نور الهى محمدى؛ با نگاهى به اندیشه هاى صدراى شیرازى
آرشیو
چکیده
متن
«الم ترکیف ضرب الله مثلا کلمة طیبة کشجرة طیبة اصلها ثابت و فرعها فى السماء. تؤتى اکلها کل حین باذن ربها و یضرب الله الامثال للناس لعلهم یتذکرون». (ابراهیم / 24 و 25)
شجره حیات انسان
زندگانى همیشگى
ثمره حیات برگزیدگان الهى، بازدهى و گشایش بالهاى حیات ابدى است; هم مىنوشانند و هم پرواز مىدهند. و از اینرو پیامبران، یک نشان از هزاران کهکشان در دست دارند.
نشان بىنشان دارد محمد هزاران کهکشان دارد محمد. (1)
مىنوشانند، چون ریشه در جوهره پایدار درخت پاک و پرورده حیات همیشگى دارند که: «اصلها ثابت». پرواز مىدهند، چون سر در آستان آسمان عروج و قرب کشیدهاند که: «فرعها فى السماء».
بر فلک پرهاست ز اشجار وفا اصلها ثابت و فرعه فى السماء
و محمد پیامبر(ص)، یکتا کلمه طیبهاى است که سرآمد تمامى موجودات و مخلوقات و «کلمة الله الاعلى»، هم اوست; (2) «... پس خلیفه خدا و مجمع مظاهر اسماء الهیه و کلمات تامات الهى است. همانطور که فرمود: «اوتیت جوامع الکلم.» (3) چنانچه مخلوق خالق کل، همان حکم و اراده تام الهى بوده و از اینرو، «کلمة الله» است، و نیز: «... کلمة الله هى العلیا...» (التوبه / 40); پس، نشان و تجلى الوهى، در ساحت محمدى(ص) به اوج علو و برترى مىنشیند. و بدینسان، نیازمندى به او در حلقه نیازمندى انسان به اهل حیات و وجود خود، پیوندى همیشگى دارد (4) : با نبود او، حیات انسانى انسان از طراوت الهى و شادابى قرب و وصل بىبهره، همان قسم که حیات طبیعى عالم خاک; بى درختان زنده و سبز: «... کلمة طیبة کشجرة طیبة»، چه اینکه سرمنشا درخت نبوى، هم اوست;
آن چنان که تخم اول کشته را باغبان حاصل کند بعد از نما همچنین ذات رسول هاشمى گشته آب این درخت از مردمى انبیاء و اولیاء از پیش و پس هر یکى همچون ثمر باشند و بس... . (5)
و نیز بىحضور او، «انسان» در گرداگرد گرداب آشفتگى و تشتت و اضطراب، گرفتار; و محتاج «اصلها ثابت» است که از بىقرارى وسکون،راهى بهپابرجایى وحرکت فراروى خودببیند.
و التبه بىحضرتش، تقرب و توسل، بىنشان و بىنمایان، چه اینکه «فرعها فى السماء»، آن جناب را به ذات ربوبى متصل; و دامنه تحرک انسان به قله تعالى روح است. پس وجود او بایسته است چرا که موجودیت انسان، پاکى و طراوت آدمى، ثبات و پایدارى بشر و حرکت و تقرب نوع آدمىزاد، همه، حتمى و خواستنى است. یعنى هستى او بایسته است چون «انسان»، بایستنى است.
درخت دستگیرى
اما پیامبر االهى(ص)، کلمهاى طیبه با این هویت و هستى است:
(کشجرة); شجرهاى زنده، پویا، متکامل و تکاملیاب و نمونه اعلاى رشد و نمو انسانى که زینتبخش سرزمین کویر انسانیت مىشود.
(کشجرة طیبة); درختى زنده و زیبا، زنده و پاک; پاک پاک و پاک از هر آنچه آلودگى بىبنیانى (اجتثت من فوق الارض) و بىقرارى (ما لها من قرار) است.
(اصلها ثابت); برخوردار از ریشهاى محکم که در رویدادها و وقایع روزگار، استوار مىماند.
(فرعهافىالسماء); سوىوجوداوبه هواى قرب الى الله است:
مشترى من خدایست و مرا مىکشد بالاتر «الله اشترى».
(مثنوى مولوى)
پس هر آنچه از اوست، امکان سرپرستى انسان تا دنیاى برترین را داراست; (6) فعل، فکر و خلق نبوى، همه آسمانى است و راهى براى حرکت انسان زمینى به عالم بالاى مینوى، که:«...انکعلىصراطمستقیم.»(زخرف/43) «وانهذاصراطىمستقیما فاتبعوه و لاتتبعواالسبل فتفرقبکم عنسبیله...»(الانعام/153).
چون خدا فرمود ره را راه من این خفیر از چیست دان یک راهزن.
(مثنوى مولوى)
«... این است راه راستى، که شما را به سوى من رهنمون است، از این راه پیروى کنید و طرق دیگرى را غیر از این طریق نپویید که شما را از راه راست منحرف مىکند. و چون پیغمبر اکرم(ص) این آیه را تلاوت نمود نخستخط مستقیمى روى زمین کشید و سپس در اطراف و جوانب خود خطوط دیگرى کشید. پس خط مستقیم، همان صراط توحیدى است که جمیع انبیاء و پیروان آنان آن را پیمودند و خطوط معوج، راهها و روشهاى اهل ضلال و گمراهان است و از براى شخص مشرک، گامى بر روى صراط توحید نیست...» (7)
(توتى اکلها); نمودارى از شجره پربار انسانیت که هرآن، ثمره دارد و هر لحظه بار مىدهد; شجرهاى با برگ و ساز «تکوین» و «تشریع». (8)
(کل حین); و برگ و بارى بىحد و حصر، بىتقید در زمان و فصل خاص. هر زمان و هر مکان، متصل به رحمت مطلقه الهى است و چشمه جوشان فیض الوهى; یعنى انسان و انسانیت همواره نیازمند و رو به سوى بار شجره نبوىاند. چه اینکه (به زبان صدرالدین شیرازى) راه انبیاء بهترین مسیر وصول به حق است:
اعلم ان الطرق الى الله تعالى کثیرة، لانه ذو فضایل و جهات غیر عدیده «و لکل وجهة هو مولیها»، لکن بعضها انور و اشرف و احکم و اشد البراهین. و اوثقها واشرفها الیه و الى صفاته و افعاله، هو الذى لایکون الوسط فى البرهان غیره. فیکون الطریق الى البغیة من البغیة، لانه البرهان على کل شى. و هذه سبیل جمیع الانبیاء و الصدیقین: «قل هذه سبیلى ادعوا الى الله على بصیرة انا و من اتبعنى»، «ان هذا لفى الصحف الاولى صحف ابراهیم و موسى...» (9)
(باذن ربها); و در این ثمر دهى، دست قدرت اذن اله، بر سقف بامداد وجود او سیطره انداخته که پیامبر الهى هم بىحضرت حق، بىهویت و هستى است; که انسان، همیشه محتاج وحى و در همه امور تشنه آب حیات شجره نبوى است.
پس محمد خاتم(ص)، پیامبر ما، آخرین شجره طیبه دستگیرى و سرپرستى انسان پژمرده عصر خشکىها و آفات و تشنگىهاست. و از همینجاست که وجود او ضرورى شده چون حرکت انسان به سمت مقام ملک و ملکوت ضرورى است وکار نبى(ص) نیز سوق دادن انسان خاکى به سوى مقام ملکوتى است: «فهذا النبى یجب ان یلزم الخلائق فىشرعه الطاعات و العبادات لیسوقهم بالتعوید عن مقام الحیوانیة الى مقام الملکیه.» (10)
«... و درود نامعدود مر خواجه کاینات و صفوه ممکنات که به امداد لوامع اشراقات صبحى آفتاب نبوتش و به سطوع تیاشیر طلوع نور تعلیم و هدایتش جانهاى مردگان قبرستان طبیعت و روانهاى خفتگان خوابگاه قوالب بشریت، زنده گشته از جاى جنبیدند و به تنبیه و ارشاد کتاب رسالتش، نفوس گم گشتگان چراگاه معصیت و بادیه ظلمت از ورطات ظلمات ثلاثه قوتهاى بهیمى و سبعى و شیطانى خلاصى یافته و از موت جمادى و نوم نباتى و سینه حیوانى و خواب پریشان شیطانى برخاسته، به مقام بیدارى بشرى رسیدند...
تا شب نیست روز هستى زاد آفتابى چنان ندارد یاد اى فرومانده زار و خوار و خجل در جحیم تن و جهنم دل از در تن به منظر جان آى به تماشاى باغ قرآن آى مصطفى(ص) از کناره برزخ درى آویخته استبر دوزخ سنتش آن در است هین برخیز در رداى محمدى آویز.» (11)
1- نور الهى محمدى(ص)
... و این چنین، محمد(ص) سرآغاز حرکت است!
ستایش نور
حال وصف او، حال انسانى در گرداب تاریکى و سردى ظلمات است که در برابر تابش گرم و نورانى آفتاب وجود حضرتش به تعریف نور مبادرت مىورزد!
همچو من خاکى چه داند وصف او به نریزم آب خجلت رابرو افتقار من ثناى من بس است انکسار من دعاى من بس است.
(ملاصدرا)
ستایش او ناگفتنى و چون تابش زبانههاى آفتاب دیدنى است:
چون قلم در وصف این حالت رسید هم قلم بشکست و هم کاغذ درید آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلتباید از وى رخ متاب گر بریزى بحر را در کوزهاى چند گنجد قسمتیکى روزهاى...
(مثنوى مولوى)
تنها باید رو به سوى خورشید حیات پیامبر(ص) داشت و از باران حضور سپیدش چشید و آنگاه نه به تحلیل او، که به تعریف و تفسیر هستى خود پرداخت:
مدح تعریف است و تخریق حجاب فارغ است از مدح و تعریف آفتاب مارح خورشید مداح خود است که دو و چشمم سالم و نامرمد است.
(مثنوى مولوى)
یعنى که رسول خدا(ص) محور حیات ابدى و مظهر «...الحى الذى لایموت...» (الفرقان / 58) است و به این ترتیب، تنها مىتوان رو به استجابت دعوت او داشت تا به حقیقتحیات وجود خویشتن دستیافت که فرمود: «یا ایها الذین امنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم... .» (الانفال / 24)
ظرفیتبىکران
او که از بىکران پر است و از همه کرانهها خالى، جز نور بینایى، چه از آن برآید و این روشنایى بر کدام دیده نشیند؟! گنجایش بىکران محمد(ص)، تنها از خدا و فقط، تا به خداستیعنى «من رآنى فقد راى الحق» (12) و از همینرو: «... ما عرفناک حق معرفتک.» (13)
احمد مرسل رسول انس و جان ما عرفناکش بدى ورد زبان...
(ملاصدرا)
چون نبود ز انبیاء و از رسل هیچ کس یک جزویى از کل کل جمله عاجز روى بر خاک آمدند در خطاب ما عرفناک آمدند...
(منطقالطیر عطار)
مولانا، حکایتى را درباره پرسش درویشى نقل مىکند که: «... محمد(ص) برتر بود یا با یزید؟ مولانا گفت: این چه جاى سؤال است؟ که بایزید از امت محمد(ص) بود و مقام سلطانى از تاج پیروى احمد داشت. درویش گفت: چون است که محمد(ص) با حق گفت «ما عرفناک حق معرفتک» و با یزید گفت: نیست اندر جبهام الا خدا چند جویى در زمین و سما؟. مولانا فرو ماند و گفت: درویش، تو خود برگوى. گفت: اختلاف در ظرفیت است که محمد(ص) را گنجایش بىکران بود: هرچه از شراب معرفت در جام او مىریختند همچنان خمار بود و جامى دیگر طلب مىکرد. اما بایزید به جامى مستشد و نعره برآورد، شگفتا که مرا چه مقام و منزلتى است! «سبحانى ما اعظم شانى». (14) ملاصدرا نیز پیرامون گنجایش و ظرفیت وجودى آن حضرت و اینکه سهم وافرى از وجود و کمال را داراست مىگوید:
«...پس براى قلب نبى هم دو در است که همواره بازو گشودهاند. یکى در داخلى که به عالم قدس گشوده مىگردد... دیگر درى که به جانب حواس پنجگانه او گشوده مىگردد... پس این شخص، انسانى است که نفس نفیس او در هر دو قوه نظرى و عملى به سرحد کمال رسیده و سهم وافرى از وجود و کمال از خداى متعال گرفته تا بدان حد که حیطه وجود او هر دو جانب ملک و ملکوت را فراگرفته و حق هر دو را ادا مىکند... و این امور و اوصاف، کاملترین مراتب انسانیت و نخستین شرایط احراز مقام نبوت و رسالت است.» (15)
شاخ عشق از انبیاء شد تا فلک شد ز عیسى از فلک سوى ملک نوبت معراج چون شد با رسول درگذشت او از نفوس و از عقول تخم هستى این زمان آمد ببر ما عرفنا گشتحاصل زین ثمر...
(ملاصدرا)
به هر ترتیب، پیامبر نور، نور مىتابد: «... کتاب انزلناه الیک لتخرج الناس من الظلمات الى النور...» (ابراهیم / 1) و وصف نور هم، تنها از نور بباید که: «... خلقت من نور الله عزوجل و خلق اهل بیتى من نورى... .» (16) ظرفیت نورانى محمد(ص) نیز آراسته به نور وحى الهى است و اگر در «جانب بى جانبى» رخ مىکشد، چون آفتاب بر بلنداى آسمان «آفتاب» است: «... و داعیا الى الله باذنه و سراجا منیرا.» (الاحزاب / 45)«و او نه چراغ آب و گل که چراغ جان و دل; و نه چراغ این جهان که چراغ این جهان و آن جهان است.» (17)
بر او ختم آمده پایان این راه در او منزل شده ادعو الى الله مقام دلگشایش جمع جمع است جمال جانفزایش شمع جمع است.
(گلشن راز شبسترى)
ظرفیتى عظیم و شگرف که مهبط حقیقت کلام الهى است: «... و محط الرسالة...» (18) و قلب او را صلابت تحمل بار «قولا ثقیلا»، (19) مىبخشد که: «لو انزلناه هذا القرآن على جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیة الله.» (الحشر / 21)بدینسان کجا مىتوان حتى، وصف رخ او شنید؟ چه رسد; واژگانى، چهره و رخساره او را به زنبان فهم و عقل بستانند؟; اندیشهاى که آبشخور آن هم «عقل کل» است و بس!
عقل جزوى عقل استخراج نیست جز پذیراى فن و محتاج نیست قابل تعلیم و فهمست این حزو لیک صاحب وحى تعلیمش دهد دانش پیشه از این عقل اربدى پیشه بىاوستا حاصل شدى کندن گورى که کمتر پیشه بود کى ز فکر و حیله و اندیشه بود؟
(مثنوى مولوى)
اندیشه و تعقلى بایسته است که به پیشگاه «نور عقل» رهنمون گردد; یعنى اصل و بن علم و حکمت که آن هم، تنها خود اوست: (20)
دانشى باید که اصلش زان سر است زانکه هر فرعى به اهلش رهبرست هر پرى بر عرض دریا کى پرد تا لدن علم لدنى مىبرد آخرون السابقون باش اى ظریف بر شجر سابق بود میوه طریف گرچه میوه آخر آید در وجود اولست او زانکه او مقصود بود چون ملایک گوى، لاعلم لنا تا بگیرد دست تو علمتنا گر درین مکتب ندانى توهجا همچو احمد پرى از نور حجى.
(مثنوى مولوى)
به هر حال، وصف و شرح او از دست قدرت عقل و اندیشه انسانى انسان، بیرون و در منظر توصیف الوهى رقم مىخورد:
وصف او در گفت چون آید مرا چون عرق از شرم خون آید مرا او فصیح عالم و من لال او کى توانم داد شرح حال او وصف او کى لایق این ناکس است واصف او خالق عالم بس است.
(منطقالطیر عطار)
چگونه اندیشه نوع انسانى قادر است پیامبرى را توصیف کند که:
«... از جهت مبادى ادراکات سه گانه یعنى قوه احساس و قوه تخیل و قوه تعقل به سرحد کمال رسیده است، جوهر ذات او از عوالم سه گانه، یعنى عالم احساس، عالم تخیل و عالم تعقل التیام و انتظام یافته است. و نیز ثابتشد که هر صورتى از صور ادراکیه خود قسم خاصى است از وجود و براى هر یک از این صور، قوه و استعدادى و نیز مرتبه تمام و کمالى است. مرتبه کمال، عبارت است از اینکه شئ از قوه به فعلیتبرسد. بنابراین، کمال تعقل در انسان، اتصال اوستبه ملاء اعلى و مشاهده ملائکه مقربین. و کمال قوه مصوره، انسان را مىرساند به مرتبه مشاهده اشباح و صور مثالیه و تلقى و دریافتن مغیبات و اخبار جزئیه از آنان و اطلاع یافتن بر حوادث گذشته و آینده. و کمال قوه حساسه موجب شدت تاثیر وى در موارد جسمانیه بر اساس وضع و محاذات فى مابین حس و مواد جسمانیه مىگردد... و کمتر انسانى است که در وى کلیه قواى سه گانه مذکور جمع گردد. پس براى هر کسى که این مقام و مرتبه جامعیت در جمیع مراتب کمالیه این نشات سهگانه اتفاق افتد، چنین کسى داراى رتبه خلافت الهیه و استحقاق ریاستبر خلق خواهد بود و این شخص، رسول و مبعوث از طرف خداست که به وى وحى مىرسد... .» (21)
آینه نور
حاصل آن که، وصف نور فقط از آینه صیقلى نورانى برخیزد چه اینکه: «الله نور السموات و الارض...» (النور / 35) و نور نبوى نیز در پرتو حجج الهى: «کلام خدا» و «عصمت قدسى» نمایان است که فرمود:«انى تارک فیکمالثقلینکتابالله وعترتىاهلبیتى....» (22)
گفت پیغمبر که اى یاران من دوستان و پیروان مؤتمن مىگذارم بعد خود نزد شما بهر پیدا کردن راه خدا دو گران قیمت چو ماه و آفتاب اهل بیت و این کتاب مستطاب...
(ملاصدرا)
زیبایىهاى جلوهاش، نخست در نقاب «عروس قرآن» آشکار است، چه اینکه «رسول الله» و «کلام الله»، هر دو از یک پیشگاه فرود آمده; یا به ارسال: «و لما جائهم رسول من عند الله...» (بقره / 101) و یا به انزال: «... واتبعوا النور الذى انزل معه...» (الاعراف /157) و از همین جا، «کلام تدوین» (قرآن صامت)، نمایانگر «رسول تکوین» (قرآن ناطق) شده است چه اینکه: «کان القرآن خلق نبینا(ص)» (23) .
روح پاکش سوره رحمن بود خلق نیکش معنى قرآن بود.
(ملاصدرا)
«... و حقیقة القرآن عند المحققین من العرفاء هو جوهر ذات النبى(ص)، و قد سئلتبعض ازواجه عن خلقه، فقالت فى الجواب: «کان خلقه القرآن»... .» (24) (ملاصدرا)
و به زبان مثنوى مولوى:
چون تو در قرآن حق بگریختى با روان انبیاء آمیختى هست قرآن حالهاى انبیاء ماهیان بحر پاک کبریا.
البته پس از قرآن،بایستى درآینه «نفس» اوبه نظارهاشنشست چه اینکه: «... فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم...» (آل عمران / 61); نفس و جانى که کوثر اهدایى خدا به رسولش به حساب مىآید: «انا اعطیناک الکوثر.»(کوثر/1)
2- جلوههاى رحمت الهى نخستین صدرنشین
هدیه آسمانى
از اصل، پایه حضور حضرتش و علت گزینش سپهرش، گنجایش دست رحمت مطلق الهى است:
همچو قرآن گشته نازل ز آسمان بهر آزادى جان امتان روح پاکت «رحمة للعالمین» خلق نیکت روضه خلد بدین...
(ملاصدرا)
رحمتى دامنگستر به پهنه جهانیان که: «و ما ارسلناک الا رحمة للعالمین» (الانبیاء /107)،حق مر او را برگزید از انس و جان رحمة للعالمینش خواند از آن
(مثنوى مولوى)
همان رحمتى که با رحمت دو سویه الهى قرین و به نور جهانگستر رهنمون است، «یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و آمنوا برسوله یؤتکم کفلین من رحمته و یجعل لکم نورا تمشون به و یغغر لکم...» (الحدید / 28) و بدینسان، در هر دو جهان در پرده روى وى «نور رحمت» مىتابد که:
خواجه دنیا و دین گنج وفا صدر و بدر هر دو عالم مصطفى آفتاب شرع و دریاى یقین نور عالم رحمة للعالمین...
(منطقالطیر عطار)
به واقع، وى همان هدیه رحمت آسمانى است: «انما انا رحمة مهداة»، (25) که جهان و انسان، در ریشه هستى او سرچشمه دارد: «...لولاک ما خلقت الافلاک...» (26)
خویشتن را خواجه عرصات گفت انما انا رحمة مهدات گفت هر دو گیتى از وجودش نام یافت عرش نیز از نام او آرام یافت همچو شبنم آمدند از بحر جود خلق عالم بر طفیلش در وجود نور او مقصود مخلوقات بود اصل معدومات و موجودات بود حق چو دید آن نور مطلق در حضور آفرید از نور او صد بحر نور بهر خویش آن پاک جان را آفرید بهر او خلقى جهان را آفرید آفرینش را جز او مقصود نیست پاک دامنتر از او موجود نیست...
(منطقالطیر عطار)
جلوه آغازین
در آفرینش سرآمد تمامى آفریدههاى ازلى و نخستین جلوه ذات ابدى است که: «اول ما خلق الله نورى... .» (27)
آن چه اول شد پدید از غیب غیب بود نور پاک او، بىهیچ ریب بعد از آن، آن نور عالى زد علم گشت عرش و کرسى و لوح و قلم...
(منطقالطیر عطار)
و این بدان جهتبود که در نوبت آغازین، بار شراب شهود جام «الست» را، هم او مىنوشد: «...کان محمد(ص) اول من قال بلى.» (28)
پس عالم، یکپارچه در پرتو نور او آراسته و جمله کائنات، سایه سار سرور کائنات و مفخر موجودات:
مراتب جمله زیر پایه اوست وجود خاکیان از سایه اوست احد در میم احمد گشت ظاهر در این دور اول آمد عین آخر ز احمد تا احد یک میم فرق است جهانى اندر آن یک میم غرق است
(گلشن راز شبسترى)
و سراسر گیتى، جلوه شگفتآساى بندبند پیکره هویت اوست و تحقق جهان آفرینش، بسته به حضور رمز آمیزش دارد. و از همین جهت، آبشخور وجود هستى، «صادر اول» مىگردد: «ان اول ما خلق الله العقل»; (29) و نیز سرآمد اولاد آدم که: «... و انا اول المسلمین» (الانعام /163).
آفتاب عالم دین پروران خواجه فرمان ده پیغمبران هشت جنت جرعهاى از جام اوست هر دو عالم از دو میم نام اوست نیست عالم را مگر یک «میم» قسم پس محمد را دو میم آمد ز اسم لاجرم یک عالمى از میم اوست و آن دگر عالم ز دیگر میم اوست خواجه اولاد عالم اوستبس شمع جمع هر دو عالم اوستبس
(مصیبتنامه عطار)
پس، عقل اول، همان حقیقت محمدیه(ص) (30) است که:
عقل اول سایه نور خداست ذات او معنى روح مصطفى است... .
(ملاصدرا)
بدینسان، چنانچه عالم جلوه اوست، در خلقت نیز، «نخستین»، هم اوست; «...فاول ما خلق نور حبیبه محمد(ص)...»; (31) چرا که اگر خداوند در ابتداى خلقت، گل آدم را سرشت: «... کمثل آدم خلقه من تراب... .» (آل عمران /59)، از سوى دیگر، نیز خطاب آمد که: «... و لو لا محمد ما خلقتک یا آدم». (32)
«... همچو شبنم آمدند از بحر جود خلق عالم بر طفیلش در وجود نور او مقصود مخلوقات بود اصل معدومات و موجودات بود حق چو دید آن نور مطلق در حضور آفرید از نور او صد بحر نور بهر خویش آن پاک جان را آفرید بهر او خلقى جهان را آفرید.
(منطقالطیر عطار)
نه خلقت، که نبوت او نیز بر آدم پیشى داشت: «... کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین...» (33) یعنى: «...تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل» (کلیات سعدى) و از همینرو، چه نیکو، آن منزلت والاى اولین، سبب گشایش و رستن آدم مىشود که: «فتلقى آدم من ربه کلمات فتاب علیه انه هو التواب الرحیم». (بقره /37)
نقطه نبوت
نه بر خلق خدا، که بر رسل اله تقدم و فضل دارد: «تلک الرسل فضلنا بعضهم على بعض... و رفع بعضهم درجات...» (بقره/253) و از همینرو، به جاى «یا آدم» و «یا ابراهیم» و «یا نوح» و «یا موسى» و «یا عیسى»، تنها نبى و رسول الهى است که شایسته خطاب: «یا ایها النبى» و «یا ایها الرسول».
بدین ترتیب، تمامى پیامبران مظهر ظهور نور نبوت او هستند چه اینکه: «کنت اول النبیین فى الخلق و آخرهم فى البعث». (34)
انبیا را بود اعمال صحیح روح پاکش هستبرهان صریح انبیا را بود کردار درست روح پاکش بود پرگار درست انبیا چون طى راه حق کنند مصطفى را قاید مطلق کنند مقتدا او باشد اندر هر نماز از حقیقتبشنو این نه از مجاز از وجودش راه حق انجام یافت دایره از نقطهاش اتمام یافت...
(ملاصدرا)
چون به هدایت الهى مقتدى است: «اولئک الذین هدى الله فبهدیهم اقتده...» (35) (الانعام / 90)، پس «سبق زمانى» پیشوانى دیگر، منعى بر «سبق ذاتى» او نیست و لذا مقتدى گردیده است که: «انا قائد المرسلین... .» (36)
گرچه پیغمبر به صورت لاحقست لیک روحش بر تمامى سابق است گر به صورت ختم شد بر وى جهان معنیش بودى ز اول ترجمان گر به صورت آخر آمد ز انبیاء جمله را بودى به معنى رهنما علت غایى به معنى سابق است گرچه در صورت وجودش لاحق است آنکه ذاتش باطن و هم ظاهر استشذات او هم اول و هم آخر است
(ملاصدرا)
و به زبان «صدرالدین شیرازى» پیشوایى او در جمع انوار عقلى، نفسى و حسى، اختصاص مىیابد که:
«جوهر النبوة کانه مجمع الانوار العقلیة و النفسیه و الحسیه، فبروحه و عقله یکون ملکا من المقربین و بمرئات نفسه و ذهنه یکون فلکا مرفوعا عن ادناس الحیوانیة و لوحا محفوظا من مس الشیاطین و بحسه ملکا من عظماء السلاطین. اعلم ان المجموع هذه الامور الثلاثه على الوجه المذکور یختص بالانبیاء». (37)
گفتا به صورت ارچه ز اولاد آدمم لیکن به مرتبه به همه حال برترم خورشید آسمان ظهورم، عجب مدار ذرات کائنات اگر گشت مظهرم فى الجمله مظهر همه اسماست ذات من بل اسم اعظم به حقیقت چو بنگرم.
و بر این بنیان، یاد حضرتش، ستایش تمامى اسماء اعظم الهى است:
تا به حشر اى دل از ثنا گفتى همه گفتى چو مصطفى گفتى
(حدیقه الحقیقه سنائى)
و همگى کمالات رازآمیز انبیاء و پیامآوران را در او مىتوان جویا شد که: «انا خاتم النبیین...» (38) و «الخاتم من ختم المراتب باسرها». (39) یعنى که هر نبىاى، مظهر اسمى از اسماء الله و جلوهاى از اوصاف کمالیه حقیقت جامع محمدى(ص) است تا مرتبت اتم و اکمل; مرتبهاى که کاملترین مراحل تکاملى آن در مکاشفه تام محمدى(ص) به سرآید که فرمود: «و تمت کلمة ربک صدقا و عدلا...» (الانعام / 115)
بود نور نبى خورشید اعظم گر از موسى پدید آید و گر ز آدم اگر تاریخ عالم را بخوانى مراتب را یکایک بازدانى زمان خواجه وقت استوا بود که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود به خط استوا به قامت راست ندارد سایه پیش و پس چپ و راست نبودش سایه کان دارد سیاهى زهى نور خدا ظل الهى نبى چون در نبوت بود اکمل بود از هر ولى ناچار افضل...
(گلشن راز شبسترى)
نگاه بینا
این چنین تقدم و صدرنشینى هیچ حقیقتى را بر چشم روشن بین او ناپیدا نخواهد نمود که: «فاوحى الى عبده ما اوحى. ما کذب الفواد ماراى... ماراغ البصر و ما طغى. لقد راى من ایات ربه الکبرى». (النجم/10-18)عقل کل را گفت ماراغ البصر عقل جزوى مىکند هر سو نظر
(مثنوى مولوى)
بىمیانه
به سبب فضل و پیشدستى او بر انبوهه هستى: «ما خلق الله خلقا افضل منى...»، (40) حقیقتى از دیده او پوشیده و نهان نمانده است چه اینکه پردهاى از او به «خداى»، حایل نیست: «فکان قاب قوسین او ادنى.» (النجم /9)
«... و ربما وصف النبى(ص) الى مقام اعلى من ان یتوسط بینه و بین المبدا الاول و المفیض على الکل واسطة، فسمع کلام الله بلاواسطه کما قال تعالى: ثم دنى فتدلى فکان قاب قوسین او ادنى فاوحى الى عبده ما اوحى... .» (41) (ملاصدرا)
اى قاب قوسین مرتبت وان دولتبا مکرمت کس نیستشاها محرمت در قرب «اوادنى» بیا
(مثنوى مولوى)
و این همان مقامى است که بودن هر گونه واسطهاى اضافى، بستر مطلق تجلى ذات اقدس الهى قرار مىگیرد و «...تلک النبوة». (42)
از نبى جز نفس نبود آنجا همه حق بود و کس نبود آنجا
(نظامى)
و از اینجا، عارف مقام حق مىشود و در سرور و بهجت هم، سرآمد خلایق:
«... سرور و بهجت او هنگام خلوت و مناجات با خدا از همه خلایق بیشتر است زیرا، او عارف به مقام حق و عظمت و جلال اوست و حق تعالى منبع حسن و جمال; و در حسن و جمال و بها، اجل و ارفع از کلیه موجودات است.» (43)
مدار نطق
بنابراین اگر صدرنشین است و حقیقتبین و اگر بىحایل و یکسر، واصل; پس: «و ما ینطق عن الهوى. ان هو الا وحى یوحى.» (النجم /3 و 4)الهامش از جلیل و پیامش ز جبرئیل رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوى
(سعدى)
بدینسان نطق او نه از سر «هوى» که بر مدار «یوحى»، معنا و شکل مىیابد: «... ان اتبع الا ما یوحى الى... .» (الانعام / 50) منطقى کز وحى نبود از هواست همچو خاکى در هوا و در هباست تا که ما ینطق محمد عن هوى ان هو الا بوحى احتوى
(مثنوى مولوى)
و نه فقط بر اساس وحى الهى زبان مىگشاید که پیش از آن هم، ره نسپرده: «لا تحرک به لسانک لتعجل به» (القیامه /16) ; و بیش از آن فرو گذارده است: «و بالحق انزلناه و بالحق نزل... .» (اسراء / 105) و بدین ترتیب، بىذرهاى پردهپوشى و نهان کارى، زبان مطلق غیب الهى است که «و ما هو على الغیب بضنین.» (التکویر /26)
جان شیرین
با چنین ویژگىهایى، کدام موجود جز او شایسته سوگند جانانه «لعمرک» (44) خواهد بود؟; که از او تا خداى جان آفرین، تنها همین سوگند الهى حایل است و بس و هر قسمى نیز جز از روى او، بر سایرین نمىتابد.
چون لعمرک تاج آمد بر سرش کوه حالى چون کمر شد بر درش اوستسلطان و طفیل او همه اوست دایم شاه و خیل او همه...
(منطقالطیر عطار)
و کدام انسان، جز او شایسته سلام و صلوات همیشگى خداى واحد و خیل ملائک؟ که: «ان الله و ملائکته یصلون على النبى... .» (الاحزاب /56)
بر آسمان سدرة
عروج عالى آسمانى او نیز نشانى از مقدم بودن بر خلق و مؤخر بودن در فضل دارد، چه اینکه: از «...انى ذاهب الى ربى...» (الصافات /99) خلیل الله(ع)، «... جاء موسى لمیقاتنا...» (الاعراف /143) کلیم الله(ع)، تا «...اسرى بعبده» (اسراء / 1) رسول الله(ص)، فاصلهاى است از «بردن» مهمترین تا «رفتن» و «آمدن» سایرین. تفاوتى بین «جذبه عشق» تا «سلوک عاشق». (45) و فاصلهاى از مقام «ربودگان» تا مقام «روندگان». (46)
صاحب معراج و صدر کائنات سایه حق خواجه خورشید ذات هر دو عالم بسته فتراک او عرش و کرسى قبله کرده خاک او پیشواى این جهان و آن جهان مقتداى آشکارا و نهان مهمترین و بهترین انبیاء رهنماى اصفیاء و اولیاء خواجه کز هر چه گویم بیش بود در همه چیز از همه در پیش بود...
(منطقالطیر عطار)
بر شدنى عظیم و شگرف در «لیلة الاسراء» که از سیر زمینى «عبده» آغاز: «سبحان الذى اسرى بعبده لیلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى...» (اسراء / 1) و تا سیرى آسمانى اوج مىگیرد: «عند سدرة المنتهى. عندها جنته الماوى. اذ یغشى السدرة ما یغشى.» (النجم / 14 -16)که اى بلند نظر شاه باز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
(حافظ)
و اگر تا آسمان «سدره» پر مىزند، پس چنین معراج، نزد پرده غیب الهى (47) را، کسى سزد که بىمیانه در «قاب قوسین» با خدایش روبروست.
وقت فنا و قرب
اوج و عروجى که دیدار حوریان هفت آسمان، آن آراستگان سراسر افق حرکت رسول(ص)، نیز او را خرسند نمىسازد. چه اینکه او، پرواى غیر ندارد:
آنکه او از مخزن هفت آسمان چشم و دل بربست روز امتحان از پى نظاره او حور و جان پر شده آفاق هر هفت آسمان خویشتن آراسته از بهر او خود ورا پرواى غیر دوست کو آنچنان پرگشته از اجلال حق که درو، هم ره نیابد آل حق.
(مثنوى مولوى)
یعنى از آل حق هم مىگذرد تا به نزد محفل الوهیت، شراب ترب سرکشد که: «ابیت عند ربى یطعمنى و یسقینى.» (48)
گفت: «ابیت عند ربى» برملا جان او از یاد حق در اغتذا...
(ملاصدرا)
دیدارى در پس انتهاى حجب که برترین فرشتگان خداى رحیم: «روح الامین»; «معلم ثانى» (49) نیز، یاراى همگامى با او نیست که: «...ولو دنوت انملة لاحترقت»: (50)
چون گذشت احمد زسدره و مرصدش و از مقام جبرئیل و از حدش گفت او را هین بپر اندر پیم گفت رورو، من حریف تو نیم باز گفت او را بیا اى پردهسوز من به اوج خود نرفتم هنوز گفتبیرون زین حد، اى خوش فرمن گر زنم پرى بسوزد پر من
(مثنوى مولوى)
دیدارى که بىسوز، به وصال ساز قرب نیآرامد:
جبرئیلا گر شریفى و عزیز تونهاى پروانه این شمع، خیز شمع چون دعوت کند وقت فروز جان پروانه نیندیشد زسوز
(مثنوى مولوى)
و این شهد وصالى است که او را به «وقت» دیدار حق و ظرفیت «مقام محو و فنا» وارد مىسازد: «...لى مع الله وقتیسعه ملک مقرب و لا نبى مرسل و... .» (51)
لایسع فینا نبى مرسل و الملک و الروح ایضا فاعقلوا گفت ما زاغیم همچون زاغ نى مست صباغیم مستباغ نى
(مثنوى مولوى)
مقام صعودى که نزد ملاصدرا از هبوط «من عالم القدس»، سرزده و تا صعود «الى جوارالله»، پر مىکشد:
«و هذا مما هو محقق عند القائلین بان للانسان صعودا و هبوطا یجب تطوره فى الاطوار، ففى الهبوط نزل من عالم القدس و الجنة بامره تعالى، و قوله: اهبطوا بعضکم لبعض عدو... و فى الصعود یرتقى الى جوار الله و مقام قاب قوسین و مقام المکالمة الحقیقیة، و الى حدیثیقول: «من رآنى فقد راى الحق» و یقول: «لى مع الله وقت... .» (52)
و این مقام، همان «مقام فناست» که نزد صدرالدین در پس «مقام کن» جاى دارد: «... وله مقام فوق هذا (مقام کن)، یسمى بمقام الفناء فى التوحید، المشار الیه بقوله فى الحدیث القدسى: فاذا احببیه کنتسمعه الذى به یسمع و بصره الذى به یبصر... .» (53) (ملاصدرا)
مقامى که نه تنها هیچ فرشته مقربى را گنجایش آن نیست، بلکه حضرت(ص) را بر عرش عظیم به دروازه دیدار قرب الهى نزدیک مىسازد:
مقام لدى سدرة المنتهى لاحمد لاشک للمصطفى فقد کان بالقرب من ربه على قاب قوسین لما دنا فما مثل احمد فیمن مضى من الرسل فى سالف من ورى. (54)
مقامى که در واقع با چشم ملکوتى پرده از اسرار مکنون برمىدارد:
«...خداى متعال هم مبدا وجود و هم غایت وجود است. پس هنگامى که انسان در سیر صعودى بدین مقام شامخ ربانى نایل گردید، بر کلیه اسرار مکنون در عالم قضا و قدر الهى واقف مىگردد و با چشم ملکوتى و دید و شهود عقلانى، قلم و لوح را مشاهده مىکند. همانطور که رسول اکرم(ص) در مقام حکایت از دید و شهود خود در شب معراج مىگوید: مرا به جایى سیر دادند که صداى گردش قلم را (بر روى لوح قضا و قدر) مىشنیدم... .» (55) (ملاصدرا) نبوت راز آب و گل عیان کرد زمین را سوى علیین روان کرد زمین پروردهاى از خاک زاده به دوش هفت گرودن پا نهاده زماء و طین به علیین علم زد همه افلاک را زیر قدم زد هزاران نور رحمتبر دل او فروغ آسمانها بر گل او. (56)
(ملاصدرا)
3- نتیجهگیرى:
محور وحدت
بدین ترتیب، اگر خداى تعالى در کار نقشبندى جلوههاى مبسوط آفرینش بود: «آنک او شاهست او بىکار نیست...» (مثنوى مولوى); حتما نخستین آن، نزدیکترین و آشناترین واصل به ذات اوست که او را تا ذات، پرده و حایلى نیست. و از اینرو، حضرت(ص)، سایه حق ازلى است: «... سایه یزدان بود بنده خدا» (مثنوى مولوى)، بر صدر کائنات مىنشیند و هستى گیتى، پرتویى از نور اوست; چه اینکه: «ان الحقیقة المحمدیة(ص) مظهر اسم الله الاعظم...» (57) .
بدینسان، پیامبر خاتم(ص)، محور عالم امکان شد; که بى او، تجلى ذات بر هستى ممکن، بىمرکز ثبات و وحدت است; با درخششى پیوسته و جاوید که: «...کل یوم هو فى شان» (الرحمن /29);
درخششى که رخ او را محور نور و ظلمت گردانیده است:
روى و مویت اى شه هر دو سرا دین و دنیا را شده فرمان روا جنتیزدان ز رویت آمده دوزخ از زلف توسرگردان شده هر دو چون «والیل» گشت و «والضحى» زان قسم خورده بدیشان حق دوجا نور و ظلمت از رخ و زلف تواند ملک و ملت مهر و قهرت راستبند
(ملاصدرا)
به بیانى، وحدت (دنیاى) هستى متکى به اوست چرا که با نبودش، آفرینشى نیست و خلق هم بىمحور جمع، وجود نمىیابد: اگر خلق از او سرانجام دارد، پس محور جمع عالم شمرده مىشود و چنانچه هستى مخلوق بر وحدت و نظام، قوام یافته، پس هم او، محور وحدت عالم به حساب آمده است.
و البته، در دنیاى دیگر نیز که یکسره از اصالت نور و آفتاب وحدت پر است، همچنان، محور و مرکز، آن حضرت(ص) است. چه اینکه نه فقط: «... انا اول وافد على العزیز الجبار یوم القیامة...» (58) ، بلکه مقام محمودش، شفاعت کبراى او را زبانزد اهل حشر و نشر ساخته که: «... عسى آن یبعثک ربک مقاما محمودا.» که او شفیع شافعین و شاهد همه شاهدان است: «... و شهیدک یوم الدین...» (59) و «مقام محمود خاصه مصطفى(ص) است... .» (60) و هم او; «... فردا در مقام محمود، بساط شفاعت گسترده، مىگوید: امتى امتى» (61) تا آنجا که این عطیه الهى به اوج مقام رضا بار یابد که: «ولسوف یعطیک ربک فترضى.» (الضحى / 5)... امید که دست رحمت او به حرمت چشمه جاوید عشق، سایهسار ظرف محبت و عشق (62) ما شود که اگر شورى هم هست، همه از بهره عشق و، دلدادگى و «لطف مصطفاست»:
جامه در آن رسید گل از بهر داد ما زان مىدریم جامه به وصال گل گل آن جهانى است نگنجد درین جهان در عالم خیال چه گنجد خیال گل؟ گل کیست؟ قاصدى است زبستان عقل و جان گل چیست؟ رقعهاى است ز جاه و جمال گل گیریم دامن گل و، همراه گل شویم رقصان همى رویم به اصل و نهال گل اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست زان صدر، بدر گردد آنجا هلال گل
(غزلیات مولوى).
و چهره این دلدادگى در خاکسارى زیباى «صدراى شیرازى» نیز به عیان، نمایان است که فرمود:
اى رسول الله سگ خویشم بخوان تا بساید فرق من بر فرقدان گر تو مىخوانى سگ خویشم دمى من درآموزم جهان را در دمى یا رسول الله بسى سرگشتهام در میان خاک و خون آغشتهام گیسوان مشکبار خویش را بر من افکن اى شه هر دو سرا من گدایم آمده در کوى تو میزنم «شیئى اللهى» از روى تو گر تو خوانى امتخویشم یکى جان دهم بر یاد رویتبىشکى آفتابى وربخوانى ذرهام تاج رفعتبگذرد از سدرهام هر که را چون تو شهنشاهى بود فرق او از هفت گردون بگذرد...
(ملاصدرا)
«... واصلى على محمد(ص) عبده المنذر المعلم و نبیه المبشر، الذى اوتى جوامع الکلم، بعثه بالحق بشیرا و نذیرا و جعله داعیا الى الله باذنه و سراجا منیرا و اله المصطفین الاعلین خزنة اسرار الوحى و الیقین و حملة کتاب الحق المبین، و ابواب الوصول الى جوار رب العالمین.» (63)
پىنوشتها
1- احمد عزیزى، ترانههاى ایلیایى، تهران، انتشارات کیهان،1373.
2- این گفتار مبتنى بر آن است که «کلمه طیبه» در آیه کریم را تفسیر به نفس پیامبر(ص) بدانیم چه اینکه پارهاى صاحبنظران نیز گفتهاند کلمه به معناى همه موجودات است و به مخلوقات نیز کلمه الله گفتهاند و حتى بعضى نیز کلمه را به شخص مؤمن تفسیر کردهاند. دستهاى روایات نیز در ذیل این آیه مشخصا پیامبر(ص) را ریشه درخت و امیرالمؤمنین(ع) را شاخه آن و امامان معصوم: را شاخههاى کوچکتر و علم امامان را میوه آن و پیروان را، برگهاى درختان دانستهاند: «... قال: سالت ابا عبدالله(ع) عن قول الله کشجرة طیبه... فقال: رسول الله(ص) اصلها و امیرالمؤمنین(ع) فرعها و الائمه ذریتهما اغصانها و علم الائمة ثمرتها و شیعتهم المومنون ورقها...» (ابوجعفر کلینى رازى، الاصول من الکافى، جلد 1، تهران، دارالکتب الاسلامیه،1363، ص 428).
3- محمد بن ابراهیم صدرالمتالهین، الشهواهد الربوبیه، ترجمه و تفسیر دکتر جواد مصلح، تهران، انتشارات سروش، 1375، ص 475.
4- درمتن، بر اساس این کریمه بر ضرورت وجود پیامبر(ص) (بر مبناى پذیرش اصل ضرورت وجود انسان) استدلال شده و البته مىتوان خصوصیات و ویژگىهاى دعوت الهى پیامبران را نیز برداشت کرد.
ملاصدرا نیز در اشراق اول از شاهد دوم کتاب «الشواهد الربوبیه»، از ضرورت وجود نبى(ص) و استدلال بر آن سخن مىگوید; وى پس از اشاره به زندگى اجتماعى انسان (مدنى بالطبع) و نیز ضرورت وجود قانون شریعت، به ضرورت انتقال قانون به انسان از طریق انسان دلیل آورده و مآلا وجود نبى را امرى ضرورى قلمداد مىکند. (ر. ک: همان، ص 491) . هم او در «مبدا و معاد» بر همین اساس از ضرورت قانون براى رجوع مردم در اختلافات، به ضرورت شارع حکم مىدهد که: «... معین نماید از براى مردم منهجى را که به سلوک آن منبع معیشت ایشان در دنیا منتظم گردد و سنت قرار دهد از براى ایشان طریقى را که وصول به جوار خدا به واسطه آن حاصل شود.» و درباره نبى(ص) مىگوید: «و باید که مخصوص باشد به آیاتى از جانب خدا که دلالت کند شریعت او از جانب خداوند عالم قادر منتقم است تا آنکه نوع در نزد او خاضع گردند و باعثشوند آن آیات براى کسى که واقف شود بر آنها اینکه اقرار نبوت او نماید و آن معجزه است». (محمد بن ابراهیم صدرالمتالهین، مبدا و معاد، ترجمه احمد بن محمد الحسینى اردکانى. به کوشش عبدالله نورانى، تهران، مرکز نشر دانشگاهى، 1362، به نقل از: مجله کیهان اندیشه، شماره43، مرداد و شهریور 1371، ص 78).
5- محمد بن ابراهیم صدرالمتالهین، مجموعه اشعار صدرالدین شیرازى، تصحیح و تعلیق محمد خواجوى، تهران، انتشارات مولى،1376. (اشعار ملاصدرا عموما از این منبع نقل مىشوند).
6- ملاصدرا نیز در توصیف حقیقت محمدیه و اینکه اسم اعظم الهى، برهان بر همه مخلوقات خواهد بود، تعبیر زیبایى دارد که:
«... و اعلم ان الله تعالى قد جعل نفس النبى(ص) برهانا لاکمثل الانبیاء التى کان برهانهم فى اشیاء غیر انفسهم، کبرهان موسى(ع) فى عصاه و فى یده و فى الحجر الذى «انبجست منه اثنتى عشرة عینا قد علم کل اناس مشربهم» و اذا کان نفس النبى(ص) برهانا بالکلیة، فیکون کل عضو من اعضائه الظاهره و الباطنة برهانا، فبرهان قوة علم ما قال على(ع): علمنى رسول الله(ص) الف باب من العلم فاستنبطت من کل باب الف باب «... و اما برهان عقله العملى فقوله تعالى»: و انک لعى خلق عظیم «و قس علیهما سائر براهین اعضائه و هو قواه الظاهریة و الباطنیة «و ما ینطق عن الهوى»...» (الحکیم المتاله محمد بن ابراهیم صدرالدین الشیرازى، المظاهر الالهیه، تحقیق الاستاذ السید جلال الدین الآشتیانى، قم، مرکز النشر التابع لمکتب الاعلوم الاسلامى،1377، ص116).
7- «الشواهد الربوبیه»، ص436.
8- از دیدگاه صدرایى نیز همه امور داراى ظاهر و باطنى است و نیز «نبوت»: داراى «ظاهر شریعت» و البته «باطن ولایت» است و پیامبر با نور ولایت امورى را از خداوند اخذ کرده و سپس آنها را مستقیم یا غیرمستقیم در قالب شریعت، براى هدایت مردم ارائه مىدهد. در اینباره ر. ک. به: محمد بن ابراهیم صدرالمتالهین، مفاتیح الغیب، طهران، مکتبة المحمودى: 1391 هجرى قمرى، ص 485 و نیز: امام خمینى، روح الله، مصباح الهدایه الى الخلافة و الولایة، با مقدمه استاد سیدجلال الدین آشتیانى، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى;،1373، ص 22 و نیز: «کیهان اندیشه»، شماره43، ص 75.
9- محمد بن ابراهیم صدرالمتالهین، «المشاعر»، اصفهان، انتشارات مهدوى، بىتا، ص67.
10- «الشواهد الربوبیة» (به نقل از «کیهان اندیشه»، همان) و نیز ببینید: «مبدا و معاد»، ص 558.
11- محمد بن ابراهیم صدرالدین شیرازى، رساله سه اصل، به تصحیح دکتر سیدحسین نصر، به اهتمام محمدرضا جوزى، تهران، انتشارات روزنه،1377، ص36 (وى این مطالب را پیرامون رسالتبیدارى بشر توسط پیامبر(ص) در مقدمه رساله آورده است).
12- ملاصدرا در «الشواهد الربوبیه» ص323 در ذکر دلیل تجرد نقش به همین روایت تمسک کرده و مىگوید: «... دیگرى حدیث من رآنى فقد راى الحق، هر کس مرا ببیند به تحقق خدا را دیده است (زیرا نفس مقدس پیامبر اکرم مظهر اکمل و مرآت اتم ذات و صفات الهى است) دیگرى حدیث انا النذیر العریان (و لفظ عریان اشاره به مقام و مرتبه تجرد کامل نفس مقدس اوست)... .»
13- العلامه محمدباقر المجلسى، مرآة العقول، جلد 8، تهران، دارالکتب الاسلامیه،1363، ص146.
14- جلالالدین محمد مولانا بلخى، گزیده فیه ما فیه (مقالات مولانا)، تلخیص و شرح حسین الهى قمشهاى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1374، ص بیست و پنجم.
15- «الشواهد الربوبیه»، ص487، وى در ادامه صفات دوازدهگانه فطرى و ذاتى(ص) را چنین برمىشمرد: صاحب فهم و درکى نیکو سریع و گیرنده، حافظه قوى، فطرتى صحیح و طبیعتى سالم و مزاجى معتدل و تام الخلقة، زبان فصیح و بلیغ، دوستدار علم و حکمت، بالطبع حریص بر شهوترانى نبودن، صاحب عظمت نفس و دوستدار شرافت و نزاهت، رئوف و مهربان به خلایق، قلب شجاع، جواد، سرور و بهجت نزد خلوت با خدا وسختگیر و لجوج نبودن.
16- العلامة محمدباقر المجلسى، بحارالانوار، ج 15، تهران، دارالکتب الاسلامیه،1403 قمرى، ص 20.
17- بر گرفته از: المیبدى، ابوالفضل رشیدالدین. کشف الاسرار وعدةالابرار، جلد 8، تهران، انتشارات امیر کبیر، 1361، ص76.
18- ر. ک: نهج البلاغه، ترجمه دکتر سیدجعفر شهیدى، تهران، انتشارات شرکتسهامى عام، 1371، ص106.
19- اشاره به آیه 5 سوره المزمل.
20- ملاصدرا نیز در «رساله سه اصل» ص 71 پس از بیان عجز عقل نظرى از ادراک اولیات امور اخروى و مسایل چون معراج روحانى و جسمانى پیامبر خاتم(ص) مىگوید: «... و هرچه از این مقوله از انبیاء: حکایت کردهاند همه از علوم و مکاشفاتى است که عقل نظرى در ادراک آن اعجمى است و جز به نور متابعت وحى سید انبیاء و اهل بیت نبوت و ولایتش ادراک نمىتوان کرد، و اهل حکمت و کلام را از آن نصیبى چندان نیست.
اى دوستحدیث عشق دیگر گونست وز گفت و شنید این سخن بیرونست گردیده دل بازگشایى نفسى معلوم شود که این حکایت چونست.
21- «الشواهد الربوبیه»، ص 470 و 471 (وى این کلام را پس از بیان برترى درجه نبوت نسبتبه سایر درجات انسان، آورده است و البته مانند آن را در «مبدا و معاد» نیز مىخوانیم).
22- «بحارالانوار»، ج 5، ص 21.
23- ر. ک. به: محمد بن ابراهیم صدرالمتالهین، تفسیر القرآن الکریم، ج3، قم، انتشارات بیدار،1366، ص396، وى این روایت را پس از بیان فرق قرآن و فرقان و اختصاص پیامبر(ص) به کلام الله، در ذیل آیه «و اذا اتیناه موسى الکتاب و الفرقان...»، آورده است: «و قد مر الفرق ایضا بین کلام الله و کتابه من ان الکلام من عالم الامر، و الکتاب من عالم الخلق. و من ان الکلام منزل على قلب حبیب الله(ص) بالحق، ولبتسائر الانبیاء: نازلة علیهم فى الا لواح و الصحف و بین الا نزالین بون بعید و فرق عظیم. و قد ذکرنا ایضا فرقا آخرا بین الکلام و الکتاب بان احدهما یکون صفة نفسانیة و خلقا، و الآخر یکون فعلا و اثرا مبائنا و کذلک العقل البسیط الاجمالى القرآنى صفة ذاتیه للعالم به، بل ربما یکون عین العالم. و اما الصور و العلوم التفصیلته فهى من قبیل الآثار و الافعال بالقیاس الى العقل الکامل الفعال. فلهذا کان القرآن خلق نبینا(ص) کما هو المروى».
غیر قرآن آنچه نازل گشته است جمله بر الواح حاصل گشته است لیک قرآن بر دلى نازل شده که طوافش مىکند هر دلشده کى بود الواح چون ارواح پاک کاین بود قدسى و آن یک جرم پاک همچنان که خاک چون افلاک نیست همچنین افلاک چون ادراک نیست «وانکه باشد فرق بى حد و شما از کتابت تا کلام کردگار زانکه آن خلقى و این امرى بود آن یکى بر لوح و این بر دل فتد آن یکى بر لوح دارد ارتسام این دگر «خلق نبى» باشد مدام»
(ملاصدرا)
24- «تفسیر القرآن الکریم»، ج6، ص 22.
25- «بحارالانوار»، ج16، ص306.
26- همان، جلد 15، ص 28.
27- همان، جلد 1، ص97 و نیز ببینید: «المشاعر»، ص 60 که به نقل روایتى از شیخ مفید پیرامون تقدم خلق حضرت(ص) و امیرالمؤمنین(ع) بر خلایق پرداخته است.
28- ر. ک: «بحارالانوار»، ج 15، ص17.
29- همان، جلد 1، ص97 و نیز ببینید: «تفسیر القرآن الکریم»، جلد3، ص 352 و جلد 4 ص133. وى در کتاب «شرح الاصول الکافى»، ص66 به بیان حدیث 14 کتاب العقل و الجهل در «الاصول من الکافى» جلد 1، پرداخته که: «...فقال ابو عبدالله(ع): ان الله عزوجل خلق العقل و هو اول خلق من الروحانیین عن یمین العرش من نوره...» (ر. ک: محمد بن ابراهیم صدرالمتالهین، شرح الاصول الکافى، طهران، مکتبة المحمودى، 1391 قمرى.
30- «...بل العقل الاول و الروح الاخیر - و هو الحقیقة المحمدیه - ذات واحدة ظهرت مرتین، مرة فى الادبار الى الخلق لتکمیل الخلائق و مرة فى الاقبال الى الحق تعالى، شفاعتهم، لقوله(ص) «اول ما خلق الله نورى» و قوله(ص) «اول ما خلق الله العقل»: قاله له: «اقبل» فاقبل، ثم قاله له: «ادبر» فادبر، قال: «فبغزتى و جلالى ما خلقتخلقا اعظم منک، بک اعطى و بک آخذ، و بک اثیب، و بک اعاقب...» («تفسیر القرآن الکریم»، جلد 4، ص 398). وى در این کلام اشاره به حدیث امام صادق(ع) در کتاب العقل و الجهل اصول کافى (جلد 1) دارد که خود در «شرح الاصول الکافى» ص16 درباره آن آورده است: «اعلموا ایها الاخوان السالکون الى الله بقدم العرفان ان هذا العقل الاول، اول المخلوقات واقرب المجعولات الى الحق الاول و اعظمها و اتمها و ثانى الموجودات فى الموجودیة و ان کان الاول تعالى لاثانى له فى حقیقته لان وحدته لیست عددیة من جنس الوجدات و هو المراد فیما ورد فى الاحادیث عنه(ص) من قوله فى روایة اول ما خلق الله القلم و فى روایة اول ما خلق الله ملک کروبى و هذه کلها اوصاف و نعوت شى واحد باعتبارات مختلفه فبحسب کل صفة سیمى باسم اخر فقه کثرت الاسماء و المسمى واحد ذاتا و وجودا... .» همچنین وى در کتاب «المشاعر» ص 58 به همین مساله اشاره کرده و سپس به روایتى از امام جعفر صادق(ع) در تفسیر آیه «یسالونک عن الروح...» اشاره دارد که: «... قال: خلق اعظم من جبرئیل و میکائیل لم یکن مع احد ممن مضى غیر محمد(ص) و هو مع الائمة یسددهم». میرزا عماد الدولة نیز در شرح خود اشاره مىکند که آن مخلوقى که از جبرئیل بزرگتر بوده و با هیچیک از گذشتگان جز حضرت(ص) نبوده، همان صادر اول، عقل و قلم است که در واقع باطن حضرت نبوى و آل او(ع) مىباشد (ر. ک: میرزا عماد الدولة «عماد الحکمة»، ترجمه و شرح کتاب المشاعر، اصفهان، انتشارات مهدوى، بىتا، ص203).
31- «بحارالانوار»، ج 15، ص27.
32- ر. ک: همان، باب «بدء خلقه و ما یتعلق بذلک.»
33- همان، جلد 18، ص 278.
34- ر. ک: فروزانفر، بدیع الزمان، احادیث و قصص مثنوى، ترجمه کامل و تنظیم مجدد حسین داودى، تهران، موسسه انتشارات امیرکبیر،1376، ص 354، وى این روایت را از کتاب «دلایل النبوة» ابونعیم اصفهانى آورده و گرچه مضمون آن از جهت دلایل عقلى قابل پذیرش است و مشابه چنین مضامینى نیز در مصادر وجود دارد ولى با این همه، چنین حدیثى را با حفظ همین هیات در منابع شیعى نیافتیم الا اینکه در بحارالانوار ج 15، ص16 و17 روایاتى با عنوان «انى اول من اقر» و مانند آن آمده است.
35- ملاصدرا نیز در «الشواهد الربوبیه» ص 511، در پایان بحث نبوت و پس از بیان کلام با یزید و آیه مبارکه آورده است که: «...(پس خداى متعال نور نبوت و سر ولایت و حقیقت هدایت را در قلوب آنان به ودیعتسپرد) و آنان یکى پس از دیگرى مردند و از این جهان رختبربستند و خداى متعال که مقام نبوت و نور ولایت و هدایت را به آنان داده بود، از آنان به ارث باز گرفت و او بهترین وارثان است. و سپس همین هدایت که انبیاء را بدان رهنمون بود، به پیغمبر اکرم(ص) سپرد و او را به اسرار این هدایت واقف گردانید... .»
36- محمدمحمدى رى شهرى، میزان الحکمه، دوره 10 جلدى، تهران، مکتب الاعلوم الاسلامى،1367، ج9، ص 620.
شجره حیات انسان
زندگانى همیشگى
ثمره حیات برگزیدگان الهى، بازدهى و گشایش بالهاى حیات ابدى است; هم مىنوشانند و هم پرواز مىدهند. و از اینرو پیامبران، یک نشان از هزاران کهکشان در دست دارند.
نشان بىنشان دارد محمد هزاران کهکشان دارد محمد. (1)
مىنوشانند، چون ریشه در جوهره پایدار درخت پاک و پرورده حیات همیشگى دارند که: «اصلها ثابت». پرواز مىدهند، چون سر در آستان آسمان عروج و قرب کشیدهاند که: «فرعها فى السماء».
بر فلک پرهاست ز اشجار وفا اصلها ثابت و فرعه فى السماء
و محمد پیامبر(ص)، یکتا کلمه طیبهاى است که سرآمد تمامى موجودات و مخلوقات و «کلمة الله الاعلى»، هم اوست; (2) «... پس خلیفه خدا و مجمع مظاهر اسماء الهیه و کلمات تامات الهى است. همانطور که فرمود: «اوتیت جوامع الکلم.» (3) چنانچه مخلوق خالق کل، همان حکم و اراده تام الهى بوده و از اینرو، «کلمة الله» است، و نیز: «... کلمة الله هى العلیا...» (التوبه / 40); پس، نشان و تجلى الوهى، در ساحت محمدى(ص) به اوج علو و برترى مىنشیند. و بدینسان، نیازمندى به او در حلقه نیازمندى انسان به اهل حیات و وجود خود، پیوندى همیشگى دارد (4) : با نبود او، حیات انسانى انسان از طراوت الهى و شادابى قرب و وصل بىبهره، همان قسم که حیات طبیعى عالم خاک; بى درختان زنده و سبز: «... کلمة طیبة کشجرة طیبة»، چه اینکه سرمنشا درخت نبوى، هم اوست;
آن چنان که تخم اول کشته را باغبان حاصل کند بعد از نما همچنین ذات رسول هاشمى گشته آب این درخت از مردمى انبیاء و اولیاء از پیش و پس هر یکى همچون ثمر باشند و بس... . (5)
و نیز بىحضور او، «انسان» در گرداگرد گرداب آشفتگى و تشتت و اضطراب، گرفتار; و محتاج «اصلها ثابت» است که از بىقرارى وسکون،راهى بهپابرجایى وحرکت فراروى خودببیند.
و التبه بىحضرتش، تقرب و توسل، بىنشان و بىنمایان، چه اینکه «فرعها فى السماء»، آن جناب را به ذات ربوبى متصل; و دامنه تحرک انسان به قله تعالى روح است. پس وجود او بایسته است چرا که موجودیت انسان، پاکى و طراوت آدمى، ثبات و پایدارى بشر و حرکت و تقرب نوع آدمىزاد، همه، حتمى و خواستنى است. یعنى هستى او بایسته است چون «انسان»، بایستنى است.
درخت دستگیرى
اما پیامبر االهى(ص)، کلمهاى طیبه با این هویت و هستى است:
(کشجرة); شجرهاى زنده، پویا، متکامل و تکاملیاب و نمونه اعلاى رشد و نمو انسانى که زینتبخش سرزمین کویر انسانیت مىشود.
(کشجرة طیبة); درختى زنده و زیبا، زنده و پاک; پاک پاک و پاک از هر آنچه آلودگى بىبنیانى (اجتثت من فوق الارض) و بىقرارى (ما لها من قرار) است.
(اصلها ثابت); برخوردار از ریشهاى محکم که در رویدادها و وقایع روزگار، استوار مىماند.
(فرعهافىالسماء); سوىوجوداوبه هواى قرب الى الله است:
مشترى من خدایست و مرا مىکشد بالاتر «الله اشترى».
(مثنوى مولوى)
پس هر آنچه از اوست، امکان سرپرستى انسان تا دنیاى برترین را داراست; (6) فعل، فکر و خلق نبوى، همه آسمانى است و راهى براى حرکت انسان زمینى به عالم بالاى مینوى، که:«...انکعلىصراطمستقیم.»(زخرف/43) «وانهذاصراطىمستقیما فاتبعوه و لاتتبعواالسبل فتفرقبکم عنسبیله...»(الانعام/153).
چون خدا فرمود ره را راه من این خفیر از چیست دان یک راهزن.
(مثنوى مولوى)
«... این است راه راستى، که شما را به سوى من رهنمون است، از این راه پیروى کنید و طرق دیگرى را غیر از این طریق نپویید که شما را از راه راست منحرف مىکند. و چون پیغمبر اکرم(ص) این آیه را تلاوت نمود نخستخط مستقیمى روى زمین کشید و سپس در اطراف و جوانب خود خطوط دیگرى کشید. پس خط مستقیم، همان صراط توحیدى است که جمیع انبیاء و پیروان آنان آن را پیمودند و خطوط معوج، راهها و روشهاى اهل ضلال و گمراهان است و از براى شخص مشرک، گامى بر روى صراط توحید نیست...» (7)
(توتى اکلها); نمودارى از شجره پربار انسانیت که هرآن، ثمره دارد و هر لحظه بار مىدهد; شجرهاى با برگ و ساز «تکوین» و «تشریع». (8)
(کل حین); و برگ و بارى بىحد و حصر، بىتقید در زمان و فصل خاص. هر زمان و هر مکان، متصل به رحمت مطلقه الهى است و چشمه جوشان فیض الوهى; یعنى انسان و انسانیت همواره نیازمند و رو به سوى بار شجره نبوىاند. چه اینکه (به زبان صدرالدین شیرازى) راه انبیاء بهترین مسیر وصول به حق است:
اعلم ان الطرق الى الله تعالى کثیرة، لانه ذو فضایل و جهات غیر عدیده «و لکل وجهة هو مولیها»، لکن بعضها انور و اشرف و احکم و اشد البراهین. و اوثقها واشرفها الیه و الى صفاته و افعاله، هو الذى لایکون الوسط فى البرهان غیره. فیکون الطریق الى البغیة من البغیة، لانه البرهان على کل شى. و هذه سبیل جمیع الانبیاء و الصدیقین: «قل هذه سبیلى ادعوا الى الله على بصیرة انا و من اتبعنى»، «ان هذا لفى الصحف الاولى صحف ابراهیم و موسى...» (9)
(باذن ربها); و در این ثمر دهى، دست قدرت اذن اله، بر سقف بامداد وجود او سیطره انداخته که پیامبر الهى هم بىحضرت حق، بىهویت و هستى است; که انسان، همیشه محتاج وحى و در همه امور تشنه آب حیات شجره نبوى است.
پس محمد خاتم(ص)، پیامبر ما، آخرین شجره طیبه دستگیرى و سرپرستى انسان پژمرده عصر خشکىها و آفات و تشنگىهاست. و از همینجاست که وجود او ضرورى شده چون حرکت انسان به سمت مقام ملک و ملکوت ضرورى است وکار نبى(ص) نیز سوق دادن انسان خاکى به سوى مقام ملکوتى است: «فهذا النبى یجب ان یلزم الخلائق فىشرعه الطاعات و العبادات لیسوقهم بالتعوید عن مقام الحیوانیة الى مقام الملکیه.» (10)
«... و درود نامعدود مر خواجه کاینات و صفوه ممکنات که به امداد لوامع اشراقات صبحى آفتاب نبوتش و به سطوع تیاشیر طلوع نور تعلیم و هدایتش جانهاى مردگان قبرستان طبیعت و روانهاى خفتگان خوابگاه قوالب بشریت، زنده گشته از جاى جنبیدند و به تنبیه و ارشاد کتاب رسالتش، نفوس گم گشتگان چراگاه معصیت و بادیه ظلمت از ورطات ظلمات ثلاثه قوتهاى بهیمى و سبعى و شیطانى خلاصى یافته و از موت جمادى و نوم نباتى و سینه حیوانى و خواب پریشان شیطانى برخاسته، به مقام بیدارى بشرى رسیدند...
تا شب نیست روز هستى زاد آفتابى چنان ندارد یاد اى فرومانده زار و خوار و خجل در جحیم تن و جهنم دل از در تن به منظر جان آى به تماشاى باغ قرآن آى مصطفى(ص) از کناره برزخ درى آویخته استبر دوزخ سنتش آن در است هین برخیز در رداى محمدى آویز.» (11)
1- نور الهى محمدى(ص)
... و این چنین، محمد(ص) سرآغاز حرکت است!
ستایش نور
حال وصف او، حال انسانى در گرداب تاریکى و سردى ظلمات است که در برابر تابش گرم و نورانى آفتاب وجود حضرتش به تعریف نور مبادرت مىورزد!
همچو من خاکى چه داند وصف او به نریزم آب خجلت رابرو افتقار من ثناى من بس است انکسار من دعاى من بس است.
(ملاصدرا)
ستایش او ناگفتنى و چون تابش زبانههاى آفتاب دیدنى است:
چون قلم در وصف این حالت رسید هم قلم بشکست و هم کاغذ درید آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلتباید از وى رخ متاب گر بریزى بحر را در کوزهاى چند گنجد قسمتیکى روزهاى...
(مثنوى مولوى)
تنها باید رو به سوى خورشید حیات پیامبر(ص) داشت و از باران حضور سپیدش چشید و آنگاه نه به تحلیل او، که به تعریف و تفسیر هستى خود پرداخت:
مدح تعریف است و تخریق حجاب فارغ است از مدح و تعریف آفتاب مارح خورشید مداح خود است که دو و چشمم سالم و نامرمد است.
(مثنوى مولوى)
یعنى که رسول خدا(ص) محور حیات ابدى و مظهر «...الحى الذى لایموت...» (الفرقان / 58) است و به این ترتیب، تنها مىتوان رو به استجابت دعوت او داشت تا به حقیقتحیات وجود خویشتن دستیافت که فرمود: «یا ایها الذین امنوا استجیبوا لله و للرسول اذا دعاکم لما یحییکم... .» (الانفال / 24)
ظرفیتبىکران
او که از بىکران پر است و از همه کرانهها خالى، جز نور بینایى، چه از آن برآید و این روشنایى بر کدام دیده نشیند؟! گنجایش بىکران محمد(ص)، تنها از خدا و فقط، تا به خداستیعنى «من رآنى فقد راى الحق» (12) و از همینرو: «... ما عرفناک حق معرفتک.» (13)
احمد مرسل رسول انس و جان ما عرفناکش بدى ورد زبان...
(ملاصدرا)
چون نبود ز انبیاء و از رسل هیچ کس یک جزویى از کل کل جمله عاجز روى بر خاک آمدند در خطاب ما عرفناک آمدند...
(منطقالطیر عطار)
مولانا، حکایتى را درباره پرسش درویشى نقل مىکند که: «... محمد(ص) برتر بود یا با یزید؟ مولانا گفت: این چه جاى سؤال است؟ که بایزید از امت محمد(ص) بود و مقام سلطانى از تاج پیروى احمد داشت. درویش گفت: چون است که محمد(ص) با حق گفت «ما عرفناک حق معرفتک» و با یزید گفت: نیست اندر جبهام الا خدا چند جویى در زمین و سما؟. مولانا فرو ماند و گفت: درویش، تو خود برگوى. گفت: اختلاف در ظرفیت است که محمد(ص) را گنجایش بىکران بود: هرچه از شراب معرفت در جام او مىریختند همچنان خمار بود و جامى دیگر طلب مىکرد. اما بایزید به جامى مستشد و نعره برآورد، شگفتا که مرا چه مقام و منزلتى است! «سبحانى ما اعظم شانى». (14) ملاصدرا نیز پیرامون گنجایش و ظرفیت وجودى آن حضرت و اینکه سهم وافرى از وجود و کمال را داراست مىگوید:
«...پس براى قلب نبى هم دو در است که همواره بازو گشودهاند. یکى در داخلى که به عالم قدس گشوده مىگردد... دیگر درى که به جانب حواس پنجگانه او گشوده مىگردد... پس این شخص، انسانى است که نفس نفیس او در هر دو قوه نظرى و عملى به سرحد کمال رسیده و سهم وافرى از وجود و کمال از خداى متعال گرفته تا بدان حد که حیطه وجود او هر دو جانب ملک و ملکوت را فراگرفته و حق هر دو را ادا مىکند... و این امور و اوصاف، کاملترین مراتب انسانیت و نخستین شرایط احراز مقام نبوت و رسالت است.» (15)
شاخ عشق از انبیاء شد تا فلک شد ز عیسى از فلک سوى ملک نوبت معراج چون شد با رسول درگذشت او از نفوس و از عقول تخم هستى این زمان آمد ببر ما عرفنا گشتحاصل زین ثمر...
(ملاصدرا)
به هر ترتیب، پیامبر نور، نور مىتابد: «... کتاب انزلناه الیک لتخرج الناس من الظلمات الى النور...» (ابراهیم / 1) و وصف نور هم، تنها از نور بباید که: «... خلقت من نور الله عزوجل و خلق اهل بیتى من نورى... .» (16) ظرفیت نورانى محمد(ص) نیز آراسته به نور وحى الهى است و اگر در «جانب بى جانبى» رخ مىکشد، چون آفتاب بر بلنداى آسمان «آفتاب» است: «... و داعیا الى الله باذنه و سراجا منیرا.» (الاحزاب / 45)«و او نه چراغ آب و گل که چراغ جان و دل; و نه چراغ این جهان که چراغ این جهان و آن جهان است.» (17)
بر او ختم آمده پایان این راه در او منزل شده ادعو الى الله مقام دلگشایش جمع جمع است جمال جانفزایش شمع جمع است.
(گلشن راز شبسترى)
ظرفیتى عظیم و شگرف که مهبط حقیقت کلام الهى است: «... و محط الرسالة...» (18) و قلب او را صلابت تحمل بار «قولا ثقیلا»، (19) مىبخشد که: «لو انزلناه هذا القرآن على جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیة الله.» (الحشر / 21)بدینسان کجا مىتوان حتى، وصف رخ او شنید؟ چه رسد; واژگانى، چهره و رخساره او را به زنبان فهم و عقل بستانند؟; اندیشهاى که آبشخور آن هم «عقل کل» است و بس!
عقل جزوى عقل استخراج نیست جز پذیراى فن و محتاج نیست قابل تعلیم و فهمست این حزو لیک صاحب وحى تعلیمش دهد دانش پیشه از این عقل اربدى پیشه بىاوستا حاصل شدى کندن گورى که کمتر پیشه بود کى ز فکر و حیله و اندیشه بود؟
(مثنوى مولوى)
اندیشه و تعقلى بایسته است که به پیشگاه «نور عقل» رهنمون گردد; یعنى اصل و بن علم و حکمت که آن هم، تنها خود اوست: (20)
دانشى باید که اصلش زان سر است زانکه هر فرعى به اهلش رهبرست هر پرى بر عرض دریا کى پرد تا لدن علم لدنى مىبرد آخرون السابقون باش اى ظریف بر شجر سابق بود میوه طریف گرچه میوه آخر آید در وجود اولست او زانکه او مقصود بود چون ملایک گوى، لاعلم لنا تا بگیرد دست تو علمتنا گر درین مکتب ندانى توهجا همچو احمد پرى از نور حجى.
(مثنوى مولوى)
به هر حال، وصف و شرح او از دست قدرت عقل و اندیشه انسانى انسان، بیرون و در منظر توصیف الوهى رقم مىخورد:
وصف او در گفت چون آید مرا چون عرق از شرم خون آید مرا او فصیح عالم و من لال او کى توانم داد شرح حال او وصف او کى لایق این ناکس است واصف او خالق عالم بس است.
(منطقالطیر عطار)
چگونه اندیشه نوع انسانى قادر است پیامبرى را توصیف کند که:
«... از جهت مبادى ادراکات سه گانه یعنى قوه احساس و قوه تخیل و قوه تعقل به سرحد کمال رسیده است، جوهر ذات او از عوالم سه گانه، یعنى عالم احساس، عالم تخیل و عالم تعقل التیام و انتظام یافته است. و نیز ثابتشد که هر صورتى از صور ادراکیه خود قسم خاصى است از وجود و براى هر یک از این صور، قوه و استعدادى و نیز مرتبه تمام و کمالى است. مرتبه کمال، عبارت است از اینکه شئ از قوه به فعلیتبرسد. بنابراین، کمال تعقل در انسان، اتصال اوستبه ملاء اعلى و مشاهده ملائکه مقربین. و کمال قوه مصوره، انسان را مىرساند به مرتبه مشاهده اشباح و صور مثالیه و تلقى و دریافتن مغیبات و اخبار جزئیه از آنان و اطلاع یافتن بر حوادث گذشته و آینده. و کمال قوه حساسه موجب شدت تاثیر وى در موارد جسمانیه بر اساس وضع و محاذات فى مابین حس و مواد جسمانیه مىگردد... و کمتر انسانى است که در وى کلیه قواى سه گانه مذکور جمع گردد. پس براى هر کسى که این مقام و مرتبه جامعیت در جمیع مراتب کمالیه این نشات سهگانه اتفاق افتد، چنین کسى داراى رتبه خلافت الهیه و استحقاق ریاستبر خلق خواهد بود و این شخص، رسول و مبعوث از طرف خداست که به وى وحى مىرسد... .» (21)
آینه نور
حاصل آن که، وصف نور فقط از آینه صیقلى نورانى برخیزد چه اینکه: «الله نور السموات و الارض...» (النور / 35) و نور نبوى نیز در پرتو حجج الهى: «کلام خدا» و «عصمت قدسى» نمایان است که فرمود:«انى تارک فیکمالثقلینکتابالله وعترتىاهلبیتى....» (22)
گفت پیغمبر که اى یاران من دوستان و پیروان مؤتمن مىگذارم بعد خود نزد شما بهر پیدا کردن راه خدا دو گران قیمت چو ماه و آفتاب اهل بیت و این کتاب مستطاب...
(ملاصدرا)
زیبایىهاى جلوهاش، نخست در نقاب «عروس قرآن» آشکار است، چه اینکه «رسول الله» و «کلام الله»، هر دو از یک پیشگاه فرود آمده; یا به ارسال: «و لما جائهم رسول من عند الله...» (بقره / 101) و یا به انزال: «... واتبعوا النور الذى انزل معه...» (الاعراف /157) و از همین جا، «کلام تدوین» (قرآن صامت)، نمایانگر «رسول تکوین» (قرآن ناطق) شده است چه اینکه: «کان القرآن خلق نبینا(ص)» (23) .
روح پاکش سوره رحمن بود خلق نیکش معنى قرآن بود.
(ملاصدرا)
«... و حقیقة القرآن عند المحققین من العرفاء هو جوهر ذات النبى(ص)، و قد سئلتبعض ازواجه عن خلقه، فقالت فى الجواب: «کان خلقه القرآن»... .» (24) (ملاصدرا)
و به زبان مثنوى مولوى:
چون تو در قرآن حق بگریختى با روان انبیاء آمیختى هست قرآن حالهاى انبیاء ماهیان بحر پاک کبریا.
البته پس از قرآن،بایستى درآینه «نفس» اوبه نظارهاشنشست چه اینکه: «... فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم...» (آل عمران / 61); نفس و جانى که کوثر اهدایى خدا به رسولش به حساب مىآید: «انا اعطیناک الکوثر.»(کوثر/1)
2- جلوههاى رحمت الهى نخستین صدرنشین
هدیه آسمانى
از اصل، پایه حضور حضرتش و علت گزینش سپهرش، گنجایش دست رحمت مطلق الهى است:
همچو قرآن گشته نازل ز آسمان بهر آزادى جان امتان روح پاکت «رحمة للعالمین» خلق نیکت روضه خلد بدین...
(ملاصدرا)
رحمتى دامنگستر به پهنه جهانیان که: «و ما ارسلناک الا رحمة للعالمین» (الانبیاء /107)،حق مر او را برگزید از انس و جان رحمة للعالمینش خواند از آن
(مثنوى مولوى)
همان رحمتى که با رحمت دو سویه الهى قرین و به نور جهانگستر رهنمون است، «یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و آمنوا برسوله یؤتکم کفلین من رحمته و یجعل لکم نورا تمشون به و یغغر لکم...» (الحدید / 28) و بدینسان، در هر دو جهان در پرده روى وى «نور رحمت» مىتابد که:
خواجه دنیا و دین گنج وفا صدر و بدر هر دو عالم مصطفى آفتاب شرع و دریاى یقین نور عالم رحمة للعالمین...
(منطقالطیر عطار)
به واقع، وى همان هدیه رحمت آسمانى است: «انما انا رحمة مهداة»، (25) که جهان و انسان، در ریشه هستى او سرچشمه دارد: «...لولاک ما خلقت الافلاک...» (26)
خویشتن را خواجه عرصات گفت انما انا رحمة مهدات گفت هر دو گیتى از وجودش نام یافت عرش نیز از نام او آرام یافت همچو شبنم آمدند از بحر جود خلق عالم بر طفیلش در وجود نور او مقصود مخلوقات بود اصل معدومات و موجودات بود حق چو دید آن نور مطلق در حضور آفرید از نور او صد بحر نور بهر خویش آن پاک جان را آفرید بهر او خلقى جهان را آفرید آفرینش را جز او مقصود نیست پاک دامنتر از او موجود نیست...
(منطقالطیر عطار)
جلوه آغازین
در آفرینش سرآمد تمامى آفریدههاى ازلى و نخستین جلوه ذات ابدى است که: «اول ما خلق الله نورى... .» (27)
آن چه اول شد پدید از غیب غیب بود نور پاک او، بىهیچ ریب بعد از آن، آن نور عالى زد علم گشت عرش و کرسى و لوح و قلم...
(منطقالطیر عطار)
و این بدان جهتبود که در نوبت آغازین، بار شراب شهود جام «الست» را، هم او مىنوشد: «...کان محمد(ص) اول من قال بلى.» (28)
پس عالم، یکپارچه در پرتو نور او آراسته و جمله کائنات، سایه سار سرور کائنات و مفخر موجودات:
مراتب جمله زیر پایه اوست وجود خاکیان از سایه اوست احد در میم احمد گشت ظاهر در این دور اول آمد عین آخر ز احمد تا احد یک میم فرق است جهانى اندر آن یک میم غرق است
(گلشن راز شبسترى)
و سراسر گیتى، جلوه شگفتآساى بندبند پیکره هویت اوست و تحقق جهان آفرینش، بسته به حضور رمز آمیزش دارد. و از همین جهت، آبشخور وجود هستى، «صادر اول» مىگردد: «ان اول ما خلق الله العقل»; (29) و نیز سرآمد اولاد آدم که: «... و انا اول المسلمین» (الانعام /163).
آفتاب عالم دین پروران خواجه فرمان ده پیغمبران هشت جنت جرعهاى از جام اوست هر دو عالم از دو میم نام اوست نیست عالم را مگر یک «میم» قسم پس محمد را دو میم آمد ز اسم لاجرم یک عالمى از میم اوست و آن دگر عالم ز دیگر میم اوست خواجه اولاد عالم اوستبس شمع جمع هر دو عالم اوستبس
(مصیبتنامه عطار)
پس، عقل اول، همان حقیقت محمدیه(ص) (30) است که:
عقل اول سایه نور خداست ذات او معنى روح مصطفى است... .
(ملاصدرا)
بدینسان، چنانچه عالم جلوه اوست، در خلقت نیز، «نخستین»، هم اوست; «...فاول ما خلق نور حبیبه محمد(ص)...»; (31) چرا که اگر خداوند در ابتداى خلقت، گل آدم را سرشت: «... کمثل آدم خلقه من تراب... .» (آل عمران /59)، از سوى دیگر، نیز خطاب آمد که: «... و لو لا محمد ما خلقتک یا آدم». (32)
«... همچو شبنم آمدند از بحر جود خلق عالم بر طفیلش در وجود نور او مقصود مخلوقات بود اصل معدومات و موجودات بود حق چو دید آن نور مطلق در حضور آفرید از نور او صد بحر نور بهر خویش آن پاک جان را آفرید بهر او خلقى جهان را آفرید.
(منطقالطیر عطار)
نه خلقت، که نبوت او نیز بر آدم پیشى داشت: «... کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین...» (33) یعنى: «...تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل» (کلیات سعدى) و از همینرو، چه نیکو، آن منزلت والاى اولین، سبب گشایش و رستن آدم مىشود که: «فتلقى آدم من ربه کلمات فتاب علیه انه هو التواب الرحیم». (بقره /37)
نقطه نبوت
نه بر خلق خدا، که بر رسل اله تقدم و فضل دارد: «تلک الرسل فضلنا بعضهم على بعض... و رفع بعضهم درجات...» (بقره/253) و از همینرو، به جاى «یا آدم» و «یا ابراهیم» و «یا نوح» و «یا موسى» و «یا عیسى»، تنها نبى و رسول الهى است که شایسته خطاب: «یا ایها النبى» و «یا ایها الرسول».
بدین ترتیب، تمامى پیامبران مظهر ظهور نور نبوت او هستند چه اینکه: «کنت اول النبیین فى الخلق و آخرهم فى البعث». (34)
انبیا را بود اعمال صحیح روح پاکش هستبرهان صریح انبیا را بود کردار درست روح پاکش بود پرگار درست انبیا چون طى راه حق کنند مصطفى را قاید مطلق کنند مقتدا او باشد اندر هر نماز از حقیقتبشنو این نه از مجاز از وجودش راه حق انجام یافت دایره از نقطهاش اتمام یافت...
(ملاصدرا)
چون به هدایت الهى مقتدى است: «اولئک الذین هدى الله فبهدیهم اقتده...» (35) (الانعام / 90)، پس «سبق زمانى» پیشوانى دیگر، منعى بر «سبق ذاتى» او نیست و لذا مقتدى گردیده است که: «انا قائد المرسلین... .» (36)
گرچه پیغمبر به صورت لاحقست لیک روحش بر تمامى سابق است گر به صورت ختم شد بر وى جهان معنیش بودى ز اول ترجمان گر به صورت آخر آمد ز انبیاء جمله را بودى به معنى رهنما علت غایى به معنى سابق است گرچه در صورت وجودش لاحق است آنکه ذاتش باطن و هم ظاهر استشذات او هم اول و هم آخر است
(ملاصدرا)
و به زبان «صدرالدین شیرازى» پیشوایى او در جمع انوار عقلى، نفسى و حسى، اختصاص مىیابد که:
«جوهر النبوة کانه مجمع الانوار العقلیة و النفسیه و الحسیه، فبروحه و عقله یکون ملکا من المقربین و بمرئات نفسه و ذهنه یکون فلکا مرفوعا عن ادناس الحیوانیة و لوحا محفوظا من مس الشیاطین و بحسه ملکا من عظماء السلاطین. اعلم ان المجموع هذه الامور الثلاثه على الوجه المذکور یختص بالانبیاء». (37)
گفتا به صورت ارچه ز اولاد آدمم لیکن به مرتبه به همه حال برترم خورشید آسمان ظهورم، عجب مدار ذرات کائنات اگر گشت مظهرم فى الجمله مظهر همه اسماست ذات من بل اسم اعظم به حقیقت چو بنگرم.
و بر این بنیان، یاد حضرتش، ستایش تمامى اسماء اعظم الهى است:
تا به حشر اى دل از ثنا گفتى همه گفتى چو مصطفى گفتى
(حدیقه الحقیقه سنائى)
و همگى کمالات رازآمیز انبیاء و پیامآوران را در او مىتوان جویا شد که: «انا خاتم النبیین...» (38) و «الخاتم من ختم المراتب باسرها». (39) یعنى که هر نبىاى، مظهر اسمى از اسماء الله و جلوهاى از اوصاف کمالیه حقیقت جامع محمدى(ص) است تا مرتبت اتم و اکمل; مرتبهاى که کاملترین مراحل تکاملى آن در مکاشفه تام محمدى(ص) به سرآید که فرمود: «و تمت کلمة ربک صدقا و عدلا...» (الانعام / 115)
بود نور نبى خورشید اعظم گر از موسى پدید آید و گر ز آدم اگر تاریخ عالم را بخوانى مراتب را یکایک بازدانى زمان خواجه وقت استوا بود که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود به خط استوا به قامت راست ندارد سایه پیش و پس چپ و راست نبودش سایه کان دارد سیاهى زهى نور خدا ظل الهى نبى چون در نبوت بود اکمل بود از هر ولى ناچار افضل...
(گلشن راز شبسترى)
نگاه بینا
این چنین تقدم و صدرنشینى هیچ حقیقتى را بر چشم روشن بین او ناپیدا نخواهد نمود که: «فاوحى الى عبده ما اوحى. ما کذب الفواد ماراى... ماراغ البصر و ما طغى. لقد راى من ایات ربه الکبرى». (النجم/10-18)عقل کل را گفت ماراغ البصر عقل جزوى مىکند هر سو نظر
(مثنوى مولوى)
بىمیانه
به سبب فضل و پیشدستى او بر انبوهه هستى: «ما خلق الله خلقا افضل منى...»، (40) حقیقتى از دیده او پوشیده و نهان نمانده است چه اینکه پردهاى از او به «خداى»، حایل نیست: «فکان قاب قوسین او ادنى.» (النجم /9)
«... و ربما وصف النبى(ص) الى مقام اعلى من ان یتوسط بینه و بین المبدا الاول و المفیض على الکل واسطة، فسمع کلام الله بلاواسطه کما قال تعالى: ثم دنى فتدلى فکان قاب قوسین او ادنى فاوحى الى عبده ما اوحى... .» (41) (ملاصدرا)
اى قاب قوسین مرتبت وان دولتبا مکرمت کس نیستشاها محرمت در قرب «اوادنى» بیا
(مثنوى مولوى)
و این همان مقامى است که بودن هر گونه واسطهاى اضافى، بستر مطلق تجلى ذات اقدس الهى قرار مىگیرد و «...تلک النبوة». (42)
از نبى جز نفس نبود آنجا همه حق بود و کس نبود آنجا
(نظامى)
و از اینجا، عارف مقام حق مىشود و در سرور و بهجت هم، سرآمد خلایق:
«... سرور و بهجت او هنگام خلوت و مناجات با خدا از همه خلایق بیشتر است زیرا، او عارف به مقام حق و عظمت و جلال اوست و حق تعالى منبع حسن و جمال; و در حسن و جمال و بها، اجل و ارفع از کلیه موجودات است.» (43)
مدار نطق
بنابراین اگر صدرنشین است و حقیقتبین و اگر بىحایل و یکسر، واصل; پس: «و ما ینطق عن الهوى. ان هو الا وحى یوحى.» (النجم /3 و 4)الهامش از جلیل و پیامش ز جبرئیل رایش نه از طبیعت و نطقش نه از هوى
(سعدى)
بدینسان نطق او نه از سر «هوى» که بر مدار «یوحى»، معنا و شکل مىیابد: «... ان اتبع الا ما یوحى الى... .» (الانعام / 50) منطقى کز وحى نبود از هواست همچو خاکى در هوا و در هباست تا که ما ینطق محمد عن هوى ان هو الا بوحى احتوى
(مثنوى مولوى)
و نه فقط بر اساس وحى الهى زبان مىگشاید که پیش از آن هم، ره نسپرده: «لا تحرک به لسانک لتعجل به» (القیامه /16) ; و بیش از آن فرو گذارده است: «و بالحق انزلناه و بالحق نزل... .» (اسراء / 105) و بدین ترتیب، بىذرهاى پردهپوشى و نهان کارى، زبان مطلق غیب الهى است که «و ما هو على الغیب بضنین.» (التکویر /26)
جان شیرین
با چنین ویژگىهایى، کدام موجود جز او شایسته سوگند جانانه «لعمرک» (44) خواهد بود؟; که از او تا خداى جان آفرین، تنها همین سوگند الهى حایل است و بس و هر قسمى نیز جز از روى او، بر سایرین نمىتابد.
چون لعمرک تاج آمد بر سرش کوه حالى چون کمر شد بر درش اوستسلطان و طفیل او همه اوست دایم شاه و خیل او همه...
(منطقالطیر عطار)
و کدام انسان، جز او شایسته سلام و صلوات همیشگى خداى واحد و خیل ملائک؟ که: «ان الله و ملائکته یصلون على النبى... .» (الاحزاب /56)
بر آسمان سدرة
عروج عالى آسمانى او نیز نشانى از مقدم بودن بر خلق و مؤخر بودن در فضل دارد، چه اینکه: از «...انى ذاهب الى ربى...» (الصافات /99) خلیل الله(ع)، «... جاء موسى لمیقاتنا...» (الاعراف /143) کلیم الله(ع)، تا «...اسرى بعبده» (اسراء / 1) رسول الله(ص)، فاصلهاى است از «بردن» مهمترین تا «رفتن» و «آمدن» سایرین. تفاوتى بین «جذبه عشق» تا «سلوک عاشق». (45) و فاصلهاى از مقام «ربودگان» تا مقام «روندگان». (46)
صاحب معراج و صدر کائنات سایه حق خواجه خورشید ذات هر دو عالم بسته فتراک او عرش و کرسى قبله کرده خاک او پیشواى این جهان و آن جهان مقتداى آشکارا و نهان مهمترین و بهترین انبیاء رهنماى اصفیاء و اولیاء خواجه کز هر چه گویم بیش بود در همه چیز از همه در پیش بود...
(منطقالطیر عطار)
بر شدنى عظیم و شگرف در «لیلة الاسراء» که از سیر زمینى «عبده» آغاز: «سبحان الذى اسرى بعبده لیلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى...» (اسراء / 1) و تا سیرى آسمانى اوج مىگیرد: «عند سدرة المنتهى. عندها جنته الماوى. اذ یغشى السدرة ما یغشى.» (النجم / 14 -16)که اى بلند نظر شاه باز سدره نشین نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
(حافظ)
و اگر تا آسمان «سدره» پر مىزند، پس چنین معراج، نزد پرده غیب الهى (47) را، کسى سزد که بىمیانه در «قاب قوسین» با خدایش روبروست.
وقت فنا و قرب
اوج و عروجى که دیدار حوریان هفت آسمان، آن آراستگان سراسر افق حرکت رسول(ص)، نیز او را خرسند نمىسازد. چه اینکه او، پرواى غیر ندارد:
آنکه او از مخزن هفت آسمان چشم و دل بربست روز امتحان از پى نظاره او حور و جان پر شده آفاق هر هفت آسمان خویشتن آراسته از بهر او خود ورا پرواى غیر دوست کو آنچنان پرگشته از اجلال حق که درو، هم ره نیابد آل حق.
(مثنوى مولوى)
یعنى از آل حق هم مىگذرد تا به نزد محفل الوهیت، شراب ترب سرکشد که: «ابیت عند ربى یطعمنى و یسقینى.» (48)
گفت: «ابیت عند ربى» برملا جان او از یاد حق در اغتذا...
(ملاصدرا)
دیدارى در پس انتهاى حجب که برترین فرشتگان خداى رحیم: «روح الامین»; «معلم ثانى» (49) نیز، یاراى همگامى با او نیست که: «...ولو دنوت انملة لاحترقت»: (50)
چون گذشت احمد زسدره و مرصدش و از مقام جبرئیل و از حدش گفت او را هین بپر اندر پیم گفت رورو، من حریف تو نیم باز گفت او را بیا اى پردهسوز من به اوج خود نرفتم هنوز گفتبیرون زین حد، اى خوش فرمن گر زنم پرى بسوزد پر من
(مثنوى مولوى)
دیدارى که بىسوز، به وصال ساز قرب نیآرامد:
جبرئیلا گر شریفى و عزیز تونهاى پروانه این شمع، خیز شمع چون دعوت کند وقت فروز جان پروانه نیندیشد زسوز
(مثنوى مولوى)
و این شهد وصالى است که او را به «وقت» دیدار حق و ظرفیت «مقام محو و فنا» وارد مىسازد: «...لى مع الله وقتیسعه ملک مقرب و لا نبى مرسل و... .» (51)
لایسع فینا نبى مرسل و الملک و الروح ایضا فاعقلوا گفت ما زاغیم همچون زاغ نى مست صباغیم مستباغ نى
(مثنوى مولوى)
مقام صعودى که نزد ملاصدرا از هبوط «من عالم القدس»، سرزده و تا صعود «الى جوارالله»، پر مىکشد:
«و هذا مما هو محقق عند القائلین بان للانسان صعودا و هبوطا یجب تطوره فى الاطوار، ففى الهبوط نزل من عالم القدس و الجنة بامره تعالى، و قوله: اهبطوا بعضکم لبعض عدو... و فى الصعود یرتقى الى جوار الله و مقام قاب قوسین و مقام المکالمة الحقیقیة، و الى حدیثیقول: «من رآنى فقد راى الحق» و یقول: «لى مع الله وقت... .» (52)
و این مقام، همان «مقام فناست» که نزد صدرالدین در پس «مقام کن» جاى دارد: «... وله مقام فوق هذا (مقام کن)، یسمى بمقام الفناء فى التوحید، المشار الیه بقوله فى الحدیث القدسى: فاذا احببیه کنتسمعه الذى به یسمع و بصره الذى به یبصر... .» (53) (ملاصدرا)
مقامى که نه تنها هیچ فرشته مقربى را گنجایش آن نیست، بلکه حضرت(ص) را بر عرش عظیم به دروازه دیدار قرب الهى نزدیک مىسازد:
مقام لدى سدرة المنتهى لاحمد لاشک للمصطفى فقد کان بالقرب من ربه على قاب قوسین لما دنا فما مثل احمد فیمن مضى من الرسل فى سالف من ورى. (54)
مقامى که در واقع با چشم ملکوتى پرده از اسرار مکنون برمىدارد:
«...خداى متعال هم مبدا وجود و هم غایت وجود است. پس هنگامى که انسان در سیر صعودى بدین مقام شامخ ربانى نایل گردید، بر کلیه اسرار مکنون در عالم قضا و قدر الهى واقف مىگردد و با چشم ملکوتى و دید و شهود عقلانى، قلم و لوح را مشاهده مىکند. همانطور که رسول اکرم(ص) در مقام حکایت از دید و شهود خود در شب معراج مىگوید: مرا به جایى سیر دادند که صداى گردش قلم را (بر روى لوح قضا و قدر) مىشنیدم... .» (55) (ملاصدرا) نبوت راز آب و گل عیان کرد زمین را سوى علیین روان کرد زمین پروردهاى از خاک زاده به دوش هفت گرودن پا نهاده زماء و طین به علیین علم زد همه افلاک را زیر قدم زد هزاران نور رحمتبر دل او فروغ آسمانها بر گل او. (56)
(ملاصدرا)
3- نتیجهگیرى:
محور وحدت
بدین ترتیب، اگر خداى تعالى در کار نقشبندى جلوههاى مبسوط آفرینش بود: «آنک او شاهست او بىکار نیست...» (مثنوى مولوى); حتما نخستین آن، نزدیکترین و آشناترین واصل به ذات اوست که او را تا ذات، پرده و حایلى نیست. و از اینرو، حضرت(ص)، سایه حق ازلى است: «... سایه یزدان بود بنده خدا» (مثنوى مولوى)، بر صدر کائنات مىنشیند و هستى گیتى، پرتویى از نور اوست; چه اینکه: «ان الحقیقة المحمدیة(ص) مظهر اسم الله الاعظم...» (57) .
بدینسان، پیامبر خاتم(ص)، محور عالم امکان شد; که بى او، تجلى ذات بر هستى ممکن، بىمرکز ثبات و وحدت است; با درخششى پیوسته و جاوید که: «...کل یوم هو فى شان» (الرحمن /29);
درخششى که رخ او را محور نور و ظلمت گردانیده است:
روى و مویت اى شه هر دو سرا دین و دنیا را شده فرمان روا جنتیزدان ز رویت آمده دوزخ از زلف توسرگردان شده هر دو چون «والیل» گشت و «والضحى» زان قسم خورده بدیشان حق دوجا نور و ظلمت از رخ و زلف تواند ملک و ملت مهر و قهرت راستبند
(ملاصدرا)
به بیانى، وحدت (دنیاى) هستى متکى به اوست چرا که با نبودش، آفرینشى نیست و خلق هم بىمحور جمع، وجود نمىیابد: اگر خلق از او سرانجام دارد، پس محور جمع عالم شمرده مىشود و چنانچه هستى مخلوق بر وحدت و نظام، قوام یافته، پس هم او، محور وحدت عالم به حساب آمده است.
و البته، در دنیاى دیگر نیز که یکسره از اصالت نور و آفتاب وحدت پر است، همچنان، محور و مرکز، آن حضرت(ص) است. چه اینکه نه فقط: «... انا اول وافد على العزیز الجبار یوم القیامة...» (58) ، بلکه مقام محمودش، شفاعت کبراى او را زبانزد اهل حشر و نشر ساخته که: «... عسى آن یبعثک ربک مقاما محمودا.» که او شفیع شافعین و شاهد همه شاهدان است: «... و شهیدک یوم الدین...» (59) و «مقام محمود خاصه مصطفى(ص) است... .» (60) و هم او; «... فردا در مقام محمود، بساط شفاعت گسترده، مىگوید: امتى امتى» (61) تا آنجا که این عطیه الهى به اوج مقام رضا بار یابد که: «ولسوف یعطیک ربک فترضى.» (الضحى / 5)... امید که دست رحمت او به حرمت چشمه جاوید عشق، سایهسار ظرف محبت و عشق (62) ما شود که اگر شورى هم هست، همه از بهره عشق و، دلدادگى و «لطف مصطفاست»:
جامه در آن رسید گل از بهر داد ما زان مىدریم جامه به وصال گل گل آن جهانى است نگنجد درین جهان در عالم خیال چه گنجد خیال گل؟ گل کیست؟ قاصدى است زبستان عقل و جان گل چیست؟ رقعهاى است ز جاه و جمال گل گیریم دامن گل و، همراه گل شویم رقصان همى رویم به اصل و نهال گل اصل و نهال گل عرق لطف مصطفاست زان صدر، بدر گردد آنجا هلال گل
(غزلیات مولوى).
و چهره این دلدادگى در خاکسارى زیباى «صدراى شیرازى» نیز به عیان، نمایان است که فرمود:
اى رسول الله سگ خویشم بخوان تا بساید فرق من بر فرقدان گر تو مىخوانى سگ خویشم دمى من درآموزم جهان را در دمى یا رسول الله بسى سرگشتهام در میان خاک و خون آغشتهام گیسوان مشکبار خویش را بر من افکن اى شه هر دو سرا من گدایم آمده در کوى تو میزنم «شیئى اللهى» از روى تو گر تو خوانى امتخویشم یکى جان دهم بر یاد رویتبىشکى آفتابى وربخوانى ذرهام تاج رفعتبگذرد از سدرهام هر که را چون تو شهنشاهى بود فرق او از هفت گردون بگذرد...
(ملاصدرا)
«... واصلى على محمد(ص) عبده المنذر المعلم و نبیه المبشر، الذى اوتى جوامع الکلم، بعثه بالحق بشیرا و نذیرا و جعله داعیا الى الله باذنه و سراجا منیرا و اله المصطفین الاعلین خزنة اسرار الوحى و الیقین و حملة کتاب الحق المبین، و ابواب الوصول الى جوار رب العالمین.» (63)
پىنوشتها
1- احمد عزیزى، ترانههاى ایلیایى، تهران، انتشارات کیهان،1373.
2- این گفتار مبتنى بر آن است که «کلمه طیبه» در آیه کریم را تفسیر به نفس پیامبر(ص) بدانیم چه اینکه پارهاى صاحبنظران نیز گفتهاند کلمه به معناى همه موجودات است و به مخلوقات نیز کلمه الله گفتهاند و حتى بعضى نیز کلمه را به شخص مؤمن تفسیر کردهاند. دستهاى روایات نیز در ذیل این آیه مشخصا پیامبر(ص) را ریشه درخت و امیرالمؤمنین(ع) را شاخه آن و امامان معصوم: را شاخههاى کوچکتر و علم امامان را میوه آن و پیروان را، برگهاى درختان دانستهاند: «... قال: سالت ابا عبدالله(ع) عن قول الله کشجرة طیبه... فقال: رسول الله(ص) اصلها و امیرالمؤمنین(ع) فرعها و الائمه ذریتهما اغصانها و علم الائمة ثمرتها و شیعتهم المومنون ورقها...» (ابوجعفر کلینى رازى، الاصول من الکافى، جلد 1، تهران، دارالکتب الاسلامیه،1363، ص 428).
3- محمد بن ابراهیم صدرالمتالهین، الشهواهد الربوبیه، ترجمه و تفسیر دکتر جواد مصلح، تهران، انتشارات سروش، 1375، ص 475.
4- درمتن، بر اساس این کریمه بر ضرورت وجود پیامبر(ص) (بر مبناى پذیرش اصل ضرورت وجود انسان) استدلال شده و البته مىتوان خصوصیات و ویژگىهاى دعوت الهى پیامبران را نیز برداشت کرد.
ملاصدرا نیز در اشراق اول از شاهد دوم کتاب «الشواهد الربوبیه»، از ضرورت وجود نبى(ص) و استدلال بر آن سخن مىگوید; وى پس از اشاره به زندگى اجتماعى انسان (مدنى بالطبع) و نیز ضرورت وجود قانون شریعت، به ضرورت انتقال قانون به انسان از طریق انسان دلیل آورده و مآلا وجود نبى را امرى ضرورى قلمداد مىکند. (ر. ک: همان، ص 491) . هم او در «مبدا و معاد» بر همین اساس از ضرورت قانون براى رجوع مردم در اختلافات، به ضرورت شارع حکم مىدهد که: «... معین نماید از براى مردم منهجى را که به سلوک آن منبع معیشت ایشان در دنیا منتظم گردد و سنت قرار دهد از براى ایشان طریقى را که وصول به جوار خدا به واسطه آن حاصل شود.» و درباره نبى(ص) مىگوید: «و باید که مخصوص باشد به آیاتى از جانب خدا که دلالت کند شریعت او از جانب خداوند عالم قادر منتقم است تا آنکه نوع در نزد او خاضع گردند و باعثشوند آن آیات براى کسى که واقف شود بر آنها اینکه اقرار نبوت او نماید و آن معجزه است». (محمد بن ابراهیم صدرالمتالهین، مبدا و معاد، ترجمه احمد بن محمد الحسینى اردکانى. به کوشش عبدالله نورانى، تهران، مرکز نشر دانشگاهى، 1362، به نقل از: مجله کیهان اندیشه، شماره43، مرداد و شهریور 1371، ص 78).
5- محمد بن ابراهیم صدرالمتالهین، مجموعه اشعار صدرالدین شیرازى، تصحیح و تعلیق محمد خواجوى، تهران، انتشارات مولى،1376. (اشعار ملاصدرا عموما از این منبع نقل مىشوند).
6- ملاصدرا نیز در توصیف حقیقت محمدیه و اینکه اسم اعظم الهى، برهان بر همه مخلوقات خواهد بود، تعبیر زیبایى دارد که:
«... و اعلم ان الله تعالى قد جعل نفس النبى(ص) برهانا لاکمثل الانبیاء التى کان برهانهم فى اشیاء غیر انفسهم، کبرهان موسى(ع) فى عصاه و فى یده و فى الحجر الذى «انبجست منه اثنتى عشرة عینا قد علم کل اناس مشربهم» و اذا کان نفس النبى(ص) برهانا بالکلیة، فیکون کل عضو من اعضائه الظاهره و الباطنة برهانا، فبرهان قوة علم ما قال على(ع): علمنى رسول الله(ص) الف باب من العلم فاستنبطت من کل باب الف باب «... و اما برهان عقله العملى فقوله تعالى»: و انک لعى خلق عظیم «و قس علیهما سائر براهین اعضائه و هو قواه الظاهریة و الباطنیة «و ما ینطق عن الهوى»...» (الحکیم المتاله محمد بن ابراهیم صدرالدین الشیرازى، المظاهر الالهیه، تحقیق الاستاذ السید جلال الدین الآشتیانى، قم، مرکز النشر التابع لمکتب الاعلوم الاسلامى،1377، ص116).
7- «الشواهد الربوبیه»، ص436.
8- از دیدگاه صدرایى نیز همه امور داراى ظاهر و باطنى است و نیز «نبوت»: داراى «ظاهر شریعت» و البته «باطن ولایت» است و پیامبر با نور ولایت امورى را از خداوند اخذ کرده و سپس آنها را مستقیم یا غیرمستقیم در قالب شریعت، براى هدایت مردم ارائه مىدهد. در اینباره ر. ک. به: محمد بن ابراهیم صدرالمتالهین، مفاتیح الغیب، طهران، مکتبة المحمودى: 1391 هجرى قمرى، ص 485 و نیز: امام خمینى، روح الله، مصباح الهدایه الى الخلافة و الولایة، با مقدمه استاد سیدجلال الدین آشتیانى، تهران، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینى;،1373، ص 22 و نیز: «کیهان اندیشه»، شماره43، ص 75.
9- محمد بن ابراهیم صدرالمتالهین، «المشاعر»، اصفهان، انتشارات مهدوى، بىتا، ص67.
10- «الشواهد الربوبیة» (به نقل از «کیهان اندیشه»، همان) و نیز ببینید: «مبدا و معاد»، ص 558.
11- محمد بن ابراهیم صدرالدین شیرازى، رساله سه اصل، به تصحیح دکتر سیدحسین نصر، به اهتمام محمدرضا جوزى، تهران، انتشارات روزنه،1377، ص36 (وى این مطالب را پیرامون رسالتبیدارى بشر توسط پیامبر(ص) در مقدمه رساله آورده است).
12- ملاصدرا در «الشواهد الربوبیه» ص323 در ذکر دلیل تجرد نقش به همین روایت تمسک کرده و مىگوید: «... دیگرى حدیث من رآنى فقد راى الحق، هر کس مرا ببیند به تحقق خدا را دیده است (زیرا نفس مقدس پیامبر اکرم مظهر اکمل و مرآت اتم ذات و صفات الهى است) دیگرى حدیث انا النذیر العریان (و لفظ عریان اشاره به مقام و مرتبه تجرد کامل نفس مقدس اوست)... .»
13- العلامه محمدباقر المجلسى، مرآة العقول، جلد 8، تهران، دارالکتب الاسلامیه،1363، ص146.
14- جلالالدین محمد مولانا بلخى، گزیده فیه ما فیه (مقالات مولانا)، تلخیص و شرح حسین الهى قمشهاى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1374، ص بیست و پنجم.
15- «الشواهد الربوبیه»، ص487، وى در ادامه صفات دوازدهگانه فطرى و ذاتى(ص) را چنین برمىشمرد: صاحب فهم و درکى نیکو سریع و گیرنده، حافظه قوى، فطرتى صحیح و طبیعتى سالم و مزاجى معتدل و تام الخلقة، زبان فصیح و بلیغ، دوستدار علم و حکمت، بالطبع حریص بر شهوترانى نبودن، صاحب عظمت نفس و دوستدار شرافت و نزاهت، رئوف و مهربان به خلایق، قلب شجاع، جواد، سرور و بهجت نزد خلوت با خدا وسختگیر و لجوج نبودن.
16- العلامة محمدباقر المجلسى، بحارالانوار، ج 15، تهران، دارالکتب الاسلامیه،1403 قمرى، ص 20.
17- بر گرفته از: المیبدى، ابوالفضل رشیدالدین. کشف الاسرار وعدةالابرار، جلد 8، تهران، انتشارات امیر کبیر، 1361، ص76.
18- ر. ک: نهج البلاغه، ترجمه دکتر سیدجعفر شهیدى، تهران، انتشارات شرکتسهامى عام، 1371، ص106.
19- اشاره به آیه 5 سوره المزمل.
20- ملاصدرا نیز در «رساله سه اصل» ص 71 پس از بیان عجز عقل نظرى از ادراک اولیات امور اخروى و مسایل چون معراج روحانى و جسمانى پیامبر خاتم(ص) مىگوید: «... و هرچه از این مقوله از انبیاء: حکایت کردهاند همه از علوم و مکاشفاتى است که عقل نظرى در ادراک آن اعجمى است و جز به نور متابعت وحى سید انبیاء و اهل بیت نبوت و ولایتش ادراک نمىتوان کرد، و اهل حکمت و کلام را از آن نصیبى چندان نیست.
اى دوستحدیث عشق دیگر گونست وز گفت و شنید این سخن بیرونست گردیده دل بازگشایى نفسى معلوم شود که این حکایت چونست.
21- «الشواهد الربوبیه»، ص 470 و 471 (وى این کلام را پس از بیان برترى درجه نبوت نسبتبه سایر درجات انسان، آورده است و البته مانند آن را در «مبدا و معاد» نیز مىخوانیم).
22- «بحارالانوار»، ج 5، ص 21.
23- ر. ک. به: محمد بن ابراهیم صدرالمتالهین، تفسیر القرآن الکریم، ج3، قم، انتشارات بیدار،1366، ص396، وى این روایت را پس از بیان فرق قرآن و فرقان و اختصاص پیامبر(ص) به کلام الله، در ذیل آیه «و اذا اتیناه موسى الکتاب و الفرقان...»، آورده است: «و قد مر الفرق ایضا بین کلام الله و کتابه من ان الکلام من عالم الامر، و الکتاب من عالم الخلق. و من ان الکلام منزل على قلب حبیب الله(ص) بالحق، ولبتسائر الانبیاء: نازلة علیهم فى الا لواح و الصحف و بین الا نزالین بون بعید و فرق عظیم. و قد ذکرنا ایضا فرقا آخرا بین الکلام و الکتاب بان احدهما یکون صفة نفسانیة و خلقا، و الآخر یکون فعلا و اثرا مبائنا و کذلک العقل البسیط الاجمالى القرآنى صفة ذاتیه للعالم به، بل ربما یکون عین العالم. و اما الصور و العلوم التفصیلته فهى من قبیل الآثار و الافعال بالقیاس الى العقل الکامل الفعال. فلهذا کان القرآن خلق نبینا(ص) کما هو المروى».
غیر قرآن آنچه نازل گشته است جمله بر الواح حاصل گشته است لیک قرآن بر دلى نازل شده که طوافش مىکند هر دلشده کى بود الواح چون ارواح پاک کاین بود قدسى و آن یک جرم پاک همچنان که خاک چون افلاک نیست همچنین افلاک چون ادراک نیست «وانکه باشد فرق بى حد و شما از کتابت تا کلام کردگار زانکه آن خلقى و این امرى بود آن یکى بر لوح و این بر دل فتد آن یکى بر لوح دارد ارتسام این دگر «خلق نبى» باشد مدام»
(ملاصدرا)
24- «تفسیر القرآن الکریم»، ج6، ص 22.
25- «بحارالانوار»، ج16، ص306.
26- همان، جلد 15، ص 28.
27- همان، جلد 1، ص97 و نیز ببینید: «المشاعر»، ص 60 که به نقل روایتى از شیخ مفید پیرامون تقدم خلق حضرت(ص) و امیرالمؤمنین(ع) بر خلایق پرداخته است.
28- ر. ک: «بحارالانوار»، ج 15، ص17.
29- همان، جلد 1، ص97 و نیز ببینید: «تفسیر القرآن الکریم»، جلد3، ص 352 و جلد 4 ص133. وى در کتاب «شرح الاصول الکافى»، ص66 به بیان حدیث 14 کتاب العقل و الجهل در «الاصول من الکافى» جلد 1، پرداخته که: «...فقال ابو عبدالله(ع): ان الله عزوجل خلق العقل و هو اول خلق من الروحانیین عن یمین العرش من نوره...» (ر. ک: محمد بن ابراهیم صدرالمتالهین، شرح الاصول الکافى، طهران، مکتبة المحمودى، 1391 قمرى.
30- «...بل العقل الاول و الروح الاخیر - و هو الحقیقة المحمدیه - ذات واحدة ظهرت مرتین، مرة فى الادبار الى الخلق لتکمیل الخلائق و مرة فى الاقبال الى الحق تعالى، شفاعتهم، لقوله(ص) «اول ما خلق الله نورى» و قوله(ص) «اول ما خلق الله العقل»: قاله له: «اقبل» فاقبل، ثم قاله له: «ادبر» فادبر، قال: «فبغزتى و جلالى ما خلقتخلقا اعظم منک، بک اعطى و بک آخذ، و بک اثیب، و بک اعاقب...» («تفسیر القرآن الکریم»، جلد 4، ص 398). وى در این کلام اشاره به حدیث امام صادق(ع) در کتاب العقل و الجهل اصول کافى (جلد 1) دارد که خود در «شرح الاصول الکافى» ص16 درباره آن آورده است: «اعلموا ایها الاخوان السالکون الى الله بقدم العرفان ان هذا العقل الاول، اول المخلوقات واقرب المجعولات الى الحق الاول و اعظمها و اتمها و ثانى الموجودات فى الموجودیة و ان کان الاول تعالى لاثانى له فى حقیقته لان وحدته لیست عددیة من جنس الوجدات و هو المراد فیما ورد فى الاحادیث عنه(ص) من قوله فى روایة اول ما خلق الله القلم و فى روایة اول ما خلق الله ملک کروبى و هذه کلها اوصاف و نعوت شى واحد باعتبارات مختلفه فبحسب کل صفة سیمى باسم اخر فقه کثرت الاسماء و المسمى واحد ذاتا و وجودا... .» همچنین وى در کتاب «المشاعر» ص 58 به همین مساله اشاره کرده و سپس به روایتى از امام جعفر صادق(ع) در تفسیر آیه «یسالونک عن الروح...» اشاره دارد که: «... قال: خلق اعظم من جبرئیل و میکائیل لم یکن مع احد ممن مضى غیر محمد(ص) و هو مع الائمة یسددهم». میرزا عماد الدولة نیز در شرح خود اشاره مىکند که آن مخلوقى که از جبرئیل بزرگتر بوده و با هیچیک از گذشتگان جز حضرت(ص) نبوده، همان صادر اول، عقل و قلم است که در واقع باطن حضرت نبوى و آل او(ع) مىباشد (ر. ک: میرزا عماد الدولة «عماد الحکمة»، ترجمه و شرح کتاب المشاعر، اصفهان، انتشارات مهدوى، بىتا، ص203).
31- «بحارالانوار»، ج 15، ص27.
32- ر. ک: همان، باب «بدء خلقه و ما یتعلق بذلک.»
33- همان، جلد 18، ص 278.
34- ر. ک: فروزانفر، بدیع الزمان، احادیث و قصص مثنوى، ترجمه کامل و تنظیم مجدد حسین داودى، تهران، موسسه انتشارات امیرکبیر،1376، ص 354، وى این روایت را از کتاب «دلایل النبوة» ابونعیم اصفهانى آورده و گرچه مضمون آن از جهت دلایل عقلى قابل پذیرش است و مشابه چنین مضامینى نیز در مصادر وجود دارد ولى با این همه، چنین حدیثى را با حفظ همین هیات در منابع شیعى نیافتیم الا اینکه در بحارالانوار ج 15، ص16 و17 روایاتى با عنوان «انى اول من اقر» و مانند آن آمده است.
35- ملاصدرا نیز در «الشواهد الربوبیه» ص 511، در پایان بحث نبوت و پس از بیان کلام با یزید و آیه مبارکه آورده است که: «...(پس خداى متعال نور نبوت و سر ولایت و حقیقت هدایت را در قلوب آنان به ودیعتسپرد) و آنان یکى پس از دیگرى مردند و از این جهان رختبربستند و خداى متعال که مقام نبوت و نور ولایت و هدایت را به آنان داده بود، از آنان به ارث باز گرفت و او بهترین وارثان است. و سپس همین هدایت که انبیاء را بدان رهنمون بود، به پیغمبر اکرم(ص) سپرد و او را به اسرار این هدایت واقف گردانید... .»
36- محمدمحمدى رى شهرى، میزان الحکمه، دوره 10 جلدى، تهران، مکتب الاعلوم الاسلامى،1367، ج9، ص 620.