نمودى از برخى عناصرحکمت متعالیه در فلسفه برگسن
آرشیو
چکیده
متن
صدرالمتالهین، حکیم فرزانه جهان اسلام، میراثدار گنجینهاى گرانبها از اندیشههاى هستىشناسانه، معرفتشناسانه، انسانشناسانه، تفسیر و حدیث است که با اشراف به مشربهاى گوناگون فلسفى مشاء و اشراق و همچنین کلام معتزله، اشاعره و شیعه و نیز عرفان نظرى منظومهاى سازوار از معارف را سامان داد که در آثار کمتر اندیشمندى همانند آن را مىتوان یافت. اما با کمال تاسف، گرایش به غرب و غربزدگى، به ویژه در زمینه فلسفى، موجب گشته که برخى از اندیشمندان خودى عجولانه قضاوت کنند و چنین بپندارند که فلسفه اسلامى - عموما - و حکمت متعالیه - خصوصا - سخنى براى گفتن در جهان امروز ندارد و باید به عنوان تاریخ فلسفه بدان نگریست.
یکى از راههاى روشن شدن بطلان این قضاوت، بحث و بررسىهاى تطبیقى میان فلسفه اسلامى و مکاتب فلسفى غرب است تا در پرتو آن، نقاط قوت و ضعف نظامهاى فلسفى غربى در مقایسه با مجموعه عظیم فلسفه اسلامى شناخته شده، با بازخوانى متون فلسفىاسلامى، روزنههاى تازهاى براى حل مسائل نوین گشوده شود.
از جمله فیلسوفانى که در بسیارى از آراء با اندیشههاى فلسفىملاصدرابهگونهاىهماهنگى دارد و زمینه مطالعه تطبیقى میان آن دو را فراهم مىسازد، هنرى برگسن (Henri Bergson) است. با گذرى بر افکار او معلوم مىشود که در مباحثى همچون حقیقتحرکت و زمان، حدود معرفتشناسى عقل نظرى، امکان شناختحقیقتخارجى از طریق شهود و عدم امکان دستیابى به واقعیت آنچنان که هست، از طریق عقل نظرى و علم حصولى و بسیارى مسائل دیگر، شباهتى فراوان میان آراء او و نظرات صدرالمتالهین وجود دارد که از فضل تقدم و تقدم فضل نسبتبه برگسن برخوردار مىباشد.
هنرى برگسن از بزرگترین فلاسفه معاصر جهان غرب به شمار مىآید که در فلسفه آراء خاصى ارائه کرده و مکتبى نو بنیاد نهاده است. او در سال1859 م. در پاریس متولد و در سال 1941 م. چشم از جهان فروبست. برگسن با آنکه در ریاضیات نبوغ داشت و مورد توجه استادان ریاضىدان خود بود، سرانجام، فلسفه را برگزید و در آن وادى گام نهاد.
همانگونه که ژاک شوالیه، استاد دانشگاه کرنبل، در کتاب خود تحت عنوان برگسن مىنویسد، برگسن در زمانى مىزیست که فرانسه از آلمان شکستخورده و انحطاط روحى عجیبى در فرانسه حکمفرما شده بود. در آن زمان، افکار فلاسفه آلمان چنان بر فلسفه چیره شده بود که گویى تنها ارتش پروس فاتح فرانسه نبود، بلکه بیش از آن، اندیشه آلمانى، به خصوص فلسفه انتقادى کانت، اذهان اندیشمندان فرانسه را اشغال کرده بود. همچنین تبلیغات ماتریالیسم، که لباس علم به تن داشت، به بالاترین درجه صراحت و بىپروایى رسیده بود. فضایل و رذایل مصنوعاتى در شمار قند و اسید سولفوریک شمرده مىشد; روح، ترشحات تصویرى مغز بود; خدا در عداد مقولات مطلوب ساخته فکر بشر بود و اگر پرسیده مىشد خدا هستیا نیست، پاسخ این بود که مساله وجود وراى دسترس فکر ماست. سخن در این بود که باید جامعه انسانى را عالمانه سازمان داد و پس از اتمام سازمان جامعه انسانى، باید خدا را سازمان داد، به گونهاى که مصنوعى عقلپسند باشد.
از سوى دیگر، طرز فکر انگلیسى به نمایندگى جان استوارت میل از نظر منطق و هربرت اسپنسر از نظر جهانبینى، آنها را که اعتدالى داشتند مسحور کرده بود، اصل حتمیت مطلق بر عالم حکمفرما بود و بشر در سیر ضرورى جهان ذره بىمقدارى بود که مطلقا اختیارى نداشت; آنچه از وى صادر مىشد نتیجه ساختمان بدنى ناشى از توارث و تبادل آثار حیات اجتماعى او بود.
برگسن از فلاسفه آلمانى متاثر نبود. وى با آثار استوارت میل و بیشتر با افکار اسپنسر سروکارى مستمر داشت. به گفته خودش، درجوانى «فلسفه تحولى» اسپنسر را از دیگر عقاید فلسفى ممتاز مىدانست; زیرا معتقد بود که این فلسفه مىخواهد همیشه با مسائل عینى در تماس باشد. در محیطى که برگسن تحصیل مىکرد، ماتریالیسم مطلق حکمفرما نبود، بیشتر طرز تفکر تحققى رواج داشت و ایمان عامل اصیل به حساب نمىآمد. در تعارض علم و اخلاق نیز به آسانى، اخلاق کنار گذاشته مىشد. برگسن در چنین حال و هوایى، اندیشیدن را آغاز نمود. (1)
گفتهاند: فلسفه برگسن به لحاظ روش، دو مشخصه دارد:
یکى مشخصه منفى آن به دلیل ترک روش استدلالى است که از زمان دکارت تا زمان کانت معمول بود. در این روش، نمونه کامل، علم ریاضیات و فیزیک بود. البته ترک این روش پس از انتقادات کانت از روش پیشینیان طبیعى است.
مشخصه دوم توجه به روش علمى زیستشناسى است که مشخصه مثبت آن به شمار مىرود. دراین روش، سخن از اثبات - به معناى ریاضى - نبود، بلکه مقصود نشان دادن بود، به گونهاى که جاى تردید در کار نباشد. همانگونه که دکارت فلسفه را علم مىدانست، برگسن نیز فلسفه را علم مىدانست، با این تفاوت که الگوى علم در زمان دکارت ریاضیات بود و در زمان برگسن، زیستشناسى. (2)
آثار قلمى برگسن محدود، اما بسیار با اهمیت است. نخستین اثر او کتابى است تحت عنوان Immediates de La Conscience Les Donuees ( معلومات بىواسطه خودآگاهى) که تحت عنوان پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختیار، به فارسى ترجمه شده است. این کتاب رساله دکتراى برگسن مىباشد و شالوده فلسفه او در آن بیان شده است. نوشتههاى بعدى وى در واقع، میوههایى است که بر این شاخسار روییده.
کتاب دوم برگسن، ماده و حافظه است. اثر سوم برگسن، خنده است. در این کتاب، برگسن ماهیتخنده و عوامل بروز آن را بیان مىکند و توضیح مىدهد که خنده براى چیست؟ تحول خلاق نام اثر دیگر برگسن است که بسیار با اهمیت مىباشد و خوشبختانه به فارسى ترجمه شده است. (3) این کتاب یازده سال پس از کتاب دوم و هفتسال پس از رساله خنده منتشر شد. نظر کلى برگسن در امور عالم از این کتاب به دست مىآید.
پانزده سال بعد، کتاب دیگر برگسن، استمرار و مقارنه منتشر شد. آخرین کتاب او دو سرچشمه دین و اخلاق است.
علاوه بر این، گذشته از دروسى که در مدارس تقریر کرده است، از وى مقالات و سخنرانىهایى باقى مانده که بیشتر آنها را در دو جلد گرد آوردهاند: یکى به نام نیروى روحى و دیگرى به نام فکر و متحرک. (4)
زمان و اختیار
همانگونه که گذشت، شالوده فلسفه برگسن در کتاب نخست او - یعنى: پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختیار (5) - بنا گذارده شده است. بدین روى، گام نخستبراى آشنایى با فلسفه برگسن مرورى بر مطالب همین کتاب است. در ابتدا، ممکن است ارتباط دو موضوع - یعنى: زمان و اختیار - مورد انکار قرار گیرد و چنین به نظر آید که بحث درباره زمان و حقیقت آن رابطهاى با بحث جبر و اختیار انسان ندارد، اما هنر علمى برگسن در تبیین ارتباط وثیق این دو عنصر با یکدیگر است.
برگسن مىگوید: «بیان مطالب ما بالضرورة به مدد کلمات است و اکثرا در فضا مىاندیشیم. به دیگر سخن، اقتضاى سخن انسان این است که همان تمیز و تشخیص روشن و دقیق، همان انفصالى که میان اشیاى مادى است، میان مفاهیم و تصورات خود برقرار کند. این همانندسازى در زندگى مفید است و در بسیارى از علوم ضرورى است. اما مىتوان از خود پرسید: آیا مشکلات لاینحلى که برخى مسائل فلسفى مطرح مىکند ناشى از این نیست که با اصرار مىخواهند رویدادهایى را که اصلا طبیعت فضایى ندارند در فضا روى هم بگذارند و اگر تصاویر و مفاهیمى که از روى بىحوصلگى و بىدقتى ساخته و درباره آنها به مجادله پرداختهایم کنار گذاریم، در مواردى این کشمکش خاتمه نمىیابد؟ هنگامى که یک تعبیر نامجاز از یک امر بىبعد به یک امر ذى بعد، از یک چونى به یک چندى، تناقض را در دل مساله مورد بحث کاشته است، اگر تناقض در همه راهحلهایى که پیشنهاد مىکنند دیده شود، تعجبى دارد؟» (6)
به عقیده برگسن، مجادلات واقع میان قایلان به جبر (دترمنیسیتها) و مخالفان ایشان مبتنى بر یک اشتباه پیشین میان دیرند ( Duree ، مدت، استمرار، زمان حقیقى) و بعد، توالى و همزمانى، چونى و چندى است و با برطرف شدن این اشتباه، شبهات ضد اختیار، تعریفهایى که براى آن شده و به یک معنا، خود مساله اختیار از میان خواهد رفت.
کتاب زمان و اختیار از سه فصل تشکیل شده که فصل اول و دوم آن به مثابه مقدمهاى براى فصل سوم آن به شمار مىرود. عنوان فصل نخست «شدت حالات روانى» و عنوان فصل دوم «کثرت حالات وجدان و مفهوم دیرند» و عنوان فصل سوم «همسازى و همسامانى حالات وجدان با اختیار» است.
به عقیده برگسن، منشا بسیارى از دشوارىهایى که در بحثها پیش مىآید، آن است که طرفین بحث در مسائلى که صرفا کیفى هستند مانند مسائل کمى نظر مىکنند. از جمله این امور، نفس و حالات نفسانى است. همه احساسات و اوهام و ادراکات و تصورات و لذتها و دردها و تلاشها و ارادهها که مسائلى قایم به نفس است، کیفى مىباشند، نه کمى. حالات نفس شدت و ضعف دارد، اما مقدار و شماره ندارد; زیرا مقدار و شماره مستلزم کوچکى و بزرگى است و کوچکى و بزرگى اینگونه تصور مىشود که چیزى بتواند دیگرى را حاوى شود یا در دیگرى محو مىگردد و نسبتبه آن زیاده و نقصان داشته باشد. به دیگر سخن، تصور کمیت همواره با تصور بعد (Espace) و مکان مقرون است; زیرا بعد است که با بعد دیگر نسبتبرابرى یا بزرگى و خردى دارد و هر چیز را با چیز دیگر از جهت مقدار بسنجند به اعتبار بعدى است که آنها حایز مىباشند و روشن است که هر چه بعد ندارد، مقدار و کمیت نیز ندارد.
اما احوال نفس از هر نوع که باشد، در آن مناسبتى با بعد و مکان دیده نمىشود. دردها، شادىها، لذتها، مهرها و کینهها و دیگر ادراکات نفسانى شدت و ضعف دارد، اما مقدار و کمیت ندارد.
بیان دیگر این مطلب آن است که مقدار و کمیت چیزى است که بتوان آن را بر چیز دیگرى از جنس او، که آن را مقیاس قرار مىدهند، منطبق کرد، و روشن است که احوال نفس را بر احوال دیگر نمىتوان منطبق نمود.
پس خطاى عمدهاى که دامنگیر اندیشه عامه مردمان است کمى دانستن حالات نفسانى است: «معمولا مىپذیرند که حالات وجدان مانند دریافتهاى حسى، احساسات، عشقها و علایق شدید و تلاشها پذیراى افزایش و کاهشاند. برخى برآنند که حتى مىتوان گفتیک دریافتحسى دو، سه، چهار برابر شدیدتر از یک دریافتحسى دیگر از همان طبیعت است.» (7) این عقیدهاى است که برگسن علیه آن مىشورد و بر رد آن، برهان مىآورد.
«هنگامى که مىگوییم یک عدد یا یک جسم بزرگتر از دیگرى است، به خوبى مىدانیم از چه سخن مىگوییم; زیرا در هر دو حالت، سخن از فضاهاى نامساوى است و فضایى را که حاوى فضاى دیگر شود، بزرگتر مىنامیم.» (8) برگسن سپس توضیح مىدهد که حالات وجدانى این رابطه را با هم ندارند و یکى نمىتواند دیگرى را شامل شود و رابطه حاوى و محوى با آن داشته باشد و در نتیجه، نسبتبزرگى و کوچکى و به طور کلى، تناسبهاى کمى میان حالات وجدان برقرار نمىگردد.
به دنبال این تحقیق، برگسن میان دو واژه تمیز مىدهد:
1- مقدار وسعتى ,(grandeur extensive)
2- مقدار شدتى (grandeur intensive) .
«مقدار وسعتى» آن است که قابل برگشتبه فضا باشد; مانند عدد، و «مقدار شدتى» آن است که قابل برگشتبه فضا نباشد; مانند صداى ضربه بر روى میز. «مقدار شدتى»، شدت و ضعف دارد، اما زیاده و کمى، بزرگى و کوچکى و نسبتهاى کمى دیگر در آن راه ندارد. در واقع، به کار بردن لفظ «مقدار» در قسم دوم، نابجا و مسامحهآمیز است. «مقدار» فقط آن است که به فضا مربوط مىشود، اما حالات نفس از دسته دوم است و لذا، کمیتبردار نیست.
برگسن یادآورد مىشود که نباید اسباب و علل احوال نفس و نیز آثار و نتایج احوال آن را با خود آن احوال خلط کرد و حکم آنها رابه احوال نفس سرایت داد. اسباب و احوال نفس و نیز آثار احوال نفس ممکن است کمى باشد، اما خود احوال نفس کیفى است و در عین حال، شدت و ضعف دارد. به دیگر سخن، ما در اتصاف حالات نفس به شدت و ضعف، ممکن است هیچ توجهى به اسباب و یا نتایج آن حالت نداشته باشیم و حالتى نفسانى را با نظر به خودش متصف به شدت و ضعف کنیم. «به نظر ما، بدیهى است که درد کشیدن یک دندان از کندن مو شدیدتر است و بىشک، هنرمند مىداند که یک تابلو نقاشى اثر استاد، بیشاز یک علامت مغازه به او لذت مىبخشد... بدینگونه، مقایسه دو شدت غالبا بدون کوچکترین ارزیابى عدد علل، نحوه عمل آنها یا وسعت آنها انجام مىشود.» (9)
برگسن در دنباله بحث، توضیح مىدهد که هرچند علل و عوامل پیدایش یک حالت نفسانى کمیتدار باشد و کوچکى و بزرگى و به طور کلى، مقدار و کمیت آن در شدت و ضعف این مؤثر باشد، اما شدت و ضعف را نمىتوان همان کمیت دانست. میان حکم علتبا حکم معلول و نتیجه باید فرق نهاد. سخن در چیزى است که حقیقتا وصف حالات نفسانى است. مىخواهیم ببینیم آیا اینها را مىتوان به کمیت تاویل برد. آنگاه مىگوید: «بکوشیم تا تشخیص دهیم شدت فزاینده شادى یا اندوه در موارد استثنایى، که هیچ علامت جسمانى دخیل نیست، در چیست؟ اینها امور روحى جدا نیست که در ابتدا، گوشهاى از روح را اشغال کند و سپس گسترش یابد.» (10)
به عقیده برگسن، احوال نفس متنوع هست، اما متعدد نیست; چون شماره و تعداد، به افراد نیاز دارد و هر فردى را نیز مىتوان منقسم به اجزا تصور نمود، ولى احوال نفس، افراد و اجزاى آن را نمىتوان از یکدیگر تشخیص داد; چون تصور افراد مستلزم تصور بعد و مکان است; مثلا، آوازى را که از گلوى خواننده بیرون مىآید و مدت زمانى ادامه مىیابد، در نظر بگیرید. یک نفس است و یک صدا، اما پستى و بلندى و زیر و بم دارد; متنوع هست، اما متکثر نیست; در آن شدت و ضعف هست، اما کمیت نیست.
عدد و مکان
به نظر برگسن، میان عدد و مکان، تلازمى انفکاکناپذیر وجود دارد و ما همواره اعداد را در فضا تصور مىکنیم. او از این مساله نتیجه مىگیرد که در چیزهایى که مکاندار نیست، عدد و شمارش نیز راه ندارد. پس در حالات وجدان نیز، که غیر مکانىاند، راه دادن عدد و شمارش کارى خطاست. بررسى عمیقتر این بحثبه این صورت است:
برگسن «عدد» را چنین تعریف مىکند: «عدد مجموعهاى از آحاد است; آحادى که میان خود یکسان هستند یا دستکم، هنگام شمارش یکسان فرض مىشوند.» (11) ما وقتى مىتوانیم یک گله گوسفند را بشماریم و مثلا، بگوییم شمار آنها پنجاه است که آنها را یکسان فرض کنیم. اگر آنها را مختلف ببینیم یابه عبارت دیگر، بخواهیم در اوصاف خاص هر یک از آنها دقت کنیم، نمىتوانیم آنها را بشماریم، بلکه فقط یک دسته «چندتایى» (enumeration) مىبینیم. پس تصور عدد به عقیده برگسن، متضمن بینش ساده کثرت اجزا یا آحاد است که مطلقا با یکدیگر یکسان باشند و البته از جهتى نیز مختلف.
همانگونه که گفته شد، در نظر برگسن، تصور عدد از مکان منفک نمىشود. دلیل برگسن بر این مدعا آن است که ما همواره آحاد را کنار همدیگر قرار مىدهیم و آنگاه مىشماریم و این مجاورت جز در فضا و مکان قابل تصور نیست. اگر گفته شود که ما در شمارش گوسفندان نیازى نداریم که مثلا، پنجاه گوسفند را کنار هم تصور کنیم و آنگاه آنها را بشماریم بلکه مىتوانیم یک گوسفند را پنجاه مرتبه پیاپى تصور کنیم - یعنى: تصور یکى از آنها را تکرار کنیم - و آنگاه به شماره درآوریم، در این صورت، این رشته نه در مکان، بلکه در زمان (Duree) واقع شده است.
پاسخ این شبهه آن است که «اگر من جداگانه هر یک از گوسفندان گله را تصور کنم، من هرگز جز با یک گوسفند سر و کار نخواهم داشت. براى اینکه به تدریج، پیشرفت عدد فزاینده از آن به دست آید، باید حتما من تصاویر پیاپى را به خاطر بسپرم و آنها را پهلوى آحاد جدید، که تصور آن را به خاطر مىآورم، بگذارم. ولى چنین برهم گذارى در فضا به عمل مىآید و نه در زمان محض (Duree) . افزوده بر این، پذیرفتن این امر آسان است که هر عمل که به وسیله آن، اشیاى مادى را مىشمارند، تصویر همزمان این اشیا را در بر دارد و از همان جا آنها را در فضا مىگذارند.» (12)
راسل در کتاب تاریخ فلسفه خود، وقتى عقیده برگسن را درباره عدد و تلازم آن با تصور مکان بیان مىکند، سختبر آن مىتازد و مدعى مىشود که «برگسن نمىداند عدد چیست و شخصا اندیشه روشنى از آن ندارد.» (13)
راسل مىگوید: هنگام بحث از عدد، ما سه مفهوم متمایز داریم که نباید آنها را خلط کرد. این تمایزات عبارتند از:
1- عدد; آن تصور کلى که با اعداد جزئى مختلف قابل انطباق است.
2- اعداد جزئى مختلف;
3- مجموعههاى مختلف که اعداد جزئى مختلف با آنها قابل انطباق است.
راسل مىگوید: «برگسن در تعریف عدد به مجموعهاى از آحاد»، در واقع، به شق اخیر نظر دارد. دوازده حوارى، دوازده قبیله بنىاسرائیل و دوازده برج، همه مجموعههایى از آحادند، ولىهیچ یک از آنها عدد دوازده نیست.» (14)
حاصل اشکال راسل آن است که برگسن میان عدد و معدود خلط کرده و به جاى تعریف عدد، معدود را تعریف نموده است. عدد 12 چیزى است که همه این مجموعهها مشترکا دارند، اما چیزى است که با مجموعههاى دیگر، مانند یازده نفر ورزشکار مشترکا ندارند. پس عدد 12 نه مجموعهاى است از دوازده جزء، نه چیزى است که همه مجموعهها مشترکا دارا باشند. عدد به طور کلى (شق اول)، عبارت است از خاصیت 12 یا 11 یا هر عدد دیگر، اما نه خاصیت مجموعههاى مختلفى که دوازده یا یازده عضو دارند.
برگسن در پى این خلط، حکم شق سوم را به شق دوم و اول سرایت داده است; یعنى: به گمان خود، اثبات کرده که تصور مجموعهاى از آحاد همیشه در مکان صورت مىگیرد. آنگاه نتیجه گرفته که تصور عدد با مکان همراه است.
راسل مىگوید: «هر گاه به پیروى از اندرز برگسن، ما به "یک تصور منبسط توسل جوییم" - مثلا، به دوازده نقطه - مانند وقتى که با تاس، جفتشش مىریزیم، باز هم تصویرى از عدد 12 حاصل نکردهایم. عدد 12 در حقیقت، چیزى است که از هر تصویرى مجردتر است. پیش از آنکه بتوان گفت مفهومى از عدد 12 حاصل کردهایم، باید بدانیم میان مجموعههایى که از دوازده واحد تشکیل شدهاند چه وجه مشترکى وجود دارد و این چیزى است که قابل تصویر نیست; زیرا که مجرد و منتزع است. برگسن فقط به این ترتیب، نظریه عددى خود را قابل قبول مىسازد که مجموعه خاصى را با عدد فقرات آن مغشوش مىکند و باز این را با عدد - به طور کلى - در هم مىآمیزد.» (15)
به نظر مىرسد مناقشه راسل کمى عجولانه صورت گرفته است; زیرا برگسن در دنباله بحثخود، مساله عدد مجرد را، که همان عدد بدون معدود - یعنى: شق دوم در کلام راسل - است مطرح مىکند و مىپرسد: «آیا این بینش فضا همراه تصور هر عددى است، حتى تصور عدد مجرد؟» (16) و سپس در پاسخ، مىگوید: عدد مجرد چیزى جز علامت نیست. ما از 12 همان دوازده نقطه را، که در واقع معدود است، مىفهمیم و جز آن تصورى نداریم. در واقع، برگسن درباره عدد مجرد، که در محاسبات به کار مىرود و نسبتهاى خاصى میان آنها برقرار مىگردد، همان عقیده نومینالیتها را دارد که مىگویند: کلیات تنها نامهاى بىتصورى است که به عنوان نماد و علامتبه کار مىبریم تا به دسته خاصى از اشیا اشاره کنیم. البته این عقیده در باب کلیات - عموما - و درباره اعداد - خصوصا - عقیدهاى ناصحیح و قابل نقد است. اما سخن در این است که برگسن خود به تمایز میان عدد و معدود توجه داشته و آنگونه که راسل ادعا کرده، مرتکب خلط میان آنها نشده است.
در هر حال، این عقیدهاى بنیادین در فلسفه برگسن است که عدد با مکان ملازم است. پس امور غیرمکانى را نمىتوان شمرد و اگر آنها را مىشماریم، در واقع، تصویرى فضایى از آنها براى خود ساختهایم و آنها را جز آنگونه که هستند، پنداشتهایم.
ممکن است گفته شود: ما مىتوانیم عدد را نه در فضا، بلکه در زمان بسازیم; مثلا، براى تصور عدد 50، همه اعداد را از یک به بعد تکرار مىکنیم. در اینجا، در واقع، لحظات زمان شمارش شده، نه نقاط مکان.
برگسن در پاسخ، مىگوید: به گونهاى ناخودآگاه، ما هر یک از لحظاتى را که مىشمریم، در نقطهاى از فضا تثبیت مىکنیم، فقط با این شرط آحاد مجرد با هم جمع مىشوند. (17) حتى آنجا که صداى زنگ را پیاپى مىشنویم و آن را شمارش مىکنیم، این شمارش در صورتى انجام مىشود که این صداها در محیطى همگن - که در آن، صداها اثرهاى یکسان از گذشتخود بر جاى مىنهند - ایجاد گردد و این محیط، فضایى است، نه زمانى; زیرا لحظه زمان بقا ندارد تا بر دیگر لحظات افزوده شود. (18)
دیرند
از اینجا، به یکى از هستهاىترین عناصر فلسفه برگسن نزدیک مىشویم; یعنى: دیرند (Duree) که آن را «مدت، استمرار و زمان محض» نیز ترجمه کردهاند. به عقیده برگسن، نفوذ مکان در ذهن و اندیشه آدمى موجب گشته است که از همه چیز تصورى مکانى داشته باشد، حتى از زمان. زمانى که در علوم به کار مىرود و در محاسبات نجومى و فیزیکى مورد استفاده قرار مىگیرد، تصورى مکانى از زمان است که البته تصویرى است کاذب از زمان، ولى مفید و کارگشا در عمل.
بنابر نظر برگسن، به زمان مىتوان دو گونه نظر کرد: یکى به تطبیق آن با بعد و دیگرى به ادراک آن در نفس; اولى کمیت است و دومى کیفیت. توضیح آنکه هرگاه زمان را مثلا، در مدت یک شبانهروز در نظر بگیریم، در حقیقت، خورشید را به ذهن آوردهایم که از مشرق دمیده، فضاى آسمان را پیموده، در مغرب فرو رفته و دوباره نیز از مشرق سردرآورده است. و اگر درست تعمق کنیم این چیزى نیست، جز تصور تقارن خورشید با نقاط مختلف مکان; یعنى: تصور بعدى معین. وقتى مىگوییم: «یک شبانهروز»، تصور ما از این مدت مقرون استبا تصور مقارنه خورشید با نقاط مختلف یک دایره آسمانى. پس در واقع، ابعادى را و مقارنه چیزى رابا آن ابعاد به نظر آوردهایم و ازاین روست که زمان یک شبانهروز را کمیت مىدانیم.
اما حقیقت زمان چیز دیگرى است. براى تصور حقیقت زمان، باید به درون خود نگریست و حالات وجدان را در گذر و سیلان، شهود کرد. آنچه در این شهود به دست مىآید همان حقیقت زمان (دیرند) است.
«دیرند» تعبیرى است که برگسن در جاى جاى کتابهاى زمان و اختیار و تحول خلاق آن را به کار مىبرد، اما کمتر به توضیح کاملى درباره آن مىپردازد. در جایى گفته است: «دیرند یعنى: نوعى حیات درونى» (19) یا «دیرند یعنى: سیلان درونى وجدان». (20)
مىتوان تفاوت میان زمان نجومى و زمان حقیقى (دیرند) را از دیدگاه برگسن چنین توضیح داد: زمان نجومى عبارت است از: نقاطى که در امتداد زمان تصویر مىکنیم با مقاطعى فرضى که در یک واقعیت مستمر ترسیم مىنماییم. دیرند نیز عبارت است از فاصله میان این نقطهها یا همان کشش و امتداد.
«براى اینکه اختلاف مهم میان زمان نجومى و دیرند را لمس کنیم، لحظهاى فرض کنیم که اهریمنى به همه حرکات جهان امر کند که با سرعت دو برابر حرکت کنند. هیچ تغییرى در رویدادهاى نجومى حاصل نخواهد شد یا دست کم، در معادلاتى که به ما اجازه پیشبینى آنها را مىدهند; زیرا در این معادلات، نماد ژ ( زمان نجومى) نسبت میان دو مدت را تعیین مىکند، نه خود مدت را. (به بیان دیگر)، تعدادى واحد زمان یا مآلا در تحلیل آخر، تعدادى همزمانى را معین مىکند. این همزمانىها، این انطباقها، باز به همان تعداد روى خواهد داد. تنها در این حال، فواصلى که آنها را جدا مىکند کوچک مىشوند. اما این فواصل هیچ اثرى در محاسبات ندارند. ولى دقیقا همین فواصلاند که دیرند به سر بردهاند. آنچه وجدان درک مىکند، به همین دلیل، وجدان خیلى زود از یک کوتاه شدن روز ما را آگاه مىکند، اگر میان طلوع و غروب خورشید کمتر زندگى کرده باشیم.» (21)
زمانى که در هیات و به طورکلى، در علوم از آن سخن به میان مىآید یک عدد است و به طبیعت آحاد اعداد نمىتوان در محاسبات تصریح کرد. لذا، مىتوانیم هر اندازه که بخواهیم آن را کوچک فرض کنیم، به شرط آنکه همان فرض در همه رشته عملیات به کار رود و نسبتهاى متوالى مواضع در فضا بدین نحو محفوظ بماند.
گرچه ظاهر برخى از عبارات برگسن آن است که دیرند اختصاص به «وجدان» دارد، اما برخى دیگر از عبارات او تصریح دارد که دیرند موضوعى عام است; مىگوید: «جهان دیرند دارد. دیرند یعنى: اختراع، آفرینش صور، پیوسته فراهمآورى مطلقا نو،... هیچ مانعى نیست که به دستگاههایى که علم جدا مىسازد دیرندى و از آنجا، صورتى از هستى مشابه هستى خودمان نسبت دهیم، مشروط بر اینکه آنها را در کل هستى درج کنیم.» (22)
باید اعتراف کرد که تعبیرها و تفسیرهاى برگسن از دیرند در مواضع گوناگون، گاه بسیار متفاوت است. از پارهاى عبارات او، مىتوان استفاده کرد که «دیرند» همان حرکت جوهرى و نهادى اشیاست; نوعى پویایى که جوهر ثابت را نفى مىکند; نوعى استمرار وجودى و تدرج هستى که جا براى امر ثابت و احکام جاودانى و روابط متعین باقى نمىگذارد.
اما چون عقل براى ابزارسازى است و ابزارسازى جز بر روى ماده ثابت ناممکن است، علم جدید دیرند را به تصویر فضایى از زمان بدل مىکند و واقعیت را به گونهاى دیگر مفروض مىگیرد; چرا که «مقصد اصلى علم پیشبینى و اندازهگیرى است و شرط پیشبینى رویدادهاى فیزیک این فرض است که آنها مانند ما، دیرند ندارد.» (23)
حرکت
دیرند و حرکت نزد برگسن، دو واقعیتبسیار نزدیک به هم و بلکه دو چهره و یا دو لفظ براى یک واقعیت است. به عقیده وى، همان تفسیر و تصویر غلطى که از زمان در اندیشهها رسوخ کرده، در حرکت نیز تکرار شده است. در علوم طبیعى و ریاضى و نیز در مشاهدات روزمره، آنچه از حرکت ادراک مىشود همان مقارنه متحرک با نقاط مختلف فضاست، تا آنجا که هرگاه نقاطى نداشته باشیم که مقارنه مناسبات متحرک را با آن نقاط بسنجیم، حرکتبر ما معلوم نمىگردد. ما در واقع، حقیقتحرکت را در نظر نگرفتهایم، بلکه سکونهاى متوالى را در مقابل نقاطى که متحرک از آنها مىگذرد، توهم کردهایم. در ریاضیات و طبیعیات نیز همین دیدگاه نسبتبه حرکت وجود دارد و بر همین اساس، آن را به اندازه در مىآورند. اما «حرکت» مجموعهاى از سکونهاى متوالى نیست، بلکه جریانى دایمى، پیوسته و متصل است، در حالى که اگر مرکب از سکونهاى متوالى بود منفصل مىبود. حرکت استمرار و کیفیت است، نه کمیت.
البته این نکته در فلسفه اسلامى به خوبى مطرح شده است که زمان و حرکت هر دو از امور متصل و پیوسته است، نه منفصل و گسسته. اندیشه جزء لایتجزى، که از سوى برخى از متکلمان نیز حمایت مىشده و هم درباره حقیقت جسم مطرح مىگردیده، هم درباره زمان و هم درباره حرکت، از سوى فلاسفه به شدت رد شده است. در برابر این عقیده، که جسم مرکب از ذرات کوچک دانه دانه خالى از بعد است، فلاسفه گفتهاند که از لاحجم، حجم پدید نمىآید و از شىء فاقد بعد محال است که شىء بعددار و ممتد به وجود آید. همچنین در برابر این نظر که زمان مجموعهاى از «آن» هاست که هر کدام عارى از طول و امتداد مىباشد و حرکت مرکب از سکونهاى کوچک عارى از کشش، و هر یک از سکونها بر یک «آن» منطبق مىشود، فلاسفه گفتهاند که «حرکت» یک واحد متصل است که منطبق بر یک واحد ممتد از زمان مىباشد.
تصویر حرکتبه عنوان مجموعهاى از سکونهاى متوالى همان چیزى است که برگسن آن را «تصویر سینمایى جهان» (24) مىخواند. در تصویر سینمایى، حرکت و تغییر عبارت است از یک سلسله اوضاع پیاپى. اما به عقیده برگسن، هیچ سلسلهاى از اوضاع نمىتواند نماینده تغییر پیوسته باشد و در تغییر، یک چیز هرگز در هیچ وضعى قرار ندارد. تغییر حقیقى فقط به وسیله زمان حقیقى (دیرند) قابل توضیح است. این تغییر متضمن تداخل گذشته و حال است، نه تواتر ریاضى اوضاع ایستا (استاتیک). و این همان است که به جاى نظر ایستا نسبتبه جهان، نظر «پویا» (دینامیک) نامیده مىشود. (25)
عقل
در اینجا، یک سؤال اساسى مطرح مىشود و آن اینکه چرا ما از حرکت، تصویر سینمایى - یعنى: مجموعهاى از سکونها - مىآوریم؟ چرا زمان را همانگونه که هست - یعنى: به عنوان یک کیفیت و یک امتداد بىتمایز - درک نمىکنیم؟ در اینجاست که اندیشه زیربنایى فلسفه برگسن مطرح مىشود و آن اینکه عقل اساسا براى شناختحقایق در اختیار ما قرار نگرفته، بلکه براى آن به ما داده شده است که زندگى کنیم، به حیات خود ادامه دهیم و طبیعت را مسخر خود سازیم. در اینجا جاى این سؤال از آقاى برگسن هست که همین مطلب را که «جهان داراى پویایى و بىقرارى است» کدام نیروى درک کنندهاى جز عقل، درک مىکند؟!
از نظر برگسن، عقل در انسان کارکردى نظیر غریزه در حیوان دارد. چرا طبیعت، غریزه را در حیوان قرار داده است؟ زیرا اگر غریزه نبود، حیوان از بین مىرفت نمىتوانست زنده بماند. درستبه همین دلیل، طبیعتبه انسان نیز عقل داده است. پس عقل براى تدبیر معاش است، نه براى درک حقایق و علم به کنه اشیا و چون عقل در اصل، براى تدبیر معاش و یافتن قدرت بر ساختن آلات و ابزار بوده و در این باب، سر و کارش با ماده و اشیاى جسمانى است و جسم داراى ابعاد مىباشد، مهمترین چیزى که عقل باید متوجه گردد کمیت - یعنى: مقدار و شماره - است. به همین دلیل، قوه عقلى انسان یکسره مشغول به مساله کمیت و انواع و ویژگىهاى آن شده، و در واقع، به کیفیات نیز از منظر کمیات نظر افکنده است.
از سوى دیگر، عقل براى آنکه بتواند در طبیعت تصرف کند، باید اشیا را ثابت و باقى فرض نماید، وگرنه هرگونه قانون و پیشىبینى در مورد آن غیرممکن خواهد بود. اگر عالم طبیعت را یک سیلان محض و یک جریان ممتد بدون هیچ ثبات و بقایى فهم کنیم، نوع واحد و فرد باقى در کار نخواهد بود تا درباره آن به گفت و گو بشینیم و از احوال و احکام و آثار و خصوصیات آن بحث کنیم تا بخواهیم آن را بشناسیم; آن چیز، بدل به چیز دیگرى با احکام دیگرى شده است.
این دیدگاه را مىتوان با دیدگاه حکمت متعالیه درباره حرکت جوهرى عالم ماده مقایسه نمود. بر اساس این دیدگاه و با توجه به اصالت وجود، عالم ماده یک جریان ممتد و یک نهاد ناآرام، پویا و گذراست که البته ما از نقاطى از آن «ماهیت» را انتزاع مىکنیم. «ماهیت» چیزى نیست، جز یک انتزاع ذهنى که از مقاطع حرکت و حدود فرضى حرکتبه دست مىآید. براساس این دیدگاه، «صورتهاى جوهرى، که یکى پس از دیگرى بر روى ماده مىآید، در حقیقت، یک صورت جوهرى واحد و گذراست که بر ماده جارى مىگردد و موضوعش همان ماده است که توسط صورتى از صورتهاى جوهرى قوام مىیابد و پابرجا نگه داشته مىشود و این صورت جوهرى واحد و گذرا به گونهاى است که ما از هر یک از حدود آن، مفهوم خاصى غیر از آنچه از حدود دیگر به دست مىآید، انتزاع مىکنیم و آن را «ماهیت نوعى» مىنامیم که با دیگر ماهیت در آثارش تفاوت دارد.» (26)
پس ماهیت را ذهن مىسازد و در ذهن تصویر مىشود و در خارج، نشانى از آن نیست. اما چرا ذهن این وجود ناآرام را به صورت ماهیات و طبایع باقى و پایدار مشاهده مىکند؟
پاسخ برگسن آن است که چون در غیر این صورت، نمىتواند آن را ضابطهمند و قانونمند کند، در آن تصرف نماید و از آن ابزار بسازد.
خطاى اندیشهسوز بشر
بزرگترین اشتباه در تاریخ اندیشه بشر از همین جا ناشى شده است. عقل، که براى ابزارسازى است، گمان شده که ابزارى استبراى شناخت جهان و معرفتبه واقعیت; «ما یک فرایندى را که براى عمل درستشده استبه افق تامل عمیق، نقل مىکنیم.» (27) به عقیده برگسن، آنچه را ما داریم بر حسب آنچه مایلیم به دست آوریم، بیان مىکنیم و این چیزى است که در قلمرو عمل کاملا مجاز است. ولى ما ناخواسته این سبک سخن گفتن و اندیشیدن را هنگامى که درباره طبیعت اشیا - قطع نظر از نفعى که براى ما دارند - در تامل عمیق هستیم، نگه مىداریم.
نمونهاى از این خطا موجب پیدایش مفهوم دروغین «عدم» در ذهن بشر شده است. در این شکى نیست که «عدم» یکى از اصلىترین مفاهیم اندیشه بشر است. اما به عقیده برگسن، مفهوم عدم، مفهومى دروغین و کاذب است; لفظى ستبىمعنا; در واقع، یک کلمه است و نه یک معنا: مانند «دایره مربع» که هیچگونه تصور صحیح و درستى از آن در ذهن راه نمىیابد. مفهوم «عدم مطلق» نیز از همین قبیل است. مىگوید: «هستى در نظر من مانند پیروزى بر نیستى مىنماید. با خود مىگویم که ممکن است، که حتى باید، هیچ نباشد و آنگاه شگفتم که چیزى هست.» (28)
برگسن با تحلیل مفصلى از مفهوم «عدم»، نشان مىدهد که خلا و عدمى که از آن سخن مىگوییم، در واقع، جز یبتشىء معین که ابتدا در جایى بوده و اکنون در جاى دیگرى است، نمىباشد و از این حیث که دیگر در جاى خود نیست، گویى خلا خود را به جاى خویش مىگذارد.
موجودى که حافظه و پیشبینى نداشته باشد، هرگز کلمات «خلا» یا «عدم» را بر زبان نخواهد آورد، او فقط آنچه را که هست و آنچه را که درک مىکند، بیان خواهد کرد. اما آنچه هست و آنچه درک مىکند، حضور یک چیز یا چیز دیگر است; هرگز غیبت هیچ چیز وجود ندارد. اصلا غیبت جز براى موجودى که قادر به یادآورى و انتظار است وجود ندارد، او چیزى را به یاد مىآورد و شاید انتظار دیدار دوباره آن را داشته باشد، اما چیز دیگرى را مىیابد. او وقتى مىگوید: «آن شىء آنجا نیست»، در واقع، نا امیدى و انتظار خود را بیان مىکند. آنچه انسان در حقیقت، درک مىنماید و اثباتا مىتواند درباره آن تفکر کند، حضور شىء سابق در جاى تازه یا حضور شىء تازه در جاى قدیم است. سایر چیزهایى که نفیا با کمک کلماتى مانند «عدم» یا «خلا» بیان مىکند، آن اندازه که هیجان است، اندیشه نیست. درستتر بگوییم: رنگآمیزى هیجانى اندیشه است. (29)
برگسن مىگوید: «هوشى که جز هوش نباشد، نه دریغى داشته باشد، نه امیدى و حرکات خود را روى حرکات چیزى که به آن مشغول است تنظیم کند، خلاى یا غیبتى را، حتى به ذهن نمىآورد.» (30) در اینجا، مجال پرداختن به همه آنچه برگسن در اینباره به تفصیل بیان کرده نیست، غرض تنها ارائه نمونهاى است از نحوه تفکر او و اینکه به عقیده او، چگونه تسرى دادن مفاهیمى که در مقام عمل به کار مىآید و بلکه تکون مىیابد، به ساحت اندیشه عمیق درباره حقیقت عالم، انسان را دچار خطا مىکند.
به عقیده او، براى فکرى که صاف و ساده رشته تجربه را پىگیرى مىکند، نه خلا یافت مىشود، نه عدم - حتى عدم نسبى و جزئى - و نه سلبى ممکن است. چنین اندیشهاى توالى حالاتى را نسبتبه حالات دیگر و اشیایى را نسبتبه اشیاى دیگر مىبیند. باید این روح را به حافظه و به ویژه به میل تمدید به گذشته مجهز کنیم و به او قوه تفکیک و تشخیص بدهیم. او دیگر تنها به حال و واقعیتى که در گذر است، توجه نمىکند. او این گذر را مانند یک دگرگونى، در نتیجه، مثل یک تباین میان آنچه بود و آنچه هست، به تصور مىآورد و چون اختلاف ذاتى میان گذشتهاى که به یاد مىآورد و گذشتهاى که تخیل مىکند نیست، به زودى خود را تا تصور ممکن - به طور کلى - بالا مىبرد.
او بدینگونه، خود را به سوى نفى پیش مىبرد: از منظر او، مفهوم «انعدام» یک مفهوم ناب نیست، مستلزم آن است که اندوه گذشته داشته باشند یا آن را در خود دریغ دارند، وقتى که دلیلى براى باقى ماندن داشته باشند. (31)
از اینجا معلوم مىشود که کلیه مسائلى که درباره مفهوم «عدم مطلق» طرح شده مسائلى دروغین است. چرا هستى به جاى نیستى است؟ چرا موجود سیال و پویا نمىتواند قایم به خود باشد؟ به عقیده برگسن، یک واقعیت که به خود کافى باشد، ضرورت ندارد که واقعیتى غیر از دیرند باشد. آرى، اگر از مفهوم «عدم» براى رسیدن به مفهوم «وجود» بگذرند، وجودى که به آن مىرسند، یک ذات منطقى یا ریاضى و لذا، وراى زمان است. در نتیجه، یک نحوه درک ساکن تحمیل مىگردد: چنین مىنماید که همه چیز در یک وهله، در ابدیت موجود است. ولى باید عادت نماییم که بىواسطه درباره وجود فکر کنیم و بدون آنکه نخستبه شبح عدم روى آوریم، باید سعى کنیم که دیدن براى دیدن باشد، نه براى عمل. آنگاه مطلق در نزدیک ما هویدا مىشود و تا حدودى، حتى در خود ما.
شهود
چنان که بیان شد، عقل ابزار عمل است، نه وسیله شناخت واقع. مىپرسیم: از چه راهى باید حقیقت را آنگونه که هست، شناخت؟ پاسخ برگسن آن است که از راه شهود و درونبینى. در واقع، فلسفه صحیح فلسفهاى است که بر شهود مبتنى باشد. با شهود است که انسان حقیقت دیرند را، که همان حقیقت مطلق است، در مىیابد. باید در نفس و احوال نفس نیک تامل کرد تا حقیقت را آنگونه که هست، دریافت. وقتى در درون خود تامل مىکنیم، «مطلق بسیار نزدیک ما هویدا مىشود و تا حدودى در ما. مطلق ذاتا وراى نهاد است و نه ریاضى یا منطقى. او با ما زندگى مىکند مانند ما، اما به جهاتى، بىنهایت پر مایهتر و گردآمدهتر روى خود بقا دارد.» (32)
از اینجا، اشتباه فاحش راسل هویدا مىشود. راسل در تقسیمبندى مکاتب فلسفى، فلسفه برگسن را در کنار فلسفه عملگرایى پراگماتیسم قرار داده و جزو فلسفههاى عملى به شمار آورده است و در وصف آن مىگوید: «فلسفه عملى فلسفهاى است که عمل را والاترین خوبى مىداند و سعادت را معلول توفیق در عمل، و معرفت را فقط ابزارى براى فعالیت توفیقآمیز در نظر مىگیرد... در ظهور این نوع فلسفه، ما مىتوانیم مانند خود برگسن، طغیان انسان عملى جدید را بر ضد حجیتیونان و بالاخص افلاطون، ملاحظه کنیم.» (33)
چنان که گفته شد، برگسن تاکید دارد که دیدن و شناختن باید براى دیدن باشد، نه براى عمل و باید از شناختى که وسیله عمل است پرهیز شود تا به فهم درستحقیقت نایل آمد. آیا مىتوان فلسفهاى را که بر این پایه استوار است، با فلسفه عملگرایى، که حقیقت را همان مفید بودن در مقام عمل مىداند، در یک ردیف قرار داد و نام هر دو را «فلسفه عملى» نهاد. شاید نکتهاى که موجب خطاى راسل شده تاکید برگسن بر فهم ابزارگونه عقل در رویارویى با جهان خارج است و اینکه عقل اساسا به گونهاى حقایق را درک مىکند که بتواند از آنها استفاده عملى ببرد. اما نباید از این نکته غفلت کرد که درستبه همین دلیل است که برگسن اعتماد بر عقل را در شناخت واقع، گمراه کننده مىخواند و در برابر شناخت عقلانى، شناخت مبتنى بر شهود را ارائه مىدهد.
به عقیده برگسن، کسانى که مىخواهند حقایق را به وسیله تعقل منطقى و بدون درونبینى ادراک کنند، همان اشتباه دانشمندان طبیعى قدیم را مرتکب شدهاند که مىخواستند به دلیل و برهان و بدون تجربه و مشاهده خواص جسم، حقایق مادى را دریابند. همچنان که علوم طبیعى به وسیله تجربه و مشاهده به مرحله تحققى رسیده، فلسفه نیز به وسیله درونبینى، که به راستى تجربه و مشاهده است، به این مرحله خواهد رسید. تاکنون فیلسوفان غالبا کار اهل علوم و فنون را کردهاند; یعنى: به جاى اینکه به درون حقیقتبروند، گرداگرد آن چرخیدهاند.
نفس و کثرت حالات وجدان
در نظر برگسن، راه صحیح شناخت واقع، درونبینى معرفى شد. اکنون باید ببینیم که این درونبینى چه شناختى از نفس و حالات آن ارائه مىدهد. گرچه برگسن در کتاب اول خود، به این موضوع پرداخته است، اما در کتاب تحول خلاق، تصویر روشنتر و گویاترى ارائه مىدهد. لذا، این کتاب جاى استفاده بیشترى دارد.
خلاصه مطلب آن است که هیچ انفعالى یا نمایش ذهنى یا خواهشى نیست که در هر لحظه دگرگون نشود. حالت روح من در حالى که روى جاده زمان به پیش مىرود، پیوسته از دیرندى که جمع مىکند پر حجمتر مىشود; مىتوان گفت: مانند گلولهاى برفى است که در برف بغلتد. اما به سادگى مىتوان پذیرفت که این دگرگونى مستمر تنها هنگامى مورد توجه ما قرار مىگیرد که به اندازه کافى بزرگ شود، براى اینکه به بدن ما وضع تازهاى را القا کند و به توجه ما راستاى جدیدى بدهد. در این لحظه دقیق، مىفهمیم که حال ما تغییر کرده است. اما واقع مطلب آن است که علىالدوام در تغییر بودهایم و نفس حالت، همان دگرگونى است. (34)
توجه سطحى و ظاهرى چنین مىنمایاند که ما یک «من» ثابت، بىشکل و بىتفاوت داریم که روى آن، حالات روانى رژه مىرود حالاتى که همچون ذراتى مستقل و جداى از یکدیگر قرار گرفتهاند. این دیدگاهى فریبنده است. به راستى، اگر این «من» بىرنگ پیوسته به سبب آنچه آن را مىپوشاند رنگین است، براى ما در بىتعینىاش، چنان است که گویى وجود نداشته. ولى ما دقیقا جز آنچه را رنگین است - یعنى: حالات روانى - درک نمىکنیم. در حقیقت، این «متن» واقعیتى نیستبراى وجدان ما یک نشانه ساده استبه منظور اینکه پیوسته ویژگى مصنوعى این عمل را به یاد آورد. اگر هستى ما مرکب از حالات جدایى بود که یک «من» بىدرد بایستى آن را ترکیب کند، براى ما دیرندى وجود نداشت; زیرا نفسى که دگرگون نشود دیرند ندارد. این تفسیر از نفس متناسب استبا همان تصویر فضایى از زمان و اینکه زمان، مجموعهاى از نقاط، و حرکت، سلسلهاى از سکونهاست. «اما دیرند ما عبارت از لحظهاى که جانشین لحظهاى شود نیست. در این صورت، هرگز [زمانى] جز اکنون وجود نداشت; امتداد گذشته در اکنون نبود، تحول نبود،دیرند عینى نبود. دیرند، ترقى پیوسته گذشته است که آینده را مىجود و در حالى که پیش مىرود، فربه مىشود.» (35)
نفس و حالات وجدان یک حقیقت جمعى را تشکیل مىدهد; نه کثیر است و نه متعدد; وحدت محض است; امرى واحد است که «آن» به «آن» بر آن افزوده مىشود. «بدینگونه، شخصیت ما پیوسته مىروید، بزرگ مىشود و مىرسد.» (36) ما تراکم تاریخى از گذشته خود هستیم. (37)
مىتوان این اختلاف نظر را در قلمرو فلسفه اسلامى، میان دیدگاه حکمت متعالیه و دیدگاه ابنسینا درباره نفس و اتحاد آن با علوم و ادراکات خود مشاهده کرد. به عقیده بوعلىسینا، نسبت نفس به علوم و ادراکات، نسبت جوهر به عرض است. نفس همچون لوحى است که خطوط و تصاویر بر آن ترسیم مىشود، بىآنکه حقیقت آن را دگرگون کند. در این دیدگاه، نفس همواره ثابت و یکنواخت است، قبض و بسط در آن راه ندارد و هر چه تحول و دگرگونى است در مرتبه اعراض است که بیرون از نفس مىباشد، اگرچه براى نفس و قایم به آن است. این دیدگاه توسط صدرالمتالهینرحمه الله نقد شد. به عقیده ملاصدرارحمه الله، نفس با صور ادراکى خود متحد مىگردد و هنگام ادراک، شىء، همان مدرک مىگردد. مساله صیروت و شدن در نفس مطرح است. او بر بوعلى مىتازد که لازمه این نظر آن است که نفس انسان در زمانى که کودک بوده با زمانى که فیلسوفى خبیر شده یکسان بوده و تفاوتى در آن حاصل نشده باشد و نیز نفوس انسانهاى ساده و بله با نفوس انبیا و اولیاعلیهمالسلام فرقى نداشته و تفاوت آنها تنها در مقام اعراض باشد. بر اساس دیدگاه صدرالمتالهینرحمه الله، انسان جنسى است که تحت آن انواع بسیارى مندرج مىگردد; انواعى که در اثر کسب علوم و ملکات و خلق و خوهاى مختلف، تعینات متفاوتى یافته است. همچنین دیدگاه انسانشناسانه برگسن از جهتى با دیدگاه اصالت وجودىها (اگزیستانسیالیستها) قرابتبسیار دارد که در این گفتار کوتاه، مجال پرداختن به آن نیست.
اختیار
برگسن در ادامه بحث از نفس و حقیقت آن، به مساله «اختیار» مىپردازد و اینهمه در واقع، مقدمهاى براى همین بحث است. حقیقت آن است که شبهه جبر در اعمال انسان مبتنى بر قانون علیت و معلولیت و تسرى آن بر نفس و حالات آن است. گمان شده که حالات نفسانى تابع قانون علیت است و در شرایط مساوى، بالضروره آثار و افعال یکسان از آن بروز و ظهور مىکند. پر واضح است که در این صورت، اراده نیز به مثابه یک اثر، معلول علل و عوامل خاص خویش است و هرگاه آن علل تکرار شود، همان اراده به منصه ظهور مىرسد. اما تمام مطلب آن است که چیزى که دیرند دارد تابع قانون على و معلولى نیست. ضرورت على و معلولى در جایى است که دیرند وجود نداشته باشد.
مىگوید: «هر چه در اعلام تعیین ضرورى رابطه على بیشتر تاکید کنیم، به همین جهت، در اینباره که اشیا مانند ما، درونزیست نیستند، بیشتر تاکید مىکنیم.» (38) شکلگیرى پیشین آینده در اکنون به صورت ریاضى، به سبب نوعى طرز درک از دیرند، که مانوس با ذوق عوام است، به آسانى قابل درک مىباشد. در این طرز درک، دیرند نفس همچون زمان نجومى است که ظرف صرف است و قدرت هیچ تصرفى ندارد. در این زمان، اکنون نتیجه قهرى و ضرورى گذشته است. اما اگر فهم صحیحى از واقعیتبه دست آوریم، خلاقیت و آفرینش را ویژگى دیرند راستین مىیابیم.
از دید او، «لحظات حیات ما دستساخته ماست....و ما پیوسته خود را مىآفرینیم.» (39) این خلاقیت و آفرینشگرى همانگونه که دیدگاه ماشینى را در توجیه تکامل ابطال مىکند، دیدگاه علتغایى را نیز ناصواب مىشمارد. نفس نه برایند نیروهاى وارد بر آن است و نه مقهور غایتى که او را به سوى خویش مىکشاند.
البته به عقیده برگسن، انسان همیشه و همه جا آزاد نیست، بلکه تنها در صورتى آزاد است که افعال او از تمام شخصیت او برخاسته باشد; وقتى که فعل، مبین تمام شخصیت فرد است; هنگامى که با شخصیت او رابطهاى چونان رابطه هنر با هنرمند داشته باشد. (40) اما اگر فعل برآمده از حالتى سطحى در انسان باشد، تحریک یا میل یا انفعالى که تنها در ظاهر آدمى صورت گرفته و به جان او و دیرند راستین وى رسوخ نکرده است، اثر و نشانى از اختیار در او نخواهد بود.
در واقع، مىتوان گفت که هر یک از ما دو «من» متفاوت داریم: یکى مانند تصویر خارجى و دیگرى نمایش فضایى آن و گویى اجتماعى آن است. ما به اولى به مدد یک تفکر عمیق مىرسیم; تفکرى که حالات درونى ما را مانند موجوداتى زنده، همیشه در راه تشکل، مانند حالات اندازهناپذیر، که در یکدیگر نفوذ دارند، به ادراک یقینى ما مىرساند; حالاتى که پیاپى آمدن آنها در دیرند، هیچ وجه مشترکى با مجاورت در فضاى همگن ندارد. ولى لحظاتى که در آن، ما خود را بدینسان باز مىشناسیم کمیاباند و از اینجاست که ما به ندرت، آزادیم. در بیشتر اوقات، ما بیرون از خود زندگى مىکنیم، از خود جز شبحى بىرنگ و سایهاى که دیرند ناب در فضاى همگن انداخته است، درک نمىکنیم. لذا، زندگانى ما بیشتر در فضا گسترده است تا درزمان، ما بیشتر براى جهان بیرون زندهایم تا براى خودمان، ما بیشتر به کار افتاده هستیم تا کار کننده. عمل به اختیار، تصرف دوباره خویش و استقرار مجدد در دیرند محض است. (41)
ماده و حافظه
«ماده و حافظه» عنوان یکى دیگر از کتابهاى برگسن است. او دراین کتاب، به تحقیق درباره حافظه و رابطه آن با ماده مىپردازد. راى و نظر او در اینباره شباهتبسیارى با نظرات فلاسفه اسلامى دارد. پرواضح است که حافظه رکن و پایه مهم وجود نفس خودآگاه است. اگر حافظه نباشد، دلیلى بر وجود نفس نخواهد بود. اما آیا حافظه از خواص ماده استیا وجودى دارد مجرد از بدن؟ بعضى از فیلسوفان مدعى شدهاند که حافظه در مواضع معینى از مغز جا دارد و با فاسد شدن آن نقاط، حافظه نیز باطل مىشود. پس حافظه خاصیت مغز است.
برگسن با تحقیق و تفصیل درخور، به شیوهاى علمى، اثبات مىکند که حافظه خاصیت مغز نیست و فرق است میان حافظه و ذاکره. حافظه چیزى است که تصاویر اشیا و معانى را در یاد نگاه مىدارد و این مادى و خاصیت مغز نیست، بلکه به عکس، ماده حاجب حافظه و مایه فراموشى است و فقط ذاکره عمل مغز مىباشد. کار ذاکره آن است که آنچه را در حافظه هستبه یاد مىآورد و حاضر مىسازد. تصاویر اشیا و معانى همواره در حافظه مضبوط است و هیچگاه محو نمىشود، ولى مغز همچون پرده است که بر حافظه کشیده شده و ذاکره قوهاى از مغز است که در اوقات و شرایطى ویژه پرده را برمىدارد و آنچه را در حافظه مضبوط استبه یاد مىآورد.
حافظه، که صور در آن محفوظ است، مربوط به زمان گذشته است و در سطح خودآگاهى نیست، بلکه در عمق است. ذاکره، که عملى است که به واسطه آن صور را به یاد - یعنى: سطح خودآگاهى - مىآورند، به زمان حال تعلق دارد و در واقع، هر چیز نامحسوس را محسوس مىسازد. پس به ماده - یعنى: تن - تعلق دارد; زیرا زمان حال با حس مرتبط است و حس به ماده متعلق مىباشد.
برگسن بر اساس همان دید ابزارانگارى و اصالت عمل، که براى سطح خودآگاه انسان قایل است، تا آنجا که حتى هوش را ابزارى مىداند که براى تدبیر معاش و تصرف در طبیعت در اختیار انسان نهاده شده است، در اینجا نیز مىگوید: ذاکره فقط آنچه را براى عمل زندگانى به کار مىآید، حاضر مىسازد. پس فراموشى گذشتهها به سبب اشتغال به کارهاى زندگى است و این اغراض زندگى است که فراموشىآور و غفلتساز است و اگر آدمى از آنها رها شود همه گذشته براى او حاضر خواهد بود، همانگونه که به تجربه رسیده است که آدمى هنگام احتضار و در آخرین لحظات حیات، تمام آنچه را در طول زندگى درک کرده در یک لحظه، به یاد مىآورد; چرا که در آن لحظه از دنیا دستشسته است.
برگسن پس از تحقیقات دامنهدار خود درباره حافظه و مسائل مربوط به آن، نتیجه مىگیرد که امور عقلى یا نفسى محصول ماده نیست و انسان نفس یا روحى دارد مستقل از بدن و مغز، که در زمان هست، اما در مکان نیست و مشتمل بر احوال گذشته مىباشد، احوال آینده را آماده مىسازد، با مغز مناسبت و علقهاى دارد که مىتواند آن را به عمل وادارد و در آن هنگام، به جهان مکانى مرتبط مىشود و زمان حاضر را صورت مىدهد و چون روح از تن مستقل است، مىتوان فتحیات او نیز وابسته به حیات تن نیست و پس از تن باقى مىباشد.
پىنوشتها
1- ر. ک. به: هنرى برگسن، پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختیار، ترجمه على قلىبیانى، تهران، شرکتسهامى انتشار، 1368، ص3 - 4
2- همان، ص 8
3- این کتاب توسط آقاى على قلىبیانى ترجمه و توسط انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامى در سال 1371 چاپ و منتشر شده است.
4- محمدعلى فروغى، سیر حکمت در اروپا، تهران، زوار، 1344، ص257
5- براى رعایت اختصار، در این نوشتار، از این کتاب با عنوان زمان و اختیار یاد مىشود
6- هنرى برگسن، پیشین، ص13
7 و 8 و9 و 10 و 11 و 12- همان، ص 15 -16 -19 - 22 -76 -77
13- برتراند راسل، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریابندرى، تهران، پرواز، 1365، ج 2، ص1093
14 و 15- همان، ص 1094 - 1094
16- هنرى برگسن، پیشین، ص77
17 و 18- همان، ص 78 - 84
19 و 20- همان، ص 194
21- همان، ص177
22- هنرى برگسن، تحول خلاق، ص37
23- همو، پژوهش در نهاد زمان و اثبات اخیتار، ص 211
24- همو، تحول خلاق، ص349
25- برتراند راسل، پیشین، ص1097
26- سیدمحمدحسین طباطبائى، نهایة الحکمة، شرح نگارنده،ج2،ص263
27- هنرى برگسن، پیشین، ص 350 و 351
28 و29 و 30 و 31 و 32- همان، ص 360 - 361 - 374 - 378 - 378
33- برتراند راسل، پیشین، ج 2، ص 1081
34- هنرى برگسن، پیشین، ص26
35 و36- همان، ص29 - 31
37- همان
38- هنرى برگسن، پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختیار، ص193
39- همو، تحول خلاق، ص 32
40- همو، پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختیار، ص 160
41- همان، ص 212
یکى از راههاى روشن شدن بطلان این قضاوت، بحث و بررسىهاى تطبیقى میان فلسفه اسلامى و مکاتب فلسفى غرب است تا در پرتو آن، نقاط قوت و ضعف نظامهاى فلسفى غربى در مقایسه با مجموعه عظیم فلسفه اسلامى شناخته شده، با بازخوانى متون فلسفىاسلامى، روزنههاى تازهاى براى حل مسائل نوین گشوده شود.
از جمله فیلسوفانى که در بسیارى از آراء با اندیشههاى فلسفىملاصدرابهگونهاىهماهنگى دارد و زمینه مطالعه تطبیقى میان آن دو را فراهم مىسازد، هنرى برگسن (Henri Bergson) است. با گذرى بر افکار او معلوم مىشود که در مباحثى همچون حقیقتحرکت و زمان، حدود معرفتشناسى عقل نظرى، امکان شناختحقیقتخارجى از طریق شهود و عدم امکان دستیابى به واقعیت آنچنان که هست، از طریق عقل نظرى و علم حصولى و بسیارى مسائل دیگر، شباهتى فراوان میان آراء او و نظرات صدرالمتالهین وجود دارد که از فضل تقدم و تقدم فضل نسبتبه برگسن برخوردار مىباشد.
هنرى برگسن از بزرگترین فلاسفه معاصر جهان غرب به شمار مىآید که در فلسفه آراء خاصى ارائه کرده و مکتبى نو بنیاد نهاده است. او در سال1859 م. در پاریس متولد و در سال 1941 م. چشم از جهان فروبست. برگسن با آنکه در ریاضیات نبوغ داشت و مورد توجه استادان ریاضىدان خود بود، سرانجام، فلسفه را برگزید و در آن وادى گام نهاد.
همانگونه که ژاک شوالیه، استاد دانشگاه کرنبل، در کتاب خود تحت عنوان برگسن مىنویسد، برگسن در زمانى مىزیست که فرانسه از آلمان شکستخورده و انحطاط روحى عجیبى در فرانسه حکمفرما شده بود. در آن زمان، افکار فلاسفه آلمان چنان بر فلسفه چیره شده بود که گویى تنها ارتش پروس فاتح فرانسه نبود، بلکه بیش از آن، اندیشه آلمانى، به خصوص فلسفه انتقادى کانت، اذهان اندیشمندان فرانسه را اشغال کرده بود. همچنین تبلیغات ماتریالیسم، که لباس علم به تن داشت، به بالاترین درجه صراحت و بىپروایى رسیده بود. فضایل و رذایل مصنوعاتى در شمار قند و اسید سولفوریک شمرده مىشد; روح، ترشحات تصویرى مغز بود; خدا در عداد مقولات مطلوب ساخته فکر بشر بود و اگر پرسیده مىشد خدا هستیا نیست، پاسخ این بود که مساله وجود وراى دسترس فکر ماست. سخن در این بود که باید جامعه انسانى را عالمانه سازمان داد و پس از اتمام سازمان جامعه انسانى، باید خدا را سازمان داد، به گونهاى که مصنوعى عقلپسند باشد.
از سوى دیگر، طرز فکر انگلیسى به نمایندگى جان استوارت میل از نظر منطق و هربرت اسپنسر از نظر جهانبینى، آنها را که اعتدالى داشتند مسحور کرده بود، اصل حتمیت مطلق بر عالم حکمفرما بود و بشر در سیر ضرورى جهان ذره بىمقدارى بود که مطلقا اختیارى نداشت; آنچه از وى صادر مىشد نتیجه ساختمان بدنى ناشى از توارث و تبادل آثار حیات اجتماعى او بود.
برگسن از فلاسفه آلمانى متاثر نبود. وى با آثار استوارت میل و بیشتر با افکار اسپنسر سروکارى مستمر داشت. به گفته خودش، درجوانى «فلسفه تحولى» اسپنسر را از دیگر عقاید فلسفى ممتاز مىدانست; زیرا معتقد بود که این فلسفه مىخواهد همیشه با مسائل عینى در تماس باشد. در محیطى که برگسن تحصیل مىکرد، ماتریالیسم مطلق حکمفرما نبود، بیشتر طرز تفکر تحققى رواج داشت و ایمان عامل اصیل به حساب نمىآمد. در تعارض علم و اخلاق نیز به آسانى، اخلاق کنار گذاشته مىشد. برگسن در چنین حال و هوایى، اندیشیدن را آغاز نمود. (1)
گفتهاند: فلسفه برگسن به لحاظ روش، دو مشخصه دارد:
یکى مشخصه منفى آن به دلیل ترک روش استدلالى است که از زمان دکارت تا زمان کانت معمول بود. در این روش، نمونه کامل، علم ریاضیات و فیزیک بود. البته ترک این روش پس از انتقادات کانت از روش پیشینیان طبیعى است.
مشخصه دوم توجه به روش علمى زیستشناسى است که مشخصه مثبت آن به شمار مىرود. دراین روش، سخن از اثبات - به معناى ریاضى - نبود، بلکه مقصود نشان دادن بود، به گونهاى که جاى تردید در کار نباشد. همانگونه که دکارت فلسفه را علم مىدانست، برگسن نیز فلسفه را علم مىدانست، با این تفاوت که الگوى علم در زمان دکارت ریاضیات بود و در زمان برگسن، زیستشناسى. (2)
آثار قلمى برگسن محدود، اما بسیار با اهمیت است. نخستین اثر او کتابى است تحت عنوان Immediates de La Conscience Les Donuees ( معلومات بىواسطه خودآگاهى) که تحت عنوان پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختیار، به فارسى ترجمه شده است. این کتاب رساله دکتراى برگسن مىباشد و شالوده فلسفه او در آن بیان شده است. نوشتههاى بعدى وى در واقع، میوههایى است که بر این شاخسار روییده.
کتاب دوم برگسن، ماده و حافظه است. اثر سوم برگسن، خنده است. در این کتاب، برگسن ماهیتخنده و عوامل بروز آن را بیان مىکند و توضیح مىدهد که خنده براى چیست؟ تحول خلاق نام اثر دیگر برگسن است که بسیار با اهمیت مىباشد و خوشبختانه به فارسى ترجمه شده است. (3) این کتاب یازده سال پس از کتاب دوم و هفتسال پس از رساله خنده منتشر شد. نظر کلى برگسن در امور عالم از این کتاب به دست مىآید.
پانزده سال بعد، کتاب دیگر برگسن، استمرار و مقارنه منتشر شد. آخرین کتاب او دو سرچشمه دین و اخلاق است.
علاوه بر این، گذشته از دروسى که در مدارس تقریر کرده است، از وى مقالات و سخنرانىهایى باقى مانده که بیشتر آنها را در دو جلد گرد آوردهاند: یکى به نام نیروى روحى و دیگرى به نام فکر و متحرک. (4)
زمان و اختیار
همانگونه که گذشت، شالوده فلسفه برگسن در کتاب نخست او - یعنى: پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختیار (5) - بنا گذارده شده است. بدین روى، گام نخستبراى آشنایى با فلسفه برگسن مرورى بر مطالب همین کتاب است. در ابتدا، ممکن است ارتباط دو موضوع - یعنى: زمان و اختیار - مورد انکار قرار گیرد و چنین به نظر آید که بحث درباره زمان و حقیقت آن رابطهاى با بحث جبر و اختیار انسان ندارد، اما هنر علمى برگسن در تبیین ارتباط وثیق این دو عنصر با یکدیگر است.
برگسن مىگوید: «بیان مطالب ما بالضرورة به مدد کلمات است و اکثرا در فضا مىاندیشیم. به دیگر سخن، اقتضاى سخن انسان این است که همان تمیز و تشخیص روشن و دقیق، همان انفصالى که میان اشیاى مادى است، میان مفاهیم و تصورات خود برقرار کند. این همانندسازى در زندگى مفید است و در بسیارى از علوم ضرورى است. اما مىتوان از خود پرسید: آیا مشکلات لاینحلى که برخى مسائل فلسفى مطرح مىکند ناشى از این نیست که با اصرار مىخواهند رویدادهایى را که اصلا طبیعت فضایى ندارند در فضا روى هم بگذارند و اگر تصاویر و مفاهیمى که از روى بىحوصلگى و بىدقتى ساخته و درباره آنها به مجادله پرداختهایم کنار گذاریم، در مواردى این کشمکش خاتمه نمىیابد؟ هنگامى که یک تعبیر نامجاز از یک امر بىبعد به یک امر ذى بعد، از یک چونى به یک چندى، تناقض را در دل مساله مورد بحث کاشته است، اگر تناقض در همه راهحلهایى که پیشنهاد مىکنند دیده شود، تعجبى دارد؟» (6)
به عقیده برگسن، مجادلات واقع میان قایلان به جبر (دترمنیسیتها) و مخالفان ایشان مبتنى بر یک اشتباه پیشین میان دیرند ( Duree ، مدت، استمرار، زمان حقیقى) و بعد، توالى و همزمانى، چونى و چندى است و با برطرف شدن این اشتباه، شبهات ضد اختیار، تعریفهایى که براى آن شده و به یک معنا، خود مساله اختیار از میان خواهد رفت.
کتاب زمان و اختیار از سه فصل تشکیل شده که فصل اول و دوم آن به مثابه مقدمهاى براى فصل سوم آن به شمار مىرود. عنوان فصل نخست «شدت حالات روانى» و عنوان فصل دوم «کثرت حالات وجدان و مفهوم دیرند» و عنوان فصل سوم «همسازى و همسامانى حالات وجدان با اختیار» است.
به عقیده برگسن، منشا بسیارى از دشوارىهایى که در بحثها پیش مىآید، آن است که طرفین بحث در مسائلى که صرفا کیفى هستند مانند مسائل کمى نظر مىکنند. از جمله این امور، نفس و حالات نفسانى است. همه احساسات و اوهام و ادراکات و تصورات و لذتها و دردها و تلاشها و ارادهها که مسائلى قایم به نفس است، کیفى مىباشند، نه کمى. حالات نفس شدت و ضعف دارد، اما مقدار و شماره ندارد; زیرا مقدار و شماره مستلزم کوچکى و بزرگى است و کوچکى و بزرگى اینگونه تصور مىشود که چیزى بتواند دیگرى را حاوى شود یا در دیگرى محو مىگردد و نسبتبه آن زیاده و نقصان داشته باشد. به دیگر سخن، تصور کمیت همواره با تصور بعد (Espace) و مکان مقرون است; زیرا بعد است که با بعد دیگر نسبتبرابرى یا بزرگى و خردى دارد و هر چیز را با چیز دیگر از جهت مقدار بسنجند به اعتبار بعدى است که آنها حایز مىباشند و روشن است که هر چه بعد ندارد، مقدار و کمیت نیز ندارد.
اما احوال نفس از هر نوع که باشد، در آن مناسبتى با بعد و مکان دیده نمىشود. دردها، شادىها، لذتها، مهرها و کینهها و دیگر ادراکات نفسانى شدت و ضعف دارد، اما مقدار و کمیت ندارد.
بیان دیگر این مطلب آن است که مقدار و کمیت چیزى است که بتوان آن را بر چیز دیگرى از جنس او، که آن را مقیاس قرار مىدهند، منطبق کرد، و روشن است که احوال نفس را بر احوال دیگر نمىتوان منطبق نمود.
پس خطاى عمدهاى که دامنگیر اندیشه عامه مردمان است کمى دانستن حالات نفسانى است: «معمولا مىپذیرند که حالات وجدان مانند دریافتهاى حسى، احساسات، عشقها و علایق شدید و تلاشها پذیراى افزایش و کاهشاند. برخى برآنند که حتى مىتوان گفتیک دریافتحسى دو، سه، چهار برابر شدیدتر از یک دریافتحسى دیگر از همان طبیعت است.» (7) این عقیدهاى است که برگسن علیه آن مىشورد و بر رد آن، برهان مىآورد.
«هنگامى که مىگوییم یک عدد یا یک جسم بزرگتر از دیگرى است، به خوبى مىدانیم از چه سخن مىگوییم; زیرا در هر دو حالت، سخن از فضاهاى نامساوى است و فضایى را که حاوى فضاى دیگر شود، بزرگتر مىنامیم.» (8) برگسن سپس توضیح مىدهد که حالات وجدانى این رابطه را با هم ندارند و یکى نمىتواند دیگرى را شامل شود و رابطه حاوى و محوى با آن داشته باشد و در نتیجه، نسبتبزرگى و کوچکى و به طور کلى، تناسبهاى کمى میان حالات وجدان برقرار نمىگردد.
به دنبال این تحقیق، برگسن میان دو واژه تمیز مىدهد:
1- مقدار وسعتى ,(grandeur extensive)
2- مقدار شدتى (grandeur intensive) .
«مقدار وسعتى» آن است که قابل برگشتبه فضا باشد; مانند عدد، و «مقدار شدتى» آن است که قابل برگشتبه فضا نباشد; مانند صداى ضربه بر روى میز. «مقدار شدتى»، شدت و ضعف دارد، اما زیاده و کمى، بزرگى و کوچکى و نسبتهاى کمى دیگر در آن راه ندارد. در واقع، به کار بردن لفظ «مقدار» در قسم دوم، نابجا و مسامحهآمیز است. «مقدار» فقط آن است که به فضا مربوط مىشود، اما حالات نفس از دسته دوم است و لذا، کمیتبردار نیست.
برگسن یادآورد مىشود که نباید اسباب و علل احوال نفس و نیز آثار و نتایج احوال آن را با خود آن احوال خلط کرد و حکم آنها رابه احوال نفس سرایت داد. اسباب و احوال نفس و نیز آثار احوال نفس ممکن است کمى باشد، اما خود احوال نفس کیفى است و در عین حال، شدت و ضعف دارد. به دیگر سخن، ما در اتصاف حالات نفس به شدت و ضعف، ممکن است هیچ توجهى به اسباب و یا نتایج آن حالت نداشته باشیم و حالتى نفسانى را با نظر به خودش متصف به شدت و ضعف کنیم. «به نظر ما، بدیهى است که درد کشیدن یک دندان از کندن مو شدیدتر است و بىشک، هنرمند مىداند که یک تابلو نقاشى اثر استاد، بیشاز یک علامت مغازه به او لذت مىبخشد... بدینگونه، مقایسه دو شدت غالبا بدون کوچکترین ارزیابى عدد علل، نحوه عمل آنها یا وسعت آنها انجام مىشود.» (9)
برگسن در دنباله بحث، توضیح مىدهد که هرچند علل و عوامل پیدایش یک حالت نفسانى کمیتدار باشد و کوچکى و بزرگى و به طور کلى، مقدار و کمیت آن در شدت و ضعف این مؤثر باشد، اما شدت و ضعف را نمىتوان همان کمیت دانست. میان حکم علتبا حکم معلول و نتیجه باید فرق نهاد. سخن در چیزى است که حقیقتا وصف حالات نفسانى است. مىخواهیم ببینیم آیا اینها را مىتوان به کمیت تاویل برد. آنگاه مىگوید: «بکوشیم تا تشخیص دهیم شدت فزاینده شادى یا اندوه در موارد استثنایى، که هیچ علامت جسمانى دخیل نیست، در چیست؟ اینها امور روحى جدا نیست که در ابتدا، گوشهاى از روح را اشغال کند و سپس گسترش یابد.» (10)
به عقیده برگسن، احوال نفس متنوع هست، اما متعدد نیست; چون شماره و تعداد، به افراد نیاز دارد و هر فردى را نیز مىتوان منقسم به اجزا تصور نمود، ولى احوال نفس، افراد و اجزاى آن را نمىتوان از یکدیگر تشخیص داد; چون تصور افراد مستلزم تصور بعد و مکان است; مثلا، آوازى را که از گلوى خواننده بیرون مىآید و مدت زمانى ادامه مىیابد، در نظر بگیرید. یک نفس است و یک صدا، اما پستى و بلندى و زیر و بم دارد; متنوع هست، اما متکثر نیست; در آن شدت و ضعف هست، اما کمیت نیست.
عدد و مکان
به نظر برگسن، میان عدد و مکان، تلازمى انفکاکناپذیر وجود دارد و ما همواره اعداد را در فضا تصور مىکنیم. او از این مساله نتیجه مىگیرد که در چیزهایى که مکاندار نیست، عدد و شمارش نیز راه ندارد. پس در حالات وجدان نیز، که غیر مکانىاند، راه دادن عدد و شمارش کارى خطاست. بررسى عمیقتر این بحثبه این صورت است:
برگسن «عدد» را چنین تعریف مىکند: «عدد مجموعهاى از آحاد است; آحادى که میان خود یکسان هستند یا دستکم، هنگام شمارش یکسان فرض مىشوند.» (11) ما وقتى مىتوانیم یک گله گوسفند را بشماریم و مثلا، بگوییم شمار آنها پنجاه است که آنها را یکسان فرض کنیم. اگر آنها را مختلف ببینیم یابه عبارت دیگر، بخواهیم در اوصاف خاص هر یک از آنها دقت کنیم، نمىتوانیم آنها را بشماریم، بلکه فقط یک دسته «چندتایى» (enumeration) مىبینیم. پس تصور عدد به عقیده برگسن، متضمن بینش ساده کثرت اجزا یا آحاد است که مطلقا با یکدیگر یکسان باشند و البته از جهتى نیز مختلف.
همانگونه که گفته شد، در نظر برگسن، تصور عدد از مکان منفک نمىشود. دلیل برگسن بر این مدعا آن است که ما همواره آحاد را کنار همدیگر قرار مىدهیم و آنگاه مىشماریم و این مجاورت جز در فضا و مکان قابل تصور نیست. اگر گفته شود که ما در شمارش گوسفندان نیازى نداریم که مثلا، پنجاه گوسفند را کنار هم تصور کنیم و آنگاه آنها را بشماریم بلکه مىتوانیم یک گوسفند را پنجاه مرتبه پیاپى تصور کنیم - یعنى: تصور یکى از آنها را تکرار کنیم - و آنگاه به شماره درآوریم، در این صورت، این رشته نه در مکان، بلکه در زمان (Duree) واقع شده است.
پاسخ این شبهه آن است که «اگر من جداگانه هر یک از گوسفندان گله را تصور کنم، من هرگز جز با یک گوسفند سر و کار نخواهم داشت. براى اینکه به تدریج، پیشرفت عدد فزاینده از آن به دست آید، باید حتما من تصاویر پیاپى را به خاطر بسپرم و آنها را پهلوى آحاد جدید، که تصور آن را به خاطر مىآورم، بگذارم. ولى چنین برهم گذارى در فضا به عمل مىآید و نه در زمان محض (Duree) . افزوده بر این، پذیرفتن این امر آسان است که هر عمل که به وسیله آن، اشیاى مادى را مىشمارند، تصویر همزمان این اشیا را در بر دارد و از همان جا آنها را در فضا مىگذارند.» (12)
راسل در کتاب تاریخ فلسفه خود، وقتى عقیده برگسن را درباره عدد و تلازم آن با تصور مکان بیان مىکند، سختبر آن مىتازد و مدعى مىشود که «برگسن نمىداند عدد چیست و شخصا اندیشه روشنى از آن ندارد.» (13)
راسل مىگوید: هنگام بحث از عدد، ما سه مفهوم متمایز داریم که نباید آنها را خلط کرد. این تمایزات عبارتند از:
1- عدد; آن تصور کلى که با اعداد جزئى مختلف قابل انطباق است.
2- اعداد جزئى مختلف;
3- مجموعههاى مختلف که اعداد جزئى مختلف با آنها قابل انطباق است.
راسل مىگوید: «برگسن در تعریف عدد به مجموعهاى از آحاد»، در واقع، به شق اخیر نظر دارد. دوازده حوارى، دوازده قبیله بنىاسرائیل و دوازده برج، همه مجموعههایى از آحادند، ولىهیچ یک از آنها عدد دوازده نیست.» (14)
حاصل اشکال راسل آن است که برگسن میان عدد و معدود خلط کرده و به جاى تعریف عدد، معدود را تعریف نموده است. عدد 12 چیزى است که همه این مجموعهها مشترکا دارند، اما چیزى است که با مجموعههاى دیگر، مانند یازده نفر ورزشکار مشترکا ندارند. پس عدد 12 نه مجموعهاى است از دوازده جزء، نه چیزى است که همه مجموعهها مشترکا دارا باشند. عدد به طور کلى (شق اول)، عبارت است از خاصیت 12 یا 11 یا هر عدد دیگر، اما نه خاصیت مجموعههاى مختلفى که دوازده یا یازده عضو دارند.
برگسن در پى این خلط، حکم شق سوم را به شق دوم و اول سرایت داده است; یعنى: به گمان خود، اثبات کرده که تصور مجموعهاى از آحاد همیشه در مکان صورت مىگیرد. آنگاه نتیجه گرفته که تصور عدد با مکان همراه است.
راسل مىگوید: «هر گاه به پیروى از اندرز برگسن، ما به "یک تصور منبسط توسل جوییم" - مثلا، به دوازده نقطه - مانند وقتى که با تاس، جفتشش مىریزیم، باز هم تصویرى از عدد 12 حاصل نکردهایم. عدد 12 در حقیقت، چیزى است که از هر تصویرى مجردتر است. پیش از آنکه بتوان گفت مفهومى از عدد 12 حاصل کردهایم، باید بدانیم میان مجموعههایى که از دوازده واحد تشکیل شدهاند چه وجه مشترکى وجود دارد و این چیزى است که قابل تصویر نیست; زیرا که مجرد و منتزع است. برگسن فقط به این ترتیب، نظریه عددى خود را قابل قبول مىسازد که مجموعه خاصى را با عدد فقرات آن مغشوش مىکند و باز این را با عدد - به طور کلى - در هم مىآمیزد.» (15)
به نظر مىرسد مناقشه راسل کمى عجولانه صورت گرفته است; زیرا برگسن در دنباله بحثخود، مساله عدد مجرد را، که همان عدد بدون معدود - یعنى: شق دوم در کلام راسل - است مطرح مىکند و مىپرسد: «آیا این بینش فضا همراه تصور هر عددى است، حتى تصور عدد مجرد؟» (16) و سپس در پاسخ، مىگوید: عدد مجرد چیزى جز علامت نیست. ما از 12 همان دوازده نقطه را، که در واقع معدود است، مىفهمیم و جز آن تصورى نداریم. در واقع، برگسن درباره عدد مجرد، که در محاسبات به کار مىرود و نسبتهاى خاصى میان آنها برقرار مىگردد، همان عقیده نومینالیتها را دارد که مىگویند: کلیات تنها نامهاى بىتصورى است که به عنوان نماد و علامتبه کار مىبریم تا به دسته خاصى از اشیا اشاره کنیم. البته این عقیده در باب کلیات - عموما - و درباره اعداد - خصوصا - عقیدهاى ناصحیح و قابل نقد است. اما سخن در این است که برگسن خود به تمایز میان عدد و معدود توجه داشته و آنگونه که راسل ادعا کرده، مرتکب خلط میان آنها نشده است.
در هر حال، این عقیدهاى بنیادین در فلسفه برگسن است که عدد با مکان ملازم است. پس امور غیرمکانى را نمىتوان شمرد و اگر آنها را مىشماریم، در واقع، تصویرى فضایى از آنها براى خود ساختهایم و آنها را جز آنگونه که هستند، پنداشتهایم.
ممکن است گفته شود: ما مىتوانیم عدد را نه در فضا، بلکه در زمان بسازیم; مثلا، براى تصور عدد 50، همه اعداد را از یک به بعد تکرار مىکنیم. در اینجا، در واقع، لحظات زمان شمارش شده، نه نقاط مکان.
برگسن در پاسخ، مىگوید: به گونهاى ناخودآگاه، ما هر یک از لحظاتى را که مىشمریم، در نقطهاى از فضا تثبیت مىکنیم، فقط با این شرط آحاد مجرد با هم جمع مىشوند. (17) حتى آنجا که صداى زنگ را پیاپى مىشنویم و آن را شمارش مىکنیم، این شمارش در صورتى انجام مىشود که این صداها در محیطى همگن - که در آن، صداها اثرهاى یکسان از گذشتخود بر جاى مىنهند - ایجاد گردد و این محیط، فضایى است، نه زمانى; زیرا لحظه زمان بقا ندارد تا بر دیگر لحظات افزوده شود. (18)
دیرند
از اینجا، به یکى از هستهاىترین عناصر فلسفه برگسن نزدیک مىشویم; یعنى: دیرند (Duree) که آن را «مدت، استمرار و زمان محض» نیز ترجمه کردهاند. به عقیده برگسن، نفوذ مکان در ذهن و اندیشه آدمى موجب گشته است که از همه چیز تصورى مکانى داشته باشد، حتى از زمان. زمانى که در علوم به کار مىرود و در محاسبات نجومى و فیزیکى مورد استفاده قرار مىگیرد، تصورى مکانى از زمان است که البته تصویرى است کاذب از زمان، ولى مفید و کارگشا در عمل.
بنابر نظر برگسن، به زمان مىتوان دو گونه نظر کرد: یکى به تطبیق آن با بعد و دیگرى به ادراک آن در نفس; اولى کمیت است و دومى کیفیت. توضیح آنکه هرگاه زمان را مثلا، در مدت یک شبانهروز در نظر بگیریم، در حقیقت، خورشید را به ذهن آوردهایم که از مشرق دمیده، فضاى آسمان را پیموده، در مغرب فرو رفته و دوباره نیز از مشرق سردرآورده است. و اگر درست تعمق کنیم این چیزى نیست، جز تصور تقارن خورشید با نقاط مختلف مکان; یعنى: تصور بعدى معین. وقتى مىگوییم: «یک شبانهروز»، تصور ما از این مدت مقرون استبا تصور مقارنه خورشید با نقاط مختلف یک دایره آسمانى. پس در واقع، ابعادى را و مقارنه چیزى رابا آن ابعاد به نظر آوردهایم و ازاین روست که زمان یک شبانهروز را کمیت مىدانیم.
اما حقیقت زمان چیز دیگرى است. براى تصور حقیقت زمان، باید به درون خود نگریست و حالات وجدان را در گذر و سیلان، شهود کرد. آنچه در این شهود به دست مىآید همان حقیقت زمان (دیرند) است.
«دیرند» تعبیرى است که برگسن در جاى جاى کتابهاى زمان و اختیار و تحول خلاق آن را به کار مىبرد، اما کمتر به توضیح کاملى درباره آن مىپردازد. در جایى گفته است: «دیرند یعنى: نوعى حیات درونى» (19) یا «دیرند یعنى: سیلان درونى وجدان». (20)
مىتوان تفاوت میان زمان نجومى و زمان حقیقى (دیرند) را از دیدگاه برگسن چنین توضیح داد: زمان نجومى عبارت است از: نقاطى که در امتداد زمان تصویر مىکنیم با مقاطعى فرضى که در یک واقعیت مستمر ترسیم مىنماییم. دیرند نیز عبارت است از فاصله میان این نقطهها یا همان کشش و امتداد.
«براى اینکه اختلاف مهم میان زمان نجومى و دیرند را لمس کنیم، لحظهاى فرض کنیم که اهریمنى به همه حرکات جهان امر کند که با سرعت دو برابر حرکت کنند. هیچ تغییرى در رویدادهاى نجومى حاصل نخواهد شد یا دست کم، در معادلاتى که به ما اجازه پیشبینى آنها را مىدهند; زیرا در این معادلات، نماد ژ ( زمان نجومى) نسبت میان دو مدت را تعیین مىکند، نه خود مدت را. (به بیان دیگر)، تعدادى واحد زمان یا مآلا در تحلیل آخر، تعدادى همزمانى را معین مىکند. این همزمانىها، این انطباقها، باز به همان تعداد روى خواهد داد. تنها در این حال، فواصلى که آنها را جدا مىکند کوچک مىشوند. اما این فواصل هیچ اثرى در محاسبات ندارند. ولى دقیقا همین فواصلاند که دیرند به سر بردهاند. آنچه وجدان درک مىکند، به همین دلیل، وجدان خیلى زود از یک کوتاه شدن روز ما را آگاه مىکند، اگر میان طلوع و غروب خورشید کمتر زندگى کرده باشیم.» (21)
زمانى که در هیات و به طورکلى، در علوم از آن سخن به میان مىآید یک عدد است و به طبیعت آحاد اعداد نمىتوان در محاسبات تصریح کرد. لذا، مىتوانیم هر اندازه که بخواهیم آن را کوچک فرض کنیم، به شرط آنکه همان فرض در همه رشته عملیات به کار رود و نسبتهاى متوالى مواضع در فضا بدین نحو محفوظ بماند.
گرچه ظاهر برخى از عبارات برگسن آن است که دیرند اختصاص به «وجدان» دارد، اما برخى دیگر از عبارات او تصریح دارد که دیرند موضوعى عام است; مىگوید: «جهان دیرند دارد. دیرند یعنى: اختراع، آفرینش صور، پیوسته فراهمآورى مطلقا نو،... هیچ مانعى نیست که به دستگاههایى که علم جدا مىسازد دیرندى و از آنجا، صورتى از هستى مشابه هستى خودمان نسبت دهیم، مشروط بر اینکه آنها را در کل هستى درج کنیم.» (22)
باید اعتراف کرد که تعبیرها و تفسیرهاى برگسن از دیرند در مواضع گوناگون، گاه بسیار متفاوت است. از پارهاى عبارات او، مىتوان استفاده کرد که «دیرند» همان حرکت جوهرى و نهادى اشیاست; نوعى پویایى که جوهر ثابت را نفى مىکند; نوعى استمرار وجودى و تدرج هستى که جا براى امر ثابت و احکام جاودانى و روابط متعین باقى نمىگذارد.
اما چون عقل براى ابزارسازى است و ابزارسازى جز بر روى ماده ثابت ناممکن است، علم جدید دیرند را به تصویر فضایى از زمان بدل مىکند و واقعیت را به گونهاى دیگر مفروض مىگیرد; چرا که «مقصد اصلى علم پیشبینى و اندازهگیرى است و شرط پیشبینى رویدادهاى فیزیک این فرض است که آنها مانند ما، دیرند ندارد.» (23)
حرکت
دیرند و حرکت نزد برگسن، دو واقعیتبسیار نزدیک به هم و بلکه دو چهره و یا دو لفظ براى یک واقعیت است. به عقیده وى، همان تفسیر و تصویر غلطى که از زمان در اندیشهها رسوخ کرده، در حرکت نیز تکرار شده است. در علوم طبیعى و ریاضى و نیز در مشاهدات روزمره، آنچه از حرکت ادراک مىشود همان مقارنه متحرک با نقاط مختلف فضاست، تا آنجا که هرگاه نقاطى نداشته باشیم که مقارنه مناسبات متحرک را با آن نقاط بسنجیم، حرکتبر ما معلوم نمىگردد. ما در واقع، حقیقتحرکت را در نظر نگرفتهایم، بلکه سکونهاى متوالى را در مقابل نقاطى که متحرک از آنها مىگذرد، توهم کردهایم. در ریاضیات و طبیعیات نیز همین دیدگاه نسبتبه حرکت وجود دارد و بر همین اساس، آن را به اندازه در مىآورند. اما «حرکت» مجموعهاى از سکونهاى متوالى نیست، بلکه جریانى دایمى، پیوسته و متصل است، در حالى که اگر مرکب از سکونهاى متوالى بود منفصل مىبود. حرکت استمرار و کیفیت است، نه کمیت.
البته این نکته در فلسفه اسلامى به خوبى مطرح شده است که زمان و حرکت هر دو از امور متصل و پیوسته است، نه منفصل و گسسته. اندیشه جزء لایتجزى، که از سوى برخى از متکلمان نیز حمایت مىشده و هم درباره حقیقت جسم مطرح مىگردیده، هم درباره زمان و هم درباره حرکت، از سوى فلاسفه به شدت رد شده است. در برابر این عقیده، که جسم مرکب از ذرات کوچک دانه دانه خالى از بعد است، فلاسفه گفتهاند که از لاحجم، حجم پدید نمىآید و از شىء فاقد بعد محال است که شىء بعددار و ممتد به وجود آید. همچنین در برابر این نظر که زمان مجموعهاى از «آن» هاست که هر کدام عارى از طول و امتداد مىباشد و حرکت مرکب از سکونهاى کوچک عارى از کشش، و هر یک از سکونها بر یک «آن» منطبق مىشود، فلاسفه گفتهاند که «حرکت» یک واحد متصل است که منطبق بر یک واحد ممتد از زمان مىباشد.
تصویر حرکتبه عنوان مجموعهاى از سکونهاى متوالى همان چیزى است که برگسن آن را «تصویر سینمایى جهان» (24) مىخواند. در تصویر سینمایى، حرکت و تغییر عبارت است از یک سلسله اوضاع پیاپى. اما به عقیده برگسن، هیچ سلسلهاى از اوضاع نمىتواند نماینده تغییر پیوسته باشد و در تغییر، یک چیز هرگز در هیچ وضعى قرار ندارد. تغییر حقیقى فقط به وسیله زمان حقیقى (دیرند) قابل توضیح است. این تغییر متضمن تداخل گذشته و حال است، نه تواتر ریاضى اوضاع ایستا (استاتیک). و این همان است که به جاى نظر ایستا نسبتبه جهان، نظر «پویا» (دینامیک) نامیده مىشود. (25)
عقل
در اینجا، یک سؤال اساسى مطرح مىشود و آن اینکه چرا ما از حرکت، تصویر سینمایى - یعنى: مجموعهاى از سکونها - مىآوریم؟ چرا زمان را همانگونه که هست - یعنى: به عنوان یک کیفیت و یک امتداد بىتمایز - درک نمىکنیم؟ در اینجاست که اندیشه زیربنایى فلسفه برگسن مطرح مىشود و آن اینکه عقل اساسا براى شناختحقایق در اختیار ما قرار نگرفته، بلکه براى آن به ما داده شده است که زندگى کنیم، به حیات خود ادامه دهیم و طبیعت را مسخر خود سازیم. در اینجا جاى این سؤال از آقاى برگسن هست که همین مطلب را که «جهان داراى پویایى و بىقرارى است» کدام نیروى درک کنندهاى جز عقل، درک مىکند؟!
از نظر برگسن، عقل در انسان کارکردى نظیر غریزه در حیوان دارد. چرا طبیعت، غریزه را در حیوان قرار داده است؟ زیرا اگر غریزه نبود، حیوان از بین مىرفت نمىتوانست زنده بماند. درستبه همین دلیل، طبیعتبه انسان نیز عقل داده است. پس عقل براى تدبیر معاش است، نه براى درک حقایق و علم به کنه اشیا و چون عقل در اصل، براى تدبیر معاش و یافتن قدرت بر ساختن آلات و ابزار بوده و در این باب، سر و کارش با ماده و اشیاى جسمانى است و جسم داراى ابعاد مىباشد، مهمترین چیزى که عقل باید متوجه گردد کمیت - یعنى: مقدار و شماره - است. به همین دلیل، قوه عقلى انسان یکسره مشغول به مساله کمیت و انواع و ویژگىهاى آن شده، و در واقع، به کیفیات نیز از منظر کمیات نظر افکنده است.
از سوى دیگر، عقل براى آنکه بتواند در طبیعت تصرف کند، باید اشیا را ثابت و باقى فرض نماید، وگرنه هرگونه قانون و پیشىبینى در مورد آن غیرممکن خواهد بود. اگر عالم طبیعت را یک سیلان محض و یک جریان ممتد بدون هیچ ثبات و بقایى فهم کنیم، نوع واحد و فرد باقى در کار نخواهد بود تا درباره آن به گفت و گو بشینیم و از احوال و احکام و آثار و خصوصیات آن بحث کنیم تا بخواهیم آن را بشناسیم; آن چیز، بدل به چیز دیگرى با احکام دیگرى شده است.
این دیدگاه را مىتوان با دیدگاه حکمت متعالیه درباره حرکت جوهرى عالم ماده مقایسه نمود. بر اساس این دیدگاه و با توجه به اصالت وجود، عالم ماده یک جریان ممتد و یک نهاد ناآرام، پویا و گذراست که البته ما از نقاطى از آن «ماهیت» را انتزاع مىکنیم. «ماهیت» چیزى نیست، جز یک انتزاع ذهنى که از مقاطع حرکت و حدود فرضى حرکتبه دست مىآید. براساس این دیدگاه، «صورتهاى جوهرى، که یکى پس از دیگرى بر روى ماده مىآید، در حقیقت، یک صورت جوهرى واحد و گذراست که بر ماده جارى مىگردد و موضوعش همان ماده است که توسط صورتى از صورتهاى جوهرى قوام مىیابد و پابرجا نگه داشته مىشود و این صورت جوهرى واحد و گذرا به گونهاى است که ما از هر یک از حدود آن، مفهوم خاصى غیر از آنچه از حدود دیگر به دست مىآید، انتزاع مىکنیم و آن را «ماهیت نوعى» مىنامیم که با دیگر ماهیت در آثارش تفاوت دارد.» (26)
پس ماهیت را ذهن مىسازد و در ذهن تصویر مىشود و در خارج، نشانى از آن نیست. اما چرا ذهن این وجود ناآرام را به صورت ماهیات و طبایع باقى و پایدار مشاهده مىکند؟
پاسخ برگسن آن است که چون در غیر این صورت، نمىتواند آن را ضابطهمند و قانونمند کند، در آن تصرف نماید و از آن ابزار بسازد.
خطاى اندیشهسوز بشر
بزرگترین اشتباه در تاریخ اندیشه بشر از همین جا ناشى شده است. عقل، که براى ابزارسازى است، گمان شده که ابزارى استبراى شناخت جهان و معرفتبه واقعیت; «ما یک فرایندى را که براى عمل درستشده استبه افق تامل عمیق، نقل مىکنیم.» (27) به عقیده برگسن، آنچه را ما داریم بر حسب آنچه مایلیم به دست آوریم، بیان مىکنیم و این چیزى است که در قلمرو عمل کاملا مجاز است. ولى ما ناخواسته این سبک سخن گفتن و اندیشیدن را هنگامى که درباره طبیعت اشیا - قطع نظر از نفعى که براى ما دارند - در تامل عمیق هستیم، نگه مىداریم.
نمونهاى از این خطا موجب پیدایش مفهوم دروغین «عدم» در ذهن بشر شده است. در این شکى نیست که «عدم» یکى از اصلىترین مفاهیم اندیشه بشر است. اما به عقیده برگسن، مفهوم عدم، مفهومى دروغین و کاذب است; لفظى ستبىمعنا; در واقع، یک کلمه است و نه یک معنا: مانند «دایره مربع» که هیچگونه تصور صحیح و درستى از آن در ذهن راه نمىیابد. مفهوم «عدم مطلق» نیز از همین قبیل است. مىگوید: «هستى در نظر من مانند پیروزى بر نیستى مىنماید. با خود مىگویم که ممکن است، که حتى باید، هیچ نباشد و آنگاه شگفتم که چیزى هست.» (28)
برگسن با تحلیل مفصلى از مفهوم «عدم»، نشان مىدهد که خلا و عدمى که از آن سخن مىگوییم، در واقع، جز یبتشىء معین که ابتدا در جایى بوده و اکنون در جاى دیگرى است، نمىباشد و از این حیث که دیگر در جاى خود نیست، گویى خلا خود را به جاى خویش مىگذارد.
موجودى که حافظه و پیشبینى نداشته باشد، هرگز کلمات «خلا» یا «عدم» را بر زبان نخواهد آورد، او فقط آنچه را که هست و آنچه را که درک مىکند، بیان خواهد کرد. اما آنچه هست و آنچه درک مىکند، حضور یک چیز یا چیز دیگر است; هرگز غیبت هیچ چیز وجود ندارد. اصلا غیبت جز براى موجودى که قادر به یادآورى و انتظار است وجود ندارد، او چیزى را به یاد مىآورد و شاید انتظار دیدار دوباره آن را داشته باشد، اما چیز دیگرى را مىیابد. او وقتى مىگوید: «آن شىء آنجا نیست»، در واقع، نا امیدى و انتظار خود را بیان مىکند. آنچه انسان در حقیقت، درک مىنماید و اثباتا مىتواند درباره آن تفکر کند، حضور شىء سابق در جاى تازه یا حضور شىء تازه در جاى قدیم است. سایر چیزهایى که نفیا با کمک کلماتى مانند «عدم» یا «خلا» بیان مىکند، آن اندازه که هیجان است، اندیشه نیست. درستتر بگوییم: رنگآمیزى هیجانى اندیشه است. (29)
برگسن مىگوید: «هوشى که جز هوش نباشد، نه دریغى داشته باشد، نه امیدى و حرکات خود را روى حرکات چیزى که به آن مشغول است تنظیم کند، خلاى یا غیبتى را، حتى به ذهن نمىآورد.» (30) در اینجا، مجال پرداختن به همه آنچه برگسن در اینباره به تفصیل بیان کرده نیست، غرض تنها ارائه نمونهاى است از نحوه تفکر او و اینکه به عقیده او، چگونه تسرى دادن مفاهیمى که در مقام عمل به کار مىآید و بلکه تکون مىیابد، به ساحت اندیشه عمیق درباره حقیقت عالم، انسان را دچار خطا مىکند.
به عقیده او، براى فکرى که صاف و ساده رشته تجربه را پىگیرى مىکند، نه خلا یافت مىشود، نه عدم - حتى عدم نسبى و جزئى - و نه سلبى ممکن است. چنین اندیشهاى توالى حالاتى را نسبتبه حالات دیگر و اشیایى را نسبتبه اشیاى دیگر مىبیند. باید این روح را به حافظه و به ویژه به میل تمدید به گذشته مجهز کنیم و به او قوه تفکیک و تشخیص بدهیم. او دیگر تنها به حال و واقعیتى که در گذر است، توجه نمىکند. او این گذر را مانند یک دگرگونى، در نتیجه، مثل یک تباین میان آنچه بود و آنچه هست، به تصور مىآورد و چون اختلاف ذاتى میان گذشتهاى که به یاد مىآورد و گذشتهاى که تخیل مىکند نیست، به زودى خود را تا تصور ممکن - به طور کلى - بالا مىبرد.
او بدینگونه، خود را به سوى نفى پیش مىبرد: از منظر او، مفهوم «انعدام» یک مفهوم ناب نیست، مستلزم آن است که اندوه گذشته داشته باشند یا آن را در خود دریغ دارند، وقتى که دلیلى براى باقى ماندن داشته باشند. (31)
از اینجا معلوم مىشود که کلیه مسائلى که درباره مفهوم «عدم مطلق» طرح شده مسائلى دروغین است. چرا هستى به جاى نیستى است؟ چرا موجود سیال و پویا نمىتواند قایم به خود باشد؟ به عقیده برگسن، یک واقعیت که به خود کافى باشد، ضرورت ندارد که واقعیتى غیر از دیرند باشد. آرى، اگر از مفهوم «عدم» براى رسیدن به مفهوم «وجود» بگذرند، وجودى که به آن مىرسند، یک ذات منطقى یا ریاضى و لذا، وراى زمان است. در نتیجه، یک نحوه درک ساکن تحمیل مىگردد: چنین مىنماید که همه چیز در یک وهله، در ابدیت موجود است. ولى باید عادت نماییم که بىواسطه درباره وجود فکر کنیم و بدون آنکه نخستبه شبح عدم روى آوریم، باید سعى کنیم که دیدن براى دیدن باشد، نه براى عمل. آنگاه مطلق در نزدیک ما هویدا مىشود و تا حدودى، حتى در خود ما.
شهود
چنان که بیان شد، عقل ابزار عمل است، نه وسیله شناخت واقع. مىپرسیم: از چه راهى باید حقیقت را آنگونه که هست، شناخت؟ پاسخ برگسن آن است که از راه شهود و درونبینى. در واقع، فلسفه صحیح فلسفهاى است که بر شهود مبتنى باشد. با شهود است که انسان حقیقت دیرند را، که همان حقیقت مطلق است، در مىیابد. باید در نفس و احوال نفس نیک تامل کرد تا حقیقت را آنگونه که هست، دریافت. وقتى در درون خود تامل مىکنیم، «مطلق بسیار نزدیک ما هویدا مىشود و تا حدودى در ما. مطلق ذاتا وراى نهاد است و نه ریاضى یا منطقى. او با ما زندگى مىکند مانند ما، اما به جهاتى، بىنهایت پر مایهتر و گردآمدهتر روى خود بقا دارد.» (32)
از اینجا، اشتباه فاحش راسل هویدا مىشود. راسل در تقسیمبندى مکاتب فلسفى، فلسفه برگسن را در کنار فلسفه عملگرایى پراگماتیسم قرار داده و جزو فلسفههاى عملى به شمار آورده است و در وصف آن مىگوید: «فلسفه عملى فلسفهاى است که عمل را والاترین خوبى مىداند و سعادت را معلول توفیق در عمل، و معرفت را فقط ابزارى براى فعالیت توفیقآمیز در نظر مىگیرد... در ظهور این نوع فلسفه، ما مىتوانیم مانند خود برگسن، طغیان انسان عملى جدید را بر ضد حجیتیونان و بالاخص افلاطون، ملاحظه کنیم.» (33)
چنان که گفته شد، برگسن تاکید دارد که دیدن و شناختن باید براى دیدن باشد، نه براى عمل و باید از شناختى که وسیله عمل است پرهیز شود تا به فهم درستحقیقت نایل آمد. آیا مىتوان فلسفهاى را که بر این پایه استوار است، با فلسفه عملگرایى، که حقیقت را همان مفید بودن در مقام عمل مىداند، در یک ردیف قرار داد و نام هر دو را «فلسفه عملى» نهاد. شاید نکتهاى که موجب خطاى راسل شده تاکید برگسن بر فهم ابزارگونه عقل در رویارویى با جهان خارج است و اینکه عقل اساسا به گونهاى حقایق را درک مىکند که بتواند از آنها استفاده عملى ببرد. اما نباید از این نکته غفلت کرد که درستبه همین دلیل است که برگسن اعتماد بر عقل را در شناخت واقع، گمراه کننده مىخواند و در برابر شناخت عقلانى، شناخت مبتنى بر شهود را ارائه مىدهد.
به عقیده برگسن، کسانى که مىخواهند حقایق را به وسیله تعقل منطقى و بدون درونبینى ادراک کنند، همان اشتباه دانشمندان طبیعى قدیم را مرتکب شدهاند که مىخواستند به دلیل و برهان و بدون تجربه و مشاهده خواص جسم، حقایق مادى را دریابند. همچنان که علوم طبیعى به وسیله تجربه و مشاهده به مرحله تحققى رسیده، فلسفه نیز به وسیله درونبینى، که به راستى تجربه و مشاهده است، به این مرحله خواهد رسید. تاکنون فیلسوفان غالبا کار اهل علوم و فنون را کردهاند; یعنى: به جاى اینکه به درون حقیقتبروند، گرداگرد آن چرخیدهاند.
نفس و کثرت حالات وجدان
در نظر برگسن، راه صحیح شناخت واقع، درونبینى معرفى شد. اکنون باید ببینیم که این درونبینى چه شناختى از نفس و حالات آن ارائه مىدهد. گرچه برگسن در کتاب اول خود، به این موضوع پرداخته است، اما در کتاب تحول خلاق، تصویر روشنتر و گویاترى ارائه مىدهد. لذا، این کتاب جاى استفاده بیشترى دارد.
خلاصه مطلب آن است که هیچ انفعالى یا نمایش ذهنى یا خواهشى نیست که در هر لحظه دگرگون نشود. حالت روح من در حالى که روى جاده زمان به پیش مىرود، پیوسته از دیرندى که جمع مىکند پر حجمتر مىشود; مىتوان گفت: مانند گلولهاى برفى است که در برف بغلتد. اما به سادگى مىتوان پذیرفت که این دگرگونى مستمر تنها هنگامى مورد توجه ما قرار مىگیرد که به اندازه کافى بزرگ شود، براى اینکه به بدن ما وضع تازهاى را القا کند و به توجه ما راستاى جدیدى بدهد. در این لحظه دقیق، مىفهمیم که حال ما تغییر کرده است. اما واقع مطلب آن است که علىالدوام در تغییر بودهایم و نفس حالت، همان دگرگونى است. (34)
توجه سطحى و ظاهرى چنین مىنمایاند که ما یک «من» ثابت، بىشکل و بىتفاوت داریم که روى آن، حالات روانى رژه مىرود حالاتى که همچون ذراتى مستقل و جداى از یکدیگر قرار گرفتهاند. این دیدگاهى فریبنده است. به راستى، اگر این «من» بىرنگ پیوسته به سبب آنچه آن را مىپوشاند رنگین است، براى ما در بىتعینىاش، چنان است که گویى وجود نداشته. ولى ما دقیقا جز آنچه را رنگین است - یعنى: حالات روانى - درک نمىکنیم. در حقیقت، این «متن» واقعیتى نیستبراى وجدان ما یک نشانه ساده استبه منظور اینکه پیوسته ویژگى مصنوعى این عمل را به یاد آورد. اگر هستى ما مرکب از حالات جدایى بود که یک «من» بىدرد بایستى آن را ترکیب کند، براى ما دیرندى وجود نداشت; زیرا نفسى که دگرگون نشود دیرند ندارد. این تفسیر از نفس متناسب استبا همان تصویر فضایى از زمان و اینکه زمان، مجموعهاى از نقاط، و حرکت، سلسلهاى از سکونهاست. «اما دیرند ما عبارت از لحظهاى که جانشین لحظهاى شود نیست. در این صورت، هرگز [زمانى] جز اکنون وجود نداشت; امتداد گذشته در اکنون نبود، تحول نبود،دیرند عینى نبود. دیرند، ترقى پیوسته گذشته است که آینده را مىجود و در حالى که پیش مىرود، فربه مىشود.» (35)
نفس و حالات وجدان یک حقیقت جمعى را تشکیل مىدهد; نه کثیر است و نه متعدد; وحدت محض است; امرى واحد است که «آن» به «آن» بر آن افزوده مىشود. «بدینگونه، شخصیت ما پیوسته مىروید، بزرگ مىشود و مىرسد.» (36) ما تراکم تاریخى از گذشته خود هستیم. (37)
مىتوان این اختلاف نظر را در قلمرو فلسفه اسلامى، میان دیدگاه حکمت متعالیه و دیدگاه ابنسینا درباره نفس و اتحاد آن با علوم و ادراکات خود مشاهده کرد. به عقیده بوعلىسینا، نسبت نفس به علوم و ادراکات، نسبت جوهر به عرض است. نفس همچون لوحى است که خطوط و تصاویر بر آن ترسیم مىشود، بىآنکه حقیقت آن را دگرگون کند. در این دیدگاه، نفس همواره ثابت و یکنواخت است، قبض و بسط در آن راه ندارد و هر چه تحول و دگرگونى است در مرتبه اعراض است که بیرون از نفس مىباشد، اگرچه براى نفس و قایم به آن است. این دیدگاه توسط صدرالمتالهینرحمه الله نقد شد. به عقیده ملاصدرارحمه الله، نفس با صور ادراکى خود متحد مىگردد و هنگام ادراک، شىء، همان مدرک مىگردد. مساله صیروت و شدن در نفس مطرح است. او بر بوعلى مىتازد که لازمه این نظر آن است که نفس انسان در زمانى که کودک بوده با زمانى که فیلسوفى خبیر شده یکسان بوده و تفاوتى در آن حاصل نشده باشد و نیز نفوس انسانهاى ساده و بله با نفوس انبیا و اولیاعلیهمالسلام فرقى نداشته و تفاوت آنها تنها در مقام اعراض باشد. بر اساس دیدگاه صدرالمتالهینرحمه الله، انسان جنسى است که تحت آن انواع بسیارى مندرج مىگردد; انواعى که در اثر کسب علوم و ملکات و خلق و خوهاى مختلف، تعینات متفاوتى یافته است. همچنین دیدگاه انسانشناسانه برگسن از جهتى با دیدگاه اصالت وجودىها (اگزیستانسیالیستها) قرابتبسیار دارد که در این گفتار کوتاه، مجال پرداختن به آن نیست.
اختیار
برگسن در ادامه بحث از نفس و حقیقت آن، به مساله «اختیار» مىپردازد و اینهمه در واقع، مقدمهاى براى همین بحث است. حقیقت آن است که شبهه جبر در اعمال انسان مبتنى بر قانون علیت و معلولیت و تسرى آن بر نفس و حالات آن است. گمان شده که حالات نفسانى تابع قانون علیت است و در شرایط مساوى، بالضروره آثار و افعال یکسان از آن بروز و ظهور مىکند. پر واضح است که در این صورت، اراده نیز به مثابه یک اثر، معلول علل و عوامل خاص خویش است و هرگاه آن علل تکرار شود، همان اراده به منصه ظهور مىرسد. اما تمام مطلب آن است که چیزى که دیرند دارد تابع قانون على و معلولى نیست. ضرورت على و معلولى در جایى است که دیرند وجود نداشته باشد.
مىگوید: «هر چه در اعلام تعیین ضرورى رابطه على بیشتر تاکید کنیم، به همین جهت، در اینباره که اشیا مانند ما، درونزیست نیستند، بیشتر تاکید مىکنیم.» (38) شکلگیرى پیشین آینده در اکنون به صورت ریاضى، به سبب نوعى طرز درک از دیرند، که مانوس با ذوق عوام است، به آسانى قابل درک مىباشد. در این طرز درک، دیرند نفس همچون زمان نجومى است که ظرف صرف است و قدرت هیچ تصرفى ندارد. در این زمان، اکنون نتیجه قهرى و ضرورى گذشته است. اما اگر فهم صحیحى از واقعیتبه دست آوریم، خلاقیت و آفرینش را ویژگى دیرند راستین مىیابیم.
از دید او، «لحظات حیات ما دستساخته ماست....و ما پیوسته خود را مىآفرینیم.» (39) این خلاقیت و آفرینشگرى همانگونه که دیدگاه ماشینى را در توجیه تکامل ابطال مىکند، دیدگاه علتغایى را نیز ناصواب مىشمارد. نفس نه برایند نیروهاى وارد بر آن است و نه مقهور غایتى که او را به سوى خویش مىکشاند.
البته به عقیده برگسن، انسان همیشه و همه جا آزاد نیست، بلکه تنها در صورتى آزاد است که افعال او از تمام شخصیت او برخاسته باشد; وقتى که فعل، مبین تمام شخصیت فرد است; هنگامى که با شخصیت او رابطهاى چونان رابطه هنر با هنرمند داشته باشد. (40) اما اگر فعل برآمده از حالتى سطحى در انسان باشد، تحریک یا میل یا انفعالى که تنها در ظاهر آدمى صورت گرفته و به جان او و دیرند راستین وى رسوخ نکرده است، اثر و نشانى از اختیار در او نخواهد بود.
در واقع، مىتوان گفت که هر یک از ما دو «من» متفاوت داریم: یکى مانند تصویر خارجى و دیگرى نمایش فضایى آن و گویى اجتماعى آن است. ما به اولى به مدد یک تفکر عمیق مىرسیم; تفکرى که حالات درونى ما را مانند موجوداتى زنده، همیشه در راه تشکل، مانند حالات اندازهناپذیر، که در یکدیگر نفوذ دارند، به ادراک یقینى ما مىرساند; حالاتى که پیاپى آمدن آنها در دیرند، هیچ وجه مشترکى با مجاورت در فضاى همگن ندارد. ولى لحظاتى که در آن، ما خود را بدینسان باز مىشناسیم کمیاباند و از اینجاست که ما به ندرت، آزادیم. در بیشتر اوقات، ما بیرون از خود زندگى مىکنیم، از خود جز شبحى بىرنگ و سایهاى که دیرند ناب در فضاى همگن انداخته است، درک نمىکنیم. لذا، زندگانى ما بیشتر در فضا گسترده است تا درزمان، ما بیشتر براى جهان بیرون زندهایم تا براى خودمان، ما بیشتر به کار افتاده هستیم تا کار کننده. عمل به اختیار، تصرف دوباره خویش و استقرار مجدد در دیرند محض است. (41)
ماده و حافظه
«ماده و حافظه» عنوان یکى دیگر از کتابهاى برگسن است. او دراین کتاب، به تحقیق درباره حافظه و رابطه آن با ماده مىپردازد. راى و نظر او در اینباره شباهتبسیارى با نظرات فلاسفه اسلامى دارد. پرواضح است که حافظه رکن و پایه مهم وجود نفس خودآگاه است. اگر حافظه نباشد، دلیلى بر وجود نفس نخواهد بود. اما آیا حافظه از خواص ماده استیا وجودى دارد مجرد از بدن؟ بعضى از فیلسوفان مدعى شدهاند که حافظه در مواضع معینى از مغز جا دارد و با فاسد شدن آن نقاط، حافظه نیز باطل مىشود. پس حافظه خاصیت مغز است.
برگسن با تحقیق و تفصیل درخور، به شیوهاى علمى، اثبات مىکند که حافظه خاصیت مغز نیست و فرق است میان حافظه و ذاکره. حافظه چیزى است که تصاویر اشیا و معانى را در یاد نگاه مىدارد و این مادى و خاصیت مغز نیست، بلکه به عکس، ماده حاجب حافظه و مایه فراموشى است و فقط ذاکره عمل مغز مىباشد. کار ذاکره آن است که آنچه را در حافظه هستبه یاد مىآورد و حاضر مىسازد. تصاویر اشیا و معانى همواره در حافظه مضبوط است و هیچگاه محو نمىشود، ولى مغز همچون پرده است که بر حافظه کشیده شده و ذاکره قوهاى از مغز است که در اوقات و شرایطى ویژه پرده را برمىدارد و آنچه را در حافظه مضبوط استبه یاد مىآورد.
حافظه، که صور در آن محفوظ است، مربوط به زمان گذشته است و در سطح خودآگاهى نیست، بلکه در عمق است. ذاکره، که عملى است که به واسطه آن صور را به یاد - یعنى: سطح خودآگاهى - مىآورند، به زمان حال تعلق دارد و در واقع، هر چیز نامحسوس را محسوس مىسازد. پس به ماده - یعنى: تن - تعلق دارد; زیرا زمان حال با حس مرتبط است و حس به ماده متعلق مىباشد.
برگسن بر اساس همان دید ابزارانگارى و اصالت عمل، که براى سطح خودآگاه انسان قایل است، تا آنجا که حتى هوش را ابزارى مىداند که براى تدبیر معاش و تصرف در طبیعت در اختیار انسان نهاده شده است، در اینجا نیز مىگوید: ذاکره فقط آنچه را براى عمل زندگانى به کار مىآید، حاضر مىسازد. پس فراموشى گذشتهها به سبب اشتغال به کارهاى زندگى است و این اغراض زندگى است که فراموشىآور و غفلتساز است و اگر آدمى از آنها رها شود همه گذشته براى او حاضر خواهد بود، همانگونه که به تجربه رسیده است که آدمى هنگام احتضار و در آخرین لحظات حیات، تمام آنچه را در طول زندگى درک کرده در یک لحظه، به یاد مىآورد; چرا که در آن لحظه از دنیا دستشسته است.
برگسن پس از تحقیقات دامنهدار خود درباره حافظه و مسائل مربوط به آن، نتیجه مىگیرد که امور عقلى یا نفسى محصول ماده نیست و انسان نفس یا روحى دارد مستقل از بدن و مغز، که در زمان هست، اما در مکان نیست و مشتمل بر احوال گذشته مىباشد، احوال آینده را آماده مىسازد، با مغز مناسبت و علقهاى دارد که مىتواند آن را به عمل وادارد و در آن هنگام، به جهان مکانى مرتبط مىشود و زمان حاضر را صورت مىدهد و چون روح از تن مستقل است، مىتوان فتحیات او نیز وابسته به حیات تن نیست و پس از تن باقى مىباشد.
پىنوشتها
1- ر. ک. به: هنرى برگسن، پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختیار، ترجمه على قلىبیانى، تهران، شرکتسهامى انتشار، 1368، ص3 - 4
2- همان، ص 8
3- این کتاب توسط آقاى على قلىبیانى ترجمه و توسط انتشارات دفتر نشر فرهنگ اسلامى در سال 1371 چاپ و منتشر شده است.
4- محمدعلى فروغى، سیر حکمت در اروپا، تهران، زوار، 1344، ص257
5- براى رعایت اختصار، در این نوشتار، از این کتاب با عنوان زمان و اختیار یاد مىشود
6- هنرى برگسن، پیشین، ص13
7 و 8 و9 و 10 و 11 و 12- همان، ص 15 -16 -19 - 22 -76 -77
13- برتراند راسل، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریابندرى، تهران، پرواز، 1365، ج 2، ص1093
14 و 15- همان، ص 1094 - 1094
16- هنرى برگسن، پیشین، ص77
17 و 18- همان، ص 78 - 84
19 و 20- همان، ص 194
21- همان، ص177
22- هنرى برگسن، تحول خلاق، ص37
23- همو، پژوهش در نهاد زمان و اثبات اخیتار، ص 211
24- همو، تحول خلاق، ص349
25- برتراند راسل، پیشین، ص1097
26- سیدمحمدحسین طباطبائى، نهایة الحکمة، شرح نگارنده،ج2،ص263
27- هنرى برگسن، پیشین، ص 350 و 351
28 و29 و 30 و 31 و 32- همان، ص 360 - 361 - 374 - 378 - 378
33- برتراند راسل، پیشین، ج 2، ص 1081
34- هنرى برگسن، پیشین، ص26
35 و36- همان، ص29 - 31
37- همان
38- هنرى برگسن، پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختیار، ص193
39- همو، تحول خلاق، ص 32
40- همو، پژوهش در نهاد زمان و اثبات اختیار، ص 160
41- همان، ص 212