جستارى در جامعهشناسى دین
آرشیو
چکیده
متن
بررسى دین در حوزههاى متعدد علمى از جمله کلام، فلسفه، روانشناسى، جامعهشناسى و مردمشناسى با توجه به نگرشهاى خاصىکه در هر مجموعه معرفتى موردنظرمىباشد، موجب تعریف و برداشتهاى متفاوتى از دین شده است که عمدتا به شکل وسیع، ریشه در تلاشى دارد که در غرب در جهت ارائه تعریفى براى دین انجام گرفته است; زیرا یافتن ماهیت متمایز و یگانه دین یا ارائه سلسلهاى از صفات، که دین و آنچه را مربوط به آن است از بخشهاى دیگر زندگانى انسان متمایز مىگرداند، بیشتر یک رویکرد و رهیافت غربى است که از زمان نوزایى(رنسانس) به بعد، بخصوص در دوره اصلاح دینى - با آن مواجه هستیم. در غرب، طى یکى دو قرن تعاریف و تلقىهاى فراوانى از دین ارائه شده که حتى ارائه فهرست ناقصى از آن هم به راحتى ممکن نیست. برخى از آنها عمدتا سعى در تمایز قاطع بین ابعاد دینى و غیر دینى فرهنگ دارند و گاه دین را با مجموعه اعتقادات، بویژه اعتقاد به موجودى متعال برابر گرفتهاند. از سوى دیگر، عدهاى عوامل تجربى، عاطفى، شهودى و همچنین عوامل ارزشگذارانه و اخلاقى را جزو دین به حساب آوردهاند. یا پیدایش و غناى رشتههاى مردمشناسى و جامعهشناسى، که رشته علمى نسبتا جدیدى است، عامل مهمى وارد تعریف دین گردید و آن چیزى نبود جز ملاحظه زمینههاى اجتماعى، اقتصادى، تاریخى و فرهنگى در نوع تلقى از دین. در نظر اینان، دین هرگز یک مجموعه انتزاعى از اندیشهها، ارزشها، یا تجربهها، که جدا از حوزه فرهنگى جامعه باشند، نیست; زیرا بسیارى از اعتقادات و آداب و رسوم و شعایر دینى با توجه به حوزه فرهنگى جامعه قابل درک مىباشد و از اینجاست که رهیافتهاى جامعهشناختى به دین آغاز مىگردد. (1) و جامعهشناسى دین رونق مىگیرد; رشتهاى علمى که شیوه طبیعى مطالعه دین و جامعه نیست، بلکه فرآوردى فرهنگى است که توسط تحولات تاریخى اندیشه غربىپدید آمدهاست و پژوهشگران را بر آن داشتهاست که از ادعاهاى هنجارآفرین دین یا جامعه مورد پژوهش آنان فاصله بگیرند.
تاریخچه جامعهشناسى دین
تاریخ جامعهشناسى دین را مىتوان به چهار دوره عمده تقسیمبندى کرد: (2)
1- دوران اندیشه اجتماعى سنتى
مجموعه اندیشهاى را که همپاى شکلگیرى جامعهشناسى جدید تحول و رنگ عرفى و دنیوى یافت مىتوان به عنوان اندیشه سنتى قلمداد کرد که مشخصه اصلى آن «تلفیق بین تحلیلهاى اجتماعى و اخلاقى» بود. این اندیشه اصولا بر منشا جهانى و الوهى همه ارزشها و نهادهاى اجتماعى جاافتاده تاکید مىکرد و همچنین انسان را موجودى اجتماعى و سیاسى مىدانست. جریان اصلى این اندیشه وحدت آلى و انداموار جامعه را به زبان حق طبیعى بیان مىکرد که این مفهوم و برداشت از آن به صورت یک مفهوم عرفى یا دنیوى تحول یافت و اساس علوم طبیعى و علوم اجتماعى اولیه را تشکیل داد.
2- دوران شکاکیت و نظریهپردازى
نظم و قانونمندى جامعه از مسائل مورد تحقیق در دوران نوزایى و پیش از آن - یعنى قرون وسطى - بود; نظمى که اساسا به کمال معنوى انسانى دعوت مىکرد. در خلال قرنهاى هفده و هیجده، متفکران به جستجوى نظم و نظام در جامعه ادامه دادند، ولى نظم مورد نظر آنها نظمى بود که تبیین کننده تنوع و کثرت زبانها، رسوم و ادیان، بر وفق همنواختىهاى ساده و طبیعى بود. در طى این دوران، اندیشههاى دوره اول مورد انتقاد شدید قرار گرفت که از جمله این منتقدان مىتوان به هانیکولو ماکیاول و تامسهابز اشاره کرد. همچنین این دوره زمان بروز نظامهاى فکرى و نظریهپردازانهاى بود که مىکوشید هم جامعه و هم اقتصاد را بر شالودههاى واقعگرایانهترى، که کمتر همدینى یا اخلاقى است، مبتنى سازد. در این دوران، پیدایش دولت ملى و ظهور طبقات سوداگر و یا متوسط تبدیل به عنصرى شد که نگارش نظریههاى اجتماعى و اقتصادى را از انحصار طبقات روحانى درآورد و قانون طبیعى زیر سؤال رفت و به انتقاد کشیده شد.
روحانیتستیزى به شکل مشخصه رایجبیشتر انتقادهاى اجتماعى درآمده بود، با این اعتقاد که دین در جلوگیرى از بىبندوبارى بیمارگونه زندگى غربى شکستخورده است، به گونهاى که جستجو براى یافتن منابع جدید نظم اجتماعى آغاز شد و درنهایت، این تفکر، که «جامعه باید بر طبق طرح و برنامههاى مقدر الهى و قانون طبیعى» ساخته شود، جاى خود را به این اندیشه داد که «جامعه بر اساس طرح و برنامهریزى و تلاش خود انسان شکل مىگیرد.» در این زمان، نوعى اومانیسم عرفى - دنیوى و اجتماعى پدید آمد که به نوبه خود سرچشمه زاینده اغلب نظریههاى فلسفى و اجتماعى دنیاى جدید گردید. مهمترین دستاورد این دوران، پروراندن مفهوم عرفىسازى یا دنیوىسازى بود. (3)
3- دوران واکنش محافظهکارانه و رمانتیک
دوران نظریهپردازى به تدریجبا یک واکنش نه چندان شدید، بلکه محافظهکارانه و بیشتر رمانتیک مواجه شد. مصایب ناشى از انقلاب صنعتى و انقلاب فرانسه و عصر وحشت پس از آن، اعتقاد خوشبینانه عصر روشنگرى را زیر سؤال برده بود و اعتقاد به اینکه مىتوان صرفا بدون توجه به دین، اخلاق و حکومت، بر طرح و تدبیر خویش جامعه را بهبود بخشید و آن را از مشکلات حاد اخلاقى رهانید پس از رخداد واکنشهاى محافظهکارانه، رهیافتهاى موجود نسبتبه جامعه و دین را به میزان بالایى تغییر داد. براساس این نظرات، «دین نباید به عنوان خرافه طرد گردد» و جامعه تنها بر اساس ساخته قرارداد گذاران متفرد نیست، بلکه فرد دستپرورده جامعه و خود جامعه، مخلوق خداست. اینان کمکم ارتباطها و مناسبتهاى انداموار بین جامعه و دین و فرد را از نو کشف کردند و تجزیه و تحلیل آنها از دین به عنوان یک میانجى بین فرد و دولت از مباحثى بود کهبارها دربررسىهاى جامعهشناسان پس از دورکیممطرح گردید.
4- دوران نظریه جدید
در این دوره، دیگر با رد و انکارهاى حاد و ضد روحانى فیلسوفان عهد روشنگرى روبهرو نیستیم. در این دوران، رد و انکارها جاى خود را به تجزیه و تحلیل کمابیش خونسردانه و نقش دین در حفظ انسجام اجتماعى و ارتقاى تحول اجتماعى مىدهد.
نظرات افرادى چون آگوست کنت، ماکس وبر، امیل دورکیم، کارل مارکس، تالکوت پارسونز، بلا و دیگر شاگردان پارسونز همچون دیویس مور، داگلاس و لوکمان در این دوره به چشم مىخورد. برخى این دوران را دوران دینى ندانسته و انحطاط دین را امرى محتوم تلقى کردهاند. برخى نیز عرفىسازى یا دینزدایى را امرى غیرممکن شناخته و عدهاى محتاطتر، روند عرفى سازى یا دینزدایى را لزوما نه جهانى، نه محتوم و نه بىبازگشتشمردهاند.
اکنون پسازگذرى مختصر بر تاریخچه جامعهشناسى دین، مناسبدیدیم تا با توجه به محدودیت نوشتارى مقاله،به دیدگاه چندتن از اندیشمندان دوران جدید، که عمدتا کنارهگیرى دین و انحطاط آنرا امرى محتوم تلقى کردهاند بپردازیم. بررسى آراء سایر اندیشمندان در این زمینه را به مجال دیگرى واگذار مىکنیم.
نظریه کارل مارکس
کارل مارکس (1883 - 1818)با آنکه به دلیل اظهار نظرهاى قابل توجه و مبتکرانهاش درباره دین مشهور است، ولى سهمش در جامعهشناسى دین ناچیز بوده است. او بر خلاف دورکیم، کنت و وبر، توجه عمیقى به دین نداشته، اما تاثیر واقعى او در اینباره به طریق غیر مستقیم و از راه انتشار نظریه معروفش درباره همکنش روبنا و زیربناى جامعه بودهاست.
مارکس توجه اهل نظر را به شباهتهاى فرهنگى و کارکرد بین دین، قانون، سیاست و ایدئولوژى، که همه جنبههاى روبنایى جامعه بشرى هستند، جلب کرده است. او در عین حال، معتقد بود که روبناها نهایتا بر اثر روابط تولیدى، که به نحو نهایى در کار است، تعیین مىگردد. این نکته را نیز فهمیده بود که مفاهیم دینى نسبتا خودمختارند و مىتوانند به صورت متغیرهاى مستقلى عمل کنند، در حالى که او در پى آن بود که به مدد عملکرد انقلابى یا تحقق بخشیدن به امیدهاى اخروى دین در همینجا، دین را منتفى و منحل کند. (4)
مارکس و اساس دین
در دورانى از زندگى مارکس، زمینه فکرى فلاسفه آلمان را این حقیقت تشکیل مىداد که در برابر سؤال «خدا چیست؟» و «خدا کیست؟» مىگفتند: انسان خداست.
هگل معتقد بود که باید خداوند را به عنوان حقیقت و اساس وجود انسان بشناسیم و تلاشهاى او را براى دسترسى به مقام والاى خدایى و ایجاد هماهنگى و نزدیکى با روح مطلق ارج نهیم. مارکس با توجه به این قسمت از عقاید هگل، که مىگفت: خدا به عنوان حقیقت و اساس وجود انسان است، به بیراهه رفته و گفته است: منظور هگل از بیان این نکته آن است که انسان در واقع همان خدایى است که از الوهیتخود خارج شده، سقوط کرده و از اصل خویش دور مانده است. این زمینه فکرى را باید بیشتر ساخته فوئر باخ (5) دانست که مارکس بسیار از او متاثر است. فوئر باخ، که از فلاسفه آلمانى و در زمان خود مشهور بود، اساس محکمى بر فلسفه بشرگرایى یا اومانیستى نهاد و آن را رونق بخشید. او گفت: انسان خدایى است که خود را خلق کرده است و به این ترتیب، خداگرایى هگل به شکل انسانگرایى یا اصالت فرد رو نمود.
او معتقد بود که در فلسفه هگل، انسان فردى خورد شده در برابر خداست و آن آشتى، که هگل بین انسان و خدا قرار داد، موجب شد که خدا عظمت پیدا کند و انسان در پاى آن له شود. لذا، باید انسان را نجات داد و او را از خدایى که خود ساخته است، آگاه کرد. انسان در واقع، خود، خدایى است که صفات خویش را به آسمان افکنده و بشر تنها در برابر عجز خود نسبتبه طبیعت، صفت الوهیت را به طبیعت و نوع بشرى داده است و نوع بشرى همه اوصافى را که خدا مىتوانست داشته باشد، داراست. لذا، آن را خدا شمرده است. بر این اساس، در نظر او، علت واقعى اعتقادات دینى به طبیعت انسانى و شرایط زندگى و محرومیت او بر مىگردد. (6)
اساسى که فریر باخ بنا نهاد زمینه را براى رویش اندیشههاى مارکس و همکار او، انگلس، باز کرد. در دورانى که او به عنوان یک فیلسوف غیر مذهبى جلوهگرى مىکرد، او اصل دیالکتیک را از هگل گرفت و آن را در قالب ماتریالیسم درآورد و در حقیقت مساله روح مطلق و ایدهآلیسم عینى هگل را به مادهگرایى مبدل ساخت، ولى در عین حال، اسلوب دیالکتیکى او را پذیرفت و در این بین، مذهب و خدا حذف شد. (7) مارکس در این دوران بیشترین تاخت و تازها را به مذهب و هر نوع خدانگرى داشته و بیشترین مخالفتهاى او با مذهب در کتابها و نامههایى که در این دوران - یعنى تا سال حدود 1848 - داشته، ابراز شده است. او در کتابهایى از جمله خانواده مقدس (سال 1845) و نقد فلسفه هگل (سال 1844)، عمدتا به شکلى به رد خدا و بیگانگى انسان از خود و رد مذهب پرداخته است. (8)
با توجه به نوشتههاى مارکس به خوبى نظر او بر توهمى و غیر واقعى بودن دین، که همچون هالهاى اطراف انسان را گرفته و مانع از درک خود و پیشرفت او مىباشد، هویداست.
بعد جامعه شناختى دین از نظرگاه مارکس
مارکس علاوه بر اینکه یک فیلسوف بود بدون تردید، یک جامعهشناس هم بود. او با گذر از فلسفه و روى آوردن به مسائل اجتماعى و اینکه دیگر خوش نداشتبه او نام «فیلسوف» اطلاق کنند، وارد بررسى وضع موجود اجتماع زمان خود، خصوصا وضعیت اقتصادى آن، شد. او معتقد بود که نمىتوان جامعه نوین را بدون استناد به کارکرد نظام اقتصادى درک کرد و تحول نظام اقتصادى را بدون توجه به نظریه کارکرد فهمید. اندیشه اصلى او تحلیل و درکى از کارکرد کنونى، شالوده حاضر و تحول ضرورى جامعه سرمایهدارى بود و از نخستین فکر قطعى او در این اندیشه مىتوان به تاریخ نبرد طبقاتى اشاره کرد و اینکه در این گیرودار تنها دو دسته وجود دارند که یکى از آنها معادل زور بوده و هستبه نام طبقه «بورژوا»، و دیگرى طبقه «پرولتاریا» یا کارگر که همیشه ستمکش و ستمدیده بوده است. بین این دو طبقه دایما کشمکش است. او مىخواستبراى رهایى این طبقه ستمدیده اقدامى بکند.
مارکس مىدید که کلیساها همه در خدمتبورژوا و توجیهگر اعمال زورمدارانه آنهاست. او از یک سو، پیوسته از زبان کشیشان مىشنید که اگر به یک طرف از صورتتسیلى زدند طرف دیگر صورتت را بیاور تا سیلى بزنند. او مىدید که کشیشان گناهان افراد را با مبلغى گزاف مىبخشند و اوراق مغفرت مىفروشند. و بیشتر تعالیم کلیسا راه را براى ستمگران و زورمندان، هموار مىکند; مانند این سخن معروف که قیصر را به قیصر واگذار و کار کسرى را به کسرى. همه اینها مارکس را بر آن داشت تا با توجه به آن اصل نظرى خود، که نظر طبقاتى او بود و علىرغم اینکه دین براى او امر مهمى تلقى نمىشد، درباره آن اظهار نظر نماید. از سوى دیگر، او نمىتوانست از کنار این مسائل بگذرد. در جایى هم که او زندگى مىکرد مذهب یک نیرو، یک عامل حرکت و یا دست کم، عاملى مؤثر در شکل زندگى اجتماعى بود، اما در عین حال، به شدت با حضور و دخالت دین در امور اجتماعى مخالف بود.
از نوشتههاى مارکس دو تعبیر درباره خاستگاه دین برداشت مىشود: یکى اینکه دین ساخته دست زورمداران براى استثمار طبقه کارگر است که کلیسا و در واقع مسیحیت، آنرا تقویت مىکند و دوم آنکه دین آه ستمدیدگان و پناهگاه و ملجا رنجدیدگان است; طبقهاى که دایما تحت استثمار طبقه بورژوا بودهاند.
به بیانى دیگر، مارکس در پى علتى اساسى براى پیدایش دین از خلال وضع اقتصادى جامعه بود و این علت ادعایى را در ترکیب طبقاتى جامعه یافت. در نظر او، فقرى که موجب پیدایش دین شده نمایشگر فقر واقعى است و در عین حال، موجب عدم قبول فقر حقیقى و انقلاب علیه آن مىشود. (9)
نظر دینى امیل دورکیم
در جامعهشناسىدین در دوره جدید، دورکیم (1858-1917) از شخصیتهاى مهمى است که نه تنها تحت تاثیر سن سیمون و کنت، بلکه تحت تاثیر افرادى چون را بر ستون و اسمیت و آثار او درباره ادیان سامى و نیز تحت تاثیر استاد خود فوستل دوکولانژ واقع شده بود. نخستین خدمت دورکیم به جامعهشناسى دین عبارت بود از تحلیل او از نقشى که دین در تکوین وجدان جمعى یعنى وجدان وآگاهى اخلاقى جمعى جامعه ایفا مىکند، هرچند او با این انگاره زمانهاش همراه بود که مىگفت: دین محکوم به این است که سهم هر چه کمترى در زندگى جدید داشته باشد. ولى توجه او معطوف به بعد انحطاط و انتقادى دین نبود، بلکه توجه او به تحولش بود. و اگر چه در نظر او ادیان اصالت دارند و دین دروغین وجود ندارد، ولى الوهیت از نظر او هرگز چیزى فراتر از جامعه تغییر شکل یافته و جلوه نمادین پیدا کرده، نبوده است. (10)
جامعه با همان اثرى که بر اذهان آدمیان مىگذارد، همه تواناییهاى لازم را براى بیدارى احساس ملکوتى آنها نیز داراست; زیرا جامعه نسبتبه اعضاى خود همان مقامى را دارد که خدا نسبتبه مؤمنان. به نظر او، تحقیق علمى نیز نشان مىدهد که انسانها هیچگاه جز جامعه خویش را نپرستیدهاند. تنها جامعه است که بهخودى خود، یک واقعیت مقدس است توجیه کننده تمایزى است که میان امر مقدس و غیر مقدس دیده مىشود. (11) او این بیان را در مورد جوامع ابتدایى مطرح مىسازد تا بتواند در مورد شکل امروزى جامعه نیز قضاوت کند. در نظر او، ادیان بدوى در بطن خود شامل مفهوم جامعهاند و چیزهاى مقدس نیز به آن سبب مقدساند که نقش مظاهر جامعه را ایفا مىکنند; مثلا، فرهنگ دینى عبارت است از ارزشهاى دستهجمعى که وحدت و شخصیتیک جامعه را در بر مىگیرد و آیینهاى دینى کارشان تقویت ارزشهاى دستهجمعى و مؤکد کردن جامعه در بین افراد است که این فرایند در جوامع ابتدایى به وضوح، قابل تشخیص است. (12) براین اساس، کارکردهاى دین در جامعه را چیزى جز اثرات خود جامعه نمىتوان دانست.
1- دین و نقش اجتماعى آن
دورکیم از آنجا که خواهان یافتن علل اصلى حضور همواره دین در جوامع است و به دنبال آن با نظاره کردن نقش مهم و کارکردهاى دین و وظایفى که در طول حیاتش داشته است، سعى مىکند جایگاه دین را در بین سایر واقعیتهاى اجتماعى روشنکند. او با مطالعه جوامع ابتدایى بحثخود در باب دین را آغاز کرد. و اعلان داشت که دین بر دو مقوله اصلى مبتنى است: که بخشى از آن را مناسک و بخش دیگر از آن را عقاید و باورها شکل مىدهند. عقاید و باورها خود داراى مشخصههاى بارزى هستند که جهان را به دو دسته امور مقدس و غیر مقدس تقسیم مىکنند. که هر کدام خصم دیگرى است و بدون گذر از یکى، به دیگرى نمىتوان وارد شد. براین اساس، دین مربوط به بخش مقدس است و زنجیرهاى به هم پیوسته از امور مقدس تشکیل دین مىدهند.
هارى آلبر، یکى از مطالعهکنندگان اندیشه در زندگى دورکیم، چهار کارکرد عمده زیر را در نظر دورکیم براى دین شرح مىدهد:
1- در نظر دورکیم، دین در درجه اول، از طریق تحمیل انضباط بر نفس و قدرى خویشتندارى، انسانها را براى زندگى اجتماعى آماده مىسازد که این معرف نقش انضباطبخش بودن دین است.
2- تشریفات مذهبى، که از مظاهر دین است، مردم را گردهم مىآورد و به اینگونه پیوندهاى مشترک آنها را دوباره تصدیق مىکند و در نتیجه، همبستگى اجتماعى را تحکیم مىبخشد. این معرف نقش انسجام بخش بودن دین است.
3- مردم با اجراى مراسم دینى میراث اجتماعى گروه را ابقا و احیا مىکنند و ارزشهاى پایدار آن را به نسلهاى آینده منتقل مىسازند که این از نقش حیاتبخش بودن دین حکایت دارد.
4- دین با برانگیختن احساس خوشبختى در مؤمنان و احساس اطمینان به حقانیت ضرورى جهان اخلاقى، که خود جزئى از آن هستند با احساس ناکامى و فقدان ایمان در آنها مقابله مىکند و این مبین نقش خوشبختىبخش بودن دین است. (13)
2- افول دین در نقشهاى اجتماعى آن
دورکیم همچون کنت معتقد بود که امروزه ادیان الهى و آنچه او غیر علمى مىداند قدرت خود را از دست دادهاند و تاب مقاومت در برابر رشد علمى و تجربى ندارند; مذهب قادر نیستبا حذف علل عمیق شر به نابسامانى پایان دهد. اصولا ادیان در جوامع امروزى بیش از پیش انتزاعى شده و نقش اجبار اجتماعى خود را تا حد زیادى از دست دادهاند. ادیان اگرچه از افراد مىخواهند که از شهوات خویش بگذرند و بر اساس قانون معنوى زندگى کنند، لکن دیگر قادر به تعیین تکلیف یا قواعدى که انسان در زندگى غیر دینىاش باید از آنها تبعیت کند، نیستند. نفوذ مذهب با توسعه جوامع، رو به زوال مىگذارد، اعمال تشریفاتى و شعایر تنها بخش کوچکى از زندگى افراد را اشغال مىکند و دین سنتى، که متضمن نیروهاى الهى است، در آستانه ناپدید شدن است. در واقع دین، که در نظر دورکیم در گذشته شیرازه زندگى بود و وسیلهاى که مردم با آن از علایق گوناگون روزانهشان تا اندازهاى دست مىکشیدند و به پرستش مشترک چیزهاى مقدس روى مىآوردند، امروزه دیگر جهتگیرىهاى سنتىاش سپرى شده است. امروزه - به اصطلاح خود او - خدایان مردهاند و دین محور عقاید و الگوهایى است که در آن جوامع پیشرفت چندانى نکردهاند.
او با این اصل نظرى خود، به گونهاى دیگر در عصر جدید از دین جدیدى سخن مىراند و آنرا اساس همین کارکردها عنوان مىکند در حقیقت، به عقیده او در جوامع فردگراى عقل باور امروزى، اقتدار عالى اخلاقى و فکرى در اختیار علم است، در حالى که چنین جامعهاى نیز مانند هر جامعهاى دیگر به اعتقادهاى مشترک نیازمند است، اما پیداست که دین سنتى پاسخگوى اقتضاى روح علمى نیست. پس دین دیگر نمىتواند اعتقادهاى مشترک لازم را تامین کند و تنها یک راه خروج مانده است.
3- دین یا جامعه
دورکیم در بررسى ادیان ابتدایى پس از رد برخى تلقىها از دین و معیارهایى که در دین ضرورى یا غیر ضرورى تلقى شده به نظر اصلى خود درباره دین و نقش و جایگاه امروزى آن مىپردازد. او معتقد است نسبت دادن حوادث طبیعى به علل غیر طبیعى، که بعضى مطرح مىکنند، با علم تعارض دارد و از سوى دیگر، تعریف دین بهوسیله الوهیت و خداوند و اعتقاد به این مطلب که دین لزوما در ورایش موجودات روحانى مطرح است، را قبول ندارد و دلیل نقضى براى آن مىآورد. همچنین اینکه اساس دین بر ضعف و عجز بشر در مقابل عوامل و قواى طبیعى استوار و اینکه منشا دین اعتقاد به ارواح است و عقیده به ارواح هم امرى توهمى و خیالى است و لذا، اساسا دین امرى توهمى و خیالى است، از نظر دورکیم مردود مىباشد.
او قبول ندارد که پدیدهاى ریشهدار با آن همه نقش، که در تاریخ ایفا کرده است و بدان نیروى حیات بخشیده امرى خیالى و زاییده خواب و توهم باشد، بلکه دین یکى از نیروهاى نظارت درونى است که در درون افراد احساس الزام اخلاقى به هوادارى از درخواستهاى جامعه ایجاد مىکند و در موقع به خطر افتادن سامان اجتماعى به کار مىآید. اما بر اساس نظر دورکیم، در تعریف دین مفاهیم ماوراى طبیعى نقشى ندارند و بخش مقدس هم، که او مد نظر دارد و خود مرکب از مجموعهاى از باورها و مراسم است، تقدسش را از خود افراد جامعه گرفته است; یعنى اگر از دورکیم بپرسیم این قداست از کجاست، او فورا پاسخ مىدهد: این مردماند که امرى را مقدس یا غیر مقدس جلوه مىدهند. به عبارت دیگر، هر پدیده یا هر امرى ذاتا مقدس یا دنیوى نیست، بلکه زمانى یکى از این دو خصلت را پیدا مىکند که مردم یا بر آن پدیده ارزشى قایل مىشوند و یا بعکس، صفاتى ذاتى به آن نسبت دهند که بر ارزش وسیلهاىاش هیچ ارتباطى نداشته باشد. (14) بر این اساس، در تعریف و نگرش دورکیم به تبیین جامعهشناختى از دین مىتوان دو خصلت عمده براى دین درنظر گرفت:
1- خصلت اجتماعى بودن دین که دین عبارت است از غلیان احساسات جمعى که نتیجه اجتماعى افراد در مکانى واحد (به نام کلیسا) است و موجب پیدایش نمود مذهبى و تاثیر الهامبخش امر مقدس در نزد افراد مىشود.
2- خصلت غیر خدایى دین که افراد در پرستش مذهبى خویش بىآنکه بدانند، در واقع خود جامعه را مىپرستند و از اینجاست که دورکیم در طرح خود براى بیان دین در جامعه فعلى و حل مشکل بحران اخلاقى جامعه دستبه شاهکار غیر معقولى مىزند که اساسا انسانها در طول زندگى خود چیزى فراتر از جامعه، مورد پرستش قرار ندادهاند و امروزه نیز آنچه قابل پرستش و ستایش استخود جامعه است. و در نتیجه، تمام باورهاى دینى معلول علل اجتماعى است و حتى تحول و تکامل در دین نیز معلول تحول و تکامل در جامعه است. (15)
نظر دینى ماکس وبر
دین در حوزه مطالعاتى ماکس وبر(1864 - 1920) حال و هواى دیگرى دارد. شاید وبر از معدود جامعهشناسانى باشد که با دین به شکل تقریبا بىطرفانه برخورد کرده و از قضاوتهاى بىجا در مورد آن احتزاز کرده است. او بر اساس نگرش و روش کلى خود در جامعهشناسى - یعنى روش تفهمى - در دین نیز به رفتار معنادار انسان دینى نظر دارد و به دنبال نقش دین در بروز برخى اعمال است. او مطالعات بسیارى در مورد ادیان گوناگون کرده، از جمله یهودیت و مسیحیت و بهطور ناقص در باب اسلام نیز به مطالعه پرداخته است. نگاه وبر به دین، برخلاف دیگر جامعهشناسان، بر هیچ طرح تکاملى در قالب مراحل خاصى مبتنى نیست و اصولا این نوع نگرش را خود قبول ندارد و از سوى دیگر جامعهشناسى دین او بیشتر بیانگر یک جنبه عمده از اخلاق دینى - یعنى ارتباط اخلاق دینى با نظم اقتصادى - است. محرک اصلى او براى ورود به مطالعه ادیان نیز همین انگیزه بوده است، به عبارت دیگر، از موضوعات اصلى جامعهشناسى دینى وبر این است که ارتباط مستقیمى میان سیستم اقتصادى و اصول اخلاقى جوامع وجود دارد که بر همدیگر تاثیر مىگذارند. (16)
دو تفکر عمده در زمان وبر
پیش از اینکه ما به بررسى دیدگاه اصلى وبر در باب رابطه دین با جامعه بپردازیم، این نکته قابل ذکر است که در فضاى فکرى که وبر در آن زندگى مىکرد و به ارائه نظریه خاص خود در باب دین پرداخت، دو تفکر عمده وجود داشت; دو تفکرى که وبر هیچکدام را نپذیرفت و نظر سومى ارائه داد:
1)تفکر ماتریالیسم تاریخى;
2) تفکرهاى هنجارى که بین آنها مشترکاتى و تفاوتهایى وجود داشت.
وجه مشترک آنها این بود که در هر دو تفکر، دین مانند هر نوع تفکر و امر دیگرى، با واقعیتهاى اجتماعى، سیاسى و اقتصادى رابطهاى یکطرفه داشتند. در واقع، یکى بر دیگرى مقدم بود. اما از جیث فرق بین آنها، باید گفت: در تفکر نخست، رویکرد اصلى این بود که واقعیتهاى اجتماعى نوع خاصى از تفکر اجتماعى را تعیین مىکنند. در این راستا، دین را به ساخت اجتماعىواقتصادىتحویل مىبرند وآنرا به عنوان روبنا مطالعه مىنمایندیا در حقیقت، آن را در درجه دوم اهمیت قرار مىدهند. در تفکر دوم، رویکرد اصلى این بود که فکر دینى، فکرى است که موجب عمل تاریخى مىشود و تاریخ را با این افکار مىتوان تعیین کرد. یعنى اساسا اعتقاد داشتند که دین نقطه عزیمتحرکتهاى اجتماعى و از عوامل اصلى رویدادهاى اجتماعى است. (17)
البته هیچکدام از این نظریهها نتوانست در باب دین و ارائه نقش آن در جامعه کارساز افتد و نظریه منسجمى که قابل ارائه باشد ساخته نشد. این عدم موفقیت را عمدتا مىتوان در یک جنبه از نگرش آنها به واقعیات اجتماعى دانست و آن ضعف در جامعهشناسى شناخت آنها بود. این دو رویکرد هیچکدام خط فاصلى بین تفکر دینى و واقعیت اجتماعى قایل نبودند. در اینجا، وبر دستبه نوآورى زد و کارى ارائه داد که بیانگر نگرش سومى به دین و نقش آن بود. آنچه اعثشکوفایى وبر در این محیط شد همین فرض ساده و اولیه بود که او بهطور نسبى براى حیطه عقاید در مقابل واقعیتها معتقد به نوعى استقلال بود. او بر این باور بود که باورها مستقلاند و از طرفى هم مؤثر واقع مىشوند. بر اساس این نظر، بین عقاید و منافع، بین دین و واقعیتهاى اجتماعى نیز یک سلسله ارتباطها بهوجود مىآید که جامعهشناسى دینى وبر آن را در شکل ارتباط دین و نقش آن در عوامل اقتصادى دنبال مىکند و اینکه دین تا چه اندازه توانسته در پیشرفت و توسعه اقتصادى جامعه نقش ایفا کند و آیا هر دینى این کارکرد را دارد یا نه.
اصل از نظر وبر درمورد این است که اثبات کند رفتار آدمیان در جوامع گوناگون وقتى فهمیدنى است که در چارچوب دریافت کلى آنان از هستى قرار داده شود. اصول جزمى دینى و تعابیر آنها جزیى از این جهانبینى است و براى درک رفتار افراد، گروهها، بویژه براى درک رفتار اقتصادى افراد و گروهها، ناگزیر باید این را هم درک کرد. در حقیقت، اندیشه وبر اینگونه نیست که بخواهد به جاى تبیین دین بر اساس اقتصاد (که مارکس انجام داده) اقتصاد را بر اساس دین تبیین کرده باشد، بلکه همانگونه که آرون مىگوید، آنچه او خواسته بیان کند این است که طرز تلقى اقتصادى آدمیان ممکن است تحت تاثیر دستگاه اعتقادى تعیین شود. همانگونه که دستگاه اعتقادى هم در لحظهاى معین از تاریخ ممکن است تحت تاثیر دستگاه اقتصادى باشد. (18)
او اگر چه هدف رفتار دینى را امرى غیر عقلانى و آن جهانى و غیر اقتصادى مىداند، (19) اما درباب بررسى پروتستانتیزم از این بیان تا حدود زیادى فاصله مىگیرد و اصول کلى زیر را درباب دین و اقتصاد مطرح مىسازد:
اولا، دین و پدیدههاى اقتصادى وابستگى متقابل دارند و واکنش متقابل میانشان موجود است.
ثانیا، نه دین و نه اقتصاد به تنهایى نمىتوانند به طور کامل و کافى واقعیتهاى زندگى اجتماعى را تعیین یا توصیف کنند.
ثالثا، تنها با در نظر گرفتن دین و سیستم اقتصادى به عنوان متغیرها امکان مطالعه زندگى اجتماعى وجود دارد. در واقع، اگرچه وبر همچون مارکس و دورکیم فردى مذهبى نیست وبهقول خودشنسبتبهموسیقى دین گراست،اما در واقع،دین درنظراویکى ازشریانهاى اصلى زندگى اجتماعى است; نظام ارزشى والایى که بدون آن امکان هیچ بررسى فراگیر در جامعه انسانى نخواهد بود و زندگى اجتماعى را بدون آن نمىتوان به نگاهى صحیح نگریست. (20)
دین و نقش مؤثر آن
وبر پرسشهایى در مقابل خود داشت: آیا چیزى معادل زهد دنیایى، که اخلاق پروتستان مثال بارز آن است، در تمدن غربى یافت مىشود؟ دیگر اینکه چگونه مىتوان انواع متفاوت بنیادى دریافتهاى دینى را روشن کرد و نوعى جامعهشناسى عمومى از مناسبات موجود میان دریافتهاى دینى و رفتارهاى اقتصادى پدید آورد؟
سؤال نخست دقیقا زاییده تفکراتى است که منجر شد تا وبر کتاب اخلاق پروتستان را بنویسد. کار وبر در اینجا نشان مىدهد که پیوند فکرى و هستىنگرانه موجود بین تعابیر معینى از مذهب پروتستان و نوع معینى از رفتار اقتصادى وجود دارد. بیان این پیوندنشان مىدهد که یک طرز تفکر معین درباره جهان مىتواند جهتگیرى کنشها را تعیین کند. در حقیقت، کار او درک دین یا تاثیر ارزشها، و باورها بر رفتارهاى بشرى را به نحوى مثبت و علمى میسر مىسازد. این مطالعه روشن مىکند که افکار دینى چگونه به عنوان عامل مؤثر در جریان تاریخ عمل مىکند. (21)
وبر اخلاق پروتستان را یکى از اشکال عقلانى کردن جنبه معنوى زندگى مىداند. (22) مفهوم عقلانیت در تفکر وبر بسیار مورد توجه و بخشهاى مهم نظرى اوست که براساس آن، نقش مثبت دین را ارزیابى مىکند. عقلانیت در نظر او نشانه عصر حاضر است وجامعه سنتى از آن بهرهاى کافى ندارد. عقلانیت فرایندى است که از طریق آن هر ناحیهاى از مناسبات انسانى در معرض محاسبه و اداره قرار مىگیرد. (23) او عقلانیت را در تمام ابعاد، از جمله دین، شناسایى مىکند. علاوه بر آن، معتقد است که خود دین بهطور نسبى عقلانى است. در عین حال، نظرش این است که دین خود مىتواند سر چشمهاى براى رشد عقلانیتباشد و یکى از سرچشمههاى عقلانیت در جوامع غربى عبارت است از تغییرات فرهنگى ویژهاى که اخلاق پروتستان آن را به ارمغان آورده است; اخلاقى که اعتقاد به اصالت فرد، سختکوشى، رفتار عقلانى و اعتماد به نفس را مورد تاکید قرار مىدهد. (24) وبر به یک معنى خواسته است تا راههاى پیچیده و پرپیچ و خمى را دنبال کند که عقلانى شدن زندگى دینى از طریق آنها رابطه منظم و معقول انسان با خدا را جایگزین روشهاى جادویى کرده است; یعنى پیامبران علیهم السلام با جاذبههاى فرهمند خود توانستهاند قدرتهاى کاهنان را، که مبتنى بر سنتبودند، از اعتبار بیندازند و با پیدایش دین مبتنى بر کتاب، فراگرد عقلانى ونظامدارشدن پهنه دینى آغاز شد و در اخلاق پروتستان به اوج خود رسید. (25) در نظر وبر در دین زمینه کافى براى عقلانى شدن زندگى و تناسب معنادارى با روحیه پیشرفت و سرمایهدارى وجود دارد. یک جهانبینى معین با فعالیت اقتصادى پیوندى معنوى دارد.
وبر به دنبال یافتن پاسخ سؤال خود و کشف جواب آن، به طور کامل و قانع کننده به مطالعه دیگر ادیان نیز پرداخته است، چه ادیان الهى و چه غیر الهى، از کنفوسیوس و تائو گرفته تا اسلام. او دنبال این بود که بفهماند در این ادیان خصوصیت مذهبپروتستان وجودندارد واین عامل - یعنى همان عقلانیت غلیظ - حلقهاى مفقوده است که در این ادیان یافت نمىشود و ناگزیر، جوامع بانگرش دینى خود را عقب نگهداشته و مانع و سد غیر قابل عبورى براى شکستن سنتها شده است. او مطالعهاى درباب دین هندو (26) دارد که با این مطالعه ابراز مىدارد: آیین هندو داراى آیین اخلاق ویژهاى است که آن را براى این دنیا نادیده گرفته است و به واقعیت مادىهمچون حجابىمىنگرد که علایقحقیقى را، هبشریتباید به آن توجه کند، پنهان مىسازد. (27) ، آیین هندو دنیا را پدیدهاى گمراه کننده به شمار مىآورد و رغبت را از دنیا برکنار مىزند. وبر آیین کنفوسیون و تائو را (28) نیز در چین مطالعه کرده و مدعى است که در چین نیز سرمایهدارى و رشد اقتصادى در نهایت پا نگرفتهاست; زیرا مذهب رایج در آنجا موجبات چنین تحولى را فراهم نکرده; چرا که مذهبیان چین بر زندگى آرامى تاکید داشتند و پیشرفت مادى را تشویق نمىکردند. (29)
وبر در باب اسلام نیز مطالعاتى انجام داده است که البته بیشتر مربوط به زمان حکومت عثمانى است. او با مطالعهاش اسلام را قطب مخالف پروتستان دانسته و در نظر او، اسلام آیینى نیست که به زهد و دورى از دنیا سفارش کند. ریاضتکشى، که اخلاق پروتستانى نمونه کامل آن است، در اسلام وجود ندارد، علاوه بر اینکه اسلام فاقد آزادى بازار، تکنولوژى عقلانى، حقوق عقلانى و نیروى کار آزاده است. (30) لذا، اساسا عقلانیت، که موتور اصلى حرکتبراى شکستن سد سنتهاست، در اسلام وجود ندارد.
دین و کنارهگیرى محتوم آن
نقشى که وبر براى دین در باب اخلاق پروتستان قایل شد بیشتر به دلیل وجود عقلانیت در آن دین و مفقود بودن آن در سایر ادیان بود، تا زمانى مفید است و اثر مثبت دارد که عقلانیت مورد نظر به حد بالاى خود یا به تعبیر دیگر، به کمال نرسیده باشد، وگرنه اگر این عقلانیت در جامعه پدید آمد و به حد بالاى خود رسید دیگر عامل ایجاد کننده ضرورت براى ابراز وجود در کار نیست و عقلانیتى که روزى دین به آن کمک مىکرد دیگر نیازى به هیچ مشروعیت مذهبى ندارد. در این حال، دین با روند حیات اجتماعى سازگار مىشود و احتمال بسیارى وجود دارد که به تدریجخود را کنار بکشد. (31)
او بر خلاف دورکیم، که معتقد بود علم اجازه مىدهد که هم دین را و هم سر برآوردن اعتقادات جدید را درک کنیم، تضاد جامعه را، که در کار عقلانى شدن استبا نیاز به ایمان به نحوى هیجانآمیزتجربه مىکند ومىگوید: «جهان افسون زدوده است»; یعنى در طبیعتى که علم تبیینگر و تکنیک به کار گیرنده آن است،دیگر جایىبراى جاذبههاى ادیان گذشته نیست. پس ایمان باید به خفایاى روح عقب بنشیند. (32) بهبیاندیگر، جهانى که ما در آن زندگى مىکنیم از مواد و موجوداتى ساخته شده که در اختیار بشرند و محکوم به این هستند که از سوى بشر به کار روند، دگرگون شوند، مصرف گردند. و دیگر، واجد هیچ نوع لطف و کرامتى نباشند. دین در جاى مادى و افسونزدوده کار دیگر ندارد جز آنکه به حریم درونى وجدانها پناه ببرد یا به جهان ماورایى کشیده شود که جهان خداى متعال یا سرنوشت هر فرد پس از هستى دنیایى است. (33) در مجموع، همانگونه که خود وبر در کتاب اخلاق پروتستان یادآور مىشود، در جهان امروزى عرفىسازى و افسونزدایى، سرنوشت محتوم غرب خواهد بود. (34)
مقایسه و بررسى
در یک مقایسه اجمالى، مىتوان نظرات هر کدام از این سه متفکر مطرح شده (در زمینه جامعهشناسى دین) را در سه دسته مهم از اندیشمندان جامعهشناسى قرارداد که در حوزه جامعهشناسى دین صاحب راى و نظر مىباشند:
دورکیم را باید از جمله کسانى دانست که در سلک جامعهشناسان دین اجتماعى است; در عین حال که غیر متعهد مىباشد. این دسته از جامعهشناسان در حقیقت معتقدند که دین الهى به دلیل پیروزى شاخصهاى علمى و تجربى از محدوده تکامل زمانى خارج شده و اکنون دوره تسلط علم رسیده است; علمى که جز چیرگى بر طبیعت هدف دیگرى در سر ندارد، رهایى انسان از موقعیتهاى تنگ و بسته جامعه را به عنوان کجروى اجتماعى و سیاسى، محکوم کرده و روح جمعى را به جاى روح خدا یا خدا و یا خلیفه او جایگزین مىکند. (35)
این نظر دورکیم در باب دین و همگون پنداشتن آن با جامعه، نشات گرفته از دو وجه نظر کلى دورکیم مىباشد که یکى مربوط به جامعهشناسى شناخت او و دیگرى مربوط به برداشت او نسبتبه علم و گسترش اثباتگرایى است. در باره وجه اول او، باید گفت که دورکیم فکر و عناصر اولیه اندیشه و پایههاى اساسى آگاهى و شناخت عقلى را اصولا زاییده زندگى اجتماعى مىداند، حتى درباب مقولات منطقى، مانند زمان و مکان، معتقد است که اینها نیز از مقولات اجتماعى درجه دوماند و جامعه نه تنها مقولات مذکور را پدید مىآورد، بلکه محتواى آن از جنبههاى متفاوت وجود اجتماعى تشکیل شده است. اما وجه دوم نظر او این است که روش اثباتگرایى و تجربهگرایى دورکیم در باب واقعیت اجتماعى از امورى است که در جامعهشناسى دین او نیز سریان دارد و قابل مشاهده است، به گونهاى که او دین را همچون سایر امور اجتماعى با عینک تجربه مورد مطالعه و بررسى قرارداد. علاوه بر آن، کار دورکیم در مطالعه ادیان ابتدایى آن هم در محدودهاى خاص کارى بیشتر مردمشناسانه است که با آن به قضاوت جامعهشناختى پرداخته است. او آنچه را از این مطالعه برداشت کرده استبه تمام ادیان سریان داده و اگرچه براى دین نقشهاى مهمى قایل است، اما منشا آنها را چیزى فراتر از جامعه و دادههاى اجتماع نمىداند. او علىرغم اینکه آگوست کنت را در زمینه دستزدن به ارائه دین جدیدى تحت عنوان «انسانیت» تخطئه مىکند، اما خودش بیش از کنت دچار اشتباه شده است و نظرى را درباره پرستش جامعه ارائه مىدهد که بسیار غیر واقعبینانه و سخیفتر از آن چیزى است که کنت مطرح ساخته است. این نشان مىدهد که نه دورکیم و نه حتى کنت افرادى دینى نبودهاند و بلکه آنچه تعلق آنها را بیش از اندازه مشغول مىداشت رهایى جامعه از بحران اخلاقى زمان بود که چارهاى جز پرو بال دادن به دین آن هم بیشتر به ابعاد انسجامش به صورت واقعا تحریف شده نداشتند، غافل از اینکه آنچه از مطالعه ادیان و جوامع به دست مىآید خلاف گفتههاى دورکیم را ثابت کرده و انسانها معمولا چیزى فراتر از ماحصل اندیشه دورکیم را پرستیده و آن را در زندگى خود مؤثر دانستهاند. از جوامع داراى ادیان الهى گرفته تا جوامعى که در آنها دین توحیدى مطرح نبوده است. از سوى دیگر، اظهارنظر راجع به ماهیت ادیان، در حوزه و محدوده جامعهشناسى دین نیست و دورکیم نباید از محدوده و حوزه علمى خود فراتر رود و به حوزه علمى دیگرى وارد شود.
اما اظهار نظر کارل مارکس را در زمینه دین باید در جرگه نظرات اندیشمندانى قرار داد که تحت عنوان جامعهشناسان دین اجتماعى متعهد قابل درج هستند، دستهاى که به تمام باورهاى دسته اول معتقد بوده، ولى روح جمعى را حاکم ندانسته و اصولا طرح آن را محکوم کردهاند و رهایى انسان را نمونهاى از بیدارى، آگاهى و انقلابى بودن جامعه تلقى مىکنند. نمونه خاص این دسته را مىتوان افراد با نگرش ساختى کارکردى، تضادى نام برد. (36) که مارکس جزو آنهاست. در نظر او، جامعهشناسى دین اصولا به عنوان جنبهاى از جامعهشناسى آگاهى و فرهنگ تلقى مىشود. از نظر او، ستمکشى و از خودبیگانگى انسان فقط سیاسى، اجتماعى و اقتصادى نیست، بلکه معنوى هم هست. آگاهى تجاوز دیده و تحریف یافته انسان و همچنین کار تولیدى اوست که باید در انسانیت کامل، تطهیر و تعالى یابد که کمال آن در نظام اجتماعى بىطبقه است و خلاصه در این برداشت، بر خلاف برداشت دورکیم، دین یکى از ایدئولوژىهاى سنتى است که آگاهى انسان باید از آن فراغتیابد; زیرا که دین رهآورد تضاد طبقاتى است و در این نظام به تضاد طبقاتى دین سر بر مىآورد; گاهى آه ستمدیدگان است و گاهى شمشیر ستمگران تا با آن به راحتى بر ستمدیدگان حکم برانند. اما دو ایراد عمده بر دیدگاه کارل مارکس وارد است: اولا، مارکس بر خلاف دیگر جامعهشناسان، همچون دورکیم و وبر، مطالعه مهمى در زمینه دین نداشته و دین را کلیساى زمان خود پنداشتهاست که اینگونه عمل از اندیشمندى چون مارکس کارى غیر واقعبینانه است. از سوى دیگر، برداشتخود از دین را به تمام ادیان سرایت داده، نقشىمنفى که کلیساىزمان مارکس در جامعهایفامىکند براى همیشه در حق دیگر ادیان جارى دانسته است و از این رو، به عدم دخالت دین در عرصه اجتماع راى داده است.
ثانیا، مارکس به یافتن علل اساسى پیدایش دین از خلال وضع اقتصادى جامعه پرداخته است. لذا، از سویى، او مطرح مىکند کهواقعیت نابسامانى که طبقه رنجدیده در جامعه طبقاتى با آن روبرو مىباشد افکار دینى را در ذهن رنجدیدگان فقیر پدید مىآورد تا از این رهگذر ملجا و پناهى پیدا کند و از سوى دیگر، تمایل دارد تا نشان دهد این طبقه حاکم براى حمایت از مصالح خود آیین مىسازد و براى طبقه رنجدیده به ارمغان مىآورد، در حالى که هیچکدام از اینها با اقعیتخارجى توافق ندارد; زیرا دین همیشه در دامن فقرا و محرومین و نیازمندان پرورش یافته و پیش از آنکه با نور خود سراسر جامعه را بپوشاند در روح فقرا و محرومین پرتو افکنده است، چه مسیحیت - به خصوص در امپراتورى روم - و چه دعوت اسلامى در شهر مکه. لذا، چگونه ممکن است دین را دستاورد طبقه حاکم دانست و نقش آن را در جامعه نادیده انگاشته یا تنها نقش منفى و تخدیر کننده به آن داد؟ تاریخ جوامع ابتدایى نیز جلوهگر این حقیقت است که دین تنها از پدیدههاى فکرى جوامع طبقاتى نیست،با آن که در نظر مارکس، دوران بىطبقه است. اگر دین بخواهد سپر حفاظت رنجدیدگان بوده و از واقع نابسامان اقتصادى آنها سربرآورده باشد چگونه مىتوان وجود عقیده دینى و نقش آن را در اجتماع جداى از واقع نابسامان و شرایط سخت اقتصادى تفسیر کرد. و چگونه براى غیر رنجدیدهگان امکان دارد که دین و ایدئولوژى طبقه رنجدیده را، که از واقع اقتصادىشان سرچشمه گرفته است، قبول کنند؟ (37)
در نهایت، عقیده مارکس درباره دین و نقش تخدیرى آن، بسیار دور از واقع است و با هیچ معیار علمى و غیر علمى سازگارى ندارد. البته، بخش عمدهاى از این واقعیت را خود مارکس در دوران کمال درک کرده است.
دین در حوزه اندیشه ماکس وبر، حالتى ویژه دارد، به گونهاى که بنابه گفته اندیشمندان، تمام جامعهشناسى وبر به گونهاى جامعهشناسى دین است و عمده نظرات و تفکرات اصولى وبر را در جامعهشناسى دین او مىتوان بازیابى کرد. وبر را در دستهبندىها مىتوان جزو جامعهشناسان دین اجتماعى قرار داد که روش تفسیرى دارند. این دسته ضمن مردود شمردن وجوه آرمانى ناخداگرایى و عواملگرایى متفکران گذشته، اندیشه رهایى انسان را باز کردهاند، اما در عین حال، علىرغم تلاش در زمینه بررسى نقش دین در جامعه، خصوصا ابعاد پیشرفتى جامعه، درباره اندیشه خدا و تاثیر ایمان به او در جهان اجتماعى به سکوت مىنشینند. (38) البته برخى از آن را شاید بتوان به افرادى همچون وبر حق داد; زیرا که اولا، وبر از معدود کسانى است که بیشتر توانسته است از محدوده جامعهشناسى خارج نشود و در محدوده علوم دیگر دخالت نکند و ثانیا، شاید بتوان گفت که اعتقاد وبر به دین بسیار کمتر از دیگران بوده است و نسبتبه گرایش به دین اهمیت نمىدادهاند. همچنین اگر به نحوه ورود وبر به محدوده مطالعه جامعهشناسى دین - یعنى بررسى نقش دین در وضعیت رشد اقتصادى - نگاه کنیم، مىبینیم که وبر در این زمینهها اصولا نقشى براى منشا دین و آورنده آن قایل نیست، بلکه تنها برخى از آموزههاى دین را ملاک قرار داده و بر همان اساس به قضاوت نشسته است.
لذا، از جمله ایراداتى که به وبر وارد است عدم مطالعه دقیق و همهجانبه تمام ادیان بود; زیرا قضاوت قطعى درباره دینى همچون اسلام بدون مطالعه عمیق و همه جانبه آن کار معقولى نیست; بخصوص براى کسى که معتقد به دینى نباشد بسیار فرصت لازم است تا بتواند دینى چون اسلام را مطالعه کند و دریابد که آیا از نظرگاه اسلام، رشد اجتماعى و توسعه اقتصادى مطلوب استیا نه و آیا شیرازه دین با پیشرفت جامعه سازگار استیا نه. وبر با همان برداشتى که از برخى آموزههاى پروتستان داشته، سراغ ادیان دیگر آمده و به طور تعجبآمیزى در هیچ دینى - آنگونه که در پروتستان یافته - آموزه قابل قبولى که بر گفتههاى آیین پروتستان منطبق باشد نیافته است. بخصوص، که باید متذکر شد همچون مارکس که دین مسیحیت را تظاهر یافته در کلیساى آن زمان مىدانست و آنچنان با آن قضاوت نادرستبه مقابله با مذهب نظر داد، ماکس وبر نیز با مطالعه بخش کمى از اسلام خصوصا اسلامى که در گذشته معرفى شده و امپراتورى عثمانى نماینده آن بوده به قضاوت پرداخته است. لذا، مدعى است هم جوهره اسلام و هم ساختار حکومتهاى اسلامى، که دین آنها را تعیین کرده است، و همراه قوانین و دستگاه ادارى آنها، همه سد راه پیشرفت مىباشند و نقش مهم اجتماعى خود را ایفا نمىکنند. (39)
البتهشاید برخى از این اشکالات وارده بر وبر را بتوان در نوع روش مطالعه جامعه، که همان روش تفهمى اوست، جستجو کرد.
پىنوشتها:
1- میرچا الیاده، دین پژوهى دفتر اول، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى،تهران، پژوهشگاه علوم انسانى، 1375، ص86
2- همان، دفتر دوم،1376، ص 351
4- 3- این نظریهها، عمدتا نظریههایى بودند که مىپنداشتند مىتوان شبکههاى غیر مشخص از همکنشى پدید آورد که در آن بدون دخالت دین یا اخلاق بهطور طبیعى، نظم و انضباط بهبار آورد; ص 365
5- او همدوره مارکس و متوفاى سال 1872 است.
6- نقد و نظر، شماره 2، سال اول، ص 95
7- ر.کبه:کلام جدید،عبدالکریمسروش، انسانشناسى،پلىکپى، ص97
8- آندره پیتر، مارکس و مارکسیسم، شجاعالدین ضیائیان، تهران، نشر دانشگاه تهران، 1360، ص263
9- محمدباقر صدر، اقتصاد ما، ترجمه کاظم موسوى، ج1، تهران، برهان، 1350، ص113
10- میرچا الیاده، همان، ص360
11- ریمون آرون، مراحل اساسىاندیشه در جامعهشناسى، باقر پرهام، تهران، نشر سهامى، 1370، ص377
12- کرامبى و دیگران، فرهنگ جامعهشناسى، حسن پویان،تهران، نشر،1376، ص133
14- 13- لوئیس کوزر، زندگى واندیشه بزرگان جامعهشناسى، ترجمه محسن ثلاثى،تهران، نشر علمى، 1368، ص200; ص 198
16- 15- آرون،پیشین، ص347; ص374
17- برنزوبکر، تاریخ اندیشه اجتماعى، جوادیوسفیان، ج 2، تهران، امیر کبیر، 1371، ص501
18- احمد صدرى، جامعهشاسى دینى ماکس وبر، کیان13،1372
19- آرون، پیشین، ص 585
20- ماکس وبر، روحیه سرمایهدارى و اخلاق پروتستان، غلامعباس توسلى،تهران، سمت، 1372، ص17 و28
22- 21- آرون، پیشین، ص 61; ص 58.
23- ژان بشلر، خاستگاههاى سرمایهدارى، رامین کامران، چ اول، تهران، نشر البرز،1370، ص 48
24- کرامبى و دیگران، همان، ص 414
25- کوزر، پیشین، ص 318
26- دینهندو، آموزشهاىبودا، شاهزادههندو، درنپال درقرن ششم قبل میلاداست و هدف کلى آن رسیدن به «نیوانا» یا ارضاى کامل روحى مىباشد.
27- جامعهشناسى، آنتونى گیدنز، ترجمه منصور صبورى، تهران، نشرنى،1373، ص495
28- همان،ص 495 و جرج ریتزر،اندیشه جامعهشناسى معاصر، محسن ثلاثى،تهران: 1374، ص101
29- کنفوسیوس آیینى است از قرن ششم قبل از میلاد توسط کونگ فو تسو ابداع شده و مبدع تاتو نیز لائوسته است.
30- برایان اچ ترنر،وبر و اسلام،حوزه و دانشگاه 2، 1374
33-32-31- آرون، پیشین، ص593; ص636; ص589
34- ماکس وبر، پیشین، ص156
35-36- ابوالحسن تنهایى، درآمدى بر مکاتب و نظریههاى جامعهشناسى، تهران، نشر مرندیز، 1374، ص593; ص593
37- ر.ک.به: محمد باقرصدر، همان، ص116
38- ابوالحسن تنهایى،، همان، ص593
39- ر.ک.به: ماکسیم رودنسون، اسلام و سرمایه دارى، ترجمه محسن قدرتى، نشر سهامى، 1358
تاریخچه جامعهشناسى دین
تاریخ جامعهشناسى دین را مىتوان به چهار دوره عمده تقسیمبندى کرد: (2)
1- دوران اندیشه اجتماعى سنتى
مجموعه اندیشهاى را که همپاى شکلگیرى جامعهشناسى جدید تحول و رنگ عرفى و دنیوى یافت مىتوان به عنوان اندیشه سنتى قلمداد کرد که مشخصه اصلى آن «تلفیق بین تحلیلهاى اجتماعى و اخلاقى» بود. این اندیشه اصولا بر منشا جهانى و الوهى همه ارزشها و نهادهاى اجتماعى جاافتاده تاکید مىکرد و همچنین انسان را موجودى اجتماعى و سیاسى مىدانست. جریان اصلى این اندیشه وحدت آلى و انداموار جامعه را به زبان حق طبیعى بیان مىکرد که این مفهوم و برداشت از آن به صورت یک مفهوم عرفى یا دنیوى تحول یافت و اساس علوم طبیعى و علوم اجتماعى اولیه را تشکیل داد.
2- دوران شکاکیت و نظریهپردازى
نظم و قانونمندى جامعه از مسائل مورد تحقیق در دوران نوزایى و پیش از آن - یعنى قرون وسطى - بود; نظمى که اساسا به کمال معنوى انسانى دعوت مىکرد. در خلال قرنهاى هفده و هیجده، متفکران به جستجوى نظم و نظام در جامعه ادامه دادند، ولى نظم مورد نظر آنها نظمى بود که تبیین کننده تنوع و کثرت زبانها، رسوم و ادیان، بر وفق همنواختىهاى ساده و طبیعى بود. در طى این دوران، اندیشههاى دوره اول مورد انتقاد شدید قرار گرفت که از جمله این منتقدان مىتوان به هانیکولو ماکیاول و تامسهابز اشاره کرد. همچنین این دوره زمان بروز نظامهاى فکرى و نظریهپردازانهاى بود که مىکوشید هم جامعه و هم اقتصاد را بر شالودههاى واقعگرایانهترى، که کمتر همدینى یا اخلاقى است، مبتنى سازد. در این دوران، پیدایش دولت ملى و ظهور طبقات سوداگر و یا متوسط تبدیل به عنصرى شد که نگارش نظریههاى اجتماعى و اقتصادى را از انحصار طبقات روحانى درآورد و قانون طبیعى زیر سؤال رفت و به انتقاد کشیده شد.
روحانیتستیزى به شکل مشخصه رایجبیشتر انتقادهاى اجتماعى درآمده بود، با این اعتقاد که دین در جلوگیرى از بىبندوبارى بیمارگونه زندگى غربى شکستخورده است، به گونهاى که جستجو براى یافتن منابع جدید نظم اجتماعى آغاز شد و درنهایت، این تفکر، که «جامعه باید بر طبق طرح و برنامههاى مقدر الهى و قانون طبیعى» ساخته شود، جاى خود را به این اندیشه داد که «جامعه بر اساس طرح و برنامهریزى و تلاش خود انسان شکل مىگیرد.» در این زمان، نوعى اومانیسم عرفى - دنیوى و اجتماعى پدید آمد که به نوبه خود سرچشمه زاینده اغلب نظریههاى فلسفى و اجتماعى دنیاى جدید گردید. مهمترین دستاورد این دوران، پروراندن مفهوم عرفىسازى یا دنیوىسازى بود. (3)
3- دوران واکنش محافظهکارانه و رمانتیک
دوران نظریهپردازى به تدریجبا یک واکنش نه چندان شدید، بلکه محافظهکارانه و بیشتر رمانتیک مواجه شد. مصایب ناشى از انقلاب صنعتى و انقلاب فرانسه و عصر وحشت پس از آن، اعتقاد خوشبینانه عصر روشنگرى را زیر سؤال برده بود و اعتقاد به اینکه مىتوان صرفا بدون توجه به دین، اخلاق و حکومت، بر طرح و تدبیر خویش جامعه را بهبود بخشید و آن را از مشکلات حاد اخلاقى رهانید پس از رخداد واکنشهاى محافظهکارانه، رهیافتهاى موجود نسبتبه جامعه و دین را به میزان بالایى تغییر داد. براساس این نظرات، «دین نباید به عنوان خرافه طرد گردد» و جامعه تنها بر اساس ساخته قرارداد گذاران متفرد نیست، بلکه فرد دستپرورده جامعه و خود جامعه، مخلوق خداست. اینان کمکم ارتباطها و مناسبتهاى انداموار بین جامعه و دین و فرد را از نو کشف کردند و تجزیه و تحلیل آنها از دین به عنوان یک میانجى بین فرد و دولت از مباحثى بود کهبارها دربررسىهاى جامعهشناسان پس از دورکیممطرح گردید.
4- دوران نظریه جدید
در این دوره، دیگر با رد و انکارهاى حاد و ضد روحانى فیلسوفان عهد روشنگرى روبهرو نیستیم. در این دوران، رد و انکارها جاى خود را به تجزیه و تحلیل کمابیش خونسردانه و نقش دین در حفظ انسجام اجتماعى و ارتقاى تحول اجتماعى مىدهد.
نظرات افرادى چون آگوست کنت، ماکس وبر، امیل دورکیم، کارل مارکس، تالکوت پارسونز، بلا و دیگر شاگردان پارسونز همچون دیویس مور، داگلاس و لوکمان در این دوره به چشم مىخورد. برخى این دوران را دوران دینى ندانسته و انحطاط دین را امرى محتوم تلقى کردهاند. برخى نیز عرفىسازى یا دینزدایى را امرى غیرممکن شناخته و عدهاى محتاطتر، روند عرفى سازى یا دینزدایى را لزوما نه جهانى، نه محتوم و نه بىبازگشتشمردهاند.
اکنون پسازگذرى مختصر بر تاریخچه جامعهشناسى دین، مناسبدیدیم تا با توجه به محدودیت نوشتارى مقاله،به دیدگاه چندتن از اندیشمندان دوران جدید، که عمدتا کنارهگیرى دین و انحطاط آنرا امرى محتوم تلقى کردهاند بپردازیم. بررسى آراء سایر اندیشمندان در این زمینه را به مجال دیگرى واگذار مىکنیم.
نظریه کارل مارکس
کارل مارکس (1883 - 1818)با آنکه به دلیل اظهار نظرهاى قابل توجه و مبتکرانهاش درباره دین مشهور است، ولى سهمش در جامعهشناسى دین ناچیز بوده است. او بر خلاف دورکیم، کنت و وبر، توجه عمیقى به دین نداشته، اما تاثیر واقعى او در اینباره به طریق غیر مستقیم و از راه انتشار نظریه معروفش درباره همکنش روبنا و زیربناى جامعه بودهاست.
مارکس توجه اهل نظر را به شباهتهاى فرهنگى و کارکرد بین دین، قانون، سیاست و ایدئولوژى، که همه جنبههاى روبنایى جامعه بشرى هستند، جلب کرده است. او در عین حال، معتقد بود که روبناها نهایتا بر اثر روابط تولیدى، که به نحو نهایى در کار است، تعیین مىگردد. این نکته را نیز فهمیده بود که مفاهیم دینى نسبتا خودمختارند و مىتوانند به صورت متغیرهاى مستقلى عمل کنند، در حالى که او در پى آن بود که به مدد عملکرد انقلابى یا تحقق بخشیدن به امیدهاى اخروى دین در همینجا، دین را منتفى و منحل کند. (4)
مارکس و اساس دین
در دورانى از زندگى مارکس، زمینه فکرى فلاسفه آلمان را این حقیقت تشکیل مىداد که در برابر سؤال «خدا چیست؟» و «خدا کیست؟» مىگفتند: انسان خداست.
هگل معتقد بود که باید خداوند را به عنوان حقیقت و اساس وجود انسان بشناسیم و تلاشهاى او را براى دسترسى به مقام والاى خدایى و ایجاد هماهنگى و نزدیکى با روح مطلق ارج نهیم. مارکس با توجه به این قسمت از عقاید هگل، که مىگفت: خدا به عنوان حقیقت و اساس وجود انسان است، به بیراهه رفته و گفته است: منظور هگل از بیان این نکته آن است که انسان در واقع همان خدایى است که از الوهیتخود خارج شده، سقوط کرده و از اصل خویش دور مانده است. این زمینه فکرى را باید بیشتر ساخته فوئر باخ (5) دانست که مارکس بسیار از او متاثر است. فوئر باخ، که از فلاسفه آلمانى و در زمان خود مشهور بود، اساس محکمى بر فلسفه بشرگرایى یا اومانیستى نهاد و آن را رونق بخشید. او گفت: انسان خدایى است که خود را خلق کرده است و به این ترتیب، خداگرایى هگل به شکل انسانگرایى یا اصالت فرد رو نمود.
او معتقد بود که در فلسفه هگل، انسان فردى خورد شده در برابر خداست و آن آشتى، که هگل بین انسان و خدا قرار داد، موجب شد که خدا عظمت پیدا کند و انسان در پاى آن له شود. لذا، باید انسان را نجات داد و او را از خدایى که خود ساخته است، آگاه کرد. انسان در واقع، خود، خدایى است که صفات خویش را به آسمان افکنده و بشر تنها در برابر عجز خود نسبتبه طبیعت، صفت الوهیت را به طبیعت و نوع بشرى داده است و نوع بشرى همه اوصافى را که خدا مىتوانست داشته باشد، داراست. لذا، آن را خدا شمرده است. بر این اساس، در نظر او، علت واقعى اعتقادات دینى به طبیعت انسانى و شرایط زندگى و محرومیت او بر مىگردد. (6)
اساسى که فریر باخ بنا نهاد زمینه را براى رویش اندیشههاى مارکس و همکار او، انگلس، باز کرد. در دورانى که او به عنوان یک فیلسوف غیر مذهبى جلوهگرى مىکرد، او اصل دیالکتیک را از هگل گرفت و آن را در قالب ماتریالیسم درآورد و در حقیقت مساله روح مطلق و ایدهآلیسم عینى هگل را به مادهگرایى مبدل ساخت، ولى در عین حال، اسلوب دیالکتیکى او را پذیرفت و در این بین، مذهب و خدا حذف شد. (7) مارکس در این دوران بیشترین تاخت و تازها را به مذهب و هر نوع خدانگرى داشته و بیشترین مخالفتهاى او با مذهب در کتابها و نامههایى که در این دوران - یعنى تا سال حدود 1848 - داشته، ابراز شده است. او در کتابهایى از جمله خانواده مقدس (سال 1845) و نقد فلسفه هگل (سال 1844)، عمدتا به شکلى به رد خدا و بیگانگى انسان از خود و رد مذهب پرداخته است. (8)
با توجه به نوشتههاى مارکس به خوبى نظر او بر توهمى و غیر واقعى بودن دین، که همچون هالهاى اطراف انسان را گرفته و مانع از درک خود و پیشرفت او مىباشد، هویداست.
بعد جامعه شناختى دین از نظرگاه مارکس
مارکس علاوه بر اینکه یک فیلسوف بود بدون تردید، یک جامعهشناس هم بود. او با گذر از فلسفه و روى آوردن به مسائل اجتماعى و اینکه دیگر خوش نداشتبه او نام «فیلسوف» اطلاق کنند، وارد بررسى وضع موجود اجتماع زمان خود، خصوصا وضعیت اقتصادى آن، شد. او معتقد بود که نمىتوان جامعه نوین را بدون استناد به کارکرد نظام اقتصادى درک کرد و تحول نظام اقتصادى را بدون توجه به نظریه کارکرد فهمید. اندیشه اصلى او تحلیل و درکى از کارکرد کنونى، شالوده حاضر و تحول ضرورى جامعه سرمایهدارى بود و از نخستین فکر قطعى او در این اندیشه مىتوان به تاریخ نبرد طبقاتى اشاره کرد و اینکه در این گیرودار تنها دو دسته وجود دارند که یکى از آنها معادل زور بوده و هستبه نام طبقه «بورژوا»، و دیگرى طبقه «پرولتاریا» یا کارگر که همیشه ستمکش و ستمدیده بوده است. بین این دو طبقه دایما کشمکش است. او مىخواستبراى رهایى این طبقه ستمدیده اقدامى بکند.
مارکس مىدید که کلیساها همه در خدمتبورژوا و توجیهگر اعمال زورمدارانه آنهاست. او از یک سو، پیوسته از زبان کشیشان مىشنید که اگر به یک طرف از صورتتسیلى زدند طرف دیگر صورتت را بیاور تا سیلى بزنند. او مىدید که کشیشان گناهان افراد را با مبلغى گزاف مىبخشند و اوراق مغفرت مىفروشند. و بیشتر تعالیم کلیسا راه را براى ستمگران و زورمندان، هموار مىکند; مانند این سخن معروف که قیصر را به قیصر واگذار و کار کسرى را به کسرى. همه اینها مارکس را بر آن داشت تا با توجه به آن اصل نظرى خود، که نظر طبقاتى او بود و علىرغم اینکه دین براى او امر مهمى تلقى نمىشد، درباره آن اظهار نظر نماید. از سوى دیگر، او نمىتوانست از کنار این مسائل بگذرد. در جایى هم که او زندگى مىکرد مذهب یک نیرو، یک عامل حرکت و یا دست کم، عاملى مؤثر در شکل زندگى اجتماعى بود، اما در عین حال، به شدت با حضور و دخالت دین در امور اجتماعى مخالف بود.
از نوشتههاى مارکس دو تعبیر درباره خاستگاه دین برداشت مىشود: یکى اینکه دین ساخته دست زورمداران براى استثمار طبقه کارگر است که کلیسا و در واقع مسیحیت، آنرا تقویت مىکند و دوم آنکه دین آه ستمدیدگان و پناهگاه و ملجا رنجدیدگان است; طبقهاى که دایما تحت استثمار طبقه بورژوا بودهاند.
به بیانى دیگر، مارکس در پى علتى اساسى براى پیدایش دین از خلال وضع اقتصادى جامعه بود و این علت ادعایى را در ترکیب طبقاتى جامعه یافت. در نظر او، فقرى که موجب پیدایش دین شده نمایشگر فقر واقعى است و در عین حال، موجب عدم قبول فقر حقیقى و انقلاب علیه آن مىشود. (9)
نظر دینى امیل دورکیم
در جامعهشناسىدین در دوره جدید، دورکیم (1858-1917) از شخصیتهاى مهمى است که نه تنها تحت تاثیر سن سیمون و کنت، بلکه تحت تاثیر افرادى چون را بر ستون و اسمیت و آثار او درباره ادیان سامى و نیز تحت تاثیر استاد خود فوستل دوکولانژ واقع شده بود. نخستین خدمت دورکیم به جامعهشناسى دین عبارت بود از تحلیل او از نقشى که دین در تکوین وجدان جمعى یعنى وجدان وآگاهى اخلاقى جمعى جامعه ایفا مىکند، هرچند او با این انگاره زمانهاش همراه بود که مىگفت: دین محکوم به این است که سهم هر چه کمترى در زندگى جدید داشته باشد. ولى توجه او معطوف به بعد انحطاط و انتقادى دین نبود، بلکه توجه او به تحولش بود. و اگر چه در نظر او ادیان اصالت دارند و دین دروغین وجود ندارد، ولى الوهیت از نظر او هرگز چیزى فراتر از جامعه تغییر شکل یافته و جلوه نمادین پیدا کرده، نبوده است. (10)
جامعه با همان اثرى که بر اذهان آدمیان مىگذارد، همه تواناییهاى لازم را براى بیدارى احساس ملکوتى آنها نیز داراست; زیرا جامعه نسبتبه اعضاى خود همان مقامى را دارد که خدا نسبتبه مؤمنان. به نظر او، تحقیق علمى نیز نشان مىدهد که انسانها هیچگاه جز جامعه خویش را نپرستیدهاند. تنها جامعه است که بهخودى خود، یک واقعیت مقدس است توجیه کننده تمایزى است که میان امر مقدس و غیر مقدس دیده مىشود. (11) او این بیان را در مورد جوامع ابتدایى مطرح مىسازد تا بتواند در مورد شکل امروزى جامعه نیز قضاوت کند. در نظر او، ادیان بدوى در بطن خود شامل مفهوم جامعهاند و چیزهاى مقدس نیز به آن سبب مقدساند که نقش مظاهر جامعه را ایفا مىکنند; مثلا، فرهنگ دینى عبارت است از ارزشهاى دستهجمعى که وحدت و شخصیتیک جامعه را در بر مىگیرد و آیینهاى دینى کارشان تقویت ارزشهاى دستهجمعى و مؤکد کردن جامعه در بین افراد است که این فرایند در جوامع ابتدایى به وضوح، قابل تشخیص است. (12) براین اساس، کارکردهاى دین در جامعه را چیزى جز اثرات خود جامعه نمىتوان دانست.
1- دین و نقش اجتماعى آن
دورکیم از آنجا که خواهان یافتن علل اصلى حضور همواره دین در جوامع است و به دنبال آن با نظاره کردن نقش مهم و کارکردهاى دین و وظایفى که در طول حیاتش داشته است، سعى مىکند جایگاه دین را در بین سایر واقعیتهاى اجتماعى روشنکند. او با مطالعه جوامع ابتدایى بحثخود در باب دین را آغاز کرد. و اعلان داشت که دین بر دو مقوله اصلى مبتنى است: که بخشى از آن را مناسک و بخش دیگر از آن را عقاید و باورها شکل مىدهند. عقاید و باورها خود داراى مشخصههاى بارزى هستند که جهان را به دو دسته امور مقدس و غیر مقدس تقسیم مىکنند. که هر کدام خصم دیگرى است و بدون گذر از یکى، به دیگرى نمىتوان وارد شد. براین اساس، دین مربوط به بخش مقدس است و زنجیرهاى به هم پیوسته از امور مقدس تشکیل دین مىدهند.
هارى آلبر، یکى از مطالعهکنندگان اندیشه در زندگى دورکیم، چهار کارکرد عمده زیر را در نظر دورکیم براى دین شرح مىدهد:
1- در نظر دورکیم، دین در درجه اول، از طریق تحمیل انضباط بر نفس و قدرى خویشتندارى، انسانها را براى زندگى اجتماعى آماده مىسازد که این معرف نقش انضباطبخش بودن دین است.
2- تشریفات مذهبى، که از مظاهر دین است، مردم را گردهم مىآورد و به اینگونه پیوندهاى مشترک آنها را دوباره تصدیق مىکند و در نتیجه، همبستگى اجتماعى را تحکیم مىبخشد. این معرف نقش انسجام بخش بودن دین است.
3- مردم با اجراى مراسم دینى میراث اجتماعى گروه را ابقا و احیا مىکنند و ارزشهاى پایدار آن را به نسلهاى آینده منتقل مىسازند که این از نقش حیاتبخش بودن دین حکایت دارد.
4- دین با برانگیختن احساس خوشبختى در مؤمنان و احساس اطمینان به حقانیت ضرورى جهان اخلاقى، که خود جزئى از آن هستند با احساس ناکامى و فقدان ایمان در آنها مقابله مىکند و این مبین نقش خوشبختىبخش بودن دین است. (13)
2- افول دین در نقشهاى اجتماعى آن
دورکیم همچون کنت معتقد بود که امروزه ادیان الهى و آنچه او غیر علمى مىداند قدرت خود را از دست دادهاند و تاب مقاومت در برابر رشد علمى و تجربى ندارند; مذهب قادر نیستبا حذف علل عمیق شر به نابسامانى پایان دهد. اصولا ادیان در جوامع امروزى بیش از پیش انتزاعى شده و نقش اجبار اجتماعى خود را تا حد زیادى از دست دادهاند. ادیان اگرچه از افراد مىخواهند که از شهوات خویش بگذرند و بر اساس قانون معنوى زندگى کنند، لکن دیگر قادر به تعیین تکلیف یا قواعدى که انسان در زندگى غیر دینىاش باید از آنها تبعیت کند، نیستند. نفوذ مذهب با توسعه جوامع، رو به زوال مىگذارد، اعمال تشریفاتى و شعایر تنها بخش کوچکى از زندگى افراد را اشغال مىکند و دین سنتى، که متضمن نیروهاى الهى است، در آستانه ناپدید شدن است. در واقع دین، که در نظر دورکیم در گذشته شیرازه زندگى بود و وسیلهاى که مردم با آن از علایق گوناگون روزانهشان تا اندازهاى دست مىکشیدند و به پرستش مشترک چیزهاى مقدس روى مىآوردند، امروزه دیگر جهتگیرىهاى سنتىاش سپرى شده است. امروزه - به اصطلاح خود او - خدایان مردهاند و دین محور عقاید و الگوهایى است که در آن جوامع پیشرفت چندانى نکردهاند.
او با این اصل نظرى خود، به گونهاى دیگر در عصر جدید از دین جدیدى سخن مىراند و آنرا اساس همین کارکردها عنوان مىکند در حقیقت، به عقیده او در جوامع فردگراى عقل باور امروزى، اقتدار عالى اخلاقى و فکرى در اختیار علم است، در حالى که چنین جامعهاى نیز مانند هر جامعهاى دیگر به اعتقادهاى مشترک نیازمند است، اما پیداست که دین سنتى پاسخگوى اقتضاى روح علمى نیست. پس دین دیگر نمىتواند اعتقادهاى مشترک لازم را تامین کند و تنها یک راه خروج مانده است.
3- دین یا جامعه
دورکیم در بررسى ادیان ابتدایى پس از رد برخى تلقىها از دین و معیارهایى که در دین ضرورى یا غیر ضرورى تلقى شده به نظر اصلى خود درباره دین و نقش و جایگاه امروزى آن مىپردازد. او معتقد است نسبت دادن حوادث طبیعى به علل غیر طبیعى، که بعضى مطرح مىکنند، با علم تعارض دارد و از سوى دیگر، تعریف دین بهوسیله الوهیت و خداوند و اعتقاد به این مطلب که دین لزوما در ورایش موجودات روحانى مطرح است، را قبول ندارد و دلیل نقضى براى آن مىآورد. همچنین اینکه اساس دین بر ضعف و عجز بشر در مقابل عوامل و قواى طبیعى استوار و اینکه منشا دین اعتقاد به ارواح است و عقیده به ارواح هم امرى توهمى و خیالى است و لذا، اساسا دین امرى توهمى و خیالى است، از نظر دورکیم مردود مىباشد.
او قبول ندارد که پدیدهاى ریشهدار با آن همه نقش، که در تاریخ ایفا کرده است و بدان نیروى حیات بخشیده امرى خیالى و زاییده خواب و توهم باشد، بلکه دین یکى از نیروهاى نظارت درونى است که در درون افراد احساس الزام اخلاقى به هوادارى از درخواستهاى جامعه ایجاد مىکند و در موقع به خطر افتادن سامان اجتماعى به کار مىآید. اما بر اساس نظر دورکیم، در تعریف دین مفاهیم ماوراى طبیعى نقشى ندارند و بخش مقدس هم، که او مد نظر دارد و خود مرکب از مجموعهاى از باورها و مراسم است، تقدسش را از خود افراد جامعه گرفته است; یعنى اگر از دورکیم بپرسیم این قداست از کجاست، او فورا پاسخ مىدهد: این مردماند که امرى را مقدس یا غیر مقدس جلوه مىدهند. به عبارت دیگر، هر پدیده یا هر امرى ذاتا مقدس یا دنیوى نیست، بلکه زمانى یکى از این دو خصلت را پیدا مىکند که مردم یا بر آن پدیده ارزشى قایل مىشوند و یا بعکس، صفاتى ذاتى به آن نسبت دهند که بر ارزش وسیلهاىاش هیچ ارتباطى نداشته باشد. (14) بر این اساس، در تعریف و نگرش دورکیم به تبیین جامعهشناختى از دین مىتوان دو خصلت عمده براى دین درنظر گرفت:
1- خصلت اجتماعى بودن دین که دین عبارت است از غلیان احساسات جمعى که نتیجه اجتماعى افراد در مکانى واحد (به نام کلیسا) است و موجب پیدایش نمود مذهبى و تاثیر الهامبخش امر مقدس در نزد افراد مىشود.
2- خصلت غیر خدایى دین که افراد در پرستش مذهبى خویش بىآنکه بدانند، در واقع خود جامعه را مىپرستند و از اینجاست که دورکیم در طرح خود براى بیان دین در جامعه فعلى و حل مشکل بحران اخلاقى جامعه دستبه شاهکار غیر معقولى مىزند که اساسا انسانها در طول زندگى خود چیزى فراتر از جامعه، مورد پرستش قرار ندادهاند و امروزه نیز آنچه قابل پرستش و ستایش استخود جامعه است. و در نتیجه، تمام باورهاى دینى معلول علل اجتماعى است و حتى تحول و تکامل در دین نیز معلول تحول و تکامل در جامعه است. (15)
نظر دینى ماکس وبر
دین در حوزه مطالعاتى ماکس وبر(1864 - 1920) حال و هواى دیگرى دارد. شاید وبر از معدود جامعهشناسانى باشد که با دین به شکل تقریبا بىطرفانه برخورد کرده و از قضاوتهاى بىجا در مورد آن احتزاز کرده است. او بر اساس نگرش و روش کلى خود در جامعهشناسى - یعنى روش تفهمى - در دین نیز به رفتار معنادار انسان دینى نظر دارد و به دنبال نقش دین در بروز برخى اعمال است. او مطالعات بسیارى در مورد ادیان گوناگون کرده، از جمله یهودیت و مسیحیت و بهطور ناقص در باب اسلام نیز به مطالعه پرداخته است. نگاه وبر به دین، برخلاف دیگر جامعهشناسان، بر هیچ طرح تکاملى در قالب مراحل خاصى مبتنى نیست و اصولا این نوع نگرش را خود قبول ندارد و از سوى دیگر جامعهشناسى دین او بیشتر بیانگر یک جنبه عمده از اخلاق دینى - یعنى ارتباط اخلاق دینى با نظم اقتصادى - است. محرک اصلى او براى ورود به مطالعه ادیان نیز همین انگیزه بوده است، به عبارت دیگر، از موضوعات اصلى جامعهشناسى دینى وبر این است که ارتباط مستقیمى میان سیستم اقتصادى و اصول اخلاقى جوامع وجود دارد که بر همدیگر تاثیر مىگذارند. (16)
دو تفکر عمده در زمان وبر
پیش از اینکه ما به بررسى دیدگاه اصلى وبر در باب رابطه دین با جامعه بپردازیم، این نکته قابل ذکر است که در فضاى فکرى که وبر در آن زندگى مىکرد و به ارائه نظریه خاص خود در باب دین پرداخت، دو تفکر عمده وجود داشت; دو تفکرى که وبر هیچکدام را نپذیرفت و نظر سومى ارائه داد:
1)تفکر ماتریالیسم تاریخى;
2) تفکرهاى هنجارى که بین آنها مشترکاتى و تفاوتهایى وجود داشت.
وجه مشترک آنها این بود که در هر دو تفکر، دین مانند هر نوع تفکر و امر دیگرى، با واقعیتهاى اجتماعى، سیاسى و اقتصادى رابطهاى یکطرفه داشتند. در واقع، یکى بر دیگرى مقدم بود. اما از جیث فرق بین آنها، باید گفت: در تفکر نخست، رویکرد اصلى این بود که واقعیتهاى اجتماعى نوع خاصى از تفکر اجتماعى را تعیین مىکنند. در این راستا، دین را به ساخت اجتماعىواقتصادىتحویل مىبرند وآنرا به عنوان روبنا مطالعه مىنمایندیا در حقیقت، آن را در درجه دوم اهمیت قرار مىدهند. در تفکر دوم، رویکرد اصلى این بود که فکر دینى، فکرى است که موجب عمل تاریخى مىشود و تاریخ را با این افکار مىتوان تعیین کرد. یعنى اساسا اعتقاد داشتند که دین نقطه عزیمتحرکتهاى اجتماعى و از عوامل اصلى رویدادهاى اجتماعى است. (17)
البته هیچکدام از این نظریهها نتوانست در باب دین و ارائه نقش آن در جامعه کارساز افتد و نظریه منسجمى که قابل ارائه باشد ساخته نشد. این عدم موفقیت را عمدتا مىتوان در یک جنبه از نگرش آنها به واقعیات اجتماعى دانست و آن ضعف در جامعهشناسى شناخت آنها بود. این دو رویکرد هیچکدام خط فاصلى بین تفکر دینى و واقعیت اجتماعى قایل نبودند. در اینجا، وبر دستبه نوآورى زد و کارى ارائه داد که بیانگر نگرش سومى به دین و نقش آن بود. آنچه اعثشکوفایى وبر در این محیط شد همین فرض ساده و اولیه بود که او بهطور نسبى براى حیطه عقاید در مقابل واقعیتها معتقد به نوعى استقلال بود. او بر این باور بود که باورها مستقلاند و از طرفى هم مؤثر واقع مىشوند. بر اساس این نظر، بین عقاید و منافع، بین دین و واقعیتهاى اجتماعى نیز یک سلسله ارتباطها بهوجود مىآید که جامعهشناسى دینى وبر آن را در شکل ارتباط دین و نقش آن در عوامل اقتصادى دنبال مىکند و اینکه دین تا چه اندازه توانسته در پیشرفت و توسعه اقتصادى جامعه نقش ایفا کند و آیا هر دینى این کارکرد را دارد یا نه.
اصل از نظر وبر درمورد این است که اثبات کند رفتار آدمیان در جوامع گوناگون وقتى فهمیدنى است که در چارچوب دریافت کلى آنان از هستى قرار داده شود. اصول جزمى دینى و تعابیر آنها جزیى از این جهانبینى است و براى درک رفتار افراد، گروهها، بویژه براى درک رفتار اقتصادى افراد و گروهها، ناگزیر باید این را هم درک کرد. در حقیقت، اندیشه وبر اینگونه نیست که بخواهد به جاى تبیین دین بر اساس اقتصاد (که مارکس انجام داده) اقتصاد را بر اساس دین تبیین کرده باشد، بلکه همانگونه که آرون مىگوید، آنچه او خواسته بیان کند این است که طرز تلقى اقتصادى آدمیان ممکن است تحت تاثیر دستگاه اعتقادى تعیین شود. همانگونه که دستگاه اعتقادى هم در لحظهاى معین از تاریخ ممکن است تحت تاثیر دستگاه اقتصادى باشد. (18)
او اگر چه هدف رفتار دینى را امرى غیر عقلانى و آن جهانى و غیر اقتصادى مىداند، (19) اما درباب بررسى پروتستانتیزم از این بیان تا حدود زیادى فاصله مىگیرد و اصول کلى زیر را درباب دین و اقتصاد مطرح مىسازد:
اولا، دین و پدیدههاى اقتصادى وابستگى متقابل دارند و واکنش متقابل میانشان موجود است.
ثانیا، نه دین و نه اقتصاد به تنهایى نمىتوانند به طور کامل و کافى واقعیتهاى زندگى اجتماعى را تعیین یا توصیف کنند.
ثالثا، تنها با در نظر گرفتن دین و سیستم اقتصادى به عنوان متغیرها امکان مطالعه زندگى اجتماعى وجود دارد. در واقع، اگرچه وبر همچون مارکس و دورکیم فردى مذهبى نیست وبهقول خودشنسبتبهموسیقى دین گراست،اما در واقع،دین درنظراویکى ازشریانهاى اصلى زندگى اجتماعى است; نظام ارزشى والایى که بدون آن امکان هیچ بررسى فراگیر در جامعه انسانى نخواهد بود و زندگى اجتماعى را بدون آن نمىتوان به نگاهى صحیح نگریست. (20)
دین و نقش مؤثر آن
وبر پرسشهایى در مقابل خود داشت: آیا چیزى معادل زهد دنیایى، که اخلاق پروتستان مثال بارز آن است، در تمدن غربى یافت مىشود؟ دیگر اینکه چگونه مىتوان انواع متفاوت بنیادى دریافتهاى دینى را روشن کرد و نوعى جامعهشناسى عمومى از مناسبات موجود میان دریافتهاى دینى و رفتارهاى اقتصادى پدید آورد؟
سؤال نخست دقیقا زاییده تفکراتى است که منجر شد تا وبر کتاب اخلاق پروتستان را بنویسد. کار وبر در اینجا نشان مىدهد که پیوند فکرى و هستىنگرانه موجود بین تعابیر معینى از مذهب پروتستان و نوع معینى از رفتار اقتصادى وجود دارد. بیان این پیوندنشان مىدهد که یک طرز تفکر معین درباره جهان مىتواند جهتگیرى کنشها را تعیین کند. در حقیقت، کار او درک دین یا تاثیر ارزشها، و باورها بر رفتارهاى بشرى را به نحوى مثبت و علمى میسر مىسازد. این مطالعه روشن مىکند که افکار دینى چگونه به عنوان عامل مؤثر در جریان تاریخ عمل مىکند. (21)
وبر اخلاق پروتستان را یکى از اشکال عقلانى کردن جنبه معنوى زندگى مىداند. (22) مفهوم عقلانیت در تفکر وبر بسیار مورد توجه و بخشهاى مهم نظرى اوست که براساس آن، نقش مثبت دین را ارزیابى مىکند. عقلانیت در نظر او نشانه عصر حاضر است وجامعه سنتى از آن بهرهاى کافى ندارد. عقلانیت فرایندى است که از طریق آن هر ناحیهاى از مناسبات انسانى در معرض محاسبه و اداره قرار مىگیرد. (23) او عقلانیت را در تمام ابعاد، از جمله دین، شناسایى مىکند. علاوه بر آن، معتقد است که خود دین بهطور نسبى عقلانى است. در عین حال، نظرش این است که دین خود مىتواند سر چشمهاى براى رشد عقلانیتباشد و یکى از سرچشمههاى عقلانیت در جوامع غربى عبارت است از تغییرات فرهنگى ویژهاى که اخلاق پروتستان آن را به ارمغان آورده است; اخلاقى که اعتقاد به اصالت فرد، سختکوشى، رفتار عقلانى و اعتماد به نفس را مورد تاکید قرار مىدهد. (24) وبر به یک معنى خواسته است تا راههاى پیچیده و پرپیچ و خمى را دنبال کند که عقلانى شدن زندگى دینى از طریق آنها رابطه منظم و معقول انسان با خدا را جایگزین روشهاى جادویى کرده است; یعنى پیامبران علیهم السلام با جاذبههاى فرهمند خود توانستهاند قدرتهاى کاهنان را، که مبتنى بر سنتبودند، از اعتبار بیندازند و با پیدایش دین مبتنى بر کتاب، فراگرد عقلانى ونظامدارشدن پهنه دینى آغاز شد و در اخلاق پروتستان به اوج خود رسید. (25) در نظر وبر در دین زمینه کافى براى عقلانى شدن زندگى و تناسب معنادارى با روحیه پیشرفت و سرمایهدارى وجود دارد. یک جهانبینى معین با فعالیت اقتصادى پیوندى معنوى دارد.
وبر به دنبال یافتن پاسخ سؤال خود و کشف جواب آن، به طور کامل و قانع کننده به مطالعه دیگر ادیان نیز پرداخته است، چه ادیان الهى و چه غیر الهى، از کنفوسیوس و تائو گرفته تا اسلام. او دنبال این بود که بفهماند در این ادیان خصوصیت مذهبپروتستان وجودندارد واین عامل - یعنى همان عقلانیت غلیظ - حلقهاى مفقوده است که در این ادیان یافت نمىشود و ناگزیر، جوامع بانگرش دینى خود را عقب نگهداشته و مانع و سد غیر قابل عبورى براى شکستن سنتها شده است. او مطالعهاى درباب دین هندو (26) دارد که با این مطالعه ابراز مىدارد: آیین هندو داراى آیین اخلاق ویژهاى است که آن را براى این دنیا نادیده گرفته است و به واقعیت مادىهمچون حجابىمىنگرد که علایقحقیقى را، هبشریتباید به آن توجه کند، پنهان مىسازد. (27) ، آیین هندو دنیا را پدیدهاى گمراه کننده به شمار مىآورد و رغبت را از دنیا برکنار مىزند. وبر آیین کنفوسیون و تائو را (28) نیز در چین مطالعه کرده و مدعى است که در چین نیز سرمایهدارى و رشد اقتصادى در نهایت پا نگرفتهاست; زیرا مذهب رایج در آنجا موجبات چنین تحولى را فراهم نکرده; چرا که مذهبیان چین بر زندگى آرامى تاکید داشتند و پیشرفت مادى را تشویق نمىکردند. (29)
وبر در باب اسلام نیز مطالعاتى انجام داده است که البته بیشتر مربوط به زمان حکومت عثمانى است. او با مطالعهاش اسلام را قطب مخالف پروتستان دانسته و در نظر او، اسلام آیینى نیست که به زهد و دورى از دنیا سفارش کند. ریاضتکشى، که اخلاق پروتستانى نمونه کامل آن است، در اسلام وجود ندارد، علاوه بر اینکه اسلام فاقد آزادى بازار، تکنولوژى عقلانى، حقوق عقلانى و نیروى کار آزاده است. (30) لذا، اساسا عقلانیت، که موتور اصلى حرکتبراى شکستن سد سنتهاست، در اسلام وجود ندارد.
دین و کنارهگیرى محتوم آن
نقشى که وبر براى دین در باب اخلاق پروتستان قایل شد بیشتر به دلیل وجود عقلانیت در آن دین و مفقود بودن آن در سایر ادیان بود، تا زمانى مفید است و اثر مثبت دارد که عقلانیت مورد نظر به حد بالاى خود یا به تعبیر دیگر، به کمال نرسیده باشد، وگرنه اگر این عقلانیت در جامعه پدید آمد و به حد بالاى خود رسید دیگر عامل ایجاد کننده ضرورت براى ابراز وجود در کار نیست و عقلانیتى که روزى دین به آن کمک مىکرد دیگر نیازى به هیچ مشروعیت مذهبى ندارد. در این حال، دین با روند حیات اجتماعى سازگار مىشود و احتمال بسیارى وجود دارد که به تدریجخود را کنار بکشد. (31)
او بر خلاف دورکیم، که معتقد بود علم اجازه مىدهد که هم دین را و هم سر برآوردن اعتقادات جدید را درک کنیم، تضاد جامعه را، که در کار عقلانى شدن استبا نیاز به ایمان به نحوى هیجانآمیزتجربه مىکند ومىگوید: «جهان افسون زدوده است»; یعنى در طبیعتى که علم تبیینگر و تکنیک به کار گیرنده آن است،دیگر جایىبراى جاذبههاى ادیان گذشته نیست. پس ایمان باید به خفایاى روح عقب بنشیند. (32) بهبیاندیگر، جهانى که ما در آن زندگى مىکنیم از مواد و موجوداتى ساخته شده که در اختیار بشرند و محکوم به این هستند که از سوى بشر به کار روند، دگرگون شوند، مصرف گردند. و دیگر، واجد هیچ نوع لطف و کرامتى نباشند. دین در جاى مادى و افسونزدوده کار دیگر ندارد جز آنکه به حریم درونى وجدانها پناه ببرد یا به جهان ماورایى کشیده شود که جهان خداى متعال یا سرنوشت هر فرد پس از هستى دنیایى است. (33) در مجموع، همانگونه که خود وبر در کتاب اخلاق پروتستان یادآور مىشود، در جهان امروزى عرفىسازى و افسونزدایى، سرنوشت محتوم غرب خواهد بود. (34)
مقایسه و بررسى
در یک مقایسه اجمالى، مىتوان نظرات هر کدام از این سه متفکر مطرح شده (در زمینه جامعهشناسى دین) را در سه دسته مهم از اندیشمندان جامعهشناسى قرارداد که در حوزه جامعهشناسى دین صاحب راى و نظر مىباشند:
دورکیم را باید از جمله کسانى دانست که در سلک جامعهشناسان دین اجتماعى است; در عین حال که غیر متعهد مىباشد. این دسته از جامعهشناسان در حقیقت معتقدند که دین الهى به دلیل پیروزى شاخصهاى علمى و تجربى از محدوده تکامل زمانى خارج شده و اکنون دوره تسلط علم رسیده است; علمى که جز چیرگى بر طبیعت هدف دیگرى در سر ندارد، رهایى انسان از موقعیتهاى تنگ و بسته جامعه را به عنوان کجروى اجتماعى و سیاسى، محکوم کرده و روح جمعى را به جاى روح خدا یا خدا و یا خلیفه او جایگزین مىکند. (35)
این نظر دورکیم در باب دین و همگون پنداشتن آن با جامعه، نشات گرفته از دو وجه نظر کلى دورکیم مىباشد که یکى مربوط به جامعهشناسى شناخت او و دیگرى مربوط به برداشت او نسبتبه علم و گسترش اثباتگرایى است. در باره وجه اول او، باید گفت که دورکیم فکر و عناصر اولیه اندیشه و پایههاى اساسى آگاهى و شناخت عقلى را اصولا زاییده زندگى اجتماعى مىداند، حتى درباب مقولات منطقى، مانند زمان و مکان، معتقد است که اینها نیز از مقولات اجتماعى درجه دوماند و جامعه نه تنها مقولات مذکور را پدید مىآورد، بلکه محتواى آن از جنبههاى متفاوت وجود اجتماعى تشکیل شده است. اما وجه دوم نظر او این است که روش اثباتگرایى و تجربهگرایى دورکیم در باب واقعیت اجتماعى از امورى است که در جامعهشناسى دین او نیز سریان دارد و قابل مشاهده است، به گونهاى که او دین را همچون سایر امور اجتماعى با عینک تجربه مورد مطالعه و بررسى قرارداد. علاوه بر آن، کار دورکیم در مطالعه ادیان ابتدایى آن هم در محدودهاى خاص کارى بیشتر مردمشناسانه است که با آن به قضاوت جامعهشناختى پرداخته است. او آنچه را از این مطالعه برداشت کرده استبه تمام ادیان سریان داده و اگرچه براى دین نقشهاى مهمى قایل است، اما منشا آنها را چیزى فراتر از جامعه و دادههاى اجتماع نمىداند. او علىرغم اینکه آگوست کنت را در زمینه دستزدن به ارائه دین جدیدى تحت عنوان «انسانیت» تخطئه مىکند، اما خودش بیش از کنت دچار اشتباه شده است و نظرى را درباره پرستش جامعه ارائه مىدهد که بسیار غیر واقعبینانه و سخیفتر از آن چیزى است که کنت مطرح ساخته است. این نشان مىدهد که نه دورکیم و نه حتى کنت افرادى دینى نبودهاند و بلکه آنچه تعلق آنها را بیش از اندازه مشغول مىداشت رهایى جامعه از بحران اخلاقى زمان بود که چارهاى جز پرو بال دادن به دین آن هم بیشتر به ابعاد انسجامش به صورت واقعا تحریف شده نداشتند، غافل از اینکه آنچه از مطالعه ادیان و جوامع به دست مىآید خلاف گفتههاى دورکیم را ثابت کرده و انسانها معمولا چیزى فراتر از ماحصل اندیشه دورکیم را پرستیده و آن را در زندگى خود مؤثر دانستهاند. از جوامع داراى ادیان الهى گرفته تا جوامعى که در آنها دین توحیدى مطرح نبوده است. از سوى دیگر، اظهارنظر راجع به ماهیت ادیان، در حوزه و محدوده جامعهشناسى دین نیست و دورکیم نباید از محدوده و حوزه علمى خود فراتر رود و به حوزه علمى دیگرى وارد شود.
اما اظهار نظر کارل مارکس را در زمینه دین باید در جرگه نظرات اندیشمندانى قرار داد که تحت عنوان جامعهشناسان دین اجتماعى متعهد قابل درج هستند، دستهاى که به تمام باورهاى دسته اول معتقد بوده، ولى روح جمعى را حاکم ندانسته و اصولا طرح آن را محکوم کردهاند و رهایى انسان را نمونهاى از بیدارى، آگاهى و انقلابى بودن جامعه تلقى مىکنند. نمونه خاص این دسته را مىتوان افراد با نگرش ساختى کارکردى، تضادى نام برد. (36) که مارکس جزو آنهاست. در نظر او، جامعهشناسى دین اصولا به عنوان جنبهاى از جامعهشناسى آگاهى و فرهنگ تلقى مىشود. از نظر او، ستمکشى و از خودبیگانگى انسان فقط سیاسى، اجتماعى و اقتصادى نیست، بلکه معنوى هم هست. آگاهى تجاوز دیده و تحریف یافته انسان و همچنین کار تولیدى اوست که باید در انسانیت کامل، تطهیر و تعالى یابد که کمال آن در نظام اجتماعى بىطبقه است و خلاصه در این برداشت، بر خلاف برداشت دورکیم، دین یکى از ایدئولوژىهاى سنتى است که آگاهى انسان باید از آن فراغتیابد; زیرا که دین رهآورد تضاد طبقاتى است و در این نظام به تضاد طبقاتى دین سر بر مىآورد; گاهى آه ستمدیدگان است و گاهى شمشیر ستمگران تا با آن به راحتى بر ستمدیدگان حکم برانند. اما دو ایراد عمده بر دیدگاه کارل مارکس وارد است: اولا، مارکس بر خلاف دیگر جامعهشناسان، همچون دورکیم و وبر، مطالعه مهمى در زمینه دین نداشته و دین را کلیساى زمان خود پنداشتهاست که اینگونه عمل از اندیشمندى چون مارکس کارى غیر واقعبینانه است. از سوى دیگر، برداشتخود از دین را به تمام ادیان سرایت داده، نقشىمنفى که کلیساىزمان مارکس در جامعهایفامىکند براى همیشه در حق دیگر ادیان جارى دانسته است و از این رو، به عدم دخالت دین در عرصه اجتماع راى داده است.
ثانیا، مارکس به یافتن علل اساسى پیدایش دین از خلال وضع اقتصادى جامعه پرداخته است. لذا، از سویى، او مطرح مىکند کهواقعیت نابسامانى که طبقه رنجدیده در جامعه طبقاتى با آن روبرو مىباشد افکار دینى را در ذهن رنجدیدگان فقیر پدید مىآورد تا از این رهگذر ملجا و پناهى پیدا کند و از سوى دیگر، تمایل دارد تا نشان دهد این طبقه حاکم براى حمایت از مصالح خود آیین مىسازد و براى طبقه رنجدیده به ارمغان مىآورد، در حالى که هیچکدام از اینها با اقعیتخارجى توافق ندارد; زیرا دین همیشه در دامن فقرا و محرومین و نیازمندان پرورش یافته و پیش از آنکه با نور خود سراسر جامعه را بپوشاند در روح فقرا و محرومین پرتو افکنده است، چه مسیحیت - به خصوص در امپراتورى روم - و چه دعوت اسلامى در شهر مکه. لذا، چگونه ممکن است دین را دستاورد طبقه حاکم دانست و نقش آن را در جامعه نادیده انگاشته یا تنها نقش منفى و تخدیر کننده به آن داد؟ تاریخ جوامع ابتدایى نیز جلوهگر این حقیقت است که دین تنها از پدیدههاى فکرى جوامع طبقاتى نیست،با آن که در نظر مارکس، دوران بىطبقه است. اگر دین بخواهد سپر حفاظت رنجدیدگان بوده و از واقع نابسامان اقتصادى آنها سربرآورده باشد چگونه مىتوان وجود عقیده دینى و نقش آن را در اجتماع جداى از واقع نابسامان و شرایط سخت اقتصادى تفسیر کرد. و چگونه براى غیر رنجدیدهگان امکان دارد که دین و ایدئولوژى طبقه رنجدیده را، که از واقع اقتصادىشان سرچشمه گرفته است، قبول کنند؟ (37)
در نهایت، عقیده مارکس درباره دین و نقش تخدیرى آن، بسیار دور از واقع است و با هیچ معیار علمى و غیر علمى سازگارى ندارد. البته، بخش عمدهاى از این واقعیت را خود مارکس در دوران کمال درک کرده است.
دین در حوزه اندیشه ماکس وبر، حالتى ویژه دارد، به گونهاى که بنابه گفته اندیشمندان، تمام جامعهشناسى وبر به گونهاى جامعهشناسى دین است و عمده نظرات و تفکرات اصولى وبر را در جامعهشناسى دین او مىتوان بازیابى کرد. وبر را در دستهبندىها مىتوان جزو جامعهشناسان دین اجتماعى قرار داد که روش تفسیرى دارند. این دسته ضمن مردود شمردن وجوه آرمانى ناخداگرایى و عواملگرایى متفکران گذشته، اندیشه رهایى انسان را باز کردهاند، اما در عین حال، علىرغم تلاش در زمینه بررسى نقش دین در جامعه، خصوصا ابعاد پیشرفتى جامعه، درباره اندیشه خدا و تاثیر ایمان به او در جهان اجتماعى به سکوت مىنشینند. (38) البته برخى از آن را شاید بتوان به افرادى همچون وبر حق داد; زیرا که اولا، وبر از معدود کسانى است که بیشتر توانسته است از محدوده جامعهشناسى خارج نشود و در محدوده علوم دیگر دخالت نکند و ثانیا، شاید بتوان گفت که اعتقاد وبر به دین بسیار کمتر از دیگران بوده است و نسبتبه گرایش به دین اهمیت نمىدادهاند. همچنین اگر به نحوه ورود وبر به محدوده مطالعه جامعهشناسى دین - یعنى بررسى نقش دین در وضعیت رشد اقتصادى - نگاه کنیم، مىبینیم که وبر در این زمینهها اصولا نقشى براى منشا دین و آورنده آن قایل نیست، بلکه تنها برخى از آموزههاى دین را ملاک قرار داده و بر همان اساس به قضاوت نشسته است.
لذا، از جمله ایراداتى که به وبر وارد است عدم مطالعه دقیق و همهجانبه تمام ادیان بود; زیرا قضاوت قطعى درباره دینى همچون اسلام بدون مطالعه عمیق و همه جانبه آن کار معقولى نیست; بخصوص براى کسى که معتقد به دینى نباشد بسیار فرصت لازم است تا بتواند دینى چون اسلام را مطالعه کند و دریابد که آیا از نظرگاه اسلام، رشد اجتماعى و توسعه اقتصادى مطلوب استیا نه و آیا شیرازه دین با پیشرفت جامعه سازگار استیا نه. وبر با همان برداشتى که از برخى آموزههاى پروتستان داشته، سراغ ادیان دیگر آمده و به طور تعجبآمیزى در هیچ دینى - آنگونه که در پروتستان یافته - آموزه قابل قبولى که بر گفتههاى آیین پروتستان منطبق باشد نیافته است. بخصوص، که باید متذکر شد همچون مارکس که دین مسیحیت را تظاهر یافته در کلیساى آن زمان مىدانست و آنچنان با آن قضاوت نادرستبه مقابله با مذهب نظر داد، ماکس وبر نیز با مطالعه بخش کمى از اسلام خصوصا اسلامى که در گذشته معرفى شده و امپراتورى عثمانى نماینده آن بوده به قضاوت پرداخته است. لذا، مدعى است هم جوهره اسلام و هم ساختار حکومتهاى اسلامى، که دین آنها را تعیین کرده است، و همراه قوانین و دستگاه ادارى آنها، همه سد راه پیشرفت مىباشند و نقش مهم اجتماعى خود را ایفا نمىکنند. (39)
البتهشاید برخى از این اشکالات وارده بر وبر را بتوان در نوع روش مطالعه جامعه، که همان روش تفهمى اوست، جستجو کرد.
پىنوشتها:
1- میرچا الیاده، دین پژوهى دفتر اول، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى،تهران، پژوهشگاه علوم انسانى، 1375، ص86
2- همان، دفتر دوم،1376، ص 351
4- 3- این نظریهها، عمدتا نظریههایى بودند که مىپنداشتند مىتوان شبکههاى غیر مشخص از همکنشى پدید آورد که در آن بدون دخالت دین یا اخلاق بهطور طبیعى، نظم و انضباط بهبار آورد; ص 365
5- او همدوره مارکس و متوفاى سال 1872 است.
6- نقد و نظر، شماره 2، سال اول، ص 95
7- ر.کبه:کلام جدید،عبدالکریمسروش، انسانشناسى،پلىکپى، ص97
8- آندره پیتر، مارکس و مارکسیسم، شجاعالدین ضیائیان، تهران، نشر دانشگاه تهران، 1360، ص263
9- محمدباقر صدر، اقتصاد ما، ترجمه کاظم موسوى، ج1، تهران، برهان، 1350، ص113
10- میرچا الیاده، همان، ص360
11- ریمون آرون، مراحل اساسىاندیشه در جامعهشناسى، باقر پرهام، تهران، نشر سهامى، 1370، ص377
12- کرامبى و دیگران، فرهنگ جامعهشناسى، حسن پویان،تهران، نشر،1376، ص133
14- 13- لوئیس کوزر، زندگى واندیشه بزرگان جامعهشناسى، ترجمه محسن ثلاثى،تهران، نشر علمى، 1368، ص200; ص 198
16- 15- آرون،پیشین، ص347; ص374
17- برنزوبکر، تاریخ اندیشه اجتماعى، جوادیوسفیان، ج 2، تهران، امیر کبیر، 1371، ص501
18- احمد صدرى، جامعهشاسى دینى ماکس وبر، کیان13،1372
19- آرون، پیشین، ص 585
20- ماکس وبر، روحیه سرمایهدارى و اخلاق پروتستان، غلامعباس توسلى،تهران، سمت، 1372، ص17 و28
22- 21- آرون، پیشین، ص 61; ص 58.
23- ژان بشلر، خاستگاههاى سرمایهدارى، رامین کامران، چ اول، تهران، نشر البرز،1370، ص 48
24- کرامبى و دیگران، همان، ص 414
25- کوزر، پیشین، ص 318
26- دینهندو، آموزشهاىبودا، شاهزادههندو، درنپال درقرن ششم قبل میلاداست و هدف کلى آن رسیدن به «نیوانا» یا ارضاى کامل روحى مىباشد.
27- جامعهشناسى، آنتونى گیدنز، ترجمه منصور صبورى، تهران، نشرنى،1373، ص495
28- همان،ص 495 و جرج ریتزر،اندیشه جامعهشناسى معاصر، محسن ثلاثى،تهران: 1374، ص101
29- کنفوسیوس آیینى است از قرن ششم قبل از میلاد توسط کونگ فو تسو ابداع شده و مبدع تاتو نیز لائوسته است.
30- برایان اچ ترنر،وبر و اسلام،حوزه و دانشگاه 2، 1374
33-32-31- آرون، پیشین، ص593; ص636; ص589
34- ماکس وبر، پیشین، ص156
35-36- ابوالحسن تنهایى، درآمدى بر مکاتب و نظریههاى جامعهشناسى، تهران، نشر مرندیز، 1374، ص593; ص593
37- ر.ک.به: محمد باقرصدر، همان، ص116
38- ابوالحسن تنهایى،، همان، ص593
39- ر.ک.به: ماکسیم رودنسون، اسلام و سرمایه دارى، ترجمه محسن قدرتى، نشر سهامى، 1358