عوامل تضعیف خودباورى فرهنگى
آرشیو
چکیده
متن
آنچه در پى مىآید، حاصل تحقیقى است که به همت دو تن از محققان مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمینى; در مرکز پژوهشهاى اسلامى صدا و سیما تدوین یافته است. به دلیل اهمیت موضوع، بخش نخست این تحقیق تقدیم ارباب معرفت مىگردد. معرفت
مقدمه
«فرهنگ» میراث هزاران سال تلاش فکرى، هنرى و صنعتى نسلهاى گذشته یک ملت است. هر نسلى اندوختههاى فرهنگى و تجارب زندگى خویش را با شیوههاى گوناگون به نسل بعدى منتقل مىسازد، نسل بعد نیز اندوختههاى خود را بر آن مىافزاید و آن را به نسل پس از خویش انتقال مىدهد. این جریان همواره در طول تاریخ ادامه داشته است. همانگونه که شخصیتیک فرد حاصل تجربیات فردى او است و موجب امتیازش از دیگر افراد مىگردد، فرهنگ یک جامعه نیز حاصل هزاران سال تجربه تلخ و شیرین آن جامعه مىباشد و این فرهنگ جامعه است که هویت آن را شکل داده و آن جامعه را از جوامع دیگر متمایز مىسازد.
از سوى دیگر، این فرهنگ است که چگونگى زندگى کردن را به افراد مىآموزد و آثار آن، به صورتهاى گوناگون در تمام صحنههاى زندگى فردى و اجتماعى حضور دارد; فرهنگ، اندیشهها و رفتارها را جهت مىدهد; روابط میان افراد، طبقات و اقشار گوناگون جامعه را تنظیم مىکند و حتى نزاعها و درگیرىهاى قومى و ملى را نیز تحت قاعده در مىآورد و حدود و ثغور آن را مشخص مىکند. در واقع، فرهنگ و فضاى فرهنگى چونان فضاى اطراف، ما را کاملا احاطه کرده و ما در تمام صحنههاى حیات فردى و اجتماعى خود، آن را لمس کرده و از آن تاثیر مىپذیریم.
براى روشن شدن معناى فرهنگ، ابتدا به تعریف آن مىپردازیم: براى فرهنگ تعاریفى بس متنوع و متعدد ارائه شده است. براى روشن شدن مطلب و رعایت اختصار، تنها به بیان یک تعریف اکتفا مىنماییم و از نقض و ابرامهایى که ممکن استبر آن وارد باشد، صرفنظر مىکنیم; زیرا این مقال مختصر را مجال بررسى دقیق و موشکافانه و نقد و ایرادهاى منطقى تعریف «فرهنگ» نیست. تایلر در کتاب فرهنگ ابتدایى، فرهنگ را اینگونه تعریف مىکند: «فرهنگ مجموعه پیچیدهاى است که شامل معارف، معتقدات، هنرها، صنایع، فنون، اخلاق، قوانین، سنن و بالاخره، تمام عادات و رفتار و ضوابطى است که فرد به عنوان عضو جامعه از جامعه خود فرا مىگیرد و در برابر آن جامعه، وظایف و تعهداتى را بر عهده دارد». (1)
فرهنگ بسان هر کالاى گرانبهاى دیگر، همواره در معرض خطر دستبرد راهزنان و شیادان قرار داشته است، به ویژه در قرون اخیر، کشورهاى قدرتمند و استعمارگر جهان به دو دلیل عمده، سعى در انهدام و نابودى فرهنگهاى جوامع و ملل دیگر داشتهاند:
دلیل نخست، دستیابى به اغراض سیاسى و اقتصادى است. فرهنگهاى زنده و پویا به بیگانگان اجازه سلطه بر سرنوشتیک ملت و غارت منابع اقتصادى و مالى آنان را نمىدهند. استعمارگران براى آنکه سرنوشت و مقدرات یک ملت را به دست گرفته، از امکانات و منابع عظیم مادى و معنوى آنان به نفع خویش بهرهبردارى کنند، در قدم اول، تلاش مىکنند تا موانع فرهنگى را که جدىترین مانع بر سر راه آنها محسوب مىشود از سر راه خویش بردارند. بدین منظور، از وسایل، ابزار و شیوههاى گوناگون کمک مىگیرند، فرهنگ بومى را تضعیف و فرهنگ خویش را، به ویژه عناصر منفى و مضرى که افراد را از تفکر و فعالیتباز مىدارد، ترویج مىکنند. بدین ترتیب، مردم کشورهاى مورد تهاجم، از فرهنگ خویش فاصله گرفته، با آن بیگانه شده و به فرهنگ بیگانه و استعمارى روى مىآورند. آنان هویت ملى خود را تباه ساخته و حساسیتخویش را در مقابل هرگونه فعالیتهاى تجاوزکارانه استعمارگران از دست مىدهند.
دلیل دوم، که در دهههاى اخیر بیشتر مورد توجه قدرتهاى برزگ جهان، به ویژه امریکا، قرار گرفته، عبارت است از جهانى کردن فرهنگ غربى، به خصوص امریکایى. هرچند دلیل نخست را در وراى این دلیل نیز مىتوان به عیان دید، ولى در سالهاى اخیر، براى سردمداران کشورهاى سلطهگر، نفس جهانى کردن فرهنگ غربى اهمیتبسیارى پیدا کرده است. این نظر علاوه بر استفاده از وسایل سیاسى، تبلیغاتى و صنعتى، با نظریههاى شبه علمى نیز پشتیبانى مىشود; مثلا، نظریه «دهکده جهانى» مک لوهان و امثال آن، با صراحتسعى بر آن دارد که زمینه را براى پذیرش فرهنگ غربى مساعد نموده و از حساسیتهایى که ممکن است در مقابل آن ابراز شود، بکاهد.
باتوجه به مطالب مزبور، «تهاجم فرهنگى» را به غارت و شبیخون فرهنگى و نیز به حرکت پیچیده سیاسى - اقتصادى با مقاصدى خاص به منظور اسارت یک ملت و تضعیف باورهاى فرهنگى و تردید در فرهنگ بومى و ملى براى پذیرش فرهنگ مهاجم، تعریف کردهاند. در تهاجم فرهنگى، بر خلاف تهاجم نظامى، که از زور و اسلحه استفاده مىشود، غالبا از وسایلى مانند زبان، قلم و وسایل ارتباط جمعى استفاده مىشود. در تهاجم نظامى، تنها آماج سلاحهاى دشمن قرار مىگیرد و در تهاجم فرهنگى مغزها، اندیشهها و باورها. در تهاجم نظامى، اجساد مغلوبان پایمال اسبان فاتحان مىشود، ولى در تهاجم فرهنگى، هویت ملى - مذهبى و شخصیت فردى پایمال مىگردد. در تهاجم نظامى، اتکا به نفس است و مقابله با بیگانه، ولى در تهاجم فرهنگى، تردید در خویشتن است و توسل به بیگانه و بالاخره، در تهاجم نظامى، «من»، «ما» مىشود و «ما» هویت مىیابد، ولى در تهاجم فرهنگى، «ما»، «من» مىشود و «من» بیگانه از خویشتن و فرهنگ خویش.
علاوه بر تهاجم فرهنگى آگاهانه دشمن - این بزرگترین خطر هویت ملى و دینى - خطر دیگرى که بسیار مرموز، خزنده و غافلگیر کننده مىباشد این است که امروزه در اثر توسعه چشمگیر وسایل اطلاعرسانى و ارتباط جمعى و تسهیل مسافرتها و نهایتا در اثر افزایش ارتباطات گوناگون میان جوامع و ملل جهان، امکان نفوذ فرهنگ کشورهاى پیشرفته صنعتى در کشورهاى جهان سوم زیاد شده است و بنابراین، خطر آن وجود دارد که از این طریق، عناصر منفى فرهنگهاى بیگانه به تدریج، وارد فرهنگ خودى گردد. این مساله در بلند مدت، خطر بزرگى براى فرهنگ جوامع کمتر توسعه یافته، به ویژه جهان اسلام، به شمار مىرود. بنابراین، حتى آن دسته از روشنفکران بومى و وطنى که تهاجم فرهنگى آگاهانه دشمن را نفى مىکنند نیز نمىتوانند لزوم دفاع و محافظت از فرهنگ خودى در قبال نفوذ عناصر منفى فرهنگ بیگانه را منکر شوند.
لازم بهذکر است که مبادله و داد و ستد طبیعى فرهنگها مردود نمىباشد و نیز چنین نیست که فرهنگ خودى را صددرصد مثبت و فرهنگ بیگانه و غربى صددرصد منفى باشد، بلکه به عکس، از آنجا که فرهنگها حاصل تجربیات تاریخى ملتهاست و همیشه در حال «شدن» مىباشد، براى بهتر شدن و کمال یافتن فرهنگ خودى، بر اخذ عناصر مثبت و مفید فرهنگهاى دیگر و استفاده از تجربیات تاریخى جوامع و ملل دیگر، که عصاره قرنها تلاش آنان مىباشد، تاکید مىگردد. ولى آنچه در اینجا مهم است گزینش آگاهانه عناصر مفید و اجتناب از عناصر منفى و مضر آنهاست.
حاصل آنکه در اثر تهاجم فرهنگى، مردم نخست دچار احساس شک و تردید در مثبتبودن فرهنگ ملى و دینى خویش مىگردند و باورهاى خود را نسبتبه قوت و کارایى فرهنگ خویش از دست مىدهند و سپس به تدریج، آماده تمایل و جذب به فرهنگ بیگانه - دستکم به جنبههایى از آن - مىشوند. مراد از خودباورى فرهنگى باور به قوت، غنا، اصالت و کارایى فرهنگ خودى است، به گونهاى که افراد احساس تعلق به آن فرهنگ نموده، از این احساس خویش خرسند شوند.
ضعف خودباورى فرهنگى در جهت مخالف خودباورى قرار دارد. روشن است که ضعف باور به فرهنگ خودى مىتواند مراتب متفاوتى داشته باشد. ضعف خودباورى فرهنگى را مىتوان بر روى پیوستارى تصور کرد که از احساس ناخرسندى نسبتبه فرهنگ خودى شروع مىشود و تا حد احساس شرم و حتى انزجار و تنفر نسبتبه آن مىرسد. البته ممکن است کسى معتقد به وجود نقایصى در فرهنگ خودى باشد، ولى از اینکه به آن فرهنگ تعلق دارد هیچگونه احساس منفى نداشته باشد و حتى به اصلاح نقایص آن نیز بپردازد. چنین شخصى را نمىتوان مبتلا به ضعف خودباورى فرهنگى دانست; زیرا هنوز به جنبههاى زیادى از آن اعتقاد دارد و براى آن دل مىسوزاند.
چارچوب نظرى مساله
الف - تعریف خودباورى فرهنگى
«خودباورى فرهنگى» در قالب مفاهیم جامعهشناسى، نوعى نگرش (Attitude) نسبتبه فرهنگ خودى است. بنابراین، لازم است ابتدا نگرش را تعریف کنیم، آنگاه بدانیم که نگرشها چگونه تغییر مىکنند.
آلن بیرو در فرهنگ علوم اجتماعى، مىنویسد: «نگرش گرایش یا جهتگیرى مثبتیا منفى است در برابر یک شییى که داراى معنایى اجتماعى است. این شىء مىتواند یک شخص، جمع خاصى از اشخاص، یک گروه و یا صورتى از مدلهاى اجتماعى رفتار باشد.» در ادامه، اضافه مىکند که «نگرش وضعى است که یک شخص در برابر اشیاى حایز ارزش به خود مىگیرد.» (2)
هانرى مندراس چهار ویژگى ذیل را براى نگرش ذکر مىکند:
1- نگرش یک متغیر انتزاعى است که از تحلیل عقاید و رفتارها به دست مىآید.
2- نگرش ها اثرات عمیق و گسترهاى بر فرد و گروه دارند.
3- نگرشها سرشار از بار عاطفى هستند; زیرا با اعتقادات و ارزشها رابطه دارند و نگرش همیشه یک حالت مثبت و یک حالت منفى دارد.
4- نگرشها اکتسابىاند و از عوامل خارجى تاثیر مىپذیرند و از این نظر، اجتماعى شدن افراد یک گروه چیزى نیست جز ساخته شدن نگرشهاى مناسب در آنها; نگرشهایى که با ارزشها و هنجارهاى گروه رابطه دارد. (3)
با توجه به تعریف و ویژگىهاى مزبور، مىتوان گفت که خودباورى فرهنگى اولا، نوعى نگرش است که فرد نسبتبه فرهنگ جامعه خویش دارد. و این نوع نگرش اگر مثبتباشد، از آن به «خودباورى فرهنگى» یاد مىشود. ولى اگر منفى باشد، آن را «ناخودباورى» یا «خودباختگى شدید» مىنامند. میان این دو حد نهایى، درجات متفاوتى از خودباروى و خود باختگى وجود دارد. پیوستار ذیل بیانگر درجات خودباورى و خودباختگى است:
100+ 75+ 50+ 25+ 0 25- 50- 75- 100نگرشکاملامثبت نگرش خنثى نگرشکاملامنفىثانیا، خودباورى یک مفهوم انتزاعى و ساخته ذهنى (Construct) مىباشد، نه یک مفهوم عینى و قابل مشاهده. بنابراین، خودباورى یا خودباختگى را نمىتوان به صورت مستقیم در جهان خارج مشاهده کرد، بلکه خودباورى و یا خودباختگى از طریق شاخصهاى مربوط به خود قابل بررسى و مشاهده است.
ثالثا، خودباورى و یا خودباختگى به عنوان یک نگرش، اثرات عمیق و گستردهاى در سطح فردى و اجتماعى دارد و رفتارهاى فردى و جمعى را جهت مىدهد.
رابعا، خودباورى و یا خودباختگى فرهنگى از طریق جامعه و به وسیله فرایندهاى جامعهپذیرى به فرد آموخته مىشود. خودباورى فرهنگى به عنوان یک نگرش، اگر چه نسبتا پایدار است، ولى مىتواند دگرگون شود و تشدید یا تضعیف گردید و یا به کلى، جهت آن از مثبتبه منفى و یا بالعکس عوض شود.
ب - چگونگى تغییر خودباورى
مساله دوم آن است که خودباورى به عنوان یک نگرش، چگونه تغییر مىکند؟ و به عبارت دیگر، خودباورى فرهنگى چگونه تضعیف مىشود و به خودباختگى تبدیل مىگردد؟ در جوامع بسته و با ثبات (مانند جوامع قدیم)، خودباورى از شدت و ثبات قابل توجهى برخوردار است; یعنى: اولا، افراد نسبتبه فرهنگ خویش نگرشى مثبت دارند; هرگز حاضر نیستند بپذیرند که افراد و جوامع دیگر از نظر فرهنگى از آنان برترند; زیرا، در اینگونه جوامع، مردم نسبتبه عقاید، باورها و بهطور کلى، نحوه زندگى خود، از جذابیتبالایى برخورداراند.
ثانیا، این نگرش (اگر هم تغییر کند) فرایند بسیار کندى را; طى خواهد کرد. اما در جوامع جدید، که از سویى، ارتباطات وسیعى میان آنان برقرار است و از سوى دیگر، در حال تغییر و تحول سریعاند (به ویژه جوامع در حال توسعه)، احتمال تغییر نگرش افراد نسبتبه فرهنگ خود بسیار است. کشورهاى به اصطلاح جهان سوم، غالبا از این دستهاند. چون این کشورها اولا، به شدت در حال تغییر و دگرگونىاند و ثانیا، ارتباط وسیعى با کشورهاى دیگر، به ویژه کشورهاى صنعتى غرب، دارند.
در جوامع نوع دوم، ساختار فرهنگى به سرعت دگرگون شده، عناصرى از آن مورد سؤال قرار گرفته، عناصر جدیدى که از جوامع دیگر آمده و یا از تغییر جدید ناشى شده است، وارد آن مىگردد و این ارزشهاى جدید به شیوههاى گوناگون در میان مردم تبلیغ مىشود. دولت و سازمانهاى ادارى، رسانههاى گروهى و ورود وسایل و امکانات جدید از کشورهاى صنعتى هر کدام به نوبه خود بر ارزشها، باورها و اعتقادات مردم اثر مىگذارد. این فرایند، که معمولا یک ساختار به هم پیوستهاى را تشکیل مىدهد، ارزشها و باورهاى جدیدى را که یا از جامعه دیگر وام گرفته شده و یا بر اساس مقتضیات جدید (به درستیا غلط) ساخته شدهاند، تبلیغ مىکند. البته ممکن است افراد تا مدت زیادى دربرابر ارزشهاى جدید از خود مقاومت نشان دهند، ولى به مرور زمان، عده زیادى به دلایل گوناگون، جذب آنان مىشوند. از جمله این دلایل، یکى تمایل افراد به تبعیت از افراد، اقشار یا جوامع برتر است. جوامع صنعتى غربى به دلیل پیشرفتهاى صنعتى و برخوردارى از امکانات رفاهى فراوان، مورد توجه ملل دیگر قرار گرفتهاند. این کشورها نیز بهطور گستردهاى، سعى مىدارند از علم، صنعت، رفاه و حتى نوع زندگى، از غربىها تبعیت کنند. از سوى دیگر، در کشورهایى که حکومتشان غربگراست، افراد حتى اگر بخواهند در مقابل عناصر فرهنگى وارداتى از خود مقاومت نشان دهند، غالبا قادر حفظ فرهنگ خود نخواهند بود; چون در اینگونه جوامع، پیروى از سبک زندگى جدید مزایا و تسهیلات اقتصادى - اجتماعى فراوانى را نصیب افراد مىسازد، در حالىکه مقابله با آن - به عکس - افراد رااز مزایاى مزبور محروم مىسازد.
پس ساختار موجود در اینگونه جوامع، افراد را وادار مىکند تا از ارزشهاى جدید پیروى کنند. البته در این مرحله، میان ارزشهاى سنتى و ارزشهاى جدید تعارض پیش مىآید، ولى پس از مدتى، به دلیل حمایتهاى همه جانبهاى که از وضعیت جدید به عمل مىآید، تعارضها به نفع ارزشهاى جدید کاهش مىیابد و یا از بین مىرود (مگر اینکه انقلابى به طرفدارى از ارزشهاى فرهنگ خودى صورت گیرد.) این ارزشهاى جدید به نوبه خود، موجب تغییر نگرشهاى افراد مىشود; چون این ارزشها نگرشهاى متناسب با خود را مىطلبد. ارزشهاى وارداتى، که جایگزین ارزشهاى فرهنگ خودى شدهاند، نمىتوانند پشتوانه نگرش مثبت نسبتبه فرهنگ خودى باشند. اینجاست که نگرش افراد به حسب تاثیر پذیرى آنها از وضعیت جدید، نسبتبه فرهنگ خودى تغییر مىکند، البته با شدت و ضعف و اختلاف مراتب: ممکن است این نگرش ضعیف شود و یا به دلیل واکنش علیه وضعیت موجود، حتى تقویت گردد (این وضعیت در میان افراد معدودى ممکن است اتفاق بیفتد) و گاهى نیز ممکن است جهت نگرش عوض شود و خودباورى به ناخودباورى و خودباختگى شدید مبدل گردد.
زمانى که نگرشهاى افراد نسبتبه فرهنگ خودى تغییر کند و افراد دچار خود باختگى گردند، جلوههاى آن در سطح اجتماعى نیز بروز مىیابد: در کنشها، روابط، قوانین، نهادها و... . بنابراین، نگرشهاى جدید، به نوبه خود، موجب قویتساختار جدید مىگردد و این اثر برگشتى، بدین ترتیب، در زمانهاى بعدى موجب تغییر بیشتر در نگرشها مىشود. فرایند نظرى مذکور را مىتوان به صورت نمودار زیر نمایش داد:
ساخت فرد کنش.................................................
و به صورت جزیىتر:
سطح اجتماعى سطح فردى سطح اجتماعىساخت (ارزشها نگرشها) فرد کنش.........................................
لازم به ذکر است که ورود هرگونه عنصر فرهنگى بیگانه به فرهنگ خودى موجب بروز وضعیت مزبور نمىگردد و فرهنگهاى فعال و پویا همیشه عناصر مثبت فرهنگهاى مجاور را اخذ کرده، در خود هضم مىکنند و این مساله، خود لازمه حیات و پویایى یک فرهنگ است. اما اگر این ورود، به تهاجم مبدل گردد وضع فرق مىکند; چون در این صورت، فرهنگ مورد تهاجم نه اختیارى در انتخاب و اخذ عناصر مورد نظر دارد و نه فرصت و امکان هضم عناصر وارداتى را، بلکه در این صورت، فرهنگ مورد تهاجم هویت و اصالتخود را از دست مىدهد و به یک فرهنگ فرعى نسبتبه فرهنگ دیگر تبدیل مىشود که همه هستى و هویتخویش را به فرهنگ و جامعه دیگر ارجاع مىدهد. البته این بدترین حالت رسوخ یک فرهنگ در فرهنگ دیگر است که نمونه آن در برخى از کشورها و مستعمرات دیده مىشود. به نظر مىرسد ایران در دوره پیش از انقلاب حالتخفیفترى از این وضعیت را داشته و پس از انقلاب، اگر چه بسیارى از عوامل آن از بین رفته، ولى بعضى از آثار آنها هنوز باقى است.
بنابراین، بهطور کلى عواملى را که بر خودباورى فرهنگى آثار منفى دارند، مىتوان تحت چند عنوان مورد بحث قرار داد و نقش هریک را مستقلا در تضعیف خودباورى فرهنگى یاداور شد:
الف نقش استعمار;
ب حکومتهاى مستبد داخلى;
ج زمینههاى داخلى;
د: رسانههاى جمعى.
الف - نقش استعمار در تضعیف خودباورى فرهنگى
مایه اصلى تهاجم فرهنگى و تضعیف فرهنگهاى ملى در کشورهاى جهان، استعمار غربى است. استعمارگران - کهنه و نو - در یکى دو قرن اخیر با استفاده از وسایل و امکانات پیشرفته خود همچون موریانه به جان ملتهاى کوچک و بزرگ افتاده و به صورت بسیار حساب شدهاى به تاراج ثروتهاى ملى - تاریخى آنان پرداختهاند. بىشک، یکى از مهمترین کالاهاى به یغما رفته و تاراج شده این ملتها، فرهنگ ملى و دینى آنان مىباشد. استعمارگران غرب براى انهدام و نابودى فرهنگ دیگر کشورها - به ویژه کشورهایى که گذشته آنان در علم، هنر، ادبیات و معمارى سهم بزرگى در پیشرفت تمدن بشرى داشته سرمایهگذارى عظیمى کردهاند. جالب اینکه بخش اعظم این سرمایهها را نیز از خود همین ملتها به دست آوردهاند. در این زمینه، به چند مورد از فعالیتهاى استعمارى که موجب تضعیف خودباورى فرهنگى مىگردد اشاره مىشود:
1- نقش انجمنهاى فراماسونرى
یکى از شگردهاى حساب شده و قدیمى استعمار در تهاجم فرهنگى و تضعیف فرهنگ کشورهاى ضعیفتر، تشکیل انجمنهاى فراملیتى فراماسونرى و اعزام وابستگان آنان تحت پوشش کمکهاى انساندوستانه به این کشورها است. انجمنهاى فرامانسونرى با شعارهایى همچون آزادى، برادرى، برابرى و تلاش براى فروریختن کاخهاى ظلم و برافراشتن پرچم عدالت مطلق، نقش عمدهاى در تضعیف فرهنگ ملتهاى ریشهدارى همچون ایران داشتهاند.
انجمنهاى فراماسونرى، که عمدتا از گراندلژ انگلیس رهبرى و هدایت مىشدند، فشار عمده خود را بر روى اصیلترین عنصر جامعه بشرى - یعنى: دین - متمرکز کرده بودند; زیرا خوب مىدانستند که حضور دین، به ویژه اسلام، در اجتماع هرگز با منافع آنان سازگار نخواهد بود و به آنها اجازه سلطهگرى و تجاوز نخواهد داد. بنابراین، آنها همواره در پى خاموش کردن نور ایمان از قلب مؤمنان و تضعیف دین در جامعه بودند.
میرزا ملکم خان، که از بنیانگذاران انجمنهاى فراماسونرى در ایران است، هدف از تشکیل این انجمن را ترویج اندیشههاى اروپایى و آزادى به شیوه غربى و پایهگذارى اصول سیاست غربى براى ایجاد حکومت مردمى در ایران مىداند. (4) وى در این زمینه مىگوید: من مایل بودم اصول تمدن غربى را در ایران شیوع دهم و براى این کار، از جامعه دیانت استفاده نمودم. از این روى، انجمنهاى فراماسونرى را در لفافه دینى پوشیدم. (5)
روشن است که طرح پیشینه فراماسونرى در ایران، اهداف و آثار سیاسى، اجتماعى، اقتصادى و فرهنگى آن، نیازمند بحث گستردهاى است که مجال دیگرى مىطلبد. آنچه در اینجا ممکن و متوقع است، اشاره به فرایندى است که این انجمنها از طریق آن، به نابود سازى فرهنگ ملى و دینى این مرز و بوم و تضعیف باروهاى این ملت پرداختند.
نخستباید توجه داشت که گردانندگان این انجمنها در ایران، خود قبلا بهدام استعمار افتاده و به اصطلاح، شستوشوى مغزى داده شده بودند. آنها فرهنگ خودى را نه تنها عامل رشد و ترقى نمىدانستند، بلکه آن را مانع بزرگى در راه ترقى و پیشرفت (البته به سبک غربى آن) تلقى مىکردند. از سوى دیگر، آنها راه نجات ملت را از عقب ماندگى از موى سر تا ناخن پا فرنگى شدن مىدانستند. انجمنهاى فراماسونرى ایران با افراد و اهداف مزبور وارد عمل گردیدند و براى دستیابى به اهداف خود سعى کردند روشنفکران و نخبگان سیاسى - اقتصادى کشور را بهدام خویش اندازند. آنها مىدانستند که با تهى ساختن روشنفکران، اندیشمندان، قلم به دستان و زمامداران امور سیاسى، اجتماعى واقتصادى از فرهنگ خودى، هم حکام و گرانندگان امور براى سلطهگران خارجى رام مىشوند و هم مدافعان و پیشتازان فرهنگى، که همان اندیشمندان و قلم به دستان هستند، به فرهنگ خویش پشت کرده و به ترویج فرهنگ بیگانه مىپردازند. بدین ترتیب، انجمنهاى فراماسونرى در ایران، به ویژه در دوران حکومت پهلوى، با سیاستى که در پیش گرفتند، توانستند به راحتى، زمینه هجوم فرهنگ بیگانه و تضعیف فرهنگ ملى و دینى را آن هم به دست کسانى که به ظاهر نقش مدافعان فرهنگ را ایفا مىکردند، فراهم کنند و پایههاى مقاومت در مقابل این تهاجم را تعضیف نمایند.
2- استعمار و تحقیر ملتها
نوع رابطهاى که حکومتهاى استعمارى و سلطهجوى غربى با کشورهاى جهان سوم برقرار مىکنند، همواره با تحقیر فرهنگ و تاریخ این کشورها همراه است. استعمارگران با شیوههاى گوناگون در پى القاى این فکر به ملل ضعیف جهان هستند که این ملل به تنهایى قادر به اداره خود نبودند و جز توسل به قدرتهاى بزرگ و تقلید کورکورانه و بوزینهوار از فرهنگ مبتذل غربى راهى به توسعه اجتماعى، اقتصادى و فرهنگى ندارند. تحقیرهایى که در این زمینه اعمال مىکنند، گاهى از حد سیاست و فرهنگ نیز تجاوز کرده و از نظر زیستى، مدعى مىشوند که این ملتها از هوش و استعداد کمترى برخوردارند.
کشور پهناور ایران با آنکه هیچگاه بهطور مستقیم تحتسلطه استعمار قرار نداشته، ولى با وجود این، تا پیش از پیروزى انقلاب شکوهمند اسلامى به رهبرى خردمندانه حضرت امام خمینى (ره)، در قبال کشورهاى استعمارى، به ویژه امریکا، همواره از یک موضع بسیار ضعیف و تحقیر شدهاى رنج مىبرد. حضور مستشاران غربى در زمینههاى سیاسى، اقتصادى و نظامى در ایران، این کشور را عملا به یک کشور وابسته تبدیل نموده و قدرت تصمیمگیرى را از حکامى که ظاهرا قدرت را در دست داشتند، سلب کرده بود.
گویند: روزى مرحوم سید حسن مدرس به رضا شاه گفت: حالا که به دست انگلیسىها شاه شدهاى و به اصطلاح، خرت از پل گذشته است، به آنها پشت کن و به مردم روى آور و منافع مردم را در نظر بگیر پاسخ شنید که: اگر چنین کنم، به دست آشپزهایم کشته خواهم شد; چون حتى پیشخدمتهایم هم انگلیسى هستند! (6)
در مجموع، قدرتهاى سلطهگر با کشورهاى ضعیفتر به گونهاى عمل مىکنند که کشورهاى ضعیف برترى مطلق و همه جانبه سلطهگران را از یک سو، و کهترى خویش رااز سوى دیگر بپذیرند. پذیرش این وضعیت از سوى یک ملت، به یک فرایند طولانى، پیچیده و گستردهاى نیازمند است و «هدف غایى این نوع جامعهپذیرى، بازشناسى و پذیرش خرده سیستم استعمارگر از جانب خرده سیستم استعمار زده است، به شکلى که خرده سیستم اخیر نه فقط دیگرى را متفاوت از خود بداند، بلکه برتر از خود بداند. (7)
سیاست استعمارى به این حد اکتفا نکرده و براى تشدید این تمایز و تاکید بر پستى و کاستى فرهنگ این کشورها از تمام وسایل و ابزارهاى ممکن استفاده مىکند. برخى از معاهداتى که از سوى کشورهاى استعمارى بر کشورهاى عقب نگه داشته تحمیل مىشود، بهطور شرم آورى تحقیرآمیز مىباشد. کاپیتولاسیون یکى از آنهااست. در ایران، حکومت پهلوى با پذیرش کاپیتولاسیون، خیانتى مضاعف به فرهنگ و ملت ایران نمود. پذیرش کاپیتولاسیون نشانگر کمال خود باختگى حکام وقت در برابر غرب و عدم تعلق بلکه انقطاع کامل آنها از فرهنگ اسلامى و ایرانى است. مخالفتشجاعانه حضرت امام خمینى; با این قرارداد ننگین، یکبار دیگر غیرت و حمیت اسلامى - ملى این رهبر آگاه و دلسوز را در خاطرهها زنده ساخت.
حاصل آن که استعمار با یک سیاست دقیق و حساب شده و با استفاده از تمام وسایل و امکانات ممکن، سعى مىکند تا فرهنگ و هر آنچه را که متعلق به کشورهاى عقب افتاده مىباشد، تحقیر و تضعیف نماید. این سیاست وقتى طى سالهاى متمادى ادامه یابد، افراد در این کشورها در کارایى و قوت فرهنگ خویش تردید کرده، به تدریج، به فرهنگ استعمارى تمایل پیدا مىکنند. زمانىکه جامعهاى دچار چنین وضعیتى گردید، مىتوان گفت آنها هویت فرهنگى خویش را از دست داده و به اصطلاح دچار ضعف خودباورى فرهنگى شدهاند.
3- نقش صنعت و فنآورى پیشرفته
«فنآورى» به معناى مجموعه دانش علمى و صنعتى و فنآورى است. «فنآورى» و صنعتیا در خود جامعه به وجود آمده و رشد کرده است و یا در کشورى دیگر، و بهرهمندى کشور دیگر از آن به انتقال نیاز دارد. انتقال فنآورى و صنعت راههاى گوناگونى دارد که هر کدام خطرها و مزایاى مربوط به خود را دارد.
اینکه کدام یک از این راهها ضایعات اقتصادى و فرهنگى کمترى در بر دارد، بحث جالب و لازمى است، اما از حوصله این گفتار بیرون است. روى هم رفته، فنآورى پیشرفته غرب به دو شیوه کاملا متمایز به اشاعه فرهنگ کشورهاى صاحب فنآورى و تضعیف فرهنگهاى دیگر کمک مىکند:
الف - پشتوانه اصلى تهاجم فرهنگى غرب پیشرفت فنآورى و توسعه اقتصادى آن است. فنآورى پیشرفته به عنوان عنصر اساسى تمدن جدید غرب، برگ برنده مهمى است که به دارنده خود امتیاز و اعتبار عام مىبخشد. انسانها تمایل دارند فرد، قوم یا ملتى را که در یک زمینه و جنبهاى خاص برترى فوقالعادهاى دارد، از هر جهتبرتر و ممتاز بدانند; مثلا، نظر یک قهرمان ورزشى را در سیاست و یا نظر یک فضانورد را در مورد مسائل اجتماعى جویا مىشوند. درست است که پیدایش صنعت پیشرفته غرب در بستر مناسب فرهنگى خود روى داده، ولى الزاما چنین نیست که پیشرفت در زمینه صنعت ملازم با برترى در همه زمینهها، به ویژه جنبههاى فکرى و معنوى، باشد; زیرا مىدانیم که فرهنگ داراى دو بعد مادى و غیر مادى است. علىرغم آنکه فرهنگ در جنبههاى غیر مادى با فرهنگ اسلامى هرگز قابل مقایسه نیست، حتى عناصر مثبتى که در آن فرهنگ منجر به پیشرفت جنبههاى مادى تمدن آنان شده، عناصرى به مراتب اصیلتر و کاملتر از آنها در اسلام وجود دارد. ولى به دلیل پیشرفت غرب در زمینه صنعت، راه پذیرش فرهنگ غربى در میان ملل و جوامع دیگر، از جمله جوامع اسلامى، هموار گردیده است; چون این ملتها تحت تاثیر صنعت غرب قرار گرفتهاند. پس از تعمیم این پیشرفتبه کل فرهنگ غربى، افراد به این نتیجه مىرسند که فرهنگ غربى، بهطور کلى، برتر از فرهنگ خود آنهاست. بدین ترتیب، نوعى احساس ضعف، خود باختگى، یاس و تردید نسبتبه فرهنگ خودى در آنها به وجود مىآید و زمینه تهاجم سیاسى و فرهنگى استعمارگران غربى فراهم مىگردد.
ب - ورود فرهنگ غربى همراه با فنآورى; البته انتقال یا وارد کردن صنعت - فىحدنفسه - مذموم نیست و خنثى مىباشد; یعنى: مىتواند تحت تاثیر عوامل و شرایط دیگر، خوب یا بد تلقى گردد. استفاده از فنآورى اگر براساس نیازهاى فرهنگى - اجتماعى استوار نبوده و با فرهنگ خودى سازگار نباشد، علاوه بر ضایعات اقتصادى، مىتواند موجب تضعیف فرهنگ خودى و زمینه ساز ترویج فرهنگ بیگانه گردد. وارد کردن فنآورى از کشورهاى پیشرفته اگر با درایت و هشیارى همراه نباشد ورود فرهنگ جامعه صاحب صنعت را نیز ممکن استبه همراه داشته باشد.
از سوى دیگر، مشکل اینجاست که کنار گذاشتن صنعت و عدم انتقال آن به صلاح جامعه نیست و در دراز مدت، موجب وابستگى و عقب ماندگى بیش از پیش جامعه و تضعیف فرهنگ ملى مىگردد; یا باید از قافله پیشرفت تمدن بشرى عقب ماند و مرزها را به روى همه چیز بست - که چنین کارى نه عاقلانه است و نه با وجود رشد سریع و عظیم ابزار اطلاع رسانى، ممکن - و یا باید خود اقدام به اختراع و ساخت وسایل صنعتى بدون کمک گرفتن از تجربیات دیگران کرد - که این کار خود نیازمند زمان زیاد، وجود منابع عظیم و سرمایهگذارى کلان مىباشد و مقرون به صرفه نیست. سرانجام، راه آخر آن است که از صنعت و دانش فنى دیگران استفاده نماییم و در این زمینه، نیروهایى را آموزش دهیم و با انتخاب فنآورى دیگران و جذب آن، در بلند مدت به خود کفایى دستیابیم. البته این خود نیازمند احتیاط کامل، حضور فعال در بازارهاى جهانى و اطلاعات دقیق از فنآورى در جهان مىباشد. به نظر مىرسد این راه مقرون به صرفهتر و عقلانىتر است.
در واقع، اگرچه صنعتشرط لازم پیشرفت و توسعه است، اما عزت و آزادگى در گرو آن است که ذلیلانه نیاز خود را تامین نکنیم. اگر خواهان پیشرفت و توسعه هستیم و اگر مىخواهیم از کاروان تمدن بشرى عقب نمانیم، باید پیش از همه، در حفظ خویشتن خویش و هویت فرهنگى خود کوشا باشیم; زیرا با از دست دادن هویت فرهنگى، به هیچ توسعهاى دست نخواهیم یافت. البته عزت نه در عزلتگزینى است و نه در طرد هویت دینى و ملى، بلکه در حریت، آزادگى و توسعه بدون ذلت مىباشد. راه معقول توسعه و تامین نیاز در این است که برخى نیازها را که خود مىتوانیم، در تامین آن بکوشیم و اگر از خارج، وارد مىکنیم، احتیاط کامل داشته باشیم و با حوصله کامل، اقدام به جذب آن نماییم و در این مساله، عجله ننماییم. چرا که ورود فرهنگ صنعتى به منزله ورود مستشاران خارجى و ترویج فرهنگ بیگانه و در نهایت، تضعیف فرهنگ خودى است. (8)
4- نقش نظریههاى شبه علمى
غرب سلطهطلب در تلاشى همهجانبه و با پشتوانه اقتصاد و صنعتبرتر خویش، سعى در گسترش فرهنگ خود و وادار نمودن ملتهاى دیگر به پذیرش برترى همهجانبه خویش مىنماید. در همین راستا، از سویى، بسیارى از دانشمندان و محققان خود را بسیج کردهاند تا با ارائه نظریههاى شبه علمى بر برترى فرهنگ و جامعه غربى تاکید ورزند و از سوى دیگر، از بعضى از نظریههایى که دانشمندان بىطرف ارائه دادهاند، سوء استفاده کرده و به نفع خویش از آنها بهرهبردارى مىکنند. این برخورد را مىتوان در بسیارى از حوزههاى علوم مشاهده کرد. ما به عنوان نمونه، به چند مورد اشاره مىکنیم:
الف - در زمینه اقتصاد، مىتوان از نظریه خطى مراحل رشد روستو، مورخ شهیر اقتصاد، نام برد. این نظریه بر این مبنا استوار است که انتقال از عقبماندگى به توسعه مىتواند بر حسب یک رشته از قدمها و یا مراحلى، که تمام کشورها باید از آن بگذرند، توصیف شود. کشورهاى توسعه نیافته و کمتر توسعهیافته و عقب مانده، که هنوز در مرحله جامعه سنتى قرار دارند، اگر بخواهند به مرحله رشد و توسعه برسند، باید مراحل رشدى را که جوامع غربى پیمودهاند، بپیمایند. (9) در واقع، این یکى از الگوهاى وابستگى جدیدى است که تلاشهاى جوامع عقب نگه داشته شده را در جهت توسعه غیر ممکن دانسته و با صراحت تمام، ابراز مىدارد که تمام جوامع جهان براى رسیدن به توسعه، باید تنها یک خط را سیر کند و آن عبارت است از سیرى که جوامع توسعه یافته غربى طى کردهاند!
ب - در زمینه جغرافیاى سیاسى، مکتب فضایى آلمان قابل ذکر است. این مکتب، که به وسیله فردریک راتزل ارائه گردید، اظهار مىدارد که دولتیک اندامواره (ارگانیسم) است; انداموارهاى که وابسته به سرزمین است و باید یا رشد کند و یا بمیرد; زیرا ماهیت دولتبه گونهاى است که نمىتواند ثابتبماند. این رشد ابتدا یک رشد فرهنگى است و رشد فرهنگ و جمعیت نیز نیاز به توسعه سرزمین یا فضا دارد. (10) این نظریه اساس و مبناى عمل جنگ افروزىها و کشور گشایىهاى غیر منطقى و فاجعه آمیز آلمان نازى بود.
ج - در علوم اجتماعى، از اینگونه نظریهها نمونههاى بیشترى وجود دارد. به عنوان نمونه، قانون سهمرحلهاى اگوست کنت و نظریه پنج مرحلهاى کارل مارکس جامعه غربى را سرمشق والگوى تمامنماى جوامع بشرى قلمداد مىکنند.
همانگونه که ملاحظه شد به این نظریهها، که تنها مشتى از خروار مىباشند، صراحتا و یا تلویحا، راه نجات از فقر و عقبماندگى و رسیدن به رفاه و سعادتمندى را در دنبالهروى و تقلید کشورهاى جهان سوم از جوامع غربى مىدانند.
بدین ترتیب، نظریهپردازان غربى در پى اثبات حقانیت مسیر و فرآیندى هستند که جوامع غربى پیمودهاند. هدف نهایى این نظریهها اثبات این مطلب است که پذیرش فرهنگ غرب و طرد میراث فرهنگى ملل غیر غربى نه تنها پسندیده و بایسته است، بلکه براى رسیدن به ترقى، پیشرفت و توسعه همهجانبه، حتمى و الزامى نیز مىباشد. ارائه اینگونه نظریهها در عصر علمزده کنونى، که علم را تنها مرجع مقبول و قانونى مىدانند و هر آنچه را که با نشان «علمى» ارائه دهند بدون چون و چرا مىپذیرند، مىتواند خطرات بسیار را به دنبال داشته باشد. متاسفانه برخى روشنفکران وطنى نیز دقیقا مروج اینگونه نظریهها هستند.
ب - حکومتهاى مستبد داخلى و نقش آن در تضعیف خودباورى فرهنگى
یکى از عوامل اساسى ترویج و اشاعه فرهنگ غربى و تضعیف فرهنگ خودى، حکومتهاى خودباخته، نالایق و مستبدى است که طى قرنها بر این کشور حکومت کردهاند. البته بررسى دقیق و یکایک حکام مستبد و نقش آنان در تضعیف و از بین بردن خودباورى فرهنگى در این مجال مختصر، ممکن نیست و تنها به اختصار، به نحوه تاثیرگذارى حکومتهاى نالایق گذشته بر تضعیف فرهنگ و باورهاى فرهنگى اشاره خواهد شد. براى روشن شدن بحث، انواع سهگانه سلطه ماکس وبر ذکر مىشود. ماکس وبر سلطه را به سه نوع تقسیم مىکند:
1- سلطه قانونى که سرشت عقلانى دارد و برمبناى اعتقاد و عمل به قانون و مقررات به وجود مىآید;
2- سلطه سنتى که برمبناى اعتقاد به مشروعیت کسانى استوار است که به موجب رسوم جارى، به قدرت مىرسند;
3- سلطه فرهمند (کاریسماتیک) که از اعتقاد به ارزشهاى شخصى یک فرد و تهور و تجربیات وى مایه مىگیرد. (11)
در ایران، نوع سلطه حاکم، سلطه سنتى بود. در این نوع سلطه و اقتدار، فرد برحسب ارشدیت، ارث، سن، اشرافیت و مانند آن قدرت را در اختیار مىگیرد. (12) سلطه سنتى غالبا با استبداد همراه است و رعایاى تحتحکومتبرحسب میل و اراده حاکم و شاه عمل مىکنند. بنابراین، هرنوع ارزش، هنجار، سنت، باور و اعتقادى که با منافع شاه و یا حاکم منافات داشته باشد، شاه درصدد حذف آن و جایگزین کردن باورها و ارزشهاى مطلوب خویش برمىآید. در سلطه استبدادى، حاکم به جاى استفاده از روشهاى مسالمتآمیز و مردمسالارانه، از زور و اجبار استفاده مىکند.
در سلسله حکومتهاى استبدادى شاهنشاهى ایران نیز شخص شاه در راس هرم قدرت قرار داشت و مشروعیت وى صرفا بر پایه موقعیتشخصى و زور به دست مىآید و شاه، حاکم مطلق جان و مال مردم محسوب مىشد; مثلا، «رژیم حکومت قاجاریه، که دنباله رژیم سلطنت استبدادى فردى دو هزار و پانصد ساله ایران بوده، طبعا با مختصر تفاوتى، داراى همان ماهیت و خصوصیاتى بود که در دورههاى مختلف تاریخ ایران و در رژیمهاى سلطنتى این کشور به چشم مىخورد: شاه یگانه مرجع صلاحیتدار براى رسیدگى به کلیه مسائل و امور کشورى و لشکرى، فرمانده کل، ولىنعمت همه افراد... [ بود ]. کلیه افراد مردم حتى صدر اعظم و وزیران و ماموران عالى رتبه دولت، نوکران شاه محسوب مىشدند.. . به قول «لرد کرزن»، شخص شاه داراى سه وظیفه حکمرانى - یعنى: قانونگذارى - و اجرایى، و قضایى و وجود او محورى بود که تمام ماشین زندگى عوام مردم روى آن گردش مىکرد». (13)
این موضوع با تفاوتهایى در شدت و ضعف، در مورد همه شاهان ایران صادق است. «از کسى مثل ناصرالدین شاه، که حتى از اسم قانون بدش مىآمد،... تا سلاطینى که حداقل، در این دو قرن اخیر، از زمان فتحعلى شاه و محمدعلى شاه و ناصرالدین شاه بگیرید تا محمدرضا و پدرش، هیچ چیز جز منافع خودشان سرشان نمىشد. دوره قاچار جزو تاریکترین دورههاى ایران است. خاندان پهلوى کارى کردند که به مراتب از آنچه در دوران قاجار وجود داشت، بدتر بود; زیرا اینها پایههاى فرهنگ خودى را متزلزل و ویران کردند. فرهنگ وارداتى را جایگزین نمودند و آن را در اغلب شؤون ما نفوذ دادند.» (14)
نکته دیگرى که باید مورد توجه قرار گیرد این که پس از پیدایش قدرتهاى استعمارى غرب، شاهان و حکومتهاى ایران غالبا به یکى از قدرتهاى استعمارى وابسته بودند، بهگونهاى که آنان در واقع، به عنوان نماینده استعمار در داخل کشور، حکومت مىکردند و مجرى سیاستهاى آنان بودند. بهطور کلى، از ویژگىهاى کشورهاى استعمارى، وابستگى سیاسى کشورهاى مستعمره (مستقیم یا غیرمستقیم) به آنهاست. همه تصمیمگیرىهاى سیاسى مهم، به وسیله کشور استعمارگر اتخاذ مىگردد و به آنها القا مىشود و حکام داخلى به عنوان مجریان سیاستهاى استعمار عمل مىکنند.
«قدرتهاى استعمارى دو وظیفه به حاکمیتسیاسى سنتى تفویض مىکنند: یکى آنکه ابتدا این حاکمیتبه عنوان معاونتحاکم یا مدیر فرعى عمل مىنماید. به عبارت دیگر، قدرت استعمارى براى اجراى مقاصد و برنامههاى خود، استخدام پرسنل، سازمان دادن خدمات عمومى، کسب اطلاعات و غیره... به رؤساى محلى متوسل مىشود. دوم آنکه حاکمیتسنتى به مثابه پلیس عمل نموده و حفظ نظم، آرامش و گاهى نیز انجام مجازات قضایى را به عهده دارند. در واقع، این قدرت سیاسى است که به مردم رعایت کردن قوانین و پذیرش الگوها و ارزشهاى جدید را مىآموزد» (15) پس از بیان مشخصات عمده حکومتهاى گذشته را، چند نمونه از آثار سوء این حکومتها بر فرهنگ و باورهاى فرهنگى ذکر مىگردد:
1- ضعف کارآیى اقتصادى و اجتماعى
از جمله آثار عمده و مهم وجود حکومتهاى استبدادى، عدم تحرک اجتماعى است. از نظر جامعهشناسان، تحرک اجتماعى به معناى جابجایى افراد در پایگاههاى گوناگون و قشرهاى متفاوت جامعه مىباشد. تحرک اجتماعى در میان جوامع و اقشار یک جامعه موضوعى است مشترک، ولى میزان آن نسبى مىباشد و در میان قشرها و جوامع گوناگون، متفاوت است. یکى از آثار مثبت تحرک اجتماعى، افزایش کارایى اقتصادى و اجتماعى است; زیرا، در یک ساخت اجتماعى سیال - یعنى: ساختى که افراد میان پایگاههاى گوناگون به راحتى جا به جا مىشوند - احتمال اینکه موقعیتهاى بالا توسط اشخاص لایق و شایسته اشغال گردد، بیشتر خواهد بود. در واقع، افزایش کارایى اقتصادى و اجتماعى بدون تحرک اجتماعى مشکل و بلکه ناممکن به نظر مىرسد.
جامعه ایران در دوران حکومت قاجاریه و پهلوى به دلیل انتصابى بودن بسیارى از پایگاهها، از تحرک اجتماعى بسیار ضعیفى برخوردار بود. افرادى که از صلاحیت کافى براى احراز مناصب و پایگاهها برخوردار نبودند و تعهدى نیز در قبال ملتخود احساس نمىکردند و صرفا در اندیشه افزایش سودجویى و منفقتطلبى خویش بودند به مناصب مهم اجتماعى گمارده مىشدند و این وضعیت ضعف کارآیى نظام اقتصادى و اجتماعى را به دنبال داشت. فقدان و یا ضعف تحرک اجتماعى و ضعف کارایى اقتصادى و اجتماعى، دو پیامد عمده اجتماعى در پى داشت: از سویى، موجب عقبماندگى همهجانبه کشور مىشد و از سوى دیگر، فساد نظام ادارى را در پى داشت، هریک از این دو مساله به نوبه خود، براى تضعیف فرهنگ و خودباورى فرهنگى کافى بود.
الف. عقب ماندگى کشور: جوامعى نظیر ایران در گذشته، که تحرک اجتماعى در آن بسیار اندک و نقشهاى اجتماعى غالبا انتصابى بود، از نظر توسعه و پیشرفت اقتصادى و اجتماعى، همواره از کاروان تمدن بشرى عقبتر است این عدم رشد و توسعه ناشى از وجود حکام مستبد و تبعات آن مىباشد و این عقبماندگى سالیان درازى بر این کشور سایه افکنده بود و بر این ملت فشار وارد مىآورد. از سوى دیگر، عامه مردم از این عقبماندگى و ضعف فرهنگى آگاهى نداشتند; چون زمینهاى که به آنان فرصت دهد تا بتوانند وضعیتخود را با کشورهاى دیگر، به ویژه کشورهاى صنعتى مقایسه نمایند وجود نداشت. این عدم آگاهى مردم از عقبماندگى کشور و عدم پویایى فرهنگ خودى ادامه داشت تا اینکه در مقاطعى از تاریخ پرفراز و نشیب کشور، حکومتها، تحت فشار شدید مصلحان اجتماعى و قیام مردم، از تفتیش شدید عقاید مىکاستند. در این فرصتها، مردم به عقبماندگى فرهنگ خود پى مىبردند و زمانى که مردم فرهنگ خویش را ضعیف تلقى کند، باورهاى مثبتخود را نسبتبه آن از دست مىدهد. در واقع، اطلاع و آگاهى از عقب ماندگى کشور و احساس تضعیف باورهاى فرهنگى تنها در مقاطعى که جو خفقان و تفتیش شکسته و یا زمانى که ساختار حاکم دچار اختلال یا تغییر مىشد، به وجود مىآمد. مردمى که در یک دوران بسیار طولانى، مایههاى اصیل فرهنگ خویش را از داده و کاملا در عقب ماندگى به سر مىبرند، نوعى احساس سرخوردگى و کمبود نسبتبه کشورهاى پیشرفته دارند و خود را ناتوان از رسیدن به پیشرفت و تمدن بیگانه و نیز ناتوان از اخذ و گزینش عناصر مفید فرهنگ بیگانه مىدانند. آنان، بدین ترتیب، خود را در برابر فرهنگ بیگانه و مهاجم، ناتوان تلقى کرده و نسبتبه فرهنگ خویش و غناى آن مردد مىشوند. بدینگونه، فرایند مزبور منجر به احساس ضعف فرهنگ ملى مىشود و تضعیف خودباورى فرهنگى را در پى دارد.
ب. فساد نظام ادارى: همانگونه که گذشت، یکى از پیامدهاى وجود حکومتهاى مستبد و وابسته، فقدان تحرک اجتماعى و اشغال پایگاههاى اجتماعى توسط نااهلان، عقبماندگى کشور و فساد ادارى است; بهدلیل اینکه موقعیتها بر اساس لیاقتها وشایستگىها توزیع نمىشود و افراد فاقد کارایى وتخصص لازم، پایگاههاى اجتماعى را اشغال مىکنند، فساد و رشوهخوارى چنان بر نظام ادارى حاکم مىشود که افراد در مدت کوتاهى پس از اشغال مناصب و موقیعیتها، به سرمایهداران بزرگ تبدیل مىشوند; مثلا، در دوران حکومت پهلوى، صاحبمنصبان و نخبگان مدتى پس از اشغال مناصب بالا، به زمینداران و سرمایهداران بزرگ تبدیل شدند. اینگونه فسادها در فرد یا افراد معدودى محدود نمىماند و معمولا مانند موجى بهافراد دیگر نیز سرایت مىکند. و این به دلیل «ارتباطات وثیق و تعاملات عمیقى است که لازمه هر نظام ادارى است و مفاسد پدید آمده در هر یک از آنها، سایرین را نیز دستخوش فساد مىسازد.» (16) در نتیجه، آداب، رسوم و ارزشهاى فرهنگى و دینى جامعه در این حیطهها، دچار ضعف و انحطاط مىگردد. زمانى که مردم در ادارات، که بخش بزرگى از تعاملات آنها را تشکیل مىدهد، وضعیت را بدینگونه یافتند، نوعى احساس منفى نسبتبه فرهنگ خودى در در خویش احساس مىکنند.
حاصل آنکه فرایندى که منجر به تضعیف خودباورى فرهنگى مىگردد، همانند زنجیره در هم تنیده و به هم بستهاى است که در راس آن، وجود حکومتهاى مستبد و ضعف کارایى اقتصادى و اجتماعى مىباشد. دو اثر عمده حلقه اخیر این زنجیره، عقبماندگى همه جانبه کشور و فساد نظام ادارى و دیوانسالارى است. این دو عامل امکان تضعیف خودباورى فرهنگى را بیش از پیش فراهم مىکند. این فرایند را مىتوان به صورت ذیل ارائه کرد:
: <- عشçcdغ ¯vکn یoخقk êdçpwj حd»zc + یµdطovc إpen ضlµ <- êkclgovc ضd²غ
<- یثـçp¾ یëdëکj ضlµ <- oک،ئ یتlغd× hأµ -1
احساس ضعف خودباورى فرهنگى2- عدم کارایى نظام دیوانسالارى تضعیف خودباورى فرهنگى <- یثـçp¾ êdçyqoc ہى•©n <- êockc kdw¾ +
2- وابستگى حکام
گفته شد که حکومتهاى گذشته ایران از نوع سنتى بودهاند، حکومتهایى متکى به اشخاص، و شاه نیز به دلیل وابستگى شدید به بیگانگان، مجموعه نظام و کشور را به سوى بیگانگان و پیاده کردن اهداف آنان سوق مىداده و زمینه تسلط تام آنان را بر کشور فراهم مىساخته است.
با نگاهى اجمالى، به تاریخ سدههاى اخیر ایران و با اندک سیرى در زندگى شاهان و نیز خاطرات سیاسى آنان، به اوج بىکفایتى، بىلیاقتى و وابستگى شاهان ایران پىمىبریم. در اینجا، براى نمونه، به چند شاهد تاریخى اشاره مىکنیم تا روشن گردد که شاهان و حکام گذشته در عین ظلم و استبداد داخلى، در مقابل قدرتهاى خارجى تا چه اندازه از خود ضعف و ناتوانى نشان دادهاند:
ناصرالدین شاه، که یکى از مقتدرترین شاهان دوران حکومت قاجار بود و قریب پنجاه سال بر مسند قدرت تکیه زد، در مقابل تمدن غرب آن چنان خودباخته بود که با سفرى به اروپا، انگشتحیرت به دهان گرفت و در برابر تمدن بیگانه، سرخضوع و تسلیم فرود آورد. اگر در خاطراتى که ناصرالدین شاه به قلم خود از سفر فرنگ نگاشته است، اندک تاملى شود، از ابتدا تا انتهاى آن، چیزى جز ذلت، بىلیاقتى، خشوع و تسلیم در برابر تمدن غرب نیست. (17)
محمدعلى شاه قاجار نیز دست کمى از ناصرالدین شاه نداشت. درباره حکومت وى نوشتهاند: «نفوذ دولت روس و انگلیس در امور داخلى ایران به اندازهاى است که کارگزاران حکومتبدون اجازه و نظر آنها، دستبه هیچ اقدامى نمىزدند، به گونهاى که حاج میرزاآقا، صدراعظم محمدعلى شاه، از مداخلات دولتهاى روس و انگلیس در همه شؤون مملکت و مسلوب الاختیار شدن کارگزاران ایرانى به جان آمده و مکرر به محمدعلى شاه شکایت مىکرد. [خود باختگى شاه] و گستاخى و جسارت نمایندگان روس و انگلیس به جایى رسیده بود که هر حکم و امرى داشتند آمرانه به صدراعظم مىنوشتند و به دست نوکر یا پیشگامان مىدادند تا به شاه برساند و همان جا جواب مساعد بگیرد». (18) محمدرضا پهلوى و رضاخان نیز وضعى مشابه دیگر شاهان ایران داشتهاند.
این نمونههاى تاریخى اوج وابستگى، خودباختگى و مسلوبالاختیار بودن شاهان ایران را نشان مىدهد. شاه براى حفظ تخت و تاج شاهى، راهى جز اطاعت و اجراى دستورات بیگانگان در خود نمىدید و مخالفتبا آنان به معناى از دست دادن تاج و تختشاهى بود.
بدینترتیب، بیگانگان از طریق چهرههاى داخلى خود، بر کشور تسلط تام پیدا مىکردند و اهداف استعمارى خود را در قالب قوانین رسمى و به وسیله حکومتهاى داخلى، اعمال مىنمودند و از این طریق، به تغییر الگوها، ارزشها و معیارهاى فرهنگى و اشاعه و ترویج عناصر و ارزشهاى فرهنگى خود اقدام مىکردند. جالب اینجاست که استعمار هیچگاه در پى ترویج عناصر مفید فرهنگ خویش نبوده و نیست، بلکه عناصرى از فرهنگ خویش را ترویج مىکند که موجب سکون، عدم تحرک و پویایى، مصرفگرایى، اشاعه فساد و فحشا و وابستگى کشور مىگردد. از سوى دیگر، اینگونه عناصر فرهنگى را جایگزین آن عناصرى از فرهنگ ملى - دینى مىکند که به مردم حیات، بقا، روح مبارزه و جهاد، پویایى و استقلال مىدهد. در واقع، تخریب و تضعیف فرهنگ خودى، ناشى از ترویج و اشاعه فرهنگ بیگانه در کشور است.
بدینترتیب، فرایند تضعیف فرهنگ ملى و خودباورى فرهنگى از وجود حکومتهاى وابسته شروع مىشود و پس از ترویج و اشاعه عناصر مخرب و مضر فرهنگ بیگانه در کشور و تضعیف پایههاى اصیل فرهنگ خودى، این فرایند با تضعیف خودباورى فرهنگى خاتمه مىیابد. این فرایند را اگر در طول حکومت پهلوى، با دقت دنبال کنیم، مشاهده خواهیم کرد قوانینى که وضع مىشد، عناصر فرهنگىاى که از طریق رسانهها و وسایل ارتباط جمعى تبلیغ مىشد، الگوهاى فرهنگى و ارزشها و هنجارهایى که در جامعه ترویج مىگردید، غالبا در راستاى تضعیف فرهنگ ملى و دینى وتضعیف خودباورى فرهنگى بود.
فرایند مزبور را بهطور خلاصه، مىتوان به صورت ذیل نشان داد:
<- êkکh جـçp¾ ہى•©n + éغdثىf جـçp¾ ُµdzc ق xëقpn < عdثغdثىf ضdn ¯دwn <- ضdاd یآd@ى@خی@f
تضعیف خودباورى فرهنگى
3- سیاست تضعیف مذهب در جامعه
آنچه در اینجا پىگیرى مىشود، تضعیف مذهب و زدودن آثار دین از جامعه به وسیله حکام گذشته است که به تدریج، با زیرکى و مهارت تمام به نام خدمتبه میهن و رسانیدن کشور و جامعه به دروازههاى بزرگ تمدن انجام گرفت. بهطور خلاصه، این مساله را تحت دو عنوان ذیل مورد توجه قرار داد: منزوى ساختن دین از جامعه و حذف اندیشمندان اسلامى و مصلحان اجتماعى از صحنه اجتماع و سیاست.
الف. منزوى ساختن و تفکیک دین از جامعه: در تاریخ حیات ملت ایران، استعمار خارجى تلاشهاى فراوانى براى خاموش کردن شور و شعور دینى مسلمانان کردهاند. در این راستا، مهمترین تلاش استعمارگران جداسازى و تفکیک دین از سیاستبوده است. «استعمارگران انگلیسى مخصوصا در قضیه تنباکو و انقلاب عراق، مستقیما خود را در برابر روحانیون ناتوان احساس کرده بودند و تلاش مىکردند که مجالى به دخالت آنها در سیاست داده نشود و این بود که تفکیک دین از سیاست را یک اصل قرار دادند». (19)
رضا شاه و پسرش نیز سعى فراوانى نمودند تا دین را از صحنههاى اجتماعى و سیاسى بیرون برانند و خود با خیال راحت، به حکومتبپردازند. رضا شاه «آداب مذهبى را خلاف تجدد مىدانست، لباس روحانیت را خلاف رسوم مملکت مىشناخت، محاضر شرعى را به محاضر رسمى تبدیل کرد و به تدریج، روحانیان را از آنچه داشتند، کنار گذاشت» (20) رضا شاه براى نابود ساختن اصیلترین و عزیزترین مایههاى فرهنگى و اعتقادى این ملت و بیگانه ساختن این مردم با فرهنگ خویش، از هر وسیله ممکن بهره جست. وى پس از بازگشت از سفر ترکیه و در سال 1314، حجاب از سر زنان مسلمان بر گرفت. از این پس، حجاب زنان ممنوع شد و به آنها اجازه ورود به خیابانها و سوار شدن بر وسایط نقلیه با حجاب اسلامى داده نمىشد و کسبه از فروختن اجناس به زنان محجبه منع شدند. (21) با توجه به اهمیتحجاب در اسلام و در میان مسلمانان، روشن است که کشف حجاب صرفا یک تغییر ساده لباس زنان به شمار نمىرفته، بلکه این کار، مبارزه با اسلام و اندیشه دینى بوده است; اندیشهاى که تحرک، جنبش و حیات مسلمانان بدان بستگى دارد.
علاوه بر حکومت، که از قدرت و جعل قانون براى منزوى ساختن دین استفاده مىکرد، تعدادى از روشنفکران غربزده نیز براى این منظور تلاشهاى زیادى به عمل آوردند. از جمله کسانى که در این زمینه نقش اساسى داشتند، میرزا ملکم خان و یارانش بودند که با راهاندازى انجمنهاى فراماسونرى، تفکر دینى و اسلامى را مورد حمله قرار داده است. میراز یوسف خان مستشار الدولة نیز از جمله کسانى است که مذهب را به شدت مورد حمله قرار داده است. وى در کتاب یک کلمه، مذهب را مورد حمله قرار داده و قوانین غربى را حافظ مصالح دنیوى دانسته است. (22) میرزا فتحعلى آخوندزاده نیز از جمله مروجان جدایى دین از سیاست (سکولاریسم) در ایران به شمار مىرود. (23)
ب. حذف اندیشمندان اسلامى و مصلحان اجتماعى از صحنه اجتماع و سیاست: حکام وابسته و مستبد پهلوى در راستاى پیروى از سیاست استعمار خارجى، به خصوص انگلیس و سیاست استبدادى خود، حلقه سیاست تضعیف مذهب را با حذف، تبعید، زندانى و اعدام مصلحان و اندیشمندان اسلامى و دینى از صحنه فعالیت اجتماعى تکمیل کردند. آنها در ابتدا، زمینه اجتماعى را براى این کار فراهم نمودند، و فعالیت روحانیت و دیگر مصلحان اجتماعى را در جامعه محدود کردند و به جاى روحانیان، دانشجویان به فرنگ رفته را وارد صحنه اجتماع ساختند جریان حذف و تبعید اندیشمندان و مصلحانى همچون سیدجمالالدین، میرزا کوچکخان، شیخ فضلالله نورى، آیةالله کاشانى، سید حسن مدرس، حضرت امام خمینى و برخى دیگر در همین راستا بوده است.
رضا شاه و پسرش، محمدرضا، به دنبال منزوى کردن روحانیت - این بزرگترین دشمن خود - و شکست دادن آنها بودند. در سال 1305 شمسى، حقوقدانان داراى تحصیلات اروپایى را به جاى روحانیان در وزارت عدلیه گماشتند. (24)
در ایام عزادارى و مراسم مذهبى از حضور روحانیان اصلاحطلب در منابر، تکایا و مساجد جلوگیرى به عمل آمد و کلا از حضور اندیشمندان و شخصیتهاى اصلاحطلب در سطوح گوناگون فعالیتهاى اجتماعى ممانعت مىگردید. حذف این شخصیتها و جایگزین کردن روشنفکران وابسته و ملىگراى مخالف حضور دین در جامعه، به جاى آنان، به راحتى زمینه ورود فرهنگ بیگانه و حذف فرهنگ ملى و دینى را فراهم ساخت. بدین ترتیب، فرهنگ اصیل خودى تضعیف گردید و عناصر فرهنگ بیگانه در آن رخنه کرد.
ج - حکومتهاى مستبد داخلى و نقش آن در تضعیف فرهنگ خودى
در تهاجم فرهنگى، تکیه اصلى دشمن بر نقصها و کاستىهاى داخلى مىباشد و اساسا تهاجم فرهنگى جز از طریق عوامل، شرایط و زمینههاى داخلى امکانپذیر نیست. قضیه تهاجم فرهنگى دو طرف وجود دارد: در یک طرف، کشورهاى سلطه طلب قرار دارند که با ابزارها و وسایل گوناگون و پیچیده در صدد استیلاى فرهنگى مىباشند و در طرف دیگر، کشورهاى مورد تهاجم قرار دارند که به دلیل نواقص و کمبودهاى گسترده، مورد تاخت و تاز فرهنگى قرار مىگیرند. از این رو، نباید تنها به یک طرف قضیه توجه نمود و از طرف دیگر - که به دلایلى از نظر ما مهمتر است - غافل شد. زمینههاى داخلى میدان وسیعى است که هر کدام به سهم خود، در تسهیل فرایند تهاجم فرهنگى مؤثراند، ولى بحث و بررسى در مورد تمامى آنها به فرصت و امکانات نیازمند است که در توان این مقاله نیست. بنابراین، به قدر نیاز، به چند مورد از مهمترین عوامل و زمینههاى داخلى که به مستقیم یا غیرمستقیم بر تضعیف فرهنگ و باورهاى مثبت نسبتبه فرهنگ خودى اثر داشتهاند، اشاره مىشود:
1- ضعف فرایند انتقال فرهنگ
هر فرهنگى براى ادامه حیات خود، به انتقال صحیح ارزشها، باورها، هنجارها و کلیه عناصر فرهنگى به نسلهاى جوانتر، نیازمند است. هرگاه به عللى فرایند انتقال فرهنگ دچار اختلال گردد، نسل جدید از فرهنگ جامعه خویش فاصله خواهد گرفت. جدایى نسل جدید از فرهنگ خودى، آنها را در مقابل توفان تهاجم فرهنگى دشمن به شدت آسیبپذیر مىسازد.
اگر چه انتقال فرهنگ فرایندى بسیار گسترده و عام مىباشد و به یک معنا، تمام جنبههاى جامعه را در برمىگیرد، ولى خانواده، مدرسه و رسانههاى جمعى از مهمترین ابزار و وسایل انتقال فرهنگ به شمار مىرود. از این رو، لازم است در اینجا، خانواده، مدرسه و رسانهها را به عنوان مهمترین عوامل انتقال عناصر فرهنگى به نسل جوان مورد توجه قرار دهیم و ضعفهاى آنها را در این مورد مشخص سازیم:
خانواده: خانواده نخستین نهادى است که فرد در آن چشم به جهان مىگشاید، مىزید و اجتماعى مىشود. انسان زبان را، که از مهمترین محصولات تعامل اجتماعى و اساسىترین وسیله ارتباط با دیگران به شمار مىرود، در خانواده فرا مىگیرد. کودک تمام مایههاى اولیه روابط اجتماعى را از والدینخویش مىآموزد و خانواده، فرزندان را به صورت غیررسمى تحت آموزش قرار مىدهند و او را با ارزشها، هنجارها، قوانین، آداب، سنن و بالاخره، با فرهنگ جامعه آشنا مىسازد. خانواده از این طریق، کودک را با جامعه و تاریخ متصل مىسازد. بدین ترتیب، مىتوان گفت که نقش خانواده در انتقال فرهنگ و استمرار آن بىبدیل و منحصر به فرد است.
علىرغم آنچه در مورد خانواده و نقش آن در انتقال فرهنگ بیان گردید، در رژیم پهلوى، عوامل متعددى پدید آمد که موجب گردید خانواده نتواند آنچنان که بایسته است، نقش خود را در این زمینه ایفا نماید. در این دوره، مدارس و رسانههاى گروهى - با آن که به شدت گسترش یافتند - به دلیل سلطه مستقیم دولتبر آنها، به جاى آنکه به بارورى و شکوفایى فرهنگ خودى کمک نمایند، بیشتر در مقابل آن جبههگیرى نمودند و از فرهنگ بیگانه تبلیغ کردند. مدرسه و رسانههاى گروهى مبلغ ارزشهایى بودند که در خانواده به عنوان «ارزش» تلقى نمىشد و از این رو، نسل جوان دچار تعارض ارزشى گردید. طبیعى است که نسل جوان وقتى ارزشهاى خانواده را با ارزشهاى مدرسه و رسانهها در تعارض ببیند، به گمان علمى بودن و جدید بودن ارزشهاى نوع دوم، آنها را بر ارزشهاى خانواده ترجیح دهد. بدین دلیل، خانواده در مقابل رقباى جدید خود بازنده شده و نقش آن در انتقال فرهنگ کاهش یافت. گذشته از اینکه خود خانواده نیز شدیدا تحت تاثیر رسانههاى جمعى قرار گرفت و از محتواى آن متاثر گردید.
از سوى دیگر، بهدلیل گسترش روزافزون شهرنشینى در چند دهه اخیر، خانواده دچار تحول عظمیى گردید. خانوادههاى شهرى بیشتر به کوچک شدن و به اصطلاح، «هستهاى شدن» تمایل پیدا کرد. خانوادههاى هستهاى نقش کمترى در انتقال فرهنگ ایفا مىنمایند; زیرا در اینگونه خانوادهها، نسبتبه خانوادههاى گسترده، روابط کمتر و سادهتر مىگردد; چرا که خانوادههاى هستهاى، هم از نظر تعداد، به زن، شوهر و فرزندان نا بالغ محدود مىشوند و هم از نظر کارکرد، بسیارى از وظایف خود را به مؤسسات و سازمانهاى دیگرى همچون مهد کودک و مدرسه واگذار مىکنند. بدینترتیب خانواده نه تنها عملا هیچ نقشى در انتقال فرهنگ خودى ایفاد نکرد بلکه برعکس به دلیل متاثر شدن از رسانههاى ارتباط جمعى، اقدام به ترویج و اشاعه فرهنگ بیگانه مىنمود.
مدرسه: آموختن و فراگیرى از جمله ویژگىهاى مهم آدمى به شمار مىرود و این خصوصیت موجب رشد و تعالى او در تمام زمینههاى مادى و معنوى زندگى گردیده است. تمدن بشرى نتیجه به کارگیرى استعدادى است که در میان تمام حیوانات، تنها انسان ازآن برخوردار مىباشد. این استعداد به انسان اجازه داده است که خود را با ناملایمات طبیعت وفق دهد و راههاى استیلاى آن را فرا گیرد و تجربههاى خود را به دیگران نیز بیاموزد. بدین ترتیب، معلومات انسانها روز به روز افزایش مىیابد و اهمیت آنها در زندگى فردى و اجتماعى آشکارتر مىگردد. روزگاران زیادى بر انسان گذشت تا به آموزش آگاهانه دستیافت. ولى متاسفانه تا پیش از انقلاب صنعتى اروپا، این آموزش در هیچ گوشهاى از جهان، عامه مردم شامل نگردید و تنها عدهاى از افراد مىتوانستند به تعلم و تعلیم علوم و معارف زمان خویش بپردازند. پس از عصر نوزایى در اروپا (رنسانس)، براى افزایش توان کارى نیروى، انسانى تحول عظیمى از نظر کمى و کیفى در آموزش و پرورش ایجاد گردید: از نظر کمى، آموزش و پرورش از انحصار عالمان فضلفروش خارج شد و به یک نهاد عمومى و همگانى تبدیل گردید. از نظر کیفى نیز محتواى کتب درسى بر اساس نیازهاى جامعه تنظیم شد و مطالبى که مفید به نظر نمىرسید حذف و به جاى آنها، مضمونهاى کاربردى و عملى جایگزین گردید.
از حدود یک قرن پیش، کشورهاى جهان سوم به تبع کشورهاى صنعتى اروپا و امریکا، به تاسیس مدارسى به سبک جدید همت گماردند و به تدریج، آموزش و پرورش را عمومى کردند. این کشورها، که از پیشرفتهاى علمى و صنعتى اروپا به شدت شگفتزده شده بودند، غالبا سعى مىکردند در تمام زمینهها از آنها تقلید و تبعیت نمایند تا بتوانند به تمدنى همانند اروپا دستیابند. بدین ترتیب، این کشورها بدون درنظر گرفتن شرایط خاص اجتماعى، اقتصادى و جغرافیایى خود، در سیاست، اقتصاد، حقوق، آموزش و... از کشورهاى صنعتى پیروى کردند و در نتیجه، با پیامدهاى نامطلوبى مانند فقر، فلاکت و وابستگى مواجه گردیدند. بر اساس این سیاست غلط، آموزش و پرورش در کشورهاى جهان سوم کمتر نیازمندىهاى جامعه خود را مورد توجه قرار داده بیشتر جنبه تقلیدى بهخود گرفت. این ناهماهنگى نیازها و آموزش موجب بسیارى از گرفتارىهاى این کشورها گردید.
در ایران، آموزش و پرورش در میان یک مجموعه بزرگتر قرار داشت که در راس آن، دولت - یا بهطور اخص، شاه - بود. در حکومت گذشته، تمام نظام بهسوى غربى شدن و وابستگى به غرب پیش مىرفت و آموزش و پرورش به عنوان عضوى از این مجموعه کاملا در همین مسیر قرار داشت. براى تصدیق این مدعا، کافى استبه پیدایش مدارس جدید در ایران توجه نماییم: نخستین مدارس جدید در ایران از سوى امریکایىها، انگلیسىها و فرانسوىها و تحت اداره مستقیم آنها تاسیس شد. «در 1252، نخستین مدرسه پسرانه امریکایى در ارومیه و در سال بعد، نخستین مدرسه امریکایى در همان شهر به وجود آمد... در1316، جمعیت آلیانس فرانسه مدرسهاى به همین اسم در تهران افتتاح نمود. در 1322 جمعیت مذهبى انگلیسى، استوارت مهریال کالج را در اصفهان و بعد، مدارس دیگرى در شیراز و کرمان و یزد برپا کرد». (25) در دورههاى بعد، اگرچه مدارس خارجى کمتر و یا بکلى برچیده شدند، اما روند کلى سیاست کشور اقتضا مىکرد که خواستههاى اروپایىها و امریکایىها در آموزش و پرورش - که مورد عنایتشدید آنهاقرار داشت - برآورده شود.
در آموزش و پرورش، محتواى کتب درسى نقش اساسى دارد. پس از محتواى کتب، ارزشها و هنجارهاى حاکم بر محیط آموزشى از اهمیت زیادى برخوردارند. در دوران رژیم پهلوى، این دو مساله متاسفانه به شدت در مقابل ارزشها و هنجارهاى فرهنگ خودى قرار داشت و از این رو، نقش آموزش در تضعیف فرهنگ خودى بسیار بود. کتب درسى بر اساس نیازهاى جامعه و مطابق فرهنگ خودى تنظیم نشده، بلکه مرجع آنها بیشتر، ارزشها و نیازهاى کشورهاى مسلط بیگانه بود. بدین سبب، دانشآموز با بسیارى از محتویات این کتابها بیگانه بود و کتابهاى درسى براى وى از دنیایى سخن مىگفت که هرگز با دنیاى خودش سنخیتى نداشت. (26) اگر در این کتابها، از فرهنگ خودى سخنى هم به میان مىآمد، غالبا به مسائلى مربوط مىگردید که با وابستگى به غرب و غربزدگى منافاتى نداشت، بلکه حتى آن را تقویت مىکرد; مانند تاکید بر حکمفرمایى 2500 ساله سلسله شاهان مستبد و مسائلى از این قبیل. از سوى دیگر، در گذشته، ارزشها و هنجارهاى حاکم بر روابط معلمان و دانشآموزان در مدرسه، بیشتر وارداتى و بیگانه بود. بسیارى از ارزشهاى فرهنگ خودى در مراکز آموزشى، به عنوان فرهنگ عقبمانده مورد تحقیر قرار مىگرفت. در تمام کشورهاى وابسته، جامعهپذیر ساختن دانشآموزان از راه آموزش زبان، ارزشها و هنجارهاى اروپایى (مسیحیت) و تحقیر تمام آنچه که به مردم بومى تعلق داشت، مورد تاکید قرار مىگرفت. (27)
بارى، مدرسه و بهطور کلى، نهاد آموزش به جاى آنکه به تقویت فرهنگ خودى کمک کند و آن را بارور سازد، در این دوره پهلوى، به دلیل وابستگى شدید رژیم به غرب، صدمات و ضایعات جبران ناپذیرى به آن وارد ساخت و بیشتر به نشر و اشاعه فرهنگ غرب همت گماشت.از این رو، آموزش عمومى و دانشگاهى در دوران پیش از انقلاب، علىرغم جنبههاى مثبت انکارناپذیرى که داشت، باید آن را به عنوان یک عامل مؤثر در تضعیف فرهنگ اسلامى ایرانى مورد توجه قرار داد.
رسانهها: رسانههاى داخلى در دوره پهلوى مانند نهاد تعلیم و تربیت، اثرات مخربى بر فرهنگ خودى بر جاى گذاشت. تمام رسانههاى دولتى از قبیل رادیو، تلویزیون، سینما، تئاتر، مطبوعات و... نسبتبهتبع سیاست دولت، به حال فرهنگ این جامعه هیچگونه دلسوزى نشان نداده و از طریق پخش برنامههاى مبتذل، اشاعه فرهنگ مصرفگرایى و تبلیغ تقلید و پیروى از غرب، به تضعیف و تحقیر فرهنگ خودى کمک زیادى نمودند. تا پیش از پیروزى انقلاب اسلامى، تمام امکانات رسانهاى به نحوى در اختیار بیگانگان قرار داشت. بنابراین، نه تنها از رشد وتعالى فرهنگ اسلامى - ملى و بارورکردن و تقویت آن خبرى نبود، بلکه در جهت تضعیف و نابودى آن و تبلیغ فرهنگ و ارزشهاى غرب تلاش مىگردید. تنها چیزى که براى تبلیغ و تقویت فرهنگ اسلامى در کشور باقى مانده بود، دستگاه ضعیف روحانیت و عدهاى از دانشگاهیان متعهد بود. اینها اگر چند باکمال جدیت و دلسوزى براى حفظ اصالت فرهنگ این ملت تلاش مىکردند، ولى با توجه به کمى عدد، کمبود امکانات و وجود موانع زیادى که از سوى حکومت ایجاد مىگردید، قادر به پاسخگویى نیازهاى واقعى جامعه نبودند. بدین ترتیب، از سویى، فرهنگ بیگانه در کشور ترویج مىشد و از سوى دیگر، عوامل و ابزارهاى انتقال فرهنگ تماما در اختیار بیگانه بود و موانع موجود نیز به شدت تضعیف گردیده بود و بدین طریق، با نبودن مانع و مستعد بودن زمینه داخلى، به آسانى فرهنگ داخلى و ملى تضعیف شد و موجبات ضعف خودباورى فرهنگى فراهم مىآمد.
2- روشنفکران خود باخته
متاسفانه روشنفکرى در ایران، تاریخ درخشانى ندارد و اساسا «روشنفکرى در ایران بیمار متولد شده است.» (28) بجز اندکى از روشنفکران اصیل که با کمال تعهد و پاىبندى به ارزش و باورهاى دینى به منافع این کشور و مردم وفادار ماندند، بقیه غالبا همانگونه که تربیتشده دستبیگانگان بودند، به آنها وفادار بوده و تا آخر، براى آنها خدمت کردند. جلال آل احمد، ویژگىهاى روشنفکران ایرانى را به خوبى معرفى مىکند. توجه به این ویژگىها نقش آنها را در قبال فرهنگ خودى روشن مىسازد:
الف - فرنگى مآبى: کسى که لباس و کلاه و کفش فرنگى مىپوشد، ریش مىتراشد، کراوات مىبندد، لغت فرنگى به کار مىبرد یا به فرنگ رفته است و یا مىخواهد برود و در هر فرصتى، از فرنگ مثال مىآورد، سینما مىرود، رقص مىرود و...
ب - بىدینى و سهلانگارى نسبتبه دین: روشنفکر اعتقاد به هیچ مذهبى را لازم نمىداند، به هیچ مسجدى نمىرود، اگر هم برود به کلیسا مىرود، آن هم به خاطر ارگى که در آن مىنوازند! اگر هم نماز مىخواند براى ورزش بودن آن و اگر هم روزه مىگیرد براى لاغر شدن روزه مىگیرد.
ج - درس خواندگى: یک روشنفکر دیپلمه استیا لیسانسیه یا از اینجا و یا از فرهنگ و البته اگر از فرنگ فارغالتحصیل باشد، به ویژه امریکا، روشنفکرتر است. فیزیک و شیمى را مختصرى مىداند، اما حتما درباره روانشناسى و فروید و جامعهشناسى و تحلیل روانى صاحب نظر است!
د - بیگانه بودن نسبتبه محیط قومى و سنتى: روشنفکران معمولا با تاریخ و مذهب و زبان و فرهنگ بومى بیگانهاند و مدام به ترویج مشى، فرهنگ و ارزشهاى غربى مشغولاند.
ه- جهانبینى علمى داشتن: قضا و قدرى نبودن و به اصطلاح، جهانبینى علمى داشتن از ویژگىهاى دیگر روشنفکران است. (29)
چنانکه تاریخ روشنفکرى در ایران نشان مىدهد، روشنفکران داخلى یکى از عوامل تضعیف فرهنگ ملى و اشاعه فرهنگ بیگانه و از مهمترین اهرمها و عوامل داخلى دشمن است که دشمن از طریق آنها، به ترویج مبانى تفکر و فرهنگ خود و نیز نفى و مسخ فرهنگ خودى و تفکر دینى مىپردازد. اصولا تهاجم فرهنگى و باز شدن جاى پاى فرهنگ مهاجم جز از طریق عوامل و پایگاههاى داخلى امکانپذیر نیست. این روشنفکران چون خود را محصول غرب مىدانند در هر جایى از جهان که باشند، توجهشان به غرب و کعبهاى است که در آن و با ملاکهاى آن پرورش یافتهاند. اینها، اغلب در خدمت اغراض استعمار بودهاند تا در خدمت مردم خویش; چرا که پرورش یافته آنجایند و همیشه دلشان هواى آنجا را دارد و به آن سرزمین عشق مىورزند. آنها اگر آزادى هم مىخواهند، در واقع، مرادشان آزادى از سنتهاى دینى، تاریخ و فرهنگ خویش است. این ناشى از بحران هویتى است که گریبانگیر این روشنفکران شده است. روشنفکران و بسیارى از تحصیلکردگان ما وقتى خود را در برابر پیشرفت و ترقى علمى و صنعتى غرب مىبینند، تردیدى عمیق وجود آنان را فرامىگیرد و نسبتبه گذشته و هویت تاریخى خویش بىاعتماد مىشوند. آنها وقتى از فرنگ به وطن باز مىگردند و در محافل علمى و سیاسى کشور براى خویش جایى باز مىکنند، شروع به ترویج اندیشه و فرهنگ غربى مىکنند و بدین ترتیب، اندیشه و تفکر ملى و دینى جامعه خود را مورد حمله قرار مىدهند.
همانگونه که ملاحظه گردید، یکى از عوامل داخلى تضعیف فرهنگ خودى، روشنفکران وابسته داخلى است که در لباس علمى و سیاسى همگام و هماهنگ با استعمار به جنگ فرهنگ دینى و ملى مىآیند. از آنچه گفته شد، این نکته بر خوانندگان پوشیده نمىماند که در این بحث، روشنفکران غرب زده و خودباخته مورد نظرند، نه روشنفکران اصیلى که همیشه و در هر حال، براى این مرز و بوم دل سوزانده و در پى پیشرفت و ترقى کشور هستند.
بجاست در اینجا، به چند تن از روشنفکران داخلى که در گذشته، از مبلغان پیشتاز فرهنگ غرب بودهاند، اشاره شود. پیش از آن، تذکر این نکته لازم است که روشنفکران وابسته به این چند نفر و یا روشنفکر گذشته منحصر نیستند، اکنون نیز بوده و هستند روشنفکران وابستهاى که بسیار زیرکانه و در چهره و نقاب دین، به ترویج و اشاعه فرهنگ و تفکرات نادرستبیگانگان مشغولاند و این افراد به راحتى هم شناخته نمىشوند. تنها گذشت زمان است که پرده از چهره نفاقگونه آنان برخواهد داشت.
یکى از چهرههاى روشنفکرى وابسته میرزا ابوالحسن خان شیرازى معروف به «ایلچى» مىباشد. وى پاى بدترین قراردادهاى استعمارى همچون «عهدنامه گلستان» را امضا کرده است. او از زمان فتحعلى شاه قاجار شاید اولین کسى بود که پاى انگلیسىها را در ایران باز کرد. او آنچنان هویت ملى خود را در برابر غرب از دست داده بود که کتابى تحت عنوان حیرتنامه تحریر کرد. وى در بخشى از حیرتنامه خود، ضمن ترغیب مردم ایران به اخذ فرهنگ انگلیسى و اقتباس از تمدن اروپایى مىنویسد: «عقل معاش اهل آن سرزمین به سرحد کمال است و ناتمامى ندارند. به اعتقاد خاطر محرر این دفتر آنکه اگر اهل ایران را فراغتحاصل شود و اقتباس از کار اهل انگلیس نمایند، جمع امور روزگار ایشان بر وفق صواب گردد». (30)
میرزا ملکمخان یکى دیگر از چهرههاى معروف روشنفکرى ایران مىباشد. میرزا، معلم دارالفنون، مترجم شاه، مشاور صدر اعظم و مهمتر از همه، بینانگذار انجمن فرامانسونرى در ایران بود. وى در اواخر عمر خود، از اسلام به مسیحیت رجعت نموده و تابعیت ایران را نیز ترک کرد! وى مىنویسد: «در اخذ اصول تمدن جدید و مبانى ترقى عقلى و فکرى، حق نداریم در صدد اختراع باشیم، بلکه باید از فرنگى سرمشق بگیریم و در جمیع صنایع از باروت گرفته تا کفش دوزى محتاج سرمشق (از غرب) بوده و هستیم.» (31)
تقىزاده نیز از جمله مبلغان فرهنگ غرب است که شعار از «از سر تا ناخن پا فرنگى شدن» را سر مىداد. وى مىگفت: «من اولین نارنجک تسلیم در برابر غرب را چهل سال پیش بىپروا انداختم». (32)
3- ضعف اقتصاد و صنعت
زمانى که مسلمانان دوره پیشرفت و بالندگى خود را مىگذرانیدند، اروپاى مسیحى در جهل، نادانى وعقب ماندگى دست و پا مىزد. اما اروپاییان در اثر تماسهایى که طى جنگهاى صلیبى با مسلمانان پیدا کردند، با فرهنگ و تمدن اسلامى آشنا شدند. آنها شدیدا تحت تاثیر پیشرفتهاى مسلمانان قرار گرفتند و پس از آن، به تدریج، رو به بهبودى گذاشتند. این بهبودى، به ویژه از قرن هجدهم میلادى، شتاب چشمگیرى گرفت و در نهایت، به تمدن جدید غرب، که توسعه علمى و صنعتى از ویژگىهاى بارز آن است، منجر گردید.
از سوى دیگر، تمدن اسلامى، که در چند قرن نخست هجرى به اوج شکوفایى و درخشندگى خود رسیده بود، به تدریج، رو به افول گذاشت و به سیر نزولى پرداخت. عامل اصلى این ضعف و افول، حکام و خلفاى خوشگذران و جاهطلب بودند که جز به عیاشى و خوشگذرانى خود به چیزى نمىاندیشیدند. کشورهاى اسلامى، طى چندین قرن گذشته، برخلاف کشورهاى اروپایى، روز به روز به عقب برگشتند و بدین ترتیب، شکاف میان کشورهاى اروپایى و کشورهاى اسلامى عمیق و عمیقتر گردید. پس از قرون هفده و هجده میلادى، که روابط کشورهاى جهان افزایش یافت، اروپاییان از برترى علمى - صنعتى خود سوءاستفاده نمودند و تلاش کردند تا بر کشورهاى ضعیفتر و از جمله کشورهاى اسلامى، تسلط و سیطره خود را بگسترانند. کشورهاى اسلامى در این نزاعها، از موقعیتبسیار ضعیفى برخوردار بودند.
ضعف اقتصادى کشورهاى اسلامى اثرات منفى جبرانناپذیرى برجاى گذاشت: از طرفى، توان دفاعى مسلمانان در مقابل اروپاى استعمارگر ضعیف گردید و در نتیجه، توانستند طى سالیان دراز - بهطور مستقیم یا غیر مستقیم - بر مقدرات مسلمانان مسلط شوند و بر آنها حکم برانند. از طرف دیگر، وقتى مسلمانان طى سالیان دراز، خود را در مقابل اروپا ضعیف، ناتوان و فرودست دیدند، بهطور آگاهانه و یا ناآگاهانه، تصور کردند که این ضعف به حیطه اقتصاد و صنعت محدود نمىشود، بلکه فرهنگ آنها در مقایسه با فرهنگ اروپاى متمدن ضعیف و ناتوان است; زیرا عامه مردم نمىتوانند میان عناصر گوناگون فرهنگ فرق بگذارند و سره را از ناسره تفکیک نمایند. این حکم کلى در مورد ایران به عنوان یک کشور اسلامى نیز کاملا صادق است.
حاصل سخن اینکه عامه مردم یک کشور وقتى خود را از لحاظ علمى، صنعتى و اقتصادى ضعیفتر از دیگران ببینند، این ضعفها را به جنبههاى دیگر تعمیم داده، حکم به عدم کارایى فرهنگ خود مىکنند. در چنین وضعیتى، اگر از فرهنگ این جامعه حراست و مراقبت لازم به عمل نیاید، احتمال نفوذ عناصر فرهنگ بیگانه در آن بسیار مىگردد. این وضعیت را وقتى همراه با تهاجم فرهنگى آگاهانه و حساب شده دشمن در نظر بگیریم، خطر جدىتر مىشود و نیاز به مراقبت زیادى پیدا مىکند.
همانگونه که در مجموع بحث ملاحظه گردید، زمینههاى جذب و پذیرش فرهنگ بیگانه در داخل کشور بسیار متعدد و متنوع بوده است و عدم توجه به آنها هرگونه تلاش و مبارزه با تهاجم فرهنگى را عقیم و بىنتیجه مىسازد. بنابراین، براى مقابله با تهاجم فرهنگى غرب، باید پیش از درمان، پیشگیرى به عمل آورد و از آسیبپذیرى جامعه در مقابل تهاجم دشمن کاست.
پىنوشتها
1- محمود روحالامینى، زمینه فرهنگ شناسى، تهران، عطار، 1368، ص17 - 18
2- آلن بیرو، فرهنگ علوم اجتماعى، ترجمه باقر ساروخانى، تهران، کیهان، 1370، ص 22
3- هانرى مندراس، مبانى جامعهشناسى، ترجمه باقر پرهام، تهران، امیرکبیر،1369، ص127
4و5- مهدى انصارى، شیخ فضلالله نورى و مشروطیت، تهران، امیر کبیر، 1361، ص 101
6- مجله 15 خرداد، ش. 18، (بهار 1374)، ص 115
7- گى روشه، تغییرات اجتماعى، ترجمه منصور وثوقى، تهران، نشرنى، 1370، ص 264
8- رحمتالله صدیق، جزوه جامعهشناسى صنعتى، دانشکده علوم اجتماعى تهران، بخش فنآورى
9- ر.ک. به: مایکل تو دارو، توسعه اقتصادى در جهان سوم، ترجمه غلامعلى فرهادى، تهران، وزارت برنامه و بودجه، 1364
10- مصطفى ملکوتیان، جزوه جغرافیاى سیاسى، تهران، دانشکده علوم سیاسى،66 -67، ص 8
13و12و11- ژولین فروند، جامعهشناسى ماکس وبر، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، چاپخانه اسلامیه، 1368، ص 240.
14- سیدعلى خامنهاى (مقام معظم رهبرى)، فرهنگ و تهاجم فرهنگى، بخش حکومتهاى وابسته
15- گى روشه، پیشن، ص 261
16- محمدتقى مصباح، جامعه و تاریخ از دیدگاه قرآن، تهران، سازمان تبلیغات اسلامى، 1368، ص 361.
17- در این زمینه، ر. ک. به: محمد اسمعیل رضوانى و فاطمه قاضیها، روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه در سفر به فرنگستان، موسسه خدمات فرهنگى رسا،1369،
18- عباس اقبال آشتیانى، میرزاتقى خان امیرکبیر، بىتا، ص249 - 248
19و20- سیدجلالالدین مدنى، تاریخ سیاسى معاصر ایران، چاپ سوم، قم، دفتر انتشارات اسلامى، ج 1، ص243.
21- پیتر آورى، تاریخ معاصر ایران، ترجمه محمد رفیعى مهرآبادى، مؤسسه مطبوعاتى عطایى، ص 70
22- مستشارالدوله، یک کلمه، تحریر جمعه،1287، پاریس، به نقل از: محمدجواد صاحبى، اندیشه اصلاحى در نهضتهاى اسلامى، ص 108
23- فریدون آدمیت، اندیشههاى آخوندزاده، ص 154، به نقل از صاحبى، پیشین.
24- پیتر آورى، پیشین، ص63
25- مرتضى راوندى، سیر فرهنگ و تاریخ تعلیم و تربیت در ایران و اروپا، انتشارات نگاه، 1368، ص93 - 94.
26و27- آلبر ممى، به نقل از: مارتین کارنوى، تعلیم و تربیت در خدمت امپریالیسم فرهنگى، ترجمه شریفى، نشر روش نو، 1365، ص 92.
28- حضرت آیةالله خامنهاى، سخنرانى مورخ 20/4/74.
29- جلال آلاحمد، در خدمت و خیانت روشنفکران، ج 2،1347، ص 48 به بعد
30- میرزا ابوالحسن شیرازى (ایلچى) با تصحیح حسن مرسلوند، به نقل از: محمدجواد صاحبى، جزوه نهضتهاى اسلامى سده اخیر.
31و32- احمد رزاقى، عوامل فساد و بدحجابى و شیوههاى مقابله با آن، چاپ سوم، تهران، سازمان تبلیغات اسلامى، 1369، ص 35.
مقدمه
«فرهنگ» میراث هزاران سال تلاش فکرى، هنرى و صنعتى نسلهاى گذشته یک ملت است. هر نسلى اندوختههاى فرهنگى و تجارب زندگى خویش را با شیوههاى گوناگون به نسل بعدى منتقل مىسازد، نسل بعد نیز اندوختههاى خود را بر آن مىافزاید و آن را به نسل پس از خویش انتقال مىدهد. این جریان همواره در طول تاریخ ادامه داشته است. همانگونه که شخصیتیک فرد حاصل تجربیات فردى او است و موجب امتیازش از دیگر افراد مىگردد، فرهنگ یک جامعه نیز حاصل هزاران سال تجربه تلخ و شیرین آن جامعه مىباشد و این فرهنگ جامعه است که هویت آن را شکل داده و آن جامعه را از جوامع دیگر متمایز مىسازد.
از سوى دیگر، این فرهنگ است که چگونگى زندگى کردن را به افراد مىآموزد و آثار آن، به صورتهاى گوناگون در تمام صحنههاى زندگى فردى و اجتماعى حضور دارد; فرهنگ، اندیشهها و رفتارها را جهت مىدهد; روابط میان افراد، طبقات و اقشار گوناگون جامعه را تنظیم مىکند و حتى نزاعها و درگیرىهاى قومى و ملى را نیز تحت قاعده در مىآورد و حدود و ثغور آن را مشخص مىکند. در واقع، فرهنگ و فضاى فرهنگى چونان فضاى اطراف، ما را کاملا احاطه کرده و ما در تمام صحنههاى حیات فردى و اجتماعى خود، آن را لمس کرده و از آن تاثیر مىپذیریم.
براى روشن شدن معناى فرهنگ، ابتدا به تعریف آن مىپردازیم: براى فرهنگ تعاریفى بس متنوع و متعدد ارائه شده است. براى روشن شدن مطلب و رعایت اختصار، تنها به بیان یک تعریف اکتفا مىنماییم و از نقض و ابرامهایى که ممکن استبر آن وارد باشد، صرفنظر مىکنیم; زیرا این مقال مختصر را مجال بررسى دقیق و موشکافانه و نقد و ایرادهاى منطقى تعریف «فرهنگ» نیست. تایلر در کتاب فرهنگ ابتدایى، فرهنگ را اینگونه تعریف مىکند: «فرهنگ مجموعه پیچیدهاى است که شامل معارف، معتقدات، هنرها، صنایع، فنون، اخلاق، قوانین، سنن و بالاخره، تمام عادات و رفتار و ضوابطى است که فرد به عنوان عضو جامعه از جامعه خود فرا مىگیرد و در برابر آن جامعه، وظایف و تعهداتى را بر عهده دارد». (1)
فرهنگ بسان هر کالاى گرانبهاى دیگر، همواره در معرض خطر دستبرد راهزنان و شیادان قرار داشته است، به ویژه در قرون اخیر، کشورهاى قدرتمند و استعمارگر جهان به دو دلیل عمده، سعى در انهدام و نابودى فرهنگهاى جوامع و ملل دیگر داشتهاند:
دلیل نخست، دستیابى به اغراض سیاسى و اقتصادى است. فرهنگهاى زنده و پویا به بیگانگان اجازه سلطه بر سرنوشتیک ملت و غارت منابع اقتصادى و مالى آنان را نمىدهند. استعمارگران براى آنکه سرنوشت و مقدرات یک ملت را به دست گرفته، از امکانات و منابع عظیم مادى و معنوى آنان به نفع خویش بهرهبردارى کنند، در قدم اول، تلاش مىکنند تا موانع فرهنگى را که جدىترین مانع بر سر راه آنها محسوب مىشود از سر راه خویش بردارند. بدین منظور، از وسایل، ابزار و شیوههاى گوناگون کمک مىگیرند، فرهنگ بومى را تضعیف و فرهنگ خویش را، به ویژه عناصر منفى و مضرى که افراد را از تفکر و فعالیتباز مىدارد، ترویج مىکنند. بدین ترتیب، مردم کشورهاى مورد تهاجم، از فرهنگ خویش فاصله گرفته، با آن بیگانه شده و به فرهنگ بیگانه و استعمارى روى مىآورند. آنان هویت ملى خود را تباه ساخته و حساسیتخویش را در مقابل هرگونه فعالیتهاى تجاوزکارانه استعمارگران از دست مىدهند.
دلیل دوم، که در دهههاى اخیر بیشتر مورد توجه قدرتهاى برزگ جهان، به ویژه امریکا، قرار گرفته، عبارت است از جهانى کردن فرهنگ غربى، به خصوص امریکایى. هرچند دلیل نخست را در وراى این دلیل نیز مىتوان به عیان دید، ولى در سالهاى اخیر، براى سردمداران کشورهاى سلطهگر، نفس جهانى کردن فرهنگ غربى اهمیتبسیارى پیدا کرده است. این نظر علاوه بر استفاده از وسایل سیاسى، تبلیغاتى و صنعتى، با نظریههاى شبه علمى نیز پشتیبانى مىشود; مثلا، نظریه «دهکده جهانى» مک لوهان و امثال آن، با صراحتسعى بر آن دارد که زمینه را براى پذیرش فرهنگ غربى مساعد نموده و از حساسیتهایى که ممکن است در مقابل آن ابراز شود، بکاهد.
باتوجه به مطالب مزبور، «تهاجم فرهنگى» را به غارت و شبیخون فرهنگى و نیز به حرکت پیچیده سیاسى - اقتصادى با مقاصدى خاص به منظور اسارت یک ملت و تضعیف باورهاى فرهنگى و تردید در فرهنگ بومى و ملى براى پذیرش فرهنگ مهاجم، تعریف کردهاند. در تهاجم فرهنگى، بر خلاف تهاجم نظامى، که از زور و اسلحه استفاده مىشود، غالبا از وسایلى مانند زبان، قلم و وسایل ارتباط جمعى استفاده مىشود. در تهاجم نظامى، تنها آماج سلاحهاى دشمن قرار مىگیرد و در تهاجم فرهنگى مغزها، اندیشهها و باورها. در تهاجم نظامى، اجساد مغلوبان پایمال اسبان فاتحان مىشود، ولى در تهاجم فرهنگى، هویت ملى - مذهبى و شخصیت فردى پایمال مىگردد. در تهاجم نظامى، اتکا به نفس است و مقابله با بیگانه، ولى در تهاجم فرهنگى، تردید در خویشتن است و توسل به بیگانه و بالاخره، در تهاجم نظامى، «من»، «ما» مىشود و «ما» هویت مىیابد، ولى در تهاجم فرهنگى، «ما»، «من» مىشود و «من» بیگانه از خویشتن و فرهنگ خویش.
علاوه بر تهاجم فرهنگى آگاهانه دشمن - این بزرگترین خطر هویت ملى و دینى - خطر دیگرى که بسیار مرموز، خزنده و غافلگیر کننده مىباشد این است که امروزه در اثر توسعه چشمگیر وسایل اطلاعرسانى و ارتباط جمعى و تسهیل مسافرتها و نهایتا در اثر افزایش ارتباطات گوناگون میان جوامع و ملل جهان، امکان نفوذ فرهنگ کشورهاى پیشرفته صنعتى در کشورهاى جهان سوم زیاد شده است و بنابراین، خطر آن وجود دارد که از این طریق، عناصر منفى فرهنگهاى بیگانه به تدریج، وارد فرهنگ خودى گردد. این مساله در بلند مدت، خطر بزرگى براى فرهنگ جوامع کمتر توسعه یافته، به ویژه جهان اسلام، به شمار مىرود. بنابراین، حتى آن دسته از روشنفکران بومى و وطنى که تهاجم فرهنگى آگاهانه دشمن را نفى مىکنند نیز نمىتوانند لزوم دفاع و محافظت از فرهنگ خودى در قبال نفوذ عناصر منفى فرهنگ بیگانه را منکر شوند.
لازم بهذکر است که مبادله و داد و ستد طبیعى فرهنگها مردود نمىباشد و نیز چنین نیست که فرهنگ خودى را صددرصد مثبت و فرهنگ بیگانه و غربى صددرصد منفى باشد، بلکه به عکس، از آنجا که فرهنگها حاصل تجربیات تاریخى ملتهاست و همیشه در حال «شدن» مىباشد، براى بهتر شدن و کمال یافتن فرهنگ خودى، بر اخذ عناصر مثبت و مفید فرهنگهاى دیگر و استفاده از تجربیات تاریخى جوامع و ملل دیگر، که عصاره قرنها تلاش آنان مىباشد، تاکید مىگردد. ولى آنچه در اینجا مهم است گزینش آگاهانه عناصر مفید و اجتناب از عناصر منفى و مضر آنهاست.
حاصل آنکه در اثر تهاجم فرهنگى، مردم نخست دچار احساس شک و تردید در مثبتبودن فرهنگ ملى و دینى خویش مىگردند و باورهاى خود را نسبتبه قوت و کارایى فرهنگ خویش از دست مىدهند و سپس به تدریج، آماده تمایل و جذب به فرهنگ بیگانه - دستکم به جنبههایى از آن - مىشوند. مراد از خودباورى فرهنگى باور به قوت، غنا، اصالت و کارایى فرهنگ خودى است، به گونهاى که افراد احساس تعلق به آن فرهنگ نموده، از این احساس خویش خرسند شوند.
ضعف خودباورى فرهنگى در جهت مخالف خودباورى قرار دارد. روشن است که ضعف باور به فرهنگ خودى مىتواند مراتب متفاوتى داشته باشد. ضعف خودباورى فرهنگى را مىتوان بر روى پیوستارى تصور کرد که از احساس ناخرسندى نسبتبه فرهنگ خودى شروع مىشود و تا حد احساس شرم و حتى انزجار و تنفر نسبتبه آن مىرسد. البته ممکن است کسى معتقد به وجود نقایصى در فرهنگ خودى باشد، ولى از اینکه به آن فرهنگ تعلق دارد هیچگونه احساس منفى نداشته باشد و حتى به اصلاح نقایص آن نیز بپردازد. چنین شخصى را نمىتوان مبتلا به ضعف خودباورى فرهنگى دانست; زیرا هنوز به جنبههاى زیادى از آن اعتقاد دارد و براى آن دل مىسوزاند.
چارچوب نظرى مساله
الف - تعریف خودباورى فرهنگى
«خودباورى فرهنگى» در قالب مفاهیم جامعهشناسى، نوعى نگرش (Attitude) نسبتبه فرهنگ خودى است. بنابراین، لازم است ابتدا نگرش را تعریف کنیم، آنگاه بدانیم که نگرشها چگونه تغییر مىکنند.
آلن بیرو در فرهنگ علوم اجتماعى، مىنویسد: «نگرش گرایش یا جهتگیرى مثبتیا منفى است در برابر یک شییى که داراى معنایى اجتماعى است. این شىء مىتواند یک شخص، جمع خاصى از اشخاص، یک گروه و یا صورتى از مدلهاى اجتماعى رفتار باشد.» در ادامه، اضافه مىکند که «نگرش وضعى است که یک شخص در برابر اشیاى حایز ارزش به خود مىگیرد.» (2)
هانرى مندراس چهار ویژگى ذیل را براى نگرش ذکر مىکند:
1- نگرش یک متغیر انتزاعى است که از تحلیل عقاید و رفتارها به دست مىآید.
2- نگرش ها اثرات عمیق و گسترهاى بر فرد و گروه دارند.
3- نگرشها سرشار از بار عاطفى هستند; زیرا با اعتقادات و ارزشها رابطه دارند و نگرش همیشه یک حالت مثبت و یک حالت منفى دارد.
4- نگرشها اکتسابىاند و از عوامل خارجى تاثیر مىپذیرند و از این نظر، اجتماعى شدن افراد یک گروه چیزى نیست جز ساخته شدن نگرشهاى مناسب در آنها; نگرشهایى که با ارزشها و هنجارهاى گروه رابطه دارد. (3)
با توجه به تعریف و ویژگىهاى مزبور، مىتوان گفت که خودباورى فرهنگى اولا، نوعى نگرش است که فرد نسبتبه فرهنگ جامعه خویش دارد. و این نوع نگرش اگر مثبتباشد، از آن به «خودباورى فرهنگى» یاد مىشود. ولى اگر منفى باشد، آن را «ناخودباورى» یا «خودباختگى شدید» مىنامند. میان این دو حد نهایى، درجات متفاوتى از خودباروى و خود باختگى وجود دارد. پیوستار ذیل بیانگر درجات خودباورى و خودباختگى است:
100+ 75+ 50+ 25+ 0 25- 50- 75- 100نگرشکاملامثبت نگرش خنثى نگرشکاملامنفىثانیا، خودباورى یک مفهوم انتزاعى و ساخته ذهنى (Construct) مىباشد، نه یک مفهوم عینى و قابل مشاهده. بنابراین، خودباورى یا خودباختگى را نمىتوان به صورت مستقیم در جهان خارج مشاهده کرد، بلکه خودباورى و یا خودباختگى از طریق شاخصهاى مربوط به خود قابل بررسى و مشاهده است.
ثالثا، خودباورى و یا خودباختگى به عنوان یک نگرش، اثرات عمیق و گستردهاى در سطح فردى و اجتماعى دارد و رفتارهاى فردى و جمعى را جهت مىدهد.
رابعا، خودباورى و یا خودباختگى فرهنگى از طریق جامعه و به وسیله فرایندهاى جامعهپذیرى به فرد آموخته مىشود. خودباورى فرهنگى به عنوان یک نگرش، اگر چه نسبتا پایدار است، ولى مىتواند دگرگون شود و تشدید یا تضعیف گردید و یا به کلى، جهت آن از مثبتبه منفى و یا بالعکس عوض شود.
ب - چگونگى تغییر خودباورى
مساله دوم آن است که خودباورى به عنوان یک نگرش، چگونه تغییر مىکند؟ و به عبارت دیگر، خودباورى فرهنگى چگونه تضعیف مىشود و به خودباختگى تبدیل مىگردد؟ در جوامع بسته و با ثبات (مانند جوامع قدیم)، خودباورى از شدت و ثبات قابل توجهى برخوردار است; یعنى: اولا، افراد نسبتبه فرهنگ خویش نگرشى مثبت دارند; هرگز حاضر نیستند بپذیرند که افراد و جوامع دیگر از نظر فرهنگى از آنان برترند; زیرا، در اینگونه جوامع، مردم نسبتبه عقاید، باورها و بهطور کلى، نحوه زندگى خود، از جذابیتبالایى برخورداراند.
ثانیا، این نگرش (اگر هم تغییر کند) فرایند بسیار کندى را; طى خواهد کرد. اما در جوامع جدید، که از سویى، ارتباطات وسیعى میان آنان برقرار است و از سوى دیگر، در حال تغییر و تحول سریعاند (به ویژه جوامع در حال توسعه)، احتمال تغییر نگرش افراد نسبتبه فرهنگ خود بسیار است. کشورهاى به اصطلاح جهان سوم، غالبا از این دستهاند. چون این کشورها اولا، به شدت در حال تغییر و دگرگونىاند و ثانیا، ارتباط وسیعى با کشورهاى دیگر، به ویژه کشورهاى صنعتى غرب، دارند.
در جوامع نوع دوم، ساختار فرهنگى به سرعت دگرگون شده، عناصرى از آن مورد سؤال قرار گرفته، عناصر جدیدى که از جوامع دیگر آمده و یا از تغییر جدید ناشى شده است، وارد آن مىگردد و این ارزشهاى جدید به شیوههاى گوناگون در میان مردم تبلیغ مىشود. دولت و سازمانهاى ادارى، رسانههاى گروهى و ورود وسایل و امکانات جدید از کشورهاى صنعتى هر کدام به نوبه خود بر ارزشها، باورها و اعتقادات مردم اثر مىگذارد. این فرایند، که معمولا یک ساختار به هم پیوستهاى را تشکیل مىدهد، ارزشها و باورهاى جدیدى را که یا از جامعه دیگر وام گرفته شده و یا بر اساس مقتضیات جدید (به درستیا غلط) ساخته شدهاند، تبلیغ مىکند. البته ممکن است افراد تا مدت زیادى دربرابر ارزشهاى جدید از خود مقاومت نشان دهند، ولى به مرور زمان، عده زیادى به دلایل گوناگون، جذب آنان مىشوند. از جمله این دلایل، یکى تمایل افراد به تبعیت از افراد، اقشار یا جوامع برتر است. جوامع صنعتى غربى به دلیل پیشرفتهاى صنعتى و برخوردارى از امکانات رفاهى فراوان، مورد توجه ملل دیگر قرار گرفتهاند. این کشورها نیز بهطور گستردهاى، سعى مىدارند از علم، صنعت، رفاه و حتى نوع زندگى، از غربىها تبعیت کنند. از سوى دیگر، در کشورهایى که حکومتشان غربگراست، افراد حتى اگر بخواهند در مقابل عناصر فرهنگى وارداتى از خود مقاومت نشان دهند، غالبا قادر حفظ فرهنگ خود نخواهند بود; چون در اینگونه جوامع، پیروى از سبک زندگى جدید مزایا و تسهیلات اقتصادى - اجتماعى فراوانى را نصیب افراد مىسازد، در حالىکه مقابله با آن - به عکس - افراد رااز مزایاى مزبور محروم مىسازد.
پس ساختار موجود در اینگونه جوامع، افراد را وادار مىکند تا از ارزشهاى جدید پیروى کنند. البته در این مرحله، میان ارزشهاى سنتى و ارزشهاى جدید تعارض پیش مىآید، ولى پس از مدتى، به دلیل حمایتهاى همه جانبهاى که از وضعیت جدید به عمل مىآید، تعارضها به نفع ارزشهاى جدید کاهش مىیابد و یا از بین مىرود (مگر اینکه انقلابى به طرفدارى از ارزشهاى فرهنگ خودى صورت گیرد.) این ارزشهاى جدید به نوبه خود، موجب تغییر نگرشهاى افراد مىشود; چون این ارزشها نگرشهاى متناسب با خود را مىطلبد. ارزشهاى وارداتى، که جایگزین ارزشهاى فرهنگ خودى شدهاند، نمىتوانند پشتوانه نگرش مثبت نسبتبه فرهنگ خودى باشند. اینجاست که نگرش افراد به حسب تاثیر پذیرى آنها از وضعیت جدید، نسبتبه فرهنگ خودى تغییر مىکند، البته با شدت و ضعف و اختلاف مراتب: ممکن است این نگرش ضعیف شود و یا به دلیل واکنش علیه وضعیت موجود، حتى تقویت گردد (این وضعیت در میان افراد معدودى ممکن است اتفاق بیفتد) و گاهى نیز ممکن است جهت نگرش عوض شود و خودباورى به ناخودباورى و خودباختگى شدید مبدل گردد.
زمانى که نگرشهاى افراد نسبتبه فرهنگ خودى تغییر کند و افراد دچار خود باختگى گردند، جلوههاى آن در سطح اجتماعى نیز بروز مىیابد: در کنشها، روابط، قوانین، نهادها و... . بنابراین، نگرشهاى جدید، به نوبه خود، موجب قویتساختار جدید مىگردد و این اثر برگشتى، بدین ترتیب، در زمانهاى بعدى موجب تغییر بیشتر در نگرشها مىشود. فرایند نظرى مذکور را مىتوان به صورت نمودار زیر نمایش داد:
ساخت فرد کنش.................................................
و به صورت جزیىتر:
سطح اجتماعى سطح فردى سطح اجتماعىساخت (ارزشها نگرشها) فرد کنش.........................................
لازم به ذکر است که ورود هرگونه عنصر فرهنگى بیگانه به فرهنگ خودى موجب بروز وضعیت مزبور نمىگردد و فرهنگهاى فعال و پویا همیشه عناصر مثبت فرهنگهاى مجاور را اخذ کرده، در خود هضم مىکنند و این مساله، خود لازمه حیات و پویایى یک فرهنگ است. اما اگر این ورود، به تهاجم مبدل گردد وضع فرق مىکند; چون در این صورت، فرهنگ مورد تهاجم نه اختیارى در انتخاب و اخذ عناصر مورد نظر دارد و نه فرصت و امکان هضم عناصر وارداتى را، بلکه در این صورت، فرهنگ مورد تهاجم هویت و اصالتخود را از دست مىدهد و به یک فرهنگ فرعى نسبتبه فرهنگ دیگر تبدیل مىشود که همه هستى و هویتخویش را به فرهنگ و جامعه دیگر ارجاع مىدهد. البته این بدترین حالت رسوخ یک فرهنگ در فرهنگ دیگر است که نمونه آن در برخى از کشورها و مستعمرات دیده مىشود. به نظر مىرسد ایران در دوره پیش از انقلاب حالتخفیفترى از این وضعیت را داشته و پس از انقلاب، اگر چه بسیارى از عوامل آن از بین رفته، ولى بعضى از آثار آنها هنوز باقى است.
بنابراین، بهطور کلى عواملى را که بر خودباورى فرهنگى آثار منفى دارند، مىتوان تحت چند عنوان مورد بحث قرار داد و نقش هریک را مستقلا در تضعیف خودباورى فرهنگى یاداور شد:
الف نقش استعمار;
ب حکومتهاى مستبد داخلى;
ج زمینههاى داخلى;
د: رسانههاى جمعى.
الف - نقش استعمار در تضعیف خودباورى فرهنگى
مایه اصلى تهاجم فرهنگى و تضعیف فرهنگهاى ملى در کشورهاى جهان، استعمار غربى است. استعمارگران - کهنه و نو - در یکى دو قرن اخیر با استفاده از وسایل و امکانات پیشرفته خود همچون موریانه به جان ملتهاى کوچک و بزرگ افتاده و به صورت بسیار حساب شدهاى به تاراج ثروتهاى ملى - تاریخى آنان پرداختهاند. بىشک، یکى از مهمترین کالاهاى به یغما رفته و تاراج شده این ملتها، فرهنگ ملى و دینى آنان مىباشد. استعمارگران غرب براى انهدام و نابودى فرهنگ دیگر کشورها - به ویژه کشورهایى که گذشته آنان در علم، هنر، ادبیات و معمارى سهم بزرگى در پیشرفت تمدن بشرى داشته سرمایهگذارى عظیمى کردهاند. جالب اینکه بخش اعظم این سرمایهها را نیز از خود همین ملتها به دست آوردهاند. در این زمینه، به چند مورد از فعالیتهاى استعمارى که موجب تضعیف خودباورى فرهنگى مىگردد اشاره مىشود:
1- نقش انجمنهاى فراماسونرى
یکى از شگردهاى حساب شده و قدیمى استعمار در تهاجم فرهنگى و تضعیف فرهنگ کشورهاى ضعیفتر، تشکیل انجمنهاى فراملیتى فراماسونرى و اعزام وابستگان آنان تحت پوشش کمکهاى انساندوستانه به این کشورها است. انجمنهاى فرامانسونرى با شعارهایى همچون آزادى، برادرى، برابرى و تلاش براى فروریختن کاخهاى ظلم و برافراشتن پرچم عدالت مطلق، نقش عمدهاى در تضعیف فرهنگ ملتهاى ریشهدارى همچون ایران داشتهاند.
انجمنهاى فراماسونرى، که عمدتا از گراندلژ انگلیس رهبرى و هدایت مىشدند، فشار عمده خود را بر روى اصیلترین عنصر جامعه بشرى - یعنى: دین - متمرکز کرده بودند; زیرا خوب مىدانستند که حضور دین، به ویژه اسلام، در اجتماع هرگز با منافع آنان سازگار نخواهد بود و به آنها اجازه سلطهگرى و تجاوز نخواهد داد. بنابراین، آنها همواره در پى خاموش کردن نور ایمان از قلب مؤمنان و تضعیف دین در جامعه بودند.
میرزا ملکم خان، که از بنیانگذاران انجمنهاى فراماسونرى در ایران است، هدف از تشکیل این انجمن را ترویج اندیشههاى اروپایى و آزادى به شیوه غربى و پایهگذارى اصول سیاست غربى براى ایجاد حکومت مردمى در ایران مىداند. (4) وى در این زمینه مىگوید: من مایل بودم اصول تمدن غربى را در ایران شیوع دهم و براى این کار، از جامعه دیانت استفاده نمودم. از این روى، انجمنهاى فراماسونرى را در لفافه دینى پوشیدم. (5)
روشن است که طرح پیشینه فراماسونرى در ایران، اهداف و آثار سیاسى، اجتماعى، اقتصادى و فرهنگى آن، نیازمند بحث گستردهاى است که مجال دیگرى مىطلبد. آنچه در اینجا ممکن و متوقع است، اشاره به فرایندى است که این انجمنها از طریق آن، به نابود سازى فرهنگ ملى و دینى این مرز و بوم و تضعیف باروهاى این ملت پرداختند.
نخستباید توجه داشت که گردانندگان این انجمنها در ایران، خود قبلا بهدام استعمار افتاده و به اصطلاح، شستوشوى مغزى داده شده بودند. آنها فرهنگ خودى را نه تنها عامل رشد و ترقى نمىدانستند، بلکه آن را مانع بزرگى در راه ترقى و پیشرفت (البته به سبک غربى آن) تلقى مىکردند. از سوى دیگر، آنها راه نجات ملت را از عقب ماندگى از موى سر تا ناخن پا فرنگى شدن مىدانستند. انجمنهاى فراماسونرى ایران با افراد و اهداف مزبور وارد عمل گردیدند و براى دستیابى به اهداف خود سعى کردند روشنفکران و نخبگان سیاسى - اقتصادى کشور را بهدام خویش اندازند. آنها مىدانستند که با تهى ساختن روشنفکران، اندیشمندان، قلم به دستان و زمامداران امور سیاسى، اجتماعى واقتصادى از فرهنگ خودى، هم حکام و گرانندگان امور براى سلطهگران خارجى رام مىشوند و هم مدافعان و پیشتازان فرهنگى، که همان اندیشمندان و قلم به دستان هستند، به فرهنگ خویش پشت کرده و به ترویج فرهنگ بیگانه مىپردازند. بدین ترتیب، انجمنهاى فراماسونرى در ایران، به ویژه در دوران حکومت پهلوى، با سیاستى که در پیش گرفتند، توانستند به راحتى، زمینه هجوم فرهنگ بیگانه و تضعیف فرهنگ ملى و دینى را آن هم به دست کسانى که به ظاهر نقش مدافعان فرهنگ را ایفا مىکردند، فراهم کنند و پایههاى مقاومت در مقابل این تهاجم را تعضیف نمایند.
2- استعمار و تحقیر ملتها
نوع رابطهاى که حکومتهاى استعمارى و سلطهجوى غربى با کشورهاى جهان سوم برقرار مىکنند، همواره با تحقیر فرهنگ و تاریخ این کشورها همراه است. استعمارگران با شیوههاى گوناگون در پى القاى این فکر به ملل ضعیف جهان هستند که این ملل به تنهایى قادر به اداره خود نبودند و جز توسل به قدرتهاى بزرگ و تقلید کورکورانه و بوزینهوار از فرهنگ مبتذل غربى راهى به توسعه اجتماعى، اقتصادى و فرهنگى ندارند. تحقیرهایى که در این زمینه اعمال مىکنند، گاهى از حد سیاست و فرهنگ نیز تجاوز کرده و از نظر زیستى، مدعى مىشوند که این ملتها از هوش و استعداد کمترى برخوردارند.
کشور پهناور ایران با آنکه هیچگاه بهطور مستقیم تحتسلطه استعمار قرار نداشته، ولى با وجود این، تا پیش از پیروزى انقلاب شکوهمند اسلامى به رهبرى خردمندانه حضرت امام خمینى (ره)، در قبال کشورهاى استعمارى، به ویژه امریکا، همواره از یک موضع بسیار ضعیف و تحقیر شدهاى رنج مىبرد. حضور مستشاران غربى در زمینههاى سیاسى، اقتصادى و نظامى در ایران، این کشور را عملا به یک کشور وابسته تبدیل نموده و قدرت تصمیمگیرى را از حکامى که ظاهرا قدرت را در دست داشتند، سلب کرده بود.
گویند: روزى مرحوم سید حسن مدرس به رضا شاه گفت: حالا که به دست انگلیسىها شاه شدهاى و به اصطلاح، خرت از پل گذشته است، به آنها پشت کن و به مردم روى آور و منافع مردم را در نظر بگیر پاسخ شنید که: اگر چنین کنم، به دست آشپزهایم کشته خواهم شد; چون حتى پیشخدمتهایم هم انگلیسى هستند! (6)
در مجموع، قدرتهاى سلطهگر با کشورهاى ضعیفتر به گونهاى عمل مىکنند که کشورهاى ضعیف برترى مطلق و همه جانبه سلطهگران را از یک سو، و کهترى خویش رااز سوى دیگر بپذیرند. پذیرش این وضعیت از سوى یک ملت، به یک فرایند طولانى، پیچیده و گستردهاى نیازمند است و «هدف غایى این نوع جامعهپذیرى، بازشناسى و پذیرش خرده سیستم استعمارگر از جانب خرده سیستم استعمار زده است، به شکلى که خرده سیستم اخیر نه فقط دیگرى را متفاوت از خود بداند، بلکه برتر از خود بداند. (7)
سیاست استعمارى به این حد اکتفا نکرده و براى تشدید این تمایز و تاکید بر پستى و کاستى فرهنگ این کشورها از تمام وسایل و ابزارهاى ممکن استفاده مىکند. برخى از معاهداتى که از سوى کشورهاى استعمارى بر کشورهاى عقب نگه داشته تحمیل مىشود، بهطور شرم آورى تحقیرآمیز مىباشد. کاپیتولاسیون یکى از آنهااست. در ایران، حکومت پهلوى با پذیرش کاپیتولاسیون، خیانتى مضاعف به فرهنگ و ملت ایران نمود. پذیرش کاپیتولاسیون نشانگر کمال خود باختگى حکام وقت در برابر غرب و عدم تعلق بلکه انقطاع کامل آنها از فرهنگ اسلامى و ایرانى است. مخالفتشجاعانه حضرت امام خمینى; با این قرارداد ننگین، یکبار دیگر غیرت و حمیت اسلامى - ملى این رهبر آگاه و دلسوز را در خاطرهها زنده ساخت.
حاصل آن که استعمار با یک سیاست دقیق و حساب شده و با استفاده از تمام وسایل و امکانات ممکن، سعى مىکند تا فرهنگ و هر آنچه را که متعلق به کشورهاى عقب افتاده مىباشد، تحقیر و تضعیف نماید. این سیاست وقتى طى سالهاى متمادى ادامه یابد، افراد در این کشورها در کارایى و قوت فرهنگ خویش تردید کرده، به تدریج، به فرهنگ استعمارى تمایل پیدا مىکنند. زمانىکه جامعهاى دچار چنین وضعیتى گردید، مىتوان گفت آنها هویت فرهنگى خویش را از دست داده و به اصطلاح دچار ضعف خودباورى فرهنگى شدهاند.
3- نقش صنعت و فنآورى پیشرفته
«فنآورى» به معناى مجموعه دانش علمى و صنعتى و فنآورى است. «فنآورى» و صنعتیا در خود جامعه به وجود آمده و رشد کرده است و یا در کشورى دیگر، و بهرهمندى کشور دیگر از آن به انتقال نیاز دارد. انتقال فنآورى و صنعت راههاى گوناگونى دارد که هر کدام خطرها و مزایاى مربوط به خود را دارد.
اینکه کدام یک از این راهها ضایعات اقتصادى و فرهنگى کمترى در بر دارد، بحث جالب و لازمى است، اما از حوصله این گفتار بیرون است. روى هم رفته، فنآورى پیشرفته غرب به دو شیوه کاملا متمایز به اشاعه فرهنگ کشورهاى صاحب فنآورى و تضعیف فرهنگهاى دیگر کمک مىکند:
الف - پشتوانه اصلى تهاجم فرهنگى غرب پیشرفت فنآورى و توسعه اقتصادى آن است. فنآورى پیشرفته به عنوان عنصر اساسى تمدن جدید غرب، برگ برنده مهمى است که به دارنده خود امتیاز و اعتبار عام مىبخشد. انسانها تمایل دارند فرد، قوم یا ملتى را که در یک زمینه و جنبهاى خاص برترى فوقالعادهاى دارد، از هر جهتبرتر و ممتاز بدانند; مثلا، نظر یک قهرمان ورزشى را در سیاست و یا نظر یک فضانورد را در مورد مسائل اجتماعى جویا مىشوند. درست است که پیدایش صنعت پیشرفته غرب در بستر مناسب فرهنگى خود روى داده، ولى الزاما چنین نیست که پیشرفت در زمینه صنعت ملازم با برترى در همه زمینهها، به ویژه جنبههاى فکرى و معنوى، باشد; زیرا مىدانیم که فرهنگ داراى دو بعد مادى و غیر مادى است. علىرغم آنکه فرهنگ در جنبههاى غیر مادى با فرهنگ اسلامى هرگز قابل مقایسه نیست، حتى عناصر مثبتى که در آن فرهنگ منجر به پیشرفت جنبههاى مادى تمدن آنان شده، عناصرى به مراتب اصیلتر و کاملتر از آنها در اسلام وجود دارد. ولى به دلیل پیشرفت غرب در زمینه صنعت، راه پذیرش فرهنگ غربى در میان ملل و جوامع دیگر، از جمله جوامع اسلامى، هموار گردیده است; چون این ملتها تحت تاثیر صنعت غرب قرار گرفتهاند. پس از تعمیم این پیشرفتبه کل فرهنگ غربى، افراد به این نتیجه مىرسند که فرهنگ غربى، بهطور کلى، برتر از فرهنگ خود آنهاست. بدین ترتیب، نوعى احساس ضعف، خود باختگى، یاس و تردید نسبتبه فرهنگ خودى در آنها به وجود مىآید و زمینه تهاجم سیاسى و فرهنگى استعمارگران غربى فراهم مىگردد.
ب - ورود فرهنگ غربى همراه با فنآورى; البته انتقال یا وارد کردن صنعت - فىحدنفسه - مذموم نیست و خنثى مىباشد; یعنى: مىتواند تحت تاثیر عوامل و شرایط دیگر، خوب یا بد تلقى گردد. استفاده از فنآورى اگر براساس نیازهاى فرهنگى - اجتماعى استوار نبوده و با فرهنگ خودى سازگار نباشد، علاوه بر ضایعات اقتصادى، مىتواند موجب تضعیف فرهنگ خودى و زمینه ساز ترویج فرهنگ بیگانه گردد. وارد کردن فنآورى از کشورهاى پیشرفته اگر با درایت و هشیارى همراه نباشد ورود فرهنگ جامعه صاحب صنعت را نیز ممکن استبه همراه داشته باشد.
از سوى دیگر، مشکل اینجاست که کنار گذاشتن صنعت و عدم انتقال آن به صلاح جامعه نیست و در دراز مدت، موجب وابستگى و عقب ماندگى بیش از پیش جامعه و تضعیف فرهنگ ملى مىگردد; یا باید از قافله پیشرفت تمدن بشرى عقب ماند و مرزها را به روى همه چیز بست - که چنین کارى نه عاقلانه است و نه با وجود رشد سریع و عظیم ابزار اطلاع رسانى، ممکن - و یا باید خود اقدام به اختراع و ساخت وسایل صنعتى بدون کمک گرفتن از تجربیات دیگران کرد - که این کار خود نیازمند زمان زیاد، وجود منابع عظیم و سرمایهگذارى کلان مىباشد و مقرون به صرفه نیست. سرانجام، راه آخر آن است که از صنعت و دانش فنى دیگران استفاده نماییم و در این زمینه، نیروهایى را آموزش دهیم و با انتخاب فنآورى دیگران و جذب آن، در بلند مدت به خود کفایى دستیابیم. البته این خود نیازمند احتیاط کامل، حضور فعال در بازارهاى جهانى و اطلاعات دقیق از فنآورى در جهان مىباشد. به نظر مىرسد این راه مقرون به صرفهتر و عقلانىتر است.
در واقع، اگرچه صنعتشرط لازم پیشرفت و توسعه است، اما عزت و آزادگى در گرو آن است که ذلیلانه نیاز خود را تامین نکنیم. اگر خواهان پیشرفت و توسعه هستیم و اگر مىخواهیم از کاروان تمدن بشرى عقب نمانیم، باید پیش از همه، در حفظ خویشتن خویش و هویت فرهنگى خود کوشا باشیم; زیرا با از دست دادن هویت فرهنگى، به هیچ توسعهاى دست نخواهیم یافت. البته عزت نه در عزلتگزینى است و نه در طرد هویت دینى و ملى، بلکه در حریت، آزادگى و توسعه بدون ذلت مىباشد. راه معقول توسعه و تامین نیاز در این است که برخى نیازها را که خود مىتوانیم، در تامین آن بکوشیم و اگر از خارج، وارد مىکنیم، احتیاط کامل داشته باشیم و با حوصله کامل، اقدام به جذب آن نماییم و در این مساله، عجله ننماییم. چرا که ورود فرهنگ صنعتى به منزله ورود مستشاران خارجى و ترویج فرهنگ بیگانه و در نهایت، تضعیف فرهنگ خودى است. (8)
4- نقش نظریههاى شبه علمى
غرب سلطهطلب در تلاشى همهجانبه و با پشتوانه اقتصاد و صنعتبرتر خویش، سعى در گسترش فرهنگ خود و وادار نمودن ملتهاى دیگر به پذیرش برترى همهجانبه خویش مىنماید. در همین راستا، از سویى، بسیارى از دانشمندان و محققان خود را بسیج کردهاند تا با ارائه نظریههاى شبه علمى بر برترى فرهنگ و جامعه غربى تاکید ورزند و از سوى دیگر، از بعضى از نظریههایى که دانشمندان بىطرف ارائه دادهاند، سوء استفاده کرده و به نفع خویش از آنها بهرهبردارى مىکنند. این برخورد را مىتوان در بسیارى از حوزههاى علوم مشاهده کرد. ما به عنوان نمونه، به چند مورد اشاره مىکنیم:
الف - در زمینه اقتصاد، مىتوان از نظریه خطى مراحل رشد روستو، مورخ شهیر اقتصاد، نام برد. این نظریه بر این مبنا استوار است که انتقال از عقبماندگى به توسعه مىتواند بر حسب یک رشته از قدمها و یا مراحلى، که تمام کشورها باید از آن بگذرند، توصیف شود. کشورهاى توسعه نیافته و کمتر توسعهیافته و عقب مانده، که هنوز در مرحله جامعه سنتى قرار دارند، اگر بخواهند به مرحله رشد و توسعه برسند، باید مراحل رشدى را که جوامع غربى پیمودهاند، بپیمایند. (9) در واقع، این یکى از الگوهاى وابستگى جدیدى است که تلاشهاى جوامع عقب نگه داشته شده را در جهت توسعه غیر ممکن دانسته و با صراحت تمام، ابراز مىدارد که تمام جوامع جهان براى رسیدن به توسعه، باید تنها یک خط را سیر کند و آن عبارت است از سیرى که جوامع توسعه یافته غربى طى کردهاند!
ب - در زمینه جغرافیاى سیاسى، مکتب فضایى آلمان قابل ذکر است. این مکتب، که به وسیله فردریک راتزل ارائه گردید، اظهار مىدارد که دولتیک اندامواره (ارگانیسم) است; انداموارهاى که وابسته به سرزمین است و باید یا رشد کند و یا بمیرد; زیرا ماهیت دولتبه گونهاى است که نمىتواند ثابتبماند. این رشد ابتدا یک رشد فرهنگى است و رشد فرهنگ و جمعیت نیز نیاز به توسعه سرزمین یا فضا دارد. (10) این نظریه اساس و مبناى عمل جنگ افروزىها و کشور گشایىهاى غیر منطقى و فاجعه آمیز آلمان نازى بود.
ج - در علوم اجتماعى، از اینگونه نظریهها نمونههاى بیشترى وجود دارد. به عنوان نمونه، قانون سهمرحلهاى اگوست کنت و نظریه پنج مرحلهاى کارل مارکس جامعه غربى را سرمشق والگوى تمامنماى جوامع بشرى قلمداد مىکنند.
همانگونه که ملاحظه شد به این نظریهها، که تنها مشتى از خروار مىباشند، صراحتا و یا تلویحا، راه نجات از فقر و عقبماندگى و رسیدن به رفاه و سعادتمندى را در دنبالهروى و تقلید کشورهاى جهان سوم از جوامع غربى مىدانند.
بدین ترتیب، نظریهپردازان غربى در پى اثبات حقانیت مسیر و فرآیندى هستند که جوامع غربى پیمودهاند. هدف نهایى این نظریهها اثبات این مطلب است که پذیرش فرهنگ غرب و طرد میراث فرهنگى ملل غیر غربى نه تنها پسندیده و بایسته است، بلکه براى رسیدن به ترقى، پیشرفت و توسعه همهجانبه، حتمى و الزامى نیز مىباشد. ارائه اینگونه نظریهها در عصر علمزده کنونى، که علم را تنها مرجع مقبول و قانونى مىدانند و هر آنچه را که با نشان «علمى» ارائه دهند بدون چون و چرا مىپذیرند، مىتواند خطرات بسیار را به دنبال داشته باشد. متاسفانه برخى روشنفکران وطنى نیز دقیقا مروج اینگونه نظریهها هستند.
ب - حکومتهاى مستبد داخلى و نقش آن در تضعیف خودباورى فرهنگى
یکى از عوامل اساسى ترویج و اشاعه فرهنگ غربى و تضعیف فرهنگ خودى، حکومتهاى خودباخته، نالایق و مستبدى است که طى قرنها بر این کشور حکومت کردهاند. البته بررسى دقیق و یکایک حکام مستبد و نقش آنان در تضعیف و از بین بردن خودباورى فرهنگى در این مجال مختصر، ممکن نیست و تنها به اختصار، به نحوه تاثیرگذارى حکومتهاى نالایق گذشته بر تضعیف فرهنگ و باورهاى فرهنگى اشاره خواهد شد. براى روشن شدن بحث، انواع سهگانه سلطه ماکس وبر ذکر مىشود. ماکس وبر سلطه را به سه نوع تقسیم مىکند:
1- سلطه قانونى که سرشت عقلانى دارد و برمبناى اعتقاد و عمل به قانون و مقررات به وجود مىآید;
2- سلطه سنتى که برمبناى اعتقاد به مشروعیت کسانى استوار است که به موجب رسوم جارى، به قدرت مىرسند;
3- سلطه فرهمند (کاریسماتیک) که از اعتقاد به ارزشهاى شخصى یک فرد و تهور و تجربیات وى مایه مىگیرد. (11)
در ایران، نوع سلطه حاکم، سلطه سنتى بود. در این نوع سلطه و اقتدار، فرد برحسب ارشدیت، ارث، سن، اشرافیت و مانند آن قدرت را در اختیار مىگیرد. (12) سلطه سنتى غالبا با استبداد همراه است و رعایاى تحتحکومتبرحسب میل و اراده حاکم و شاه عمل مىکنند. بنابراین، هرنوع ارزش، هنجار، سنت، باور و اعتقادى که با منافع شاه و یا حاکم منافات داشته باشد، شاه درصدد حذف آن و جایگزین کردن باورها و ارزشهاى مطلوب خویش برمىآید. در سلطه استبدادى، حاکم به جاى استفاده از روشهاى مسالمتآمیز و مردمسالارانه، از زور و اجبار استفاده مىکند.
در سلسله حکومتهاى استبدادى شاهنشاهى ایران نیز شخص شاه در راس هرم قدرت قرار داشت و مشروعیت وى صرفا بر پایه موقعیتشخصى و زور به دست مىآید و شاه، حاکم مطلق جان و مال مردم محسوب مىشد; مثلا، «رژیم حکومت قاجاریه، که دنباله رژیم سلطنت استبدادى فردى دو هزار و پانصد ساله ایران بوده، طبعا با مختصر تفاوتى، داراى همان ماهیت و خصوصیاتى بود که در دورههاى مختلف تاریخ ایران و در رژیمهاى سلطنتى این کشور به چشم مىخورد: شاه یگانه مرجع صلاحیتدار براى رسیدگى به کلیه مسائل و امور کشورى و لشکرى، فرمانده کل، ولىنعمت همه افراد... [ بود ]. کلیه افراد مردم حتى صدر اعظم و وزیران و ماموران عالى رتبه دولت، نوکران شاه محسوب مىشدند.. . به قول «لرد کرزن»، شخص شاه داراى سه وظیفه حکمرانى - یعنى: قانونگذارى - و اجرایى، و قضایى و وجود او محورى بود که تمام ماشین زندگى عوام مردم روى آن گردش مىکرد». (13)
این موضوع با تفاوتهایى در شدت و ضعف، در مورد همه شاهان ایران صادق است. «از کسى مثل ناصرالدین شاه، که حتى از اسم قانون بدش مىآمد،... تا سلاطینى که حداقل، در این دو قرن اخیر، از زمان فتحعلى شاه و محمدعلى شاه و ناصرالدین شاه بگیرید تا محمدرضا و پدرش، هیچ چیز جز منافع خودشان سرشان نمىشد. دوره قاچار جزو تاریکترین دورههاى ایران است. خاندان پهلوى کارى کردند که به مراتب از آنچه در دوران قاجار وجود داشت، بدتر بود; زیرا اینها پایههاى فرهنگ خودى را متزلزل و ویران کردند. فرهنگ وارداتى را جایگزین نمودند و آن را در اغلب شؤون ما نفوذ دادند.» (14)
نکته دیگرى که باید مورد توجه قرار گیرد این که پس از پیدایش قدرتهاى استعمارى غرب، شاهان و حکومتهاى ایران غالبا به یکى از قدرتهاى استعمارى وابسته بودند، بهگونهاى که آنان در واقع، به عنوان نماینده استعمار در داخل کشور، حکومت مىکردند و مجرى سیاستهاى آنان بودند. بهطور کلى، از ویژگىهاى کشورهاى استعمارى، وابستگى سیاسى کشورهاى مستعمره (مستقیم یا غیرمستقیم) به آنهاست. همه تصمیمگیرىهاى سیاسى مهم، به وسیله کشور استعمارگر اتخاذ مىگردد و به آنها القا مىشود و حکام داخلى به عنوان مجریان سیاستهاى استعمار عمل مىکنند.
«قدرتهاى استعمارى دو وظیفه به حاکمیتسیاسى سنتى تفویض مىکنند: یکى آنکه ابتدا این حاکمیتبه عنوان معاونتحاکم یا مدیر فرعى عمل مىنماید. به عبارت دیگر، قدرت استعمارى براى اجراى مقاصد و برنامههاى خود، استخدام پرسنل، سازمان دادن خدمات عمومى، کسب اطلاعات و غیره... به رؤساى محلى متوسل مىشود. دوم آنکه حاکمیتسنتى به مثابه پلیس عمل نموده و حفظ نظم، آرامش و گاهى نیز انجام مجازات قضایى را به عهده دارند. در واقع، این قدرت سیاسى است که به مردم رعایت کردن قوانین و پذیرش الگوها و ارزشهاى جدید را مىآموزد» (15) پس از بیان مشخصات عمده حکومتهاى گذشته را، چند نمونه از آثار سوء این حکومتها بر فرهنگ و باورهاى فرهنگى ذکر مىگردد:
1- ضعف کارآیى اقتصادى و اجتماعى
از جمله آثار عمده و مهم وجود حکومتهاى استبدادى، عدم تحرک اجتماعى است. از نظر جامعهشناسان، تحرک اجتماعى به معناى جابجایى افراد در پایگاههاى گوناگون و قشرهاى متفاوت جامعه مىباشد. تحرک اجتماعى در میان جوامع و اقشار یک جامعه موضوعى است مشترک، ولى میزان آن نسبى مىباشد و در میان قشرها و جوامع گوناگون، متفاوت است. یکى از آثار مثبت تحرک اجتماعى، افزایش کارایى اقتصادى و اجتماعى است; زیرا، در یک ساخت اجتماعى سیال - یعنى: ساختى که افراد میان پایگاههاى گوناگون به راحتى جا به جا مىشوند - احتمال اینکه موقعیتهاى بالا توسط اشخاص لایق و شایسته اشغال گردد، بیشتر خواهد بود. در واقع، افزایش کارایى اقتصادى و اجتماعى بدون تحرک اجتماعى مشکل و بلکه ناممکن به نظر مىرسد.
جامعه ایران در دوران حکومت قاجاریه و پهلوى به دلیل انتصابى بودن بسیارى از پایگاهها، از تحرک اجتماعى بسیار ضعیفى برخوردار بود. افرادى که از صلاحیت کافى براى احراز مناصب و پایگاهها برخوردار نبودند و تعهدى نیز در قبال ملتخود احساس نمىکردند و صرفا در اندیشه افزایش سودجویى و منفقتطلبى خویش بودند به مناصب مهم اجتماعى گمارده مىشدند و این وضعیت ضعف کارآیى نظام اقتصادى و اجتماعى را به دنبال داشت. فقدان و یا ضعف تحرک اجتماعى و ضعف کارایى اقتصادى و اجتماعى، دو پیامد عمده اجتماعى در پى داشت: از سویى، موجب عقبماندگى همهجانبه کشور مىشد و از سوى دیگر، فساد نظام ادارى را در پى داشت، هریک از این دو مساله به نوبه خود، براى تضعیف فرهنگ و خودباورى فرهنگى کافى بود.
الف. عقب ماندگى کشور: جوامعى نظیر ایران در گذشته، که تحرک اجتماعى در آن بسیار اندک و نقشهاى اجتماعى غالبا انتصابى بود، از نظر توسعه و پیشرفت اقتصادى و اجتماعى، همواره از کاروان تمدن بشرى عقبتر است این عدم رشد و توسعه ناشى از وجود حکام مستبد و تبعات آن مىباشد و این عقبماندگى سالیان درازى بر این کشور سایه افکنده بود و بر این ملت فشار وارد مىآورد. از سوى دیگر، عامه مردم از این عقبماندگى و ضعف فرهنگى آگاهى نداشتند; چون زمینهاى که به آنان فرصت دهد تا بتوانند وضعیتخود را با کشورهاى دیگر، به ویژه کشورهاى صنعتى مقایسه نمایند وجود نداشت. این عدم آگاهى مردم از عقبماندگى کشور و عدم پویایى فرهنگ خودى ادامه داشت تا اینکه در مقاطعى از تاریخ پرفراز و نشیب کشور، حکومتها، تحت فشار شدید مصلحان اجتماعى و قیام مردم، از تفتیش شدید عقاید مىکاستند. در این فرصتها، مردم به عقبماندگى فرهنگ خود پى مىبردند و زمانى که مردم فرهنگ خویش را ضعیف تلقى کند، باورهاى مثبتخود را نسبتبه آن از دست مىدهد. در واقع، اطلاع و آگاهى از عقب ماندگى کشور و احساس تضعیف باورهاى فرهنگى تنها در مقاطعى که جو خفقان و تفتیش شکسته و یا زمانى که ساختار حاکم دچار اختلال یا تغییر مىشد، به وجود مىآمد. مردمى که در یک دوران بسیار طولانى، مایههاى اصیل فرهنگ خویش را از داده و کاملا در عقب ماندگى به سر مىبرند، نوعى احساس سرخوردگى و کمبود نسبتبه کشورهاى پیشرفته دارند و خود را ناتوان از رسیدن به پیشرفت و تمدن بیگانه و نیز ناتوان از اخذ و گزینش عناصر مفید فرهنگ بیگانه مىدانند. آنان، بدین ترتیب، خود را در برابر فرهنگ بیگانه و مهاجم، ناتوان تلقى کرده و نسبتبه فرهنگ خویش و غناى آن مردد مىشوند. بدینگونه، فرایند مزبور منجر به احساس ضعف فرهنگ ملى مىشود و تضعیف خودباورى فرهنگى را در پى دارد.
ب. فساد نظام ادارى: همانگونه که گذشت، یکى از پیامدهاى وجود حکومتهاى مستبد و وابسته، فقدان تحرک اجتماعى و اشغال پایگاههاى اجتماعى توسط نااهلان، عقبماندگى کشور و فساد ادارى است; بهدلیل اینکه موقعیتها بر اساس لیاقتها وشایستگىها توزیع نمىشود و افراد فاقد کارایى وتخصص لازم، پایگاههاى اجتماعى را اشغال مىکنند، فساد و رشوهخوارى چنان بر نظام ادارى حاکم مىشود که افراد در مدت کوتاهى پس از اشغال مناصب و موقیعیتها، به سرمایهداران بزرگ تبدیل مىشوند; مثلا، در دوران حکومت پهلوى، صاحبمنصبان و نخبگان مدتى پس از اشغال مناصب بالا، به زمینداران و سرمایهداران بزرگ تبدیل شدند. اینگونه فسادها در فرد یا افراد معدودى محدود نمىماند و معمولا مانند موجى بهافراد دیگر نیز سرایت مىکند. و این به دلیل «ارتباطات وثیق و تعاملات عمیقى است که لازمه هر نظام ادارى است و مفاسد پدید آمده در هر یک از آنها، سایرین را نیز دستخوش فساد مىسازد.» (16) در نتیجه، آداب، رسوم و ارزشهاى فرهنگى و دینى جامعه در این حیطهها، دچار ضعف و انحطاط مىگردد. زمانى که مردم در ادارات، که بخش بزرگى از تعاملات آنها را تشکیل مىدهد، وضعیت را بدینگونه یافتند، نوعى احساس منفى نسبتبه فرهنگ خودى در در خویش احساس مىکنند.
حاصل آنکه فرایندى که منجر به تضعیف خودباورى فرهنگى مىگردد، همانند زنجیره در هم تنیده و به هم بستهاى است که در راس آن، وجود حکومتهاى مستبد و ضعف کارایى اقتصادى و اجتماعى مىباشد. دو اثر عمده حلقه اخیر این زنجیره، عقبماندگى همه جانبه کشور و فساد نظام ادارى و دیوانسالارى است. این دو عامل امکان تضعیف خودباورى فرهنگى را بیش از پیش فراهم مىکند. این فرایند را مىتوان به صورت ذیل ارائه کرد:
: <- عشçcdغ ¯vکn یoخقk êdçpwj حd»zc + یµdطovc إpen ضlµ <- êkclgovc ضd²غ
<- یثـçp¾ یëdëکj ضlµ <- oک،ئ یتlغd× hأµ -1
احساس ضعف خودباورى فرهنگى2- عدم کارایى نظام دیوانسالارى تضعیف خودباورى فرهنگى <- یثـçp¾ êdçyqoc ہى•©n <- êockc kdw¾ +
2- وابستگى حکام
گفته شد که حکومتهاى گذشته ایران از نوع سنتى بودهاند، حکومتهایى متکى به اشخاص، و شاه نیز به دلیل وابستگى شدید به بیگانگان، مجموعه نظام و کشور را به سوى بیگانگان و پیاده کردن اهداف آنان سوق مىداده و زمینه تسلط تام آنان را بر کشور فراهم مىساخته است.
با نگاهى اجمالى، به تاریخ سدههاى اخیر ایران و با اندک سیرى در زندگى شاهان و نیز خاطرات سیاسى آنان، به اوج بىکفایتى، بىلیاقتى و وابستگى شاهان ایران پىمىبریم. در اینجا، براى نمونه، به چند شاهد تاریخى اشاره مىکنیم تا روشن گردد که شاهان و حکام گذشته در عین ظلم و استبداد داخلى، در مقابل قدرتهاى خارجى تا چه اندازه از خود ضعف و ناتوانى نشان دادهاند:
ناصرالدین شاه، که یکى از مقتدرترین شاهان دوران حکومت قاجار بود و قریب پنجاه سال بر مسند قدرت تکیه زد، در مقابل تمدن غرب آن چنان خودباخته بود که با سفرى به اروپا، انگشتحیرت به دهان گرفت و در برابر تمدن بیگانه، سرخضوع و تسلیم فرود آورد. اگر در خاطراتى که ناصرالدین شاه به قلم خود از سفر فرنگ نگاشته است، اندک تاملى شود، از ابتدا تا انتهاى آن، چیزى جز ذلت، بىلیاقتى، خشوع و تسلیم در برابر تمدن غرب نیست. (17)
محمدعلى شاه قاجار نیز دست کمى از ناصرالدین شاه نداشت. درباره حکومت وى نوشتهاند: «نفوذ دولت روس و انگلیس در امور داخلى ایران به اندازهاى است که کارگزاران حکومتبدون اجازه و نظر آنها، دستبه هیچ اقدامى نمىزدند، به گونهاى که حاج میرزاآقا، صدراعظم محمدعلى شاه، از مداخلات دولتهاى روس و انگلیس در همه شؤون مملکت و مسلوب الاختیار شدن کارگزاران ایرانى به جان آمده و مکرر به محمدعلى شاه شکایت مىکرد. [خود باختگى شاه] و گستاخى و جسارت نمایندگان روس و انگلیس به جایى رسیده بود که هر حکم و امرى داشتند آمرانه به صدراعظم مىنوشتند و به دست نوکر یا پیشگامان مىدادند تا به شاه برساند و همان جا جواب مساعد بگیرد». (18) محمدرضا پهلوى و رضاخان نیز وضعى مشابه دیگر شاهان ایران داشتهاند.
این نمونههاى تاریخى اوج وابستگى، خودباختگى و مسلوبالاختیار بودن شاهان ایران را نشان مىدهد. شاه براى حفظ تخت و تاج شاهى، راهى جز اطاعت و اجراى دستورات بیگانگان در خود نمىدید و مخالفتبا آنان به معناى از دست دادن تاج و تختشاهى بود.
بدینترتیب، بیگانگان از طریق چهرههاى داخلى خود، بر کشور تسلط تام پیدا مىکردند و اهداف استعمارى خود را در قالب قوانین رسمى و به وسیله حکومتهاى داخلى، اعمال مىنمودند و از این طریق، به تغییر الگوها، ارزشها و معیارهاى فرهنگى و اشاعه و ترویج عناصر و ارزشهاى فرهنگى خود اقدام مىکردند. جالب اینجاست که استعمار هیچگاه در پى ترویج عناصر مفید فرهنگ خویش نبوده و نیست، بلکه عناصرى از فرهنگ خویش را ترویج مىکند که موجب سکون، عدم تحرک و پویایى، مصرفگرایى، اشاعه فساد و فحشا و وابستگى کشور مىگردد. از سوى دیگر، اینگونه عناصر فرهنگى را جایگزین آن عناصرى از فرهنگ ملى - دینى مىکند که به مردم حیات، بقا، روح مبارزه و جهاد، پویایى و استقلال مىدهد. در واقع، تخریب و تضعیف فرهنگ خودى، ناشى از ترویج و اشاعه فرهنگ بیگانه در کشور است.
بدینترتیب، فرایند تضعیف فرهنگ ملى و خودباورى فرهنگى از وجود حکومتهاى وابسته شروع مىشود و پس از ترویج و اشاعه عناصر مخرب و مضر فرهنگ بیگانه در کشور و تضعیف پایههاى اصیل فرهنگ خودى، این فرایند با تضعیف خودباورى فرهنگى خاتمه مىیابد. این فرایند را اگر در طول حکومت پهلوى، با دقت دنبال کنیم، مشاهده خواهیم کرد قوانینى که وضع مىشد، عناصر فرهنگىاى که از طریق رسانهها و وسایل ارتباط جمعى تبلیغ مىشد، الگوهاى فرهنگى و ارزشها و هنجارهایى که در جامعه ترویج مىگردید، غالبا در راستاى تضعیف فرهنگ ملى و دینى وتضعیف خودباورى فرهنگى بود.
فرایند مزبور را بهطور خلاصه، مىتوان به صورت ذیل نشان داد:
<- êkکh جـçp¾ ہى•©n + éغdثىf جـçp¾ ُµdzc ق xëقpn < عdثغdثىf ضdn ¯دwn <- ضdاd یآd@ى@خی@f
تضعیف خودباورى فرهنگى
3- سیاست تضعیف مذهب در جامعه
آنچه در اینجا پىگیرى مىشود، تضعیف مذهب و زدودن آثار دین از جامعه به وسیله حکام گذشته است که به تدریج، با زیرکى و مهارت تمام به نام خدمتبه میهن و رسانیدن کشور و جامعه به دروازههاى بزرگ تمدن انجام گرفت. بهطور خلاصه، این مساله را تحت دو عنوان ذیل مورد توجه قرار داد: منزوى ساختن دین از جامعه و حذف اندیشمندان اسلامى و مصلحان اجتماعى از صحنه اجتماع و سیاست.
الف. منزوى ساختن و تفکیک دین از جامعه: در تاریخ حیات ملت ایران، استعمار خارجى تلاشهاى فراوانى براى خاموش کردن شور و شعور دینى مسلمانان کردهاند. در این راستا، مهمترین تلاش استعمارگران جداسازى و تفکیک دین از سیاستبوده است. «استعمارگران انگلیسى مخصوصا در قضیه تنباکو و انقلاب عراق، مستقیما خود را در برابر روحانیون ناتوان احساس کرده بودند و تلاش مىکردند که مجالى به دخالت آنها در سیاست داده نشود و این بود که تفکیک دین از سیاست را یک اصل قرار دادند». (19)
رضا شاه و پسرش نیز سعى فراوانى نمودند تا دین را از صحنههاى اجتماعى و سیاسى بیرون برانند و خود با خیال راحت، به حکومتبپردازند. رضا شاه «آداب مذهبى را خلاف تجدد مىدانست، لباس روحانیت را خلاف رسوم مملکت مىشناخت، محاضر شرعى را به محاضر رسمى تبدیل کرد و به تدریج، روحانیان را از آنچه داشتند، کنار گذاشت» (20) رضا شاه براى نابود ساختن اصیلترین و عزیزترین مایههاى فرهنگى و اعتقادى این ملت و بیگانه ساختن این مردم با فرهنگ خویش، از هر وسیله ممکن بهره جست. وى پس از بازگشت از سفر ترکیه و در سال 1314، حجاب از سر زنان مسلمان بر گرفت. از این پس، حجاب زنان ممنوع شد و به آنها اجازه ورود به خیابانها و سوار شدن بر وسایط نقلیه با حجاب اسلامى داده نمىشد و کسبه از فروختن اجناس به زنان محجبه منع شدند. (21) با توجه به اهمیتحجاب در اسلام و در میان مسلمانان، روشن است که کشف حجاب صرفا یک تغییر ساده لباس زنان به شمار نمىرفته، بلکه این کار، مبارزه با اسلام و اندیشه دینى بوده است; اندیشهاى که تحرک، جنبش و حیات مسلمانان بدان بستگى دارد.
علاوه بر حکومت، که از قدرت و جعل قانون براى منزوى ساختن دین استفاده مىکرد، تعدادى از روشنفکران غربزده نیز براى این منظور تلاشهاى زیادى به عمل آوردند. از جمله کسانى که در این زمینه نقش اساسى داشتند، میرزا ملکم خان و یارانش بودند که با راهاندازى انجمنهاى فراماسونرى، تفکر دینى و اسلامى را مورد حمله قرار داده است. میراز یوسف خان مستشار الدولة نیز از جمله کسانى است که مذهب را به شدت مورد حمله قرار داده است. وى در کتاب یک کلمه، مذهب را مورد حمله قرار داده و قوانین غربى را حافظ مصالح دنیوى دانسته است. (22) میرزا فتحعلى آخوندزاده نیز از جمله مروجان جدایى دین از سیاست (سکولاریسم) در ایران به شمار مىرود. (23)
ب. حذف اندیشمندان اسلامى و مصلحان اجتماعى از صحنه اجتماع و سیاست: حکام وابسته و مستبد پهلوى در راستاى پیروى از سیاست استعمار خارجى، به خصوص انگلیس و سیاست استبدادى خود، حلقه سیاست تضعیف مذهب را با حذف، تبعید، زندانى و اعدام مصلحان و اندیشمندان اسلامى و دینى از صحنه فعالیت اجتماعى تکمیل کردند. آنها در ابتدا، زمینه اجتماعى را براى این کار فراهم نمودند، و فعالیت روحانیت و دیگر مصلحان اجتماعى را در جامعه محدود کردند و به جاى روحانیان، دانشجویان به فرنگ رفته را وارد صحنه اجتماع ساختند جریان حذف و تبعید اندیشمندان و مصلحانى همچون سیدجمالالدین، میرزا کوچکخان، شیخ فضلالله نورى، آیةالله کاشانى، سید حسن مدرس، حضرت امام خمینى و برخى دیگر در همین راستا بوده است.
رضا شاه و پسرش، محمدرضا، به دنبال منزوى کردن روحانیت - این بزرگترین دشمن خود - و شکست دادن آنها بودند. در سال 1305 شمسى، حقوقدانان داراى تحصیلات اروپایى را به جاى روحانیان در وزارت عدلیه گماشتند. (24)
در ایام عزادارى و مراسم مذهبى از حضور روحانیان اصلاحطلب در منابر، تکایا و مساجد جلوگیرى به عمل آمد و کلا از حضور اندیشمندان و شخصیتهاى اصلاحطلب در سطوح گوناگون فعالیتهاى اجتماعى ممانعت مىگردید. حذف این شخصیتها و جایگزین کردن روشنفکران وابسته و ملىگراى مخالف حضور دین در جامعه، به جاى آنان، به راحتى زمینه ورود فرهنگ بیگانه و حذف فرهنگ ملى و دینى را فراهم ساخت. بدین ترتیب، فرهنگ اصیل خودى تضعیف گردید و عناصر فرهنگ بیگانه در آن رخنه کرد.
ج - حکومتهاى مستبد داخلى و نقش آن در تضعیف فرهنگ خودى
در تهاجم فرهنگى، تکیه اصلى دشمن بر نقصها و کاستىهاى داخلى مىباشد و اساسا تهاجم فرهنگى جز از طریق عوامل، شرایط و زمینههاى داخلى امکانپذیر نیست. قضیه تهاجم فرهنگى دو طرف وجود دارد: در یک طرف، کشورهاى سلطه طلب قرار دارند که با ابزارها و وسایل گوناگون و پیچیده در صدد استیلاى فرهنگى مىباشند و در طرف دیگر، کشورهاى مورد تهاجم قرار دارند که به دلیل نواقص و کمبودهاى گسترده، مورد تاخت و تاز فرهنگى قرار مىگیرند. از این رو، نباید تنها به یک طرف قضیه توجه نمود و از طرف دیگر - که به دلایلى از نظر ما مهمتر است - غافل شد. زمینههاى داخلى میدان وسیعى است که هر کدام به سهم خود، در تسهیل فرایند تهاجم فرهنگى مؤثراند، ولى بحث و بررسى در مورد تمامى آنها به فرصت و امکانات نیازمند است که در توان این مقاله نیست. بنابراین، به قدر نیاز، به چند مورد از مهمترین عوامل و زمینههاى داخلى که به مستقیم یا غیرمستقیم بر تضعیف فرهنگ و باورهاى مثبت نسبتبه فرهنگ خودى اثر داشتهاند، اشاره مىشود:
1- ضعف فرایند انتقال فرهنگ
هر فرهنگى براى ادامه حیات خود، به انتقال صحیح ارزشها، باورها، هنجارها و کلیه عناصر فرهنگى به نسلهاى جوانتر، نیازمند است. هرگاه به عللى فرایند انتقال فرهنگ دچار اختلال گردد، نسل جدید از فرهنگ جامعه خویش فاصله خواهد گرفت. جدایى نسل جدید از فرهنگ خودى، آنها را در مقابل توفان تهاجم فرهنگى دشمن به شدت آسیبپذیر مىسازد.
اگر چه انتقال فرهنگ فرایندى بسیار گسترده و عام مىباشد و به یک معنا، تمام جنبههاى جامعه را در برمىگیرد، ولى خانواده، مدرسه و رسانههاى جمعى از مهمترین ابزار و وسایل انتقال فرهنگ به شمار مىرود. از این رو، لازم است در اینجا، خانواده، مدرسه و رسانهها را به عنوان مهمترین عوامل انتقال عناصر فرهنگى به نسل جوان مورد توجه قرار دهیم و ضعفهاى آنها را در این مورد مشخص سازیم:
خانواده: خانواده نخستین نهادى است که فرد در آن چشم به جهان مىگشاید، مىزید و اجتماعى مىشود. انسان زبان را، که از مهمترین محصولات تعامل اجتماعى و اساسىترین وسیله ارتباط با دیگران به شمار مىرود، در خانواده فرا مىگیرد. کودک تمام مایههاى اولیه روابط اجتماعى را از والدینخویش مىآموزد و خانواده، فرزندان را به صورت غیررسمى تحت آموزش قرار مىدهند و او را با ارزشها، هنجارها، قوانین، آداب، سنن و بالاخره، با فرهنگ جامعه آشنا مىسازد. خانواده از این طریق، کودک را با جامعه و تاریخ متصل مىسازد. بدین ترتیب، مىتوان گفت که نقش خانواده در انتقال فرهنگ و استمرار آن بىبدیل و منحصر به فرد است.
علىرغم آنچه در مورد خانواده و نقش آن در انتقال فرهنگ بیان گردید، در رژیم پهلوى، عوامل متعددى پدید آمد که موجب گردید خانواده نتواند آنچنان که بایسته است، نقش خود را در این زمینه ایفا نماید. در این دوره، مدارس و رسانههاى گروهى - با آن که به شدت گسترش یافتند - به دلیل سلطه مستقیم دولتبر آنها، به جاى آنکه به بارورى و شکوفایى فرهنگ خودى کمک نمایند، بیشتر در مقابل آن جبههگیرى نمودند و از فرهنگ بیگانه تبلیغ کردند. مدرسه و رسانههاى گروهى مبلغ ارزشهایى بودند که در خانواده به عنوان «ارزش» تلقى نمىشد و از این رو، نسل جوان دچار تعارض ارزشى گردید. طبیعى است که نسل جوان وقتى ارزشهاى خانواده را با ارزشهاى مدرسه و رسانهها در تعارض ببیند، به گمان علمى بودن و جدید بودن ارزشهاى نوع دوم، آنها را بر ارزشهاى خانواده ترجیح دهد. بدین دلیل، خانواده در مقابل رقباى جدید خود بازنده شده و نقش آن در انتقال فرهنگ کاهش یافت. گذشته از اینکه خود خانواده نیز شدیدا تحت تاثیر رسانههاى جمعى قرار گرفت و از محتواى آن متاثر گردید.
از سوى دیگر، بهدلیل گسترش روزافزون شهرنشینى در چند دهه اخیر، خانواده دچار تحول عظمیى گردید. خانوادههاى شهرى بیشتر به کوچک شدن و به اصطلاح، «هستهاى شدن» تمایل پیدا کرد. خانوادههاى هستهاى نقش کمترى در انتقال فرهنگ ایفا مىنمایند; زیرا در اینگونه خانوادهها، نسبتبه خانوادههاى گسترده، روابط کمتر و سادهتر مىگردد; چرا که خانوادههاى هستهاى، هم از نظر تعداد، به زن، شوهر و فرزندان نا بالغ محدود مىشوند و هم از نظر کارکرد، بسیارى از وظایف خود را به مؤسسات و سازمانهاى دیگرى همچون مهد کودک و مدرسه واگذار مىکنند. بدینترتیب خانواده نه تنها عملا هیچ نقشى در انتقال فرهنگ خودى ایفاد نکرد بلکه برعکس به دلیل متاثر شدن از رسانههاى ارتباط جمعى، اقدام به ترویج و اشاعه فرهنگ بیگانه مىنمود.
مدرسه: آموختن و فراگیرى از جمله ویژگىهاى مهم آدمى به شمار مىرود و این خصوصیت موجب رشد و تعالى او در تمام زمینههاى مادى و معنوى زندگى گردیده است. تمدن بشرى نتیجه به کارگیرى استعدادى است که در میان تمام حیوانات، تنها انسان ازآن برخوردار مىباشد. این استعداد به انسان اجازه داده است که خود را با ناملایمات طبیعت وفق دهد و راههاى استیلاى آن را فرا گیرد و تجربههاى خود را به دیگران نیز بیاموزد. بدین ترتیب، معلومات انسانها روز به روز افزایش مىیابد و اهمیت آنها در زندگى فردى و اجتماعى آشکارتر مىگردد. روزگاران زیادى بر انسان گذشت تا به آموزش آگاهانه دستیافت. ولى متاسفانه تا پیش از انقلاب صنعتى اروپا، این آموزش در هیچ گوشهاى از جهان، عامه مردم شامل نگردید و تنها عدهاى از افراد مىتوانستند به تعلم و تعلیم علوم و معارف زمان خویش بپردازند. پس از عصر نوزایى در اروپا (رنسانس)، براى افزایش توان کارى نیروى، انسانى تحول عظیمى از نظر کمى و کیفى در آموزش و پرورش ایجاد گردید: از نظر کمى، آموزش و پرورش از انحصار عالمان فضلفروش خارج شد و به یک نهاد عمومى و همگانى تبدیل گردید. از نظر کیفى نیز محتواى کتب درسى بر اساس نیازهاى جامعه تنظیم شد و مطالبى که مفید به نظر نمىرسید حذف و به جاى آنها، مضمونهاى کاربردى و عملى جایگزین گردید.
از حدود یک قرن پیش، کشورهاى جهان سوم به تبع کشورهاى صنعتى اروپا و امریکا، به تاسیس مدارسى به سبک جدید همت گماردند و به تدریج، آموزش و پرورش را عمومى کردند. این کشورها، که از پیشرفتهاى علمى و صنعتى اروپا به شدت شگفتزده شده بودند، غالبا سعى مىکردند در تمام زمینهها از آنها تقلید و تبعیت نمایند تا بتوانند به تمدنى همانند اروپا دستیابند. بدین ترتیب، این کشورها بدون درنظر گرفتن شرایط خاص اجتماعى، اقتصادى و جغرافیایى خود، در سیاست، اقتصاد، حقوق، آموزش و... از کشورهاى صنعتى پیروى کردند و در نتیجه، با پیامدهاى نامطلوبى مانند فقر، فلاکت و وابستگى مواجه گردیدند. بر اساس این سیاست غلط، آموزش و پرورش در کشورهاى جهان سوم کمتر نیازمندىهاى جامعه خود را مورد توجه قرار داده بیشتر جنبه تقلیدى بهخود گرفت. این ناهماهنگى نیازها و آموزش موجب بسیارى از گرفتارىهاى این کشورها گردید.
در ایران، آموزش و پرورش در میان یک مجموعه بزرگتر قرار داشت که در راس آن، دولت - یا بهطور اخص، شاه - بود. در حکومت گذشته، تمام نظام بهسوى غربى شدن و وابستگى به غرب پیش مىرفت و آموزش و پرورش به عنوان عضوى از این مجموعه کاملا در همین مسیر قرار داشت. براى تصدیق این مدعا، کافى استبه پیدایش مدارس جدید در ایران توجه نماییم: نخستین مدارس جدید در ایران از سوى امریکایىها، انگلیسىها و فرانسوىها و تحت اداره مستقیم آنها تاسیس شد. «در 1252، نخستین مدرسه پسرانه امریکایى در ارومیه و در سال بعد، نخستین مدرسه امریکایى در همان شهر به وجود آمد... در1316، جمعیت آلیانس فرانسه مدرسهاى به همین اسم در تهران افتتاح نمود. در 1322 جمعیت مذهبى انگلیسى، استوارت مهریال کالج را در اصفهان و بعد، مدارس دیگرى در شیراز و کرمان و یزد برپا کرد». (25) در دورههاى بعد، اگرچه مدارس خارجى کمتر و یا بکلى برچیده شدند، اما روند کلى سیاست کشور اقتضا مىکرد که خواستههاى اروپایىها و امریکایىها در آموزش و پرورش - که مورد عنایتشدید آنهاقرار داشت - برآورده شود.
در آموزش و پرورش، محتواى کتب درسى نقش اساسى دارد. پس از محتواى کتب، ارزشها و هنجارهاى حاکم بر محیط آموزشى از اهمیت زیادى برخوردارند. در دوران رژیم پهلوى، این دو مساله متاسفانه به شدت در مقابل ارزشها و هنجارهاى فرهنگ خودى قرار داشت و از این رو، نقش آموزش در تضعیف فرهنگ خودى بسیار بود. کتب درسى بر اساس نیازهاى جامعه و مطابق فرهنگ خودى تنظیم نشده، بلکه مرجع آنها بیشتر، ارزشها و نیازهاى کشورهاى مسلط بیگانه بود. بدین سبب، دانشآموز با بسیارى از محتویات این کتابها بیگانه بود و کتابهاى درسى براى وى از دنیایى سخن مىگفت که هرگز با دنیاى خودش سنخیتى نداشت. (26) اگر در این کتابها، از فرهنگ خودى سخنى هم به میان مىآمد، غالبا به مسائلى مربوط مىگردید که با وابستگى به غرب و غربزدگى منافاتى نداشت، بلکه حتى آن را تقویت مىکرد; مانند تاکید بر حکمفرمایى 2500 ساله سلسله شاهان مستبد و مسائلى از این قبیل. از سوى دیگر، در گذشته، ارزشها و هنجارهاى حاکم بر روابط معلمان و دانشآموزان در مدرسه، بیشتر وارداتى و بیگانه بود. بسیارى از ارزشهاى فرهنگ خودى در مراکز آموزشى، به عنوان فرهنگ عقبمانده مورد تحقیر قرار مىگرفت. در تمام کشورهاى وابسته، جامعهپذیر ساختن دانشآموزان از راه آموزش زبان، ارزشها و هنجارهاى اروپایى (مسیحیت) و تحقیر تمام آنچه که به مردم بومى تعلق داشت، مورد تاکید قرار مىگرفت. (27)
بارى، مدرسه و بهطور کلى، نهاد آموزش به جاى آنکه به تقویت فرهنگ خودى کمک کند و آن را بارور سازد، در این دوره پهلوى، به دلیل وابستگى شدید رژیم به غرب، صدمات و ضایعات جبران ناپذیرى به آن وارد ساخت و بیشتر به نشر و اشاعه فرهنگ غرب همت گماشت.از این رو، آموزش عمومى و دانشگاهى در دوران پیش از انقلاب، علىرغم جنبههاى مثبت انکارناپذیرى که داشت، باید آن را به عنوان یک عامل مؤثر در تضعیف فرهنگ اسلامى ایرانى مورد توجه قرار داد.
رسانهها: رسانههاى داخلى در دوره پهلوى مانند نهاد تعلیم و تربیت، اثرات مخربى بر فرهنگ خودى بر جاى گذاشت. تمام رسانههاى دولتى از قبیل رادیو، تلویزیون، سینما، تئاتر، مطبوعات و... نسبتبهتبع سیاست دولت، به حال فرهنگ این جامعه هیچگونه دلسوزى نشان نداده و از طریق پخش برنامههاى مبتذل، اشاعه فرهنگ مصرفگرایى و تبلیغ تقلید و پیروى از غرب، به تضعیف و تحقیر فرهنگ خودى کمک زیادى نمودند. تا پیش از پیروزى انقلاب اسلامى، تمام امکانات رسانهاى به نحوى در اختیار بیگانگان قرار داشت. بنابراین، نه تنها از رشد وتعالى فرهنگ اسلامى - ملى و بارورکردن و تقویت آن خبرى نبود، بلکه در جهت تضعیف و نابودى آن و تبلیغ فرهنگ و ارزشهاى غرب تلاش مىگردید. تنها چیزى که براى تبلیغ و تقویت فرهنگ اسلامى در کشور باقى مانده بود، دستگاه ضعیف روحانیت و عدهاى از دانشگاهیان متعهد بود. اینها اگر چند باکمال جدیت و دلسوزى براى حفظ اصالت فرهنگ این ملت تلاش مىکردند، ولى با توجه به کمى عدد، کمبود امکانات و وجود موانع زیادى که از سوى حکومت ایجاد مىگردید، قادر به پاسخگویى نیازهاى واقعى جامعه نبودند. بدین ترتیب، از سویى، فرهنگ بیگانه در کشور ترویج مىشد و از سوى دیگر، عوامل و ابزارهاى انتقال فرهنگ تماما در اختیار بیگانه بود و موانع موجود نیز به شدت تضعیف گردیده بود و بدین طریق، با نبودن مانع و مستعد بودن زمینه داخلى، به آسانى فرهنگ داخلى و ملى تضعیف شد و موجبات ضعف خودباورى فرهنگى فراهم مىآمد.
2- روشنفکران خود باخته
متاسفانه روشنفکرى در ایران، تاریخ درخشانى ندارد و اساسا «روشنفکرى در ایران بیمار متولد شده است.» (28) بجز اندکى از روشنفکران اصیل که با کمال تعهد و پاىبندى به ارزش و باورهاى دینى به منافع این کشور و مردم وفادار ماندند، بقیه غالبا همانگونه که تربیتشده دستبیگانگان بودند، به آنها وفادار بوده و تا آخر، براى آنها خدمت کردند. جلال آل احمد، ویژگىهاى روشنفکران ایرانى را به خوبى معرفى مىکند. توجه به این ویژگىها نقش آنها را در قبال فرهنگ خودى روشن مىسازد:
الف - فرنگى مآبى: کسى که لباس و کلاه و کفش فرنگى مىپوشد، ریش مىتراشد، کراوات مىبندد، لغت فرنگى به کار مىبرد یا به فرنگ رفته است و یا مىخواهد برود و در هر فرصتى، از فرنگ مثال مىآورد، سینما مىرود، رقص مىرود و...
ب - بىدینى و سهلانگارى نسبتبه دین: روشنفکر اعتقاد به هیچ مذهبى را لازم نمىداند، به هیچ مسجدى نمىرود، اگر هم برود به کلیسا مىرود، آن هم به خاطر ارگى که در آن مىنوازند! اگر هم نماز مىخواند براى ورزش بودن آن و اگر هم روزه مىگیرد براى لاغر شدن روزه مىگیرد.
ج - درس خواندگى: یک روشنفکر دیپلمه استیا لیسانسیه یا از اینجا و یا از فرهنگ و البته اگر از فرنگ فارغالتحصیل باشد، به ویژه امریکا، روشنفکرتر است. فیزیک و شیمى را مختصرى مىداند، اما حتما درباره روانشناسى و فروید و جامعهشناسى و تحلیل روانى صاحب نظر است!
د - بیگانه بودن نسبتبه محیط قومى و سنتى: روشنفکران معمولا با تاریخ و مذهب و زبان و فرهنگ بومى بیگانهاند و مدام به ترویج مشى، فرهنگ و ارزشهاى غربى مشغولاند.
ه- جهانبینى علمى داشتن: قضا و قدرى نبودن و به اصطلاح، جهانبینى علمى داشتن از ویژگىهاى دیگر روشنفکران است. (29)
چنانکه تاریخ روشنفکرى در ایران نشان مىدهد، روشنفکران داخلى یکى از عوامل تضعیف فرهنگ ملى و اشاعه فرهنگ بیگانه و از مهمترین اهرمها و عوامل داخلى دشمن است که دشمن از طریق آنها، به ترویج مبانى تفکر و فرهنگ خود و نیز نفى و مسخ فرهنگ خودى و تفکر دینى مىپردازد. اصولا تهاجم فرهنگى و باز شدن جاى پاى فرهنگ مهاجم جز از طریق عوامل و پایگاههاى داخلى امکانپذیر نیست. این روشنفکران چون خود را محصول غرب مىدانند در هر جایى از جهان که باشند، توجهشان به غرب و کعبهاى است که در آن و با ملاکهاى آن پرورش یافتهاند. اینها، اغلب در خدمت اغراض استعمار بودهاند تا در خدمت مردم خویش; چرا که پرورش یافته آنجایند و همیشه دلشان هواى آنجا را دارد و به آن سرزمین عشق مىورزند. آنها اگر آزادى هم مىخواهند، در واقع، مرادشان آزادى از سنتهاى دینى، تاریخ و فرهنگ خویش است. این ناشى از بحران هویتى است که گریبانگیر این روشنفکران شده است. روشنفکران و بسیارى از تحصیلکردگان ما وقتى خود را در برابر پیشرفت و ترقى علمى و صنعتى غرب مىبینند، تردیدى عمیق وجود آنان را فرامىگیرد و نسبتبه گذشته و هویت تاریخى خویش بىاعتماد مىشوند. آنها وقتى از فرنگ به وطن باز مىگردند و در محافل علمى و سیاسى کشور براى خویش جایى باز مىکنند، شروع به ترویج اندیشه و فرهنگ غربى مىکنند و بدین ترتیب، اندیشه و تفکر ملى و دینى جامعه خود را مورد حمله قرار مىدهند.
همانگونه که ملاحظه گردید، یکى از عوامل داخلى تضعیف فرهنگ خودى، روشنفکران وابسته داخلى است که در لباس علمى و سیاسى همگام و هماهنگ با استعمار به جنگ فرهنگ دینى و ملى مىآیند. از آنچه گفته شد، این نکته بر خوانندگان پوشیده نمىماند که در این بحث، روشنفکران غرب زده و خودباخته مورد نظرند، نه روشنفکران اصیلى که همیشه و در هر حال، براى این مرز و بوم دل سوزانده و در پى پیشرفت و ترقى کشور هستند.
بجاست در اینجا، به چند تن از روشنفکران داخلى که در گذشته، از مبلغان پیشتاز فرهنگ غرب بودهاند، اشاره شود. پیش از آن، تذکر این نکته لازم است که روشنفکران وابسته به این چند نفر و یا روشنفکر گذشته منحصر نیستند، اکنون نیز بوده و هستند روشنفکران وابستهاى که بسیار زیرکانه و در چهره و نقاب دین، به ترویج و اشاعه فرهنگ و تفکرات نادرستبیگانگان مشغولاند و این افراد به راحتى هم شناخته نمىشوند. تنها گذشت زمان است که پرده از چهره نفاقگونه آنان برخواهد داشت.
یکى از چهرههاى روشنفکرى وابسته میرزا ابوالحسن خان شیرازى معروف به «ایلچى» مىباشد. وى پاى بدترین قراردادهاى استعمارى همچون «عهدنامه گلستان» را امضا کرده است. او از زمان فتحعلى شاه قاجار شاید اولین کسى بود که پاى انگلیسىها را در ایران باز کرد. او آنچنان هویت ملى خود را در برابر غرب از دست داده بود که کتابى تحت عنوان حیرتنامه تحریر کرد. وى در بخشى از حیرتنامه خود، ضمن ترغیب مردم ایران به اخذ فرهنگ انگلیسى و اقتباس از تمدن اروپایى مىنویسد: «عقل معاش اهل آن سرزمین به سرحد کمال است و ناتمامى ندارند. به اعتقاد خاطر محرر این دفتر آنکه اگر اهل ایران را فراغتحاصل شود و اقتباس از کار اهل انگلیس نمایند، جمع امور روزگار ایشان بر وفق صواب گردد». (30)
میرزا ملکمخان یکى دیگر از چهرههاى معروف روشنفکرى ایران مىباشد. میرزا، معلم دارالفنون، مترجم شاه، مشاور صدر اعظم و مهمتر از همه، بینانگذار انجمن فرامانسونرى در ایران بود. وى در اواخر عمر خود، از اسلام به مسیحیت رجعت نموده و تابعیت ایران را نیز ترک کرد! وى مىنویسد: «در اخذ اصول تمدن جدید و مبانى ترقى عقلى و فکرى، حق نداریم در صدد اختراع باشیم، بلکه باید از فرنگى سرمشق بگیریم و در جمیع صنایع از باروت گرفته تا کفش دوزى محتاج سرمشق (از غرب) بوده و هستیم.» (31)
تقىزاده نیز از جمله مبلغان فرهنگ غرب است که شعار از «از سر تا ناخن پا فرنگى شدن» را سر مىداد. وى مىگفت: «من اولین نارنجک تسلیم در برابر غرب را چهل سال پیش بىپروا انداختم». (32)
3- ضعف اقتصاد و صنعت
زمانى که مسلمانان دوره پیشرفت و بالندگى خود را مىگذرانیدند، اروپاى مسیحى در جهل، نادانى وعقب ماندگى دست و پا مىزد. اما اروپاییان در اثر تماسهایى که طى جنگهاى صلیبى با مسلمانان پیدا کردند، با فرهنگ و تمدن اسلامى آشنا شدند. آنها شدیدا تحت تاثیر پیشرفتهاى مسلمانان قرار گرفتند و پس از آن، به تدریج، رو به بهبودى گذاشتند. این بهبودى، به ویژه از قرن هجدهم میلادى، شتاب چشمگیرى گرفت و در نهایت، به تمدن جدید غرب، که توسعه علمى و صنعتى از ویژگىهاى بارز آن است، منجر گردید.
از سوى دیگر، تمدن اسلامى، که در چند قرن نخست هجرى به اوج شکوفایى و درخشندگى خود رسیده بود، به تدریج، رو به افول گذاشت و به سیر نزولى پرداخت. عامل اصلى این ضعف و افول، حکام و خلفاى خوشگذران و جاهطلب بودند که جز به عیاشى و خوشگذرانى خود به چیزى نمىاندیشیدند. کشورهاى اسلامى، طى چندین قرن گذشته، برخلاف کشورهاى اروپایى، روز به روز به عقب برگشتند و بدین ترتیب، شکاف میان کشورهاى اروپایى و کشورهاى اسلامى عمیق و عمیقتر گردید. پس از قرون هفده و هجده میلادى، که روابط کشورهاى جهان افزایش یافت، اروپاییان از برترى علمى - صنعتى خود سوءاستفاده نمودند و تلاش کردند تا بر کشورهاى ضعیفتر و از جمله کشورهاى اسلامى، تسلط و سیطره خود را بگسترانند. کشورهاى اسلامى در این نزاعها، از موقعیتبسیار ضعیفى برخوردار بودند.
ضعف اقتصادى کشورهاى اسلامى اثرات منفى جبرانناپذیرى برجاى گذاشت: از طرفى، توان دفاعى مسلمانان در مقابل اروپاى استعمارگر ضعیف گردید و در نتیجه، توانستند طى سالیان دراز - بهطور مستقیم یا غیر مستقیم - بر مقدرات مسلمانان مسلط شوند و بر آنها حکم برانند. از طرف دیگر، وقتى مسلمانان طى سالیان دراز، خود را در مقابل اروپا ضعیف، ناتوان و فرودست دیدند، بهطور آگاهانه و یا ناآگاهانه، تصور کردند که این ضعف به حیطه اقتصاد و صنعت محدود نمىشود، بلکه فرهنگ آنها در مقایسه با فرهنگ اروپاى متمدن ضعیف و ناتوان است; زیرا عامه مردم نمىتوانند میان عناصر گوناگون فرهنگ فرق بگذارند و سره را از ناسره تفکیک نمایند. این حکم کلى در مورد ایران به عنوان یک کشور اسلامى نیز کاملا صادق است.
حاصل سخن اینکه عامه مردم یک کشور وقتى خود را از لحاظ علمى، صنعتى و اقتصادى ضعیفتر از دیگران ببینند، این ضعفها را به جنبههاى دیگر تعمیم داده، حکم به عدم کارایى فرهنگ خود مىکنند. در چنین وضعیتى، اگر از فرهنگ این جامعه حراست و مراقبت لازم به عمل نیاید، احتمال نفوذ عناصر فرهنگ بیگانه در آن بسیار مىگردد. این وضعیت را وقتى همراه با تهاجم فرهنگى آگاهانه و حساب شده دشمن در نظر بگیریم، خطر جدىتر مىشود و نیاز به مراقبت زیادى پیدا مىکند.
همانگونه که در مجموع بحث ملاحظه گردید، زمینههاى جذب و پذیرش فرهنگ بیگانه در داخل کشور بسیار متعدد و متنوع بوده است و عدم توجه به آنها هرگونه تلاش و مبارزه با تهاجم فرهنگى را عقیم و بىنتیجه مىسازد. بنابراین، براى مقابله با تهاجم فرهنگى غرب، باید پیش از درمان، پیشگیرى به عمل آورد و از آسیبپذیرى جامعه در مقابل تهاجم دشمن کاست.
پىنوشتها
1- محمود روحالامینى، زمینه فرهنگ شناسى، تهران، عطار، 1368، ص17 - 18
2- آلن بیرو، فرهنگ علوم اجتماعى، ترجمه باقر ساروخانى، تهران، کیهان، 1370، ص 22
3- هانرى مندراس، مبانى جامعهشناسى، ترجمه باقر پرهام، تهران، امیرکبیر،1369، ص127
4و5- مهدى انصارى، شیخ فضلالله نورى و مشروطیت، تهران، امیر کبیر، 1361، ص 101
6- مجله 15 خرداد، ش. 18، (بهار 1374)، ص 115
7- گى روشه، تغییرات اجتماعى، ترجمه منصور وثوقى، تهران، نشرنى، 1370، ص 264
8- رحمتالله صدیق، جزوه جامعهشناسى صنعتى، دانشکده علوم اجتماعى تهران، بخش فنآورى
9- ر.ک. به: مایکل تو دارو، توسعه اقتصادى در جهان سوم، ترجمه غلامعلى فرهادى، تهران، وزارت برنامه و بودجه، 1364
10- مصطفى ملکوتیان، جزوه جغرافیاى سیاسى، تهران، دانشکده علوم سیاسى،66 -67، ص 8
13و12و11- ژولین فروند، جامعهشناسى ماکس وبر، ترجمه عبدالحسین نیک گهر، تهران، چاپخانه اسلامیه، 1368، ص 240.
14- سیدعلى خامنهاى (مقام معظم رهبرى)، فرهنگ و تهاجم فرهنگى، بخش حکومتهاى وابسته
15- گى روشه، پیشن، ص 261
16- محمدتقى مصباح، جامعه و تاریخ از دیدگاه قرآن، تهران، سازمان تبلیغات اسلامى، 1368، ص 361.
17- در این زمینه، ر. ک. به: محمد اسمعیل رضوانى و فاطمه قاضیها، روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه در سفر به فرنگستان، موسسه خدمات فرهنگى رسا،1369،
18- عباس اقبال آشتیانى، میرزاتقى خان امیرکبیر، بىتا، ص249 - 248
19و20- سیدجلالالدین مدنى، تاریخ سیاسى معاصر ایران، چاپ سوم، قم، دفتر انتشارات اسلامى، ج 1، ص243.
21- پیتر آورى، تاریخ معاصر ایران، ترجمه محمد رفیعى مهرآبادى، مؤسسه مطبوعاتى عطایى، ص 70
22- مستشارالدوله، یک کلمه، تحریر جمعه،1287، پاریس، به نقل از: محمدجواد صاحبى، اندیشه اصلاحى در نهضتهاى اسلامى، ص 108
23- فریدون آدمیت، اندیشههاى آخوندزاده، ص 154، به نقل از صاحبى، پیشین.
24- پیتر آورى، پیشین، ص63
25- مرتضى راوندى، سیر فرهنگ و تاریخ تعلیم و تربیت در ایران و اروپا، انتشارات نگاه، 1368، ص93 - 94.
26و27- آلبر ممى، به نقل از: مارتین کارنوى، تعلیم و تربیت در خدمت امپریالیسم فرهنگى، ترجمه شریفى، نشر روش نو، 1365، ص 92.
28- حضرت آیةالله خامنهاى، سخنرانى مورخ 20/4/74.
29- جلال آلاحمد، در خدمت و خیانت روشنفکران، ج 2،1347، ص 48 به بعد
30- میرزا ابوالحسن شیرازى (ایلچى) با تصحیح حسن مرسلوند، به نقل از: محمدجواد صاحبى، جزوه نهضتهاى اسلامى سده اخیر.
31و32- احمد رزاقى، عوامل فساد و بدحجابى و شیوههاى مقابله با آن، چاپ سوم، تهران، سازمان تبلیغات اسلامى، 1369، ص 35.