آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۰۲

چکیده

متن

شعار دلنشین «عزّت و افتخار حسینى» که توسط رهبر بزرگوار انقلاب، حضرت آیة الله خامنه اى، به عنوان چراغ راه سال جارى برگزیده شد، بهانه خوبى است تا عاشقان بى قرار کوى حسینى قدح به دست و حسین گویان، خود را به پاى کوى افتخار رسانده، جرعه اى از آن چشمه زلال و گواراى عزّت و سربلندى نوش کنند و با شهد شیرین و دل نشین آن ره هدایت پیش گیرند.
به همین منظور، نبشتار پیش روى در تلاش است تا با نگاهى جامعه شناختى، به این پرسش پاسخ دهد که چه اتفاقى در جامعه نبوى رخ داد که روزى مردم هنگام وضو ساختن پیامبرمکرم اسلام(صلى الله علیه وآله)پروانهوار گرد حضرتش حلقه مى زدند و براى تبرّک جستن به قطرات آب وضوى آن وجود نازنین، گوى سبقت از هم مى ربودند، اما روز دیگر گردهم آمدند تا میوه باغ نبوّت را در گودال غربت، تنها و بى معین با تیغ کین سربریده، دامن عفّت را به آتش کشند و خاندان عصمت را به اسارت برند و بر این همه بى دادگرى پاى کوبند و جشن پیروزى گیرند؟
نقطه آغازین
جوامع در طول تاریخ و طى زندگى اجتماعى خود، همواره شاهد تغییر و تحوّلاتى بوده اند. آنچه در این دگرگونى ها مهم و قابل ملاحظه است جهت و سمت و سوى آن است: آیا سیر صعودى داشته و به تعبیر برخى از جامعه شناسان، تکا ملى اند یا نزولى؟ مطمئناً تغییراتى که در جهت رشد و تکامل بشر صورت مى گیرد نه تنها نکوهیده نیستند، بلکه پسندیده و مورد استقبال کمال جویان قرار خواهند گرفت.
بدون تردید، جامعه نبوى به عنوان یک جامعه نیز شاهد تغییر و تحوّلاتى بوده است، اما آنچه باعث حساسیت متفکران و متدیّنان شده، سمت و سوى این تغییرات است. براساس شواهد تاریخى، این تحوّل و تغییر پس از رحلت رسول گران قدر اسلام(صلى الله علیه وآله)، سیرى نزولى داشته است. جامعه اى که با عنایت خداوند و همّت محمدى و غیرت علوى و همراهى مهاجر و انصار، بر پایه ارزش هاى معنوى شکل گرفت، چندى پس از رحلت جان گذار بنیان گذارش ره سقوط پیشه کرد و ارزش هاى عصر جاهلیت جاى گزین ارزش هاى ناب محمدى گردید.
در این زمینه، آنچه بایسته پژوهش است، بررسى سازوکارهاى این تغییر است تا معلوم شود که چه گونه و چه عاملى در این تغییرات نقش اساسى داشته اند.
هسته اصلى هر جامعه را فرهنگ آن جامعه تشکیل مى دهد و به تعبیر جامعه شناسان و دانشمندان علوم اجتماعى، فرهنگ به مثابه هواست که هیچ جامعه اى بدون آن شکل نخواهد گرفت. بدین روى، نقطه آغازین تغییر در جامعه را باید تغییر در فرهنگ آن دانست. و اگر گروهى بخواهند جامعه اى را به دلخواه خود تغییر دهند، نقطه شروع آن را در فرهنگ و بخصوص ارزش ها و اندیشه هاى آن، قرار مى دهند; چه این که فرهنگ عبارت است از: «مجموعه اى از اعتقادات، آداب و رسوم، اندیشه ها و ارزش ها... که افراد به عنوان اعضاى گروه یا جامعه آن ها را کسب کرده و یا پدید آورده اند.»1
بر این اساس، تغییر در ارزش ها و اندیشه ها تغییر در سایر بخش هاى فرهنگ را در پى خواهد داشت; زیرا سایر عناصر فرهنگ تحت تأثیر مستقیم اندیشه ها و ارزش ها هستند.
بدین سان، نقطه آغازین تغییر در جامعه را باید، تغییر در ارزش هاى آن دانست و قدرت مداران نیز براى در دست گرفتن سرنوشت جامعه، ابتدا به سراغ ارزش هاى آن رفته و سعى در سوق دادن آن ها به سوى اهداف خود، داشته و دارند.
نخستین گام
حال که دانستیم نقطه آغاز تغییر در جامعه فرهنگ آن است و ریشه تغییرات فرهنگى، دگرگونى ارزش هاست، عامل و یا مهم ترین عامل تغییرات فرهنگى را چه باید دانست؟ برخى از جامعه شناسان بر این باورند که نقش کارگزاران در تغییرات اجتماعى و فرهنگى، نقشى برجسته و قابل ملاحظه است; زیرا کنش ها و تصمیمات آن هاست که سرنوشت جوامع را مشخص مى سازد.2 و در این میان، نقش دولت از سایر عوامل تأثیرگذار در تغییرات اجتماعى برجسته تر است; زیرا خط مشى ها و اهداف کلى دولت ها مى توانند باعث ایجاد تغییرات وسیعى در سطح جامعه در زمینه هاى متفاوتى نظیر هنجارها، ارزش ها، گرایش ها و باورداشت ها گردند.3
براساس واقعیت مذکور است که ماجراى «سقیفه» را به عنوان نخستین گام در جهت تغییر ارزش ها مى دانیم; جریانى که پس از رحلت پیامبر مکرّم(صلى الله علیه وآله) به جاى حضور در خانه على(علیه السلام) و دست بیعت دادن با او، که منصوب خدا و رسولش بود، در سقیفه بنى ساعده گردهم آمدند و حاکمیت جامعه نبوى را به برکت رأى مردم (بیعت) ـ طوعاً او کرهاً ـ به عهده گرفتند; چرا که اصحاب سقیفه خوب مى دانستند که تغییر ارزش ها بدون تسلّط اجتماعى، که ساز و کارش حکومت است، ممکن نیست.
اگر تحوّل و دگرگونى جامعه نبوى را تا آن جا درنوردید که پس از نیم قرن مردمى که خود را امّت محمد(صلى الله علیه وآله)مى دانستند، در سرزمین کربلا جنایتى مرتکب شدند که زمین و آسمان در عزاى مصیبتش تا قیامت مویه کنانند، ریشه این تحوّل را در سقیفه باید جستوجو کرد. چه خوب سروده است مهیار دیلمى:
فیوم السققیفة یاابن النبى    طرّق یومک فى کربلا
و غصب ابیک على حقّه    و امّک حسّن أن تُقتلا.4
اى فرزند مصطفى، این سقیفه بود که راه کربلایت را هموار کرد و آن گاه که حق پدرت على(علیه السلام) و مادرت ]فاطمه(علیها السلام)[ را غصب کردند، کشته شدنت خوب جلوه کرد.
به هر تقدیر، سقیفه عامل اصلى پدیدارشدن حادثه خون بار کربلاست، که خود پیامد تغییر در ارزش هاى جامعه نبوى بود; چه این که منشأ دگرگونى هاى ارزشى ماجراى سقیفه بود; در آن جا بود که عنان حکومت به دست افراد نالایق افتاد و آنان با بهره گیرى از این ساز و کار بر جامعه مسلّط گشتند و هرآنچه توانستند، کردند و جامعه را به سویى کشاندند که خود خواستند، به نحوى که در جامعه اى که در آن آب وضوى پیامبر مکرّم(صلى الله علیه وآله) سرمه چشم مردم بود، پس از پنج دهه، کشتن فرزند دل بندش را نه تنها مذموم ندانستند، که حتى پس از کشته شدن مظلوم کربلا، به شکرانه این پیروزى، در کوفه مسجد بنا نهادند.
پیش از آن که به سازوکار تغییر در ارزش ها، که نقطه آغاز آن ماجراى سقیفه بود، پرداخته شود، لازم است به زمینه اجتماعى پذیرش سقیفه اشاره شود:
زمینه اجتماعى پذیرش سقیفه
چرا مردمى که چندماه پیش از رحلت نبى مکرّم(صلى الله علیه وآله) در حجة الوداع، قضیه غدیر خم را به عیان دیدند و شنیدند که رسول خدا(صلى الله علیه وآله) فرمود: «من کنت مولاه فهذا علىٌ مولاه» و باز هم به چشم خود دیدند که عمر و ابوبکر جزو نخستین کسانى بودند که به خلیفه خدا و رسولش گفتند: «بخ بخ لک یا اباالحسن لقد اصحبت مولاى و مولا کلّ مؤمن و مؤمنه»، با این همه پس از رحلت رسول خدا(صلى الله علیه وآله)تن به ماجراى سقیفه دادند؟
در پاسخ به این پرسش، مباحث زیادى مطرح شده است، اما در این نبشتار برآنیم که زمینه اجتماعى آن را مطمح نظر قرار دهیم. براى این منظور، باید به وضعیت اجتماعى جامعه حجاز توجه کرد: بیش تر مردم مدینه پس از هجرت پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله)به آن شهر، مسلمان شدند; مردم مکّه نیز در سال هشتم هجرى، آن گاه که مکّه به دست پیامبر و یارانش فتح گردید، اسلام آوردند. بنابراین، بقایایى از سنّت هاى جاهلى وجود داشت که حتى در زمان حیات رسول خدا کاملاً از بین نرفته بود; از جمله این سنّت ها مى توان به «مشروعیت مبتنى بر اقتدار سنّتى» اشاره کرد. در این مشروعیت، پایگاه اجتماعى «سن» اهمیت خاصى داشت; چنان که توانسته بود ساختار منش اجتماعى ثابت و مقاومى را بر رفتارهاى اجتماعى جامعه مسلّط گرداند و این واقعیت را در قضیه فرمان دهى اسامه به خوبى مى توان دید.
اسامه، جوانى کم سن و سال که گویا هنوز محاسن کاملى نداشت، وقتى به فرمان رسول الله(صلى الله علیه وآله) فرمانده سپاه شد، برخى از افراد سپاه در برابر این فرمان عصیان کرده، ایراد آوردند که چرا با وجود افراد مسن تر، پیامبر اسامه را انتخاب نموده است؟5 این ایرادها موجب تأخیر در حرکت سپاه اسلام از لشکرگاه «جرف» گردید و پیامبر(صلى الله علیه وآله)در اثناى بیمارى آگاه شدند که در حرکت سپاه از لشکرگاه، کارشکنى هایى مى شود و گروهى به فرمان دهى اسامه طعن مى زنند. از این موضوع سخت خشمگین گردیدند و در حالى که حوله اى بر دوش انداخته و دستمالى بر سر بسته بودند، آهنگ مسجد کردند تا از نزدیک با مسلمانان سخن بگویند و آنان را از خطر این تخلّف بیم دهند. با آن تب شدید بالاى منبر قرار گرفتند و پس از حمد و سپاس فرمودند: «هان اى مردم، من از تأخیر حرکت سپاه سخت ناراحتم. گویا فرمان دهى اسامه بر گروهى از شماها گران آمده و زبان به انتقادگشوده اید...»6 حتى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)به کسانى که مى خواستند از سپاه او جدا شوند و در مدینه بمانند، لعنت فرستادند.7 شهرستانى در ملل و نحل نوشته است که برخى از صحابه از فرمان رسول الله(صلى الله علیه وآله) سرباز زدند و در مدینه ماندند. از جمله این صحابه عمر و ابوبکر بودند که به بهانه هایى از قبیل اداره امور جارى از پیوستن به اسامه اجتناب کردند و امر مولاى جهانیان را زیر پاى گذاردند.8
برخى نیز بر این باورند که ترسْ عاملى بود که موجب تن دادن به ماجراى سقیفه گردید. بلاذرى در کتاب انساب الاشراف مى گوید: انصار تن به جریان سقیفه دادند و سکوت کردند; چون مى ترسیدند; ترس از حاکمیت قریش و انتقام کشته هاى «بدر» داشتند; چنانچه حباب بن منذر گفت: «ما ترس از آن داریم که کسانى از شما بر سر کار آیند که ما پدران و برادران آن ها را در جنگ کشته ایم، ترس از آن که این افراد از ما انتقام گیرند.»9
جاحظ نیز عامل ترس را مؤثر مى داند و مى نویسد: ترس هر یک از اوس و خزرج از حاکمیت یکدیگر و بازگشت کینه هاى گذشته بود که انصار را وادار به قبول جریان سقیفه کرد; چنان که ابوبکر در سقیفه به آن ها گفت: «اگر از میان شما انصار، هر یک از اوس و خزرج خلافت را بگیرد، به خاطر مسائل جاهلیت باهم جنگ خواهید کرد.»10
البته نقش منافقان را، که از قبل از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) در جهت تضعیف اسلام و پیامبر تلاش مى کردند نباید نادیده گرفت. علّامه طباطبائى در این باره مى نویسد: «چگونه ممکن است حرکت منافقین با رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) منقطع شده باشد و هیچ گونه ضدیت و دسیسه بر ضد دین نداشته باشند؟! بنابراین، یا منافقان بعد از رحلت پیامبر متأثر شدند و در اثر تأثر مخلصانه ایمان آوردند; یا آنان با مسؤولین حکومت اسلامى (قبل یا پس از رحلت آن حضرت) توافق سرّى داشتند که کسى مزاحم آنان نشود وامنیت داشته باشند و یا یک مصالحه اتفاقى بین آنان و مسلمانان رخ داده بود و همه در یک مسیر قرار گرفته اند; لذا، درگیرى ها از بین رفته است.»11
به هر روى، عوامل مذکور، هر یک به نحوى در پذیرش سقیفه نقش داشتند و اصحاب سقیفه با بهره گیرى از عوامل مذکور توانستند مسیر حکومت را عوض کرده، حاکم منصوب خدا و پیامبر را کنار گذاشته، خود بر مسند حکومت تکیه زنند و در حفظ و استحکام حاکمیت خود تلاش نمایند.
پیش از ورود به بحث تغییرات فرهنگى ماجراى سقیفه، اشاره اى کوتاه به داستان سقیفه مفید مى نماید:
داستان سقیفه
در این که سقیفه به چه صورت و چگونه برگزار گردید، ابن هشام در سیره نبویه مى نویسد: «پس از رحلت رسول خدا(صلى الله علیه وآله)، مردم چند دسته شدند: گروهى از انصار خود را به سعد بن عباده رسانده و در سقیفه بنى ساعده اجتماع کردند. على بن ابى طالب و زبیر و طلحه نیز به خانه فاطمه رفتند، مابقى مهاجرین با اسید بن حضیر و قبیله بنى عبدالاشهل به نزد ابوبکر رفتند و در این حال، شخصى به نزد ابوبکر و عمر آمد و گفت: گروه انصار به نزد سعد بن عباده رفته و در سقیفه بنى ساعده اجتماع کرده اند و اگر شما خواهان خلافت هستید، پیش از آن که کارشان سر بگیرد، خود را به آن ها برسانید. در آن حال، جنازه رسول خدا همچنان در اتاق روى زمین بود و خاندانش در را بسته بودند. عمر گوید: من به ابى بکر گفتم: برخیز تا به نزد برادران انصار خود برویم و ببینیم چه مى کنند.»12
در کتاب تاریخ یعقوبى آمده است: «روز وفات رسول خدا انصار در سقیفه بنى ساعده فراهم شدند... پس سعد بن عباده خزرجى را نشانیده، دستمالى به سر او بسته، مسندى براى او دوتا کردند. و خبر به ابوبکر و عمر و مهاجران رسید، پس با شتاب آمدند و مردم را از پیرامون سعد براندند و ابوبکر و عمربن خطاب و ابوعبیدة بن جرّاح پیش آمدند و گفتند: اى گروه انصار، پیامبر خدا از ماست. پس به جانشینى او سزاوارتریم و انصار گفتند: از ما امیرى و از شما امیرى. پس ابوبکر گفت: امیران از ما و وزیران از شماست. آن گاه ثابت بن قیس بن شمّاس، که خطیب انصار بود، بپاخاست و سخن گفت و برترى آنان را یاداورى کرد. پس ابوبکر گفت: شما را از بزرگوارى دور نمى داریم و آنچه از برترى یاداور شدید، راستى که شما اهل آن هستید، لیکن قریش از شما به محمد سزاوارترند و این عمر بن خطاب است که پیامبر خدا گفته است: خدایا، دین را به او سربلند گردان. و این ابوعبیدة بن جرّاح است که پیامبر خدا گفته است: امین (ل. ب امیر) این امّت است. پس با هر کدام از این دو خواهید، بیعت کنید. آن دو زیر بار نرفتند و گفتند: به خدا قسم، با این که تو همسفر پیامبر خدا و دوم دوتایى، ما بر تو پیشى نخواهیم گرفت. پس ابوعبیده دست به دست ابوبکر زد و عمر دومى بود، سپس هر که از قریش همراه او بود، بیعت کرد و آن گاه ابوعبیده فریاد کرد: اى گروه انصار، شما نخستین یاوران بودید، پس نخستین کس نباشید که تغییر و تبدیل دهد.»13
به این صورت، خلافت را از مسیر خود منحرف کردند و حکومت را به دست فردى سپردند که تنها امتیازش همسفر بودن با رسول خدا بود و شخصیتى را که در فضیلت و برترى مانندى نداشت و تا امروز هم بمانند او را عالم به خود ندیده است، به بهانه جوانى در خانه نشاندند و در آن را به رویش به آتش کشیدند و یادگار رسول خدا(صلى الله علیه وآله)را در پشت آن در مجروح کردند و فرزند شش ماهه اش را به جرم بى گناهى کشتند و این آغاز حرکت اصحاب سقیفه در راستاى تغییر ارزش هاى ناب محمدى بود.
آغاز دگرگونى ارزش ها
اصحاب سقیفه خوب مى دانستند که اگر ارزش هاى الهى و فرهنگ ناب محمدى به سردارى اهل بیت رسول الله(صلى الله علیه وآله) در جامعه نبوى جارى و سارى باشد، حاکمیت آنان متزلزل و ناپایدار خواهد بود و از این رو، چاره را در انحراف جامعه و دورى آنان از عترت پیامبر(صلى الله علیه وآله) دیدند و در مقابل کلام نورانى پیامبر که فرمود: «انّى تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتى اهل بیتى فانّهما لن یفترقا حتى یردا علىّ الحوض»14نغمه «حسبنا کتاب الله» سردادند تا بدین سان، اهل بیت را مهجور گردانند که پیامدش مهجوریت خود قرآن است، زیرا قرآن کلام صامت است و زبان ناطق اهل بیت(علیهم السلام) بازگشاى رمز و راز کتاب الله و کلید فهم سخن خدا.
امام خمینى(قدس سره) نیز به این مهم اشاره کرده، مى فرماید: «شاید جمله "لن یفترقا حتى یردا علىّ الحوض" اشاره باشد بر این که بعد از وجود مقدّس رسول الله، هرچه بر یکى از این دو گذشته است، بر دیگرى نیز گذشته است و مهجوریت هر یک مهجوریت دیگرى است تا آن گاه که این دو مهجور بر رسول خدا در حوض وارد شوند.»15
کنار گذاشتن على(علیه السلام) و خانه نشین کردنش ضربه جبران ناپذیرى بر پیکر جامعه نوبنیاد نبوى بود; زیرا مردم تازه مسلمان شدیداً نیاز به تفسیر و تبیین معارف الهى داشتند، بخصوص مناطقى که پس از رحلت رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در قلمرو حکومت اسلام قرار گرفتند; و این ضربه دو چندان گردید آن گاه که دستور به منع نشر و کتابت کلام نبوى دادند. به گفته مرحوم سید شریف الدین: «روایات درباره ممانعت خلیفه دوم از تدوین علم و جلوگیرى از جمع آورى احادیث و اخبار، متواتر است و شیعه و سنى به طرق مختلف، نقل کرده اند، تا جایى که وى صحابه را از نوشتن احادیث پیامبر مطلقاً برحذر داشت. علاوه بر آن، بزرگان ایشان را در مدینه نگاه داشت تا احادیث آن حضرت را در اطراف منتشر نسازند.»16
ابن سعد نیز در طبقات مى نویسد: «در عصر عمر بن خطاب، احادیث پیامبر(صلى الله علیه وآله) فراوان بود. او مردم را قسم داد آن ها را نزد او بیاورند. هنگامى که احادیث را پیش او آوردند، دستور سوزاندن آن ها را صادر کرد.»17
بارى، این ممانعت عمر زمینه تفسیر به رأى قرآن و اجتهادات بى اساس گشت و ارزش هاى ناب جاى خود را به کجى ها و انحرافات و تمایلات دنیاگرایان و راحت طلبان داد. و این واقعیتى است که امام المتقین امیرالمؤمنین على(علیه السلام) به هنگامه جنگ صفین مى فرماید:
«انّما اصبحنا نقاتل اخواننا فى الاسلام على ما دخل من الزیغ و الاعوجاج و الشبهة و التأویل.»18; هم اکنون با برادران اسلامى خویش به واسطه تمایلات نابجا و کجى ها و انحرافات و شبهات و تأویلات ناروا مى جنگیم.
مسلّماً ممانعت از نشر و کتابت و ترویج احادیث رسول خدا و اهل بیت(علیهم السلام)پیامدهاى منفى زیادى در پى داشته که ناهنجارى هاى اجتماعى و انحرافات رفتارى از جمله آن است. در ادامه، به این مسأله اشاره خواهد شد.
ارزش ها، هدایت گر رفتار
ابتدا لازم است منظور از ارزش ها و رابطه آن ها با رفتار بیان گردد:
جامعه شناسان «ارزش ها» را بدین صورت تعریف مى کنند: "ارزش ها، عقاید عمیقاً ریشه دارى است که گروه اجتماعى هنگام سؤال درباره خوبى ها، برترى ها و کمال مطلوب، به آن ها رجوع مى کند.»19 با توجه به تعریف، ارزش ها هدایت کننده رفتار افراد در جامعه اند و هرگونه تغییر در آن ها، دگرگونى در رفتار و هنجار اجتماعى را در پى خواهد داشت. از این رو، شناخت ارزش ها از نیازهاى اساسى جامعه است و به همین دلیل، نهادى به نام «آموزش و پرورش» را مأمور شناسایى و آموزش ارزش ها به افراد جامعه نموده اند; چه این که از جمله کارکردهاى مهم این نهاد، تقویت قدرت سازگارى افراد با ارزش هاى جامعه است.20
در جامعه نبوى، نقش اهل بیت(علیهم السلام)آشناسازى مردم با ارزش هاى الهى بوده است، که این نقش را حکّام با خانه نشین کردن آن ها و ممانعت از ترویج احادیث نبوى، از آن ها ربودند. و این جا بود که مسلمانان دچار مشکل تطبیق رفتارخود با شرع مقدّس (ارزش هاى ناب) شدند; پیامدى که حاکمان وقت نیز متوجه آن شدند و براى حل آن مجوّز فتوا و نقل حدیث را براى دو دسته (حکّام و سیاست مداران و افراد مورد اعتماد خود) صادر کردند و آن ها نیز نشسته و دروغ بافتند و به جاى ارزش هاى ناب الهى، ارزش هاى مادى دنیوى ساختند و به نام ارزش هاى الهى نشر دادند.
مرحوم امینى در الغدیر مى نویسد: «]افرادى[ همانند حرب بن میمون که زاهد و عابد بود ولى حدیث جعل مى کرد یا ابن هیثم طائى، تمام شب را به نماز مى ایستاد، وقتى که صبح مى شد جلوس مى کرد و دروغ مى گفت.»21
مسلمانان نیز براى شناخت ارزش ها و آموزش دین و احکام الهى، نزد ابوهریره ها و ابن هیثم ها مى رفتند و آن ها را گروه مرجع خود قرار مى دادند و به جاى حلقه زدن گرد وجود نورانى حضرت على(علیه السلام) و فرزندانش و بهره گیرى از کوثر زلال معرفت، سر بر آستان دیگران مى ساییدند و رسم زندگى مى آموختند.
آیة اللّه جوادى در درس فقه این داستان پرغصه را نقل مى کردند: «روزى امام حسین(علیه السلام) در مسجدالنبى نشسته بود و ابن عباس نیز در کنار او بود. مرد عربى وارد مسجد شد و به سراغ ابن عباس آمد و از او مسأله اى پرسید. امام حسین(علیه السلام) مشغول جواب شد. آن مرد با بى شرمى گفت: از شما نپرسیدم!...»22
به این دلیل است که روایات منقول از حضرت على و فرزندانش(علیهم السلام) درباره احکام، بسیار نادر است، مگر از امام باقر و صادق(علیهما السلام) که آن هم به دلیل وضعیت پدید آمده (جنگ بنى امیه و بنى عباس) توانستند احکام نورانى الهى را به بشر هدیه کنند.
به هر روى، تغییر و دگرگونى ارزش ها تا جایى پیش رفت که انصار و مهاجر از وضع موجود شکوه کردند.
علّامه امینى در الغدیر مى نویسد: «مهاجران و انصار از این که جامعه اسلامى به سوى ارزش هاى عصر جاهلى سوق داده شده و تعصّب قومى و نژادى به تمام معنا احیا گردیده است، شکوه مى کنند.»23
امیرالمؤمنین على(علیه السلام) نیز پس از روى کار آمدن، به تغییراتى که پدید آمده بود اشاره کردند و با حسرت از گذشته یاد نمودند; در خطبه 129 مى فرمایند: «بندگان خدا، در زمانى واقع شده اید که خیر و نیکویى به آن پشت کرده، و شر و بدى رو آورده است، و شیطان هر روز بیش از پیش در کار گم راهى مردم طمع مىورزد... به هر سو که مى خواهى نگاه کن، آیا جز فقیرى که با فقر دست و پنجه نرم مى کند یا ثروتمندى که نعمت خدا را به کفران تبدیل کرده یا بخیلى که با بخل ورزیدن در اداى حقوق الهى ثروت انباشته و یا متمرّدى که گویا گوشش از شنیدن پند و اندرزها کر است، آیا شخص دیگرى جز این ها مى بینى؟ کجایند خوبان شما، انسان هاى وارسته و پرهیزگارى که در کسبشان از حرام پرهیز مى کردند و در رفتار و عقیده شان پاکى مىورزیدند؟... شما در میان جمعى از مردم پست و دون صفت ماندید که به دلیل پستى و بى ارزشى آن ها، لب ها جز به مذمّت آن ها حرکت نمى کند، فانّا للّه و انا الیه راجعون.
مفاسد آشکارشده، نه انکارکننده و تغییردهنده اى پیدا مى شود و نه بازدارنده اى به چشم مى خورد. آیا با این وضع، مى خواهید در دار قدس خدا و رحمتش قرار گیرید و از عزیزترین اولیایش باشید؟ هیهات...»24
آرى، وقتى به جاى ارزش هاى ناب الهى، ارزش هاى مادى و ساخته حکّام و حدیث سازان را فراروى افراد جامعه مى گذارند، رفتارى جز آنچه امام در خطبه نورانى اش اشاره دارد، نباید انتظار داشت; چه این که ارزش ها هدایت گر رفتار در اجتماعند و هنجارهاى اجتماعى پاى در رکاب ارزش هاى حاکم بر جامعه دارند.
معاویه و ادامه روند تغییر ارزش ها
با خاتمه یافتن حاکمیت 25 ساله اصحاب سقیفه و به خلافت رسیدن مولى الموحدّین(علیه السلام)، انتظار مى رفت که جامعه اسلامى ارزش هاى نبوى فراموش شده اش را بازیافته، با بهره گیرى از دریاى موّاج معارف، که از سینه على(علیه السلام)مى جوشید، بتواند رفتارش را دگرگون کند و راه کمال پیش گیرد و این مهم با در دست داشتن حکومت به عنوان عامل مؤثر در تغییرارزش ها،ممکنومیسّربه نظر مى آمد.
اما تاریخ به عیان دید که تلاش امام(علیه السلام) در این زمینه، در قدم آغازین با مشکلات عدیده اى مواجه گردید، چه این که حضرت حرکت اصلاحى خود را بر دو محور عدالت اقتصادى در امر بیت المال و لیاقت در واگذارى امارت و ولایت، استوار داشت، که در محور اول، عدالت علوى موجب رنجش زراندوزان و دنیاگرایان همچون طلحه و زبیر گردید که به برکت بذل و بخشش عثمان، ثروت هاى کلانى به دست آورده بودند و بدین دلیل، جنگ جمل را به راه انداختند; و در محور دوم، حرکت امام باعث نارضایتى امراى ناصالحى گردید که توسط عثمان به امارت رسیده بودند; افرادى همچون معاویه که جنگ صفین را به همراهى تازه مسلمانان شامى که رفتارشان بر پایه ارزش هاى آموخته شده جریان سقیفه بود، بر ضد امام(علیه السلام) به راه انداختند; شامیانى که با دسیسه اصحاب سقیفه به سرکردگى معاویه در فقر دینى و فرهنگى کامل به سر مى بردند و حتى شناختى صحیح از پیامبر و فرزندانش نداشتند.
مسعودى در مروج الذهب در این باره مى نویسد: «یکى از دوستان اهل علم گفت: ما درباره ابوبکر و عمر و على و معاویه بحث مى کردیم، عده اى ناظر مباحثه بودند. یکى از آن ها که عاقل ترین آن ها بود، گفت: شما درباره ابوبکر و عمر و... چه مى دانید؟ من پرسیدم: شما درباره آن ها چه فکر مى کنید؟جواب داد: آیا على پدر فاطمه نبود؟ گفتم: فاطمه کیست؟ گفت: همسر پیغمبر و دختر عایشه و خواهر معاویه. گفتم: حکایت على چه بوده است؟ گفت: در جنگ حنین با پیغمبر کشته شد...»25
به هر حال، معاویه به همراهى یکصدهزار نیروى شامى که نماز جمعه را در روز چهارشنبه بجا مى آوردند، جنگ صفین را به راه انداخت و نتیجه آن تفرقه میان لشکر امام(علیه السلام) بود که عده اى راه خود را از امام جدا کردند و در نهروان گرد هم آمدند و بر امام خویش تیغ کشیدند و بدین سان، امام(علیه السلام) طى قریب پنج سال حاکمیت، با کارشکنى هاى فراوان روبه رو شد و سرانجام نیز به دست اشقى الاخرین به شهادت رسید و پس از شهادت ایشان، طولى نکشید که معاویه امور مسلمانان را به دست گرفت و خود را امیرالمؤمنین خواند، در حالى که روند تغییر ارزش ها را همانند اسلاف خود پى مى گرفت و این بار با سرعت و شدت بیش تر; چه این که وى به هیچ حقیقتى پاى بند نبود و راهى جز ضلالت پیش نگرفته بود.
على(علیه السلام) در این باره مى فرماید: «رهبر این گروه (بنى امیّه) از ملت اسلام خارج و بر پایه ضلالت و گم راهى ایستاده است.»26
امام حسین(علیه السلام) نیز درباره بنى امیّه مى فرماید: «آگاه باشید! ایشان (بنى امیّه) پى روى از شیطان را بر خود لازم دانسته و اطاعت الهى را ترک نموده اند و فساد را آشکار و حدود الهى را تعطیل نموده اند.»27
معاویه پس از شهادت مولى الموحّدین و خانه نشین کردن امام حسن(علیه السلام)، خود را بى رقیب دید و در راه دگرگونى ارزش هاى اسلامى، سعى فراوان نمود و اوضاع را به عصر جاهلیت برگرداند.
امام حسین(علیه السلام) در این باره مى فرماید: «جدّاً اوضاع زمان دگرگون گردیده; زشتى ها آشکار و نیکى ها و فضیلت ها از محیط ما رخت بربسته است، از فضایل انسانى چیزى باقى نمانده است، مردم در زندگى ننگین و ذلّت بارى به سر مى برند; نه به حق عمل مى کنند و نه از باطل دورى مى نمایند.»28
از آن جا که سعى بر این است که فرایند تغییر ارزش ها به تصویر کشیده شود، لازم مى نماید که در این قسمت از بحث، به روندى که معاویه در ادامه تغییر ارزش ها پیش گرفت، هرچند به اختصار، اشاره گردد:
1. هتک حرمت پیامبر(صلى الله علیه وآله)
معاویة بن ابوسفیان براى به فراموشى سپردن ارزش هاى نبوى و احیاى ارزش هاى جاهلى و عصر جاهلیت، نخست تلاش کرد تا از منزلت قدسى پیامبر مکرّم(صلى الله علیه وآله)بکاهد و ایشان را در حد یک انسان معمولى قرار دهد. از این رو، به افرادى دستور جعل حدیث در این زمینه داد. جاعلان مزدور و دست نشانده نیز احادیث زیادى در وهن شخصیت نبوى جعل کردند که به یک مورد آن ها اشاره مى شود: بخارى در کتاب صحیح خود مى نویسد: «عایشه مى گوید: دو کنیزک آوازه خوان در خانه من، شعرهایى از عصر جاهلیت و جنگ هاى آن به آواز مى خواندند. در این هنگام، پیامبر وارد شد و بدون هیچ واکنشى به روى بستر خویش دراز کشید. در این زمان، ابوبکر وارد شد و به محض برخورد به آوازه خوان، با شدت و تندى به او گفت: ساز و آواز شیطانى در محضر پیامبر؟ رسول خدا به ابوبکر رو کرد و فرمود: رهایشان کن و کارشان نداشته باش! هر گروهى عیدى دارد و امروز هم عید ماست!»29
معاویه براى این که بتواند جامعه اسلامى را از ارزش هاى ناب تهى کند، به کاستن منزلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) اکتفا نکرد، بلکه تلاش مى کرد تا نام و ذکر رسول خدا را از میان بردارد و به تعبیر خود، به خاک بسپارد.
مسعودى در مروج الذهب در این باره مى نویسد: «... مغیرة بن شعبه مى گوید: به معاویه گفتم: تو به آرزوهایت رسیده اى. حال با این کهولت سن، نظر لطفى به بنى هاشم نما... معاویه گفت: نه به خدا سوگند، آرام نخواهم نشست، مگر این که نام او ]پیامبراکرم[ را دفن کنم و این ذکر و یاد را ]که در اذان و اقامه برده مى شود[ به خاک سپارم.»30
2. منع نشر فضایل اهل بیت(علیهم السلام)
روشن است که اگر معاویه نمى تواند نام و ذکر پیامبر(صلى الله علیه وآله) را در جامعه ببیند، چگونه مى تواند شاهد وجود نازنین فرزندان او و جانشین به حق امیرالمؤمنین على(علیه السلام)باشد؟ از این رو، در ادامه سیاستى که عمر در زمان خود بنیان گذاشته بود، او نیز دستوربه منع نشرفضایل اهل بیت(علیهم السلام)داد.
ابن ابى الحدید مى گوید: «معاویه فرمانى عمومى براى کارگزاران در تمام بلاد اسلامى صادر کرد که در آن آمده بود: هر کس چیزى در فضیلت ابوتراب و خاندانش روایت کند، خونش هدر است، مالش حرمت ندارد و از حوزه حفاظت حکومت بیرون خواهد بود.»31
او حتى به عدم نشر فضایل على و فرزندانش قانع نبود، بلکه دستور داد تا احادیثى در ذمّ حضرت جعل کنند که باعث دورى مردم از اهل بیت گردد.32 و از این همه شدیدتر، دستور به لعن آن ها در منابر بلاد اسلامى، حتى مدینة النبى داد.
سلیم بن قیس در این باره مى نویسد: «... آن روز را معاویه در مدینه ماند و جارچى او جار زد و نامه اى هم به همه کارگزارانش نوشت که پناه خود را برداشتم از هر که روایتى در مناقب على(علیه السلام) و خاندانش نقل کند و خطیبان در هر شهر و در هر جا بپاخاستند براى لعن کردن بر على و بى زارى جستن از او و بدگویى از خاندانش و لعن بر آن ها و تهمت به ایشان، بدانچه در آن ها نبود...»33
خود معاویه نیز در مقابل امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) با بى شرمى، به امام المتقین دشنام داد. در کتب تاریخى آمده است که معاویه پس از صلح با امام حسن(علیه السلام)، وارد کوفه شد و بر فراز منبر رفت و در حالى که امام حسن و امام حسین(علیهما السلام) پاى منبر نشسته بودند، شروع به دشنام و سبّ حضرت على(علیه السلام)کرد و پس از آن نام امام حسن(علیه السلام) را بر زبان جارى کرد و به آن حضرت نیز دشنام گفت. در این وقت، امام حسین(علیه السلام)برخاست که پاسخ بدهد، ولى امام حسن(علیه السلام) دست برادر را گرفت و نشانید و خود برخاست و فرمود: «من حسن هستم و پدرم على، تو معاویه هستى و پدرت صخر، مادرم فاطمه و مادرت هند، جدّم رسول الله و جدّ تو حرب، مادربزرگم خدیجه و مادربزرگت فتیله، پس لعنت خدا بر آن که گم نام تر و در حسب پلیدتر و در گذشته و حال، بدتر و از نظر کفر و نفاق قدیم تر است...» ابن ابى الحدید هم که ناقل این حدیث است، مى گوید: آمین!34
معاویه با شیوه مذکور، تلاش مى کرد مردم را از خاندان وحى دور ساخته، دست آن ها را از ارزش هاى ناب الهى کوتاه نماید تا بتواند ارزش هاى دوران جاهلیت را جاى گزین کند. از این رو، هر که را در مقابل این دستورالعملش مقاومت مى کرد و به حضرت على(علیه السلام) دشنام نمى داد و یا از پى روان او و فرزندانش به شمار مى آمد، به قتل مى رساند. به این موضوع در پاسخ نامه اى که امام حسین(علیه السلام) براى وى نوشته است اشاره گردیده; آن جا که امام مى فرماید: «آیا تو قاتل آن مرد حضرمى نیستى که زیاد به تو نوشت: او بر آیین على ـ کرّم الله وجهه ـ است و تو در پاسخش نوشتى: هر کس را که بر آیین على است بکش، و زیاد نیز آن ها را کشت و به دستور تو آن ها را مُثله کرد؟... آیا تو قاتل حجر بن عدى کندى و یاران نمازگزار و عابدانى که منکر ظلم بوده و بدعت ها را بزرگ شمرده و امر به معروف و نهى از منکر نموده اند و در راه خدا از ملامت ملامت کننده اى باکى نداشتند، نیستى که آن ها را از روى ستم و دشمنى کشتى؟...»35
3. ترویج قرائت هاى دیگر
پیش از این گفته آمد که جامعه بدون استمداد و بهره گیرى از ارزش ها، در ادامه حیات اجتماعى خود، دچار مشکلات هنجارى خواهد شد; چه این که رفتار اجتماعى افراد در جامعه، مبتنى بر ارزش هاى حاکم بر آن مى باشد; یعنى ارزش ها نقش هدایت گر براى رفتارها و هنجارهاى اجتماعى برعهده دارند.
بر این اساس، معاویه که جامعه اسلامى را با کنار گذاشتن خاندان وحى و تعطیل کردن حدود الهى از ارزش هاى ناب تهى نمود، مى بایست به جاى آن ها، ارزش هاى دیگرى جاى گزین مى کرد تا خلأ هنجارى و رفتارى پیش نیاید و از این رو، تلاش کرد تا با ترویج افکار التقاطى و قرائت هاى دیگرى از دین و ارزش ها، این نقیصه را جبران کند. چنین نیز کرد و آن ترویج تفکر «مرجئه» بود که قرائتى جدید از ایمان ارائه داد; قرائتى در مقابل قرائت اهل بیت(علیهم السلام). به عقیده این فرقه، کافى است که انسان قلباً مؤمن باشد و با وجود ایمان، هیچ گناهى ضرر ندارد!
ابن ابى الحدید مى نویسد: «اولین کسانى که قایل به ارجاء محض شدند، معاویه و عمروبن عاص بودند، این ها مى پنداشتند: با وجود ایمان، هیچ گناهى زیان نمى رساند و بر این اساس، وقتى به معاویه گفته شد: خودت مى دانى با چه کسانى محاربه نمودى و آگاهى که چه گناهى مرتکب شدى، وى در جواب گفت: اطمینان و وثوق به قول خداى سبحان دارم که "انّ الله یغفر الذّنوب جمیعاً". بنى امیه این طرز تفکّر را ابداع کردند و از آن حمایت نمودند تا به شکل یک فرقه دینى درآمد و در خدمت آن ها قرار گرفت.»36
معاویه همچنین براى رفع خلأ الگوهاى هنجارى و رفتارى، که مصداق اکمل آن خاندان عصمت و طهارت(علیهم السلام)هستند، تلاش نمود تا افرادى همچون عثمان را برجسته کند. از این رو، به کارگزارانش نوشت: «شهادت هیچ یک از شیعیان على و خاندانش را نپذیرید و نام آن ها را از دفتر بیت المال محو کنید و شهادت کسى را به نفع آنان قبول نکنید، اما دوست داران عثمان و علاقه مندان وى و کسانى را که روایاتى در فضیلت وى نقل مى کنند شناسایى نمایید و به خود نزدیک سازید و اکرامشان کنید. آنچه را که ایشان در فضیلت عثمان نقل مى کنند براى من بنویسید و اسم گوینده و نام پدر و خاندانش را ثبت کنید و جایزه و خلعت و اموال زیاد به آن ها ببخشید.»37
4. انتخاب جانشین
آخرین و بدترین کارى که معاویه مى توانست در زمینه تغییر ارزش هاى الهى و محو فرهنگ دینى انجام دهد مسأله ولایتعهدى یزید بود که در روزهاى آخر حکومت جابرانه اش انجام داد و با تهدید و تطمیع، از امرا و کارگزاران خود، براى یزید بیعت گرفت; چه این که بى لیاقتى و عدم صلاحیت یزید براى همگان و حتى خود معاویه محرز بود. یزید فردى عیّاش و بى دین بود و هیچ ابایى از آشکار کردن بى دینى خود نداشت و بارها در ملأعام، خدا و وحى و معاد را زیر سؤال برده و به سخریه گرفته بود.
در مروج الذهب آمده است: «زمانى که عبدالله بن زبیر در مکّه بر ضد یزید قیام کرد، و یزید لشکرى به مکّه فرستاد و براى او نوشت:
اُدغ الهکَ فى السماء فانّنى
ادعو علیک رجال عکٍّ و اشعرا;
یعنى: تو خداى خود در آسمان را به یارى بخوان، من براى جنگ با تو مردان عک واشعر را مى خوانم.»38
ذکر نمونه اى از سخریه شعایر دینى و ارزش هاى الهى توسط یزید در این جا خود شاهدى است بر اوج تباهى و فساد اخلاقى که خود پیامدى است از تغییر ارزش ها. موّرخان نوشته اند: یزید بوزینه مخصوصى داشت که کنیه اش را «ابوقیس» گذارده بود و هرگاه شراب مى نوشید، ته مانده جام خود را به او مى نوشاند و مى گفت: این یکى از بزرگان بنى اسرائیل است که در اثر گناه مسخ شده. گاهى نیز او را بر الاغى وحشى سوار مى کرد و در مسابقات اسب سوارى شرکت مى داد. در یکى از مسابقه ها، بادى آمد و او را بر زمین افکند و مُرد. یزید به سختى غمگین شد و دستور داد او را کفن کرده، دفن کنند و به عزا نشست و به مردم شام دستور داد به تعزیت و تسلیت او بیایند و در مرثیه او اشعارى گفت...»39
چه زیبا فرمود رسول گرامى اسلام(صلى الله علیه وآله): «صنفان من امّتى اذا صلحا صلحت امّتى و اذا فسدا فسدت امّتى. قیل: یا رسول الله، من هما؟ قال: الفقهاء والامراء»; هرگاه دو گروه از امّتم صالح و نیکوکار باشند، امّتم نیکو خواهد شد و اگر آن ها فاسد گردند، امّتم به فساد کشیده خواهد شد. پرسیدند: یا رسول اللّه، آن ها کیانند؟ فرمود: دانشمندان و حاکمان.»40
بارى، وقتى کارگزاران و حکم رانان جامعه افرادى همچون معاویه و یزید باشند و همه تلاش آن ها در جهت حذف ارزش ها و تعطیلى حدود الهى، و دانشمندان و دانایانى که وظیفه آموزش ارزش ها را به عهده گرفته اند، به انباشت ثروت و دنیاگرایى و دنیاطلبى روى آورند، طبیعى است که افراد جامعه نیز به دنیا روى مى آورند و زراندوزى و ثروت طلبى، منش اجتماعى مى گردد. در چنین جامعه اى است که مردم در مقابل حذف ارزش هاى الهى و کشته شدن منادى و مدافع ارزش هاى دینى و الهى، بى تفاوت مى گردند و یا حتى خود براى حذف آن بسیج مى شوند و براى کشتن او لشکر کشیده، پس از کشتن او و یارانش به غارت اموال خاندان او مى پردازند; زیرا آنچه در این جامعه مهم است و ارزش به شمارمى آیددنیاگرایىوثروت اندوزى است.
قضیه اى را نویسنده مقتل مقرم از غروب عاشوراى حسین(علیه السلام) نقل مى کند که خود گواهى است بر این گفته. ایشان مى نویسد: «مردى نزد فاطمه، دختر امام حسین(علیه السلام)، آمد و خلخال پاى او را بیرون آورد و در آن حال، مى گریست! فاطمه گفت: چرا گریه مى کنى؟ گفت: براى این کارى که مى کنم و اموال دختر رسول خدا(صلى الله علیه وآله) را به غارت مى برم. فاطمه گفت: اگر چنین است، پس مرا رها کن. گفت: مى ترسم دیگرى آن را ببرد!»41
نتیجه
بى تردید، جوامع انسانى دایم در حال تغییر و دگرگونى اند و نگاهى هرچند گذرا به تاریخ زندگى اجتماعى بشر بر این واقعیت شهادت مى دهد. آنچه در این رهگذر از اهمیت بیش ترى برخوردار است، ماهیت و سمت و سوى این دگرگونى هاست; مهم آن است که چه چیزى و به چه صورت و در کدام جهت در حال تغییر است؟
در طول تاریخ، آن دسته تغییراتى که هویّت انسانى بشر را نشانه گرفته اند، بیش از هر تغییر دیگرى مورد توجه اندیشمندان و محققان بوده اند. بر همین اساس، در این تحقیق تغییرات فرهنگى و آن هم بخش ارزش ها، مطمح نظر قرار گرفت و سازوکار آن ها در حد امکان، با استفاده ازمنابع تاریخى،به تصویرکشیده شد.
در سطور گذشته ذکر شد که چگونه در ارزش هاى جامعه نبوى تغییر صورت گرفت و جامعه نوبنیاد اسلامى را به کدام سمت کشاند; جامعه اى که با حاکمیت ارزش هاى ناب الهى توانسته بود بیابان گردان خشن و گردن کش را به شب زنده داران فروتن و عطوف تبدیل کند که با ناله هاى نیمه شب خود، عرشیان را به وجد آورده، کریمه «انّى اعلم مالا تعلمون» را به تماشا مى نشستند. چنان مردمى با در دست گرفتن حکومت و بهره گیرى از سازو کار اجتماعى اش، که آن را در جریان سقیفه بنى ساعده به دست آورده بودند، جامعه را به سمت جاهلیت و ارزش هاى حاکم بر آن سوق دادند و ارزش هاى جاهلى را جاى گزین ارزش هاى ناب الهى ساختند. و روشن است که هر ارزشى، رفتار و هنجار متناسب با خود را به همراه خواهد داشت.
پس اگر روزى مردم بر گرد وجود نازنین رسول خدا(صلى الله علیه وآله)حلقه مى زدند و به هنگام وضوى آن حضرت، در تبرک جستن به قطرات آب وضویش گوى سبقت از هم مى ربودند، آن روز ارزش هاى الهى و آموزه هاى نبوى در جامعه حکومت مى کرد و فلاح و رستگارى غایت اعمال و رفتار مردم بود، و چون پیامبر را مصداق احسن و اکمل سعادت و رستگارى مى دیدند، پروانهوار بر گرد حریم او حلقه مى زدند.
اما در سال 61 هجرى، جامعه اسلامى دگرگون شد و به جاى ارزش هاى نبوى، ارزش هاى دنیوى بر جامعه حاکم گردید و رفتار و کردار مردم حول محور انباشت ثروت دور زده، دنیاگرایى منش اجتماعى گردیده بود. روشن است که در چنین جامعه اى، دیگر مردم گرد وجود ارزش مداران الهى و خاندان وحى و نبوّت حلقه نخواهند زد و در سرزمین طف، دست یارى به آن ها نخواهند داد; چرا که در این بارگاه، دنیا و دنیاگرایى مقامى ندارد و دنیاگرایان از آن طرفى نخواهند بست. از این رو، دور از انتظار نیست که سى هزار نفر خود را به لشکرى برسانند که سرزمین رى و جمع آورى غنایم پاداش اوست و در این جاست که کهنه پیرهن و انگشتر با انگشت به غارت مى رود; چرا که دنیا و دنیاگرایى ارزش است و دیگر هیچ!
آنچه را امروز ما مى توانیم از این واقعه تلخ، که اسلام در تاریخ خود دیده است، درس عبرت گرفته، چراغ راه خود قرار دهیم، این است که به ارزش هاى الهى و دینى مان، که به برکت انقلاب اسلامى و همّت امام و شهیدان در جامعه حاکم گشته، اهمیت دهیم و در مقابل دگرگونى و رنگ باختن آن ها بى تفاوت نبوده، امور حکومتى را به دست متقیّن و دین باورانى بسپاریم که خود به ارزش هاى الهى و دینى عشق مىورزند و در حفظ آن کوشایند.
--------------------------------------------------------------------------------
پى نوشت ها
1ـ جان. ب. تامپسون، ایدئولوژى و فرهنگ مدرن، ترجمه مسعود اوحدى، تهران، 1358، مؤسسه فرهنگ آینده پژوهان، ص 152
2ـ گى روشه، تغییرات اجتماعى، چ دوم، ترجمه منصوروثوقى،نشرنى. 1368، ص 145
3ـ ملوین دفلور و دیگران، مبانى جامعه شناسى، اقتباس حمید خضر نجات، دانشگاه شیراز، 1370، ص 243
4ـ ابوالحسن تنهایى، جامعه شناسى تاریخى اسلام،نشر روزگار، 1378، ص 262
5ـ شهرستانى، ملل و نحل، ترجمه سیدمحمدرضا جلالى نائینى، تهران، کتابفروشى اقبال، 1362، ج 1، ص 29
6ـ جعفر سبحانى، فروغ ابدیت، نشر دانش اسلامى، ج 2، ص 487
7ـ ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، احیاء التراث العربى، بیروت، ج 2، ص 20
8ـ شهرستانى، پیشین، ص 29
9ـ بلاذرى، انساب الاشراف، به تصحیح محمد حمیدالله، دارالتعارف للمطبوعات، بیروت، ج 1، ص 582
10ـ حسین عبدالمحمدى، زمینه هاى قیام امام حسین(علیه السلام)، به نقل از: جاحظ، التبیان و التبیین، ج 3، ص 298، نشر منبع، 1379، ص 132
11ـ سیدمحمدحسین طباطبائى، المیزان، مؤسسه اسماعیلیان، چاپ پنجم، 1371، ج 19، ص 290
12ـ ابن هشام، السیرة النبویه، ترجمه سیدهاشم رسولى، چاپ سوم، کتابخانه السلامیه، 1366، ج 2، ص 430
13ـ احمد بن یعقوب، تاریخ یعقوبى، ترجمه محمدابراهیم آیتى، انتشارات علمى و فرهنگى، 1371، ج 1، ص 222
14ـ سلیمان بن ابراهیم القندوزى، ینابیع المودة لذوى القربى، تهران، اسوه، 1416 ق، ج 1، ص 106
15ـ امام خمینى، وصیت نامه الهى سیاسى، انتشارات اسوه، ص 2
16ـ سید شرف الدین عاملى، الاجتهاد فى مقابل النص، بیروت، مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، ص 164
17ـ ابن سعد، طبقات، ج 5، ص 140
18ـ نهج البلاغه، خطبه 122
19و20ـ بروس کوئن، مبانى جامعه شناسى، ترجمه و اقتباس فاضل توسّلى،تهران،سمت،1372،ص77 / ص 157
21ـ علّامه امینى، الغدیر، چاپ دوم، 1366، دارالکتاب الاسلامیه، ج 5، ص 276
22ـ آیة الله عبدالله جوادى آملى، «جزوه درسى خارج فقه»، اسفند 1380
23ـ علّامه امینى، پیشین، ج 9، ص 78 به بعد
24ـ نهج البلاغه،مطبوعاتى هدف، خطبه 129
25ـ مسعودى،مروج الذهب،بیروت، مؤسسه الاعلمى للمطبوعات،1991،ج3،ص 143
26ـ نهج البلاغه، خطبه 108
27و28ـ محمد بن جریر طبرى، تاریخ طبرى، مطبعه الاستقامه بالقاهره، 1939، ج 4، ص 305 / ص 305
29ـ محمدبن اسماعیل بخارى،الصحیح البخارى، دارالطباعة العامرة باستانبول، ج 2، ص 225
30ـ مسعودى، پیشین، ج 3، ص 453
31و32ـ ابن ابى الحدید، پیشین، ج 11، ص 44 / ج 13، ص 220
33ـ سلیم بن قیس، اسرار آل محمد(صلى الله علیه وآله)، انتشارات اهل بیت(علیهم السلام)، ص 423
34ـ ابن ابى الحدید، پیشین، ج 16، ص 46
35ـ علّامه امینى، پیشین، ج 10، ص 161
36و37ـ ابن ابى الحدید، پیشین، ج 7، ص 253ـ254 / ج 11، ص 45
38ـ مسعودى، پیشین، ج 2، ص 95
39ـ سیدهاشم رسولى محلاتى، زندگانى امام حسین(علیه السلام)، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1374، ص 93
40ـ محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 2، ص 49
41ـ سیدهاشم رسولى محلاتى، پیشین، ص 544

تبلیغات