فطرت در قرآن
آرشیو
چکیده
متن
یکى از مباحثى که در قرآن و سنت، با اهمیتویژهاى، مطرح گردیده بحث فطرت است.فطرتمندى انسان، فطرى بودن دین، فطرتپسندى حسن عدل و قبح ظلم، معلوم بودنفجور و تقوى به الهام فطرى، اعتراف رسمىانسان به ربوبیت الهى در عالم ذر و عهد وپیمان خداوند با او در عدم تبعیت از شیطان ازجمله مسائلى است که آیات قرآن و روایاتائمه معصومینعلیهم السلام بر آن دلالت صریح دارند.
اماآنچه مهماست اینکه گرچه در پارهاىآیات، انسان فطرتمند معرفى شده و بحث ازالهام فطرى فجور و تقوى به انسان به میان آمدهاست ولى در بعضى آیات دیگر، انسان به عنوانموجودى ظلوم، جهول، هلوع، کفار و طغیانگرمطرح شده است.
اگر، در پارهاى از آیات، دین امرى فطرىمعرفى گردیده و یا اقامه عدل هدف ارسالپیامبران دانسته شده است، که به دنبال فطرىبودن دین، عدالتخواهى و اقامه قسط و عدل نیزفطرى خواهد بود، اما در پارهاى دیگر ازآیات، سبب تشریع دین، بروز اختلاف اولیهبین انسانها و نیاز اضطرارى آنها به دین وقوانین لازم براى رفع اختلافات، بیان گردیدهاست که بر اساس آن، چنین استنباط مىشود کهدین مولودى اجتماعى است که انسانها به حکماضطرار و به منظور رفع اختلاف به آن پناهبردهاند، نه به حکم فطرت. البته این مطلب بانظریه برخى از جامعهشناسان نزدیکى زیادىدارد.
همچنین اگر در برخى آیات، از اعترافرسمى انسان به ربوبیت الهى و عهد و پیمانخداوند با او در تبعیت نکردن از شیطان سخنبه میان آمده است در برخى دیگر از آیات،خالى بودن ذهن انسان در بدو تولد از هرگونهشناخت و معلومى مطرح شده است که این نیز بانظریه روانشناسان قرابت دارد.
لذا، در این مقال، برآنیم تا ضمن بحث ازمعناى لغوى فطرت، با توجه به وزن و صیغه آندر کلام عرب، کاربرد و مشتقات آن در قرآن وتفاوت آن با طبیعت و غریزه، به تبیین بینشخاص قرآن درباره فطرت و پیامدهاىاجتماعى آن بپردازیم. کوشش شده است تا بابهرهجویى از نظریه بدیع علامه طباطبائىرحمه اللهدر تفسیر المیزان، که کمتر بدان توجهشده است، به زدودن پارهاى از ابهاماتبپردازیم.
معناى لغوى فطرت
واژه «فطرة» بر وزن «فعلة» دلالتبر نوعخاصى از آفرینش دارد; مانند جلسة یعنى نوعخاصى از نشستن; مثلا، اگر بگوییم: جلستجلسة زید; یعنى مانند زید و به نوع نشستن وىنشستم. بنابراین، واژه «فطرة» از ماده «فطر»یعنى خلقت و آفرینشى بىسابقه که از آن بهابداع تعبیر مىشود.
راغباصفهانى درمفردات دربارهمعناىفطرت چنین مىگوید: «و خداوند خلق را فطرنموده است و این فطر یعنى ایجاد کردن شىء بهشکلى بدیع و تازه بر کیفیتى که فعلى از افعال ازآن صادر گردد.» (1)
ابن اثیر نیز، در نهایه، در توضیح ماده«فطر»، در حدیث نبوى «کل مولود یولد علىالفطرة»، (2) مىگوید:
«فطر به معناى ابتداء و اختراع است و فطرةحالت آن ابتدا و اختراع را بیان مىکند; مانندجلسة و رکبة یعنى نوعى خاص از نشستن وسوار شدن و معناى حدیث این است که هرفردى بر نوعى خاص از صفات جبلى و طبیعىمتولد مىشود، به طورى که آماده پذیرش دینالهى مىگردد و اگر او را با همان صفاتواگذارند پیوسته بر آن صفات استمرار دارد واز آنها مفارقت نمىکند و همانا علت عدولانسانها از آن آفتى از آفات بشرى یا تقلیدىاست که از غیر در آنها اثر مىگذارد... .» (3)
بیان این مقاله، درباره فطرت، با تعبیرراغب به «و ابداعه على هیئة مترتبة لفعل منالافعال» و نیز با تعبیر ابن اثیر به «انه یولد علىنوح من الجبلة والطبعالمتهیئ بقبول الدین»هماهنگ است.
در قرآن مجید، واژههاى «فطرت» (4) ،«فطرکم» (5) ، «فطرنا» (6) ، «فطرنى» (7) ،«فطرهن» (8) ، «فطور» (9) ، «فطر» (10) ، «منفطربه» (11) ، «انفطرت» (12) ، و«فاطر» (13) بهکار رفته است که در تمامى این موارد به معنىابداع و آفرینش بدون سابقه است.
طبیعت، غریزه، فطرت
«طبیعت» یعنى سرشتى که اشیاى مادى بر آنآفریده شدهاند. این کلمه بیشتر در مورد اشیاىبىجان به کار مىرود. اگر هم در موردجانداران به کار رود بهآن جنبههایى ازجانداران که با بىجانها مشترک است اطلاقمىشود.
«غریزه» بیشتر در مورد حیوانات به کارمىرود و اگر در مورد انسان به کار رود بهجنبههاى حیوانى موجود در انسان اطلاقمىشود و عبارت از یک حالت تسخیرى،غیرآگاهانه یا نیمهآگاهانه از ناحیه خلقت استکه بر خودمحورى و یا بقاى نوع استوار است وبه عضوى مادى از بدن انسان مربوط مىشود;مانند غریزه گرسنگى که با سیستم عصبىهیپوتالاموس و یا غریزه تشنگى که هم با سیستمعصبى هیپوتالاموس و هم غده هیپوفیز درارتباط است و این دو از نوع گرایشاتفیزیولوژیکىاند که براى ادامه حیات حیوانضرورى استیا مانند غریزه جنسى که از نوعگرایشاتى است که براى بقاى نسل لازم استولى ارضا نشدن آن حیات موجود زنده را بهخطر نمىاندازد، بلکه بقاى نوع را با مشکلمواجه مىکند.
اما «فطرت»، که در مورد انسان و خصلتهاىفراحیوانى او به کار مىرود، در حد یک حالتآگاهانه و حاوى نوعى قداست است. این کلمههمچون غریزه و طبیعت داراى سیرى تدریجىو ساختارى ثابت، اما مرحلهاى تکاملى، استکه پس از فعلیتیافتن طبیعت و غریزه و نیزپس از شکوفایى حس و خیال، یعنى همراه باپیدایش عقل، تکون مىیابد و در پرتو آنها،گرایشات غریزى نیز مىتوانند از نوعى قداستبرخوردار شوند.
فطریات در انسان به ترتیب در سه ناحیه«دانش»، «ارزش» و «گرایش» شکوفا مىشوند وفعلیت مىیابند. در زمینه دانش، گزارهها بهشکل توصیفى و خبرى بیان مىشوند. در زمینهارزش، گزارههاى حاکى از آنها شکلى دستورىدارند. گرایشات نیز گاهى حالات نفسانى داردکه پس از شکوفایى ارزشها در انسان پدیدمىآیند و موجب جهتگیرى وى به سوىهدفى والا و مقدس مىشوند. فعلیت ارزشها وگزارههاى آنها منوط به فعلیت عقلنظرىواستمدادعقل عملى از آن است، تا آنجا که اگرعقل نظرى در انسان شکوفا نشود و از مرتبهعقل بالقوه به مرتبه عقل بالفعل نرسد امکانفعلیت و جولان عقل عملى نخواهد بود. (14)
در اینجا، به این اجمال بسنده مىکنیم و بهبررسى دو دسته آیات در این باره مىپردازیم:دسته اول آیاتى است که معنایى سلبى از فطرتارائه مىدهند و دسته دوم آیاتى که معنایىایجابى دارند.
آیات دسته اول
1- آیه 78 سوره نحل به خالى بودن لوح نفساز کلیه معلومات، در آغاز تولد و پیدایشتدریجى معلومات پس از آن از طریق حواس وفکر اشاره دارد: «والله اخرجکم من بطونامهاتکم لاتعلمون شیئا و جعل لکم السمعوالابصار والافئدة لعلکم تشکرون».
چنانچه در تفسیر المیزان (15) در ذیل آیهفوق آمده است، سیاق آیه، اشاره آن به مبادىعلم حصولى (حس و فکر) و نیز پیدایشتدریجى معلومات در آنها، دلالتبر این معنىدارد که آنچه در این آیه از انسان دربدوتولدنفى شدهاست علم حصولى است. بنابراین،انسان در آغازبه هیچ چیزى که مبدا آن حس یاعقل باشد علم حصولى ندارد.
بدین ترتیب، بنا به تصریح کلام وحى،هیچگزارهاى، اعم ازگزارههاى بدیهى و فطرىیا غیر بدیهى و نیز اعم از اینکه متعلقشناختآن عالمطبیعت، ماوراى طبیعت، انسانیا ذات احدیت و امثالآن باشد، درآغازتولدبراى انسان به علم حصولى معلوم نخواهد بود.
پس اگر چنین باشد که طفل در بدو تولدداراى هیچ تصور وتصدیقى نیست، در اینصورت، نه فقط دانش، بلکه ارزشها و گرایشاتانسانى نیز در آغاز پیدایش از او نفى مىشود;زیرا ارزش بودن یک ارزش در انسان به عنوانیک ارزش فطرى و نه به عنوان یک غریزه ومیل ناآگاهانه حیوانى، پس از علم وى بهارزشمندى آن، حاصل مىشود و با نفى هر نوععلم و آگاهى، ارزشها نیز منتفى مىشوند.گرایشات فطرى نیز اینگونه است; زیرا هرگرایشى، اعم از فطرى یا غیر فطرى، پس ازعلم نفس به غایت آن و ارزشمندى آن غایت،براى انسان حاصل مىشود. بر این اساس، نفسانسانى در آغاز پیدایش، هیچ تصور یا تصدیقفطرى و نیز هیچ ارزش یا گرایش فطرى راواجد نمىباشد. تنها چیزى که انسان در آغاز ونیز درهنگام کهنسالى، یعنى پس از ضعف قوىو از دست دادن معلوماتش، داراست علمحضورى نفس به خودش مىباشد.
آیه 70 سوره نحل مىفرماید: «واللهخلقکم ثم یتوفاکم ومنکم من یرد الى ارذل العمرلکى لایعلم بعد علم شیئا ان الله علیم قدیر».علامه طباطبائى نیز، در تفسیر این آیه، در المیزان، (16) به این مطلب تصریح کرده وادعاى خالى بودن ذهن انسان در آغاز پیدایشرا همان چیزى مىداند که روانشناسان بر آنتاکید کردهاند.
حال اگر چنین است فطرى بودن دین وارزشهاى انسانى به چه معنى خواهد بود؟همچنین اقرار انسان به ربوبیت الهى در عالم ذرو اعتراف وى به تبعیت نکردن از شیطانچگونه تفسیرى معقول مىیابد؟
2- آیه 213 سوره بقره به علت تشریع دینمىپردازد: «کان الناس امة واحده فبعث اللهالنبیین مبشرین ومنذرین وانزل معهم الکتاببالحق لیحکم بین الناس فیما ختلفوا فیهومااختلف فیه الا الذین اوتوه من بعد ماجاءتهم البینات بغیا بینهم فهدى الله الذینآمنوا لماختلفوا فیه من الحق باذنه والله یهدیمن یشآء الى صراط مستقیم».
علامه طباطبائى، در تفسیر این آیه، ابتدا بهبیان تاریخ اجمالى حیات اجتماعى و دینى نوعانسان مىپردازد و بنا به مفاد آیه، حکم انسان بهزندگى اجتماعى و نیز لزوم رعایت عدل را ازجمله احکامى مىداند که انسان اضطرارا بهسوى آن کشیده شده است; یعنى این دو مطلبرا معلول ضرورى این حکم مىداند که: «بایدهر چیزى را که در طریق کمال انسان مؤثر استبراى استکمال خود استخدام نماید و به هرطریق ممکن، از موجودات دیگر، حتى ازهمنوعان خود به نفع خود و براى بقاى حیاتخویش استفاده نماید.» به این ترتیب، بشر، بااستناد به این اصل، به مسیر خود ادامه مىدهد،تا آنجا که با این مشکل روبرو مىشود که هرفردى از افراد انسان، بنا بر همین اصل، همانرا مىخواهد که دیگران مىخواهند; یعنىهمان گونه که او مىخواهد از طبیعت و دیگرانبه نفع خود بهرهمند شود، دیگران نیز همین رامىخواهند. اینجاست که زندگى اجتماعى رامىپذیرد و دوام اجتماع و در حقیقت، دوامزندگى خویش را منوط به پذیرش عدالتاجتماعى و اینکه هر صاحب حقى به حق خودبرسد، مىداند. این بدان معناست که حکم بشربه اجتماع مدنى و عدل اجتماعى حکمى استکه بشر آن را به اضطرار پذیرفته است، بهگونهاى که اگر اظطرارى در کار نبود هرگزانسانى حاضر نمىشد دامنه اختیار و آزادىخود را محدود سازد. (17)
شاید مستند نمودن اختلاف دوم، یعنىاختلاف پس از عرضه دین، به عنوان بغى و عدماستناد اختلاف اول به عنوان بغى، مؤید نظرعلامه باشد; زیرا بغى آنگاه صدق مىکند کهانسان چیزى را بداند ولى به دلیل منافعشخصى، برخلاف آن عمل نماید; اما اگر چیزىرا نداند و اشتباه کند عنوان بغى بر آن صادقنمىباشد.
اما در این صورت، آیا این تفسیر با فطرىبودن عدل منافات ندارد؟ مسلما اگر فطرى رابدین معنى در نظر بگیریم که هر انسانى آن رادر بدو تولد مىداند و یا پیش از هر چیزدیگرى، بدان متمایل مىشود گرایش به عدل، بنابراین تفسیر، از گرایشات فطرى محسوبنخواهد شد; زیرا گرایش به عدل از چنینخاصیتى برخوردار نیست و در این صورت،فطرى نبودن عدل مستلزم فطرى نبودن غایتارسال انبیا مىباشد (18) و اگر غایت ارسال انبیاو سبب تشریع دین فطرى نباشد آیا خود دینمىتواند فطرى باشد؟
علامه طباطبائى، در ادامه، به عنوان تاییدىاز تاریخ به نفع نظریه خود، مىفرماید: «و بههمین دلیل، هر جا که انسانى قوت بگیرد و ازدیگران نیرومندتر شود، در آنجا حکم عدالتاجتماعى سست مىشود و شخص نیرومندعدالت اجتماعى را در حق ضعیف مراعاتنمىکند. لذا، همواره شاهد رنج و محنتىبودهایم که مردم ضعیف از طبقه قوى متحملمىشوند. جریان تاریخ نیز تا به امروز، که عصرتمدن و آزادىاست،بر همین منوال بوده است واگر عدالت اجتماعىاقتضاىاولیه طبیعت انسانىمىبودبایدعدالتاجتماعى در شؤون اجتماعاتغالب مىگردید، در حالى که مىبینیم دایماخلاف این امر جریان داشته و نیرومندانخواستههاى خود را به منظورنیل به مقاصد خودبر طبقه ضعیف تحمیل مىکردهاند.» (19)
3- در آیات 34 سوره ابراهیم، 72 سورهاحزاب، 19 سوره معارج و 7 سوره علق، انسانبه صفات ظلوم، کفار، جهول، هلوع وطغیانگرتوصیف شدهاست.علامهطباطبائىاینآیات را تاییدى برنظر خوددانستهاند. (20) آیااین توصیفات مستلزم نفى فطرى بودن ارزشهاىمعنوى در انسان نیست؟ آیا اتصاف طبعى انسانبه این صفات سرانجام نوعى دعوت به رذایل وغلبه شر بر خیر و هلاکت انسان را در پىنخواهد داشت؟
دانشمندان روانشناس عموما ذهن انسان رادر آغاز تولد خالى از هرگونه معلوم بالفعلىمىدانند. (21) برخى از جامعهشناسان نیزخواستههاى معنوى انسان را معلول ضرورتهاىاجتماعى دانسته و معتقدند: تنها منافع و مصالحمادى بشر است که بر زندگى اجتماعى و وضعمقررات و رعایت عدالت اجتماعى اقتضا داردو علم و دانشاندوزى نیز تنها به این دلیل کهبهترین ابزار تحصیل زندگى مادى و کسبقدرت و تسلط بر دیگران است مطلوب جامعهبشرى است و قداست زندگى اجتماعى، عدالتاجتماعى، دانشاندوزى و امثال آنها نیز یکقداست فرضى به منظور نیل زودتر به مقصوداست، نه اینکه اینها ذاتا داراى قداست و ارزشباشند.
آیا همچون برخى عالمان جدید منکرفطریات شویم و دلایل فوق از قرآن، تفسیر،سنت تاریخى، روانشناسى و جامعهشناسى رامستمسک خود قرار دهیم یا با بىمهرى تمامعلامه طباطبائى را متهم به تفسیرى سطحى وهمسو با اندیشمندان تجربى نماییم و یا به حکمعقل و تجلى عالى و اکمل آن در کلام وحى،ملاک فطریات را، در هر حوزه و مقام، متناسببا آن معرفى کنیم؟
آیا، در ناحیه تصورات از دانشها، فطرى راآن بدانیم که یا عارض ذهن نمىشود - اگر انساندر مرتبهاى نباشد که بتواند آن را تصور کند - ویا اگر عارض ذهن شد، به دلیل بساطت، آن راءءخالى از هر نوع ابهام و پیچیدگى بدانیم و درناحیه تصدیقات از دانشها نیز فطرى را چنانتعریف کنیم که همین قدر که انسان در مسیررشد خود به مرحلهاى رسید که بتواند طرفینحکم، یعنى موضوع و محمول، را تصور کندارتباط آنها را تصدیق نماید و در این خصوص،به آموزش و استدلال نیاز نداشته باشد؟ در اینصورت، پذیرش فطریات با آیه 78 سوره نحلمنافاتى نخواهد داشت و روانشناسان نیز متهمبه انکار فطریات نخواهند گشت.
آیا در ناحیه ارزشها نیز، پس از شناختمراحل و مراتب گوناگون مقام انسانیت، نیل بهارزشمندى هر ارزش فطرى را به راهیابى انسانبه مقام و مرتبه ویژه آن مشروط نماییم تا در آنمقام از مقامات انسانى، بدون احتیاج به هرگونهآموزش و استدلال و به طور خودجوش، بهارزشمندى و قدسى بودن آن حکم نماید -گرچه در مراحل پایینتر ممکن است مسائلى ازقبیل اختلافات انسانها زمینهساز صعود انسان بهمرتبه بالاتر و تصدیق ارزشمندى چیزى مانندحسن عدل و قبح ظلم گردد - و پس از آن، بهسوى آن جهتگیرى نماید، بدون اینکه براىاین جهتگیرى و گرایش خویش، به عنوان یکگرایش فطرى، دلیلى جز قرار گرفتن وى درمرتبه و مقام انسانى ویژه آن و علم بهارزشمندى آن غایت داشته باشد.
برایناساس،تفسیرعلامه در ذیلآیه 213سوره بقره، در خصوص منفعتطلبى انسان، درمرتبهاى و گرایش وى به زندگى اجتماعى وبروز اختلاف، به عنوان امرى طبیعى، درمرتبهاى بالاتر و حرکت وى به سوى عدالتاجتماعى، در مرتبهاى از مراتب قبلى، بیانگرسیر تدریجى او به سوى کمال و التزام تکوینىوى به لوازم هر مرتبه خواهد بود.
طبیعى است، به حکم قاعده ضرورت بینعلت و معلول، نیل به هر مرتبه پس از تحصیلکلیه شرایط لازم اجتنابناپذیر خواهد بود واین اجتنابناپذیرى نافى فطرى بودن لوازمذاتى و تکوینى هر مرتبه نخواهد بود; زیرا همغیر فطرى و هم فطرى، پس از تحصیل شرایطلازم براى شکوفایى آنها، ضرورتا فعلیتمىیابند و در نیازمندى یکى به تامل و نظر وعدم نیاز دیگرى به تامل و نظر در هر مرتبهمتفاوت مىگردند. به عبارتى دیگر، در هرمرتبه، فطریات از لوازم ذاتى آن مرتبه خواهندبود، به گونهاى که خود آن مرتبه و فعلیتیافتنآن در شکوفایى آن امر فطرى کافى خواهدبود; اما در غیر فطریات، تامل و نظر نیز لازمخواهد بود; یعنى تامل و نظر شکوفایى آنهامحسوب مىشود.
در این صورت، نظریه جامعهشناسان نیز درمورد خاستگاه اجتماعى دین، به شرط عدمانحصار آن در اجتماع و نیز به شرط اینکه دینرا ساخته و پرداخته دست انسان در اوضاعاجتماعى ویژه ندانند، مقبول خواهد بود; زیرا بایک تامل منطقى مىتوان فهمید که گزاره «هراجتماع و به دنبال آن هر بروز اختلافى، نیازمندقانون و دستورالعمل است» منعکس به موجبهکلیه «هر قانون و دستورالعملى مولد ضرورتىاجتماعى است» نمىشود، بلکه به موجبه جزئیهمنعکس مىگردد و بر این اساس، خاستگاه دینصرفا اجتماع و اختلافات افراد نخواهد بود، بلکه نیازهاى معنوى فردى وى نیز در مسیررشد و تکامل او را نیازمند دین مىگرداند.همچنین اتصاف انسان به داشتن طبعى ظلوم،جهول، کفار، هلوع و جز آن بیانگر لوازم ذاتىانسان در مرتبه معینى از وجود است، که اینمرتبه اولا، در طول سایر مراتب و مقاماتانسانى قرار دارد; ثانیا، شرط لازم شکوفایىمراتب بعدى است و گذر از آن لازم و حتمى.لذا، در آیه 72 سوره احزاب مىفرماید: «اناعرضنا الامانة على السماوات والارض والجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملهاالانسان انه کان ظلوما جهولا».
اتصاف انسان به ظلم و جهل مصحح عرضهامانت الهى، یعنى ولایت الهیه و کمال عبودیتاز ناحیه اعتقاد و عمل صالح و سلوک راه کمالو ارتقا از ماده دون به اوج اخلاص، به انسانمعرفى شده است; زیرا موضوعى که قابل ظلم وجهل است مىتواند متصف به دو وصف عدلو علم شود و در مسیر رشد و تعالى به مرتبهاىنایل گردد که تدبیر امرش را به دستخداوندبسپارد و ولایت الهیه شامل حال او گردد. (23)
بر همین اساس، در آیات 19-35 سورهمعارج (ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشرجزوعا و اذا مسه الخیر منوعا الا المصلینالذین هم على صلاتهم دائمون والذین هم فىاموالهم حق معلوم للسائل و المحروم ...)
هلوع بودن انسان از جمله صفاتى معرفىشده که به اقتضاى حکمت الهى و به منظوراهتداى او به سوى خیر و سعادت بدان متصفشده است; زیرا این صفت تنها وسیلهاى استکه انسان را به سعادت و کمال مىرساند، مشروط بر اینکه از این صفتسوء استفاده نکندو آن را در شمار صفات رذیله قرار ندهد. لذا،استثناى انسانهاى نمازگزار نه به این معناست کهصفت هلع در این دسته از انسانها وجود ندارد،بلکه به این معناست که اینان این صفت را درهمان جنبه کمالى و مثبت آن، یعنى تنها وسیلهصعود به مراتب بالاتر و رسیدن به لوازم ذاتىآن نگهداشته و آن را به یک صفت رذیله مبدلنکردهاند. (24)
این همه بیانگر این معناست که هر مرتبهلوازمى دارد که منفک از آن مرتبه نیست. انساندر حالى که طفل استخیر و شر خویش را بهوسیله تجهیزات غریزى تشخیص مىدهد و برهمین حال است تا به مرحله بلوغ و رشدعقلانى برسد و ادراک حق و باطل برایشمیسور گردد. در این هنگام، بسیارى از مصادیقخیر و شر در نزد وى تغییر مىیابند. اگر برهمان مسیر قبلى، یعنى پیروى از هواهاى نفسانىو پافشارى بر مشتهیات نفسانى، اصرار ورزد ازاتباع حق غافل مىگردد و تارها بر فطرتفعلیتیافته خود مىتند. پس انسان، با رسیدن بهبلوغ عقلانى، به اولین منزل و مرتبه ویژهانسانیت مىرسد و از این اولین منزل، نسیمروحبخش فطرت وزیدن آغاز مىکند و صفاتىکه در مورد فطریات، به عنوان وجه فارقفطرى از غریزى، بر شمردیم آشکار مىگردد.
پس فطرى نه آن است که در آغاز تولدهمراه انسان است و نه آن که هر انسانى در هرمرتبهاى آن را تصدیق مىکند، بلکه آن است کهدر مسیر تکوینى انسان به سمت کمال، پس ازرسیدن وى به مرتبه بلوغ عقلانى، در پرتواعمال صالحه شکوفا مىگردد و از لوازم ذاتىآن مرتبه محسوب مىشود و نماز و راه یافتن بهعمق آن و برقرار کردن ارتباط بین خالق ومخلوق، از زبان خالق آگاه به کلیه عوالم ومراتب وجود، اولین شرط این شکوفایى استکه نمازگزار، با توجه به مرتبه و مقامى که در آنقرار دارد، نماز، لوازم و مشکوفاتش در هرمرتبهاى منحصر به همان مرتبه است و در هرصورت، نیل به مقصود با «ایاک نعبد» و نهایاک اعبد، در اولین خطاب به خداوند آغاز وبا سلام، یعنى رجوع به کثرات، به شرط سلامتاز حجب آنان و بقاى به حق، محقق مىشود واین آغاز و پایان اهمیت و نقش جامعه صالح رادر عبادت خداوند و نیل به کمالات انسانىآشکار مىسازد.
آیات دسته دوم
در اینجا، به بررسى آن دسته از آیاتمىپردازیم که معنایى ایجابى درباره فطرتدارند. آیا این دسته آیات، پس از شکوفایىعقل و رسیدن انسان به مرتبه عقلانى، دربارهفطرت، سخن مىگویند یا پیش از آن؟
1- در آیات متعددى، از قرآن با عنوان«ذکر» نام برده شده است، حتى خود پیامبرصلى الله علیه وآلهاکرم نیز با عنوان «مذکر» خطاب شده است. درآیه 21 سوره غاشیه، خداوند پیامبر اکرمصلى الله علیه وآلهرا مورد خطاب قرار مىدهد و مىفرماید: «فذکرانما انت مذکر»; یادآورى کن که تو فقطیادآورىکننده هستى. این خطاب قرآن بهپیامبرصلى الله علیه وآله این معنى را القا مىکند که گویىانسانها چیزهایى را در بدو تولد و پیش از آنمىدانسته و با آنها متولد شدهاند، آنچنان که بایادآورىو بهواسطه وحىآنهارابهیاد مىآورند.
2- در بعضى آیات، استفهام تقریرى بهکاررفته و سؤالاتى بدون جواب مطرح شده است:
- سوره زمر، آیه 9 :«هل یستوى الذینیعلمون والذین لایعلمون»;
- سوره ص، آیه 28 :«ام نجعل الذین آمنواو عملوا الصالحات کالمفسدین فى الارض امنجعل المتقین کالفجار»;
- سوره رعد، آیه 19: «افمن یعلم انما انزلالیک من ربک الحق کمن هو اعمى».
چنین به نظر مىرسد که این نوعاستفهامهاى بدون جواب بر این مطلب دلالتدارد که جواب آنها بر همگان آشکار و فطرتامعلوم است.
3- در سوره شمس، به الهام فطرى فجور وتقوى تصریح فرموده و آن را فعل الهىمىداند: سوره شمس، آیات 7 و 8 : «و نفس وما سویها فالهمها فجورها و تقویها»
4- در آیه 30 سوره روم، براى اولین بارواژه «فطرت» را به کار مىبرد و ابتناى دین برفطرت و سرشت انسانها را یادآور مىشود وخلق و آفرینش را دگرگون ناشدنى معرفىمىنماید: «فاقم وجهک للدین حنیفا فطرتالله التی فطر الناس علیها لاتبدیل لخلق اللهذلک الدین القیم ولکن اکثر الناس لایعلمون».
5- آیه میثاق و اقرار به ربوبیتخداوند نیزبر نوعى پیمان بین انسان و ذات احدیت دلالتدارد: سوره اعراف، آیه 172: «واذ اخذ ربکمن بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علىانفسهم الستبربکم قالوا بلى شهدنا ان تقولوایوم القیامة انا کنا عن هذا غافلین».
6- آیات 60 و 61 سوره یس نیز، بر نوعىعهد و پیمان بر پرستش خداوند و نپرستیدنشیطان دلالت دارد.«الم اعهد الیکم یا بنی آدم انلاتعبدوا الشیطان انه لکم عدو مبین و اناعبدونی هذا صراط مستقیم».
این آیات همگى بر این مطلب دلالت دارندکه انسان از نوعى فطرت برخوردار است کهگویا پیش از تولد با انسان همراه بوده است.
حال که چنین است چگونه مىتوان اینآیات را با آیات دسته اول جمع نمود؟ آیا، بهاستناد این آیات، معناى عوامپسند فطرت را بهقرآن نسبت دهیم و از آیات دسته اول چشمبپوشیم و به سیل غافلان بپیوندیم؟ یا مراتبکلام وحى را بشناسیم و در این شناسایى از خودقرآن استمداد جوییم تا مرتکب خطا نیز نشدهباشیم؟
آیا مقام تذکر و یادآورى به هر انسانى و درهر مرتبهاى تعلق دارد; از کودک تا پیر و ازجاهل تاعالم؟قرآن،در سورهرعد،آیات19-24این مقام را به خردمندان و صاحبان اعمال صالحو ترسند از خداوند نسبت مىدهد:«انما یتذکراولواالالباب الذین یوفون بعهدالله و لاینقضونالمیثاق و الذین یصلون ما امرالله به ان یوصل ویخشون ربهم و یخافون سؤ الحساب و الذینصبروا ابتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلوة و انفقوامما رزقناهم سرا و علانیة...»
بنابراین، مقام تذکر لازمه مرتبه خاصى ازمراتب وجودى انسان است که به صاحبان البابو عمل صالح و ترس از خداوند اختصاصدارد. انسان، در این مرتبه، به شکلى خودجوشو بدون نیاز به استدلال، متذکر برخى مسائلمىگردد. لذا، بلافاصله، پس از استفهام تقریرىبهکار رفته در آیه 19 سوره رعد(افمن یعلم انماانزل الیک من ربک الحق کمن هو اعمى)،عبارت «انما یتذکراولواالالباب» آمده است;یعنى این صاحبان عقلاند که متذکر جوابصحیح مىشوند. همچنین در آیه 50 سورهانعام، پس از عبارت «هل یستوى الاعمى والبصیر»، عبارت «افلاتتفکرون» آمده است;یعنى آنان که به مرتبه فکر نرسیدهاند گمانمىبرند که اعمى و بصیر مساوىاند.
در آیه 16 از سوره رعد (قل هل یستوىالاعمى و البصیر ام هل تستوى الظلمات و النورام جعلوا لله شرکاء خلقوا کخلقه فتشابه الخلقعلیهم)، به این مطلب اذغان شده است که آنانکه خلق و آفرینش برایشان مشتبه گشته وشرکائى را براى خداوند قرار مىدهند اینانگمان مىکنند که اعمى و بصیر و ظلمات و نور باهم مساوىاند و غیر خداوند را به عنوان ولىمىگیرند; یعنى چون به مرتبه عقلانى لازمنرسیدهاند و نسیم دلنواز فطرت بر آنان نوزیدهگمان تساوى اعمى و بصیر و ظلمات و نور رامىبرند.
آیات ذیل نیز چنین است:
- سوره غافر، آیه 58 :«و ما یستوى الاعمىو البصیر و الذین آمنوا و عملواالصالحات و لاالمسئ قلیلا ما تتذکرون»;
- سوره هود، آیه 24: «مثل الفریقینکالاعمى و الاصم والبصیر و السمیع هلیستویان مثلا افلا تذکرون»;
- معلوم بودن فجور و تقوى به الهام فطرىدر آیات 7 و 8 سوره شمس، در آیه «فالهمهافجورها و تقویها»، با فاء تفریع و پس از آیه «ونفس و ما سویها» - که اشاره به تسویه نفس وتفریع الهام فطرى فجور و تقوى بر تسویه نفسو تعدیل قواى آن دارد - آمده است. علامهطباطبائى نیز به این مطلب در تفسیر آیاتمذکور تصریح کردهاند. (25)
بنابراین، الهام تقوى و فجور از سوىخداوند به انسان پس از تسویه نفس و تعدیلقواى انسان صورت مىگیرد، به گونهاى که اگرانسانى از تسویه و تعدیل قوا برخوردار نگرددبه مقام و مرتبه دریافت الهام فطرى فجور وتقوى نیز نایل نمىشود. تا زمانى هم که به اینمقام نایل نگردیده استخیر و شر خویش را بهوسیله تجهیزات غریزى تشخیص مىدهد. اما بهمحض اینکه به این مرتبه و مقام رسید، یعنى بهمرحله بلوغ و رشد عقلانى واصل شد و در پرتواین رشد بین قوا عدالتبرقرار نمود، ادراکفجور و تقوى به الهام فطرى بر وى معلوممىگردد و چه بسا، بسیارى از مصادیق خیر وشر، که در مرحله پیش از تسویه به وسیلهتجهیزات غریزى تشخیص داده بود، در نزدوى تغییر یابند.
هر کسى به مقام درک و الهام فجور و تقوىخواهد رسید; زیرا در این آیه، به آن سوگندخورده شده است. حفظ این مقام و اتباع حقنیز به حفظ مقام تسویه و تزکیه خویش استوگرنه چنانچه بر پیروى از هواهاى نفسانى ومشتهیات حیوانى اصرار ورزد از اتباع حق غافلمىشود و تنزل وجودى مىیابد و به مرحلهپیش از الهام و تسویه بازگشت مىنماید وتجهیزات غریزى فرمانرواى او مىگردد. لذا،در ادامه این آیات، مىفرماید: «قد افلح منزکیها و قد خاب من دسیها».
آیه 30 سوره روم، که در آن از واژه«فطرة» استفاده شده بود (فاقم وجهک للدینحنیفا فطرت الله التی فطر الناس علیها لاتبدیللخلق الله ذلک الدین القیم ولکن اکثر الناسلایعلمون)، پس از آیاتى آمده است که درصدداثبات مبدا و معاد است و در آن، متفرع بر یگانهبودن خداوند در خالقیت و تدبیر امور،همچنین عدم امکان نجات اعراضکنندگان ازفرامین خداوند، مىفرماید: پس رو به سوى دیننما... .
اینکه پس از اقامه استدلال، توجه انسان رابه سوى دین جلب نموده دلیل بر این مطلباست که انسان تا به مقام تدبیر و تعقل، یعنىهمان مرحله بلوغ و رشد عقلانى، نایل نیاید دینرا مطابق با فطرت نمىیابد و خلقت او، پیش ازرسیدن به این مرحله، او را به سوى دیننمىخواند وگرنه دلیلى بر این تفرع وجودنداشت. همچنین عبارت «ولکن اکثر الناسلایعلمون» مؤید این معناست که آنان که در اثراصرار بر مشتهیات نفسانى و اتباع هواهاىنفسانى از پیروى حق غافل و از مرتبه عقلانى ومقام تدبیر و تعقل تنزل وجودى یافتهاند دین رامطابق فطرت نمىیابند و این عده غالب مردم راتشکیل مىدهند. عبارت تفسیر المیزان در اینباره شایان توجه است. (26)
در این صورت، فطرى بودن دین نه به اینمعناست که انسان در هر مرتبهاى و با هر بینش وهرگونه عملى متوجه و متمایل به آن است، بلکهبه این معناست که دین به عنوان مجموعهاى ازاصول، سنن و قوانین عملى، که اتخاذ آنها بهدلیل مبتنى بودن بر حوایجحقیقى، سعادتحقیقى انسان را تضمین و او را به کمال حقیقىمىرساند، از مقتضیات تکوینى خلقت انساناست و از آنجا که حوایج در صورتى حقیقىاندو رفع آنها انسان را به سعادت حقیقى مىرساندکه نفس انسانى آن را طلب و عقل وى آن راتصدیق کند، پس دین از مقتضیات خلقت انساندر مرتبه عقل و نه قبل از آن، است.
بنابراین، باید کوشش کرد تا به مرتبه بلوغعقلانى رسید و در آن مرتبه، باقى ماند تامصادیق حق و باطل که به تشخیص تجهیزاتغریزى بر انسان معلوم شده است تغییر یابند وجاى خود را به مصادیقى دیگر دهند. این نیزجز با رشد عقلانى، ایمان و عمل صالح، یعنىتربیت و پرورش صحیح، دستیافتنى نیست.بدینروى، قرآن رجس و پلیدى را، که مقابلایماناست،درآیه 100 سوره یونس، به آنان کهبه تعقل و لوازم آن پاىبند نیستند و آیات الهى(دین خدا) را تکذیب مىکنند نسبت داده است.
در اینجا، نقش امام، ضرورت حضورمداوم و تابش وى، به منظور تعیین مصادیقواقعى خیر و شر و تربیت و پرورش صحیح وایجاد محیط سالم و فضاى معنوى براى رشد وارتقاى انسان معلوم مىگردد و مضراتواگذارى اجتماع به حال خود و یا عودت آنهابه مقتضیات جهازات تکوینى غریزه ودنیاپرستى روشن مىگردد.
لذا، تفاوت بعضى از واژهها در دو فرهنگمادى و دینى بسته به اختلاف مراتب وجودىاین دو فرهنگ و مدعیان آنها آشکار مىگرددو اشتراک آنها جز در لفظ نخواهد بود; زیرا بهعنوان مثال، مفهوم آزادى به عنوان یکى ازلوازم دستگاه تکوینى انسان در مرتبه عقل بامفهوم آزادى به عنوان یکى از مقتضیاتتکوینى انسان در مرتبه غریزه متفاوت مىشود;یکى آزادى را در تسلیم نشدن در برابر شهواتمىداند و دیگرى آزادى را در بىبندو بارى وغرق شدن در شهوات.
بنابراین، مفهوم اخلاق و ارزشهاى انسانىو نقش بنیادین آنها در سیستم اقتصادى وسیاسى جایگاه ویژه خود را مىیابند; زیرا همتجهیزات غریزى مىتوانند در جهت آمالمعنوى عقل در برقرارى عدالت اجتماعى وحاکمیت ارزشهاى معنوى در نظام اقتصادى وسیاسى، قداستیابند و هم عقل مىتواند لباسمادیتبر تن کند و در ردیف غرایز و براىپیشبرد آنها، به منفعتطلبى و خود محورىشخص قدرتطلب و دنیاپرست کمک کند وبهرهها نصیب او نماید. لذا آیات سوره معارجدرباره نقش نماز و سایر اعمال صالحه معنىمىیابد و راهگشا خواهد بود.
اما اگر فطرت مرحلهاى تکاملى است کهپس از فعلیتیافتن طبیعت و غریزه و نیز پساز شکوفایى حس و خیال، یعنى همراه باپیدایش عقل، تکون مىیابد و اگر فطرى بودندین و ارزشهاى انسانى از لوازم تکوینى خلقتانسان در مرتبه عقل و نه قبل از آن است، دراین صورت، اقرار انسان به ربوبیت الهى درعالم ذر و عهد و پیمان او با خداوند در پیروىنکردن از شیطان چگونه تفسیرى معقولمىیابند؟
تفاسیر آیه میثاق
درباره آیه میثاق سه تفسیر وجود دارد:
1- خداوند، پس از آفرینش آدم به صورتانسان، نطفههایى را که در صلب او تکون یافته وبعد اولاد بلافصل او مىشدند، بیرون آورد و ازآن نطفهها نیز نطفههاى دیگرى را که بعدفرزندان نطفههاى اول مىشدند بیرون کشید وبدینسان، سایر نطفهها و فرزندان را تا آننطفهها، که متناظر با کلیه آحاد بشر بودند، بهصورت ذراتى بىشمار درآمدند. آنگاه هر یکاز این ذرات را به صورت انسانى تامالخلقه وعینا نظیر انسان دنیوى، که آن ذره جزئى از اینبود درآورد، به طورى که مثلا، جزئى که ازاجزاى زید بود عینا زید شد و همه را جان دادو داراى گوش، چشم، عقل و ادراک گردانید.سپس خود را به ایشان معرفى کرد و از ایشاندرباره ربوبیتخویش اقرار گرفت. پس از آن،آنها را به موطن اصلىشان، که همان اصلاببود، برگردانید و همه در صلب آدم جمع شدند،در حالى که به ربوبیتخداوند معرفت داشتند.
بنابراین قول، این نطفهها، همچنان دراصلاب مىگردند تا اجازه ورود به دنیا به آنهاداده شود و به دنیا بیایند، در حالى که معرفتبهربوبیتخداوند را همراه دارند و با مشاهدهذات خود حکم مىکنند که محتاج رب و مالکو مدبرى هستند تا امور آنان را اداره کند.
2- این سؤال و جواب، درباره ربوبیتخداوند سبحان، مربوط به همین عالم دنیاست;یعنى خداوند، پس از اینکه هر فردى از افرادانسان را از اصلاب و ارحام به سوى مرحلهانفصال و جدایى از پدران سوق مىدهد، آنهارا متوجه خود مىگرداند و آنها در احتیاج ونیاز مستغرق مىگردند و از ربوبیتخود از آنهاسؤال مىکند. آنها نیز به زبان حال به ربوبیت اواعتراف مىکنند. بنابراین، این میثاق در سراسردنیا و تا آنگاه که انسانى به وجود مىآید ادامهدارد و جریان خواهد داشت.
3- خداوند سبحان در عالمى که به حسبزمان هیچ انفکاک و جدایى از نشات دنیوىندارد، اما محیط بر آن است; یعنى سابق بر ایننشات دنیوى است اما نه به نحو سابقیت زمانى،بلکه به نوع سابقیت رتبى، با انسان دربارهربوبیتخویش میثاق بسته است; یعنىهمانگونه که انسان، علاوه بر زندگانى دنیا،داراى زندگانى دیگرى در عوالم برزخ و قیامتاست، به گونهاى که عالم برزخ محیط بر عالمدنیا و عالم قیامت محیط بر عالم برزخ است وانسان با همان وجود و شخصیتخود در آن دوعالم به زندگى خود ادامه مىدهد و در عینحال، احکام و نظام هر یک از این عوالم بهتناسب شدت و ضعف مرتبه وجودى آنها،متفاوت از دیگرى است، همچنین بنابر آیه «وان من شىء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدرمعلوم» (سوره حجر:21)، انسان داراى یک سابقهوجودى وسیع و نامحدود در نزد خداوند و درخزاین اوست که پس از نازل شدن به ایننشات، محدود گردیده است، به نحوى که آنسابقه وجودى وسیع و نامحدود و این وجودمحدود دنیوى دو وجه یک شىءاند که در عینوحدت، احکامشان متفاوت است.
به عبارت دیگر، عالم انسانى، با همهوسعتى که دارد، مسبوق به یک نشات انسانىدیگر، به وجود جمعى در نزد خداوند متعالاست که در آن، هیچ انسانى از خدا و خداوندنیز از انسانها غایب نیست; زیرا غیبت فعل ازفاعل و صنع از صانع در آن مقام معقول نیستو در آن عالم، هر فردى وحدانیت پروردگار رادر ربوبیت، از طریق مشاهده نفس خود و نه ازطریق استدلال، مشاهده مىکند. در آن نشات،هیچ فردى از ذات احدیت منقطع نیست و حتىیک لحظه او را غایب نمىبیند وهمواره بهوجود او اعتراف مىکند.
آن وجود جمعى امرى مستقل و جدا از ایننشات دنیایى نیست، بلکه روى و وجه دیگرایننشات است; یعنى هر موجود مادى، از جملهانسان، داراى دو وجه است; یکى وجهى که روبه خداوند دارد و دیگرى وجهى که روى آن بهدنیاست. وجهى که روى آن به خداوند استباکلمه «کن» (27) و بدون تدریج، یعنى دفعتا، بیانمىشود; یعنى هرچه رالازماست درهمان اولینمرحله ظهورش داراست و این همان حقیقتىاست که خداوند از آن به ملکوت تعبیر کردهاست:«و کذلک نری ابراهیم ملکوت السمواتو الارض و لیکون من الموقنین». (انعام: 75) اماآن وجهى که رو به دنیا دارد، بتدریج، از قوه بهفعل و از عدم به وجود مىآید و از آن به«فیکون» (28) تعبیر شده است. این وجه بهتکامل خود ادامه مىدهد تا از این عالم مفارقتکند و به سوى خداوند باز گردد.
علامه طباطبائى قول سوم را پذیرفته و قولاول و دوم را مردود دانسته است و آن رامخالف عقل و نقل مىداند. اشکالات قول اولو دوم به نقل از تفسیرالمیزان (29) به شرح ذیلاست:
در قول اول، با توجه به اینکه حجت عقلىو نقلى قطعى قائم استبر اینکه انسانیت انسانبه نفس اوست که امرى مجرد اما حادث بهحدوث دنیوى مىباشد، در این صورت،چگونه مىتوان تصور کرد که یک ذره از ذراتبدن زید عینا خود زید و داراى عقل و ادراک وگوش و چشم باشد و از او عهد و میثاق گرفتهشود، حجتبر او تمام گردد و مورد توجه وتکلیف و به دنبال آن، مورد ثواب و عقابواقع شود، بخصوص آنکه زوال عقل این ذرههنگامى که به موطن اصلىاش برمىگردد وبهطور قطع، در هنگام طفولیت تا رسیدن به حدبلوغ، تمامیت این حجت را مختل مىگرداند.
در قول دوم، نظر به اینکه خطاب در آیهمورد نظر متوجه ما شنوندگان و مخاطبان آیاتقرآن است و بنا به گفته ایشان، خطابى استدنیوى و ظرف وقوع آن نیز همین زندگى دنیایىما و یا زندگى نوع بشر و مدت اقامت او درزمین است و خلاصه آنکه، ظرف داستان موردبحث آیه عین ظرف وجود نوع انسان دردنیاست، با این حال، چرا از این ظرف با لفظ«اذ» تعبیر فرموده است; لفظى که دلالت دارد براینکه داستان به نحوى پیش از نقل آن واقع شدهاست؟
این اشکالات و چندین اشکال دیگر و ازهمه مهمتر، همخوانى آیات سوره با یکدیگرقول سوم را تقویت مىکند و به این ترتیب، باپذیرفتن قول سوم، نه تنها هیچ منافاتى بیننظریه فطرت در این مقاله و آیه میثاق دیدهنمىشود، بلکه این دو با یکدیگر در یکجهتاند. در مورد آیه عهد در سوره یس نیز،اگر عهد خداوند با انسان را در تبعیت نکردن ازشیطان، چنانچه بعضى از مفسران گفتهاند (30) ،همان عهدى بدانیم که خداى تعالى از انسانها درعالم ذر گرفت قول سوم مىتواند به عنوانتفسیر آن در نظر گرفته شود و اگر آن را عهدىبدانیم که به زبان انبیا و رسولان خود به بشرابلاغ فرموده (31) ، در این صورت، ارتباطى بانظریه فطرت نخواهد داشت.
ارزیابى نهایى
انسان در نحوه وجود و واقعیتش بالقوه آفریدهشده است; یعنى بذر انسانیت در وجود او بهصورت بالقوه موجود است تا به تدریج، اززمینه وجود وى سربرآورد. (32) بنابراین،نظریه فطرت در مفهوم اسلامى آن،به این معنىنیست که انسان در بدو تولد، پارهاى از ادراکاتیا گرایشها را بالفعل دارد، همچنان که به اینمعنى نیز نیست که انسان در آغاز تولد پذیرا ومنفعل محض است و هر نقشى به او داده شود،مىپذیرد، (33) بلکه انسان موجودى ذو مراتباست که در هر مرحله از مراحل رشد وشکوفایىاش، در مرتبهاى از مراتب انسانى واقعمىشود ومتناسب با آن مرتبه، لوازم آن مرتبه رادارا مىگردد. بدین ترتیب، گرایش به علم، خیراخلاقى، جمال و زیبایى، تقدیس و پرستش وامثال آن از جمله گرایشات انسانى است که درمراحل گوناگون رشد و نمو انسان، به تدریج والبته متناسب با معرفت انسان درباره متعلقهریک از این گرایشات، شکوفا مىشود تا انسانبه معرفت عقلانى نایل آید و فارق دیگر انساناز سایر موجودات، یعنى قدرت تعقل ودوراندیشى، پا به میدان گذارد و او را از نفوذجبرى این گرایشها و میلهاى مادى و طبیعى،مانند میل به غذا، خواب، امور جنسى و چونآن، آزاد نماید و همه آنها را تحت فرمان عقلقرار دهد و انسان را به آزادى واقعى و مقامخلیفةاللهى نزدیک گرداند.
بنابراین، اینکه مىبینیم در قرآن از سویى،انسان به عنوان خلیفه خدا در زمین، داراىفطرتى خداآشنا، آزاد، مستقل، امانتدار وملهم به الهام فطرى فجور و تقوى معرفى شدهاست و از سوى دیگر، ظلوم، جهول، طغیانگر وعجول توصیف شده نه به این دلیل است کهانسان موجودى دوسرشتى است که نیمى از آنمتعالى و ستودنى ونیمى ازآن پست ونکوهیدنىاست، بلکه به این جهت است که انسان کمالاتمذکور رابالقوه دارد واین خود اوستکه بایدسازنده و معمار آنها باشد و شرط اصلى وصولانسان به آن کمالات ایمان، تقوى و عمل صالحاست. (34) پس انسان منهاى ایمان، ناقص،حریص، ظالم، نادان، بخیل و گاهى از حیوانپستتر است. دراین صورت، واضح است کهانسانیت زیستشناسى و بیولوژیکى ملاک انسانبودن نیست.
از اینرو، مفهوم خودآگاهى انسانى کهمىگوید: «انسانها مجموعا از یک وجدانمشترک انسانى بهرهمندند» رخ مىنماید.خودآگاهى انسانى و وجدان مشترک تنها درانسانهاى به انسانیت رسیده یافت مىگردد.انسانهایى که در حد طفولیت و بالقوه باقىماندهاند و نیز انسانهاى مسخ شده کجا داراىخودآگاهى انسانى و وجدان مشترک انسانىخواهند بود؟ چه وجهى وجود دارد که موسىرا همپیکر فرعون و ابوذر را همدرد معاویهبپنداریم؟ پس آنچه واقعا انسانها را به صورتانسان واقعى و داراى وجدان مشترک اخلاقىمىگرداند و روح واحد در آنها مىدمد«همایمانى» است، نه همریشهاى که در سخنسعدى نیز آمده است. (35)
لذا در سخن پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله وسلم به جاىسخن از همپیکرى بنىآدم، از هماندامى وهمدردى مؤمنان، سخن به میان آمده است:
«المؤمنون فی تبارهم و تراحمهم وتعاطفهم کمثل الجسد اذا اشتکىتداعى له سائرهبالسهر والحمى» (36) ; مؤمنان اعضاىیک اندامند، هرگاه عضوى به دردآید سایراعضا با تب و بىخوابى با او همدردى مىکنند.بنابراین، انسان به انسانیت رسیده نسبتبه همهانسانها، حتى نسبتبه انسانهاى مسخ شده و بهاشیا نیز مهر مىورزد و«رحمة للعالمین»مىگردد. پس ایمان است که انسانساز و سرمایهخودآگاهى است (37) و کرامت ذاتى، که انساناز آن برخوردار است و به موجب آن، بربسیارى از مخلوقات برترى دارد، آنگاه وجودخواهد داشت که در پرتو ایمان، خویشتن واقعىو کرامت و شرافت ذاتىاش را درک کند و خودرا برتر از پستیها و شهوترانیها بشمارد و آنگاهکه خویشتن واقعى خود را دریافتخداى خودرا مىیابد. (38)
واضح است که بین فرهنگ غربى، کهفرهنگ جهانآگاهى و خودفراموشى است وفرهنگ شرقى، که فرهنگ خودآگاهىمىباشد، تفاوت بسیار است و آشکارتر آنکه:آنگاه که انسان خود را ببازد به دست آوردنجهان او را به کار نیاید تا چه رسد به اینکهالگوى دیگران نیز قرار گیرد.
پىنوشتها:
1- راغب اصفهانى، مفردات الالفاظ القرآن، ص 396، مؤسسه مطبوعاتى اسماعیلیان
2- احیاء العلوم، ج 3، ص 13
3- ابن اثیر، نهایة فى غریب الحدیث والاثر، الجزء الثالث، المکتبة الاسلامیة، ص457، بیروت، لبنان
4- سوره روم: 30
5- سوره اسرى: 51
6- سوره طه: 72
7- سوره هود: 51، سوره یس: 22، سوره زخرف: 27
8- سوره انبیاء: 56
9- سوره ملک: 3
10- سوره انعام: 79 و سوره روم: 30
11- سوره مزمل: 18
12- سوره انفطار: 1
13- سوره انعام: 41، سوره یوسف: 101، سوره ابراهیم: 10،سورهفاطر: 1، سوره زمر: 46، سوره شورى: 11
14- ابنسینا،الهیات شفاء، ص 4، قطبالدین رازى، شرح اشارات و تنبیهات، ص 252 و 253
15- علامهطباطبائى، المیزان، (عربى)، ج 21، ص 312
16- علامهطباطبائى، پیشین، ج 12، ص 312 و نیز ر.ک. به: پىنوشت 38 همین مقاله
17- علامه طباطبائى، پیشین، ج 2، ص 117
18- زیرا بنابر آیه 25 سوره حدید هدف ارسال انبیا و تشریع دین اقامه قسط و عدل است: «انا ارسلنا رسلنابالبینات وانزلنا معهم الکتاب والمیزان لیقوم الناس بالقسط».
19- 20- علامه طباطبائى، همانجا
21- م. منصور و پ. دادستان، دیدگاه پیاژه در گستره تحول روانى ونیز م.منصور و پ. دادستان، روانشناسىژنتیک2
22- لوئیس کوزر، زندگى و اندیشه بزرگان جامعهشناسى،ترجمه محسن ثلاثى، ص 197 به بعد، نظریه دورکیم، انتشارات علمى، چاپ اول
23- علامه طباطبائى7 پیشین، ج 20، ص 348 - 350
24- 25- علامه طباطبائى، همانجا،ص13 و14و297
26- علامه طباطبائى، پیشین، ج 16، ص 177، آیه 100 سوره یونس: «و ما کان لنفس ان تؤمن الا باذن الله و یجعل الرجس على الذین لایعقلون» علامه طباطبائى، پیشین، ج10، ص 127 فى معنى الرجس و الذین لایعقلون
27 و 28- سوره یس، آیه 82: «انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون».
29- علامه طباطبائى، پیشین، ج 8، ص 314 - 323
30- فخر رازى، تفسیر قرآن، ج 25، ص 96
31- علامه طباطبائى، پیشین، ج 17، ص 102
32- مرتضى مطهرى، مقدمهاى بر جهانبینى اسلامى، انسان در قرآن (4)، ص 293
33- همان، ص 294، پاورقى 8
34- همان، ص 253
35- بنىآدم اعضاى یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند.
36- کنزالعمال، ج 2، ص 143، بحارالانوار، ج 74، ص 234، ذیل همین حدیث از امام صادق(علیهسلام)
37- مرتضى مطهرى، مقدمهاى بر جهانبینى اسلامى، انسان در قرآن (4)، ص 296 و 297
38- سوره حشر، آیه 18: «ولا تکونوا کاالذین نسواالله فانسیهم انفسهم اولئک هم الفاسقون»
اماآنچه مهماست اینکه گرچه در پارهاىآیات، انسان فطرتمند معرفى شده و بحث ازالهام فطرى فجور و تقوى به انسان به میان آمدهاست ولى در بعضى آیات دیگر، انسان به عنوانموجودى ظلوم، جهول، هلوع، کفار و طغیانگرمطرح شده است.
اگر، در پارهاى از آیات، دین امرى فطرىمعرفى گردیده و یا اقامه عدل هدف ارسالپیامبران دانسته شده است، که به دنبال فطرىبودن دین، عدالتخواهى و اقامه قسط و عدل نیزفطرى خواهد بود، اما در پارهاى دیگر ازآیات، سبب تشریع دین، بروز اختلاف اولیهبین انسانها و نیاز اضطرارى آنها به دین وقوانین لازم براى رفع اختلافات، بیان گردیدهاست که بر اساس آن، چنین استنباط مىشود کهدین مولودى اجتماعى است که انسانها به حکماضطرار و به منظور رفع اختلاف به آن پناهبردهاند، نه به حکم فطرت. البته این مطلب بانظریه برخى از جامعهشناسان نزدیکى زیادىدارد.
همچنین اگر در برخى آیات، از اعترافرسمى انسان به ربوبیت الهى و عهد و پیمانخداوند با او در تبعیت نکردن از شیطان سخنبه میان آمده است در برخى دیگر از آیات،خالى بودن ذهن انسان در بدو تولد از هرگونهشناخت و معلومى مطرح شده است که این نیز بانظریه روانشناسان قرابت دارد.
لذا، در این مقال، برآنیم تا ضمن بحث ازمعناى لغوى فطرت، با توجه به وزن و صیغه آندر کلام عرب، کاربرد و مشتقات آن در قرآن وتفاوت آن با طبیعت و غریزه، به تبیین بینشخاص قرآن درباره فطرت و پیامدهاىاجتماعى آن بپردازیم. کوشش شده است تا بابهرهجویى از نظریه بدیع علامه طباطبائىرحمه اللهدر تفسیر المیزان، که کمتر بدان توجهشده است، به زدودن پارهاى از ابهاماتبپردازیم.
معناى لغوى فطرت
واژه «فطرة» بر وزن «فعلة» دلالتبر نوعخاصى از آفرینش دارد; مانند جلسة یعنى نوعخاصى از نشستن; مثلا، اگر بگوییم: جلستجلسة زید; یعنى مانند زید و به نوع نشستن وىنشستم. بنابراین، واژه «فطرة» از ماده «فطر»یعنى خلقت و آفرینشى بىسابقه که از آن بهابداع تعبیر مىشود.
راغباصفهانى درمفردات دربارهمعناىفطرت چنین مىگوید: «و خداوند خلق را فطرنموده است و این فطر یعنى ایجاد کردن شىء بهشکلى بدیع و تازه بر کیفیتى که فعلى از افعال ازآن صادر گردد.» (1)
ابن اثیر نیز، در نهایه، در توضیح ماده«فطر»، در حدیث نبوى «کل مولود یولد علىالفطرة»، (2) مىگوید:
«فطر به معناى ابتداء و اختراع است و فطرةحالت آن ابتدا و اختراع را بیان مىکند; مانندجلسة و رکبة یعنى نوعى خاص از نشستن وسوار شدن و معناى حدیث این است که هرفردى بر نوعى خاص از صفات جبلى و طبیعىمتولد مىشود، به طورى که آماده پذیرش دینالهى مىگردد و اگر او را با همان صفاتواگذارند پیوسته بر آن صفات استمرار دارد واز آنها مفارقت نمىکند و همانا علت عدولانسانها از آن آفتى از آفات بشرى یا تقلیدىاست که از غیر در آنها اثر مىگذارد... .» (3)
بیان این مقاله، درباره فطرت، با تعبیرراغب به «و ابداعه على هیئة مترتبة لفعل منالافعال» و نیز با تعبیر ابن اثیر به «انه یولد علىنوح من الجبلة والطبعالمتهیئ بقبول الدین»هماهنگ است.
در قرآن مجید، واژههاى «فطرت» (4) ،«فطرکم» (5) ، «فطرنا» (6) ، «فطرنى» (7) ،«فطرهن» (8) ، «فطور» (9) ، «فطر» (10) ، «منفطربه» (11) ، «انفطرت» (12) ، و«فاطر» (13) بهکار رفته است که در تمامى این موارد به معنىابداع و آفرینش بدون سابقه است.
طبیعت، غریزه، فطرت
«طبیعت» یعنى سرشتى که اشیاى مادى بر آنآفریده شدهاند. این کلمه بیشتر در مورد اشیاىبىجان به کار مىرود. اگر هم در موردجانداران به کار رود بهآن جنبههایى ازجانداران که با بىجانها مشترک است اطلاقمىشود.
«غریزه» بیشتر در مورد حیوانات به کارمىرود و اگر در مورد انسان به کار رود بهجنبههاى حیوانى موجود در انسان اطلاقمىشود و عبارت از یک حالت تسخیرى،غیرآگاهانه یا نیمهآگاهانه از ناحیه خلقت استکه بر خودمحورى و یا بقاى نوع استوار است وبه عضوى مادى از بدن انسان مربوط مىشود;مانند غریزه گرسنگى که با سیستم عصبىهیپوتالاموس و یا غریزه تشنگى که هم با سیستمعصبى هیپوتالاموس و هم غده هیپوفیز درارتباط است و این دو از نوع گرایشاتفیزیولوژیکىاند که براى ادامه حیات حیوانضرورى استیا مانند غریزه جنسى که از نوعگرایشاتى است که براى بقاى نسل لازم استولى ارضا نشدن آن حیات موجود زنده را بهخطر نمىاندازد، بلکه بقاى نوع را با مشکلمواجه مىکند.
اما «فطرت»، که در مورد انسان و خصلتهاىفراحیوانى او به کار مىرود، در حد یک حالتآگاهانه و حاوى نوعى قداست است. این کلمههمچون غریزه و طبیعت داراى سیرى تدریجىو ساختارى ثابت، اما مرحلهاى تکاملى، استکه پس از فعلیتیافتن طبیعت و غریزه و نیزپس از شکوفایى حس و خیال، یعنى همراه باپیدایش عقل، تکون مىیابد و در پرتو آنها،گرایشات غریزى نیز مىتوانند از نوعى قداستبرخوردار شوند.
فطریات در انسان به ترتیب در سه ناحیه«دانش»، «ارزش» و «گرایش» شکوفا مىشوند وفعلیت مىیابند. در زمینه دانش، گزارهها بهشکل توصیفى و خبرى بیان مىشوند. در زمینهارزش، گزارههاى حاکى از آنها شکلى دستورىدارند. گرایشات نیز گاهى حالات نفسانى داردکه پس از شکوفایى ارزشها در انسان پدیدمىآیند و موجب جهتگیرى وى به سوىهدفى والا و مقدس مىشوند. فعلیت ارزشها وگزارههاى آنها منوط به فعلیت عقلنظرىواستمدادعقل عملى از آن است، تا آنجا که اگرعقل نظرى در انسان شکوفا نشود و از مرتبهعقل بالقوه به مرتبه عقل بالفعل نرسد امکانفعلیت و جولان عقل عملى نخواهد بود. (14)
در اینجا، به این اجمال بسنده مىکنیم و بهبررسى دو دسته آیات در این باره مىپردازیم:دسته اول آیاتى است که معنایى سلبى از فطرتارائه مىدهند و دسته دوم آیاتى که معنایىایجابى دارند.
آیات دسته اول
1- آیه 78 سوره نحل به خالى بودن لوح نفساز کلیه معلومات، در آغاز تولد و پیدایشتدریجى معلومات پس از آن از طریق حواس وفکر اشاره دارد: «والله اخرجکم من بطونامهاتکم لاتعلمون شیئا و جعل لکم السمعوالابصار والافئدة لعلکم تشکرون».
چنانچه در تفسیر المیزان (15) در ذیل آیهفوق آمده است، سیاق آیه، اشاره آن به مبادىعلم حصولى (حس و فکر) و نیز پیدایشتدریجى معلومات در آنها، دلالتبر این معنىدارد که آنچه در این آیه از انسان دربدوتولدنفى شدهاست علم حصولى است. بنابراین،انسان در آغازبه هیچ چیزى که مبدا آن حس یاعقل باشد علم حصولى ندارد.
بدین ترتیب، بنا به تصریح کلام وحى،هیچگزارهاى، اعم ازگزارههاى بدیهى و فطرىیا غیر بدیهى و نیز اعم از اینکه متعلقشناختآن عالمطبیعت، ماوراى طبیعت، انسانیا ذات احدیت و امثالآن باشد، درآغازتولدبراى انسان به علم حصولى معلوم نخواهد بود.
پس اگر چنین باشد که طفل در بدو تولدداراى هیچ تصور وتصدیقى نیست، در اینصورت، نه فقط دانش، بلکه ارزشها و گرایشاتانسانى نیز در آغاز پیدایش از او نفى مىشود;زیرا ارزش بودن یک ارزش در انسان به عنوانیک ارزش فطرى و نه به عنوان یک غریزه ومیل ناآگاهانه حیوانى، پس از علم وى بهارزشمندى آن، حاصل مىشود و با نفى هر نوععلم و آگاهى، ارزشها نیز منتفى مىشوند.گرایشات فطرى نیز اینگونه است; زیرا هرگرایشى، اعم از فطرى یا غیر فطرى، پس ازعلم نفس به غایت آن و ارزشمندى آن غایت،براى انسان حاصل مىشود. بر این اساس، نفسانسانى در آغاز پیدایش، هیچ تصور یا تصدیقفطرى و نیز هیچ ارزش یا گرایش فطرى راواجد نمىباشد. تنها چیزى که انسان در آغاز ونیز درهنگام کهنسالى، یعنى پس از ضعف قوىو از دست دادن معلوماتش، داراست علمحضورى نفس به خودش مىباشد.
آیه 70 سوره نحل مىفرماید: «واللهخلقکم ثم یتوفاکم ومنکم من یرد الى ارذل العمرلکى لایعلم بعد علم شیئا ان الله علیم قدیر».علامه طباطبائى نیز، در تفسیر این آیه، در المیزان، (16) به این مطلب تصریح کرده وادعاى خالى بودن ذهن انسان در آغاز پیدایشرا همان چیزى مىداند که روانشناسان بر آنتاکید کردهاند.
حال اگر چنین است فطرى بودن دین وارزشهاى انسانى به چه معنى خواهد بود؟همچنین اقرار انسان به ربوبیت الهى در عالم ذرو اعتراف وى به تبعیت نکردن از شیطانچگونه تفسیرى معقول مىیابد؟
2- آیه 213 سوره بقره به علت تشریع دینمىپردازد: «کان الناس امة واحده فبعث اللهالنبیین مبشرین ومنذرین وانزل معهم الکتاببالحق لیحکم بین الناس فیما ختلفوا فیهومااختلف فیه الا الذین اوتوه من بعد ماجاءتهم البینات بغیا بینهم فهدى الله الذینآمنوا لماختلفوا فیه من الحق باذنه والله یهدیمن یشآء الى صراط مستقیم».
علامه طباطبائى، در تفسیر این آیه، ابتدا بهبیان تاریخ اجمالى حیات اجتماعى و دینى نوعانسان مىپردازد و بنا به مفاد آیه، حکم انسان بهزندگى اجتماعى و نیز لزوم رعایت عدل را ازجمله احکامى مىداند که انسان اضطرارا بهسوى آن کشیده شده است; یعنى این دو مطلبرا معلول ضرورى این حکم مىداند که: «بایدهر چیزى را که در طریق کمال انسان مؤثر استبراى استکمال خود استخدام نماید و به هرطریق ممکن، از موجودات دیگر، حتى ازهمنوعان خود به نفع خود و براى بقاى حیاتخویش استفاده نماید.» به این ترتیب، بشر، بااستناد به این اصل، به مسیر خود ادامه مىدهد،تا آنجا که با این مشکل روبرو مىشود که هرفردى از افراد انسان، بنا بر همین اصل، همانرا مىخواهد که دیگران مىخواهند; یعنىهمان گونه که او مىخواهد از طبیعت و دیگرانبه نفع خود بهرهمند شود، دیگران نیز همین رامىخواهند. اینجاست که زندگى اجتماعى رامىپذیرد و دوام اجتماع و در حقیقت، دوامزندگى خویش را منوط به پذیرش عدالتاجتماعى و اینکه هر صاحب حقى به حق خودبرسد، مىداند. این بدان معناست که حکم بشربه اجتماع مدنى و عدل اجتماعى حکمى استکه بشر آن را به اضطرار پذیرفته است، بهگونهاى که اگر اظطرارى در کار نبود هرگزانسانى حاضر نمىشد دامنه اختیار و آزادىخود را محدود سازد. (17)
شاید مستند نمودن اختلاف دوم، یعنىاختلاف پس از عرضه دین، به عنوان بغى و عدماستناد اختلاف اول به عنوان بغى، مؤید نظرعلامه باشد; زیرا بغى آنگاه صدق مىکند کهانسان چیزى را بداند ولى به دلیل منافعشخصى، برخلاف آن عمل نماید; اما اگر چیزىرا نداند و اشتباه کند عنوان بغى بر آن صادقنمىباشد.
اما در این صورت، آیا این تفسیر با فطرىبودن عدل منافات ندارد؟ مسلما اگر فطرى رابدین معنى در نظر بگیریم که هر انسانى آن رادر بدو تولد مىداند و یا پیش از هر چیزدیگرى، بدان متمایل مىشود گرایش به عدل، بنابراین تفسیر، از گرایشات فطرى محسوبنخواهد شد; زیرا گرایش به عدل از چنینخاصیتى برخوردار نیست و در این صورت،فطرى نبودن عدل مستلزم فطرى نبودن غایتارسال انبیا مىباشد (18) و اگر غایت ارسال انبیاو سبب تشریع دین فطرى نباشد آیا خود دینمىتواند فطرى باشد؟
علامه طباطبائى، در ادامه، به عنوان تاییدىاز تاریخ به نفع نظریه خود، مىفرماید: «و بههمین دلیل، هر جا که انسانى قوت بگیرد و ازدیگران نیرومندتر شود، در آنجا حکم عدالتاجتماعى سست مىشود و شخص نیرومندعدالت اجتماعى را در حق ضعیف مراعاتنمىکند. لذا، همواره شاهد رنج و محنتىبودهایم که مردم ضعیف از طبقه قوى متحملمىشوند. جریان تاریخ نیز تا به امروز، که عصرتمدن و آزادىاست،بر همین منوال بوده است واگر عدالت اجتماعىاقتضاىاولیه طبیعت انسانىمىبودبایدعدالتاجتماعى در شؤون اجتماعاتغالب مىگردید، در حالى که مىبینیم دایماخلاف این امر جریان داشته و نیرومندانخواستههاى خود را به منظورنیل به مقاصد خودبر طبقه ضعیف تحمیل مىکردهاند.» (19)
3- در آیات 34 سوره ابراهیم، 72 سورهاحزاب، 19 سوره معارج و 7 سوره علق، انسانبه صفات ظلوم، کفار، جهول، هلوع وطغیانگرتوصیف شدهاست.علامهطباطبائىاینآیات را تاییدى برنظر خوددانستهاند. (20) آیااین توصیفات مستلزم نفى فطرى بودن ارزشهاىمعنوى در انسان نیست؟ آیا اتصاف طبعى انسانبه این صفات سرانجام نوعى دعوت به رذایل وغلبه شر بر خیر و هلاکت انسان را در پىنخواهد داشت؟
دانشمندان روانشناس عموما ذهن انسان رادر آغاز تولد خالى از هرگونه معلوم بالفعلىمىدانند. (21) برخى از جامعهشناسان نیزخواستههاى معنوى انسان را معلول ضرورتهاىاجتماعى دانسته و معتقدند: تنها منافع و مصالحمادى بشر است که بر زندگى اجتماعى و وضعمقررات و رعایت عدالت اجتماعى اقتضا داردو علم و دانشاندوزى نیز تنها به این دلیل کهبهترین ابزار تحصیل زندگى مادى و کسبقدرت و تسلط بر دیگران است مطلوب جامعهبشرى است و قداست زندگى اجتماعى، عدالتاجتماعى، دانشاندوزى و امثال آنها نیز یکقداست فرضى به منظور نیل زودتر به مقصوداست، نه اینکه اینها ذاتا داراى قداست و ارزشباشند.
آیا همچون برخى عالمان جدید منکرفطریات شویم و دلایل فوق از قرآن، تفسیر،سنت تاریخى، روانشناسى و جامعهشناسى رامستمسک خود قرار دهیم یا با بىمهرى تمامعلامه طباطبائى را متهم به تفسیرى سطحى وهمسو با اندیشمندان تجربى نماییم و یا به حکمعقل و تجلى عالى و اکمل آن در کلام وحى،ملاک فطریات را، در هر حوزه و مقام، متناسببا آن معرفى کنیم؟
آیا، در ناحیه تصورات از دانشها، فطرى راآن بدانیم که یا عارض ذهن نمىشود - اگر انساندر مرتبهاى نباشد که بتواند آن را تصور کند - ویا اگر عارض ذهن شد، به دلیل بساطت، آن راءءخالى از هر نوع ابهام و پیچیدگى بدانیم و درناحیه تصدیقات از دانشها نیز فطرى را چنانتعریف کنیم که همین قدر که انسان در مسیررشد خود به مرحلهاى رسید که بتواند طرفینحکم، یعنى موضوع و محمول، را تصور کندارتباط آنها را تصدیق نماید و در این خصوص،به آموزش و استدلال نیاز نداشته باشد؟ در اینصورت، پذیرش فطریات با آیه 78 سوره نحلمنافاتى نخواهد داشت و روانشناسان نیز متهمبه انکار فطریات نخواهند گشت.
آیا در ناحیه ارزشها نیز، پس از شناختمراحل و مراتب گوناگون مقام انسانیت، نیل بهارزشمندى هر ارزش فطرى را به راهیابى انسانبه مقام و مرتبه ویژه آن مشروط نماییم تا در آنمقام از مقامات انسانى، بدون احتیاج به هرگونهآموزش و استدلال و به طور خودجوش، بهارزشمندى و قدسى بودن آن حکم نماید -گرچه در مراحل پایینتر ممکن است مسائلى ازقبیل اختلافات انسانها زمینهساز صعود انسان بهمرتبه بالاتر و تصدیق ارزشمندى چیزى مانندحسن عدل و قبح ظلم گردد - و پس از آن، بهسوى آن جهتگیرى نماید، بدون اینکه براىاین جهتگیرى و گرایش خویش، به عنوان یکگرایش فطرى، دلیلى جز قرار گرفتن وى درمرتبه و مقام انسانى ویژه آن و علم بهارزشمندى آن غایت داشته باشد.
برایناساس،تفسیرعلامه در ذیلآیه 213سوره بقره، در خصوص منفعتطلبى انسان، درمرتبهاى و گرایش وى به زندگى اجتماعى وبروز اختلاف، به عنوان امرى طبیعى، درمرتبهاى بالاتر و حرکت وى به سوى عدالتاجتماعى، در مرتبهاى از مراتب قبلى، بیانگرسیر تدریجى او به سوى کمال و التزام تکوینىوى به لوازم هر مرتبه خواهد بود.
طبیعى است، به حکم قاعده ضرورت بینعلت و معلول، نیل به هر مرتبه پس از تحصیلکلیه شرایط لازم اجتنابناپذیر خواهد بود واین اجتنابناپذیرى نافى فطرى بودن لوازمذاتى و تکوینى هر مرتبه نخواهد بود; زیرا همغیر فطرى و هم فطرى، پس از تحصیل شرایطلازم براى شکوفایى آنها، ضرورتا فعلیتمىیابند و در نیازمندى یکى به تامل و نظر وعدم نیاز دیگرى به تامل و نظر در هر مرتبهمتفاوت مىگردند. به عبارتى دیگر، در هرمرتبه، فطریات از لوازم ذاتى آن مرتبه خواهندبود، به گونهاى که خود آن مرتبه و فعلیتیافتنآن در شکوفایى آن امر فطرى کافى خواهدبود; اما در غیر فطریات، تامل و نظر نیز لازمخواهد بود; یعنى تامل و نظر شکوفایى آنهامحسوب مىشود.
در این صورت، نظریه جامعهشناسان نیز درمورد خاستگاه اجتماعى دین، به شرط عدمانحصار آن در اجتماع و نیز به شرط اینکه دینرا ساخته و پرداخته دست انسان در اوضاعاجتماعى ویژه ندانند، مقبول خواهد بود; زیرا بایک تامل منطقى مىتوان فهمید که گزاره «هراجتماع و به دنبال آن هر بروز اختلافى، نیازمندقانون و دستورالعمل است» منعکس به موجبهکلیه «هر قانون و دستورالعملى مولد ضرورتىاجتماعى است» نمىشود، بلکه به موجبه جزئیهمنعکس مىگردد و بر این اساس، خاستگاه دینصرفا اجتماع و اختلافات افراد نخواهد بود، بلکه نیازهاى معنوى فردى وى نیز در مسیررشد و تکامل او را نیازمند دین مىگرداند.همچنین اتصاف انسان به داشتن طبعى ظلوم،جهول، کفار، هلوع و جز آن بیانگر لوازم ذاتىانسان در مرتبه معینى از وجود است، که اینمرتبه اولا، در طول سایر مراتب و مقاماتانسانى قرار دارد; ثانیا، شرط لازم شکوفایىمراتب بعدى است و گذر از آن لازم و حتمى.لذا، در آیه 72 سوره احزاب مىفرماید: «اناعرضنا الامانة على السماوات والارض والجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملهاالانسان انه کان ظلوما جهولا».
اتصاف انسان به ظلم و جهل مصحح عرضهامانت الهى، یعنى ولایت الهیه و کمال عبودیتاز ناحیه اعتقاد و عمل صالح و سلوک راه کمالو ارتقا از ماده دون به اوج اخلاص، به انسانمعرفى شده است; زیرا موضوعى که قابل ظلم وجهل است مىتواند متصف به دو وصف عدلو علم شود و در مسیر رشد و تعالى به مرتبهاىنایل گردد که تدبیر امرش را به دستخداوندبسپارد و ولایت الهیه شامل حال او گردد. (23)
بر همین اساس، در آیات 19-35 سورهمعارج (ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشرجزوعا و اذا مسه الخیر منوعا الا المصلینالذین هم على صلاتهم دائمون والذین هم فىاموالهم حق معلوم للسائل و المحروم ...)
هلوع بودن انسان از جمله صفاتى معرفىشده که به اقتضاى حکمت الهى و به منظوراهتداى او به سوى خیر و سعادت بدان متصفشده است; زیرا این صفت تنها وسیلهاى استکه انسان را به سعادت و کمال مىرساند، مشروط بر اینکه از این صفتسوء استفاده نکندو آن را در شمار صفات رذیله قرار ندهد. لذا،استثناى انسانهاى نمازگزار نه به این معناست کهصفت هلع در این دسته از انسانها وجود ندارد،بلکه به این معناست که اینان این صفت را درهمان جنبه کمالى و مثبت آن، یعنى تنها وسیلهصعود به مراتب بالاتر و رسیدن به لوازم ذاتىآن نگهداشته و آن را به یک صفت رذیله مبدلنکردهاند. (24)
این همه بیانگر این معناست که هر مرتبهلوازمى دارد که منفک از آن مرتبه نیست. انساندر حالى که طفل استخیر و شر خویش را بهوسیله تجهیزات غریزى تشخیص مىدهد و برهمین حال است تا به مرحله بلوغ و رشدعقلانى برسد و ادراک حق و باطل برایشمیسور گردد. در این هنگام، بسیارى از مصادیقخیر و شر در نزد وى تغییر مىیابند. اگر برهمان مسیر قبلى، یعنى پیروى از هواهاى نفسانىو پافشارى بر مشتهیات نفسانى، اصرار ورزد ازاتباع حق غافل مىگردد و تارها بر فطرتفعلیتیافته خود مىتند. پس انسان، با رسیدن بهبلوغ عقلانى، به اولین منزل و مرتبه ویژهانسانیت مىرسد و از این اولین منزل، نسیمروحبخش فطرت وزیدن آغاز مىکند و صفاتىکه در مورد فطریات، به عنوان وجه فارقفطرى از غریزى، بر شمردیم آشکار مىگردد.
پس فطرى نه آن است که در آغاز تولدهمراه انسان است و نه آن که هر انسانى در هرمرتبهاى آن را تصدیق مىکند، بلکه آن است کهدر مسیر تکوینى انسان به سمت کمال، پس ازرسیدن وى به مرتبه بلوغ عقلانى، در پرتواعمال صالحه شکوفا مىگردد و از لوازم ذاتىآن مرتبه محسوب مىشود و نماز و راه یافتن بهعمق آن و برقرار کردن ارتباط بین خالق ومخلوق، از زبان خالق آگاه به کلیه عوالم ومراتب وجود، اولین شرط این شکوفایى استکه نمازگزار، با توجه به مرتبه و مقامى که در آنقرار دارد، نماز، لوازم و مشکوفاتش در هرمرتبهاى منحصر به همان مرتبه است و در هرصورت، نیل به مقصود با «ایاک نعبد» و نهایاک اعبد، در اولین خطاب به خداوند آغاز وبا سلام، یعنى رجوع به کثرات، به شرط سلامتاز حجب آنان و بقاى به حق، محقق مىشود واین آغاز و پایان اهمیت و نقش جامعه صالح رادر عبادت خداوند و نیل به کمالات انسانىآشکار مىسازد.
آیات دسته دوم
در اینجا، به بررسى آن دسته از آیاتمىپردازیم که معنایى ایجابى درباره فطرتدارند. آیا این دسته آیات، پس از شکوفایىعقل و رسیدن انسان به مرتبه عقلانى، دربارهفطرت، سخن مىگویند یا پیش از آن؟
1- در آیات متعددى، از قرآن با عنوان«ذکر» نام برده شده است، حتى خود پیامبرصلى الله علیه وآلهاکرم نیز با عنوان «مذکر» خطاب شده است. درآیه 21 سوره غاشیه، خداوند پیامبر اکرمصلى الله علیه وآلهرا مورد خطاب قرار مىدهد و مىفرماید: «فذکرانما انت مذکر»; یادآورى کن که تو فقطیادآورىکننده هستى. این خطاب قرآن بهپیامبرصلى الله علیه وآله این معنى را القا مىکند که گویىانسانها چیزهایى را در بدو تولد و پیش از آنمىدانسته و با آنها متولد شدهاند، آنچنان که بایادآورىو بهواسطه وحىآنهارابهیاد مىآورند.
2- در بعضى آیات، استفهام تقریرى بهکاررفته و سؤالاتى بدون جواب مطرح شده است:
- سوره زمر، آیه 9 :«هل یستوى الذینیعلمون والذین لایعلمون»;
- سوره ص، آیه 28 :«ام نجعل الذین آمنواو عملوا الصالحات کالمفسدین فى الارض امنجعل المتقین کالفجار»;
- سوره رعد، آیه 19: «افمن یعلم انما انزلالیک من ربک الحق کمن هو اعمى».
چنین به نظر مىرسد که این نوعاستفهامهاى بدون جواب بر این مطلب دلالتدارد که جواب آنها بر همگان آشکار و فطرتامعلوم است.
3- در سوره شمس، به الهام فطرى فجور وتقوى تصریح فرموده و آن را فعل الهىمىداند: سوره شمس، آیات 7 و 8 : «و نفس وما سویها فالهمها فجورها و تقویها»
4- در آیه 30 سوره روم، براى اولین بارواژه «فطرت» را به کار مىبرد و ابتناى دین برفطرت و سرشت انسانها را یادآور مىشود وخلق و آفرینش را دگرگون ناشدنى معرفىمىنماید: «فاقم وجهک للدین حنیفا فطرتالله التی فطر الناس علیها لاتبدیل لخلق اللهذلک الدین القیم ولکن اکثر الناس لایعلمون».
5- آیه میثاق و اقرار به ربوبیتخداوند نیزبر نوعى پیمان بین انسان و ذات احدیت دلالتدارد: سوره اعراف، آیه 172: «واذ اخذ ربکمن بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علىانفسهم الستبربکم قالوا بلى شهدنا ان تقولوایوم القیامة انا کنا عن هذا غافلین».
6- آیات 60 و 61 سوره یس نیز، بر نوعىعهد و پیمان بر پرستش خداوند و نپرستیدنشیطان دلالت دارد.«الم اعهد الیکم یا بنی آدم انلاتعبدوا الشیطان انه لکم عدو مبین و اناعبدونی هذا صراط مستقیم».
این آیات همگى بر این مطلب دلالت دارندکه انسان از نوعى فطرت برخوردار است کهگویا پیش از تولد با انسان همراه بوده است.
حال که چنین است چگونه مىتوان اینآیات را با آیات دسته اول جمع نمود؟ آیا، بهاستناد این آیات، معناى عوامپسند فطرت را بهقرآن نسبت دهیم و از آیات دسته اول چشمبپوشیم و به سیل غافلان بپیوندیم؟ یا مراتبکلام وحى را بشناسیم و در این شناسایى از خودقرآن استمداد جوییم تا مرتکب خطا نیز نشدهباشیم؟
آیا مقام تذکر و یادآورى به هر انسانى و درهر مرتبهاى تعلق دارد; از کودک تا پیر و ازجاهل تاعالم؟قرآن،در سورهرعد،آیات19-24این مقام را به خردمندان و صاحبان اعمال صالحو ترسند از خداوند نسبت مىدهد:«انما یتذکراولواالالباب الذین یوفون بعهدالله و لاینقضونالمیثاق و الذین یصلون ما امرالله به ان یوصل ویخشون ربهم و یخافون سؤ الحساب و الذینصبروا ابتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلوة و انفقوامما رزقناهم سرا و علانیة...»
بنابراین، مقام تذکر لازمه مرتبه خاصى ازمراتب وجودى انسان است که به صاحبان البابو عمل صالح و ترس از خداوند اختصاصدارد. انسان، در این مرتبه، به شکلى خودجوشو بدون نیاز به استدلال، متذکر برخى مسائلمىگردد. لذا، بلافاصله، پس از استفهام تقریرىبهکار رفته در آیه 19 سوره رعد(افمن یعلم انماانزل الیک من ربک الحق کمن هو اعمى)،عبارت «انما یتذکراولواالالباب» آمده است;یعنى این صاحبان عقلاند که متذکر جوابصحیح مىشوند. همچنین در آیه 50 سورهانعام، پس از عبارت «هل یستوى الاعمى والبصیر»، عبارت «افلاتتفکرون» آمده است;یعنى آنان که به مرتبه فکر نرسیدهاند گمانمىبرند که اعمى و بصیر مساوىاند.
در آیه 16 از سوره رعد (قل هل یستوىالاعمى و البصیر ام هل تستوى الظلمات و النورام جعلوا لله شرکاء خلقوا کخلقه فتشابه الخلقعلیهم)، به این مطلب اذغان شده است که آنانکه خلق و آفرینش برایشان مشتبه گشته وشرکائى را براى خداوند قرار مىدهند اینانگمان مىکنند که اعمى و بصیر و ظلمات و نور باهم مساوىاند و غیر خداوند را به عنوان ولىمىگیرند; یعنى چون به مرتبه عقلانى لازمنرسیدهاند و نسیم دلنواز فطرت بر آنان نوزیدهگمان تساوى اعمى و بصیر و ظلمات و نور رامىبرند.
آیات ذیل نیز چنین است:
- سوره غافر، آیه 58 :«و ما یستوى الاعمىو البصیر و الذین آمنوا و عملواالصالحات و لاالمسئ قلیلا ما تتذکرون»;
- سوره هود، آیه 24: «مثل الفریقینکالاعمى و الاصم والبصیر و السمیع هلیستویان مثلا افلا تذکرون»;
- معلوم بودن فجور و تقوى به الهام فطرىدر آیات 7 و 8 سوره شمس، در آیه «فالهمهافجورها و تقویها»، با فاء تفریع و پس از آیه «ونفس و ما سویها» - که اشاره به تسویه نفس وتفریع الهام فطرى فجور و تقوى بر تسویه نفسو تعدیل قواى آن دارد - آمده است. علامهطباطبائى نیز به این مطلب در تفسیر آیاتمذکور تصریح کردهاند. (25)
بنابراین، الهام تقوى و فجور از سوىخداوند به انسان پس از تسویه نفس و تعدیلقواى انسان صورت مىگیرد، به گونهاى که اگرانسانى از تسویه و تعدیل قوا برخوردار نگرددبه مقام و مرتبه دریافت الهام فطرى فجور وتقوى نیز نایل نمىشود. تا زمانى هم که به اینمقام نایل نگردیده استخیر و شر خویش را بهوسیله تجهیزات غریزى تشخیص مىدهد. اما بهمحض اینکه به این مرتبه و مقام رسید، یعنى بهمرحله بلوغ و رشد عقلانى واصل شد و در پرتواین رشد بین قوا عدالتبرقرار نمود، ادراکفجور و تقوى به الهام فطرى بر وى معلوممىگردد و چه بسا، بسیارى از مصادیق خیر وشر، که در مرحله پیش از تسویه به وسیلهتجهیزات غریزى تشخیص داده بود، در نزدوى تغییر یابند.
هر کسى به مقام درک و الهام فجور و تقوىخواهد رسید; زیرا در این آیه، به آن سوگندخورده شده است. حفظ این مقام و اتباع حقنیز به حفظ مقام تسویه و تزکیه خویش استوگرنه چنانچه بر پیروى از هواهاى نفسانى ومشتهیات حیوانى اصرار ورزد از اتباع حق غافلمىشود و تنزل وجودى مىیابد و به مرحلهپیش از الهام و تسویه بازگشت مىنماید وتجهیزات غریزى فرمانرواى او مىگردد. لذا،در ادامه این آیات، مىفرماید: «قد افلح منزکیها و قد خاب من دسیها».
آیه 30 سوره روم، که در آن از واژه«فطرة» استفاده شده بود (فاقم وجهک للدینحنیفا فطرت الله التی فطر الناس علیها لاتبدیللخلق الله ذلک الدین القیم ولکن اکثر الناسلایعلمون)، پس از آیاتى آمده است که درصدداثبات مبدا و معاد است و در آن، متفرع بر یگانهبودن خداوند در خالقیت و تدبیر امور،همچنین عدم امکان نجات اعراضکنندگان ازفرامین خداوند، مىفرماید: پس رو به سوى دیننما... .
اینکه پس از اقامه استدلال، توجه انسان رابه سوى دین جلب نموده دلیل بر این مطلباست که انسان تا به مقام تدبیر و تعقل، یعنىهمان مرحله بلوغ و رشد عقلانى، نایل نیاید دینرا مطابق با فطرت نمىیابد و خلقت او، پیش ازرسیدن به این مرحله، او را به سوى دیننمىخواند وگرنه دلیلى بر این تفرع وجودنداشت. همچنین عبارت «ولکن اکثر الناسلایعلمون» مؤید این معناست که آنان که در اثراصرار بر مشتهیات نفسانى و اتباع هواهاىنفسانى از پیروى حق غافل و از مرتبه عقلانى ومقام تدبیر و تعقل تنزل وجودى یافتهاند دین رامطابق فطرت نمىیابند و این عده غالب مردم راتشکیل مىدهند. عبارت تفسیر المیزان در اینباره شایان توجه است. (26)
در این صورت، فطرى بودن دین نه به اینمعناست که انسان در هر مرتبهاى و با هر بینش وهرگونه عملى متوجه و متمایل به آن است، بلکهبه این معناست که دین به عنوان مجموعهاى ازاصول، سنن و قوانین عملى، که اتخاذ آنها بهدلیل مبتنى بودن بر حوایجحقیقى، سعادتحقیقى انسان را تضمین و او را به کمال حقیقىمىرساند، از مقتضیات تکوینى خلقت انساناست و از آنجا که حوایج در صورتى حقیقىاندو رفع آنها انسان را به سعادت حقیقى مىرساندکه نفس انسانى آن را طلب و عقل وى آن راتصدیق کند، پس دین از مقتضیات خلقت انساندر مرتبه عقل و نه قبل از آن، است.
بنابراین، باید کوشش کرد تا به مرتبه بلوغعقلانى رسید و در آن مرتبه، باقى ماند تامصادیق حق و باطل که به تشخیص تجهیزاتغریزى بر انسان معلوم شده است تغییر یابند وجاى خود را به مصادیقى دیگر دهند. این نیزجز با رشد عقلانى، ایمان و عمل صالح، یعنىتربیت و پرورش صحیح، دستیافتنى نیست.بدینروى، قرآن رجس و پلیدى را، که مقابلایماناست،درآیه 100 سوره یونس، به آنان کهبه تعقل و لوازم آن پاىبند نیستند و آیات الهى(دین خدا) را تکذیب مىکنند نسبت داده است.
در اینجا، نقش امام، ضرورت حضورمداوم و تابش وى، به منظور تعیین مصادیقواقعى خیر و شر و تربیت و پرورش صحیح وایجاد محیط سالم و فضاى معنوى براى رشد وارتقاى انسان معلوم مىگردد و مضراتواگذارى اجتماع به حال خود و یا عودت آنهابه مقتضیات جهازات تکوینى غریزه ودنیاپرستى روشن مىگردد.
لذا، تفاوت بعضى از واژهها در دو فرهنگمادى و دینى بسته به اختلاف مراتب وجودىاین دو فرهنگ و مدعیان آنها آشکار مىگرددو اشتراک آنها جز در لفظ نخواهد بود; زیرا بهعنوان مثال، مفهوم آزادى به عنوان یکى ازلوازم دستگاه تکوینى انسان در مرتبه عقل بامفهوم آزادى به عنوان یکى از مقتضیاتتکوینى انسان در مرتبه غریزه متفاوت مىشود;یکى آزادى را در تسلیم نشدن در برابر شهواتمىداند و دیگرى آزادى را در بىبندو بارى وغرق شدن در شهوات.
بنابراین، مفهوم اخلاق و ارزشهاى انسانىو نقش بنیادین آنها در سیستم اقتصادى وسیاسى جایگاه ویژه خود را مىیابند; زیرا همتجهیزات غریزى مىتوانند در جهت آمالمعنوى عقل در برقرارى عدالت اجتماعى وحاکمیت ارزشهاى معنوى در نظام اقتصادى وسیاسى، قداستیابند و هم عقل مىتواند لباسمادیتبر تن کند و در ردیف غرایز و براىپیشبرد آنها، به منفعتطلبى و خود محورىشخص قدرتطلب و دنیاپرست کمک کند وبهرهها نصیب او نماید. لذا آیات سوره معارجدرباره نقش نماز و سایر اعمال صالحه معنىمىیابد و راهگشا خواهد بود.
اما اگر فطرت مرحلهاى تکاملى است کهپس از فعلیتیافتن طبیعت و غریزه و نیز پساز شکوفایى حس و خیال، یعنى همراه باپیدایش عقل، تکون مىیابد و اگر فطرى بودندین و ارزشهاى انسانى از لوازم تکوینى خلقتانسان در مرتبه عقل و نه قبل از آن است، دراین صورت، اقرار انسان به ربوبیت الهى درعالم ذر و عهد و پیمان او با خداوند در پیروىنکردن از شیطان چگونه تفسیرى معقولمىیابند؟
تفاسیر آیه میثاق
درباره آیه میثاق سه تفسیر وجود دارد:
1- خداوند، پس از آفرینش آدم به صورتانسان، نطفههایى را که در صلب او تکون یافته وبعد اولاد بلافصل او مىشدند، بیرون آورد و ازآن نطفهها نیز نطفههاى دیگرى را که بعدفرزندان نطفههاى اول مىشدند بیرون کشید وبدینسان، سایر نطفهها و فرزندان را تا آننطفهها، که متناظر با کلیه آحاد بشر بودند، بهصورت ذراتى بىشمار درآمدند. آنگاه هر یکاز این ذرات را به صورت انسانى تامالخلقه وعینا نظیر انسان دنیوى، که آن ذره جزئى از اینبود درآورد، به طورى که مثلا، جزئى که ازاجزاى زید بود عینا زید شد و همه را جان دادو داراى گوش، چشم، عقل و ادراک گردانید.سپس خود را به ایشان معرفى کرد و از ایشاندرباره ربوبیتخویش اقرار گرفت. پس از آن،آنها را به موطن اصلىشان، که همان اصلاببود، برگردانید و همه در صلب آدم جمع شدند،در حالى که به ربوبیتخداوند معرفت داشتند.
بنابراین قول، این نطفهها، همچنان دراصلاب مىگردند تا اجازه ورود به دنیا به آنهاداده شود و به دنیا بیایند، در حالى که معرفتبهربوبیتخداوند را همراه دارند و با مشاهدهذات خود حکم مىکنند که محتاج رب و مالکو مدبرى هستند تا امور آنان را اداره کند.
2- این سؤال و جواب، درباره ربوبیتخداوند سبحان، مربوط به همین عالم دنیاست;یعنى خداوند، پس از اینکه هر فردى از افرادانسان را از اصلاب و ارحام به سوى مرحلهانفصال و جدایى از پدران سوق مىدهد، آنهارا متوجه خود مىگرداند و آنها در احتیاج ونیاز مستغرق مىگردند و از ربوبیتخود از آنهاسؤال مىکند. آنها نیز به زبان حال به ربوبیت اواعتراف مىکنند. بنابراین، این میثاق در سراسردنیا و تا آنگاه که انسانى به وجود مىآید ادامهدارد و جریان خواهد داشت.
3- خداوند سبحان در عالمى که به حسبزمان هیچ انفکاک و جدایى از نشات دنیوىندارد، اما محیط بر آن است; یعنى سابق بر ایننشات دنیوى است اما نه به نحو سابقیت زمانى،بلکه به نوع سابقیت رتبى، با انسان دربارهربوبیتخویش میثاق بسته است; یعنىهمانگونه که انسان، علاوه بر زندگانى دنیا،داراى زندگانى دیگرى در عوالم برزخ و قیامتاست، به گونهاى که عالم برزخ محیط بر عالمدنیا و عالم قیامت محیط بر عالم برزخ است وانسان با همان وجود و شخصیتخود در آن دوعالم به زندگى خود ادامه مىدهد و در عینحال، احکام و نظام هر یک از این عوالم بهتناسب شدت و ضعف مرتبه وجودى آنها،متفاوت از دیگرى است، همچنین بنابر آیه «وان من شىء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدرمعلوم» (سوره حجر:21)، انسان داراى یک سابقهوجودى وسیع و نامحدود در نزد خداوند و درخزاین اوست که پس از نازل شدن به ایننشات، محدود گردیده است، به نحوى که آنسابقه وجودى وسیع و نامحدود و این وجودمحدود دنیوى دو وجه یک شىءاند که در عینوحدت، احکامشان متفاوت است.
به عبارت دیگر، عالم انسانى، با همهوسعتى که دارد، مسبوق به یک نشات انسانىدیگر، به وجود جمعى در نزد خداوند متعالاست که در آن، هیچ انسانى از خدا و خداوندنیز از انسانها غایب نیست; زیرا غیبت فعل ازفاعل و صنع از صانع در آن مقام معقول نیستو در آن عالم، هر فردى وحدانیت پروردگار رادر ربوبیت، از طریق مشاهده نفس خود و نه ازطریق استدلال، مشاهده مىکند. در آن نشات،هیچ فردى از ذات احدیت منقطع نیست و حتىیک لحظه او را غایب نمىبیند وهمواره بهوجود او اعتراف مىکند.
آن وجود جمعى امرى مستقل و جدا از ایننشات دنیایى نیست، بلکه روى و وجه دیگرایننشات است; یعنى هر موجود مادى، از جملهانسان، داراى دو وجه است; یکى وجهى که روبه خداوند دارد و دیگرى وجهى که روى آن بهدنیاست. وجهى که روى آن به خداوند استباکلمه «کن» (27) و بدون تدریج، یعنى دفعتا، بیانمىشود; یعنى هرچه رالازماست درهمان اولینمرحله ظهورش داراست و این همان حقیقتىاست که خداوند از آن به ملکوت تعبیر کردهاست:«و کذلک نری ابراهیم ملکوت السمواتو الارض و لیکون من الموقنین». (انعام: 75) اماآن وجهى که رو به دنیا دارد، بتدریج، از قوه بهفعل و از عدم به وجود مىآید و از آن به«فیکون» (28) تعبیر شده است. این وجه بهتکامل خود ادامه مىدهد تا از این عالم مفارقتکند و به سوى خداوند باز گردد.
علامه طباطبائى قول سوم را پذیرفته و قولاول و دوم را مردود دانسته است و آن رامخالف عقل و نقل مىداند. اشکالات قول اولو دوم به نقل از تفسیرالمیزان (29) به شرح ذیلاست:
در قول اول، با توجه به اینکه حجت عقلىو نقلى قطعى قائم استبر اینکه انسانیت انسانبه نفس اوست که امرى مجرد اما حادث بهحدوث دنیوى مىباشد، در این صورت،چگونه مىتوان تصور کرد که یک ذره از ذراتبدن زید عینا خود زید و داراى عقل و ادراک وگوش و چشم باشد و از او عهد و میثاق گرفتهشود، حجتبر او تمام گردد و مورد توجه وتکلیف و به دنبال آن، مورد ثواب و عقابواقع شود، بخصوص آنکه زوال عقل این ذرههنگامى که به موطن اصلىاش برمىگردد وبهطور قطع، در هنگام طفولیت تا رسیدن به حدبلوغ، تمامیت این حجت را مختل مىگرداند.
در قول دوم، نظر به اینکه خطاب در آیهمورد نظر متوجه ما شنوندگان و مخاطبان آیاتقرآن است و بنا به گفته ایشان، خطابى استدنیوى و ظرف وقوع آن نیز همین زندگى دنیایىما و یا زندگى نوع بشر و مدت اقامت او درزمین است و خلاصه آنکه، ظرف داستان موردبحث آیه عین ظرف وجود نوع انسان دردنیاست، با این حال، چرا از این ظرف با لفظ«اذ» تعبیر فرموده است; لفظى که دلالت دارد براینکه داستان به نحوى پیش از نقل آن واقع شدهاست؟
این اشکالات و چندین اشکال دیگر و ازهمه مهمتر، همخوانى آیات سوره با یکدیگرقول سوم را تقویت مىکند و به این ترتیب، باپذیرفتن قول سوم، نه تنها هیچ منافاتى بیننظریه فطرت در این مقاله و آیه میثاق دیدهنمىشود، بلکه این دو با یکدیگر در یکجهتاند. در مورد آیه عهد در سوره یس نیز،اگر عهد خداوند با انسان را در تبعیت نکردن ازشیطان، چنانچه بعضى از مفسران گفتهاند (30) ،همان عهدى بدانیم که خداى تعالى از انسانها درعالم ذر گرفت قول سوم مىتواند به عنوانتفسیر آن در نظر گرفته شود و اگر آن را عهدىبدانیم که به زبان انبیا و رسولان خود به بشرابلاغ فرموده (31) ، در این صورت، ارتباطى بانظریه فطرت نخواهد داشت.
ارزیابى نهایى
انسان در نحوه وجود و واقعیتش بالقوه آفریدهشده است; یعنى بذر انسانیت در وجود او بهصورت بالقوه موجود است تا به تدریج، اززمینه وجود وى سربرآورد. (32) بنابراین،نظریه فطرت در مفهوم اسلامى آن،به این معنىنیست که انسان در بدو تولد، پارهاى از ادراکاتیا گرایشها را بالفعل دارد، همچنان که به اینمعنى نیز نیست که انسان در آغاز تولد پذیرا ومنفعل محض است و هر نقشى به او داده شود،مىپذیرد، (33) بلکه انسان موجودى ذو مراتباست که در هر مرحله از مراحل رشد وشکوفایىاش، در مرتبهاى از مراتب انسانى واقعمىشود ومتناسب با آن مرتبه، لوازم آن مرتبه رادارا مىگردد. بدین ترتیب، گرایش به علم، خیراخلاقى، جمال و زیبایى، تقدیس و پرستش وامثال آن از جمله گرایشات انسانى است که درمراحل گوناگون رشد و نمو انسان، به تدریج والبته متناسب با معرفت انسان درباره متعلقهریک از این گرایشات، شکوفا مىشود تا انسانبه معرفت عقلانى نایل آید و فارق دیگر انساناز سایر موجودات، یعنى قدرت تعقل ودوراندیشى، پا به میدان گذارد و او را از نفوذجبرى این گرایشها و میلهاى مادى و طبیعى،مانند میل به غذا، خواب، امور جنسى و چونآن، آزاد نماید و همه آنها را تحت فرمان عقلقرار دهد و انسان را به آزادى واقعى و مقامخلیفةاللهى نزدیک گرداند.
بنابراین، اینکه مىبینیم در قرآن از سویى،انسان به عنوان خلیفه خدا در زمین، داراىفطرتى خداآشنا، آزاد، مستقل، امانتدار وملهم به الهام فطرى فجور و تقوى معرفى شدهاست و از سوى دیگر، ظلوم، جهول، طغیانگر وعجول توصیف شده نه به این دلیل است کهانسان موجودى دوسرشتى است که نیمى از آنمتعالى و ستودنى ونیمى ازآن پست ونکوهیدنىاست، بلکه به این جهت است که انسان کمالاتمذکور رابالقوه دارد واین خود اوستکه بایدسازنده و معمار آنها باشد و شرط اصلى وصولانسان به آن کمالات ایمان، تقوى و عمل صالحاست. (34) پس انسان منهاى ایمان، ناقص،حریص، ظالم، نادان، بخیل و گاهى از حیوانپستتر است. دراین صورت، واضح است کهانسانیت زیستشناسى و بیولوژیکى ملاک انسانبودن نیست.
از اینرو، مفهوم خودآگاهى انسانى کهمىگوید: «انسانها مجموعا از یک وجدانمشترک انسانى بهرهمندند» رخ مىنماید.خودآگاهى انسانى و وجدان مشترک تنها درانسانهاى به انسانیت رسیده یافت مىگردد.انسانهایى که در حد طفولیت و بالقوه باقىماندهاند و نیز انسانهاى مسخ شده کجا داراىخودآگاهى انسانى و وجدان مشترک انسانىخواهند بود؟ چه وجهى وجود دارد که موسىرا همپیکر فرعون و ابوذر را همدرد معاویهبپنداریم؟ پس آنچه واقعا انسانها را به صورتانسان واقعى و داراى وجدان مشترک اخلاقىمىگرداند و روح واحد در آنها مىدمد«همایمانى» است، نه همریشهاى که در سخنسعدى نیز آمده است. (35)
لذا در سخن پیامبر اکرمصلى الله علیه وآله وسلم به جاىسخن از همپیکرى بنىآدم، از هماندامى وهمدردى مؤمنان، سخن به میان آمده است:
«المؤمنون فی تبارهم و تراحمهم وتعاطفهم کمثل الجسد اذا اشتکىتداعى له سائرهبالسهر والحمى» (36) ; مؤمنان اعضاىیک اندامند، هرگاه عضوى به دردآید سایراعضا با تب و بىخوابى با او همدردى مىکنند.بنابراین، انسان به انسانیت رسیده نسبتبه همهانسانها، حتى نسبتبه انسانهاى مسخ شده و بهاشیا نیز مهر مىورزد و«رحمة للعالمین»مىگردد. پس ایمان است که انسانساز و سرمایهخودآگاهى است (37) و کرامت ذاتى، که انساناز آن برخوردار است و به موجب آن، بربسیارى از مخلوقات برترى دارد، آنگاه وجودخواهد داشت که در پرتو ایمان، خویشتن واقعىو کرامت و شرافت ذاتىاش را درک کند و خودرا برتر از پستیها و شهوترانیها بشمارد و آنگاهکه خویشتن واقعى خود را دریافتخداى خودرا مىیابد. (38)
واضح است که بین فرهنگ غربى، کهفرهنگ جهانآگاهى و خودفراموشى است وفرهنگ شرقى، که فرهنگ خودآگاهىمىباشد، تفاوت بسیار است و آشکارتر آنکه:آنگاه که انسان خود را ببازد به دست آوردنجهان او را به کار نیاید تا چه رسد به اینکهالگوى دیگران نیز قرار گیرد.
پىنوشتها:
1- راغب اصفهانى، مفردات الالفاظ القرآن، ص 396، مؤسسه مطبوعاتى اسماعیلیان
2- احیاء العلوم، ج 3، ص 13
3- ابن اثیر، نهایة فى غریب الحدیث والاثر، الجزء الثالث، المکتبة الاسلامیة، ص457، بیروت، لبنان
4- سوره روم: 30
5- سوره اسرى: 51
6- سوره طه: 72
7- سوره هود: 51، سوره یس: 22، سوره زخرف: 27
8- سوره انبیاء: 56
9- سوره ملک: 3
10- سوره انعام: 79 و سوره روم: 30
11- سوره مزمل: 18
12- سوره انفطار: 1
13- سوره انعام: 41، سوره یوسف: 101، سوره ابراهیم: 10،سورهفاطر: 1، سوره زمر: 46، سوره شورى: 11
14- ابنسینا،الهیات شفاء، ص 4، قطبالدین رازى، شرح اشارات و تنبیهات، ص 252 و 253
15- علامهطباطبائى، المیزان، (عربى)، ج 21، ص 312
16- علامهطباطبائى، پیشین، ج 12، ص 312 و نیز ر.ک. به: پىنوشت 38 همین مقاله
17- علامه طباطبائى، پیشین، ج 2، ص 117
18- زیرا بنابر آیه 25 سوره حدید هدف ارسال انبیا و تشریع دین اقامه قسط و عدل است: «انا ارسلنا رسلنابالبینات وانزلنا معهم الکتاب والمیزان لیقوم الناس بالقسط».
19- 20- علامه طباطبائى، همانجا
21- م. منصور و پ. دادستان، دیدگاه پیاژه در گستره تحول روانى ونیز م.منصور و پ. دادستان، روانشناسىژنتیک2
22- لوئیس کوزر، زندگى و اندیشه بزرگان جامعهشناسى،ترجمه محسن ثلاثى، ص 197 به بعد، نظریه دورکیم، انتشارات علمى، چاپ اول
23- علامه طباطبائى7 پیشین، ج 20، ص 348 - 350
24- 25- علامه طباطبائى، همانجا،ص13 و14و297
26- علامه طباطبائى، پیشین، ج 16، ص 177، آیه 100 سوره یونس: «و ما کان لنفس ان تؤمن الا باذن الله و یجعل الرجس على الذین لایعقلون» علامه طباطبائى، پیشین، ج10، ص 127 فى معنى الرجس و الذین لایعقلون
27 و 28- سوره یس، آیه 82: «انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون».
29- علامه طباطبائى، پیشین، ج 8، ص 314 - 323
30- فخر رازى، تفسیر قرآن، ج 25، ص 96
31- علامه طباطبائى، پیشین، ج 17، ص 102
32- مرتضى مطهرى، مقدمهاى بر جهانبینى اسلامى، انسان در قرآن (4)، ص 293
33- همان، ص 294، پاورقى 8
34- همان، ص 253
35- بنىآدم اعضاى یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند.
36- کنزالعمال، ج 2، ص 143، بحارالانوار، ج 74، ص 234، ذیل همین حدیث از امام صادق(علیهسلام)
37- مرتضى مطهرى، مقدمهاى بر جهانبینى اسلامى، انسان در قرآن (4)، ص 296 و 297
38- سوره حشر، آیه 18: «ولا تکونوا کاالذین نسواالله فانسیهم انفسهم اولئک هم الفاسقون»