ذات و صفات الهى در کلام امام على علیه السلام
آرشیو
چکیده
متن
ذهن بشر سرشار از پرسشهایى در مورد مبدا آفرینش عالم است: آیا جهان را خالقى است؟ آیا مىتوان خالق عالم را شناخت؟ آیا مىتوان وجود چنین خالقى را از راه عقل اثبات کرد؟ آیا در متون دینى راهى براى اثبات وجود خدا وجود دارد؟ تقریر آن چگونه است؟ و پیشفرضهاى پذیرفته آن کداماند؟ آیا خداوند داراى صفت است؟ رابطه صفتبا ذات خداوندى چگونه است؟ آیا صفت عین ذات خداستیا زائد بر ذات اوست؟ آنچه مىخوانید تلاشى است که درصدد پاسخگویى به پرسشهاى فوق از منظر حضرت علىعلیه السلام است.
عسکرى سلیمانى امیرى
مقدمه
آیا از نظر امیرالمؤمنینعلیه السلام ممکن استبر وجود خداوند متعال علم استدلالى و برهانى اقامه کرد؟ و آیا در کلام حضرتش، استدلالىبروجود خداىمتعال آمده است؟ اگر پاسخ مثبت است، تقریر استدلال چگونه است؟ آیا خدا را مىتوان به صفتى متصف کرد؟
پیش از ورود به بحث، لازم است توجه کنیم که واژه «خدا» و معادلهاى آن در زبانهاى گوناگون، این مفهوم را به ذهن القا مىکند که مسماى آن بر فرض وجود، داراى همه کمالات است. از اینرو، اگر خدا موجود است، تمام افعالى که در عالم موجود مىشوند، بهخداىمتعال مستندند; زیرا هر کمالى که در عالم وجود رخ مىنماید، پرتوى از کمال مطلق و بىپایان اوست. بنابراین، اگر برهانى بر وجود او اقامه شود، به دلیل پدیده بودن، مستند به خداى متعال است; یعنى این خداست که خود را اینگونه معرفى کرده است.
بدینروى، کسى که خداى را پذیرفته تمام پدیدهها را به او نسبت مىدهد و توحید افعالى در گفتار و رفتار او نمایان مىشود; چون او را کامل مطلق یافته و کمال مطلق او اقتضا دارد که ظهور هر ظاهرى به او مستند باشد.
از سوى دیگر، کامل مطلق بودن خدا اقتضا مىکند که در وجودش محدودیت و نقص و ضعفى نباشد، از اینرو، هر اثرى در هر جا، اثر اوست و از وجود او نشات مىگیرد. بنابراین، درکلام امیرالمؤمنینعلیه السلام، که امیر موحدان است، توحید افعالى موج مىزند و بیانات او در ذات و صفات خدا براساستوحیدافعالى است. اگرعقل خداى را اثبات مىکند، این خداست که خود را توسط عقل به ما نشان مىدهد. با توجه به این مطلب، ورود به بحث میسر مىگردد.
برهان بر وجود خدا در کلمات امام علىعلیه السلام
اولین سؤال درباره خداى متعال - که بر فرض وجود، بىنهایت است و هیچ نوع نقصى ندارد - این است که آیا چنین مفهومى از خدا مصداق دارد و بر فرض وجود مصداق، آیا ما مىتوانیم او را بشناسیم، اگر چه به کنه وجودش نتوان رسید و یا از این مقدار نیز محرومیم؟ آیا مىتوان استدلالى بر وجود خدا اقامه کرد؟
از کلمات امیرالمؤمنینعلیه السلام معلوم مىشود که «خدا» مصداق دارد و بشر از معرفتش بکلى ممنوع نشده است: «لم یحجبها [العقول ]عن واجب معرفته» (1) ; عقول را از معرفتبه مقدار ضرورى خود مانع نگشته است.
«الحمدلله الذى اعجز الاوهام ان تنال الا وجوده» (2) ;
ستایش خداى را سزد که اوهام (افکار) را در رسیدن جز به وجودش عاجز ساخت. او بزرگ است و بزرگتر از او نمىتوان فرض کرد و از اینرو، کسى را توان آن نیست که به کنه حقیقتش برسد. ولى به وجودش علم اجمالى پیدا مىکنیم.
حال که به مقدار لازم از معرفتخداى متعال بهرهمندیم، آیا چنین معرفتى مىتواند معرفتى از راه استدلال باشد؟ به عبارت دیگر، آیا عقل آدمى قادر است وجود خدا را اثبات کند یا چنین علمى به خداى متعال از علوم پایه است که ما قادر بر استدلال آن نیستیم؟
اگر بخواهیم وجود چیزى را اثبات کنیم، باید منطقا سه مرحله را طى کنیم: اولا، معلوم کنیم شىء مورد نظر ممتنع الوجود نیست; زیرا اگر ممتنع الوجود باشد، ممکننیستبروجودش برهان آورد. ثانیا، با نفى امتناع، امکان عام آن را ثابت کنیم. ثالثا، وجود آن را به اثبات برسانیم.
گذر از مرحله اول و دوم، اهمیت چندانى ندارد، چرا که با آوردن دلیل بر وجود شىء مورد نظر، همزمان معلوم مىشود شىء مورد نظر از ممتنعات نبوده و از امکان عام برخوردار است. از اینجا، معلوم مىشود کسى که وجود چیزى را انکار مىکند، باید نشان دهد شىء مورد نظر از امکان عام برخوردار نیست; یعنى اثبات کند شىء از ممتنعهاى بالذات یا بالغیر است. از اینرو، حضرت امیر مىفرماید: «لا تستطیع عقول المتفکرین جحده لان من کانت السموات و الارض فطرته و ما فیهن و ما بینهن و هو الصانع لهن فلا مدفع لقدرته» ; (3) عقلهاى متفکران انکارش نتوانند کرد; زیرا کسى که آسمانها و زمین و آنچه در آنها و بینشان است مخلوق او و او صانع آنها مىباشد دافعى براى قدرت او وجود ندارد.
خدایى که همه قدرتها از آن اوست، عقول را قادر نساخته که انکار او کنند، گرچه بتوانند به زبان انکارش نمایند; زیرا با ظهور برهان بر وجودش، چگونه مىتوان وجودش را نفى کرد. این از آن روست که اگر مصنوع عین نیاز به صانع خود باشد، نمىتوان به مصنوعى علم داشت که به صانعش نیاز نداشته باشد; زیرا همیشه علم با معلوم خود منطبق است. پس انکار وجودش با داشتن دلیل بر وجودش منطقى نیست. «دلت علیه اعلام الظهور» ; (4) بر او نشانههایى روشن دلالت مىکند. «فهو الذى تشهد له اعلام الوجود على اقرار قلب ذى الجحود» (5) ; پس او کسى است که نشانههاى وجود به نفعش بر علیه اقرار نمودن قلبى انکارکننده شهادت مىدهد.
بنابراین، امیرالمؤمنین علیه السلام راه عقل را براى رسیدن به وجود خدا مسدود نمىدانند.
در بعضى کلمات حضرت به این مقدار اکتفا شده است که فکر بشر به وجودش نایل مىشود:
«الحمدلله الذى اعجز الاوهام ان تنال الا وجوده»
و از بعضى کلمات دیگر ایشان استفاده مىشود که عالم وجود بر او دلالت دارد:
«دلت علیه اعلام الظهور»،
«لم یحجبها عن واجب معرفته فهو الذى تشهد له اعلام الوجود على اقرار قلب ذى الجحود.»
اما کیفیت استدلال را نمىتوان از این کلمات به دست آورد. شاید بتوان گفت: این بیانات مخاطب متفکر را وامىدارد تا اندیشه کند و نحوه استدلال را بیابد. در مقابل، کلمات دیگرى از آن حضرت وجود دارد که مىتوان کیفیت استدلال را به دست آورد:
- «ظهر فی العقول بما یرى فى خلقه من علامات التدبیر» ; (6)
خدا در عقول ظهور کرد به واسطه آنچه در خلقش از نشانههاى تدبیر نمایان گردید.
- «لا تستطیع عقول المتفکرین جحده لان من کانت السموات و الارض فطرته و ما فیهن و ما بینهن و هو الصانع لهن فلا مدفع لقدرته» ; (7)
- «صار کل شىء خلق حجة له و منتسبا الیه فان کان خلقا صامتا فحجته بالتدبیر ناطقة فیه» ; (8)
هر چیزى را که خلق کرد حجتبراى اوست و به او نسبت دارد. پس اگر مخلوق صامتباشد، حجتش با تدبیر گویا در آن است.
- «فصار کل ما خلق حجة له و دلیلا علیه و ان کان خلقا صامتا فحجته بالتدبیر ناطقة و دلالته على المبدع قائمة» ; (9)
- «الحمدلله المتجلى لخلقه بخلقه و الظاهر لقلوبهم بحجته» ; (10)
حمدخدایى را که با آفرینش مخلوقات براى آنها متجلى است و براى دلهایشان با حجتش ظاهر است.
- «الدال على وجوده بخلقه» ; (11) . . .
حضرت علیه السلام در این کلمات، به مخلوق، مصنوع و حادث بودن اشیا اشاره مىکنند و وجود خدا را به عنوان خالق و صانع و محدث اثبات مىنمایند. البته این برهانها مبتنى بر پیشفرضهایى است که نزد عقل پذیرفته شده. اینکه حضرت مىفرماید: «ظهر فى العقول بما یرى فی خلقه من علامات التدبیر» ، اشاره به پیشفرضى دارد; زیرا علامتبر اساس قرارداد در نشانههاى قراردادى یا بر اساس قانون تکوینى در نشانههاى تکوینى بر ذى العلامه دلالت دارد. با تفحص در کلمات حضرت، مىتوان دوپیشفرض عقلى براى برهانها در کلمات حضرت به دست آورد:
1. فعل بدون فاعل پا به عرصه وجود نمىنهد. این پیشفرض همان اصل علیت است. شیئى که معلول و در وجودش وابسته به غیر باشد بدون علت تامهاش تحقق نمىیابد و امیرالمؤمنینعلیه السلام مىفرماید: «هل یکون بناء من غیر بان اوجنایة من غیر جان» ; (12) بنایى بدون بنا و جنایتبدون جنایتکار تحقق نمىیابد. چون تحقق اثر بدون فاعل مؤثر ممکن نیست.
در جایى دیگر، آمده است: «سئل امیرالمؤمنین علیه السلام عن اثبات الصانع. فقال: البعرة تدل على البعیر والروثة تدل على الحمیر و آثار القدم تدل على المسیر فهیکل علوى بهذه اللطافة و مرکز سفلى بهذه الکثافة کیف لایدلان على اللطیف الخبیر» ; (13) . . . بنابراین، آثار دلالتبر صاحب اثر دارند; چون معلولند و معلول بدون علت موجود نمىشود.
با پیشفرض اصل علیت، معلوم مىشود مخلوقات عالم داراى خالقند; چون خلق از آنرو که فعل و اثر است، بدون فاعل و مؤثر موجود نمىگردد.
2. اما اینکه خالق همان خداوند است، بر پیشفرض عقلى دیگرى استوار است که در کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام انعکاس یافته و آن اینکه خالق نباید از سنخ مخلوقاتش باشد; یعنى خالق از آنرو که خالق است، نباید در حکم مخلوق خودش - از آن نظر که مخلوقند - باشد. به عبارت دیگر، ویژگى مخلوق از حیث مخلوق بودن آن است که ناقص و فقیر است و خالق باید از این نقصها و فقرها مبرا باشد. از اینرو، حضرت مىفرماید: «لافتراق الصانع والمصنوع و الحاد و المحدود و الرب والمربوب» . (14) صانع و مصنوع در احکام و خواص از هم جدایند و هر دو نمىتوانند داراى یک حکم باشند.
در جاى دیگرى مىفرماید:
«لا یقال کان بعد ان لم یکن فتجرى علیه الصفات المحدثات و لا یکون بینها و بینه فصل و لا له علیها فضل فیستوى الصانع و المصنوع و یتکافا المبتدع و البدیع» ; (15)
صانع نباید در احکام، هم عرض مصنوع باشد، از آن حیث که مصنوع است، بلکه باید بر مصنوع خود برترى داشته باشد. از اینرو، اگر براى صانع حکمى بیان گردد که مستلزم تکافؤ و برابرى مصنوع با صانع باشد، آن حکم بر صانع راست نمىآید. بدینروى، اگر گفته شود که خدا نبود و موجود شد، در این صورت، حکم برترى خداوند متعال بر بندگان و مخلوقاتش نادیده گرفته شده و نشانههاى مصنوع بودن در او فرض گرفته شده است:
«و اذا لقامت آیة المصنوع فیه و لتحول دلیلا بعد ان کان مدلولا علیه. » (16)
هر چیزى که در مخلوق از آن نظر که مخلوق است، یافتشود در خالقش یافت نمىشود:
«کل موجود فی الخلق لا یوجد فی خالقه و کل ما یمکن فیه یمتنع فى صانعه. » (17)
«فمن ساوى ربنا بشىء فقد عدل به و العادل به کافر بما تنزلتبه محکمات آیاته و نطقتبه شواهد بیناته» ; (18) . . .
او چون خالق است، عدلىندارد. «و [ل ]شهادة العقول انه جل جلاله لیس بمصنوع» ; (19) بنابراین، احکاممصنوع راندارد.
توضیح مطلب و تقریر برهان
اگر موجودى مصنوع، محدث و مبتدع باشد، در وجودش قائم بالذات نیست، وگرنه مصنوع و محدث و مبتدع نبود: «کل قائم فى سواه معلول» (20) و به دلیل اصل علیت، چنین وجودى قائم به غیر است و آن غیرى که معلول را وجود مىدهد، به فرض عقلى، یا قائم بالذات است و یا همچون خود معلول، قائم به غیر است.
فیلسوفان در ادامه این استدلال مىگویند: اگر علت آن قائم به غیر، خود معلول باشد، به دلیل معلول بودنش به علتى نیاز دارد و علت آن، یا علت دیگرى است و یا معلول خودش. در صورت اول، مستلزم تسلسل است و در صورت دوم، مستلزم دور. سپس با ابطال دور و تسلسل، این فرض را رها مىکنند و به فرض بدیل برمىگردندواثبات مىکنندواجب الوجود، که همان خداست، موجود مىباشد.
اما امیرالمؤمنین علیه السلام میان دو فرض عقلى مزبور، مستقیما قائم به غیر بودن را از علت نفى مىکند و قائم بالذات بودن را اثبات مىنماید; زیرا چیزى که قائم به غیر است، نمىتواند قیوم دیگرى باشد. به عبارت دیگر، اگر بپرسیم چرا شیئى که قائم بالذات نیست موجود است، در پاسخ، نباید علتى را معرفى کرد که در این پرسش با شىء اول شریک است. پس این راه بسته است و به همین دلیل، دور و تسلسل در علل، باطل. پس راه پاسخگویى به این پرسش، منحصر استبه اینکه بگوییم: خدا که قائم بالذات است، ایجادش کرد.
به عبارت روشنتر، موجودى که قائم به ذاتش نیست، چرا موجود است؟ اگر پاسخ دهیم، موجودى همچون خودش آن را ایجاد کرد، ذهن پرسشگر متقاعد نمىشود; زیرا در این صورت، علت مانند معلول است که چرا موجود است. پس پاسخ به پرسش مزبور در صورتى قانعکننده است که علتى معرفى شود که در آن، این پرسش مطرح نباشد. پاسخى که موجب شود همان پرسش تکرار گردد صرفا پاسخ را یک یا چند مرحله به عقب مىبرد، نه اینکه حقیقتا پاسخ پرسش باشد; زیرا تکرار پرسشها دلیل بر این است که ذهن هنوز متقاعد نشده و پاسخش را نیافته است. پس راه انحصارى براى پاسخ به این پرسش که چرا موجود قائم به غیر موجود است، این مىباشد که پاسخ دهیم موجودى که قائم به ذات خود و معلول علتى نیستبلکه علت همه موجودات است، آن را به وجود آورده و او همان خداوند متعال است. و چون او قائم به ذات خود است، سؤال نمىشود چرا موجود است; زیرا قائم بالذات موجودى است که باید موجود باشد و اگر پرسش کنند که چرا موجود است پاسخ این است که چون قائم بالذات است، موجود است.
آیا خدا صفت دارد؟
این پرسش تعجبآور است. مگر مىتوان گفت که خدا هیچ صفتى ندارد؟ مسلما خداوند متعال داراى صفاتى است، همانگونه که نمىتوان گفت: خداوند داراى هر صفتى است، بلکه خداوند متعال داراى صفات کمالى است. اگر پاسخ به این پرسش این قدر روشن است، پس چرا این پرسش مطرح مىشود؟ این پرسش به دو مطلب نظر دارد که در مورد صفات خدا مطرح شده است:
اولا، در تعلیمات اهل بیتعلیهم السلام، نفى صفات آمده است و نیز امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه اول نهجالبلاغه، آشکارا فرمودهاند: «و کمال الاخلاص له نفى الصفات عنه لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف و شهادة کل موصوف انه غیر الصفة» ; (21) کمال اخلاص براى خدا، نفى صفات از اوستبه سبب اینکه هر صفتى گواهى مىدهد غیر از موصوف است و هر موصوفى گواهى مىهد غیراز صفت مىباشد.
ثانیا، معتزله در میان متکلمان اهل سنت صفات را بکلى از خداوند نفى کرده و ذات او را نایب مناب صفت دانستهاند و در مقابل، متکلمان اشعرى به زیادت صفات بر ذات نظر داده و گفتهاند: خداوند متعال «عالم بعلم» است.
کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام در مورد صفات خداوند متعال فراوان است و مىتوان آنها را به چند دسته تقسیم کرد، کلماتى از حضرت امیرعلیه السلام را مىبینیم که صفات را از خدا سلب مىکنند. این مجموعه را مىتوان به سه دسته تقسیم کرد:
دستهاول: دلالت دارد که خداوند متعال اصلا صفت ندارد، در مقابل دو دسته دیگر که صفات را بکلى نفى نمىکنند;
دسته دوم: دلالتداردکهخداوند صفاتى ندارد که دال بر محدودیت و نقص باشد.
دسته سوم: صفاتخاصىرابرمىشمرد و آنها را از ساحتخدا نفى مىکند.
این سه دسته روایات کاملا با یکدیگر همخوانى دارند و مىتوان روایات دسته اول را حمل بر دسته دوم کرد. در میان روایات دسته اول، کلماتى یافت مىشود که گرچه صفت را به طور مطلق از خداوند متعال نفى مىکند، اما تحلیلى ارائه مىدهد و به گونهاى استدلال مىکند که مستلزم نفى صفات محدود و متناهى براى خداست. دسته سوم هم صفاتى را از خدا نفى مىکند که وجود آنها درخدا مستلزم نقص و حد در اوست. بنابراین، این دسته روایات، مصداقهاى صفاتمحدود راارائه مىدهدکه ازساحت قدس ربوبىدور است.
روایات دسته اول
این روایات به دو دسته تقسیم مىشود:
عدهاى به طور مطلق صفات را از خدا نفى مىکنند:
«الممتنعة من الصفات ذاته» ; (22) ذات خداوند از صفات امتناع مىورزد.
«لا کالاشیاء فتقع علیه الصفات» ; (23) مانند اشیا نیست تا بر او صفات واقع شود.
«و لا وصف یحیط به» ; (24) و نه وصفى که او را احاطه کند.
عده دیگر از این دسته گرچه صفت را به طور کلى نفى مىکند، ولى در مقام تدلیل، صفات محدود و نارسایى ناشى از این عقیده را بیان مىدارد: «لم تحط به الصفات فیکون بادراکها ایاه بالحدود متناهیا» ; (25) صفات او را احاطه نکرد تا بارسیدن صفاتبهاو، باحدودمتناهى باشد.
همچنین مىفرماید: «سبحانه و تعالى عن الصفات فمن زعم ان اله الخلق محدود فقد جهل الخالق المعبود» ; (26) او از صفات منزه و متعالى است. پس کسى که گمان برد اله مخلوقات محدود است آفریننده معبود را نشناخته است.
در جاى دیگر مىفرماید: «کمال الاخلاص له نفى الصفات عنه فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه و من ثناه فقد جزاه و من جزاه فقد جهله و من جهله فقد اشار الیه و من اشار الیه فقد حده و من حده فقد عده» ; (27) کمال اخلاص براى خدا نفى صفات از اوست. پس هر که خداى سبحان را وصف کند، او را همراه [چیزى] قرار داده است و هر کس او را همراه قرار دهد، او را دوتایى کرده است و هر که او را دوتایى کند، او را تجزیه کرده است و هر که او را تجزیه کند، نسبتبه او جاهل شده است و هر که سبتبه او جاهل باشد، به او اشاره مىکند و هر که به او اشاره کند، او را محدود کرده است و هر که او را محدود کند، او را شمرده است.
روایات دسته دوم
این دسته از کلمات امیرالمؤمنینعلیه السلام صفاتى را که دال بر محدودیت و نقص است از خدا نفى مىکند: «الذى سئلت الانبیاء فلم تصفه بحد و لا بنقص» ; (28) خدایى که انبیا را مورد پرسش قرار دادند، او را به حد و نقص توصیف نکردند.
«فلیست له صفة تنال و لاحد تضرب فیه الامثال» ; (29) براى او صفتى نیست که دستیافتنى باشد و نه حدى که در آن مثل زنند.
«لم یطلع العقول على تحدید صفته» ; (30) عقول را بر مرزبندى صفتش آگاه نکرد.
روایات دسته سوم
این دسته از کلمات حضرت امیرعلیه السلام صفات خاصى را که دال بر نقص است از خداوند متعال نفى مىکند. از اینرو، این دسته ارائهدهنده مصادیق دسته دوم است:
«لایوصف بشىء من الاجزاء و لا بالجوارح و الاعضاء و لابعرض من الاعراض و لا بالغیریة و الابعاض، لا یقال کان بعد ان لم یکن فتجرى علیه الصفات المحدثات» ; (31) نه به هیچ جزئى توصیف مىشودونهبه جوارح و اعضاو نه به عرضى از اعراض و نه به غیریت و ابعاض. گفته نمىشود خدا بود پس از آنکه نبودتابراوصفاتحادثشدهها جارى شود.
«الذى لیس له وقت معدود و لا اجل ممدود و لانعت محدود» ; (32) خدایى که براى او وقتشمرده شده نیست و نه زمان کشیده شده و نه صفت محدود.
«لایوصف باین و لابم» ; (33) به "جا" و "چه چیزى" توصیف نمىشود.
«ان الله لایوصف بالعجز» ; (34) خدا به عجز توصیف نمىشود.
از نظر فنى، این سه دسته از حیث مفاد هیچ تعارضى با هم ندارند; زیرا دسته سوم صفات خاصى را که دال بر محدودیت و نقص باشد نفى مىکند، دسته دوم همین مفاد را به طور مطلق نفى مىنماید و دسته اول هرگونه صفتى را از خدا منتفى مىداند. از اینرو، دو دسته دیگر نمىتوانند دسته اول را محدود کنند، چون هر سه دسته نافى صفاتند و همانگونه که در عام و خاص مثبتین، خاص عام را تخصیص نمىزند، همچنین اگر هر دو منفى هم باشند خاص مخصص عام واقع نمىشود. البته این قاعده که خاص، عام را در مثبتین یا منفیین تخصیص نمىزند در صورتى است که قرینهاى دال بر تخصیص وجود نداشته باشد و به نظر مىرسد در بحثحاضر، قرینهاى دال بر تخصیص وجود دارد; زیرا با آنکه در بعضى از این کلمات، صفات به طور مطلق نفى مىشود، در عین حال، در مقام تبیین حکمشان، محذور و محدود شدن خدا را مطرح مىکنند:
- «و لم تحط به الصفات فیکون بادراکها ایاه بالحدود متناهیا» ; (35)
- «و کمال الاخلاص تفى الصفات عنه لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف و شهادة کل موصوف انه غیر الصفة. » (36)
اگر هر یک از صفت و موصوف گواهند که غیر هم هستند، پس هر یک محدودند. بنابراین، دسته دوم که نافى صفات محدودند مىتوانند مخصص دسته اول قرار گیرند. اما از آنجا که همه کلماتى که نافى مطلق صفتند این تعلیل را ندارند، ممکن است دسته اول هنوز بر عمومیت نفىصفات باقىبمانند. بنابراین، با این پرسش روبهرو هستیم که آیا خداوند را مىتوان به اوصافى توصیف کرد که دال بر محدودیت و متناهى بودن او نباشد؟
ممکن است کسى به استناد این جمله امیرالمؤمنینعلیه السلام، «و کمال الاخلاص نفى الصفات عنه لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف و شهادة کل موصوف انه غیر الصفة» ; (37) به پرسش مزبور پاسخ منفى بدهد و بگوید: هر صفت و موصوفى محدود است و صفت و موصوف غیرمحدود «پارادوکسیکال» است. ولى در صورتى این پاسخ قانعکننده است که قراین عقلى یا نقلىاى که مخصص این ظهور است، در کار نباشد.
ولى در مقابل این سه دسته روایات، مجموعهاى دیگر از کلمات حضرت علىعلیه السلام را مىبینیم که صفات خاصى را به طور مطلق به خدا نسبت مىدهد. البته در میان این مجموعه بیاناتى هست که ظهور بدوى دارد که خدا داراى صفت است; مانند:
- «و قصرت دون بلوغ صفته اوهام الخلایق» ; (38) اوهام خلایق در برابر رسیدن به صفتش قاصر است.
- لام یطلع لعقول على تحدید صفته» ; (39) عقول را بر تحدید صفتش مطلع نگردانید.
- «لاتقع الاوهام له على صفة» ; (40) اوهام براى خدا بر صفتى وقع نشود.
- «کل دون صفته تحبیر اللغات و ضل هناک تصاریف الصفات» ; (41) در برابر صفت او، زیبایىهاى لغات درماند و دگرگونى صفات در آنجا گم شد.
اما ممکن است کسى ادعا کند که این ظهورات قابل تمسک نیست; زیرا ممکن است گفته شود: چون خدا صفت ندارد، پس به صفاتش نمىرسیم، نه اینکه صفت دارد و ما قادر نیستیم به آنها برسیم. بنابراین، ممکن است گفته شود: از نظر فنى، آن دسته از کلماتى که نافى صفات است مىتواند مبین این دسته از کلمات قرار گیرد.
ولى در این مجموعه، روایاتى است که به روشنى، صفاتى را به خدا نسبت مىدهد و اینها را نمىتوان توجیه کرد و این روایات قرینهاى مىشود تا روایات مزبور در ظهورشان تثبیت گردند.
- «الذی سئلت الانبیاء عنه فلم تصفه بحد و لابنقص بل وصفته بافعاله» ; (42) . . .
- «الذى سئلت الانبیاء عنه فلم تصفه بحد و لا بنقص بل وصفته بفعاله و دلت علیه آیاته» ; (43)
انبیا با افعال خدا او را توصیفکردندو آیات او بر او دلالت دارند.
- «و ما دلک القرآن علیه من صفته فاتبعه» ; (44) و از صفتش، آنچه را قرآن تو را بدان راهنماست پیروى کن.
- «فما دلک القرآن علیه من صفته فائتم به» ; (45)
- «وصفت له الربوبیة» (46) ربوبیتبراى او توصیف مىکند.
- «الذى لیس لصفته حد محدود ولانعت موجود» ; (47) خدایى که براى صفتش حد محدودى نیست ونهوصفىموجود.
- «سبحانه کما وصف نفسه والواصفون لایبلغون نعته . . . بذلک اصف ربى لااله الا الله» ; (48) او منزه است چنان کهخودشتوصیف کرده و توصیفکنندگان به وصفش نمىرسند . . . به آن پروردگارم را توصیف مىکنم که الهى جز الله نیست.
- «اللهم انت اهل الوصف الجمیل» ; (49) خدایا، تو شایسته وصف زیبایى هستى.
این دسته از کلمات حضرتعلیه السلام، که بر صفات جمیل خداوند دلالت دارد، عموم آن دسته از کلمات حضرت را که دلالتبر نفى صفت مىنماید تخصیص مىزند. این مجموعه، با آنکهصفات رابراى خدا اثبات مىکند، در عین حال، تعدادى از آنها صفات محدود را از خداوند نفى مىکند:
- «الذى سئلت الانبیاء عنه فلم تصفه بحد و لا نقص» ; (50)
- «الذى لیس لصفته حد محدود. » (51)
عینیت صفتبا ذات
ممکن است گفته شود این کلام حضرت امیرالمؤمنینعلیه السلام که مىفرماید: «لشهادة کل صفة انه غیر الموصوف. . . » به گونهاى در نفى صفت، عمومیت دارد که آبى از تخصیص است. از اینرو، نمىتوان کلماتى را که دال بر صفت است مخصص آن دانست، بلکه بینشان تعارض وجود دارد. ولى دقت در همین کلام حضرت، معلوم مىکند آنچه منفى است صفت محدودکننده است، نه هر صفتى; زیرا مغایرت بین صفت و موصوف در جایى فرض دارد که دستکم، یکى از آن دو محدود باشد. بدینروى، اگر صفتى را فرض کنیم که نامحدود است، به دلیلآنکهخودشنامحدوداست، موصوفش نیز نامحدود مىباشد و در این صورت، باید بین این دو مغایرت نباشد و - به اصطلاح - صفت عین ذات باشدو حضرت امیرعلیه السلام در خطبه اول نهجالبلاغه، صفت محدود را از خدا نفى کردند، سپس سخن از مغایرت صفت و موصوف به میان آوردند. بنابراین، حضرت نافى صفات مغایر باذات هستند، نه صفتى که عین ذات است. به عبارت دیگر، گاهى واژه «صفت» را به کار مىبریم و مرادمان آن است که صفتبر موصوف صادق است; مثلا، صفت «عالم» بر خدا صادق است، بدون آنکه فرض کنیم که «عالم» وجودى مغایر باذات خدا دارد. شاید بتوان از کلام امام صادقعلیه السلام همین مطلب را به دست آورد: «فان قالوا اولیس قد نصفه، فنقول: هو العزیز الجواد الکریم، قیل لهم: کل هذه صفات اقرار و لیست صفات احاطة فانا نعلم انه حکیم لانعلم بکنه ذلک منه و کذلک قدیر و جواد و سایر صفاته» ; (52) . . .
بنابراین، آنچه بر صفات خداوند دلالت دارد، اقرار است; یعنى ما اقرار مىکنیم که این صفات بر خداوند صادق مىباشد و این به آن معنا نیست که کنه حقیقت علم و قدرت و سایر اوصاف خداوند را فراچنگ آوردهایم; زیرا در این صورت، باید بپذیریم خدا و اوصافش محدود است; زیرا ما محدودیم و شىء محدود نمىتواند بر نامحدود احاطه علمى پیدا کند. بنابراین، اگر از خدا نفى صفات شده، مراد نفى صفات زاید بر ذات است. همین بیان را، که ما نمىتوانیم به کنه وصف خدا برسیم، امیرالمؤمنینعلیه السلام تایید کردهاند; آنجا که به فرزندشان دستور دادند در جمعى خانوادگى، خطابهاى ایراد کنند وامامحسنمجتبىعلیه السلام درآنخطبهفرمودند: «ولایفصح الواصفون منهم لکنه عظمته . . . الذى بالحد لایصفه» ; (53) وصفکنندگان کنه عظمتخداوند را پرده بردارى نمىکنند. . . خدایى که او را به حد توصیف نمىکنم.
از این کلام استفاده مىشود که واصفان مىتوانند اجمالا از اوصاف خدا پرده بردارند و دیگران را به اوصاف خدا آشنا کنند، ولى نمىتوانند از کنه عظمتش پرده بردارند. حضرت امیرعلیه السلام نیز پس از این خطبه، ایستادند و بین دو چشم حضرت را بوسیدند و فرمودند: «ذریة بعضها من بعض والله سمیع علیم» (آل عمران: 38) و با قرائت این آیه، بر بیان حضرت امام حسن مجتبىعلیه السلام مهر تایید نهادند.
پىنوشتها:
1- نهجالبلاغه، تدوین و شرح صبحى صالح، قم، هجرت، 1395 ق. ، خطبه 49، ص 88
2-3- شیخ صدوق، التوحید، قم، منشورات جامعةالمدرسین، باب 2، ح 27، ص 73/ص 32
4- 5- نهجالبلاغه، خطبه 49، ص 88
6- 7- شیخ صدوق، پیشین، باب2، ح1، ص31/ص32
8- 9- نهجالبلاغه، خطبه 91، ص 126
10- همان، خطبه 108، ص 155
11- محمد بن یعقوب کلینى، اصول کافى، ج 1، کتابالتوحید، باب «جوامعالتوحید» ، ج 5، ص 250
12- نهجالبلاغه، خطبه 185، ص 271
13- محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 3، کتاب التوحید، ح 27، ص 55
14- 15- 16- نهجالبلاغه، خطبه 152، ص 212/ خطبه 186، ص 274/ ص 273
17- الحرانى، تحف العقول عن آل الرسول، قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1416 ق، ص 76
18- شیخ صدوق، پیشین، ص 54
19- طبرسى، الاحتجاج، ج 1، ص 208
20- نهجالبلاغه، خطبه 186، ص 272
21- همان، خطبه 1، ص 39
22- محمدبن یعقوب کلینى، پیشین، ج 1، ص 250
23- 24- 25- 26- شیخ صدوق، پیشین، ص 70/ ص 71/ ص 50/ ص 79
27- نهجالبلاغه، خطبه 1، ص 31
28- شیخ صدوق، پیشین
29- کلینى، پیشین، ج 1، ص 239
30- نهجالبلاغه، خطبه 49، ص 88
31- همان، خطبه 186، ص 274
32- 33- محمد بن یعقوب کلینى، پیشین، ص 240/ ص 253
34- 35- شیخ صدوق، ص 130/ ص 50
36- 37- نهجالبلاغه، خطبه 1، ص 39
38- شیخ صدوق، پیشین، ص 32
39- 40- نهجالبلاغه، خطبه 49، ص 88/ص 115
41- محمد بن یعقوب کلینى، پیشین، ص 239
42- شیخ صدوق، پیشین، ص 32
43- محمد بن یعقوب کلینى، پیشین، ص 253
44- شیخ صدوق، پیشین، ص 55
45- نهجالبلاغه، خطبه ؟ ، ص 125
46- شیخ صدوق، پیشین، ص 72
47- نهجالبلاغه، خطبه 1، ص 39
48- محمد بن یعقوب کلینى، پیشین، ص 240
49- نهجالبلاغه، خطبه ؟ ، ص 135
50- شیخ صدوق، پیشین، ص 32
51- نهجالبلاغه، خطبه 1، ص 39
52- محمدباقرمجلسى، ج3، باب 4، ح 1، ص 147
53- همان، ج 43، باب 16، ح 24، ص 350
عسکرى سلیمانى امیرى
مقدمه
آیا از نظر امیرالمؤمنینعلیه السلام ممکن استبر وجود خداوند متعال علم استدلالى و برهانى اقامه کرد؟ و آیا در کلام حضرتش، استدلالىبروجود خداىمتعال آمده است؟ اگر پاسخ مثبت است، تقریر استدلال چگونه است؟ آیا خدا را مىتوان به صفتى متصف کرد؟
پیش از ورود به بحث، لازم است توجه کنیم که واژه «خدا» و معادلهاى آن در زبانهاى گوناگون، این مفهوم را به ذهن القا مىکند که مسماى آن بر فرض وجود، داراى همه کمالات است. از اینرو، اگر خدا موجود است، تمام افعالى که در عالم موجود مىشوند، بهخداىمتعال مستندند; زیرا هر کمالى که در عالم وجود رخ مىنماید، پرتوى از کمال مطلق و بىپایان اوست. بنابراین، اگر برهانى بر وجود او اقامه شود، به دلیل پدیده بودن، مستند به خداى متعال است; یعنى این خداست که خود را اینگونه معرفى کرده است.
بدینروى، کسى که خداى را پذیرفته تمام پدیدهها را به او نسبت مىدهد و توحید افعالى در گفتار و رفتار او نمایان مىشود; چون او را کامل مطلق یافته و کمال مطلق او اقتضا دارد که ظهور هر ظاهرى به او مستند باشد.
از سوى دیگر، کامل مطلق بودن خدا اقتضا مىکند که در وجودش محدودیت و نقص و ضعفى نباشد، از اینرو، هر اثرى در هر جا، اثر اوست و از وجود او نشات مىگیرد. بنابراین، درکلام امیرالمؤمنینعلیه السلام، که امیر موحدان است، توحید افعالى موج مىزند و بیانات او در ذات و صفات خدا براساستوحیدافعالى است. اگرعقل خداى را اثبات مىکند، این خداست که خود را توسط عقل به ما نشان مىدهد. با توجه به این مطلب، ورود به بحث میسر مىگردد.
برهان بر وجود خدا در کلمات امام علىعلیه السلام
اولین سؤال درباره خداى متعال - که بر فرض وجود، بىنهایت است و هیچ نوع نقصى ندارد - این است که آیا چنین مفهومى از خدا مصداق دارد و بر فرض وجود مصداق، آیا ما مىتوانیم او را بشناسیم، اگر چه به کنه وجودش نتوان رسید و یا از این مقدار نیز محرومیم؟ آیا مىتوان استدلالى بر وجود خدا اقامه کرد؟
از کلمات امیرالمؤمنینعلیه السلام معلوم مىشود که «خدا» مصداق دارد و بشر از معرفتش بکلى ممنوع نشده است: «لم یحجبها [العقول ]عن واجب معرفته» (1) ; عقول را از معرفتبه مقدار ضرورى خود مانع نگشته است.
«الحمدلله الذى اعجز الاوهام ان تنال الا وجوده» (2) ;
ستایش خداى را سزد که اوهام (افکار) را در رسیدن جز به وجودش عاجز ساخت. او بزرگ است و بزرگتر از او نمىتوان فرض کرد و از اینرو، کسى را توان آن نیست که به کنه حقیقتش برسد. ولى به وجودش علم اجمالى پیدا مىکنیم.
حال که به مقدار لازم از معرفتخداى متعال بهرهمندیم، آیا چنین معرفتى مىتواند معرفتى از راه استدلال باشد؟ به عبارت دیگر، آیا عقل آدمى قادر است وجود خدا را اثبات کند یا چنین علمى به خداى متعال از علوم پایه است که ما قادر بر استدلال آن نیستیم؟
اگر بخواهیم وجود چیزى را اثبات کنیم، باید منطقا سه مرحله را طى کنیم: اولا، معلوم کنیم شىء مورد نظر ممتنع الوجود نیست; زیرا اگر ممتنع الوجود باشد، ممکننیستبروجودش برهان آورد. ثانیا، با نفى امتناع، امکان عام آن را ثابت کنیم. ثالثا، وجود آن را به اثبات برسانیم.
گذر از مرحله اول و دوم، اهمیت چندانى ندارد، چرا که با آوردن دلیل بر وجود شىء مورد نظر، همزمان معلوم مىشود شىء مورد نظر از ممتنعات نبوده و از امکان عام برخوردار است. از اینجا، معلوم مىشود کسى که وجود چیزى را انکار مىکند، باید نشان دهد شىء مورد نظر از امکان عام برخوردار نیست; یعنى اثبات کند شىء از ممتنعهاى بالذات یا بالغیر است. از اینرو، حضرت امیر مىفرماید: «لا تستطیع عقول المتفکرین جحده لان من کانت السموات و الارض فطرته و ما فیهن و ما بینهن و هو الصانع لهن فلا مدفع لقدرته» ; (3) عقلهاى متفکران انکارش نتوانند کرد; زیرا کسى که آسمانها و زمین و آنچه در آنها و بینشان است مخلوق او و او صانع آنها مىباشد دافعى براى قدرت او وجود ندارد.
خدایى که همه قدرتها از آن اوست، عقول را قادر نساخته که انکار او کنند، گرچه بتوانند به زبان انکارش نمایند; زیرا با ظهور برهان بر وجودش، چگونه مىتوان وجودش را نفى کرد. این از آن روست که اگر مصنوع عین نیاز به صانع خود باشد، نمىتوان به مصنوعى علم داشت که به صانعش نیاز نداشته باشد; زیرا همیشه علم با معلوم خود منطبق است. پس انکار وجودش با داشتن دلیل بر وجودش منطقى نیست. «دلت علیه اعلام الظهور» ; (4) بر او نشانههایى روشن دلالت مىکند. «فهو الذى تشهد له اعلام الوجود على اقرار قلب ذى الجحود» (5) ; پس او کسى است که نشانههاى وجود به نفعش بر علیه اقرار نمودن قلبى انکارکننده شهادت مىدهد.
بنابراین، امیرالمؤمنین علیه السلام راه عقل را براى رسیدن به وجود خدا مسدود نمىدانند.
در بعضى کلمات حضرت به این مقدار اکتفا شده است که فکر بشر به وجودش نایل مىشود:
«الحمدلله الذى اعجز الاوهام ان تنال الا وجوده»
و از بعضى کلمات دیگر ایشان استفاده مىشود که عالم وجود بر او دلالت دارد:
«دلت علیه اعلام الظهور»،
«لم یحجبها عن واجب معرفته فهو الذى تشهد له اعلام الوجود على اقرار قلب ذى الجحود.»
اما کیفیت استدلال را نمىتوان از این کلمات به دست آورد. شاید بتوان گفت: این بیانات مخاطب متفکر را وامىدارد تا اندیشه کند و نحوه استدلال را بیابد. در مقابل، کلمات دیگرى از آن حضرت وجود دارد که مىتوان کیفیت استدلال را به دست آورد:
- «ظهر فی العقول بما یرى فى خلقه من علامات التدبیر» ; (6)
خدا در عقول ظهور کرد به واسطه آنچه در خلقش از نشانههاى تدبیر نمایان گردید.
- «لا تستطیع عقول المتفکرین جحده لان من کانت السموات و الارض فطرته و ما فیهن و ما بینهن و هو الصانع لهن فلا مدفع لقدرته» ; (7)
- «صار کل شىء خلق حجة له و منتسبا الیه فان کان خلقا صامتا فحجته بالتدبیر ناطقة فیه» ; (8)
هر چیزى را که خلق کرد حجتبراى اوست و به او نسبت دارد. پس اگر مخلوق صامتباشد، حجتش با تدبیر گویا در آن است.
- «فصار کل ما خلق حجة له و دلیلا علیه و ان کان خلقا صامتا فحجته بالتدبیر ناطقة و دلالته على المبدع قائمة» ; (9)
- «الحمدلله المتجلى لخلقه بخلقه و الظاهر لقلوبهم بحجته» ; (10)
حمدخدایى را که با آفرینش مخلوقات براى آنها متجلى است و براى دلهایشان با حجتش ظاهر است.
- «الدال على وجوده بخلقه» ; (11) . . .
حضرت علیه السلام در این کلمات، به مخلوق، مصنوع و حادث بودن اشیا اشاره مىکنند و وجود خدا را به عنوان خالق و صانع و محدث اثبات مىنمایند. البته این برهانها مبتنى بر پیشفرضهایى است که نزد عقل پذیرفته شده. اینکه حضرت مىفرماید: «ظهر فى العقول بما یرى فی خلقه من علامات التدبیر» ، اشاره به پیشفرضى دارد; زیرا علامتبر اساس قرارداد در نشانههاى قراردادى یا بر اساس قانون تکوینى در نشانههاى تکوینى بر ذى العلامه دلالت دارد. با تفحص در کلمات حضرت، مىتوان دوپیشفرض عقلى براى برهانها در کلمات حضرت به دست آورد:
1. فعل بدون فاعل پا به عرصه وجود نمىنهد. این پیشفرض همان اصل علیت است. شیئى که معلول و در وجودش وابسته به غیر باشد بدون علت تامهاش تحقق نمىیابد و امیرالمؤمنینعلیه السلام مىفرماید: «هل یکون بناء من غیر بان اوجنایة من غیر جان» ; (12) بنایى بدون بنا و جنایتبدون جنایتکار تحقق نمىیابد. چون تحقق اثر بدون فاعل مؤثر ممکن نیست.
در جایى دیگر، آمده است: «سئل امیرالمؤمنین علیه السلام عن اثبات الصانع. فقال: البعرة تدل على البعیر والروثة تدل على الحمیر و آثار القدم تدل على المسیر فهیکل علوى بهذه اللطافة و مرکز سفلى بهذه الکثافة کیف لایدلان على اللطیف الخبیر» ; (13) . . . بنابراین، آثار دلالتبر صاحب اثر دارند; چون معلولند و معلول بدون علت موجود نمىشود.
با پیشفرض اصل علیت، معلوم مىشود مخلوقات عالم داراى خالقند; چون خلق از آنرو که فعل و اثر است، بدون فاعل و مؤثر موجود نمىگردد.
2. اما اینکه خالق همان خداوند است، بر پیشفرض عقلى دیگرى استوار است که در کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام انعکاس یافته و آن اینکه خالق نباید از سنخ مخلوقاتش باشد; یعنى خالق از آنرو که خالق است، نباید در حکم مخلوق خودش - از آن نظر که مخلوقند - باشد. به عبارت دیگر، ویژگى مخلوق از حیث مخلوق بودن آن است که ناقص و فقیر است و خالق باید از این نقصها و فقرها مبرا باشد. از اینرو، حضرت مىفرماید: «لافتراق الصانع والمصنوع و الحاد و المحدود و الرب والمربوب» . (14) صانع و مصنوع در احکام و خواص از هم جدایند و هر دو نمىتوانند داراى یک حکم باشند.
در جاى دیگرى مىفرماید:
«لا یقال کان بعد ان لم یکن فتجرى علیه الصفات المحدثات و لا یکون بینها و بینه فصل و لا له علیها فضل فیستوى الصانع و المصنوع و یتکافا المبتدع و البدیع» ; (15)
صانع نباید در احکام، هم عرض مصنوع باشد، از آن حیث که مصنوع است، بلکه باید بر مصنوع خود برترى داشته باشد. از اینرو، اگر براى صانع حکمى بیان گردد که مستلزم تکافؤ و برابرى مصنوع با صانع باشد، آن حکم بر صانع راست نمىآید. بدینروى، اگر گفته شود که خدا نبود و موجود شد، در این صورت، حکم برترى خداوند متعال بر بندگان و مخلوقاتش نادیده گرفته شده و نشانههاى مصنوع بودن در او فرض گرفته شده است:
«و اذا لقامت آیة المصنوع فیه و لتحول دلیلا بعد ان کان مدلولا علیه. » (16)
هر چیزى که در مخلوق از آن نظر که مخلوق است، یافتشود در خالقش یافت نمىشود:
«کل موجود فی الخلق لا یوجد فی خالقه و کل ما یمکن فیه یمتنع فى صانعه. » (17)
«فمن ساوى ربنا بشىء فقد عدل به و العادل به کافر بما تنزلتبه محکمات آیاته و نطقتبه شواهد بیناته» ; (18) . . .
او چون خالق است، عدلىندارد. «و [ل ]شهادة العقول انه جل جلاله لیس بمصنوع» ; (19) بنابراین، احکاممصنوع راندارد.
توضیح مطلب و تقریر برهان
اگر موجودى مصنوع، محدث و مبتدع باشد، در وجودش قائم بالذات نیست، وگرنه مصنوع و محدث و مبتدع نبود: «کل قائم فى سواه معلول» (20) و به دلیل اصل علیت، چنین وجودى قائم به غیر است و آن غیرى که معلول را وجود مىدهد، به فرض عقلى، یا قائم بالذات است و یا همچون خود معلول، قائم به غیر است.
فیلسوفان در ادامه این استدلال مىگویند: اگر علت آن قائم به غیر، خود معلول باشد، به دلیل معلول بودنش به علتى نیاز دارد و علت آن، یا علت دیگرى است و یا معلول خودش. در صورت اول، مستلزم تسلسل است و در صورت دوم، مستلزم دور. سپس با ابطال دور و تسلسل، این فرض را رها مىکنند و به فرض بدیل برمىگردندواثبات مىکنندواجب الوجود، که همان خداست، موجود مىباشد.
اما امیرالمؤمنین علیه السلام میان دو فرض عقلى مزبور، مستقیما قائم به غیر بودن را از علت نفى مىکند و قائم بالذات بودن را اثبات مىنماید; زیرا چیزى که قائم به غیر است، نمىتواند قیوم دیگرى باشد. به عبارت دیگر، اگر بپرسیم چرا شیئى که قائم بالذات نیست موجود است، در پاسخ، نباید علتى را معرفى کرد که در این پرسش با شىء اول شریک است. پس این راه بسته است و به همین دلیل، دور و تسلسل در علل، باطل. پس راه پاسخگویى به این پرسش، منحصر استبه اینکه بگوییم: خدا که قائم بالذات است، ایجادش کرد.
به عبارت روشنتر، موجودى که قائم به ذاتش نیست، چرا موجود است؟ اگر پاسخ دهیم، موجودى همچون خودش آن را ایجاد کرد، ذهن پرسشگر متقاعد نمىشود; زیرا در این صورت، علت مانند معلول است که چرا موجود است. پس پاسخ به پرسش مزبور در صورتى قانعکننده است که علتى معرفى شود که در آن، این پرسش مطرح نباشد. پاسخى که موجب شود همان پرسش تکرار گردد صرفا پاسخ را یک یا چند مرحله به عقب مىبرد، نه اینکه حقیقتا پاسخ پرسش باشد; زیرا تکرار پرسشها دلیل بر این است که ذهن هنوز متقاعد نشده و پاسخش را نیافته است. پس راه انحصارى براى پاسخ به این پرسش که چرا موجود قائم به غیر موجود است، این مىباشد که پاسخ دهیم موجودى که قائم به ذات خود و معلول علتى نیستبلکه علت همه موجودات است، آن را به وجود آورده و او همان خداوند متعال است. و چون او قائم به ذات خود است، سؤال نمىشود چرا موجود است; زیرا قائم بالذات موجودى است که باید موجود باشد و اگر پرسش کنند که چرا موجود است پاسخ این است که چون قائم بالذات است، موجود است.
آیا خدا صفت دارد؟
این پرسش تعجبآور است. مگر مىتوان گفت که خدا هیچ صفتى ندارد؟ مسلما خداوند متعال داراى صفاتى است، همانگونه که نمىتوان گفت: خداوند داراى هر صفتى است، بلکه خداوند متعال داراى صفات کمالى است. اگر پاسخ به این پرسش این قدر روشن است، پس چرا این پرسش مطرح مىشود؟ این پرسش به دو مطلب نظر دارد که در مورد صفات خدا مطرح شده است:
اولا، در تعلیمات اهل بیتعلیهم السلام، نفى صفات آمده است و نیز امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه اول نهجالبلاغه، آشکارا فرمودهاند: «و کمال الاخلاص له نفى الصفات عنه لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف و شهادة کل موصوف انه غیر الصفة» ; (21) کمال اخلاص براى خدا، نفى صفات از اوستبه سبب اینکه هر صفتى گواهى مىدهد غیر از موصوف است و هر موصوفى گواهى مىهد غیراز صفت مىباشد.
ثانیا، معتزله در میان متکلمان اهل سنت صفات را بکلى از خداوند نفى کرده و ذات او را نایب مناب صفت دانستهاند و در مقابل، متکلمان اشعرى به زیادت صفات بر ذات نظر داده و گفتهاند: خداوند متعال «عالم بعلم» است.
کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام در مورد صفات خداوند متعال فراوان است و مىتوان آنها را به چند دسته تقسیم کرد، کلماتى از حضرت امیرعلیه السلام را مىبینیم که صفات را از خدا سلب مىکنند. این مجموعه را مىتوان به سه دسته تقسیم کرد:
دستهاول: دلالت دارد که خداوند متعال اصلا صفت ندارد، در مقابل دو دسته دیگر که صفات را بکلى نفى نمىکنند;
دسته دوم: دلالتداردکهخداوند صفاتى ندارد که دال بر محدودیت و نقص باشد.
دسته سوم: صفاتخاصىرابرمىشمرد و آنها را از ساحتخدا نفى مىکند.
این سه دسته روایات کاملا با یکدیگر همخوانى دارند و مىتوان روایات دسته اول را حمل بر دسته دوم کرد. در میان روایات دسته اول، کلماتى یافت مىشود که گرچه صفت را به طور مطلق از خداوند متعال نفى مىکند، اما تحلیلى ارائه مىدهد و به گونهاى استدلال مىکند که مستلزم نفى صفات محدود و متناهى براى خداست. دسته سوم هم صفاتى را از خدا نفى مىکند که وجود آنها درخدا مستلزم نقص و حد در اوست. بنابراین، این دسته روایات، مصداقهاى صفاتمحدود راارائه مىدهدکه ازساحت قدس ربوبىدور است.
روایات دسته اول
این روایات به دو دسته تقسیم مىشود:
عدهاى به طور مطلق صفات را از خدا نفى مىکنند:
«الممتنعة من الصفات ذاته» ; (22) ذات خداوند از صفات امتناع مىورزد.
«لا کالاشیاء فتقع علیه الصفات» ; (23) مانند اشیا نیست تا بر او صفات واقع شود.
«و لا وصف یحیط به» ; (24) و نه وصفى که او را احاطه کند.
عده دیگر از این دسته گرچه صفت را به طور کلى نفى مىکند، ولى در مقام تدلیل، صفات محدود و نارسایى ناشى از این عقیده را بیان مىدارد: «لم تحط به الصفات فیکون بادراکها ایاه بالحدود متناهیا» ; (25) صفات او را احاطه نکرد تا بارسیدن صفاتبهاو، باحدودمتناهى باشد.
همچنین مىفرماید: «سبحانه و تعالى عن الصفات فمن زعم ان اله الخلق محدود فقد جهل الخالق المعبود» ; (26) او از صفات منزه و متعالى است. پس کسى که گمان برد اله مخلوقات محدود است آفریننده معبود را نشناخته است.
در جاى دیگر مىفرماید: «کمال الاخلاص له نفى الصفات عنه فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثناه و من ثناه فقد جزاه و من جزاه فقد جهله و من جهله فقد اشار الیه و من اشار الیه فقد حده و من حده فقد عده» ; (27) کمال اخلاص براى خدا نفى صفات از اوست. پس هر که خداى سبحان را وصف کند، او را همراه [چیزى] قرار داده است و هر کس او را همراه قرار دهد، او را دوتایى کرده است و هر که او را دوتایى کند، او را تجزیه کرده است و هر که او را تجزیه کند، نسبتبه او جاهل شده است و هر که سبتبه او جاهل باشد، به او اشاره مىکند و هر که به او اشاره کند، او را محدود کرده است و هر که او را محدود کند، او را شمرده است.
روایات دسته دوم
این دسته از کلمات امیرالمؤمنینعلیه السلام صفاتى را که دال بر محدودیت و نقص است از خدا نفى مىکند: «الذى سئلت الانبیاء فلم تصفه بحد و لا بنقص» ; (28) خدایى که انبیا را مورد پرسش قرار دادند، او را به حد و نقص توصیف نکردند.
«فلیست له صفة تنال و لاحد تضرب فیه الامثال» ; (29) براى او صفتى نیست که دستیافتنى باشد و نه حدى که در آن مثل زنند.
«لم یطلع العقول على تحدید صفته» ; (30) عقول را بر مرزبندى صفتش آگاه نکرد.
روایات دسته سوم
این دسته از کلمات حضرت امیرعلیه السلام صفات خاصى را که دال بر نقص است از خداوند متعال نفى مىکند. از اینرو، این دسته ارائهدهنده مصادیق دسته دوم است:
«لایوصف بشىء من الاجزاء و لا بالجوارح و الاعضاء و لابعرض من الاعراض و لا بالغیریة و الابعاض، لا یقال کان بعد ان لم یکن فتجرى علیه الصفات المحدثات» ; (31) نه به هیچ جزئى توصیف مىشودونهبه جوارح و اعضاو نه به عرضى از اعراض و نه به غیریت و ابعاض. گفته نمىشود خدا بود پس از آنکه نبودتابراوصفاتحادثشدهها جارى شود.
«الذى لیس له وقت معدود و لا اجل ممدود و لانعت محدود» ; (32) خدایى که براى او وقتشمرده شده نیست و نه زمان کشیده شده و نه صفت محدود.
«لایوصف باین و لابم» ; (33) به "جا" و "چه چیزى" توصیف نمىشود.
«ان الله لایوصف بالعجز» ; (34) خدا به عجز توصیف نمىشود.
از نظر فنى، این سه دسته از حیث مفاد هیچ تعارضى با هم ندارند; زیرا دسته سوم صفات خاصى را که دال بر محدودیت و نقص باشد نفى مىکند، دسته دوم همین مفاد را به طور مطلق نفى مىنماید و دسته اول هرگونه صفتى را از خدا منتفى مىداند. از اینرو، دو دسته دیگر نمىتوانند دسته اول را محدود کنند، چون هر سه دسته نافى صفاتند و همانگونه که در عام و خاص مثبتین، خاص عام را تخصیص نمىزند، همچنین اگر هر دو منفى هم باشند خاص مخصص عام واقع نمىشود. البته این قاعده که خاص، عام را در مثبتین یا منفیین تخصیص نمىزند در صورتى است که قرینهاى دال بر تخصیص وجود نداشته باشد و به نظر مىرسد در بحثحاضر، قرینهاى دال بر تخصیص وجود دارد; زیرا با آنکه در بعضى از این کلمات، صفات به طور مطلق نفى مىشود، در عین حال، در مقام تبیین حکمشان، محذور و محدود شدن خدا را مطرح مىکنند:
- «و لم تحط به الصفات فیکون بادراکها ایاه بالحدود متناهیا» ; (35)
- «و کمال الاخلاص تفى الصفات عنه لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف و شهادة کل موصوف انه غیر الصفة. » (36)
اگر هر یک از صفت و موصوف گواهند که غیر هم هستند، پس هر یک محدودند. بنابراین، دسته دوم که نافى صفات محدودند مىتوانند مخصص دسته اول قرار گیرند. اما از آنجا که همه کلماتى که نافى مطلق صفتند این تعلیل را ندارند، ممکن است دسته اول هنوز بر عمومیت نفىصفات باقىبمانند. بنابراین، با این پرسش روبهرو هستیم که آیا خداوند را مىتوان به اوصافى توصیف کرد که دال بر محدودیت و متناهى بودن او نباشد؟
ممکن است کسى به استناد این جمله امیرالمؤمنینعلیه السلام، «و کمال الاخلاص نفى الصفات عنه لشهادة کل صفة انها غیر الموصوف و شهادة کل موصوف انه غیر الصفة» ; (37) به پرسش مزبور پاسخ منفى بدهد و بگوید: هر صفت و موصوفى محدود است و صفت و موصوف غیرمحدود «پارادوکسیکال» است. ولى در صورتى این پاسخ قانعکننده است که قراین عقلى یا نقلىاى که مخصص این ظهور است، در کار نباشد.
ولى در مقابل این سه دسته روایات، مجموعهاى دیگر از کلمات حضرت علىعلیه السلام را مىبینیم که صفات خاصى را به طور مطلق به خدا نسبت مىدهد. البته در میان این مجموعه بیاناتى هست که ظهور بدوى دارد که خدا داراى صفت است; مانند:
- «و قصرت دون بلوغ صفته اوهام الخلایق» ; (38) اوهام خلایق در برابر رسیدن به صفتش قاصر است.
- لام یطلع لعقول على تحدید صفته» ; (39) عقول را بر تحدید صفتش مطلع نگردانید.
- «لاتقع الاوهام له على صفة» ; (40) اوهام براى خدا بر صفتى وقع نشود.
- «کل دون صفته تحبیر اللغات و ضل هناک تصاریف الصفات» ; (41) در برابر صفت او، زیبایىهاى لغات درماند و دگرگونى صفات در آنجا گم شد.
اما ممکن است کسى ادعا کند که این ظهورات قابل تمسک نیست; زیرا ممکن است گفته شود: چون خدا صفت ندارد، پس به صفاتش نمىرسیم، نه اینکه صفت دارد و ما قادر نیستیم به آنها برسیم. بنابراین، ممکن است گفته شود: از نظر فنى، آن دسته از کلماتى که نافى صفات است مىتواند مبین این دسته از کلمات قرار گیرد.
ولى در این مجموعه، روایاتى است که به روشنى، صفاتى را به خدا نسبت مىدهد و اینها را نمىتوان توجیه کرد و این روایات قرینهاى مىشود تا روایات مزبور در ظهورشان تثبیت گردند.
- «الذی سئلت الانبیاء عنه فلم تصفه بحد و لابنقص بل وصفته بافعاله» ; (42) . . .
- «الذى سئلت الانبیاء عنه فلم تصفه بحد و لا بنقص بل وصفته بفعاله و دلت علیه آیاته» ; (43)
انبیا با افعال خدا او را توصیفکردندو آیات او بر او دلالت دارند.
- «و ما دلک القرآن علیه من صفته فاتبعه» ; (44) و از صفتش، آنچه را قرآن تو را بدان راهنماست پیروى کن.
- «فما دلک القرآن علیه من صفته فائتم به» ; (45)
- «وصفت له الربوبیة» (46) ربوبیتبراى او توصیف مىکند.
- «الذى لیس لصفته حد محدود ولانعت موجود» ; (47) خدایى که براى صفتش حد محدودى نیست ونهوصفىموجود.
- «سبحانه کما وصف نفسه والواصفون لایبلغون نعته . . . بذلک اصف ربى لااله الا الله» ; (48) او منزه است چنان کهخودشتوصیف کرده و توصیفکنندگان به وصفش نمىرسند . . . به آن پروردگارم را توصیف مىکنم که الهى جز الله نیست.
- «اللهم انت اهل الوصف الجمیل» ; (49) خدایا، تو شایسته وصف زیبایى هستى.
این دسته از کلمات حضرتعلیه السلام، که بر صفات جمیل خداوند دلالت دارد، عموم آن دسته از کلمات حضرت را که دلالتبر نفى صفت مىنماید تخصیص مىزند. این مجموعه، با آنکهصفات رابراى خدا اثبات مىکند، در عین حال، تعدادى از آنها صفات محدود را از خداوند نفى مىکند:
- «الذى سئلت الانبیاء عنه فلم تصفه بحد و لا نقص» ; (50)
- «الذى لیس لصفته حد محدود. » (51)
عینیت صفتبا ذات
ممکن است گفته شود این کلام حضرت امیرالمؤمنینعلیه السلام که مىفرماید: «لشهادة کل صفة انه غیر الموصوف. . . » به گونهاى در نفى صفت، عمومیت دارد که آبى از تخصیص است. از اینرو، نمىتوان کلماتى را که دال بر صفت است مخصص آن دانست، بلکه بینشان تعارض وجود دارد. ولى دقت در همین کلام حضرت، معلوم مىکند آنچه منفى است صفت محدودکننده است، نه هر صفتى; زیرا مغایرت بین صفت و موصوف در جایى فرض دارد که دستکم، یکى از آن دو محدود باشد. بدینروى، اگر صفتى را فرض کنیم که نامحدود است، به دلیلآنکهخودشنامحدوداست، موصوفش نیز نامحدود مىباشد و در این صورت، باید بین این دو مغایرت نباشد و - به اصطلاح - صفت عین ذات باشدو حضرت امیرعلیه السلام در خطبه اول نهجالبلاغه، صفت محدود را از خدا نفى کردند، سپس سخن از مغایرت صفت و موصوف به میان آوردند. بنابراین، حضرت نافى صفات مغایر باذات هستند، نه صفتى که عین ذات است. به عبارت دیگر، گاهى واژه «صفت» را به کار مىبریم و مرادمان آن است که صفتبر موصوف صادق است; مثلا، صفت «عالم» بر خدا صادق است، بدون آنکه فرض کنیم که «عالم» وجودى مغایر باذات خدا دارد. شاید بتوان از کلام امام صادقعلیه السلام همین مطلب را به دست آورد: «فان قالوا اولیس قد نصفه، فنقول: هو العزیز الجواد الکریم، قیل لهم: کل هذه صفات اقرار و لیست صفات احاطة فانا نعلم انه حکیم لانعلم بکنه ذلک منه و کذلک قدیر و جواد و سایر صفاته» ; (52) . . .
بنابراین، آنچه بر صفات خداوند دلالت دارد، اقرار است; یعنى ما اقرار مىکنیم که این صفات بر خداوند صادق مىباشد و این به آن معنا نیست که کنه حقیقت علم و قدرت و سایر اوصاف خداوند را فراچنگ آوردهایم; زیرا در این صورت، باید بپذیریم خدا و اوصافش محدود است; زیرا ما محدودیم و شىء محدود نمىتواند بر نامحدود احاطه علمى پیدا کند. بنابراین، اگر از خدا نفى صفات شده، مراد نفى صفات زاید بر ذات است. همین بیان را، که ما نمىتوانیم به کنه وصف خدا برسیم، امیرالمؤمنینعلیه السلام تایید کردهاند; آنجا که به فرزندشان دستور دادند در جمعى خانوادگى، خطابهاى ایراد کنند وامامحسنمجتبىعلیه السلام درآنخطبهفرمودند: «ولایفصح الواصفون منهم لکنه عظمته . . . الذى بالحد لایصفه» ; (53) وصفکنندگان کنه عظمتخداوند را پرده بردارى نمىکنند. . . خدایى که او را به حد توصیف نمىکنم.
از این کلام استفاده مىشود که واصفان مىتوانند اجمالا از اوصاف خدا پرده بردارند و دیگران را به اوصاف خدا آشنا کنند، ولى نمىتوانند از کنه عظمتش پرده بردارند. حضرت امیرعلیه السلام نیز پس از این خطبه، ایستادند و بین دو چشم حضرت را بوسیدند و فرمودند: «ذریة بعضها من بعض والله سمیع علیم» (آل عمران: 38) و با قرائت این آیه، بر بیان حضرت امام حسن مجتبىعلیه السلام مهر تایید نهادند.
پىنوشتها:
1- نهجالبلاغه، تدوین و شرح صبحى صالح، قم، هجرت، 1395 ق. ، خطبه 49، ص 88
2-3- شیخ صدوق، التوحید، قم، منشورات جامعةالمدرسین، باب 2، ح 27، ص 73/ص 32
4- 5- نهجالبلاغه، خطبه 49، ص 88
6- 7- شیخ صدوق، پیشین، باب2، ح1، ص31/ص32
8- 9- نهجالبلاغه، خطبه 91، ص 126
10- همان، خطبه 108، ص 155
11- محمد بن یعقوب کلینى، اصول کافى، ج 1، کتابالتوحید، باب «جوامعالتوحید» ، ج 5، ص 250
12- نهجالبلاغه، خطبه 185، ص 271
13- محمدباقر مجلسى، بحارالانوار، ج 3، کتاب التوحید، ح 27، ص 55
14- 15- 16- نهجالبلاغه، خطبه 152، ص 212/ خطبه 186، ص 274/ ص 273
17- الحرانى، تحف العقول عن آل الرسول، قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1416 ق، ص 76
18- شیخ صدوق، پیشین، ص 54
19- طبرسى، الاحتجاج، ج 1، ص 208
20- نهجالبلاغه، خطبه 186، ص 272
21- همان، خطبه 1، ص 39
22- محمدبن یعقوب کلینى، پیشین، ج 1، ص 250
23- 24- 25- 26- شیخ صدوق، پیشین، ص 70/ ص 71/ ص 50/ ص 79
27- نهجالبلاغه، خطبه 1، ص 31
28- شیخ صدوق، پیشین
29- کلینى، پیشین، ج 1، ص 239
30- نهجالبلاغه، خطبه 49، ص 88
31- همان، خطبه 186، ص 274
32- 33- محمد بن یعقوب کلینى، پیشین، ص 240/ ص 253
34- 35- شیخ صدوق، ص 130/ ص 50
36- 37- نهجالبلاغه، خطبه 1، ص 39
38- شیخ صدوق، پیشین، ص 32
39- 40- نهجالبلاغه، خطبه 49، ص 88/ص 115
41- محمد بن یعقوب کلینى، پیشین، ص 239
42- شیخ صدوق، پیشین، ص 32
43- محمد بن یعقوب کلینى، پیشین، ص 253
44- شیخ صدوق، پیشین، ص 55
45- نهجالبلاغه، خطبه ؟ ، ص 125
46- شیخ صدوق، پیشین، ص 72
47- نهجالبلاغه، خطبه 1، ص 39
48- محمد بن یعقوب کلینى، پیشین، ص 240
49- نهجالبلاغه، خطبه ؟ ، ص 135
50- شیخ صدوق، پیشین، ص 32
51- نهجالبلاغه، خطبه 1، ص 39
52- محمدباقرمجلسى، ج3، باب 4، ح 1، ص 147
53- همان، ج 43، باب 16، ح 24، ص 350