کیفیت پیدایش معقولات اولى از دیدگاه صدرالمتالهین رحمه الله
آرشیو
چکیده
متن
پیش از ورود به بحث، به اختصار، کیفیت پیدایش صور حسى و خیالى در نفس مورد بحث قرار مىگیرد تا زمینه ورود در بحث کیفیت پیدایش کلى و معقولات اولى فراهم آید. صدرالمتالهین برخلاف مشائیان، که قایل به جسمانى بودن صور حسى و خیالى بودند و قیام آنها را به نفس، حلولى مىدانستند، قیام آنها را به نفس، صدورى مىداند; یعنى: نفس در حین مواجهه با خارج، چنین صورتهایى را ایجاد مىکند، نه اینکه از خارج تجرید نماید و سپس در ذهن حلول کند. وى مىگوید: «ان الله تعالى خلق النفس الانسانیة بحیثیکون لها اقتدار على ایجاد صور الاشیاء المجردة والمادیة لانها من سنخ الملکوت و عالم القدرة والفعل»; (1) خداوند متعال نفس انسان را به گونهاى آفریده است که مىتواند صورت اشیاى مجرد و مادى را ایجاد کند; زیرا از سنخ ملکوت و عالم قدرت و فعل است.
او در جاى دیگرى، تصریح مىکند که نفس نسبتبه صور حسى و خیالىاش علت فاعلى است، نه قابلى: «ان النفس بالقیاس الى مدرکاتها الخیالیة والحسیة اشبه بالفاعل المبدع المنشىء منها بالمحل القابل المتصف» (2) نفس نسبتبه مدرکات حسى و خیالىاش به فاعل مبدع شبیهتر است از اینکه قابل محض باشد.
در جاى دیگر، چنین اظهار مىدارد: «اما الحسیات فباستیناف وجودها و صدورها عن النفس الانسانیة و مثولها بین یدیها فی غیر هذا العالم بواسطة مظهر من هذا العالم لها کالجلیدیة والمرآة والخیال»; (3) نفس انسانى است که صور حسى را ایجاد مىکند و در - همان. عالم دیگرى غیر از عالم ماده، که همان عالم خیال است، متمثل مىسازد، گرچه این کار را به واسطه مظهرى از همین عالم مانند جلیدیه انجام مىدهد.
ایشان در برخى موارد حتى تصریح مىکند که قیام آنها قیام حلولى نیست: «ان حصولها عنه تعالى هو بعینها وجودها له من غیر قیام حلولى و هکذا الحکم فی قیام الصور العقلیة او المتخیلة للنفس الانسانى»; (4) قیام صور عقلى و خیالى براى نفس قیام حلولى نیست، بلکه تمام آنچه را که انسان ادراک مىکند و با قوه خیال و حس باطنش مشاهده مىکند نه حال در جرم و دماغ است... و نه در عالمى جدا از نفس انسانى، چنانکه اهل اشراق پنداشتهاند: «بل هى قائمة بالنفس لاکقیام الحال بالمحل بل کقیام الفعل بالفاعل»; (5) قیامشان به نفس حلولى نیست، بلکه نحوه قیام فعل به فاعل است; یعنى: قیام صدورى است. این نفس است که آن صور را ایجاد مىکند و وجود آنها به خود نفس قایم است و به بقاى آن باقىاند.
یکى دیگر از شواهدى که مىتوان از کلمات ایشان آورد که قیام صور حسى و خیالى را به نفس قیام صدورى مىداند، سخنى است که درباره حقیقت ابصار گفته است: «بل الحق فى الابصار کما افاده الله لنا بالالهام ان النفس تنشا منها بعد حصول هذه الشرائط المخصوصة باذن الله صور معلقة قائمة بها حاضرة عندها متمثلة فی عالمها لا فی هذا العالم»; (6) حقیقت ابصار آن است که نفس پس ا ز حصول شرایط خاص، صورتهایى را که قائم بر آن است در عالم خودش ایجاد مىکند، نه اینکه در این عالم جسمانى ایجاد نماید. ولى عموم مردم از این مطلب غافلاند و تصور مىکنند که ادراک به همین صورتهاى منغمر در ماده تعلق مىگیرد. سپس مىفرماید آنچه را که ما در باب کیفیت ابصار بیان کردیم شایسته است که نام «اضافه اشراقیه» بر آن بنهیم; زیرا مضافالیه آن همانند مضافش به وجود نورى بالذات موجود است. (7)
بنابراین، نظریه ایشان در باب ادراکات حسى و خیالى به اختصار چنین است: نفس به واسطه کمال وجودى و تجردى که دارد، مظهر خلاقیتحق است. «احساس» عبارت از آن است که نفس با تحقق شرایطى در عالم مجردات، خود صورتهایى مطابق با موجودات خارجى ایجاد مىکند و در واقع، کار نفس خلاقیت و آفرینش است، به طورى که هرگاه چیزى را احساس کند صورت آن را مىآفریند و آن صورت در پیش او حضور دارد.
در اینجا، این اشکال پیش مىآید که اگر «احساس» آفریدن صورت محسوس است و از موجودات خارجى چیزى گرفته نمىشود، پس باید به اعضاى حواس نیازى نباشد و لازم نباشد که محسوسات در نزد او حاضر باشند. بر این اساس، باید ممکن باشد که کسى در عین بىچشمى، اشیا را ببیند یا در جاى خودنشسته باشد و اشیاى بسیار دور را مشاهده کند و یا چیزهایى را که اصلا در حضورش نیستببیند، در حالى که مىبینیم چنین نیستبلکه تا چشم ما باز نباشد و تا اشیایى در محضر ما نباشند و تا نسبت چشم از حیث فاصله، با اشیا متناسب نباشد، رؤیت تحقق پیدا نمىکند.
در پاسخ باید توجه داشت که نفس اگر چه ذاتا موجودى مجرد و روحانى است، ولى در فعل خود نیازمند به ماده است. بدینروى صدرالمتالهین مردمک چشم را وسیلهاى براى تحقق ابصار و فعالیت نفس دانسته است (8) . در جاى دیگر، نسبتبه تمامى محسوسات، مىگوید: «ان النفس تنشا منها بعد حصول هذه الشرائط المخصوصة باذن الله صور معلقة قائمة بها»; (9) نفس براى آفرینش صور محسوسه، به شرایط خاصى نیازمند است که آنها مرجح تحقق احساس خاصى مىشوند. برخى از حکما این مرجحات را به دو دسته تقسیم کردهاند: بخشى مربوط به اشیاى خارجى و بخشى نیز به عضو خاصى مربوط است. آنچه مربوط به خارج است عبارت از وجود جسم متوسط و اعتدال در کیفیت و استعداد پذیرش کیفیات خارجى است و آنچه مربوط به عضو یا قوه خاصى استسلامت استعداد پذیرش و اعتدال کیفیت است. (10) بنابراین، پس از حصول شرایطى، نفس قادر است مماثل صور محسوسه را بیافریند.
از مجموع عبارات صدرالمتالهین استفاده مىشود که ایشان قیام صور حسى و خیالى را به نفس قیام صدورى و کار نفس مىداند، نه آنگونه که مشائیان حال در جسم مىدانستهاند.
اکنون این سؤال مطرح است که آیا این نفس است که خود، صور عقلى را ایجاد مىکند یا از جاى دیگرى به او افاضه مىشود؟
مقایسه نظریه صدرالمتالهین با دیگر حکما
ظاهر کلام صدرالمتالهین در باب پیدایش معقول و کلى مضطرب است، به گونهاى که از برخى عباراتش نظریه تجرید و انتزاع، که همان نظریه ابن سینا و مشائیان است، استفاده مىشود و از برخى دیگر، چنین برمىآید که قایل به کلى سعى است و با افلاطون همسویى دارد. از بعضى کلماتش نیز انکار کلیت و همسویى با هیوم استشمام مىشود (که شواهد آن در ادامه بحثخواهد آمد.)
مقایسه نظریه صدرالمتالهین با افلاطون
صدرالمتالهین در باب اعتقاد به مثل، از افلاطون پیروى کرده و اعتقاد به آن را حق مىداند و به طور جدى، از آن دفاع مىکند. ایشان همانند افلاطون، معتقد است که اشیاى این عالم در عالم عقل، داراى رب النوع است و هیچ یک از نقضهاى متاخران بر این نظریه وارد نیست: «و بالجملة قول افلاطون و اسلافه العظام فی غایة القوة والمتانة والاستحکام لا یرد علیه شىء من نقوض المتاخرین»; (11)
نظریه افلاطون در غایت متانت و قوت است واشکالات و نقوض متاخران نیز بر آن وارد نیست. «منشا ایراد این نقضها و اشکالات، قصور و کوتاهى ادراک مدرکان از درک مقام بزرگانى چون افلاطون و عدم اطلاع از مقاصد آنها بوده است، بلکه حتى آنها از مبانى دقیق و اصول پیچیده و عمیقى که قدما داشتهاند بىاطلاع بودهاند. (12) »
سپس مىگوید: گرچه این بزرگاندلیلى بر وجود مثل ارائه نکردهاند و چنانکه عادت انبیا و اولیا: است، به صرف حکایت و رمز اکتفا نمودهاند، ولى شایسته استبر آنچه ادعا مىکنند که مشاهده کردهاند، اعتماد شود و کسى حق مناظره و بحثبا آنها را ندارد; زیرا همانگونه که نمىتوان در اصول علم نجوم و احکام آن با منجمانى همچون ابرخس و بطلمیوس، مناظره کرد، بلکه آنچه را که از اوضاع ستارگان و اعداد افلاک گزارش مىکنند به راحتى باید پذیرفت، باید آنچه را که حکما و اولیا در رصدشان از عالم عقول مشاهده کردهاند قبول کرد و با آنها به مناظره و گفتوگو برنخاست. اعتماد بر گزارش حکما از آنچه از عالم قدس دیدهاند سزاوارترست; زیرا در رصدخانه عقل احتمال خطا کمتر است. (13)
با توجه به حمایتهاى مذکور از افلاطون، از برخى عبارات ایشان چنین استفاده مىشود که همانند افلاطون، کلى را «وجود سعى» مىداند; مثلا، در این عبارت چنین آورده است: «فان النفس عند افتتانها بالمحبوب المجازى الذی هو من وجه حقیقى تتوجه الى المحبوب الحقیقى المطلق الذی هو الصمد لکل شىء و الملجا لکل حى و تتولى جنابه الکریم منبع الانوار و معدن الآثار فیحصل لها الوصول الى الحضرة الالهیة و یتنور باطنها بنوره فتدرک الامور الکلیة والصور المفارقة العقلیة لصیرورتها حینئذ عقلا مدرکا للکلیات.» (14)
از این عبارت، چنین استفاده مىشود که کلى همانند «مثل» است; زیرا مىگوید: نفس پس از فاصله گرفتن از محبوب مجازى و روى آوردن به محبوب حقیقى مطلق، باطنش به نور حضرت الهى منور مىشود و قادر است «امور کلى و صور مفارق» را درک کند.
در جاى دیگر، مىگوید: «ان للاشیاء الکونیة صورة عقلیة فی عالم العقل و ایاها یتلقى الانسان حین ادراکه للمعقولات الکلیة»; (15) نفس، ادراک معقولات کلى را از صورتهاى عقلى، که در عالم عقلاند، دریافت مىکند.
ملاحظه عبارات مذکور، در کنار مواردى که ادعا مىکند درک کلى فقط براى افرادى حاصل مىشود که شایستگى درک مثل را داشته باشند، (16) این احتمال را تقویت مىکند که صدرالمتالهین به «کلى سعى» قایل است. بر اساس این نظریه، «کلیت» یک مفهوم نیست تا تابع اعتبار ما باشد، بلکه سر کلیت در مساله «تجرد عقلانى» نهفته است; مثلا، «انسان» در صورتى به کلیت متصف مىشود که واجد هیچگونه وضع، مقدار یا شکل خاصى نباشد و این در صورتى محقق مىشود که انسان داراى جوهرى مجرد و تجرد عقلانى باشد و به تعبیر دیگر، فاقد خواص و احکام ماده باشد. انسان مجرد، به دلیل سعه وجودىاش، بالاتر از افق مادیات قرار دارد و بر کثرات مادى محیط است. از اینرو، مىتوان آنرا بین افراد مادى مشترک دانست. بر این اساس، درک کلى نیز عبارت خواهد بود از مشاهده آن وجود مجرد توسط عقل.
نقد
ظاهرا نظر ایشان در باب کلى «وجود سعى» نیست; زیرا ایشان گرچه از مثل افلاطونى به شدت دفاع مىکند، ولى چنین نیست که نظریه ایشان در باب کلى، مطابق با نظریه افلاطون باشد.
ایشان کلى را صرف شهود مثال نمىداند، بلکه معتقد است ذهن انسان در حین شهود، مفهومى از مشهود خود مىگیرد که کلى است. بنابراین، مفهوم را به دو قسم کلى و جزئى تقسیم مىکند و در نتیجه، کلى را مفهومى مىداند که قابل صدق بر کثیرین است و نحوه پیدایش آن را چنین مىداند که نفس انسان طى حرکت تکاملىاش، به جایى مىرسد که مىتواند مثل را از راه دور، به صورت مبهم تماشا کند. تماشاى مثل از راه دور موجب مىشود که نفس قابلیت پیدا کند که «مفهوم» را از مثل یا از عقل فعال دریافت کند. بنابراین، از دیدگاه صدرالمتالهین تماشاى مثل منشا پیدایش مفهوم کلى در ذهن مىشود، نه اینکه خود مثل کلى باشد. ایشان دریافت صور کلى و عقلى را از مثل چنین مىداند: «ان للاشیاء الکونیة صورة نوعیة فی عالم العقل و ایاها یتلقى الانسان حین ادراکه للمعقولات الکلیة و ان کان ادراکه لها لاجل تعلقه بالبدن والکدورات والظلمات ادراکا ناقصا کادراک البصر شیئا بعیدا فی هواء مغبر مغیم و لذلک السبب یرى الانسان الامور العقلیة التی هى انیات محضة متشخصة بذواتها و انوار صرفة واضحة بنفسها، مبهمة کلیة محتملة الصدق عنده على کثیرین کرؤیة شبح یراه من بعید.» (17)
حاصل معناى عبارات مزبور آن است که هر یک از اشیاى مادى این جهان در عالم عقل، صورت نوعیهاى دارند که هنگام ادراک معقولات کلى، دریافتشان مىکنیم، اگر چه دریافت این مفاهیم به آن دلیل است که امور عقلى را، که داراى وجود محض و متشخص بالذات و انوار صرفاند، به صورت مبهم و کلى قابل صدق بر کثیرین مىبینیم. پس جمله «ایاها یتلقى الانسان» بر این مطلب اشاره دارد که ادراک کلى حاصل مشاهده مثل است، اما نه صرف مشاهده، بلکه ذهن پس از مشاهده آنها، از مثل مفاهیمى را تلقى مىکند که قابل انطباق بر کثیرین است; زیرا نفس نمىتواند آنان را با رؤیت عقلى صحیح مشاهده کند و به صورت کامل دریافت نماید; مانند انسانى است که چشمش ضعیف استیا مثل دیدن شخصى است که از دور در هواى غبارآلود شیئى را مشاهده مىکند که به صورتى مبهم به نظر مىرسد. (18) سپس مىگوید:گرچه آن مثال متعین و جزئى است، اما این رؤیت ضعیف است که آن را مبهم مىسازد و مفهومى را نصیب ما مىکند: «فکذلک یحتمل المثال النورى والصور العقلیة القائمة بنفسها عند ملاحظة النفس ایاها ملاحظة ضعیفة العموم والابهام والکلیة والاشتراک مع کونها جزئیة متعینة فی نفسها، لان تلک الصفات من نتائج ضعف الوجود و هى المعقولیة على النحو الضعیف.» (19)
از این عبارات، چند نکته استفاده مىشود:
1 - از نظر صدرالمتالهین، نفس مثل کلى نیست، بلکه آنان را جزئى حقیقى مىداند.
2 - ادراک کلى مشاهده مثل از راه علم حضورى نیست، بلکه آنچه کلى است همان مفهومى است که پس از مشاهده مثل از راه دور و به صورت مبهم براى انسان حاصل مىشود که همان علم حصولى است. بر این اساس، در عبارت ذیل، بر این مطلب تصریح مىکند که پس از مشاهده مثل با علم حضورى، آنچه براى نفس باقى مىماند کلى است، نه صرف مشاهده مثل: «والحق ان کون الشىء کلیا شرطه بعد التجرید عن الزوائد الشخصیة ان یکون موجودا بنحو ضعیف شبحى و مدرکا بادراک غیر شهودى اشراقى»; (20) حق مطلب این است که کلى بودن یک شىء پس از تجرید از زواید شخصى، منوط به این است که وجودش ضعیف و شبحى باشد و به ادراک غیر شهودى - یعنى: ادراک حصولى - دریافتشود.
مقایسه نظریه صدرالمتالهین با مشائیان
از برخى عبارات ایشان، چنین استفاده مىشود که گویا در نحوه پیدایش کلى با مشائیان موافق است; مثلا، مىگوید: «ان للنفس الانسانیة قوة بها ینتزع المعقولات الکلیة من الاعیان الخارجیة و من الصور الخیالیة و الاشباح المثالیة و لا شک انها عند انتزاع هذا المعقول المنتزع یتاثر بکیفیة نفسانیة هى علمها به... فتلک الکیفیة النفسانیة هى هذه الصورة العقلیة فهى قائمة بها ناعتة لها»; (21) نفس انسانى داراى قوهاى است که با آن معقولات کلى را از اعیان خارجى و صور خیالى و اشباح مثالى انتزاع مىکند. پس از این انتزاع، نفس از کیفیت نفسانى، که همان علم نفس به آن است، متاثر مىشود، کیفیت نفسانىاى که همان صورت عقلى است که قایم به نفس مىباشد.
در جاى دیگر، مىنویسد: پس از حصول صور حسى و خیالى در قوه خیال، ابتدا معانى کلى مبهم و همانند اشیایى که در هواى غبارآلود از راه دور مشاهده مىشوند در نفس پدید مىآید. سپس بعد از مستعد شدن و صلاحیت نفس، عقل فعال با تابش نور خود بر نفس و مدرکات خیالىاش، آن را به عقل بالفعل و متخیلاتش را به معقولات بالفعل تبدیل مىکند. (22) آنگاه کار عقل فعال در نفس و صور خیالىاش را به کار خورشید در چشم سالم و صور جسمانى در برابر آن تشبیه مىکند و مىگوید: همانگونه که پیش از تابش خورشید، ابصار بالقوه بود و مبصراتش نیز بالقوه بودند و هنگام طلوع خورشید و تابش نور، قوه بینایى به فعلیت مىرسد و اجسام در برابرش را به مبصرات بالفعل تبدیل مىکند; همچنین زمانى که نور قدسى عقل فعال بر نفس و صور خیالىاش بتابد، قوه نفسانى را به عقل و عاقل بالفعل، و صور خیالىاش را به معقولات بالفعل تبدیل مىکند. (23)
این مطالب دقیقا بر نظریه ابن سینا منطبق است. او قایل به تجرید و انتزاع و افاضه عقل فعال است. بنابراین، چنین تصور مىشود که صدرالمتالهین با ابن سینا موافق است. ایشان در حاشیه شفاء تصریح مىکند که کیفیت پیدایش کلى در ذهن با تامل در کلمات ابن سینا ظاهر مىشود: «و اما کیفیة وقوعها من الخارج الى النفس فیظهر بالتامل فیما ذکر الشیخ فی المقالة الخامسة من الفن السادس من الطبیعیات فی علم النفس حیثبین هناک انتزاع الذهن الکلیات المفردة عن الجزئیات على سبیل تجرید لمعانیها عن نفس المادة و من عوارضها من المقدار والکیف و الاین والوضع و غیرها و مراعاة المشترک والمتباین به والذاتى والعرضى و ذلک بمعاونة الحس والوهم والخیال.» (24)
در اینجا، صدرالمتالهین تصریح مىکند کیفیت پیدایش کلى با تامل در کلام ابن سینا روشن مىشود که انتزاع کلى جداى از جزئى با روش تجرید از ماده و عوارض آن و گرفتن قدر مشترک آنها صورت مىگیرد.
نقد
گرچه عباراتى که از ایشان تاکنون نقل شد با نظریه ابن سینا مطابق است، اما نمىتوان به این مقدار اکتفا کرد. تفحص بیشترى لازم است تا بتوان نظر مختار ایشان را به دست آورد. به نظر مىرسد که نظریه مذکور نظریه نهایى ایشان نیست، بلکه تقریر نظریه مشائیان است; چنانکه در بیشتر موارد، شیوهشان چنین است که ابتدا کلمات قوم یا برخى از بزرگان را بدون ذکر نام نقل مىکند و حتى گاهى چندین فصل از کتاب شفاء یا مباحث المشرقیه را نقل مىنماید و سپس در جاى دیگرى نظریه خود را ارائه مىدهد. در مواردى نیز ایشان بر این مطلب تصریح دارد: «و نحن ایضا سالکوا هذا المنهج فی اکثر مقاصدنا الخاصة حیثسلکنا اولا مسلک القوم فی اوائل الابحاث و اواسطها ثم نفترق عنهم فى الغایات لئلا تنبوا الطبائع عما نحن بصدده فی اول الامر بل یحصل لهم الاستیناس به و یقع فی اسماعهم کلامنا موقع القبول اشفاقا لهم» (25) چنانکه قوم براى سهولت فهم متعلمان، در برخى موارد، پیش از آنکه معناى مورد نظرشان را بیان کنند، احتمالاتى را که ابتدا از تقسیم خارج بوده است ذکر مىکنند و سپس در نهایت، معناى مورد نظرشان را بیان مىکنند، ما نیز به همین شیوه در اوایل و اواسط بحث، طبق روش قوم سیر مىکنیم و در نهایت، از آنها جدا مىشویم تا طبع متعلم با آنها انس بگیرد و از آنچه در صددش هستیم، نهراسد و سخن ما در عمق جانش بهتر جاى گیرد.
پس طبق آنچه ایشان ذکر نموده، ممکن است عباراتى که مشابه نظریه مشائیان استبراى انس گرفتن اذهان نقل شده باشد تا اذهان آماده پذیرش دیدگاه واقعى خودش گردد. مؤید این مطلب تعلیقه آیةالله حسن زاده آملى است که در ذیل عبارتى از فصل پنجم اسفار آورده است مبنى بر اینکه آنچه در این فصل آمده و پیدایش کلى را از راه تجرید و انتزاع مىداند، مبناى خود صدرالمتالهین نیست، بلکه در این فصل، ایشان بر مسلک قوم و جمهور مشى کرده است. (26) علاوه بر این، آنچه از حاشیه شفاء نقل شد این احتمال را بیشتر تقویت مىکند که ایشان در پى توضیح نظریه ابن سینا است، نه نظریه خودش.
شاهدى دیگر بر اینکه آنچه ذکر شد نظریه مختار صدرالمتالهین نیستبلکه تقریر قول مشائیان است، آن که ایشان در مواردى، حصول معقولات را از راه تجرید و انتزاع نفى مىکند و آن را مشاهده «ذوات نوریه» مىداند: «فالنفس عند ادراکها للمعقولات الکلیة یشاهد ذوات نوریة عقلیة مجردة لا بتجرید النفس ایاها و انتزاع معقولها من محسوسها کما یراه جمهور الحکماء» (27) و در جاى دیگر مىگوید: «ان معنى التجرید فى التعقل و غیره من الادراک لیس کما هو المشهور من حذف بعض الزوائد و لا ان النفس واقفة و المدرکات منتقلة من موضوعها المادى الى الحس و من الحس الى الخیال و منه الى العقل.» (28) تجرید در تعقل و غیرآن چنان نیست که مشهور تصور کردهاند: بعضى زواید حذف شود و نفس متوقف باشد و مدرکات از عالم مادى به حس و از حس به خیال و از خیال به عقل منتقل شود.
عبارات مزبور صریحا نظریه مشهور و مشائیان را رد مىکند و در پى پرداختن به نظریه دیگرى است که همان مشاهده مثل و ذوات نوریه مىباشد.
مقایسه نظریه صدرالمتالهین با هیوم
هیوم کلى را جزئى رنگ پریده مىدانست، به طورى که در واقع، یک جزئى بیشتر نیست، اما به دلیل ابهام و رنگ پریدگى است که آن را به گونهاى مىبینیم که قابل تطبیق بر افراد متعدد است. ممکن است اشکال شود که از برخى عبارات صدرالمتالهین چنین استفاده مىشود که ایشان نیز «کلى» را چنین مىپندارد.
ایشان پس از آنکه حصول صورتهاى عقلى در نفس را به وسیله اضافه اشراقى نفس با مثل و ذوات نوریهاى مىداند که در صقع ربوبى موجود است، مىنویسد: «و کیفیة ادراک النفس ایاها ان تلک الصور لغایة شرفها و عظمتها لا یتیسر للنفس لعجزها فی هذا العالم و کلال قوتها بواسطة تعلقها بالجسمانیات الکثیفة ان یشاهدها مشاهدة تامة نوریة و یراها رؤیة صحیحة عقلیة و یتلقاها تلقیا کاملا، بل انما تشاهدها و تراها ببصر ذاتها النفسانیة مشاهدة ضعیفة و یلاحظها ملاحظة ناقصة لعلوها و دنو النفس مثل ابصارنا شخصا فی هواء مغبر من بعد او کابصار انسان ضعیف الباصرة شخصا فیحتمل عندنا ان یکون زیدا او عمروا او بکرا و قد تشک فی کونه انسانا او شجرا و حجرا، فذلک یحتمل المثال النورى والصور العقلیة القائمة بنفسها عند ملاحظة النفس ایاها ملاحظة ضعیفة العموم والابهام والکلیة والاشتراک مع کونها جزئیة متعینة فی نفسها، لان تلک الصفات من نتائج ضعف الوجود و هى المعقولیة على النحو الضعیف.» (29)
از عبارات مزبور، استفاده مىشود که ادراک «کلى» چیزى جز همان جزئى رنگ پریده و مبهم نیست. در واقع، «مثال» جزئى و شخصى است، ولى به دلیل ضعف ادراک ماست که آن را قابل صدق بر کثیرین مىبینیم. «و لاجل ضعف الادراک یکون المدرک بهذا الادراک و ان کان جزئیا حقیقیا بحسب نفسه قابلا بحسب قیاسه الى هذا الادراک للشرکة بین جزئیات یکون لها ارتباط بذلک المدرک العقلى.» (30)
پس بر اساس ظهور بدوى این عبارت، آن «مثال» جزئى حقیقى است و این به دلیل ضعف ادراک ماست که آن را قابل صدق بر کثیرین مىبینیم. این کلام دقیقا با کلام هیوم، که کلى را جزئى رنگ پریده مىدانست، مطابقت دارد.
نقد
به نظر مىرسد به سه دلیل، دیدگاه صدرالمتالهین با نظریه هیوم در باب کلى متفاوت است:
1- آنچه را هیوم «کلى» مىداند همان جزئى مادى است; یعنى: صورت حسى رنگ پریده که از خارج و عالم ماده گرفته مىشود. ولى صدرالمتالهین جزئى عقلى و مثال خاص را که در عالم عقل موجود است و ما آن را به صورت مبهم درک مىکنیم، «کلى» مىنامد.
2- هیوم کلیت را توهمى مىداند و معتقد است که مفهوم «کلى» در حقیقت، همان جزئى است و انسان توهم مىکند که قابل صدق بر کثیرین است، در حالى که فى الواقع، صورتى رنگ پریده از یک جزئى و یا صورت جزئى رنگ پریده است. ولى صدرالمتالهین حقیقتا به مفهوم «کلى» قایل است; یعنى: معتقد است که از ادراک ضعیف وجود عقلى، مفهومى نصیب انسان مىشود واشتراک مفهوم درک شده بین جزئیات اشتراکى حقیقى است. بنابراین، مفاهیم موجود در ذهن را به صور منقش در آینه تشبیه مىکند که با تحقق شىء خارجى موجود است و از خارج حکایت مىکند: «ما یقع فى الذهن من مفهوم الحیوان والنبات والحرکة والحرارة و غیرها هى مفهومات تلک الاشیاء و معانیها لاذواتها و حقیقتها.» (31)
ایشان در عبارات مذکور، براى اشیا مفاهیمى در ذهن قایل است، چنانکه صورت انسان در آینه به عنوان شبح او موجود است و از شخص انسان حکایت مىکند. او مفهوم انسان را در ذهن، وجودى شبحى و ذهنى مىداند که از آن مصادیق حکایت مىکند. ایشان قابلیتشرکتبین جزئیات را نیز ناشى از ضعف ادراک مىداند. (32)
3- صدرالمتالهین خودش در جاى دیگرى متوجه چنین اشکالى شده و در صدد دفع آن برآمده است. ایشان پس از آنکه «کلى» را تلقى صور عقلى و مثل دانسته که به صورت ادراک ناقص انجام مىگیرد و آن را به رؤیت انسانى در هواى غبارآلود و ابرى تشبیه مىکند، مىگوید: به همین دلیل است که انسان امور عقلى را که حقایق محض و متشخص به ذواتشان و انوار صرفاند و به خودى خود روشن و واضحاند، مبهم و کلى و محتملالصدق بر کثیرین مىبیند، چنانکه وقتى شبحى را از دور مشاهده مىکنیم ممکن است اسب یا انسان یا درختباشد. (33) پس از بیان این 33- اسفار، ج 2، ص 68. مطالب، متوجه احتمال ورود چنین اشکالى مىشود که ممکن است کسى بگوید که این همان جزئى رنگ پریده است، نه «کلى». بنابراین تفاوت رؤیت مثال عقلى را از دور با رؤیتشىء در هواى ابرى غبارآلود چنین بیان مىکند: «الا ان ههنا من جهة تعین الوضع لذلک الشبح لم یجوز الا کونه واحدا من المختلفات ایها کان و هناک یحتمل عنده کون المدرک العقلى کثیرة بالعدد صادقا علیها لعدم الوضع» (34) ; در مثال، چون رؤیتشبح در هواى ابرى و غبار آلود، مادى و داراى وضع است، آن شىء نمىتواند جز یکى از آنها باشد، ولى مدرک عقلى به دلیل نداشتن وضع، مىتواند صادق بر افراد بىشمارى باشد.
عامل پیدایش معقولات الى در ذهن از نظر صدرالمتالهین
ثابتشد که صدرالمتالهین ادراک کلى را - در مرتبه اول ادراک معقولات اولى - از راه مشاهده مثل، آن هم به صورت مبهم، مىداند. اما آنچه باقى مىماند این است که پس از آنکه نفس شایستگى تماشاى مثل را پیدا کرد و زمینه پیدایش مفهوم کلى برایش حاصل شد، چه کسى این مفاهیم را به نفس مىدهد، زیرا شىء به خودى خود، توان خروج از قوه به فعل را ندارد و اگر چنین چیزى ممکن بود لازمهاش آن بود که شىء واحد، هم جاعل و هم مجعول باشد و این محال است. پس باید موجود بالفعل دیگرى باشد که این موجود بالقوه را بالفعل نماید، چنانکه هیچ جسمى بدون حرارت دیگرى گرم نمىشود. (35) آنچه این موجود بالقوه را بالفعل مىکند چیست؟ آیا عقل فعال است که این صور عقلى را به نفس افاضه مىکند یا مثل؟ و یا اینکه خود نفس، پس از تماشاى مثل، قوه ایجاد آنها را در ذهن پیدا مىکند؟
تعارض ابتدایى در عبارات صدرالمتالهین و حل آن
عبارات ایشان در این باب به حدى متنوع است که همه این موارد را در بر دارد. بنابراین، باید وجه جامعى براى آنها جستوجو کرد. برخى از عبارات ایشان دلالت دارد که عقل فعال مفیض این صورت است: «لانه الذی جعل الذات التی کانت عقلا بالقوة عقلا بالفعل و جعل المعقولات التى کانت معقولات بالقوة و هى متخیلات معقولات بالفعل»; (36) این عقل فعال است که نفس (عقل بالقوه) رابه عقل بالفعل تبدیل مىکند و معقولات بالقوهاى را که همان متخیلات نفس است، به معقولات بالفعل مبدل مىسازد.
در عبارت مزبور، مفیض صور عقلى را عقل فعال دانسته است، ولى در برخى موارد دیگر، مثل را مفیض صور مىداند. جمله «یتلقاها تلقیا» - که سابقا نقل شد - مشعر به این است که این مثل صور معقوله را افاضه مىکنند و نفس آنها را دریافت مىدارد.
از برخى عباراتشان نیز استفاده مىشود که نفس پس از کسب استعداد رؤیت مثل، قادر است این صور را در ذهن ایجاد کند: «یحصل للنفس الانسانیة حین موافاتها الموجودات الخارجیة لاجل صقالتها و تجردها عن المواد صورا عقلیة و خیالیة و حسیة، کما یحصل فى المرآة اشباح تلک الاشیاء و خیالاتها. والفرق بین الحصولین ان الحصول فى المرآة بضرب شبیه بالقبول و فى النفس بضرب من الفعل»; (37) نفس انسان هنگام مواجهه با خارج و موجودات خارجى، به دلیل صافى و تجردش از مواد، صور عقلى و خیالى و حسى را به دست مىآورد، آن گونه که اشیا در آینه حاصل مىشود. سپس مىگوید: فرق نفس با آینه در این است که آینه فقط مىپذیرد، ولى نفس فاعلیتى نیز دارد.
به نظر مىرسد که کلمات صدرالمتالهین با نگاه اولیه متعارض است، ولى با تامل و دقتبیشتر معلوم مىشود که هیچگونه تنافى در آنها وجود ندارد; زیرا در جایى فاعلیت را به نفس نسبت مىدهد که در مقابل قابلیت محض آینه است و مراد از فعل نفس همان فاعلیت اعدادى است، چنانکه در جایى که فاعلیت نفس را براى صور خیالى و حسى بیان مىکند آن را به فاعل مبدع تشبیه مىکند و مىگوید: «ان النفس بالقیاس الى مدرکاتها الخیالیة والحسیة اشبه بالفاعل المبدع المنشىء منها بالمحل القابل المتصف.» (38) چنانکه معلوم است، فاعلیت نفس نسبتبه صورحسى و خیالى، فاعلیتى حقیقى است، نه اینکه نفس صرفا معد آنها باشد. سپس با قرینه مقابله مىفهمیم جایى که فاعلیت نفس را نسبتبه صور عقلیه مطرح مىکند فاعلیت، حقیقى و فاعل و مبدع نیست، بلکه فاعل معد است. بنابراین، هر جا نفس را نسبتبه صور عقلیه، فاعل مىداند یعنى: فاعل معد و هر جا فاعلیتاش را نفى مىکند فاعلیتحقیقى و مبدع بودنش را نفى مىنماید.
پس تعارضى وجود ندارد; زیرا مىتوان گفت آنجا که نفس را فاعل مىداند فاعلیتاش اعدادى است و آنجا که عقل فعال یا مثل را فاعل مىداند فاعلیتشان حقیقى و افاضى است. اکنون جاى این پرسش وجود دارد که چرا در برخى موارد، فاعلیت افاضى را به عقل فعال و در برخى موارد، به مثل نسبت مىدهد؟ وجه جمع چیست؟
مىتوان نظریات ایشان را به دو صورت جمع کرد:
1- جایى که علت پیدایش مفاهیم کلى را عقل فعال دانسته بر اساس نظر مشائیان سیر کرده، ولى نظریه نهایى خودش همان تلقى از مثل است.
2- بین عقل فعال و مثل علیت طولى برقرار است. بنابراین ، هر دوى آنها نسبتبه صورتى که به ذهن انسان مىدهند علیتحقیقى دارند، گرچه یکى از آنها علت مباشر و دیگرى علتبعید آن است.
کیفیت اجتماع شخصى بودن وجود عقلى با کلى بودن آن
سؤال دیگرى که در اینجا مطرح است آن که صورت عقلى حاصل در ذهن را با توجه به اینکه موجودى مجرد و مساوق با تشخص است، چگونه مىتوان کلى دانست؟ و چگونه مىتوان آن را مشترک بین اشخاص متعدد پنداشت؟
پاسخ این است که مناط کلیت و اشتراک، نحوه وجود عقلى است. وجود عقلى به گونهاى است که گرچه واحد شخصى است، اما منافاتى با صدق بر کثیرین ندارد; زیرا تشخص عقلى مانع از کلیت نیست. آنچه مانع کلیت است وجود مادى و تشخص جسمانى است که مستلزم وضع، این و مقدار خاصى است. ولى در باب صورت عقلى، چنین نیست که جهت تشخص با جهت اشتراک دو تا باشد، بلکه وجود وسیعتر و شدیدتر از آن است که در حد جزئى منحصر شود و تمام معانى و ماهیات به خودى خود و به حسب معنایشان چنان است که از حمل بر کثیرین ابا ندارند. (39) به عبارت دیگر، وجود مجرد داراى حیثیات متفاوت است. «فانها باحد الاعتبارین مما ینظر به فی شىء آخر و یدرک به شىء آخر و بالاعتبار الآخر مما ینظر فیه یدرک نفسها.» (40) به نظر مىرسد که 40- همان، ج3، ص 365. با این عبارت، مشکل حل مىشود; ایشان مىگوید: یک «حیث ما فیه ینظر» داریم و یک «حیث ما به ینظر»;یعنى: گاهى به خود صورت نگاه مىکنیم، این صورت موجود است. به این لحاظ، صورت جزئى است ولى یک حیثیت «ما به ینظر» نیز داریم; یعنى: حیثیتحاکى بودنش; حیثیت مفهومى که صورت از ماوراى خود حکایت مىکند و به کلیت متصف مىشود.
جمعبندى نظریه صدرالمتالهین در باب پیدایش کلى و معقول اول
1- صدرالمتالهین، گرچه ادراک «کلى» را براى انسان کمال مىداند، اما کمال کسانى که هنوز در مسیرند و در این جهان مادى توانستهاند با سیر و سلوک خود، به مشاهده مثل از راه دور به صورت مبهم و تاریک دستیابند. ولى این ادراک «کلى» را کمال نهایى نمىداند; کمال نهایى انسان آن است که به طور کامل، مجرد شود تا بتواند مثل را از نزدیک مشاهده نماید که در این حال، دیگر تماشاى مثل به طور شخصى است و با علم حضورى درک مىشود و مفهوم معنا ندارد تا ادراک کلى باشد. شاهد بر آن مطلب این است که مىگوید: «فالنفس ما دامت فی هذا العالم یکون تعقلها للاشیاء العقلیة الذوات المفارقة الوجودات تعقلا ضعیفا و لاجل هذا الادراک و ان کان جزئیا حقیقیا بحسب نفسه قابلا بحسب قیاسه الى هذا الادراک للشرکة بین جزئیات»; (41) نفس تا هنگامى که در این عالم است مثل را به صورت مبهم درک مىکند و آنچه را حقیقتا جزئى استبه صورتى مىبیند که قابل صدق بر کثیرین باشد. از این تعبیر استفاده مىشود که نفس پس از فراغ از این جهان، مثل را به صورت روشن و مشخصى مشاهده مىکند.
2- از برخى عبارات ایشان چنین استفاده مىشود که مثل «کلى» نیست، بلکه جزئى حقیقى است. آنچه کلى است همان مفهومى است که پس از مشاهده مثل از راه دور و به طور مبهم، براى انسان حاصل مىشود، چنانکه عبارت مذکور بر آن دلالت مىکرد. ولى از برخى عبارات دیگر چنین برمىآید که ایشان به دو نوع کلى قایل است: وجود عقلى کلى و مفهوم کلى، چنانکه عبارت ذیل بر آن دلالت دارد: «ان مناط الکلیة و الاشتراک بین کثیرین هو نحو الوجود العقلى... لان ذلک الوجود نحو آخر من الوجود اشد و اوسع من ان ینحصر فی حد جزئى... فالصورة العقلیة لماهیة الانسان من حیث وجودها مشترک فیها بین کثیرین من نوعها و من حیث ماهیتها و معناها محمولة على کثیرین» (42) یعنى: هم وجود عقلى انسان کلى است و هم مفهوم حاصل از آن.
3- تعارضى که در بدو نظر در عبارات صدرالمتالهین دیده مىشود، که گاهى علت پیدایش صور معقول را نفس و گاهى عقل فعال و گاهى مثال مىداند، با اندک تاملى برداشته مىشود; زیرا فاعلیت نفس فاعلیت اعدادى است و فاعلیت عقل فعال و مثال افاضى; آنها نیز به نوبه خود، فاعلیتشان در طول یکدیگر است و هر دو علیتشان حقیقى است، هر چند در طول یکدیگر باشد.
4- ادراک کلیات و معقولات براى اوحدى از مردم حاصل مىشود و بیشتر مردم از این فیض محروماند.
5- چگونه قول به جسمانیة الحدوث بودن نفس با اعتقاد به مثل افلاطونى قابل جمع است؟
افلاطون به دلیل اینکه نفس را قدیم مىدانست، مىتوانست علم را نیز یادآورى آنچه نفس در عالم عقل دیده استبداند، ولى صدرالمتالهین، که به جسمانیة الحدوث بودن نفس قایل است نمىتواند چنین چیزى بگوید. بنابراین، ادراک حسى و خیالى را فعل خود نفس در مقام مواجهه با خارج مىداند و ادراک عقلى را مشاهده مثل از راه دور و به صورت مبهم. شاید به همین دلیل، ادراک «کلى» را مشاهده مثل از راه دور مىداند و مىگوید: نفس پس از طى مراحل ادراک حسى و خیالى، به مرحلهاى از کمال مىرسد که مجرد مىشود و مىتواند مثال را از دور مشاهده کند و هر چه بر کمالاش افزوده شود، مثال آن را روشنتر مىبیند; به گونهاى که ممکن استبه مرحلهاى برسد که از نزدیک، آن عقل بالفعل (مثال) را مشاهده کند که در این صورت، به علم حقیقى دستیافته است.
6- کلى بودن مفهوم در ذهن انسان با وجود شخصىاش منافاتى ندارد; زیرا حیثیت «ما به ینظر» آن و «ما فیه ینظر» در آن متفاوت است.
بنابراین، از مجموع مطالب گذشته، چنین استفاده مىشود که کیفیت پیدایش معقول اول در ذهن چنین است که انسان مثل را از دور و به صورت مبهم مشاهده مىکند. این مشاهده مبهم است که موجب پیدایش مفهوم کلى انسان یا درختیا چیز دیگرى در ذهن مىشود که قابل صدق بر کثیرین است. البته پس از رؤیت مثال عقلى به صورت مبهم، این عقل فعال یا مثل است که آن صورت کلى و مفهوم را به نفس مىبخشد و نفس به دلیل پیدا کردن استعداد رؤیت مثل، آن را دریافت مىکند. این دریافت کلى جز براى دستهاى از مردم، که به درجات عالى رؤیت مثل رسیدهاند، حاصل نمىشود. نتیجه آن که معقولات اولى براى اوحدى از مردم حاصل مىشود و هر کسى نمىتواند چنین معقولاتى را درک کند.
نقد
به نظر مىرسد که این نظریه نیز بنا به چهار دلیل، خالى از اشکال نیست:
1- ادلهاى که بر ابطال مثال آورده شده و برخى از آنها در تضعیف نظریه افلاطون در باب پیدایش کلى خاطر نشان گردید، اساس این نظریه را متزلزل مىکند.
2- لازمه مدعاى ایشان، که این ادراک کلى و دریافت آن جز براى اوحدى از مردم حاصل نمىشود، آن است که بیشتر مردم از داشتن معقولات اولى بىبهره باشند، در حالى که همگى معقولات را درک مىکنند و حتى بین آنها تمایز قایلاند. بالاتر از این آنکه بیشتر مردم معقولات ثانى منطقى مانند جنس، فصل، قیاس، معرف و حجت را نیز درک مىکنند، در حالى که تا معقولات اولى درک نشود، نمىتوان معقولات ثانى منطقى را درک کرد.
3- اگر منشا پیدایش معقول اول و «کلى» در ذهن، رؤیت مثل از راه دور و به طور مبهم باشد، کیفیتحکایت این مفهوم حاصل در ذهن نسبتبه مصادیق خارجىاش چگونه است؟ به عبارت دیگر، حیثیتحکایت علم از خارج چگونه توجیه مىشود؟ البته صدرالمتالهین متوجه چنین اشکالى بوده و چنین پاسخ داده است که برخى مجردات علل ایجاد مادیات هستند و علم به علت، علم به معالیلش نیز هست; یعنى: ما که به مثل عالم مىشویم در واقع، به معالیل آنها هم، که همان مصادیق موجود در خارج است، نیز عالم خواهیم شد. (43)
اما به نظر مىرسد که این توجیه تمام نباشد; زیرا چنین نیست که همیشه مجردات علت موجودات مادى باشند; مثلا، صور عقلى یا حتى حسى و خیالى، که در نفس موجودند، طبق دیدگاه خود ایشان نیز، مجرد است. ولى چگونه مىتوان این صور را علت پیدایش موجودات مادى خارجى دانست؟ از سوى دیگر، لازمه این سخن آن است که شناخت ما نسبتبه عالم خارج، واسطهاى پیدا کند که همان مثل باشند; بدین نحو که ابتدا به مثل عالم شویم که علتاند و سپس از طریق آنها بتوانیم معالیلشان را نیز بشناسیم.
در این مورد خاص، مىتوان به این شبهه چنین پاسخ داد که گرچه مفهوم حاصل در ذهن از راه رؤیت مثال عقلى انسان صورت گرفته است، ولى هنگامى که مفهوم در ذهن حاصل شود، واقع را نشان مىدهد، حال این مفهوم از هر جا گرفته شده باشد، چنانکه اگر کسى با دیدن «سراب» به مفهوم «آب» برسد و در ذهناش نقش بندد، همین مفهوم از آب خارجى حکایت مىکند.
از سوى دیگر، وقتى صورتى از شىء واحدى گرفته شد و آن صورت در نفس تحقق پیدا کرد، به دلیل اینکه خاصه وجود ذهنى حکایت است، از همه اشیایى که واقعا مصداق و محکى آن هستند، حکایت مىکند. در اینجا هم گرچه صورت مثالى دیده شده، ولى آن صورت، که از ناحیه رؤیت صورت مثالى حاصل آمده، بر صور اشیاى خارجى نیز، که از همان سنخ است، قابل اطلاق مىباشد.
پىنوشتها
1- صدراالمتالهین، رسائل فلسفى، المسائل القدسیه، ص 34. 2- همان، ص5.
3-همان.
4- همان، ص35.
5- صدرالمتالهین، کتاب العرشیة، ترجمه غلامحسین آهنى، اصفهان، مهدوى، ص 20.
6 - همان، ص21.
7 - همان.
8- رسائل فلسفى، المسائل القدسیة، ص 55.
9- العرشیة، ص 21.
10- عبدالمحسن مشکوةالدینى، تحقیق در حقیقت علم، چاپ دوم، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1364، ص76.
11 - رسائل فلسفى، المسائل القدسیة، ص66.
12 - همان.
13- همان، ص67.
14 - صدرالمتالهین، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، ج 2، ص77.
15- همان، ص68.
16- همان، ج 8، ص 284.
17 - همان.
18 - رسائل فلسفى، المسائل القدسیة، ص53.
19- همان.
20- همان، ص63.
21- اسفار، ج1، ص324.
22 - همان، ج9، ص143.
23- همان، ص144 -143.
24 - ابن سینا، الشفاء، مع تعلیقات صدرالمتالهین، قم، بیدار ص19.
25 - اسفار، ج 1، ص 85.
26- الحکمة المتعالیة، تصحیح و تعلیق حسن حسن زاده آملى، تهران، مؤسسة الطباعة والنشر، وزارة الثقافة و الارشاد الاسلامى، 1414، ج 1، ص 531.
27-رسائل فلسفى، رسالةالمسائل القدسیة، ص 54.
28 - اسفار، ج3، ص366.
29 - رسائل فلسفى، رسالة المسائل القدسیه، ص53 - 52.
30 - همان، ص53.
31 - اسفار، ج 1، ص 292.
32 - رسائل فلسفى، رسالة المسائل القدسیه، ص53.
33- اسفار، ج 2، ص 68.
34- همان.
35- همان، ج3، ص 462.
36- همان.
37- همان، ج 1، ص 292; / رسائل فلسفى، رسالة المسائل القدسیة، ص56.
38 - رسائل فلسفى، رسالة المسائل القدسیة، ص51.
39- اسفار، ج 1، ص 280 - 282.
40- همان، ج3، ص 365.
41-رسائل فلسفى، رسالة المسائل القدسیه، ص53.
42- اسفار، ج 8، ص 281 - 282.
43- همان، ج 2، ص 62.
او در جاى دیگرى، تصریح مىکند که نفس نسبتبه صور حسى و خیالىاش علت فاعلى است، نه قابلى: «ان النفس بالقیاس الى مدرکاتها الخیالیة والحسیة اشبه بالفاعل المبدع المنشىء منها بالمحل القابل المتصف» (2) نفس نسبتبه مدرکات حسى و خیالىاش به فاعل مبدع شبیهتر است از اینکه قابل محض باشد.
در جاى دیگر، چنین اظهار مىدارد: «اما الحسیات فباستیناف وجودها و صدورها عن النفس الانسانیة و مثولها بین یدیها فی غیر هذا العالم بواسطة مظهر من هذا العالم لها کالجلیدیة والمرآة والخیال»; (3) نفس انسانى است که صور حسى را ایجاد مىکند و در - همان. عالم دیگرى غیر از عالم ماده، که همان عالم خیال است، متمثل مىسازد، گرچه این کار را به واسطه مظهرى از همین عالم مانند جلیدیه انجام مىدهد.
ایشان در برخى موارد حتى تصریح مىکند که قیام آنها قیام حلولى نیست: «ان حصولها عنه تعالى هو بعینها وجودها له من غیر قیام حلولى و هکذا الحکم فی قیام الصور العقلیة او المتخیلة للنفس الانسانى»; (4) قیام صور عقلى و خیالى براى نفس قیام حلولى نیست، بلکه تمام آنچه را که انسان ادراک مىکند و با قوه خیال و حس باطنش مشاهده مىکند نه حال در جرم و دماغ است... و نه در عالمى جدا از نفس انسانى، چنانکه اهل اشراق پنداشتهاند: «بل هى قائمة بالنفس لاکقیام الحال بالمحل بل کقیام الفعل بالفاعل»; (5) قیامشان به نفس حلولى نیست، بلکه نحوه قیام فعل به فاعل است; یعنى: قیام صدورى است. این نفس است که آن صور را ایجاد مىکند و وجود آنها به خود نفس قایم است و به بقاى آن باقىاند.
یکى دیگر از شواهدى که مىتوان از کلمات ایشان آورد که قیام صور حسى و خیالى را به نفس قیام صدورى مىداند، سخنى است که درباره حقیقت ابصار گفته است: «بل الحق فى الابصار کما افاده الله لنا بالالهام ان النفس تنشا منها بعد حصول هذه الشرائط المخصوصة باذن الله صور معلقة قائمة بها حاضرة عندها متمثلة فی عالمها لا فی هذا العالم»; (6) حقیقت ابصار آن است که نفس پس ا ز حصول شرایط خاص، صورتهایى را که قائم بر آن است در عالم خودش ایجاد مىکند، نه اینکه در این عالم جسمانى ایجاد نماید. ولى عموم مردم از این مطلب غافلاند و تصور مىکنند که ادراک به همین صورتهاى منغمر در ماده تعلق مىگیرد. سپس مىفرماید آنچه را که ما در باب کیفیت ابصار بیان کردیم شایسته است که نام «اضافه اشراقیه» بر آن بنهیم; زیرا مضافالیه آن همانند مضافش به وجود نورى بالذات موجود است. (7)
بنابراین، نظریه ایشان در باب ادراکات حسى و خیالى به اختصار چنین است: نفس به واسطه کمال وجودى و تجردى که دارد، مظهر خلاقیتحق است. «احساس» عبارت از آن است که نفس با تحقق شرایطى در عالم مجردات، خود صورتهایى مطابق با موجودات خارجى ایجاد مىکند و در واقع، کار نفس خلاقیت و آفرینش است، به طورى که هرگاه چیزى را احساس کند صورت آن را مىآفریند و آن صورت در پیش او حضور دارد.
در اینجا، این اشکال پیش مىآید که اگر «احساس» آفریدن صورت محسوس است و از موجودات خارجى چیزى گرفته نمىشود، پس باید به اعضاى حواس نیازى نباشد و لازم نباشد که محسوسات در نزد او حاضر باشند. بر این اساس، باید ممکن باشد که کسى در عین بىچشمى، اشیا را ببیند یا در جاى خودنشسته باشد و اشیاى بسیار دور را مشاهده کند و یا چیزهایى را که اصلا در حضورش نیستببیند، در حالى که مىبینیم چنین نیستبلکه تا چشم ما باز نباشد و تا اشیایى در محضر ما نباشند و تا نسبت چشم از حیث فاصله، با اشیا متناسب نباشد، رؤیت تحقق پیدا نمىکند.
در پاسخ باید توجه داشت که نفس اگر چه ذاتا موجودى مجرد و روحانى است، ولى در فعل خود نیازمند به ماده است. بدینروى صدرالمتالهین مردمک چشم را وسیلهاى براى تحقق ابصار و فعالیت نفس دانسته است (8) . در جاى دیگر، نسبتبه تمامى محسوسات، مىگوید: «ان النفس تنشا منها بعد حصول هذه الشرائط المخصوصة باذن الله صور معلقة قائمة بها»; (9) نفس براى آفرینش صور محسوسه، به شرایط خاصى نیازمند است که آنها مرجح تحقق احساس خاصى مىشوند. برخى از حکما این مرجحات را به دو دسته تقسیم کردهاند: بخشى مربوط به اشیاى خارجى و بخشى نیز به عضو خاصى مربوط است. آنچه مربوط به خارج است عبارت از وجود جسم متوسط و اعتدال در کیفیت و استعداد پذیرش کیفیات خارجى است و آنچه مربوط به عضو یا قوه خاصى استسلامت استعداد پذیرش و اعتدال کیفیت است. (10) بنابراین، پس از حصول شرایطى، نفس قادر است مماثل صور محسوسه را بیافریند.
از مجموع عبارات صدرالمتالهین استفاده مىشود که ایشان قیام صور حسى و خیالى را به نفس قیام صدورى و کار نفس مىداند، نه آنگونه که مشائیان حال در جسم مىدانستهاند.
اکنون این سؤال مطرح است که آیا این نفس است که خود، صور عقلى را ایجاد مىکند یا از جاى دیگرى به او افاضه مىشود؟
مقایسه نظریه صدرالمتالهین با دیگر حکما
ظاهر کلام صدرالمتالهین در باب پیدایش معقول و کلى مضطرب است، به گونهاى که از برخى عباراتش نظریه تجرید و انتزاع، که همان نظریه ابن سینا و مشائیان است، استفاده مىشود و از برخى دیگر، چنین برمىآید که قایل به کلى سعى است و با افلاطون همسویى دارد. از بعضى کلماتش نیز انکار کلیت و همسویى با هیوم استشمام مىشود (که شواهد آن در ادامه بحثخواهد آمد.)
مقایسه نظریه صدرالمتالهین با افلاطون
صدرالمتالهین در باب اعتقاد به مثل، از افلاطون پیروى کرده و اعتقاد به آن را حق مىداند و به طور جدى، از آن دفاع مىکند. ایشان همانند افلاطون، معتقد است که اشیاى این عالم در عالم عقل، داراى رب النوع است و هیچ یک از نقضهاى متاخران بر این نظریه وارد نیست: «و بالجملة قول افلاطون و اسلافه العظام فی غایة القوة والمتانة والاستحکام لا یرد علیه شىء من نقوض المتاخرین»; (11)
نظریه افلاطون در غایت متانت و قوت است واشکالات و نقوض متاخران نیز بر آن وارد نیست. «منشا ایراد این نقضها و اشکالات، قصور و کوتاهى ادراک مدرکان از درک مقام بزرگانى چون افلاطون و عدم اطلاع از مقاصد آنها بوده است، بلکه حتى آنها از مبانى دقیق و اصول پیچیده و عمیقى که قدما داشتهاند بىاطلاع بودهاند. (12) »
سپس مىگوید: گرچه این بزرگاندلیلى بر وجود مثل ارائه نکردهاند و چنانکه عادت انبیا و اولیا: است، به صرف حکایت و رمز اکتفا نمودهاند، ولى شایسته استبر آنچه ادعا مىکنند که مشاهده کردهاند، اعتماد شود و کسى حق مناظره و بحثبا آنها را ندارد; زیرا همانگونه که نمىتوان در اصول علم نجوم و احکام آن با منجمانى همچون ابرخس و بطلمیوس، مناظره کرد، بلکه آنچه را که از اوضاع ستارگان و اعداد افلاک گزارش مىکنند به راحتى باید پذیرفت، باید آنچه را که حکما و اولیا در رصدشان از عالم عقول مشاهده کردهاند قبول کرد و با آنها به مناظره و گفتوگو برنخاست. اعتماد بر گزارش حکما از آنچه از عالم قدس دیدهاند سزاوارترست; زیرا در رصدخانه عقل احتمال خطا کمتر است. (13)
با توجه به حمایتهاى مذکور از افلاطون، از برخى عبارات ایشان چنین استفاده مىشود که همانند افلاطون، کلى را «وجود سعى» مىداند; مثلا، در این عبارت چنین آورده است: «فان النفس عند افتتانها بالمحبوب المجازى الذی هو من وجه حقیقى تتوجه الى المحبوب الحقیقى المطلق الذی هو الصمد لکل شىء و الملجا لکل حى و تتولى جنابه الکریم منبع الانوار و معدن الآثار فیحصل لها الوصول الى الحضرة الالهیة و یتنور باطنها بنوره فتدرک الامور الکلیة والصور المفارقة العقلیة لصیرورتها حینئذ عقلا مدرکا للکلیات.» (14)
از این عبارت، چنین استفاده مىشود که کلى همانند «مثل» است; زیرا مىگوید: نفس پس از فاصله گرفتن از محبوب مجازى و روى آوردن به محبوب حقیقى مطلق، باطنش به نور حضرت الهى منور مىشود و قادر است «امور کلى و صور مفارق» را درک کند.
در جاى دیگر، مىگوید: «ان للاشیاء الکونیة صورة عقلیة فی عالم العقل و ایاها یتلقى الانسان حین ادراکه للمعقولات الکلیة»; (15) نفس، ادراک معقولات کلى را از صورتهاى عقلى، که در عالم عقلاند، دریافت مىکند.
ملاحظه عبارات مذکور، در کنار مواردى که ادعا مىکند درک کلى فقط براى افرادى حاصل مىشود که شایستگى درک مثل را داشته باشند، (16) این احتمال را تقویت مىکند که صدرالمتالهین به «کلى سعى» قایل است. بر اساس این نظریه، «کلیت» یک مفهوم نیست تا تابع اعتبار ما باشد، بلکه سر کلیت در مساله «تجرد عقلانى» نهفته است; مثلا، «انسان» در صورتى به کلیت متصف مىشود که واجد هیچگونه وضع، مقدار یا شکل خاصى نباشد و این در صورتى محقق مىشود که انسان داراى جوهرى مجرد و تجرد عقلانى باشد و به تعبیر دیگر، فاقد خواص و احکام ماده باشد. انسان مجرد، به دلیل سعه وجودىاش، بالاتر از افق مادیات قرار دارد و بر کثرات مادى محیط است. از اینرو، مىتوان آنرا بین افراد مادى مشترک دانست. بر این اساس، درک کلى نیز عبارت خواهد بود از مشاهده آن وجود مجرد توسط عقل.
نقد
ظاهرا نظر ایشان در باب کلى «وجود سعى» نیست; زیرا ایشان گرچه از مثل افلاطونى به شدت دفاع مىکند، ولى چنین نیست که نظریه ایشان در باب کلى، مطابق با نظریه افلاطون باشد.
ایشان کلى را صرف شهود مثال نمىداند، بلکه معتقد است ذهن انسان در حین شهود، مفهومى از مشهود خود مىگیرد که کلى است. بنابراین، مفهوم را به دو قسم کلى و جزئى تقسیم مىکند و در نتیجه، کلى را مفهومى مىداند که قابل صدق بر کثیرین است و نحوه پیدایش آن را چنین مىداند که نفس انسان طى حرکت تکاملىاش، به جایى مىرسد که مىتواند مثل را از راه دور، به صورت مبهم تماشا کند. تماشاى مثل از راه دور موجب مىشود که نفس قابلیت پیدا کند که «مفهوم» را از مثل یا از عقل فعال دریافت کند. بنابراین، از دیدگاه صدرالمتالهین تماشاى مثل منشا پیدایش مفهوم کلى در ذهن مىشود، نه اینکه خود مثل کلى باشد. ایشان دریافت صور کلى و عقلى را از مثل چنین مىداند: «ان للاشیاء الکونیة صورة نوعیة فی عالم العقل و ایاها یتلقى الانسان حین ادراکه للمعقولات الکلیة و ان کان ادراکه لها لاجل تعلقه بالبدن والکدورات والظلمات ادراکا ناقصا کادراک البصر شیئا بعیدا فی هواء مغبر مغیم و لذلک السبب یرى الانسان الامور العقلیة التی هى انیات محضة متشخصة بذواتها و انوار صرفة واضحة بنفسها، مبهمة کلیة محتملة الصدق عنده على کثیرین کرؤیة شبح یراه من بعید.» (17)
حاصل معناى عبارات مزبور آن است که هر یک از اشیاى مادى این جهان در عالم عقل، صورت نوعیهاى دارند که هنگام ادراک معقولات کلى، دریافتشان مىکنیم، اگر چه دریافت این مفاهیم به آن دلیل است که امور عقلى را، که داراى وجود محض و متشخص بالذات و انوار صرفاند، به صورت مبهم و کلى قابل صدق بر کثیرین مىبینیم. پس جمله «ایاها یتلقى الانسان» بر این مطلب اشاره دارد که ادراک کلى حاصل مشاهده مثل است، اما نه صرف مشاهده، بلکه ذهن پس از مشاهده آنها، از مثل مفاهیمى را تلقى مىکند که قابل انطباق بر کثیرین است; زیرا نفس نمىتواند آنان را با رؤیت عقلى صحیح مشاهده کند و به صورت کامل دریافت نماید; مانند انسانى است که چشمش ضعیف استیا مثل دیدن شخصى است که از دور در هواى غبارآلود شیئى را مشاهده مىکند که به صورتى مبهم به نظر مىرسد. (18) سپس مىگوید:گرچه آن مثال متعین و جزئى است، اما این رؤیت ضعیف است که آن را مبهم مىسازد و مفهومى را نصیب ما مىکند: «فکذلک یحتمل المثال النورى والصور العقلیة القائمة بنفسها عند ملاحظة النفس ایاها ملاحظة ضعیفة العموم والابهام والکلیة والاشتراک مع کونها جزئیة متعینة فی نفسها، لان تلک الصفات من نتائج ضعف الوجود و هى المعقولیة على النحو الضعیف.» (19)
از این عبارات، چند نکته استفاده مىشود:
1 - از نظر صدرالمتالهین، نفس مثل کلى نیست، بلکه آنان را جزئى حقیقى مىداند.
2 - ادراک کلى مشاهده مثل از راه علم حضورى نیست، بلکه آنچه کلى است همان مفهومى است که پس از مشاهده مثل از راه دور و به صورت مبهم براى انسان حاصل مىشود که همان علم حصولى است. بر این اساس، در عبارت ذیل، بر این مطلب تصریح مىکند که پس از مشاهده مثل با علم حضورى، آنچه براى نفس باقى مىماند کلى است، نه صرف مشاهده مثل: «والحق ان کون الشىء کلیا شرطه بعد التجرید عن الزوائد الشخصیة ان یکون موجودا بنحو ضعیف شبحى و مدرکا بادراک غیر شهودى اشراقى»; (20) حق مطلب این است که کلى بودن یک شىء پس از تجرید از زواید شخصى، منوط به این است که وجودش ضعیف و شبحى باشد و به ادراک غیر شهودى - یعنى: ادراک حصولى - دریافتشود.
مقایسه نظریه صدرالمتالهین با مشائیان
از برخى عبارات ایشان، چنین استفاده مىشود که گویا در نحوه پیدایش کلى با مشائیان موافق است; مثلا، مىگوید: «ان للنفس الانسانیة قوة بها ینتزع المعقولات الکلیة من الاعیان الخارجیة و من الصور الخیالیة و الاشباح المثالیة و لا شک انها عند انتزاع هذا المعقول المنتزع یتاثر بکیفیة نفسانیة هى علمها به... فتلک الکیفیة النفسانیة هى هذه الصورة العقلیة فهى قائمة بها ناعتة لها»; (21) نفس انسانى داراى قوهاى است که با آن معقولات کلى را از اعیان خارجى و صور خیالى و اشباح مثالى انتزاع مىکند. پس از این انتزاع، نفس از کیفیت نفسانى، که همان علم نفس به آن است، متاثر مىشود، کیفیت نفسانىاى که همان صورت عقلى است که قایم به نفس مىباشد.
در جاى دیگر، مىنویسد: پس از حصول صور حسى و خیالى در قوه خیال، ابتدا معانى کلى مبهم و همانند اشیایى که در هواى غبارآلود از راه دور مشاهده مىشوند در نفس پدید مىآید. سپس بعد از مستعد شدن و صلاحیت نفس، عقل فعال با تابش نور خود بر نفس و مدرکات خیالىاش، آن را به عقل بالفعل و متخیلاتش را به معقولات بالفعل تبدیل مىکند. (22) آنگاه کار عقل فعال در نفس و صور خیالىاش را به کار خورشید در چشم سالم و صور جسمانى در برابر آن تشبیه مىکند و مىگوید: همانگونه که پیش از تابش خورشید، ابصار بالقوه بود و مبصراتش نیز بالقوه بودند و هنگام طلوع خورشید و تابش نور، قوه بینایى به فعلیت مىرسد و اجسام در برابرش را به مبصرات بالفعل تبدیل مىکند; همچنین زمانى که نور قدسى عقل فعال بر نفس و صور خیالىاش بتابد، قوه نفسانى را به عقل و عاقل بالفعل، و صور خیالىاش را به معقولات بالفعل تبدیل مىکند. (23)
این مطالب دقیقا بر نظریه ابن سینا منطبق است. او قایل به تجرید و انتزاع و افاضه عقل فعال است. بنابراین، چنین تصور مىشود که صدرالمتالهین با ابن سینا موافق است. ایشان در حاشیه شفاء تصریح مىکند که کیفیت پیدایش کلى در ذهن با تامل در کلمات ابن سینا ظاهر مىشود: «و اما کیفیة وقوعها من الخارج الى النفس فیظهر بالتامل فیما ذکر الشیخ فی المقالة الخامسة من الفن السادس من الطبیعیات فی علم النفس حیثبین هناک انتزاع الذهن الکلیات المفردة عن الجزئیات على سبیل تجرید لمعانیها عن نفس المادة و من عوارضها من المقدار والکیف و الاین والوضع و غیرها و مراعاة المشترک والمتباین به والذاتى والعرضى و ذلک بمعاونة الحس والوهم والخیال.» (24)
در اینجا، صدرالمتالهین تصریح مىکند کیفیت پیدایش کلى با تامل در کلام ابن سینا روشن مىشود که انتزاع کلى جداى از جزئى با روش تجرید از ماده و عوارض آن و گرفتن قدر مشترک آنها صورت مىگیرد.
نقد
گرچه عباراتى که از ایشان تاکنون نقل شد با نظریه ابن سینا مطابق است، اما نمىتوان به این مقدار اکتفا کرد. تفحص بیشترى لازم است تا بتوان نظر مختار ایشان را به دست آورد. به نظر مىرسد که نظریه مذکور نظریه نهایى ایشان نیست، بلکه تقریر نظریه مشائیان است; چنانکه در بیشتر موارد، شیوهشان چنین است که ابتدا کلمات قوم یا برخى از بزرگان را بدون ذکر نام نقل مىکند و حتى گاهى چندین فصل از کتاب شفاء یا مباحث المشرقیه را نقل مىنماید و سپس در جاى دیگرى نظریه خود را ارائه مىدهد. در مواردى نیز ایشان بر این مطلب تصریح دارد: «و نحن ایضا سالکوا هذا المنهج فی اکثر مقاصدنا الخاصة حیثسلکنا اولا مسلک القوم فی اوائل الابحاث و اواسطها ثم نفترق عنهم فى الغایات لئلا تنبوا الطبائع عما نحن بصدده فی اول الامر بل یحصل لهم الاستیناس به و یقع فی اسماعهم کلامنا موقع القبول اشفاقا لهم» (25) چنانکه قوم براى سهولت فهم متعلمان، در برخى موارد، پیش از آنکه معناى مورد نظرشان را بیان کنند، احتمالاتى را که ابتدا از تقسیم خارج بوده است ذکر مىکنند و سپس در نهایت، معناى مورد نظرشان را بیان مىکنند، ما نیز به همین شیوه در اوایل و اواسط بحث، طبق روش قوم سیر مىکنیم و در نهایت، از آنها جدا مىشویم تا طبع متعلم با آنها انس بگیرد و از آنچه در صددش هستیم، نهراسد و سخن ما در عمق جانش بهتر جاى گیرد.
پس طبق آنچه ایشان ذکر نموده، ممکن است عباراتى که مشابه نظریه مشائیان استبراى انس گرفتن اذهان نقل شده باشد تا اذهان آماده پذیرش دیدگاه واقعى خودش گردد. مؤید این مطلب تعلیقه آیةالله حسن زاده آملى است که در ذیل عبارتى از فصل پنجم اسفار آورده است مبنى بر اینکه آنچه در این فصل آمده و پیدایش کلى را از راه تجرید و انتزاع مىداند، مبناى خود صدرالمتالهین نیست، بلکه در این فصل، ایشان بر مسلک قوم و جمهور مشى کرده است. (26) علاوه بر این، آنچه از حاشیه شفاء نقل شد این احتمال را بیشتر تقویت مىکند که ایشان در پى توضیح نظریه ابن سینا است، نه نظریه خودش.
شاهدى دیگر بر اینکه آنچه ذکر شد نظریه مختار صدرالمتالهین نیستبلکه تقریر قول مشائیان است، آن که ایشان در مواردى، حصول معقولات را از راه تجرید و انتزاع نفى مىکند و آن را مشاهده «ذوات نوریه» مىداند: «فالنفس عند ادراکها للمعقولات الکلیة یشاهد ذوات نوریة عقلیة مجردة لا بتجرید النفس ایاها و انتزاع معقولها من محسوسها کما یراه جمهور الحکماء» (27) و در جاى دیگر مىگوید: «ان معنى التجرید فى التعقل و غیره من الادراک لیس کما هو المشهور من حذف بعض الزوائد و لا ان النفس واقفة و المدرکات منتقلة من موضوعها المادى الى الحس و من الحس الى الخیال و منه الى العقل.» (28) تجرید در تعقل و غیرآن چنان نیست که مشهور تصور کردهاند: بعضى زواید حذف شود و نفس متوقف باشد و مدرکات از عالم مادى به حس و از حس به خیال و از خیال به عقل منتقل شود.
عبارات مزبور صریحا نظریه مشهور و مشائیان را رد مىکند و در پى پرداختن به نظریه دیگرى است که همان مشاهده مثل و ذوات نوریه مىباشد.
مقایسه نظریه صدرالمتالهین با هیوم
هیوم کلى را جزئى رنگ پریده مىدانست، به طورى که در واقع، یک جزئى بیشتر نیست، اما به دلیل ابهام و رنگ پریدگى است که آن را به گونهاى مىبینیم که قابل تطبیق بر افراد متعدد است. ممکن است اشکال شود که از برخى عبارات صدرالمتالهین چنین استفاده مىشود که ایشان نیز «کلى» را چنین مىپندارد.
ایشان پس از آنکه حصول صورتهاى عقلى در نفس را به وسیله اضافه اشراقى نفس با مثل و ذوات نوریهاى مىداند که در صقع ربوبى موجود است، مىنویسد: «و کیفیة ادراک النفس ایاها ان تلک الصور لغایة شرفها و عظمتها لا یتیسر للنفس لعجزها فی هذا العالم و کلال قوتها بواسطة تعلقها بالجسمانیات الکثیفة ان یشاهدها مشاهدة تامة نوریة و یراها رؤیة صحیحة عقلیة و یتلقاها تلقیا کاملا، بل انما تشاهدها و تراها ببصر ذاتها النفسانیة مشاهدة ضعیفة و یلاحظها ملاحظة ناقصة لعلوها و دنو النفس مثل ابصارنا شخصا فی هواء مغبر من بعد او کابصار انسان ضعیف الباصرة شخصا فیحتمل عندنا ان یکون زیدا او عمروا او بکرا و قد تشک فی کونه انسانا او شجرا و حجرا، فذلک یحتمل المثال النورى والصور العقلیة القائمة بنفسها عند ملاحظة النفس ایاها ملاحظة ضعیفة العموم والابهام والکلیة والاشتراک مع کونها جزئیة متعینة فی نفسها، لان تلک الصفات من نتائج ضعف الوجود و هى المعقولیة على النحو الضعیف.» (29)
از عبارات مزبور، استفاده مىشود که ادراک «کلى» چیزى جز همان جزئى رنگ پریده و مبهم نیست. در واقع، «مثال» جزئى و شخصى است، ولى به دلیل ضعف ادراک ماست که آن را قابل صدق بر کثیرین مىبینیم. «و لاجل ضعف الادراک یکون المدرک بهذا الادراک و ان کان جزئیا حقیقیا بحسب نفسه قابلا بحسب قیاسه الى هذا الادراک للشرکة بین جزئیات یکون لها ارتباط بذلک المدرک العقلى.» (30)
پس بر اساس ظهور بدوى این عبارت، آن «مثال» جزئى حقیقى است و این به دلیل ضعف ادراک ماست که آن را قابل صدق بر کثیرین مىبینیم. این کلام دقیقا با کلام هیوم، که کلى را جزئى رنگ پریده مىدانست، مطابقت دارد.
نقد
به نظر مىرسد به سه دلیل، دیدگاه صدرالمتالهین با نظریه هیوم در باب کلى متفاوت است:
1- آنچه را هیوم «کلى» مىداند همان جزئى مادى است; یعنى: صورت حسى رنگ پریده که از خارج و عالم ماده گرفته مىشود. ولى صدرالمتالهین جزئى عقلى و مثال خاص را که در عالم عقل موجود است و ما آن را به صورت مبهم درک مىکنیم، «کلى» مىنامد.
2- هیوم کلیت را توهمى مىداند و معتقد است که مفهوم «کلى» در حقیقت، همان جزئى است و انسان توهم مىکند که قابل صدق بر کثیرین است، در حالى که فى الواقع، صورتى رنگ پریده از یک جزئى و یا صورت جزئى رنگ پریده است. ولى صدرالمتالهین حقیقتا به مفهوم «کلى» قایل است; یعنى: معتقد است که از ادراک ضعیف وجود عقلى، مفهومى نصیب انسان مىشود واشتراک مفهوم درک شده بین جزئیات اشتراکى حقیقى است. بنابراین، مفاهیم موجود در ذهن را به صور منقش در آینه تشبیه مىکند که با تحقق شىء خارجى موجود است و از خارج حکایت مىکند: «ما یقع فى الذهن من مفهوم الحیوان والنبات والحرکة والحرارة و غیرها هى مفهومات تلک الاشیاء و معانیها لاذواتها و حقیقتها.» (31)
ایشان در عبارات مذکور، براى اشیا مفاهیمى در ذهن قایل است، چنانکه صورت انسان در آینه به عنوان شبح او موجود است و از شخص انسان حکایت مىکند. او مفهوم انسان را در ذهن، وجودى شبحى و ذهنى مىداند که از آن مصادیق حکایت مىکند. ایشان قابلیتشرکتبین جزئیات را نیز ناشى از ضعف ادراک مىداند. (32)
3- صدرالمتالهین خودش در جاى دیگرى متوجه چنین اشکالى شده و در صدد دفع آن برآمده است. ایشان پس از آنکه «کلى» را تلقى صور عقلى و مثل دانسته که به صورت ادراک ناقص انجام مىگیرد و آن را به رؤیت انسانى در هواى غبارآلود و ابرى تشبیه مىکند، مىگوید: به همین دلیل است که انسان امور عقلى را که حقایق محض و متشخص به ذواتشان و انوار صرفاند و به خودى خود روشن و واضحاند، مبهم و کلى و محتملالصدق بر کثیرین مىبیند، چنانکه وقتى شبحى را از دور مشاهده مىکنیم ممکن است اسب یا انسان یا درختباشد. (33) پس از بیان این 33- اسفار، ج 2، ص 68. مطالب، متوجه احتمال ورود چنین اشکالى مىشود که ممکن است کسى بگوید که این همان جزئى رنگ پریده است، نه «کلى». بنابراین تفاوت رؤیت مثال عقلى را از دور با رؤیتشىء در هواى ابرى غبارآلود چنین بیان مىکند: «الا ان ههنا من جهة تعین الوضع لذلک الشبح لم یجوز الا کونه واحدا من المختلفات ایها کان و هناک یحتمل عنده کون المدرک العقلى کثیرة بالعدد صادقا علیها لعدم الوضع» (34) ; در مثال، چون رؤیتشبح در هواى ابرى و غبار آلود، مادى و داراى وضع است، آن شىء نمىتواند جز یکى از آنها باشد، ولى مدرک عقلى به دلیل نداشتن وضع، مىتواند صادق بر افراد بىشمارى باشد.
عامل پیدایش معقولات الى در ذهن از نظر صدرالمتالهین
ثابتشد که صدرالمتالهین ادراک کلى را - در مرتبه اول ادراک معقولات اولى - از راه مشاهده مثل، آن هم به صورت مبهم، مىداند. اما آنچه باقى مىماند این است که پس از آنکه نفس شایستگى تماشاى مثل را پیدا کرد و زمینه پیدایش مفهوم کلى برایش حاصل شد، چه کسى این مفاهیم را به نفس مىدهد، زیرا شىء به خودى خود، توان خروج از قوه به فعل را ندارد و اگر چنین چیزى ممکن بود لازمهاش آن بود که شىء واحد، هم جاعل و هم مجعول باشد و این محال است. پس باید موجود بالفعل دیگرى باشد که این موجود بالقوه را بالفعل نماید، چنانکه هیچ جسمى بدون حرارت دیگرى گرم نمىشود. (35) آنچه این موجود بالقوه را بالفعل مىکند چیست؟ آیا عقل فعال است که این صور عقلى را به نفس افاضه مىکند یا مثل؟ و یا اینکه خود نفس، پس از تماشاى مثل، قوه ایجاد آنها را در ذهن پیدا مىکند؟
تعارض ابتدایى در عبارات صدرالمتالهین و حل آن
عبارات ایشان در این باب به حدى متنوع است که همه این موارد را در بر دارد. بنابراین، باید وجه جامعى براى آنها جستوجو کرد. برخى از عبارات ایشان دلالت دارد که عقل فعال مفیض این صورت است: «لانه الذی جعل الذات التی کانت عقلا بالقوة عقلا بالفعل و جعل المعقولات التى کانت معقولات بالقوة و هى متخیلات معقولات بالفعل»; (36) این عقل فعال است که نفس (عقل بالقوه) رابه عقل بالفعل تبدیل مىکند و معقولات بالقوهاى را که همان متخیلات نفس است، به معقولات بالفعل مبدل مىسازد.
در عبارت مزبور، مفیض صور عقلى را عقل فعال دانسته است، ولى در برخى موارد دیگر، مثل را مفیض صور مىداند. جمله «یتلقاها تلقیا» - که سابقا نقل شد - مشعر به این است که این مثل صور معقوله را افاضه مىکنند و نفس آنها را دریافت مىدارد.
از برخى عباراتشان نیز استفاده مىشود که نفس پس از کسب استعداد رؤیت مثل، قادر است این صور را در ذهن ایجاد کند: «یحصل للنفس الانسانیة حین موافاتها الموجودات الخارجیة لاجل صقالتها و تجردها عن المواد صورا عقلیة و خیالیة و حسیة، کما یحصل فى المرآة اشباح تلک الاشیاء و خیالاتها. والفرق بین الحصولین ان الحصول فى المرآة بضرب شبیه بالقبول و فى النفس بضرب من الفعل»; (37) نفس انسان هنگام مواجهه با خارج و موجودات خارجى، به دلیل صافى و تجردش از مواد، صور عقلى و خیالى و حسى را به دست مىآورد، آن گونه که اشیا در آینه حاصل مىشود. سپس مىگوید: فرق نفس با آینه در این است که آینه فقط مىپذیرد، ولى نفس فاعلیتى نیز دارد.
به نظر مىرسد که کلمات صدرالمتالهین با نگاه اولیه متعارض است، ولى با تامل و دقتبیشتر معلوم مىشود که هیچگونه تنافى در آنها وجود ندارد; زیرا در جایى فاعلیت را به نفس نسبت مىدهد که در مقابل قابلیت محض آینه است و مراد از فعل نفس همان فاعلیت اعدادى است، چنانکه در جایى که فاعلیت نفس را براى صور خیالى و حسى بیان مىکند آن را به فاعل مبدع تشبیه مىکند و مىگوید: «ان النفس بالقیاس الى مدرکاتها الخیالیة والحسیة اشبه بالفاعل المبدع المنشىء منها بالمحل القابل المتصف.» (38) چنانکه معلوم است، فاعلیت نفس نسبتبه صورحسى و خیالى، فاعلیتى حقیقى است، نه اینکه نفس صرفا معد آنها باشد. سپس با قرینه مقابله مىفهمیم جایى که فاعلیت نفس را نسبتبه صور عقلیه مطرح مىکند فاعلیت، حقیقى و فاعل و مبدع نیست، بلکه فاعل معد است. بنابراین، هر جا نفس را نسبتبه صور عقلیه، فاعل مىداند یعنى: فاعل معد و هر جا فاعلیتاش را نفى مىکند فاعلیتحقیقى و مبدع بودنش را نفى مىنماید.
پس تعارضى وجود ندارد; زیرا مىتوان گفت آنجا که نفس را فاعل مىداند فاعلیتاش اعدادى است و آنجا که عقل فعال یا مثل را فاعل مىداند فاعلیتشان حقیقى و افاضى است. اکنون جاى این پرسش وجود دارد که چرا در برخى موارد، فاعلیت افاضى را به عقل فعال و در برخى موارد، به مثل نسبت مىدهد؟ وجه جمع چیست؟
مىتوان نظریات ایشان را به دو صورت جمع کرد:
1- جایى که علت پیدایش مفاهیم کلى را عقل فعال دانسته بر اساس نظر مشائیان سیر کرده، ولى نظریه نهایى خودش همان تلقى از مثل است.
2- بین عقل فعال و مثل علیت طولى برقرار است. بنابراین ، هر دوى آنها نسبتبه صورتى که به ذهن انسان مىدهند علیتحقیقى دارند، گرچه یکى از آنها علت مباشر و دیگرى علتبعید آن است.
کیفیت اجتماع شخصى بودن وجود عقلى با کلى بودن آن
سؤال دیگرى که در اینجا مطرح است آن که صورت عقلى حاصل در ذهن را با توجه به اینکه موجودى مجرد و مساوق با تشخص است، چگونه مىتوان کلى دانست؟ و چگونه مىتوان آن را مشترک بین اشخاص متعدد پنداشت؟
پاسخ این است که مناط کلیت و اشتراک، نحوه وجود عقلى است. وجود عقلى به گونهاى است که گرچه واحد شخصى است، اما منافاتى با صدق بر کثیرین ندارد; زیرا تشخص عقلى مانع از کلیت نیست. آنچه مانع کلیت است وجود مادى و تشخص جسمانى است که مستلزم وضع، این و مقدار خاصى است. ولى در باب صورت عقلى، چنین نیست که جهت تشخص با جهت اشتراک دو تا باشد، بلکه وجود وسیعتر و شدیدتر از آن است که در حد جزئى منحصر شود و تمام معانى و ماهیات به خودى خود و به حسب معنایشان چنان است که از حمل بر کثیرین ابا ندارند. (39) به عبارت دیگر، وجود مجرد داراى حیثیات متفاوت است. «فانها باحد الاعتبارین مما ینظر به فی شىء آخر و یدرک به شىء آخر و بالاعتبار الآخر مما ینظر فیه یدرک نفسها.» (40) به نظر مىرسد که 40- همان، ج3، ص 365. با این عبارت، مشکل حل مىشود; ایشان مىگوید: یک «حیث ما فیه ینظر» داریم و یک «حیث ما به ینظر»;یعنى: گاهى به خود صورت نگاه مىکنیم، این صورت موجود است. به این لحاظ، صورت جزئى است ولى یک حیثیت «ما به ینظر» نیز داریم; یعنى: حیثیتحاکى بودنش; حیثیت مفهومى که صورت از ماوراى خود حکایت مىکند و به کلیت متصف مىشود.
جمعبندى نظریه صدرالمتالهین در باب پیدایش کلى و معقول اول
1- صدرالمتالهین، گرچه ادراک «کلى» را براى انسان کمال مىداند، اما کمال کسانى که هنوز در مسیرند و در این جهان مادى توانستهاند با سیر و سلوک خود، به مشاهده مثل از راه دور به صورت مبهم و تاریک دستیابند. ولى این ادراک «کلى» را کمال نهایى نمىداند; کمال نهایى انسان آن است که به طور کامل، مجرد شود تا بتواند مثل را از نزدیک مشاهده نماید که در این حال، دیگر تماشاى مثل به طور شخصى است و با علم حضورى درک مىشود و مفهوم معنا ندارد تا ادراک کلى باشد. شاهد بر آن مطلب این است که مىگوید: «فالنفس ما دامت فی هذا العالم یکون تعقلها للاشیاء العقلیة الذوات المفارقة الوجودات تعقلا ضعیفا و لاجل هذا الادراک و ان کان جزئیا حقیقیا بحسب نفسه قابلا بحسب قیاسه الى هذا الادراک للشرکة بین جزئیات»; (41) نفس تا هنگامى که در این عالم است مثل را به صورت مبهم درک مىکند و آنچه را حقیقتا جزئى استبه صورتى مىبیند که قابل صدق بر کثیرین باشد. از این تعبیر استفاده مىشود که نفس پس از فراغ از این جهان، مثل را به صورت روشن و مشخصى مشاهده مىکند.
2- از برخى عبارات ایشان چنین استفاده مىشود که مثل «کلى» نیست، بلکه جزئى حقیقى است. آنچه کلى است همان مفهومى است که پس از مشاهده مثل از راه دور و به طور مبهم، براى انسان حاصل مىشود، چنانکه عبارت مذکور بر آن دلالت مىکرد. ولى از برخى عبارات دیگر چنین برمىآید که ایشان به دو نوع کلى قایل است: وجود عقلى کلى و مفهوم کلى، چنانکه عبارت ذیل بر آن دلالت دارد: «ان مناط الکلیة و الاشتراک بین کثیرین هو نحو الوجود العقلى... لان ذلک الوجود نحو آخر من الوجود اشد و اوسع من ان ینحصر فی حد جزئى... فالصورة العقلیة لماهیة الانسان من حیث وجودها مشترک فیها بین کثیرین من نوعها و من حیث ماهیتها و معناها محمولة على کثیرین» (42) یعنى: هم وجود عقلى انسان کلى است و هم مفهوم حاصل از آن.
3- تعارضى که در بدو نظر در عبارات صدرالمتالهین دیده مىشود، که گاهى علت پیدایش صور معقول را نفس و گاهى عقل فعال و گاهى مثال مىداند، با اندک تاملى برداشته مىشود; زیرا فاعلیت نفس فاعلیت اعدادى است و فاعلیت عقل فعال و مثال افاضى; آنها نیز به نوبه خود، فاعلیتشان در طول یکدیگر است و هر دو علیتشان حقیقى است، هر چند در طول یکدیگر باشد.
4- ادراک کلیات و معقولات براى اوحدى از مردم حاصل مىشود و بیشتر مردم از این فیض محروماند.
5- چگونه قول به جسمانیة الحدوث بودن نفس با اعتقاد به مثل افلاطونى قابل جمع است؟
افلاطون به دلیل اینکه نفس را قدیم مىدانست، مىتوانست علم را نیز یادآورى آنچه نفس در عالم عقل دیده استبداند، ولى صدرالمتالهین، که به جسمانیة الحدوث بودن نفس قایل است نمىتواند چنین چیزى بگوید. بنابراین، ادراک حسى و خیالى را فعل خود نفس در مقام مواجهه با خارج مىداند و ادراک عقلى را مشاهده مثل از راه دور و به صورت مبهم. شاید به همین دلیل، ادراک «کلى» را مشاهده مثل از راه دور مىداند و مىگوید: نفس پس از طى مراحل ادراک حسى و خیالى، به مرحلهاى از کمال مىرسد که مجرد مىشود و مىتواند مثال را از دور مشاهده کند و هر چه بر کمالاش افزوده شود، مثال آن را روشنتر مىبیند; به گونهاى که ممکن استبه مرحلهاى برسد که از نزدیک، آن عقل بالفعل (مثال) را مشاهده کند که در این صورت، به علم حقیقى دستیافته است.
6- کلى بودن مفهوم در ذهن انسان با وجود شخصىاش منافاتى ندارد; زیرا حیثیت «ما به ینظر» آن و «ما فیه ینظر» در آن متفاوت است.
بنابراین، از مجموع مطالب گذشته، چنین استفاده مىشود که کیفیت پیدایش معقول اول در ذهن چنین است که انسان مثل را از دور و به صورت مبهم مشاهده مىکند. این مشاهده مبهم است که موجب پیدایش مفهوم کلى انسان یا درختیا چیز دیگرى در ذهن مىشود که قابل صدق بر کثیرین است. البته پس از رؤیت مثال عقلى به صورت مبهم، این عقل فعال یا مثل است که آن صورت کلى و مفهوم را به نفس مىبخشد و نفس به دلیل پیدا کردن استعداد رؤیت مثل، آن را دریافت مىکند. این دریافت کلى جز براى دستهاى از مردم، که به درجات عالى رؤیت مثل رسیدهاند، حاصل نمىشود. نتیجه آن که معقولات اولى براى اوحدى از مردم حاصل مىشود و هر کسى نمىتواند چنین معقولاتى را درک کند.
نقد
به نظر مىرسد که این نظریه نیز بنا به چهار دلیل، خالى از اشکال نیست:
1- ادلهاى که بر ابطال مثال آورده شده و برخى از آنها در تضعیف نظریه افلاطون در باب پیدایش کلى خاطر نشان گردید، اساس این نظریه را متزلزل مىکند.
2- لازمه مدعاى ایشان، که این ادراک کلى و دریافت آن جز براى اوحدى از مردم حاصل نمىشود، آن است که بیشتر مردم از داشتن معقولات اولى بىبهره باشند، در حالى که همگى معقولات را درک مىکنند و حتى بین آنها تمایز قایلاند. بالاتر از این آنکه بیشتر مردم معقولات ثانى منطقى مانند جنس، فصل، قیاس، معرف و حجت را نیز درک مىکنند، در حالى که تا معقولات اولى درک نشود، نمىتوان معقولات ثانى منطقى را درک کرد.
3- اگر منشا پیدایش معقول اول و «کلى» در ذهن، رؤیت مثل از راه دور و به طور مبهم باشد، کیفیتحکایت این مفهوم حاصل در ذهن نسبتبه مصادیق خارجىاش چگونه است؟ به عبارت دیگر، حیثیتحکایت علم از خارج چگونه توجیه مىشود؟ البته صدرالمتالهین متوجه چنین اشکالى بوده و چنین پاسخ داده است که برخى مجردات علل ایجاد مادیات هستند و علم به علت، علم به معالیلش نیز هست; یعنى: ما که به مثل عالم مىشویم در واقع، به معالیل آنها هم، که همان مصادیق موجود در خارج است، نیز عالم خواهیم شد. (43)
اما به نظر مىرسد که این توجیه تمام نباشد; زیرا چنین نیست که همیشه مجردات علت موجودات مادى باشند; مثلا، صور عقلى یا حتى حسى و خیالى، که در نفس موجودند، طبق دیدگاه خود ایشان نیز، مجرد است. ولى چگونه مىتوان این صور را علت پیدایش موجودات مادى خارجى دانست؟ از سوى دیگر، لازمه این سخن آن است که شناخت ما نسبتبه عالم خارج، واسطهاى پیدا کند که همان مثل باشند; بدین نحو که ابتدا به مثل عالم شویم که علتاند و سپس از طریق آنها بتوانیم معالیلشان را نیز بشناسیم.
در این مورد خاص، مىتوان به این شبهه چنین پاسخ داد که گرچه مفهوم حاصل در ذهن از راه رؤیت مثال عقلى انسان صورت گرفته است، ولى هنگامى که مفهوم در ذهن حاصل شود، واقع را نشان مىدهد، حال این مفهوم از هر جا گرفته شده باشد، چنانکه اگر کسى با دیدن «سراب» به مفهوم «آب» برسد و در ذهناش نقش بندد، همین مفهوم از آب خارجى حکایت مىکند.
از سوى دیگر، وقتى صورتى از شىء واحدى گرفته شد و آن صورت در نفس تحقق پیدا کرد، به دلیل اینکه خاصه وجود ذهنى حکایت است، از همه اشیایى که واقعا مصداق و محکى آن هستند، حکایت مىکند. در اینجا هم گرچه صورت مثالى دیده شده، ولى آن صورت، که از ناحیه رؤیت صورت مثالى حاصل آمده، بر صور اشیاى خارجى نیز، که از همان سنخ است، قابل اطلاق مىباشد.
پىنوشتها
1- صدراالمتالهین، رسائل فلسفى، المسائل القدسیه، ص 34. 2- همان، ص5.
3-همان.
4- همان، ص35.
5- صدرالمتالهین، کتاب العرشیة، ترجمه غلامحسین آهنى، اصفهان، مهدوى، ص 20.
6 - همان، ص21.
7 - همان.
8- رسائل فلسفى، المسائل القدسیة، ص 55.
9- العرشیة، ص 21.
10- عبدالمحسن مشکوةالدینى، تحقیق در حقیقت علم، چاپ دوم، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1364، ص76.
11 - رسائل فلسفى، المسائل القدسیة، ص66.
12 - همان.
13- همان، ص67.
14 - صدرالمتالهین، الحکمة المتعالیة فى الاسفار العقلیة الاربعة، ج 2، ص77.
15- همان، ص68.
16- همان، ج 8، ص 284.
17 - همان.
18 - رسائل فلسفى، المسائل القدسیة، ص53.
19- همان.
20- همان، ص63.
21- اسفار، ج1، ص324.
22 - همان، ج9، ص143.
23- همان، ص144 -143.
24 - ابن سینا، الشفاء، مع تعلیقات صدرالمتالهین، قم، بیدار ص19.
25 - اسفار، ج 1، ص 85.
26- الحکمة المتعالیة، تصحیح و تعلیق حسن حسن زاده آملى، تهران، مؤسسة الطباعة والنشر، وزارة الثقافة و الارشاد الاسلامى، 1414، ج 1، ص 531.
27-رسائل فلسفى، رسالةالمسائل القدسیة، ص 54.
28 - اسفار، ج3، ص366.
29 - رسائل فلسفى، رسالة المسائل القدسیه، ص53 - 52.
30 - همان، ص53.
31 - اسفار، ج 1، ص 292.
32 - رسائل فلسفى، رسالة المسائل القدسیه، ص53.
33- اسفار، ج 2، ص 68.
34- همان.
35- همان، ج3، ص 462.
36- همان.
37- همان، ج 1، ص 292; / رسائل فلسفى، رسالة المسائل القدسیة، ص56.
38 - رسائل فلسفى، رسالة المسائل القدسیة، ص51.
39- اسفار، ج 1، ص 280 - 282.
40- همان، ج3، ص 365.
41-رسائل فلسفى، رسالة المسائل القدسیه، ص53.
42- اسفار، ج 8، ص 281 - 282.
43- همان، ج 2، ص 62.