اشارات تاریخى امام على علیه السلام در خطبه شقشقیه (2)
آرشیو
چکیده
متن
گذشت که مساله امامت تنها مربوط به گذشته نیست و ارتباط کاملى با زندگى روزمره ما دارد; زیرا بحث «حکومت و رهبرى سیاسى جامعه» و تبیین مسائل مربوط به رهبرى پس از پیامبرصلى الله علیه وآله مىتواند ما را در رسیدن به حقیقتیارى نماید. در این زمینه، یکى از بهترین منابعى که تمامى ویژگىهاى یک سند معتبر را دارا مىباشد، خطبه سوم نهجالبلاغه معروف به خطبه «شقشقیه» است. این خطبه، تاریخ و فلسفه سى سال حکومتخلفا و خلافتخود آن حضرت و فلسفه حکومت از دیدگاه اسلام بوده که بخش نخست آن در خصوص زمان و دلایل ایراد خطبه شقشقیه، فلسفه حکومت از دیدگاه حضرت علىعلیه السلام، بدعتها و انحرافات پس از پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله به تفصیل بحثشد. اینک ادامه مقاله را پى مىگیریم:
خلافت عمر: «اى عمر، نیک بدوش که بهرهاى از آن تو راست. امروز براى او محکم ببند تا فردا به تو بازگرداند. » (1)
اگر قبول کنیم که پیامبر امر حکومت را به مردم واگذار نموده جاى این سؤال هست که از ابوبکر پرسیده شود: چرا به سیره و روش پیامبرصلى الله علیه وآله عمل نکردى و چرا خلافت را به مردم واگذار ننمودى؟ چرا با مردم و اصحاب رسولالله مشورت نشد؟
پاسخ، روشن است. با آن همه زحمتى که عمر براى تثبیتخلافت ابوبکر کشیده بود، ابوبکر نمىتوانست آنها را جبران نکند. به همین دلیل، «زمامدارى را در طبعى خشن قرار داد که دلها را سخت مجروح مىکرد و تماس با آن خشونتى ناگوار داشت. » (2)
حضرت على علیه السلام دوران عمر را از بدترین دورانها مىداند و از آن به شدت شکوه مىکند: «من به درازاى مدت و سختى مشقت در چنین وضعى تحملها نمودم. » (3)
در دوران عمر، دوران بدعتگذارىهاى آشکار بود و تحمل این وضع براى حضرت علىعلیه السلام بسیار سخت; زیرا در عمر دو ویژگى وجود داشت:
یکى جسارت در بدعتگذارى و بىاعتنایى به سنت رسول خداصلى الله علیه وآله و قرآن;
دوم خشونت در اعمال این بدعتها و اینکه به احدى اجازه مخالفتبا انحرافات و بدعتهاى خویش را نمىداد: «. . . دمساز طبعدرشتخو;چونانسواربرشترىچموشکهاگرافسارشرابکشند بینىاشبریدهشودواگر رهایش کنند از اختیارش به در مىرود. » (4)
حضرت على علیه السلام نه مىتوانست در برابر این بدعتها سکوت کند و نه صلاح بود در مقابل عمر بایستد. از جمله بدعتهاى همراه با خشونت عمر، تحریم متعه حج، متعه زنان و تهدید به مجازات متخلفان بود. (5) نمونه دیگر اعمال خشونت عمر در مورد مردمسلمانىاست که پسازاعمالخشونتعمر، مرتدشد. (6)
او در بسیارى از موارد، اشتباهاتش را نیز مىپذیرفت: «عمر در بسیارى از موارد، حکمى صادر مىکرد سپس آن را نقض مىکرد و بر خلاف آن حکم مىداد. » (7) بر این اساس، بسیارى از صحابه از جمله طلحه صراحتا به ابوبکر اعتراض کردند که عمر در زمان تو، که مردى نرمخو هستى، خشونتبه کار مىبرد. واى به زمانى که تو نباشى و او بر مسند قدرت تکیه زند! اما ابوبکر به این اعتراضات توجهى نکرد، و آنها را به حسادت متهم نمود. (8)
خلافت عثمان و قصه شورا
«فیالله و الشورى، متى اعترض الریب فى مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر. » (9)
زمانى که عمر مضروب شد و در آستانه مرگ قرار گرفت، پس از درخواستها و شک و تردید نسبتبه امر خلافت، در نهایت تصمیم گرفتخلافت را در شورایى مرکب از شش نفر قرار دهد که عبارت بودند از: حضرت علىعلیه السلام، عثمان، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن ابى وقاص، طلحه و زبیر. این افراد مامور شدند که از میان خود یک نفر را به عنوان خلیفه معین نمایند، وگرنه همه کشته مىشوند. اگر این انتخاب بالاتفاق صورت گرفت، مشکلى نخواهد بود و اگر اکثریت رایى داشتند اقلیتباید تابع آنها باشند، وگرنه کشته شوند و اگر به دو گروه مساوى تقسیم شدند، حقباگروهىاستکهعبدالرحمن بن عوف با آنهاست. (10)
ترکیب اعضاى شورا و شرطى که عمر گذاشته بود یک نتیجه قطعى داشت و آن محرومیت علىعلیه السلام از خلافتبود. «وصیت عمر به این شورا مانند قراردادى رسمى بود که آن مرد مظلوم باید مغلوب باشد. » (11)
پس از اعلام اسامى اعضاى شورا، حضرت علىعلیه السلام در پاسخ عمویش عباس، که از او در مورد تصمیم عمر سؤال کرد، فرمود: «اى عمو، حق را از ما گرفتند! » عباس پرسید: چگونه؟ حضرت فرمود: «مرا با عثمان همسنگ نمود و گفت: با اکثر باشید و اگر دو نفر به شخصى و دو نفر دیگر به شخصى نظر داشتند با آنها باشید که عبدالرحمن در میان آنان است» و معلوم است که سعد پسر عموى عبدالرحمن است و با او مخالفت ندارد و عبدالرحمن هم داماد (شوهر خواهر) عثمان است. یکى از آنها دیگرى را برمىگزیند و اگر آن دو نفر دیگر هم با من باشند فایدهاى نخواهد داشت. (12) و این همان حقیقتى است که حضرتعلیه السلام به آن اشاره مىکند: «. . . مردى در آن شورا از روى کینهتوزى، اعراض از حق نمود و دیگرى به برادر زنش تمایل کرد با اغراض دیگرى که در دل داشت (13) تا اینکه سومى از میان آنها برخاست. » (14)
اما سؤال اساسى این است که چرا عمر علىعلیه السلام را به خلافت منصوب نکرد و یا امر خلافت را به مردم واگذار ننمود؟ کار عمر در رهبرى و انتخاب آن، نه با سیره رسول خداصلى الله علیه وآله سازگارى داشت و نه با سیره ابوبکر. این بدعت دیگرى بود که در حوزه سیاسى اسلام به وجود آورد. او در حالى زمینه محرومیت علىعلیه السلام را از خلافت فراهم کرد که قطعا لیاقت و استحقاق او را براى این کار به خوبى مىدانست و خود بدین واقعیت معترف بود، همانگونه که خود بارها گفته بود; از جمله وقتى از عمر درخواست کردند کسى را به عنوان خلیفه معین کند، در جواب و در حالى که به علىعلیه السلام توجه داشت و اشاره مىکرد، گفت: «من پس از گفته خود بر آن شدم که سزاوارترین مردم را به زمامدارى شما برگزینم تا شما را در راه حق پیش برد. » (15)
همچنین از عمر نقل شده است: «اگر على امر حکومت را به دستبگیرد [گرچه در او شوخ طبعى است ]سزاوارترین و لایقترین است که شما را به راه حق هدایت کند. » (16)
این در حالى بود که هیچ یک از اعضاى دیگر شورا را لایق این مقام و منصب نمىدانست. او خطاب به اعضاى شوراى منتخب خویش چنین گفت: «من فکر کردم و دریافتم که شما رئیس و سرکرده این مردم هستید و خلافت هم از میان شما بیرون نیست. آیا همه شما طالب خلافت هستید؟ » عمر با سکوت روبهرو شد. بار دیگر سؤالش را تکرار کرد.
در این میان، زبیر به زبان آمد و گفت: «چرا نباشیم، در حالى که ما کمتر از تو نیستیم، نه از نظر سابقه در دین و نه از نظر حسب و نسب و قرابتبه رسول الله و حال آنکه تو این منصب را تصرف کرده و اداره نمودهاى. » عمر گفت: «آیا نمىخواهید که شما را از خودتان خبر دهم؟ » در جواب گفتند: «اگر هم بخواهیم که نگویى، خواهى گفت. پس هر چه مىخواهى بگو. » گفت: «اما تو اى زبیر، مردى هستى بد دنده و فتنهجو، در تو رضایت مؤمن و خشم کافر است. اگر کار به دست تو بیفتد، چه بسا براى مشتى جو، بطحا را زیر و زبر کنى. یک روز انسان هستى و روز دیگر شیطان، و خدا نمىخواهد که با این صفت، امر این امت را به دست تو بدهد. » «اما تو اى طلحه، بگویم یا ساکتباشم؟ » طلحه در جواب گفت: «بگو; زیرا تو هیچ حرف خیرى نمىزنى. » عمر گفت: «اما من تو را (خوب) مىشناسم. از زمانى که در جنگ احد آن حادثه براى انگشتت پیش آمد و آن کبر و نخوت در تو ایجاد شد. پیامبر رحلت نمود، در حالى که بر تو غضبناک بود، به سبب حرفى که هنگام نزول آیه حجاب بر زبانت جارى شد. » (17)
پس رو به سعد کرد و گفت: «اما تو اى سعد، گیرم که صاحب اسب و تیر و کمان و مردى شجاع و جنگجو باشى، ولى زهره را با این امر و اداره امور مردم چه کار؟ ! »
و به عبدالرحمن بن عوف گفت: «اما تو اى عبدالرحمن، اگر نصف ایمان مسلمانان با ایمان تو سنجیده شود، ایمان تو بیشتر خواهد بود، اما این کار با آن ضعفى که در تو وجود دارد، سازگارى ندارد. زهره را با این امر چه کار؟ ! »
آنگاه به عثمان خطاب کرد و گفت: «اما تو اى عثمان، مىبینم که قریش به خاطر دوستى تو این امر را بر گردن تو نهادهاند و تو زادگان امیه و ابى معیط را برگردن مردم سوار کرده و اموال عمومى را به آنان اختصاص دادهاى. پس از آن، دستهاى از گرگان عرب بر تو تاخته و تو را در میان بستر ذبح کردهاند. »
و در پایان، رو به علىعلیه السلام کرد و گفت: «اما اى على، اگر در تو شوخطبعى و خندهرویى نبود، (18) والله، اگر تو ولایت این مردم را به عهده مىگرفتى، هر آینه آنها را به راه روشن و حق واضح رهنمون مىشدى. » (19) و این معناى کلام علىعلیه السلام است که مىفرماید: «پناه بر خدا از این شورا! من کى در برابر شخص اولشان در استحقاق خلافت مورد تردید بودم که امروز با اعضاى این شورا قرین شمرده شوم! » (20)
حال جواب این سؤال که «چرا عمر با علم به برترى على علیه السلام و بىلیاقتى دیگر اعضاى شورا، او را از حق الهى خود محروم کرد» ، روشن مىشود:
«و جحدوا بها واستیقنتها انفسهم ظلما و علوا فانظر کیف کان عاقبة المفسدین» (نمل: 14);
و آن را از روى ظلم و سرکشى انکار کردند، در حالى که در دل به آن یقین داشتند. پس بنگر سرانجام مفسدان چگونه بود.
آثار شوم شورا
تشکیل این شورا نه تنها موجب شد که حق على علیه السلام ضایع شود، بلکه زمینه مفاسد بسیارى را نیز در جامعه اسلامى فراهم کرد و افرادى را که لیاقتخلافت نداشتند به طمع انداخت و بعدها به همین دلیل که در شورا بودهاند، در مقابل على علیه السلام ایستادند.
شیخ مفید درباره سعد مىگوید: «او شخصا کسى نبود که خود را برابر با على علیه السلام بداند، اما از زمانى که در شورا وارد شد، احساسى در او پدید آمد که هلیتخلافت را دارد و همین بود که دین و دنیاى او را خراب کرد. » (21)
ابن ابى الحدید نیز این تحلیل را ارائه مىدهد که وارد شدن این افراد در شورا، این احساس را در آنها پدید آورد که لیاقتخلافت دارند و همین باعث اختلافات بعدى شد.
در جنگ جمل نیز طلحه به على علیه السلام پیشنهاد کنارهگیرى و واگذار نمودن خلافت را به شورا داد. او گفت: «ما هم در شورا بودیم. اکنون دو نفر در گذشتهاند که تو را نمىخواستهاند. ما نیز سه نفر هستیم. » پاسخ على علیه السلام این بود که این امر مىبایست پیش از بیعتباشد. حال که بیعت کردهاید، جز اطاعت و وفادارى به بیعت چارهاى ندارید. » (22) این سخن حضرت شاید به مطلب مزبور اشاره داشته باشد: «ممکن است پس از امروز درباره این امر (خلافت) با چشمهاى خود ببینید که شمشیرها از نیام بیرون آمده و به پیمانها خیانتشده است، تا آنجا که بعضى از شما امام و پیشواى گمراهان و پیرو جاهلان خواهید گشت. » (23)
دوران خلافت عثمان; اوج انحرافات
«مرگ سومى هم فرا رسید و رشتههایش پنبه شد و کردارش به حیات او خاتمه داد و پرخورى او را به روى انداخت. » (24)
حضرت در این بخش از خطبه به دو نکته درباره عثمان اشاره مىکنند: یکى کردار نادرست او و دیگرى پرخورى از بیتالمال. در زمینه مطلب دوم، پیش از این مطالبى ذکر شد. اینک در مورد مطلب اول، فهرستوار به مسائلى اشاره مىشود که باعث قیام مردم علیه عثمان گردید.
الف. عثمان بدعتهاى بسیارى در دین گذاشت. این بدعتها آن قدر زیاد و آشکار بود که عایشه درباره آن گفت: «پیراهن رسول خدا هنوز نپوسیده، ولى تو سنت او را از بین بردهاى. » (25) و نیز به مردم گفت: «این نعثل را بکشید; او کافر شده است. » همچنین عمار بن یاسر گفت: «ما عثمان را کشتیم، در حالى که کافر بود. » (26) از جمله این بدعتها تعطیلى حکم قصاص در مورد عبیدالله بن عمر قاتل سه نفر از جمله هرمزان بود که طبق حکم قرآن، مىبایست قصاص شود، ولى عثمان مانع از اجراى حکم الهى شد. (27) او همچنین از اجراى حدود الهى بر ولید بن عقبه توسط حضرت علىعلیه السلام شدیدا ناراحتشد.
ب. برخورد نادرست و ناشایستبا صحابه گرامى رسول خداصلى الله علیه وآله همچون ابوذر که او را به شام و سپس به ربذه تبعید کرد; مضروب کردن عمار بن یاسر، صحابى دیگر رسولخداصلى الله علیه وآله که عثمان و اطرافیانش او را آنقدر زدند که نزدیک بود هلاک شود و شکم او را پاره کردند و دندههایش را شکستند; همچنین به دستورخلیفه، غلامانش عبدالله بن مسعود را به حدى زدندکهدندههایش شکست وبراثرهمینجراحاتازدنیارفت. عثمان دستور داد سهم او را نیز از بیتالمال قطع کردند. عبدالله بن مسعود وصیت نمودکهاگر فوتکرد، عثمان بر او نماز نخواند. (28)
ج. یکى دیگرازمواردى کهاعتراض شدیدمردم رادر پى داشت، به کارگیرى افراد فاسقى بود که از طرف عثمان بر مردم حکومت مىکردند; از جمله آنها مىتوان به ولید بن عقبه، عبدالله بن ابى سرح، معاویه، مروان بن حکم و سعید بن عاص اشاره کرد.
معاویه
ابن ابى الحدید درباره معاویه مىنویسد: «اصحاب ما به فسق معاویه، بلکه بر کفر او یقین دارند. » او سپس در استدلال بر کفر معاویه، داستانى را نقل مىکند که بر بىاعتقادى معاویه به پیامبرصلى الله علیه وآله و اصل دین حکایت دارد. (29)
امام حسین علیه السلام در جواب نامه معاویه خطاب به او چنین مىفرماید: «. . . من از جنگ نکردن با تو و حزب تو، که از قاسطین هستند، از خدا مىترسم. افراد ظالمى که پیرامون تو را گرفتهاند داخل در حزب ستمکاران و اعوان شیطان مىباشند.
آیا حجر بن عدى و اصحاب او را، که از اهل عبادت و زهد بودند، نکشتى؟ حجر و یاران او براى رفع بدعت و امر به معروف و نهى از منکر قیام کردند و تو از روى ظلم و ستم پس از اینکه با آنان عهد و پیمان بستى، نقض عهد کردى و آنان را از بین بردى و خدا را با خود دشمن کردى.
آیا تو قاتل عمرو بن حمق، که از فرط عبادت پیشانیش پینه بسته بود، نیستى و او را هم بعد از دادن عهد و میثاق از بین بردى.
آیا تو ادعا نکردى که زیاد فرزند ابوسفیان است و حال آنکه پیامبر فرمود: " الولد للفراش و للعاهر الحجر"؟ پس از استلحاق زیاد، او را بر مردم مسلط ساختى و او بر مسلمانان سخت گرفت و دست و پاى آنان را برید و بر شاخههاى درختان آویخت. اى معاویه، گویا تو از این امت نیستى و آنها هم از تو نیستند.
آیا تو حضرمى را نکشتى، در حالى که زیاد براى تو نوشت که او بر دین على بن ابىطالب است؟ آیا على جز بر دین رسول الله بود که تو اینک در جاى او نشستهاى؟ » (30)
حسنبصرىمىگوید: «درمعاویهچهار خصلتبود که اگر یکى از آنها در شخصى وجود داشته باشد او را به هلاکت مىرساند:
1. معاویه با شمشیر به ملت اسلام حمله کرد و با نیرنگ، خلافت را در دست گرفت و با اصحاب مشورت نکرد و به اهل فضل توجهى ننمود.
2. معاویه پس از خود شرابخوارى را، که همواره مستبود و لباسهاى حریر مىپوشید و با ساز و رقص و آواز دمساز بود، بر جاى خود به خلافت نصب کرد.
3. معاویه برخلاف فرمایش رسول صلى الله علیه وآله که فرموده بود: "الولد للفراش و للعاهر للحجر" زیاد بن ابیه را به ابوسفیان ملحق کرد.
4. یکى از خیانات معاویه کشتن حجر و اصحاب اوست که در این مورد مرتکب اعمال زشتى شد. واى بر معاویه از این عمل زشتى که انجام داد. » (31)
جنایات معاویه در تاریخ اسلام بیش از آن است که در کتابى نوشته شود. اما سؤال این است که چه کسى یا کسانى این فرصت را به او دادند تا بتواند این همه فساد را در اسلام و جامعه بشرى به وجود آورد. خود او در جواب نامه محمد بن ابى بکر، که او را به حق و تسلیم در برابر امیرالمؤمنینعلیه السلام دعوت مىکند چنین مىگوید: «در زمان گذشته ما بودیم و پدر تو هم با ما بود و فضیلت على بن ابىطالب و لازم بودن حق او را به گردن خود مىشناختیم. در آن هنگام که خداوند آنچه را که براى پیامبرش خواسته بود انجام داد و وعده خود را درباره او اتمام نمود و دعوت او را آشکار ساخت و حجت او را روشن نمود و او را به بارگاه خود برگرفت، اولین کسانى که حق او را گرفتند و با امر واقعى او (خلافتش) مخالفت ورزیدند پدر تو بود و فاروقش. آن دو نفر بر این امر اتفاق و قرار داشتند. سپس آن دو نفر على را به بیعتخود دعوت نمودند. دعوت آنان را اجابت نکرد و امتناع ورزید. آن دو نفر اندوهها به او وارد آوردند و حادثه بزرگى را درباره او منظور نمودند . . . تو با کسى درافتادهاى که پدرت جایگاهش را آماده و براى ملک او بالش و تکیهگاه نهاده است. اگر این موقعیتکه مابه خودگرفتهایمصحیحاستپدرت این موقعیت را به خود اختصاصداده بود و ما شرکاى او مىباشیم و اگر پدرت پیش از ما این اقدام را نکرده بود ما با فرزند ابىطالب مخالفت نمىکردیم و امر خلافت را به او تسلیم مىنمودیم. ولى ما دیدیم که پدر تو پیش از ما چنین کارى کرده است، ما هم راه او را پیش گرفتیم. پستویاعیبجوىپدرت باش ویااینمسالهرارهاکن. » (32)
ولید بن عقبة بن ابى معیط
او برادر مادرى عثمان بود و یکى از عمال محسوب مىشد که از طرف وى بر کوفه حکومت مىکرد. او همان کسى است که خداوند دو بار در قرآن او را فاسق معرفى کرده است: یکى در سوره مبارکه حجرات، آیه 6 و دیگرى در سوره سجده، آیه 18 (33) و پیامبرصلى الله علیه وآله به او وعده جهنم دادند. (34)
او در کوفه شراب خورد و نماز صبح را چهار رکعتخواند و پس از اقامه شهود، حضرت علىعلیه السلام بر او حد الهى جارى ساخت (35) فسق و پلیدى او به حدى بود که وقتى فاسق دیگرى مثل سعید بن عاص به کوفه آمد دستور داد منبرى را که ولید بر آن مىنشسته است، بشویند. (36) سخن درباره ولید و شخصیتخبیث او و جنایاتش بسیار است. (37)
عبدالله بن ابى سرح
از جمله عمال عثمان، ابن ابى سرح بود که در ظاهر و به قصد فساد در اسلام، مسلمان شده بود و وقتى پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله وظیفه نوشتن بخشى از وحى را به وى محول کردند، در امانتخیانت روا داشت و مىخواست در مطلب نازل شده تغییر و تبدیل دهد که رسول خداصلى الله علیه وآله خونش را هدر ساختند. بعدها در سال فتح مکه، عثمان نزد پیامبر واسطه شد و پیامبرصلى الله علیه وآله او را بخشیدند. ماجرا اینگونه بود که عثمان برادر رضاعى وى بود. او را نزد رسول خداصلى الله علیه وآله براى شفاعت آورد، ولى پیامبرصلى الله علیه وآله ساکت و خاموش ماندند، پس به اصحاب فرمودند: چرا او را نکشتید؟ جواب دادند: منتظر اشاره شما بودیم.
او به قول عمرو بن عاص، در راه خودش قوى و نیرومند و در راه خدا ضعیف بود. (38) او تبعید شده رسول خداصلى الله علیه وآله بود که حتى در زمان عمر و ابوبکر نیز اجازه ورود به مدینه را نداشت. اما عثمان او را آورد و حکومت مصر را به وى واگذارد.
مروان بن حکم بن ابى العاص
او در حکومت عثمان از جایگاه بالایى برخوردار بود و مشاور اول عثمان به حساب مىآمد. وى نقش مؤثرى در انحرافات زمان عثمان داشت. حضرت علىعلیه السلام خطاب به عثمان درباره نقش مروان در مفاسد ایجاد شده چنین مىگویند: «آیا دست از مروان برنمىدارى تا تو را از دین و عقل منحرف ساخته و مثل شتر فرمانبردار به هر سو بکشد؟ به خدا قسم، مروان صاحب تدبیرى در دین بلکه در امور شخصى خویش نیست. به خدا قسم، مىبینمکه تو را به پرتگاه وارد مىکند، ولى قدرت نجاتت را ندارد; آبروى خود را بردهاى و در کار خود مغلوب شدهاى. » (39)
مروان با نفوذى که در عثمان داشت، مانع اصلاح امور مىگشت. حضرت علىعلیه السلام در جواب عثمان که به ایشان گفته بود، تو مرا ذلیل کردى، فرمودند: «به خدا قسم، من از همه بیشتر از تو دفاع مىکنم. اما هرگاه تو را به کارى که به مصلحت توست فرا مىخوانم، مروان پیشنهاد مخالفى مىدهد و تو کلام او را بر سخن خیرخواهانه من ترجیح مىدهى. » (40)
عثمان، مروان وپدرش راکه مطرود رسول خدا بودند، به مدینه آورد واموالبسیارى به آنهاداد و دخترخود را نیز به او تزویج کرد. وبااین موقعیتها، مفاسدبسیارىدر جامعه اسلامى به وجود آورد.
آثار و پیامدهاى بدعتها و انحرافات
پس از 25 سال که از رحلت پیامبرصلى الله علیه وآله گذشت، حضرت علىعلیه السلام فرمودند:
- «آگاه باشید که وضعیت و مشکلات امروز جامعه شما همانند زمان بعثت پیامبرتان گردیده است. » (41)
- «آگاه باشید که شما پس از هجرت و ادب آموختن از شریعت، به خوى بادیهنشینى بازگشتید و پس از پیوند دوستى و برادرى اسلامى، دسته دسته متفرق شدید، با اسلام جز به نام آن بستگى ندارید و از ایمان جز نشان آن را نمىشناسید. بدانید که شما رشته پیوند با اسلام را گسستید و حدود آن را شکستید و احکام آن را به کار نبستید. » (42) و خلاصه اینکه حضرت مىفرماید: «همانا این دین پیش از این، اسیر دست اشرار و وسیله هوسرانى و دنیاطلبى گروهى بوده است. » (43)
پذیرش حکومت از سوى حضرت على علیه السلام با هدف اصلاحات
«براى من روزى بسى هیجانانگیز بود که انبوه مردم با ازدحامى سختبه رسم قحطزدگانى که به غذایى برسند، براى سپردن خلافتبه دست من از هر طرف هجوم آوردند. » (44)
همانگونه که در ابتداى این مقال، در بحث «هدف حکومت» اشاره شد، حضرت علىعلیه السلام هدف خویش را از پذیرش حکومت، بسط عدالت، ایجاد امنیت و احیاى احکام الهى ذکر کردند. آن حضرت پس از پذیرش حکومت، وقتى با جامعه دگرگون شده و از راه به در شده مواجه گشتند، هدف اصلى خود را اصلاح جامعه از لحاظ سیاسى، اقتصادى و اجتماعى قرار دادند و اعلام کردند که جایگاه افراد و گروهها و ارزشها تغییر کرده و این وضعیتباید دگرگون شود: «قسم به خدا، من شما را آزمایش خواهم کرد و شما را غربال خواهم نمود تا بالا و پایین شوید. آنهایى که به ناحق بالا رفته، پایین آیند و آنهایى که به ظلم عقب ماندهاند جلو افتند و در جایگاه خویش قرار گیرند. » (45)
او از مردم براى اصلاح امورشان کمک خواست: «اى مردم، به من براى اصلاح خودتان کمک کنید. به خدا سوگند، داد مظلوم را از ظالم مىگیرم و افسار ظالم را مىکشم تا وى را به آبشخور حق وارد سازم، اگرچه این کار را دوست ندارد. » (46) «من با دو کس خواهم جنگید: نخست آنکه به ناحق چیزى طلب کند; دوم کسى که حقى بر گردن او باشد و از دادن آن امتناع ورزد. » (47)
وى درباب برنامه اصلاحات اقتصادى در ابتداى حکومتخویش چنین فرمود: «به خدا قسم، اگر بیتالمال مسلمانان را کابین زنان خویش هم کرده باشند، آن را باز خواهم گرداند. » (48)
سیاست عدالت و مساوات آن حضرت، مشکلات و اعتراضاتى در پى داشت. حضرت در مقابل این اعتراضات فرمود: «آیا به من دستور مىدهید که براى پیروزى خود از جور و ستم در حق کسانى که بر آنها حکومت مىکنم استمداد جویم؟ به خدا سوگند، هرگز به چنین کارى دست نمىزنم. اگر اموال از خودم بود، به طور مساوى در میان آنها تقسیم مىکردم، چه رسد به اینکه این اموال مال خداست. » (49)
ایشان در برابر فقر و کورى برادرش - عقیل - و رنگ پریده، موهاى ژولیده و شکم گرسنه فرزندان او تسلیم نشد و در این حال، خدا را فراموش نکرد و به جاى گندمى که عقیل از او درخواست کرده بود، با آهن گداخته او را ترساند. (50)
آن حضرت در مسائل دینى، کتاب خدا و سنت رسول اوصلى الله علیه وآله را اصل قرارداد و از اینرو شرط عبدالرحمن بن عوف مبنى بر عمل به سیره عمر و ابوبکر در کنار قرآن و سنت را نپذیرفت. از مردم خواست که با او بر این دو - کتاب و سنت - بیعت کنند و نیز حق مردم رابر گردن خویش عمل به کتاب خدا و سنت پیامبرصلى الله علیه وآله وقیام بهحق و ترفیع سنت رسول خداصلى الله علیه وآلهمىدانست. (51)
از مردم مىخواهد: به راه و رسم پیامبرشان اقتدا کنند که بهترین راه و رسمهاست و رفتارشان را با روش پیامبرصلى الله علیه وآله تطبیق دهند که هدایت کنندهترین روشهاست. (52) خود نیز در این راه تلاشهاى فراوانى نمود و در عمر پنجساله حکومتش، تمام همتخود را در این راه به کار گرفت تا حقایق اسلام رابراى مردم تبیین کند; اسلامى که گویا تازه بر این مردم فرود آمده است.
مخالفان اصلاحات علوى
«هنگامى که به زمامدارى برخاستم، گروهى عهد خود را شکستند، جمعى از راه منحرف گشتند و گروهى نیز ستمکارى را پیشه خود ساختند. » (53) همانگونه که حضرت علىعلیه السلام در سخنان متعدد خویش فرمودند، (54) جامعه اسلامى آن روز از حقیقت اسلام به دور مانده و به بیراهه رفته و باز گرداندن آن چنین جامعهاى به مسیر اصلى، کارى بسیار مشکل بود. این مشکلات ناشى از بدعتهایى بود که در زمان خلفا به وجود آمده و در زمان علىعلیه السلام در مقابل او سربرافراشته و در چهرههاى گوناگون رخ مىنمایاندند. حضرتعلیه السلام مخالفان خویش را به سه گروه تقسیم نمودند: ناکثین، مارقین و قاسطین.
الف - ناکثین: اینان همان کسانى هستند که عهد و پیمان خود را بریدند و پس از بیعت، در مقابل آنحضرت ایستادند. رهبرى این گروه را طلحه، زبیر و عایشه بر عهده داشتند.
انگیزه این پیمانشکنىها آنگونه که حضرت علىعلیه السلام مىفرمایند، دنیاطلبى بود (حلیت الدینا فى اعینهم. ) (55)
نزاع بین حضرت على علیه السلام و ابوبکر و به رسمیت نشناختن ابوبکر از جانب آن حضرت کینهاى بین بنىهاشم و بنىتیم ایجاد کرد. عایشه، دختر ابوبکر، که خود در صف اول مخالفان عثمان بود، امید داشت که طلحه، که از اقوام پدرى او بود، پس از عثمان به خلافتبرسد. اما وقتى دید حضرت علىعلیه السلام به خلافت رسید، علم مخالفتبرافراشت و کینههاى دیرینهاش را نسبتبه آن حضرت آشکار ساخت.
طلحه و زبیر نیز، که در زمان عثمان حق السکوت زیادى گرفته بودند و به امید رسیدن به دنیایى بهتر در آخر کار با او به مخالفتبرخاستند، چون دیدند با عدالت على آرزوهاى آنها بر باد رفته است، با او به مخالفت پرداختند.
بنى امیه هم که زمینه را مساعد دیدند، با اینها به همکارى پرداختند و معاویه - به خصوص - به تحریکشان پرداخت و آنها را فریب داد (56) و در نهایت جنگ جمل را به راه انداختند.
اگر چه اهداف پست ناکثین معلوم بود، ولى آنها خود نیز جرات اظهار خواستههاى واقعى خویش را نداشتند و قتل عثمان و مظلومیت او را بهانه کردند و حضرت علىعلیه السلام را متهم به قتل عثمان نمودند.
بهانه دیگر عدم انعقاد اجماع در بیعت آن حضرت بود. اما در مورد عدم انعقاد اجماع و کیفیتبیعت، آن حضرت در این خطبه مىفرمایند که مردم چگونه به اصرار، با آن حضرت بیعت کردند، (57) خود نیز از اتهام قتل عثمان مکرر دفاع نمودهاند و حق را روشن ساختهاند. (58)
ب - مارقین: حضرت گروهى دیگر از مخالفان خود را تحت عنوان مارقین (خوارج) معرفى مىکنند. جریان خوارج برخاسته از دو زمینه فکرى و اجتماعى بود که پس از رسول خدا صلى الله علیه وآله در جامعه اسلامى به وجود آمده بود. از آنجا که پس از پیامبر صلى الله علیه وآله مردم از حقیقت اسلام دور مانده بودند و تحلیل و شناخت جامع و کاملى از اسلام نداشتند، در برابر حوادث پدید آمده در جامعه نیز درمانده مىشدند. پیش از کشته شدن عثمان، مسلمانان در جبههاى واحد و در جهاد با مشرکان مىجنگیدند. توجیه این مساله نیز نیاز به تحلیل و درک دقیق و عمیقى نداشت.
اما پس از قتل عثمان، جامعه دچار مشکل اختلاف و جنگ داخلى شد و براى بسیارى جنگ با برادران مسلمان قابل توجیه نبود. از اینرو، عدهاى قعود و قاعدهگرى را پیشه خود ساختند و عدهاى نیز هر دو طرف را فاسد و فاسق، بلکه کافر خواندند و جهاد با هر دو گروه را لازم دانستند. خوارج جزو گروه دوم بودند که در مقابل امام علیه السلام ایستادند و فتنه نهروان را به راه انداختند. حضرت در جوابشخصى که از ایشان سؤال کرد آیا گمان مىکنى من اعتقاد به ضلالت اهل جمل دارم؟ فرمود: «. . . تو به زیرت نگاه کردهاى و به بالاى سرت نظر نیفکندهاى. لذا، در تحیر فرو رفتهاى. تو حق را نشناختهاى تا کسى که حق را اخذ نموده بشناسى و نیز باطل راهم نشناختهاى تاکسانى را که طرفدار آن هستند بشناسى. » (59)
این روح تفکر خوارج است که از جهالت آنها نسبتبه حقیقت نشات گرفته و سخن آن حضرت در برخورد با خوارج این حقیقت را روشنترمىکند: «پساز منباخوارج جنگ نکنید (آنها را نکشید) ; زیرا آن که در جستوجوى حق است و آن را نمىیابد با آن که به دنبال باطل است و آن را مىیابد یکسان نیست. » (60)
با وجود این نمىتوان وجود افراد شیطان صفت و مفسد را در رهبرى و تحریک این گروه نادیده گرفت.
ج - قاسطین: از زمانى که عثمان با خیانتخلیفه اول و اصحاب شورا و حمایت اجتماعى قریش روى کار آمد، زمینه تبدیل خلافتبه سلطنت و حکومتخانوادگى بنىامیه فراهم شد و عثمان و اطرافیانش با این دید به حکومت نگاه مىکردند. پس از انتخاب عثمان، ابوسفیان، که کور شده بود، خطاب به بنى امیه گفت: آیا غیر شما (بنى امیه) کسى هست؟ گفتند: نه. گفت: اى بنى امیه، این حکومت را مثل توپ بازى میان خود نگهدارید. قسم به آنچه ابوسفیان به آن قسم مىخورد، همیشه امید آن روز را براى شما داشتم وبایدآن رابراى فرزندانتان موروثى گردانید. » (61)
در حیف و میل بیتالمال و حکومت ولایات نیز این دیدگاه حاکم بود. به همین دلیل، سعید بن العاص عراق را بستان قریش مىدانست (62) و از اعتراض مردم تعجب مىکرد که چرا به او در خرج بیتالمال اعتراض مىکنند. و خود عثمان هم وقتى در مقابل اعتراض زید بن ارقم به بخششهاى آنچنانى به فامیلش قرار گرفت، جوابش این بود که مىخواهم صله رحم کنم. (63)
حضرت امیر علیه السلام پس از به دست گرفتن حکومت، اولین کارى که کرد عزل عمال عثمان بود (64) و نسبتبه حیف و میلهاى عثمان چنین فرمود: «قسم به خدا، اگر ببینم که با اموال بیتالمال ازدواج کرده باشند (آن را مهر زنان قرار داده باشند) یا با آن کنیز خریده باشند، آن را باز خواهم گرداند. » (65) بنى امیه حاضر بودند با آن حضرت بیعت کنند، به شرط آنکه آنچه از زمان عثمان به دست آوردهاند از آنها بازپس نگیرد. اما امامعلیه السلام فرمود: «من از حکم خدا دستبردار نیستم. » (66) در جواب معاویه هم که از امام خواستشام و مصر را براى او بگذارد تا با او بیعت کند، فرمود: «پیش از تو نیز مغیره چنین پیشنهادى کرد، اما قبول نکردم; زیرا خداوند مرا به گونهاى نبیند که گمراهکنندگان را به عنوان بازوى خویش قرار دهم. » (67) ایندودیدگاه - حضرتعلى علیه السلام و بنى امیه - بود که هیچ یک حاضر نبود با دیگرى سازش کند. بدینروى، صف باطل ستمکارى درمقابل علىعلیه السلامایجادشد و فتنه صفینبه وجود آمد که نتیجهاش براى اسلام و مسلمانان بسیار زیانبار بود و قریب به هفتادهزار نفر از مسلمانان کشته شدند. (68)
آگاهانه و تعمدى بودن انحرافات
«گویى آنان سخن حق را نشنیده بودند که فرموده است: «ما آن سراى ابدیت را براى کسانى قرار خواهیم داد که در روى زمین بر دیگران برترى نجویند و فساد به پا نکنند و عاقبت کارها به سود مردمى است که تقوا مىورزند. » آرى، به خدا سوگند، آنان کلام خدا را شنیده، گوش به آن سپرده و خوب درکش کرده بودند، ولى دنیا خود را در برابر دیدگان آنان بیاراست تا در زینت و زیور جذاب دنیا خیره گشتند و خود را باختند. » (69)
حضرت علیه السلام در این جملات و نیز در ابتداى این خطبه اشاره مىکنند که مخالفان آن حضرت و آنانى که به ناحق خلافت و حکومت را گرفتند نه از روى جهل و ناآگاهى، بلکه با علم و آگاهى کامل و با تبانى قبلى این کار را انجام دادهاند. از اینرو، در این بخش، شواهد تاریخى و اعترافات سران فتنه به حقانیت و لیاقت آن حضرت واینکه باتعمد، حق او را گرفتهاند ذکر مىشود:
ابوبکر: حضرت على علیه السلام فرمود: «پسر ابوقحافه جامه خلافتبه تن کرد، در حالى که خود مىدانست من به این امر لایقترم. » (70) ابوبکر خود در سخنرانىهایش مکرر گفته است که من بهترین شما نیستم و در مقابل، على علیه السلام را بهترین فرد از حیث فضیلت و قرابت مىداند. (71)
شعبى مىگوید: روزى ابوبکر نشسته بود که على علیه السلام از دور ظاهر شد. ابوبکر گفت: هر که نگاه کردن به کسى که بیشترین منزلت و نزدیکترین قرابت را نسبتبه رسول خدا دارد و بالاترین راهنمایىها و بزرگترین بىنیازىها را از رسول خداصلى الله علیه وآله کسبکردهاست، او را خوشحالمىکند، بهاین شخص نگاه کند. (72)
ابن ابى الحدید در مورد برترى على علیه السلام مىگوید: اصحاب ما قبول دارند که علىعلیه السلام افضل و احق به خلافت است و کسى در فضل با او برابر و در علم و جهاد، هموزن او نیست و کسى در شرافت و بزرگوارى مثل او نمىباشد. اما عدول از او به کسى که بسیار پایینتر از اوستبراى مصلحتى بوده. اما چه مصلحتى؟
عمر: اعترافات عمر به حقانیت و برترى علىعلیه السلام بر کسى پوشیده نیست. (در بحثشورا برخى از این موارد ذکر شد. ) سعید بن جبیر از ابن عباس از عمر نقل کرده است که عمر گفت: «على اقضانا» ; (73) على در قضاوت عالمترین ماست. ابن ابى الحدید مىگوید: «منظور از کلمه "اقضانا" یعنى "افقهنا". »
مرحوم علامه امینى در جلد 6 الغدیر، دهها روایت از کتب اهل سنت نقل کرده که عمر به فضیلت و برترى علىعلیه السلام در علم و فقه اعتراف نموده است.
معاویه: معاویه نیز با همه جنایتها و پلیدىاش و حقه و کینهاى که از علىعلیه السلام داشت، در عین حال، در دل به برترى و حقانیتآنحضرتاعتراف داشت که گاهى نیز ناخواسته بر زبانش جارى شده است; از جمله درجوابنامه محمد بن ابوبکر مىگوید: «در زمان گذشته، ما بودیم و پدر تو (ابوبکر) هم با ما بود و فضیلت على بن ابىطالب و لازم بودن حق او را بر گردن خویش مىشناختیم. . . . پس از پیامبر، اولین کسانى که حق او را گرفتند و باامر واقعى او مخالفت ورزیدند پدر تو بود و فاروقش. آن دو نفر براینامر اتفاق وقرارداشتند. آن دونفرعلى را به بیعتخود دعوت نمودند، دعوتآنان را اجابت نکرد و امتناع ورزید. آن دو نفر اندوهها به او وارد کردند وحادثه بزرگى را درباره او منظور نمودند. . . اگر پدرت پیش از ما این اقدام را نکرده بود، ما با فرزند ابىطالب مخالفت نمىکردیم و امر خلافت رابه اوتسلیم مىنمودیم. » (74)
سعد بن ابى وقاص: کسى از سعد بن ابى وقاص پرسید: شنیدهام که در کوفه، على را دشنام مىدهند. آیا تو هم این کار را کردهاى؟ سعد جواب داد: به خدا پناه مىبرم! قسم به آن خدایى که جان سعد در دست اوست، من از پیامبر درباره على چیزى شنیدهام که اگر اره بر فرقم نهند تا على را بدگویى کنم ابدا نخواهم کرد. (75) روزى سعد در دارالندوه روى تخت کنار معاویه نشسته بود و معاویه از على بدگویى مىکرد. سعد اعتراض کرد و گفت: من سه خصلت در على مىبینم که اگر یکى از آنها را داشتم برایم از آنچه آفتاب بر آن مىتابد ارزشمندتر بود:
اول: اینکه على داماد رسول الله است و فرزندانى مثل حسن و حسین دارد.
دوم: کلامى که پیامبر در روز خیبر درباره على فرمود: فردا پرچم را به کسى خواهم داد که خدا و رسول خدا او را دوست دارند و خداوند به دست او به ما فتح و پیروزى خواهد داد.
سوم: در غزوه تبوک پیامبر در مورد على گفت: آیا راضى نیستى که همان مقام هارون به موسى را نزد من داشته باشى الا اینکه بعد از من پیامبرى نیست؟
قسم به خدا در آن خانهاى که تو باشى داخل نخواهم شد و بلند شد. معاویه مانع او شد و به او گفت: من هیچ وقت تو را به این پستى که الان مىبینم ندیدم. پس چرا على را یارى نکردى و با او بیعت نکردى. اگر من چنین چیزى از پیامبر در مورد على مىشنیدم تا عمر داشتم حرمت او را مىنمودم. (76)
زبیر: وى از اولین کسانى بود که براى دفاع از حق آن حضرت شمشیر کشید و در مقابل توطئه سقیفه ایستاد، ولى همین شخص با این علم و آگاهى به خاطر دنیا، در مقابل آن حضرت ایستاد.
امام علیه السلام در عراق، پیامى براى زبیر فرستادند و به او یادآورى کردند: «چه شده که از پیمانتبرگشتهاى؟ ! تو مرا در حجاز مىشناختى و در عراق ناشناس مىپندارى؟ ! » (77)
خلاصه اینکه آن حضرت در جواب شخصى که از او سؤال کرد: چرا قریش شما را از مقام خلافت، که نسبتبه آن از دیگران شایستهترید، بازداشت؟ فرمود: «بدان استبداد خلفا در برابر ما نسبتبه خلافت، با اینکه ما از نظر نسبتبالاتر و از نظر ارتباط با پیامبر پیوندمان محکمتر است، بدین دلیل بود که عدهاى بر این مقام بخل ورزیده (و با نداشتن شایستگى آن را تصاحب نمودند) و گروهى دیگر (خود ما) با سخاوت از آن صرفنظر کردند. داور خداوند است و بازگشت در قیامتبه سوى او. . . » (78)
پىنوشتها:
1- عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابیطالب، ج 1، فصل 12
2- 3- 4- خطبه شقشقیه
5- حسن مصطفوى، الحقایق، ص 125
6- 7- ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 183 / ص 181
8- ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، ج 1، ص 425 / ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص 164 به بعد
9- خطبه شقشقیه
10- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 50 / ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص 187
11- عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابىطالب، ج 1، ص 414
12- ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص 191
13- 14- در اینکه این شخص کینهتوز چه کسى بوده، اختلاف است. قطب راوندى مىگوید: او سعد بن ابى وقاص است; چون علىعلیه السلام پدر او را در جنگ بدر به قتل رسانده بود. اما ابن ابى الحدید مىگوید: آن شخص طلحه بوده است; زیرا طلحه «تیمى» است و پسر عموى ابوبکر. و پس از خلافت ابوبکر، بین بنىهاشم و بنىتیم کینه ایجاد شد. اما اگر بگوییم که در زمان شورا، طلحه در مدینه نبوده است، آن شخص باید سعد بوده و کینهاش از بابت کشته شدن دایىزادگانش باشد که علىعلیه السلام آنها را در بدر کشته بود; زیرا مادر سعد، حنتمه بن سفیان بن امیة بن عبدالشمس بود. (ر. ک. به: ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص 188 و 190 و 196)
15- الکامل فى التاریخ، ج 2، ص 66
16- همان، ص 67 / ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص 190
17- طلحه هنگام نزول آیه حجاب گفته بود: (پوشش امروز زنهاى پیامبر چه سودى دارد، در حالىکه به زودى مىمیرد و ما آنها را نکاح مىکنیم. . . »
18- بعدا عمرو عاص این حرف عمر را دستاویز قرار داد و علىعلیه السلام را به تمسخر گرفت و حضرت جواب قاطعى به او دادند. (ر. ک. به: خطبه 84)
19- ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص 185 و 186 / تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 47 - 49 / . . . ، البدا و التاریخ، ج 5، ص 190 به نقل از: الحقایق
20- خطبه شقشقیه
21- 22- رسول جعفریان، تاریخ سیاسى اسلام، ج 2، ص 141
23- ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص 195، خ 139
24- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 72
25- 26- تاریخ سیاسى اسلام، ج 2، ص 146
27- علامه امینى در الغدیر، علاوه بر این موارد، به موارد دیگرى نیز اشاره کرده است. همچنین ر. ک. به: الامام على بن ابىطالب، ج 2
28- علامه امینى در الغدیر، ج 8 علاوه بر این به موارد دیگرى نیز اشاره کرده است / ر. ک. به: الامام على بن ابیطالب، ج 2
29- ابن ابى الحدید، پیشین، ج 5، ص 129 و 130
30- هنگامى که معاویه حج گذارد و بر عایشه درآمد، عایشه بدو گفت: اى معاویه، آیا حجر و همراهان او را کشتى؟ پس بردباریت کجا رفت که آنان را شامل نگشت؟ بدان که من از پیامبر خدا شنیدم که مىفرمود: در مرج عذراء (مقتل حجر و یارانش) کسانى کشته مىشوند که آسمانیان برایشان به خشم مىآیند. معاویه در جواب گفت: اى ام المؤمنین، مرد خردمندى نزد من نبود. (؟ )
31- محمد بن عقیل علوى حضرمى، معاویه و تاریخ، ترجمه . . . عطاردى، مرتضوى، 1364
32- تاریخ یعقوبى، ترجمه عبدالحمید آیتى، ج 1، ص 413
33- مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 344
34- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 57 و 58
35- مروج الذهب، ج 2، ص 344
36- همان، ص 246
37- ترجمه تاریخ یعقوبى، ج 1، ص 419 و ج 2، ص 56 - 69
38- 39- الکامل فى التاریخ، ج 3، ص 165 و 166 / ص 166
40- 41- 42- 43- 44- 45- 46- 47- 48- 49- 50- 51- 52- نهجالبلاغه، خطبه 16 / خ 192 / نامه 53 / خ 16 / خ شقشقیه / خ 16 / خ 136 / خ 173 / خ 15 / خ 126 / خ 224 / خ 169 / خ 110 و 205
53- «نکث» نقض کردن و شکستن عهد و پیمان است و علت نامگذارى ناکثین به این نام، عهدشکنى آنها از بیعتبود; «قسط» به معناى ظلم و جور; و «مرق» به معناى خروج است. چون خوارج از حق خارج شدند، اینگونه نامیده شدند.
54- از جمله در خطبه 92
55- خطبه شقشقیه
56- ابن ابى الحدید، شرح نهجالبلاغه، ج 1، ص 231
57- ر. ک. به: خطبههاى 205، 136 و 137 و نامه 54
58- ر. ک. به: نامههاى 9 و 10 و 28 و 37
59- کلمات قصار، ش 262
60- نهجالبلاغه، خطبه 61
61- 62- مسعودى، پیشین، ج 2، ص 352 / ص 346
63- ابن ابى الحدید، شرح نهجالبلاغه، ج 1، ص 199
64- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 77
65- نهجالبلاغه، خطبه 15
66- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 75
67- رسول جعفریان، پیشین، ج 2، ص 282
68- مسعودى، پیشین، ج 2، ص 360
69- 70- خطبه شقشقیه
71- 72- الامام على بن ابىطالب (از تاریخ بغداد) ، ج 3، ص 54
73- ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1
74- مسعودى، پیشین، ج 3، ص 21 و 22
75- الامام على بن ابى طالب (از تاریخ بغداد) ، ج 3، ص 55
76- مسعودى، پیشین، ج 3، ص 24
77- 78- نهجالبلاغه، خطبه 31 / خطبه 162
خلافت عمر: «اى عمر، نیک بدوش که بهرهاى از آن تو راست. امروز براى او محکم ببند تا فردا به تو بازگرداند. » (1)
اگر قبول کنیم که پیامبر امر حکومت را به مردم واگذار نموده جاى این سؤال هست که از ابوبکر پرسیده شود: چرا به سیره و روش پیامبرصلى الله علیه وآله عمل نکردى و چرا خلافت را به مردم واگذار ننمودى؟ چرا با مردم و اصحاب رسولالله مشورت نشد؟
پاسخ، روشن است. با آن همه زحمتى که عمر براى تثبیتخلافت ابوبکر کشیده بود، ابوبکر نمىتوانست آنها را جبران نکند. به همین دلیل، «زمامدارى را در طبعى خشن قرار داد که دلها را سخت مجروح مىکرد و تماس با آن خشونتى ناگوار داشت. » (2)
حضرت على علیه السلام دوران عمر را از بدترین دورانها مىداند و از آن به شدت شکوه مىکند: «من به درازاى مدت و سختى مشقت در چنین وضعى تحملها نمودم. » (3)
در دوران عمر، دوران بدعتگذارىهاى آشکار بود و تحمل این وضع براى حضرت علىعلیه السلام بسیار سخت; زیرا در عمر دو ویژگى وجود داشت:
یکى جسارت در بدعتگذارى و بىاعتنایى به سنت رسول خداصلى الله علیه وآله و قرآن;
دوم خشونت در اعمال این بدعتها و اینکه به احدى اجازه مخالفتبا انحرافات و بدعتهاى خویش را نمىداد: «. . . دمساز طبعدرشتخو;چونانسواربرشترىچموشکهاگرافسارشرابکشند بینىاشبریدهشودواگر رهایش کنند از اختیارش به در مىرود. » (4)
حضرت على علیه السلام نه مىتوانست در برابر این بدعتها سکوت کند و نه صلاح بود در مقابل عمر بایستد. از جمله بدعتهاى همراه با خشونت عمر، تحریم متعه حج، متعه زنان و تهدید به مجازات متخلفان بود. (5) نمونه دیگر اعمال خشونت عمر در مورد مردمسلمانىاست که پسازاعمالخشونتعمر، مرتدشد. (6)
او در بسیارى از موارد، اشتباهاتش را نیز مىپذیرفت: «عمر در بسیارى از موارد، حکمى صادر مىکرد سپس آن را نقض مىکرد و بر خلاف آن حکم مىداد. » (7) بر این اساس، بسیارى از صحابه از جمله طلحه صراحتا به ابوبکر اعتراض کردند که عمر در زمان تو، که مردى نرمخو هستى، خشونتبه کار مىبرد. واى به زمانى که تو نباشى و او بر مسند قدرت تکیه زند! اما ابوبکر به این اعتراضات توجهى نکرد، و آنها را به حسادت متهم نمود. (8)
خلافت عثمان و قصه شورا
«فیالله و الشورى، متى اعترض الریب فى مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر. » (9)
زمانى که عمر مضروب شد و در آستانه مرگ قرار گرفت، پس از درخواستها و شک و تردید نسبتبه امر خلافت، در نهایت تصمیم گرفتخلافت را در شورایى مرکب از شش نفر قرار دهد که عبارت بودند از: حضرت علىعلیه السلام، عثمان، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن ابى وقاص، طلحه و زبیر. این افراد مامور شدند که از میان خود یک نفر را به عنوان خلیفه معین نمایند، وگرنه همه کشته مىشوند. اگر این انتخاب بالاتفاق صورت گرفت، مشکلى نخواهد بود و اگر اکثریت رایى داشتند اقلیتباید تابع آنها باشند، وگرنه کشته شوند و اگر به دو گروه مساوى تقسیم شدند، حقباگروهىاستکهعبدالرحمن بن عوف با آنهاست. (10)
ترکیب اعضاى شورا و شرطى که عمر گذاشته بود یک نتیجه قطعى داشت و آن محرومیت علىعلیه السلام از خلافتبود. «وصیت عمر به این شورا مانند قراردادى رسمى بود که آن مرد مظلوم باید مغلوب باشد. » (11)
پس از اعلام اسامى اعضاى شورا، حضرت علىعلیه السلام در پاسخ عمویش عباس، که از او در مورد تصمیم عمر سؤال کرد، فرمود: «اى عمو، حق را از ما گرفتند! » عباس پرسید: چگونه؟ حضرت فرمود: «مرا با عثمان همسنگ نمود و گفت: با اکثر باشید و اگر دو نفر به شخصى و دو نفر دیگر به شخصى نظر داشتند با آنها باشید که عبدالرحمن در میان آنان است» و معلوم است که سعد پسر عموى عبدالرحمن است و با او مخالفت ندارد و عبدالرحمن هم داماد (شوهر خواهر) عثمان است. یکى از آنها دیگرى را برمىگزیند و اگر آن دو نفر دیگر هم با من باشند فایدهاى نخواهد داشت. (12) و این همان حقیقتى است که حضرتعلیه السلام به آن اشاره مىکند: «. . . مردى در آن شورا از روى کینهتوزى، اعراض از حق نمود و دیگرى به برادر زنش تمایل کرد با اغراض دیگرى که در دل داشت (13) تا اینکه سومى از میان آنها برخاست. » (14)
اما سؤال اساسى این است که چرا عمر علىعلیه السلام را به خلافت منصوب نکرد و یا امر خلافت را به مردم واگذار ننمود؟ کار عمر در رهبرى و انتخاب آن، نه با سیره رسول خداصلى الله علیه وآله سازگارى داشت و نه با سیره ابوبکر. این بدعت دیگرى بود که در حوزه سیاسى اسلام به وجود آورد. او در حالى زمینه محرومیت علىعلیه السلام را از خلافت فراهم کرد که قطعا لیاقت و استحقاق او را براى این کار به خوبى مىدانست و خود بدین واقعیت معترف بود، همانگونه که خود بارها گفته بود; از جمله وقتى از عمر درخواست کردند کسى را به عنوان خلیفه معین کند، در جواب و در حالى که به علىعلیه السلام توجه داشت و اشاره مىکرد، گفت: «من پس از گفته خود بر آن شدم که سزاوارترین مردم را به زمامدارى شما برگزینم تا شما را در راه حق پیش برد. » (15)
همچنین از عمر نقل شده است: «اگر على امر حکومت را به دستبگیرد [گرچه در او شوخ طبعى است ]سزاوارترین و لایقترین است که شما را به راه حق هدایت کند. » (16)
این در حالى بود که هیچ یک از اعضاى دیگر شورا را لایق این مقام و منصب نمىدانست. او خطاب به اعضاى شوراى منتخب خویش چنین گفت: «من فکر کردم و دریافتم که شما رئیس و سرکرده این مردم هستید و خلافت هم از میان شما بیرون نیست. آیا همه شما طالب خلافت هستید؟ » عمر با سکوت روبهرو شد. بار دیگر سؤالش را تکرار کرد.
در این میان، زبیر به زبان آمد و گفت: «چرا نباشیم، در حالى که ما کمتر از تو نیستیم، نه از نظر سابقه در دین و نه از نظر حسب و نسب و قرابتبه رسول الله و حال آنکه تو این منصب را تصرف کرده و اداره نمودهاى. » عمر گفت: «آیا نمىخواهید که شما را از خودتان خبر دهم؟ » در جواب گفتند: «اگر هم بخواهیم که نگویى، خواهى گفت. پس هر چه مىخواهى بگو. » گفت: «اما تو اى زبیر، مردى هستى بد دنده و فتنهجو، در تو رضایت مؤمن و خشم کافر است. اگر کار به دست تو بیفتد، چه بسا براى مشتى جو، بطحا را زیر و زبر کنى. یک روز انسان هستى و روز دیگر شیطان، و خدا نمىخواهد که با این صفت، امر این امت را به دست تو بدهد. » «اما تو اى طلحه، بگویم یا ساکتباشم؟ » طلحه در جواب گفت: «بگو; زیرا تو هیچ حرف خیرى نمىزنى. » عمر گفت: «اما من تو را (خوب) مىشناسم. از زمانى که در جنگ احد آن حادثه براى انگشتت پیش آمد و آن کبر و نخوت در تو ایجاد شد. پیامبر رحلت نمود، در حالى که بر تو غضبناک بود، به سبب حرفى که هنگام نزول آیه حجاب بر زبانت جارى شد. » (17)
پس رو به سعد کرد و گفت: «اما تو اى سعد، گیرم که صاحب اسب و تیر و کمان و مردى شجاع و جنگجو باشى، ولى زهره را با این امر و اداره امور مردم چه کار؟ ! »
و به عبدالرحمن بن عوف گفت: «اما تو اى عبدالرحمن، اگر نصف ایمان مسلمانان با ایمان تو سنجیده شود، ایمان تو بیشتر خواهد بود، اما این کار با آن ضعفى که در تو وجود دارد، سازگارى ندارد. زهره را با این امر چه کار؟ ! »
آنگاه به عثمان خطاب کرد و گفت: «اما تو اى عثمان، مىبینم که قریش به خاطر دوستى تو این امر را بر گردن تو نهادهاند و تو زادگان امیه و ابى معیط را برگردن مردم سوار کرده و اموال عمومى را به آنان اختصاص دادهاى. پس از آن، دستهاى از گرگان عرب بر تو تاخته و تو را در میان بستر ذبح کردهاند. »
و در پایان، رو به علىعلیه السلام کرد و گفت: «اما اى على، اگر در تو شوخطبعى و خندهرویى نبود، (18) والله، اگر تو ولایت این مردم را به عهده مىگرفتى، هر آینه آنها را به راه روشن و حق واضح رهنمون مىشدى. » (19) و این معناى کلام علىعلیه السلام است که مىفرماید: «پناه بر خدا از این شورا! من کى در برابر شخص اولشان در استحقاق خلافت مورد تردید بودم که امروز با اعضاى این شورا قرین شمرده شوم! » (20)
حال جواب این سؤال که «چرا عمر با علم به برترى على علیه السلام و بىلیاقتى دیگر اعضاى شورا، او را از حق الهى خود محروم کرد» ، روشن مىشود:
«و جحدوا بها واستیقنتها انفسهم ظلما و علوا فانظر کیف کان عاقبة المفسدین» (نمل: 14);
و آن را از روى ظلم و سرکشى انکار کردند، در حالى که در دل به آن یقین داشتند. پس بنگر سرانجام مفسدان چگونه بود.
آثار شوم شورا
تشکیل این شورا نه تنها موجب شد که حق على علیه السلام ضایع شود، بلکه زمینه مفاسد بسیارى را نیز در جامعه اسلامى فراهم کرد و افرادى را که لیاقتخلافت نداشتند به طمع انداخت و بعدها به همین دلیل که در شورا بودهاند، در مقابل على علیه السلام ایستادند.
شیخ مفید درباره سعد مىگوید: «او شخصا کسى نبود که خود را برابر با على علیه السلام بداند، اما از زمانى که در شورا وارد شد، احساسى در او پدید آمد که هلیتخلافت را دارد و همین بود که دین و دنیاى او را خراب کرد. » (21)
ابن ابى الحدید نیز این تحلیل را ارائه مىدهد که وارد شدن این افراد در شورا، این احساس را در آنها پدید آورد که لیاقتخلافت دارند و همین باعث اختلافات بعدى شد.
در جنگ جمل نیز طلحه به على علیه السلام پیشنهاد کنارهگیرى و واگذار نمودن خلافت را به شورا داد. او گفت: «ما هم در شورا بودیم. اکنون دو نفر در گذشتهاند که تو را نمىخواستهاند. ما نیز سه نفر هستیم. » پاسخ على علیه السلام این بود که این امر مىبایست پیش از بیعتباشد. حال که بیعت کردهاید، جز اطاعت و وفادارى به بیعت چارهاى ندارید. » (22) این سخن حضرت شاید به مطلب مزبور اشاره داشته باشد: «ممکن است پس از امروز درباره این امر (خلافت) با چشمهاى خود ببینید که شمشیرها از نیام بیرون آمده و به پیمانها خیانتشده است، تا آنجا که بعضى از شما امام و پیشواى گمراهان و پیرو جاهلان خواهید گشت. » (23)
دوران خلافت عثمان; اوج انحرافات
«مرگ سومى هم فرا رسید و رشتههایش پنبه شد و کردارش به حیات او خاتمه داد و پرخورى او را به روى انداخت. » (24)
حضرت در این بخش از خطبه به دو نکته درباره عثمان اشاره مىکنند: یکى کردار نادرست او و دیگرى پرخورى از بیتالمال. در زمینه مطلب دوم، پیش از این مطالبى ذکر شد. اینک در مورد مطلب اول، فهرستوار به مسائلى اشاره مىشود که باعث قیام مردم علیه عثمان گردید.
الف. عثمان بدعتهاى بسیارى در دین گذاشت. این بدعتها آن قدر زیاد و آشکار بود که عایشه درباره آن گفت: «پیراهن رسول خدا هنوز نپوسیده، ولى تو سنت او را از بین بردهاى. » (25) و نیز به مردم گفت: «این نعثل را بکشید; او کافر شده است. » همچنین عمار بن یاسر گفت: «ما عثمان را کشتیم، در حالى که کافر بود. » (26) از جمله این بدعتها تعطیلى حکم قصاص در مورد عبیدالله بن عمر قاتل سه نفر از جمله هرمزان بود که طبق حکم قرآن، مىبایست قصاص شود، ولى عثمان مانع از اجراى حکم الهى شد. (27) او همچنین از اجراى حدود الهى بر ولید بن عقبه توسط حضرت علىعلیه السلام شدیدا ناراحتشد.
ب. برخورد نادرست و ناشایستبا صحابه گرامى رسول خداصلى الله علیه وآله همچون ابوذر که او را به شام و سپس به ربذه تبعید کرد; مضروب کردن عمار بن یاسر، صحابى دیگر رسولخداصلى الله علیه وآله که عثمان و اطرافیانش او را آنقدر زدند که نزدیک بود هلاک شود و شکم او را پاره کردند و دندههایش را شکستند; همچنین به دستورخلیفه، غلامانش عبدالله بن مسعود را به حدى زدندکهدندههایش شکست وبراثرهمینجراحاتازدنیارفت. عثمان دستور داد سهم او را نیز از بیتالمال قطع کردند. عبدالله بن مسعود وصیت نمودکهاگر فوتکرد، عثمان بر او نماز نخواند. (28)
ج. یکى دیگرازمواردى کهاعتراض شدیدمردم رادر پى داشت، به کارگیرى افراد فاسقى بود که از طرف عثمان بر مردم حکومت مىکردند; از جمله آنها مىتوان به ولید بن عقبه، عبدالله بن ابى سرح، معاویه، مروان بن حکم و سعید بن عاص اشاره کرد.
معاویه
ابن ابى الحدید درباره معاویه مىنویسد: «اصحاب ما به فسق معاویه، بلکه بر کفر او یقین دارند. » او سپس در استدلال بر کفر معاویه، داستانى را نقل مىکند که بر بىاعتقادى معاویه به پیامبرصلى الله علیه وآله و اصل دین حکایت دارد. (29)
امام حسین علیه السلام در جواب نامه معاویه خطاب به او چنین مىفرماید: «. . . من از جنگ نکردن با تو و حزب تو، که از قاسطین هستند، از خدا مىترسم. افراد ظالمى که پیرامون تو را گرفتهاند داخل در حزب ستمکاران و اعوان شیطان مىباشند.
آیا حجر بن عدى و اصحاب او را، که از اهل عبادت و زهد بودند، نکشتى؟ حجر و یاران او براى رفع بدعت و امر به معروف و نهى از منکر قیام کردند و تو از روى ظلم و ستم پس از اینکه با آنان عهد و پیمان بستى، نقض عهد کردى و آنان را از بین بردى و خدا را با خود دشمن کردى.
آیا تو قاتل عمرو بن حمق، که از فرط عبادت پیشانیش پینه بسته بود، نیستى و او را هم بعد از دادن عهد و میثاق از بین بردى.
آیا تو ادعا نکردى که زیاد فرزند ابوسفیان است و حال آنکه پیامبر فرمود: " الولد للفراش و للعاهر الحجر"؟ پس از استلحاق زیاد، او را بر مردم مسلط ساختى و او بر مسلمانان سخت گرفت و دست و پاى آنان را برید و بر شاخههاى درختان آویخت. اى معاویه، گویا تو از این امت نیستى و آنها هم از تو نیستند.
آیا تو حضرمى را نکشتى، در حالى که زیاد براى تو نوشت که او بر دین على بن ابىطالب است؟ آیا على جز بر دین رسول الله بود که تو اینک در جاى او نشستهاى؟ » (30)
حسنبصرىمىگوید: «درمعاویهچهار خصلتبود که اگر یکى از آنها در شخصى وجود داشته باشد او را به هلاکت مىرساند:
1. معاویه با شمشیر به ملت اسلام حمله کرد و با نیرنگ، خلافت را در دست گرفت و با اصحاب مشورت نکرد و به اهل فضل توجهى ننمود.
2. معاویه پس از خود شرابخوارى را، که همواره مستبود و لباسهاى حریر مىپوشید و با ساز و رقص و آواز دمساز بود، بر جاى خود به خلافت نصب کرد.
3. معاویه برخلاف فرمایش رسول صلى الله علیه وآله که فرموده بود: "الولد للفراش و للعاهر للحجر" زیاد بن ابیه را به ابوسفیان ملحق کرد.
4. یکى از خیانات معاویه کشتن حجر و اصحاب اوست که در این مورد مرتکب اعمال زشتى شد. واى بر معاویه از این عمل زشتى که انجام داد. » (31)
جنایات معاویه در تاریخ اسلام بیش از آن است که در کتابى نوشته شود. اما سؤال این است که چه کسى یا کسانى این فرصت را به او دادند تا بتواند این همه فساد را در اسلام و جامعه بشرى به وجود آورد. خود او در جواب نامه محمد بن ابى بکر، که او را به حق و تسلیم در برابر امیرالمؤمنینعلیه السلام دعوت مىکند چنین مىگوید: «در زمان گذشته ما بودیم و پدر تو هم با ما بود و فضیلت على بن ابىطالب و لازم بودن حق او را به گردن خود مىشناختیم. در آن هنگام که خداوند آنچه را که براى پیامبرش خواسته بود انجام داد و وعده خود را درباره او اتمام نمود و دعوت او را آشکار ساخت و حجت او را روشن نمود و او را به بارگاه خود برگرفت، اولین کسانى که حق او را گرفتند و با امر واقعى او (خلافتش) مخالفت ورزیدند پدر تو بود و فاروقش. آن دو نفر بر این امر اتفاق و قرار داشتند. سپس آن دو نفر على را به بیعتخود دعوت نمودند. دعوت آنان را اجابت نکرد و امتناع ورزید. آن دو نفر اندوهها به او وارد آوردند و حادثه بزرگى را درباره او منظور نمودند . . . تو با کسى درافتادهاى که پدرت جایگاهش را آماده و براى ملک او بالش و تکیهگاه نهاده است. اگر این موقعیتکه مابه خودگرفتهایمصحیحاستپدرت این موقعیت را به خود اختصاصداده بود و ما شرکاى او مىباشیم و اگر پدرت پیش از ما این اقدام را نکرده بود ما با فرزند ابىطالب مخالفت نمىکردیم و امر خلافت را به او تسلیم مىنمودیم. ولى ما دیدیم که پدر تو پیش از ما چنین کارى کرده است، ما هم راه او را پیش گرفتیم. پستویاعیبجوىپدرت باش ویااینمسالهرارهاکن. » (32)
ولید بن عقبة بن ابى معیط
او برادر مادرى عثمان بود و یکى از عمال محسوب مىشد که از طرف وى بر کوفه حکومت مىکرد. او همان کسى است که خداوند دو بار در قرآن او را فاسق معرفى کرده است: یکى در سوره مبارکه حجرات، آیه 6 و دیگرى در سوره سجده، آیه 18 (33) و پیامبرصلى الله علیه وآله به او وعده جهنم دادند. (34)
او در کوفه شراب خورد و نماز صبح را چهار رکعتخواند و پس از اقامه شهود، حضرت علىعلیه السلام بر او حد الهى جارى ساخت (35) فسق و پلیدى او به حدى بود که وقتى فاسق دیگرى مثل سعید بن عاص به کوفه آمد دستور داد منبرى را که ولید بر آن مىنشسته است، بشویند. (36) سخن درباره ولید و شخصیتخبیث او و جنایاتش بسیار است. (37)
عبدالله بن ابى سرح
از جمله عمال عثمان، ابن ابى سرح بود که در ظاهر و به قصد فساد در اسلام، مسلمان شده بود و وقتى پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله وظیفه نوشتن بخشى از وحى را به وى محول کردند، در امانتخیانت روا داشت و مىخواست در مطلب نازل شده تغییر و تبدیل دهد که رسول خداصلى الله علیه وآله خونش را هدر ساختند. بعدها در سال فتح مکه، عثمان نزد پیامبر واسطه شد و پیامبرصلى الله علیه وآله او را بخشیدند. ماجرا اینگونه بود که عثمان برادر رضاعى وى بود. او را نزد رسول خداصلى الله علیه وآله براى شفاعت آورد، ولى پیامبرصلى الله علیه وآله ساکت و خاموش ماندند، پس به اصحاب فرمودند: چرا او را نکشتید؟ جواب دادند: منتظر اشاره شما بودیم.
او به قول عمرو بن عاص، در راه خودش قوى و نیرومند و در راه خدا ضعیف بود. (38) او تبعید شده رسول خداصلى الله علیه وآله بود که حتى در زمان عمر و ابوبکر نیز اجازه ورود به مدینه را نداشت. اما عثمان او را آورد و حکومت مصر را به وى واگذارد.
مروان بن حکم بن ابى العاص
او در حکومت عثمان از جایگاه بالایى برخوردار بود و مشاور اول عثمان به حساب مىآمد. وى نقش مؤثرى در انحرافات زمان عثمان داشت. حضرت علىعلیه السلام خطاب به عثمان درباره نقش مروان در مفاسد ایجاد شده چنین مىگویند: «آیا دست از مروان برنمىدارى تا تو را از دین و عقل منحرف ساخته و مثل شتر فرمانبردار به هر سو بکشد؟ به خدا قسم، مروان صاحب تدبیرى در دین بلکه در امور شخصى خویش نیست. به خدا قسم، مىبینمکه تو را به پرتگاه وارد مىکند، ولى قدرت نجاتت را ندارد; آبروى خود را بردهاى و در کار خود مغلوب شدهاى. » (39)
مروان با نفوذى که در عثمان داشت، مانع اصلاح امور مىگشت. حضرت علىعلیه السلام در جواب عثمان که به ایشان گفته بود، تو مرا ذلیل کردى، فرمودند: «به خدا قسم، من از همه بیشتر از تو دفاع مىکنم. اما هرگاه تو را به کارى که به مصلحت توست فرا مىخوانم، مروان پیشنهاد مخالفى مىدهد و تو کلام او را بر سخن خیرخواهانه من ترجیح مىدهى. » (40)
عثمان، مروان وپدرش راکه مطرود رسول خدا بودند، به مدینه آورد واموالبسیارى به آنهاداد و دخترخود را نیز به او تزویج کرد. وبااین موقعیتها، مفاسدبسیارىدر جامعه اسلامى به وجود آورد.
آثار و پیامدهاى بدعتها و انحرافات
پس از 25 سال که از رحلت پیامبرصلى الله علیه وآله گذشت، حضرت علىعلیه السلام فرمودند:
- «آگاه باشید که وضعیت و مشکلات امروز جامعه شما همانند زمان بعثت پیامبرتان گردیده است. » (41)
- «آگاه باشید که شما پس از هجرت و ادب آموختن از شریعت، به خوى بادیهنشینى بازگشتید و پس از پیوند دوستى و برادرى اسلامى، دسته دسته متفرق شدید، با اسلام جز به نام آن بستگى ندارید و از ایمان جز نشان آن را نمىشناسید. بدانید که شما رشته پیوند با اسلام را گسستید و حدود آن را شکستید و احکام آن را به کار نبستید. » (42) و خلاصه اینکه حضرت مىفرماید: «همانا این دین پیش از این، اسیر دست اشرار و وسیله هوسرانى و دنیاطلبى گروهى بوده است. » (43)
پذیرش حکومت از سوى حضرت على علیه السلام با هدف اصلاحات
«براى من روزى بسى هیجانانگیز بود که انبوه مردم با ازدحامى سختبه رسم قحطزدگانى که به غذایى برسند، براى سپردن خلافتبه دست من از هر طرف هجوم آوردند. » (44)
همانگونه که در ابتداى این مقال، در بحث «هدف حکومت» اشاره شد، حضرت علىعلیه السلام هدف خویش را از پذیرش حکومت، بسط عدالت، ایجاد امنیت و احیاى احکام الهى ذکر کردند. آن حضرت پس از پذیرش حکومت، وقتى با جامعه دگرگون شده و از راه به در شده مواجه گشتند، هدف اصلى خود را اصلاح جامعه از لحاظ سیاسى، اقتصادى و اجتماعى قرار دادند و اعلام کردند که جایگاه افراد و گروهها و ارزشها تغییر کرده و این وضعیتباید دگرگون شود: «قسم به خدا، من شما را آزمایش خواهم کرد و شما را غربال خواهم نمود تا بالا و پایین شوید. آنهایى که به ناحق بالا رفته، پایین آیند و آنهایى که به ظلم عقب ماندهاند جلو افتند و در جایگاه خویش قرار گیرند. » (45)
او از مردم براى اصلاح امورشان کمک خواست: «اى مردم، به من براى اصلاح خودتان کمک کنید. به خدا سوگند، داد مظلوم را از ظالم مىگیرم و افسار ظالم را مىکشم تا وى را به آبشخور حق وارد سازم، اگرچه این کار را دوست ندارد. » (46) «من با دو کس خواهم جنگید: نخست آنکه به ناحق چیزى طلب کند; دوم کسى که حقى بر گردن او باشد و از دادن آن امتناع ورزد. » (47)
وى درباب برنامه اصلاحات اقتصادى در ابتداى حکومتخویش چنین فرمود: «به خدا قسم، اگر بیتالمال مسلمانان را کابین زنان خویش هم کرده باشند، آن را باز خواهم گرداند. » (48)
سیاست عدالت و مساوات آن حضرت، مشکلات و اعتراضاتى در پى داشت. حضرت در مقابل این اعتراضات فرمود: «آیا به من دستور مىدهید که براى پیروزى خود از جور و ستم در حق کسانى که بر آنها حکومت مىکنم استمداد جویم؟ به خدا سوگند، هرگز به چنین کارى دست نمىزنم. اگر اموال از خودم بود، به طور مساوى در میان آنها تقسیم مىکردم، چه رسد به اینکه این اموال مال خداست. » (49)
ایشان در برابر فقر و کورى برادرش - عقیل - و رنگ پریده، موهاى ژولیده و شکم گرسنه فرزندان او تسلیم نشد و در این حال، خدا را فراموش نکرد و به جاى گندمى که عقیل از او درخواست کرده بود، با آهن گداخته او را ترساند. (50)
آن حضرت در مسائل دینى، کتاب خدا و سنت رسول اوصلى الله علیه وآله را اصل قرارداد و از اینرو شرط عبدالرحمن بن عوف مبنى بر عمل به سیره عمر و ابوبکر در کنار قرآن و سنت را نپذیرفت. از مردم خواست که با او بر این دو - کتاب و سنت - بیعت کنند و نیز حق مردم رابر گردن خویش عمل به کتاب خدا و سنت پیامبرصلى الله علیه وآله وقیام بهحق و ترفیع سنت رسول خداصلى الله علیه وآلهمىدانست. (51)
از مردم مىخواهد: به راه و رسم پیامبرشان اقتدا کنند که بهترین راه و رسمهاست و رفتارشان را با روش پیامبرصلى الله علیه وآله تطبیق دهند که هدایت کنندهترین روشهاست. (52) خود نیز در این راه تلاشهاى فراوانى نمود و در عمر پنجساله حکومتش، تمام همتخود را در این راه به کار گرفت تا حقایق اسلام رابراى مردم تبیین کند; اسلامى که گویا تازه بر این مردم فرود آمده است.
مخالفان اصلاحات علوى
«هنگامى که به زمامدارى برخاستم، گروهى عهد خود را شکستند، جمعى از راه منحرف گشتند و گروهى نیز ستمکارى را پیشه خود ساختند. » (53) همانگونه که حضرت علىعلیه السلام در سخنان متعدد خویش فرمودند، (54) جامعه اسلامى آن روز از حقیقت اسلام به دور مانده و به بیراهه رفته و باز گرداندن آن چنین جامعهاى به مسیر اصلى، کارى بسیار مشکل بود. این مشکلات ناشى از بدعتهایى بود که در زمان خلفا به وجود آمده و در زمان علىعلیه السلام در مقابل او سربرافراشته و در چهرههاى گوناگون رخ مىنمایاندند. حضرتعلیه السلام مخالفان خویش را به سه گروه تقسیم نمودند: ناکثین، مارقین و قاسطین.
الف - ناکثین: اینان همان کسانى هستند که عهد و پیمان خود را بریدند و پس از بیعت، در مقابل آنحضرت ایستادند. رهبرى این گروه را طلحه، زبیر و عایشه بر عهده داشتند.
انگیزه این پیمانشکنىها آنگونه که حضرت علىعلیه السلام مىفرمایند، دنیاطلبى بود (حلیت الدینا فى اعینهم. ) (55)
نزاع بین حضرت على علیه السلام و ابوبکر و به رسمیت نشناختن ابوبکر از جانب آن حضرت کینهاى بین بنىهاشم و بنىتیم ایجاد کرد. عایشه، دختر ابوبکر، که خود در صف اول مخالفان عثمان بود، امید داشت که طلحه، که از اقوام پدرى او بود، پس از عثمان به خلافتبرسد. اما وقتى دید حضرت علىعلیه السلام به خلافت رسید، علم مخالفتبرافراشت و کینههاى دیرینهاش را نسبتبه آن حضرت آشکار ساخت.
طلحه و زبیر نیز، که در زمان عثمان حق السکوت زیادى گرفته بودند و به امید رسیدن به دنیایى بهتر در آخر کار با او به مخالفتبرخاستند، چون دیدند با عدالت على آرزوهاى آنها بر باد رفته است، با او به مخالفت پرداختند.
بنى امیه هم که زمینه را مساعد دیدند، با اینها به همکارى پرداختند و معاویه - به خصوص - به تحریکشان پرداخت و آنها را فریب داد (56) و در نهایت جنگ جمل را به راه انداختند.
اگر چه اهداف پست ناکثین معلوم بود، ولى آنها خود نیز جرات اظهار خواستههاى واقعى خویش را نداشتند و قتل عثمان و مظلومیت او را بهانه کردند و حضرت علىعلیه السلام را متهم به قتل عثمان نمودند.
بهانه دیگر عدم انعقاد اجماع در بیعت آن حضرت بود. اما در مورد عدم انعقاد اجماع و کیفیتبیعت، آن حضرت در این خطبه مىفرمایند که مردم چگونه به اصرار، با آن حضرت بیعت کردند، (57) خود نیز از اتهام قتل عثمان مکرر دفاع نمودهاند و حق را روشن ساختهاند. (58)
ب - مارقین: حضرت گروهى دیگر از مخالفان خود را تحت عنوان مارقین (خوارج) معرفى مىکنند. جریان خوارج برخاسته از دو زمینه فکرى و اجتماعى بود که پس از رسول خدا صلى الله علیه وآله در جامعه اسلامى به وجود آمده بود. از آنجا که پس از پیامبر صلى الله علیه وآله مردم از حقیقت اسلام دور مانده بودند و تحلیل و شناخت جامع و کاملى از اسلام نداشتند، در برابر حوادث پدید آمده در جامعه نیز درمانده مىشدند. پیش از کشته شدن عثمان، مسلمانان در جبههاى واحد و در جهاد با مشرکان مىجنگیدند. توجیه این مساله نیز نیاز به تحلیل و درک دقیق و عمیقى نداشت.
اما پس از قتل عثمان، جامعه دچار مشکل اختلاف و جنگ داخلى شد و براى بسیارى جنگ با برادران مسلمان قابل توجیه نبود. از اینرو، عدهاى قعود و قاعدهگرى را پیشه خود ساختند و عدهاى نیز هر دو طرف را فاسد و فاسق، بلکه کافر خواندند و جهاد با هر دو گروه را لازم دانستند. خوارج جزو گروه دوم بودند که در مقابل امام علیه السلام ایستادند و فتنه نهروان را به راه انداختند. حضرت در جوابشخصى که از ایشان سؤال کرد آیا گمان مىکنى من اعتقاد به ضلالت اهل جمل دارم؟ فرمود: «. . . تو به زیرت نگاه کردهاى و به بالاى سرت نظر نیفکندهاى. لذا، در تحیر فرو رفتهاى. تو حق را نشناختهاى تا کسى که حق را اخذ نموده بشناسى و نیز باطل راهم نشناختهاى تاکسانى را که طرفدار آن هستند بشناسى. » (59)
این روح تفکر خوارج است که از جهالت آنها نسبتبه حقیقت نشات گرفته و سخن آن حضرت در برخورد با خوارج این حقیقت را روشنترمىکند: «پساز منباخوارج جنگ نکنید (آنها را نکشید) ; زیرا آن که در جستوجوى حق است و آن را نمىیابد با آن که به دنبال باطل است و آن را مىیابد یکسان نیست. » (60)
با وجود این نمىتوان وجود افراد شیطان صفت و مفسد را در رهبرى و تحریک این گروه نادیده گرفت.
ج - قاسطین: از زمانى که عثمان با خیانتخلیفه اول و اصحاب شورا و حمایت اجتماعى قریش روى کار آمد، زمینه تبدیل خلافتبه سلطنت و حکومتخانوادگى بنىامیه فراهم شد و عثمان و اطرافیانش با این دید به حکومت نگاه مىکردند. پس از انتخاب عثمان، ابوسفیان، که کور شده بود، خطاب به بنى امیه گفت: آیا غیر شما (بنى امیه) کسى هست؟ گفتند: نه. گفت: اى بنى امیه، این حکومت را مثل توپ بازى میان خود نگهدارید. قسم به آنچه ابوسفیان به آن قسم مىخورد، همیشه امید آن روز را براى شما داشتم وبایدآن رابراى فرزندانتان موروثى گردانید. » (61)
در حیف و میل بیتالمال و حکومت ولایات نیز این دیدگاه حاکم بود. به همین دلیل، سعید بن العاص عراق را بستان قریش مىدانست (62) و از اعتراض مردم تعجب مىکرد که چرا به او در خرج بیتالمال اعتراض مىکنند. و خود عثمان هم وقتى در مقابل اعتراض زید بن ارقم به بخششهاى آنچنانى به فامیلش قرار گرفت، جوابش این بود که مىخواهم صله رحم کنم. (63)
حضرت امیر علیه السلام پس از به دست گرفتن حکومت، اولین کارى که کرد عزل عمال عثمان بود (64) و نسبتبه حیف و میلهاى عثمان چنین فرمود: «قسم به خدا، اگر ببینم که با اموال بیتالمال ازدواج کرده باشند (آن را مهر زنان قرار داده باشند) یا با آن کنیز خریده باشند، آن را باز خواهم گرداند. » (65) بنى امیه حاضر بودند با آن حضرت بیعت کنند، به شرط آنکه آنچه از زمان عثمان به دست آوردهاند از آنها بازپس نگیرد. اما امامعلیه السلام فرمود: «من از حکم خدا دستبردار نیستم. » (66) در جواب معاویه هم که از امام خواستشام و مصر را براى او بگذارد تا با او بیعت کند، فرمود: «پیش از تو نیز مغیره چنین پیشنهادى کرد، اما قبول نکردم; زیرا خداوند مرا به گونهاى نبیند که گمراهکنندگان را به عنوان بازوى خویش قرار دهم. » (67) ایندودیدگاه - حضرتعلى علیه السلام و بنى امیه - بود که هیچ یک حاضر نبود با دیگرى سازش کند. بدینروى، صف باطل ستمکارى درمقابل علىعلیه السلامایجادشد و فتنه صفینبه وجود آمد که نتیجهاش براى اسلام و مسلمانان بسیار زیانبار بود و قریب به هفتادهزار نفر از مسلمانان کشته شدند. (68)
آگاهانه و تعمدى بودن انحرافات
«گویى آنان سخن حق را نشنیده بودند که فرموده است: «ما آن سراى ابدیت را براى کسانى قرار خواهیم داد که در روى زمین بر دیگران برترى نجویند و فساد به پا نکنند و عاقبت کارها به سود مردمى است که تقوا مىورزند. » آرى، به خدا سوگند، آنان کلام خدا را شنیده، گوش به آن سپرده و خوب درکش کرده بودند، ولى دنیا خود را در برابر دیدگان آنان بیاراست تا در زینت و زیور جذاب دنیا خیره گشتند و خود را باختند. » (69)
حضرت علیه السلام در این جملات و نیز در ابتداى این خطبه اشاره مىکنند که مخالفان آن حضرت و آنانى که به ناحق خلافت و حکومت را گرفتند نه از روى جهل و ناآگاهى، بلکه با علم و آگاهى کامل و با تبانى قبلى این کار را انجام دادهاند. از اینرو، در این بخش، شواهد تاریخى و اعترافات سران فتنه به حقانیت و لیاقت آن حضرت واینکه باتعمد، حق او را گرفتهاند ذکر مىشود:
ابوبکر: حضرت على علیه السلام فرمود: «پسر ابوقحافه جامه خلافتبه تن کرد، در حالى که خود مىدانست من به این امر لایقترم. » (70) ابوبکر خود در سخنرانىهایش مکرر گفته است که من بهترین شما نیستم و در مقابل، على علیه السلام را بهترین فرد از حیث فضیلت و قرابت مىداند. (71)
شعبى مىگوید: روزى ابوبکر نشسته بود که على علیه السلام از دور ظاهر شد. ابوبکر گفت: هر که نگاه کردن به کسى که بیشترین منزلت و نزدیکترین قرابت را نسبتبه رسول خدا دارد و بالاترین راهنمایىها و بزرگترین بىنیازىها را از رسول خداصلى الله علیه وآله کسبکردهاست، او را خوشحالمىکند، بهاین شخص نگاه کند. (72)
ابن ابى الحدید در مورد برترى على علیه السلام مىگوید: اصحاب ما قبول دارند که علىعلیه السلام افضل و احق به خلافت است و کسى در فضل با او برابر و در علم و جهاد، هموزن او نیست و کسى در شرافت و بزرگوارى مثل او نمىباشد. اما عدول از او به کسى که بسیار پایینتر از اوستبراى مصلحتى بوده. اما چه مصلحتى؟
عمر: اعترافات عمر به حقانیت و برترى علىعلیه السلام بر کسى پوشیده نیست. (در بحثشورا برخى از این موارد ذکر شد. ) سعید بن جبیر از ابن عباس از عمر نقل کرده است که عمر گفت: «على اقضانا» ; (73) على در قضاوت عالمترین ماست. ابن ابى الحدید مىگوید: «منظور از کلمه "اقضانا" یعنى "افقهنا". »
مرحوم علامه امینى در جلد 6 الغدیر، دهها روایت از کتب اهل سنت نقل کرده که عمر به فضیلت و برترى علىعلیه السلام در علم و فقه اعتراف نموده است.
معاویه: معاویه نیز با همه جنایتها و پلیدىاش و حقه و کینهاى که از علىعلیه السلام داشت، در عین حال، در دل به برترى و حقانیتآنحضرتاعتراف داشت که گاهى نیز ناخواسته بر زبانش جارى شده است; از جمله درجوابنامه محمد بن ابوبکر مىگوید: «در زمان گذشته، ما بودیم و پدر تو (ابوبکر) هم با ما بود و فضیلت على بن ابىطالب و لازم بودن حق او را بر گردن خویش مىشناختیم. . . . پس از پیامبر، اولین کسانى که حق او را گرفتند و باامر واقعى او مخالفت ورزیدند پدر تو بود و فاروقش. آن دو نفر براینامر اتفاق وقرارداشتند. آن دونفرعلى را به بیعتخود دعوت نمودند، دعوتآنان را اجابت نکرد و امتناع ورزید. آن دو نفر اندوهها به او وارد کردند وحادثه بزرگى را درباره او منظور نمودند. . . اگر پدرت پیش از ما این اقدام را نکرده بود، ما با فرزند ابىطالب مخالفت نمىکردیم و امر خلافت رابه اوتسلیم مىنمودیم. » (74)
سعد بن ابى وقاص: کسى از سعد بن ابى وقاص پرسید: شنیدهام که در کوفه، على را دشنام مىدهند. آیا تو هم این کار را کردهاى؟ سعد جواب داد: به خدا پناه مىبرم! قسم به آن خدایى که جان سعد در دست اوست، من از پیامبر درباره على چیزى شنیدهام که اگر اره بر فرقم نهند تا على را بدگویى کنم ابدا نخواهم کرد. (75) روزى سعد در دارالندوه روى تخت کنار معاویه نشسته بود و معاویه از على بدگویى مىکرد. سعد اعتراض کرد و گفت: من سه خصلت در على مىبینم که اگر یکى از آنها را داشتم برایم از آنچه آفتاب بر آن مىتابد ارزشمندتر بود:
اول: اینکه على داماد رسول الله است و فرزندانى مثل حسن و حسین دارد.
دوم: کلامى که پیامبر در روز خیبر درباره على فرمود: فردا پرچم را به کسى خواهم داد که خدا و رسول خدا او را دوست دارند و خداوند به دست او به ما فتح و پیروزى خواهد داد.
سوم: در غزوه تبوک پیامبر در مورد على گفت: آیا راضى نیستى که همان مقام هارون به موسى را نزد من داشته باشى الا اینکه بعد از من پیامبرى نیست؟
قسم به خدا در آن خانهاى که تو باشى داخل نخواهم شد و بلند شد. معاویه مانع او شد و به او گفت: من هیچ وقت تو را به این پستى که الان مىبینم ندیدم. پس چرا على را یارى نکردى و با او بیعت نکردى. اگر من چنین چیزى از پیامبر در مورد على مىشنیدم تا عمر داشتم حرمت او را مىنمودم. (76)
زبیر: وى از اولین کسانى بود که براى دفاع از حق آن حضرت شمشیر کشید و در مقابل توطئه سقیفه ایستاد، ولى همین شخص با این علم و آگاهى به خاطر دنیا، در مقابل آن حضرت ایستاد.
امام علیه السلام در عراق، پیامى براى زبیر فرستادند و به او یادآورى کردند: «چه شده که از پیمانتبرگشتهاى؟ ! تو مرا در حجاز مىشناختى و در عراق ناشناس مىپندارى؟ ! » (77)
خلاصه اینکه آن حضرت در جواب شخصى که از او سؤال کرد: چرا قریش شما را از مقام خلافت، که نسبتبه آن از دیگران شایستهترید، بازداشت؟ فرمود: «بدان استبداد خلفا در برابر ما نسبتبه خلافت، با اینکه ما از نظر نسبتبالاتر و از نظر ارتباط با پیامبر پیوندمان محکمتر است، بدین دلیل بود که عدهاى بر این مقام بخل ورزیده (و با نداشتن شایستگى آن را تصاحب نمودند) و گروهى دیگر (خود ما) با سخاوت از آن صرفنظر کردند. داور خداوند است و بازگشت در قیامتبه سوى او. . . » (78)
پىنوشتها:
1- عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابیطالب، ج 1، فصل 12
2- 3- 4- خطبه شقشقیه
5- حسن مصطفوى، الحقایق، ص 125
6- 7- ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 183 / ص 181
8- ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، ج 1، ص 425 / ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص 164 به بعد
9- خطبه شقشقیه
10- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 50 / ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص 187
11- عبدالفتاح عبدالمقصود، الامام على بن ابىطالب، ج 1، ص 414
12- ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص 191
13- 14- در اینکه این شخص کینهتوز چه کسى بوده، اختلاف است. قطب راوندى مىگوید: او سعد بن ابى وقاص است; چون علىعلیه السلام پدر او را در جنگ بدر به قتل رسانده بود. اما ابن ابى الحدید مىگوید: آن شخص طلحه بوده است; زیرا طلحه «تیمى» است و پسر عموى ابوبکر. و پس از خلافت ابوبکر، بین بنىهاشم و بنىتیم کینه ایجاد شد. اما اگر بگوییم که در زمان شورا، طلحه در مدینه نبوده است، آن شخص باید سعد بوده و کینهاش از بابت کشته شدن دایىزادگانش باشد که علىعلیه السلام آنها را در بدر کشته بود; زیرا مادر سعد، حنتمه بن سفیان بن امیة بن عبدالشمس بود. (ر. ک. به: ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص 188 و 190 و 196)
15- الکامل فى التاریخ، ج 2، ص 66
16- همان، ص 67 / ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص 190
17- طلحه هنگام نزول آیه حجاب گفته بود: (پوشش امروز زنهاى پیامبر چه سودى دارد، در حالىکه به زودى مىمیرد و ما آنها را نکاح مىکنیم. . . »
18- بعدا عمرو عاص این حرف عمر را دستاویز قرار داد و علىعلیه السلام را به تمسخر گرفت و حضرت جواب قاطعى به او دادند. (ر. ک. به: خطبه 84)
19- ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص 185 و 186 / تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 47 - 49 / . . . ، البدا و التاریخ، ج 5، ص 190 به نقل از: الحقایق
20- خطبه شقشقیه
21- 22- رسول جعفریان، تاریخ سیاسى اسلام، ج 2، ص 141
23- ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1، ص 195، خ 139
24- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 72
25- 26- تاریخ سیاسى اسلام، ج 2، ص 146
27- علامه امینى در الغدیر، علاوه بر این موارد، به موارد دیگرى نیز اشاره کرده است. همچنین ر. ک. به: الامام على بن ابىطالب، ج 2
28- علامه امینى در الغدیر، ج 8 علاوه بر این به موارد دیگرى نیز اشاره کرده است / ر. ک. به: الامام على بن ابیطالب، ج 2
29- ابن ابى الحدید، پیشین، ج 5، ص 129 و 130
30- هنگامى که معاویه حج گذارد و بر عایشه درآمد، عایشه بدو گفت: اى معاویه، آیا حجر و همراهان او را کشتى؟ پس بردباریت کجا رفت که آنان را شامل نگشت؟ بدان که من از پیامبر خدا شنیدم که مىفرمود: در مرج عذراء (مقتل حجر و یارانش) کسانى کشته مىشوند که آسمانیان برایشان به خشم مىآیند. معاویه در جواب گفت: اى ام المؤمنین، مرد خردمندى نزد من نبود. (؟ )
31- محمد بن عقیل علوى حضرمى، معاویه و تاریخ، ترجمه . . . عطاردى، مرتضوى، 1364
32- تاریخ یعقوبى، ترجمه عبدالحمید آیتى، ج 1، ص 413
33- مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 344
34- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 57 و 58
35- مروج الذهب، ج 2، ص 344
36- همان، ص 246
37- ترجمه تاریخ یعقوبى، ج 1، ص 419 و ج 2، ص 56 - 69
38- 39- الکامل فى التاریخ، ج 3، ص 165 و 166 / ص 166
40- 41- 42- 43- 44- 45- 46- 47- 48- 49- 50- 51- 52- نهجالبلاغه، خطبه 16 / خ 192 / نامه 53 / خ 16 / خ شقشقیه / خ 16 / خ 136 / خ 173 / خ 15 / خ 126 / خ 224 / خ 169 / خ 110 و 205
53- «نکث» نقض کردن و شکستن عهد و پیمان است و علت نامگذارى ناکثین به این نام، عهدشکنى آنها از بیعتبود; «قسط» به معناى ظلم و جور; و «مرق» به معناى خروج است. چون خوارج از حق خارج شدند، اینگونه نامیده شدند.
54- از جمله در خطبه 92
55- خطبه شقشقیه
56- ابن ابى الحدید، شرح نهجالبلاغه، ج 1، ص 231
57- ر. ک. به: خطبههاى 205، 136 و 137 و نامه 54
58- ر. ک. به: نامههاى 9 و 10 و 28 و 37
59- کلمات قصار، ش 262
60- نهجالبلاغه، خطبه 61
61- 62- مسعودى، پیشین، ج 2، ص 352 / ص 346
63- ابن ابى الحدید، شرح نهجالبلاغه، ج 1، ص 199
64- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 77
65- نهجالبلاغه، خطبه 15
66- تاریخ یعقوبى، ج 2، ص 75
67- رسول جعفریان، پیشین، ج 2، ص 282
68- مسعودى، پیشین، ج 2، ص 360
69- 70- خطبه شقشقیه
71- 72- الامام على بن ابىطالب (از تاریخ بغداد) ، ج 3، ص 54
73- ابن ابى الحدید، پیشین، ج 1
74- مسعودى، پیشین، ج 3، ص 21 و 22
75- الامام على بن ابى طالب (از تاریخ بغداد) ، ج 3، ص 55
76- مسعودى، پیشین، ج 3، ص 24
77- 78- نهجالبلاغه، خطبه 31 / خطبه 162