قاعده فرعیه و ثبوتالثابت
آرشیو
چکیده
متن
قاعده فرعیه قاعدهاى است که در کلمات فیلسوفان به این صورت شهرت یافته است: «ثبوت شىء لشىء فرع ثبوت المثبت له لاالثابت.»
همانگونه که مشاهده مىشود، این قاعده دو مطلب را افاده مىکند:
اول آنکه «مثبتله» باید موجود بوده تا شیئى براى آن ثابتباشد و چیزى که معدوم محض است و بهرهاى از وجود ندارد هیچ چیز برایش ثابت نمىشود.
دوم آنکه «ثابت»، که براى «مثبت له» ثابت است، لازم نیست موجود باشد.
این فرض که عدم، که خود وجودى در خارج ندارد، براى موجودى ثابتباشد، از نظر مشهور فلاسفه نامعقول نیست. آنچه در این نوشتار بررسى مىشود مطلب دوم است; یعنى: بررسى ثبوت الثابتیا عدم ثبوت الثابت است. به طور واضحتر، اینکه آیا «ثبوت شىء لشىء» همانگونه که فرع ثبوت «مثبتله» است، فرع ثبوت «ثابت» هم هستیا خیر؟
تبلور قاعده فرعیه در قضایاى موجبه حملیه صادقه است که بر اساس مضمون اول قاعده، هر قضیه حملیه موجبه صادقه باید موضوعش موجود باشد تا محمولى براى آن ثابتباشد. لذا، قاعده فرعیه در مضمون اول خود، در حمل وجود بر ماهیت، با اشکال مواجه شده است; زیرا حمل وجود بر ماهیت فرع بر وجود ماهیت نیست. از این رو، برخى قاعده را تخصیص زدهاند و برخى دیگر قاعده را در هلیات مرکبه جارى دانستهاند و هلیات بسیطه را از مصب قاعده خارج انگاشتهاند; زیرا مفاد هلیات بسیطه ثبوت الشىء است، نه «ثبوت شىء لشىء». برخى دیگر نیز راههاى دیگرى برگزیدهاند که جامع همه این راهحلها آن است که مشکل فقط در هلیات بسیطه است. اما اگر هلیه، مرکبه باشد، خواه مفاد قاعده خصوص هلیات مرکبه را شامل شود و یا عموم را، وجود موضوع در هلیات مرکبه ضرورى است. اما سؤال این است که آیا وجود براى محمول نیز در هلیات مرکبه ضرورى استیا خیر؟
ثبوت الثابت
همانگونه که مشاهده مىشود، انطباق قاعده در حملیه موجبه صادقه است و اگر وجود محمول در ثبوت محمول براى موضوع ضرورى نباشد، باز انطباق قاعده در حملیه موجبه صادقه است و در این صورت، ممکن است محمول موجود نباشد و در عین حال، موضوع به آن متصف شود; مانند حمل نابینایى بر زید در قضیه «زید نابیناست.» یا اگر محمول مفهوما موجود باشد، در خارج معدوم است; زیرا اگر بخواهد در خارج موجود باشد اساس برهان، مستلزم تناقض است; مانند نسبتهاى اضافى مثل فوقیت و تحتیت; زیرا وقتى گفته مىشود: «مداد روى میز است»، آنچه واقعیت دارد «مداد» و «میز» است و در خارج، چیزى به نام «روى» وجود ندارد، بلکه این معنا از مقایسه میان مداد و میز انتزاع مىشود و اگر خود نسبت فوقیتبخواهد وجود خارجى داشته باشد، باید بین آن و شىء، نسبت دیگرى برقرار شود و آن نسبتبه نوبه خود، باید موجود باشد و بین آن و شىء نسبت دیگرى باشد. پس مىتوان گفت: مضمون دوم قاعده فرعیه با حملیه موجبه معدولة المحمولها گره خورده است; معدولة المحمولهایى که در آنها حرف سلب بر امر وجودى داخل شده باشد. لذا، کسانى که نافى مضمون دوم قاعده فرعیه هستند، وجود محمول را در قضیهاى مانند «زید نابیناست» انکار مىکنند، با آن که موضوع به آن متصف مىشود.
قاعده سالبه به انتفاى موضوع
به موازات قاعده فرعیه در موجبه، که وجود موضوع در آن ضرورى است، قاعده سالبه به انتفاى موضوع در حملیه سالبه مطرح مىشود که وجود موضوع در آن ضرورى نیست. بنابراین، فرق معنوى میان سالبه و موجبه معدولة المحمول را منطقدانان در ضرورت وجود موضوع در موجبه معدولة المحمول و عدم ضرورت وجود موضوع در سالبه مىدانند. بر این اساس، نمىتوان موجبه معدولة المحمولى ساخت که موضوع آن به نحوى موجود نباشد; مثلا، نمىتوان گفت: «شریک خداوند غیر بصیر است»; زیرا این قضیه موجبه است. لذا، وجود موضوع در حمل محمول بر آن ضرورى است. ولى مىتوان گفت: «شریک خداوند بصیر نیست»; زیرا در این مورد، محمول به انتفاى موضوع منتفى است.
شیخ الرئیس آمده است، اما فخرالدین رازى (2) در شرخ خود، این تفاوت را منکر مىشود. از نظر او، معدولة المحمول در معنا، با سالبه فرقى ندارد; چه بگوییم: «شریک خداوند غیر بصیر است» و چه بگوییم: «شریک خداوند بصیر نیست.» فرقى ندارد; هر دو سالبهاند. استدلال فخر رازى چنین است: طبیعت «غیر بصیر» عدمى است و عدمى محال استبراى غیر ثابتباشد; زیرا ثبوت چیزى براى غیر، فرع بر وجود فىنفسه است و چیزى که وجود فىنفسه ندارد، وجود فىغیره ندارد. بنابراین، قضیه «زید غیربصیر است» موجبه نیست، بلکه سالبه است. حال اگر گفته شود در معدوله کافى است که به لحاظ وجود ذهنى، محمول واقع شود، پاسخ فخر رازى این است که به همین لحاظ، مىتوانیم معدوم را موضوع موجبه قرار دهیم و بنابراین، در قضایاى سالبه نیز وجود موضوع به لحاظ وجود ذهنى ضرورى است.
قطب رازى در محاکمات، (3) اشکال فخر رازى را مطرح مىکند و در پاسخ، مىگوید: ثبوت محمول براى موضوع به معناى وجود محمول براى موضوع نیست تا محمولات عدمیه بر موضوع حمل نشوند، بلکه به معناى صدق محمول بر موضوع است و صدق محمول بر موضوع فرع بر وجود محمول نیست; زیرا اعدام بر موجودات صادقاند.
به نظر مىرسد فخر رازى و قطب رازى، هر دو پذیرفتهاند که اولا، اگر حملیه موجبه «وجود شىء براى شىء» باشد، باید محمول نیز موجود باشد و فخر رازى مفاد حملیه موجبه را «وجود شىء براى شىء» مىداند. از اینرو، قضایاى معدولة المحمول را - که طبیعت محمول آن عدمى باشد مانند «نابینا»، نه آن که طبیعت آن وجودى باشد مانند «غیر جاهل» - سالبه مىداند. در مقابل، قطب رازى مفاد حملیه موجبه را «وجود شىء براى شىء» نمىداند و بدینروى، قضیه معدولة المحمول مزبور را موجبه مىداند. ثانیا، ممکن نیست محمول موجبه، عدمى باشد و در عین حال، مفاد حملیه موجبه «وجود شىء براى شىء» باشد.
شیخ الرئیس، که خود این تمایز را میان موجبه معدولة المحمول و سالبه مطرح مىکند، قایل است که مفاد حملیه موجبه «ثبوت» به معناى «وجود» مىباشد; زیرا او معتقد است که مفاد حمل «ثبوت شىء لشىء» (4) است و «ثبوت شىء لشىء» فرع ثبوت ثابت مىباشد. شیخ الرئیس مستقیما مثبت مضمون دوم قاعده فرعیه نیست، بلکه در الهیات شفاء، (5) ادعا مىکند که صفت معدوم محال است چیزى را توصیف کند. بنابراین، اگر «نابینایى» صفتى استبراى شخصى که بینایى ندارد، پس «نابینایى» به نحوى از انحا، باید موجود باشد. بنابراین، مضمون دوم قاعده فرعیه را نباید نفیا و اثباتا با موجبه معدولة المحمول گره زد; یعنى: نباید گفت: به دلیل مضمون دوم قاعده فرعیه موجبه حملیه و از جمله معدولة المحمول، «وجود شىء لشىء»... نیست و یا نباید گفت: چون «ثبوت شىء لشىء» فرع ثبوت ثابت است، پس معدولة المحمول سالبه است. به عبارت دیگر، منافات ندارد که هم انسان قایل شود که «ثبوت شىء لشىء» فرع ثبوت ثابت است و هم معتقد گردد که معدولة المحمول موجبه است و مفاد آن «ثبوت شىء لشىء» است.
بنابراین، منافات ندارد که براى معدولهها نوعى ثبوت نفسالامرى قایل شویم.
پس مهم این است که ببینیم «ثبوت شىء لشىء» فرع ثبوت ثابت استیا خیر، خواه ثابت معدوله باشد یا محصله؟ و کسانى که مفاهیم انتزاعى را در خارج، معدوم مىدانند، آیا مىتوانند آنها را محمول قضایاى موجبه قرار دهند؟ یا بالاتر از آن، آیا مىتوانند آنها را موضوع قضایاى موجبه قرار دهند؟ بىشک، مىتوان معانى عدمى را محمول یا موضوع قضایاى موجبه قرارداد. بنابراین، آیا محمول عدمى و یا موضوع عدمى موجود است؟ اگر موجود است، به چه معنایى موجود است؟
قطب رازى (6) «ثبوت شىء لشىء» را فرع ثبوت ثابت نمىداند; به این دلیل که مفاهیم عدمى بر موجود صادقاند. لذا، مفاد «ثبوت شىء لشىء» به معناى وجود داشتن چیزى بر چیزى نیست، بلکه به معناى صدق محمول بر موضوع است و همانگونه که یک محمول وجودى بر موضوعى صادق است، یک محمول عدمى نیز مىتواند بر موضوعى صادق باشد.
قطب رازى این مطلب را در رد فخر رازى بیان کرده است. پس لازم است اشکال فخر رازى دقیقا بررسى شود.
اشکال فخر رازى
عبارت فخر رازى در الانارات فى شرح الاشارات چنین است:
«هیهنا بحث لابد منه [و هو ان لقائل ان یقول:] المعقول من کون الشىء وضعا لغیره ثبوته للغیر [و ثبوته للغیر] فرع على ثبوته فی نفسه فما لاثبوت له فی ذاته یستحیل ان یکون له ثبوت لغیره و محمول المعدولة امر عدمى اذا اللابصیریة طبیعة عدمیة فیستحیل ثبوتها للغیر، فالمعدولة لاتکون موجبة. [فلئن قلتم:] الحمل و الوضع من الامور التی لایتحقق الا فى الاذهان و محمولات القضایا المعدولة و ان کانت عدمیة فى الخارج، لکن العقل اذا فرض لها وجودا فعند ذلک یتمکن من التصرف فیها بالحمل و الوضع. فنقول: اذا جاز ان یفرض العقل لتلک المحمولات ثبوتا حتى یتمکن من جعلها محمولات فلیفرض لها وجودا لیجعلها موضوعات حتى یصح الایجاب على المعدوم و عند ذلک یبطل ما یقولون من انه لایجوز ان یقال: «شریک الله هو غیر بصیر.» و زیادة التحقیق فیه هو ان القضایا المعدولة لیس من شرطها ثبوت المحمولات بل ثبوت نسبة الموضوعات الیها و کل ما امکن جعله محمول قضیة امکن جعله موضوعا لقضیة اخرى فاذن موضوع القضیة امکن ان یکون عدمیا فبطل ما ذکرتموه من ان موضوع المعدولة یجب ان یکون وجودیا.
ثم ان سلمنا ان موضوع المعدولة یجب ان یکون وجودیا فلم قلتم: ان موضوع السالبة یجوز ان یکون عدمیا؟ و بیانه و هو ان السلب المطلق غیر معقول و لامتصور، بل ما لم یخصص السلب محمول عن موضوع لم یتقید و لم یعقل. فاذن الموضوع یجب ان یکون له تقید و تخصص و کل ما کان کذلک فهو موجود فى الخارج و الموجبة یجب ان یکون موضوعها موجودا فى الخارج فنقول: هذا الفرق باطل; لان موضوع البسیطة لایجب ان یکون موجودا فى الخارج. فانا اذا قلنا: «کل انسان حیوان» صدقنا و ان لم یکن فى الخارج احد من الناس موجودا و بالجملة اتفق المحصلون على انا اذا قلنا کل کذاکذا لم نعن بالموضوع الموجود فى الخارج فاذن لم یبق الفرق بین الموجبة و السالبة...». (7)
در مجموع، فخر رازى در سه سطح اشکال را مطرح مىکند:
اشکال سطح اول
او در این سطح، اولا، این اصل را مسلم مىگیرد که تا وصف وجود نداشته باشد، چیزى را توصیف نمىکند. ثانیا، فرض مىکند حملیه موجبه مصداق اصل مزبور است. سپس با این دو پیشفرض نتیجه مىگیرد حملیه معدوله، که طبیعت آن عدمى است، موجبه نیست، بلکه سالبه است; زیرا اگر موجبه باشد، باید با آنکه عدمى است، موضوع را توصیف کند و این با پیش فرض اول سازگار نیست.
اشکال سطح دوم
براى فراهم شدن اشکال سطح دوم، فخر رازى این نکته را مطرح مىکند که ممکن است گفته شود: حمل و وضع در ذهن تحقق مىیابد. لذا، اگر عقل «عدم» را موجود فرض کرد، مىتواند آن را محمول قرار دهد. فخر رازى در پاسخ مىگوید: پس عدم را مىتوان موضوع نیز قرار داد. بنابراین، چرا قضیه «شریک الله هو غیر بصیر» را جایز نمىدانید؟ با توجه به این مقدمه، اشکال سطح دوم مبتنى بر عدم قبول یکى از دو پیشفرض در اشکال سطح اول است، به این صورت که اصلا حملیه موجبه مصداق پیشفرض اول نیست. بنابراین، مفاد حملیه موجبه ثبوت نسبت موضوع به محمول است و هر چیزى را بتوان محمول قضیهاى قرار داد، مىتوان همان را موضوع قضیه دیگر نیز دانست. بنابراین، مىتوان معدوله را موضوع قضیه موجبه قرارداد و اگر عدم، موضوع قضیه موجبه واقع شود، پس به طریق اولى، موضوع معدولة المحمول مىتواند معدوم باشد، اگرچه همچنان معدوله موجبه باشد.
اشکال سطح سوم
بر فرض که موضوع معدولة المحمول باید موجود باشد، چرا نباید موضوع سالبه موجود باشد؟ زیرا سلب مطلق معنا ندارد و سلب محمول از موضوع در جایى معقول است که موضوع مقید شده باشد. بنابراین، موضوع سالبه باید موجود باشد و اگر گفته شود: وجود عقلى موضوع در سالبه کافى است - در حالى که وجود موضوع در موجبه باید در خارج موجود باشد - فخر رازى در پاسخ، مىگوید: وجود موضوع در حملیه موجبه بسیطه مانند «انسان حیوان است» ضرورى نیست، بلکه حتى اگر انسانى هم در خارج موجود نباشد، قضیه مزبور درست است.
نقد و بررسى اشکالات فخر رازى
پیش از بررسى اشکالات، باید به این اصل مسلم توجه کنیم که موضوع و محمول در موجبه و سالبه، باید در مرحله حکم، تصور شده باشند تا حکم به «این آن است» یا «این آن نیست» شود. بنابراین، ضرورت وجود موضوع در موجبه و عدم ضرورت موضوع در سالبه به لحاظ نفس حکم کردن نیست، بلکه به لحاظ نفسالامر و واقع است. لذا، شیخ (8) تصریح مىکند ضرورت وجود موضوع در موجبه به لحاظ نفسالامر است، نه به لحاظ حکم کردن، وگرنه به لحاظ حکم در سالبه نیز وجود موضوع ضرورى است. شیخ این مطلب را در الهیات شفاء (9) اظهار کرده است، اما صریحتر از آن، کلام محقق طوسى در کتاب اساس الاقتباس است که مقتبس از کلام شیخ در شفاء مىباشد:
«بباید دانست که ایجاب استدعاء وجود موضوع کند، به خلاف سلب و بیانش آنست که حکم در اصل، جز به چیزى ثابت و متقرر در ذهن صورت نبندد و خواه آن حکم بایجاب باشد و خواه بسلب. پس موضوع قضایا باید که در ذهن متصور و مثمثل بود و همچنین محمول. اما ایجاب از آن روى که مقتضى وجود چیزى چیزى راست. این قدر ثبوت ذهنى در موضوع موجبه کافى نباشد، بل باید که موجود بود بوجهى از وجوه...» (10)
نقد اشکال سطح سوم
در تفسیر کلام شیخ، بهخصوص با توجه به کلام محقق طوسى، باید گفت: حکم ایجابى و سلبى از آن جهت که حکم است، باید موضوع و محمول موجود و متقرر در ذهن باشد، وگرنه نمىتوان حکم به ایجاب یا حکم به سلب کرد. پس تا موضوع و محمول در ذهن موجود نباشد، حکم، که یک امر ذهنى است، صورت نمىبندد. حال ذهن باید موضوع و محمول را به نحوى تصور کند که نفسالامر موضوع و محمول آن را اقتضا مىکند و این وابسته به خود موضوع و محمول است. حال اگر موضوع، مفهوم باشد و محمول حکمى از احکام مفهوم، مانند «انسان کلى است»، در این صورت، نفسالامر چنین قضیهاى عالم مفاهیم است; یعنى: جایگاه موضوع و محمول مرحلهاى از ذهن است.
به تعبیر دیگر، ظرف اتصاف حکم نیز ذهن است و اگر موضوع و محمول ناظر به موجود خارجى و عینى باشد مانند «زید پسر عمرو است»، ذهن باید موضوع و محمول را به عنوان دو چیز عینى و خارجى تصور کند. اگر موضوع و محمول حقیقى باشند مانند «مجموع زوایاى داخلى مثلث، مساوى با دو قائمه است»، ذهن باید موضوع و محمول را به صورت حقیقى تصور کند. تمثل موضوع و محمول در ظرف حکم، هم براى قضایاى موجبه و هم براى قضایاى سالبه ضرورى است و فرق بین موجبه و سالبه در این است که در موجبه، صرفنظر از حکم، باید موضوع در ظرف خودش موجود باشد تا داراى محمول شود و تا مفهوم «انسان» در ذهنى نباشد و به طور کلى، در اذهان معدوم باشد، متصف به کلیت نمىشود و تا زید در خارج موجود نباشد، پسر عمرو نخواهد بود و تا مثلث در نفسالامر موجود فرض نشود، زوایایش مساوى با دو قائمه نخواهد بود. اما سلب در نفسالامر بىنیاز از وجود موضوع است. لذا، مىتوان گفت: «چون زید موجود نیست، پس پسر عمرو هم نیست.» بر این اساس، اشکال سطح سوم فخر رازى بىمورد است; زیرا وجود موضوع در سالبه ضرورى نیست و در موجبه ضرورى است و اگر معدولةالمحمول فىالواقع، موجبه باشد، که از نظر منطقدانان چنین است، وجود موضوع ضرورى است.
از اینجا، روشن مىشود که چرا منطقدانان قضیه «شریک الله هو غیر بصیر» را نادرست مىدانند; زیرا این قضیه موجبه است و در قضیه موجبه، وجود موضوع ضرورى است. «بنابراین، بر فرض محال، اگر شریک خداوند موجود باشد. بصیر خواهد بود، نه غیر بصیر. اما اگر بگوییم: «شریک خداوند بصیر نیست»، چون قضیه سالبه است در صدق سالبه وجود موضوع ضرورى نیست، از این حیث، منطقدانان مدعى شدهاند که قضیه سالبه صادق است.
اشکال سطح دوم و اول فخر رازى این است که یا موجبه مصداقى از «ثبوت شىء لشىء» است و یا نه. به عبارت دیگر، یا مفاد حملیه موجبه توصیف محمول به موضوع است که در این صورت، همانگونه که موصوف باید موجود باشد، صفت نیز باید موجود باشد و یا موجبه مصداقى از «ثبوت شىء لشىء» نیست که در این صورت، وجود موضوع براى موجبه نیز ضرورى نمىباشد.
بررسى پاسخ قطبالدین رازى به اشکال سطح اول
قطبالدین رازى به این اشکال اینگونه پاسخ مىدهد:
«وجوابه انه ان عنى بالثبوت للغیر وجوده له فلا نسلم انه معنى الایجاب و ان عنى به صدقه علیه فلا نسلم ان صدق الشىء اما این که گفته مىشود: اعدام بر موجودات صادقاند، از نظر فخر رازى مىتواند جاى تامل داشته باشد. فرض کنید به
‹رسث/››ح .تسین ىرورض زین هبجوم ىارب عوضوم دوجو ،تروص نیا رد هک دنکىمن فیصوت ار عوضوم ،لومحم ای و دشاب دوجوم دیاب زین لومحم ،دشاب دوجوم ،عوضوم دیاب هک هنوگنامه ،فیصوت رد تسا ىعدم ىزار رخف ،تروص نیا رد هک دنکىم فیصوت ار عوضوم ،لومحم ای :تسین جراخ لاح ود زا ىزیچ رب ىزیچ قدص اریز ;تسین نینچ هک ىلاح رد ،دوشىم فرطرب ىزار رخف لاکشا ،دشاب قدص ىانعم هب توبث رگا هدش نامگ ،ایناث .تسا دوجو نامه توبث هک ىلاح رد ،تسا عوضوم رب لومحم قدص ىانعم هب عوضوم ىارب لومحم توبث هدش ضرف و تسا هدش ضرف دوجو زا ریغ توبث ،خساپ نیا رد ،لاوا اریز ;دسرىمن رظن هب لوبق لباق خساپ نیا ح<>ح » )11( شخصى که کور است مىگوییم: «زید کور است.» در اینجا، کورى بر زید صدق کرد، اما فخر رازى مىپرسد: آیا کورى وصفى است که زید بدان متصف است؟ اگر پاسخ مثبتباشد، فخر رازى مدعى مىشود که باید کورى موجود باشد، در حالى که چنین نیست و فخر رازى شکى ندارد که قضیه «زید کور است» را به کار مىبریم، ولى از نظر فلسفى، مفاد آن سالبه است; یعنى: «زید بینا نیست» و اگر بگویید: کورى، زید را توصیف نمىکند، چون صدق محمول بر موضوع به معناى توصیف موضوع به محمول نیست، در این صورت، دلیلى نداریم که گفته شود وجود موضوع در موجبه ضرورى است.
لازم به ذکر است که اشکال فخر رازى در مورد معدولههایى مىباشد که طبیعتشان عدمى است، ولى مورد مخصص نیست و هر محمولى را که عدمى باشد - گرچه حرف عدول هم نداشته باشد - شامل مىشود. بنابراین، بحثبر سر هر نوع محمولى است که ادعا مىشود در خارج وجود ندارد; مانند مفاهیم انتزاعى که ادعا مىشود در خارج موجود نیست.
انواع محمول براى روشن شدن بحث و اینکه محل اختلاف فیلسوفان چه نوع محمولها و یا چه نوع وصفهایى است، باید انواع اتصاف شیئى به شىء دیگر در ظرفى از ظروف، یا «انضمامى» است; مانند اتصاف جسم به سفیدى و یا «انتزاعى» است; وصفها را شناسایى کنیم. به تعبیر آقا على مدرس زنونى، (12) مانند اضافات و سلبیات مثل حمل فوقیتبر آسمان و حمل کورى بر زید و یا اتحادى; مانند حمل ذاتیات بر ذات; مثل حمل نطق بر انسان.
محل نزاع، وصفهاى انتزاعى است. اما وصفهاى انضمامى همچنانکه «ثبوت شىء لشىء» فرع بر ثبوت «مثبتله» است فرع بر «ثبوت الثابت» نیز هست و نیز وصفهاى اتحادى به دلیل عینیت موصوف و وصف در خارج، در حکم به وجود و عدم موضوع و محمول، مساوىاند.
نظریه سید سند در اوصاف انتزاعى
آقا على مدرس (13) به سید سند نسبت مىدهد که قسم دوم از اقسام اتصاف حالت نفسالامرى ندارد و حمل محمول بر موضوع در انتزاعیات، صرف اختراع عقل و فرض عقل است.
این نظریه توسعه در اشکال فخر رازى است; زیرا اولا، این نظریه مىپذیرد که در ظاهر، وقتى گفته مىشود: «السماء فوقنا»، فوقیت وصفى براى آسمان است و از آنجا که «ثبوت شىء لشىء» فرع بر «ثبوت الثابت» است، باید فوقیت در خارج موجود باشد تا واقعا وصف آسمان گردد، در حالى که چیزى به نام «فوقیت» در خارج وجود ندارد. پس فوقیت وصف اختراعى عقل است و ربطى به واقع و نفسالامر ندارد.
نظریه دوانى در اوصاف انتزاعى
اما از نظر دوانى، انتزاعیات وسلبیات حالت نفسالامرى دارند. براى توضیح نظر ایشان، ترجمه عبارات او را از نظر مىگذرانیم:
«عاقلى شک ندارد که اتصاف از امور موجود در خارج نیست; زیرا موجود در خارج، جسم سفید است و هرگاه عقل آن موجود را با قوه ممیزه خود ملاحظه کند در آن، جوهر قایم به ذات و سفیدى را مىیابد و بینشان مقایسه مىکند و در آن، نسبت قیامیه حاصل مىشود، در حالى که در خارج، چیز دیگرى جز جسم و سفیدى نیست و لکن این دو در خارج بر گونهاى هستند که عقل مجاز است از حال آن دو در خارج حکایت کند که جسم متصف به سفیدى است. پس مطابق حمل و مصداق حمل در قول شما، «الجسم ابیض» همان جسم موجود و سفیدى حال در جسم است... و گاهى مطابق و مصداق حمل خصوصیت موضوع است، بدون آنکه موجود دیگرى با او باشد; مانند «زید انسان است»; زیرا مطابق حمل ذات زید است که عقل از آن انسان را انتزاع مىکند و بر آن حمل مىکند... و گاهى مصداق حمل ذات موضوع با امرى دیگر است که مباین با موضوع است; مانند «آسمان بالاى زمین است»; زیرا مصداق در این قضیه، فقط ذات آسمان است. بنابراین که فوقیت در خارج تحقق ندارد و حکم در سایر اضافات اعتبارى همچنین است و اما حمل عدمیات مانند «زید کور است»، مطابق این حمل وجود زید در خارج است; همان زیدى که همراه با بینایى نباشد. در این مورد، در خارج زید و کورى [با هم] نیستند، بلکه موجود در خارج، زید به تنهایى است، جز اینکه عقل در حمل، محتاج به ملاحظه امر زایدى است و آن امر زاید بینایى و مقایسه کردن بین زید و بینایى است، در این که بینایى همراه بدنش نیست. پس حمل عدمیات از آن جهت که در خارج جز ذات موضوع وجود ندارد، شبیه حمل ذاتیات است و از جهت آنکه مستدعى ملاحظه امرى خارج از موضوع و مقایسه بین موضوع و آن امر است، متناسب با حمل اضافیات است. پس روشن شد مطابق حکم حملى، گاهى فقط ذات موضوع است و گاهى ذات موضوع با مبدا محمول است و گاهى ذات موضوع با امر دیگرى است که مباین با ذات موضوع است و اولى [که مطابق حمل، فقط ذات موضوع است] حمل عدمیات را شامل مىشود... و کسى که مىگوید: نسبت ذهنى مطابق نسبتخارجى است، پس کلامش یا به آنچه ذکر کردیم تاویل مىشود و یا مردود است و هرگاه آنچه ما تمهید کردیم براى شما محقق شد، شکى براى شما باقى نمىماند در این که اتصاف ذات به صفتى در خارج یا در نفسالامر، مثلا، مستلزم وجود آن صفت در ظرف اتصاف نیست و همچنین شکى نمىماند در اینکه اتصاف ذات به صفتى مستلزم وجود موصوف در ظرف اتصاف است. آرى، در تاخر صفت از وجود موصوف، نظر [و اشکالى] است.» (14)
دوانى نه تنها «ثبوت شىء لشىء» را فرع ثبوت ثابت نمىداند، بلکه حتى مستلزم ثبوت ثابت هم نمىداند. از نظر او، وجود ثابت، ضرورى نیست. لذا، محقق دوانى همگام با فاضل قوشجى، عدم ضرورت ثبوت ثابت را اینگونه تبیین مىکند:
«ان قلت: چرا اتصاف مقتضى ثبوت موصوف در ظرف اتصاف مىباشد، ولى مقتضى صفت در ظرف اتصاف نمىباشد، با آن که موصوف و صفت دو طرف اتصافاند؟
قلت: براى اینکه اتصاف اعم است از این که صفت در وجود، به موصوف ضمیمه شود یا اینکه موصوف به گونهاى باشد که اگر عقل آن را ملاحظه کند مىتواند آن صفت را از آن موصوف انتزاع کند. مثال اول [صفت انضمامى] اتصاف جسم به سفیدى است و مثال دوم [صفت انتزاعى] اتصاف زید به کورى است و شکى نیست این که این معنا [از اتصاف] مستلزم وجود موصوف در ظرف اتصاف است; [زیرا] ضرورى است که [اگر] شىء در خارج مثلا، موجود نباشد صحیح نیست وصفى در خارج به آن ضمیمه شود و شکى نیست که اگر شىء در خارج به گونهاى است که انتزاع وصف از آن صحیح است، مستلزم وجود وصف در خارج نیست; زیرا عقل گاهى از موجودات خارجیه امور اضافى و سلبییى را که در خارج موجود نیستند، انتزاع مىکند و موجودات را به این امور صادقانه توصیف مىکند.» (15)
بررسى نظریه دوانى
در نظریه دوانى، دو موضوع قابل ملاحظه است:
اول، در وصفهاى انضمامى در خارج، دو چیز وجود دارد: یکى ذات موضوع و دیگرى مبدا محمول و شىء سومى به نام «اتصاف» وجود ندارد: لذا، این سؤال قابل ملاحظه است که اگر اتصاف، حتى در وصفهاى انضمامى، در خارج وجود ندارد، چگونه ذات متصف به آن وصف مىشود؟ آیا صرف وجود داشتن یا وجود داشتن دو چیز کنار هم دلیل بر اتصاف یکى به دیگرى است؟
دوم، در وصفهاى انتزاعى و سلبى، دو چیز وجود ندارد، بلکه یک چیز هست که وقتى با چیز دیگرى مقایسه شود، از شىء اول وصفى انتزاع مىشود; مثلا، «بدن زید» با «بینایى» مقایسه مىشود و مشاهده مىشود «بینایى» همراه «بدن زید» نیست. آن وقت از ذات زید «کورى» انتزاع مىشود و ذات زید به آن متصف مىگردد. در اینجا، سخن صرفا در انتزاع «کورى» از ذات زید نیست، بلکه سخن در کیفیت اتصاف زید به «کورى» است.
سید سند نیز به گونهاى قبل از دوانى همین مطلب را گفته است، در این که انتزاع «کورى» از ذات زید به دست مىآید، ولى در اتصاف زید به «کورى» از او جدا مىشود. در این صورت، محقق دوانى چه دلیلى مىتواند ارائه دهد مبنى بر اینکه اتصاف نیز حالت نفسالامرى دارد.
مقایسه نظریه دوانى و فخر رازى
حال اگر بخواهیم نظریه دوانى را با نظریه فخر رازى بسنجیم، مىتوانیم بگوییم: از نظر فخر رازى، در محمولهاى عدمى، حالت نفسالامرى قابل پذیرش است، جز اینکه قضیه در ظاهر، ایجابى است و فىالواقع، سلبى. از اینجا، معلوم مىشود مآل نظریه فخر رازى و سید سند یک چیز است; زیرا هر دو «ثبوت شىء لشىء» را فرع بر ثبوت ثابت مىدانند و هر دو براى محمولهاى سلبى حالتى نفسالامرى به لحاظ ایجاب قایل نیستند و تنها فرق بین این دو نظریه آن است که فخر رازى قضایاى داراى محمولهاى سلبى را سالبه داراى نفسالامر مىداند، ولى سید سند آنها را موجبه بدون نفسالامر مىشمارد.
نظریه میرداماد
میرداماد (16) نیز در اوصاف انتزاعى، شبیه کلام دوانى را تکرار مىکند و مدعى مىشود ثبوت صفت انتزاعى براى موصوف، مستدعى وجود موصوف است، ولى مستدعى وجود صفت نیست و تصریح مىکند که قضایاى انتزاعى مانند «السماء فوق الارض» و سلبى مانند «زید اعمى»، از قضایاى خارجیهاند و ادعا مىکند این اوصاف انتزاعى بهرهاى از وجود دارند; به این معنا که موصوف موجود است و به واسطه وجود موصوف، این مفاهیم انتزاعى بر مطابق خود صدق مىکنند. و وجود [استقلالى] صفت انتزاعى در ظرف اتصاف، نه فطرى است و نه برهانى، بلکه مطلق وجود صفت ضرورى است; زیرا چیزى که فىنفسه اصلا موجود نباشد محال است موجود براى شیئى باشد. و جز این فرقى بین مطلق وجود و بین خصوص وجود در ظرف اتصاف به نظر نمىرسد.
تصور مىشود تفاوت نظریه میرداماد با نظریه دوانى در این است که در نظریه میرداماد، محمولهاى انتزاعى بهرهاى از وجود دارند، گرچه نمىتوان آنها را از موجودات عینى - دست کم، در حد وجود اعراض - به حساب آورد، در حالى که در نظریه دوانى، حتى انتزاعیات، بهرهاى از وجود ندارند، گرچه ممکن استبگوییم در نظریه دوانى، همین که براى قضایاى انتزاعى، حالت نفسالامرى قایل است این خود شاهدى استبر آن که براى محمولهاى انتزاعى نیز بهرهاى از وجود قایل مىباشد، ولى این توجیه با صریح کلام دوانى مبنى بر نفى وجود نسبت در خارج سازگار نیست. به هر حال، به نظر مىرسد که در این نوع قضایا، محمولها در واقع، وجود محمولى ندارند، بلکه وجود رابطى دارند و همین بیان به روشنى، در کلام صدرالمتالهین انعکاس یافته است.
نظریه ابتدایى صدرالمتالهین
صدرالمتالهین در دو موضع، این بحث را مطرح کرده است: در موضع اول، وجود انتزاعیات (17) را به صورت اشکال، اینگونه مطرح مىکند: از یک سو، ثبوت شیئى براى شىء دیگر، فرع بر ثبوت مثبتله است، نه فرع بر ثبوت ثابت و از سوى دیگر، این قاعده از مشهورات و مسلمات به شمار مىرود که وجود نفسى صفت همان وجود صفتبراى موصوفش است. بنابراین، هرگاه پدیدههاى ذهنى مانند «کورى» در خارج براى چیزى ثابتباشند، باید از وجود عینى برخوردار بوده و از قبیل اعراضى باشند که در خارج موجودند، در حالى که عقل نمىتواند مفهوم «کورى» و امثال آن را از موجودات عینى قلمداد کند.
لب اشکال این است که از یک طرف، نمىتوان هر صفتى را موجود دانست. لذا، «ثبوت شىء لشىء فرع ثبوت المثبت له لا الثابت» و از طرف دیگر، چیزى که موجود نیست، چگونه موجودى را توصیف مىکند؟
پاسخ صدرالمتالهین به اشکال مزبور این است که در اشکال، بین دو معناى وجود رابطى خلط شده: وجود رابطى که رابط بین موضوع و محمول در هلیات مرکبه است و وجود رابطى که اعراض و صور حاله در موضوعاتشان دارند. توضیح پاسخ صدرالمتالهین چنین است:
صدرالمتالهین براى اجتناب از مغالطه، از باب اشتراک لفظى، در اسفار (18) پیشنهاد کرده است اصطلاح اول وجود رابطى را «وجود رابط» بنامیم و اصطلاح دوم وجود رابطى به نام خودش ثابتبماند و مقابل وجود رابط را «وجود محمولى» بنامیم. بر این اساس، وجود تقسیم مىشود به «وجود رابطى» و «وجود محمولى». «وجود محمولى» یا «وجود فىنفسه» نیز به «وجود لنفسه» و «وجود لغیره» تقسیم مىگردد; مثلا، در «انسان ضاحک است»، «انسان» وجود لنفسه و «ضحک» وجود لغیره دارد; یعنى: وجود نفسى «ضحک» براى انسان است. به هر حال، از نظر فیلسوفان، «انسان» وجودى دارد و «ضحک» وجودى دیگر و هر دو وجود محمولىاند، اما وجود «ضحک» براى انسان است و انسان به «ضحک» متصف مىشود. اما به هر حال، در واقع و نفسالامر، بین «ضحک» و انسان ربط و نسبت وجود دارد، وگرنه چگونه انسان به «ضحک» متصف مىشود؟ این ربط و نسبت در خارج وجود دارد، ولى وجودى مستقل ندارد، بلکه داراى وجودى تعلقى و ارتباطى است که از خود هیچگونه هویتى ندارد. این وجود، وجود حرفى است; شبیه معانى حرفیه; مثلا، وقتى مىگوییم: «زید قایم است»، در ذهن مفهوم «زید» و «قایم» نقش مىبندد. لذا، موضوع و محمول در ذهن، استقلال مفهومى دارند، ولى مفهوم «است» در قضیه مزبور، استقلال مفهومى ندارد و اگر استقلال مفهومى داشته باشد، خود مفهومى در کنار دو مفهوم دیگر قرار مىگیرد و در این صورت، بین دو مفهوم موضوع و محمول ارتباطى برقرار نمىشود. همچنانکه موضوع و محمول در ذهن، نیاز به ربط دارند، وجود واقعى زید و قیام نیز در خارج نیاز به ربط دارند. پس این وجود ربطى در متن واقع، از خود هیچ هویتى ندارد و اصطلاحا وجود رابط به وجودى در متن واقع گفته مىشود که از خود هیچ هویتى ندارد، اگرچه در خارج، معدوم محض هم نیست. ولى وجود محمولى در متن خارج وجود مستقلى دارد، جز اینکه بعضى از این وجودهاى مستقل وجود براى غیر هستند. وجود مستقل به این معناست که در کنار وجود دیگر، او نیز وجود دارد و وجود رابط، وجودى است که در کنار وجود دیگر وجود ندارد، بلکه هویت وجودیش در وجود دیگر است. با این توضیحات، پاسخ صدرالمتالهین این است قاعده فرعیه، نافى وجود محمولى محمول است و مفاد قاعده دوم این است که هر چیزى وجود نفسى داشته باشد و صفت واقع شود وجودش براى موصوف است. لذا، این قاعده با قاعده فرعیه منافات ندارد و معناى سخن، این نیست که هر چیزى موصوف را توصیف کند از وجود رابطى به معناى وجود محمولى برخوردار است; زیرا انتزاعیات و اعدام موضوع را توصیف مىکنند و از وجود رابط برخوردار هستند، نه از وجود رابطى یا وجود محمولى.
بر این اساس، محمول تمام قضایایى که محمول آنها از معقولات ثانیه فلسفى است در خارج، وجود محمولى ندارند، بلکه صرفا وجود ربطى دارند. لذا، در تعریف معقولات ثانیه فلسفى گفتهاند: «عروضشان ذهنى و اتصافشان خارجى است»; یعنى: وجود محمولى مفاهیم فلسفى در ذهن است و وجود رابطشان در خارج.
پس این پاسخ، هم نفسالامرى بودن این نوع قضایا را حفظ کرده است و هم «ثبوت شىء لشىء» را فرع ثبوت ثابت نمىداند. از اینرو، منطقى (19) به نظر مىرسد که بگوییم: مفاهیم انتزاعى و معقولات ثانیه نمىتوانند موضوع هلیات بسیطه واقع شوند; زیرا اگر موضوع هلیات بسیطه قرار گیرند باید برایشان وجود محمولى قایل شویم، در حالى که آنها در خارج وجود محمولى ندارند.
این نظریه، که مفاهیم انتزاعى و عدمى وجود ربطى دارند اما وجود محمولى ندارند، نظریه نهایى صدرالمتالهین نیست; زیرا او در مقابل این نظریه، نظریه دیگرى ابراز کرده است که - چنانچه خواهد آمد - به نظر مىرسد نظریه نهایى او باشد. به هر حال، نظریه اول او از دوانى ریشه گرفته است، بلکه مىتوان گفت: جرقههاى آن در نظریه سید سند نیز موجود بوده و به میرداماد رسیده و سپس صدرالمتالهین آن را پىگیرى کرده است.
مفاهیم انتزاعى و هلیات بسیطه
میرداماد این نظریه را مواجه با اشکال دیده و سعى کرده از آن رفع اشکال کند. او مىگوید:
«هرگاه فوقیت مثلا، در اعیان [خارج] موجود نباشد، گفته ما (مبنى بر اینکه فوقیتبراى سماء ثابت است) به عنوان قضیه خارجیه صادق نیست، وگرنه ربط ایجابى به انتفاى موضوع صادق خواهد بود. بنابراین، [قضیه] "فوقیتبراى سماء در خارج ثابت نیست" به عنوان خارجیه صادق است و این اشکال در انحاى وجود و اتصافات جارى است. پس چگونه مىتوان با [فرض] عدم تحقق صفت، چیزى را براى چیزى در ظرف اتصاف ثابت دانست. آنچه به وسیله آن گره گشوده مىشود این است که مثلا، چون در اعیان فوقیت معدوم است قضیه خارجیهاى که موضوع آن فوقیتباشد، صحیح نیست. بنابراین، [قضیه] "فوقیتبراى سماء در خارج ثابت نیست" به عنوان قضیه خارجیه صحیح است و صدق این سالبه منافى آن نیست که سمائى که در اعیان متحقق استبه گونهاى باشد که عقل بتواند از حال آن در اعیان به فوقیتى که از سماء انتزاع مىشود حکایت کند; زیرا اینگونه موجودیت نوعى از ثبوت صفتبراى موصوف در اعیان بر حسب حال موصوف در آنهاست، اگرچه از انواع ثبوت صفتبراى موصوف در اعیان بر حسب حال صفت در آنها به حساب نمىآید; زیرا این دو نوع ثبوت صفتبراى موصوف متلازم نیستند و ضرورتا چنین نیست که هرگاه ثبوت صفتبراى موصوف از حال صفت در اعیان انتزاع نشد، نتوان از حال موصوف در اعیان انتزاع کرد. و هر جا صفت در اعیان یافت نشود آنچه ممتنع است اتصاف انضمامى است، نه غیر آن. بنابراین، بین "السماء فوق الارض" یا "سماء متصف به فوقیت در اعیان است" به عنوان [دو قضیه] خارجیه، که موضوع آن سماء است، و بین "فوقیتبراى سماء در اعیان ثابت نیست" به عنوان [قضیه] خارجیه، که موضوع آن فوقیت است، تعارضى نیست.
...اتصاف سماء به فوقیت در خارج و ثبوت فوقیتبراى سماء در اعیان، به حسب حال سماء در وجود عینى، در «ظرف ذهن» تحقق مىیابد و این یکى از دو نوع اتصاف خارجى است. بنابراین، هرگاه فوقیت در اذهان تحقق نیابد و ثبوت آن براى سماء در اذهان به حسب وجود سماء در اعیان یافت نشود، حکم به اتصاف سماء به فوقیتبه عنوان اتصاف خارجى، صادق نیست; زیرا اتصاف عینى دو نوع است: "انضمامى" که از آن به ثبوت صفتبراى موصوف در اعیان تعبیر مىکنند; مانند ثبوت سفیدى براى جسم و "انتزاعى" که از آن به ثبوت صفتبراى موصوف به حسب اعیان تعبیر مىکنند; مانند ثبوت فوقیت و کورى براى "سماء" و "زید". این نوع اتصاف در ذهن تحقق مىیابد، ولى محکى و مطابق حکم همان وجود موصوف در اعیان است. بنابراین، خارج در مورد اول، ظرف و جایگاه ثبوت است و در مورد دوم، جهت اتصاف و مطابق اتصاف و آنچه در آن، اساس و بناى اتصاف و بازگشت آن است در اینکه خارج ظرف تحقق موصوف، از آن جهت که موصوف است مىباشد...» (20)
لب اشکال این است: چیزى که وصف براى موصوفى قرار گرفتباید به نحوى از انحا موجود باشد و این نوع وصف را مىتوان موضوع قرار داد و موجود را بر آن حمل کرد، در حالى که معقولات ثانیه فلسفى - یعنى: مفاهیم انتزاعى و مفاهیم عدمى - موجود نیستند.
لب پاسخ هم آن است که وصف باید به نحوى از انحا موجود باشد تا موصوف را توصیف کند. اما معناى این جمله این نیست که چنین وصفى بتواند موضوع قضیه هلیه بسیطه موجبه قرار گیرد. مفاهیم انتزاعى موضوع قضیه هلیه بسیطه موجبه قرار نمىگیرند، اما وصف براى موصوف قرار مىگیرند. بنابراین، وجود ربطى محمول قضیه قرار مىگیرد، اما نمىتواند موضوع قضیه هلیه بسیطه موجبه واقع شود; زیرا اگر موضوع براى ربط ایجابى قرار گیرد، باید در خارج وجود داشته باشد، در حالىکه در خارج وجود ندارد.
به نظر مىرسد این پاسخ اشکال سطح دوم فخر رازى را حل نکرده است; زیرا اشکال سطح دوم فخر رازى بر این اساس است که وضع و حمل کارى ذهنى است و چیزى که محمول قضیهاى واقع شد، مىتواند موضوع قضیه دیگرى واقع شود. لذا، مفاهیم انتزاعى و عدمى مىتوانند موضوع قضیه موجبه صادقه قرار گیرند و طبق استدلال مزبور، که در ربط ایجابى باید موضوعش متحقق باشد، مفاهیم انتزاعى و عدمى باید تحقق داشته باشد.
در این راه حل، مطلبى که دال بر تفاوت موضوع و محمول باشد ارائه نشده است. از سوى دیگر، موضوع و محمول، دو طرف قضیهاند و هر کدام استقلال مفهومى دارند و با ربط بین این دو، ارتباط برقرار مىشود، در حالىکه در راه حل مزبور، تاکید بر این است که خود محمول معناى ربطى دارد. به عبارت دیگر، موضوع و محمول ناظر به مصداق خود هستند و این قضیه اتحادیه است که بین آن دو ارتباط و اتحاد برقرار مىکند. بنابراین، محمول نیز به یک معنا، باید از استقلال نسبى برخوردار باشد تا معناى ربطى بین آن و موضوع برقرار شود. شاید به همین دلیل بوده است که صدرالمتالهین در موضع دوم، از این نظریه برگشته و با صراحت اعلان مىکند: «ثبوت شىء لشىء فرع ثبوت الثابت.»
نظریه نهایى صدرالمتالهین
صدرالمتالهین در این مورد مىگوید:
«گروهى از فلاسفه عدمى بودن صفات را با فرض متصف شدن موصوفات در نفسالامر، به این صفات تجویز کردهاند و بعضى از بزرگان آنها این مطلب را با گفته خود تبیین نمودهاند: "معناى متصف شدن در نفسالامر و در خارج این است که موصوف بر حسب وجود خود در نفسالامر یا خارج، به گونهاى باشد که مطابق و مصداق حمل صفتبر موصوف باشد و بىشک، این معنا مقتضى وجود موصوف در ظرف اتصاف است; زیرا اگر در ظرف اتصاف موجود نباشد، وجود موصوف مطابق حکم نخواهد بود. ولى [این معنا] مقتضى وجود صفت در ظرف اتصاف نیست، بلکه کافى است که موصوف در نحوه وجود به گونهاى باشد که اگر عقل آن را ملاحظه کرد صحیح باشد از آن صفت را انتزاع کند. بر آنچه ذکر کردیم، حال اتصاف ذهنى را مقایسه کن; زیرا مصداق حکم به کلى بودن انسان وجود انسان در ذهن به گونه خاص است که مبدا مىشود تا عقل، کلیت را از آن انتزاع کنند، سپس کلیتبه صورت اشتقاق بر انسان حمل گردد. بنابراین، معناى اینکه خارج یا ذهن ظرف براى اتصاف مىباشد آن است که وجود موصوف در ذهن یا خارج، منشا صحت انتزاع عقلى آن اتصاف از آن وجود مىشود. "انتهاى کلام بعضى از بزرگان و در این کلام، محل نظرهایى است که مخفى نیست.
حق آن است که اتصاف نسبتبین دو شىء متغایر به حسب وجود، در ظرف اتصاف است و حکم به وجود داشتن یکى از دو طرف نسبت، بدون طرف دیگر، در ظرفى که اتصاف در آن محقق است، تحکم و مدعاى بدون دلیل است. آرى، اشیا در موجود بودن متفاوتاند و هر یک از آنها بهره خاصى از وجود دارد که براى دیگرى نیست و هر صفتى از صفات مرتبهاى از وجود را داراست که بر آنها آثار ویژهاى مترتب مىشود، حتى براى اضافیات و اعدام ملکات، قوا و استعدادها، بهرههاى ضعیفى از وجود و تحصل وجود دارد که اتصاف [موصوف] به اینها جز در ظرف وجود داشتن آنها براى موصوفاتشان ممکن نیست و در این جهت، بین این صفتیا آن صفت فرقى وجود ندارد. بنابراین، همانگونه که هرگاه سفیدى براى جسم به وجود عینى موجود نباشد - که موجودیتسفیدى و نحوه حصول خارجى آن به همین است - ممکن نیست جسم به "سفید" به عنوان وصفى مطابق با نفسالامر توصیف شود، همچنین استحکم به اتصاف حیوان به این که کور است و اتصاف سماء به اینکه فوق زمین است...» (21)
انتقاد حکیم سبزوارى از نظریه صدرالمتالهین
استدلال صدرالمتالهین واضح است و نیازى به توضیح و تبیین ندارد. با این حال، این نظریه براى حکیم سبزوارى (22) گران آمده و بر تعلیقهاش در این موضع از اسفار، به شدت اقامه دعوا کرده است. نقد حکیم سبزوارى را مىتوان به اختصار در چهار مرحله دستهبندى کرد:
اولا، با این نظریه باید گفت: ثبوت شیئى براى شىء فرع بر ثبوت ثابت نیز هست، در حالى که با وجود محمولهاى عدمى، نمىتوان به این پاىبند بود. یا اینکه باید گفت: اضافه نیز موجود است، در حالىکه اضافه وجودى ندارد; زیرا اگر اضافه وجود داشته باشد یا وجود جوهرى دارد که قابل قبول نیست و یا وجود عرضى دارد و در این صورت، باید در موضوع حلول کند و «حلول»، خود نوعى اضافه است و نیاز به موضوع دارد و این مستلزم تسلسل است. اما اگر وجود اضافه را وجود ربطى دانستیم، که به وجود منشا انتزاعش موجود است، در این صورت، وجودش اعتبارى است و با انقطاع اعتبار، منقطع مىشود.
ثانیا، شکى نیست که اتصاف، نسبت است، اما در نسبت لازم نیست دو طرف وجود داشته باشند، بلکه اگر یک طرف موجود باشد و طرف دیگر ماهیتباشد، کافى است. بنابراین، ماهیات صفات ذاتى وجوداتاند.
ثالثا، مراد از اتصاف، حمل است و حمل اتحاد در وجود است و اتحاد در جایى ممکن است که وجود، واحد و براى یک طرف باشد و آن موضوع است لذا، در طرف موضوع، ذات را معتبر دانستهاند و در طرف محمول، مفهوم را. بدینروى، محمول، مستدعى وجود نیست.
رابعا، ممکن است ادعاى بداهتشود که اتصاف، مستدعى وجود در جانب محمول نیست; مانند «زید کور یا جاهل است.»
نقد انتقاد حکیم سبزوارى
به نظر مىرسد که حکیم سبزوارى به حاق کلام صدرالمتالهین نرسیده باشد. ادعاى صدرالمتالهین این است که قضایاى موجبهاى که محمول آنها عدمى یا اضافى است مانند فوقیت و تحیت، بلکه حتى محمول آنها از مفاهیم فلسفى محض است، از حالت نفسالامرى برخوردار است. او اینگونه استدلال مىکند که اتصاف نسبت است و دو طرف قضیه و دو طرف اتصاف تا به نحوى از انحا موجود نباشند، قضیه صورت نمىبندد و حاکى از نفسالامر نمىباشد و قضیه وقتى حاکى از نفسالامر است که هر یک از دو طرف قضیه بر محکى خود منطبق باشد. بنابراین، «ثبوت شىء لشىء» فرع بر ثبوت ثابت نیز هست. اما اینکه حکیم سبزوارى مىگوید «ثبوت شىء لشىء» فرع بر ثبوت ثابت نیست. اول کلام است، خواه ثابت عدمى باشد یا اضافى. از اینرو، صدرالمتالهین مدعى مىشود اضافیات، اعدام ملکات و قوا و استعدادها بهرهاى از وجود دارند و اگر در پرتو اصالت وجود، حظى از وجود نیابند و در جرگه موجودات نفسالامرى قرار نگیرند، نمىتوانند محمول یا موضوع قضیهاى واقع شوند و این همه، تحلیلهایى است که عقل و ذهن انسان روى واقعیت انجام مىدهد. تا زمانىکه ذهن تحلیل نکند و در متن واقع، اجتماع نقیضین را غیر از اجتماع ضدین نیابد، نمىتواند بگوید: «در نفسالامر، اجتماع نقیضین غیر از اجتماع ضدین است» و تا ذهن در عدمستان عدم زید را غیر از عدم عمرو نیابد، نمىتواند حکم کند: «عدم زید غیر از عدم عمرو است» و اینهمه اضطرارهایى است که ذهن و عقل در اثر فعالیتبدانها مىرسد و تا عقل در اثر فعالیت، مصداقى براى ماهیت نیابد، نمىتواند آن را با وجود مرتبط کند و بینشان اتحاد برقرار نماید.
اما حدیث اتحاد: آنچه مفاد حمل است وحدت دو عنوان «موضوع» و «محمول» است. به عبارت دیگر، واقعیتخارجى، که یک واحد بیشتر نیست، عقل آن را در ذهن به دو چیز تحلیل مىنماید، سپس بین آن دو اتحاد برقرار مىکند; مثلا، بین «انسان» و «موجود» اتحاد برقرار مىسازد و گفته مىشود: «انسان موجود است.» عنوان «انسان» ناظر به مصداق «خود» و عنوان «موجود» نیز ناظر به مصداق «خود» است. اما هر یک از این دو عنوان به تنهایى، نشان نمىدهد که با عنوان دیگر مرتبط استیا خیر و این هو هویت است که مىگوید: این دو عنوان در واقع و نفسالامر، داراى یک مصداقاند. بنابراین، هیچ دلیلى نداریم که ادعا کند معتبر در ناحیه موضوع، ذات است و در ناحیه محمول، مفهوم. آنچه ممتنع مىنماید این است که در ناحیه محمول، ذاتى غیر از ذات موضوع را در نظر بگیریم. اما اگر در ناحیه محمول مانند ناحیه موضوع، ذات لابشرط را در نظر بگیریم، هیچ امتناعى ندارد و اساسا مىتوان ادعا کرد که مفاد حمل یکى بودن دو ذات لابشرط است.
خلاصه بحث
اگر قاعده فرعیه فقط ناظر به وصفهایى باشد که محمولهاى بالضمیمه نسبتبه موضوع به حساب مىآیند - مانند سفیدى نسبتبه جسم - در این صورت، «ثبوت شىء لشىء فرع ثبوت الثابت» نیز هست و اگر ناظر به هر نوع محمولى باشد، در این صورت، یا باید گفت: در همه جا «ثبوت شىء لشىء» فرع بر ثبوت مثبت له نیست و یا باید بگوییم: فرع ثبوت ثابت نیز هست که صدرالمتالهین نظر اخیر را بر کرسى نشانده است. اما ادعاى این که «ثبوت شىء لشىء» فرع بر ثبوت مثبت له است ولى فرع بر ثبوت ثابت نیست، ادعایى بدون دلیل است; زیرا چیزى که محمول قضیه موجبه صادقه واقع شد مىتواند موضوع براى قضیه موجبه صادقه دیگرى نیز واقع شود.
پىنوشتها
1- ابن سینا، الاشارات و التنبیهات مع الشرح، ج 1، بىجا، دفتر نشر کتاب،1403 ق، ص129
2- فخرالدین رازى، الاننارات فى شرح الاشارات، (پایاننامه) تصحیح و تحقیق امیر فرهپور، دانشکده الهیات و معارف اسلامى، ص 150 - 151
3- قطبالدین رازى، المحاکمات، الاشارات و التنبیهات مع الشرح، ج 1، ص 130
4- ابنسینا، النجاة فى المنطق و الالهیات، بیروت، دارالجیل، 1412 ق; ص 21
5- ابنسینا، الشفاء، الالهیات، بىجا، انتشارات ناصر خسرو،1363، ص33
6- قطبالدین رازى، پیشین
7- فخرالدین رازى، پیشین
8- ابنسینا، الشفاء، المنطق، العبارة، قم، منشورات مکتبة آیةالله العظمى المرعشى النجفى، 1405 ق، ج 1، ص 80: «بل الذهن یحکم على الاشیاء بالایجاب على انها فی انفسها و وجودها یوجدلها المحمول او انها تعقل فى الذهن موجودا لها. المحمول لا من حیث هى فى الذهن فقط، بل على انها اذا وجدت وجد لها هذا المحمول. فان کان لاوجود للشىء وقت الحکم الا فى الذهن فحینئذ من المحال ان نقول الاب منه مثلا، موجودا له انه لیس فىالذهن بل فی نفسالامر و لیس هو فی نفسالامر موجودا فکیف یوجدله شىء؟ و مفهوم الایجاب و الاثبات ثبوت حکم لشىء و هذا هو وجوده له....»
9- ابن سینا، الشفاء، الالهیات، همان، ص 32: «والمعدوم المطلق لایخبر عنه بالایجاب و اذا اخبر عنه بالسلب ایضا فقد جعل له وجود بوجه ما فى الذهن لان قولنا "هو" یتضمن اشارة و الاشارة الى المعدوم الذى لاصورة له بوجه من الوجوه فى الذهن محال.» لازم به تذکر است که از نظر منطقدانان، قضایاى سالبه نیز حرف ربط و نسبت «هو» دارند که حرف سلب پیش از «هو» ذکر مىشود.
10- محمدبن محمدبن الحسن الطوسى، اساس الاقتباس، تهران، انتشارات تهران،1376، ص89
11- قطبالدین رازى، پیشین، ص 131
12- آقا على مدرس زنونى، رساله حملیه، تهران، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى،1363، ص 58 - 60
13- همان، ص 62
14- دوانى، حاشیه بر شرح تجرید العقاید، قوشجى، شرح تجرید العقاید، منشورات رضى، بیدار، عزیزى، ص 35
15- همان، ص 11
16- میرداماد، الافق المبین (نسخه خطى)، کتابخانه ملک، تهران، ش. 2091، ص 30 - 32
17- صدرالدین محمد شیرازى، الحکمة المتعالیه فى الاسفار العقلیة الاربعة، بیروت، داراحیاء التراث العربى، 1981، ج 1، ص 138
18- همان، ص 82
19- میرداماد، پیشین، ص33 -36
20- میرداماد، پیشین، ص33 -36
21- صدرالدین محمد شیرازى، پیشین، ص336 - 338
22- حکیم سبزوارى، تعلیقه بر اسفار، الحکمة المتعالیه فى الاسفار العقلیه الاربعه، ج 1، ص336 -337
همانگونه که مشاهده مىشود، این قاعده دو مطلب را افاده مىکند:
اول آنکه «مثبتله» باید موجود بوده تا شیئى براى آن ثابتباشد و چیزى که معدوم محض است و بهرهاى از وجود ندارد هیچ چیز برایش ثابت نمىشود.
دوم آنکه «ثابت»، که براى «مثبت له» ثابت است، لازم نیست موجود باشد.
این فرض که عدم، که خود وجودى در خارج ندارد، براى موجودى ثابتباشد، از نظر مشهور فلاسفه نامعقول نیست. آنچه در این نوشتار بررسى مىشود مطلب دوم است; یعنى: بررسى ثبوت الثابتیا عدم ثبوت الثابت است. به طور واضحتر، اینکه آیا «ثبوت شىء لشىء» همانگونه که فرع ثبوت «مثبتله» است، فرع ثبوت «ثابت» هم هستیا خیر؟
تبلور قاعده فرعیه در قضایاى موجبه حملیه صادقه است که بر اساس مضمون اول قاعده، هر قضیه حملیه موجبه صادقه باید موضوعش موجود باشد تا محمولى براى آن ثابتباشد. لذا، قاعده فرعیه در مضمون اول خود، در حمل وجود بر ماهیت، با اشکال مواجه شده است; زیرا حمل وجود بر ماهیت فرع بر وجود ماهیت نیست. از این رو، برخى قاعده را تخصیص زدهاند و برخى دیگر قاعده را در هلیات مرکبه جارى دانستهاند و هلیات بسیطه را از مصب قاعده خارج انگاشتهاند; زیرا مفاد هلیات بسیطه ثبوت الشىء است، نه «ثبوت شىء لشىء». برخى دیگر نیز راههاى دیگرى برگزیدهاند که جامع همه این راهحلها آن است که مشکل فقط در هلیات بسیطه است. اما اگر هلیه، مرکبه باشد، خواه مفاد قاعده خصوص هلیات مرکبه را شامل شود و یا عموم را، وجود موضوع در هلیات مرکبه ضرورى است. اما سؤال این است که آیا وجود براى محمول نیز در هلیات مرکبه ضرورى استیا خیر؟
ثبوت الثابت
همانگونه که مشاهده مىشود، انطباق قاعده در حملیه موجبه صادقه است و اگر وجود محمول در ثبوت محمول براى موضوع ضرورى نباشد، باز انطباق قاعده در حملیه موجبه صادقه است و در این صورت، ممکن است محمول موجود نباشد و در عین حال، موضوع به آن متصف شود; مانند حمل نابینایى بر زید در قضیه «زید نابیناست.» یا اگر محمول مفهوما موجود باشد، در خارج معدوم است; زیرا اگر بخواهد در خارج موجود باشد اساس برهان، مستلزم تناقض است; مانند نسبتهاى اضافى مثل فوقیت و تحتیت; زیرا وقتى گفته مىشود: «مداد روى میز است»، آنچه واقعیت دارد «مداد» و «میز» است و در خارج، چیزى به نام «روى» وجود ندارد، بلکه این معنا از مقایسه میان مداد و میز انتزاع مىشود و اگر خود نسبت فوقیتبخواهد وجود خارجى داشته باشد، باید بین آن و شىء، نسبت دیگرى برقرار شود و آن نسبتبه نوبه خود، باید موجود باشد و بین آن و شىء نسبت دیگرى باشد. پس مىتوان گفت: مضمون دوم قاعده فرعیه با حملیه موجبه معدولة المحمولها گره خورده است; معدولة المحمولهایى که در آنها حرف سلب بر امر وجودى داخل شده باشد. لذا، کسانى که نافى مضمون دوم قاعده فرعیه هستند، وجود محمول را در قضیهاى مانند «زید نابیناست» انکار مىکنند، با آن که موضوع به آن متصف مىشود.
قاعده سالبه به انتفاى موضوع
به موازات قاعده فرعیه در موجبه، که وجود موضوع در آن ضرورى است، قاعده سالبه به انتفاى موضوع در حملیه سالبه مطرح مىشود که وجود موضوع در آن ضرورى نیست. بنابراین، فرق معنوى میان سالبه و موجبه معدولة المحمول را منطقدانان در ضرورت وجود موضوع در موجبه معدولة المحمول و عدم ضرورت وجود موضوع در سالبه مىدانند. بر این اساس، نمىتوان موجبه معدولة المحمولى ساخت که موضوع آن به نحوى موجود نباشد; مثلا، نمىتوان گفت: «شریک خداوند غیر بصیر است»; زیرا این قضیه موجبه است. لذا، وجود موضوع در حمل محمول بر آن ضرورى است. ولى مىتوان گفت: «شریک خداوند بصیر نیست»; زیرا در این مورد، محمول به انتفاى موضوع منتفى است.
شیخ الرئیس آمده است، اما فخرالدین رازى (2) در شرخ خود، این تفاوت را منکر مىشود. از نظر او، معدولة المحمول در معنا، با سالبه فرقى ندارد; چه بگوییم: «شریک خداوند غیر بصیر است» و چه بگوییم: «شریک خداوند بصیر نیست.» فرقى ندارد; هر دو سالبهاند. استدلال فخر رازى چنین است: طبیعت «غیر بصیر» عدمى است و عدمى محال استبراى غیر ثابتباشد; زیرا ثبوت چیزى براى غیر، فرع بر وجود فىنفسه است و چیزى که وجود فىنفسه ندارد، وجود فىغیره ندارد. بنابراین، قضیه «زید غیربصیر است» موجبه نیست، بلکه سالبه است. حال اگر گفته شود در معدوله کافى است که به لحاظ وجود ذهنى، محمول واقع شود، پاسخ فخر رازى این است که به همین لحاظ، مىتوانیم معدوم را موضوع موجبه قرار دهیم و بنابراین، در قضایاى سالبه نیز وجود موضوع به لحاظ وجود ذهنى ضرورى است.
قطب رازى در محاکمات، (3) اشکال فخر رازى را مطرح مىکند و در پاسخ، مىگوید: ثبوت محمول براى موضوع به معناى وجود محمول براى موضوع نیست تا محمولات عدمیه بر موضوع حمل نشوند، بلکه به معناى صدق محمول بر موضوع است و صدق محمول بر موضوع فرع بر وجود محمول نیست; زیرا اعدام بر موجودات صادقاند.
به نظر مىرسد فخر رازى و قطب رازى، هر دو پذیرفتهاند که اولا، اگر حملیه موجبه «وجود شىء براى شىء» باشد، باید محمول نیز موجود باشد و فخر رازى مفاد حملیه موجبه را «وجود شىء براى شىء» مىداند. از اینرو، قضایاى معدولة المحمول را - که طبیعت محمول آن عدمى باشد مانند «نابینا»، نه آن که طبیعت آن وجودى باشد مانند «غیر جاهل» - سالبه مىداند. در مقابل، قطب رازى مفاد حملیه موجبه را «وجود شىء براى شىء» نمىداند و بدینروى، قضیه معدولة المحمول مزبور را موجبه مىداند. ثانیا، ممکن نیست محمول موجبه، عدمى باشد و در عین حال، مفاد حملیه موجبه «وجود شىء براى شىء» باشد.
شیخ الرئیس، که خود این تمایز را میان موجبه معدولة المحمول و سالبه مطرح مىکند، قایل است که مفاد حملیه موجبه «ثبوت» به معناى «وجود» مىباشد; زیرا او معتقد است که مفاد حمل «ثبوت شىء لشىء» (4) است و «ثبوت شىء لشىء» فرع ثبوت ثابت مىباشد. شیخ الرئیس مستقیما مثبت مضمون دوم قاعده فرعیه نیست، بلکه در الهیات شفاء، (5) ادعا مىکند که صفت معدوم محال است چیزى را توصیف کند. بنابراین، اگر «نابینایى» صفتى استبراى شخصى که بینایى ندارد، پس «نابینایى» به نحوى از انحا، باید موجود باشد. بنابراین، مضمون دوم قاعده فرعیه را نباید نفیا و اثباتا با موجبه معدولة المحمول گره زد; یعنى: نباید گفت: به دلیل مضمون دوم قاعده فرعیه موجبه حملیه و از جمله معدولة المحمول، «وجود شىء لشىء»... نیست و یا نباید گفت: چون «ثبوت شىء لشىء» فرع ثبوت ثابت است، پس معدولة المحمول سالبه است. به عبارت دیگر، منافات ندارد که هم انسان قایل شود که «ثبوت شىء لشىء» فرع ثبوت ثابت است و هم معتقد گردد که معدولة المحمول موجبه است و مفاد آن «ثبوت شىء لشىء» است.
بنابراین، منافات ندارد که براى معدولهها نوعى ثبوت نفسالامرى قایل شویم.
پس مهم این است که ببینیم «ثبوت شىء لشىء» فرع ثبوت ثابت استیا خیر، خواه ثابت معدوله باشد یا محصله؟ و کسانى که مفاهیم انتزاعى را در خارج، معدوم مىدانند، آیا مىتوانند آنها را محمول قضایاى موجبه قرار دهند؟ یا بالاتر از آن، آیا مىتوانند آنها را موضوع قضایاى موجبه قرار دهند؟ بىشک، مىتوان معانى عدمى را محمول یا موضوع قضایاى موجبه قرارداد. بنابراین، آیا محمول عدمى و یا موضوع عدمى موجود است؟ اگر موجود است، به چه معنایى موجود است؟
قطب رازى (6) «ثبوت شىء لشىء» را فرع ثبوت ثابت نمىداند; به این دلیل که مفاهیم عدمى بر موجود صادقاند. لذا، مفاد «ثبوت شىء لشىء» به معناى وجود داشتن چیزى بر چیزى نیست، بلکه به معناى صدق محمول بر موضوع است و همانگونه که یک محمول وجودى بر موضوعى صادق است، یک محمول عدمى نیز مىتواند بر موضوعى صادق باشد.
قطب رازى این مطلب را در رد فخر رازى بیان کرده است. پس لازم است اشکال فخر رازى دقیقا بررسى شود.
اشکال فخر رازى
عبارت فخر رازى در الانارات فى شرح الاشارات چنین است:
«هیهنا بحث لابد منه [و هو ان لقائل ان یقول:] المعقول من کون الشىء وضعا لغیره ثبوته للغیر [و ثبوته للغیر] فرع على ثبوته فی نفسه فما لاثبوت له فی ذاته یستحیل ان یکون له ثبوت لغیره و محمول المعدولة امر عدمى اذا اللابصیریة طبیعة عدمیة فیستحیل ثبوتها للغیر، فالمعدولة لاتکون موجبة. [فلئن قلتم:] الحمل و الوضع من الامور التی لایتحقق الا فى الاذهان و محمولات القضایا المعدولة و ان کانت عدمیة فى الخارج، لکن العقل اذا فرض لها وجودا فعند ذلک یتمکن من التصرف فیها بالحمل و الوضع. فنقول: اذا جاز ان یفرض العقل لتلک المحمولات ثبوتا حتى یتمکن من جعلها محمولات فلیفرض لها وجودا لیجعلها موضوعات حتى یصح الایجاب على المعدوم و عند ذلک یبطل ما یقولون من انه لایجوز ان یقال: «شریک الله هو غیر بصیر.» و زیادة التحقیق فیه هو ان القضایا المعدولة لیس من شرطها ثبوت المحمولات بل ثبوت نسبة الموضوعات الیها و کل ما امکن جعله محمول قضیة امکن جعله موضوعا لقضیة اخرى فاذن موضوع القضیة امکن ان یکون عدمیا فبطل ما ذکرتموه من ان موضوع المعدولة یجب ان یکون وجودیا.
ثم ان سلمنا ان موضوع المعدولة یجب ان یکون وجودیا فلم قلتم: ان موضوع السالبة یجوز ان یکون عدمیا؟ و بیانه و هو ان السلب المطلق غیر معقول و لامتصور، بل ما لم یخصص السلب محمول عن موضوع لم یتقید و لم یعقل. فاذن الموضوع یجب ان یکون له تقید و تخصص و کل ما کان کذلک فهو موجود فى الخارج و الموجبة یجب ان یکون موضوعها موجودا فى الخارج فنقول: هذا الفرق باطل; لان موضوع البسیطة لایجب ان یکون موجودا فى الخارج. فانا اذا قلنا: «کل انسان حیوان» صدقنا و ان لم یکن فى الخارج احد من الناس موجودا و بالجملة اتفق المحصلون على انا اذا قلنا کل کذاکذا لم نعن بالموضوع الموجود فى الخارج فاذن لم یبق الفرق بین الموجبة و السالبة...». (7)
در مجموع، فخر رازى در سه سطح اشکال را مطرح مىکند:
اشکال سطح اول
او در این سطح، اولا، این اصل را مسلم مىگیرد که تا وصف وجود نداشته باشد، چیزى را توصیف نمىکند. ثانیا، فرض مىکند حملیه موجبه مصداق اصل مزبور است. سپس با این دو پیشفرض نتیجه مىگیرد حملیه معدوله، که طبیعت آن عدمى است، موجبه نیست، بلکه سالبه است; زیرا اگر موجبه باشد، باید با آنکه عدمى است، موضوع را توصیف کند و این با پیش فرض اول سازگار نیست.
اشکال سطح دوم
براى فراهم شدن اشکال سطح دوم، فخر رازى این نکته را مطرح مىکند که ممکن است گفته شود: حمل و وضع در ذهن تحقق مىیابد. لذا، اگر عقل «عدم» را موجود فرض کرد، مىتواند آن را محمول قرار دهد. فخر رازى در پاسخ مىگوید: پس عدم را مىتوان موضوع نیز قرار داد. بنابراین، چرا قضیه «شریک الله هو غیر بصیر» را جایز نمىدانید؟ با توجه به این مقدمه، اشکال سطح دوم مبتنى بر عدم قبول یکى از دو پیشفرض در اشکال سطح اول است، به این صورت که اصلا حملیه موجبه مصداق پیشفرض اول نیست. بنابراین، مفاد حملیه موجبه ثبوت نسبت موضوع به محمول است و هر چیزى را بتوان محمول قضیهاى قرار داد، مىتوان همان را موضوع قضیه دیگر نیز دانست. بنابراین، مىتوان معدوله را موضوع قضیه موجبه قرارداد و اگر عدم، موضوع قضیه موجبه واقع شود، پس به طریق اولى، موضوع معدولة المحمول مىتواند معدوم باشد، اگرچه همچنان معدوله موجبه باشد.
اشکال سطح سوم
بر فرض که موضوع معدولة المحمول باید موجود باشد، چرا نباید موضوع سالبه موجود باشد؟ زیرا سلب مطلق معنا ندارد و سلب محمول از موضوع در جایى معقول است که موضوع مقید شده باشد. بنابراین، موضوع سالبه باید موجود باشد و اگر گفته شود: وجود عقلى موضوع در سالبه کافى است - در حالى که وجود موضوع در موجبه باید در خارج موجود باشد - فخر رازى در پاسخ، مىگوید: وجود موضوع در حملیه موجبه بسیطه مانند «انسان حیوان است» ضرورى نیست، بلکه حتى اگر انسانى هم در خارج موجود نباشد، قضیه مزبور درست است.
نقد و بررسى اشکالات فخر رازى
پیش از بررسى اشکالات، باید به این اصل مسلم توجه کنیم که موضوع و محمول در موجبه و سالبه، باید در مرحله حکم، تصور شده باشند تا حکم به «این آن است» یا «این آن نیست» شود. بنابراین، ضرورت وجود موضوع در موجبه و عدم ضرورت موضوع در سالبه به لحاظ نفس حکم کردن نیست، بلکه به لحاظ نفسالامر و واقع است. لذا، شیخ (8) تصریح مىکند ضرورت وجود موضوع در موجبه به لحاظ نفسالامر است، نه به لحاظ حکم کردن، وگرنه به لحاظ حکم در سالبه نیز وجود موضوع ضرورى است. شیخ این مطلب را در الهیات شفاء (9) اظهار کرده است، اما صریحتر از آن، کلام محقق طوسى در کتاب اساس الاقتباس است که مقتبس از کلام شیخ در شفاء مىباشد:
«بباید دانست که ایجاب استدعاء وجود موضوع کند، به خلاف سلب و بیانش آنست که حکم در اصل، جز به چیزى ثابت و متقرر در ذهن صورت نبندد و خواه آن حکم بایجاب باشد و خواه بسلب. پس موضوع قضایا باید که در ذهن متصور و مثمثل بود و همچنین محمول. اما ایجاب از آن روى که مقتضى وجود چیزى چیزى راست. این قدر ثبوت ذهنى در موضوع موجبه کافى نباشد، بل باید که موجود بود بوجهى از وجوه...» (10)
نقد اشکال سطح سوم
در تفسیر کلام شیخ، بهخصوص با توجه به کلام محقق طوسى، باید گفت: حکم ایجابى و سلبى از آن جهت که حکم است، باید موضوع و محمول موجود و متقرر در ذهن باشد، وگرنه نمىتوان حکم به ایجاب یا حکم به سلب کرد. پس تا موضوع و محمول در ذهن موجود نباشد، حکم، که یک امر ذهنى است، صورت نمىبندد. حال ذهن باید موضوع و محمول را به نحوى تصور کند که نفسالامر موضوع و محمول آن را اقتضا مىکند و این وابسته به خود موضوع و محمول است. حال اگر موضوع، مفهوم باشد و محمول حکمى از احکام مفهوم، مانند «انسان کلى است»، در این صورت، نفسالامر چنین قضیهاى عالم مفاهیم است; یعنى: جایگاه موضوع و محمول مرحلهاى از ذهن است.
به تعبیر دیگر، ظرف اتصاف حکم نیز ذهن است و اگر موضوع و محمول ناظر به موجود خارجى و عینى باشد مانند «زید پسر عمرو است»، ذهن باید موضوع و محمول را به عنوان دو چیز عینى و خارجى تصور کند. اگر موضوع و محمول حقیقى باشند مانند «مجموع زوایاى داخلى مثلث، مساوى با دو قائمه است»، ذهن باید موضوع و محمول را به صورت حقیقى تصور کند. تمثل موضوع و محمول در ظرف حکم، هم براى قضایاى موجبه و هم براى قضایاى سالبه ضرورى است و فرق بین موجبه و سالبه در این است که در موجبه، صرفنظر از حکم، باید موضوع در ظرف خودش موجود باشد تا داراى محمول شود و تا مفهوم «انسان» در ذهنى نباشد و به طور کلى، در اذهان معدوم باشد، متصف به کلیت نمىشود و تا زید در خارج موجود نباشد، پسر عمرو نخواهد بود و تا مثلث در نفسالامر موجود فرض نشود، زوایایش مساوى با دو قائمه نخواهد بود. اما سلب در نفسالامر بىنیاز از وجود موضوع است. لذا، مىتوان گفت: «چون زید موجود نیست، پس پسر عمرو هم نیست.» بر این اساس، اشکال سطح سوم فخر رازى بىمورد است; زیرا وجود موضوع در سالبه ضرورى نیست و در موجبه ضرورى است و اگر معدولةالمحمول فىالواقع، موجبه باشد، که از نظر منطقدانان چنین است، وجود موضوع ضرورى است.
از اینجا، روشن مىشود که چرا منطقدانان قضیه «شریک الله هو غیر بصیر» را نادرست مىدانند; زیرا این قضیه موجبه است و در قضیه موجبه، وجود موضوع ضرورى است. «بنابراین، بر فرض محال، اگر شریک خداوند موجود باشد. بصیر خواهد بود، نه غیر بصیر. اما اگر بگوییم: «شریک خداوند بصیر نیست»، چون قضیه سالبه است در صدق سالبه وجود موضوع ضرورى نیست، از این حیث، منطقدانان مدعى شدهاند که قضیه سالبه صادق است.
اشکال سطح دوم و اول فخر رازى این است که یا موجبه مصداقى از «ثبوت شىء لشىء» است و یا نه. به عبارت دیگر، یا مفاد حملیه موجبه توصیف محمول به موضوع است که در این صورت، همانگونه که موصوف باید موجود باشد، صفت نیز باید موجود باشد و یا موجبه مصداقى از «ثبوت شىء لشىء» نیست که در این صورت، وجود موضوع براى موجبه نیز ضرورى نمىباشد.
بررسى پاسخ قطبالدین رازى به اشکال سطح اول
قطبالدین رازى به این اشکال اینگونه پاسخ مىدهد:
«وجوابه انه ان عنى بالثبوت للغیر وجوده له فلا نسلم انه معنى الایجاب و ان عنى به صدقه علیه فلا نسلم ان صدق الشىء اما این که گفته مىشود: اعدام بر موجودات صادقاند، از نظر فخر رازى مىتواند جاى تامل داشته باشد. فرض کنید به
‹رسث/››ح .تسین ىرورض زین هبجوم ىارب عوضوم دوجو ،تروص نیا رد هک دنکىمن فیصوت ار عوضوم ،لومحم ای و دشاب دوجوم دیاب زین لومحم ،دشاب دوجوم ،عوضوم دیاب هک هنوگنامه ،فیصوت رد تسا ىعدم ىزار رخف ،تروص نیا رد هک دنکىم فیصوت ار عوضوم ،لومحم ای :تسین جراخ لاح ود زا ىزیچ رب ىزیچ قدص اریز ;تسین نینچ هک ىلاح رد ،دوشىم فرطرب ىزار رخف لاکشا ،دشاب قدص ىانعم هب توبث رگا هدش نامگ ،ایناث .تسا دوجو نامه توبث هک ىلاح رد ،تسا عوضوم رب لومحم قدص ىانعم هب عوضوم ىارب لومحم توبث هدش ضرف و تسا هدش ضرف دوجو زا ریغ توبث ،خساپ نیا رد ،لاوا اریز ;دسرىمن رظن هب لوبق لباق خساپ نیا ح<>ح » )11( شخصى که کور است مىگوییم: «زید کور است.» در اینجا، کورى بر زید صدق کرد، اما فخر رازى مىپرسد: آیا کورى وصفى است که زید بدان متصف است؟ اگر پاسخ مثبتباشد، فخر رازى مدعى مىشود که باید کورى موجود باشد، در حالى که چنین نیست و فخر رازى شکى ندارد که قضیه «زید کور است» را به کار مىبریم، ولى از نظر فلسفى، مفاد آن سالبه است; یعنى: «زید بینا نیست» و اگر بگویید: کورى، زید را توصیف نمىکند، چون صدق محمول بر موضوع به معناى توصیف موضوع به محمول نیست، در این صورت، دلیلى نداریم که گفته شود وجود موضوع در موجبه ضرورى است.
لازم به ذکر است که اشکال فخر رازى در مورد معدولههایى مىباشد که طبیعتشان عدمى است، ولى مورد مخصص نیست و هر محمولى را که عدمى باشد - گرچه حرف عدول هم نداشته باشد - شامل مىشود. بنابراین، بحثبر سر هر نوع محمولى است که ادعا مىشود در خارج وجود ندارد; مانند مفاهیم انتزاعى که ادعا مىشود در خارج موجود نیست.
انواع محمول براى روشن شدن بحث و اینکه محل اختلاف فیلسوفان چه نوع محمولها و یا چه نوع وصفهایى است، باید انواع اتصاف شیئى به شىء دیگر در ظرفى از ظروف، یا «انضمامى» است; مانند اتصاف جسم به سفیدى و یا «انتزاعى» است; وصفها را شناسایى کنیم. به تعبیر آقا على مدرس زنونى، (12) مانند اضافات و سلبیات مثل حمل فوقیتبر آسمان و حمل کورى بر زید و یا اتحادى; مانند حمل ذاتیات بر ذات; مثل حمل نطق بر انسان.
محل نزاع، وصفهاى انتزاعى است. اما وصفهاى انضمامى همچنانکه «ثبوت شىء لشىء» فرع بر ثبوت «مثبتله» است فرع بر «ثبوت الثابت» نیز هست و نیز وصفهاى اتحادى به دلیل عینیت موصوف و وصف در خارج، در حکم به وجود و عدم موضوع و محمول، مساوىاند.
نظریه سید سند در اوصاف انتزاعى
آقا على مدرس (13) به سید سند نسبت مىدهد که قسم دوم از اقسام اتصاف حالت نفسالامرى ندارد و حمل محمول بر موضوع در انتزاعیات، صرف اختراع عقل و فرض عقل است.
این نظریه توسعه در اشکال فخر رازى است; زیرا اولا، این نظریه مىپذیرد که در ظاهر، وقتى گفته مىشود: «السماء فوقنا»، فوقیت وصفى براى آسمان است و از آنجا که «ثبوت شىء لشىء» فرع بر «ثبوت الثابت» است، باید فوقیت در خارج موجود باشد تا واقعا وصف آسمان گردد، در حالى که چیزى به نام «فوقیت» در خارج وجود ندارد. پس فوقیت وصف اختراعى عقل است و ربطى به واقع و نفسالامر ندارد.
نظریه دوانى در اوصاف انتزاعى
اما از نظر دوانى، انتزاعیات وسلبیات حالت نفسالامرى دارند. براى توضیح نظر ایشان، ترجمه عبارات او را از نظر مىگذرانیم:
«عاقلى شک ندارد که اتصاف از امور موجود در خارج نیست; زیرا موجود در خارج، جسم سفید است و هرگاه عقل آن موجود را با قوه ممیزه خود ملاحظه کند در آن، جوهر قایم به ذات و سفیدى را مىیابد و بینشان مقایسه مىکند و در آن، نسبت قیامیه حاصل مىشود، در حالى که در خارج، چیز دیگرى جز جسم و سفیدى نیست و لکن این دو در خارج بر گونهاى هستند که عقل مجاز است از حال آن دو در خارج حکایت کند که جسم متصف به سفیدى است. پس مطابق حمل و مصداق حمل در قول شما، «الجسم ابیض» همان جسم موجود و سفیدى حال در جسم است... و گاهى مطابق و مصداق حمل خصوصیت موضوع است، بدون آنکه موجود دیگرى با او باشد; مانند «زید انسان است»; زیرا مطابق حمل ذات زید است که عقل از آن انسان را انتزاع مىکند و بر آن حمل مىکند... و گاهى مصداق حمل ذات موضوع با امرى دیگر است که مباین با موضوع است; مانند «آسمان بالاى زمین است»; زیرا مصداق در این قضیه، فقط ذات آسمان است. بنابراین که فوقیت در خارج تحقق ندارد و حکم در سایر اضافات اعتبارى همچنین است و اما حمل عدمیات مانند «زید کور است»، مطابق این حمل وجود زید در خارج است; همان زیدى که همراه با بینایى نباشد. در این مورد، در خارج زید و کورى [با هم] نیستند، بلکه موجود در خارج، زید به تنهایى است، جز اینکه عقل در حمل، محتاج به ملاحظه امر زایدى است و آن امر زاید بینایى و مقایسه کردن بین زید و بینایى است، در این که بینایى همراه بدنش نیست. پس حمل عدمیات از آن جهت که در خارج جز ذات موضوع وجود ندارد، شبیه حمل ذاتیات است و از جهت آنکه مستدعى ملاحظه امرى خارج از موضوع و مقایسه بین موضوع و آن امر است، متناسب با حمل اضافیات است. پس روشن شد مطابق حکم حملى، گاهى فقط ذات موضوع است و گاهى ذات موضوع با مبدا محمول است و گاهى ذات موضوع با امر دیگرى است که مباین با ذات موضوع است و اولى [که مطابق حمل، فقط ذات موضوع است] حمل عدمیات را شامل مىشود... و کسى که مىگوید: نسبت ذهنى مطابق نسبتخارجى است، پس کلامش یا به آنچه ذکر کردیم تاویل مىشود و یا مردود است و هرگاه آنچه ما تمهید کردیم براى شما محقق شد، شکى براى شما باقى نمىماند در این که اتصاف ذات به صفتى در خارج یا در نفسالامر، مثلا، مستلزم وجود آن صفت در ظرف اتصاف نیست و همچنین شکى نمىماند در اینکه اتصاف ذات به صفتى مستلزم وجود موصوف در ظرف اتصاف است. آرى، در تاخر صفت از وجود موصوف، نظر [و اشکالى] است.» (14)
دوانى نه تنها «ثبوت شىء لشىء» را فرع ثبوت ثابت نمىداند، بلکه حتى مستلزم ثبوت ثابت هم نمىداند. از نظر او، وجود ثابت، ضرورى نیست. لذا، محقق دوانى همگام با فاضل قوشجى، عدم ضرورت ثبوت ثابت را اینگونه تبیین مىکند:
«ان قلت: چرا اتصاف مقتضى ثبوت موصوف در ظرف اتصاف مىباشد، ولى مقتضى صفت در ظرف اتصاف نمىباشد، با آن که موصوف و صفت دو طرف اتصافاند؟
قلت: براى اینکه اتصاف اعم است از این که صفت در وجود، به موصوف ضمیمه شود یا اینکه موصوف به گونهاى باشد که اگر عقل آن را ملاحظه کند مىتواند آن صفت را از آن موصوف انتزاع کند. مثال اول [صفت انضمامى] اتصاف جسم به سفیدى است و مثال دوم [صفت انتزاعى] اتصاف زید به کورى است و شکى نیست این که این معنا [از اتصاف] مستلزم وجود موصوف در ظرف اتصاف است; [زیرا] ضرورى است که [اگر] شىء در خارج مثلا، موجود نباشد صحیح نیست وصفى در خارج به آن ضمیمه شود و شکى نیست که اگر شىء در خارج به گونهاى است که انتزاع وصف از آن صحیح است، مستلزم وجود وصف در خارج نیست; زیرا عقل گاهى از موجودات خارجیه امور اضافى و سلبییى را که در خارج موجود نیستند، انتزاع مىکند و موجودات را به این امور صادقانه توصیف مىکند.» (15)
بررسى نظریه دوانى
در نظریه دوانى، دو موضوع قابل ملاحظه است:
اول، در وصفهاى انضمامى در خارج، دو چیز وجود دارد: یکى ذات موضوع و دیگرى مبدا محمول و شىء سومى به نام «اتصاف» وجود ندارد: لذا، این سؤال قابل ملاحظه است که اگر اتصاف، حتى در وصفهاى انضمامى، در خارج وجود ندارد، چگونه ذات متصف به آن وصف مىشود؟ آیا صرف وجود داشتن یا وجود داشتن دو چیز کنار هم دلیل بر اتصاف یکى به دیگرى است؟
دوم، در وصفهاى انتزاعى و سلبى، دو چیز وجود ندارد، بلکه یک چیز هست که وقتى با چیز دیگرى مقایسه شود، از شىء اول وصفى انتزاع مىشود; مثلا، «بدن زید» با «بینایى» مقایسه مىشود و مشاهده مىشود «بینایى» همراه «بدن زید» نیست. آن وقت از ذات زید «کورى» انتزاع مىشود و ذات زید به آن متصف مىگردد. در اینجا، سخن صرفا در انتزاع «کورى» از ذات زید نیست، بلکه سخن در کیفیت اتصاف زید به «کورى» است.
سید سند نیز به گونهاى قبل از دوانى همین مطلب را گفته است، در این که انتزاع «کورى» از ذات زید به دست مىآید، ولى در اتصاف زید به «کورى» از او جدا مىشود. در این صورت، محقق دوانى چه دلیلى مىتواند ارائه دهد مبنى بر اینکه اتصاف نیز حالت نفسالامرى دارد.
مقایسه نظریه دوانى و فخر رازى
حال اگر بخواهیم نظریه دوانى را با نظریه فخر رازى بسنجیم، مىتوانیم بگوییم: از نظر فخر رازى، در محمولهاى عدمى، حالت نفسالامرى قابل پذیرش است، جز اینکه قضیه در ظاهر، ایجابى است و فىالواقع، سلبى. از اینجا، معلوم مىشود مآل نظریه فخر رازى و سید سند یک چیز است; زیرا هر دو «ثبوت شىء لشىء» را فرع بر ثبوت ثابت مىدانند و هر دو براى محمولهاى سلبى حالتى نفسالامرى به لحاظ ایجاب قایل نیستند و تنها فرق بین این دو نظریه آن است که فخر رازى قضایاى داراى محمولهاى سلبى را سالبه داراى نفسالامر مىداند، ولى سید سند آنها را موجبه بدون نفسالامر مىشمارد.
نظریه میرداماد
میرداماد (16) نیز در اوصاف انتزاعى، شبیه کلام دوانى را تکرار مىکند و مدعى مىشود ثبوت صفت انتزاعى براى موصوف، مستدعى وجود موصوف است، ولى مستدعى وجود صفت نیست و تصریح مىکند که قضایاى انتزاعى مانند «السماء فوق الارض» و سلبى مانند «زید اعمى»، از قضایاى خارجیهاند و ادعا مىکند این اوصاف انتزاعى بهرهاى از وجود دارند; به این معنا که موصوف موجود است و به واسطه وجود موصوف، این مفاهیم انتزاعى بر مطابق خود صدق مىکنند. و وجود [استقلالى] صفت انتزاعى در ظرف اتصاف، نه فطرى است و نه برهانى، بلکه مطلق وجود صفت ضرورى است; زیرا چیزى که فىنفسه اصلا موجود نباشد محال است موجود براى شیئى باشد. و جز این فرقى بین مطلق وجود و بین خصوص وجود در ظرف اتصاف به نظر نمىرسد.
تصور مىشود تفاوت نظریه میرداماد با نظریه دوانى در این است که در نظریه میرداماد، محمولهاى انتزاعى بهرهاى از وجود دارند، گرچه نمىتوان آنها را از موجودات عینى - دست کم، در حد وجود اعراض - به حساب آورد، در حالى که در نظریه دوانى، حتى انتزاعیات، بهرهاى از وجود ندارند، گرچه ممکن استبگوییم در نظریه دوانى، همین که براى قضایاى انتزاعى، حالت نفسالامرى قایل است این خود شاهدى استبر آن که براى محمولهاى انتزاعى نیز بهرهاى از وجود قایل مىباشد، ولى این توجیه با صریح کلام دوانى مبنى بر نفى وجود نسبت در خارج سازگار نیست. به هر حال، به نظر مىرسد که در این نوع قضایا، محمولها در واقع، وجود محمولى ندارند، بلکه وجود رابطى دارند و همین بیان به روشنى، در کلام صدرالمتالهین انعکاس یافته است.
نظریه ابتدایى صدرالمتالهین
صدرالمتالهین در دو موضع، این بحث را مطرح کرده است: در موضع اول، وجود انتزاعیات (17) را به صورت اشکال، اینگونه مطرح مىکند: از یک سو، ثبوت شیئى براى شىء دیگر، فرع بر ثبوت مثبتله است، نه فرع بر ثبوت ثابت و از سوى دیگر، این قاعده از مشهورات و مسلمات به شمار مىرود که وجود نفسى صفت همان وجود صفتبراى موصوفش است. بنابراین، هرگاه پدیدههاى ذهنى مانند «کورى» در خارج براى چیزى ثابتباشند، باید از وجود عینى برخوردار بوده و از قبیل اعراضى باشند که در خارج موجودند، در حالى که عقل نمىتواند مفهوم «کورى» و امثال آن را از موجودات عینى قلمداد کند.
لب اشکال این است که از یک طرف، نمىتوان هر صفتى را موجود دانست. لذا، «ثبوت شىء لشىء فرع ثبوت المثبت له لا الثابت» و از طرف دیگر، چیزى که موجود نیست، چگونه موجودى را توصیف مىکند؟
پاسخ صدرالمتالهین به اشکال مزبور این است که در اشکال، بین دو معناى وجود رابطى خلط شده: وجود رابطى که رابط بین موضوع و محمول در هلیات مرکبه است و وجود رابطى که اعراض و صور حاله در موضوعاتشان دارند. توضیح پاسخ صدرالمتالهین چنین است:
صدرالمتالهین براى اجتناب از مغالطه، از باب اشتراک لفظى، در اسفار (18) پیشنهاد کرده است اصطلاح اول وجود رابطى را «وجود رابط» بنامیم و اصطلاح دوم وجود رابطى به نام خودش ثابتبماند و مقابل وجود رابط را «وجود محمولى» بنامیم. بر این اساس، وجود تقسیم مىشود به «وجود رابطى» و «وجود محمولى». «وجود محمولى» یا «وجود فىنفسه» نیز به «وجود لنفسه» و «وجود لغیره» تقسیم مىگردد; مثلا، در «انسان ضاحک است»، «انسان» وجود لنفسه و «ضحک» وجود لغیره دارد; یعنى: وجود نفسى «ضحک» براى انسان است. به هر حال، از نظر فیلسوفان، «انسان» وجودى دارد و «ضحک» وجودى دیگر و هر دو وجود محمولىاند، اما وجود «ضحک» براى انسان است و انسان به «ضحک» متصف مىشود. اما به هر حال، در واقع و نفسالامر، بین «ضحک» و انسان ربط و نسبت وجود دارد، وگرنه چگونه انسان به «ضحک» متصف مىشود؟ این ربط و نسبت در خارج وجود دارد، ولى وجودى مستقل ندارد، بلکه داراى وجودى تعلقى و ارتباطى است که از خود هیچگونه هویتى ندارد. این وجود، وجود حرفى است; شبیه معانى حرفیه; مثلا، وقتى مىگوییم: «زید قایم است»، در ذهن مفهوم «زید» و «قایم» نقش مىبندد. لذا، موضوع و محمول در ذهن، استقلال مفهومى دارند، ولى مفهوم «است» در قضیه مزبور، استقلال مفهومى ندارد و اگر استقلال مفهومى داشته باشد، خود مفهومى در کنار دو مفهوم دیگر قرار مىگیرد و در این صورت، بین دو مفهوم موضوع و محمول ارتباطى برقرار نمىشود. همچنانکه موضوع و محمول در ذهن، نیاز به ربط دارند، وجود واقعى زید و قیام نیز در خارج نیاز به ربط دارند. پس این وجود ربطى در متن واقع، از خود هیچ هویتى ندارد و اصطلاحا وجود رابط به وجودى در متن واقع گفته مىشود که از خود هیچ هویتى ندارد، اگرچه در خارج، معدوم محض هم نیست. ولى وجود محمولى در متن خارج وجود مستقلى دارد، جز اینکه بعضى از این وجودهاى مستقل وجود براى غیر هستند. وجود مستقل به این معناست که در کنار وجود دیگر، او نیز وجود دارد و وجود رابط، وجودى است که در کنار وجود دیگر وجود ندارد، بلکه هویت وجودیش در وجود دیگر است. با این توضیحات، پاسخ صدرالمتالهین این است قاعده فرعیه، نافى وجود محمولى محمول است و مفاد قاعده دوم این است که هر چیزى وجود نفسى داشته باشد و صفت واقع شود وجودش براى موصوف است. لذا، این قاعده با قاعده فرعیه منافات ندارد و معناى سخن، این نیست که هر چیزى موصوف را توصیف کند از وجود رابطى به معناى وجود محمولى برخوردار است; زیرا انتزاعیات و اعدام موضوع را توصیف مىکنند و از وجود رابط برخوردار هستند، نه از وجود رابطى یا وجود محمولى.
بر این اساس، محمول تمام قضایایى که محمول آنها از معقولات ثانیه فلسفى است در خارج، وجود محمولى ندارند، بلکه صرفا وجود ربطى دارند. لذا، در تعریف معقولات ثانیه فلسفى گفتهاند: «عروضشان ذهنى و اتصافشان خارجى است»; یعنى: وجود محمولى مفاهیم فلسفى در ذهن است و وجود رابطشان در خارج.
پس این پاسخ، هم نفسالامرى بودن این نوع قضایا را حفظ کرده است و هم «ثبوت شىء لشىء» را فرع ثبوت ثابت نمىداند. از اینرو، منطقى (19) به نظر مىرسد که بگوییم: مفاهیم انتزاعى و معقولات ثانیه نمىتوانند موضوع هلیات بسیطه واقع شوند; زیرا اگر موضوع هلیات بسیطه قرار گیرند باید برایشان وجود محمولى قایل شویم، در حالى که آنها در خارج وجود محمولى ندارند.
این نظریه، که مفاهیم انتزاعى و عدمى وجود ربطى دارند اما وجود محمولى ندارند، نظریه نهایى صدرالمتالهین نیست; زیرا او در مقابل این نظریه، نظریه دیگرى ابراز کرده است که - چنانچه خواهد آمد - به نظر مىرسد نظریه نهایى او باشد. به هر حال، نظریه اول او از دوانى ریشه گرفته است، بلکه مىتوان گفت: جرقههاى آن در نظریه سید سند نیز موجود بوده و به میرداماد رسیده و سپس صدرالمتالهین آن را پىگیرى کرده است.
مفاهیم انتزاعى و هلیات بسیطه
میرداماد این نظریه را مواجه با اشکال دیده و سعى کرده از آن رفع اشکال کند. او مىگوید:
«هرگاه فوقیت مثلا، در اعیان [خارج] موجود نباشد، گفته ما (مبنى بر اینکه فوقیتبراى سماء ثابت است) به عنوان قضیه خارجیه صادق نیست، وگرنه ربط ایجابى به انتفاى موضوع صادق خواهد بود. بنابراین، [قضیه] "فوقیتبراى سماء در خارج ثابت نیست" به عنوان خارجیه صادق است و این اشکال در انحاى وجود و اتصافات جارى است. پس چگونه مىتوان با [فرض] عدم تحقق صفت، چیزى را براى چیزى در ظرف اتصاف ثابت دانست. آنچه به وسیله آن گره گشوده مىشود این است که مثلا، چون در اعیان فوقیت معدوم است قضیه خارجیهاى که موضوع آن فوقیتباشد، صحیح نیست. بنابراین، [قضیه] "فوقیتبراى سماء در خارج ثابت نیست" به عنوان قضیه خارجیه صحیح است و صدق این سالبه منافى آن نیست که سمائى که در اعیان متحقق استبه گونهاى باشد که عقل بتواند از حال آن در اعیان به فوقیتى که از سماء انتزاع مىشود حکایت کند; زیرا اینگونه موجودیت نوعى از ثبوت صفتبراى موصوف در اعیان بر حسب حال موصوف در آنهاست، اگرچه از انواع ثبوت صفتبراى موصوف در اعیان بر حسب حال صفت در آنها به حساب نمىآید; زیرا این دو نوع ثبوت صفتبراى موصوف متلازم نیستند و ضرورتا چنین نیست که هرگاه ثبوت صفتبراى موصوف از حال صفت در اعیان انتزاع نشد، نتوان از حال موصوف در اعیان انتزاع کرد. و هر جا صفت در اعیان یافت نشود آنچه ممتنع است اتصاف انضمامى است، نه غیر آن. بنابراین، بین "السماء فوق الارض" یا "سماء متصف به فوقیت در اعیان است" به عنوان [دو قضیه] خارجیه، که موضوع آن سماء است، و بین "فوقیتبراى سماء در اعیان ثابت نیست" به عنوان [قضیه] خارجیه، که موضوع آن فوقیت است، تعارضى نیست.
...اتصاف سماء به فوقیت در خارج و ثبوت فوقیتبراى سماء در اعیان، به حسب حال سماء در وجود عینى، در «ظرف ذهن» تحقق مىیابد و این یکى از دو نوع اتصاف خارجى است. بنابراین، هرگاه فوقیت در اذهان تحقق نیابد و ثبوت آن براى سماء در اذهان به حسب وجود سماء در اعیان یافت نشود، حکم به اتصاف سماء به فوقیتبه عنوان اتصاف خارجى، صادق نیست; زیرا اتصاف عینى دو نوع است: "انضمامى" که از آن به ثبوت صفتبراى موصوف در اعیان تعبیر مىکنند; مانند ثبوت سفیدى براى جسم و "انتزاعى" که از آن به ثبوت صفتبراى موصوف به حسب اعیان تعبیر مىکنند; مانند ثبوت فوقیت و کورى براى "سماء" و "زید". این نوع اتصاف در ذهن تحقق مىیابد، ولى محکى و مطابق حکم همان وجود موصوف در اعیان است. بنابراین، خارج در مورد اول، ظرف و جایگاه ثبوت است و در مورد دوم، جهت اتصاف و مطابق اتصاف و آنچه در آن، اساس و بناى اتصاف و بازگشت آن است در اینکه خارج ظرف تحقق موصوف، از آن جهت که موصوف است مىباشد...» (20)
لب اشکال این است: چیزى که وصف براى موصوفى قرار گرفتباید به نحوى از انحا موجود باشد و این نوع وصف را مىتوان موضوع قرار داد و موجود را بر آن حمل کرد، در حالى که معقولات ثانیه فلسفى - یعنى: مفاهیم انتزاعى و مفاهیم عدمى - موجود نیستند.
لب پاسخ هم آن است که وصف باید به نحوى از انحا موجود باشد تا موصوف را توصیف کند. اما معناى این جمله این نیست که چنین وصفى بتواند موضوع قضیه هلیه بسیطه موجبه قرار گیرد. مفاهیم انتزاعى موضوع قضیه هلیه بسیطه موجبه قرار نمىگیرند، اما وصف براى موصوف قرار مىگیرند. بنابراین، وجود ربطى محمول قضیه قرار مىگیرد، اما نمىتواند موضوع قضیه هلیه بسیطه موجبه واقع شود; زیرا اگر موضوع براى ربط ایجابى قرار گیرد، باید در خارج وجود داشته باشد، در حالىکه در خارج وجود ندارد.
به نظر مىرسد این پاسخ اشکال سطح دوم فخر رازى را حل نکرده است; زیرا اشکال سطح دوم فخر رازى بر این اساس است که وضع و حمل کارى ذهنى است و چیزى که محمول قضیهاى واقع شد، مىتواند موضوع قضیه دیگرى واقع شود. لذا، مفاهیم انتزاعى و عدمى مىتوانند موضوع قضیه موجبه صادقه قرار گیرند و طبق استدلال مزبور، که در ربط ایجابى باید موضوعش متحقق باشد، مفاهیم انتزاعى و عدمى باید تحقق داشته باشد.
در این راه حل، مطلبى که دال بر تفاوت موضوع و محمول باشد ارائه نشده است. از سوى دیگر، موضوع و محمول، دو طرف قضیهاند و هر کدام استقلال مفهومى دارند و با ربط بین این دو، ارتباط برقرار مىشود، در حالىکه در راه حل مزبور، تاکید بر این است که خود محمول معناى ربطى دارد. به عبارت دیگر، موضوع و محمول ناظر به مصداق خود هستند و این قضیه اتحادیه است که بین آن دو ارتباط و اتحاد برقرار مىکند. بنابراین، محمول نیز به یک معنا، باید از استقلال نسبى برخوردار باشد تا معناى ربطى بین آن و موضوع برقرار شود. شاید به همین دلیل بوده است که صدرالمتالهین در موضع دوم، از این نظریه برگشته و با صراحت اعلان مىکند: «ثبوت شىء لشىء فرع ثبوت الثابت.»
نظریه نهایى صدرالمتالهین
صدرالمتالهین در این مورد مىگوید:
«گروهى از فلاسفه عدمى بودن صفات را با فرض متصف شدن موصوفات در نفسالامر، به این صفات تجویز کردهاند و بعضى از بزرگان آنها این مطلب را با گفته خود تبیین نمودهاند: "معناى متصف شدن در نفسالامر و در خارج این است که موصوف بر حسب وجود خود در نفسالامر یا خارج، به گونهاى باشد که مطابق و مصداق حمل صفتبر موصوف باشد و بىشک، این معنا مقتضى وجود موصوف در ظرف اتصاف است; زیرا اگر در ظرف اتصاف موجود نباشد، وجود موصوف مطابق حکم نخواهد بود. ولى [این معنا] مقتضى وجود صفت در ظرف اتصاف نیست، بلکه کافى است که موصوف در نحوه وجود به گونهاى باشد که اگر عقل آن را ملاحظه کرد صحیح باشد از آن صفت را انتزاع کند. بر آنچه ذکر کردیم، حال اتصاف ذهنى را مقایسه کن; زیرا مصداق حکم به کلى بودن انسان وجود انسان در ذهن به گونه خاص است که مبدا مىشود تا عقل، کلیت را از آن انتزاع کنند، سپس کلیتبه صورت اشتقاق بر انسان حمل گردد. بنابراین، معناى اینکه خارج یا ذهن ظرف براى اتصاف مىباشد آن است که وجود موصوف در ذهن یا خارج، منشا صحت انتزاع عقلى آن اتصاف از آن وجود مىشود. "انتهاى کلام بعضى از بزرگان و در این کلام، محل نظرهایى است که مخفى نیست.
حق آن است که اتصاف نسبتبین دو شىء متغایر به حسب وجود، در ظرف اتصاف است و حکم به وجود داشتن یکى از دو طرف نسبت، بدون طرف دیگر، در ظرفى که اتصاف در آن محقق است، تحکم و مدعاى بدون دلیل است. آرى، اشیا در موجود بودن متفاوتاند و هر یک از آنها بهره خاصى از وجود دارد که براى دیگرى نیست و هر صفتى از صفات مرتبهاى از وجود را داراست که بر آنها آثار ویژهاى مترتب مىشود، حتى براى اضافیات و اعدام ملکات، قوا و استعدادها، بهرههاى ضعیفى از وجود و تحصل وجود دارد که اتصاف [موصوف] به اینها جز در ظرف وجود داشتن آنها براى موصوفاتشان ممکن نیست و در این جهت، بین این صفتیا آن صفت فرقى وجود ندارد. بنابراین، همانگونه که هرگاه سفیدى براى جسم به وجود عینى موجود نباشد - که موجودیتسفیدى و نحوه حصول خارجى آن به همین است - ممکن نیست جسم به "سفید" به عنوان وصفى مطابق با نفسالامر توصیف شود، همچنین استحکم به اتصاف حیوان به این که کور است و اتصاف سماء به اینکه فوق زمین است...» (21)
انتقاد حکیم سبزوارى از نظریه صدرالمتالهین
استدلال صدرالمتالهین واضح است و نیازى به توضیح و تبیین ندارد. با این حال، این نظریه براى حکیم سبزوارى (22) گران آمده و بر تعلیقهاش در این موضع از اسفار، به شدت اقامه دعوا کرده است. نقد حکیم سبزوارى را مىتوان به اختصار در چهار مرحله دستهبندى کرد:
اولا، با این نظریه باید گفت: ثبوت شیئى براى شىء فرع بر ثبوت ثابت نیز هست، در حالى که با وجود محمولهاى عدمى، نمىتوان به این پاىبند بود. یا اینکه باید گفت: اضافه نیز موجود است، در حالىکه اضافه وجودى ندارد; زیرا اگر اضافه وجود داشته باشد یا وجود جوهرى دارد که قابل قبول نیست و یا وجود عرضى دارد و در این صورت، باید در موضوع حلول کند و «حلول»، خود نوعى اضافه است و نیاز به موضوع دارد و این مستلزم تسلسل است. اما اگر وجود اضافه را وجود ربطى دانستیم، که به وجود منشا انتزاعش موجود است، در این صورت، وجودش اعتبارى است و با انقطاع اعتبار، منقطع مىشود.
ثانیا، شکى نیست که اتصاف، نسبت است، اما در نسبت لازم نیست دو طرف وجود داشته باشند، بلکه اگر یک طرف موجود باشد و طرف دیگر ماهیتباشد، کافى است. بنابراین، ماهیات صفات ذاتى وجوداتاند.
ثالثا، مراد از اتصاف، حمل است و حمل اتحاد در وجود است و اتحاد در جایى ممکن است که وجود، واحد و براى یک طرف باشد و آن موضوع است لذا، در طرف موضوع، ذات را معتبر دانستهاند و در طرف محمول، مفهوم را. بدینروى، محمول، مستدعى وجود نیست.
رابعا، ممکن است ادعاى بداهتشود که اتصاف، مستدعى وجود در جانب محمول نیست; مانند «زید کور یا جاهل است.»
نقد انتقاد حکیم سبزوارى
به نظر مىرسد که حکیم سبزوارى به حاق کلام صدرالمتالهین نرسیده باشد. ادعاى صدرالمتالهین این است که قضایاى موجبهاى که محمول آنها عدمى یا اضافى است مانند فوقیت و تحیت، بلکه حتى محمول آنها از مفاهیم فلسفى محض است، از حالت نفسالامرى برخوردار است. او اینگونه استدلال مىکند که اتصاف نسبت است و دو طرف قضیه و دو طرف اتصاف تا به نحوى از انحا موجود نباشند، قضیه صورت نمىبندد و حاکى از نفسالامر نمىباشد و قضیه وقتى حاکى از نفسالامر است که هر یک از دو طرف قضیه بر محکى خود منطبق باشد. بنابراین، «ثبوت شىء لشىء» فرع بر ثبوت ثابت نیز هست. اما اینکه حکیم سبزوارى مىگوید «ثبوت شىء لشىء» فرع بر ثبوت ثابت نیست. اول کلام است، خواه ثابت عدمى باشد یا اضافى. از اینرو، صدرالمتالهین مدعى مىشود اضافیات، اعدام ملکات و قوا و استعدادها بهرهاى از وجود دارند و اگر در پرتو اصالت وجود، حظى از وجود نیابند و در جرگه موجودات نفسالامرى قرار نگیرند، نمىتوانند محمول یا موضوع قضیهاى واقع شوند و این همه، تحلیلهایى است که عقل و ذهن انسان روى واقعیت انجام مىدهد. تا زمانىکه ذهن تحلیل نکند و در متن واقع، اجتماع نقیضین را غیر از اجتماع ضدین نیابد، نمىتواند بگوید: «در نفسالامر، اجتماع نقیضین غیر از اجتماع ضدین است» و تا ذهن در عدمستان عدم زید را غیر از عدم عمرو نیابد، نمىتواند حکم کند: «عدم زید غیر از عدم عمرو است» و اینهمه اضطرارهایى است که ذهن و عقل در اثر فعالیتبدانها مىرسد و تا عقل در اثر فعالیت، مصداقى براى ماهیت نیابد، نمىتواند آن را با وجود مرتبط کند و بینشان اتحاد برقرار نماید.
اما حدیث اتحاد: آنچه مفاد حمل است وحدت دو عنوان «موضوع» و «محمول» است. به عبارت دیگر، واقعیتخارجى، که یک واحد بیشتر نیست، عقل آن را در ذهن به دو چیز تحلیل مىنماید، سپس بین آن دو اتحاد برقرار مىکند; مثلا، بین «انسان» و «موجود» اتحاد برقرار مىسازد و گفته مىشود: «انسان موجود است.» عنوان «انسان» ناظر به مصداق «خود» و عنوان «موجود» نیز ناظر به مصداق «خود» است. اما هر یک از این دو عنوان به تنهایى، نشان نمىدهد که با عنوان دیگر مرتبط استیا خیر و این هو هویت است که مىگوید: این دو عنوان در واقع و نفسالامر، داراى یک مصداقاند. بنابراین، هیچ دلیلى نداریم که ادعا کند معتبر در ناحیه موضوع، ذات است و در ناحیه محمول، مفهوم. آنچه ممتنع مىنماید این است که در ناحیه محمول، ذاتى غیر از ذات موضوع را در نظر بگیریم. اما اگر در ناحیه محمول مانند ناحیه موضوع، ذات لابشرط را در نظر بگیریم، هیچ امتناعى ندارد و اساسا مىتوان ادعا کرد که مفاد حمل یکى بودن دو ذات لابشرط است.
خلاصه بحث
اگر قاعده فرعیه فقط ناظر به وصفهایى باشد که محمولهاى بالضمیمه نسبتبه موضوع به حساب مىآیند - مانند سفیدى نسبتبه جسم - در این صورت، «ثبوت شىء لشىء فرع ثبوت الثابت» نیز هست و اگر ناظر به هر نوع محمولى باشد، در این صورت، یا باید گفت: در همه جا «ثبوت شىء لشىء» فرع بر ثبوت مثبت له نیست و یا باید بگوییم: فرع ثبوت ثابت نیز هست که صدرالمتالهین نظر اخیر را بر کرسى نشانده است. اما ادعاى این که «ثبوت شىء لشىء» فرع بر ثبوت مثبت له است ولى فرع بر ثبوت ثابت نیست، ادعایى بدون دلیل است; زیرا چیزى که محمول قضیه موجبه صادقه واقع شد مىتواند موضوع براى قضیه موجبه صادقه دیگرى نیز واقع شود.
پىنوشتها
1- ابن سینا، الاشارات و التنبیهات مع الشرح، ج 1، بىجا، دفتر نشر کتاب،1403 ق، ص129
2- فخرالدین رازى، الاننارات فى شرح الاشارات، (پایاننامه) تصحیح و تحقیق امیر فرهپور، دانشکده الهیات و معارف اسلامى، ص 150 - 151
3- قطبالدین رازى، المحاکمات، الاشارات و التنبیهات مع الشرح، ج 1، ص 130
4- ابنسینا، النجاة فى المنطق و الالهیات، بیروت، دارالجیل، 1412 ق; ص 21
5- ابنسینا، الشفاء، الالهیات، بىجا، انتشارات ناصر خسرو،1363، ص33
6- قطبالدین رازى، پیشین
7- فخرالدین رازى، پیشین
8- ابنسینا، الشفاء، المنطق، العبارة، قم، منشورات مکتبة آیةالله العظمى المرعشى النجفى، 1405 ق، ج 1، ص 80: «بل الذهن یحکم على الاشیاء بالایجاب على انها فی انفسها و وجودها یوجدلها المحمول او انها تعقل فى الذهن موجودا لها. المحمول لا من حیث هى فى الذهن فقط، بل على انها اذا وجدت وجد لها هذا المحمول. فان کان لاوجود للشىء وقت الحکم الا فى الذهن فحینئذ من المحال ان نقول الاب منه مثلا، موجودا له انه لیس فىالذهن بل فی نفسالامر و لیس هو فی نفسالامر موجودا فکیف یوجدله شىء؟ و مفهوم الایجاب و الاثبات ثبوت حکم لشىء و هذا هو وجوده له....»
9- ابن سینا، الشفاء، الالهیات، همان، ص 32: «والمعدوم المطلق لایخبر عنه بالایجاب و اذا اخبر عنه بالسلب ایضا فقد جعل له وجود بوجه ما فى الذهن لان قولنا "هو" یتضمن اشارة و الاشارة الى المعدوم الذى لاصورة له بوجه من الوجوه فى الذهن محال.» لازم به تذکر است که از نظر منطقدانان، قضایاى سالبه نیز حرف ربط و نسبت «هو» دارند که حرف سلب پیش از «هو» ذکر مىشود.
10- محمدبن محمدبن الحسن الطوسى، اساس الاقتباس، تهران، انتشارات تهران،1376، ص89
11- قطبالدین رازى، پیشین، ص 131
12- آقا على مدرس زنونى، رساله حملیه، تهران، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى،1363، ص 58 - 60
13- همان، ص 62
14- دوانى، حاشیه بر شرح تجرید العقاید، قوشجى، شرح تجرید العقاید، منشورات رضى، بیدار، عزیزى، ص 35
15- همان، ص 11
16- میرداماد، الافق المبین (نسخه خطى)، کتابخانه ملک، تهران، ش. 2091، ص 30 - 32
17- صدرالدین محمد شیرازى، الحکمة المتعالیه فى الاسفار العقلیة الاربعة، بیروت، داراحیاء التراث العربى، 1981، ج 1، ص 138
18- همان، ص 82
19- میرداماد، پیشین، ص33 -36
20- میرداماد، پیشین، ص33 -36
21- صدرالدین محمد شیرازى، پیشین، ص336 - 338
22- حکیم سبزوارى، تعلیقه بر اسفار، الحکمة المتعالیه فى الاسفار العقلیه الاربعه، ج 1، ص336 -337