آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۰۲

چکیده

متن

ذهن بشر سرشار از پرسش‏هایى در مورد مبدا آفرینش عالم است: آیا جهان را خالقى است؟ آیا مى‏توان خالق عالم را شناخت؟ آیا مى‏توان وجود چنین خالقى را از راه عقل اثبات کرد؟ آیا در متون دینى راهى براى اثبات وجود خدا وجود دارد؟ تقریر آن چگونه است؟ و پیش‏فرض‏هاى پذیرفته آن کدام‏اند؟ آیا خداوند داراى صفت است؟ رابطه صفت‏با ذات خداوندى چگونه است؟ آیا صفت عین ذات خداست‏یا زائد بر ذات اوست؟ آنچه مى‏خوانید تلاشى است که درصدد پاسخ‏گویى به پرسش‏هاى فوق از منظر حضرت على‏علیه السلام است.
عسکرى سلیمانى امیرى
مقدمه
آیا از نظر امیرالمؤمنین‏علیه السلام ممکن است‏بر وجود خداوند متعال علم استدلالى و برهانى اقامه کرد؟ و آیا در کلام حضرتش، استدلالى‏بروجود خداى‏متعال آمده است؟ اگر پاسخ مثبت است، تقریر استدلال چگونه است؟ آیا خدا را مى‏توان به صفتى متصف کرد؟
پیش از ورود به بحث، لازم است توجه کنیم که واژه «خدا» و معادل‏هاى آن در زبان‏هاى گوناگون، این مفهوم را به ذهن القا مى‏کند که مسماى آن بر فرض وجود، داراى همه کمالات است. از این‏رو، اگر خدا موجود است، تمام افعالى که در عالم موجود مى‏شوند، به‏خداى‏متعال مستندند; زیرا هر کمالى که در عالم وجود رخ مى‏نماید، پرتوى از کمال مطلق و بى‏پایان اوست. بنابراین، اگر برهانى بر وجود او اقامه شود، به دلیل پدیده بودن، مستند به خداى متعال است; یعنى این خداست که خود را این‏گونه معرفى کرده است.
بدین‏روى، کسى که خداى را پذیرفته تمام پدیده‏ها را به او نسبت مى‏دهد و توحید افعالى در گفتار و رفتار او نمایان مى‏شود; چون او را کامل مطلق یافته و کمال مطلق او اقتضا دارد که ظهور هر ظاهرى به او مستند باشد.
از سوى دیگر، کامل مطلق بودن خدا اقتضا مى‏کند که در وجودش محدودیت و نقص و ضعفى نباشد، از این‏رو، هر اثرى در هر جا، اثر اوست و از وجود او نشات مى‏گیرد. بنابراین، درکلام امیرالمؤمنین‏علیه السلام، که امیر موحدان است، توحید افعالى موج مى‏زند و بیانات او در ذات و صفات خدا براساس‏توحیدافعالى است. اگرعقل خداى را اثبات مى‏کند، این خداست که خود را توسط عقل به ما نشان مى‏دهد. با توجه به این مطلب، ورود به بحث میسر مى‏گردد.
برهان بر وجود خدا در کلمات امام على‏علیه السلام
اولین سؤال درباره خداى متعال - که بر فرض وجود، بى‏نهایت است و هیچ نوع نقصى ندارد - این است که آیا چنین مفهومى از خدا مصداق دارد و بر فرض وجود مصداق، آیا ما مى‏توانیم او را بشناسیم، اگر چه به کنه وجودش نتوان رسید و یا از این مقدار نیز محرومیم؟ آیا مى‏توان استدلالى بر وجود خدا اقامه کرد؟
از کلمات امیرالمؤمنین‏علیه السلام معلوم مى‏شود که «خدا» مصداق دارد و بشر از معرفتش بکلى ممنوع نشده است: «لم یحجبها [العقول ]عن واجب معرفته‏» (1) ; عقول را از معرفت‏به مقدار ضرورى خود مانع نگشته است.
«الحمدلله الذى اعجز الاوهام ان تنال الا وجوده‏» (2) ;
ستایش خداى را سزد که اوهام (افکار) را در رسیدن جز به وجودش عاجز ساخت. او بزرگ است و بزرگ‏تر از او نمى‏توان فرض کرد و از این‏رو، کسى را توان آن نیست که به کنه حقیقتش برسد. ولى به وجودش علم اجمالى پیدا مى‏کنیم.
حال که به مقدار لازم از معرفت‏خداى متعال بهره‏مندیم، آیا چنین معرفتى مى‏تواند معرفتى از راه استدلال باشد؟ به عبارت دیگر، آیا عقل آدمى قادر است وجود خدا را اثبات کند یا چنین علمى به خداى متعال از علوم پایه است که ما قادر بر استدلال آن نیستیم؟
اگر بخواهیم وجود چیزى را اثبات کنیم، باید منطقا سه مرحله را طى کنیم: اولا، معلوم کنیم شى‏ء مورد نظر ممتنع الوجود نیست; زیرا اگر ممتنع الوجود باشد، ممکن‏نیست‏بروجودش برهان آورد. ثانیا، با نفى امتناع، امکان عام آن را ثابت کنیم. ثالثا، وجود آن را به اثبات برسانیم.
گذر از مرحله اول و دوم، اهمیت چندانى ندارد، چرا که با آوردن دلیل بر وجود شى‏ء مورد نظر، هم‏زمان معلوم مى‏شود شى‏ء مورد نظر از ممتنعات نبوده و از امکان عام برخوردار است. از این‏جا، معلوم مى‏شود کسى که وجود چیزى را انکار مى‏کند، باید نشان دهد شى‏ء مورد نظر از امکان عام برخوردار نیست; یعنى اثبات کند شى‏ء از ممتنع‏هاى بالذات یا بالغیر است. از این‏رو، حضرت امیر مى‏فرماید: «لا تستطیع عقول المتفکرین جحده لان من کانت السموات و الارض فطرته و ما فیهن و ما بینهن و هو الصانع لهن فلا مدفع لقدرته‏» ; (3) عقل‏هاى متفکران انکارش نتوانند کرد; زیرا کسى که آسمان‏ها و زمین و آنچه در آن‏ها و بینشان است مخلوق او و او صانع آن‏ها مى‏باشد دافعى براى قدرت او وجود ندارد.
خدایى که همه قدرت‏ها از آن اوست، عقول را قادر نساخته که انکار او کنند، گرچه بتوانند به زبان انکارش نمایند; زیرا با ظهور برهان بر وجودش، چگونه مى‏توان وجودش را نفى کرد. این از آن روست که اگر مصنوع عین نیاز به صانع خود باشد، نمى‏توان به مصنوعى علم داشت که به صانعش نیاز نداشته باشد; زیرا همیشه علم با معلوم خود منطبق است. پس انکار وجودش با داشتن دلیل بر وجودش منطقى نیست. «دلت علیه اعلام الظهور» ; (4) بر او نشانه‏هایى روشن دلالت مى‏کند. «فهو الذى تشهد له اعلام الوجود على اقرار قلب ذى الجحود» (5) ; پس او کسى است که نشانه‏هاى وجود به نفعش بر علیه اقرار نمودن قلبى انکارکننده شهادت مى‏دهد.
بنابراین، امیرالمؤمنین علیه السلام راه عقل را براى رسیدن به وجود خدا مسدود نمى‏دانند.
در بعضى کلمات حضرت به این مقدار اکتفا شده است که فکر بشر به وجودش نایل مى‏شود:
«الحمدلله الذى اعجز الاوهام ان تنال الا وجوده‏»
و از بعضى کلمات دیگر ایشان استفاده مى‏شود که عالم وجود بر او دلالت دارد:
«دلت علیه اعلام الظهور»،
«لم یحجبها عن واجب معرفته فهو الذى تشهد له اعلام الوجود على اقرار قلب ذى الجحود.»
اما کیفیت استدلال را نمى‏توان از این کلمات به دست آورد. شاید بتوان گفت: این بیانات مخاطب متفکر را وامى‏دارد تا اندیشه کند و نحوه استدلال را بیابد. در مقابل، کلمات دیگرى از آن حضرت وجود دارد که مى‏توان کیفیت استدلال را به دست آورد:
- «ظهر فی العقول بما یرى فى خلقه من علامات التدبیر» ; (6)
خدا در عقول ظهور کرد به واسطه آنچه در خلقش از نشانه‏هاى تدبیر نمایان گردید.
- «لا تستطیع عقول المتفکرین جحده لان من کانت السموات و الارض فطرته و ما فیهن و ما بینهن و هو الصانع لهن فلا مدفع لقدرته‏» ; (7)
- «صار کل شى‏ء خلق حجة له و منتسبا الیه فان کان خلقا صامتا فحجته بالتدبیر ناطقة فیه‏» ; (8)
هر چیزى را که خلق کرد حجت‏براى اوست و به او نسبت دارد. پس اگر مخلوق صامت‏باشد، حجتش با تدبیر گویا در آن است.
- «فصار کل ما خلق حجة له و دلیلا علیه و ان کان خلقا صامتا فحجته بالتدبیر ناطقة و دلالته على المبدع قائمة‏» ; (9)
- «الحمدلله المتجلى لخلقه بخلقه و الظاهر لقلوبهم بحجته‏» ; (10)
حمدخدایى را که با آفرینش مخلوقات براى آن‏ها متجلى است و براى دل‏هایشان با حجتش ظاهر است.
- «الدال على وجوده بخلقه‏» ; (11) . . .
حضرت علیه السلام در این کلمات، به مخلوق، مصنوع و حادث بودن اشیا اشاره مى‏کنند و وجود خدا را به عنوان خالق و صانع و محدث اثبات مى‏نمایند. البته این برهان‏ها مبتنى بر پیش‏فرض‏هایى است که نزد عقل پذیرفته شده. این‏که حضرت مى‏فرماید: «ظهر فى العقول بما یرى فی خلقه من علامات التدبیر» ، اشاره به پیش‏فرضى دارد; زیرا علامت‏بر اساس قرارداد در نشانه‏هاى قراردادى یا بر اساس قانون تکوینى در نشانه‏هاى تکوینى بر ذى العلامه دلالت دارد. با تفحص در کلمات حضرت، مى‏توان دوپیش‏فرض عقلى براى برهان‏ها در کلمات حضرت به دست آورد:
1. فعل بدون فاعل پا به عرصه وجود نمى‏نهد. این پیش‏فرض همان اصل علیت است. شیئى که معلول و در وجودش وابسته به غیر باشد بدون علت تامه‏اش تحقق نمى‏یابد و امیرالمؤمنین‏علیه السلام مى‏فرماید: «هل یکون بناء من غیر بان اوجنایة من غیر جان‏» ; (12) بنایى بدون بنا و جنایت‏بدون جنایت‏کار تحقق نمى‏یابد. چون تحقق اثر بدون فاعل مؤثر ممکن نیست.
در جایى دیگر، آمده است: «سئل امیرالمؤمنین علیه السلام عن اثبات الصانع. فقال: البعرة تدل على البعیر والروثة تدل على الحمیر و آثار القدم تدل على المسیر فهیکل علوى بهذه اللطافة و مرکز سفلى بهذه الکثافة کیف لایدلان على اللطیف الخبیر» ; (13) . . . بنابراین، آثار دلالت‏بر صاحب اثر دارند; چون معلولند و معلول بدون علت موجود نمى‏شود.
با پیش‏فرض اصل علیت، معلوم مى‏شود مخلوقات عالم داراى خالقند; چون خلق از آن‏رو که فعل و اثر است، بدون فاعل و مؤثر موجود نمى‏گردد.
2. اما این‏که خالق همان خداوند است، بر پیش‏فرض عقلى دیگرى استوار است که در کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام انعکاس یافته و آن این‏که خالق نباید از سنخ مخلوقاتش باشد; یعنى خالق از آن‏رو که خالق است، نباید در حکم مخلوق خودش - از آن نظر که مخلوقند - باشد. به عبارت دیگر، ویژگى مخلوق از حیث مخلوق بودن آن است که ناقص و فقیر است و خالق باید از این نقص‏ها و فقرها مبرا باشد. از این‏رو، حضرت مى‏فرماید: «لافتراق الصانع والمصنوع و الحاد و المحدود و الرب والمربوب‏» . (14) صانع و مصنوع در احکام و خواص از هم جدایند و هر دو نمى‏توانند داراى یک حکم باشند.
در جاى دیگرى مى‏فرماید:
«لا یقال کان بعد ان لم یکن فتجرى علیه الصفات المحدثات و لا یکون بینها و بینه فصل و لا له علیها فضل فیستوى الصانع و المصنوع و یتکافا المبتدع و البدیع‏» ; (15)
صانع نباید در احکام، هم عرض مصنوع باشد، از آن حیث که مصنوع است، بلکه باید بر مصنوع خود برترى داشته باشد. از این‏رو، اگر براى صانع حکمى بیان گردد که مستلزم تکافؤ و برابرى مصنوع با صانع باشد، آن حکم بر صانع راست نمى‏آید. بدین‏روى، اگر گفته شود که خدا نبود و موجود شد، در این صورت، حکم برترى خداوند متعال بر بندگان و مخلوقاتش نادیده گرفته شده و نشانه‏هاى مصنوع بودن در او فرض گرفته شده است:
«و اذا لقامت آیة المصنوع فیه و لتحول دلیلا بعد ان کان مدلولا علیه. » (16)
هر چیزى که در مخلوق از آن نظر که مخلوق است، یافت‏شود در خالقش یافت نمى‏شود:
«کل موجود فی الخلق لا یوجد فی خالقه و کل ما یمکن فیه یمتنع فى صانعه. » (17)
«فمن ساوى ربنا بشى‏ء فقد عدل به و العادل به کافر بما تنزلت‏به محکمات آیاته و نطقت‏به شواهد بیناته‏» ; (18) . . .
او چون خالق است، عدلى‏ندارد. «و [ل ]شهادة العقول انه جل جلاله لیس بمصنوع‏» ; (19) بنابراین، احکام‏مصنوع راندارد.
توضیح مطلب و تقریر برهان
اگر موجودى مصنوع، محدث و مبتدع باشد، در وجودش قائم بالذات نیست، وگرنه مصنوع و محدث و مبتدع نبود: «کل قائم فى سواه معلول‏» (20) و به دلیل اصل علیت، چنین وجودى قائم به غیر است و آن غیرى که معلول را وجود مى‏دهد، به فرض عقلى، یا قائم بالذات است و یا همچون خود معلول، قائم به غیر است.
فیلسوفان در ادامه این استدلال مى‏گویند: اگر علت آن قائم به غیر، خود معلول باشد، به دلیل معلول بودنش به علتى نیاز دارد و علت آن، یا علت دیگرى است و یا معلول خودش. در صورت اول، مستلزم تسلسل است و در صورت دوم، مستلزم دور. سپس با ابطال دور و تسلسل، این فرض را رها مى‏کنند و به فرض بدیل برمى‏گردندواثبات مى‏کنندواجب الوجود، که همان خداست، موجود مى‏باشد.
اما امیرالمؤمنین علیه السلام میان دو فرض عقلى مزبور، مستقیما قائم به غیر بودن را از علت نفى مى‏کند و قائم بالذات بودن را اثبات مى‏نماید; زیرا چیزى که قائم به غیر است، نمى‏تواند قیوم دیگرى باشد. به عبارت دیگر، اگر بپرسیم چرا شیئى که قائم بالذات نیست موجود است، در پاسخ، نباید علتى را معرفى کرد که در این پرسش با شى‏ء اول شریک است. پس این راه بسته است و به همین دلیل، دور و تسلسل در علل، باطل. پس راه پاسخ‏گویى به این پرسش، منحصر است‏به این‏که بگوییم: خدا که قائم بالذات است، ایجادش کرد.
به عبارت روشن‏تر، موجودى که قائم به ذاتش نیست، چرا موجود است؟ اگر پاسخ دهیم، موجودى همچون خودش آن را ایجاد کرد، ذهن پرسشگر متقاعد نمى‏شود; زیرا در این صورت، علت مانند معلول است که چرا موجود است. پس پاسخ به پرسش مزبور در صورتى قانع‏کننده است که علتى معرفى شود که در آن، این پرسش مطرح نباشد. پاسخى که موجب شود همان پرسش تکرار گردد صرفا پاسخ را یک یا چند مرحله به عقب مى‏برد، نه این‏که حقیقتا پاسخ پرسش باشد; زیرا تکرار پرسش‏ها دلیل بر این است که ذهن هنوز متقاعد نشده و پاسخش را نیافته است. پس راه انحصارى براى پاسخ به این پرسش که چرا موجود قائم به غیر موجود است، این مى‏باشد که پاسخ دهیم موجودى که قائم به ذات خود و معلول علتى نیست‏بلکه علت همه موجودات است، آن را به وجود آورده و او همان خداوند متعال است. و چون او قائم به ذات خود است، سؤال نمى‏شود چرا موجود است; زیرا قائم بالذات موجودى است که باید موجود باشد و اگر پرسش کنند که چرا موجود است پاسخ این است که چون قائم بالذات است، موجود است.
آیا خدا صفت دارد؟
این پرسش تعجب‏آور است. مگر مى‏توان گفت که خدا هیچ صفتى ندارد؟ مسلما خداوند متعال داراى صفاتى است، همان‏گونه که نمى‏توان گفت: خداوند داراى هر صفتى است، بلکه خداوند متعال داراى صفات کمالى است. اگر پاسخ به این پرسش این قدر روشن است، پس چرا این پرسش مطرح مى‏شود؟ این پرسش به دو مطلب نظر دارد که در مورد صفات خدا مطرح شده است:
اولا، در تعلیمات اهل بیت‏علیهم السلام، نفى صفات آمده است و نیز امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه اول نهج‏البلاغه، آشکارا فرموده‏اند: «و کمال الاخلاص له نفى الصفات عنه لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف و شهادة کل موصوف انه غیر الصفة‏» ; (21) کمال اخلاص براى خدا، نفى صفات از اوست‏به سبب این‏که هر صفتى گواهى مى‏دهد غیر از موصوف است و هر موصوفى گواهى مى‏هد غیراز صفت مى‏باشد.
ثانیا، معتزله در میان متکلمان اهل سنت صفات را بکلى از خداوند نفى کرده و ذات او را نایب مناب صفت دانسته‏اند و در مقابل، متکلمان اشعرى به زیادت صفات بر ذات نظر داده و گفته‏اند: خداوند متعال «عالم بعلم‏» است.
کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام در مورد صفات خداوند متعال فراوان است و مى‏توان آن‏ها را به چند دسته تقسیم کرد، کلماتى از حضرت امیرعلیه السلام را مى‏بینیم که صفات را از خدا سلب مى‏کنند. این مجموعه را مى‏توان به سه دسته تقسیم کرد:
دسته‏اول: دلالت دارد که خداوند متعال اصلا صفت ندارد، در مقابل دو دسته دیگر که صفات را بکلى نفى نمى‏کنند;
دسته دوم: دلالت‏داردکه‏خداوند صفاتى ندارد که دال بر محدودیت و نقص باشد.
دسته سوم: صفات‏خاصى‏رابرمى‏شمرد و آن‏ها را از ساحت‏خدا نفى مى‏کند.
این سه دسته روایات کاملا با یکدیگر هم‏خوانى دارند و مى‏توان روایات دسته اول را حمل بر دسته دوم کرد. در میان روایات دسته اول، کلماتى یافت مى‏شود که گرچه صفت را به طور مطلق از خداوند متعال نفى مى‏کند، اما تحلیلى ارائه مى‏دهد و به گونه‏اى استدلال مى‏کند که مستلزم نفى صفات محدود و متناهى براى خداست. دسته سوم هم صفاتى را از خدا نفى مى‏کند که وجود آن‏ها درخدا مستلزم نقص و حد در اوست. بنابراین، این دسته روایات، مصداق‏هاى صفات‏محدود راارائه مى‏دهدکه ازساحت قدس ربوبى‏دور است.
روایات دسته اول
این روایات به دو دسته تقسیم مى‏شود:
عده‏اى به طور مطلق صفات را از خدا نفى مى‏کنند:
«الممتنعة من الصفات ذاته‏» ; (22) ذات خداوند از صفات امتناع مى‏ورزد.
«لا کالاشیاء فتقع علیه الصفات‏» ; (23) مانند اشیا نیست تا بر او صفات واقع شود.
«و لا وصف یحیط به‏» ; (24) و نه وصفى که او را احاطه کند.
عده دیگر از این دسته گرچه صفت را به طور کلى نفى مى‏کند، ولى در مقام تدلیل، صفات محدود و نارسایى ناشى از این عقیده را بیان مى‏دارد: «لم تحط به الصفات فیکون بادراکها ایاه بالحدود متناهیا» ; (25) صفات او را احاطه نکرد تا بارسیدن صفات‏به‏او، باحدودمتناهى باشد.
همچنین مى‏فرماید: «سبحانه و تعالى عن الصفات فمن زعم ان اله الخلق محدود فقد جهل الخالق المعبود» ; (26) او از صفات منزه و متعالى است. پس کسى که گمان برد اله مخلوقات محدود است آفریننده معبود را نشناخته است.
در جاى دیگر مى‏فرماید: «کمال الاخلاص له نفى الصفات عنه فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه و من ثناه فقد جزاه و من جزاه فقد جهله و من جهله فقد اشار الیه و من اشار الیه فقد حده و من حده فقد عده‏» ; (27) کمال اخلاص براى خدا نفى صفات از اوست. پس هر که خداى سبحان را وصف کند، او را همراه [چیزى] قرار داده است و هر کس او را همراه قرار دهد، او را دوتایى کرده است و هر که او را دوتایى کند، او را تجزیه کرده است و هر که او را تجزیه کند، نسبت‏به او جاهل شده است و هر که سبت‏به او جاهل باشد، به او اشاره مى‏کند و هر که به او اشاره کند، او را محدود کرده است و هر که او را محدود کند، او را شمرده است.
روایات دسته دوم
این دسته از کلمات امیرالمؤمنین‏علیه السلام صفاتى را که دال بر محدودیت و نقص است از خدا نفى مى‏کند: «الذى سئلت الانبیاء فلم تصفه بحد و لا بنقص‏» ; (28) خدایى که انبیا را مورد پرسش قرار دادند، او را به حد و نقص توصیف نکردند.
«فلیست له صفة تنال و لاحد تضرب فیه الامثال‏» ; (29) براى او صفتى نیست که دست‏یافتنى باشد و نه حدى که در آن مثل زنند.
«لم یطلع العقول على تحدید صفته‏» ; (30) عقول را بر مرزبندى صفتش آگاه نکرد.
روایات دسته سوم
این دسته از کلمات حضرت امیرعلیه السلام صفات خاصى را که دال بر نقص است از خداوند متعال نفى مى‏کند. از این‏رو، این دسته ارائه‏دهنده مصادیق دسته دوم است:
«لایوصف بشى‏ء من الاجزاء و لا بالجوارح و الاعضاء و لابعرض من الاعراض و لا بالغیریة و الابعاض، لا یقال کان بعد ان لم یکن فتجرى علیه الصفات المحدثات‏» ; (31) نه به هیچ جزئى توصیف مى‏شودونه‏به جوارح و اعضاو نه به عرضى از اعراض و نه به غیریت و ابعاض. گفته نمى‏شود خدا بود پس از آن‏که نبودتابراوصفات‏حادث‏شده‏ها جارى شود.
«الذى لیس له وقت معدود و لا اجل ممدود و لانعت محدود» ; (32) خدایى که براى او وقت‏شمرده شده نیست و نه زمان کشیده شده و نه صفت محدود.
«لایوصف باین و لابم‏» ; (33) به "جا" و "چه چیزى" توصیف نمى‏شود.
«ان الله لایوصف بالعجز» ; (34) خدا به عجز توصیف نمى‏شود.
از نظر فنى، این سه دسته از حیث مفاد هیچ تعارضى با هم ندارند; زیرا دسته سوم صفات خاصى را که دال بر محدودیت و نقص باشد نفى مى‏کند، دسته دوم همین مفاد را به طور مطلق نفى مى‏نماید و دسته اول هرگونه صفتى را از خدا منتفى مى‏داند. از این‏رو، دو دسته دیگر نمى‏توانند دسته اول را محدود کنند، چون هر سه دسته نافى صفاتند و همان‏گونه که در عام و خاص مثبتین، خاص عام را تخصیص نمى‏زند، همچنین اگر هر دو منفى هم باشند خاص مخصص عام واقع نمى‏شود. البته این قاعده که خاص، عام را در مثبتین یا منفیین تخصیص نمى‏زند در صورتى است که قرینه‏اى دال بر تخصیص وجود نداشته باشد و به نظر مى‏رسد در بحث‏حاضر، قرینه‏اى دال بر تخصیص وجود دارد; زیرا با آن‏که در بعضى از این کلمات، صفات به طور مطلق نفى مى‏شود، در عین حال، در مقام تبیین حکمشان، محذور و محدود شدن خدا را مطرح مى‏کنند:
- «و لم تحط به الصفات فیکون بادراکها ایاه بالحدود متناهیا» ; (35)
- «و کمال الاخلاص تفى الصفات عنه لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف و شهادة کل موصوف انه غیر الصفة. » (36)
اگر هر یک از صفت و موصوف گواهند که غیر هم هستند، پس هر یک محدودند. بنابراین، دسته دوم که نافى صفات محدودند مى‏توانند مخصص دسته اول قرار گیرند. اما از آن‏جا که همه کلماتى که نافى مطلق صفتند این تعلیل را ندارند، ممکن است دسته اول هنوز بر عمومیت نفى‏صفات باقى‏بمانند. بنابراین، با این پرسش روبه‏رو هستیم که آیا خداوند را مى‏توان به اوصافى توصیف کرد که دال بر محدودیت و متناهى بودن او نباشد؟
ممکن است کسى به استناد این جمله امیرالمؤمنین‏علیه السلام، «و کمال الاخلاص نفى الصفات عنه لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف و شهادة کل موصوف انه غیر الصفة‏» ; (37) به پرسش مزبور پاسخ منفى بدهد و بگوید: هر صفت و موصوفى محدود است و صفت و موصوف غیرمحدود «پارادوکسیکال‏» است. ولى در صورتى این پاسخ قانع‏کننده است که قراین عقلى یا نقلى‏اى که مخصص این ظهور است، در کار نباشد.
ولى در مقابل این سه دسته روایات، مجموعه‏اى دیگر از کلمات حضرت على‏علیه السلام را مى‏بینیم که صفات خاصى را به طور مطلق به خدا نسبت مى‏دهد. البته در میان این مجموعه بیاناتى هست که ظهور بدوى دارد که خدا داراى صفت است; مانند:
- «و قصرت دون بلوغ صفته اوهام الخلایق‏» ; (38) اوهام خلایق در برابر رسیدن به صفتش قاصر است.
- لام یطلع لعقول على تحدید صفته‏» ; (39) عقول را بر تحدید صفتش مطلع نگردانید.
- «لاتقع الاوهام له على صفة‏» ; (40) اوهام براى خدا بر صفتى وقع نشود.
- «کل دون صفته تحبیر اللغات و ضل هناک تصاریف الصفات‏» ; (41) در برابر صفت او، زیبایى‏هاى لغات درماند و دگرگونى صفات در آن‏جا گم شد.
اما ممکن است کسى ادعا کند که این ظهورات قابل تمسک نیست; زیرا ممکن است گفته شود: چون خدا صفت ندارد، پس به صفاتش نمى‏رسیم، نه این‏که صفت دارد و ما قادر نیستیم به آن‏ها برسیم. بنابراین، ممکن است گفته شود: از نظر فنى، آن دسته از کلماتى که نافى صفات است مى‏تواند مبین این دسته از کلمات قرار گیرد.
ولى در این مجموعه، روایاتى است که به روشنى، صفاتى را به خدا نسبت مى‏دهد و این‏ها را نمى‏توان توجیه کرد و این روایات قرینه‏اى مى‏شود تا روایات مزبور در ظهورشان تثبیت گردند.
- «الذی سئلت الانبیاء عنه فلم تصفه بحد و لابنقص بل وصفته بافعاله‏» ; (42) . . .
- «الذى سئلت الانبیاء عنه فلم تصفه بحد و لا بنقص بل وصفته بفعاله و دلت علیه آیاته‏» ; (43)
انبیا با افعال خدا او را توصیف‏کردندو آیات او بر او دلالت دارند.
- «و ما دلک القرآن علیه من صفته فاتبعه‏» ; (44) و از صفتش، آنچه را قرآن تو را بدان راهنماست پیروى کن.
- «فما دلک القرآن علیه من صفته فائتم به‏» ; (45)
- «وصفت له الربوبیة‏» (46) ربوبیت‏براى او توصیف مى‏کند.
- «الذى لیس لصفته حد محدود ولانعت موجود» ; (47) خدایى که براى صفتش حد محدودى نیست ونه‏وصفى‏موجود.
- «سبحانه کما وصف نفسه والواصفون لایبلغون نعته . . . بذلک اصف ربى لااله الا الله‏» ; (48) او منزه است چنان که‏خودش‏توصیف کرده و توصیف‏کنندگان به وصفش نمى‏رسند . . . به آن پروردگارم را توصیف مى‏کنم که الهى جز الله نیست.
- «اللهم انت اهل الوصف الجمیل‏» ; (49) خدایا، تو شایسته وصف زیبایى هستى.
این دسته از کلمات حضرت‏علیه السلام، که بر صفات جمیل خداوند دلالت دارد، عموم آن دسته از کلمات حضرت را که دلالت‏بر نفى صفت مى‏نماید تخصیص مى‏زند. این مجموعه، با آن‏که‏صفات رابراى خدا اثبات مى‏کند، در عین حال، تعدادى از آن‏ها صفات محدود را از خداوند نفى مى‏کند:
- «الذى سئلت الانبیاء عنه فلم تصفه بحد و لا نقص‏» ; (50)
- «الذى لیس لصفته حد محدود. » (51)
عینیت صفت‏با ذات
ممکن است گفته شود این کلام حضرت امیرالمؤمنین‏علیه السلام که مى‏فرماید: «لشهادة کل صفة انه غیر الموصوف. . . » به گونه‏اى در نفى صفت، عمومیت دارد که آبى از تخصیص است. از این‏رو، نمى‏توان کلماتى را که دال بر صفت است مخصص آن دانست، بلکه بینشان تعارض وجود دارد. ولى دقت در همین کلام حضرت، معلوم مى‏کند آنچه منفى است صفت محدودکننده است، نه هر صفتى; زیرا مغایرت بین صفت و موصوف در جایى فرض دارد که دست‏کم، یکى از آن دو محدود باشد. بدین‏روى، اگر صفتى را فرض کنیم که نامحدود است، به دلیل‏آن‏که‏خودش‏نامحدوداست، موصوفش نیز نامحدود مى‏باشد و در این صورت، باید بین این دو مغایرت نباشد و - به اصطلاح - صفت عین ذات باشدو حضرت امیرعلیه السلام در خطبه اول نهج‏البلاغه، صفت محدود را از خدا نفى کردند، سپس سخن از مغایرت صفت و موصوف به میان آوردند. بنابراین، حضرت نافى صفات مغایر باذات هستند، نه صفتى که عین ذات است. به عبارت دیگر، گاهى واژه «صفت‏» را به کار مى‏بریم و مرادمان آن است که صفت‏بر موصوف صادق است; مثلا، صفت «عالم‏» بر خدا صادق است، بدون آن‏که فرض کنیم که «عالم‏» وجودى مغایر باذات خدا دارد. شاید بتوان از کلام امام صادق‏علیه السلام همین مطلب را به دست آورد: «فان قالوا اولیس قد نصفه، فنقول: هو العزیز الجواد الکریم، قیل لهم: کل هذه صفات اقرار و لیست صفات احاطة فانا نعلم انه حکیم لانعلم بکنه ذلک منه و کذلک قدیر و جواد و سایر صفاته‏» ; (52) . . .
بنابراین، آنچه بر صفات خداوند دلالت دارد، اقرار است; یعنى ما اقرار مى‏کنیم که این صفات بر خداوند صادق مى‏باشد و این به آن معنا نیست که کنه حقیقت علم و قدرت و سایر اوصاف خداوند را فراچنگ آورده‏ایم; زیرا در این صورت، باید بپذیریم خدا و اوصافش محدود است; زیرا ما محدودیم و شى‏ء محدود نمى‏تواند بر نامحدود احاطه علمى پیدا کند. بنابراین، اگر از خدا نفى صفات شده، مراد نفى صفات زاید بر ذات است. همین بیان را، که ما نمى‏توانیم به کنه وصف خدا برسیم، امیرالمؤمنین‏علیه السلام تایید کرده‏اند; آن‏جا که به فرزندشان دستور دادند در جمعى خانوادگى، خطابه‏اى ایراد کنند وامام‏حسن‏مجتبى‏علیه السلام درآن‏خطبه‏فرمودند: «ولایفصح الواصفون منهم لکنه عظمته . . . الذى بالحد لایصفه‏» ; (53) وصف‏کنندگان کنه عظمت‏خداوند را پرده بردارى نمى‏کنند. . . خدایى که او را به حد توصیف نمى‏کنم.
از این کلام استفاده مى‏شود که واصفان مى‏توانند اجمالا از اوصاف خدا پرده بردارند و دیگران را به اوصاف خدا آشنا کنند، ولى نمى‏توانند از کنه عظمتش پرده بردارند. حضرت امیرعلیه السلام نیز پس از این خطبه، ایستادند و بین دو چشم حضرت را بوسیدند و فرمودند: «ذریة بعضها من بعض والله سمیع علیم‏» (آل عمران: 38) و با قرائت این آیه، بر بیان حضرت امام حسن مجتبى‏علیه السلام مهر تایید نهادند.
پى‏نوشت‏ها:
1- نهج‏البلاغه، تدوین و شرح صبحى صالح، قم، هجرت، 1395 ق. ، خطبه 49، ص 88
2-3- شیخ صدوق، التوحید، قم، منشورات جامعة‏المدرسین، باب 2، ح 27، ص 73/ص 32
4- 5- نهج‏البلاغه، خطبه 49، ص 88
6- 7- شیخ صدوق، پیشین، باب‏2، ح‏1، ص‏31/ص‏32
8- 9- نهج‏البلاغه، خطبه 91، ص 126
10- همان، خطبه 108، ص 155
11- محمد بن یعقوب کلینى، اصول کافى، ج 1، کتاب‏التوحید، باب «جوامع‏التوحید» ، ج 5، ص 250
12- نهج‏البلاغه، خطبه 185، ص 271
13- محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 3، کتاب التوحید، ح 27، ص 55
14- 15- 16- نهج‏البلاغه، خطبه 152، ص 212/ خطبه 186، ص 274/ ص 273
17- الحرانى، تحف العقول عن آل الرسول، قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1416 ق، ص 76
18- شیخ صدوق، پیشین، ص 54
19- طبرسى، الاحتجاج، ج 1، ص 208
20- نهج‏البلاغه، خطبه 186، ص 272
21- همان، خطبه 1، ص 39
22- محمدبن یعقوب کلینى، پیشین، ج 1، ص 250
23- 24- 25- 26- شیخ صدوق، پیشین، ص 70/ ص 71/ ص 50/ ص 79
27- نهج‏البلاغه، خطبه 1، ص 31
28- شیخ صدوق، پیشین
29- کلینى، پیشین، ج 1، ص 239
30- نهج‏البلاغه، خطبه 49، ص 88
31- همان، خطبه 186، ص 274
32- 33- محمد بن یعقوب کلینى، پیشین، ص 240/ ص 253
34- 35- شیخ صدوق، ص 130/ ص 50
36- 37- نهج‏البلاغه، خطبه 1، ص 39
38- شیخ صدوق، پیشین، ص 32
39- 40- نهج‏البلاغه، خطبه 49، ص 88/ص 115
41- محمد بن یعقوب کلینى، پیشین، ص 239
42- شیخ صدوق، پیشین، ص 32
43- محمد بن یعقوب کلینى، پیشین، ص 253
44- شیخ صدوق، پیشین، ص 55
45- نهج‏البلاغه، خطبه ؟ ، ص 125
46- شیخ صدوق، پیشین، ص 72
47- نهج‏البلاغه، خطبه 1، ص 39
48- محمد بن یعقوب کلینى، پیشین، ص 240
49- نهج‏البلاغه، خطبه ؟ ، ص 135
50- شیخ صدوق، پیشین، ص 32
51- نهج‏البلاغه، خطبه 1، ص 39
52- محمدباقرمجلسى، ج‏3، باب 4، ح 1، ص 147
53- همان، ج 43، باب 16، ح 24، ص 350

تبلیغات