آرشیو

آرشیو شماره ها:
۲۹۷

چکیده

متن

در سنت دینى، خداوند تبارک و تعالى را قادر مطلق و خیر محض مى‏دانند. ولى از دیرباز شبهاتى وجود داشته است که این صفات الهى را زیر سؤال مى‏برده و از این‏طریق اصل وجود خدا را نیز مورد تردید یا نفى قرار مى‏داده است.
یکى از این شبهات که در ارتباط با فلسفه اخلاق است، این شبهه است که آیا موجودى که قادر مطلق است مى‏تواند کارى را که اخلاقا سزاوار نکوهش است انجام‏دهد یا نه؟ در صورتى که پاسخ مثبت‏باشد، دیگر جایى براى صفت‏خیر محض بودن باقى نمى‏ماند؟ و در صورتى که جواب منفى باشد خدا قادر مطلق نیست. در پاسخ به‏این شبهه راه حل‏هایى ارائه شده که هر یک بگونه‏اى خاص مساله را بررسى کرده‏اند. نلسون پایک استاد فلسفه دانشگاه کالیفرنیا در شهر اروین، در این مقاله به نقد برخى‏پاسخهاى ارائه شده پرداخته و آنها را ناتمام دانسته است. وى با روشى معناشناختى و تحلیل معناى واژه‏هاى بکار رفته در گزاره‏هاى مربوط به مساله، سعى کرده است راه‏حل جدیدى در این باب ارائه کند. با تمایزى که بین کاربرد واژه God به عنوان «اسم‏» و کاربرد آن به عنوان «لقب‏» یا «عنوان‏» (1) قایل است، این‏گونه استدلال مى‏کند که‏قدرت مطلق خدا یک وصف ذاتى نیست و موجودى که خدا نامیده مى‏شود اگر بخواهد مى‏تواند گناه کند. اما آن فردى که خداست، چون گناه کردن با ذات ثابت و پایدار اومخالف است، نمى‏تواند گناه کند.
در فصل نخست، از رساله جیمز (آیه 13) آمده‏است: «شر نمى‏تواند خدا را اغوا کند.» این‏عقیده بارها در ادبیات کلامى مسیحى تکرارشده و در «آموزه عصمت‏خدا» به کاملترین‏شکل خود بیان گردیده است.
خداوند نه تنها از هر گناهى پاک و منزه‏است، بلکه حتى قادر بر گناه [انحراف اخلاقى]هم نیست. او نه تنها گناه نمى‏کند، بلکه‏نمى‏تواند گناه کند. این مطلب عموما بخشى ازاین ادعاست که گفته مى‏شود: خداوند خیرمحض است. دست‏کم، ظاهر این مطلب باآموزه سنتى مسیحى در باره «قدرت مطلق‏الهى‏» در تقابل است. موجود قادر مطلق‏موجودى است که هر کار ممکنى را مى‏تواندانجام دهد. مطمئنا گناه کردن نیز امرى ممکن‏است. انسانها در هر زمانى گناه مى‏کنند. بنابراین،به‏نظرمى‏رسدکه‏اگرخداوند خیرمحض‏است(و معصوم) پس نمى‏تواند گناه کند واگرخداوند داراى قدرت‏مطلق‏است (و هر کارممکنى را مى‏تواند انجام دهد)، پس مى‏تواندگناه کند.
این استدلال سفسطه‏آمیز به نظر مى‏رسد وتفسیر ساده آن ما را وسوسه مى‏کند تا آن را رهاسازیم. به طور خلاصه، این استدلال از لحاظ‏عناصر الگویى این جمله، یعنى «خدا مى‏تواند(یا نمى‏تواند) گناه کند» داراى ابهام است. درنهایت، گمان مى‏کنم که این نکته ساده درست‏است (البته سعى مى‏کنم تا آن را نشان دهم.)ولى این در نهایت کار است و در این میان،مقوله پیچیده و جالبى وجود دارد که تا کنون،به طور کامل، مورد بررسى قرار نگرفته است.در مقاله حاضر، این موضوع را به تفصیل موردبحث قرار مى‏دهم. پس از بررسى و گذر ازمواردى که به نظر من داراى یک سلسله‏پیچیدگى‏هاى مفهومى است، که در نوشته‏هاى‏مربوط به این موضوع انباشته شده، با طرح این‏نظریه، که چگونه معانى گوناگون گزاره «خدا، (God) مى‏تواند (یا نمى‏تواند) گناه کند» با هم‏سازگازند، بحث را خاتمه خواهم داد.
مطلب را با شناسایى سه فرض، که دربحث آینده نقش مهمى‏دارند، آغاز مى‏کنم:
فرض اول
فرض کنیم واژه «خدا»، (God) ،در خلال‏مباحث دین مسیحیت، یک اصطلاح توصیفى‏است که معنایى قابل شناخت دارد; مثلا اسم‏خاص نیست. به عنوان بخشى از این فرض،فرض دیگرى نیز دارم و آن این است که God نوع خاصى از اصطلاح توصیفى است; یعنى‏آنچه را که «عنوان‏»، (title) مى‏نامم. «عنوان‏»لغتى است که براى نشان دادن وضعیت وموقعیتى خاص یا شان ارزشى به کار مى‏رود;مثلا، واژه «قیصر» در جمله «هادرین قیصراست‏» [ را در نظر بگیرید.] گفتن این جمله برابراست‏با این که گفته شود: هادرین موقعیت‏حکومتى خاصى دارد، یا به عبارت دقیقتر،هادرین امپراتور روم است. اثبات [ یا تصدیق ]کسى که او خداست اثبات این است که، آن فردموقعیت‏خاصى دارد (مثلا، او فرمانرواى‏جهان است) یا اینکه او شان ارزشى خاصى‏دارد(مثلا، موجودى است که بزرگتر از اونمى‏توان تصور کرد.)
فرض دوم
با قطع نظر از اینکه از لحاظ معنى‏شناختى‏مفهوم خاص واژه «خدا» چه مى‏باشد(یعنى‏مثلا، خواه به معناى فرمانرواى جهان باشد یاموجودى که بزرگتر از آن نمى‏توان تصور کردویا امثال آن)، واژه هاى توصیفى «خیرمحض‏»، «قدرت مطلق‏»، «علم مطلق‏» و نظایرآن به گونه‏اى به خدا نسبت داده مى‏شوند که‏قضایاى «اگر x خداست پس x خیر محض‏است‏» یا «اگر x خداست پس x قدرت مطلق‏است‏» و امثال آن را ضرورتا صادق مى‏سازند.پس از لحاظ منطقى، شرط ضرورى براى‏عنوان God این است که تمام صفاتى که به‏طور سنتى ملاک خداى مسیحیت است، مانندخیر محض، عالم مطلق و نظیر آن را دربرداشته باشد. اگر براى امپراتور روم بودن (درمقابل ملکه روم) شخص باید مذکر باشد (نه‏مؤنث) پس قضیه «اگر x قیصر است‏» به این‏معناست که «امپراتور روم است‏». پس «اگر x قیصر است، در آن صورت، x مذکر است‏»همان شان منطقى را دارد که من براى قضیه‏«اگر x خداست پس x خیر محض است‏»، یا«اگر x خداست پس x قادرمطلق است‏» فرض‏کرده‏ام.
فرض سوم
اگر فردى وجود دارد(مثلا یهوه) که داراى‏موقعیت و شان ارزشى است و با واژه God شناخته مى‏شود، بنابر این، آن فرد خیر محض،قادر مطلق وعالم مطلق است. اگر چنین نباشداو نمى‏تواند (منطقا) این موقعیت وشان ارزشى‏مورد بحث را دارا باشد. اما نسبت‏به صفت‏«خیر محض‏» من مى‏پذیرم که هر فردى که به‏سبب این اصطلاح و لقب صاحب چنین‏صفتى است(منطقا) ممکن است که آن صفت‏را نداشته باشد. این فرض مستلزم این مطلب‏است که هر فردى که چنین موقعیت‏یا شان‏ارزشى را، که با واژه God بدان اشاره شد،داراست (منطقا) ممکن است که چنین‏موقعیت‏یا شان ارزشى را نداشته باشد. بایدتوجه داشت که این فرض سوم صرفا یک‏امکان منطقى است، نه امکان وقوعى; یعنى‏من فرض نمى‏کنم که خیر محض نبودن یهوه‏امکان وقوعى دارد (اگر یهوه وجود داشته‏باشد.) من صرفا چنین فرض مى‏کنم که قضیه‏فرضى «اگر x یهوه است پس x خیر محض‏است‏» با قضیه فرضى «اگر x خداست پس x خیر محض است‏» تفاوت دارد. قضیه اول، برخلاف قضیه دوم، ضرورتى منطقى را تنسیق‏نمى‏کند. شاید بتوان مانند ایوب (2) ، دست کم،چنین گمان داشت که یهوه خیر محض نیست.گرچه اظهار این مطلب (در واقع) نفى بخشى ازایمان کاملا استقرار یافته است، اما دست کم‏تصورى سازگار است .
اینک دو تفسیر ابتدایى، یکى در باره‏وصف «قدرت مطلق‏» و دیگرى در باره «مفهوم‏مسؤولیت اخلاقى‏» ارائه مى‏دهم:
[ «قدرت مطلق‏» ]
[الف - نظر سنت توماس]
در بدو امر، این گفته، که فرد مفروضى قادرمطلق مى‏باشد، در ظاهر، برابر است‏با اینکه آن‏فرد مفروض قدرت نامحدود دارد. [ متذکرمى‏شود که ] این مطلب معمولا در بحثهاى‏دینى با اصطلاح «قدرت بى‏نهایت‏» بیان‏مى‏شود. سنت توماس مضمون درونى این‏اندیشه را چنین بیان کرده است: خدا قادرمطلق نامیده شده است; زیرا او هر کارى را، که‏به طور مطلق ممکن است، مى‏تواند انجام‏دهد. تنسیق سنت توماس را، مطابق با فهم‏سنتى، که از آن مى‏شود، باید تفسیر و شرحى‏نسبتا محدود کننده[ براى قدرت الهى ]دانست.
فعل «انجام دادن‏»، (do) ،در عبارت «اوهر کار ممکنى را انجام دهد»، معمولا جاى‏خود را به یکى از افعال خاص، مانند «خلق‏کردن‏»، «به وجود آوردن‏»، «علت‏بودن‏»،«هستى بخشیدن‏»، «ایجاد کردن‏» وامثال آن،مى‏دهد. بدین‏سان، قدرت مطلق خدا فقطقدرت خلاقانه است و نباید به توانایى بر انجام‏هر کارى، چون «شنا کردن در کانال انگلیس‏» یا«دوچرخه سوارى‏» معنى کرد. خدا، به این‏معنى قادر مطلق است و مى‏تواند هر چیزمطلقا ممکن را خلق کند یا به وجود آورد یا[ بر آن ] تاثیر گذارد یا هستى ببخشد. از نظرسنت توماس، وقتى چیزى به طورمطلق ممکن‏است که توصیف‏آن منطقا سازگار وبدون‏تناقض‏باشد، بنابراین، در تحلیل نهایى، خدا تا آنجاقدرت دارد که مى‏تواند اوضاع و شرایط یاامورى را که سازگارانه قابل توصیف است‏به‏وجود آورد.
[ب - نظر جى. ا. مک. هاگ]
جى. ا. مک هاگ، در مقاله خود در باب «قدرت‏مطلق‏»، در کتاب دایرة المعارف کاتولیک قدرت‏مطلق را به همین صورت [مذکور] تحلیل‏مى‏کند (از این قسمت از متن، روشن مى‏شودکه منظور مک هاگ دوباره تنسیق‏نمودن دیدگاه‏توماس از موضوع مورد بحث است.)
باید بیفزایم که، به گمان من، این تفسیرمحدودسازنده درباره مفهوم ماقبل تحلیلى‏قدرت نامحدود، تصویر درستى از نقش این‏مفهوم در مباحث متعارف و نیز در اکثر مباحث‏فنى (کلامى) دین مسیحیت است. فرض کنیم‏که یک کودک معصوم و بى‏گناه به دلیل‏گرسنگى، رنج مرگ تدریجى را تحمل مى‏کند،در حالى که این حادثه کاملا قابل پیشگیرى‏است و هیچ خیر برترى در اثر روى دادن آن به‏وجود نمى‏آید همچنین نه این کودک و نه‏والدین او گناهى که سزاوار چنین مجازاتى‏باشد، نکرده‏اند. این وضعیت(خواه اتفاق افتاده‏باشد، خواه نه) وضعیتى است که سازگارانه‏قابل توصیف است.
به گمان من، این مطلب روشن است که‏فردى که دانسته و عالمانه چنین وضعیتى را به‏وجود آورده، اخلاقا مستحق نکوهش است. مامى‏توانیم مشکل مورد بحث را جدى‏تر از بالاتنسیق کنیم: «خدا قادر مطلق است.» اگر این‏جمله به صورت شرطى تفسیر شود یک قضیه‏ضرورتا صادق به دست مى دهد. از تحلیل‏«قدرت مطلق‏» مورد بحث، چنین به دست‏مى‏آید که خدا (اگر وجود داشته باشد) مى‏تواندهر امر و وضعیتى را که سازگارانه قابل توصیف‏باشد به وجود آورد. اما قضیه «خدا خیر محض‏است‏» وقتى به صورت شرطى تفسیر شود،یک قضیه ضرورتا صادق را به وجود مى آورد.
اگر یک فرد به گونه‏اى عمل کند که اخلاقاسزاوار نکوهش باشد دیگر به «خیر محض‏بودن‏» توصیف نمى‏شود. بنابر این، قضیه «خدابه گونه‏اى که اخلاقا سزاوار نکوهش باشد عمل‏مى‏کند» منطقا غلط است. معناى آن این است‏که «خدا گناه مى‏کند» و این یک تناقض منطقى‏است. لذا، برخى از محکى امور، که سازگارانه‏قابل توصیف‏اند، به گونه‏اى هستند که‏خدا(موجودى که خیر محض است) نمى‏تواندآنها را به وجود آورد. اکنون سئوال این است که‏اگر خدا هم قادر مطلق است، هم خیر محض،در این صورت، محکى امور سازگارانه قابل‏توصیفى وجود دارند که خدا هم مى‏تواند و هم‏نمى‏تواند آنها را پدید آورد. بنابراین، به نظرمى‏رسد این ادعا، که خدا هم قادر مطلق است‏و هم خیرمحض، داراى‏تعارضى منطقى است.
گمان مى‏کنم نیازى به ذکر نباشد که مساله‏فوق با مساله مشهور کلامى، یعنى مساله «شر»یکسان نیست. مساله شر عموما چنین تنسیقى‏دارد: «شر وجود دارد.» اگر خدا وجود دارد وقادر مطلق است پس اگر بخواهد مى‏تواند ازبروز شر جلوگیرى کند و اگر خدا وجود دارد وخیر محض است پس باید بخواهد که شرموجود نباشد. چون واقعا شر وجود دارد پس‏نتیجه گرفته مى‏شود که خدا وجود ندارد.
این استدلال مى‏خواهد تعارض بین صفت‏«قدرت مطلق‏» وصفت «خیر محض‏» را نشان‏دهد. اما غیر قابل حل نیست; [ زیرا ] تا آنجا که‏به این استدلال مربوط است، منطقا ممکن‏است موجودى وجود داشته باشد که هم قادرمطلق باشد و هم خیر خواه مطلق. این‏استدلال همچنین مى‏خواهد اثبات کند که‏چون قضیه «شر وجود دارد» ممکن‏الصدق‏است پس این قضیه که «فردى هم قادر مطلق‏است وهم خیرخواه مطلق‏» ممکن‏الکذب‏است. استدلالى که این مشکل به وجودمى‏آورد این است که مى‏خواهد نشان دهد که‏بین صفت «خیر محض‏» و «قدرت مطلق‏»تعارض صریح منطقى وجود دارد. (در این‏استدلال،) هیچ مقدمه امکانى(مانند «شروجود دارد») به کار نرفته است و نتیجه آن نیزچنین است که منطقا محال است (،نه اینکه‏صرفا ممکن‏الکذب باشد،) موجودى که هم‏قادر مطلق است و هم خیر محض وجود داشته‏باشد.
سنت توماس، در پاسخ به اعتراض دوم، درمقاله سوم، مساله 25، بخش 1، از کتاب جامع‏الهیات (3) ، چنین نوشته است:
گناه کردن ناتوانى از انجام کار خوب است.بنابراین، قادر بودن برانجام گناه حقیقت درقدرت داشتن بر ناتوانى از انجام کار[ خوب ]است واین با داشتن قدرت مطلق در تنافى‏مى‏باشد. بنابر این، باید گفت: خدا نمى‏تواندگناه کند; چون او قادر مطلق است. این درست‏است که ارسطو مى‏گوید: «خدا مى‏تواند عمداچیزى را، که شر است، انجام دهد»، اما این‏کلام را یا باید به صورت گزاره‏اى شرطى‏دانست که مقدم آن محال است;یعنى مثلا،گفته است که «خدا مى‏تواند کار شرى‏انجام دهد، اگر بخواهد.» زیرا صدق قضایاى‏شرطى متوقف بر صدق مقدم یا تالى نیست;یعنى حتى مقدم و تالى مى‏توانند محال باشندولى قضیه صادق باشد; مانند اینکه بگوییم: اگرانسان الاغ باشد چهار پا دارد و یا از کلام اواینچنین بفهمیم که منظور او این است که «خدامى‏تواند کارى را انجام دهد که اکنون شر به نظرمى‏رسد»; یعنى اگر آن را انجام دهد، پس از آن،خوب خواهد بود و یا شاید او مطابق شیوه‏عمومى مشرکان که قایل‏اند انسانهایى‏خدا شده‏اند، مانند ژوپیتر یا مریخ، صحبت‏مى‏کند.
در این فقره، سنت توماس سه راه حل براى‏مشکل مورد بحث پیشنهاد مى‏کند: (من راه‏حلى را که در جمله اخیر، از این فقره، آمده‏است‏به حساب نیاوردم; زیرا روشن است که‏سنت توماس، در این جمله، در باره خدا بحث‏نمى‏کند، بلکه در باره موجودات خاصى، چون‏ژوپیتر و مریخ، بحث مى‏کند که به اشتباه ازسوى مشکران گمراه خدا خوانده شده اند.)
الف - نقد راه اول از نظر سنت توماس
سنت توماس ادعا مى‏کند که گناه کردن ناتوانى‏و عجز از انجام کار خوب است. سپس‏مى‏گوید: «یک موجود قادر مطلق نمى‏توانداز انجام کارى عاجز باشد. پس در نتیجه،خدا نمى‏تواند گناه کند; زیرا او قادر مطلق‏است.»
این استدلال، بااندک تفصیل‏بیشتر، درفصل‏هفدهم از کتاب سنت آنسلم، proslogium ،آمده است. آنسلم مى‏گوید: «اما صنع تو، اى‏قادر مطلق، چگونه است؟ اگر تو قادر بر هرچیزى نیستى یا اگر نمى‏توانى نابود شوى یادروغ بگویى... پس چگونه بر هر چیز قادرهستى؟!» بعکس، قادربودن بر این کارها قدرت‏نیست، بلکه عجز و ناتوانى است; زیرا کسى‏که بر این کارها قادر است، در حقیقت، برکارهایى قدرت دارد که براى او خوب نیست وقادر است‏بر چیزى که نباید انجام دهد و هرمقدار که بر این کارها بیشتر قدرت داشته باشد،بر بدبختى و تباهى خود قادرتر است و بعکس.
آنسلم نتیجه مى‏گیرد که از آنجا که خدا قادرمطلق است پس قادر بر کارى که او را به عجز ونا توانى بکشاند نیست و بدبختى و تباهى‏قدرتى علیه او ندارند. بنابراین، چون خدا قادرمطلق است پس بر انجام کارهایى که اخلاقاسزاوار نکوهش‏اند قادر نیست.
این استدلال جالب است. توماس وآنسلم، هردو، معتقدند که خدا قادر بر گناه‏نیست. سعى آنان این است که نشان دهنداظهار این ناتوانى نتیجه مستقیم این ادعاست‏که خدا قادر مطلق است، نه آنکه با آن درتعارض باشد. اما گمان مى‏کنم که این استدلال‏ناتمام است. باید بپذیریم به هر مقدار که‏بدبختى و تباهى بتواند بر فردى غالب شود، اوضعیف است; یعنى اخلاقا ضعیف است. بنابراین، او بر ناتوانى از انجام کارى قادر است;یعنى «انجام آنچه او نباید انجام دهد.»
شخصى که بر پدید آوردن هر محکى‏امورى، که سازگارانه قابل توصیف‏اند، قدرت‏دارد، بدون اشکال، مى‏تواند اخلاقا ضعیف‏باشد. از لحاظ مفهومى، من هیچ مشکلى درتصور موجودى دیو صفت، که قدرت مطلق‏دارد، نمى‏بینم. قدرت خلاقانه و قوت اخلاقى‏مفاهیمى هستند که به سهولت قابل‏تشخیص‏اند. اگر این مطلب رست‏باشد دیگراز این ادعا، که خدا قادر مطلق است، این نتیجه‏به دست نمى‏آید که او نمى‏تواند کارى را که‏اخلاقا سزوار نکوهش است انجام دهد. در حقیقت، همان گونه که در تقریر اصل اشکال‏آمد، ظاهرا نتیجه‏اى کاملا مخالف به دست‏مى‏آید. اگر موجودى قادر است که هر محکى‏امور سازگارانه قابل توصیف را پدید آورد به‏نظر مى‏رسد که او بتواند (قادر باشد) محکى‏امورى را نیز به وجود آورد که نتایج آن اخلاقاسزاوار نکوهش باشد. بنابر این، راه حل اول‏سنت توماس، براى حل مشکل مورد بحث،مؤثر نیست.
ب - نقد راه حل دوم از نظر سنت توماس
سنت توماس، در حالى که در جستجوى را هى‏براى فهم این گفته ارسطو است که «خدامى‏تواند عملا کار شرى را انجام دهد»، تا به‏وسیله آن، این نکته با دیدگاه او درباره موضوع‏مورد بحث موافق باشد، مى‏گوید: احتمالامنظور ارسطو این بوده که فردى که خداست‏اگر بخواهد مى‏تواند کار شرى را انجام دهد.توماس مى‏افزاید: این قضیه اخیر مى‏تواندصادق باشد، حتى اگر محال باشد که خدابخواهد کار شرى انجام دهد و نیز حتى اگرمحال باشد که او بتواند کار شرى انجام دهد.نکته این است که گرچه گزاره «فردى که‏خداست مى‏خواهد هر کار شرى انجام دهد» وگزاره «فردى که خداست مى‏تواند شر انجام‏دهد» هر دو کاذب‏اند (یا غیر ممکن)، ولى‏قضیه شرطى،که‏گزاره اول مقدم و گزاره دوم‏تالى آن است، مى‏تواند صادق باشد.
این قضیه را در نظر بگیرید: «جونز تک‏خالى در دست دارد، اگر بخواهد با آن بازى‏کند.» این قضیه ظاهرى شرطى دارد، اما شرطى‏نیست. قسمتى که با «اگر...» بیان شده شرطبراى قسمت دیگر نیست; زیرا اگر جونز تک‏خالى در دست دارد او تک‏خالى در دست دارد،خواه بخواهد با آن بازى کند، خواه نخواهد.پس نقش قسمتى که با «اگر بخواهد...» بیان‏شده در گزاره چیست؟ به گمان من، این قسمت‏راهى است‏براى نشان‏دادن ابهامى خاص، درباب اتفاق افتادن چیزى که درباره (یا در ارتباطبا) حقیقت غیر مشروطى است که در بقیه گزاره‏بیان شده است. چه این نکته اخیر دقیقا درست‏باشد یا نباشد، نکته اساسى، که باید بدان توجه‏کرد، این است که اگر گزاره «جونز تک خالى دردست دارد» کاذب باشد، در آن صورت گزاره‏«جونز تک خالى در دست دارد، اگر بخواهد باآن بازى کند» کاذب است. در اینجا، ما با کاربردعبارت «اگر...» مواجه‏ایم که با تحلیلى که‏معمولا جملات شرطى مانند «من تغذیه‏شده‏ام، اگر [غذا] خورده‏ام‏» ارائه مى‏کند،مطابقت ندارد.
حال این قضیه را در نظر بگیرید: «جونز اگربخواهد مى‏تواند گوش خود را تکان دهد.» به‏گمان من، این نمونه دیگرى است که در آن‏عبارت «اگر...» در نقش قابلیت غیرشرطى عمل‏مى‏کند. اگر جونز توانایى تکان دادن گوش خودرا دارد، در این صورت، چه بخواهد گوش خودرا تکان دهد، چه نخواهد، این توانایى را دارد.سؤال از اینکه آیا او مى‏خواهد گوش خود راتکان دهد یا نه جداى از این مساله است که اوتوانایى چنین کارى را دارد یا ندارد. در حقیقت،در مثال فوق، عبارت «اگر...» شرطى براى این‏ادعا، که جونز نوعى توانایى دارد، نیست،(بلکه) شیوه اى از بیان این تصور است که ابهام‏و عدم تعینى در مورد این سؤال که «آیا جونز ازتوانایى خود استفاده مى‏کند یا نه؟ » وجوددارد... .[به عبارت دقیقتر، واژه «اگر» در معناى‏اصلى خود، یعنى معناى شرطى به کار رفته‏است; اما واژه «مى‏تواند» به معناى توانایى وقدرت بر انجام‏فعل به کار نرفته است، بلکه‏بمعناى ساختن و انجام فعل مى‏باشد در نتیجه،معناى جمله مورد بحث این خواهد بود که‏«جونز، اگر بخواهد، گوش خود را تکان‏مى‏دهد.» این نوع افاده معنى در محاورات‏فارسى نیز متداول است] اما باز هم، توجه من‏به این مساله، که آیا این نکته اخیر در باره کاربردعبارت « اگر...» دقیقا درست است‏یا نه، کمتراست از توجه من نسبت‏به رابطه بین ارزشهاى‏صدق دو گزاره «جونز اگر بخواهد مى‏تواندگوش خود را تکان دهد» و گزاره «جونزمى‏تواند گوش خود را تکان دهد.»
همانند مورد گذشته، در این مورد نیز، اگرجونز توانایى تکان‏دادن گوش خودرا نداشته‏باشد، در آن صورت، گزاره «جونز اگر بخواهدمى‏تواند گوش خود را تکان دهد» کاذب‏خواهد بود و اگر گزاره دوم کاذب باشد گزاره‏اول نیز کاذب خواهد بود.
سنت توماس مى‏گوید: گزاره «خدا اگربخواهد مى‏تواند گناه کند» صادق است. اومى‏افزاید: مقدم و تالى این قضیه شرطیه هر دومحالند. به گمان من، مشکل در اینجا این است‏که قضیه «خدا اگر بخواهد مى‏تواند گناه کند»قضیه‏اى شرطى نیست و نکته مهمتر، در این‏باره، این است که این قضیه کاذب خواهد بود،اگر جزء آن، یعنى «خدا مى‏تواند گناه کند»کاذب باشد. اما سنت توماس به وضوح معتقداست که گزاره «خدا مى‏تواند گناه کند» کاذب‏است (یا محال.) او مى‏گوید: عجز و ناتوانى‏خدا از گناه لازمه این حقیقت است که او قادرمطلق مى باشد. [لذا] نتیجه این خواهد بود که‏گزاره «خدا اگر بخواهد مى‏تواند گناه کند» نیزکاذب (یا محال) است.
توماس راهى براى فهم این ادعاى ارسطو،که «خدا عمدا مى‏تواند آنچه را شر است انجام‏دهد»، ارائه نمى‏دهد. به همان میزانى که سنت‏توماس اصرار مى‏ورزد که «خدا توانایى بر گناه‏ندارد» (که به گفته او لازمه قادر مطلق بودن‏خداست)، او باید این ادعا را که «خدا اگربخواهد مى‏تواند گناه کند» رد کند. بنابر این، اوباید این ادعاى ارسطو را، که «خدا عمدامى‏تواند آنچه را بد است انجام دهد»، انکارکند، اگر این ادعا به این معنى باشد که «خدااگر بخواهد مى‏تواند گناه کند.»
ج - نقد راه حل سوم از نظر سنت توماس
راه حل دیگر سنت توماس، براى فهم این‏عقیده که «خدا عمدا مى‏تواند چیزى را که شراست انجام دهد»، این است که خدا مى‏تواندچیزى را که به نظر ما شر است انجام دهد; اماچنین چیزى در صورتى که خدا آن را انجام‏دهد شر نخواهد بود. به گمان من، این تفسیر رامى‏توان، دست کم به دو صورت فهمید:
اول: شاید مراد توماس این باشد که «خداتوانایى به وجود آوردن محکى امورى را داردکه در واقع، خیر وخوب‏اند، اما آنچه به نظر ماشر است‏به دلیل محدودیت علم، احساس وبصیرت اخلاقى در ماست. اما حتى اگر مامجبور بودیم که صحت این مطلب را بپذیریم‏باز هم توماس نمى‏توانست هیچ نتیجه مفیدى‏نسبت‏به وضعیت کودک گرسنه‏اى که ذکرش‏گذشت‏به دست آورد; چون شرایط خاص این‏کودک نه تنها به نظر ما شر است، بلکه به واقع‏هم شر است. ما، در توصیف وضعیت رنج‏شدید این کودک، گفتیم که او سزاوار چنین‏رنجى نیست و امکان پیشگیرى از چنین رنجى‏نیز وجود دارد; همچنین چنین رنجى باعث‏پدید آمدن خیرى بزرگتر نمى‏گردد. بنابر این،این‏گونه استدلال نمى‏تواند مشکل اساسى‏مورد بحث را حل کند و هنوز ما با محکى‏امور سازگارانه قابل توصیفى مواجه‏ایم که‏خدا (موجودى که خیر مطلق است) نمى‏تواندآنها را پدید آورد. بنابر این، هنوز ما براى این‏اندیشه دلیلى داریم که خدا(موجودى که خیرمحض‏است) قادر مطلق نیست.
دوم: شاید منظور سنت توماس این باشدکه «خدا قدرت به وجود آوردن هر محکى امورسازگارانه قابل توصیف (از جمله وضعیت‏کودک گرسنه) را دارد; اما اگر او باید چنین‏وضعى را پدید آورد، در آن صورت، دیگر شرنخواهد بود. شر در موردى صادق است که اگرشخصى(آگاهانه) آن را به وجود آورده باشد،(در حالى که قابل اجتناب است.) در آن‏صورت، آن شخص اخلاقا سزاوار نکوهش‏باشد.»
دیدگاه مورد بحث مستلزم انضمام‏نظریه‏اى خاص در باره ارزش واژه‏هاى دخیل‏در این بحث است; بخصوص مستلزم این‏است که وقتى ما دو اصطلاح «اخلاقا سزاوارنکوهش نبودن‏» و «خیر محض‏» را در موردخدا به کار مى‏بریم معانى دیگرى غیر از آنچه‏که در مورد غیر خدا دارند، داشته باشند.
اگر انسانى آگاهانه چنان وضعیتى براى‏کودک گرسنه به وجود آورد او اخلاقا سزاوارنکوهش خواهد بود و نمى‏تواند به وصف‏«خیر محض‏» توصیف شود. اما(بر طبق‏استدلال) اگر خدا وضعیتى مشابه را به وجود آورد مى‏تواند «خیر محض‏» باشد (واخلاقا سزاوارنکوهش‏نباشد)، به معناى خاصى‏از «اخلاقا قابل سرونش نبودن‏» و «خیر محض‏»بودن که تنها در مورد خدا به کار مى‏رود.
من براى فهم صورت دوم از این ادعاى‏سنت توماس، که «خدا مى‏تواند کارى را انجام‏دهد که به نظر ما شر است، ولى آن کار به‏گونه‏اى است که اگر خدا آنها را انجام دهد شرنخواهد بود» دو نکته دارم:
[ملاحظه]
1- به نظر من، دیدگاه مذکور، در باره کاربردکلامى دو اصطلاح «خیر محض‏» و «اخلاقاقابل نکوهش نبودن‏»، ، برکلى (5) و جان‏استوارت میل «شدیدا مورد انتقاد واقع شده‏است. اگر لازم است که خدا وضعیت کودک‏گرسنه را پدید آورد، در این صورت، او اخلاقاسزاوار نکوهش خواهد بود و بنابراین، «خیرمحض‏» به معناى متعارف آن نخواهد بود. اگرمعناى بعضى از عبارات خاص را تغییر دهیم(در حالى که ظاهر عباراتى مانند «اخلاقا قابل‏نکوهش نبودن‏» یا «خیر محض‏» بودن را حفظکنیم که بر خدا اطلاق مى‏شوند) با وجود اینکه‏خدا وضعیت کودک گرسنه را پدید مى‏آورد،این کار سود خاصى ندارد. هر وصف دیگرى راهم در مورد خدا به کار ببریم، در حالى که اومى‏باید وضعیت کودک گرسنه را به وجودآورد، او موضوع مناسبى براى تحسین ما، که‏به طور متعارف در قالب عبارت «خیر محض‏»بیان مى‏کنیم، نخواهد بود [بلکه] موضوع‏مناسبى براى نکوهش ما، که به طور متعارف‏در قالب عبارت «اخلاقا قابل نکوهش‏» بیان‏مى‏کنیم، خواهد بود.
این مطلب را مى‏توان چنین بیان نمود:
اگر انکار کنیم که خدا، به معناى متعارف،«خیر محض‏» است. و اگر با معرفى معناى فنى‏و بسیار دور از معناى «خیر محض‏»، که‏مى‏تواند بر خدا اطلاق شود این سیر را ادامه دهیم - گرچه او شرایطى مانند کودک‏گرسنه را پدید آورد - شاید بتوانیم مشکل موردبحث را حل نماییم. اما [واقعا] چنین‏نکرده‏ایم. ما با پذیرفتن این مطلب، که خدا فاقدکمالى است; یعنى کمالى که در صورت وجودآن، صاحبش بهتر است از نبود آن کمال، (درحقیقت) تعارضى رانشان داده‏ایم. موجودى که،به معناى متعارف، «خیر محض‏» است، اگر به‏گونه دیگرى باشد، دیگر به همان اندازه قابل‏ستایش نخواهد بود. این معنى از «خیر محض‏»بودن در ارتباط با تصور اخلاقا قابل ستایش (به‏معناى متعارف) بود که، در وهله نخست،باعث‏به وجود آمدن مشکل شد و مطمئنا این‏همان معنى از «خیر محض‏» است که متدینان‏هنگام توصیف خدابه عنوان «خیر محض‏»درذهن دارند.
2 - دیدگاه منسوب به سنت توماس، در این‏تفسیر، به احتمال زیاد، از سوى او ردمى‏شود(و با مبانى او سازگار نیست.) (6)
کلمه «مثلث‏» را، همان گونه که در هندسه‏مطرح است، در نظر بگیرید و آن را با مثلثى که‏در درودگرى یا چوب‏برى به کار مى‏رود مقایسه‏کنید. معیارى که بر کاربرد این واژه در هندسه‏حاکم است‏بسیار دقیق‏تر از معیارى است که درکاربرد آن در درودگرى حاکم است. شکل‏هندسى نسخه کامل و ایده‏آل آن شکلى است‏که در قالب مثلث‏گونه چوب مجسم شده‏است. ما، از طریق اصلاح نقایص موجود درشکل مثلث، به فهم شکل هندسى دست‏مى‏یابیم. حال این پرسش را مطرح مى‏کنیم که‏آیا مثلث در این دو مورد معناى واحدى دارد؟به هر دو صورت، مى‏توان به این سؤال پاسخ‏داد. اگر ارتباط میان معیارهاى حاکم بر کاربردمثلث در هر دو مورد روشن بود، وقتى‏مى‏گفتیم مثلث معناى واحد یا معانى متفاوتى،در هر دو مورد دارد، کسى متحیر نمى‏شد. باملاحظه نسبت و ارتباط میان معیارها، نکته‏ذیل ظاهرا اهمیت قابل ملاحظه‏اى پیدا مى‏کند:اگر یک قالب چوبى به شکل مثلث است‏سه‏زاویه دارد که تقریبا در مجموع 180 درجه واضلاع آن هم مستقیم است. دست کم، وقتى‏کسى آن را به عنوان مثلث در نظر بگیرد همین‏قدر بر شکل هندسى دلالت مى‏کند.
منظور این است که اگر کسى بتواند دلایل کافى‏براى رد این ادعا، که شى‏ء مفروض مثلث‏درودگرى است، بیابد (فرض کنید یکى ازاضلاعش به طور محسوس خم شده یا چهارزاویه داشته باشد) همین دلایل براى رد این‏ادعا، که شى‏ء مورد بحث مثلث هندسى‏است،کافى خواهد بود. در واقع، بیش از این مى‏توان‏گفت: اگر کسى بتواند نقایص مختصرى در این‏شکل بیابد که موجب تردید یا توقف شود -درباره اینکه آیا آن شکل مثلث درودگرى است- چنین نقایصى براى اینکه شى‏ء مورد بحث رامثلث هندسى ندانیم کافى است.
بر طبق نظر سنت توماس، اشیاى محدودمعلول خدایند. بنابراین، داراى شباهتى به خداهستند. صفات خدا نسخه‏هاى کامل و ایده‏آل‏اوصاف اشیاى محدودند. به وسیله رفع‏نقایصى که با اشیاى محدود ملازم و همراه‏اند،از صفات آنها مى‏توانیم به صفات خدا دست‏یابیم (7) . سنت توماس، در کتاب جامع‏الهیات(4 . (PT. l, Q. 6, A ، در باره صفت‏«خیر»، چنین مى‏نویسد: (8) «هرچه «خیر»خوانده مى‏شود به دلیل خیر الهى است; اولین‏اصل نمونه و کافى و علت غایى همه خیرها. باوجود این، هر موجودى، به سبب شباهت‏به‏خیر الهى، «خیر» نامیده مى‏شود.»
سنت توماس، در جاى دیگر،، (in questionesdisputatae deveritate XXl,4) مى‏گوید: «هر فاعلى معلولهایى تولید مى‏کند که‏شبیه او باشند (سنخیت علت و معلول.) پس‏اگر خیر اول علت تامه همه اشیاست او بایدشباهت‏خویش را به همه اشیایى که تولیدمى‏کند منتقل سازد. بدینسان، هرچه خیرخوانده مى‏شود به دلیل خیر درونى و ذاتى‏است که در او منطبع شده و به دلیل خیر اول‏است که علت تامه و نمونه همه خیرهاى‏مخلوق مى‏باشد.»
آیا خیر در خدا و چیزهاى دیگر(مانندسقراط) به یک معناست؟ مانند مورد بالا[مثلث]، وقتى به قدر کافى این مطلب رابررسى کنیم پاسخى که به این سؤال مى‏دهیم‏بى‏اهمیت است. پاسخ ما مى‏تواند مثبت‏یامنفى باشد; حتى مى‏توانیم بگوییم (چنان که‏سنت توماس گاهى مى‏گوید) که ما اینجا درباره موضوعى بحث مى‏کنیم که در آن، خیر حدوسط است میان این که در هر دو مورد به یک‏معنى باشد و یا به دو معنى; (یعنى خیر، درخدا و سقراط، نه به معناى واحد است و نه به‏دو معناى کاملا مختلف، بلکه حد وسط میان‏این دو قول است.) نکته ذیل، مانند مورد بالا،با صرف‏نظر از اینکه چگونه مى‏توان به سؤال‏مذکور پاسخ مثبت‏یا منفى داد، اهمیت زیادى‏دارد. وقتى سنت توماس اثبات مى‏کند که خداخیر است فکر مى‏کنم او قصد دارد که بگوید:دست کم، خدا به همان مقدار «خیر» است که‏آن را براى کسى، مانند سقراط، اثبات مى‏کنیم.
مطالعه «خیر» ، دست کم، در متون غیرکلامى کمترین دلالت را در باره جملات‏اسنادى متشابه نسبت‏به خدا نشان مى‏دهد. اگربتوانیم دلایل کافى براى رد این ادعا، که شى‏ءمفروض خیر است، بیاییم - به همان معنى که‏در فاعلهاى محدود به کار مى‏رود - همین دلایل‏براى رد این ادعا، که شى‏ء مورد بحث‏خیراست - به همان معنى که در باره طبیعت‏خدا به‏کار مى‏رود - کافى خواهد بود. در واقع، اگر مابتوانیم نقایصى اخلاقى بیابیم که براى ایجادتردید یا توقف، در این‏باره که خیر به معنایى که‏درباره فاعلهاى محدود به کار مى‏رود، کافى‏باشد این نقصها براى اینکه فاعل مورد بحث را«خیر»، به معنایى که در بحثهاى کلامى به کارمى‏رود، ندانیم کافى خواهد بود.
به گمان من، سنت توماس [این سخن را]تصدیق نخواهد کرد که حتى اگر خدا شرایط یاوضع امورى را فراهم آورد تا به دلیل آن، ازلحاظ اخلاقى سزاوار سرزنش باشد (در معناى‏متعارف سزاوار سرزنش اخلاقى بودن)، باز هم‏کلمه «خیر محض‏» به معناى فنى آن بتواند برخدا اطلاق شود. وقتى سنت توماس مى‏گوید:خدا خیر است، منظور او این است که خدانسخه الگویى (و نمونه اعلاى) کیفیتى را که درجمله «سقراط خیر است‏» به سقراط نسبت‏داده مى‏شود داراست; یعنى در حالى که سقراطخیر است، خدا خیر محض است; اما به این‏معنى، خدا نمى‏تواند خیر محض باشد، وقتى‏وضعیت کودک گرسنه‏اى را - که قبلا بیان شد -پدید آورد. اگر سقراط چنین وضعیتى را ایجادکند شاید او را به عنوان خیر توصیف نکنیم. درنهایت، ما مطمئنا، در باره خوبى اخلاقى او، تردید، توقف یا محدودیتهایى خواهیم داشت.اما اگر چنین علمى براى ایجاد تردید، در باره‏اطلاق خیر در فاعلهاى محدود، کافى باشد این‏عمل براى الغاى اطلاق خیر بر طبیعت‏خدا نیزکافى خواهد بود. در این زمینه اخیر، خیر به‏معناى «خیر محض‏» است. منطق این گزاره‏حتى نقص اخلاقى نا چیز را هم برنمى‏تابد.
اینک مى‏خواهم رویکردى کاملا متفاوت‏از رویکردهاى سنت توماس را، نسبت‏به‏مساله مورد بحث، مطرح نمایم; یعنى رویکردآقاى جى. ا. مک هاگ، در مقاله دایرة المعارف -که قبلا ذکرش گذشت. تصور مى‏کنم اگر با مرورآن جنبه از بحث، که به وسیله مفهوم «خیرمحض‏» طرح شده است، آغاز کنیم بهتر بتوانیم‏به محور تفکر مک هاگ دست‏یابیم:
«خدا خیر محض است.» این قضیه‏اى‏ضرورى است. اگر موجودى خیر محض باشداشیا یا وضع امورى را که نتیجه‏اش سرزنش‏اخلاقى است، پدید نمى‏آورد. این مطلب نیزحقیقتى ضرورى است. بنابراین، قضیه «خدااشیا یا وضع امورى را به وجود آورد که باعث‏شود اخلاقا سزاوار سرزنش گردد» منطقامتناقض است. نتیجه آنکه خدا نمى‏تواند باعث‏ایجاد و وضع چنین امورى شود. اما مک هاگ‏استدلال مى‏کند که این نباید به عنوان دلیلى‏براى نفى قدرت مطلق خدا اخذ شود.
همان گونه که سنت توماس بیان کرد،موجودى مى‏تواند قادر مطلق باشد و با این‏حال، نتواند عملى انجام دهد که منطقا متناقض‏باشد.(موجودى مى‏تواند قادر مطلق باشدگرچه نتواند مربع گرد بسازد.) از آنجا که این‏ادعا، که خدا مرتکب عملى شود که اخلاقاسزاوار سرزنش باشد، منطقا متناقض است،پس ناتوانى خدا براى پدید آوردن چنین‏اعمالى باعث محدودیت قدرت او نمى‏شود.
به این استدلال توجه کنید: واژه Gid عنوانى است‏براى ماهرترین کسانى که تنهاصندلى چرمى مى‏سازند. بنابر این، Gid ] کمربندهاى چرمى مى‏سازد» منطقا متناقض‏است. نتیجه آنکه شخصى که Gid نام داردنمى‏تواند کمربندهاى چرمى بسازد; اما Gid هنوز هم مى‏تواند قادر مطلق باشد، گرچه اوتوانایى ساختن کمربندهاى چرمى را ندارد. امالازمه تحلیل ما از قدرت مطلق تنها این است‏که قادر مطلق مى‏تواند هر عملى را، که منطقاسازگار باشد، انجام دهد، در حالى که قضیه‏« Gid کمربندهاى چرمى مى‏سازد» منطقاناسازگار است.
بنابر این، ناتوانى Gid از ساختن کمربندچرمى محدودیتى براى قدرت او پدیدنمى‏آورد. به گمان من، روشن است که استدلال‏اخیر ناقص است; زیرا نتیجه‏اش بى معنى ومحال است. همچنین، دراین مورد، دو مشکل،که تا حدودى سطحى است، وجود دارد:
مشکل اول آنکه این توصیف، که Gid (به‏صرف ادعا) نمى‏تواند مثلا کمربندهاى چرمى‏بسازد، منطقا متناقض نیست. آنچه متناقض‏است این ادعاست که Gid کمربندهاى چرمى‏را مى‏سازد. [انجام این کار با طبیعت Gid متناقض است، نه با توانایى یا عدم توانایى برانجام آن.] اما تعریف ما از قدرت مطلق تنهامستلزم این است که وضع امور تولید شده به‏شکل سازگارى قابل توصیف باشد(یعنى تنهامواردى مانند مربعهاى دایره‏اى را شامل‏نمى‏شود) و مستلزم این نیست که با جمله‏اى‏که در آن ادعا شده فرد مفروضى وضع امورى‏پدیدآورده است، سازگار باشد. پس اگر Gid توانایى تولید کمربندهاى چرمى را نداشته‏باشد، بنابر تعریف سنت توماس از قدرت‏مطلق، او قادر مطلق نیست. اگر از تعری Gid نتیجه گرفته شود فردى که این عنوان را داردنمى‏تواند کمربندهاى چرمى بسازد و اگر این‏مستلزم آن است که این فرد قدرت ایجادکمربندها را ندارد، طبق تعریف، نتیجه باید این‏باشد که فردى که این عنوان را دارد یک موجودمحدود است.
به گمان من، همین نتیجه باید در موردقدرت خدا برگناه نیز صادق باشد. اگر از تعریف‏خدا به دست آید فردى که این عنوان را داردنمى‏تواند اشیا یا وضع امورى ایجاد کند که‏اخلاقا قابل سرزنش باشد و اگر نتیجه این‏سخن آن باشد که فردى که این عنوان[خدا] رادارد قدرت خلاقیت لازم براى ایجاد چنین‏وضع امورى را، که سازگارانه مطلوب‏اند، نداردنتیجه آن خواهد بود که خدا، در تحلیل قدرت‏مطلقى که فرض کردیم، قادر مطلق نیست. این‏واقعیت(اگر واقعیت‏باشد)، که این محدودیت‏خلاقانه، که از تعریف خدا حاصل شده و باعث‏مى‏شود قضیه «خدا گناه مى‏کند» یک تناقض‏منطقى شود، نتیجه ما را بر هم نمى‏زند.
حاصل آنکه واژه خدا بدان معناست که‏فردى که صلاحیت چنین عنوانى را داشته باشدنمى‏تواند قادر مطلق باشد. (البته این معنى‏ناشیانه است; زیرا شرط دارا بودن عنوان خداقادر مطلق بودن است.) [یعنى نتیجه سخن بالاتناقض است.)
مشکل دوم درباره استدلال Gid این است‏که واژه Gid به گونه‏اى تعریف نشده است که‏گزاره Gid «کمربندهاى چرمى مى‏سازد» منطقامتناقض باشد، نتیجه[آن] این است که Gid نمى‏تواند کمربند بسازد; یعنى اگر فردى‏کمربندهاى چرمى بسازد، این منطقا براى‏اطمینان بخشیدن به اینکه فرد مورد بحث‏عنوان Gid را ندارد، کافى است. اما از این‏مطلب نتیجه نمى‏شود (همان گونه که دراستدلال فرض شده) که فردى که Gid است‏توانایى ساختن کمربندهاى چرمى را ندارد.تمام آنچه مى‏توان نتیجه گرفت این است که اگراو چنین قدرتى داشته باشد آن را به کارنمى‏گیرد. بنابراین، همان گونه که در استدلال‏بیان شده، فردى که Gid است مى‏تواند قدرت‏مطلق باشد، گرچه او نتواند کمربندهاى چرمى‏بسازد(و Gid باشد.) اگر فرض کنیم که او قادرمطلق است‏باید نتیجه بگیریم که توانایى‏ساختن کمربند را دارد; اما از آنجا که بر طبق‏فرض، فرد مورد بحث Gid است ما، به طورتحلیلى، مى‏دانیم که او این قدرت را به کارنمى‏برد. همین مطلب در باره استدلال موردتوانایى خدا بر گناه صادق است. واژه خداچنان تعریف شده که او نمى‏تواند گناه کند ودرعین حال، خدا باشد; اما از این مطلب چنین‏نتیجه‏اى گرفته نمى‏شود که فردى که خداست‏توانایى گناه را ندارد. او مى‏تواند قدرت‏خلاقیت و لازم را براى ایجاد وضع امورى‏داشته باشد که نتیجه‏اش اخلاقا قابل سرزنش‏است. او خیر محض است (و بنابراین،خداست)، تا آنجا که این قدرت را به کار نگیرد.
اگر سلسله مطالب مبسوط، در مباحث‏پیشین، را گرد آوریم، دست کم، مى‏توانیم حل‏آزمایشى مشکل مورد بحث را به دست آوریم.با سه راهى که در آنها جمله «خدا نمى‏تواند گناه‏کند» قابل فهم است، به بحث ادامه مى‏دهم:
1 - «خدا نمى‏تواند گناه کند» ممکن است‏این معنى را داشته باشد که اگر فردى مفروض‏گناه کند منطقا نتیجه این خواهد بود که این فردعنوان خدا را ندارد. در اینجا، «نمى‏تواند» درجمله «نمى‏تواند گناه کند» محال منطقى راافاده مى‏کند. این جمله را مى‏توان به صورت‏دیگرى نیز بیان کرد: به ازاى هر x ،اگر x خداست پس x نمى‏تواند گناه کند.
بر طبق فرضهاى ما در این مقاله، این قضیه‏درست است. ما فرض کردیم که معناى عنوان‏خدا به گونه‏اى است که منطقا شرط ضرورى‏دارا بودن این عنوان آن است که فرد خیر محض‏باشد و بدینسان، مرتکب اعمالى نشود که‏اخلاقا سزاوار سرزنش‏اند.
2- احتمال دارد معناى قضیه «خدانمى‏تواند گناه کند» این باشد که اگر فردى خداباشد این فرد توانایى گناه را ندارد; یعنى اونمى‏تواند قدرت خلاقیت لازم را براى ایجادوضع امورى داشته باشد که اخلاقا او را قابل‏سرزنش سازد; مانند وضعیت کودک گرسنه‏اى‏که قبلا بیان شد. در اینجا، کلمه «نمى‏تواند»، درجمله «نمى‏تواند گناه کند» محال منطقى را بیان‏نمى‏کند، [بلکه] یک مفهوم وقوعى را بیان‏مى‏دارد; یعنى حد قدرت خلاقیت را بیان‏مى‏کند (همان گونه که در جمله «من نمى‏توانم‏صندلیهاى چرمى بسازم‏» اینچنین است.) درتحلیل سنت توماس از قدرت مطلق، اگر فردى‏که خدا (یهوه) است نتواند، به این معنى گناه‏کند، او قادر مطلق نیست. بالاتر از آن، به گمان‏من، دلیلى قوى براى تعلیق این مطلب وجوددارد که اگر فردى که خدا (یهوه) است و به این‏معنى مى‏تواند گناه کند خوب مطلق نیز نیست.
تا آنجا که عبارت «خیر محض‏» به عنوان‏ستایش، بر فردى که خدا (یهوه) است، اطلاق‏مى‏شود - که به دلیل این واقعیت که او گناه‏نمى‏کند این اطلاق جایز است - خدا اگرتوانایى گناه را نداشته باشد، نمى‏تواند خیرمحض باشد. اگر فردى قدرت خلاقیت وضرورى براى ایجاد وضع امور شر رانداشته‏باشد نمى‏تواند اخلاقا ستایش شود;چون از پدید آوردن آنها عاجز است. تا آنجاکه‏من قدرت فیزیکى لازم براى ضرر زدن به‏همسایه‏ام را با ست‏خالى نداشته باشم، انجام‏ندادن این کار(اخلاقا) افتخارى براى من‏نیست.[یعنى قدرت و اختیار شرط لازم براى‏استحقاق حسن وقبح عقلى است.]
3- ممکن است مفاد قضیه «خدا نمى‏تواندگناه کند» این باشد که گرچه فردى که خدا(یهوه) است داراى توانایى(یعنى قدرت‏خلاقیت ضرورى) بر پدید آوردن وضع امورى‏است که نتیجه‏اش اخلاقا قابل سرزنش است، اما طبیعت‏یا خصلت او چنان است که این‏اطمینان وقوعى را ایجاد مى‏کند که او به این‏شیوه عمل نخواهد کرد. بر طبق این معنى،مى‏توان گفت: جونز، که این گونه تربیت‏شده‏است که حیوانات را دوستانى ارزشمند وحساس مى‏داند، نمى‏تواند نسبت‏به حیوانات‏بى‏رحم باشد. در اینجا، «نمى‏تواند» به معناى‏محال منطقى مورد تحلیل قرار نگرفته و باعث‏محدودیت قدرت فیزیکى جونز نمى‏شود. (او،از لحاظ فیزیکى، توانایى لگد زدن به بچه گربه‏را دارد.) جمله فوق براى بیان این منظور به کاررفته که جونز به شدت آماده مهربانى به‏حیوانات است‏یا، دست کم، از اعمال‏بى‏رحمانه نسبت‏به آنها اجتناب مى‏ورزد.
ما در انگلیسى، اصطلاحى داریم که این‏مطلب را بیان مى‏کند. وقتى مى‏گوییم جونزنمى‏تواند نسبت‏به حیوانات بى‏رحم باشدمنظور این است که جونز نمى‏تواند خود رانسبت‏به حیوانات بى‏رحم کند. در این تحلیل‏سوم از جمله «خدا نمى‏تواند گناه کند»، ادعایى‏که با این عبارات [به ذهن] منتقل مى‏شود این‏است که فردى که خدا (یهوه) است چنان‏منشى دارد که نمى‏تواند خود را در عملى واردسازد که اخلاقا قابل سرزنش است. خدا بطورجدى آماده است تا تنها اعمال اخلاقا پذیرفته‏شده را انجام دهد. چند لحظه به ادله‏اى که بیان‏کردیم دقت کنید!
مک هاگ گفت که جمله «خدا گناه مى‏کند»منطقا ناسازگار است. بدین ترتیب، او به‏درستى نتیجه مى‏گیرد که خدا نمى‏تواند گناه‏کند. او اظهار داشت که مفهوم معنى‏شناختى‏عنوان «خدا» این است که یک فرد منطقانمى‏تواند این عنوان را داشته باشد و در عین‏حال، گناهکارى باشد. بنابر این، نتیجه مک‏هاگ(خدا نمى‏تواند گناه کند) ناظر به معناى‏اول است که در بالا بیان شد. اما او سپس فرض‏مى‏دارد که‏«خدا نمى‏تواند گناه کند» به معنایى‏است که به مفهوم قدرت مطلق مرتبط است.[یعنى خدا توانایى گناه را ندارد، نه اینکه گناه‏نمى‏کند.] این همان معناى دوم است که در بالابیان شد. این نتیجه موجه نیست. فردى که‏عنوان خدا (یهوه) را دارد، مى‏تواند قدرت‏خلاق و لازم براى فراهم کردن اشیا یا وضع‏امورى را داشته باشد که به دلیل آن اخلاقا قابل‏سرزنش شود، حتى اگر گزاره «خدا گناه مى‏کند»منطقا متناقض باشد.
نتیجه‏اى که به روشنى به دست مى‏آید این‏است که اگر فردى عنوان «خدا» را داشته باشداین قدرت خلاقیت را به کار نمى‏گیرد. سنت‏توماس وسنت آنسلم مى‏گویند: خدا نمى‏تواندگناه کند، به این معنى که «بد بختى و فسادنمى‏تواند بر او غالب شود.» ظاهرا این همان‏ادعایى است که در رساله جیمز (13 : 1) وجوددارد، که در آموزه کلامى عصمت‏خدا مجسم‏شده است; یعنى خدا نمى‏تواند به وسیله شراغوا شود. فردى که خداست داراى نوع بسیارخاصى از قوت و توان است; نیروى اخلاقى یاتوان شخصیتى. او، همان گونه که گفتیم، برتراز وسوسه و اغواست. توماس و آنسلم، هر دو،نتیجه مى‏گیرند که ناتوانى خدا بر گناه ارتباطمستقیمى با مفهوم قدرت مطلق دارد; زیراخدایى که قادر مطلق است، نمى‏تواند گناه کند.این رشته استدلال معناى دوم و سوم جمله‏«خدا نمى‏تواند گناه کند» را باهم خلط کرده‏است. اگر بگوییم: فردى که خداست، به معناى‏دوم، نمى‏تواند گناه کند(یعنى به معنایى که باءءقدرت خلاقیت و در نتیجه، با مفهوم قدرت‏مطلق مرتبط است) این معنى قدرت رابه خدانسبت نمى‏دهد، بلکه محدودیتى بسیار معین‏و قطعى را به او نسبت مى‏دهد. مفهوم قدرت‏در این دسته تصورات مفهوم ناتوانى موجودى‏براى به گناه انداختن خویش است. خدا داراى‏توان شخصیتى خاصى است; اما این مفهوم‏اخیر در معناى سوم جمله «خدا نمى‏تواند گناه‏کند» اظهار شده است.
همان گونه که قبلا مستدلا بیان کردم، این‏معناى سوم ارتباط منطقى با دارا بودن یا فقدان‏قدرت خلاقیت را براى ایجاد وضع امور به‏طور سازگار وقابل توصیف ندارد. بنابراین، هیچ‏ارتباط منطقى با مفهوم قدرت مطلق، به همان‏معنایى که سنت توماس بیان کرده‏است، ندارد.
فردى که خداست نمى‏تواند گناه کند و درعین حال، عنوان خدا را داشته باشد. خدانمى‏تواند مرتکب گناهى شود که با خصیصه‏ثابت و پایدار او در تعارض است. این دعاوى بااین عقیده، که فردى که خداست توانایى(قدرت خلاقیت ضرورى) ایجاد وضع امورى‏که در آن اخلاقا سزاوار سرزنش گردد، سازگار وهماهنگ است. همه آنچه را باید اضافه کنیم‏این است که با اطمینان کامل مى‏توان گفت که‏او این قدرت را به کار نمى‏برد و اگر او این‏قدرت را به کار ببرد (که منطقا ممکن است اماوقوعا انجام نشده است) او عنوان خدا رانخواهد داشت. علاوه بر آن، اگر خدا باید قادرمطلق، در معناى [مورد نظر] سنت توماس،باشد و اگر باید خیر محض باشد، بدان معنى که‏به دلیل پرهیز از گناهان مورد ستایش واقع‏مى‏شود، در این صورت، به نظر مى‏رسد که‏باید به نتیجه بالا ملتزم بود.
پى‏نوشتها:
× - مقاله حاضر ترجمه کتاب Omnipotence God,sand Ability to sin اثر Nelson Pike مى‏باشد.
1- مثلا، نگاه کنید به «اعتراف ویستمینتر»، بخش‏5، قسمت 4، یا به «آموزش هاى طولانى کلیساى شرقى‏»، قسمت‏هاى 156 و157.
2-ر.ک‏به: دائرة‏المعارف کاتولیک (نیویورک، رابرا آپلتون 1967) البته ایوب(ع) نیز مانند بسیارى از انبیاء بنى اسرائیل در عهد عتیق به‏طور نادرستى معرفى شده است.
3- س.بى‏مارتین درکتابش بنام باور دینى، در بخش چهار،بر درستى این فرض استدلال کرده است.
4- کتاب summa Theologica ،این قطعه از کتاب «نوشته هاى اصلى سنت توماس اکویناس‏»، ویرستارى شده آقاى آنتون پیجز، صفحه 263، اخذ شده است.
5- این افعال گاهى افعال «ساختگى‏» یا «مربوط به ساختن‏» نامیده شده است.
6- نیویورک، شرکت را برتالتون، 1911.
7- احتمالا باید بین عمل کردن بگونه‏اى که اخلاقا سزاوار سرزنش است وگناه‏کردن فرق نهاد،گرچه، من براى اهداف‏این بحث، هر دو را به یک معناى مى‏گیرم.
8- در اینجا من فرض مى‏کنم که اگر خدا شرایطى را فرضا پدید آورد، او عالمانه چنین مى‏کند خدا نمى‏تواند شرایطى فرض را، اشتباها واز روى خطا پدید آورد. به گمان من این مطلب نتیجه عالم مطلق بودن خواست.

تبلیغات