایج متنوعى استنتاج شود. مثلاً، ریاضیدان مىگوید: «اجازه دهید که مثلّث [را چنین تعریف کنیم که] شکل مسطحى باشد که با سه خط مستقیم احاطه شده است» و سپس بدون اینکه ابتداءً هیچ گونه استدلالى به ما ارائه کند تا تفسیرش را درباره مثلث بپذیریم، ادامه مىدهد تا نتایج متنوعى درباره مثلّثها استخراج کند.
اما هیچیک از اینها مانع امکان توجیه کردن این فرضیهها در طول تحقیق نمىشود، و روشن است که این امر چگونه انجام مىپذیرد. زیرا با اعمال آنها براى دستیابى به نتائج متنوّع، انسان قدرت تبیینگرى آنها را ابراز مىکند، [و [نشان مىدهد که به وسیله آنها مىتوان به چه نتایجى دست یافت؛ و نشان دادن این امر روشى است براى فراهم آوردن یک تفسیر. دانشمندان اغلب فرضیههاى نظرى را درست به همین نحو پیشنهاد مىکنند، که وقتى که نشان داده شود این فرضیهها انواعى از پدیدهها را تبیین مىکنند، اثبات و تحکیم مىشوند. پس شخص مىتواند حتى در محدوده 3L، شرط KL را براى فرضیهها برآورده کند.
آیا بدین ترتیب او مىتواند به این فرضیهها معرفت داشته باشد؟ [مى تواند [فقط اگر شرط KBKنیز برآورده شود. اما براى اینکه KBKبرآورده شود، نتایج باید شناخته شده باشند؛ زیرا این فرضیهها برحسب نتایج توجیه مىشوند. اما ما قبلاً گفتیم که ممکن نیست که نتایج شناخته شوند؛ زیرا، گر چه که ظاهرا شرط KLدر مورد آنها برآورده مىشود، [اما [شرط KBK درباره آنها برآورده نمىشد؛ زیرا فرضیهها شناخته نشده بودند. ظاهرا ما در دور سختى گرفتار شدیم: توجیهات فرضیهها را مىتوانیم برحسب نتایج فراهم آوریم و توجیهات نتایج را برحسب فرضیهها؛ ظاهرا ما هنوز به چیزى دست نیافتهایم که شناخته شده باشند.
گرچه که در اینجا یک دور وجود دارد، اما دور حادّى نیست. فرضیهها بر حسب نتایج توجیه مىشوند و نتایج برحسب فرضیهها. با فراهم آوردن این توجیهات متقابلاً مؤیّد، انسان هم به فرضیهها معرفت مىیابد و هم به نتایج. نمىتوان ابتداءً به فرضیهها معرفت یافت و سپس به نتایج، با ملاحظه این حقیقت که فرضیهها چقدر خوب نتایج را تبیین مىکنند، مىتوان به هر دو به طور همزمان معرفت پیدا کرد. در اینجا به جاى یک دور حادّ، تأییدهاى متقابل، [و [ادّعاهاى به هم پیوسته وجود دارند.
بنابراین، مىگویم که در محدوده 3L، KL و هم KBK به طور یکسان براى نتایج و فرضیهها قابل برآورده شدن هستند. KL براى فرضیهها با توسل به قدرت تبیینگرىشان برآورده مىشود؛ و KLبراى نتایج با استنتاجشان از فرضیهها برآورده مىشود. و بنابراین، با [ملاحظه] استنتاج نتایج و مشاهده اینکه کل نظام به دست آمده چه خوب با هم متناسب و سازگارند، هم معرفت به نتایج و هم معرفت به فرضیهها به دست مىآید، و بدین ترتیب KBKبه یکسان براى هر دو برآورده مىشود.
امّا من قبلاً گفتم که پیوند KL و KBK موجب بروز یک تسلسل مىشود، براى معرفت به P من باید به qمعرفت داشته باشم، براى معرفت به qباید به rمعرفت داشته باشم و همین طور الى آخر، به نظر مىرسد که این یک تسلسل باشد. پاسخهاى گوناگون و متعددى به این تسلسل داده شده است، امّا دو تا از مشهورترین آنها مبنا گروى و انسجام گروى است. مبناگروى مدّعى است که تسلسل با باورهاى بنیادینى که خودشان برحسب باورهاى دیگر توجیه نمىشوند، متوقّف مىشود. آن باورهاى بنیادین موجّه بالذات یا بدیهى بالذّات هستند. انسجام گروى مدّعى است که این تسلسل متناهى است اما پایانى ندارد، توجیهات به خودشان برمىگردند. من pرا برحسب qتبیین مىکنم و q را برحسب rو همینطور تا اینکه نهایتا دوباره به pمتوسل مىشوم، اما این دور اگر باندازه کافى بزرگ و تبیینگر باشد، آنگاه درست و شرافتمندانه است نه باطل.(30)
معمولاً افلاطون یک مبناگرا شمرده شده است. اما دست کم براى مرحله 3 Lظاهرا او یک انسجامگرا بوده است؛ زیرا او 3 Lرا نوعى معرفت مىشمرد و بنابراین، معتقد است که KL و KBK در 3 Lبرآورده مىشوند. اما بهترین تبیینِ اینکه چگونه امر از این قرار است، متوسلبهتوجیهاتدورىمىشود؛توجیهاتدورىبهنحوىکهمطرحکردم.
ممکن است کسى استدلال کند که عبارت مورد اشاره در بالا از c533 (مقایسه کنید با کراتیلوس cd436) نشان مىدهد که افلاطون انسجام گروى را رد مىکند،(31) اما چنین نیست. به نظر مىرسد که این عبارت افلاطون را به KBKمتعهد مىکند. اگر کسى به گام آغازین معرفت نداشته باشد، به نتایج متّخذ از آن هم معرفت نخواهد داشت؛ زیرا معرفت باید مبتنى بر معرفت باشد. اما این نشان نمىدهد که او نمىتواند از طریق استنتاج نتایج از نقطه آغازین به معرفت به گام آغازین برسد، و سپس با استنتاج از گام آغازین به معرفت به نتایج برسد. این عبارت ممکن است همچنین بگوید که براى معرفت سازگارى یا توافق غیرکافىاند؛ اما هر انسجامگراى شریفى آن را مىپذیرد؛ زیرا، اولاً، نوع مناسب و مربوط انسجام مشتمل بر چیزى بیش از سازگارى یا توافق است، به علاوه باورهاى سازگار باید به نحو متقابل تأییدگر و تبیینگر باشند، و یک گروه کاملاً بزرگ تشکیل دهند. و ثانیا، براى معرفت، حتى چنین انسجامى کافى نیست، [چنین انسجامى] فقط براى توجیه کافى است؛ معرفت به صدق نیز نیاز دارد.
من گفته بودم که اگر افلاطون دست کم براى 3L درباره توجیه انسجامگرا باشد، آنگاه در 3L هم KL و هم KBKبراى فرضیهها و نتایج به یکسان قابل برآورده شدن هستند. اما مشکل دیگرى باقى مىماند: اگر 3 Lنوعى معرفت است، پس انسان باید در 3L به مثل معرفت داشته باشد. اما افلاطون (کسى که ظاهرا خودش را در استدلال اخلاقیش در 3 Lجاى مىدهد) ظاهرا بر این باور است که او دست کم به بعضى از مثل معرفت جزیى دارد؛ بنابراین، او دستکم یک شخص را در 3 Lجاى مىدهد که به بعضى از مثل معرفت دارد. اما او ریاضیدانان را نیز راجع به ریاضیات در 3 Lجاى مىدهد؛ با وجود این، ممکن است مبهم به نظر برسد که آنها به مثل مربوط به ریاضیات ـ یا هرگونه مثلى ـ معرفت داشته باشند. دست کم بعید به نظر مىرسد که ریاضیدانان مثل را به طور کلى صریحا تصدیق کرده باشند؛ در وجودشناسى آنها موجوداتى وجود ندارد که آنها را «مثل» بنامند. اگر آنها آشکارا مثل را در وجودشناسیشان نپذیرند، آیا مناسب است گفته شود که آنها معرفت به مثل دارند؟
این مشکل نیز قابل حلّ است. این فرضیهها مشتمل بر توجیهات [کامل] یا توجیهات ناقصِ مثلاً خود مربع مىباشند؛(32) و مربع خودش و غیره مثل هستند. بنابراین، ریاضیدانان درباره مثل توجیهاتى راپیشنهاد مىکنند. مطمئنا آنها نمىدانند که موجوداتى که در حال تعریف کردن آنها هستند، مثل مىباشند. اما از این نتیجه نمىشود که آنها به موجوداتى که در حال تعریف کردن آنها هستند، معرفت ندارند؛ فقط این نتیجه مىشود که درباره این موجودات برخى حقایق وجود دارد که آنها معرفت به آن ندارند. اما مىتوان به موضوعى معرفت داشت، هرچند به هر چیزى که درباره آن موضوع است، معرفت نداشت و افلاطون این [حقیقت [را آشکار مىکند که ریاضیدانان بعضى از حقایق حیاتى را درباره موجوداتى که تعریف مىکنند، مىدانند. آنها نه تنها فرضیهها، [و] تعاریف ناقص درباره آنها را مطرح مىکنند، بلکه همچنین مىدانند که، مثلاً، «واحد هرگز [به صورت] اجزاى کثیر و غیر واحد پدیدار نمىشود» (e525) ـ واحدى که ریاضیدانان با آن سر و کار دارند، واحد است و نمىتواند، غیر واحد هم باشد؛ واحد نمىتواند حضور و به هم رسیدن متضادها [ى کثیر] را تحمّل کند. آنها همچنین احتمالاً مىدانند که موجودات ریاضى نامحسوس هستند (مثلاً d511، de525، 7ـ1a526). شاید این امر نشان دهد که ریاضیدانان با موجودات ریاضى به مثابه مثل برخورد مىکنند، گر چه که تشخیص ندهند که این آن چیزى است که آنها دارند انجام مىدهند.
با این وصف، اگر کسى بتواند به مثل معرفت داشته باشد، بدون اینکه به مثل بودن آنچه که بدان معرفت دارد، معرفت داشته باشد، در آن صورت شرایط معرفت داشتن به مثل در اینجا ممکن است ضعیفتر از شرایطى باشند که در جمهورى 5 مطرح شدند. دست کم فیلسوفى که در آنجا [جمهورى 5[ توصیف شده است، به نظر مىرسد که مثل را آشکارا به نحوى تأیید کند که ریاضیدانان بدان نحو تأیید نمىکنند. با وجود این، شاید این [شرط [براى معرفت فقط کافى باشد و ضرورى هم نباشد. با وجود این، ریاضیدانان با هر کس (دیگر)ى [که] در 1 Lیا 2L ]جاى دارند [بطور عمدهاى فرق مىکنند؛ زیرا چنین افرادى راجع به مثل هیچگونه باورِ گزارهاى (de dicto) ندارند (گر چه ممکن است آنها البته باورِ شىاى [=باورى که به شىء تعلق مىگیرد [(de re) درباره آنها داشته باشند)؛ اما ریاضیدانان درباره مثل مقدارى باور گزارهاى (de dicto) دارند، همانطور که در فرضیههایشان بیان کردند، گر چه که فاقد باور شىاى (de dictio) راجع به این هستند که آنچه که آنها در حال تعریف کردنش هستند، یک مثال است.
4L ـ فهم
در 4L شخص به یک اصل اولیه غیرفرضى (تعریف، و شاید گزارههاى دیگرى راجع به) مثال خیر دست مىیابد. وقتى که شخص بتواند به طور مناسبى فرضیههاى 3 Lرا به مثال خیر مربوط کند، فرضیهها حذف، یا نابود مىشوند (8c533)؛ یعنى از فرضیه صرف بودن خارج مىشوند، آنها خصلت فرضىشان را از دست مىدهند و به نحو 4 Lشناخته مىشوند (d511) نه اینکه صرفا مانند قبلاً به نحو 3 Lشناخته شوند. علاوه بر این، در 4L شخص دیگر محسوسات را به کار نمىبرد، بلکه فقط مثل را به کار مىبرد.
منظور افلاطون از گفتن اینکه شخص در 4L دیگر محسوسات را به کار نمىبرد، این نیست که هیچگونه معرفتى از نوع 4L درباره محسوسات وجود ندارد. منظورش فقط این است که در 4 Lشخص هرگز نیازى ندارد که طبیعت مثل را از طریق تصاویر آنها تبیین کند، او مىتواند درباره آنها به طور مستقیم سخن بگوید، به طورى که آنها به خودى خودشان و درباره خودشان هستند. اما به محض اینکه شخص این کار را کرد، مىتواند این توجیهات را بر محسوسات اطلاق کند، به چنان نحوى که گویا آنها را به نحو 4 Lمىشناسد. ارسطو، دقیقا به همین نحو باور دارد که مىتوان انواع و اجناس گوناگون را بدون رجوع به مصادیق جزیى آنها، تعریف کرد؛ اما به محض اینکه این کار انجام شد، مىتوان این تعاریف را به جزئیات اطلاق کرد، به چنان نحوى که گویا آنها شناخته شدند.
4L مشکل ذیل را مطرح مىکند: در 4L شخص فرضیهها را با مربوط کردن آنها به چیزى بنیادىتر، که خودش شناخته شده است (مثال خیر) تبیین مىکند. اما مثال خیر چگونه شناخته مىشود؟ مثال خیر نمىتواند برحسب چیزى که باز هم بنیادىتر است، تبیین شود ـ زیرا هیچ چیز بنیادىترى وجود ندارد (و اگر وجود داشته باشد، مىتوانیم همین پرسش را که آن چیز چگونه شناخته مىشود، دربارهاش مطرح کنیم و در آن صورت باید به تسلسلى نامتناهى افکنده مىشویم).
در این صورت، آیا KBK و KL در این مرحله اخیر نقض نمىشوند؟ همان مشکلى که براى 3 Lمطرح بود ظاهرا براى مثال خیر در 4L [نیز [مطرح است.
یک پاسخ ـ از نظر تاریخى مشهور ـ این است که بگوییم هم راهِ] رسیدن] به 4L و هم آنچه که معرفت از نوع 4L عبارت از آن است، نوعى از دیدن یا آشنایى است. شخص معرفت به مثال خیر دارد، نه به وسیله تبین آن برحسب چیزى که بنیادىتر است، بلکه به وسیله مشاهده خودْگواه (Self - certifying) که همچنین [این مشاهده خودْگواه [چیزى است که معرفت عبارت از آن است.(33) بنابراین، تسلسل تهدیدآمیز با مشاهدهاى خودگواه که معرفتبخش است، متوقف مىشود. این پاسخ اساسا از KLدست مىکشد؛ زیرا مدّعى است که معرفت نیازمند توجیه نهایى نیست، بلکه فقط نیازمند یک مشاهده است.
اما افلاطون مکرّرا تأکید مىکند که راهِ [رسیدن] به 4 L(مانند راه [رسیدن] به 2L و 3L) دیالکتیک است (c،b511،dـa533) ـ روش سقراطى بازپرسى، روش سقراطى برّرسى انتقادى باورها در مواجهه با اصول عام و مثالها.(34) به علاوه، افلاطون بدون انتظار دریافت پاسخ مىپرسد که «آیا شما شخصى را که مىتواند به توجیهى درباره ماهیت هر شىءاى برسد، "دیالکتیکدان" نمىنامید؟ و آیا نمىگویید کسى که نمىتواند این کار را انجام دهد تا حدّى که نتواند براى خودش یادیگران توجیهى ارائه کند، به همان اندازه او فاقد معرفت (nous) درباره آن موضوع است؟» (6ـ3b534).
بنابراین، راهِ [وصول] به 4L دیالکتیک است، نه آشنایى، و چون 4 Lدقیقا مشتمل بر توانایى تدارک یک توجیهه است، عبارت از آشنایى صرف هم نیست. لذا در 4L از KL دست برداشته نمىشود. آشنایى گرچه که براى 4L لازم و ضرورى است، [ولى [کافى نیست؛ توجیه نیز لازم است. و بدین ترتیب، مشکل ما باقى مىماند: چه چیزى وجود دارد که مىتوانیم باورهایمان را درباره مثال خیر برحسب آن توجیه کنیم؟(35)
راه حلّى بدیل ـ و در نظر من راجح ـ باز به انسجام متمسک مىشود: انسان ادعاهایش را درباره مثال خیر، برحسب چیز بنیادىترى توجیه نمىکند ([زیرا] هیچ چیز بنیادىترى وجود ندارد). بلکه بر حسب قدرت تبیینگرى آن امر دیگر، [و [برحسب نتایجى توجیه مىکند که آن امر دیگر اجازه کسبشان را به او مىدهد؛ انسان پذیرش و قبول فرضیههاى 3L را هم با تبیین آنها برحسب نتایج آنها و هم با تبیین آنها برحسب مثال خیر، توجیه مىکند. دیده بودیم که مثال خیر ساختار غایتمدارانه جهان است؛ مثل دیگر اجزاى آن و محسوسات نمونههاى آن هستند. مدعیات راجع به مثل دیگر و راجع به محسوسات را با مربوط کردن آنها به این ساختار عام توجیه مىکنیم؛ و مدعیات راجع به مثال خیر را با نشان دادن این [حقیقت [توجیه مىکنیم که چه خوب این مثال به ما اجازه مىدهد که طبایع مثل دیگر و پیوند آنها و محسوسات را تبیین کنیم. باز در اینجا یک دور وجود دارد؛ [اما [باز هم این دور شرافتمندانه است نه باطل. ممکن است پرسیده شود که چگونه ممکن است که چنین باشد؟ زیرا مگر لحظهاى قبل نگفتیم که 3 Lدقیقا بدین دلیل یک نوع معرفت نازلترىاستکه [چون [مبتنىبرانسجاماست؟ اگر چنین است، چگونه ممکن است که توجیهات 4 Lنیز ریشه در انسجام داشته باشند؟
پاسخ این است که این انسجام نیست که به خودى خود 3 Lرا نازلتر از 4 Lمىگرداند، بلکه درجه و نوع انسجام است. هم 3L و هم 4 Lبراى توجیه متکى بر انسجام هستند؛ اما توجیهات منسجم آنها متفاوت است. در 3L توجیهات تکّه تکّه [یا تدریجى]، [و [محدود به شاخههاى جزئى معرفت مىباشند ـ کسى باورهاى ریاضى را، به عنوان مثال، صرفا بر حسب مدعیات ریاضى توجیه مىکند، و همین طور (mutatis mutandis) براى اخلاق و غیره. در مقابل، در 4 Lانسان با الحاق هر شاخهاى از واقعیت به یک کل مختصر، توجیهات مختصرترى را برحسب مثال خیر مطرح مىکند (5eـ6c531؛ 7cـ8b735) ـ یعنى برحسب ساختار غایتمدارانه واقعیت. به عنوان مثال، ریاضیدان، نوعى از توجیه درباره خود مربع تدارک مىبیند؛ دیالکتیکدان توجیهى درباره هر چیزى تدارک مىبیند (b534)، و هر چیزى را به مثال خیر مربوط مىکند. ریاضىدان خودش را به روابط ریاضى محدود مىکند؛ دیالکتیکدان «بررسى جامعى از روابط آنها با یکدیگر و با طبیعت اشیا» (c537) را تدارک مىبیند. توجیهات او منحصر به شاخههاى جزئى معرفت نیست، بلکه آنها را به وسیله مثال خیر به همدیگر مربوط مىکند. او اصل مطلب و روابط همه اشیا را نشان مىدهد.
بنابراین، اتکاى 4L بر انسجام کمتر از اتکاى 3L بر انسجام نیست؛ امّا تبیینهاى منسجم 4L کاملتر و غنىترند، و این است علّت اینکه چرا 4 Lنوع بهترى از معرفت قلمداد مىشود. چنین نیست که هر نوع توجیه منسجمى به یک اندازه خوب باشد؛ 4 Lنسبت به 3 Lیک پیشرفت است، نه به دلیل اینکه متمسک به چیزى غیر از انسجام مىشود، بلکه به دلیل اینکه توجیهات منسجم آن تبیینگرترند.
این توجیه همچنین در تبیین اینکه چگونه نوع 4L معرفت به محسوسات ممکن است، کمک مىکند. ساختار غایتمدارانه جهان در قالب اصطلاحى عام برحسب اوصاف و قوانین طبیعى، بدون رجوع به محسوسات بیان مىشود. اما به محض اینکه این ساختار عام به تفصیل بیان شود، شخص مىتواند به مشاهده اینکه محسوسات نمونه چه اوصاف و قوانینى هستند و چگونه آنها در خیریت اشیا سهیماند، نوع 4L از معرفت به محسوسات را داشته باشد.
در واقع، انسجامگروى افلاطون مستلزم این است که نوع 4L از معرفت به محسوسات ممکن باشد. دست کم معقول مىنماید فرض شود که افلاطون معتقد است که انسان بالاخره نیاز دارد که به محسوسات برگردد تا باورش را به اینکه جهان مثل را به درستى مفصّلاً بیان کرده است، توجیه کند ـ زیرا بخشى از توجیه شخص براى باور به اینکه جهان مثل را به درستى مفصّلاً بیان کرده است، این است که این باور به او اجازه دهد که محسوسات را به همین خوبى تبیین کند. اگر افلاطون KBKرا مىپذیرد، و قبول مىکند که انسان براى توجیه باورهایش درباره مثل نیاز دارد به رجوع به محسوسات، پس باید معرفت به محسوسات را جایز بداند.
براساس تفسیرى که من مطرح کردهام، شخص هرچه بیشتر بتواند تبیین کند، به همان اندازه بیشتر معرفت دارد؛ معرفت نیازمند توجیهات تبیینگرى است [که [باندازه کافى پربار، [و [متقابلاً تأییدگر [باشند]، نه دیدن، و نه نوع خاصى از یقین یا خطاناپذیرى، معرفتدرنزدافلاطونبهتدریج پیش نمىرود؛ انسان براىدانستن باید دررشتهاى کامل با مرتبط کردن و تبیین کردن عناصر متبوعش مهارت داشته باشد.
گاهى استدلال مىشود که اگر چنین است، نباید گفت که افلاطون اصلاً درباره معرفت بحث مىکند، بلکه در حال بحث از پدیدارهاى متمایز فهم است. زیرا گفته مىشود که فهم نیازمند تبیین و توجیهات مربوط است، امّا نه معرفت؛ و معرفت، نیازمند یقین است، امّا نه فهم و شخص مجاز است که گزارهها را به صورت جزئى و فردى بداند نه فقط به طور جمعى. روایت معتدلترى از این نوعِ عامّ دیدگاه مدّعى است که افلاطون درباره معرفت بحث مىکند ـ اما درباره مفهوم قدیمىتر معرفت که طبق آن مفهوم، معرفت عبارت از فهم یا نیازمند آن است،در مقابل «معرفت به مثابه معرفت [که] امروزه در فلسفه مورد بحث است».(36)
اما من قبلاً پذیرفتم که در نزد افلاطون معرفت نوعا نیازمند تبیین است؛ اما همچنین استدلال کردم که این فقط بدین معنى است که براى او توجیه نوعا نیازمند تبیین است. همینطور پذیرفتم که نزد افلاطون، معرفت نیازمند هیچگونه دیدن یا یقین نیست، بلکه نیازمند ارتباطدادن عناصر یک حوزه یا رشته، یا، براى مرحله 4L، ارتباط دادن عناصر رشتههاى متفاوت در پرتو مثال خیر است. اما، باز هم من تصور نمىکنم که این نکته نشان مىدهد که او به معرفت توجّه نداشته باشد. اگر بخواهیم، مىتوان گفت که او معتقد است که معرفت عبارت از فهم یا نیازمند آن است. اما در آن صورت میل دارم بیفزایم که این ادّعا چندان متفاوت از «معرفت به مثابه معرفت [که [امروزه در فلسفه مورد بحث است» نیست. مطمئنا برخى از معرفتشناسان معاصر تکیه مىکنند بر شرایط معرفت به اینکه گزارهاى جزیى صادق است یا معتقدند که معرفت نیازمند یقین است، یا توجیه عبارت از تبیین یا نیازمند آن نیست. نمىتوان آن را خصلت همه معرفتشناسى معاصر دانست. در واقع دغدغه یقین، این روزها، بیشتر مورد بىمهرى است؛ و بسیارى از معرفتشناسان معاصر از مفاهیم کلگراى معرفت دفاع مىکنند و به ارتباطات تبیینگر متمسک مىشوند تا نوع انسجامى را که مجموعهاى موجّه از باورها باید به نمایش بگذارد، تبیین و تشریح کنند. در واقع، افلاطون، معرفت را برحسب تبیین و ارتباط توضیح مىدهد، و نه برحسب یقین یا مشاهده؛ ما باید اجتناب کنیم از این استنتاج کهپساودربارهمعرفت سخن نمىگفت، یا، اگر درباره آن سخن مىگفت، تصورى کهنه یانامتداول از معرفت داشت. برعکس، افلاطون در این باره مانند دیگر موضوعات، به نحو عجیبى امروزى است.
پىنوشتها
*. مشخصات کتابشناختى این مقاله به شرح ذیل است:
Gail Fine, "knowledge and Belief in Republic V - VII" in PLATOCRITI CAL ASSESSMENTS, V.II, PP: 235-65, Ed. NiCholas D. Smith, Routledge, London Æ New York, Frist Published, 1998
1ـ Aitia به شکلهاى متنوعى ترجمه شده است، مانند «سبب»، «دلیل» و «تبیین». گاهى اوقات گمان مىشود که «سبب» ترجمهاى گمراه کننده است، بر این مبنا که اسباب موجودات [صرفا] ایجاد تغییر مىکنند، در حالى که aitiai این اندازه محدود نیستند، براى بحث درباره ارتباط بین aitiai و تفاسیر معاصر درباره علیت نگاه کنید به اثر من [14]؛ و نیز ولاستوس [18] و آنّاس [37].
2ـ جالب است که افلاطون در خلال این عبارت به جاى اینکه از Formsاستفاده کند، از nooumenaاستفاده مىکند. ممکن است به نظر برسد که 10 ـ 9b507 مىگوید که nooumenaدقیقا بر Formsدلالت مىکند. این نکته [انسان را] اغوا مىکند تا باور کند که او آگاهانه از nooumenaاستفاده مىکند تا بگوید غیر از مثل [امور دیگر هم [قابل شناختن مىباشند، [یا [اقلاً این امکان را جایز بشمارد. این پیشنهاد با این حقیقت تأیید مىشود که بخش مثال تمثیل خورشید (ن1 + ن2: نگاه کنید به پائین) دو نحوه نگاه به نوع واحدِ وجود (اشیاى محسوس) را در برابر هم مىنهد ـ با طرح اینکه شخص مىتواند رویکردهاى شناختى متفاوتى نسبت به یک موجود جزئى داشته باشد. پس شاید بخش اجزا و اطلاق تمثیل خورشید (ن3+ ن4) نیز به معنى در برابر هم قرار دادن دو نحو ملاحظه محسوسات باشد، ملاحظه محسوسات با معرفت یا ملاحظه محسوسات با باور صرف. گر چه که nooumena صرفا بر Form دلالت کند، در عین حال نظریه دوجهانى به دست نمىآید. نکته این خواهد بود که براى داشتن (بهترین نوعِ) معرفت به مثل، نیازى به معرفت به مثال خیر نیست. این نکته بر این دلالت ندارد که (بهترین نوع) معرفت را فقط راجع به مثل مىتوان داشت.
3ـ 8ـ7b509: to einai te kai ten ousian. من kai را به معنى توضیحى بودن مىگیرم و هم to einai و هم ten ousian را دال بر وجود، [و یا [ماهیت اشیاى معرفتپذیر مىگیرم.
4ـ من از ایروین [9] 334، شماره 43، پیروى مىکنم در استعمال نخستین حروف کوچک [واژهها [(مثلاً «1S»، «1C») براى مواضعى که مواضع دیگر را توضیح مىدهند و استعمال نخستین حروف بزرگ (مثلاً «3S»، «1L» براى مواضع توضیح داده شده و استعمال «Sun» و..و براى اسم تمثیل و «Sun» و... براى موجوداتى که با تمثیلها مورد اشاره قرار مىگیرند. تفسیرم درباره تمثیل خورشید، تمثیل خط و تمثیل غار هم به نحوى اساسىتر وامدار تفسیر اوست. نگاه کنید به اثر او فصل 7 بخشهاى 13 ـ 14.
5ـ علاوه بر این، اگر من در این پیشنهاد صائب باشم که nooumenaممکن است در مدلول عامترى از مثل استعمال شده باشد، ممکن است (الف) بطور ضمنى در (ن4) گنجانده شده باشد؛ نگاه کنید به یادداشت شماره 18.
6ـ به نظر مىرسد که در مقابل، افلاطون گاهى اوقات مىگوید که هر معرفتى ـ نه فقط بهترین نوع آن ـ نیازمند معرفت به مثال خیر است. نگاه کنید به، مثلاً،: 2e ـ 11d507؛ 3e508. بر اساس تفسیر مفروض در متن، تمثیل خورشید مناسبت بهترى با تمثیل خط دارد؛ و افلاطون این امر را فاش مىکند که او تمثیل خط را شارح تمثیل خورشید مىداند (3a510ـd509). ابهام شاید تا حدّى ناشى از این باشد که چون افلاطون هنوز به وضوح بین دو نوع معرفت تفکیک نکرده است.
7ـ براى این دیدگاه، مخصوصا نگاه کنید به جوزف [22]، بویژه فصل سوّم؛ گوسلینگ [5] 71 ـ 57؛ و ایروین [9]، 225.
8ـ درباره [نظر] افلاطون درباره غایتشناسى تا حدّى مفصلتر، گر چه در عین حال مختصر در [14] بحث مىکنم.
9ـ غالبا پذیرفته مىشود که افلاطون تصورى کلگرا از معرفت را در گفتوگوهاى مختلف اخیرش تصدیق مىکند؛ اما برخى معتقدند که این گفتوگوها نشاندهنده تغییر نظر [او] از اتمیسم اولیه است. نگاه کنید به، مثلاً، اُوِن [15]، فصل 5. بر اساس تفسیرى که من ارائه کردم، افلاطون در جمهورى یک کلگرا است، همانطور که در گفتوگوهاى اولیه بوده است؛ نگاه کنید به اثرم [33].
1
10ـ ممکن است افلاطون از تجزیه خط به دو بخش نابرابر با ما سخن بگوید؛ اما متن مبهم است. اگر نابرابرى ادّعا شود، دو تبیین محتملتر از همه ظاهرا این دو احتمال مىباشند که (الف) بخش باور بزرگتر است، زیرا بیشتر مردم داراى باورند؛ یا (ب) بخش معرفت بزرگتر است، زیرا معرفت ارزشمندتر است.
11ـ اصطلاحشناسى افلاطون ثابت و یکنواخت نیست. در 9a510، 4L + 3L مجموعا to gnostonنامیده مىشوند؛ در 3 bو 3a511 مجموعا to noeton نامیده مىشوند. (رجوع کنید به: a534 ـ8e533). در حالى که to noeton براى 4L و 3L مجموعا استعمال مىشود، گاهى اوقات episteme براى 4L استعمال مىشود (رجوع کنید به: 8e533). از این تغییرات اصطلاح شناسانه چیزى ساخته نیست؛ افلاطون به ما مىگوید (2 eـ7d533) درباره استعمال واژهها نزاع نکنید.
12ـ افلاطون مانند ارسطو هم از هویات گزارهاى و هم از موجودات غیرگزارهاى به مثابه اینکه اصول هستند، سخن مىگوید. من از الگوى آنها پیروى مىکنم. این کاربرد دوگانه هیچگونه ابهام و خلطى را در برندارد. کسى باورش را به یک گزاره با توسل به گزارههاى دیگر تبیین یا توجیه مىکند؛ اما این گزارهها بر انواع گوناگونى از موجودات که عوامل تبیینگرى هستند که مىتوان به آنها معرفت داشت، دلالت مىکنند یا راجع به آنها هستند.
13ـ تصور مىکنم افلاطون جزئى و مفرد را استعمال مىکند تا بگوید مردمان اندکى به تغییر شکلى که او توصیف مىکند، دست خواهند یافت (گرچه ظاهرا معتقد است که هر کسى در اصل مىتواند به آن تغییر شکل دست بیابد). امیدوارم اینکه تصویرافلاطون از آزادى زندانى [در غار]، تصویر اولیهاى است از کلام کتاب مقدس «صدق شما را آزاد خواهد کرد» بیش از حدّ واضح نباشد که به گفتنش نیرزد. جز اینکه افلاطون معتقد است که حتى زندانیان ([یعنى همین] ما) مىتوانند کم و بیش باورهاى صادق داشته باشند؛ آنچه که واقعا تمثیل غار به تصویر مىکشد، بیشتر این نظریه است که «معرفت شما را آزاد خواهد کرد».
14ـ به وضوح منظور افلاطون این است که در آنجا باید مشابهتهایى بین سه تمثیل وجود داشته باشد؛ در b517 با تکمیل تفسیر اساسىاش درباره تمثیل غار، به ما مىگوید که آن تفسیر را «به طور کلى بر هر چیزى که گفته شد» یعنى بر تمثیل خورشید و تمثیل خط، اطلاق کنیم. او توجیه مختصرى از اینکه چگونه باید این کار را کرد، فراهم آورد؛ اما مفسران مختلف، راهنمایىهاى او را به انحاى دیگرى به کار بستند و همه با ربطهایى که من ادعا کردم به آنها دست یافتم، موافقت نمىکنند. همه هم تفسیرى را که من درباره طبیعت درونى هر تمثیل تدارک دیدم، نمىپذیرند.
15ـ دست کم، اغلب تفکیک کردنهاى مبتنى بر متعلّقها، معرفت محسوسات را ردّ مىکنند. اما برخى معرفت به غیرمثل را هم جایز مىدانند. زیرا گاهى اوقات گمان مىشود که 3 Lمربوط به موجودات ریاضى خاصى مىشود که مثل نیستند، امّا مىتوان آنها را شناخت، نگاه کنید به یاد داشت شماره 35.
16ـ مقایسه کنید با وایت [21]، 185، پاورقى، که بر اساس x bk، استدلال مىکند که از نظر افلاطون اغلب ما براى نگاه کردن به تصاویر اشیاى محسوس وقت زیادى صرف مىکنیم، که در آن فقط بر وجوه یا ظواهر اشیا متمرکز مىشویم. بدون اینکه، مثلاً به خاطر آثار منظر، اصلاحى انجام شود. بعضى وقتها گفته مىشود که ما از آن جهت که محدود به خصایص سطحى اشیا (مانند رنگشان و اندازه قابل رؤیت آنها) هستیم و ساختار درونىشان (مثلاً ترکیب اتمىشان) را نمىشناسیم، محدود به ظواهر آنها هستیم.
17ـ بسیارى از باورهاى اخلاقى ما، نه تنها غیر متأمّلانهاند، بلکه کاذب نیز هستند. اما آنچه که درباره 1 Lاهمیت اساسى دارد، این نیست که باورهاى شخصى [در آن مرحله [کاذبند، بلکه این است که آن باورها بنحو غیر انتقادى پذیرفته مىشوند. حتّى در عدالت شهر آرمانى افلاطون، اغلب مردم در 1L خواهند بود، هرچند که باورهایشان روى هم رفته صادق است (2eـ4d517 ،1dـ1c520).
18ـ گرچه افلاطون مىافزاید (منون c85) که اگر غلام به تمرین روش سقراطى ادامه دهد، نهایتا به معرفت دست خواهد یافت، این ادّعا در منون بیش از این تبیین نشد، یا مورد دفاع قرار نگرفت؛ اما در تمثیل غار، با نشان دادن اینکه چگونه روش سقراطى، دیالکتیک، ما را قادر مىکند تا نه تنها از 1L به 2 Lحرکت کنیم، بلکه همچنین از 2L به 3L و 4 Lحرکت کنیم، توضیح داده مىشود.
19ـ اینکه آیا «خود مربع» و غیره (d510) مثل هستند، محل بحث است؛ من تصور مىکنم که آنها مثل هستند، اما دیگران آنها را موجودات ریاضىاى مىدانند که غیر از مثل مىباشند. براى بحث درباره این موضوع نگاه کنید به آنّاس [17]؛ وِد بِرگ [16]، مخصوصا ضمیمه D. آنها چه مثل باشند یا نباشند، اشکالى که من براى تفکیک مبتنى بر متعلّقها مطرح کردم، وجود دارد؛ زیرا نکته اساسى این است که آنها، هر چه باشند، هم به نحو 3L و هم به نحو 4L قابل شناخته شدن هستند.
20ـ به علاوه، اگر منظور افلاطون از گفتن اینکه 3L از محسوسات استفاده مىکند، این باشد که محسوسات مىتوانند متعلّقهاى رویکرد معرفتى 3L باشند همانطور که متعلّقهاى رویکرد معرفتى 2L هستند، آنگاه در مقابل نظریه دوجهانى قرار دارد. افلاطون صریحا به شخص اجازه مىدهد که داراى معرفت از نوع 3L به محسوسات باشد. هرچند اینکه منظور افلاطون از گفتن اینکه 3L از محسوسات استفاده مىکند، این نیست که بدان وسیله بگوید محسوسات دست کم به نحو 3 Lشناخته مىشوند، در عین حال، خواهیم دید که او این امکان را که شخص بتواند معرفت از نوع 3L (و 4L) به محسوسات داشته باشد، باز مىگذارد.
21ـ براى این پیشنهاد، همچنین نگاه کنید به گالوب [28]، [29] و ایروین [9]، 3ـ222.
22ـ مقایسه کنید با تفسیر روش فرضى در فایدون 100 و بعد از آن (که آشکار است که محدود به استدلال ریاضى نیست)، که [در آنجا] به وضوح تفسیر 3 Lیادآورى مىشود. تفسیر افلاطون درباره 3L همچنین یادآورى منون است. افلاطون در آنجا نیز از مثال هندسى استفاده مىکند تا نکتهاى را درباره استعداد ما براى رسیدن به معرفت اخلاقى، توضیح دهد؛ او مجدّدا از اشکال استفاده مىکند، اما براى اینکه به نامحسوسات (قطرها) اهمیت دهد؛ او تأکید مىکند که در یک متن دیالکتیکى، که در مقابل متن بحثى [=مناقشهاى [قرار دارد، شخص باید از ادعاهایى استفاده کند که مخاطب مىپذیرد که او به آنها معرفت دارد (d75)، درست همانطور که او در اینجا مىگوید ریاضیدانان گمان مىکنند که فرضیههایشان براى همه آشکار و روشن است؛ و البته، او مجدّدا از روش فرضى استفاده مىکند.
23ـ براى بحثى جالب و بحثانگیز درباره این موضوع ر.ک: تیلور [31]، 3 ـ 202.
24ـ نگاه کنید به، مثلاً، چیزم [41]، 7 ـ 5؛ آرمسترانگ [38]، 137؛ واثر من [33].
25ـ مخصوصا نگاه کنید به بورینت [36]، به ویژه 134 و بعد؛ و [32]. قبلاً دیده بودیم که اگر افلاطون نظریه دو جهانى را بپذیرد، آن نظریه نیز از تفسیر معرفت به باورصادق موجّه جلوگیرى مىکند؛ زیرا براساس نظریه دو جهانى، معرفت باور را رفع مىکند [و از میان برمىدارد.] اما فعلاً من دغدغه چالش دیگرى را دارم که تفسیر معرفت به باور صادق موجه را به افلاطون نسبت مىدهد.
26ـ این نیز گاهى اوقات به صورت بخشى از برهان این ادعا به کار مىرود که افلاطون چندان که دغدغه فهم را دارد، دغدغه معرفت را ندارد. من این برهان را به اختصار در زیر، در بحث از 4L مورد ملاحظه قرار مىدهم.
27ـ KBK با وضوح کامل در اواخر تئتتوس مورد بحث قرار گرفته است؛ جمهورى C533 (که در زیر نقل شده و مورد بحث قرار گرفته است) هم مىتواند آن را تأیید کند.
28ـ این تسلسل را آنگونه که در تئتتوس ظاهر مىشود، در [33[ مورد بحث قرار مىدهم. در آنجا استدلال مىکنم که افلاطون با قبول دورى بودن توجیه ـ اگر دور به اندازه کافى بزرگ و تبیینگر باشد ـ از تسلسل اجتناب مىکند، همانطور که خواهیم دید، این نیز راه حلى است که به عقیده من افلاطون آن را در جمهورى تأیید مىکند. سرنوشت نظریه مثل هرچه بادش، معرفتشناسى افلاطون از این جهت مانند دیگر جهات نسبتا ثابت باقى مىماند.
29ـ البته روایتهاى بسیار متفاوتى از مبناگروى و انسجامگروى وجود دارد. چنین نیست که هر مبناگرایى، مثلاً باورهاى بدیهى بالذات را لازم داشته باشد در مقابلِ، مثلاً، دلیل قانعکننده یا اعتبار اولیه. اما کسانى که افلاطون را یک مبناگرا مىبینند، معمولاً معتقدند که روایت او مستدعى باورهاى بدیهى بالذات است. براى دفاعى
2
تازه و خوب از انسجام گروى در باب توجیه نگاه کنید به بونجور [39]، بخش 2 مخصوصا فصلهاى 5 و 7.
30ـ نگاه کنید به، مثلاً، وایت [11] شماره 50
31ـ این مطلب گاهى اوقات محل بحث است، اما براى دفاعى خوب از آن، نگاه کنید به تیلور [31]، 203 ـ 193
32ـ یک نظریه [درباره] آشنایى، مثلاً، مورد تأیید کورنفورد [30[ است. همچنین نگاه کنید به این بحث در رابینسون [10]، 9ـ172، براى ارزیابى انتقادى درباره نظریه آشنایى (یا آنگونه که او از آن یاد مىکند، نظریه «شهود»)
33ـ اما در تمرین دیالکتیک در 4L و در مراحل اولیه، تفاوتى وجود دارد: در 4 Lدیالکتیک به نحو Kat¨ousian انجام مىگیرد؛ در مراحل اولیه به نحو doxa kataانجام مىگیرد. (2c534). منظور افلاطون از این تفکیک این است که در 4 Lدیالکتیک براساس تفسیرهاى مثل انجام مىگیرد ـ یعنى براساس فرضیههاى 4 L(البته گرچه وقتى که شخص شروع مىکند، این تفاسیر، تفاسیر کاملاً رضایتبخشى نیستند ـ و الاّ شخص مىبایست از قبل در 4L بوده باشد)؛ [و [در 2L و 3 Lبراساس باورهاى عام که قاصر از معرفت هستند و درباره مثل نیستند (مگر شاید de re)، روش یکسان است؛ گرچه آنچه که روش بر روى آن اجرا مىشود، متفاوت است.
34ـ گرچه که من فقط استدلال کردهام که براى معرفت، آشنایى کافى نیست، آن را لازم و ضرورى هم نمىدانم. ادله عمده براى طرح آشنایى به نظر مىرسد که ]امور ذیل [هستند. الف) اینکه آشنایى لازم است تا تسلسل متوقف شود؛ و ب) کنایهها و استعارههاى بصرى افلاطون آن را پیشنهاد و ابراز مىکنند. اما دلیل (الف)
نادرست است؛ [زیرا] انسجام راه دیگر متوقف کردن تسلسل است و همانطور که من به تبیین این ادعا ادامه مىدهم، معتقدم که روش افلاطون براى متوقف کردن تسلسل در 4 Lمانند 3L انسجام است. و اما درباره (ب) ولو اینکه کنایهها و استعارههاى بصرى افلاطون نوعى از آشنایى را مطرح مىکنند، آن را لازم ندارند. این استعارهها را به آسانى مىتوان بر حسب فهم تفسیر کرد؛ وقتى که من مىگویم که من نهایتا اصل مطلب آنچه را که گفته بودید، مىبینم، منظورم این نیست که من رؤیت بصرى خاصى داشتهام که معرفت بخش بوده است، بلکه منظورم این است که من اکنون آنچه را که شما گفته بودید، مىفهمم. براى این نکته، نگاه کنید به گوسلینگ [5[ مخصوصا فصل 8؛ و بورینت [40]؛ همچنین نگاه کنید به اثرم [33].
35ـ بورینت [32]، 188. نظرى مشابه مورد دفاع آنّاس است.
منابع
1. J.P. Anton and G.L. Kustas (edd.), Essays in Ancient Greek Philosophy (Albany, 1971)
2. R. Bambrough (ed), New Essays on Plato and Aristotle (London, 1965)
3. G.E.L. Owen, Logic, Science and Dialectic: Collected papers in Greek Philo sophy (London / Ithaca, 1986).
4. G. Vlastos, Socrates Disavowal of Knowledge, Philosophical Quarterly 35 (1985), 1-31.
5. J.C.B. Gosling, Plato (London, 1973).
6. R.E. Allen (ed.), Studies in Platos Metaphysics (London, 1965).
7. G. Vlastos (ed.), Plato, I, Metaphysics and Epistemology (Garden City, 1971)
8. G. Vlastos, Platonic Studies, 2nd edn (Princeton, 1981).
9. T.H. Irwin, Platos Moral Theory (Oxford, 1977)
10. R. Robinson, Platos Earlier Dialectic, 2nd edn, (Oxford,1953)
11. N.P. White, Plato on Knowledge and Reality (Indianapolis, 1976)
12. C. Fine, Separation, Oxford Studies in Ancient Philosophy 2 (1984), 31-87
13. G. Fine, Immanence, Oxford Studies in Ancient Philosophy 4 (1986), 71-97
14. G. Fine, Forms as Causes: Plato and Aristotle, in [35], 69-112
15. G.E.L. Owen, Notes on Ryles Plato, in [3], 85-103
16. A. Wedberg, Platos Philosophy of Mathematics (Stocholm, 1955), ch.3, and in [7], 28-52
17. J.Annas, On the Inermediates, Archiv fur Geschichte der Philosophie 57 (1975), 146-66
18. G. Vlastos, Reasons and Causes in the Phaedo, Philosophical Review 78 (1969), 291-325
19. J. Annas, An Introduction to Platos Republic (Oxford, 1981)
20. A.C. Cross and A.D. Woozley, Platos Republic: A Philosophical Commentary (London, 1964).
21. N.P.White, A Companion to Platos Republic (Indianapolis, 1979)
22. H.W.B. Joseph, Knowledge and the Good in Platos Republic (Oxford, 1984)
23. G. Fine, Knowledge and Belief in Republic v, Archiv fur Geshichte der philosophie 60 (1978), 121-39
24. J.C.B. Gosling, Republic v: Ta Polla Kala, Phronesis 5 (1960), 116-28
25. J.C.B. Gosling, Doxa and Dunamis in Platos Republic, Phronesis 13 (1968), 119- 30
26. C.H. Kahn, Some Philosohpical Uses of "to be" in Plato, Phronesis 26 (1981), 119-27
27. G.Vlastos, Degrees of Reality in Plato in [2], 1-20 and [88], 58-75
28. D. Gallop, Image and Reality in Platos Republic, Archiv fur Geschichte der philosophie 47 (1965), 113-31
29. D. Gallop, Dreaming and Waking in Plato in [1], 187-220
30. F.M. Cornford, Mathematiecs and Dialectic in the Republic VI-VII, in [6], 61-96
31. C.C.W. Taylor, Palto and the Mathematicians: an Examination of Professor Hares Views, Philosophical Quarterly 17 (1967), 193-203
32. M.F. Burnyeat and J. Barnes, Socrates and the Jury, Proceedings of the Aristotelian Society, Supp. vol. 54 (1980), 173-206
33. G. Fine. Knowledge and Logos in the Theaetetus, Philosophical Reviw 88 (1979), 366-97
34. E. Berti (ed), Aristotle on Science: The Posterior Analytics (Padua / New York, 1980)
35. A. Graeser (ed), Mathematics and Metaphysics in Aristotle (Bern, 1987).
36. M.F. Burnyeat, Aistotle on Understanding Knowledge, in [34], 97-139
37. J. Annas, Aristotle on Inefficient Causes, Philosophical Quarterly 32 (1982), 311-26
38. D.M. Armstrong, Belief, Truth and Knowledge (Cambridge 1973).
39. L.Bonjour, The Structure of Empirical Knowledge (Cambridge, Mass, 1985)
40. M.F. Burnyeat, Wittgenstein and Augustine De Magistro, Proceedings of the Aristotelian Society 61 (1987), 1-24
41. R. Chisholm, Theory of Knowledge (Englewood Cliffs, NJ, 1966)
--------------------------------------------------------------------------------
مقدار زیادى از [مباحث] معرفتشناسى [جمهورى [7ـ6 در تمثیل سهگانه و مشهور خورشید، خط و غار یافت مىشود. افلاطون به خاطر این حقیقت [استفاده از تمثیل [پوزش مىطلبد؛ او به ما مىگوید به این علّت به تمثیل متوسل شده است که چون فاقد هرگونه معرفتى راجع به مثال خیر است (c506)، مثال خیرى که اکنون مىخواهد نقش معرفتشناختى و مابعدالطبیعى آن را تبیین کند. او بعدا ادعا مىکند که وقتى کسى بهترین نوع معرفت را داشته باشد مىتواند از تمثیل صرفنظر کند و مستقیمتر و واقعىتر سخن بگوید (b510). هر چند که بسیارى هم به طور غیرطبیعى با تمثیلهاى خاطرهانگیز و زیباى افلاطون تکان نمىخورند، در خاطر داشتن و توجه به این امر مهم است که او خودش تأکید مىکند که فقط بدین خاطر آن تمثیلها را مطرح مىکند که چون او فاقد معرفت است؛ در نظر او، بهترین انواع تبیینها و برهانها، باید در روشنترین واژهها و اصطلاحات اظهار شود.
[تمثیل [خورشید
افلاطون با تکرار تفکیک کتاب 5 بین Fهاى متعدد که قابل احساس هستند و مثال F که با اندیشه دریافت مىشود، [بحثش را [آغاز مىکند (10b ـ7a507). او سپس مثال خیر را به خورشید تشبیه مىکند و، همانطور که خورشید در جهان محسوس موجود است، مثال خیر نیز در جهان اندیشه موجود است. ( en to (i) noeto(i), ta noou mena2 cـ 12b508). خورشید علّت (aitia)(2) بینایى و علّت رؤیتپذیرى (دید) اشیاى قابل رؤیت است: وقتى که کسى در پرتو نور خورشید به آنها نگاه مىکند، آنها را مىبیند؛ وقتى که کسى در تاریکى (روشن ناشده به وسیله خورشید) به آنها نگاه مىکند، نمىتواند آنها را ببیند، [یا [حدّاقل نمىتواند آنها را به خوبى مشاهده کند (d508 ـ c507). به همین نحو، مثال خیر علّت معرفت و معرفتپذیرى اشیاى معرفتپذیر (noou mena) است.(3) وقتى کسى راجع به اشیاى معرفتپذیرى که با مثال خیر روشن شدهاند، مىاندیشد، به خوبى به آنها معرفت مىیابد؛ وقتى کسى راجع به محسوسات که با مثال خیر روشن نشدهاند، مىاندیشد، در بهترین حالت، درباره آنها باور پیدا مىکند. مثال خیر همچنین علّت وجود اشیاى معرفتپذیر است،(4) درست همانطور که خورشید سبب به وجود آمدن و رشد و نمو اشیا است.
تمثیل خورشید یک مثال را همراه با اجراى آن ارائه مىکند.(5) این مثال دو نحوه نگاه به اشیاى محسوس را در مقابل هم قرار مىدهد:
(ن1) نگاهى که اشیاى محسوس را در تاریکى و [در حالت [روشن ناشده به وسیله خورشید مشاهده مىکند.
(ن2) نگاهى که اشیاى محسوسى را که با خورشید روشن شدهاند، مشاهده مىکند.
(ن1)، (ن3) را توضیح مىدهد و (ن2)، (ن4) را:
(ن3) روح فقط از محسوساتى آگاه است که با مثال خیر (یا دیگر مثل) روشن نشدهاند، و بنابراین باور دارد.
(ن4) روح اشیاى معرفتپذیر را که با مثال خیر روشن شدهاند ملاحظه مىکند، و بنابراین (بهترین نوع) معرفت را داراست.
این مثال (ن1 و ن2) دو نحوه نگاه به یک نوع هویت ـ یعنى اشیاى محسوس ـ را مقابل هم مىنهد. کاربرد و اجراى آن مثال (ن3 و ن4) دو حالت شناختى معرفت و باور را در مقابل هم قرار مىدهد. این حالات شناختى با اصطلاحات معهود از جمهورى 5 بیان مىشوند: انسان با محدود شدن به محسوسات در بهترین وضعیت مىتواند به باور دست یابد؛ براى داشتن معرفت، انسان باید به مثل معرفت یابد (و براى [دستیابى به [بهترین نوع معرفت، باید به مثال خیر معرفت بیابد). طبق جمهورى 5، افلاطون به دو امکان دیگر صریحا اشاره نمىکند: (الف) معرفت به محسوسات؛ و (ب) باور درباره مثل. اما، او هیچیک از دو امکان (الف) و (ب) را غیرممکن نمىداند. به احتمال قوى، ظاهرا او معتقد است که این دو احتمال ممکن مىباشند؛ زیرا همانگونه که دیدهایم، او تمثیل خورشید را با این ادّعا مطرح مىکند که درباره مثال خیر فقط باور وجود دارد و نه معرفت به آن (c506)؛ و او مىگوید آن فیلسوفى که به غار برمىگردد، محسوسات را مىشناسد (c520).(6)
هرچند که تمثیل خورشید بین همان دو وضعیتى که در جمهورى 5 آمده بود، تمایز مىنهد، اما این ادّعا را بر [مطالب [جمهورى 5 مىافزاید که بهترین نوع معرفت، محتاج معرفت به مثال خیر است (a505 ،5a508).(7)
ظاهرا افلاطون بدین دلیل به ادّعاى جدید معتقد شد که اعتقاد داشت که مثال خیر هم علّت صورى و هم علّت غایى هر شىء معرفتپذیرى است. یعنى بخشى از ماهیت هر شىء معرفتپذیرى، مثال خیر است، و به معنایى مثال خیر آن چیز است که اشیاى معرفتپذیر براى آن وجود دارند. از آنجا که معرفت به یک چیز نیازمند معرفت به علل آن است، معرفت کامل به هر چیزى، نیازمند معرفت به مثال خیر است.
به آسانى مىتوان دانست که چرا افلاطون باید معتقد باشد که مثال خیر علّت صورى و غایى مثل اخلاقى است. تبیینى کامل از هر امر اخلاقىاى ـ مثلاً درباره عدالت یا خویشتندارى ـ ویژگىاش را روشن خواهد کرد، [یعنى این را که [درباره آن چه چیزى ارزشمند یا در خور انتخاب است؛ و همین امر باید مشارکت و نسبت آن را با مثال خیر روشن کند.
امّا افلاطون همچنین معتقد است که مثال خیر علّت صورى و غایى همه اشیاى معرفتپذیر است، نه فقط مثل اخلاقى ـ اگر اکنون به این ادّعاى شگفتانگیز افلاطون توجه کنیم که مثال خیر به نحوى بزرگتر یا مهمتر از دیگر اشیاى معرفتپذیر است (3e ـ 9c504،10 ـ 6b509)، گرچه که برخلاف دیگر مثل، مثال خیر یک ousia [یعنى [یک موجود نیست، (10 ـ 9b509)، چرایى آن را به بهترین نحو مىتوان دریافت. معمولاً ousia خواندن یک چیز اهمیتِ خاص دادنِ به آن است. بدین ترتیب از افلاطون انتظار مىرود که ادّعا کند مثال خیر مهمترین ousiaنسبت به همه است؛ در عوض او ادعا مىکند که مثال خیر هرگز ousiaنیست.
بهترین تبیین از این مدّعاى تعجّبانگیز این است که مثال خیر، مثال متمایزى نیست، بلکه ساختار غایتمدارانه اشیاست؛ مثل فردى اجزاى آن هستند، و اشیاى محسوسِ جزئى، نمونههایى از آن.(8) دقیقا همانطور که ارسطو تأکید مىکند که صورت خانه، مثلاً عنصر دیگرى در کنار خشت و ملاط نیست، بلکه سازمان مادّه است، همینطور در نظر افلاطون مثال خیر سازمان غایتمدارانه اشیاست. اگر ما به مثال خیر اینگونه نظر کنیم، مىتوان توضیح داد که چرا افلاطون هم ادعا مىکند که مثال خیر مهمتر از دیگر اشیاى معرفتپذیر است، و هم ادّعا مىکند که مثال خیر یک Ousia ]=موجود [نیست.
این نظر همچنین در توضیح اینکه چرا افلاطون معتقد است که معرفت کامل به یک شىء، نیازمند دانستن نسبت آن شىء یا مثال خیر است، کمک مىکند. ابتدا مثل را ملاحظه کنید. دانستن نسبت یک مثال با مثال خیر، دانستن جایگاه آن مثال در نظام غایتمندارانهاى است که آن مثال بخشى از آن نظام است. هر مثالى خیر است از این حیث که داراى این کارکرد است که در آن نظام نقش خاصى ایفا مىکند، خیریتش عبارت از شرکت جستنش در آن ساختار است، شرکتش در غنا و نظم هماهنگ آن ساختار، و اختصاصش به آن جایگاه در آن نظام، بخشى از چیستى آن مثال است.
پس افلاطون معتقد است که هر مثالى ذاتا چیز خیرى است، نه خیر اخلاقى، بلکه صرفا خیر است ـ از آن حیث که آن مثال بخشى از چیستى هر مثالى است [و آن چیستى] اینکه آن مثال باید جایگاه خاصى در ساختار غایتمدارانه جهان داشته باشد.
تبیین مشابهى توضیح مىدهد که چرا معرفت مثال خیر براى شناختن تام و کامل اشیاى محسوس لازم و ضرورى است. در [کتاب [متأخّر تیمائوس توضیح مىدهد که جهان محسوس به وسیله صانع جهان خلق شده است (dff27). از آنجا که صانع جهان خیر است، اراده کرد که جهان در حدّ امکان خیر باشد؛ از اینرو، سعى کرد تا به گستردهترین شکل ممکن نمونههایى از مثال خیر (و بنابراین، نمونههایى از ساختار غایتمدارانه مثل به طور کلّى) بیاورد. پس براى فهم کامل مخلوقات او، به مراجعه به مثال خیر که آن مخلوقات نمونههاى آن مثال هستند، نیازمندیم.(9)
همه این مطالب نشاندهنده نکتهاى اساسى هستند که به آن باز خواهیم گشت: افلاطون درباره معرفت کلگراست. معرفت کامل به هر چیزى نیازمند دانستن جایگاهش در نظامى است که آن چیز بخشى از آن نظام یا نمونهاى از آن است؛ اگر بخواهیم اشیا را جدا از همدیگر بشناسیم، آنها را به بهترین نحو نخواهیم شناخت.(10)
تمثیل خط و تمثیل غار
افلاطون تمثیل خط تقسیم شده را ارائه مىکند تا بخش اجرا و اطلاق تمثیل خورشید (ن3 و ن4) را توضیح دهد. او به ما مىگوید که تقسیم هر یک از دو حالت تثمیل خورشید ـ معرفت و باور ـ به دو قسمت (6d509)،(11) بدین ترتیب به دو نوع باور و دو نوع معرفت مىانجامد. دو نوع باور ـ که مطابق است با دو مرحله پایینتر خط (2Lو1L) eikasia(خیال) و pistis(اطمینان) هستند. دو نوع معرفت ـ که مطابق با دو مرحله بالاتر خط هستند (3Lو4L)ـ dianoia (فکر) و nous(معرفت یا فهم) هستند.(12)
افلاطون در ابتدا هر مرحله از این خط را با مثالهاى روشنگر، توضیح مىدهد. 1L برحسب تصاویر اشیاى فیزیکى توضیح داده مىشود و 2 Lبرحسب اشیاى فیزیکى. در 3L از فرضیه استفاده مىشود، و اشیاى محسوسِ تصویر شده در 1 Lبه نوبه خودشان، تصاویرى از مثل هستند؛ استدلال ریاضى به عنوان یک مثال ویژه مطرح مىشود. در 4L از جدل استفاده مىشود (b511 ،c533) تا فرضیه 3 L«حذف» یا «نابود» شود (8c533) ـ نه با کاذب اثبات شدنشان، بلکه با توضیح دادنشان برحسب اصل اولیهاى غیرفرضى، به طورىکه از صرف فرض بودن خارج شوند. روشن است که این اصل اولیه مثال خیر (یاتعریف،وشاید اصولدیگرىدربارهآن)است، گرچه افلاطون اینگونه صریح سخن نمىگوید.(13) در 4L مستقیما درباره مثل،بدون اتکا به تصاویر حسّى آنها که در 3 Lچنین بود، استدلال مىشود.
در حالى که تمثیل خط متناظر است با بخش اجرا و اطلاق تمثیل خورشید، تمثیل غار متناظر است با بخش مثال آن (ن1 و ن2)، که هریک از دو قسمتش به دو بخش تقسیم مىشود (4 ـ1 C).
تمثیل غار حکایتى است که طراحى شده است تا در درجه اوّل انحاى استدلال اخلاقى را توضیح دهد (a514). افلاطون [در ارائه تمثیل غار] با توصیفى به یادماندنى از زندانیانى آغاز مىکند که از بدوِ تولّد به بند کشیده شده بودند، به طورىکه هر آنچه که تاکنون دیده بودند، سایههایى بودند بر دیوار غار ـ سایههاى اشیاى مصنوعى که در پرتو آتش در درون غار روشن شدهاند (1C). هرچند که این تمثیل عجیب است، اما افلاطون تأکید مىکند که این زندانیان «مانند ما» هستند (5a515).
سپس افلاطون چنین تصوّر مىکند که یکى از این زندانیان آزاد شده است،(14) به طورىکه نه تنها مىتواند سایهها را ببیند، بلکه اشیاى مصنوعىاى را که این سایهها را انداختهاند نیز مىبیند. وقتى که از او پرسیده مىشود بگوید هر یک از این اشیاى مصنوعى چیست، در مرحله اول گیج و متحیّر مىشود، و گمان مىکند که سایهها «واقعىتر» از این اشیا هستند. گرچه که نهایتا او مىتواند به طور منظّم بین سایهها و اشیا تمییز بدهد و بفهمد که اشیا «واقعىتر» هستند (2C). او مىآموزد تا بین نمود یا تصویر یک شىء و [خود [شىء، [به دیگر سخن [بین نمود و واقعیت تفکیک کند.
سپس زندانى به بیرون غار هدایت مىشود. در مرحله اوّل فقط سایههاى اشیاى طبیعى را مىبیند، سپس خود اشیاى طبیعى را (3C)، و نهایتا خورشید را مىبیند (4C). او مىآموزد که بین نمود و واقعیت در خارج از غار تفکیک کند، درست همانطور که قبلاً آموخته بود که بین آنها در درون غار تفکیک کند.
هر یک از تمثیلات سهگانه افلاطون به طور بارزى متفاوت از دیگرى است. تمثیل خورشید هم مثال را و هم اجرا و اطلاق را توصیف مىکند؛ تمثیل خط اجرا و اطلاق را بیشتر توضیح مىدهد، در حالى که تمثیل غار، مثال را بیشتر توضیح مىدهد. تمثیل خط با مثالهاى دقیق درباره حالات معرفتىاش روشن مىشود؛ تمثیل غار در درجه نخست نمادى است درباره انحاى استدلال اخلاقى. تمثیل خورشید و تمثیل خط (مانند جمهورى 5) حالات [شناختى] را به نحو ایستا توصیف مىکنند؛ تمثیل غار آنها را به نحو پویا توضیح مىدهد. هر تمثیلى جزئیاتى را مطرح مىکند که بنا نیست در تمثیلهاى دیگر یافت شود؛ اگر به جاى اینکه هر یک را به تنهایى ملاحظه کنیم، آنها را در پرتو دیگرى تفسیر کنیم، مىتوانیم فهم بهترى درباره اندیشه بنیادینه آنها کسب کنیم.(15)
سپس افلاطون بین دو نوع باور ـ خیال (1L) و اطمینان (2L) ـ و بین دو نوع معرفت ـ اندیشه (3L) و فهم (4L) ـ تفکیک مىکند. یک راه آشنا و معهود توضیح تفاوتهاى بین این حالات بر تفکیک مبتنى بر متعلّقها، متّکى است. هر حالتى با رجوع به نوع وحدانى متعلقش تشخص مىیابد. درست همانطور که برخى استدلال مىکنند که در جمهورى 5 آمده است که باور فقط درباره محسوسات و معرفت فقط درباره مثل است، به همین نحو برخى استدلال مىکنند که در جمهورى 6 ـ 7 آمده است که هر حالت شناختىاى متعلّق وحدانى خاص خود را دارد. بر اساس این نظر، شخصى اگر و تنها اگر که با نوع خاصى از متعلّق حسى مواجه شود، در حالت باور (1L یا 2L) قرار دارد (نامزدهاى معمولى 1 Lتصاویر هستند و نامزدهاى معمولى 2 Lاشیاى فیزیکى معمولى). طبق جمهورى 5، تفکیک مبتنى بر متعلّقها، به طور طبیعى هماهنگ و سازگار با نظریه دوجهانى است.(16)
من همانگونه که تفکیک مبتنى بر متعلّقها را درباره جمهورى 5 ردّ کردم، همینطور آن تفکیک را درباره جمهورى 6 ـ 7 ردّ خواهم کرد و در برابر از تفکیک محتوایى دفاع خواهیم کرد.
براساس تفکیک محتوایى، 1 Lـ 4L با متعلّقهاى وحدانى و خاص تشخص و تمایز نمىیابند (هیچ حالت معرفتىاى متعلّقهاى وحدانى و خاص ندارد) بلکه با انواع متمایز استدلالشان (با محتواى شناختىشان) تشخص مىیابند.
اینکه شخص در چه حالت شناختىاى قرار دارد، با نوع استدلالى مشخص مىشود که او درگیر آن است،[و] آن شناخت درباره هر نوع متعلّقى باشد [فرق نمىکند].
مطمئنا، همانطور که در جمهورى 5 آمده است، به طور کلى براى معرفت به هر چیزى، معرفت به مثل لازم است. از اینرو، متعلّقها به نحوى در تعیین سطح شناختى دخیل هستند، اما همانگونه که خواهیم دید، به نحوى که با نظریه دوجهانى موافق باشد، دخیل نیستند.
1L ـ خیال
توصیف مقدّماتى افلاطون از 1L کاملاً مختصر است. او فقط مىگوید: «یک بخش از جهان مشهود، تصاویر است. منظور من از تصاویر در وهله نخست، سایهها، و سپس تصاویر [موجود [در آب و تصاویر روى سطوح بافت غلیظ (dense)، صیقلى و براق و هر چیزى از این نوع است» (1e509 ـ 3a510) به نحو مشابهى در C1زندانیان به بند کشیده مىشوند، و همواره در بند بودهاند، به طورىکه همه آنچه که تاکنون دیده بودند، سایههاى اشیاى مصنوعى مىباشند.
ممکن است به نظر برسد که افلاطون دارد پیشنهاد مىکند که انسان فقط و فقط اگر با تصویرى از یک شىء محسوس مواجه شود، در 1 Lقرار دارد ـ درست همانطور که تفکیک مبتنى بر متعلّقها آن را پیشنهاد مىکند ـ اما اگر این طور باشد، مشکلات گوناگون سر بر مىآورند. اولاً، اغلب ما براى نگاه کردن به اشیا و تصاویر اشیاى فیزیکى، وقت زیادى صرف نمىکنیم؛(17) اغلب مردم شهر آرمانى [افلاطون] هم چنین نخواهند کرد. در حالى که افلاطون مىگوید که اغلب ما در حالت 1 Lهستیم (5a515)؛ و اغلب مردم در شهر آرمانى [نیز] چنین خواهند بود [یعنى در 1 Lخواهند بود] (2e ـ 4d517 ،1c520). ثانیا، برخلاف تفسیر مبتنى بر متعلّقها، براى قرار داشتن در حالت 1L، نگاه کردن به تصاویر، ظاهرا نه لازم است و نه کافى. لازم نیست؛ زیرا زندانىاى که در غار آزاد مىشود و سپس به اشیاى مصنوعى (و نه فقط به تصاویر آنها) نگاه مىکند، در وهله نخست متحیّر مىشود؛ او هنوز در حالت، 1L قرار دارد، هرچند که با یک شىء، [و] نه فقط با تصویرش مواجه مىشود. کافى نیست؛ زیرا همانطور که قبلاً یادآورى کردیم، افلاطون مىگوید که فیلسوف که به غار برمىگردد، در آنجا به تصاویر، معرفت خواهد داشت (c520)؛ وقتى که به تصاویر نگاه مىکند، به 1L برنمىگردد.
اگر به تفکیک محتوایى برگردیم، و نیز اگر طبیعت روابط بین تمثیلات سه گانه افلاطون را، آنگونه که من ارائه کردم، بفهمیم، مىتوان از این مشکلات اجتناب کرد.
زندانیان نسبت به اشیاى فیزیکى در 1L قرار دارند، نه به دلیل اینکه صرفا با تصاویر اشیاى فیزیکى مواجهند و آن تصاویر را مىبینند، بلکه به دلیل اینکه نمىتوانند به طور منظم بین تصاویر آن اشیا و خود آن اشیا تمییز بنهند. آنها حتى اگر با یک شىء فیزیکى مواجه شوند، مادام که نتوانند به طور منظّم بین تصاویر و متعلّقهاى آنها تمییز دهند و نتوانند بگویند که آن اشیا از آن جهت که عامل این تصاویر مىباشند، «واقعىتر» از تصاویر هستند، در 1L باقى مىمانند. آنها در 1 Lقرار دارند نه به خاطر اشیایى که با آنها مواجهند، بلکه به خاطر نحوه استدلال کردن و اندیشیدن آنها درباره آن اشیا. به همین نحو، فیلسوفى که به غار برمىگردد، بالنسبة به تصاویر به 1 Lبرنمىگردد؛ زیرا او، برخلاف زندانى، مىتواند به طور منظم بین اشیا و تصاویر آنها تمییز بنهد؛ او مىداند که این تصاویر صرفا تصویر هستند، به وسیله اشیاى فیزیکى ایجاد شدهاند و به وسیله آنها تبیین مىشوند. پس شخص نسبت به اشیاى فیزیکى، نه تنها در موردى که صرفا با تصاویر آنها مواجه است، بلکه در موردى [هم [که نمىتواند به طور منظم بین اشیاى فیزیکى و تصاویر آنها تمییز بنهد در 1 Lقرار دارد.
علاوه براین، انسان مىتواند در حوزههاى دیگر هم در 1 Lقرار بگیرد. وقتى که افلاطون مىگوید که اغلب ما مانند زندانیان هستیم (در 1 Lهستیم)، منظورش این نیست که اغلب ما حقیقتا فقط تصاویر اشیاى فیزیکى را مىبینیم، [بلکه [منظورش این است که اعتقادات اخلاقى ما نسبتا مانند باورهاى زندانیان درباره اشیاى فیزیکى است؛ ما در اعتقادات اخلاقىمان در 1 Lقرار داریم (نه در اعتقاداتمان راجع به اشیاى فیزیکى) درست همانطور که آنها راجع به اعتقاداتشان درباره اشیاى فیزیکى در 1 Lقرار دارند. بنابراین او، مثلاً، درباره مردمى سخن مىگوید که «به خاطر سایهها و اشباه با یکدیگر مىجنگند و به خاطر قدرت که گویى خیر بزرگى است، با یکدیگر دعوا مىکنند». (1d ـ 7c520) ـ یعنى درباره کسانى که خیرهاى ظاهرى را خیر واقعى مىپندارند و خیرهاى کمتر را خیرهاى بزرگتر از آنچه که هستند، مىپندارند. یا باز در de517 افلاطون درباره اعتقاد «راجع به سایههاى عدالت» سخن مىگوید ـ یعنى درباره باورهاى معمولى و غیرمتفکرانه درباره عدالت (ر.ک: 2 cـ4b515؛8 cـ 6 a493). ما به نحو غیرانتقادى [و جزمى] آنچه را که عادلانه یا خیر به نظر مىآید، به عنوان اینکه واقعا عادلانه یا خیر است، مىپذیریم.(18)
مطمئنا، تمثیل خط (برخلاف تمثیل غار) یک داستان نمادین و حکایت نیست. تمثیل خط نمونههاى دقیق حالات شناختى را توصیف مىکند ـ اما این نمونهها، فقط نمونههاى توضیحىاند نه نمونههاى کامل. تمثیل خط استدلالِ [مرحله [1 Lرا درباره اشیاى فیزیکى توضیح مىدهد؛ اما ممکن است کسى در مرحله 1L در حوزههاى دیگرى مانند اخلاق باشد. افلاطون معتقد نیست که ما بالنسبة به اشیاى فیزیکى در 1 Lقرار داریم (لذا او 1L را با مثالى توضیح مىدهد که مشخه ما نیست)؛ بلکه ما در استدلال اخلاقىمان در 1L قرار داریم.
بنابراین، [درباره] اشیایى که به نحوى مربوط به خط هستند، اگر انسان نتواند نوع خاصى از تمایز بین انواع آنها را تشخیص دهد، نهایت چیزى که او مىتواند به دست آورد، سطح معینى از فهم درباره آن انواع از اشیاست. اما این امر آشکارا به او اجازه مىدهد تا رویکردهاى شناختى متفاوتى نسبت به انواع خاصى از اشیا داشته باشد. پس 1L، آنگاه که به نحو کامل و شایستهاى فهمیده شود، تفکیک مبتنى بر متعلّقها یا نظریه دوجهانى را مطرح نمىکند.
2L ـ اطمینان
زندانیان وقتى که از بند و زنجیرهایشان آزاد مىشوند، به 2 Lپیش مىروند و به تدریج مىآموزند که بین تصاویر و اشیایى که متعلّق آن تصاویرند، تفکیک کنند. این پیشروى اوّلین کاربست ردّ منطقى یا دیالکتیک را مطرح مىکند. در وهله نخست زندانیان معتقدند که آنها مىدانند که این تصاویر حق تمام واقعیت را ادا مىکند ـ سپس، آنگاه که در معرض اشیایى قرار مىگیرند که آن سایهها و تصاویر، سایهها و تصاویر آن اشیایند و از آنها پرسیده مىشود که بگویند آن اشیا چیستند، زندانیان گیج و متحیّر مىشوند؛ آنها متحیّرند. درست به همین نحو، اطراف گفتوگو در گفتوگوهاى سقراطى در وهله نخست معتقدند که پاسخهاى پرسش سقراط: «1 Fچیست؟» را مىدانند؛ [امّا [وقتى که به دقّت مورد پرسش قرار گیرند، آنها نیز سریعا متحیّر مىشوند. اغلب گفتوگوهاى سقراطى به این مرحله اعتراض برانگیز [=شکآمیز] ختم مىشوند ـ و لذا گاهى اوقات نتیجه گرفته مىشود که ردّ منطقى، صرفا سلبى و مخرّب است (یا در بهترین حالت معتدلترین نقش اثباتى ایصال مردم به پىبردن به جهلشان را بازى مىکند). اما ردّ منطقى در اینجا بیشتر پیش مىرود ـ و از اینرو، افلاطون نشان مىدهد که چگونه ردّ منطقى سقراط مىتواند شخص را قادر کند تا به وراى معمّا به سوى باورهاى مبتنى بر بنیاد بهترى، حرکت کند (و در 3L و 4L، به معرفت). زیرا زندانى آزاد شده بتدریج مىآموزد که بین تصاویر و اشیاى [مربوط به [آنها تمایز بنهد؛ [و بدینوسیله [باورهاى او قابل اعتمادتر مىشود. به همین نحو، در منون ردّ منطقى با غلام منون تا وراى معمّا پیش مىرود، تا اینکه غلام باورهایش را بهبود مىبخشد. او مانند زندانى از 1 Lبه 2L، از eikasiaبه pistis ـ گرچه در مورد او، البته درباره یک باور ریاضى، نه درباره باور اخلاقى: زندانى رها شده (مانند اغلب ما در نظر افلاطون) بالنسبة به اخلاق در 1 Lباقى مىماند. زیر او نمىتواند توضیح رضایتبخشى، یک aitias logismos از آن نوعى که براى معرفت ضرورى است، ارائه کند (a98)، اما او در حالت باور باقى مىماند، هر چند که در وضعیتى بهتر از پیش خواهد بود.(19) شاید سقراطِ گفتوگوهاى سقراطى، خود را بالنسبة به اخلاق در 2 Lقرار دهد. او منکر معرفت درباره اخلاق نیست، بلکه به وضوح معتقد است که به نحوى در اندیشه اخلاقىاش غنىتر از هم سخنانش است؛ تفاوت بین 1 Lو 2L به ما اجازه مىدهد دریابیم که چگونه جریان از این قرار است. توانایى او در اعمال و اجراى انواع خاصى از تمایزاتِ منظما صحیح، او را در موقعیت معرفتى بهترى از موقعیت هم سخنان او قرار مىدهد، هرچند که او (معتقد است) که فاقد معرفت است.
همانگونه که 1L تفکیک مبتنى بر متعلّقها را تأیید نمىکرد، 2L نیز آن را تأیید نمىکند، منظور افلاطون این نیست که شخص اگر و فقط اگر مواجه با شىاى فیزیکى شود، در 2 Lقرار دارد. بلکه برعکس منظورش این است که شخص اگر بتواند منظما بین اشیاى فیزیکى و تصاویر آنها تمایز بنهد، اما نتواند تفاوتشان را تبیین کند، نسبت به آن اشیا در 2 Lقرار مىگیرد.
این توانایى به انسان اجازه مىدهد که نسبت به اشیاى فیزیکى در 2 Lباشد، هرچند که با هیچ شىء فیزیکى مواجه نباشد. علاوه براین، انسان مىتواند در حوزههاى دیگر در 2 Lباشد ـ مادام که اندیشه او وقتى که به 2L رسید، و نسبتا مانند اندیشه زندانى درباره اشیاى فیزیکى باشد.
3L ـ اندیشه
وقتى که انسان از غار، از توجه به محسوسات بیرون مىآید و توجهش را به نامحسوسات، یعنى به مثل برمىگرداند، او از 2 Lبه 3 Lمنتقل مىشود ـ از نوعى از باور به نوعى از معرفت ـ همانطور که در جمهورى 5 آمده است، در اینجا نیز براى اینکه شخص اصلاً معرفتى داشته باشد، نیاز دارد که به نحو شایستهاى از مثل آگاه باشد (گر چه ـ باز همانگونه که در جمهورى 5 آمده است ـ از این ادّعا نتیجه نمىشود که معرفت منحصر به معرفت مثل است).
افلاطون در آغاز، 3L را از 4L به نحو ذیل جدا مىکند:
در یک بخش [3[L روح به تحقیق و جستوجو وادار مىشود [به دو روش:]، (الف) با رفتار کردن با اشیایى که قبلاً [در 2 [Lبدانها تصاویر توجه کرده بود به عنوان [یعنى تصویر تلقّى کردن اشیایى که در مرحله قبل آنها را شىء مىدانست] و (ب) پیشروى از فرضیه نه به اصلى اولیه، بلکه به نتیجهاى [جدید]؛ در بخش دیگر [4[L روح (ب) از فرضیهاى به سمت یک اصل اولیه غیر فرضى پیش مىرود، (الف) بدون تصاویرى که در بخش دیگر به کار گرفته شدند، [و [به وسیله خود مثل، بنحوى روشمند از طریق آنها به پیش مىرود. (9 ـ 4b 510 ؛ مقایسه کنید با: 2 cـ 3 a511)
وقتى که گلاوکن اظهار مىدارد که این توجیه خیلى انتزاعى را نفهمیده است، سقراط تبیینى ریاضى درباره 3L تدارک مىبیند:
دانشآموزان هندسه، حساب و اینگونه تعلیمات، فرد، زوج و اشکال و سه نوع زوایه و چیزهاى دیگر مربوط به اینها را در هر رشته از تحقیق فرض مىکنند، آنها را شناخته شده و معلوم تلقّى مىکنند؛ آنها فرضیههایشان را مفروض مىگیرند و اعتقاد ندارند که ارائه هرگونه توجیه بیشترى (eti) براى خودشان یا دیگران ارزشى داشته باشد، فکر مىکنند که آن مفروضات براى هر کسى آشکار و بدیهىاند. آنها با شروع از این فرضیهها و برداشتن قدمهاى باقیمانده، درباره موضوعى که براى بررسى مطرح کرده بودند، به نتیجهاى موافق (homo logoumenos) [با مقدمات[ مىرسند. (3d ـ 2c510)
او مىافزاید:
آنها همچنین صور محسوس را به کار مىبرند، و براهین (logoi) شان را درباره آنها تشکیل مىدهند، گرچه که درباره آن صور محسوس نمىاندیشند (dia noou menoi)، بلکه درباره آن چیزهایى مىاندیشند که شبیه آنها هستند، به خاطر خود مربع و خود خط مورّب براهینشان را تشکیل مىدهند. (8 ـ 5d510)
افلاطون به دو تفاوت کلیدى بین 3L و 4L اشاره مىکند: (الف) انسان در 3L، محسوسات را بعنوان تصاویر مثال به کار مىبرد، گر چه که درباره مثل مىاندیشد، نه درباره محسوسات؛ انسان در 4L، مستقیما درباره مثل مىاندیشد، نه از طریق تصاویر آنها؛ (ب) در 3 Lانسان از فرضیه به سمت نتایج گوناگون پیش مىرود؛ در 4L او از فرضیه به سمت یک اصل اولیه غیرفرضى پیش مىرود (b510) یعنى، به سمت (تعریفى، و شاید گزارههاى دیگرى درباره) مثال خیر.
3L واجد خطرى علیه تفکیک مبتنى بر متعلّقها است؛ زیرا افلاطون این [حقیقت] را آشکار مىکند که خود مربع و... هم به نحو 3 Lو هم به نحو 4L قابل شناخته شدن مىباشد (d511)؛ بنابراین، برخلاف تفکیک مبتنى بر متعلّقها، در دو مرحله متمایز خط متعلّقهاى یکسان آشکار مىشوند.(20) علاوه بر این، 3 Lمحسوسات را به عنوان تصاویر مثل به کار مىبرد؛ اما محسوسات به نحوى نیز مربوط به 2 Lمىباشند. بنابراین، دقیقا همانطور که موجودات ریاضى هم در 3L و هم در 4 Lپدیدار مىشوند، به همین نحو محسوسات هم در 2L و هم در 3L پدیدار مىشوند.(21)
گرچه افلاطون درباره 3L توضیحى هندسى تدارک مىبیند، [امّا [3 Lمحدود به هندسه و یا حتى به نحو عامترى محدود به رشتههاى ریاضى نیست؛ هر استدلالى که خصلتهاى عامتر (الف) و (ب) را برآورده کند، متعلق به 3 Lاست. در واقع، ظاهرا معقول است که پیشنهاد شود که هرچند که سقراط (در گفتوگوهاى سقراطى و منون) در استدلال اخلاقىاش، خودش را در مرحله 2L قرار مىدهد، افلاطون در جمهورى خودش را در مرحله 3L قرار مىدهد.(22)
جمهورى مملوّ از تمثیلاتى است که به نحو خودآگاهانهاى براى توضیح دادن چیزى درباره مثل به کار برده شدند: تمثیل خورشید، تمثیل خط و تمثیل غار موارد شایسته و مناسبى [از این تمثیلات [هستند.
به نحو مشابهى افلاطون طبیعت عدالت را در روح از طریق تمثیلهاى بهداشت و عدالت در شهر، به صورت جزئى توضیح مىدهد؛ او از تمثیل کشتى استفاده مىکند تا طبیعت دموکراسى را توضیح دهد و الى آخر. بنابراین، استدلال اخلاقى جمهورى (الف) را برآورده مىکند.
استدلال اخلاقى جمهورى (ب) را نیز برآورده مىکند. افلاطون مدّعى است که توجیه و تفسیر اصول اخلاقى در کتاب 4 طرح کلّى صرفى است که نیازمند راهى طولانىتر است (d535،2e ـ 9c504). آن راه طولانىتر مشتمل است بر مربوط کردن این اصول اخلاقى با مثال خیر (وظیفهاى که در کتاب 4 مورد تعهد قرار نگرفته بود)؛ و (تعریفى از) مثال خیر آن اصل غیر فرضىاى است که انسان آنگاه که از 3 Lبه 4L حرکت مىکند، به سمت آن به پیش مىرود. افلاطون همچنین درباره اصول اخلاقى توضیحاتى را پیشنهاد کرد و آنها را برحسب توان تبیینگرى آنها توجیه کرد؛ اما این توضیحات جزئى بودند [و [برحسب چیز بنیادىترى توجیه نشده بودند.(23)
غالبا گفته مىشود که افلاطون مدافع یک الگوى ریاضى معرفت است. مطمئنا او ریاضیات را به عنوان نوعى از معرفت قلمداد مىکند؛ و مطالعات ریاضى در تعلیمات این فیلسوف نقش فوقالعاده مهمى ایفا مىکند. اما او ریاضیات را در 3 Lجاى مىدهد ـ ریاضیات شکل پایینتر معرفت است. علاوه بر آن، ریاضیات فقط یک نمونه از نوع استدلال 3 Lاست ـ استدلال اخلاقى افلاطون در جمهورى نمونه دیگرى از آن است. از این گذشته، نوع برتر معرفت ـ 4L ـ ریاضى نیست، بلکه دیالکتیکى است.
افلاطون ریاضیات را به دلایلى نیز که ممکن است مورد انتظار کسى باشد، تمجید نمىکند. او مطمئنا بر ارزش ریاضیات در برگرداندن ما از «صیرورت به حقیقت و وجود» (c525)، یعنى در تصدیق ما نسبت به مثل، تأکید مىکند. اما او در همان حین مىافزاید که ریاضیات در امر عملى جنگیدن هم ارزشمند است، به طورىکه گویى داراى همان ارزش است (bc525؛ مقایسه کنید با: e522،d526).
او ریاضیات را به دلیل استفاده از حقایق ضرورى یا به دلیل اعطاى نوع خاصى از یقین نیز، تمجید نمىکند. برعکس، او معتقد است که هرچند حقایق ریاضى ضرورىاند، اما ممکن نیست که کاملاً شناخته شوند، مگر اینکه مانند همه حقایق دیگر، به نحو مناسبى به مثال خیر مربوط شوند. ریاضیات به عنوان پارادایم طرحى کلى مرکب از حقایق بدوى بالذات که نیازمند هیچگونه توجیه یا تبیین دیگرى نیست، مورد استناد قرار نمىگیرد.(24) علاوه بر آن، هرچند ممکن است استدلال ریاضى قیاسى باشد، 3L محدود به استدلال قیاسى نیست؛ 3L مشتمل بر انحاى دیگر تبیینِ امورِ داراىِ عمومیتِ کمتر بر حسب امورِ داراى عمومیتِ بیشتر است. مثلاً برهان اخلاقى افلاطون نیز متعلّق به 3L است، گر چه خصلتا قیاسى نیست.
ممکن است عجیب بنماید که افلاطون 3L را حتّى به عنوان نوع نازلتر معرفت مىداند. براى اینکه دلیل این امر را بدانیم، من نخست لازم مىدانم که درباره اینکه در نظر او معرفت به طور کلّى متضمّن چه چیزى است، کمى بیشتر سخن بگوئیم.
دیده بودیم که افلاطون معتقد است که معرفت علاوه بر باور صادق نیازمند توجیه یا logos است (منون a 98؛فایدونd76؛ جمهورى e531، b534) این را KLبنامید.
استنتاج اینکه افلاطون در حال پیشنهاد روایتى از تفسیر معرفت به باور صادق موجّه است، گمراهکننده است؛ و بسیارى مبتلا به این گرفتارى شدند.(25) اما اخیرا برخى استدلال کردند که باید از این گمراهى اجتناب شود.(26) زیرا استدلال مىشود که KLنیازمند توجیهى نیست براى باور به اینکه چیزى چنین است، بلکه نیازمند تبیینى است درباره اینکه چرا چیزى چنین است.(27)
من مىپذیرم که آن نوع تفسیرى که افلاطون دست کم آنگونه که انتظار مىرود در ذهن دارد، یک تبیین است. مثلاً، او اغلب از معرفت به گزاره سخن نمىگوید، بلکه از معرفت به اشیا سخن مىگوید. او معتقداست که معرفت به یک شىء معمولاً متضمّن توانایى بر سخن گفتن از این است که آن شىء چیست، به معنى ذکر تفصیلى طبیعت یا ماهیتش؛ انجام این کار تبیین مىکند که موجود مورد بحث چه چیزى است. حتى وقتى که افلاطون به جاى معرفت به شىء از معرفت به گزاره سخن مىگوید، آن نوع تفسیرى که او معمولاً مدّ نظر دارد، تبیینى است از اینکه چرا آن چنین است؛ گاهى اوقات این تبیین متضمن اثبات آن گزاره، یا تبیین هرگونه موجوداتى است که آن گزاره مورد اشاره قرار مىدهد.
اما هرچند که تفاسیر معمولاً تبیین هستند، ما نباید نتیجه بگیریم که پس او تفسیر معرفت به باور صادق موجّه را ردّ مىکند یا نادیده مىگیرد. نظر او بیشتر این است که توجیه معمولاً عبارت از تبیین یا دست کم نیازمند آن است. در نزد افلاطون، من معمولاً در باور به P فقط در صورتى موجّه هستم که بتوانم تبیین کنم که چرا Pچنین است؛ من معمولاً در ادّعاى معرفت به یک شىء فقط در صورتى موجّه هستم که بتوانم طبیعت یا ماهیت آن را تبیین کنم.
افلاطون علاوه بر اعتقاد به KL، همچنین معتقد است که معرفت باید مبتنى بر معرفت باشد (KBK): من فقط در صورتى به یک شىء یا گزاره معرفت دارم که بتوانم براى آن توجیهى تدارک ببینم که به آن توجیه نیز معرفت دارم. براى معرفت به یک شىء، بیان توجیه درباره آن کافى نیست، علاوه براین، باید به این توجیه نیز معرفت داشته باشم.(28)
تلفیق KL و KBK موجب بروز خطر تسلسل مشهور درباره توجیه مىشود: با فرض KL، براى معرفت به چیزى، باید درباره آن توجیهى فراهم آورد. با فرض KBK باید به این توجیه معرفت داشت. با فرض KLبنابراین، باید توجیهى درباره این توجیه فراهم آورد که با فرض KBKباید [به توجیه توجیه نیز [معرفت داشت و هم جرّا. [این رشته] ظاهرا تا بىنهایت ادامه مىیابد (ad infinitum). افلاطون این تسلسل را تا اندازهاى مفصّل در تئتتوس بحث مىکند، اما این تسلسل بسیار پایینتر از سطحى که در اینجا قرار دارد، مخفى شده است.(29)
همانطور که از جمهورى 5 مىدانیم، افلاطون همچنین معتقد است کهاگرکسىاصلاًبهچیزىمعرفت داشته باشد، به مثل معرفت دارد.
آیا کسى مىتواند سه شرط معرفت ـ KL، KBK و معرفت مثل ـ را در محدوده 3L برآورده کند؟ و اگر مىتواند، افلاطون چگونه به تسلسلى که KL و KBKبه وجودش آوردند، پاسخ مىدهد؟ ما با نگاه مستقل و جداگانه به KL و KBK ]بحث را [آغاز مىکنیم؛ این مسأله را که آیا هر کسى در 3 Lتوجیهاتى درباره مثل فراهم مىآورد، به تأخیر مىاندازم.
افلاطون مىگوید که شخص در 3L فرضیههایى را مطرح مىکند، که براى استنتاج نتایج گوناگون به کار برده مىشوند. آیا این فرضیهها یا این نتایج در 3 Lشناخته مىشوند؟ افلاطون در 7c510 مىگوید که ریاضیدانان فرضیههایى را مطرح مىکنند بدون اینکه توجیه بیشترى (eti) راجع به آنها ارائه کنند. سپس مىگوید که ریاضیدانان نمىتوانند:
[مثل را] به وضوح ببینند، مادامى که فرضیههایشان را دست نخورده رها کنند و نتوانند توجیهى درباره آنها ارائه کنند. زیرا اگر کسى به مقدّمه آغازین (arche) معرفت (oide) نداشته باشد و نتیجه و گامهاى میانى با هم از آن چیزى درست شده باشند که او به آن معرفت (oide) ندارد، چگونه این گونه توافق (homologia) معرفت (episteme) خواهد بود؟ (5ـ1c533)
ممکن است به نظر برسد که هر دو عبارت مىگویند که KLنمىتواند براى فرضیهها در 3 Lبرآورده شود. اما اگر شرط KL براى فرضیهها در 3 Lبرآورده نمىشود، پس این فرضیهها در 3 Lشناخته نمىشوند، چون KLشرطى لازم و ضرورى براى معرفت است. به علاوه، اگر شرط KLبرآورده نمىشود، پس شرط KBK هم برآورده نمىشود؛ زیرا شخص مىپذیرد که او با ساختن توجیهى درباره چیزى، به آن معرفت دارد.
ممکن است شرط KL در مورد نتایج برآورده شود؛ زیرا مىتوان به نحو معقولى تصور کرد که فرضیهها و براهینى که به کار گرفته شدند تا این نتایج استنتاج شود، تفسیرى براى آنها ـ و بنابراین، تبیینى و لذا توجیه مناسبى براى باور کردن ـ هستند. اما اگر این فرضیهها خودشان شناخته نشوند، پس ظاهرا شرط KBKباید در مورد این نتایج نقض شده باشد؛ و بنابراین، چون KBKشرطى ضرورى براى معرفت است، به نظر مىرسد که این نتایج هم شناخته شده باشند.
از اینرو، کاملاً مبهم است که افلاطون چرا 3L را به عنوان نوعى معرفت مىشمرد. زیرا ظاهرا شرطهاى KL و KBKبراى فرضیهها نقض شدهاند؛ به نظر مىرسد که دستکم KBK براى نتایج نقض شده باشد.
من براى این مشکله راه حل زیر را پیشنهاد مىکنم: منظور افلاطون در گفتن اینکه هیچ تفسیر (دیگر)ى درباره این فرضیهها در 3 Lارائه نشده است، این نیست که KL نمىتواند در 3 Lبراى فرضیهها برآورده شود. منظورش فقط این است که اوّلاً، هیچ تفسیرى را نمىتوان در 3L براى آنها برحسب چیزى بنیادىتر مانند مثال خیر ارائه کرد؛ و ثانیا، آنها در 3 Lپیش از اینکه فرضشان توجیه شده باشد، در یک تحقیق مورد استفاده قرار مىگیرند تا نتایج متنوعى استنتاج شود. مثلاً، ریاضیدان مىگوید: «اجازه دهید که مثلّث [را چنین تعریف کنیم که] شکل مسطحى باشد که با سه خط مستقیم احاطه شده است» و سپس بدون اینکه ابتداءً هیچ گونه استدلالى به ما ارائه کند تا تفسیرش را درباره مثلث بپذیریم، ادامه مىدهد تا نتایج متنوعى درباره مثلّثها استخراج کند.
اما هیچیک از اینها مانع امکان توجیه کردن این فرضیهها در طول تحقیق نمىشود، و روشن است که این امر چگونه انجام مىپذیرد. زیرا با اعمال آنها براى دستیابى به نتائج متنوّع، انسان قدرت تبیینگرى آنها را ابراز مىکند، [و [نشان مىدهد که به وسیله آنها مىتوان به چه نتایجى دست یافت؛ و نشان دادن این امر روشى است براى فراهم آوردن یک تفسیر. دانشمندان اغلب فرضیههاى نظرى را درست به همین نحو پیشنهاد مىکنند، که وقتى که نشان داده شود این فرضیهها انواعى از پدیدهها را تبیین مىکنند، اثبات و تحکیم مىشوند. پس شخص مىتواند حتى در محدوده 3L، شرط KL را براى فرضیهها برآورده کند.
آیا بدین ترتیب او مىتواند به این فرضیهها معرفت داشته باشد؟ [مى تواند [فقط اگر شرط KBKنیز برآورده شود. اما براى اینکه KBKبرآورده شود، نتایج باید شناخته شده باشند؛ زیرا این فرضیهها برحسب نتایج توجیه مىشوند. اما ما قبلاً گفتیم که ممکن نیست که نتایج شناخته شوند؛ زیرا، گر چه که ظاهرا شرط KLدر مورد آنها برآورده مىشود، [اما [شرط KBK درباره آنها برآورده نمىشد؛ زیرا فرضیهها شناخته نشده بودند. ظاهرا ما در دور سختى گرفتار شدیم: توجیهات فرضیهها را مىتوانیم برحسب نتایج فراهم آوریم و توجیهات نتایج را برحسب فرضیهها؛ ظاهرا ما هنوز به چیزى دست نیافتهایم که شناخته شده باشند.
گرچه که در اینجا یک دور وجود دارد، اما دور حادّى نیست. فرضیهها بر حسب نتایج توجیه مىشوند و نتایج برحسب فرضیهها. با فراهم آوردن این توجیهات متقابلاً مؤیّد، انسان هم به فرضیهها معرفت مىیابد و هم به نتایج. نمىتوان ابتداءً به فرضیهها معرفت یافت و سپس به نتایج، با ملاحظه این حقیقت که فرضیهها چقدر خوب نتایج را تبیین مىکنند، مىتوان به هر دو به طور همزمان معرفت پیدا کرد. در اینجا به جاى یک دور حادّ، تأییدهاى متقابل، [و [ادّعاهاى به هم پیوسته وجود دارند.
بنابراین، مىگویم که در محدوده 3L، KL و هم KBK به طور یکسان براى نتایج و فرضیهها قابل برآورده شدن هستند. KL براى فرضیهها با توسل به قدرت تبیینگرىشان برآورده مىشود؛ و KLبراى نتایج با استنتاجشان از فرضیهها برآورده مىشود. و بنابراین، با [ملاحظه] استنتاج نتایج و مشاهده اینکه کل نظام به دست آمده چه خوب با هم متناسب و سازگارند، هم معرفت به نتایج و هم معرفت به فرضیهها به دست مىآید، و بدین ترتیب KBKبه یکسان براى هر دو برآورده مىشود.
امّا من قبلاً گفتم که پیوند KL و KBK موجب بروز یک تسلسل مىشود، براى معرفت به P من باید به qمعرفت داشته باشم، براى معرفت به qباید به rمعرفت داشته باشم و همین طور الى آخر، به نظر مىرسد که این یک تسلسل باشد. پاسخهاى گوناگون و متعددى به این تسلسل داده شده است، امّا دو تا از مشهورترین آنها مبنا گروى و انسجام گروى است. مبناگروى مدّعى است که تسلسل با باورهاى بنیادینى که خودشان برحسب باورهاى دیگر توجیه نمىشوند، متوقّف مىشود. آن باورهاى بنیادین موجّه بالذات یا بدیهى بالذّات هستند. انسجام گروى مدّعى است که این تسلسل متناهى است اما پایانى ندارد، توجیهات به خودشان برمىگردند. من pرا برحسب qتبیین مىکنم و q را برحسب rو همینطور تا اینکه نهایتا دوباره به pمتوسل مىشوم، اما این دور اگر باندازه کافى بزرگ و تبیینگر باشد، آنگاه درست و شرافتمندانه است نه باطل.(30)
معمولاً افلاطون یک مبناگرا شمرده شده است. اما دست کم براى مرحله 3 Lظاهرا او یک انسجامگرا بوده است؛ زیرا او 3 Lرا نوعى معرفت مىشمرد و بنابراین، معتقد است که KL و KBK در 3 Lبرآورده مىشوند. اما بهترین تبیینِ اینکه چگونه امر از این قرار است، متوسلبهتوجیهاتدورىمىشود؛توجیهاتدورىبهنحوىکهمطرحکردم.
ممکن است کسى استدلال کند که عبارت مورد اشاره در بالا از c533 (مقایسه کنید با کراتیلوس cd436) نشان مىدهد که افلاطون انسجام گروى را رد مىکند،(31) اما چنین نیست. به نظر مىرسد که این عبارت افلاطون را به KBKمتعهد مىکند. اگر کسى به گام آغازین معرفت نداشته باشد، به نتایج متّخذ از آن هم معرفت نخواهد داشت؛ زیرا معرفت باید مبتنى بر معرفت باشد. اما این نشان نمىدهد که او نمىتواند از طریق استنتاج نتایج از نقطه آغازین به معرفت به گام آغازین برسد، و سپس با استنتاج از گام آغازین به معرفت به نتایج برسد. این عبارت ممکن است همچنین بگوید که براى معرفت سازگارى یا توافق غیرکافىاند؛ اما هر انسجامگراى شریفى آن را مىپذیرد؛ زیرا، اولاً، نوع مناسب و مربوط انسجام مشتمل بر چیزى بیش از سازگارى یا توافق است، به علاوه باورهاى سازگار باید به نحو متقابل تأییدگر و تبیینگر باشند، و یک گروه کاملاً بزرگ تشکیل دهند. و ثانیا، براى معرفت، حتى چنین انسجامى کافى نیست، [چنین انسجامى] فقط براى توجیه کافى است؛ معرفت به صدق نیز نیاز دارد.
من گفته بودم که اگر افلاطون دست کم براى 3L درباره توجیه انسجامگرا باشد، آنگاه در 3L هم KL و هم KBKبراى فرضیهها و نتایج به یکسان قابل برآورده شدن هستند. اما مشکل دیگرى باقى مىماند: اگر 3 Lنوعى معرفت است، پس انسان باید در 3L به مثل معرفت داشته باشد. اما افلاطون (کسى که ظاهرا خودش را در استدلال اخلاقیش در 3 Lجاى مىدهد) ظاهرا بر این باور است که او دست کم به بعضى از مثل معرفت جزیى دارد؛ بنابراین، او دستکم یک شخص را در 3 Lجاى مىدهد که به بعضى از مثل معرفت دارد. اما او ریاضیدانان را نیز راجع به ریاضیات در 3 Lجاى مىدهد؛ با وجود این، ممکن است مبهم به نظر برسد که آنها به مثل مربوط به ریاضیات ـ یا هرگونه مثلى ـ معرفت داشته باشند. دست کم بعید به نظر مىرسد که ریاضیدانان مثل را به طور کلى صریحا تصدیق کرده باشند؛ در وجودشناسى آنها موجوداتى وجود ندارد که آنها را «مثل» بنامند. اگر آنها آشکارا مثل را در وجودشناسیشان نپذیرند، آیا مناسب است گفته شود که آنها معرفت به مثل دارند؟
این مشکل نیز قابل حلّ است. این فرضیهها مشتمل بر توجیهات [کامل] یا توجیهات ناقصِ مثلاً خود مربع مىباشند؛(32) و مربع خودش و غیره مثل هستند. بنابراین، ریاضیدانان درباره مثل توجیهاتى راپیشنهاد مىکنند. مطمئنا آنها نمىدانند که موجوداتى که در حال تعریف کردن آنها هستند، مثل مىباشند. اما از این نتیجه نمىشود که آنها به موجوداتى که در حال تعریف کردن آنها هستند، معرفت ندارند؛ فقط این نتیجه مىشود که درباره این موجودات برخى حقایق وجود دارد که آنها معرفت به آن ندارند. اما مىتوان به موضوعى معرفت داشت، هرچند به هر چیزى که درباره آن موضوع است، معرفت نداشت و افلاطون این [حقیقت [را آشکار مىکند که ریاضیدانان بعضى از حقایق حیاتى را درباره موجوداتى که تعریف مىکنند، مىدانند. آنها نه تنها فرضیهها، [و] تعاریف ناقص درباره آنها را مطرح مىکنند، بلکه همچنین مىدانند که، مثلاً، «واحد هرگز [به صورت] اجزاى کثیر و غیر واحد پدیدار نمىشود» (e525) ـ واحدى که ریاضیدانان با آن سر و کار دارند، واحد است و نمىتواند، غیر واحد هم باشد؛ واحد نمىتواند حضور و به هم رسیدن متضادها [ى کثیر] را تحمّل کند. آنها همچنین احتمالاً مىدانند که موجودات ریاضى نامحسوس هستند (مثلاً d511، de525، 7ـ1a526). شاید این امر نشان دهد که ریاضیدانان با موجودات ریاضى به مثابه مثل برخورد مىکنند، گر چه که تشخیص ندهند که این آن چیزى است که آنها دارند انجام مىدهند.
با این وصف، اگر کسى بتواند به مثل معرفت داشته باشد، بدون اینکه به مثل بودن آنچه که بدان معرفت دارد، معرفت داشته باشد، در آن صورت شرایط معرفت داشتن به مثل در اینجا ممکن است ضعیفتر از شرایطى باشند که در جمهورى 5 مطرح شدند. دست کم فیلسوفى که در آنجا [جمهورى 5[ توصیف شده است، به نظر مىرسد که مثل را آشکارا به نحوى تأیید کند که ریاضیدانان بدان نحو تأیید نمىکنند. با وجود این، شاید این [شرط [براى معرفت فقط کافى باشد و ضرورى هم نباشد. با وجود این، ریاضیدانان با هر کس (دیگر)ى [که] در 1 Lیا 2L ]جاى دارند [بطور عمدهاى فرق مىکنند؛ زیرا چنین افرادى راجع به مثل هیچگونه باورِ گزارهاى (de dicto) ندارند (گر چه ممکن است آنها البته باورِ شىاى [=باورى که به شىء تعلق مىگیرد [(de re) درباره آنها داشته باشند)؛ اما ریاضیدانان درباره مثل مقدارى باور گزارهاى (de dicto) دارند، همانطور که در فرضیههایشان بیان کردند، گر چه که فاقد باور شىاى (de dictio) راجع به این هستند که آنچه که آنها در حال تعریف کردنش هستند، یک مثال است.
4L ـ فهم
در 4L شخص به یک اصل اولیه غیرفرضى (تعریف، و شاید گزارههاى دیگرى راجع به) مثال خیر دست مىیابد. وقتى که شخص بتواند به طور مناسبى فرضیههاى 3 Lرا به مثال خیر مربوط کند، فرضیهها حذف، یا نابود مىشوند (8c533)؛ یعنى از فرضیه صرف بودن خارج مىشوند، آنها خصلت فرضىشان را از دست مىدهند و به نحو 4 Lشناخته مىشوند (d511) نه اینکه صرفا مانند قبلاً به نحو 3 Lشناخته شوند. علاوه بر این، در 4L شخص دیگر محسوسات را به کار نمىبرد، بلکه فقط مثل را به کار مىبرد.
منظور افلاطون از گفتن اینکه شخص در 4L دیگر محسوسات را به کار نمىبرد، این نیست که هیچگونه معرفتى از نوع 4L درباره محسوسات وجود ندارد. منظورش فقط این است که در 4 Lشخص هرگز نیازى ندارد که طبیعت مثل را از طریق تصاویر آنها تبیین کند، او مىتواند درباره آنها به طور مستقیم سخن بگوید، به طورى که آنها به خودى خودشان و درباره خودشان هستند. اما به محض اینکه شخص این کار را کرد، مىتواند این توجیهات را بر محسوسات اطلاق کند، به چنان نحوى که گویا آنها را به نحو 4 Lمىشناسد. ارسطو، دقیقا به همین نحو باور دارد که مىتوان انواع و اجناس گوناگون را بدون رجوع به مصادیق جزیى آنها، تعریف کرد؛ اما به محض اینکه این کار انجام شد، مىتوان این تعاریف را به جزئیات اطلاق کرد، به چنان نحوى که گویا آنها شناخته شدند.
4L مشکل ذیل را مطرح مىکند: در 4L شخص فرضیهها را با مربوط کردن آنها به چیزى بنیادىتر، که خودش شناخته شده است (مثال خیر) تبیین مىکند. اما مثال خیر چگونه شناخته مىشود؟ مثال خیر نمىتواند برحسب چیزى که باز هم بنیادىتر است، تبیین شود ـ زیرا هیچ چیز بنیادىترى وجود ندارد (و اگر وجود داشته باشد، مىتوانیم همین پرسش را که آن چیز چگونه شناخته مىشود، دربارهاش مطرح کنیم و در آن صورت باید به تسلسلى نامتناهى افکنده مىشویم).
در این صورت، آیا KBK و KL در این مرحله اخیر نقض نمىشوند؟ همان مشکلى که براى 3 Lمطرح بود ظاهرا براى مثال خیر در 4L [نیز [مطرح است.
یک پاسخ ـ از نظر تاریخى مشهور ـ این است که بگوییم هم راهِ] رسیدن] به 4L و هم آنچه که معرفت از نوع 4L عبارت از آن است، نوعى از دیدن یا آشنایى است. شخص معرفت به مثال خیر دارد، نه به وسیله تبین آن برحسب چیزى که بنیادىتر است، بلکه به وسیله مشاهده خودْگواه (Self - certifying) که همچنین [این مشاهده خودْگواه [چیزى است که معرفت عبارت از آن است.(33) بنابراین، تسلسل تهدیدآمیز با مشاهدهاى خودگواه که معرفتبخش است، متوقف مىشود. این پاسخ اساسا از KLدست مىکشد؛ زیرا مدّعى است که معرفت نیازمند توجیه نهایى نیست، بلکه فقط نیازمند یک مشاهده است.
اما افلاطون مکرّرا تأکید مىکند که راهِ [رسیدن] به 4 L(مانند راه [رسیدن] به 2L و 3L) دیالکتیک است (c،b511،dـa533) ـ روش سقراطى بازپرسى، روش سقراطى برّرسى انتقادى باورها در مواجهه با اصول عام و مثالها.(34) به علاوه، افلاطون بدون انتظار دریافت پاسخ مىپرسد که «آیا شما شخصى را که مىتواند به توجیهى درباره ماهیت هر شىءاى برسد، "دیالکتیکدان" نمىنامید؟ و آیا نمىگویید کسى که نمىتواند این کار را انجام دهد تا حدّى که نتواند براى خودش یادیگران توجیهى ارائه کند، به همان اندازه او فاقد معرفت (nous) درباره آن موضوع است؟» (6ـ3b534).
بنابراین، راهِ [وصول] به 4L دیالکتیک است، نه آشنایى، و چون 4 Lدقیقا مشتمل بر توانایى تدارک یک توجیهه است، عبارت از آشنایى صرف هم نیست. لذا در 4L از KL دست برداشته نمىشود. آشنایى گرچه که براى 4L لازم و ضرورى است، [ولى [کافى نیست؛ توجیه نیز لازم است. و بدین ترتیب، مشکل ما باقى مىماند: چه چیزى وجود دارد که مىتوانیم باورهایمان را درباره مثال خیر برحسب آن توجیه کنیم؟(35)
راه حلّى بدیل ـ و در نظر من راجح ـ باز به انسجام متمسک مىشود: انسان ادعاهایش را درباره مثال خیر، برحسب چیز بنیادىترى توجیه نمىکند ([زیرا] هیچ چیز بنیادىترى وجود ندارد). بلکه بر حسب قدرت تبیینگرى آن امر دیگر، [و [برحسب نتایجى توجیه مىکند که آن امر دیگر اجازه کسبشان را به او مىدهد؛ انسان پذیرش و قبول فرضیههاى 3L را هم با تبیین آنها برحسب نتایج آنها و هم با تبیین آنها برحسب مثال خیر، توجیه مىکند. دیده بودیم که مثال خیر ساختار غایتمدارانه جهان است؛ مثل دیگر اجزاى آن و محسوسات نمونههاى آن هستند. مدعیات راجع به مثل دیگر و راجع به محسوسات را با مربوط کردن آنها به این ساختار عام توجیه مىکنیم؛ و مدعیات راجع به مثال خیر را با نشان دادن این [حقیقت [توجیه مىکنیم که چه خوب این مثال به ما اجازه مىدهد که طبایع مثل دیگر و پیوند آنها و محسوسات را تبیین کنیم. باز در اینجا یک دور وجود دارد؛ [اما [باز هم این دور شرافتمندانه است نه باطل. ممکن است پرسیده شود که چگونه ممکن است که چنین باشد؟ زیرا مگر لحظهاى قبل نگفتیم که 3 Lدقیقا بدین دلیل یک نوع معرفت نازلترىاستکه [چون [مبتنىبرانسجاماست؟ اگر چنین است، چگونه ممکن است که توجیهات 4 Lنیز ریشه در انسجام داشته باشند؟
پاسخ این است که این انسجام نیست که به خودى خود 3 Lرا نازلتر از 4 Lمىگرداند، بلکه درجه و نوع انسجام است. هم 3L و هم 4 Lبراى توجیه متکى بر انسجام هستند؛ اما توجیهات منسجم آنها متفاوت است. در 3L توجیهات تکّه تکّه [یا تدریجى]، [و [محدود به شاخههاى جزئى معرفت مىباشند ـ کسى باورهاى ریاضى را، به عنوان مثال، صرفا بر حسب مدعیات ریاضى توجیه مىکند، و همین طور (mutatis mutandis) براى اخلاق و غیره. در مقابل، در 4 Lانسان با الحاق هر شاخهاى از واقعیت به یک کل مختصر، توجیهات مختصرترى را برحسب مثال خیر مطرح مىکند (5eـ6c531؛ 7cـ8b735) ـ یعنى برحسب ساختار غایتمدارانه واقعیت. به عنوان مثال، ریاضیدان، نوعى از توجیه درباره خود مربع تدارک مىبیند؛ دیالکتیکدان توجیهى درباره هر چیزى تدارک مىبیند (b534)، و هر چیزى را به مثال خیر مربوط مىکند. ریاضىدان خودش را به روابط ریاضى محدود مىکند؛ دیالکتیکدان «بررسى جامعى از روابط آنها با یکدیگر و با طبیعت اشیا» (c537) را تدارک مىبیند. توجیهات او منحصر به شاخههاى جزئى معرفت نیست، بلکه آنها را به وسیله مثال خیر به همدیگر مربوط مىکند. او اصل مطلب و روابط همه اشیا را نشان مىدهد.
بنابراین، اتکاى 4L بر انسجام کمتر از اتکاى 3L بر انسجام نیست؛ امّا تبیینهاى منسجم 4L کاملتر و غنىترند، و این است علّت اینکه چرا 4 Lنوع بهترى از معرفت قلمداد مىشود. چنین نیست که هر نوع توجیه منسجمى به یک اندازه خوب باشد؛ 4 Lنسبت به 3 Lیک پیشرفت است، نه به دلیل اینکه متمسک به چیزى غیر از انسجام مىشود، بلکه به دلیل اینکه توجیهات منسجم آن تبیینگرترند.
این توجیه همچنین در تبیین اینکه چگونه نوع 4L معرفت به محسوسات ممکن است، کمک مىکند. ساختار غایتمدارانه جهان در قالب اصطلاحى عام برحسب اوصاف و قوانین طبیعى، بدون رجوع به محسوسات بیان مىشود. اما به محض اینکه این ساختار عام به تفصیل بیان شود، شخص مىتواند به مشاهده اینکه محسوسات نمونه چه اوصاف و قوانینى هستند و چگونه آنها در خیریت اشیا سهیماند، نوع 4L از معرفت به محسوسات را داشته باشد.
در واقع، انسجامگروى افلاطون مستلزم این است که نوع 4L از معرفت به محسوسات ممکن باشد. دست کم معقول مىنماید فرض شود که افلاطون معتقد است که انسان بالاخره نیاز دارد که به محسوسات برگردد تا باورش را به اینکه جهان مثل را به درستى مفصّلاً بیان کرده است، توجیه کند ـ زیرا بخشى از توجیه شخص براى باور به اینکه جهان مثل را به درستى مفصّلاً بیان کرده است، این است که این باور به او اجازه دهد که محسوسات را به همین خوبى تبیین کند. اگر افلاطون KBKرا مىپذیرد، و قبول مىکند که انسان براى توجیه باورهایش درباره مثل نیاز دارد به رجوع به محسوسات، پس باید معرفت به محسوسات را جایز بداند.
براساس تفسیرى که من مطرح کردهام، شخص هرچه بیشتر بتواند تبیین کند، به همان اندازه بیشتر معرفت دارد؛ معرفت نیازمند توجیهات تبیینگرى است [که [باندازه کافى پربار، [و [متقابلاً تأییدگر [باشند]، نه دیدن، و نه نوع خاصى از یقین یا خطاناپذیرى، معرفتدرنزدافلاطونبهتدریج پیش نمىرود؛ انسان براىدانستن باید دررشتهاى کامل با مرتبط کردن و تبیین کردن عناصر متبوعش مهارت داشته باشد.
گاهى استدلال مىشود که اگر چنین است، نباید گفت که افلاطون اصلاً درباره معرفت بحث مىکند، بلکه در حال بحث از پدیدارهاى متمایز فهم است. زیرا گفته مىشود که فهم نیازمند تبیین و توجیهات مربوط است، امّا نه معرفت؛ و معرفت، نیازمند یقین است، امّا نه فهم و شخص مجاز است که گزارهها را به صورت جزئى و فردى بداند نه فقط به طور جمعى. روایت معتدلترى از این نوعِ عامّ دیدگاه مدّعى است که افلاطون درباره معرفت بحث مىکند ـ اما درباره مفهوم قدیمىتر معرفت که طبق آن مفهوم، معرفت عبارت از فهم یا نیازمند آن است،در مقابل «معرفت به مثابه معرفت [که] امروزه در فلسفه مورد بحث است».(36)
اما من قبلاً پذیرفتم که در نزد افلاطون معرفت نوعا نیازمند تبیین است؛ اما همچنین استدلال کردم که این فقط بدین معنى است که براى او توجیه نوعا نیازمند تبیین است. همینطور پذیرفتم که نزد افلاطون، معرفت نیازمند هیچگونه دیدن یا یقین نیست، بلکه نیازمند ارتباطدادن عناصر یک حوزه یا رشته، یا، براى مرحله 4L، ارتباط دادن عناصر رشتههاى متفاوت در پرتو مثال خیر است. اما، باز هم من تصور نمىکنم که این نکته نشان مىدهد که او به معرفت توجّه نداشته باشد. اگر بخواهیم، مىتوان گفت که او معتقد است که معرفت عبارت از فهم یا نیازمند آن است. اما در آن صورت میل دارم بیفزایم که این ادّعا چندان متفاوت از «معرفت به مثابه معرفت [که [امروزه در فلسفه مورد بحث است» نیست. مطمئنا برخى از معرفتشناسان معاصر تکیه مىکنند بر شرایط معرفت به اینکه گزارهاى جزیى صادق است یا معتقدند که معرفت نیازمند یقین است، یا توجیه عبارت از تبیین یا نیازمند آن نیست. نمىتوان آن را خصلت همه معرفتشناسى معاصر دانست. در واقع دغدغه یقین، این روزها، بیشتر مورد بىمهرى است؛ و بسیارى از معرفتشناسان معاصر از مفاهیم کلگراى معرفت دفاع مىکنند و به ارتباطات تبیینگر متمسک مىشوند تا نوع انسجامى را که مجموعهاى موجّه از باورها باید به نمایش بگذارد، تبیین و تشریح کنند. در واقع، افلاطون، معرفت را برحسب تبیین و ارتباط توضیح مىدهد، و نه برحسب یقین یا مشاهده؛ ما باید اجتناب کنیم از این استنتاج کهپساودربارهمعرفت سخن نمىگفت، یا، اگر درباره آن سخن مىگفت، تصورى کهنه یانامتداول از معرفت داشت. برعکس، افلاطون در این باره مانند دیگر موضوعات، به نحو عجیبى امروزى است.
پىنوشتها
*. مشخصات کتابشناختى این مقاله به شرح ذیل است:
Gail Fine, "knowledge and Belief in Republic V - VII" in PLATOCRITI CAL ASSESSMENTS, V.II, PP: 235-65, Ed. NiCholas D. Smith, Routledge, London Æ New York, Frist Published, 1998
1ـ Aitia به شکلهاى متنوعى ترجمه شده است، مانند «سبب»، «دلیل» و «تبیین». گاهى اوقات گمان مىشود که «سبب» ترجمهاى گمراه کننده است، بر این مبنا که اسباب موجودات [صرفا] ایجاد تغییر مىکنند، در حالى که aitiai این اندازه محدود نیستند، براى بحث درباره ارتباط بین aitiai و تفاسیر معاصر درباره علیت نگاه کنید به اثر من [14]؛ و نیز ولاستوس [18] و آنّاس [37].
2ـ جالب است که افلاطون در خلال این عبارت به جاى اینکه از Formsاستفاده کند، از nooumenaاستفاده مىکند. ممکن است به نظر برسد که 10 ـ 9b507 مىگوید که nooumenaدقیقا بر Formsدلالت مىکند. این نکته [انسان را] اغوا مىکند تا باور کند که او آگاهانه از nooumenaاستفاده مىکند تا بگوید غیر از مثل [امور دیگر هم [قابل شناختن مىباشند، [یا [اقلاً این امکان را جایز بشمارد. این پیشنهاد با این حقیقت تأیید مىشود که بخش مثال تمثیل خورشید (ن1 + ن2: نگاه کنید به پائین) دو نحوه نگاه به نوع واحدِ وجود (اشیاى محسوس) را در برابر هم مىنهد ـ با طرح اینکه شخص مىتواند رویکردهاى شناختى متفاوتى نسبت به یک موجود جزئى داشته باشد. پس شاید بخش اجزا و اطلاق تمثیل خورشید (ن3+ ن4) نیز به معنى در برابر هم قرار دادن دو نحو ملاحظه محسوسات باشد، ملاحظه محسوسات با معرفت یا ملاحظه محسوسات با باور صرف. گر چه که nooumena صرفا بر Form دلالت کند، در عین حال نظریه دوجهانى به دست نمىآید. نکته این خواهد بود که براى داشتن (بهترین نوعِ) معرفت به مثل، نیازى به معرفت به مثال خیر نیست. این نکته بر این دلالت ندارد که (بهترین نوع) معرفت را فقط راجع به مثل مىتوان داشت.
3ـ 8ـ7b509: to einai te kai ten ousian. من kai را به معنى توضیحى بودن مىگیرم و هم to einai و هم ten ousian را دال بر وجود، [و یا [ماهیت اشیاى معرفتپذیر مىگیرم.
4ـ من از ایروین [9] 334، شماره 43، پیروى مىکنم در استعمال نخستین حروف کوچک [واژهها [(مثلاً «1S»، «1C») براى مواضعى که مواضع دیگر را توضیح مىدهند و استعمال نخستین حروف بزرگ (مثلاً «3S»، «1L» براى مواضع توضیح داده شده و استعمال «Sun» و..و براى اسم تمثیل و «Sun» و... براى موجوداتى که با تمثیلها مورد اشاره قرار مىگیرند. تفسیرم درباره تمثیل خورشید، تمثیل خط و تمثیل غار هم به نحوى اساسىتر وامدار تفسیر اوست. نگاه کنید به اثر او فصل 7 بخشهاى 13 ـ 14.
5ـ علاوه بر این، اگر من در این پیشنهاد صائب باشم که nooumenaممکن است در مدلول عامترى از مثل استعمال شده باشد، ممکن است (الف) بطور ضمنى در (ن4) گنجانده شده باشد؛ نگاه کنید به یادداشت شماره 18.
6ـ به نظر مىرسد که در مقابل، افلاطون گاهى اوقات مىگوید که هر معرفتى ـ نه فقط بهترین نوع آن ـ نیازمند معرفت به مثال خیر است. نگاه کنید به، مثلاً،: 2e ـ 11d507؛ 3e508. بر اساس تفسیر مفروض در متن، تمثیل خورشید مناسبت بهترى با تمثیل خط دارد؛ و افلاطون این امر را فاش مىکند که او تمثیل خط را شارح تمثیل خورشید مىداند (3a510ـd509). ابهام شاید تا حدّى ناشى از این باشد که چون افلاطون هنوز به وضوح بین دو نوع معرفت تفکیک نکرده است.
7ـ براى این دیدگاه، مخصوصا نگاه کنید به جوزف [22]، بویژه فصل سوّم؛ گوسلینگ [5] 71 ـ 57؛ و ایروین [9]، 225.
8ـ درباره [نظر] افلاطون درباره غایتشناسى تا حدّى مفصلتر، گر چه در عین حال مختصر در [14] بحث مىکنم.
9ـ غالبا پذیرفته مىشود که افلاطون تصورى کلگرا از معرفت را در گفتوگوهاى مختلف اخیرش تصدیق مىکند؛ اما برخى معتقدند که این گفتوگوها نشاندهنده تغییر نظر [او] از اتمیسم اولیه است. نگاه کنید به، مثلاً، اُوِن [15]، فصل 5. بر اساس تفسیرى که من ارائه کردم، افلاطون در جمهورى یک کلگرا است، همانطور که در گفتوگوهاى اولیه بوده است؛ نگاه کنید به اثرم [33].
1
10ـ ممکن است افلاطون از تجزیه خط به دو بخش نابرابر با ما سخن بگوید؛ اما متن مبهم است. اگر نابرابرى ادّعا شود، دو تبیین محتملتر از همه ظاهرا این دو احتمال مىباشند که (الف) بخش باور بزرگتر است، زیرا بیشتر مردم داراى باورند؛ یا (ب) بخش معرفت بزرگتر است، زیرا معرفت ارزشمندتر است.
11ـ اصطلاحشناسى افلاطون ثابت و یکنواخت نیست. در 9a510، 4L + 3L مجموعا to gnostonنامیده مىشوند؛ در 3 bو 3a511 مجموعا to noeton نامیده مىشوند. (رجوع کنید به: a534 ـ8e533). در حالى که to noeton براى 4L و 3L مجموعا استعمال مىشود، گاهى اوقات episteme براى 4L استعمال مىشود (رجوع کنید به: 8e533). از این تغییرات اصطلاح شناسانه چیزى ساخته نیست؛ افلاطون به ما مىگوید (2 eـ7d533) درباره استعمال واژهها نزاع نکنید.
12ـ افلاطون مانند ارسطو هم از هویات گزارهاى و هم از موجودات غیرگزارهاى به مثابه اینکه اصول هستند، سخن مىگوید. من از الگوى آنها پیروى مىکنم. این کاربرد دوگانه هیچگونه ابهام و خلطى را در برندارد. کسى باورش را به یک گزاره با توسل به گزارههاى دیگر تبیین یا توجیه مىکند؛ اما این گزارهها بر انواع گوناگونى از موجودات که عوامل تبیینگرى هستند که مىتوان به آنها معرفت داشت، دلالت مىکنند یا راجع به آنها هستند.
13ـ تصور مىکنم افلاطون جزئى و مفرد را استعمال مىکند تا بگوید مردمان اندکى به تغییر شکلى که او توصیف مىکند، دست خواهند یافت (گرچه ظاهرا معتقد است که هر کسى در اصل مىتواند به آن تغییر شکل دست بیابد). امیدوارم اینکه تصویرافلاطون از آزادى زندانى [در غار]، تصویر اولیهاى است از کلام کتاب مقدس «صدق شما را آزاد خواهد کرد» بیش از حدّ واضح نباشد که به گفتنش نیرزد. جز اینکه افلاطون معتقد است که حتى زندانیان ([یعنى همین] ما) مىتوانند کم و بیش باورهاى صادق داشته باشند؛ آنچه که واقعا تمثیل غار به تصویر مىکشد، بیشتر این نظریه است که «معرفت شما را آزاد خواهد کرد».
14ـ به وضوح منظور افلاطون این است که در آنجا باید مشابهتهایى بین سه تمثیل وجود داشته باشد؛ در b517 با تکمیل تفسیر اساسىاش درباره تمثیل غار، به ما مىگوید که آن تفسیر را «به طور کلى بر هر چیزى که گفته شد» یعنى بر تمثیل خورشید و تمثیل خط، اطلاق کنیم. او توجیه مختصرى از اینکه چگونه باید این کار را کرد، فراهم آورد؛ اما مفسران مختلف، راهنمایىهاى او را به انحاى دیگرى به کار بستند و همه با ربطهایى که من ادعا کردم به آنها دست یافتم، موافقت نمىکنند. همه هم تفسیرى را که من درباره طبیعت درونى هر تمثیل تدارک دیدم، نمىپذیرند.
15ـ دست کم، اغلب تفکیک کردنهاى مبتنى بر متعلّقها، معرفت محسوسات را ردّ مىکنند. اما برخى معرفت به غیرمثل را هم جایز مىدانند. زیرا گاهى اوقات گمان مىشود که 3 Lمربوط به موجودات ریاضى خاصى مىشود که مثل نیستند، امّا مىتوان آنها را شناخت، نگاه کنید به یاد داشت شماره 35.
16ـ مقایسه کنید با وایت [21]، 185، پاورقى، که بر اساس x bk، استدلال مىکند که از نظر افلاطون اغلب ما براى نگاه کردن به تصاویر اشیاى محسوس وقت زیادى صرف مىکنیم، که در آن فقط بر وجوه یا ظواهر اشیا متمرکز مىشویم. بدون اینکه، مثلاً به خاطر آثار منظر، اصلاحى انجام شود. بعضى وقتها گفته مىشود که ما از آن جهت که محدود به خصایص سطحى اشیا (مانند رنگشان و اندازه قابل رؤیت آنها) هستیم و ساختار درونىشان (مثلاً ترکیب اتمىشان) را نمىشناسیم، محدود به ظواهر آنها هستیم.
17ـ بسیارى از باورهاى اخلاقى ما، نه تنها غیر متأمّلانهاند، بلکه کاذب نیز هستند. اما آنچه که درباره 1 Lاهمیت اساسى دارد، این نیست که باورهاى شخصى [در آن مرحله [کاذبند، بلکه این است که آن باورها بنحو غیر انتقادى پذیرفته مىشوند. حتّى در عدالت شهر آرمانى افلاطون، اغلب مردم در 1L خواهند بود، هرچند که باورهایشان روى هم رفته صادق است (2eـ4d517 ،1dـ1c520).
18ـ گرچه افلاطون مىافزاید (منون c85) که اگر غلام به تمرین روش سقراطى ادامه دهد، نهایتا به معرفت دست خواهد یافت، این ادّعا در منون بیش از این تبیین نشد، یا مورد دفاع قرار نگرفت؛ اما در تمثیل غار، با نشان دادن اینکه چگونه روش سقراطى، دیالکتیک، ما را قادر مىکند تا نه تنها از 1L به 2 Lحرکت کنیم، بلکه همچنین از 2L به 3L و 4 Lحرکت کنیم، توضیح داده مىشود.
19ـ اینکه آیا «خود مربع» و غیره (d510) مثل هستند، محل بحث است؛ من تصور مىکنم که آنها مثل هستند، اما دیگران آنها را موجودات ریاضىاى مىدانند که غیر از مثل مىباشند. براى بحث درباره این موضوع نگاه کنید به آنّاس [17]؛ وِد بِرگ [16]، مخصوصا ضمیمه D. آنها چه مثل باشند یا نباشند، اشکالى که من براى تفکیک مبتنى بر متعلّقها مطرح کردم، وجود دارد؛ زیرا نکته اساسى این است که آنها، هر چه باشند، هم به نحو 3L و هم به نحو 4L قابل شناخته شدن هستند.
20ـ به علاوه، اگر منظور افلاطون از گفتن اینکه 3L از محسوسات استفاده مىکند، این باشد که محسوسات مىتوانند متعلّقهاى رویکرد معرفتى 3L باشند همانطور که متعلّقهاى رویکرد معرفتى 2L هستند، آنگاه در مقابل نظریه دوجهانى قرار دارد. افلاطون صریحا به شخص اجازه مىدهد که داراى معرفت از نوع 3L به محسوسات باشد. هرچند اینکه منظور افلاطون از گفتن اینکه 3L از محسوسات استفاده مىکند، این نیست که بدان وسیله بگوید محسوسات دست کم به نحو 3 Lشناخته مىشوند، در عین حال، خواهیم دید که او این امکان را که شخص بتواند معرفت از نوع 3L (و 4L) به محسوسات داشته باشد، باز مىگذارد.
21ـ براى این پیشنهاد، همچنین نگاه کنید به گالوب [28]، [29] و ایروین [9]، 3ـ222.
22ـ مقایسه کنید با تفسیر روش فرضى در فایدون 100 و بعد از آن (که آشکار است که محدود به استدلال ریاضى نیست)، که [در آنجا] به وضوح تفسیر 3 Lیادآورى مىشود. تفسیر افلاطون درباره 3L همچنین یادآورى منون است. افلاطون در آنجا نیز از مثال هندسى استفاده مىکند تا نکتهاى را درباره استعداد ما براى رسیدن به معرفت اخلاقى، توضیح دهد؛ او مجدّدا از اشکال استفاده مىکند، اما براى اینکه به نامحسوسات (قطرها) اهمیت دهد؛ او تأکید مىکند که در یک متن دیالکتیکى، که در مقابل متن بحثى [=مناقشهاى [قرار دارد، شخص باید از ادعاهایى استفاده کند که مخاطب مىپذیرد که او به آنها معرفت دارد (d75)، درست همانطور که او در اینجا مىگوید ریاضیدانان گمان مىکنند که فرضیههایشان براى همه آشکار و روشن است؛ و البته، او مجدّدا از روش فرضى استفاده مىکند.
23ـ براى بحثى جالب و بحثانگیز درباره این موضوع ر.ک: تیلور [31]، 3 ـ 202.
24ـ نگاه کنید به، مثلاً، چیزم [41]، 7 ـ 5؛ آرمسترانگ [38]، 137؛ واثر من [33].
25ـ مخصوصا نگاه کنید به بورینت [36]، به ویژه 134 و بعد؛ و [32]. قبلاً دیده بودیم که اگر افلاطون نظریه دو جهانى را بپذیرد، آن نظریه نیز از تفسیر معرفت به باورصادق موجّه جلوگیرى مىکند؛ زیرا براساس نظریه دو جهانى، معرفت باور را رفع مىکند [و از میان برمىدارد.] اما فعلاً من دغدغه چالش دیگرى را دارم که تفسیر معرفت به باور صادق موجه را به افلاطون نسبت مىدهد.
26ـ این نیز گاهى اوقات به صورت بخشى از برهان این ادعا به کار مىرود که افلاطون چندان که دغدغه فهم را دارد، دغدغه معرفت را ندارد. من این برهان را به اختصار در زیر، در بحث از 4L مورد ملاحظه قرار مىدهم.
27ـ KBK با وضوح کامل در اواخر تئتتوس مورد بحث قرار گرفته است؛ جمهورى C533 (که در زیر نقل شده و مورد بحث قرار گرفته است) هم مىتواند آن را تأیید کند.
28ـ این تسلسل را آنگونه که در تئتتوس ظاهر مىشود، در [33[ مورد بحث قرار مىدهم. در آنجا استدلال مىکنم که افلاطون با قبول دورى بودن توجیه ـ اگر دور به اندازه کافى بزرگ و تبیینگر باشد ـ از تسلسل اجتناب مىکند، همانطور که خواهیم دید، این نیز راه حلى است که به عقیده من افلاطون آن را در جمهورى تأیید مىکند. سرنوشت نظریه مثل هرچه بادش، معرفتشناسى افلاطون از این جهت مانند دیگر جهات نسبتا ثابت باقى مىماند.
29ـ البته روایتهاى بسیار متفاوتى از مبناگروى و انسجامگروى وجود دارد. چنین نیست که هر مبناگرایى، مثلاً باورهاى بدیهى بالذات را لازم داشته باشد در مقابلِ، مثلاً، دلیل قانعکننده یا اعتبار اولیه. اما کسانى که افلاطون را یک مبناگرا مىبینند، معمولاً معتقدند که روایت او مستدعى باورهاى بدیهى بالذات است. براى دفاعى
2
تازه و خوب از انسجام گروى در باب توجیه نگاه کنید به بونجور [39]، بخش 2 مخصوصا فصلهاى 5 و 7.
30ـ نگاه کنید به، مثلاً، وایت [11] شماره 50
31ـ این مطلب گاهى اوقات محل بحث است، اما براى دفاعى خوب از آن، نگاه کنید به تیلور [31]، 203 ـ 193
32ـ یک نظریه [درباره] آشنایى، مثلاً، مورد تأیید کورنفورد [30[ است. همچنین نگاه کنید به این بحث در رابینسون [10]، 9ـ172، براى ارزیابى انتقادى درباره نظریه آشنایى (یا آنگونه که او از آن یاد مىکند، نظریه «شهود»)
33ـ اما در تمرین دیالکتیک در 4L و در مراحل اولیه، تفاوتى وجود دارد: در 4 Lدیالکتیک به نحو Kat¨ousian انجام مىگیرد؛ در مراحل اولیه به نحو doxa kataانجام مىگیرد. (2c534). منظور افلاطون از این تفکیک این است که در 4 Lدیالکتیک براساس تفسیرهاى مثل انجام مىگیرد ـ یعنى براساس فرضیههاى 4 L(البته گرچه وقتى که شخص شروع مىکند، این تفاسیر، تفاسیر کاملاً رضایتبخشى نیستند ـ و الاّ شخص مىبایست از قبل در 4L بوده باشد)؛ [و [در 2L و 3 Lبراساس باورهاى عام که قاصر از معرفت هستند و درباره مثل نیستند (مگر شاید de re)، روش یکسان است؛ گرچه آنچه که روش بر روى آن اجرا مىشود، متفاوت است.
34ـ گرچه که من فقط استدلال کردهام که براى معرفت، آشنایى کافى نیست، آن را لازم و ضرورى هم نمىدانم. ادله عمده براى طرح آشنایى به نظر مىرسد که ]امور ذیل [هستند. الف) اینکه آشنایى لازم است تا تسلسل متوقف شود؛ و ب) کنایهها و استعارههاى بصرى افلاطون آن را پیشنهاد و ابراز مىکنند. اما دلیل (الف)
نادرست است؛ [زیرا] انسجام راه دیگر متوقف کردن تسلسل است و همانطور که من به تبیین این ادعا ادامه مىدهم، معتقدم که روش افلاطون براى متوقف کردن تسلسل در 4 Lمانند 3L انسجام است. و اما درباره (ب) ولو اینکه کنایهها و استعارههاى بصرى افلاطون نوعى از آشنایى را مطرح مىکنند، آن را لازم ندارند. این استعارهها را به آسانى مىتوان بر حسب فهم تفسیر کرد؛ وقتى که من مىگویم که من نهایتا اصل مطلب آنچه را که گفته بودید، مىبینم، منظورم این نیست که من رؤیت بصرى خاصى داشتهام که معرفت بخش بوده است، بلکه منظورم این است که من اکنون آنچه را که شما گفته بودید، مىفهمم. براى این نکته، نگاه کنید به گوسلینگ [5[ مخصوصا فصل 8؛ و بورینت [40]؛ همچنین نگاه کنید به اثرم [33].
35ـ بورینت [32]، 188. نظرى مشابه مورد دفاع آنّاس است.
منابع
1. J.P. Anton and G.L. Kustas (edd.), Essays in Ancient Greek Philosophy (Albany, 1971)
2. R. Bambrough (ed), New Essays on Plato and Aristotle (London, 1965)
3. G.E.L. Owen, Logic, Science and Dialectic: Collected papers in Greek Philo sophy (London / Ithaca, 1986).
4. G. Vlastos, Socrates Disavowal of Knowledge, Philosophical Quarterly 35 (1985), 1-31.
5. J.C.B. Gosling, Plato (London, 1973).
6. R.E. Allen (ed.), Studies in Platos Metaphysics (London, 1965).
7. G. Vlastos (ed.), Plato, I, Metaphysics and Epistemology (Garden City, 1971)
8. G. Vlastos, Platonic Studies, 2nd edn (Princeton, 1981).
9. T.H. Irwin, Platos Moral Theory (Oxford, 1977)
10. R. Robinson, Platos Earlier Dialectic, 2nd edn, (Oxford,1953)
11. N.P. White, Plato on Knowledge and Reality (Indianapolis, 1976)
12. C. Fine, Separation, Oxford Studies in Ancient Philosophy 2 (1984), 31-87
13. G. Fine, Immanence, Oxford Studies in Ancient Philosophy 4 (1986), 71-97
14. G. Fine, Forms as Causes: Plato and Aristotle, in [35], 69-112
15. G.E.L. Owen, Notes on Ryles Plato, in [3], 85-103
16. A. Wedberg, Platos Philosophy of Mathematics (Stocholm, 1955), ch.3, and in [7], 28-52
17. J.Annas, On the Inermediates, Archiv fur Geschichte der Philosophie 57 (1975), 146-66
18. G. Vlastos, Reasons and Causes in the Phaedo, Philosophical Review 78 (1969), 291-325
19. J. Annas, An Introduction to Platos Republic (Oxford, 1981)
20. A.C. Cross and A.D. Woozley, Platos Republic: A Philosophical Commentary (London, 1964).
21. N.P.White, A Companion to Platos Republic (Indianapolis, 1979)
22. H.W.B. Joseph, Knowledge and the Good in Platos Republic (Oxford, 1984)
23. G. Fine, Knowledge and Belief in Republic v, Archiv fur Geshichte der philosophie 60 (1978), 121-39
24. J.C.B. Gosling, Republic v: Ta Polla Kala, Phronesis 5 (1960), 116-28
25. J.C.B. Gosling, Doxa and Dunamis in Platos Republic, Phronesis 13 (1968), 119- 30
26. C.H. Kahn, Some Philosohpical Uses of "to be" in Plato, Phronesis 26 (1981), 119-27
27. G.Vlastos, Degrees of Reality in Plato in [2], 1-20 and [88], 58-75
28. D. Gallop, Image and Reality in Platos Republic, Archiv fur Geschichte der philosophie 47 (1965), 113-31
29. D. Gallop, Dreaming and Waking in Plato in [1], 187-220
30. F.M. Cornford, Mathematiecs and Dialectic in the Republic VI-VII, in [6], 61-96
31. C.C.W. Taylor, Palto and the Mathematicians: an Examination of Professor Hares Views, Philosophical Quarterly 17 (1967), 193-203
32. M.F. Burnyeat and J. Barnes, Socrates and the Jury, Proceedings of the Aristotelian Society, Supp. vol. 54 (1980), 173-206
33. G. Fine. Knowledge and Logos in the Theaetetus, Philosophical Reviw 88 (1979), 366-97
34. E. Berti (ed), Aristotle on Science: The Posterior Analytics (Padua / New York, 1980)
35. A. Graeser (ed), Mathematics and Metaphysics in Aristotle (Bern, 1987).
36. M.F. Burnyeat, Aistotle on Understanding Knowledge, in [34], 97-139
37. J. Annas, Aristotle on Inefficient Causes, Philosophical Quarterly 32 (1982), 311-26
38. D.M. Armstrong, Belief, Truth and Knowledge (Cambridge 1973).
39. L.Bonjour, The Structure of Empirical Knowledge (Cambridge, Mass, 1985)
40. M.F. Burnyeat, Wittgenstein and Augustine De Magistro, Proceedings of the Aristotelian Society 61 (1987), 1-24
41. R. Chisholm, Theory of Knowledge (Englewood Cliffs, NJ, 1966)
--------------------------------------------------------------------------------