گفتوگویى در باب حکمة متعالیه
آرشیو
چکیده
متن
حکیم صدرالمتالهین (ملاصدرا) از جمله معدود فرزانگانى است که در زمینه حکمت و فلسفه، گوى سبقت از سایران ربوده، چنانکه دیگران را بال پرواز تا بلندآسمان کمال او نیست. او توانستبا ابتکار منحصر به فرد خویش، دو مشرب مشائى و اشراقى را در محل «حکمة متعالیه» با یکدیگر آشتى دهد و در فلسفهاى مبتنى بر «وجدان و برهان» و «عقل و شهود» ارائه دهد. در حاشیه برگزارى همایش جهانى بزرگداشت مقام علمى حکیم الهى، ملاصدراى شیرازى، در خرداد ماه 1378 و به پاس تجلیل از خدمات این حکیم فرزانه، بر آن شدیم تا با برگزارى میزگردى در این زمینه، ارباب معرفت را بیش از پیش، با پرتوهاى علمى و حکمى این فیلسوف الهى آشنا سازیم. بزرگانى همچون حجج اسلام و المسلمین غلامرضا فیاضى، حسن ممدوحى و محسن غرویان در این گفتوگو به ما افتخار دادند که از حضور این سروران کمال امتنان را داریم. معرفت
لطفا در زمینه نوآورىهاى مرحوم ملاصدرا، به خصوص در زمینه اعتقاد ایشان به اصالت وجود و تفاسیرى که در اینباره وجود دارد، توضیح دهید.
حجةالاسلام فیاضى: «اصالت وجود» زیربنایىترین مساله در فلسفه صدرالمتالهین است، به گونهاى که اولا، تمام فلسفه ایشان بر این اصل مبتنى است. ثانیا، ابتکاراتى که در فلسفه دارند، همه مبتنى بر همین اصل است; مثلا، این که «وجود معلول عین ربط به علت است» یا وجود حرکت در جوهر و یا بقاى موضوع که مانع اصلى منکران حرکت جوهرى است، همچنین مساله «اتحاد علم و عالم و معلوم» - که ابن سینا به شدت، آن را انکار کرد و ملاصدرا آن را بر کرسى نشاند. تقریر خاصى که ایشان از برهان صدیقین دارد، مساله توحید - به خصوص توحید افعالى - تکامل نفس، حرکت جوهرى نفس، رابطه نفس و قوا - که معروف است: «النفس فی وحدتها کل القوى» - معاد جسمانى که توسط وى تصویر شده و دیگر ابداعات ملاصدرا که همه مبتنى بر اصالت وجود و اعتباریت ماهیت در فلسفه ایشان است، در حالى که در فلسفههاى پیش از ایشان، به صورت یک مساله فلسفى مطرح نبود.
پیش از ملاصدرا، فلاسفه ارتکازا به برخى مسائل اعتقاد داشتند، اما این مسائل به صورتى روشن، در کتابهاى مشائیان و اشراقیان نبوده است. «وجود» در نظر آنها، به صورت یک مساله با عنوان خاص، که داراى واقعیتباشد، مطرح نبود. شیخ اشراق وجود و صفات آن - مثل فعلیت، تشخص و وحدت - را بر اساس شبهاتى که در ذهن وجود داشت، اعتبارى مىدانست.
اما صدرالمتالهین مساله اصالت وجود را مطرح ساخت و طى چند قرن پس از او، در بین شاگردان و پیروانش پذیرفته شد. اما با بررسى کلمات بزرگان، مىبینیم که تفاسیر مختلفى از این مساله ارائه شده است. اما بجاست پیش از پرداختن به آنها، به چند مقدمه توجه شود:
اول. در عالم، واقعیتهایى وجود دارد. به تعبیر دیگر، ایدهآلیسم و سوفیسم منتفى است; چنین نیست که هیچ چیزى موجود نباشد یا ما شک داشته باشیم که چیزهایى در عالم هست. سوفسطاییان مىگویند: در عالم چیزى نیست که از آن سخن بگوییم تا بخواهد آن چیز وجود باشد یا ماهیت. پس طرح مساله اصالت وجود یا ماهیت در نظر آنها موضوعیت ندارد پس بر اساس مقدمه اول، جهان هیچ در هیچ و پوچ نیست.
دوم. اگر نگوییم همه، بیشتر واقعیتهاى جهان به گونهاى است که هر کس مىتواند از آنها دو مفهوم استنباط کند: یکى آن که هستند و دیگرى آن که نوعى خاص دارند; مثلا، از آب، خاک، سیب، گلابى و غیر آن دو مفهوم در مىیابیم; چون حکایت «مفهوم» از «واقع» حکایت طبعى است، نه وضعى و چنین نیست که ما قرارداد کرده باشیم که «این شىء موجود است» یا «این شىء آب است.» پس مفاهیم به نحوى با واقعیت در ارتباطاند و تصویرى از واقعیت را به ما نشان مىدهند. این مطلب تبیینى است; یعنى: بر اساس تمام تفاسیر، مفاهیم ماهوى و مفهوم وجود از واقعیتى عینى حکایت مىکنند و مىگویند: واقعیت این است که چیزى هست و آن چیز چنین است.
سوم. موجودیت - یعنى: یکى از حیثیتهایى که ما در خارج، از این موجودات مىفهمیم - عبارت است از: هستى و موجودیت، و این بین همه چیز مشترک است، در حالى که حیثیت دیگرى که از اشیا مىفهمیم بین همه آنها مشترک نیست و موجب امتیاز هر موجود از دیگرى است; یعنى: مس و آهن در «بودن» مشترکاند، اما در این که یکى «آهن» است و دیگرى «مس» از یکدیگر تمایز دارند. مفهوم مشترک همان مفهوم «هستى» و مفهوم مختص همان است که از آن به «ماهیت» تعبیر مىکنیم; مفهومى که در پاسخ به سؤال «این چیست» مىآید.
چهارم. این دو مفهوم متغایرند، اما اشاعره قایلند به اینکه مفهوم «وجود» در هر قضیهاى به معناى موضوعش مىباشد; یعنى: وقتى مىگوییم: «مس هست»، «هستى» یعنى: «مس» و وقتى مىگوییم: «آهن هست»، «هستى» یعنى: «آهن». از نظر آنان، هلیات بسیطه از نوع حمل شىء بر نفس و نوع روشن حمل ذاتى اولى است. اشاعره مىگویند: حمل اولى یک قسم بسیار روشن دارد که عبارت است از: حمل شىء بر خودش اما قایلان به اصالت وجود و همچنین قایلان به اصالت ماهیت معتقدند که مفهوم «وجود» غیر از «ماهیت» است و هر کدام از آنها از چیزى حکایت مىکند که دیگرى از آن ساکت است.
پنجم. از این دو مفهوم، ویژگى «وجود» آن است که از «بودن» و «واقعیت داشتن» حکایت مىکند، بر خلاف ماهیت. وجود اما «آب» در عین اینکه از یک واقعیتحکایت دارد، اما نسبتبه اینکه آب «هست» یا «نیست» - یعنى: واقعیتى دارد یا ندارد - ساکت است. حتى قایلان به اصالت ماهیت هم مىگویند: ذهن براى اینکه از واقعیت داشتن ماهیتحکایت کند، چارهاى ندارد جز اینکه مفهومى را به نام «هستى» اعتبار نماید. پس اینکه مفهوم «هستى» ماست که از واقعیت «بودن» در خارج سخن مىگوید، مورد اتفاق همه فلاسفه است، همانگونه که اتفاق دارند بر اینکه مفهوم «ماهیت» توانایى لالتبراین موضوع را ندارد.
باید بگوییم که نه تنها در مفاهیم ماهوى، بلکه در تمام مفاهیم - اعم از مفاهیم فلسفى یا منطقى یا ماهوى - به جز مفهوم «وجود»، از این نظر ناتوان است که بتواند واقعیت داشتن چیزى را نشان دهد. فقط یک مفهوم در عالم هست که مىتواند نشان دهد چیزى در خارج وجود دارد و آن مفهوم «هستى»، «بودن» و «وجود» است.
با این نکته، معلوم مىشود که مساله اصالت وجود یا اصالت ماهیتیک مساله شناختشناسانه نیست که بخواهیم بحث کنیم کدامیک از اینها از «هستى» حکایت مىکند و کدام یک از آن حکایت نمىکند; چون این موضوع مورد توافق همه است. آنچه مورد اختلاف مىباشد آن است که در عین اینکه مفهوم «وجود» از هستبودن شىء حکایت دارد و مفهوم ماهیت از چیستى سخن مىگوید، حقیقتخارجى «چیستى» استیا «هستى»؟ اختلاف در این است که «آیا این آب استیا وجود؟» با دقت عقلى، باید بگوییم: «آنچه در لیوان هست، آب است» یا «آنچه در لیوان هست وجود است»؟ به تعبیر دیگر، وقتى «وجود» را بر وجود و بر آب حمل مىکنیم، آیا هر دو یکى هستند یا اینکه اسناد موجودیتبه یکى اصیل و حقیقى است و به دیگرى مجازى؟
ششم. ماهیتى که محل بحث است، «ماهیتبه معناى اخص» است; توضیح آنکه در کلمات فلاسفه، ماهیتبه دو معنا به کار مىرود: یکى همان است که «ما یقال فی جواب ما هو» و عقل بین آن و وجود مغایرتى مىبیند. معناى دیگر «ماهیت»، که از «ما به الشىء هو هو» گرفته شده و از آن مصدر «ماهیة» را ساختهاند، آن است که مشترک بین «ما یقال فی جواب ما هو». «مابه الشىء هو هو» مىباشد; یعنى: حقیقتشىء پس حقیقت هر شىء وابسته استبه این که شىء مورد نظر ما چه باشد. اگر شىء مورد نظر، «ماهیت» باشد، ماهیتبه معناى اخص آن است; یعنى: حقیقت هر شىء ماهیت آن است. اما اگر آنچه را در تعریف به کار مىبریم «ما به الشىء هو هو باشد»، در این صورت، «ماهیت» به معناى «وجود» است; و اگر مراد ما از شىء عدم باشد، در آن صورت، ماهیت «عدم» همان «نیستى» خواهد بود. بنابراین، «ماهیتبه معناى اعم»، هم شامل «ماهیتبه معناى اخص» مىشود، هم شامل وجود، هم شامل صفات وجود و هم شامل عدم.
هفتم. ماهیتى که در مساله اصالت وجود یا ماهیت مطرح است «ماهیتبه معناى اخص» در مقابل وجود است، نه «ماهیتبه معناى اعم»; چون اگر غیر از این باشد، ممکن است نزاع لفظى میان قایلان به اصالت وجود و اصالت ماهیت واقع شود.
هشتم. مفهوم «اصالت» چیست؟ اصالتى که در این مساله مطرح مىشود به معناى عینیت داشتن، حقیقى بودن و تحقق در خارج است، در مقابل اعتباریت که به معناى آن است که شىء در خارج، حقیقتا و با دقت عقلى موجود نیست، اما ذهن برایش یک نحو وجود اعتبار مىکند. به تعبیر دیگر، اصالت - یعنى: اسناد موجودیتبه موضوعى که ما آن را اصیل مىشمریم - «اسناد الى ما هو له» است; یعنى: اسناد وصفى به چیزى که واقعا آن را دارد; مثل آن که وقتى باران مىبارد و آب در ناودان جارى مىشود، مىگوییم: «باران راه افتاد» حرکت آب در ناودان چیزى واقعى است; یعنى: اسناد جریان به آب را عقل مىپذیرد. اما عرف عقلا مىگویند: «ناودان راه افتاد.» این اسناد را «اسناد الى غیر ما هو له» مىگویند و مجازى است.
کسى که قایل به اصالت وجود است، مىخواهد بگوید: از نظر عقل، اسناد موجودیتبه «وجود» مثل اسناد «جریان» ستبه «آب». با دقت عقلى، این اسناد را درست مىیابیم و عقل در دقتهاى خود، آن را مىپذیرد. به عکس، وقتى گفته مىشود: «آب موجود است»، مىگوییم: ماهیتخاصى موجود است. عقل وقتى موضوع آب را ملاحظه مىکند، درمىیابد که اسناد موجودیتبه آن درست نیست، هرچند عرف آن را بپسندد. عقل مىگوید: این اسناد حکمى استبه چیزى که آن حکم را ندارد; «اسناد الى غیر ما هو له» است; مانند: اسناد «حرکت» به «ناودان». پس وقتى چیزى را اصیل مىدانیم منظورمان عینیت داشتن حقیقى، ثبوت واقعى و تحقق بالذات - در مقابل بالعرض و مجاز - است.
نهم. واقعیتخارجى اگر همان مرکب باشد، ترکیبى از وجود و ماهیت نیست; چیزهاى خارجى، چه بسیط و چه مرکب، همه از حیث ماهیتى که دارند، داراى وجودى بسیطاند; چنان نیست که بخشى از موجودات خارجى را وجودشان و بخشى از آنها را ماهیتشان تشکیل دهند. به تعبیر دیگر، مصداق وجود و ماهیت، بنابر تمام انظار و آراء، یکى بیش نیست. یک حقیقتخارجى وجود دارد که بتمامه، مصداق وجود هست، مصداق ماهیت نیز مىباشد. به نظر تمام صاحبنظران، در غیر این صورت، حمل «وجود» بر «ماهیت» صحیح نیست; یعنى: اگر در خارج، بخشى از واقعیت را «وجود» تشکیل مىداد و بخشى از آن را «ماهیت»، در حقیقت، هر یک از آنها جزئى از واقعیتبه حساب مىآمد و روشناست که حملیک جزء بر جزء دیگر و بر کل، صحیح نیست.
پس همین که ما وجود را بر ماهیتحمل مىکنیم و مىگوییم «آب موجود است» یا «آب وجود دارد»، نشان مىدهد که این دو در خارج، مصداق واحدى دارند بنابراین، معلوم مىشود نظرى که گاهى در مساله مطرح مىشود به این عنوان که «ما در خارج، دو عینیت داریم: یکى وجود و دیگرى ماهیت» - که منصوب به شیخ احمد احسایى است - در قلمرو فلسفه و بحثهاى فلسفى قرار نمىگیرد. آنچه محل نزاع مىباشد در تحقق بالذات وجود یا ماهیت است، نه در اینکه اقعیتخارجى دوتاستیا یکى. به عبارت دیگر، نزاع در این است که مصداق واحد از نظر عقل، حقیقتا مصداق کدامیک از این دو مفهوم است: وجود یا ماهیت؟ دهم. «وجود» دو کاربرد دارد: دست کم مفهوم «وجود» مثل سایر مفاهیم، گاهى به معناى مصدرى به کار مىرود و گاهى به معناى اسم مصدرى. در مفهوم مصدرى آن، همانگونه که اهل زبان گفتهاند، معناى «نسبت» نهفته است; دست کم، نسبتبه فاعل; مانند: زدن زید که از آن اصطلاحا به مبدا یا حدث تعبیر مىکنند و به تنهایى معناى مصدر را تشکیل نمىدهد. در معناى مصدرى، «وجود» به فاعلى اسناد داده مىشود و به تعبیر محققان، خود مصدر هم مشتق است و مبداى دارد; مادهاى دارد و هیاتى. مادهاش بر واقعیتى که حروف براى آن وضع شده و هیاتش بر اسناد آن ماده به فاعلى دلالت مىکند. اما در معناى اسم مصدرى آن، «نسبت» وجود ندارد. اسم مصدر بر اصل همان ماده دلالت مىکند و اسناد و انتصاب به ماده، به فاعل یا موصوفى خاص ندارد; مثل «پاکى» یا «وجود»، به خلاف «پاک بودن» یا «وجود داشتن» که مصدر است.
«وجود» گاهى به معناى «بودن» است که در این صورت، به موصوفى اسناد دارد; مانند چوب یا آب. بنابراین، به فاعل نیازمند است، هر چند آن را در جمله ذکر نکنیم. اما اگر بخواهیم سخنمان کامل باشد، باید آن را لحاظ کنیم. این معناى مصدرى از «وجود» است. ولى در معناى اسم مصدرى از «وجود» اصلا حیثیت ارتباطى مبدا و ماده به فاعل لحاظ نمىشود.
معناى مصدرى «وجود» به هر مبنایى که نگاه کنیم، اعتبارى است; زیرا معناى مصدرى فقط بر مبدا دلالت نمىکند، بلکه بر نسبت هم دلالت مىکند و نسبت وجود به موصوفى خارجى نیست; زیرا اگر نسبتى بخواهد در خارج وجود داشته باشد، باید ابتدا طرفین نسبت وجود خارجى داشته و متغایر باشند تا «نسبت» - به عنوان چیزى که قایم به طرفین است - در خارج محقق باشد. اگر ما به اصالت وجود قایل شویم، «موجودیت» یعنى: «بودن» و «هستى در خارج». ولى ماهیتى در خارج نیست و بنابر این، اسناد وجود به ماهیتبه طریق اولى، در خارج وجود ندارد. اگر موصوفى در خارج نباشد، اتصاف آن به وصف هم نمىتواند در خارج موجود باشد; چون اتصاف - که نسبت است - فرع طرفین است و به قول مرحوم علامه طباطبائى، نسبت در وجودش، تابع وجود طرفین است; اگر وجودش خارجى باشد «نسبت» مىتواند خارجیت داشته باشد و چون طرفین بنابر اصالت وجود، خارجیت ندارند، بنابر اصالت ماهیت هم خارجیت ندارد و اگر کسى قایل شود به اینکه در زمانى که وجودى بوده، ماهیتش هم بوده، به دلیل اینکه مىگوید ماهیتبا وجود عینیت دارد، باز هم نمىتواند نسبت را تصویر کند. «نسبت» معقول نیست، خواه بین شىء با خودش باشد یا بین شىء با عیناش یا بین شىء با نفساش. اگر «وجود» در خارج و در عین، موجودیت «آب» باشد، معنا ندارد که بگوییم: بین موجودیت و هستى آن و بین آب بودن ربطى وجود دارد.
پس از این مقدمات، نوبتبه تفسیر مساله اصالت وجود و اعتباریت ماهیت از نظر صدرالمتالهینرحمه الله مىرسد:
تفسیر صحیح نظر صدرالمتالهینرحمه الله این است که وقتى واقعیتى در خارج وجود پیدا کرد، همانگونه که در خارج «وجود» هست، به عین موجودیت «وجود»، «ماهیت» هم موجود است و حقیقتا هم «ماهیت کنار وجود» موجود است و اگر مىگوییم: «ماهیت موجود، موجود است»; یعنى: اگر مثلا، در یک لیوان آبى وجود دارد، همانگونه که در لیوان، «وجود» هست، «آب» هم هست; چون آب بودن آن وجود، عین موجودیت آن است. پس آب موجود، حقیقتا موجود است و اتصاف «آب» به «موجودیت»، اتصافى حقیقى است. اما این وقتى است که ما خارج را همانگونه که هست، بدون اینکه تجزیه و تحلیلى روى آن انجام دهیم، موضوع قرار مىدهیم و موجودیت را بر آن حمل مىکنیم. در این صورت است که مىگوییم: «آب موجود است»; چون به واقع خارجى نظر داریم و از اینکه واقعیتى به عنوان «آب» و مفهومى به عنوان «وجود» داریم، فارغ هستیم.
بر اساس این مقدمات، مىخواهیم ببینیم که آیا مىتوانیم بگوییم: «آب موجود است»; یعنى: آب، همان واقعیتى است که در خارج وجود دارد؟ صدرالمتالهینرحمه الله مىگوید: بله، واقعیتخارجى آباست و همانگونهکهاسناد موجودیتبه«آب» رواست، به «وجود» نیز رواست. این درصورتى است که واقع را به حال خود گذاشته باشیم و بخواهیم محمول «موجود» را بر آن حمل کنیم.
اما این مساله در نظر ملاصدرارحمه الله، شکل دیگرى هم دارد و آن مقام تجزیه و تحلیل عقلى است. عقل مىگوید: درست است که چیزى در خارج وجود دارد; هم «آب» هست و هم «وجود»، اما آن را تجزیه و تحلیل مىکنم; چون این، کار عقل است، زیرا کارش با مفاهیم است و هر مفهوم به قدر خودش از واقعیتحکایت مىکند، نه به قدر واقع. به تعبیر دیگر، هیچ مفهومى وجود ندارد که بتواند واقع را همانگونه که هست، بتمامه نشان دهد.
توضیح آنکه مفهوم «وجود» فقط از بودن شىء حکایت مىکند، اما اینکه آن شىء «آب» است، مفهوم «وجود» توانایى آن را ندارد که آب بودن آن را نشان دهد، چنان که مفهوم «بىنهایت» فقط از بىنهایتبودن موجودى خبر مىدهد، ولى نشان نمىدهد که آن موجود بىنهایت، موجود استیا نه.
یکى دیگر از مبانى صدرالمتالهینرحمه الله که از مبانى طلایى او به شمار مىرود، این است که شىء واحد بسیط، حتى بدون تعدد جهت، مىتواند حقایق گوناگونى باشد یا به تعبیر دیگر، مصداق مفاهیم گوناگون باشد. راز این مطلب آن است که تعدد «مفهوم» دلالتبر تعدد حقیقت دارد. اگر حقیقتیکى باشد، معقول نیست که مفهوم آن دو تا باشد; چون حکایت «مفهوم» بر واقعیت طبعى و حقیقى است. نه قراردادى اگر دو مفهوم داریم، پس دو حاکى وجود دارد; اگر دو حاکى داریم، دو حکایت وجود دارد محکى هم باید دو تا باشد; مثلا، در مورد مفهوم «علم» و «قدرت»، مفهوم «علم» از حقیقتى حکایت مىکند که مىتواند «قدرت» نباشد یا ممکن استشخصى عالم باشد ولى توانایى جسمانى نداشته باشد. مفهوم «قدرت» هم از حقیقت دیگرى حکایت مىکند; از نوعى توانایى که ممکن است «علم» نباشد. بنابراین، اگر موجودى، هم «عالم» باشد، هم «قادر»، در واقع، دو حقیقت در وجود او موجود است، هر چند این دو حقیقت مىتواند یک وجود واحد بسیط باشد. بر همین اساس، صدرالمتالهینرحمه الله قاعده «بسیط الحقیقة کل الاشیاء» را مطرح مىکند; یعنى: تمام حقایق با یک وجود بسیط مىتوانند موجود باشند; بنابراین واقع خارجى بسیط است، اما این امر بسیط وقتى در خارج وجود دارد، هم مصداق حقیقى «هستى» است، هم مصداق حقیقى - مثلا - «آب» واین دو در خارج عینیت دارند، همانگونه که صفات واجب عینیت دارد و همانگونه که مىگوید: جنس و فصل در بسایط، عینیت دارند. اگر در خارج یک نوع بسیط داشته باشیم، بر اساس یکى از مبانى صدرالمتالهینرحمه الله، موجود خارجى بسیط مىتواند جنس و فصل داشته باشد و نوعش مرکب باشد، بر خلاف مرحوم علامه طباطبائى و شیخ اشراقرحمه الله که مىگویند: هر چه در خارج بسیط است، در عقل هم باید بسیط باشد. اما ملاصدرارحمه الله مىگوید: ممکن است چیزى در خارج بسیط باشد، ولى در عقل، مرکب از جنس و فصل باشد و ماهیت مرکب داشته باشد; چون ممکن است جنس و فصلش به یک وجود، موجود شده باشند و این ممکن است که وجود عینى خارجى مصداق چند حقیقتباشد، بدون اینکه در وحدت و بساطت او خللى وارد شود.
پس «وجود» و «ماهیت» در عین اینکه در خارج عین همدیگر هستند، اما ذهن به دلیل آنکه کارش; با مفاهیم است - و مفاهیم در حکم روزنههاى تنگى به سوى خارج هستند - واقع خارجى را تجزیه و تحلیل مىکند و مىگوید: واقع خارجى «وجود» است و در موجودیت، با تمام موجودات دیگر شریک است; «آب» هم هست، ولى آب بودن اختصاصى خود اوست و سایر موجودات این خصوصیت را ندارند. این کار عقل است.
عقل کار دیگرى هم انجام مىدهد: پس از اینکه «وجود» و «ماهیت »را از همدیگر تفکیک کرد، دنبال این است که معلوم کند موجودى که از قبل، به «وجود» و «ماهیت» نسبت مىداد، چگونه اسناد داده مىشود. آیا پس از تحلیل - تفکیک هر یک آنها از یکدگیر - باز هم مىتواند بگوید استناد موجودیتبه هر دو یکسان است؟ ملاصدرارحمه الله مىگوید: عقل مىداند که اسناد موجودیتبه «وجود» حقیقى است; چون موجودیت عین وجود است و سلب «وجود» از موجودات همان سلب شىء از نفس است. بنابراین، مىگوییم: «وجود موجود استبه ذات خود»; چون ذاتش عین موجودیت است; یعنى: اسناد حقیقى است. اما وقتى به «ماهیت» نظر مىکنیم - همان ماهیتى که از «وجود» تفکیک کردیم; ماهیة من حیث هى هى - مىبینیم که موجودیتبرایش وصفى حقیقى نیست; زیرا «ماهیت» همانگونه که مىتواند موجود باشد، مىتواند معدوم هم باشد. علاوه بر این، اصلا عقل مىتواند آن را خالى از وجود و عدم لحاظ کند که در این صورت، خودش را لحاظ کرده است. اما اگر «وجود» را با آن لحاظ کرد، آن را با ضمیمهاى در نظر گرفته است. پس «ماهیت» فى حد ذاته، آن است که وجود و عدم ندارد و اعتبارى است. اگر هم موجودیتبه آن اسناد داده مىشود، به صورت مجازى است. بنابراین، «ماهیت» امرى اعتبارى است و فى حد ذاته، نه موجود است و نه معدوم و چنین چیزى در واقع نیست; چون اگر بخواهد باشد، باید ارتفاع نقیضین واقعیت داشته باشد.پس وجودش اعتبارى است;بنابراین، اعتباریت ماهیت و اسناد وجودیتبه آن مجازى است. پس از آن، عقل وجودى را که در خارج عین ماهیت است و ماهیتى را که در خارج عین وجود است از همدیگر تفکیک مىکند. بر این اساس، اگر بگویید: خدا با وجودش اشیا را خلق مىکند، درست است و اگر هم بگویید: خدا با قدرتش خلق مىکند درست است، همچنین است اگر بگویید: خدا با علمش خلق مىکند; چون علم چیزى جز «وجود» نیست. وقتى به واقع عینى به عنوان «واجب» نگاه مىکنیم، با «علم» یا «قدرت» هم به همان واقع اشاره داریم و آن واقع بیش از یکى نیست و همه این مفاهیم او را نشان مىدهند.
ولى عقل وقتى در واجب اوصافش را دید و ذات او را جدا از صفاتش در نظر گرفت، مىگوید: اگر واجب خلق مىکند، به «قدرت خود آن کار را انجام مىدهد»; چون علم خالق فقط احاطه است، باید «قدرت» احکام خاصى داشته باشد مخصوص به خود، علم نیز باید به همین صورت باشد. اما فلاسفه مىگویند: اگر «برف» سفید است، سفیدى را، هم به برف نسبت مىدهیم، و هم به سفیدى، مىگوییم: «سفیدى برف سفید است»، «برف هم سفید است». این دو در واقع خارج، سفیدند; چون بنابر این نظر، به خصوص نظر صدرالمتالهینرحمه الله، واقع خارج یک حقیقت است که در عین برف بودن، سفید هم هست; زیرا به نظر ایشان، اعراض، خارج محمولاند و جزو ذات موضوع و جوهر مىباشند و از نوع محمول بالضمیمه نیستند. پس «هستى»، هم جسم است، هم سفید و هم سفیدى و اسناد «سفیدى» به جسم، اسنادى حقیقى است، اما همین واقع را تحلیل مىکند و از آن جسمیت و سفیدى استنباط مىنماید; مىگوید: برف یک جسمیت دارد و یک سفیدى. وقتى این کار را انجام داد، سفیدى را بر خود جسم حمل نمىکند و نمىگوید: جسم بذاته سفید است، بلکه مىگوید: «جسم بذاته نه سفید است و نه غیر سفید»; هم سفیدى را از آن سلب مىکند، هم غیر سفیدى را. اما سفیدى را نمىتوان از سفیدى سلب کرد; چون سلب شىء از نفس است و «الماهیة من حیث هى لیست الا هى»، همه چیز از آن سلب مىشود، اما خودش از خودش سلب نمىشود. در اینجا، مىگوییم: «بیاض ابیض استبذاته و جسم ابیض ستبالعرض»; یعنى: اگر سفیدى را بر جسم حمل مىکنیم به دلیل آن است که به بیاض مقید شده و جسم ذوبیاض، ابیض است، وگرنه جسم فى حد ذاته، ابیض نیست. به این دلیل، مىگوید: حمل ابیض برجسماحتیاج به حیثیتتقییدیه در مورد ماهیت دارد.
درباره «وجود» هم به همین صورت است: وقتى عقل «ماهیة من حیث هى» را ملاحظه مىکند، مىبینید که وجود نمىپذیرد. «ماهیة من حیث هى» موجود نیست، همانگونه که لاموجود هم نیست. ولى اگر بخواهیم موجودیت را برآن حمل کنیم، ابتدا باید وجود را در کنار ماهیت قرار دهیم; یعنى: بگوییم: ماهیت موجوده، موجود است.
براین اساس، «اصالت وجود» به این معناست که عقل در آخرین تحلیلهاى دقیق خود، به اینجا مىرسد که حمل عینیت داشتن و وجود داشتن، بذاته بر وجود است، نه بر چیزى دیگر. در این مساله، ماهیات و هر چه غیر وجود استیکسان مىباشد; یعنى: اگر مفاهیم غیر از مفاهیمى ماهوى مانند وحدت را به عقل ارائه دهیم و بخواهیم ببینیم وحدتش فى حد ذاته وجود دارد یا نه، عقل مىگوید: خیر، وحدت فى حد ذاته، فقط «وحدت» است، وجود در آن راه ندارد; «وحدت فى حد ذاته لا موجود و لا معدوم». علیت و معلولیت هم همینطور است. اصلا واقع هر مفهومى غیر از مفهوم «وجود» به همین صورت است; یعنى: آن مفهوم از واقعیتى حکایت مىکند که نسبتش به وجود و لاوجود مساوى است، پس بذاته موجودیت ندارد.
از اینرو، به نظر صدرالمتالهینرحمه الله «وجود» در خارج، عین «ماهیت» است، ولى در عین حال، ماهیت فى حد ذاته اعتبارى است. به این دلیل، در کلمات ایشان مىبینیم که در عین اینکه گاهى به طور مطلق مىگوید: «ماهیت اعتبارى است»، گاهى به تقید آن تصریح مىکند و مىگوید، «ماهیت فى حد ذاته» و «من حیث هى...» و اگر مقصود متکلم از هر دو یکى باشد، باید مطلق بر مقید حمل شود. به خصوص با توجه به مساله عینیت که به نظر مىرسد این تفسیر مطابق با نظر صدرالمتالهینرحمه الله باشد.
اما «اصالت وجود» تفسیرهاى دیگرى هم دارد:
تفسیر دوم: وقتى مىگوییم: «آب موجود است» و آبى در خارج وجود دارد، آنچه در خارج، حقیقتا وجود دارد خود وجود است; یعنى: آنچه ظرف را پر کرده منحصرا «وجود» است، نه آب; غیر از «وجود» چیزى نیست. اما چون واقعیات محدودند، حدود آنها هم با یکدیگر فرق مىکنند، موجودات از همدیگر به همین حدود «ماهیات» تمایز یافتهاند; مثل اینکه اگر کاغذ بزرگى داشته باشیم و آن را با قیچى به شکلهاى گوناگون ببریم، آنچه در خارج هست، فقط «کاغذ» است، اما اینکه یکى از آنها به شکل مثلثشده و دیگرى مربع یا دایره، به دلیل کاغذ بودن نیست، بلکه به دلیل آن است که کاغذ تا جایى - که وجود مثلثیا مربع یا دایره است - وجود دارد و در جاى دیگر، وجود ندارد; یعنى: حد کاغذ موجب شده است که بگوییم: «این کاغذ مربع است»، وگرنه چنانچه این حدود نبود، نه مربعى بود، نه مثلثى و نه دایرهاى.
یا مثلا، آنچه در لیوان قرار دارد «وجود» است اما به دلیل آنکه این «وجود» در بیرون لیوان نیست و فقط تا سطح داخلى آن ادامه دارد، آب بودن معنا پیدا مىکند. بنابراین نظر، آب بدون عین موجودیت آب نیست، بلکه آب بودن یک چیز و موجودیت آن چیزدیگرى است. موجودیتآب فقط فضاى درونلیوان را پر کرده و سه بعدى است، اما ماهیت آن در جایى است که وجود آن نیست.
«حد» به معناى لغوى، یعنى: مرز. بنابراین، اگر مىگوییم: «وجود اصیل است» یعنى: واقعا موجودیت دارد و اگر مىگوییم: «ماهیت اعتبارى است» یعنى: اسناد موجودیتبه آن مجازى است. در همانجا هم که ماهیت وجودى دارد، «ماهیت» موجودیتى ندارد در حقیقت، در این تفسیر، «ماهیت» از قبیل امور عدمى است که صفت «وجود» قرار مىگیرد; مثلا، اگر مىگوییم: «زید نابینا است»، اعمى بودن محتواى درونى زید را تشکیل نمىدهد، بلکه «اعمى» در جایى است که به چیزى در زید نیست; کمالى به نام «بصر» در او وجود ندارد. به تعبیر دیگر، «ماهیت» یک امر انتزاعى - به معناى اخص آن - است; خودش موجودیت ندارد، ولى موصوف آن موجودیت دارد. موصوف آن هم به گونهاى است که ذهن ما از آن، این معنا را مىفهمد.
تفسیر سوم: در این تفسیر: «ماهیت» همانگونه که محتواى واقعیت را تشکیل نمىدهد، نهاد واقعى اشیا را هم تشکیل نمىدهد; مثلا، آنچه درون لیوان نیست، حد آن هم نیست، بلکه واقع خارجى، که وجود است، به گونهاى مىباشد که ذهن ما در برخورد با آن، این مفهوم را درک مىکند، بدون اینکه مفهوم آن به گونهاى از واقعیتحکایت کند.
بر این اساس، مىگوییم: «وجود موجود است» حقیقتى است غیر قابل انکار; زیرا واقعا موجود است. اما، ماهیت نه خودش موجود است و نه حدش بلکه واقعیتبه گونهاى است که ما نمىدانیم چیست، فقط مىدانیم که از آنها انعکاسى در ذهن ما ایجاد مىشود که نامش «ماهیت» است. این را هم مىدانیم که آن انعکاس مطابق با واقع نیست، ولى واقع علت آن است، البته علتى متناسب با رابطه خارج با ذهن; رابطه علت و معلولى، نه رابطه حاکى و محکى یا رابطه عکس و عاکس.
بنابراین تفسیر، «ماهیت» نظیر تصاویرى است که انسان هنگام دیدن سراب برایش پیدا مىشود. البته در خارج، وضع خاصى وجود دارد که موجب پدید آمدن این تصاویر مىشود; مانند وجود سطحى صاف و صیقلى که خورشید بر آن بتابد و نور آن از زاویه خاصى منعکس شود و به شبکیه چشم برسد. آنها واقعیاتى است، اما چیزى را نشان مىدهد که وجود خارجى ندارد و آن «آب» است. یا رنگها مثال خوبى براى تلقى واقعى «ماهیت» در خارج است، به خصوص که فیزیکدانها هم مىگویند: رنگها امواج نورى گوناگونى هستند که با تفاوت طول موج، هر کدام وقتى به شبکیه چشم مىرسند، تاثیر خاصى بر آن مىگذارند. پس «رنگ» وجود خارجى ندارد، اما برخى عوامل خارجى موجب پدید آمدن تصور «رنگ» براى ما مىشود.
تنها تفاوت این مثال با موضوع «ماهیت» در این است که در مثال اخیر، ما مىفهمیم که واقع چیست و مىدانیم که امواج هستند که به چشم ما مىرسند، اما در مورد «ماهیت»، ما فقط «ماهیت» را در ذهن داریم و از آنچه در ذهنمان واقع شده است، اصلا خبر نداریم. عقل از نحوه وجودى هر چیز، تصور خاصى به ما مىدهد، اما اینکه این نحوه چگونه استبر ما معلوم نیست. البته خود «وجود» از آن حیث که وجود است منشا اینگونه تصورات نمىشود، بلکه از این حیث که نحوه خاصى است و تعین خاصى دارد، علت ایجاد چنین تصورى شده است که گاه از آن آب بودن را مىفهمیم و گاه چیزهاى دیگر را.
بنابراین، اصالت وجود به معناى اکید آن تصویر مىشود و «ماهیت» اعتبارى است و اعتباریت آن از تفاسیر دیگر روشنتر است، با این که هیچ مابازاى خارجى ندارد; نه خود خارج، و نه حد خارج هیچ کدام «ماهیت» نیست، بلکه «ماهیت» چیزى است که در آسمان هستى، حتى یک ستاره هم ندارد. اما چیزهاى دیگرى وجود دارند که داراى واقعیتاند و منشا پیدایش چنین تصورى براى ما مىشوند.
در دین سه تفسیر اصالت وجود مورد اختلاف نیست، بلکه آنچه واقعیت دارد و بذاته موجود و منشا اثر است «وجود» مىباشد. اما اعتبارى بودن «ماهیت» دراین سه تفسیر فرق مىکند، زیرا در تفسیر اول، «ماهیة من حیث هى» اعتبارى است، اما در تفسیر دوم، حدى استبراى یک امر موجود که آن «وجود» است. در تفسیر سوم هم، که «ماهیت» اعتبارى است، یعنى: نه حد خارج است و نه خود خارج، فقط چیزى است که ذهن در عالم خود، که عالم اعتبار است، آن را مىفهمد و در خارج موجود نیست.
در مقام مقایسه این سه تفسیر، مىتوان فرقهایى را بین آنها ملاحظه کرد: در تفسیر اول، «ماهیت» ظهور خود وجود است، در تفسیر دوم، ظهور حد وجود و در تفسیر سوم، ظهورى است که مظهر ندارد، ولى علت دارد; یعنى: اگر بخواهیم ببینیم «ظهور» چیست، مىگوییم: «ظهور» چیزى است که در خارج نیست; مانند سراب که هر سرابى علتى دارد، به عبارت دیگر تناسبى بین تصور خطا و واقعیتى که تصور مىکنیم واقعیت است - در حالى که نیست - وجود دارد.
علت تفاسیر مختلف این است که «ماهیت» موجود بالعرض است. هر چند در هر سه تفسیر گفته مىشود: «ماهیت، موجود بالعرض است»، اما در تفسیر اول، مراد از این سخن آن است که «ماهیت، وجود بالعرض است.» به این دلیل، ذهن نمىتواند موجودیت را بر ماهیتى حمل کند که وجود را از آن تفکیک نموده است; زیرا ماهیتى که از وجود تفکیک شده «ماهیة من حیث هى» گردیده و چنین ماهیتى موجود نیست; اگر «ماهیت» موجودیت دارد، به دلیل تقید آن مىباشد و این همان معناى «بالعرض» است; یعنى: حکم در حقیقت، براى چیز دیگرى است، ولى چون آن چیز با «ماهیت» نوعى اتحاد و ارتباط دارد، حکم آن چیز به «ماهیت» نیز سرایت مىکند.
در تفسیر دوم، «ماهیت» بالعرض موجود است; یعنى: حد امرى عدمى است و این حد اگر موجود مىباشد، بالعرض است; زیرا وجود، در حقیقت، موجود مىباشد و حکمش به حد سرایت مىکند. پس بالعرض موجود است.
در تفسیر سوم نیز «ماهیت» بالعرض موجود است; زیرا علت آن، موجود است; یعنى: واقعیتى که این تصور را به ما داده و چون آن واقع موجود است که منشا پیدایش این تصور شده، ما چیزى را تصور مىکنیم که موجود است; مانند آن که کسى خطا مىکند و «سراب» را «آب» مىپندارد و مىگوید: «آب موجود است.» اما آنچه را او آب مىپندارد، آب حقیقى نیست. پس از نظر عقل، علت تصور آب موجود است، اما آب موجود نمىباشد، اما چون او نمىداند که آنچه در خارج است، آب نیست، بلکه تصور آب است، حکم را به آن مىدهد. این کار در اثر ناآگاهى صورت مىگیرد، وگرنه چنانچه آگاه باشد، اینگونه نسبت نمىدهد، بر خلاف دو تفسیر پیشین که حکم از روى ناآگاهى نیست.
تفاوت دیگرى که بین این سه تفسیر وجود دارد آن است که در تفسیر اول، از مقدمات بحث، قبول واقعیت «وجود» اشیا بود و اینکه اشیا ماهیتخاصى نیز دارند. اگر وجود آنها مخلوق باشد، ماهیت آنها هم مىتواند مخلوق باشد; یعنى: خداوندى که اشیا را پس از آن که نبودند به وجود آورد، ماهیت آنها را هم به وجود آورد زیرا «ماهیت» عین «وجود» است و اگر چنین است، وقتى مىگوییم: «وجود را خدا آفرید» در تحقق خارجى عین آن است که بگوییم: «او ماهیت را آفرید» هرچند اینها دو مفهوماند، اما در واقع، وجود ماهیت است.
بنابراین، در تفسیر اول، ماهیت تفکیک شده از وجود مجعول نیست، اما همین ماهیتبه اعتبار آن که ذهن آن را تفکیک نکرده و هنوز عین وجود است، مجعول مىباشد; زیرا چیزى که عین دیگرى است، حکمش از آن تفکیک نمىشود و نمىتوان گفت: خدا یکى را آفریده و دیگرى را نیافریده است،اما در تفسیر دوم و سوم، «ماهیت» حقیقتا مجعول نیست. اگر بخواهیم مجعولیت را به «ماهیت» نسبت دهیم جز به صورت مجازى امکانپذیر نیست; زیرا در تفسیر دوم، «ماهیت» امرى عدمى است و عدم چیزى نیست که مجعول باشد و در تفسیر سوم، «ماهیت» نه عینى است و نه عدمى، اصلا چیزى نیست، حتى عدمى که صفت موجود باشد. روشن است که در این صورت، نمىتوانیم بگوییم: ماهیت مجعول است. پس در تفسیر دوم و سوم، «ماهیت» به هیچ وجه، نمىتواند مجعول باشد، مگر مجازا.
تفاوت دیگر آن که بر اساس تفسیر اول، «ماهیت» مىتواند علتباشد; زیرا عین وجود است، همانگونه که «وجود» مىتواند علت واقع شود; زیرا امرى عینى استبه عینیت وجود. فلاسفه در بحثهاى خود، حکم علیت را مانند وجود، به ماهیت هم اسناد دادهاند; در بحث صور نوعیه، براى اثبات وجود این صور، استدلال کردهاند که ما اجسام را مىبینیم که آثار گوناگونى دارند. این آثار گوناگون به منشا و علتى و چیزى که این آثار از آن برخیزد، نیازمنداند. آن چیست؟ مىگویند: بر اساس قانون سنخیتبین علت و معلول، اگر آثار متفاوت باشد، منشا آنها نیز متفاوت است. سپس مىگویند: وقتى به درون اجسام نظر مىکنیم، مىبینیم در آنها هیولا وجود دارد که در همه اجسام به صورت یکنواخت مشترک است. پس این حقیقت در وجود آنها با یکدیگر متفاوت نیست تا بتواند منشا آثار گوناگون باشد. وقتى در جسمیت آنها نظر مىکنیم، مىبینیم یک حقیقت واحد در همه آنها موجود است. پس این آثار گوناگون معلول جسمیت هم نمىتواند باشد. در خارج از جسم، موجودات مجرد وجود دارند که آنها نیز یکنواختاند و نسبت آنها به تمام اجسام على السویه است و فرقى بین آنها وجود ندارد. پس اگر این موجودات بخواهند اثرى در یکى ایجاد کنند ترجیح بلا مرجع خواهد بود. بنابراین، مىگویند: اگر در بیرون و درون جسم. از هیولا و صور جسمیه، هیچکدام نمىتواند موجب اختلاف آثار باشد، پس باید چیزى در خود جسم وجود داشته باشد که موجب تفاوت است و نام آن صور نوعیه است و علتى مىباشد براى آثار گوناگون.
بنابر تفسیر اول، مطلب مزبور احتیاج به تاویل و توجیه ندارد; زیرا همینطور که مىتوانیم بگوییم: وجود علت رنگ و بوى خاص آن است، بلکه اگر مىگوییم: «وجود» علت است، وجود با تعین ماهوى خاص، علت مىباشد; زیرا «وجود بما هو وجود» بین همه چیز مشترک است، اما در هر جا اثر خاص خود را دارد. ولى نمىتواند به اصل موجودیت مستند باشد، بلکه باید به ویژگى موجودیت آن، که ماهیت است، مستند باشد. از این مطلب، روشن مىشود که استناد آثار به ماهیت اولى از استناد آن به وجود است; زیرا آنچه موجب تفاوت است و مىتواند گوناگونى را تبیین کند «ماهیت» است.
اما بر خلاف این، در تفسیر دوم و سوم، ماهیت از نظر عقل، به هیچ وجه نمىتواند علتباشد; زیرا یا عدمى است و یا هیچ چیز نیست، حتى عدمى هم نیست. بنابراین، اگر ماهیتى را علت دانستند و مثلا، گفتند: صورت نوعى آب علتشکل خاص آن است، باید توجیه و تاویل شود.
تفاوت دیگر این تفاسیر آن است که بنا بر تفسیر اول، وقتى مىگوییم: «وجود با ماهیت متحد است»، «اتحاد» به معناى آن است که «وجود» و «ماهیت» دو مفهوماند و وحدت آنها در مصداق است. به تعبیر دیگر، ما مىخواهیم که در اتحاد، هم اختلاف باشد، هم وحدت - نه اتحاد. «اتحاد» در حقیقت، ترکیبى از اختلاف و وحدت است; هم باید وحدت باشد، هم اختلاف. اگر مىگوییم: ماهیت و وجود با یکدیگر اتحاد دارند توجیه این اتحاد به آن است که مفهوم این دو با یکدیگر متفاوت، اما مصداقشان یکى است; در خارج، عین همدیگرند. پس هو هویتبه دلیل وحدت مصداقى و اختلاف به سبب تغایر مفاهیم آنهاست.
اما در تفسیر دوم اتحاد حد با محدود است; آنجا نمىتواند هو هویتبرقرار شود. وقتى مىگوییم: «وجود انسان است»، درست آن است که بگوییم: «وجود انسان را داراست»; زیرا آنجا که وجود است انسان نیست و آنجا که انسان است وجود نیست; انسان حد است. چنان که در تفسیر سوم نیز همینگونه است: «وجود انسان است» یعنى: وجودى هست که علت پیدایش فهم انسان است، نه اینکه وجود انسان است. به تعبیر دیگر، بنابر تفسیرهاى دوم و سوم، حمل مواطات بین «ماهیت» و «وجود» روا نیست. اگر بخواهیم چنین حملى صورت گیرد باید با «ذو» باشد; بگوییم: «الوجود ذو ماهیة;» مثل آن که مىگوییم: «زید ذو عقل.» در حمل اشتقاق، ممکن است موضوع با محمول هو هویت نداشته باشد، بلکه صرفا رابطهاى بین آنها برقرار باشد. بنابراین، اگر در تفسیر دوم، «وجود» محدود و «ماهیت» حد است، حقیقتا هو هویتبرقرار نیست; یعنى: حمل مواطات برقرار نمىباشد، بلکه حمل اشتقاق است. «وجود» انسان نیست، «وجود» وجودى است که انسان حد آن است; یعنى: «وجود» داراى انسان است،دیگر تفاوت این تفاسیر آن است که در تفسیراول، اگر بگوییم: «ماهیت نحوه وجود است»، به واقع چنین است; زیرا عین وجود و تعین آن است. پس نحوه آن نیز هست. نحوه وجود، عینیتخارجى چیزهایى است که جهان را پر کرده. اما بر اساس تفسیر دوم و سوم، ماهیت نحوه وجود نیست، بلکه حد وجود است، اما حد را ذهن با مسامحه، نحوه وجود مىداند; زیرا بین حد و محدود تغایر وجود دارد و چون تغایر هست، پس نمىتواند نحوه حقیقى باشد; چرا که وجود چیزى است و حد آن چیزى دیگر و نمىتوان گفت: چگونگى آن است. به تعبیر دیگر، طبق تفسیر دوم، «ماهیت» صفت «وجود» است.
در تفسیر سوم، به صورت روشنتر، حتى به صورت صفتسلبى حقیقى هم نیست; نه نحوه حقیقى است و نه حد، چیزى است که تصور مىکنیم «نحوه» است. به دیگر سخن، خیال حد است، نه حد واقعى.
تفاوت دیگرى که بنابر تفسیر اول وجود دارد آن است که اینکه گفتهاند: «وقتى ماهیات را مىفهمیم، واقع را فهمیدهایم»، درست است; زیرا وقتى ماهیت در ذهن ما آمد - یعنى: نحوهاى که وجود دارد و به سبب آن از سایر موجودات متمایز است - ما آن را فهمیدهایم و در سؤال از ماهیت نیز سائل همین را مىخواهد بداند; زیرا فرض بر این است که او اصل موجودیت را مىداند که مىگوید: «آن چیست؟» پس اگر در پاسخ گفته شد: «ماهیت چیزى است که عین همان وجود است»، آنچه را سؤال شده معرفى کردهایم; بنابراین، در تفسیر دوم، وجود ذهنى همان فهم وجود خارجى است. اما بنابر تفسیر دوم و سوم، چنین نیست; واقع براى انسان مجهول و آنچه را مىفهمد حد آن است و در تفسیر، یک خطاى منظم وجود دارد مبنى بر اینکه انسان هیچگاه به واقع راه ندارد و چیزى را مىفهمد که فقط با واقع رابطه علیت و معلولیت دارد; علیتى که منشا خطاست.
در خصوص تفسیر اول، این سؤال مطرح است که آیا «وجود» و «ماهیت» در متن واقع، پیش از تحلیل عقل، عین همدیگرند؟ که شما آن را به صورت پیشفرض پذیرفتید، اگر چنین است از کجا به این عینیت رسیدهاید؟
حجةالاسلامفیاضى: این مساله را تشکیک براى ما روشن مىکند. پس از آن که گفتیم: «وجود اصیل است»، مىدانیم که وجودات در عین اینکه واقعیت دارند، به طور قطع، تمایزهایى نیز با همدیگر دارند و این از دو حالتخارج نیست: یا آن تمایز عین وجود استیا غیر وجود. اگر بخواهیم بگوییم; غیر وجود است، باید براى چیزى که غیر وجود است واقعیت قایل شویم که اصالت وجود این اجازه را به ما نمىدهد. گاهى مىگوییم: چیزى غیر وجود است، ولى واقعیت آن عین وجود است، اما اینکه وجود چیزى واقعیتدار باشد و وجود نداشته باشد، تناقض است. بنابراین، در بحث تشکیک مىگویند: ما به الامتیاز به ناچار باید عین ما به الاشتراک باشد.
نکته دیگر اینکه در ابتداى بحث «اصالت وجود» مىگویند: «ماهیت همان ما به الامتیاز وجود است.» مىپرسیم: آن «ما به الامتیاز که عین وجود است» چیست؟ باید گفته شود همان است که وقتى سؤال مىکنید: «این وجود چیست».
در بحث اصالت وجود، گفته شده است که وقتى ذهن با واقعیات مواجه مىشود، مفهومى را دریافت مىکند که با آن ما به الاشتراکوجودات رامىفهمد وآن مفهوم«وجود»است و مفاهیمى را دریافت مىکند که با آنها ما به الامتیاز وجودات را مىفهمد.
بنابراین، در بحث تشکیک گفته مىشود: ما به الامتیاز باید عین ما به الاشتراک باشد تا براى غیر وجود عینیت قایل نشویم. بنابراین، ماهیات عین وجوداتند، در عین اینکه ما به الامتیاز وجوداتند. به تعبیر دیگر، آن که مىگوید: «ماهیات حد است» باید به یک ما به الامتیاز حقیقى قایل باشد که مجهول است و به یک ما به الامتیاز مجازى نیز قایل شود که معلوم است; زیرا او نیز معتقد است وجود «آب» و «آتش» در محتوا نیز با یکدیگر فرق دارند; چرا که اختلاف آثار براى وجودات است و اگر آثار براى وجودات است، پس مؤثرها مختلف مىباشد.
در یکى از مقدمات فرمودید بحث ما هستى شناسانه است، نه معرفتشناسانه. ولى ممکن است، کسى که قایل به حدالوجود بودن ماهیت است ادعا کند که آنچه را شما مطرح مىکنید جنبه معرفتى دارد یعنى: ساختار ذهن ما به گونهاى است که باید از این حدود وجودهاى محدود کسب شناخت کنیم، نه آن که ماهیت عین متن واقعیتباشد؟ چه پاسخى مىدهید؟
حجةالاسلامفیاضى: بنابراین نظر، ماهیت در واقع، «ماهیت» نیست، یک چیز شناخته شده است. به تعبیر دیگر، گاهى سؤال در اینباره است که چگونه ممکن است این دو عین همدیگر باشند؟ اگر بخواهیم متن واقع را یعنى «وجود عینى را» بدون واسطه دریابیم، با کمک علم حضورى، این کار میسر است، اما اگر بخواهیم متن واقع را با حاکى آن بفهمیم، در این جا، «وجود» را با مفهوم آن و «ماهیت» را با مفهوم آن مىفهمیم; یعنى: یک ما به الاشتراک داریم و یک ما به الامتیاز. البته نه اینکه همهجا مىفهمیم، بلکه قابل فهم است.
با توجه به تفسیر اول، که ماهیت را عین وجود مىداند، «عینیت» به چه معناست؟ در حالىکه مفهوم ماهیت غیر از مفهوم وجود است و چگونه اینها در ذهن به دو چیز تفکیک مىشوند؟
حجةالاسلامفیاضى: این مطلب را ملاصدرارحمه الله در جاهاى گوناگونى ذکر کرده است. اساس این حرف یک مساله است که پیش از ملاصدرارحمه الله شاید کسى به آن توجه نکرده باشد و آن اینکه مىفرماید: اگر در جایى «مفهوم» متعدد بود اولا، این از تعدد واقع نیز حکایت دارد; یعنى: حقیقتى را که این «مفهوم» از آن حکایت دارد، متعدد است; زیرا «مفهوم» وجود اعتبارى واقع نیست، بلکه وجود حقیقى واقع است و حکایت آن از واقع، حکایت تکوینى است. اگر حقیقتها یکى باشد، ممکن نیست «مفهوم»ها گوناگون باشد، پس اگر «مفهوم» متعدد شد، معلوم مىشود که حقیقتها متعدد است; مثلا، درباره صفات خدا، مىفهمیم او علم و قدرت دارد. چون مفهومها متعدد است، باید حقیقت علم و قدرت نیز متفاوت باشد، همانگونه که به واقع نیز چنین است و آثار وجودى که «علم» دارد با وجودى که «قدرت» دارد متفاوت است. البته با یکدیگر که همراه شوند اثرى از آنها ایجاد مىشود که متعلق به هر دوى آنهاست، اما مىدانیم که آثار «قدرت» چیزى و آثار «علم» چیزى دیگر است.
این نکته را دیگران نگفتهاند، ولى علت اینکه ملاصدرارحمه الله در طرح این نکته مىگوید: در روى کره زمین کسى را ندیدم که آن را فهمیده باشد، این است که مىگوید: ممکن استحقایق گوناگون به وجود واحد بسیطى که هیچ کثرتى، حتى در جهت، ندارد، موجود شوند. او مىگوید: علم و قدرت هرچند دو حقیقتاند، اما مىتوانند به یک وجود موجود باشند. بر همین اساس، او به «بسیط الحقیقة کل الاشیاء» قایل شده است. در این صورت، در تبیین اینکه چگونه ذهن تحلیل مىکند، در حالى که در خارج یک «وجود» هست که وجود این دو حقیقت است - هم وجود «وجود» است و هم وجود «ماهیت» - باید گفت: کار ذهن این است که مثل اشعه لیزر، که خارج را قطع مىکند، ذهن هم مىتواند حقایق خارجى را از یکدیگر تفکیک کند و بگوید: «این، هم وجود است و هم آب.» اما آب بودن چیزى است و موجود بودن چیزى دیگر. بنابراین، اگر ذهن تحلیل مىکند به این اعتبار است که چیزى را در یکى مىفهمد که در چیزهاى دیگر نیز هست و چیزى را در یکى مىفهمد که در دیگر چیزها نیست، همان که در مقدمات «اصالة الوجود» گفتهاند که یک چیز مشترک مىفهمد و یک چیز مختص. پس معلوم مىشود دو چیز با یک «وجود» وجود دارند و این که خود ملاصدرارحمه الله در چند جا، این مساله را به صفات واجب تشبیه مىکند، منظورش این است که اینها هر دو حقیقت دارند، اما حقیقت آنها به یک وجود است. بدین روى، «عینیت» را تعبیر مىکند و مىگوید: وجود عین ماهیت است، همانگونه جنس و فصل در بسایط عین همدیگرند یا همانگونه که صفات واجب با ذات آن عین یکدیگرند.
وقتى مىگوییم: «انسان موجود است»، ذهن در واقع، یک واقعیتخارجى را به «وجود» و «ماهیت» تقسیم کرده و حمل برقرار نموده است. در این جا، موضوع، که انسان است، چه نوع ماهیتى است: «ماهیة من حیث هى» یا «ماهیة موجودة»؟ دیگر آن که این قضیه ناظر به کجاست: به متن واقع که عینیتخارجى استیا جاى دیگر؟
حجةالاسلامفیاضى: وقتى مىگوییم: «انسان موجود است» این ناظر به واقع است; یعنى مىخواهیم بگوییم: وجودى هست که انسان است. علاوه بر اینکه مىخواهیم بگوییم: وجودى هست، مىخواهیم بگوییم: آن وجود تعین انسانیت را هم دارد. اما اینکه موضوع در این قضیه چیست، موضوع آن انسان لابشرط است; یعنى همانگونه که در اعتبارات ماهیت گفتهاند: ذهن مىتواند ماهیت را به انحاى گوناگون «من حیث هى» یا مطلق (لابشرط) لحاظ کند تا با هر چیزى سازگار باشد. در این جا، موضوع، انسان است که ماهیت لابشرط دارد; به محض اینکه گفته مىشود: «انسان»، ذهن آن را مىفهمد، اما نمىداند موجود استیا معدوم. این از مفهوم نفسالامرى انسان حکایت دارد; نفسالامرى که تا پیش از آمدن محمول منتظر است و احتمال مىدهد محمول آن «وجود» باشد; خواه وجود بسیط یا مرکب و یا حتى عدم; عدم بسیط یا مرکب.
بنابراین، موضوع، «ماهیت» یا ماهیت لابشرط است، نه «ماهیة موجودة»، و «وجود» بیان مىکند که ماهیت لابشرط مشروط به وجود است; و ممکن است مشروط به عدم باشد. وقتى انسان موجود استیعنى لابشرط شرط وجود دارد. در تحلیل، چنین است، اما در واقع، «ماهیت عین وجود است»; چون وقتى مىگوییم: «انسان موجود است»، اگر این حمل، حمل شایع است معنایش آن است که این دو مفهوم داراى یک مصداقاند.
آیا پس از اینکه «موجود» را حمل کردیم، موضوع مقید به حیثیت تقیدیه مىشود یا نه؟
حجةالاسلامفیاضى: بله، پس از آن که موضوع را حمل کردیم مقید به حیثیت تقییدیه مىشود. اما پیش از آن، حیثیتاش لابشرط است; مثل وقتى که مىگوییم: «زید قائم» که «زید» موضوع است و «قائم» بر ذات زید حمل مىگردد. اما پس از آنکه حمل گردید، «زید قائم» به «زید القائم» تبدیل مىشود. ابتدا حمل مىآید و محمول با موضوع اتحاد برقرار مىکند و پس از حمل، قضیه بشرط محمول مىشود.
آیا ماهیت لابشرط در متن واقع، وجود دارد؟
حجةالاسلامفیاضى: بله; چون لابشرط مىتواند عین بشرط شىء باشد. پس ماهیت لابشرط واقعیت دارد; محمول بیان مىکند که واقعیت دارد.
پس از آن که محمول بیان کرد که «ماهیت» واقعیت دارد، آیا در متن واقع، هنوز هم چنین ماهیتى لابشرط است؟
حجةالاسلامفیاضى: بله، اما در متن واقعى که «ماهیت» مقیدى که از قید جدا شد. وقتى مىتوان ماهیت را مقید دانست که ذهن واقع خارجى را تحلیل کند. اگر ذهن ماهیت را از وجود تفکیک کرد، در حالى که عین همدیگرند، مىگوییم: ماهیت اعتبارى است. اما در حالتحمل اگر بخواهد حکم موجودیت را به «وجود» بدهد، مىبیند حقیقى است و اگر بخواهد این حکم را به «ماهیت» بدهد، مىبیند ماهیت اعتبارى است.
تمایزى که تفسیر اول نسبتبه دو تفسیر دیگر دارد، مبنى بر اینکه با این تفسیر شناختحاصل مىشود اما با دو تفسیر دیگر نه، مىتوانیم بگوییم: با آنچه از ماهیت در ذهن آمده، شناخت محقق مىشود. آنچه در ذهن مىآید چیست؟ آیا مفهوم «ماهیت»، «ماهیة من حیث هى» استیا «ماهیة لا بشرط»؟ به هر حال با آمدن ماهیت در ذهن طبق هر سه تفسیر شناختحاصل مىشود حال ما یک پژوهش فلسفى داریم که آیا این ماهیت عین هستى یا حد هستى است و یا نمود آن.
حجةالاسلامفیاضى: منظور ملاصدرارحمه الله این است که «مفهوم» یکى بوده، اما در بحث دیگرى، فلاسفه هم گفتهاند: که مفهوم به طور ذات،از واقع حکایت مىکند; نه اینکه چون «مفهوم» همان ذات است، آن را نشان مىدهد، بلکه غیر آن است; مفهوم آن است. ولى «مفهوم» حاکى از واقع است; مثلا، وقتى مىگویند: «انسان به حمل اولى»، «به حمل اولى» صفت «مفهوم» و قید موضوع است; یعنى: مفهوم است. آن گاه اگر مفهوم «انسان به حمل اولى» شد، تمام مشکل حل نمىشود، بلکه با «حکایت کردن از واقع» مشکل حل مىشود، همانگونه که علامه طباطبائىرحمه الله در بحث «وجود ذهنى» فرمودهاند که وجود ذهنى اگرچه هیچ اثرى در واقع خارج ندارد، اما به هر صورت، آثارى دارد که یکى از آنها «حکایت از واقع» است که از ذاتیات «انسان به حمل اولى» مىباشد. مشکل شناختبا این حل مىشود که «امر بالحمل الاولى» بالذات حاکى از «امر بالحمل الشایع» است.
ملاصدرارحمه الله در جلد اول اسفار (ص 334)، به صراحت، نفى وقوع ماهیت را در اعیان و نفى مجعولیت ماهیت را مطرح مىکند. ... من نفى وقوع الماهیات فىالاعیان و نفى مجعولیتها. در حالىکه در تفسیر اول، هم ماهیت موجود است و هم مجعول. لطفا این مطلب را توضیح دهید.
حجةالاسلامفیاضى: کسى که قایل باشد از یک سو، به این که در تعابیر بسیارى «ماهیت عین وجود است» و از سوى دیگر، «ماهیت در خارج موجود نیست»، این دو چگونه با یکدیگر قابل جمع است؟ اگر ماهیت عین وجود باشد و در خارج موجود است، «عین» یعنى: نفس. پس معناى این سخن نمىتواند چیزى جز این باشد که ماهیت در خارج موجود است. براى جمع این دو سخن، باید توجه کنیم که وقتى متکلم دو سخن گفت، اگر در کلامش قرینهاى بر جمع وجود داشت، ابتدا باید آن را لحاظ کرد. در سخن ملاصدرارحمه الله هم قرینه «بالذات» وجود دارد. مىگوید: «آنچه بالذات موجودات است، وجود است.» پس ابتدا باید ذاتها را از یکدیگر تفکیک کرد: چون اگر فقط «خارج» را مورد توجه قرار دهیم، وجودش عین ماهیت آن است و دیگر نمىتوان «وجود بالذات» را مطرح کرد. وقتى ذهن «وجود بالذات» را مطرح مىکند که ذات وجود را از ذات ماهیت تفکیک کرده باشد و این به تفسیر اول باز مىگردد.
ملاصدرا در شرح حکمة الاشراق (ص83)، تعبیر مىکند که «ماهیت موجود استبالعرض، نه بالذات.» (لاجرم حکموا بان وجود السوار موجود بالذات و ماهیة السوار متحده به و موجودة بالعرض لا بالذات) این تعبیر در ظاهر، مؤید تفسیر دوم است. لطفا توضیح دهید.
حجةالاسلامفیاضى: همانگونه که قبلا هم ذکر شد، طبق تفسیر اول هم ماهیتبالعرض است و بر این اساس، تعبیر «بالعرض» یعنى: مجاز (در مقابل بالذات). اما عقل ماهیت را موضوع قرار مىدهد، نه «ماهیة موجودة» را یعنى: اگر واقع را نگاه کنیم، واقع «ماهیت» نیست، «ماهیة موجوده» است. اما اگر به ذهن فیلسوف توجه کنیم، مىگوید: هرچه را من موضوع قرار دادهام حکم آن را بیان مىکنم; یعنى: خارج را به «وجود» و «ماهیت» تحلیل کرده، از «وجود» صرف نظر کرده، فقط «ماهیت» را موضوع قرار داده، معلوم شد «ماهیت» بالعرض است; چون پس از تحلیل، معلوم شد که دو حقیقت وجود دارد که به قول ملاصدرارحمه الله، اگر هر دو بخواهند عینیت داشته باشند، لازمهاش آن است که اتحاد نداشته باشند. اگر این دو بخواهند اتحاد داشته باشند، باید یکى از آنها حقیقى باشد و دیگرى اعتبارى; یکى موجود بالذات باشد و دیگرى موجود بالغیر.
البته این پس از تحلیل است; زیرا ماهیت را موضوع قرار دادهایم و دلیل روشنتر آن اینکه ملاصدرارحمه الله در بعضى جاها، وقتى مىخواهد بگوید: «ماهیت موجود بالعرض است»، قید «بالذات» یا «فى ذواتها» یا «فى انفسها» را ذکر مىکند. اگر بخواهد این قید لغو نباشد، باید جایى که این حکم را مطلق ذکر کرده، مقید سازد; یعنى: «الماهیة فی نفسها موجودة بالعرض»; زیرا بر اساس قانوناطلاق و تقیید، وقتى متکلم مطلبى را با دو عبارت ذکر مىکند - یکجا مطلق و جاى دیگر مقید - باید مطلق را بر مقید حمل کرد.
با تشکر، از جمله نتایجى که ملاصدرا از مساله «اصالت وجود» گرفت، رابطه بین علت و معلول بود و اینکه معلول عین ربط به علتش است. ایشان همچنین از این مساله نتیجه گرفت که کل هستى از واجب تا ممکن یک واحد شخصى را تشکیلمىدهد. لطفادراینخصوصتوضیح دهید.
حجةالاسلام ممدوحى: یکى از امتیازات بزرگ ملاصدرا این است که ایشان بهتر از همه، حرف عرفا را فهمیده و در بین فلاسفه، رغبت تمامى به عرفان نظرى نشان داده است. عرفا براى خودشان اصطلاحات خاصى داشتند و در مفاهیمى که مورد نظرشان بود، کمتر به دیگران اجازه فهم مىدادند و اصلا در زمینه گفتمان مشکلاتى داشتند. اینها بیشتر به آن دلیل این کارها را مىکردند که هر کس نتواند وارد بحثهاى آنها شود. مرحوم شهید مطهرى در اشاره به همین مطلب، مىفرمودند: عرفان نظرى فن بسیار مشکلى است و در هر قرنى که بر بشر مىگذرد، شاید دو یا سه نفر بتوانند به مراد عرفان پى ببرند.
از جمله امتیازات ملاصدرارحمه الله این بود که به مرادات عرفا کاملا واقف بود و موضوعات بسیارى از سخنان خود را از کلمات آنها گرفته است. این در حالى است که سخنان عرفا مدرسهاى و قابل گفتوگو نبود، بلکه فقط از سنخ یافتنىها و به یک بیان وجدانى بود. مرحوم ملاصدرا این هنر را به خرج داد که توانست تمام سخنان آنان را به شکل مدرسى مطرح و براى دیگران نیز قابل هضم سازد. این مساله موجب شد که پس از ایشان، عرفان نظرى به صورت یک فن دراسى، متداول گردد و حکماى اصفهان و تهران فصوص الحکم، تمهید القواعد، مصباح الانس و مانند آن را از جمله دروس خود قرار دهند. و به تدریج، این فن استادان برجستهاى پیدا کرد; مثل آمیرزا محمدرضا قمشهاىرحمه الله. اینها همه از برکت کار مرحوم صدرالمتالهین بود که راه را براى دیگران هموار کرد.
علت اینکه فلسفه مرحوم آخوند را «حکمة متعالیه» مىگویند این است که بر دیگر فلسفهها تمایز و برترى دارد و راز آن هم در این است که این فلسفه نه از فلسفه مشاء چیزى کم دارد زیرا جملگى مسائل آن بر براهین عقلى متکى است و نه از فلسفه اشراق که شرط فهم آن حقایق را راهیان فلسفه متعالیه تصفیه باطن و نقاوت روح مىدانند و در غیر این صورت، کسى نمىتواند بدان حقایق راه یابد. خود ملاصدرا در جلد اول اسفار مىگوید: «من شدیدا از مسلک استادم، مرحوم میرداماد، متاثر بودم که قایل به اصالت ماهیتبود، ولى پس از آن که به کهک رفتم و درس و بحث را کنار گذاشتم و مدت پانزده سال مشغول ریاضتبودم، در خواندهها و شنیدههایم نظر ثانوى نمودم و آراء استاد خود را قابل قبول ندیدم و برهان و وجدان و عرفان دلیل راه شد و در پرتو آنها در تاسیس فن حکمت نوبنیاد متعالیه تامل کردم. این خود از امتیازهاى مرحوم صدرالمتالهین بود که در کلمات عرفا خوض فراوانى کرد و بین وجدان و عرفان، و عقل و شهود جمع کرد و بر فراوردههاى مکتب اشراق و مشاء مسائل بسیارى را افزود و مشکلات و بنبستهاى زیادى را حل کرد.
یکى از بحثهایى که مرحوم آخوند ملاصدرا آن را خوب دریافت و توانستبر آن استدلال کند بحثى است که در فصل 25 اسفار مطرح کرده است; «فصل فى اظهار شىء من الخبایا فى هذا المقام» این فصل خلاصهاى است از مسالهاى بسیار دقیق که تا آن زمان بر بسیارى مستور بود و ایشان از آن پرده برداشت. یعنى «وحدة شخصیه» وجود است که در اصطلاح فلسفه، به آن «تشکیک اخص از تشکیک خاصى» مىگویند. (یک «تشکیک عامى» هم مطرح است که در اوایل مباحث مقدمى منطق آمده و مفهوم را در نظر مىگیرند ولى صدق آن بر خارج فرق مىکند; مثلا، صدق «بیاض» بر «برف» شدیدتر از صدق آن بر «پارچه» است. این را «تشکیک عامى» مىگویند.) مرحوم آخوند در اسفار، ابتدا این تشکیک را از حالت مفهومى درآورد و به آن شکل مصداقى داد و گفت: این «تشکیک خاصى» است و عبارت از حقیقت واحد در خارج است و با ذهن کارى ندارد. به عبارت دیگر، حقیقت واحدى در خارج وجود دارد که داراى مراتبى متفاوت از شدت و ضعف، و تقدم و تاخر است. اینها مراتب وجود را تشکیل مىدهد; مثل اینکه صدق وجود بر علت اقوا از صدق وجود بر معلول استیا صدق وجود بر واجب اقوا از صدق آن برعکس استیا صدق وجود بر مجردات اقوا از صدق وجود بر ماده است. پس «وجود» حقیقتى واحد است، اما داراى مراتبى متفاوت است.
گذشته از این، ایشان «تشکیک خاص الخاص» را مطرح کرد. این مساله در بین عرفا بسیار معروف و مهم است. مرحوم آخوند هم به همین دلیل، از کلام افرادى امثال صدرالدین قونوى، محىالدین عربى، عین القضات همدانى و حتى غزالى شاهد آورده است. ایشان در عین اینکه این مساله را کاملا استدلالى و برهانى مطرح مىکند، دو اشکال مهم را نیز از حریم عرفان، بلکه از حریم حکمت متعالیه - که قایل به اصالت وجود است - دور مىسازد. در اصل استدلال، ایشان معتقد است: علیت دوگونه است: گاهى صدق علیت و معلولیتبر چیزى به صورت مجازى است و به علاقه اتحاد در وجود، صفت احد المتحدین به دیگرى سرایت مىکند; مثل آنجا که ماهیتى را علت ماهیت دیگر بدانیم، در حالى که مىدانیم ماهیت هرگز از فضاى صرافت امکان به فضاى فعلیت منتقل نخواهد شد، حتى پس از وجود و حتى «ماهیة موجودة من حیث هى» که از فضاى صرافت امکان و عدم ضرورت طرفین خارج نمىشود، هر چند پس از وجود و ماهیتى باشد که ضرورت به شرط محمول دارد و مىگوییم: «الماهیة الموجوده موجودة.» چنین ماهیتى، نیز که حتى ضرورت به شرط محمول دارد، هرگز از صرافت لاضرورت طرفینى و فضاى عالم امکان به یکى از دو طرف، که عبارت از فعلیت وجود یا عدم باشد، قابل انتقال نیست. پس همیشه در وادى امکان صرف آرمیده است. زیرا «الماهیة من حیث هى لیست الاهى» مضروب بر ذات ماهیت است و آنچه بر ذات ماهیتحک شده قابل تفکیک از آن نیست.
بنابراین، «ماهیت» معلول هم نمىتواند باشد; چون معلول وجوب بالغیر پیدا مىکند، در حالى که «ماهیت» قابل علیتیافتن نیست. پس اگر معلولیت هم داشته باشد بالمجاز است; زیرا علیت و معلولیت، هر دو از ویژگىهاى موجود است. به عنوان مثال، اگر گفتیم «آتش حرارت دارد» و حرارت را به آتش نسبت دادیم، در حقیقت، حرارت معلول وجود آتش است، نه مربوط به ماهیت آتش، اما چون «ماهیت» با «وجود» اتحاد دارد، این علاقه اتحاد موجب مىشود که حکم یکى از آنها به دیگرى سرایت کند و حکم علیت را، که مربوط به «وجود» است، به «ماهیت» نسبت دهیم; زیرا ترکیب «ماهیت» و «وجود» ترکیبى انضمامى نیست، بلکه ترکیب اتحادى است. بر این اساس، علیت و معلولیتى را که به ماهیت نسبت مىدهیم بالغیر است.
اما برخى از علیتها و معلولیتها عبارت از علیت و معلولیتبالذات است; یعنى: در نظام علیت، فاعلیتشىء در جوهر آن تحقق دارد. به عبارت دیگر، تجوهر ذاتى شىء متن فاعلیت است و چنین نیست که بخواهیم فاعلیت را از خارج به آن عرضه کنیم، بلکه تجوهر ذاتى آن، متن تاثیر است. معلولیتبالذات نیز به همین صورت است. «معلولیتبالذات» تعبیرى است که علامه طباطبائىرحمه الله در المیزان مکررا آن را مطرح کرده و مىفرمایند: فقر و ربط در ذات ما سوى الله نشسته است، به گونهاى که قابل تصور نیست آن را به غیر از ربط به شکل دیگرى تصور کنیم.
اگر کسى نظام هستى را بدون ربط دید، نظرش بدوى و ابتدایى است، نه دقیق و عمیق. این ادراکى است که به ظواهر موجودات تعلق گرفته; مثل نورى که بر سطح اجسام مىتابد و از عمق آن خبرى ندارد. اطلاع ما از نظام هستى در همین حد است; به قدرى است که بتوانیم زندگیمان را بگذرانیم. اما اگر کسى بخواهد واقعیت را دریابد، واقعیت همان است که حضرت ابراهیمعلیهالسلام فهمید: «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض و لیکون من الموقنین.» (انعام: 75) اینکه مىفرماید او ملکوت آسمانها و زمین را فهمیده یعنى: تمام حقیقت وجود را، که عبارت از نظام ربطى، اوست فهمیده است.
بنابراین، اگر قرار شد فاعلیت فاعل عین متن ذات باشد; یعنى: اگر بخواهیم فاعلیت فاعلى را در نظر بگیریم، امکان تفکیک وجود ندارد; مثل اینکه بخواهیم تکلم بدون متکلم یا قیام بودن قایم در نظر بگیریم، اگرچه در تکلم یا قیام یک مفهوم - فى نفسه - وجود دارد. اما درباره، ما سوى الله وقتى این مفهوم قابل ادراک است که در رتبه متقدم آن، علت متحقق باشد; زیرا ما سوى الله در ذاتشان وابسته به خدایند; پس ادراک ما صحیح باشد و ذهنیتبا عینیت مطابقت دارد که بدانیم وابستگى چنان است که معلول به تمام حقیقت آن، ربط وجودى است، نه مرتبط; زیرا در مرتبط، موضوع و محمول وجود دارد و در ربط، هیچگونه استقلالى متصور نیست - چنانکه میدانیم ربط در قضایا قائم بر منتسبین ستیعنى ممکن نیست ما نسبت را تصور کنیم، بدون آن که «نسبت» را تصور کرده باشیم; زیرا در صورت تصور مفهوم نسبت، معناى حرفى تبدیل به اسمى شده و آن «تصور» در حقیقت، تصور ربط نیست. تصور ربط وقتى محقق خواهد شد که آن را در منتسبین محو بدانیم، وگرنه اینکه ادعا کنیم ربط را تصور کردهایم، این تصورى از مفهوم آن است که غلط هم هست; چون آنچه را ما تصور کردهایم معناى اسمى است و آنچه را;وو مورد نظرمان بوده معناى حرفى بوده است. پس تصورآن غیرممکناست.
بر این اساس، اگر معلول بدون علت قابل تصور نیست و جمله معالیل و فقط محض ربط به علت است پس، آنچه در خارج وجود دارد یک واحد ذى شؤون است; یک واحد متشان به شؤونات گوناگون خواهد بود که در عرفان، از آن شؤونات به «اسماء» تعبیر مىکنند. اسم با قطع نظر از مسما، مفهوم دارد و نه مصداق. و قرآن کریم هم از آن به «وجه» تعبیر کرده است: «فاینما تولوا فثم وجه الله.» (بقره: 115) «وجه» در ادبیات عرب، به معناى «اول ما یرى من الشىء» است; یعنى: هر چه را که در بدو نظر، توجه به آن جلب مىشود. اگر به «صورت» هم «وجه» گفته مىشود به این دلیل است که با هر کس، مواجه شویم ابتدا به صورت او متوجه مىشویم، بلکه باید گفتبه چهرهاش متوجه مىشویم و «چهره» غیر از ابرو و چشم است. در حقیقت، به چشم همدیگر توجه مىنگرند، بدون اینکه متوجه ظرایف چشم و ابروى یکدیگر شوند. به همین دلیل، پس از مدتى اگر، از یکى از آنها بپرسند: چشم و ابروى طرف مقابل چگونه بود، ممکن است متوجه آن نشده باشد، در حالى که مدتى با یکدیگر صحبت داشتهاند در حقیقت، روح آن دو با یکدیگر ارتباط پیدا کرده و پس آنچه عامل انتقال مىباشد وجه است، نه توجه به نظام فیزیکى صورت.
اما این که وجه به ذى الوجه چه نسبتى دارد، نسبتاش همان ربط است که مرحوم آخوند مىگوید; یعنى: اگر بخواهیم بهترین تفسیر را براى «فاینما تولوا فثم وجه الله» بیایم، همان بحث على و معلولى است که ایشان در فصل 25 تا27 اسفار آورده است.
نکتهاى که نباید در این مبحث از آن گذشت آن است که لسان قرآن و ادعیه ما لسان عرفان است، نه فلسفه. اگر به عنوان مثال، مىفرماید: «له ما فى السموات و الارض» (بقره:116)، لام «له» لام ملکیت است، ولى ما خوب مىدانیم که این ملکیت مثل «المال لزید» نیست; چون در آنجا اضافه، مقولى است، اما در اینجا، اضافه اشراقى است.
در اضافه مقولى، ریسمان موهوم ملکیت از یک سو به رقبه مملوک بسته شده و از سوى دیگر، به دست مالک. چنین رابطه اعتبارى و موهوم را «ملکیت» مىگویند; به یک طرف، «مملوک» وبه طرف دیگر، «مالک» گفته مىشود. اما در نظام ربوبى اینگونه نیست; بلکه ایجاد یکطرفه است که به آن «ملکیت» مىگوییم. و نیز دیدهایم که در لسان قرآن کریم جملگى پیکر هستى را مستند به اسما و صفات مىداند; مانند: «فاینما تولوا فثم وجه الله»، «نحن اقرب الیه من حبل الورید» (ق:16)، بیده ملکوت کل شىء» (مؤمنون: 88) و همینطور در ادعیه: «بیدک لابید غیرک زیادتی و نقصى و ضری و نفعی»، «اللهم انى اسالک باسمائک التى ملات ارکان کل شىء» و... . مىبینیم لسان آنها لسان تاثیر اسم و تاثر موجودات است. اما در روایاتى که مربوط به معارف است، زبان، فلسفى است; مثلا، حضرت صادقعلیهالسلام وقتى با ابن ابى العوجاء و ابوشاکر دیصانى سخن مىگوید، با زبان عقلى صحبت مىکند; همان زبان ارسطو. وقتى امام صادقعلیهالسلام بر کرسى تعقل مىنشیند، از ما به الاشتراک بین خود و دیسانى استفاده مىکند و آن، ضروریات عقلى است، ولى در آیات و ادعیه زبان، زبان عرفان است.
در عرفان، از علیتبحث نمىکنیم و چه بسا مشهور این باشد که اصلا علیتى در کار نیست. اما در فلسفه، یکى از مباحث اصیل، بحث علیت است. ملاصدرارحمه الله هم کارى کرد که علیت از معنایى که در مکتب مشاء و حتى اشراق داشت، فاصله گرفت و به عرفان نزدیک شد. آیا واقعا ملاصدرارحمه الله بحث علیت فلسفى را مىپذیرد یا کاملا مثل عرفا مىاندیشد؟ به عبارت دیگر، آیا علیت موردنظر ملاصدرارحمه الله در اسفار همان «تشان» عرفاستیا غیر آن است؟
حجةالاسلام ممدوحى: یکى از بحثهاى جالبى که معمولا مورد غفلت واقع شده همین است. اگر دیدهایم مرحوم آخوند فرموده «علت معطى الوجود است» شاید توهم شود که این سخن به او اختصاص دارد در حالى که بوعلى سینا در عطاالوجود اشارات چنان وارد بحث وجود شود که تصور مىکنیم یکى از فصول اسفار است و تعجب از اینکه برخى گفتهاند: مرحوم ابن سینا «اصالة الماهوى» است. چهطور آنها این بحث را ندیدهاند؟ بنابراین، علیت در بستر وجود قرار دارد.
علاوه بر این، علت در بقا به همان اندازه به معلول وابسته است که در حدوث. اگر علتبخواهد افاضه وجود بکند، اضافهاش اشراقى است و در این صورت، معلول باید از شؤون علتباشد. علاوه بر این، هر معلولى در افق نظام وجودى خود، از علتى برخوردار است. اما از سوى دیگر، گفتهاند: معلول اصلا جزو شؤون علت است. اگر اینها را دستهبندى کنیم، مىبینیم مرحوم آخوند هیچ عدولى از سخنان خود نکرده است، به شرط آن که ذهنیتخام نداشته باشیم و معلول را علت نینگاریم. تصورات انسانى نسبت نفس او در این زمینه، مثال خوبى است; تصورات ما در مرحله بقا، به همان اندازه محتاج نفس است که در مرحله حدوث و به عکس. آنچه موجب تشویق اذهان مىشود آن است که علت را با معد غالبا یکى مىدانند; مثلا، برخى «نار» را مفید احراق مىدانند، در حالى که «نار» معد است، هزاران معد دیگر نیز لازم است تا احراق صورت گیرد; مثل هوا، قرب، عایق نبودن و... . اگر بتوانیم در جایى علت و معلول را پیدا کنیم - که بهترین مثال آن نسبت تصورات به نفس است - مىبینیم مرحوم آخوند این مساله را به خوبى باز کرده و هیچگاه از نظام علیت و معلولیت دور نرفته است. این علیت و معلولیت همان «تشان» است که در عرفان مطرح مىباشد.
عرفا «وحدت شخصى وجود» را مطرح کردند و معتقد بودند که اگر عقل بخواهد علت و معلول را از یکدیگر تفکیک کند، هر یکى شانى براى دیگرى مىشود. آیا ملاصدرارحمه الله که مساله عین ربط بودن معلول را به علت مطرح کرد، آیا از این سخن عدول نمود و در مرحله بالاترى، «تشان» را مطرح ساختیا این که «تشان» همان عین ربط معلول به علت است؟
حجةالاسلام ممدوحى: آنچه را در تاثیر و تاثرهاى خارجى مىبینیم غالبا معدات است نه علتبه معناى «مفیض الوجود من کتم العدم» و چون ذهن ما غالبا با این معدات آشناست، ما از توجه به نظام دقیق على و معلولى منصرف مىشویم. اما اگر شرایطى را که در بحث علیت و معلولیت گفتهاند که «اذا وجبت العلة وجب المعلول و...» در نظر بگیریم و علت و معلولى پیدا کنیم، مىبینیم که رابطه آن همان «تشان» است. مصداق کامل چنین علتى ذات بارى تعالى است که البته برخى از خصایصى را که به انسان عطا کرده، نمونههایى از آن است تا با خودشناسى به خداشناسى برسد; مانند قواى ما نسبتبه نفس (اگرچه در فاعلیت طولى نیز همان قوى به خدا مستند مىشود).
در خصوص فاعلیت نفس نسبتبه تصورات آن، ملاصدرارحمه الله قایل به اتحاد عاقل و معقول شد. این سؤال مطرح مىشود که کیفیت این «اتحاد» به چه صورتى است؟ آیا آنچه به عنوان تصورات، معلول انسان استبا شخص فاعل یکى است؟
حجةالاسلام ممدوحى: در مساله «اتحاد عقل و عاقل و معقول»، یکى از چیزهایى که وجدانى مىباشد علم است. به عنوان مثال، دو برادر را تصور کنید; یکى فاضل و متقى و دیگرى شرور و فاسد. این دو در هنگام تولد با یکدیگر همسان بودهاند، اما آنچه حقیقت و جوهر آن دو را از یکدیگر متمایز کرده اطلاعات و علومى استیعنى دو گوهر جداى از هم هستند که همان صور نفس است و یکى از آنها در جهت مثبت آن را به کار گرفته و دیگرى در جهت منفى. پس شخصیت هر کس در واقع، همان اندیشهها و افکار اوست:
اى برادر تو همه اندیشهاى مابقى خود استخوان و ریشهاى
معرفت: وحدت شخصى وجود با آنچه نهله صوفیه مطرح مىکنند چگونه تمایز داده مىشود؟
مرحوم آخوند در بحث علیت و معلولیت، دو مساله بسیار ریشهاى که مشکلات زیادى را حل مىکند را به شکلى جالب مطرح فرموده و راستى بر تمام کسانى که بهرهور از حکمت متعالیه هستند، حق پیدا مىکند:
اول آنکه ایشان مىگوید: تمام اشیاء از یکى از سه قست وجود خارج نیست 1- وجودى که به هیچ وجه، عقل بدان راه ندارد و این همان لابشرط مقسمى است که ذات مجهولة الکنه غیب الغیوبى است که هیچ قید و اطلاق و شرطى نمىپذیرد و موضوع هیچ مساله عرفانى و فلسفى نیست; زیرا عقل بدان راه ندارد. در بیش از هفتیا هشت جا از مصباح الانس این مساله نیز آمده که ذات غیب الغیوب حضرت حق موضوع هیچ فلسفه، عرفان یا کلامى نیست. 2- وجود ملابس با کثرات است که در تمام کثرات موجودى سارى و جارى است; که تمام آنها تبلور و ظهور آن وجود مجهولة الکنه واحدند. این همان موضوع در مسائل فلسفى ماست و در روایات، از آن به مشیت تعبیر شده است; «خلق الله الاشیاء بالمشیة و المشیة بها.» در این زمینه، اشکالات بسیارى که متوجه فلاسفه مىشود که اگر کسى قایل به وحدت باشد، لازمهاش اعتقاد به «حلول» استیا این که خدا تکثر پیدا کند یا معرض عوارض واقع شود. یا واجب از بین برود; حتما غیر وارد و متوجه فیلسوفان نیست زیرا ذات غیب الغیوب موضوع هیچ مساله عرفانى و فلسفى نیست و اصلا عقل بدان راه ندارد; چون لابشرط مقسمى محض است که هرگز صید هیچ عقل و ذهنى نمىباشد و ذات غیب الغیوب مجهولة الکنه با قعط نظر از تمامى صفات و افعال در رابطه با هیچ موجودى نیستبراى دفع و حذف شبهاتى که از سوى بعضى افراد مطرح شده پاسخ قاطعى خواهد بود. از این حیث، صدرالمتالهین در زمینه دفع نسبتهاى ناروا همچون تکفیرها و... کفر و الحاد، حق بزرگى بر فلاسفه دارد.
مساله دوم آنکه صدرالمتالهین به خوبى مطرح کرده است که گمان نکنید اگر قایل به وحدت شخیصه شدید و گفتید: یک واحد شخصى بیش در عالم وجود ندارد، پس حق باک نیست که گفتهاند.
کلما فى الکون وهم اوخیال او عکوس فى المرایا اوضلال.
این توهم بعضى از جهله صوفیه است که اگر گفتیم: در خارج، یک وحدت شخصى داریم، تمام آنچه در خارج وجود دارد، عبارت از توهمها خالى از واقعیت است. زیرا این توهم غلط محض است. بلکه عارفان هرگز منکر هیچ حقیقتخارجى نیستند و در خارج، هم متحرک وجود دارد و هم ثابت، هم بالفعل هست و هم بالقوه، هم شارع و هم مکلف، هم جهنم و هم بهشت،... . پس چگونه مىتوانیم منکر آنها شویم. اگر ما به وحدت شخصى قایل شدیم در واقع، از این باب است که همه چیز منتهى به بساطت محض وجود مىشود که آن هم جز شؤون جناب رب الارباب نیست و جملگى تشان یک حقیقت استبلکه همان معنى (اینما تولو فتم وجدالله) است. با پذیرش چنین تشانى، تمام کثرات به وحدت بازگشت دارد. پس دو مساله بسیار مهم را صدرالمتالهین به خوبى روشن کرد که اولا اصالة الوجود و الموجود موجب هیچ اشکالى از قبیل حلول، ذات بارى مورد عوارض بودن، کثرت در ذات بارى، نخواهد بود.
و ثانیا بنابر وحدت شخصیه وجود توهم جهله صوفیه مندفع است که (پس همه چیز در خارج وجود وهمى دارد)یکى از مباحث اصیلى که از زمان ملاصدرارحمه الله به بعد به عنوان یک مساله جدى در فلسفه مطرح شده بحث «حرکة جوهریه» است. لطفا بفرمایید که اصلا «حرکة جوهریه» یعنى چه؟ نیاز یک حرکتبه موضوع به چه معناست؟ آیا هر حرکتى به موضوعى نیاز دارد؟ آیا هر حرکتى باید اشتدادى باشد یا حرکتهاى یکنواخت و تضعفى نیز قابل فرض است؟ و آیا این حرکتها فىالواقع تحقق پیدا کرده است؟
حجةالاسلام غرویان: در زمان صدرالمتالهین، «حرکت در اعراض» مخالفى نداشت; چون این امر مسالهاى واضح و روشن است و عموم مردم هم مىتوانند آن را حس کنند. چون خود اعراض قابل درک حسى است، حرکت در آنها هم محسوس است. اما جوهر، همانگونه که فارابى هم گفته، معقول است و ما حس جوهر یاب نداریم. بنابراین، حرکت جوهرى نامحسوس و ناپیداست و باید با برهان عقلى آن را اثبات کرد. ملاصدرارحمه الله تلاش کرد تا بر این حرکت دلیل اقامه کند، در حالى که پیش از او بسیارى از فلاسفه مشاء یا اشراق صریحا یا تلویحا آن را انکار مىکردند، بدون اینکه بر آن دلیلى داشته باشند و این به دلیل شبههاى بود که در ذهن داشتند. آنها مىگفتند: هر حرکتى به متحرکى نیازمند است که از مبدا تا مقصد، حرکت در آن ثابتباشد تا بتوانیم بگوییم: هر متحرک، که داراى هاذیت واحد و ثابتى است»، از مبداى حرکت کرده و به سوى مقصدى روان است، خواه در مقوله کم یا کیف یا دیگر اعراض. اینکه «در هر حرکتى به متحرک ثابتى نیاز است» با حرکت در اعراض متناسب است و در جوهر، هیچ حرکتى قابل اثبات نیست; زیرا لازمهاش آن است که چون خود متحرک ثبات ندارد، ذات هم ثبات نداشته باشد و وقتى ذات ثابتى در مقوله جوهر نداشته باشیم، حرکت را به چه موضوعى نسبتبدهیم؟ بنابراین، حرکت در جوهر منجر به تالى فاسد مىشود که باید حرکت را بدون موضوع فرض کنیم که این ممتنع است و غیر قابل تصور.
از ابتکارات صدرالمتالهین این بود که گفت: باید تحلیل کنیم که اصل «حرکت» چیست و «حرکة جوهریه» کدام است. اگر تحلیل درستى از این دو ارائه کنیم، هیچ تالى فاسدى پیش نمىآید. در تحلیل عقلى، نه تنها حرکت در جوهر ممکن است، بلکه ضرورى بوده و قول به عدم حرکت در جوهر ممتنع است. ایشان حتى ادعا کرد که اگر حرکت در جوهر را نپذیریم حرکت در اعراض هم قابل اثبات نیست.
تحلیل ملاصدرارحمه الله این بود که حرکت، چه در جوهر و چه در عرض، نحوه وجود است. به عبارت دیگر، «حرکت» از معقولات ثانیه فلسفى است; مثل علیت، معلولیت، وجود و امکان. «حرکت» یعنى: سیلان وجود. خود «وجود» بر دو قسم است: «لنفسه» که جوهر است و «لغیره» که به آن «عرض» گفته مىشود. بنابراین، اگر حرکت را درست تحلیل کنیم، هم در جوهر و هم در عرض قابل تصور است. اگر عرض داراى حرکت است معنایش آن است که وجود آن عین حرکت مىباشد و اگر مىگوییم: جوهر داراى حرکت استیعنى: نحوه وجود آن عین سیلان و انصرام است. بر این اساس، چون حرکت از معقولات ثانیه فلسفى و به تعبیرى از عوارض تحلیلى وجود است - نه از عوارض خارجى موجودات - هیچ مانعى وجود ندارد که ما قایل به حرکت در ذات و جوهر اشیا شویم.
شیخ اشراق گمان کرده بود که حرکت از اعراض است و اختلاف نظر او با ملاصدرارحمه الله در همین است. به عنوان مثال، بر حسب تصور شیخ اشراق، «حرکت» مثل رنگ سیب است، اما ملاصدرارحمه الله گفت: خیر، اصلا حرکت در جوهر عین وجود جوهر است; «الوجود هو الحرکة و الحرکة هى الوجود.» با این وصف، تحلیل ملاصدرارحمه الله محذور پیشینیان را برداشت.
لطفا توضیح دهید که چگونه یک عارض خارجى نیاز به موضوع دارد و عارض تحلیلى نیازمند به موضوع نیست؟ به عبارت دیگر، چه چیزى موجب مىشود در حرکت مربوط به اعراض، دنبال موضوع باشیم، اما در حرکت مربوط به جوهر دنبال موضوع آن نگردیم؟ آیا خود حرکت عرضى از آن جهت که عرض است نیاز به موضوع دارد؟
حجةالاسلام غرویان: عوارض خارجى وقتى نسبتبه معروضشان سنجیده مىشوند، این دو در حقیقت، داراى دو وجودند: عرض که قائم به جوهر و وجودش للغیر است و موضوع آنکه وجودش لنفسه است. اما در عوارض تحلیلى عارض و معروض داراى دو وجود نیستند، بلکه عقل وقتى به آنها نظر مىکند، حیثیاتى را از آن وجود واحد درک مىکند و به عنوان عرض برایشان در نظر مىگیرد، در حالى که دو وجود نیستند. ملاصدرارحمه الله گفت: وقتى با دقت عقلى، در جوهر نظر کنید، مىبینید «حرکت» عرضى لغیره نیست که بر وجود بار شده باشد، بلکه اصلا باید خود وجود را به متحرک و ثابت تقسیم کرد. (او در وجود هم به همین تقسیم قایل شد.) آن جا که وجود را متحرک فرض مىکنیم جداى از موضوع نیست. بنابراین، در «حرکت در اعراض» موضوع یک چیز و عرض چیز دیگرى است، اما در «حرکت در جوهر»، موضوع، همان متحرک و متحرک همان موضوع است و اینها یک وجود واحد دارند.
براى تبیین بهتر مساله، ما حتى اگر در حرکت اعراض هم دقت کنیم، مىبینیم که به صورت ناخودآگاه، قایلیم به این که حرکت مىتواند عین متحرک باشد; مثلا، وقتى رنگ یک گل تغییر مىکند و از زردى به قرمزى تبدیل مىشود، آیا لازم است رنگ ثابتى به عنوان موضوع حرکت - در همین مقوله عرضى لون - که از مبدا تا مقصد ثابتباشد، داشته باشیم؟ خیر، حرکتبه عنوان اینکه از مقوله عرضى است، از مبدا تا مقصد، به چیز ثابتى نیاز ندارد. رنگ دایم در حال تغییر است و هیچ چیز ثابتى در رنگ بودن وجود ندارد; یعنى: رنگ دایم در حال حرکت است.
ملاصدرارحمه الله مىگفت: عین همین معنا در خصوص جوهر نیز وجود دارد; جوهر هم از مبدا تا مقصد دایم در حال حرکت است و لزومى ندارد که چیزى به نام «جوهر ثابت» داشته باشیم، همانگونه که وقتى رنگ از زردى رو به قرمزى مىرود، هر چه هست در حال تغییر است و چیز ثابتى وجود ندارد و چنین تصورى در مورد جوهر محذور عقلى ندارد. به عبارت روشنتر، حرکت و ثبات اوصافى تحلیلىاند، چه براى موجود سیال و چه براى موجود ثابت، و عوارض تحلیلى احتیاجى به موصوف عینى مستقل از وصف ندارند; یعنى: همانگونه که ثبات براى موجود ثابت، عرض نیست تا بخواهد در خارج، عارض موجود گردد به گونهاى که صرفنظر از عروض، بتوانیم «ثبات» آن موجود را به «عدم ثبات» متصف کنیم، حرکت نیز یک عرض خارجى نیست که بر وجودى عارض گردد، به گونهاى که اگر عارض نگردید بتوانیم آن موجود را متصف به ثبات و عدم حرکت کنیم. بنابراین، انتساب حرکتبه جوهر یا عرض بر حسب بینش اصالة الوجودى محض، بالعرض است; یعنى: نسبت دادن حرکتبه ماهیت جوهر و ماهیت عرض با تحلیل ملاصدرارحمه الله، بالعرض است; زیرا بر حسب نظر ملاصدرارحمه الله، آنها اوصاف وجودند، نه اوصاف ماهیت و ما مجازا مىگوییم: «جوهر حرکت مىکند»، وگرنه چنانچه جوهر یا عرض را به صورت ماهوى معنا کنیم. مجاز خواهد بود. بنابر اصالت وجود، ما باید حرکت را به عنوان «عارض تحلیلى» به خود «وجود» نسبت دهیم که این نسبت هم نسبتبالذات است.
اما در خصوص اشتدادى بودن حرکت جوهرى، باید گفت: حرکت جوهرى تعاریف گوناگونى دارد: برخى آن را «خروج الشىء من القوة الى الفعل تدریجا» گفتهاند و بعضى «الحرکة کمال الال لما بالقوة من حیث انها بالقوة»; حرکت کمال اول براى موجودى است که حالتبالقوه دارد و مىخواهد به فعلیتبرسد. اولین کمالى که براى چنین موجودى قابل فرض است، همان خروج از قوه به فعل است که «حرکت» خوانده مىشود. این تعریف ارسطو است.
بر اساس این دو تعریف، برخى از فلاسفه گفتهاند: پس در هر حرکتى، به واسطه حرکت، از قوه به فعل مىرسیم و خروج از قوه به فعل یمنى: اشتداد و تکامل; چون فعلیت همیشه نسبتبه قوه، رتبه بالاترى دارد.
نکتهاى که توجه به آن لازم است اینکه اولا، باید این دو بحث را از یکدیگر جدا کرد: یکى تکامل حرکت و دیگرى تکامل موجود متحرک. ممکن استیک متحرک در طول حرکت، به کمال جدیدى دست پیدا کند; یعنى: متحرک تکامل پیدا کند، اما سرعتحرکتش تنزلى باشد. سرعتخود حرکت، و تکاملى بودن آن، حرکت اشتدادى داشتناش یا بطء داشتن حرکتیک بحث است و اینکه متحرک که موضوع حرکت است (آیا در هر حرکتى رو به کمال مىرود یا مىتواند رو به تنزل هم برود؟) بحث دیگرى است که این دو را باید از یکدیگر تفکیک کرد.
در خصوص مطلب اول، سرعتیک حرکت ممکن است کاهش یابد یا افزایش پیدا کند یا حتى سرعتیکنواختباشد. اما اگر کسى ادعا کند که هر حرکتى در همان حیثیتحرکتبودنش تکامل پیدا مىکند، قابل پذیرش نیست; زیرا حرکتهاى یکنواخت و بدون شتاب بسیارى در عالم وجود دارد و چنین ادعایى خلاف وجدان و بداهت است. نهایت چیزى که از تعاریف حرکتبه دست مىآید این است که موجود متحرک در اثر حرکت، به فعلیت و کمال جدیدى مىرسد، اما آیا در این حرکت، همیشه شتاب دارد؟ خیر، حرکت ممکن استسرعت (شتاب) منفى داشته باشد; یعنى ابتداى خروج از قوه به سمت فعلیت، شتاب مثبت دارد، ولى پس از آن یکنواختباشد یا حتى کاهش یابد. این بحثى است که جاى مناقشه ندارد. اما اینکه آیا «حرکة جوهریه» یا به طور کلى، هر حرکتى اشتدادى استیا نه، پاسخ مشکل است. در این سؤال، بیشتر این مطلب دنبال مىشود که آیا خود متحرک لزوما رو به کمال مىرود یا نه. ممکن استحرکتى اینچنین باشد. پس بحث اصلى در اشتدادى بودن حرکت - به طور کلى - این است که آیا هر حرکتى لزوما به گونهاى است که متحرک در آن رو به کمال مىرود یا خیر؟ ممکن است متحرک رو به کمال نرود، بلکه رو به ضعف، فتور دستى برود؟
کسانى که قایل شدهاند به این که «حرکة جوهریه» یا هر حرکت دیگرى همواره اشتدادى است - به همین معنا که متحرک در فرایند حرکتبه سمت کمال خود مىرود - به ادلهاى تمسک جستهاند که یکى از آنها این است که چون حرکتبه معناى «خروج از قوه به فعل» است و همواره فعلیت نسبتبه قوه از مرتبه بالاترى برخوردار مىباشد، بنابراین، هر متحرکى در حرکتش رو به کمال مىرود. این دلیل از تعریف حرکت استنباط مىشود.
ولى از سوى دیگر، قایلان این سخن موجوداتى را مشاهده کردهاند که در حرکات خود، رو به افول و ضعف مىروند و در واقع، در حرکاتى که انجام مىدهند، از کمالشان کاسته مىشود و رو به مرگ و نیستى مىروند; مثل پژمرده شدن گل یا پیر شدن انسان و حیوان. آنها اصل حرکت را پذیرفتهاند و قبول کردهاند که متحرک رو به ضعف مىرود. بنابراین، گفتهاند باید قایل به حرکت زبولى و نزولى هم بشویم و بنابراین لزوما هر حرکتى اشتدادى و تکاملى نیست. اما راه حلى که براى مشکل خود برگزیدهاند این است که گفتهاند: درست است که درختى پژمرده مىشود یا انسان و حیوانى پیر مىشوند، اما در کنار این حرکت زبولى و نزولى، حرکت دیگرى تکامل پیدا مىکند; مثلا، اگر ریشه درختى در اثر کرم خوردگى فاسد مىشود و درختخشکیده مىشود، اما در کنار آن، کرم رشد پیدا مىکند و گفتهاند: در این جا، رکتحقیقى همان حرکت تکاملى کرم است و حرکت نزولى درختبالعرض است، نه بالذات و بالاصاله.
دلیل دیگرى که قایلان به تکاملى بودن حرکت دارند این است که مىگویند: هر موجودى در این جهان، طالب کمال خویش است و در هر حرکتى، به کمال نهایى خود نزدیکتر مىشود و اصلا هر حرکتى براى رسیدن به کمال است. بنابراین، اگر حرکتى بخواهد موجب افزایش کمال در متحرک نشود، پس اصلا چرا متحرک آن حرکت را انجام مىدهد؟ هیچ متحرکى نمىخواهد رو به نقص و ضعف برود و انگیزه نقص و ضعف در او نیست. اگر انگیزهاى هست، انگیزه کمال است. بنابراین، چون هر موجودى انگیزه استکمال دارد، هر حرکتى در عالم استکمالى است.
دلیل سوم قایلان به تکاملى و اشتدادى بودن حرکت این است که مىگویند: حکمت الهى اقتضا دارد که همه حرکات عالم مثبت و رو به کمال باشد، وگرنه مجموع عالم دچار ضعف خواهد شد و کمال بیشتر براى موجودات تحقق پیدا نخواهد کرد و در این صورت، آفرینش عبث و غیر حکیمانه مىشود. ولى ما معتقدیم که خداوند، حکیم است. بنابراین، بر اساس حکمت، باید قایل باشیم که حرکات جهان تکاملى و اشتدادى است. این برهان در حقیقت، مبتنى بر حکمت الهى است.
اما در برابر این قول، که حرکات اشتدادى را در جواهر و اعراض بیان مىدارد، عدهاى به طور کلى، منکر اشتدادى بودن حرکات شده و گفتهاند: لزوما نمىتوانیم هر حرکتى را تکاملى بدانیم، بلکه نهایتا مىتوانیم بیشتر حرکات عالم را اشتدادى بدانیم. اما حرکات نزولى و تضعفى نیز در جهان یافت مىشود و همین حرکات، نقضى استبر کلیتبراهین مربوط به اشتدادى بودن حرکات جهان.
اینان در پاسخ مخالفان خود که گفتهاند: حرکات نزولى عالم همیشه مقارن با یک حرکت اشتدادى دیگر است، مىگویند: اولا، حرکات نزولى و زبولى در همه موارد، قابل اثبات نیست، باید در کنار هر حرکت نزولى، یک حرکت صعودى نیز اثبات کنید که چنین چیزى قابل اثبات نیستیا دست کم، اثبات نشده است. ثانیا، در هر حال، جاى این سؤال هست که وجود حرکت نزولى چگونه توجیه مىشود؟ بر این مساله هم که مىگویید: حرکات در برخى جاها بالاصاله حرکت است و در برخى جاها بالعرض، دلیلى وجود ندارد. چرا حرکت نزولى را بالعرض و حرکت صعودى را بالذات مىدانید؟ این که بگویید: تعاریف مشهور حرکت، مستلزم اشتدادى بودن کلیه حرکات است ناتمام مىباشد; چون حرکات نزولى را بالعیان در جهان مىبینیم که موجودند و تحقق دارند; نمىتوان آنها را انکار کرد. پس باید تعریف حرکت را اصلاح کرد.
به این دلیل، در صحت و کلیت تعاریف ارائه شده تردید کرده و گفتهاند: باید تعریفى ارائه دهیم که با حرکات نزولى منافاتى نداشته باشد. «خروج الشىء من القوة الى الفعل» به عنوان یک تعریف، به جاى خود، اما این مستلزم آن نیست که وقتى شیئى از قوه به فعلیت مىرسد معنایش این باشد که حتما فعلیت اخیر متکاملتر از فعلیت پیشین است. بنابراین، در صورتى که این تعاریف را هم ثابت و پابرجا بدانیم، باید ببینیم تفسیر آن چیست؟ «خروج الشىء من القوه الى الفعل» چه تفسیرى دارد؟ آیا از تفسیر و تبیین این تعریف برمىآید که حتما شىء به کمال بالاتر و فعلیتبرترى مىرسد؟
خود قایلان به حرکت نزولى پاسخ دادهاند که چنین چیزى لزومى ندارد و به طور کلى، در تمام ادله اقامه شده بر اثبات اشتدادیتحرکت مناقشه کردهاند.
قایلان به حرکت اشتدادى در این خصوص، مىگفتند: اگر حرکت موجب افزایش کمال نشود، پس چرا متحرک آن را انجام مىدهد؟ در این خصوص مناقشه کردهاند که اولا، هر حرکتى برخاسته از شعور و انگیزه نیست; زیرا در جهان، حرکات طبیعى و خلاف طبع نیز مشاهده مىشود. (اینگونه حرکات اصلا در موجوداتى مشاهده مىشود که شعور ندارند و بالتبع، انگیزه در مورد آنها مصداق ندارد.) ثانیا، حتى موجودات باشعور هم گاه حرکاتى انجام مىدهند که در آن تنزل مىکنند، در حالى که در این کار انگیزه هم دارند. پس نمىتوان این دلیل را که هر متحرکى انگیزه رسیدن به کمال را دارد، به عنوان دلیلى بر لزوم اشتدادى بودن هر حرکتى پذیرفت.
درباره این مطلب هم که برایند حرکات جهان باید مثبتباشد و این مستلزم آن است که همه حرکات تکاملى باشد، منکران مناقشه کرده و گفتهاند: ما مىتوانیم آفرینش جهان را حکیمانه بدانیم، به حکمت الهى نیز قایل باشیم و عالم را غیر عبثبدانیم، ولى این لازمهاش آن نیست که برایند حرکات جهان اشتدادى باشد. حاصل سخن منکران شتدادیتحرکت این است که تکامل یافتن هر متحرکى در اثر حرکت، اگر به این معنا تفسیر شود که کمال جدید همواره از نظر مرتبه وجودى، باید بر کمال سابق برترى داشته باشد، غیر قابل اثبات است و حتى تجربههاى متعددى بر خلاف آن وجود دارد; زیرا در جهان، حرکات یکنواخت وجود دارد، بلکه حرکات نزولى و تضعفى نیز موجود است، یا مثل همان که عرض شد; متحرکهایى وجود دارد که به تدریج، در حرکتخود، کمالات وجودیشان را از دست مىدهند یا کمالاتى را پستتر از آنچه قبلا داشتهاند به دست مىآورند.
منکران یک معنا براى اشتدادى بودن حرکت تصور کرده و آن را چنین پذیرفتهاند; که در هر حرکتى، متحرک به امرى وجودى دست پیدا مىکند که پیش از حرکت، فاقد آن بوده، گرچه فعلیتى دیگر داشته است. البته فعلیت قبلى ممکن است در رتبه فعلیت جدید باشد یا کاملتر از آن و یا حتى ناقصتر. به این معنا، تکاملى بودن حرکت را پذیرفتهاند.
پس از بیان آرا موافق و مخالف در اشتدادیتحرکت، نوبتبه داورى مىرسد. به عنوان طرح سؤال و تامل، چند نکته به محققان و طالبان فلسفه عرض مىشود:
اول. باید دقیقا تعریف کمال یک متحرک را بدانیم و آنگاه تعیین کنیم حرکتى که انجام مىدهد، تکاملى استیا تضعفى. تا زمانى که تعریف دقیقى از کمال یک موجود متحرک نداشته باشیم، نمىتوانیم تکاملى یا نزولى بودن حرکتش را معین کنیم; زیرا ممکن است آنچه را ما ضعف و نابودى مىدانیم با نگاهى دیگر، کمال و اشتداد و رشد تلقى شود، همانگونه که بسیارى مردن را نابودى و فنا پنداشتهاند و حال آنکه از نگاهى دیگر، استکمال و بقاست. مرحوم علامه طباطبائى در بدایة الحکمة مىفرمایند: «ان الموت استکمال لا انعدام و زوال»; مرگ نوعى استکمال است، انعدام و زوال نیست، بنابراین، مىتوان گفت: «حرکة جوهریه» از آن حیث که خروج از قوه به فعلیت است، تکاملى و اشتدادى است، به عبارت دیگر، چون متحرک به فعلیت جدیدى دست مىیابد و خود فعلیت نسبتبه قوه مرتبهاى متکاملتر دارد وحرکت هم چیزى جز مجموع خروجهاى پى در پى و مکرر نیست. پس متحرک همواره در حرکتخود از قوهاى به فعلیتى مىرسد و مرتبهاى بالاتر از هستى را واجد مىشود.
دوم. نمىگوییم چون حرکات نزولى مقارن با حرکات تکاملى است، پس همه حرکتها اشتدادى است، بلکه مىتوان چنین گفت: اصلا همان حرکاتى که آنها را نزولى و تضعفى مىدانیم، در یک نگاه کلان به هستى، تکاملى و اشتدادى به حساب مىآیند. این سخن باگفته منکران تفاوت دارد که مىگفتند: در کنار حرکات نزولى، حرکات اشتدادى نیز وجود دارد. خیر، بلکه حرکاتى را که «نزولى» مىنامیم، «تکاملى» شمرده مىشوند و هر فعلیتى نسبتبه فعلیتبعدى، قوهشمرده مىشود; زیرا وجود مساوى با فعلیت است و قوهدرواقع،یک مفهومنسبى است. بنابراین،از نظر وجودى، علیتبعدى هموارهبرتراز فعلیتقبلىاست و به همین معنا حرکتهمیشه ضرورتااشتدادى و تکاملىبهحساب مىآید.
سوم. اگر در یکى از حرکات عالم به امکان نزول از فعلیتبالاتر به فعلیت پستتر قایل شدیم، معنایش آن است که همه حرکات موجود در عالم مىتواند چنین باشد; زیرا «حکم الامثال فی مایجوز و فی مالایجوز واحد.» اما این با حکمت الهى سازگار نیست. اگر بر اساس حکمت الهى، قایل شدیم که برآیند نتایجحرکات عالم مثبت است، چرا در هر حرکتى نتوانیم بگوییم که خروجهاى مکرر از قوه به فعلیتباید تکاملى و مثبتباشد؟
چهارم. درست است که برخى از متحرکهاى جهان داراى شعور و انگیزه نیستند مانند متحرکهاى طبیعى، اما محرک اول - یعنى: خداوند تعالى - داراى شعور و انگیزه است و همه حرکات عالم به او منتهى مىگردد. پس بر اساس حکمت الهى، مىتوان استدلال کرد که حرکات همواره باید اشتدادى باشد، وگرنه چنانچه بخواهیم حرکات غیر تکاملى و تضعفى را بپذیریم، خداوند حرکت را در عالم هستى ایجاد نمىکند.
به عنوان جمعبندى، مىتوان این قول را مطرح کرد که همه حرکات عالم - از جمله همه حرکات جوهرى اشیا - در یک فرایند کلى، اشتدادى و تکاملى است و این آهنگ استکمال، که در پهنه هستى و گستره تجلیات وجودى واجب - جل و علا - حکمفرماست، همه جهان را فرا مىگیرد و اقتضا دارد که همه موجودات متحرک در حرکتشان رو به اشتداد و تکامل باشند.
نظریه قایل به حرکت غیر اشتدادى موارد نقض حرکت اشتدادى را بر اساس ملاکهاى طبیعى مطرح کرده است، نه ملاکهاى وجودى بفرمایید ملاک طبیعى با ملاک وجودى چه تفاوتى با یکدیگر دارند و چگونه مىتوان این دو را از یکدیگر تشخیص داد؟
حجةالاسلام غرویان: یکى از جهات این بحث که باید به آن پرداخت. همین است. اصلا وقتى ما مرگ را با نگاهى طبیعى بنگریم، مىبینیم - به عنوان مثال - بدن ما در این جهان از بین مىرود و نشانههاى حیات نباتى محو مىشود، اما در یک نگاه دیگر، مىگوییم: مرگ استکمال است. «طبیعى» مباین با «وجودى» نیست; زیرا موجودات طبیعى هم موجودند. نگاه «طبیعى» دنیوى و محدود در دایرهاى خاص است، اما «وجودى» وسیعتر از آن مىباشد. شاید اگر به جاى این دو، تعابیر «محدود» و «وسیع» را به کار ببریم رساتر باشد.
آیا نظریه اشتدادى منکر وجود حرکات غیر اشتدادى استیا امکان وجود آنها را مىپذیرد؟ یا این که حرکتهاى غیراشتدادى در واقع، اشتدادىاند؟
حجةالاسلام غرویان: این بحثباید در دو مقام مطرح شود:
در مقام اول، از نظر مبانى فلسفى و قواعد عقلى، باید ببینیم آیا حرکت لزوما و ضرورتا همیشه تکاملى استیا چنین ضرورتى وجود ندارد.
در مقام دوم، از حیثاثبات وتحقق خارجىحرکات در عالم، باید ببینیم آیا همه حرکاتى که در عالم وجود دارد تکاملى استیا خیر.
این دو مقام باید از یکدیگر تفکیک شود. در مقام اول، بحث فلسفى است; یعنى: اولا و بالذات بحث، فلسفى است، اما اینکه مصادیق حرکات موجود در جهان چیست، بستگى به معلومات ما دارد; درک ما، میزان دستیابى ما به ملاکهاى تکامل یا نزول و تضعف آنها متفاوت است.
در بحث فلسفى، نباید به مصادیق خارجى تمسک کرد; چون این بحثها موضوعى و موردى است و ممکن استیک حرکتبه نظر کسى نزولى و به نظر دیگرى تکاملى باشد یا در آینده کشف شود که تکاملى بوده است. این بحث در مقام اثبات است و نزاع فلسفى به حساب نمىآید و نزاع در آن فراوان است. بحث فلسفى همان بحث اول است.
تصور مىشود حضرتعالى به نوعى، نزاع بین دو طرف را لفظى مىدانید; زیرا با این راى، نشان دادید که هر حرکتى اشتدادى است و هر متحرکى حرکت صعودى دارد، از آن حیث که فعلیتبعدى را ندارد و از آن حیث که فعلیت را در حرکت مىیابد و هر فعلى نسبتبه قوه خودش به گونهاى تعالى و اشتداد دارد. قایلان به اشتداد چنین معنایى را از حرکت مىپذیرند و تصور نمىشود منکران حرکت اشتدادى هم منکر چنین معنایى از «حرکت» و «اشتداد» باشند. آیا این برداشت درست است؟
حجةالاسلام غرویان: در واقع، به همین صورت است و به یک معنا، نزاع لفظى است. به عبارت دیگر، یک طرف (منکران اشتدادى بودن حرکت) در مقام اثبات بحث مىکند و دیگرى (قائلان به اشتدادیتحرکت) در مقام ثبوت. آنان که حرکت را لزوما اشتدادى و تکاملى مىدانند به عنوان یک بحث فلسفى، با مبادى و مقدمات عقلى محض مىگویند: حرکتباید اشتدادى و تکاملى باشد. اما منکران، بحث را در مقام اثبات مطرح کرده و خواستهاند در خارج، مصادیقى را نشان دهند که حرکاتشان نزولى است. در این جا، بحثبر سر موضوع و مصداق حرکت است و جنبه خارجى دارد، نه عقلى محض. پس در دو مقام بحثشده و به یک معنا، نزاع لفظى است.
در پایان، مجددا از حضور شما سروران گرامى تشکر مىشود. براى شما آرزوى موفقیت داریم.
لطفا در زمینه نوآورىهاى مرحوم ملاصدرا، به خصوص در زمینه اعتقاد ایشان به اصالت وجود و تفاسیرى که در اینباره وجود دارد، توضیح دهید.
حجةالاسلام فیاضى: «اصالت وجود» زیربنایىترین مساله در فلسفه صدرالمتالهین است، به گونهاى که اولا، تمام فلسفه ایشان بر این اصل مبتنى است. ثانیا، ابتکاراتى که در فلسفه دارند، همه مبتنى بر همین اصل است; مثلا، این که «وجود معلول عین ربط به علت است» یا وجود حرکت در جوهر و یا بقاى موضوع که مانع اصلى منکران حرکت جوهرى است، همچنین مساله «اتحاد علم و عالم و معلوم» - که ابن سینا به شدت، آن را انکار کرد و ملاصدرا آن را بر کرسى نشاند. تقریر خاصى که ایشان از برهان صدیقین دارد، مساله توحید - به خصوص توحید افعالى - تکامل نفس، حرکت جوهرى نفس، رابطه نفس و قوا - که معروف است: «النفس فی وحدتها کل القوى» - معاد جسمانى که توسط وى تصویر شده و دیگر ابداعات ملاصدرا که همه مبتنى بر اصالت وجود و اعتباریت ماهیت در فلسفه ایشان است، در حالى که در فلسفههاى پیش از ایشان، به صورت یک مساله فلسفى مطرح نبود.
پیش از ملاصدرا، فلاسفه ارتکازا به برخى مسائل اعتقاد داشتند، اما این مسائل به صورتى روشن، در کتابهاى مشائیان و اشراقیان نبوده است. «وجود» در نظر آنها، به صورت یک مساله با عنوان خاص، که داراى واقعیتباشد، مطرح نبود. شیخ اشراق وجود و صفات آن - مثل فعلیت، تشخص و وحدت - را بر اساس شبهاتى که در ذهن وجود داشت، اعتبارى مىدانست.
اما صدرالمتالهین مساله اصالت وجود را مطرح ساخت و طى چند قرن پس از او، در بین شاگردان و پیروانش پذیرفته شد. اما با بررسى کلمات بزرگان، مىبینیم که تفاسیر مختلفى از این مساله ارائه شده است. اما بجاست پیش از پرداختن به آنها، به چند مقدمه توجه شود:
اول. در عالم، واقعیتهایى وجود دارد. به تعبیر دیگر، ایدهآلیسم و سوفیسم منتفى است; چنین نیست که هیچ چیزى موجود نباشد یا ما شک داشته باشیم که چیزهایى در عالم هست. سوفسطاییان مىگویند: در عالم چیزى نیست که از آن سخن بگوییم تا بخواهد آن چیز وجود باشد یا ماهیت. پس طرح مساله اصالت وجود یا ماهیت در نظر آنها موضوعیت ندارد پس بر اساس مقدمه اول، جهان هیچ در هیچ و پوچ نیست.
دوم. اگر نگوییم همه، بیشتر واقعیتهاى جهان به گونهاى است که هر کس مىتواند از آنها دو مفهوم استنباط کند: یکى آن که هستند و دیگرى آن که نوعى خاص دارند; مثلا، از آب، خاک، سیب، گلابى و غیر آن دو مفهوم در مىیابیم; چون حکایت «مفهوم» از «واقع» حکایت طبعى است، نه وضعى و چنین نیست که ما قرارداد کرده باشیم که «این شىء موجود است» یا «این شىء آب است.» پس مفاهیم به نحوى با واقعیت در ارتباطاند و تصویرى از واقعیت را به ما نشان مىدهند. این مطلب تبیینى است; یعنى: بر اساس تمام تفاسیر، مفاهیم ماهوى و مفهوم وجود از واقعیتى عینى حکایت مىکنند و مىگویند: واقعیت این است که چیزى هست و آن چیز چنین است.
سوم. موجودیت - یعنى: یکى از حیثیتهایى که ما در خارج، از این موجودات مىفهمیم - عبارت است از: هستى و موجودیت، و این بین همه چیز مشترک است، در حالى که حیثیت دیگرى که از اشیا مىفهمیم بین همه آنها مشترک نیست و موجب امتیاز هر موجود از دیگرى است; یعنى: مس و آهن در «بودن» مشترکاند، اما در این که یکى «آهن» است و دیگرى «مس» از یکدیگر تمایز دارند. مفهوم مشترک همان مفهوم «هستى» و مفهوم مختص همان است که از آن به «ماهیت» تعبیر مىکنیم; مفهومى که در پاسخ به سؤال «این چیست» مىآید.
چهارم. این دو مفهوم متغایرند، اما اشاعره قایلند به اینکه مفهوم «وجود» در هر قضیهاى به معناى موضوعش مىباشد; یعنى: وقتى مىگوییم: «مس هست»، «هستى» یعنى: «مس» و وقتى مىگوییم: «آهن هست»، «هستى» یعنى: «آهن». از نظر آنان، هلیات بسیطه از نوع حمل شىء بر نفس و نوع روشن حمل ذاتى اولى است. اشاعره مىگویند: حمل اولى یک قسم بسیار روشن دارد که عبارت است از: حمل شىء بر خودش اما قایلان به اصالت وجود و همچنین قایلان به اصالت ماهیت معتقدند که مفهوم «وجود» غیر از «ماهیت» است و هر کدام از آنها از چیزى حکایت مىکند که دیگرى از آن ساکت است.
پنجم. از این دو مفهوم، ویژگى «وجود» آن است که از «بودن» و «واقعیت داشتن» حکایت مىکند، بر خلاف ماهیت. وجود اما «آب» در عین اینکه از یک واقعیتحکایت دارد، اما نسبتبه اینکه آب «هست» یا «نیست» - یعنى: واقعیتى دارد یا ندارد - ساکت است. حتى قایلان به اصالت ماهیت هم مىگویند: ذهن براى اینکه از واقعیت داشتن ماهیتحکایت کند، چارهاى ندارد جز اینکه مفهومى را به نام «هستى» اعتبار نماید. پس اینکه مفهوم «هستى» ماست که از واقعیت «بودن» در خارج سخن مىگوید، مورد اتفاق همه فلاسفه است، همانگونه که اتفاق دارند بر اینکه مفهوم «ماهیت» توانایى لالتبراین موضوع را ندارد.
باید بگوییم که نه تنها در مفاهیم ماهوى، بلکه در تمام مفاهیم - اعم از مفاهیم فلسفى یا منطقى یا ماهوى - به جز مفهوم «وجود»، از این نظر ناتوان است که بتواند واقعیت داشتن چیزى را نشان دهد. فقط یک مفهوم در عالم هست که مىتواند نشان دهد چیزى در خارج وجود دارد و آن مفهوم «هستى»، «بودن» و «وجود» است.
با این نکته، معلوم مىشود که مساله اصالت وجود یا اصالت ماهیتیک مساله شناختشناسانه نیست که بخواهیم بحث کنیم کدامیک از اینها از «هستى» حکایت مىکند و کدام یک از آن حکایت نمىکند; چون این موضوع مورد توافق همه است. آنچه مورد اختلاف مىباشد آن است که در عین اینکه مفهوم «وجود» از هستبودن شىء حکایت دارد و مفهوم ماهیت از چیستى سخن مىگوید، حقیقتخارجى «چیستى» استیا «هستى»؟ اختلاف در این است که «آیا این آب استیا وجود؟» با دقت عقلى، باید بگوییم: «آنچه در لیوان هست، آب است» یا «آنچه در لیوان هست وجود است»؟ به تعبیر دیگر، وقتى «وجود» را بر وجود و بر آب حمل مىکنیم، آیا هر دو یکى هستند یا اینکه اسناد موجودیتبه یکى اصیل و حقیقى است و به دیگرى مجازى؟
ششم. ماهیتى که محل بحث است، «ماهیتبه معناى اخص» است; توضیح آنکه در کلمات فلاسفه، ماهیتبه دو معنا به کار مىرود: یکى همان است که «ما یقال فی جواب ما هو» و عقل بین آن و وجود مغایرتى مىبیند. معناى دیگر «ماهیت»، که از «ما به الشىء هو هو» گرفته شده و از آن مصدر «ماهیة» را ساختهاند، آن است که مشترک بین «ما یقال فی جواب ما هو». «مابه الشىء هو هو» مىباشد; یعنى: حقیقتشىء پس حقیقت هر شىء وابسته استبه این که شىء مورد نظر ما چه باشد. اگر شىء مورد نظر، «ماهیت» باشد، ماهیتبه معناى اخص آن است; یعنى: حقیقت هر شىء ماهیت آن است. اما اگر آنچه را در تعریف به کار مىبریم «ما به الشىء هو هو باشد»، در این صورت، «ماهیت» به معناى «وجود» است; و اگر مراد ما از شىء عدم باشد، در آن صورت، ماهیت «عدم» همان «نیستى» خواهد بود. بنابراین، «ماهیتبه معناى اعم»، هم شامل «ماهیتبه معناى اخص» مىشود، هم شامل وجود، هم شامل صفات وجود و هم شامل عدم.
هفتم. ماهیتى که در مساله اصالت وجود یا ماهیت مطرح است «ماهیتبه معناى اخص» در مقابل وجود است، نه «ماهیتبه معناى اعم»; چون اگر غیر از این باشد، ممکن است نزاع لفظى میان قایلان به اصالت وجود و اصالت ماهیت واقع شود.
هشتم. مفهوم «اصالت» چیست؟ اصالتى که در این مساله مطرح مىشود به معناى عینیت داشتن، حقیقى بودن و تحقق در خارج است، در مقابل اعتباریت که به معناى آن است که شىء در خارج، حقیقتا و با دقت عقلى موجود نیست، اما ذهن برایش یک نحو وجود اعتبار مىکند. به تعبیر دیگر، اصالت - یعنى: اسناد موجودیتبه موضوعى که ما آن را اصیل مىشمریم - «اسناد الى ما هو له» است; یعنى: اسناد وصفى به چیزى که واقعا آن را دارد; مثل آن که وقتى باران مىبارد و آب در ناودان جارى مىشود، مىگوییم: «باران راه افتاد» حرکت آب در ناودان چیزى واقعى است; یعنى: اسناد جریان به آب را عقل مىپذیرد. اما عرف عقلا مىگویند: «ناودان راه افتاد.» این اسناد را «اسناد الى غیر ما هو له» مىگویند و مجازى است.
کسى که قایل به اصالت وجود است، مىخواهد بگوید: از نظر عقل، اسناد موجودیتبه «وجود» مثل اسناد «جریان» ستبه «آب». با دقت عقلى، این اسناد را درست مىیابیم و عقل در دقتهاى خود، آن را مىپذیرد. به عکس، وقتى گفته مىشود: «آب موجود است»، مىگوییم: ماهیتخاصى موجود است. عقل وقتى موضوع آب را ملاحظه مىکند، درمىیابد که اسناد موجودیتبه آن درست نیست، هرچند عرف آن را بپسندد. عقل مىگوید: این اسناد حکمى استبه چیزى که آن حکم را ندارد; «اسناد الى غیر ما هو له» است; مانند: اسناد «حرکت» به «ناودان». پس وقتى چیزى را اصیل مىدانیم منظورمان عینیت داشتن حقیقى، ثبوت واقعى و تحقق بالذات - در مقابل بالعرض و مجاز - است.
نهم. واقعیتخارجى اگر همان مرکب باشد، ترکیبى از وجود و ماهیت نیست; چیزهاى خارجى، چه بسیط و چه مرکب، همه از حیث ماهیتى که دارند، داراى وجودى بسیطاند; چنان نیست که بخشى از موجودات خارجى را وجودشان و بخشى از آنها را ماهیتشان تشکیل دهند. به تعبیر دیگر، مصداق وجود و ماهیت، بنابر تمام انظار و آراء، یکى بیش نیست. یک حقیقتخارجى وجود دارد که بتمامه، مصداق وجود هست، مصداق ماهیت نیز مىباشد. به نظر تمام صاحبنظران، در غیر این صورت، حمل «وجود» بر «ماهیت» صحیح نیست; یعنى: اگر در خارج، بخشى از واقعیت را «وجود» تشکیل مىداد و بخشى از آن را «ماهیت»، در حقیقت، هر یک از آنها جزئى از واقعیتبه حساب مىآمد و روشناست که حملیک جزء بر جزء دیگر و بر کل، صحیح نیست.
پس همین که ما وجود را بر ماهیتحمل مىکنیم و مىگوییم «آب موجود است» یا «آب وجود دارد»، نشان مىدهد که این دو در خارج، مصداق واحدى دارند بنابراین، معلوم مىشود نظرى که گاهى در مساله مطرح مىشود به این عنوان که «ما در خارج، دو عینیت داریم: یکى وجود و دیگرى ماهیت» - که منصوب به شیخ احمد احسایى است - در قلمرو فلسفه و بحثهاى فلسفى قرار نمىگیرد. آنچه محل نزاع مىباشد در تحقق بالذات وجود یا ماهیت است، نه در اینکه اقعیتخارجى دوتاستیا یکى. به عبارت دیگر، نزاع در این است که مصداق واحد از نظر عقل، حقیقتا مصداق کدامیک از این دو مفهوم است: وجود یا ماهیت؟ دهم. «وجود» دو کاربرد دارد: دست کم مفهوم «وجود» مثل سایر مفاهیم، گاهى به معناى مصدرى به کار مىرود و گاهى به معناى اسم مصدرى. در مفهوم مصدرى آن، همانگونه که اهل زبان گفتهاند، معناى «نسبت» نهفته است; دست کم، نسبتبه فاعل; مانند: زدن زید که از آن اصطلاحا به مبدا یا حدث تعبیر مىکنند و به تنهایى معناى مصدر را تشکیل نمىدهد. در معناى مصدرى، «وجود» به فاعلى اسناد داده مىشود و به تعبیر محققان، خود مصدر هم مشتق است و مبداى دارد; مادهاى دارد و هیاتى. مادهاش بر واقعیتى که حروف براى آن وضع شده و هیاتش بر اسناد آن ماده به فاعلى دلالت مىکند. اما در معناى اسم مصدرى آن، «نسبت» وجود ندارد. اسم مصدر بر اصل همان ماده دلالت مىکند و اسناد و انتصاب به ماده، به فاعل یا موصوفى خاص ندارد; مثل «پاکى» یا «وجود»، به خلاف «پاک بودن» یا «وجود داشتن» که مصدر است.
«وجود» گاهى به معناى «بودن» است که در این صورت، به موصوفى اسناد دارد; مانند چوب یا آب. بنابراین، به فاعل نیازمند است، هر چند آن را در جمله ذکر نکنیم. اما اگر بخواهیم سخنمان کامل باشد، باید آن را لحاظ کنیم. این معناى مصدرى از «وجود» است. ولى در معناى اسم مصدرى از «وجود» اصلا حیثیت ارتباطى مبدا و ماده به فاعل لحاظ نمىشود.
معناى مصدرى «وجود» به هر مبنایى که نگاه کنیم، اعتبارى است; زیرا معناى مصدرى فقط بر مبدا دلالت نمىکند، بلکه بر نسبت هم دلالت مىکند و نسبت وجود به موصوفى خارجى نیست; زیرا اگر نسبتى بخواهد در خارج وجود داشته باشد، باید ابتدا طرفین نسبت وجود خارجى داشته و متغایر باشند تا «نسبت» - به عنوان چیزى که قایم به طرفین است - در خارج محقق باشد. اگر ما به اصالت وجود قایل شویم، «موجودیت» یعنى: «بودن» و «هستى در خارج». ولى ماهیتى در خارج نیست و بنابر این، اسناد وجود به ماهیتبه طریق اولى، در خارج وجود ندارد. اگر موصوفى در خارج نباشد، اتصاف آن به وصف هم نمىتواند در خارج موجود باشد; چون اتصاف - که نسبت است - فرع طرفین است و به قول مرحوم علامه طباطبائى، نسبت در وجودش، تابع وجود طرفین است; اگر وجودش خارجى باشد «نسبت» مىتواند خارجیت داشته باشد و چون طرفین بنابر اصالت وجود، خارجیت ندارند، بنابر اصالت ماهیت هم خارجیت ندارد و اگر کسى قایل شود به اینکه در زمانى که وجودى بوده، ماهیتش هم بوده، به دلیل اینکه مىگوید ماهیتبا وجود عینیت دارد، باز هم نمىتواند نسبت را تصویر کند. «نسبت» معقول نیست، خواه بین شىء با خودش باشد یا بین شىء با عیناش یا بین شىء با نفساش. اگر «وجود» در خارج و در عین، موجودیت «آب» باشد، معنا ندارد که بگوییم: بین موجودیت و هستى آن و بین آب بودن ربطى وجود دارد.
پس از این مقدمات، نوبتبه تفسیر مساله اصالت وجود و اعتباریت ماهیت از نظر صدرالمتالهینرحمه الله مىرسد:
تفسیر صحیح نظر صدرالمتالهینرحمه الله این است که وقتى واقعیتى در خارج وجود پیدا کرد، همانگونه که در خارج «وجود» هست، به عین موجودیت «وجود»، «ماهیت» هم موجود است و حقیقتا هم «ماهیت کنار وجود» موجود است و اگر مىگوییم: «ماهیت موجود، موجود است»; یعنى: اگر مثلا، در یک لیوان آبى وجود دارد، همانگونه که در لیوان، «وجود» هست، «آب» هم هست; چون آب بودن آن وجود، عین موجودیت آن است. پس آب موجود، حقیقتا موجود است و اتصاف «آب» به «موجودیت»، اتصافى حقیقى است. اما این وقتى است که ما خارج را همانگونه که هست، بدون اینکه تجزیه و تحلیلى روى آن انجام دهیم، موضوع قرار مىدهیم و موجودیت را بر آن حمل مىکنیم. در این صورت است که مىگوییم: «آب موجود است»; چون به واقع خارجى نظر داریم و از اینکه واقعیتى به عنوان «آب» و مفهومى به عنوان «وجود» داریم، فارغ هستیم.
بر اساس این مقدمات، مىخواهیم ببینیم که آیا مىتوانیم بگوییم: «آب موجود است»; یعنى: آب، همان واقعیتى است که در خارج وجود دارد؟ صدرالمتالهینرحمه الله مىگوید: بله، واقعیتخارجى آباست و همانگونهکهاسناد موجودیتبه«آب» رواست، به «وجود» نیز رواست. این درصورتى است که واقع را به حال خود گذاشته باشیم و بخواهیم محمول «موجود» را بر آن حمل کنیم.
اما این مساله در نظر ملاصدرارحمه الله، شکل دیگرى هم دارد و آن مقام تجزیه و تحلیل عقلى است. عقل مىگوید: درست است که چیزى در خارج وجود دارد; هم «آب» هست و هم «وجود»، اما آن را تجزیه و تحلیل مىکنم; چون این، کار عقل است، زیرا کارش با مفاهیم است و هر مفهوم به قدر خودش از واقعیتحکایت مىکند، نه به قدر واقع. به تعبیر دیگر، هیچ مفهومى وجود ندارد که بتواند واقع را همانگونه که هست، بتمامه نشان دهد.
توضیح آنکه مفهوم «وجود» فقط از بودن شىء حکایت مىکند، اما اینکه آن شىء «آب» است، مفهوم «وجود» توانایى آن را ندارد که آب بودن آن را نشان دهد، چنان که مفهوم «بىنهایت» فقط از بىنهایتبودن موجودى خبر مىدهد، ولى نشان نمىدهد که آن موجود بىنهایت، موجود استیا نه.
یکى دیگر از مبانى صدرالمتالهینرحمه الله که از مبانى طلایى او به شمار مىرود، این است که شىء واحد بسیط، حتى بدون تعدد جهت، مىتواند حقایق گوناگونى باشد یا به تعبیر دیگر، مصداق مفاهیم گوناگون باشد. راز این مطلب آن است که تعدد «مفهوم» دلالتبر تعدد حقیقت دارد. اگر حقیقتیکى باشد، معقول نیست که مفهوم آن دو تا باشد; چون حکایت «مفهوم» بر واقعیت طبعى و حقیقى است. نه قراردادى اگر دو مفهوم داریم، پس دو حاکى وجود دارد; اگر دو حاکى داریم، دو حکایت وجود دارد محکى هم باید دو تا باشد; مثلا، در مورد مفهوم «علم» و «قدرت»، مفهوم «علم» از حقیقتى حکایت مىکند که مىتواند «قدرت» نباشد یا ممکن استشخصى عالم باشد ولى توانایى جسمانى نداشته باشد. مفهوم «قدرت» هم از حقیقت دیگرى حکایت مىکند; از نوعى توانایى که ممکن است «علم» نباشد. بنابراین، اگر موجودى، هم «عالم» باشد، هم «قادر»، در واقع، دو حقیقت در وجود او موجود است، هر چند این دو حقیقت مىتواند یک وجود واحد بسیط باشد. بر همین اساس، صدرالمتالهینرحمه الله قاعده «بسیط الحقیقة کل الاشیاء» را مطرح مىکند; یعنى: تمام حقایق با یک وجود بسیط مىتوانند موجود باشند; بنابراین واقع خارجى بسیط است، اما این امر بسیط وقتى در خارج وجود دارد، هم مصداق حقیقى «هستى» است، هم مصداق حقیقى - مثلا - «آب» واین دو در خارج عینیت دارند، همانگونه که صفات واجب عینیت دارد و همانگونه که مىگوید: جنس و فصل در بسایط، عینیت دارند. اگر در خارج یک نوع بسیط داشته باشیم، بر اساس یکى از مبانى صدرالمتالهینرحمه الله، موجود خارجى بسیط مىتواند جنس و فصل داشته باشد و نوعش مرکب باشد، بر خلاف مرحوم علامه طباطبائى و شیخ اشراقرحمه الله که مىگویند: هر چه در خارج بسیط است، در عقل هم باید بسیط باشد. اما ملاصدرارحمه الله مىگوید: ممکن است چیزى در خارج بسیط باشد، ولى در عقل، مرکب از جنس و فصل باشد و ماهیت مرکب داشته باشد; چون ممکن است جنس و فصلش به یک وجود، موجود شده باشند و این ممکن است که وجود عینى خارجى مصداق چند حقیقتباشد، بدون اینکه در وحدت و بساطت او خللى وارد شود.
پس «وجود» و «ماهیت» در عین اینکه در خارج عین همدیگر هستند، اما ذهن به دلیل آنکه کارش; با مفاهیم است - و مفاهیم در حکم روزنههاى تنگى به سوى خارج هستند - واقع خارجى را تجزیه و تحلیل مىکند و مىگوید: واقع خارجى «وجود» است و در موجودیت، با تمام موجودات دیگر شریک است; «آب» هم هست، ولى آب بودن اختصاصى خود اوست و سایر موجودات این خصوصیت را ندارند. این کار عقل است.
عقل کار دیگرى هم انجام مىدهد: پس از اینکه «وجود» و «ماهیت »را از همدیگر تفکیک کرد، دنبال این است که معلوم کند موجودى که از قبل، به «وجود» و «ماهیت» نسبت مىداد، چگونه اسناد داده مىشود. آیا پس از تحلیل - تفکیک هر یک آنها از یکدگیر - باز هم مىتواند بگوید استناد موجودیتبه هر دو یکسان است؟ ملاصدرارحمه الله مىگوید: عقل مىداند که اسناد موجودیتبه «وجود» حقیقى است; چون موجودیت عین وجود است و سلب «وجود» از موجودات همان سلب شىء از نفس است. بنابراین، مىگوییم: «وجود موجود استبه ذات خود»; چون ذاتش عین موجودیت است; یعنى: اسناد حقیقى است. اما وقتى به «ماهیت» نظر مىکنیم - همان ماهیتى که از «وجود» تفکیک کردیم; ماهیة من حیث هى هى - مىبینیم که موجودیتبرایش وصفى حقیقى نیست; زیرا «ماهیت» همانگونه که مىتواند موجود باشد، مىتواند معدوم هم باشد. علاوه بر این، اصلا عقل مىتواند آن را خالى از وجود و عدم لحاظ کند که در این صورت، خودش را لحاظ کرده است. اما اگر «وجود» را با آن لحاظ کرد، آن را با ضمیمهاى در نظر گرفته است. پس «ماهیت» فى حد ذاته، آن است که وجود و عدم ندارد و اعتبارى است. اگر هم موجودیتبه آن اسناد داده مىشود، به صورت مجازى است. بنابراین، «ماهیت» امرى اعتبارى است و فى حد ذاته، نه موجود است و نه معدوم و چنین چیزى در واقع نیست; چون اگر بخواهد باشد، باید ارتفاع نقیضین واقعیت داشته باشد.پس وجودش اعتبارى است;بنابراین، اعتباریت ماهیت و اسناد وجودیتبه آن مجازى است. پس از آن، عقل وجودى را که در خارج عین ماهیت است و ماهیتى را که در خارج عین وجود است از همدیگر تفکیک مىکند. بر این اساس، اگر بگویید: خدا با وجودش اشیا را خلق مىکند، درست است و اگر هم بگویید: خدا با قدرتش خلق مىکند درست است، همچنین است اگر بگویید: خدا با علمش خلق مىکند; چون علم چیزى جز «وجود» نیست. وقتى به واقع عینى به عنوان «واجب» نگاه مىکنیم، با «علم» یا «قدرت» هم به همان واقع اشاره داریم و آن واقع بیش از یکى نیست و همه این مفاهیم او را نشان مىدهند.
ولى عقل وقتى در واجب اوصافش را دید و ذات او را جدا از صفاتش در نظر گرفت، مىگوید: اگر واجب خلق مىکند، به «قدرت خود آن کار را انجام مىدهد»; چون علم خالق فقط احاطه است، باید «قدرت» احکام خاصى داشته باشد مخصوص به خود، علم نیز باید به همین صورت باشد. اما فلاسفه مىگویند: اگر «برف» سفید است، سفیدى را، هم به برف نسبت مىدهیم، و هم به سفیدى، مىگوییم: «سفیدى برف سفید است»، «برف هم سفید است». این دو در واقع خارج، سفیدند; چون بنابر این نظر، به خصوص نظر صدرالمتالهینرحمه الله، واقع خارج یک حقیقت است که در عین برف بودن، سفید هم هست; زیرا به نظر ایشان، اعراض، خارج محمولاند و جزو ذات موضوع و جوهر مىباشند و از نوع محمول بالضمیمه نیستند. پس «هستى»، هم جسم است، هم سفید و هم سفیدى و اسناد «سفیدى» به جسم، اسنادى حقیقى است، اما همین واقع را تحلیل مىکند و از آن جسمیت و سفیدى استنباط مىنماید; مىگوید: برف یک جسمیت دارد و یک سفیدى. وقتى این کار را انجام داد، سفیدى را بر خود جسم حمل نمىکند و نمىگوید: جسم بذاته سفید است، بلکه مىگوید: «جسم بذاته نه سفید است و نه غیر سفید»; هم سفیدى را از آن سلب مىکند، هم غیر سفیدى را. اما سفیدى را نمىتوان از سفیدى سلب کرد; چون سلب شىء از نفس است و «الماهیة من حیث هى لیست الا هى»، همه چیز از آن سلب مىشود، اما خودش از خودش سلب نمىشود. در اینجا، مىگوییم: «بیاض ابیض استبذاته و جسم ابیض ستبالعرض»; یعنى: اگر سفیدى را بر جسم حمل مىکنیم به دلیل آن است که به بیاض مقید شده و جسم ذوبیاض، ابیض است، وگرنه جسم فى حد ذاته، ابیض نیست. به این دلیل، مىگوید: حمل ابیض برجسماحتیاج به حیثیتتقییدیه در مورد ماهیت دارد.
درباره «وجود» هم به همین صورت است: وقتى عقل «ماهیة من حیث هى» را ملاحظه مىکند، مىبینید که وجود نمىپذیرد. «ماهیة من حیث هى» موجود نیست، همانگونه که لاموجود هم نیست. ولى اگر بخواهیم موجودیت را برآن حمل کنیم، ابتدا باید وجود را در کنار ماهیت قرار دهیم; یعنى: بگوییم: ماهیت موجوده، موجود است.
براین اساس، «اصالت وجود» به این معناست که عقل در آخرین تحلیلهاى دقیق خود، به اینجا مىرسد که حمل عینیت داشتن و وجود داشتن، بذاته بر وجود است، نه بر چیزى دیگر. در این مساله، ماهیات و هر چه غیر وجود استیکسان مىباشد; یعنى: اگر مفاهیم غیر از مفاهیمى ماهوى مانند وحدت را به عقل ارائه دهیم و بخواهیم ببینیم وحدتش فى حد ذاته وجود دارد یا نه، عقل مىگوید: خیر، وحدت فى حد ذاته، فقط «وحدت» است، وجود در آن راه ندارد; «وحدت فى حد ذاته لا موجود و لا معدوم». علیت و معلولیت هم همینطور است. اصلا واقع هر مفهومى غیر از مفهوم «وجود» به همین صورت است; یعنى: آن مفهوم از واقعیتى حکایت مىکند که نسبتش به وجود و لاوجود مساوى است، پس بذاته موجودیت ندارد.
از اینرو، به نظر صدرالمتالهینرحمه الله «وجود» در خارج، عین «ماهیت» است، ولى در عین حال، ماهیت فى حد ذاته اعتبارى است. به این دلیل، در کلمات ایشان مىبینیم که در عین اینکه گاهى به طور مطلق مىگوید: «ماهیت اعتبارى است»، گاهى به تقید آن تصریح مىکند و مىگوید، «ماهیت فى حد ذاته» و «من حیث هى...» و اگر مقصود متکلم از هر دو یکى باشد، باید مطلق بر مقید حمل شود. به خصوص با توجه به مساله عینیت که به نظر مىرسد این تفسیر مطابق با نظر صدرالمتالهینرحمه الله باشد.
اما «اصالت وجود» تفسیرهاى دیگرى هم دارد:
تفسیر دوم: وقتى مىگوییم: «آب موجود است» و آبى در خارج وجود دارد، آنچه در خارج، حقیقتا وجود دارد خود وجود است; یعنى: آنچه ظرف را پر کرده منحصرا «وجود» است، نه آب; غیر از «وجود» چیزى نیست. اما چون واقعیات محدودند، حدود آنها هم با یکدیگر فرق مىکنند، موجودات از همدیگر به همین حدود «ماهیات» تمایز یافتهاند; مثل اینکه اگر کاغذ بزرگى داشته باشیم و آن را با قیچى به شکلهاى گوناگون ببریم، آنچه در خارج هست، فقط «کاغذ» است، اما اینکه یکى از آنها به شکل مثلثشده و دیگرى مربع یا دایره، به دلیل کاغذ بودن نیست، بلکه به دلیل آن است که کاغذ تا جایى - که وجود مثلثیا مربع یا دایره است - وجود دارد و در جاى دیگر، وجود ندارد; یعنى: حد کاغذ موجب شده است که بگوییم: «این کاغذ مربع است»، وگرنه چنانچه این حدود نبود، نه مربعى بود، نه مثلثى و نه دایرهاى.
یا مثلا، آنچه در لیوان قرار دارد «وجود» است اما به دلیل آنکه این «وجود» در بیرون لیوان نیست و فقط تا سطح داخلى آن ادامه دارد، آب بودن معنا پیدا مىکند. بنابراین نظر، آب بدون عین موجودیت آب نیست، بلکه آب بودن یک چیز و موجودیت آن چیزدیگرى است. موجودیتآب فقط فضاى درونلیوان را پر کرده و سه بعدى است، اما ماهیت آن در جایى است که وجود آن نیست.
«حد» به معناى لغوى، یعنى: مرز. بنابراین، اگر مىگوییم: «وجود اصیل است» یعنى: واقعا موجودیت دارد و اگر مىگوییم: «ماهیت اعتبارى است» یعنى: اسناد موجودیتبه آن مجازى است. در همانجا هم که ماهیت وجودى دارد، «ماهیت» موجودیتى ندارد در حقیقت، در این تفسیر، «ماهیت» از قبیل امور عدمى است که صفت «وجود» قرار مىگیرد; مثلا، اگر مىگوییم: «زید نابینا است»، اعمى بودن محتواى درونى زید را تشکیل نمىدهد، بلکه «اعمى» در جایى است که به چیزى در زید نیست; کمالى به نام «بصر» در او وجود ندارد. به تعبیر دیگر، «ماهیت» یک امر انتزاعى - به معناى اخص آن - است; خودش موجودیت ندارد، ولى موصوف آن موجودیت دارد. موصوف آن هم به گونهاى است که ذهن ما از آن، این معنا را مىفهمد.
تفسیر سوم: در این تفسیر: «ماهیت» همانگونه که محتواى واقعیت را تشکیل نمىدهد، نهاد واقعى اشیا را هم تشکیل نمىدهد; مثلا، آنچه درون لیوان نیست، حد آن هم نیست، بلکه واقع خارجى، که وجود است، به گونهاى مىباشد که ذهن ما در برخورد با آن، این مفهوم را درک مىکند، بدون اینکه مفهوم آن به گونهاى از واقعیتحکایت کند.
بر این اساس، مىگوییم: «وجود موجود است» حقیقتى است غیر قابل انکار; زیرا واقعا موجود است. اما، ماهیت نه خودش موجود است و نه حدش بلکه واقعیتبه گونهاى است که ما نمىدانیم چیست، فقط مىدانیم که از آنها انعکاسى در ذهن ما ایجاد مىشود که نامش «ماهیت» است. این را هم مىدانیم که آن انعکاس مطابق با واقع نیست، ولى واقع علت آن است، البته علتى متناسب با رابطه خارج با ذهن; رابطه علت و معلولى، نه رابطه حاکى و محکى یا رابطه عکس و عاکس.
بنابراین تفسیر، «ماهیت» نظیر تصاویرى است که انسان هنگام دیدن سراب برایش پیدا مىشود. البته در خارج، وضع خاصى وجود دارد که موجب پدید آمدن این تصاویر مىشود; مانند وجود سطحى صاف و صیقلى که خورشید بر آن بتابد و نور آن از زاویه خاصى منعکس شود و به شبکیه چشم برسد. آنها واقعیاتى است، اما چیزى را نشان مىدهد که وجود خارجى ندارد و آن «آب» است. یا رنگها مثال خوبى براى تلقى واقعى «ماهیت» در خارج است، به خصوص که فیزیکدانها هم مىگویند: رنگها امواج نورى گوناگونى هستند که با تفاوت طول موج، هر کدام وقتى به شبکیه چشم مىرسند، تاثیر خاصى بر آن مىگذارند. پس «رنگ» وجود خارجى ندارد، اما برخى عوامل خارجى موجب پدید آمدن تصور «رنگ» براى ما مىشود.
تنها تفاوت این مثال با موضوع «ماهیت» در این است که در مثال اخیر، ما مىفهمیم که واقع چیست و مىدانیم که امواج هستند که به چشم ما مىرسند، اما در مورد «ماهیت»، ما فقط «ماهیت» را در ذهن داریم و از آنچه در ذهنمان واقع شده است، اصلا خبر نداریم. عقل از نحوه وجودى هر چیز، تصور خاصى به ما مىدهد، اما اینکه این نحوه چگونه استبر ما معلوم نیست. البته خود «وجود» از آن حیث که وجود است منشا اینگونه تصورات نمىشود، بلکه از این حیث که نحوه خاصى است و تعین خاصى دارد، علت ایجاد چنین تصورى شده است که گاه از آن آب بودن را مىفهمیم و گاه چیزهاى دیگر را.
بنابراین، اصالت وجود به معناى اکید آن تصویر مىشود و «ماهیت» اعتبارى است و اعتباریت آن از تفاسیر دیگر روشنتر است، با این که هیچ مابازاى خارجى ندارد; نه خود خارج، و نه حد خارج هیچ کدام «ماهیت» نیست، بلکه «ماهیت» چیزى است که در آسمان هستى، حتى یک ستاره هم ندارد. اما چیزهاى دیگرى وجود دارند که داراى واقعیتاند و منشا پیدایش چنین تصورى براى ما مىشوند.
در دین سه تفسیر اصالت وجود مورد اختلاف نیست، بلکه آنچه واقعیت دارد و بذاته موجود و منشا اثر است «وجود» مىباشد. اما اعتبارى بودن «ماهیت» دراین سه تفسیر فرق مىکند، زیرا در تفسیر اول، «ماهیة من حیث هى» اعتبارى است، اما در تفسیر دوم، حدى استبراى یک امر موجود که آن «وجود» است. در تفسیر سوم هم، که «ماهیت» اعتبارى است، یعنى: نه حد خارج است و نه خود خارج، فقط چیزى است که ذهن در عالم خود، که عالم اعتبار است، آن را مىفهمد و در خارج موجود نیست.
در مقام مقایسه این سه تفسیر، مىتوان فرقهایى را بین آنها ملاحظه کرد: در تفسیر اول، «ماهیت» ظهور خود وجود است، در تفسیر دوم، ظهور حد وجود و در تفسیر سوم، ظهورى است که مظهر ندارد، ولى علت دارد; یعنى: اگر بخواهیم ببینیم «ظهور» چیست، مىگوییم: «ظهور» چیزى است که در خارج نیست; مانند سراب که هر سرابى علتى دارد، به عبارت دیگر تناسبى بین تصور خطا و واقعیتى که تصور مىکنیم واقعیت است - در حالى که نیست - وجود دارد.
علت تفاسیر مختلف این است که «ماهیت» موجود بالعرض است. هر چند در هر سه تفسیر گفته مىشود: «ماهیت، موجود بالعرض است»، اما در تفسیر اول، مراد از این سخن آن است که «ماهیت، وجود بالعرض است.» به این دلیل، ذهن نمىتواند موجودیت را بر ماهیتى حمل کند که وجود را از آن تفکیک نموده است; زیرا ماهیتى که از وجود تفکیک شده «ماهیة من حیث هى» گردیده و چنین ماهیتى موجود نیست; اگر «ماهیت» موجودیت دارد، به دلیل تقید آن مىباشد و این همان معناى «بالعرض» است; یعنى: حکم در حقیقت، براى چیز دیگرى است، ولى چون آن چیز با «ماهیت» نوعى اتحاد و ارتباط دارد، حکم آن چیز به «ماهیت» نیز سرایت مىکند.
در تفسیر دوم، «ماهیت» بالعرض موجود است; یعنى: حد امرى عدمى است و این حد اگر موجود مىباشد، بالعرض است; زیرا وجود، در حقیقت، موجود مىباشد و حکمش به حد سرایت مىکند. پس بالعرض موجود است.
در تفسیر سوم نیز «ماهیت» بالعرض موجود است; زیرا علت آن، موجود است; یعنى: واقعیتى که این تصور را به ما داده و چون آن واقع موجود است که منشا پیدایش این تصور شده، ما چیزى را تصور مىکنیم که موجود است; مانند آن که کسى خطا مىکند و «سراب» را «آب» مىپندارد و مىگوید: «آب موجود است.» اما آنچه را او آب مىپندارد، آب حقیقى نیست. پس از نظر عقل، علت تصور آب موجود است، اما آب موجود نمىباشد، اما چون او نمىداند که آنچه در خارج است، آب نیست، بلکه تصور آب است، حکم را به آن مىدهد. این کار در اثر ناآگاهى صورت مىگیرد، وگرنه چنانچه آگاه باشد، اینگونه نسبت نمىدهد، بر خلاف دو تفسیر پیشین که حکم از روى ناآگاهى نیست.
تفاوت دیگرى که بین این سه تفسیر وجود دارد آن است که در تفسیر اول، از مقدمات بحث، قبول واقعیت «وجود» اشیا بود و اینکه اشیا ماهیتخاصى نیز دارند. اگر وجود آنها مخلوق باشد، ماهیت آنها هم مىتواند مخلوق باشد; یعنى: خداوندى که اشیا را پس از آن که نبودند به وجود آورد، ماهیت آنها را هم به وجود آورد زیرا «ماهیت» عین «وجود» است و اگر چنین است، وقتى مىگوییم: «وجود را خدا آفرید» در تحقق خارجى عین آن است که بگوییم: «او ماهیت را آفرید» هرچند اینها دو مفهوماند، اما در واقع، وجود ماهیت است.
بنابراین، در تفسیر اول، ماهیت تفکیک شده از وجود مجعول نیست، اما همین ماهیتبه اعتبار آن که ذهن آن را تفکیک نکرده و هنوز عین وجود است، مجعول مىباشد; زیرا چیزى که عین دیگرى است، حکمش از آن تفکیک نمىشود و نمىتوان گفت: خدا یکى را آفریده و دیگرى را نیافریده است،اما در تفسیر دوم و سوم، «ماهیت» حقیقتا مجعول نیست. اگر بخواهیم مجعولیت را به «ماهیت» نسبت دهیم جز به صورت مجازى امکانپذیر نیست; زیرا در تفسیر دوم، «ماهیت» امرى عدمى است و عدم چیزى نیست که مجعول باشد و در تفسیر سوم، «ماهیت» نه عینى است و نه عدمى، اصلا چیزى نیست، حتى عدمى که صفت موجود باشد. روشن است که در این صورت، نمىتوانیم بگوییم: ماهیت مجعول است. پس در تفسیر دوم و سوم، «ماهیت» به هیچ وجه، نمىتواند مجعول باشد، مگر مجازا.
تفاوت دیگر آن که بر اساس تفسیر اول، «ماهیت» مىتواند علتباشد; زیرا عین وجود است، همانگونه که «وجود» مىتواند علت واقع شود; زیرا امرى عینى استبه عینیت وجود. فلاسفه در بحثهاى خود، حکم علیت را مانند وجود، به ماهیت هم اسناد دادهاند; در بحث صور نوعیه، براى اثبات وجود این صور، استدلال کردهاند که ما اجسام را مىبینیم که آثار گوناگونى دارند. این آثار گوناگون به منشا و علتى و چیزى که این آثار از آن برخیزد، نیازمنداند. آن چیست؟ مىگویند: بر اساس قانون سنخیتبین علت و معلول، اگر آثار متفاوت باشد، منشا آنها نیز متفاوت است. سپس مىگویند: وقتى به درون اجسام نظر مىکنیم، مىبینیم در آنها هیولا وجود دارد که در همه اجسام به صورت یکنواخت مشترک است. پس این حقیقت در وجود آنها با یکدیگر متفاوت نیست تا بتواند منشا آثار گوناگون باشد. وقتى در جسمیت آنها نظر مىکنیم، مىبینیم یک حقیقت واحد در همه آنها موجود است. پس این آثار گوناگون معلول جسمیت هم نمىتواند باشد. در خارج از جسم، موجودات مجرد وجود دارند که آنها نیز یکنواختاند و نسبت آنها به تمام اجسام على السویه است و فرقى بین آنها وجود ندارد. پس اگر این موجودات بخواهند اثرى در یکى ایجاد کنند ترجیح بلا مرجع خواهد بود. بنابراین، مىگویند: اگر در بیرون و درون جسم. از هیولا و صور جسمیه، هیچکدام نمىتواند موجب اختلاف آثار باشد، پس باید چیزى در خود جسم وجود داشته باشد که موجب تفاوت است و نام آن صور نوعیه است و علتى مىباشد براى آثار گوناگون.
بنابر تفسیر اول، مطلب مزبور احتیاج به تاویل و توجیه ندارد; زیرا همینطور که مىتوانیم بگوییم: وجود علت رنگ و بوى خاص آن است، بلکه اگر مىگوییم: «وجود» علت است، وجود با تعین ماهوى خاص، علت مىباشد; زیرا «وجود بما هو وجود» بین همه چیز مشترک است، اما در هر جا اثر خاص خود را دارد. ولى نمىتواند به اصل موجودیت مستند باشد، بلکه باید به ویژگى موجودیت آن، که ماهیت است، مستند باشد. از این مطلب، روشن مىشود که استناد آثار به ماهیت اولى از استناد آن به وجود است; زیرا آنچه موجب تفاوت است و مىتواند گوناگونى را تبیین کند «ماهیت» است.
اما بر خلاف این، در تفسیر دوم و سوم، ماهیت از نظر عقل، به هیچ وجه نمىتواند علتباشد; زیرا یا عدمى است و یا هیچ چیز نیست، حتى عدمى هم نیست. بنابراین، اگر ماهیتى را علت دانستند و مثلا، گفتند: صورت نوعى آب علتشکل خاص آن است، باید توجیه و تاویل شود.
تفاوت دیگر این تفاسیر آن است که بنا بر تفسیر اول، وقتى مىگوییم: «وجود با ماهیت متحد است»، «اتحاد» به معناى آن است که «وجود» و «ماهیت» دو مفهوماند و وحدت آنها در مصداق است. به تعبیر دیگر، ما مىخواهیم که در اتحاد، هم اختلاف باشد، هم وحدت - نه اتحاد. «اتحاد» در حقیقت، ترکیبى از اختلاف و وحدت است; هم باید وحدت باشد، هم اختلاف. اگر مىگوییم: ماهیت و وجود با یکدیگر اتحاد دارند توجیه این اتحاد به آن است که مفهوم این دو با یکدیگر متفاوت، اما مصداقشان یکى است; در خارج، عین همدیگرند. پس هو هویتبه دلیل وحدت مصداقى و اختلاف به سبب تغایر مفاهیم آنهاست.
اما در تفسیر دوم اتحاد حد با محدود است; آنجا نمىتواند هو هویتبرقرار شود. وقتى مىگوییم: «وجود انسان است»، درست آن است که بگوییم: «وجود انسان را داراست»; زیرا آنجا که وجود است انسان نیست و آنجا که انسان است وجود نیست; انسان حد است. چنان که در تفسیر سوم نیز همینگونه است: «وجود انسان است» یعنى: وجودى هست که علت پیدایش فهم انسان است، نه اینکه وجود انسان است. به تعبیر دیگر، بنابر تفسیرهاى دوم و سوم، حمل مواطات بین «ماهیت» و «وجود» روا نیست. اگر بخواهیم چنین حملى صورت گیرد باید با «ذو» باشد; بگوییم: «الوجود ذو ماهیة;» مثل آن که مىگوییم: «زید ذو عقل.» در حمل اشتقاق، ممکن است موضوع با محمول هو هویت نداشته باشد، بلکه صرفا رابطهاى بین آنها برقرار باشد. بنابراین، اگر در تفسیر دوم، «وجود» محدود و «ماهیت» حد است، حقیقتا هو هویتبرقرار نیست; یعنى: حمل مواطات برقرار نمىباشد، بلکه حمل اشتقاق است. «وجود» انسان نیست، «وجود» وجودى است که انسان حد آن است; یعنى: «وجود» داراى انسان است،دیگر تفاوت این تفاسیر آن است که در تفسیراول، اگر بگوییم: «ماهیت نحوه وجود است»، به واقع چنین است; زیرا عین وجود و تعین آن است. پس نحوه آن نیز هست. نحوه وجود، عینیتخارجى چیزهایى است که جهان را پر کرده. اما بر اساس تفسیر دوم و سوم، ماهیت نحوه وجود نیست، بلکه حد وجود است، اما حد را ذهن با مسامحه، نحوه وجود مىداند; زیرا بین حد و محدود تغایر وجود دارد و چون تغایر هست، پس نمىتواند نحوه حقیقى باشد; چرا که وجود چیزى است و حد آن چیزى دیگر و نمىتوان گفت: چگونگى آن است. به تعبیر دیگر، طبق تفسیر دوم، «ماهیت» صفت «وجود» است.
در تفسیر سوم، به صورت روشنتر، حتى به صورت صفتسلبى حقیقى هم نیست; نه نحوه حقیقى است و نه حد، چیزى است که تصور مىکنیم «نحوه» است. به دیگر سخن، خیال حد است، نه حد واقعى.
تفاوت دیگرى که بنابر تفسیر اول وجود دارد آن است که اینکه گفتهاند: «وقتى ماهیات را مىفهمیم، واقع را فهمیدهایم»، درست است; زیرا وقتى ماهیت در ذهن ما آمد - یعنى: نحوهاى که وجود دارد و به سبب آن از سایر موجودات متمایز است - ما آن را فهمیدهایم و در سؤال از ماهیت نیز سائل همین را مىخواهد بداند; زیرا فرض بر این است که او اصل موجودیت را مىداند که مىگوید: «آن چیست؟» پس اگر در پاسخ گفته شد: «ماهیت چیزى است که عین همان وجود است»، آنچه را سؤال شده معرفى کردهایم; بنابراین، در تفسیر دوم، وجود ذهنى همان فهم وجود خارجى است. اما بنابر تفسیر دوم و سوم، چنین نیست; واقع براى انسان مجهول و آنچه را مىفهمد حد آن است و در تفسیر، یک خطاى منظم وجود دارد مبنى بر اینکه انسان هیچگاه به واقع راه ندارد و چیزى را مىفهمد که فقط با واقع رابطه علیت و معلولیت دارد; علیتى که منشا خطاست.
در خصوص تفسیر اول، این سؤال مطرح است که آیا «وجود» و «ماهیت» در متن واقع، پیش از تحلیل عقل، عین همدیگرند؟ که شما آن را به صورت پیشفرض پذیرفتید، اگر چنین است از کجا به این عینیت رسیدهاید؟
حجةالاسلامفیاضى: این مساله را تشکیک براى ما روشن مىکند. پس از آن که گفتیم: «وجود اصیل است»، مىدانیم که وجودات در عین اینکه واقعیت دارند، به طور قطع، تمایزهایى نیز با همدیگر دارند و این از دو حالتخارج نیست: یا آن تمایز عین وجود استیا غیر وجود. اگر بخواهیم بگوییم; غیر وجود است، باید براى چیزى که غیر وجود است واقعیت قایل شویم که اصالت وجود این اجازه را به ما نمىدهد. گاهى مىگوییم: چیزى غیر وجود است، ولى واقعیت آن عین وجود است، اما اینکه وجود چیزى واقعیتدار باشد و وجود نداشته باشد، تناقض است. بنابراین، در بحث تشکیک مىگویند: ما به الامتیاز به ناچار باید عین ما به الاشتراک باشد.
نکته دیگر اینکه در ابتداى بحث «اصالت وجود» مىگویند: «ماهیت همان ما به الامتیاز وجود است.» مىپرسیم: آن «ما به الامتیاز که عین وجود است» چیست؟ باید گفته شود همان است که وقتى سؤال مىکنید: «این وجود چیست».
در بحث اصالت وجود، گفته شده است که وقتى ذهن با واقعیات مواجه مىشود، مفهومى را دریافت مىکند که با آن ما به الاشتراکوجودات رامىفهمد وآن مفهوم«وجود»است و مفاهیمى را دریافت مىکند که با آنها ما به الامتیاز وجودات را مىفهمد.
بنابراین، در بحث تشکیک گفته مىشود: ما به الامتیاز باید عین ما به الاشتراک باشد تا براى غیر وجود عینیت قایل نشویم. بنابراین، ماهیات عین وجوداتند، در عین اینکه ما به الامتیاز وجوداتند. به تعبیر دیگر، آن که مىگوید: «ماهیات حد است» باید به یک ما به الامتیاز حقیقى قایل باشد که مجهول است و به یک ما به الامتیاز مجازى نیز قایل شود که معلوم است; زیرا او نیز معتقد است وجود «آب» و «آتش» در محتوا نیز با یکدیگر فرق دارند; چرا که اختلاف آثار براى وجودات است و اگر آثار براى وجودات است، پس مؤثرها مختلف مىباشد.
در یکى از مقدمات فرمودید بحث ما هستى شناسانه است، نه معرفتشناسانه. ولى ممکن است، کسى که قایل به حدالوجود بودن ماهیت است ادعا کند که آنچه را شما مطرح مىکنید جنبه معرفتى دارد یعنى: ساختار ذهن ما به گونهاى است که باید از این حدود وجودهاى محدود کسب شناخت کنیم، نه آن که ماهیت عین متن واقعیتباشد؟ چه پاسخى مىدهید؟
حجةالاسلامفیاضى: بنابراین نظر، ماهیت در واقع، «ماهیت» نیست، یک چیز شناخته شده است. به تعبیر دیگر، گاهى سؤال در اینباره است که چگونه ممکن است این دو عین همدیگر باشند؟ اگر بخواهیم متن واقع را یعنى «وجود عینى را» بدون واسطه دریابیم، با کمک علم حضورى، این کار میسر است، اما اگر بخواهیم متن واقع را با حاکى آن بفهمیم، در این جا، «وجود» را با مفهوم آن و «ماهیت» را با مفهوم آن مىفهمیم; یعنى: یک ما به الاشتراک داریم و یک ما به الامتیاز. البته نه اینکه همهجا مىفهمیم، بلکه قابل فهم است.
با توجه به تفسیر اول، که ماهیت را عین وجود مىداند، «عینیت» به چه معناست؟ در حالىکه مفهوم ماهیت غیر از مفهوم وجود است و چگونه اینها در ذهن به دو چیز تفکیک مىشوند؟
حجةالاسلامفیاضى: این مطلب را ملاصدرارحمه الله در جاهاى گوناگونى ذکر کرده است. اساس این حرف یک مساله است که پیش از ملاصدرارحمه الله شاید کسى به آن توجه نکرده باشد و آن اینکه مىفرماید: اگر در جایى «مفهوم» متعدد بود اولا، این از تعدد واقع نیز حکایت دارد; یعنى: حقیقتى را که این «مفهوم» از آن حکایت دارد، متعدد است; زیرا «مفهوم» وجود اعتبارى واقع نیست، بلکه وجود حقیقى واقع است و حکایت آن از واقع، حکایت تکوینى است. اگر حقیقتها یکى باشد، ممکن نیست «مفهوم»ها گوناگون باشد، پس اگر «مفهوم» متعدد شد، معلوم مىشود که حقیقتها متعدد است; مثلا، درباره صفات خدا، مىفهمیم او علم و قدرت دارد. چون مفهومها متعدد است، باید حقیقت علم و قدرت نیز متفاوت باشد، همانگونه که به واقع نیز چنین است و آثار وجودى که «علم» دارد با وجودى که «قدرت» دارد متفاوت است. البته با یکدیگر که همراه شوند اثرى از آنها ایجاد مىشود که متعلق به هر دوى آنهاست، اما مىدانیم که آثار «قدرت» چیزى و آثار «علم» چیزى دیگر است.
این نکته را دیگران نگفتهاند، ولى علت اینکه ملاصدرارحمه الله در طرح این نکته مىگوید: در روى کره زمین کسى را ندیدم که آن را فهمیده باشد، این است که مىگوید: ممکن استحقایق گوناگون به وجود واحد بسیطى که هیچ کثرتى، حتى در جهت، ندارد، موجود شوند. او مىگوید: علم و قدرت هرچند دو حقیقتاند، اما مىتوانند به یک وجود موجود باشند. بر همین اساس، او به «بسیط الحقیقة کل الاشیاء» قایل شده است. در این صورت، در تبیین اینکه چگونه ذهن تحلیل مىکند، در حالى که در خارج یک «وجود» هست که وجود این دو حقیقت است - هم وجود «وجود» است و هم وجود «ماهیت» - باید گفت: کار ذهن این است که مثل اشعه لیزر، که خارج را قطع مىکند، ذهن هم مىتواند حقایق خارجى را از یکدیگر تفکیک کند و بگوید: «این، هم وجود است و هم آب.» اما آب بودن چیزى است و موجود بودن چیزى دیگر. بنابراین، اگر ذهن تحلیل مىکند به این اعتبار است که چیزى را در یکى مىفهمد که در چیزهاى دیگر نیز هست و چیزى را در یکى مىفهمد که در دیگر چیزها نیست، همان که در مقدمات «اصالة الوجود» گفتهاند که یک چیز مشترک مىفهمد و یک چیز مختص. پس معلوم مىشود دو چیز با یک «وجود» وجود دارند و این که خود ملاصدرارحمه الله در چند جا، این مساله را به صفات واجب تشبیه مىکند، منظورش این است که اینها هر دو حقیقت دارند، اما حقیقت آنها به یک وجود است. بدین روى، «عینیت» را تعبیر مىکند و مىگوید: وجود عین ماهیت است، همانگونه جنس و فصل در بسایط عین همدیگرند یا همانگونه که صفات واجب با ذات آن عین یکدیگرند.
وقتى مىگوییم: «انسان موجود است»، ذهن در واقع، یک واقعیتخارجى را به «وجود» و «ماهیت» تقسیم کرده و حمل برقرار نموده است. در این جا، موضوع، که انسان است، چه نوع ماهیتى است: «ماهیة من حیث هى» یا «ماهیة موجودة»؟ دیگر آن که این قضیه ناظر به کجاست: به متن واقع که عینیتخارجى استیا جاى دیگر؟
حجةالاسلامفیاضى: وقتى مىگوییم: «انسان موجود است» این ناظر به واقع است; یعنى مىخواهیم بگوییم: وجودى هست که انسان است. علاوه بر اینکه مىخواهیم بگوییم: وجودى هست، مىخواهیم بگوییم: آن وجود تعین انسانیت را هم دارد. اما اینکه موضوع در این قضیه چیست، موضوع آن انسان لابشرط است; یعنى همانگونه که در اعتبارات ماهیت گفتهاند: ذهن مىتواند ماهیت را به انحاى گوناگون «من حیث هى» یا مطلق (لابشرط) لحاظ کند تا با هر چیزى سازگار باشد. در این جا، موضوع، انسان است که ماهیت لابشرط دارد; به محض اینکه گفته مىشود: «انسان»، ذهن آن را مىفهمد، اما نمىداند موجود استیا معدوم. این از مفهوم نفسالامرى انسان حکایت دارد; نفسالامرى که تا پیش از آمدن محمول منتظر است و احتمال مىدهد محمول آن «وجود» باشد; خواه وجود بسیط یا مرکب و یا حتى عدم; عدم بسیط یا مرکب.
بنابراین، موضوع، «ماهیت» یا ماهیت لابشرط است، نه «ماهیة موجودة»، و «وجود» بیان مىکند که ماهیت لابشرط مشروط به وجود است; و ممکن است مشروط به عدم باشد. وقتى انسان موجود استیعنى لابشرط شرط وجود دارد. در تحلیل، چنین است، اما در واقع، «ماهیت عین وجود است»; چون وقتى مىگوییم: «انسان موجود است»، اگر این حمل، حمل شایع است معنایش آن است که این دو مفهوم داراى یک مصداقاند.
آیا پس از اینکه «موجود» را حمل کردیم، موضوع مقید به حیثیت تقیدیه مىشود یا نه؟
حجةالاسلامفیاضى: بله، پس از آن که موضوع را حمل کردیم مقید به حیثیت تقییدیه مىشود. اما پیش از آن، حیثیتاش لابشرط است; مثل وقتى که مىگوییم: «زید قائم» که «زید» موضوع است و «قائم» بر ذات زید حمل مىگردد. اما پس از آنکه حمل گردید، «زید قائم» به «زید القائم» تبدیل مىشود. ابتدا حمل مىآید و محمول با موضوع اتحاد برقرار مىکند و پس از حمل، قضیه بشرط محمول مىشود.
آیا ماهیت لابشرط در متن واقع، وجود دارد؟
حجةالاسلامفیاضى: بله; چون لابشرط مىتواند عین بشرط شىء باشد. پس ماهیت لابشرط واقعیت دارد; محمول بیان مىکند که واقعیت دارد.
پس از آن که محمول بیان کرد که «ماهیت» واقعیت دارد، آیا در متن واقع، هنوز هم چنین ماهیتى لابشرط است؟
حجةالاسلامفیاضى: بله، اما در متن واقعى که «ماهیت» مقیدى که از قید جدا شد. وقتى مىتوان ماهیت را مقید دانست که ذهن واقع خارجى را تحلیل کند. اگر ذهن ماهیت را از وجود تفکیک کرد، در حالى که عین همدیگرند، مىگوییم: ماهیت اعتبارى است. اما در حالتحمل اگر بخواهد حکم موجودیت را به «وجود» بدهد، مىبیند حقیقى است و اگر بخواهد این حکم را به «ماهیت» بدهد، مىبیند ماهیت اعتبارى است.
تمایزى که تفسیر اول نسبتبه دو تفسیر دیگر دارد، مبنى بر اینکه با این تفسیر شناختحاصل مىشود اما با دو تفسیر دیگر نه، مىتوانیم بگوییم: با آنچه از ماهیت در ذهن آمده، شناخت محقق مىشود. آنچه در ذهن مىآید چیست؟ آیا مفهوم «ماهیت»، «ماهیة من حیث هى» استیا «ماهیة لا بشرط»؟ به هر حال با آمدن ماهیت در ذهن طبق هر سه تفسیر شناختحاصل مىشود حال ما یک پژوهش فلسفى داریم که آیا این ماهیت عین هستى یا حد هستى است و یا نمود آن.
حجةالاسلامفیاضى: منظور ملاصدرارحمه الله این است که «مفهوم» یکى بوده، اما در بحث دیگرى، فلاسفه هم گفتهاند: که مفهوم به طور ذات،از واقع حکایت مىکند; نه اینکه چون «مفهوم» همان ذات است، آن را نشان مىدهد، بلکه غیر آن است; مفهوم آن است. ولى «مفهوم» حاکى از واقع است; مثلا، وقتى مىگویند: «انسان به حمل اولى»، «به حمل اولى» صفت «مفهوم» و قید موضوع است; یعنى: مفهوم است. آن گاه اگر مفهوم «انسان به حمل اولى» شد، تمام مشکل حل نمىشود، بلکه با «حکایت کردن از واقع» مشکل حل مىشود، همانگونه که علامه طباطبائىرحمه الله در بحث «وجود ذهنى» فرمودهاند که وجود ذهنى اگرچه هیچ اثرى در واقع خارج ندارد، اما به هر صورت، آثارى دارد که یکى از آنها «حکایت از واقع» است که از ذاتیات «انسان به حمل اولى» مىباشد. مشکل شناختبا این حل مىشود که «امر بالحمل الاولى» بالذات حاکى از «امر بالحمل الشایع» است.
ملاصدرارحمه الله در جلد اول اسفار (ص 334)، به صراحت، نفى وقوع ماهیت را در اعیان و نفى مجعولیت ماهیت را مطرح مىکند. ... من نفى وقوع الماهیات فىالاعیان و نفى مجعولیتها. در حالىکه در تفسیر اول، هم ماهیت موجود است و هم مجعول. لطفا این مطلب را توضیح دهید.
حجةالاسلامفیاضى: کسى که قایل باشد از یک سو، به این که در تعابیر بسیارى «ماهیت عین وجود است» و از سوى دیگر، «ماهیت در خارج موجود نیست»، این دو چگونه با یکدیگر قابل جمع است؟ اگر ماهیت عین وجود باشد و در خارج موجود است، «عین» یعنى: نفس. پس معناى این سخن نمىتواند چیزى جز این باشد که ماهیت در خارج موجود است. براى جمع این دو سخن، باید توجه کنیم که وقتى متکلم دو سخن گفت، اگر در کلامش قرینهاى بر جمع وجود داشت، ابتدا باید آن را لحاظ کرد. در سخن ملاصدرارحمه الله هم قرینه «بالذات» وجود دارد. مىگوید: «آنچه بالذات موجودات است، وجود است.» پس ابتدا باید ذاتها را از یکدیگر تفکیک کرد: چون اگر فقط «خارج» را مورد توجه قرار دهیم، وجودش عین ماهیت آن است و دیگر نمىتوان «وجود بالذات» را مطرح کرد. وقتى ذهن «وجود بالذات» را مطرح مىکند که ذات وجود را از ذات ماهیت تفکیک کرده باشد و این به تفسیر اول باز مىگردد.
ملاصدرا در شرح حکمة الاشراق (ص83)، تعبیر مىکند که «ماهیت موجود استبالعرض، نه بالذات.» (لاجرم حکموا بان وجود السوار موجود بالذات و ماهیة السوار متحده به و موجودة بالعرض لا بالذات) این تعبیر در ظاهر، مؤید تفسیر دوم است. لطفا توضیح دهید.
حجةالاسلامفیاضى: همانگونه که قبلا هم ذکر شد، طبق تفسیر اول هم ماهیتبالعرض است و بر این اساس، تعبیر «بالعرض» یعنى: مجاز (در مقابل بالذات). اما عقل ماهیت را موضوع قرار مىدهد، نه «ماهیة موجودة» را یعنى: اگر واقع را نگاه کنیم، واقع «ماهیت» نیست، «ماهیة موجوده» است. اما اگر به ذهن فیلسوف توجه کنیم، مىگوید: هرچه را من موضوع قرار دادهام حکم آن را بیان مىکنم; یعنى: خارج را به «وجود» و «ماهیت» تحلیل کرده، از «وجود» صرف نظر کرده، فقط «ماهیت» را موضوع قرار داده، معلوم شد «ماهیت» بالعرض است; چون پس از تحلیل، معلوم شد که دو حقیقت وجود دارد که به قول ملاصدرارحمه الله، اگر هر دو بخواهند عینیت داشته باشند، لازمهاش آن است که اتحاد نداشته باشند. اگر این دو بخواهند اتحاد داشته باشند، باید یکى از آنها حقیقى باشد و دیگرى اعتبارى; یکى موجود بالذات باشد و دیگرى موجود بالغیر.
البته این پس از تحلیل است; زیرا ماهیت را موضوع قرار دادهایم و دلیل روشنتر آن اینکه ملاصدرارحمه الله در بعضى جاها، وقتى مىخواهد بگوید: «ماهیت موجود بالعرض است»، قید «بالذات» یا «فى ذواتها» یا «فى انفسها» را ذکر مىکند. اگر بخواهد این قید لغو نباشد، باید جایى که این حکم را مطلق ذکر کرده، مقید سازد; یعنى: «الماهیة فی نفسها موجودة بالعرض»; زیرا بر اساس قانوناطلاق و تقیید، وقتى متکلم مطلبى را با دو عبارت ذکر مىکند - یکجا مطلق و جاى دیگر مقید - باید مطلق را بر مقید حمل کرد.
با تشکر، از جمله نتایجى که ملاصدرا از مساله «اصالت وجود» گرفت، رابطه بین علت و معلول بود و اینکه معلول عین ربط به علتش است. ایشان همچنین از این مساله نتیجه گرفت که کل هستى از واجب تا ممکن یک واحد شخصى را تشکیلمىدهد. لطفادراینخصوصتوضیح دهید.
حجةالاسلام ممدوحى: یکى از امتیازات بزرگ ملاصدرا این است که ایشان بهتر از همه، حرف عرفا را فهمیده و در بین فلاسفه، رغبت تمامى به عرفان نظرى نشان داده است. عرفا براى خودشان اصطلاحات خاصى داشتند و در مفاهیمى که مورد نظرشان بود، کمتر به دیگران اجازه فهم مىدادند و اصلا در زمینه گفتمان مشکلاتى داشتند. اینها بیشتر به آن دلیل این کارها را مىکردند که هر کس نتواند وارد بحثهاى آنها شود. مرحوم شهید مطهرى در اشاره به همین مطلب، مىفرمودند: عرفان نظرى فن بسیار مشکلى است و در هر قرنى که بر بشر مىگذرد، شاید دو یا سه نفر بتوانند به مراد عرفان پى ببرند.
از جمله امتیازات ملاصدرارحمه الله این بود که به مرادات عرفا کاملا واقف بود و موضوعات بسیارى از سخنان خود را از کلمات آنها گرفته است. این در حالى است که سخنان عرفا مدرسهاى و قابل گفتوگو نبود، بلکه فقط از سنخ یافتنىها و به یک بیان وجدانى بود. مرحوم ملاصدرا این هنر را به خرج داد که توانست تمام سخنان آنان را به شکل مدرسى مطرح و براى دیگران نیز قابل هضم سازد. این مساله موجب شد که پس از ایشان، عرفان نظرى به صورت یک فن دراسى، متداول گردد و حکماى اصفهان و تهران فصوص الحکم، تمهید القواعد، مصباح الانس و مانند آن را از جمله دروس خود قرار دهند. و به تدریج، این فن استادان برجستهاى پیدا کرد; مثل آمیرزا محمدرضا قمشهاىرحمه الله. اینها همه از برکت کار مرحوم صدرالمتالهین بود که راه را براى دیگران هموار کرد.
علت اینکه فلسفه مرحوم آخوند را «حکمة متعالیه» مىگویند این است که بر دیگر فلسفهها تمایز و برترى دارد و راز آن هم در این است که این فلسفه نه از فلسفه مشاء چیزى کم دارد زیرا جملگى مسائل آن بر براهین عقلى متکى است و نه از فلسفه اشراق که شرط فهم آن حقایق را راهیان فلسفه متعالیه تصفیه باطن و نقاوت روح مىدانند و در غیر این صورت، کسى نمىتواند بدان حقایق راه یابد. خود ملاصدرا در جلد اول اسفار مىگوید: «من شدیدا از مسلک استادم، مرحوم میرداماد، متاثر بودم که قایل به اصالت ماهیتبود، ولى پس از آن که به کهک رفتم و درس و بحث را کنار گذاشتم و مدت پانزده سال مشغول ریاضتبودم، در خواندهها و شنیدههایم نظر ثانوى نمودم و آراء استاد خود را قابل قبول ندیدم و برهان و وجدان و عرفان دلیل راه شد و در پرتو آنها در تاسیس فن حکمت نوبنیاد متعالیه تامل کردم. این خود از امتیازهاى مرحوم صدرالمتالهین بود که در کلمات عرفا خوض فراوانى کرد و بین وجدان و عرفان، و عقل و شهود جمع کرد و بر فراوردههاى مکتب اشراق و مشاء مسائل بسیارى را افزود و مشکلات و بنبستهاى زیادى را حل کرد.
یکى از بحثهایى که مرحوم آخوند ملاصدرا آن را خوب دریافت و توانستبر آن استدلال کند بحثى است که در فصل 25 اسفار مطرح کرده است; «فصل فى اظهار شىء من الخبایا فى هذا المقام» این فصل خلاصهاى است از مسالهاى بسیار دقیق که تا آن زمان بر بسیارى مستور بود و ایشان از آن پرده برداشت. یعنى «وحدة شخصیه» وجود است که در اصطلاح فلسفه، به آن «تشکیک اخص از تشکیک خاصى» مىگویند. (یک «تشکیک عامى» هم مطرح است که در اوایل مباحث مقدمى منطق آمده و مفهوم را در نظر مىگیرند ولى صدق آن بر خارج فرق مىکند; مثلا، صدق «بیاض» بر «برف» شدیدتر از صدق آن بر «پارچه» است. این را «تشکیک عامى» مىگویند.) مرحوم آخوند در اسفار، ابتدا این تشکیک را از حالت مفهومى درآورد و به آن شکل مصداقى داد و گفت: این «تشکیک خاصى» است و عبارت از حقیقت واحد در خارج است و با ذهن کارى ندارد. به عبارت دیگر، حقیقت واحدى در خارج وجود دارد که داراى مراتبى متفاوت از شدت و ضعف، و تقدم و تاخر است. اینها مراتب وجود را تشکیل مىدهد; مثل اینکه صدق وجود بر علت اقوا از صدق وجود بر معلول استیا صدق وجود بر واجب اقوا از صدق آن برعکس استیا صدق وجود بر مجردات اقوا از صدق وجود بر ماده است. پس «وجود» حقیقتى واحد است، اما داراى مراتبى متفاوت است.
گذشته از این، ایشان «تشکیک خاص الخاص» را مطرح کرد. این مساله در بین عرفا بسیار معروف و مهم است. مرحوم آخوند هم به همین دلیل، از کلام افرادى امثال صدرالدین قونوى، محىالدین عربى، عین القضات همدانى و حتى غزالى شاهد آورده است. ایشان در عین اینکه این مساله را کاملا استدلالى و برهانى مطرح مىکند، دو اشکال مهم را نیز از حریم عرفان، بلکه از حریم حکمت متعالیه - که قایل به اصالت وجود است - دور مىسازد. در اصل استدلال، ایشان معتقد است: علیت دوگونه است: گاهى صدق علیت و معلولیتبر چیزى به صورت مجازى است و به علاقه اتحاد در وجود، صفت احد المتحدین به دیگرى سرایت مىکند; مثل آنجا که ماهیتى را علت ماهیت دیگر بدانیم، در حالى که مىدانیم ماهیت هرگز از فضاى صرافت امکان به فضاى فعلیت منتقل نخواهد شد، حتى پس از وجود و حتى «ماهیة موجودة من حیث هى» که از فضاى صرافت امکان و عدم ضرورت طرفین خارج نمىشود، هر چند پس از وجود و ماهیتى باشد که ضرورت به شرط محمول دارد و مىگوییم: «الماهیة الموجوده موجودة.» چنین ماهیتى، نیز که حتى ضرورت به شرط محمول دارد، هرگز از صرافت لاضرورت طرفینى و فضاى عالم امکان به یکى از دو طرف، که عبارت از فعلیت وجود یا عدم باشد، قابل انتقال نیست. پس همیشه در وادى امکان صرف آرمیده است. زیرا «الماهیة من حیث هى لیست الاهى» مضروب بر ذات ماهیت است و آنچه بر ذات ماهیتحک شده قابل تفکیک از آن نیست.
بنابراین، «ماهیت» معلول هم نمىتواند باشد; چون معلول وجوب بالغیر پیدا مىکند، در حالى که «ماهیت» قابل علیتیافتن نیست. پس اگر معلولیت هم داشته باشد بالمجاز است; زیرا علیت و معلولیت، هر دو از ویژگىهاى موجود است. به عنوان مثال، اگر گفتیم «آتش حرارت دارد» و حرارت را به آتش نسبت دادیم، در حقیقت، حرارت معلول وجود آتش است، نه مربوط به ماهیت آتش، اما چون «ماهیت» با «وجود» اتحاد دارد، این علاقه اتحاد موجب مىشود که حکم یکى از آنها به دیگرى سرایت کند و حکم علیت را، که مربوط به «وجود» است، به «ماهیت» نسبت دهیم; زیرا ترکیب «ماهیت» و «وجود» ترکیبى انضمامى نیست، بلکه ترکیب اتحادى است. بر این اساس، علیت و معلولیتى را که به ماهیت نسبت مىدهیم بالغیر است.
اما برخى از علیتها و معلولیتها عبارت از علیت و معلولیتبالذات است; یعنى: در نظام علیت، فاعلیتشىء در جوهر آن تحقق دارد. به عبارت دیگر، تجوهر ذاتى شىء متن فاعلیت است و چنین نیست که بخواهیم فاعلیت را از خارج به آن عرضه کنیم، بلکه تجوهر ذاتى آن، متن تاثیر است. معلولیتبالذات نیز به همین صورت است. «معلولیتبالذات» تعبیرى است که علامه طباطبائىرحمه الله در المیزان مکررا آن را مطرح کرده و مىفرمایند: فقر و ربط در ذات ما سوى الله نشسته است، به گونهاى که قابل تصور نیست آن را به غیر از ربط به شکل دیگرى تصور کنیم.
اگر کسى نظام هستى را بدون ربط دید، نظرش بدوى و ابتدایى است، نه دقیق و عمیق. این ادراکى است که به ظواهر موجودات تعلق گرفته; مثل نورى که بر سطح اجسام مىتابد و از عمق آن خبرى ندارد. اطلاع ما از نظام هستى در همین حد است; به قدرى است که بتوانیم زندگیمان را بگذرانیم. اما اگر کسى بخواهد واقعیت را دریابد، واقعیت همان است که حضرت ابراهیمعلیهالسلام فهمید: «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض و لیکون من الموقنین.» (انعام: 75) اینکه مىفرماید او ملکوت آسمانها و زمین را فهمیده یعنى: تمام حقیقت وجود را، که عبارت از نظام ربطى، اوست فهمیده است.
بنابراین، اگر قرار شد فاعلیت فاعل عین متن ذات باشد; یعنى: اگر بخواهیم فاعلیت فاعلى را در نظر بگیریم، امکان تفکیک وجود ندارد; مثل اینکه بخواهیم تکلم بدون متکلم یا قیام بودن قایم در نظر بگیریم، اگرچه در تکلم یا قیام یک مفهوم - فى نفسه - وجود دارد. اما درباره، ما سوى الله وقتى این مفهوم قابل ادراک است که در رتبه متقدم آن، علت متحقق باشد; زیرا ما سوى الله در ذاتشان وابسته به خدایند; پس ادراک ما صحیح باشد و ذهنیتبا عینیت مطابقت دارد که بدانیم وابستگى چنان است که معلول به تمام حقیقت آن، ربط وجودى است، نه مرتبط; زیرا در مرتبط، موضوع و محمول وجود دارد و در ربط، هیچگونه استقلالى متصور نیست - چنانکه میدانیم ربط در قضایا قائم بر منتسبین ستیعنى ممکن نیست ما نسبت را تصور کنیم، بدون آن که «نسبت» را تصور کرده باشیم; زیرا در صورت تصور مفهوم نسبت، معناى حرفى تبدیل به اسمى شده و آن «تصور» در حقیقت، تصور ربط نیست. تصور ربط وقتى محقق خواهد شد که آن را در منتسبین محو بدانیم، وگرنه اینکه ادعا کنیم ربط را تصور کردهایم، این تصورى از مفهوم آن است که غلط هم هست; چون آنچه را ما تصور کردهایم معناى اسمى است و آنچه را;وو مورد نظرمان بوده معناى حرفى بوده است. پس تصورآن غیرممکناست.
بر این اساس، اگر معلول بدون علت قابل تصور نیست و جمله معالیل و فقط محض ربط به علت است پس، آنچه در خارج وجود دارد یک واحد ذى شؤون است; یک واحد متشان به شؤونات گوناگون خواهد بود که در عرفان، از آن شؤونات به «اسماء» تعبیر مىکنند. اسم با قطع نظر از مسما، مفهوم دارد و نه مصداق. و قرآن کریم هم از آن به «وجه» تعبیر کرده است: «فاینما تولوا فثم وجه الله.» (بقره: 115) «وجه» در ادبیات عرب، به معناى «اول ما یرى من الشىء» است; یعنى: هر چه را که در بدو نظر، توجه به آن جلب مىشود. اگر به «صورت» هم «وجه» گفته مىشود به این دلیل است که با هر کس، مواجه شویم ابتدا به صورت او متوجه مىشویم، بلکه باید گفتبه چهرهاش متوجه مىشویم و «چهره» غیر از ابرو و چشم است. در حقیقت، به چشم همدیگر توجه مىنگرند، بدون اینکه متوجه ظرایف چشم و ابروى یکدیگر شوند. به همین دلیل، پس از مدتى اگر، از یکى از آنها بپرسند: چشم و ابروى طرف مقابل چگونه بود، ممکن است متوجه آن نشده باشد، در حالى که مدتى با یکدیگر صحبت داشتهاند در حقیقت، روح آن دو با یکدیگر ارتباط پیدا کرده و پس آنچه عامل انتقال مىباشد وجه است، نه توجه به نظام فیزیکى صورت.
اما این که وجه به ذى الوجه چه نسبتى دارد، نسبتاش همان ربط است که مرحوم آخوند مىگوید; یعنى: اگر بخواهیم بهترین تفسیر را براى «فاینما تولوا فثم وجه الله» بیایم، همان بحث على و معلولى است که ایشان در فصل 25 تا27 اسفار آورده است.
نکتهاى که نباید در این مبحث از آن گذشت آن است که لسان قرآن و ادعیه ما لسان عرفان است، نه فلسفه. اگر به عنوان مثال، مىفرماید: «له ما فى السموات و الارض» (بقره:116)، لام «له» لام ملکیت است، ولى ما خوب مىدانیم که این ملکیت مثل «المال لزید» نیست; چون در آنجا اضافه، مقولى است، اما در اینجا، اضافه اشراقى است.
در اضافه مقولى، ریسمان موهوم ملکیت از یک سو به رقبه مملوک بسته شده و از سوى دیگر، به دست مالک. چنین رابطه اعتبارى و موهوم را «ملکیت» مىگویند; به یک طرف، «مملوک» وبه طرف دیگر، «مالک» گفته مىشود. اما در نظام ربوبى اینگونه نیست; بلکه ایجاد یکطرفه است که به آن «ملکیت» مىگوییم. و نیز دیدهایم که در لسان قرآن کریم جملگى پیکر هستى را مستند به اسما و صفات مىداند; مانند: «فاینما تولوا فثم وجه الله»، «نحن اقرب الیه من حبل الورید» (ق:16)، بیده ملکوت کل شىء» (مؤمنون: 88) و همینطور در ادعیه: «بیدک لابید غیرک زیادتی و نقصى و ضری و نفعی»، «اللهم انى اسالک باسمائک التى ملات ارکان کل شىء» و... . مىبینیم لسان آنها لسان تاثیر اسم و تاثر موجودات است. اما در روایاتى که مربوط به معارف است، زبان، فلسفى است; مثلا، حضرت صادقعلیهالسلام وقتى با ابن ابى العوجاء و ابوشاکر دیصانى سخن مىگوید، با زبان عقلى صحبت مىکند; همان زبان ارسطو. وقتى امام صادقعلیهالسلام بر کرسى تعقل مىنشیند، از ما به الاشتراک بین خود و دیسانى استفاده مىکند و آن، ضروریات عقلى است، ولى در آیات و ادعیه زبان، زبان عرفان است.
در عرفان، از علیتبحث نمىکنیم و چه بسا مشهور این باشد که اصلا علیتى در کار نیست. اما در فلسفه، یکى از مباحث اصیل، بحث علیت است. ملاصدرارحمه الله هم کارى کرد که علیت از معنایى که در مکتب مشاء و حتى اشراق داشت، فاصله گرفت و به عرفان نزدیک شد. آیا واقعا ملاصدرارحمه الله بحث علیت فلسفى را مىپذیرد یا کاملا مثل عرفا مىاندیشد؟ به عبارت دیگر، آیا علیت موردنظر ملاصدرارحمه الله در اسفار همان «تشان» عرفاستیا غیر آن است؟
حجةالاسلام ممدوحى: یکى از بحثهاى جالبى که معمولا مورد غفلت واقع شده همین است. اگر دیدهایم مرحوم آخوند فرموده «علت معطى الوجود است» شاید توهم شود که این سخن به او اختصاص دارد در حالى که بوعلى سینا در عطاالوجود اشارات چنان وارد بحث وجود شود که تصور مىکنیم یکى از فصول اسفار است و تعجب از اینکه برخى گفتهاند: مرحوم ابن سینا «اصالة الماهوى» است. چهطور آنها این بحث را ندیدهاند؟ بنابراین، علیت در بستر وجود قرار دارد.
علاوه بر این، علت در بقا به همان اندازه به معلول وابسته است که در حدوث. اگر علتبخواهد افاضه وجود بکند، اضافهاش اشراقى است و در این صورت، معلول باید از شؤون علتباشد. علاوه بر این، هر معلولى در افق نظام وجودى خود، از علتى برخوردار است. اما از سوى دیگر، گفتهاند: معلول اصلا جزو شؤون علت است. اگر اینها را دستهبندى کنیم، مىبینیم مرحوم آخوند هیچ عدولى از سخنان خود نکرده است، به شرط آن که ذهنیتخام نداشته باشیم و معلول را علت نینگاریم. تصورات انسانى نسبت نفس او در این زمینه، مثال خوبى است; تصورات ما در مرحله بقا، به همان اندازه محتاج نفس است که در مرحله حدوث و به عکس. آنچه موجب تشویق اذهان مىشود آن است که علت را با معد غالبا یکى مىدانند; مثلا، برخى «نار» را مفید احراق مىدانند، در حالى که «نار» معد است، هزاران معد دیگر نیز لازم است تا احراق صورت گیرد; مثل هوا، قرب، عایق نبودن و... . اگر بتوانیم در جایى علت و معلول را پیدا کنیم - که بهترین مثال آن نسبت تصورات به نفس است - مىبینیم مرحوم آخوند این مساله را به خوبى باز کرده و هیچگاه از نظام علیت و معلولیت دور نرفته است. این علیت و معلولیت همان «تشان» است که در عرفان مطرح مىباشد.
عرفا «وحدت شخصى وجود» را مطرح کردند و معتقد بودند که اگر عقل بخواهد علت و معلول را از یکدیگر تفکیک کند، هر یکى شانى براى دیگرى مىشود. آیا ملاصدرارحمه الله که مساله عین ربط بودن معلول را به علت مطرح کرد، آیا از این سخن عدول نمود و در مرحله بالاترى، «تشان» را مطرح ساختیا این که «تشان» همان عین ربط معلول به علت است؟
حجةالاسلام ممدوحى: آنچه را در تاثیر و تاثرهاى خارجى مىبینیم غالبا معدات است نه علتبه معناى «مفیض الوجود من کتم العدم» و چون ذهن ما غالبا با این معدات آشناست، ما از توجه به نظام دقیق على و معلولى منصرف مىشویم. اما اگر شرایطى را که در بحث علیت و معلولیت گفتهاند که «اذا وجبت العلة وجب المعلول و...» در نظر بگیریم و علت و معلولى پیدا کنیم، مىبینیم که رابطه آن همان «تشان» است. مصداق کامل چنین علتى ذات بارى تعالى است که البته برخى از خصایصى را که به انسان عطا کرده، نمونههایى از آن است تا با خودشناسى به خداشناسى برسد; مانند قواى ما نسبتبه نفس (اگرچه در فاعلیت طولى نیز همان قوى به خدا مستند مىشود).
در خصوص فاعلیت نفس نسبتبه تصورات آن، ملاصدرارحمه الله قایل به اتحاد عاقل و معقول شد. این سؤال مطرح مىشود که کیفیت این «اتحاد» به چه صورتى است؟ آیا آنچه به عنوان تصورات، معلول انسان استبا شخص فاعل یکى است؟
حجةالاسلام ممدوحى: در مساله «اتحاد عقل و عاقل و معقول»، یکى از چیزهایى که وجدانى مىباشد علم است. به عنوان مثال، دو برادر را تصور کنید; یکى فاضل و متقى و دیگرى شرور و فاسد. این دو در هنگام تولد با یکدیگر همسان بودهاند، اما آنچه حقیقت و جوهر آن دو را از یکدیگر متمایز کرده اطلاعات و علومى استیعنى دو گوهر جداى از هم هستند که همان صور نفس است و یکى از آنها در جهت مثبت آن را به کار گرفته و دیگرى در جهت منفى. پس شخصیت هر کس در واقع، همان اندیشهها و افکار اوست:
اى برادر تو همه اندیشهاى مابقى خود استخوان و ریشهاى
معرفت: وحدت شخصى وجود با آنچه نهله صوفیه مطرح مىکنند چگونه تمایز داده مىشود؟
مرحوم آخوند در بحث علیت و معلولیت، دو مساله بسیار ریشهاى که مشکلات زیادى را حل مىکند را به شکلى جالب مطرح فرموده و راستى بر تمام کسانى که بهرهور از حکمت متعالیه هستند، حق پیدا مىکند:
اول آنکه ایشان مىگوید: تمام اشیاء از یکى از سه قست وجود خارج نیست 1- وجودى که به هیچ وجه، عقل بدان راه ندارد و این همان لابشرط مقسمى است که ذات مجهولة الکنه غیب الغیوبى است که هیچ قید و اطلاق و شرطى نمىپذیرد و موضوع هیچ مساله عرفانى و فلسفى نیست; زیرا عقل بدان راه ندارد. در بیش از هفتیا هشت جا از مصباح الانس این مساله نیز آمده که ذات غیب الغیوب حضرت حق موضوع هیچ فلسفه، عرفان یا کلامى نیست. 2- وجود ملابس با کثرات است که در تمام کثرات موجودى سارى و جارى است; که تمام آنها تبلور و ظهور آن وجود مجهولة الکنه واحدند. این همان موضوع در مسائل فلسفى ماست و در روایات، از آن به مشیت تعبیر شده است; «خلق الله الاشیاء بالمشیة و المشیة بها.» در این زمینه، اشکالات بسیارى که متوجه فلاسفه مىشود که اگر کسى قایل به وحدت باشد، لازمهاش اعتقاد به «حلول» استیا این که خدا تکثر پیدا کند یا معرض عوارض واقع شود. یا واجب از بین برود; حتما غیر وارد و متوجه فیلسوفان نیست زیرا ذات غیب الغیوب موضوع هیچ مساله عرفانى و فلسفى نیست و اصلا عقل بدان راه ندارد; چون لابشرط مقسمى محض است که هرگز صید هیچ عقل و ذهنى نمىباشد و ذات غیب الغیوب مجهولة الکنه با قعط نظر از تمامى صفات و افعال در رابطه با هیچ موجودى نیستبراى دفع و حذف شبهاتى که از سوى بعضى افراد مطرح شده پاسخ قاطعى خواهد بود. از این حیث، صدرالمتالهین در زمینه دفع نسبتهاى ناروا همچون تکفیرها و... کفر و الحاد، حق بزرگى بر فلاسفه دارد.
مساله دوم آنکه صدرالمتالهین به خوبى مطرح کرده است که گمان نکنید اگر قایل به وحدت شخیصه شدید و گفتید: یک واحد شخصى بیش در عالم وجود ندارد، پس حق باک نیست که گفتهاند.
کلما فى الکون وهم اوخیال او عکوس فى المرایا اوضلال.
این توهم بعضى از جهله صوفیه است که اگر گفتیم: در خارج، یک وحدت شخصى داریم، تمام آنچه در خارج وجود دارد، عبارت از توهمها خالى از واقعیت است. زیرا این توهم غلط محض است. بلکه عارفان هرگز منکر هیچ حقیقتخارجى نیستند و در خارج، هم متحرک وجود دارد و هم ثابت، هم بالفعل هست و هم بالقوه، هم شارع و هم مکلف، هم جهنم و هم بهشت،... . پس چگونه مىتوانیم منکر آنها شویم. اگر ما به وحدت شخصى قایل شدیم در واقع، از این باب است که همه چیز منتهى به بساطت محض وجود مىشود که آن هم جز شؤون جناب رب الارباب نیست و جملگى تشان یک حقیقت استبلکه همان معنى (اینما تولو فتم وجدالله) است. با پذیرش چنین تشانى، تمام کثرات به وحدت بازگشت دارد. پس دو مساله بسیار مهم را صدرالمتالهین به خوبى روشن کرد که اولا اصالة الوجود و الموجود موجب هیچ اشکالى از قبیل حلول، ذات بارى مورد عوارض بودن، کثرت در ذات بارى، نخواهد بود.
و ثانیا بنابر وحدت شخصیه وجود توهم جهله صوفیه مندفع است که (پس همه چیز در خارج وجود وهمى دارد)یکى از مباحث اصیلى که از زمان ملاصدرارحمه الله به بعد به عنوان یک مساله جدى در فلسفه مطرح شده بحث «حرکة جوهریه» است. لطفا بفرمایید که اصلا «حرکة جوهریه» یعنى چه؟ نیاز یک حرکتبه موضوع به چه معناست؟ آیا هر حرکتى به موضوعى نیاز دارد؟ آیا هر حرکتى باید اشتدادى باشد یا حرکتهاى یکنواخت و تضعفى نیز قابل فرض است؟ و آیا این حرکتها فىالواقع تحقق پیدا کرده است؟
حجةالاسلام غرویان: در زمان صدرالمتالهین، «حرکت در اعراض» مخالفى نداشت; چون این امر مسالهاى واضح و روشن است و عموم مردم هم مىتوانند آن را حس کنند. چون خود اعراض قابل درک حسى است، حرکت در آنها هم محسوس است. اما جوهر، همانگونه که فارابى هم گفته، معقول است و ما حس جوهر یاب نداریم. بنابراین، حرکت جوهرى نامحسوس و ناپیداست و باید با برهان عقلى آن را اثبات کرد. ملاصدرارحمه الله تلاش کرد تا بر این حرکت دلیل اقامه کند، در حالى که پیش از او بسیارى از فلاسفه مشاء یا اشراق صریحا یا تلویحا آن را انکار مىکردند، بدون اینکه بر آن دلیلى داشته باشند و این به دلیل شبههاى بود که در ذهن داشتند. آنها مىگفتند: هر حرکتى به متحرکى نیازمند است که از مبدا تا مقصد، حرکت در آن ثابتباشد تا بتوانیم بگوییم: هر متحرک، که داراى هاذیت واحد و ثابتى است»، از مبداى حرکت کرده و به سوى مقصدى روان است، خواه در مقوله کم یا کیف یا دیگر اعراض. اینکه «در هر حرکتى به متحرک ثابتى نیاز است» با حرکت در اعراض متناسب است و در جوهر، هیچ حرکتى قابل اثبات نیست; زیرا لازمهاش آن است که چون خود متحرک ثبات ندارد، ذات هم ثبات نداشته باشد و وقتى ذات ثابتى در مقوله جوهر نداشته باشیم، حرکت را به چه موضوعى نسبتبدهیم؟ بنابراین، حرکت در جوهر منجر به تالى فاسد مىشود که باید حرکت را بدون موضوع فرض کنیم که این ممتنع است و غیر قابل تصور.
از ابتکارات صدرالمتالهین این بود که گفت: باید تحلیل کنیم که اصل «حرکت» چیست و «حرکة جوهریه» کدام است. اگر تحلیل درستى از این دو ارائه کنیم، هیچ تالى فاسدى پیش نمىآید. در تحلیل عقلى، نه تنها حرکت در جوهر ممکن است، بلکه ضرورى بوده و قول به عدم حرکت در جوهر ممتنع است. ایشان حتى ادعا کرد که اگر حرکت در جوهر را نپذیریم حرکت در اعراض هم قابل اثبات نیست.
تحلیل ملاصدرارحمه الله این بود که حرکت، چه در جوهر و چه در عرض، نحوه وجود است. به عبارت دیگر، «حرکت» از معقولات ثانیه فلسفى است; مثل علیت، معلولیت، وجود و امکان. «حرکت» یعنى: سیلان وجود. خود «وجود» بر دو قسم است: «لنفسه» که جوهر است و «لغیره» که به آن «عرض» گفته مىشود. بنابراین، اگر حرکت را درست تحلیل کنیم، هم در جوهر و هم در عرض قابل تصور است. اگر عرض داراى حرکت است معنایش آن است که وجود آن عین حرکت مىباشد و اگر مىگوییم: جوهر داراى حرکت استیعنى: نحوه وجود آن عین سیلان و انصرام است. بر این اساس، چون حرکت از معقولات ثانیه فلسفى و به تعبیرى از عوارض تحلیلى وجود است - نه از عوارض خارجى موجودات - هیچ مانعى وجود ندارد که ما قایل به حرکت در ذات و جوهر اشیا شویم.
شیخ اشراق گمان کرده بود که حرکت از اعراض است و اختلاف نظر او با ملاصدرارحمه الله در همین است. به عنوان مثال، بر حسب تصور شیخ اشراق، «حرکت» مثل رنگ سیب است، اما ملاصدرارحمه الله گفت: خیر، اصلا حرکت در جوهر عین وجود جوهر است; «الوجود هو الحرکة و الحرکة هى الوجود.» با این وصف، تحلیل ملاصدرارحمه الله محذور پیشینیان را برداشت.
لطفا توضیح دهید که چگونه یک عارض خارجى نیاز به موضوع دارد و عارض تحلیلى نیازمند به موضوع نیست؟ به عبارت دیگر، چه چیزى موجب مىشود در حرکت مربوط به اعراض، دنبال موضوع باشیم، اما در حرکت مربوط به جوهر دنبال موضوع آن نگردیم؟ آیا خود حرکت عرضى از آن جهت که عرض است نیاز به موضوع دارد؟
حجةالاسلام غرویان: عوارض خارجى وقتى نسبتبه معروضشان سنجیده مىشوند، این دو در حقیقت، داراى دو وجودند: عرض که قائم به جوهر و وجودش للغیر است و موضوع آنکه وجودش لنفسه است. اما در عوارض تحلیلى عارض و معروض داراى دو وجود نیستند، بلکه عقل وقتى به آنها نظر مىکند، حیثیاتى را از آن وجود واحد درک مىکند و به عنوان عرض برایشان در نظر مىگیرد، در حالى که دو وجود نیستند. ملاصدرارحمه الله گفت: وقتى با دقت عقلى، در جوهر نظر کنید، مىبینید «حرکت» عرضى لغیره نیست که بر وجود بار شده باشد، بلکه اصلا باید خود وجود را به متحرک و ثابت تقسیم کرد. (او در وجود هم به همین تقسیم قایل شد.) آن جا که وجود را متحرک فرض مىکنیم جداى از موضوع نیست. بنابراین، در «حرکت در اعراض» موضوع یک چیز و عرض چیز دیگرى است، اما در «حرکت در جوهر»، موضوع، همان متحرک و متحرک همان موضوع است و اینها یک وجود واحد دارند.
براى تبیین بهتر مساله، ما حتى اگر در حرکت اعراض هم دقت کنیم، مىبینیم که به صورت ناخودآگاه، قایلیم به این که حرکت مىتواند عین متحرک باشد; مثلا، وقتى رنگ یک گل تغییر مىکند و از زردى به قرمزى تبدیل مىشود، آیا لازم است رنگ ثابتى به عنوان موضوع حرکت - در همین مقوله عرضى لون - که از مبدا تا مقصد ثابتباشد، داشته باشیم؟ خیر، حرکتبه عنوان اینکه از مقوله عرضى است، از مبدا تا مقصد، به چیز ثابتى نیاز ندارد. رنگ دایم در حال تغییر است و هیچ چیز ثابتى در رنگ بودن وجود ندارد; یعنى: رنگ دایم در حال حرکت است.
ملاصدرارحمه الله مىگفت: عین همین معنا در خصوص جوهر نیز وجود دارد; جوهر هم از مبدا تا مقصد دایم در حال حرکت است و لزومى ندارد که چیزى به نام «جوهر ثابت» داشته باشیم، همانگونه که وقتى رنگ از زردى رو به قرمزى مىرود، هر چه هست در حال تغییر است و چیز ثابتى وجود ندارد و چنین تصورى در مورد جوهر محذور عقلى ندارد. به عبارت روشنتر، حرکت و ثبات اوصافى تحلیلىاند، چه براى موجود سیال و چه براى موجود ثابت، و عوارض تحلیلى احتیاجى به موصوف عینى مستقل از وصف ندارند; یعنى: همانگونه که ثبات براى موجود ثابت، عرض نیست تا بخواهد در خارج، عارض موجود گردد به گونهاى که صرفنظر از عروض، بتوانیم «ثبات» آن موجود را به «عدم ثبات» متصف کنیم، حرکت نیز یک عرض خارجى نیست که بر وجودى عارض گردد، به گونهاى که اگر عارض نگردید بتوانیم آن موجود را متصف به ثبات و عدم حرکت کنیم. بنابراین، انتساب حرکتبه جوهر یا عرض بر حسب بینش اصالة الوجودى محض، بالعرض است; یعنى: نسبت دادن حرکتبه ماهیت جوهر و ماهیت عرض با تحلیل ملاصدرارحمه الله، بالعرض است; زیرا بر حسب نظر ملاصدرارحمه الله، آنها اوصاف وجودند، نه اوصاف ماهیت و ما مجازا مىگوییم: «جوهر حرکت مىکند»، وگرنه چنانچه جوهر یا عرض را به صورت ماهوى معنا کنیم. مجاز خواهد بود. بنابر اصالت وجود، ما باید حرکت را به عنوان «عارض تحلیلى» به خود «وجود» نسبت دهیم که این نسبت هم نسبتبالذات است.
اما در خصوص اشتدادى بودن حرکت جوهرى، باید گفت: حرکت جوهرى تعاریف گوناگونى دارد: برخى آن را «خروج الشىء من القوة الى الفعل تدریجا» گفتهاند و بعضى «الحرکة کمال الال لما بالقوة من حیث انها بالقوة»; حرکت کمال اول براى موجودى است که حالتبالقوه دارد و مىخواهد به فعلیتبرسد. اولین کمالى که براى چنین موجودى قابل فرض است، همان خروج از قوه به فعل است که «حرکت» خوانده مىشود. این تعریف ارسطو است.
بر اساس این دو تعریف، برخى از فلاسفه گفتهاند: پس در هر حرکتى، به واسطه حرکت، از قوه به فعل مىرسیم و خروج از قوه به فعل یمنى: اشتداد و تکامل; چون فعلیت همیشه نسبتبه قوه، رتبه بالاترى دارد.
نکتهاى که توجه به آن لازم است اینکه اولا، باید این دو بحث را از یکدیگر جدا کرد: یکى تکامل حرکت و دیگرى تکامل موجود متحرک. ممکن استیک متحرک در طول حرکت، به کمال جدیدى دست پیدا کند; یعنى: متحرک تکامل پیدا کند، اما سرعتحرکتش تنزلى باشد. سرعتخود حرکت، و تکاملى بودن آن، حرکت اشتدادى داشتناش یا بطء داشتن حرکتیک بحث است و اینکه متحرک که موضوع حرکت است (آیا در هر حرکتى رو به کمال مىرود یا مىتواند رو به تنزل هم برود؟) بحث دیگرى است که این دو را باید از یکدیگر تفکیک کرد.
در خصوص مطلب اول، سرعتیک حرکت ممکن است کاهش یابد یا افزایش پیدا کند یا حتى سرعتیکنواختباشد. اما اگر کسى ادعا کند که هر حرکتى در همان حیثیتحرکتبودنش تکامل پیدا مىکند، قابل پذیرش نیست; زیرا حرکتهاى یکنواخت و بدون شتاب بسیارى در عالم وجود دارد و چنین ادعایى خلاف وجدان و بداهت است. نهایت چیزى که از تعاریف حرکتبه دست مىآید این است که موجود متحرک در اثر حرکت، به فعلیت و کمال جدیدى مىرسد، اما آیا در این حرکت، همیشه شتاب دارد؟ خیر، حرکت ممکن استسرعت (شتاب) منفى داشته باشد; یعنى ابتداى خروج از قوه به سمت فعلیت، شتاب مثبت دارد، ولى پس از آن یکنواختباشد یا حتى کاهش یابد. این بحثى است که جاى مناقشه ندارد. اما اینکه آیا «حرکة جوهریه» یا به طور کلى، هر حرکتى اشتدادى استیا نه، پاسخ مشکل است. در این سؤال، بیشتر این مطلب دنبال مىشود که آیا خود متحرک لزوما رو به کمال مىرود یا نه. ممکن استحرکتى اینچنین باشد. پس بحث اصلى در اشتدادى بودن حرکت - به طور کلى - این است که آیا هر حرکتى لزوما به گونهاى است که متحرک در آن رو به کمال مىرود یا خیر؟ ممکن است متحرک رو به کمال نرود، بلکه رو به ضعف، فتور دستى برود؟
کسانى که قایل شدهاند به این که «حرکة جوهریه» یا هر حرکت دیگرى همواره اشتدادى است - به همین معنا که متحرک در فرایند حرکتبه سمت کمال خود مىرود - به ادلهاى تمسک جستهاند که یکى از آنها این است که چون حرکتبه معناى «خروج از قوه به فعل» است و همواره فعلیت نسبتبه قوه از مرتبه بالاترى برخوردار مىباشد، بنابراین، هر متحرکى در حرکتش رو به کمال مىرود. این دلیل از تعریف حرکت استنباط مىشود.
ولى از سوى دیگر، قایلان این سخن موجوداتى را مشاهده کردهاند که در حرکات خود، رو به افول و ضعف مىروند و در واقع، در حرکاتى که انجام مىدهند، از کمالشان کاسته مىشود و رو به مرگ و نیستى مىروند; مثل پژمرده شدن گل یا پیر شدن انسان و حیوان. آنها اصل حرکت را پذیرفتهاند و قبول کردهاند که متحرک رو به ضعف مىرود. بنابراین، گفتهاند باید قایل به حرکت زبولى و نزولى هم بشویم و بنابراین لزوما هر حرکتى اشتدادى و تکاملى نیست. اما راه حلى که براى مشکل خود برگزیدهاند این است که گفتهاند: درست است که درختى پژمرده مىشود یا انسان و حیوانى پیر مىشوند، اما در کنار این حرکت زبولى و نزولى، حرکت دیگرى تکامل پیدا مىکند; مثلا، اگر ریشه درختى در اثر کرم خوردگى فاسد مىشود و درختخشکیده مىشود، اما در کنار آن، کرم رشد پیدا مىکند و گفتهاند: در این جا، رکتحقیقى همان حرکت تکاملى کرم است و حرکت نزولى درختبالعرض است، نه بالذات و بالاصاله.
دلیل دیگرى که قایلان به تکاملى بودن حرکت دارند این است که مىگویند: هر موجودى در این جهان، طالب کمال خویش است و در هر حرکتى، به کمال نهایى خود نزدیکتر مىشود و اصلا هر حرکتى براى رسیدن به کمال است. بنابراین، اگر حرکتى بخواهد موجب افزایش کمال در متحرک نشود، پس اصلا چرا متحرک آن حرکت را انجام مىدهد؟ هیچ متحرکى نمىخواهد رو به نقص و ضعف برود و انگیزه نقص و ضعف در او نیست. اگر انگیزهاى هست، انگیزه کمال است. بنابراین، چون هر موجودى انگیزه استکمال دارد، هر حرکتى در عالم استکمالى است.
دلیل سوم قایلان به تکاملى و اشتدادى بودن حرکت این است که مىگویند: حکمت الهى اقتضا دارد که همه حرکات عالم مثبت و رو به کمال باشد، وگرنه مجموع عالم دچار ضعف خواهد شد و کمال بیشتر براى موجودات تحقق پیدا نخواهد کرد و در این صورت، آفرینش عبث و غیر حکیمانه مىشود. ولى ما معتقدیم که خداوند، حکیم است. بنابراین، بر اساس حکمت، باید قایل باشیم که حرکات جهان تکاملى و اشتدادى است. این برهان در حقیقت، مبتنى بر حکمت الهى است.
اما در برابر این قول، که حرکات اشتدادى را در جواهر و اعراض بیان مىدارد، عدهاى به طور کلى، منکر اشتدادى بودن حرکات شده و گفتهاند: لزوما نمىتوانیم هر حرکتى را تکاملى بدانیم، بلکه نهایتا مىتوانیم بیشتر حرکات عالم را اشتدادى بدانیم. اما حرکات نزولى و تضعفى نیز در جهان یافت مىشود و همین حرکات، نقضى استبر کلیتبراهین مربوط به اشتدادى بودن حرکات جهان.
اینان در پاسخ مخالفان خود که گفتهاند: حرکات نزولى عالم همیشه مقارن با یک حرکت اشتدادى دیگر است، مىگویند: اولا، حرکات نزولى و زبولى در همه موارد، قابل اثبات نیست، باید در کنار هر حرکت نزولى، یک حرکت صعودى نیز اثبات کنید که چنین چیزى قابل اثبات نیستیا دست کم، اثبات نشده است. ثانیا، در هر حال، جاى این سؤال هست که وجود حرکت نزولى چگونه توجیه مىشود؟ بر این مساله هم که مىگویید: حرکات در برخى جاها بالاصاله حرکت است و در برخى جاها بالعرض، دلیلى وجود ندارد. چرا حرکت نزولى را بالعرض و حرکت صعودى را بالذات مىدانید؟ این که بگویید: تعاریف مشهور حرکت، مستلزم اشتدادى بودن کلیه حرکات است ناتمام مىباشد; چون حرکات نزولى را بالعیان در جهان مىبینیم که موجودند و تحقق دارند; نمىتوان آنها را انکار کرد. پس باید تعریف حرکت را اصلاح کرد.
به این دلیل، در صحت و کلیت تعاریف ارائه شده تردید کرده و گفتهاند: باید تعریفى ارائه دهیم که با حرکات نزولى منافاتى نداشته باشد. «خروج الشىء من القوة الى الفعل» به عنوان یک تعریف، به جاى خود، اما این مستلزم آن نیست که وقتى شیئى از قوه به فعلیت مىرسد معنایش این باشد که حتما فعلیت اخیر متکاملتر از فعلیت پیشین است. بنابراین، در صورتى که این تعاریف را هم ثابت و پابرجا بدانیم، باید ببینیم تفسیر آن چیست؟ «خروج الشىء من القوه الى الفعل» چه تفسیرى دارد؟ آیا از تفسیر و تبیین این تعریف برمىآید که حتما شىء به کمال بالاتر و فعلیتبرترى مىرسد؟
خود قایلان به حرکت نزولى پاسخ دادهاند که چنین چیزى لزومى ندارد و به طور کلى، در تمام ادله اقامه شده بر اثبات اشتدادیتحرکت مناقشه کردهاند.
قایلان به حرکت اشتدادى در این خصوص، مىگفتند: اگر حرکت موجب افزایش کمال نشود، پس چرا متحرک آن را انجام مىدهد؟ در این خصوص مناقشه کردهاند که اولا، هر حرکتى برخاسته از شعور و انگیزه نیست; زیرا در جهان، حرکات طبیعى و خلاف طبع نیز مشاهده مىشود. (اینگونه حرکات اصلا در موجوداتى مشاهده مىشود که شعور ندارند و بالتبع، انگیزه در مورد آنها مصداق ندارد.) ثانیا، حتى موجودات باشعور هم گاه حرکاتى انجام مىدهند که در آن تنزل مىکنند، در حالى که در این کار انگیزه هم دارند. پس نمىتوان این دلیل را که هر متحرکى انگیزه رسیدن به کمال را دارد، به عنوان دلیلى بر لزوم اشتدادى بودن هر حرکتى پذیرفت.
درباره این مطلب هم که برایند حرکات جهان باید مثبتباشد و این مستلزم آن است که همه حرکات تکاملى باشد، منکران مناقشه کرده و گفتهاند: ما مىتوانیم آفرینش جهان را حکیمانه بدانیم، به حکمت الهى نیز قایل باشیم و عالم را غیر عبثبدانیم، ولى این لازمهاش آن نیست که برایند حرکات جهان اشتدادى باشد. حاصل سخن منکران شتدادیتحرکت این است که تکامل یافتن هر متحرکى در اثر حرکت، اگر به این معنا تفسیر شود که کمال جدید همواره از نظر مرتبه وجودى، باید بر کمال سابق برترى داشته باشد، غیر قابل اثبات است و حتى تجربههاى متعددى بر خلاف آن وجود دارد; زیرا در جهان، حرکات یکنواخت وجود دارد، بلکه حرکات نزولى و تضعفى نیز موجود است، یا مثل همان که عرض شد; متحرکهایى وجود دارد که به تدریج، در حرکتخود، کمالات وجودیشان را از دست مىدهند یا کمالاتى را پستتر از آنچه قبلا داشتهاند به دست مىآورند.
منکران یک معنا براى اشتدادى بودن حرکت تصور کرده و آن را چنین پذیرفتهاند; که در هر حرکتى، متحرک به امرى وجودى دست پیدا مىکند که پیش از حرکت، فاقد آن بوده، گرچه فعلیتى دیگر داشته است. البته فعلیت قبلى ممکن است در رتبه فعلیت جدید باشد یا کاملتر از آن و یا حتى ناقصتر. به این معنا، تکاملى بودن حرکت را پذیرفتهاند.
پس از بیان آرا موافق و مخالف در اشتدادیتحرکت، نوبتبه داورى مىرسد. به عنوان طرح سؤال و تامل، چند نکته به محققان و طالبان فلسفه عرض مىشود:
اول. باید دقیقا تعریف کمال یک متحرک را بدانیم و آنگاه تعیین کنیم حرکتى که انجام مىدهد، تکاملى استیا تضعفى. تا زمانى که تعریف دقیقى از کمال یک موجود متحرک نداشته باشیم، نمىتوانیم تکاملى یا نزولى بودن حرکتش را معین کنیم; زیرا ممکن است آنچه را ما ضعف و نابودى مىدانیم با نگاهى دیگر، کمال و اشتداد و رشد تلقى شود، همانگونه که بسیارى مردن را نابودى و فنا پنداشتهاند و حال آنکه از نگاهى دیگر، استکمال و بقاست. مرحوم علامه طباطبائى در بدایة الحکمة مىفرمایند: «ان الموت استکمال لا انعدام و زوال»; مرگ نوعى استکمال است، انعدام و زوال نیست، بنابراین، مىتوان گفت: «حرکة جوهریه» از آن حیث که خروج از قوه به فعلیت است، تکاملى و اشتدادى است، به عبارت دیگر، چون متحرک به فعلیت جدیدى دست مىیابد و خود فعلیت نسبتبه قوه مرتبهاى متکاملتر دارد وحرکت هم چیزى جز مجموع خروجهاى پى در پى و مکرر نیست. پس متحرک همواره در حرکتخود از قوهاى به فعلیتى مىرسد و مرتبهاى بالاتر از هستى را واجد مىشود.
دوم. نمىگوییم چون حرکات نزولى مقارن با حرکات تکاملى است، پس همه حرکتها اشتدادى است، بلکه مىتوان چنین گفت: اصلا همان حرکاتى که آنها را نزولى و تضعفى مىدانیم، در یک نگاه کلان به هستى، تکاملى و اشتدادى به حساب مىآیند. این سخن باگفته منکران تفاوت دارد که مىگفتند: در کنار حرکات نزولى، حرکات اشتدادى نیز وجود دارد. خیر، بلکه حرکاتى را که «نزولى» مىنامیم، «تکاملى» شمرده مىشوند و هر فعلیتى نسبتبه فعلیتبعدى، قوهشمرده مىشود; زیرا وجود مساوى با فعلیت است و قوهدرواقع،یک مفهومنسبى است. بنابراین،از نظر وجودى، علیتبعدى هموارهبرتراز فعلیتقبلىاست و به همین معنا حرکتهمیشه ضرورتااشتدادى و تکاملىبهحساب مىآید.
سوم. اگر در یکى از حرکات عالم به امکان نزول از فعلیتبالاتر به فعلیت پستتر قایل شدیم، معنایش آن است که همه حرکات موجود در عالم مىتواند چنین باشد; زیرا «حکم الامثال فی مایجوز و فی مالایجوز واحد.» اما این با حکمت الهى سازگار نیست. اگر بر اساس حکمت الهى، قایل شدیم که برآیند نتایجحرکات عالم مثبت است، چرا در هر حرکتى نتوانیم بگوییم که خروجهاى مکرر از قوه به فعلیتباید تکاملى و مثبتباشد؟
چهارم. درست است که برخى از متحرکهاى جهان داراى شعور و انگیزه نیستند مانند متحرکهاى طبیعى، اما محرک اول - یعنى: خداوند تعالى - داراى شعور و انگیزه است و همه حرکات عالم به او منتهى مىگردد. پس بر اساس حکمت الهى، مىتوان استدلال کرد که حرکات همواره باید اشتدادى باشد، وگرنه چنانچه بخواهیم حرکات غیر تکاملى و تضعفى را بپذیریم، خداوند حرکت را در عالم هستى ایجاد نمىکند.
به عنوان جمعبندى، مىتوان این قول را مطرح کرد که همه حرکات عالم - از جمله همه حرکات جوهرى اشیا - در یک فرایند کلى، اشتدادى و تکاملى است و این آهنگ استکمال، که در پهنه هستى و گستره تجلیات وجودى واجب - جل و علا - حکمفرماست، همه جهان را فرا مىگیرد و اقتضا دارد که همه موجودات متحرک در حرکتشان رو به اشتداد و تکامل باشند.
نظریه قایل به حرکت غیر اشتدادى موارد نقض حرکت اشتدادى را بر اساس ملاکهاى طبیعى مطرح کرده است، نه ملاکهاى وجودى بفرمایید ملاک طبیعى با ملاک وجودى چه تفاوتى با یکدیگر دارند و چگونه مىتوان این دو را از یکدیگر تشخیص داد؟
حجةالاسلام غرویان: یکى از جهات این بحث که باید به آن پرداخت. همین است. اصلا وقتى ما مرگ را با نگاهى طبیعى بنگریم، مىبینیم - به عنوان مثال - بدن ما در این جهان از بین مىرود و نشانههاى حیات نباتى محو مىشود، اما در یک نگاه دیگر، مىگوییم: مرگ استکمال است. «طبیعى» مباین با «وجودى» نیست; زیرا موجودات طبیعى هم موجودند. نگاه «طبیعى» دنیوى و محدود در دایرهاى خاص است، اما «وجودى» وسیعتر از آن مىباشد. شاید اگر به جاى این دو، تعابیر «محدود» و «وسیع» را به کار ببریم رساتر باشد.
آیا نظریه اشتدادى منکر وجود حرکات غیر اشتدادى استیا امکان وجود آنها را مىپذیرد؟ یا این که حرکتهاى غیراشتدادى در واقع، اشتدادىاند؟
حجةالاسلام غرویان: این بحثباید در دو مقام مطرح شود:
در مقام اول، از نظر مبانى فلسفى و قواعد عقلى، باید ببینیم آیا حرکت لزوما و ضرورتا همیشه تکاملى استیا چنین ضرورتى وجود ندارد.
در مقام دوم، از حیثاثبات وتحقق خارجىحرکات در عالم، باید ببینیم آیا همه حرکاتى که در عالم وجود دارد تکاملى استیا خیر.
این دو مقام باید از یکدیگر تفکیک شود. در مقام اول، بحث فلسفى است; یعنى: اولا و بالذات بحث، فلسفى است، اما اینکه مصادیق حرکات موجود در جهان چیست، بستگى به معلومات ما دارد; درک ما، میزان دستیابى ما به ملاکهاى تکامل یا نزول و تضعف آنها متفاوت است.
در بحث فلسفى، نباید به مصادیق خارجى تمسک کرد; چون این بحثها موضوعى و موردى است و ممکن استیک حرکتبه نظر کسى نزولى و به نظر دیگرى تکاملى باشد یا در آینده کشف شود که تکاملى بوده است. این بحث در مقام اثبات است و نزاع فلسفى به حساب نمىآید و نزاع در آن فراوان است. بحث فلسفى همان بحث اول است.
تصور مىشود حضرتعالى به نوعى، نزاع بین دو طرف را لفظى مىدانید; زیرا با این راى، نشان دادید که هر حرکتى اشتدادى است و هر متحرکى حرکت صعودى دارد، از آن حیث که فعلیتبعدى را ندارد و از آن حیث که فعلیت را در حرکت مىیابد و هر فعلى نسبتبه قوه خودش به گونهاى تعالى و اشتداد دارد. قایلان به اشتداد چنین معنایى را از حرکت مىپذیرند و تصور نمىشود منکران حرکت اشتدادى هم منکر چنین معنایى از «حرکت» و «اشتداد» باشند. آیا این برداشت درست است؟
حجةالاسلام غرویان: در واقع، به همین صورت است و به یک معنا، نزاع لفظى است. به عبارت دیگر، یک طرف (منکران اشتدادى بودن حرکت) در مقام اثبات بحث مىکند و دیگرى (قائلان به اشتدادیتحرکت) در مقام ثبوت. آنان که حرکت را لزوما اشتدادى و تکاملى مىدانند به عنوان یک بحث فلسفى، با مبادى و مقدمات عقلى محض مىگویند: حرکتباید اشتدادى و تکاملى باشد. اما منکران، بحث را در مقام اثبات مطرح کرده و خواستهاند در خارج، مصادیقى را نشان دهند که حرکاتشان نزولى است. در این جا، بحثبر سر موضوع و مصداق حرکت است و جنبه خارجى دارد، نه عقلى محض. پس در دو مقام بحثشده و به یک معنا، نزاع لفظى است.
در پایان، مجددا از حضور شما سروران گرامى تشکر مىشود. براى شما آرزوى موفقیت داریم.