آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۰۲

چکیده

متن

قال رسول اللّه(صلى الله علیه وآله): لتتبعن سنن من قبلکم شبراً بشر... حتى لو سلکوا جحر ضب لسلکتموه...1
از جمله کارهایى که پس از روى کار آمدن خلیفه اول صورت گرفت، ممانعت از نوشتن و انتشار حدیث و سنت نبى اکرم(صلى الله علیه وآله)بود. این که چه دلیلى ایشان را وادار به این تصمیم کرده و توجیه آنان چه بوده و چه روش هایى را براى جلوگیرى از انتشار حدیث به کار گرفتند و تا چه زمانى این ممنوعیت ادامه داشت و سرانجام پى آمدهاى این ممنوعیت چه بود؟ قابل تأمل و بررسى است.
پیش از این که به این پرسش ها پاسخ داده شود، لازم است دیدگاه نبى اکرم(صلى الله علیه وآله)را درباره نوشتن سنت و گفتار ایشان مرور کنیم.
تأکید نبى اکرم(صلى الله علیه وآله) بر نوشتن حدیث، در ده ها مصدر و مرجع معتبر، به تعابیر مختلف آمده است: «قیدوا العلم بالکتابه، استعن بیمینک و ..» خود دلیل روشنى بر تشویق و ترغیب آن گرامى بر کتابت حدیث است. مى توان گفت در عهد پیامبر گرامى اکرم اسلام(صلى الله علیه وآله) بعضى از اصحاب، مجموعه هایى از احادیث داشتند که تحت عنوان صحیفه در کتب روایى و تاریخى مکتب امامت از آن نام برده مى شود. در این جا قسمتى از این مجموعه ها را بیان مى کنیم:
1ـ صحیفه على بن ابیطالب(علیه السلام): این صحیفه در کتابى قطور که طول آن به 70 ذراع مى رسید، به املاى شخص نبى اکرم(صلى الله علیه وآله)و خط حضرت امیر(علیه السلام)نگاشته شده بود.
مى توان گفت: این نخستین کتابى است که فرمایشات پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) در آن جمع آورى شده است.2
2ـ صحیفه ابى رافع: در کتاب نجاشى از آن نام برده شده است.3
3ـ صحیفه عبدالله بن عمر: نام این صحیفه «صادقه» و مشتمل بر هزار حدیث مى باشد. احمدبن حنبل، بعضى از احادیث آن را نقل کرده است.
4ـ صحیفه سعدبن عباده: در آن، تعدادى از احادیث پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله)جمع آورى شده است. ولى بخارى بر این عقیده است که این صحیفه، نسخه اى از صحیفه عبدالله بن ابى اوفى است.4
5ـ صحیفه عبدالله بن ابى اوفى: بخارى به وجود این صحیفه معتقد است.
6ـ صحیفه جابربن عبدالله انصارى: ابن سعد و عبدالرزاق و ذهبى در کتاب هاى خود از آن نام برده اند.
7ـ صحیفه خلیفه ابى بکر: عایشه همسر پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله)مى گوید: دیدم پدرم نمى خوابد... تا این که صبح شد و دستور داد تا احادیث او را که 500 حدیث بود آوردم و آن را سوزاند.
8ـ صحیفه عبدالله بن عمروعاص: وى به امر رسول خدا(صلى الله علیه وآله)احادیث را جمع آورى کرد، ولى به دستور خلیفه عمر آن کتاب را پنهان کرد که حتى نامى از آن در کتاب هاى حدیثى باقى نمانده است.5
سنت همراه و پابه پاى قرآن
هرچند کلیات احکام در قرآن کریم بیان شده است، ولى غالباً چگونگى انجام و شرایط و موانعِ آن بیان نگردیده است. براى مثال، جزئیات و چگونگى انجام نماز در قرآن نیامده است. از این رو، یکى از وظایف اصلى و عمده نبى اکرم(صلى الله علیه وآله)بیان و تفسیر قرآن کریم است. این مهم از عهده هیچ کس ساخته نیست، به خصوص اگر آیات متشابه باشد:6 «... و انزلنا الیک الذکر لتبین للناس ما نزل الیهم و لعلّهم یتفکّرون.» (نحل: 44); ما قرآن را نازل نمودیم تا براى مردم آنچه را که به سوى آنان نازل شده بیان نمایى، باشد که به تفکر در آن بپردازند.
پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) نیز همواره بر همراهى سنت با قرآن و جدانشدن آن دو تأکید کرده است و این که نمى توان به قرآن اکتفا کرد، در بیش تر کتاب هاى معتبر دینى آمده است. پیامبر(صلى الله علیه وآله)فرمود: «الا انى اوتیت الکتاب و مثله معه...»; آگاه باشید که خداوند براى من، قرآن کتاب خود را فرستاد و همراه آن حقایق فراوان دیگرى به مانند آن به من عنایت فرمود. نزدیک است که افرادى از شما یاران و اصحاب مرا تکذیب کنند، حدیث مرا برایش نقل کنند و او در حالى که بر جایگاه خویش تکیه زده بگوید: من این را نمى دانم (قبول ندارم) من فقط دستور و حکمى را که در قرآن کریم بیابم، عمل مى کنم!!7
امروز هم هستند بسیارى که چنین ادعاهایى مى کنند و دقیقاً همین جمله ها را تکرار مى نمایند! آیا این افراد مصداق اعتراض پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله)نیستند؟
سیر تاریخى منع نگارش حدیث
این که از چه زمانى جلوگیرى و ممانعت از نگارش احادیث پیامبر آغاز شد، نمى توان زمان دقیقى براى آن در نظر گرفت. اما اجمالاً مى توان گفت که موارد متعددى از منع کتابت در تاریخ اسلام ثبت شده است که حاکى از حرکتى حساب شده مى باشد و مرحله به مرحله به اجرا درآمده است.
1. نخستین مرحله منع کتابت حدیث نبوى، زمان حیات پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) صورت گرفت. این مطلب از گفته عبداللّه بن عمر، پسر خلیفه دوم به وضوح برمى آید. او مى گوید: هر آنچه از پیامبر(صلى الله علیه وآله)مى شنیدم، مى نوشتم و قصد داشتم آن را نگهدارى کنم، ولى قریش8 مرا سرزنش کردند که چرا هر چه را از پیامبر مى شنوى، مى نویسى و حال آن که، او نیز یک بشر است; سخنان آنان در من اثر گذاشت و من از نوشتن دست برداشتم. حضرت پرسیدند: چرا نمى نویسى؟ من گفته آنان را بازگو نمودم. آن گرامى با انگشت خویش به دهان مبارکش اشاره کرد و فرمود: قسم به آن خدایى که جان من در دست قدرت اوست، جز گفتار حق از این دهان بیرون نمى آید.9 نظیر همین مطلب از عبداللّه، پسر عمروعاص نیز روایت شده است.10
2. در دومین مرحله، پا را فراتر گذاشته و بر آن شدند که مانع از گفتار خود حضرت شوند اما نه به صورت مقابله صریح، بلکه به گونه اى که پیامبر(صلى الله علیه وآله) نتوانند مقصود خویش را براى مردم بازگو نمایند. نمونه بارز آن را در صحراى عرفه و مشعرالحرام مشاهده مى کنیم. پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) قصد داشتند سخنرانى کنند ولى عده اى کاملاً حساب شده و با برنامه قبلى، با سر و صدا و تکبیر مانع از گفتار حضرت شدند. این جریان در تاریخ طبرى و سایر کتب تاریخى آمده است: «فکبر الناس و لقط الناس و ضج الناس.»11 هرچند دلایل این امر روشن نیست، اما اجمالاً به دست مى آید که آنان مى دانستند حضرت قصد گفتن چیزى را دارند که حتماً به نفع آنان نخواهد بود، از این رو، مانع از گفتار حضرت شدند.
این روش هم کارساز نبود; زیرا هنگام برگشتن کاروان حجاج از مکه و زمانى که به غدیر خم رسیدند، آیه شریفه «یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک ... و الله یعصمک من الناس.» (مائده: 67) نازل شد و پیامبر(صلى الله علیه وآله)توانستند در پناه عنایت الهى، انجام وظیفه کرده و على(علیه السلام)را به عنوان جانشین خود نصب کنند و از همه بیعت بگیرند.
3. مرحله سوم، مقابله صریح و رو در رو با کتابت پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) است; هنگامى که پیامبر(صلى الله علیه وآله) در بستر احتضار بودند، فرمودند: قلم و کاغذى بیاورید تا براى شما نوشته اى بنویسم که پس از من هرگز گمراه نشوید. به دنبال این فرمایش پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)، خلیفه دوم چشم در چشم حضرت دوخته و سپس گفت: «ان الرجل لیهجر و حسبنا کتاب الله.»12 یعنى این مرد دارد هذیان مى گوید، کتاب خدا ما را بس است. همراهان وى گفته او را تصدیق کردند و مانع از نوشتن شدند. هنگامى که بعضى از اصحاب پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)به این سخنان اعتراض کردند و سر و صداها برخاست، آن گرامى فرمودند: بلند شوید و از نزد من بیرون بروید. دیگر آن حضرت چیزى ننوشتند. دلیل آن را خود حضرت فرمودند:
«دیگر بعد از این گفتار و جسارت چه فایده که بنویسم.» یعنى کسى که در حضور من، چشم در چشم من دوخته و مى گوید: «ان الرجل لیهجر» اگر هم چیزى بنویسم، پس از مرگ من با جرأت و جسارت بیش تر انکار خواهد کرد.
4. خلیفه اول پس از این که به حکومت رسید، در آغاز حکومت خود، مجموعه احادیثى را که مشتمل بر 500 حدیث بود از بین برد. دخترش عایشه، همسر پیامبراسلام(صلى الله علیه وآله) نقل مى کند: پدرم یک شب خوابیده بود حالش دگرگون بود و این دگرگونى حال پدرم موجب ناراحتى من شد. صبح آن روز به من خطاب کرد و گفت: دخترم آن احادیثى را که من نزد تو دارم بیاور. چون همه را به نزد او بردم، آن ها را آتش زد...13
توجیه منع انتشار حدیث
پس از آن که خلیفه اول احادیث خود را به آتش کشید، روزى صحابه را جمع نمود و به آنان گفت: شما از پیامبر حدیث نقل مى کنید و البته در این مورد با یکدیگر اختلاف هایى دارید و به طور مسلّم پس از شما، مردم به اختلافات بزرگ ترى خواهند افتاد. بنابراین، از رسول خدا هیچ چیز روایت نکنید و هر کس از شما سؤالى کرد بگویید: در میان ما و شما قرآن است; حلال آن را حلال بشمارید و حرامش را حرام بدانید.14
توجیه دیگر خلیفه این بود که من هراس داشتم حدیثى را از کسى شنیده باشم که به او اعتماد دارم، اما اتفاقاً آن حدیث درست نباشد. من نخواستم عهده دار نشر این حدیث نادرست باشم!! پرسشى که این جا مطرح مى شود این است که اگر این کلام خلیفه حقیقت داشته باشد، چرا به دیگران مى گوید از پیامبر حدیث نقل نکنید؟15 نقل حدیث توسط دیگران، حتى افراد مطمئن که خود شخصاً و بدون واسطه از پیامبر کلامى را به خاطر داشته اند، براى او چه مسؤولیتى به وجود مى آورد که آنان را از نقل حدیث منع مى کند؟! علاوه بر این، گویا خلیفه حدیثى را که خود از پیامبر نقل مى کند فراموش کرده بود: هر کس دانش یا حدیثى را از من یادداشت کند تا آن علم باقى است، همچنان براى او ثواب نوشته مى شود.16
5. اوج منع کتابت حدیث، براى نخستین بار در زمان خلیفه دوم صورت گرفت. آن گونه که در کتاب هاى معتبر اهل سنت آمده است، زهرى از عروة بن مسعود نقل مى کند که خلیفه دوم تصمیم گرفت احادیث نبوى را جمع آورى نموده و بنویسد. از اصحاب پیامبر(صلى الله علیه وآله) در این زمینه نظرخواهى کرد، آنان این کار او را مورد تشویق و تأیید قرار دادند. ولى خلیفه دست نگه داشت و یک ماه درباره آن فکر مى کرد تا این که روزى گفت: مى خواستم روایات سنت نبوى را جمع آورى کنم، اما به یاد آوردم که اقوامى پیش از شما کتاب هایى نگاشتند و سخت بدان مشغول شدند و در نتیجه، کتاب آسمانى خویش را رها ساختند. به خدا سوگند من هیچ گاه کتاب خدا را به چیزى آمیخته و مشوّب نمى سازم!17
قُرظة بن کعب، از اصحاب پیامبر(صلى الله علیه وآله)، مى گوید: خلیفه عمر مرا والى کوفه نمود. هنگامى که عازم کوفه شدیم، وى شخصاً پیاده ما را و تا مسافتى دور همراهى نمود. آن گاه پیش از آن که با ما خداحافظى کند، از ما پرسید: آیا مى دانید براى چه به بدرقه شما آمدم؟ گفتیم: براى این که ما صحابى پیامبر هستیم، خواستى ما را گرامى بدارى. پاسخ داد: آرى ولى چیزى را توجه کنید و آن این که شما به شهرى مى روید که مردمش قرآن بسیار مى خوانند، مثل زنبورها که صدایشان در هم مى پیچد!! پس به شما توصیه مى کنم که آنان را به حال خود واگذارید و از خواندن قرآن، به شنیدن حدیث پیامبر مشغول نکنید. از پیامبر کم تر حدیث به میان بیاورید. من نیز در این کار با شما همکارى خواهم کرد.
قرظه مى گوید: هنگامى که وارد عراق شدیم، مردم از ما خواستند حدیث و گفتارى از پیامبر براى آنان نقل کنیم. به آنان گفتیم: خلیفه ما را از نقل حدیث باز داشته است.18 از ترس خلیفه حدیثى نقل نکردیم.19
والى دیگر خلیفه در بصره ابوموسى اشعرى نیز مى گوید: خلیفه مرا والى بصره کرد و سفارش نمود تنها قرائت قرآن را در میان مردم ترویج کنم.20 به دنبال همین سیاست، تا زمانى که خلیفه عمر زنده بود، کسى جرأت نقل حدیث نداشت. حتى ابوهریره مى گوید: احادیثى که براى شما نقل کردم، اگر در زمان عمر بود، مرا تازیانه مى زدند. شعبى مى گوید: یک سال با پسر عمر همدم بودم حتى یک حدیث از او نشنیدم!21
خلیفه دوم در بخشنامه اى مى نویسد: «لاکتاب مع کتاب الله و من کان عنده شیىء منها فلیمحه.»;22 هر کس حدیثى نزد خود دارد آن را از بین ببرد و با وجود قرآن هیچ نوشته اى نباید باشد. در عین حال، مالک در کتاب الموطّأ، در اواخر کتاب صلاة آورده است که «خلیفه در کنار مسجد، مکانى جدا ساخت به نام «بطیحاء» و مى گفت هر کس قصد بلند کردن صدایش را براى انشاد شعرى دارد، در این مکان شعر خود را انشاد کند! و خلیفه به مغیرة بن شعبه، والى خویش در کوفه، نوشت: شعر شعراء، آنچه را که از شعر جاهلیت و زمان اسلام وجود دارد جمع آورى نموده و به آن ها استشهاد نموده و براى من گزارش کار بدهید!
قال عمربن الخطاب: «تعلموا الشعر فان فیه محاسن تبتغى و مساوى تتقى!»; شعر را فراگیرید چون در شعر خوبى هایى است که سزاوار است آدمى بداند و بدى هایى است که لازم است اجتناب کند.23
این سؤال باقى مى ماند که چگونه با وجود قرآن، سنت نبوى بى اعتبار است، ولى در شعر خوبى هایى است که سزاوار است آدمى آن را بیاموزد!
حبس اصحاب کبار
على رغم اعلام رسمى ممنوعیت انتشار حدیث از جانب دستگاه خلافت و پیگیرى و دقت در عملى شدن این بخشنامه، کسانى بودند که بر اساس اعتقاد خویش در گوشه و کنار مدینه و یا در خارج مدینه و به دور از چشم خلیفه، احادیث نبوى را براى تشنگان گفتار پیامبر و با تقاضاى آنان بازگو مى کردند. ولى طبیعى بود پس از بازگونمودن براى چند نفر و در صورت تکرار و پخش شدن بین افراد، به گوش نیروهاى اطلاعاتى دستگاه مى رسید و خلیفه به زودى مطلع مى شد. از این روى، خلیفه دستور داد که هیچ یک از اصحاب حق ندارند بدون اجازه وى به خارج از مدینه بروند.24
براى خروج از مدینه به هر مقصدى و حتى حج باید از خلیفه اجازه مى گرفتند. به تعبیر دیگر، محترمانه تحت نظر بودند. على رغم این ممنوعیت ها، افرادى همچون ابن مسعود، ابوذر، ابودرداء... به نقل حدیث مى پرداختند. خلیفه آنان را احضار و از ایشان مى پرسد: این چه سخنانى است که براى مردم نقل مى کنید؟ پاسخ دادند: ما را از گفتن حدیث پیامبر منع مى کنى؟! خلیفه مى گوید: خیر، ولى تا زنده ام و زنده اید همین جا در مدینه نزد من مى مانید. آن گاه اضافه مى کند که ما بهتر مى دانیم از آنچه که نقل مى کنید چه چیزهایى را بپذیریم و چه چیزى را نپذیریم.
عمر مى گفت: من گردن هاى صحابه را بر این کوه ها و صحراى سوزان مدینه گذاشتم و نمى گذارم به شهرهاى دیگر بروند و در آنجا فساد به پا کنند!25
ممنوع بودن اصحاب و آزادى اهل کتاب
على رغم سخت گیرى خلیفه و جلوگیرى از نقل حدیث و تفسیر قرآن، چند نفر از اهل کتاب مجاز به بیان تفسیر قرآن و معارف و احکام اسلامى بودند و در این زمینه هیچ گونه محدودیتى نداشتند. در این خصوص مى توان از کعب الاحبار و تمیم دارى نام برد. کعب الاحبار از بزرگان علماى یهود بود که در زمان خلیفه دوم به ظاهر اسلام آورد و مقرّب دستگاه خلافت و سخنگوى رسمى شد. خلیفه تفسیر بعضى از آیات را از او مى پرسید. گاهى هم از او مى پرسید که فلان مسأله در تورات چگونه است؟!26 طبیعى است که وقتى مردم از محضر پیامبر محروم هستند و از جانشینى واقعى او و باب علم النبى دور افتاده اند و خود خلیفه نیز به جهل نسبت به بسیارى از احکام و مسائل عملى و نظرى اعتراف مى کند،27 باید جایگزینى بیابند تا این خلا را پر کند. بدین منظور، اهل کتاب را بر مى گزیند و براى این که مراجعه به اهل کتاب، آن هم کعب الاحبار یهودى به ظاهر مسلمان شده، را بتواند توجیه کند و گفتار او نزد توده مردم مقبول افتد و دلیل و حجتى بر معترضان نباشد، روایتى را از پیامبر نقل کردند که فرمود: «حد ثواعن بنى اسرائیل و لاحرج;»28 از بنى اسرائیل نقل حدیث کنید، هیچ اشکالى هم ندارد!! در حالى که در تاریخ آمده است که خلیفه عمر ترجمه تورات را نزد پیامبر(صلى الله علیه وآله)آورده و شروع به خواندن نمود! حضرت ناراحت شده و فرمودند: از آن ها پیروى نکنید آنان جز گمراهى ندارند.29
ارجاع صریح به اهل کتاب: روزى مردى نزد خلیفه آمد و مسأله اى پرسید. مردى یهودى به نام یوسف نزد او بود. خلیفه گفت: «سل یوسف» چون خداوند مى فرماید: «فاسئلوا اهل الذکر ان کنتم لاتعلمون.»
بدین سان راه بر اهل کتاب در نقل اسرائیلیات، افسانه هاى دروغین و شیوع آنان در بین مسلمانان و کتب تاریخى معتبر هموار گردید. علاوه بر این، فراگیرى علم نزد اهل کتاب مقبول افتاد. تعداد زیادى از اصحاب به شاگردى آنان نائل آمدند! بعضى از آن ها عبارتند از: ابى برده پسر ابوموسى اشعرى، ابوهریره، عبدالله بن عمر، عبدالله بن زید، عبدالله بن عمروعاص، عطاءبن یسار، عوف بن مالک، سعیدبن مسیب، ابوالدرداء مقاتل بن سلیمان و...30
اعطاى لقب فاروق به خلیفه
در مقابل امتیازهاى فراوانى که خلیفه دوم و خلیفه سوم به کعب و دیگران دادند، آنان نیز به طور طبیعى در خدمت خلفا بودند. به همین دلیل، خلیفه دوم از سوى کعب لقب «فاروق» گرفت: «نخستین کسى که خلیفه عمر را فاروق نامید از اهل کتاب بود و از پیامبر در این باره چیزى نرسیده است و طبرى مى گوید: کعب خلیفه عمر را به لقب فاروق ملقّب ساخت.»31
6. فاروق تمام احادیث اصحاب را سوزاند! دستگاه خلافت صرفاً به منع کتابت احادیث نبوى اکتفا نکرد; چون احادیث پیامبر در دست دیگران زیاد بود و مردم آن را براى یکدیگر نقل مى کردند. ظاهراً این نقل احادیث بر خلیفه عمر سنگینى مى کرد. خلیفه به فکر چاره افتاد. تا این که روزى در یک اعلان همگانى اعلام نمود: «هر کس نوشته و حدیثى از پیامبر دارد، بیاورد تا در آن اندیشه نماییم.»، مردم گمان کردند که او مى خواهد در آن ها نظر کند و به گونه اى از آن ها استفاده نماید و یا این که اختلاف ها را از میان بردارد. پس از آن که همه نوشته ها را آوردند، خلیفه همه آن ها را به آتش سوزان سپرد.32
7. مرحله بعدى، جداسازى قرآن از شرح و تفسیر است. از آن جا که کار اصلى پیامبر(صلى الله علیه وآله) ابلاغ رسالت الهى و بیان و تفسیر آیات الهى است، از این رو، هر آنچه از قران بر آن گرامى نازل مى شد، آن را براى مردم قرائت مى نمود و معانى آن را بیان مى فرمود. یکى از صحابه مى گوید: پیامبر(صلى الله علیه وآله) در مسجد مدینه ده آیه به ما یاد داد و از آن ده آیه نمى گذشت، مگر آن که احکام و شرح و تفسیر آن را به ما مى آموخت.33 یعنى آنچه از علوم قرآن لازم بود، پیامبر براى مردم بیان مى کردند.
بدین ترتیب، صدها نفر قرآن را با معنا و تفسیر فرا گرفته و حفظ مى کردند. به این افراد قاریان قرآن مى گفتند. کسانى که سواد نوشتن داشتند، آنچه را فرا گرفته بودند، اعم از آیه قرآن و یا کلام پیامبراسلام(صلى الله علیه وآله)، روى چرم، تخته، استخوان کتف گوسفند و... یادداشت مى کردند. این مجموعه ها را مصحف مى گفتند. بنابراین، به خوبى روشن مى شود که آموزش نگارش قرآن در زمان پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله)همراه با بیان و تفسیر آن حضرت بوده و نوشتن قرآن به تنهایى مرسوم نبوده است.34
به دنبال این سیاست و عملکرد خلیفه دوم، کار بدان جا رسید که مردم فقط قرآن مى خواندند و صاحبان مصاحف، که قرآن آنان همراه تفسیر بود، حق نداشتند تفسیرى را که پیامبر(صلى الله علیه وآله)راجع به آیات فرموده بیان کنند. واقعه زیر بیانگر این مطلب است:
صبیغ بن عسل تمیمى از اشراف بنى تمیم و رئیس قبیله بود. وى شخصى علاقمند به فهم قرآن بود. بدین جهت، به شهرهاى مختلف، که صحابه پیامبر(صلى الله علیه وآله)در آن جا بودند مانند کوفه، بصره، دمشق، حمص و اسکندریه سفر مى کرد و از معانى آیات قرآن پرسش مى کرد. عمروعاص به خلیفه نوشت: شخصى در این جاست که از تفسیر قرآن مى پرسد. خلیفه در پاسخ نوشت: او را روانه مدینه نمایید. او را به مدینه فرستادند، ولى او نمى دانست که خلیفه او را براى چه احضار نموده است. از این رو، به محض ورود بر خلیفه پرسید: یا امیرالمؤمنین! "و الذاریات ذرواً" یعنى چه؟ خلیفه به محض شنیدن این پرسش گفت: هان تو همان شخص هستى؟ بیا جلو. خلیفه با چوب خرما صد ضربه به سرش زد. گفت: یا امیرالمؤمنین! آنچه در سرم بود بیرون رفت! خلیفه گفت: او را به زندان ببرید. چون بهبودى یافت، خلیفه دستور داد دوباره او را آوردند. این بار صد ضربه به کمر او زد به گونه اى که در کمرش شیار ایجاد شد. سپس گفت: او را به زندان ببرید. براى بار سوم که او را نزد خلیفه آوردند، گفت: یا امیرالمؤمنین! اگر مى خواهى مرا بکشى، راحت بکش. خلاصم کن. خلیفه او را به بصره تبعید کرد و به والى بصره، ابوموسى اشعرى، نوشت: کسى با این شخص نشست و برخاست نکند و سخن نگوید. وى به نماز جماعت مى رفت، ولى کسى با او سخن نمى گفت. پس از مدتى نزد ابوموسى آمده و التماس کرد تا نزد خلیفه او را شفاعت کند. ابوموسى براى خلیفه نوشت: این شخص توبه کرده است، اجازه دهید با او نشست و برخاست کنند. آن گاه عمر اجازه داد مردم با او معاشرت کنند.35
موضع گیرى در برابر منع انتشار حدیث
گر چه هجوم بسیار سنگینى براى جلوگیرى از انتشار حدیث و مجازات ناقلین آن در نظر گرفته شده بود، اما مخالفت هایى در گوشه و کنار به چشم مى خورد. در این جا به سه مورد از نهضت نقل حدیث اشاره مى کنیم:
الف) ابوذر در ایام حج در جمره وسطى نشسته بود. گروهى به دور او حلقه زده بودند و از وى پرسش مى کردند و ابوذر هم پاسخ مى داد. در حین صحبت، مردى بالاى سرش ایستاد و گفت. مگر تو را از فتوا دادن نهى نکرده اند؟
ابوذر سر برداشت و به آن مرد نگریست و گفت: آیا مأمور هستى؟ اگر شمشیر را بر این جا (با اشاره به گردن خود) بگذارید و بخواهید سر مرا ببرید و من بدانم به خاطر این که حدیث مى گویم، سرم را مى برید، در فاصله اى که شمشیر شما به حلقوم من برسد، اگر بتوانم یک کلمه از کلمات پیامبر(صلى الله علیه وآله) را بگویم، خواهم گفت.36
دستگاه حاکم نتوانست ابوذر را ساکت کند. او را به شام تبعید کرد. در شام نیز حدیث مى گفت، گفتار پیامبر را درباره احکام تعطیل شده بازگو مى کرد. معاویه هم نتوانست او را ساکت کند. به عثمان نوشت: اگر تو را با شام کارى هست ابوذر را از شام فرا بخوان. معاویه به دستور خلیفه عثمان او را بر شتر بى جهاز سوار کرد و به مدینه فرستاد. ابوذر با همان حالت رنجور به دربار عثمان وارد شد. عبدالرحمن بن عوف یار قدیمى خلیفه از دنیا رفته بود. انبوه طلاهاى او را به نزد عثمان آورده و روى زمین ریختند. آن قدر زیاد بود که شخصى که در آن سوى مجلس نشسته بود، دیده نمى شد! خلیفه خواست آن ها را در بین وارثان تقسیم کند.37 آن گاه خلیفه رو به کعب الاحبار کرد و گفت: من براى او امید خیر و سعادت دارم. او صدقه مى داد، میهمان دارى مى کرد و آنچه را مى بینید به جاى گذاشت. آیا چیزى بر او هست؟ کعب الاحبار پاسخ داد: درست گفتى یا امیرالمؤمنین! چیزى بر او نیست. ابوذر با همان حالت افسرده و خسته عصایش را بلند کرد و بر سر کعب کوبید و گفت: اى یهودى زاده تو دین ما را به ما یاد مى دهى؟! آن گاه آیه کنز را خواند.38
خلیفه تحمل سخنان بى پرده ابوذر، آن هم در آن شوکت ظاهرى را نداشت. از این رو، او را به بیابان ربذه تبعید کرد تا احادیث پیغمبراکرم(صلى الله علیه وآله) به گوش کسى نرسد!
ب) میثم39 را نزد ابن زیاد، حاکم کوفه، بردند. به او گفت: از ابوتراب بیزارى بجوى! میثم پاسخ داد: ابوتراب را نمى شناسم. ابن زیاد گفت: منظورم على بن ابیطالب است. پاسخ داد اگر این کار را نکنم چه مى کنى؟ ابن زیاد گفت: تو را خواهم کشت. میثم پاسخ داد: امیرالمؤمنین(علیه السلام) خود به من گفته به زودى تو مرا به دار خواهى آویخت و زبانم را نیز خواهى برید. ابن زیاد گفت: من دروغ بودن پیش گویى على(علیه السلام) را آشکار خواهم ساخت. پس از آن دستور داد تا دست و پاى او را بریده و او را به دار بیاویزند. میثم بر بالاى دار فریاد زد: اى مردم هر کس خواهان احادیث نقل نشده على(علیه السلام)است بیاید و حدیث بشنود.40 مردم جمع شدند و او بر سر دار احادیثى شگفت آور برایشان بازگو کرد; احادیثى که در سینه ها مانده و حبس شده بود و دانایان جرأت اظهار آن را نداشتند; چون خفقان شدید اجازه نشر آن را نداده بود.
به ابن زیاد خبر دادند که اگر زبان او را قطع نکنى، مى ترسیم مردم کوفه علیه تو بشورند. فرمان داد زبانش را قطع کنند. آن مأمور به کنار دار میثم آمد و گفت: اى میثم! امیر مرا مأمور به قطع زبانت کرده. میثم پاسخ داد: این فرزند کنیزک بدکاره مى خواست مرا و مولاى مرا دروغگو قلمداد کند. بیا این زبان من! و مأمور زبان او را قطع کرد.41
ج) رُشَید هَجَرى نیز همچون میثم به دلیل گفتن حدیث زبان خویش را از دست داد. آن گاه که او را به نزد ابن زیاد بردند گفت: از دروغ هاى مولایت براى ما بگو! رُشَید گفت: به خدا سوگند نه من دروغ مى گویم و نه او. به راستى مولایم به من خبر داده است که تو دست و پایم و زبانم را خواهى برید.
ابن زیاد گفت: حال که چنین است به خدا سوگند من دروغ او را اثبات خواهم کرد. آن گاه دستور داد دست و پایش را ببرید. دخترش از او پرسید: آیا دردى احساس مى کنى؟ پاسخ داد: نه به خدا...
هنگامى که او را با آن حالت به خانه بردند، همسایگان و آشنایان به خانه او آمدند و از دیدن رُشَید به آن حالت گریستند. رشید گفت: گریه نکنید بلکه قلم و کاغذ بیاورید تا از آنچه مولایم على به من آموخته است، براى شما باز گویم. آن گاه شروع به گفتن احادیث نمود. خبر به ابن زیاد رسید. مأمورى فرستاد تا زبانش را قطع کند.42
این نمونه ها بیانگر این است که یکى از اساسى ترین خطرها براى اسلام و یکى از قوى ترین عوامل انهدام کیان اسلام، کتمان احادیث نبوى است. بنابراین، امثال ابوذر، میثم و رشید تا پاى جان در این راه فداکارى کردند و در این راه، جان اندک مایه اى بیش نبود که تقدیم دوست کردند. جبهه مخالف نیز با آگاهى کامل و بر اساس اهداف خویش تمام مراحل را حساب شده مى پیمود.
8. جعل حدیث: پس از آن که منع اکید و مؤاخذه و زندان و... نتوانست آنان را به اهدافشان برساند، تصمیم گرفتند به گونه اى دیگر جلوى انتشار گفتار پیامبر را بگیرند. آن هم به شیوه اى ماهرانه! و آن این که در مقابل هر حدیث صحیح، که پیامبر در فضیلت شخص مؤمنى فرموده بود، حدیث دیگرى همانند آن درباره افراد خودشان جعل مى کردند. و یا این که شأن نزول آیات را جعل مى کردند. مثلاً، آیه شریفه اى که در لیلة المبیت درباره حضرت امیر(علیه السلام) نازل شده بود، معاویه به سمرة بن جندب رشوه داد تا بگوید آیه در شأن ابن ملجم نازل شده است. در مقابلِ حدیث پیامبراکرم که فرموده بودند: «ان الحسن و الحسین سید اشباب اهل الجنة» حدیثى جعل کردند که «ان فلاناً و فلاناً سیدا کهول اهل الجنة» غافل از این که در بهشت برین پیرى وجود ندارد! یا در مقابلِ حدیث: «انا مدینة العلم و على بابها» جعل کردند که «انا مدینة العلم و فلان اساسها و فلان حیطانها و فلان سقفها» غافل از این که شهر سقف ندارد! و به جاى حدیث: «انى تارک فیکم الثقلین کتاب اللّه و عترتى»43 حدیث «انى تارک فیکم الثقلین کتاب اللّه و سنتى» را جعل کردند. در حالى که خود مانع از نگارش و کتابت سنّت مى شدند.
ابن ابى الحدید به نقل از ابوجعفر اسکافى در نهج البلاغه آورده است:44
معاویه گروهى از صحابه و تابعین را اجیر نمود تا احادیث زننده اى در نکوهش على(علیه السلام)، که موجب بیزارى از وى باشد، جعل نمایند. براى آنان نیز مقررى تعیین نمود. از جمله این ها ابوهریره، عمر و عاص، مغیرة بن شعبه سمرة بن جندب و از تابعین عروة بن زبیر45 بودند. جالب این که احادیثى جعل کردند که هیچ مسلمانى نمى تواند آن را قبول کند. از جمله ام المؤمنین عایشه، براى عروة بن زبیر نقل مى کند: من نزد پیامبر بودم که عباس و على آمدند. پیامبر فرمود: اى عایشه این دو نفر بر غیر دین من از دنیا مى روند!! به گونه اى دیگر هم نقل شده است: عایشه نقل مى کند: نزد پیامبر بودم که عباس و على آمدند پیامبر فرمود اى عایشه46اگر مى خواهى به دونفر از اهل دوزخ نگاه کنى، به این دونفر نگاه کن! وقتى نگاه کردم دیدم عباس و على بن ابیطالب هستند!!
همچنین اسکافى به نقل از صحیح بخارى و مسلم حدیثى از عمروعاص نقل مى کند که گفت: از پیامبر(صلى الله علیه وآله)شنیدم فرمود: اولاد ابوطالب دوستانى براى من نیستند. دوست من خداوند و مؤمنان شایسته اند!!47
در مقابل حدیثِ «فاطمه بضعة منّى فمن اذاها فقد اذانى و ...» صحیح مسلم و صحیح بخارى حدیثى از ابوهریره نقل کرده اند که على از دختر ابوجهل خواستگارى کرد، پیامبر(صلى الله علیه وآله) او را سرزنش کرد. آنگاه بر منبر فرمود: به خدا سوگند دختر دوست خدا و دختر دشمن خدا باهم جمع نمى شوند. خواننده این گونه برداشت مى کند که خطاب این حدیث على(علیه السلام) است، نه کسانى که موجب آزار و اذیت او شدند.
9. هدف قرار دادن شخص پیامبر(صلى الله علیه وآله): پس از آن که تدبیر آن ها در محو کامل احادیث نبوى رضایت بخش نبود، مستقیماً شخصیت پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) را مورد هجوم قرار داده و چهره آن بزرگوار را مشوه نشان دادند.
اینک به چمد نمونه اشاره مى کنیم:
الف) پیامبر(صلى الله علیه وآله) به هنگام ناخوشایندى، اصحاب خود را همچون افراد عادى، مورد لعن و نفرین قرار مى دهد!!
1. ام المؤمنین عایشه همسر پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) مى گوید: مردان فراوانى از قبایل مختلف عرب نزد پیامبر آمده و گرد آن حضرت حلقه زده بودند و هر کسى چیزى درخواست مى کرد. ازدحام جمعیت به حدى بود که آن حضرت تحت فشار بودند و وى را رنجور ساخت. مهاجرین، براى کمک حضرت از جاى برخاستند و اعراب قبایل را از اطراف وى دور کردند و راه را باز نموده تا این که پیامبر توانست بر درب خانه من (عایشه) بایستد. اما ناگزیر عباى خود را در دست ایشان رها ساخت و فرمود: «اللهم العنهم»; بار خدایا اینان را لعنت کن. عرضه داشتم: یا رسول الله اینان هلاک شدند! فرمود: اى دختر ابى بکر! نه. به خدا قسم این ها که من لعنتشان کردم هلاک نخواهند شد!
2. در روایت دیگرى، که صحیح مسلم از عایشه همسر پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) نقل مى کند، آمده است:
دو مرد بر پیامبر وارد شدند و با او سخنانى گفتند، من نفهمیدم چه گفتند ولى پیامبر(علیه السلام)از سخنان آنان سخت به خشم آمد و لعنت و ناسزا و فحش نثارشان ساخت!! بعد از این که آن دو نفر از محضرش بیرون رفتند، گفتم: اگر به کسى خیرى برسد، به این دوتن هرگز خیرى نخواهد رسید. پیامبر پرسید: براى چه، مگر چه شده؟ گفتم: چون شما این دوتن را لعنت کردید و دشنام دادید!! فرمود: آیا نمى دانى که من با خداى خود چه شرط کرده ام؟ من با خداى خود شرط کرده ام و گفته ام: بارالها! من بشرم. هر مسلمانى را که لعنت کردم یا دشنام دادم این لعنت و ناسزاى مرا براى او پاکیزگى و اجر و ثواب قرار بده!!48
3. در روایت دیگر عایشه مى گوید: پیامبر اسیرى را به نزد من آوردند. پس از رفتن حضرت، در اثر بى توجهى من اسیر فرار کرد. پیامبر بازگشت و از من پرسید: اسیر چه شد؟ گفتم: به صحبت کردن با زنان مشغول شدم، او فرار کرد. فرمود: خداوند دو دستت را قطع کند. سپس بیرون رفت و درمیان مردم اعلام کرد تا او را پیدا کنند. اما من در فکر بودم که با این نفرین حتماً دست من بریده خواهد شد و همچنان به دست هایم مى نگریستم که کدام قطع خواهد شد! پیامبر به خانه آمد و دید که دست هایم را زیر و رو مى کنم، فرمود: چه شده مگر دیوانه شده اى؟ گفتم: شما مرا نفرین کردى. دراین هنگام، حضرت رو به آسمان نمود و عرضه داشت: خداوندا! من بشرم و آن چنان که سایر مردم خشمناک مى شوند، من نیز خشمناک شده و نفرین مى کنم. لعنت و نفرین مرا براى او پاکى و پاکیزگى قرار بده!!49 ولى آیا مى توان پذیرفت که پیامبر اسیرى را نزد همسر جوانش به تنهایى رها کند؟!
در پاسخ باید گفت: در صحیح مسلم آمده است که پیامبر فرمودند: «...انى لم ابعث لعاناً وانما بعثت رحمةً.»; من پیامبرى نفرین کننده مبعوث نشده ام، بلکه بعثت من همراه با رحمت و رأفت است. حدیثى دیگر در بیش تر کتاب هاى معتبر همچون صحیح بخارى و مسلم، سنن ابى داود، مسند احمد، سند ابى عوانه از عبدالله بن مسعود نقل کرده اند که پیامبر فرمود: «سباب المسلم فسوق و قتاله کفر.»;50دشنام دادن به مسلمان، موجب فسق است و جنگ با او کفر.
و در مدارک معتبر روایى و تاریخى آمده است که عایشه همسر پیامبر مى گوید: پیامبر مسلمانى را لعنت نکرد...
پیامبر هیچ گاه فحش نمى داد و در کوچه و بازار سر و صدا راه نمى انداخت و کارهاى بد را بابدى پاداش نمى داد، بلکه مى بخشید و گذشت داشت و چشم پوشى مى کرد.51 تنها توجیه این است که این ها نشانه کم حافظه اى این گونه افراد است!!
خداوند در قرآن خطاب به پیامبرش مى فرماید: «انک لعلى خُلق عظیم.» (قلم: 4)، و در جاى دیگر مى فرماید: «ماینطق عن الهوى ان هو الا وحى یوحى.» (نجم: 4ـ3)
خداوند این گونه پیامبرش را توصیف مى کند. ولى مکتب خلافت مى کوشد اثبات کند که انگیزه اصلى کارهاى پیامبر و سخنان او، هواى نفس است!!
علاوه بر این، خلیفه دوم بخشنامه منع نگارش حدیث صادر مى کند و فقط به احادیثى که درباره اعمال عبادى بود، اجازه نشر مى دهد. خلیفه سوم هم مهر تأیید بر بخشنامه خلیفه دوم زده و مى گفت: آنچه که در زمان شیخین گفته مى شده مى تواند نقل شود. گرچه در زمان خلافت ظاهرى حضرت امیر(علیه السلام) منع نقل حدیث لغو شد، ولى دیرى نپایید که معاویه بر مسند حکومت تکیه زد. او نیز همان راه سه خلیفه نخستین را پیمود. پس از او نیز همه حکام بنى امیه، همان راه را پیمودند.
در سال 99 هجرى عمربن عبدالعزیزبن مروان به خلافت رسید. او در دوران خلافتش چند کار52 انجام داد. یکى از آن ها اجازه نوشتن حدیث بود که در سال صدم هجرى این فرمان را صادر کرد. او در این فرمان به مردم مدینه نوشت: آنچه از حدیث پیامبر مى دانید، بنویسید چون مى ترسم علم و دانش نابود گردد.
با این فرمان، کارى که بر مسلمانان حرام شده بود، حلال شد!! از این پس، مجموعه هاى حدیثى عظیمى به وجود آمد. مجالس درسى حدیث با شاگردان فراوان تشکیل شد. اما علل و عوامل منع کتابت حدیث، داستان مفصلى دارد که براى پرهیز از اطاله کلام از ذکر آن خوددارى مى شود.
--------------------------------------------------------------------------------
پى نوشت ها
1ـ بخارى، صحیح بخارى، بیت الافکار الدولیه ریاض، 1419 هـ. ق، ص 665 و 1396 / کتاب احادیث الانبیاء، باب ما ذکر عن بنى اسرائیل، ح 3456 و کتاب الاعتصامباب قول النبى..، ح 7320 / مسلم صحیح، دارالکتب العلمیه بیروت، الطبعة الاولى، 1419، ج 16، ص 219; باب 3، ح 2669
2و3و4 ـ شیخ محمدبن حسن حر عاملى، وسائل الشیعه، تحقیق آل البیت، چاپ دوم، 1414، ج 1، ص 9ـ5
5ـ مقدمه وسائل آل البیت، به نقل از ترتیب مسند، ج2، ص179 / مستدرک حاکم، ج1، ص104 / تدریب الراوى سیوطى، ج2، ص62
6ـ آل عمران: 7 «هوالذى انزل علیک الکتب منه آیات محکمات هن ام الکتاب و اُخر متشابهات فاما الذین فى قلوبهم زیغ قیتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنه و ابتغاء تأویله و ما یعلم تأویله الا اللّه و الراسخون فى العلم یقولون امنّا به کل من عند ربنا و ما یذکر الا اولوالالباب.»
7ـ الامام ابو داوود سلیمان بن اشعث، سنن ابو داوود، تحقیق محمد محى الدین عبدالحمید، مطبعة محمد مصر/ کتاب الخراج، باب فى تعشیر، اهل الذمه، ج 3، ص 170، ح 3050 / سنن ترمذى، ج10، ص132، سنن ابن ماجه، ج1، ص6 باب تعظیم حدیث رسول الله، حدیث 12 / سنن دارمى، ج1، ص40 باب السنة قضیه على کتاب الله / مسند احمد، ج4، ص2ـ130/ علامه عسکرى، نقش ائمه در احیاء دین، ج2، ص19.
8ـ ظاهراً این واقعه در مدینه اتفاق افتاده است و معین نکرده است مراد او از قریش چه کسانى بوده اند ولى این یقینى است که تعدادى از همان مهاجرین او را از نوشتن بازداشتند!!
9و10ـ همان، ابن عمر: «کنت اکتب کلیشى اسمعه من رسول الله ارید حفظه فنهتنى قریش و قالوا تکتب کلیشى سمعته من رسول الله و رسول الله بشر یتکلم فى الغضب والرضا فامسکت عن الکتابه و ذکرت ذلک لرسول الله فاومأ باصبعه الى فیه و قال اکتب فو الذى نفسى بیده ما خرج منه الاحق.» تقیید العلم، ص74 / سنن دارمى، ج1، ص125 / سنن ابن داود، ج2، ص318 و ص46 و ص3
11ـ ابوداود، سنن ابو داود، طبع السعاد، مصر، ج 4، ص 150
12ـ صحیح بخارى، کتاب المرضى، باب قول المریض قوموا عنى، حدیث 5669 / کتاب الجهاد، باب جوائز وفد، حدیث 3053 / کتاب العلم باب العلم والعظة باللیل، 40، ح 114 / کتاب المعازى، 65، باب مرض النبى، 83، ح 4431 / کتاب الاعتصام، 96، باب کراهیة الاختلاف، 26، ح 7366 / صحیح مسلم، دارالکتب العلمیه بیروت، کتاب الوصیه، 25، باب ترک الوصیه، 5، ح 1637، 1411 هـ. ق، ج 11، ص 89 ـ 95
13ـ علامه شرف الدین، اجتهاد در مقابل نص، ترجمه على دوانى، انتشارات جامعه مدرسین، چ دوم، 1396 هـ. ق، ص157 به نقل از: عمادبن کثیر، مسند صدیق از حاکم نیشابورى نقل کرده، قاضى ابوامیه احوص بن مغض / کنز العمال، ج 5، ص 237، ح 4845 / ذهبى، تذکرة الحفاظ، ج 1، ص 5
14،15ـ علامه عسکرى، نقش ائمه در احیاء دین، ج2، ص19 به نقل از شمس الدین ذهبى، تذکرة الحفاط، چ هند، ج1، ص3ـ2 / محمدصادق نجمى، سیرى در صحیحین، سال 1361، ص38.
16ـ سیوطى، تاریخ الخلفا، تحقیق محمد محى الدین، نشر شریف رضى، چاپ اول، 1411 هـ.، ص93، حدیث 89
17ـ علامه جعفر مرتضى، الصحیح، ج1، ص61 / کنزالعمال، ج5، ص239، ح4860 / ابن عبدالله، جامع بیان العلم و فضله، ج 1، ص 77
18ـ على اکبر حسنى، تاریخ تحلیلى و سیاسى اسلام، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ اول، 1373، ص51 به نقل از: طبقات ابن سعد، ج 6، ص7 / فجرالاسلام، ص221 / سنن دارمى، ج1، ص85 / تذکرة الحفاظ، ج1، ص3
19ـ سنن دارمى، ج 1، ص 85 / تذکرة الحفاظ، ج 1، ص 4
20ـ همان، از ابن کثیر، البدایهوالنهایه، ج 8، ص 107
21ـ ابن ماجه، همان، ص11، حدیث 26
22، 23و24 ـ علامه جعفر مرتضى، الصحیح، من سیرة النبى الاعظم، ج1، ص 60 / ص 92 / همان / همان، ص 63
25ـ در نقل است که آنها را به زندان فرستادند و تا خلیفه زنده بود در زندان بودند و با مرگ خلیفه آزاد شدند. مقدمه وسایل آل البیت، سیرى در صحیحین، ص 39
26ـ نقش ائمه در احیاء دین، همان، ج 14، ص 53
27ـ علامه امینى، همان مدرک، ج 6، ص 83 تا ص 308: انس بن مالک: خلیفه عمر بالاى منبر است. آیات شریفه سوره عبس را قرائت مى کند. فانبتنا فیها حباً و عنباً و قضباً و زیتوناً و نخلاً و حدائق غلبا و فاکهة و ابّاً. مى گوید تمام اینها را دانستم ولى ابّا یعنى چه؟ آن گاه عصایش را بر زمین کوبیده، مى گوید: به خدا قسم این به زحمت انداختن خود است. اى عمر! ندانى مهم نیست، آنچه از حلال و حرامش را مى دانید عمل کنید. آنچه را هم که نمى دانید به پروردگار واگذار کنید!!
28ـ سند احمد، ج4، ص159، ج3، ص46ـ13 / بخارى، ج2، ص165 / سنن دارمى، ج1، ص 136 / البدایه و النهایه، ج 1، ص 6 و ج 2، ص 133 / صحیح، ج 1، ص 101
29ـ علامه جعفر مرتضى، ص 98، به نقل از: البدایهوالنهایه، لسان المیزان و...
30ـ علامه جعفر مرتضى، همان، ص 105 / سیره حلبیه، ج1، ص217 / اضواء على السنه المحدیه، ص 125ـ110 / الموطاء، ج 1، ص 2ـ 131
31ـ طبرى، تاریخ الامم و الملوک; تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج 4، ص 195 / محمدبن سعد، طبقات الکبرى، تحقیق محمد عبدالقادر عطا، دارالکتب العلمیه، چاپ اول، 1410 هـ.، ج 3، ق 1، ص 205 / علامه جعفر مرتضى، همان، ص 111 از البدایه و النهایه، ج 7، ص 133
32ـ محمد ابن سعد / طبقات الکبرى، تحقیق محمد عبدالقادر عطا، ج 5، ص 143 ذیل نام قاسم بن محمد بن ابى بکر
33و34ـ علامه مرتضى عسکرى، نقش ائمه در احیاء دین، ج 14، ص 46
35ـ علامه عسکرى، همان مدرک، ص 50 / سنن دارمى، دار احیاء السنة النبویه، ج1، ص54 / در تاریخ نوشته اند که او از اشراف بود و پس از این واقعه از اشرافیت افتاد.
36ـ علامه عسکرى، همان، ج14، ص43، به نقل از: سنن دارمى، ج 1، ص 7ـ136 / طبقات ابن سعد، ج 2، ص 354، چ بیروت / بخارى، ج2، ص161، چ بولاق
37ـ چون خلیفه عثمان دایى فرزندان عبدالرحمن به شمار مى آمد.
38ـ على بن حسین مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 2، ص 340
39ـ میثم برده آزاد شده امیرالمؤمنین و شاگرد ممتاز آن حضرت بود و اصلش ایرانى است. ام سلمه درباره او گفت: پیامبر سفارش تو را به على مى کرد. شیخ عباس قمى، سفینه البحار، ج 2، دارالمرتضى، بیروت، ص 124
40ـ علامه عسکرى، همان، ج2، ص42 / رجال کشى، ص88 ـ80 / بحارالانوار، ج42، ص132:
41و42ـ علامه عسکرى، نقش ائمه در احیاء دین، ج2، ص42 به نقل از: اختیار معرفت رجال، ص87 ـ 79 / الارشاد، ص4 ـ 152، بحارالانوار، ج42، ص127
43ـ کتاب اللّه و عترتى به جز در بخارى در بقیه صحاح موجود است. ولى حکمت و سنتى على رغم، مشهود بودن در هیچ یک از صحاح نیست. فتوا در الموخاء مالک است، آن هم موسله و از کسانى که دشمنى آن ها با اهل بیت محرز است.
44ـ ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج1، ص385.
45ـ علامه شریف الدین، اجتهاد در مقابل نص، ترجمه على دوانى، ص 482، اجتهاد، ص 96 به نقل از: نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 1، ص 385
46ـ شاید ام المؤمنین عایشه مى خواستند با نقل این روایت جوابى داده باشند به آن روایتى که در صحیح بخارى در باب «ما جاء فى بیوت ازواج النبى(علیه السلام)» آمده است.
47ـ علامه شرف الدین، پیشین
48ـ مسلم، صحیح مسلم، ج 16، کتاب 45، باب 25، ح 88، ص 150
49ـ علامه عسکرى، همان، به نقل از: مسند احمد، ج 6، ص 52 و 259 و 225 و 258
50ـ بخارى، همان، کتاب الادب، باب 44 و کتاب الفتن باب 8
51ـ علامه عسگرى، همان، ص 18 ـ 20 به نقل از مسند احمد، ج 6، ص 174 و 246 و 236
52ـ لعن بر امیرالمؤمنین که از زمان معاویه آغاز شده بود را ممنوع ساخت و دیگر این که، فدک را نیز به اولاد حضرت فاطمه برگرداند. یعقوبى، همان، ص 262 / معجم البلدان، ج 4، ص 239

تبلیغات