سعادت در فلسفه اخلاق
آرشیو
چکیده
متن
یکى از مفاهیم مهم در اخلاق و فلسفهاخلاق، مفهوم سعادت است. واژه سعادت کهدر زبان انگلیسى با و در لاتین با eudaimonia به آن اشاره مىشود از دیربازنقشى اساسى در اخلاق و فلسفه اخلاق داشتهاست مکاتب مختلف یونان باستان هر یکبگونهاى خاص این مفهوم را در نظام اخلاقىخود جاى داده و کارکردى ویژه براى آن در نظرگرفتهاند. در نظام اخلاقى اسلام نیز مفهومسعادتمفهومىکلیدى ومحورىاستکههرچندتشابهات بسیارى با دیگر مفاهیم این واژه درنظریههاى اخلاقى گذشته دارد ولى تفاوتىبزرگ نیز دارد که سبب شده تا فلسفه اخلاقاسلامى از این حیث نیز ویژگى خاص و ممتازداشته باشد. در این نوشتار سعى شده با سیرىگذرا در آثار فلاسفه یونان، خصوصا سقراط،افلاطون، ارسطو، زنون، اپیکور و آثار برخى ازاندیشمندان اسلامى دیدى اجمالى نسبتبهجایگاه سعادت در دو فلسفه اخلاق یونان واسلام فراهم آید. شایان ذکر است که غرض ایننوشتار نقد و تحلیل آراء این بزرگان در اینزمینه نیست و آنچه مىتواند موجب بصیرتبیشترى در مورد جایگاه مفهوم سعادت درفلسفه اخلاق شود بررسى پیشینه این مفهوم درسنت مسیحى و در آراء متفکران غربى مثلهابز، لاک و خصوصا کانت است.
بحثخود در مورد سعادت را با ذکر دوپیش فرض آغاز مىکنیم که پذیرش آنها براىاعتقاد به سعادت به عنوان غایت نهایى افعالآدمى لازم است. پیش فرض نخست آنکه افعالانسان داراى غایت است و پیش فرض دومآنکه غایت تمام افعال انسانها واحد است. بهنظر مىرسد براى قایلشدن به سعادت بعنوانغایت نهایى فعل اخلاقى چارهاى جز پذیرشاین دو پیشفرض نیست. زیرا اگر کسى معتقدباشد که افعال انسان غایتى ندارد، یا آنکه غایتدارد ولى این غایت واحد نیست دیگرنمىتواند قائل شود که سعادت تنها غایتنهایى افعال اخلاقى انسان است مگر آنگونه کهبعدا ذکر خواهیم کرد سعادت را امرى داراىمراتب بداند که هر مرتبه خود یک غایت است. از این روست که مىبینیم ارسطو اول در صدداثبات غایتمند بودن افعال و سپس اثباتوحدت این غایتبود. او براى تبیین این امرمىگفت: هر حرکتى و هر فعلى و من جملهافعال انسان غایتى دارد. فعل ارادى عبارتاست از چیزى که متعلق خواست انسان استو فعل اختیارى یعنى چیزى که هم متعلقخواست انسان و هم متعلق توانایى اوست.
مثلا براى شخصى رسیدن به قله کوهىغایت نهایى در حرکتخویش است. اینغایت متعلق خواست اوست ولى براى رسیدنبه این غایت داشتن جسمى ورزیده لازم استو براى داشتن جسمى ورزیده بدنى سالم، وبراى بدنى سالم، غذا و براى غذا داشتن پول وبراى تحصیل پول کارکردن لازم است که اینفعل اخیر در توانایى اوست و آنرا اختیارمىکند.) او بعد از این مرحله مىگفت: تمامافعال انسان غایتى واحد دارند و این غایتواحد که هر غایت دیگرى براى رسیدن به آناست همانغایت قصوىیعنىسعادتاست. اینمطلب که هرچیزى غایتىدارد وهر فعل انسانىغایتمند است تقریبا از پذیرش عام برخورداراست اما اینکه همهانسانها غایتى واحد دارندمورد بحث و تردید واقع شده است و بعضىمعتقدندکهدرکلامارسطو مغالطهواضحى وجوددارد و مانند این است که گفته شود هر گاوىیک سر دارد پس تمام گاوها یک سر دارند. (1)
مناسب است در اینجا به مشکل آن دستهاز نظریههاى اخلاقى که غیر غایتگرایند اشارهشود. به یک لحاظ فیلسوفان اخلاق به دودسته کلى غایتگرا و وظیفهگرا تقسیم شدهاند.غایتگرایان معتقدند که هر کارى را باید باتوجه به نتیجهاش انجام داد. اگر نتیجه کارىخوب بود خواه براى خود شخص، خواه براىگروهى، یا براى عموم مطابق با شاخههاىمختلف غایتگروى آن کار را باید انجام داد ودر غیر این صورت نباید انجام داد و براىخوبى نیز معانى متفاوتى در نظر گرفتهاند مثللذت، قدرت، معرفت، تحقق کمالات نفس. برطبق نتیجهگروى قائلشدن به سعادت بعنواننتیجه نهایى اعمال امرى معقول است. اماوظیفه گرایانى که معتقداند عامل اخلاقى بایدفعل را فقط بخاطر خود فعل و یا از آن رو کهوظیفه اوست انجام دهد، خواه این وظیفه راعقل تعیین کرده باشد یا وحى یا عرف، و نتایجعمل اصلا در انجامدادن یا انجامندادن آن تاثیرندارد، مشکل بتوانند سعادت را بعنوان غایتقصواى فعل اخلاقى توجیه کنند. کسانى مثلکانت که نمونه بارز وظیفهگروى در اخلاقاستتصریح کردهاند که تنها عملى ارزش اخلاقىدارد که فقط و فقط از روى وظیفه انجام شود ودخالت هر انگیزه دیگرى در عمل، حتىرسیدن به سعادت، سبب مىشود تا عملارزش اخلاقى نداشته باشد. نظام اخلاقىاى کهکانت ارائه مىکند در صدد است تا هر گونهنتیجهگروى یا مصلحت اندیشى را از حوزهاخلاق بیرون کند. ولى آیا اساسا وظیفهگرائىمطلق ممکن استیا نه؟ آیا ممکن است دروراء انجام وظیفه هیچ امر دیگرى در نظرنباشد؟ این سؤالى است که هم آندسته ازمکاتب غربى که مطلقا وظیفهگرایند و همآندسته از متفکران اسلامى که معتقد به اصالتتکلیفاند باید به آن پاسخ گویند.
به هر روى پس از ذکر این دو پیش فرضبحث را به اختصار با ذکر آراء برخى فلاسفهیونان در مورد سعادت ادامه مىدهیم. لازم بهذکر است که چون بحث از مفهوم سعادتعمدتا با سه مفهوم لذت، فضیلت و حکمتبههم آمیخته است، از اینرو ما نیز به رابطهسعادت با هر یک این سه مفهوم در دیدگاهفلاسفه مذکور بطور مجزا اشاره مىکنیم.
سقراط
سقراط مىگفت: فضیلتباید خوب و سودمندباشد. تهور و بىپروائى صرف، شجاعت نیستزیرا گاهى مستلزم کارى خطرناک و احمقانهاست که نه خوب است و نه سودمند. او درباب فضیلت معتقد بود که فضیلتباید شاملمعرفت و آگاهى باشد و بدون آگاهى نمىتوانچیزى را که خوب و سودمند است انتخاب کردو از چیزى که "شر" و "پلید" است اجتنابنمود. از دید او هر فضیلتى با شناخت ومعرفت "خیر" و "شر" یکى است. بدینسان اوتمام فضایل را واقعا با یک معرفتبرابر مىداند(وحدت فضیلت) و از این اشکال که هرفضیلتى با معرفتخیر و شر برابر نیست وممکن استشخصى بداند فعلى فضیلت استاما به آن عمل نکند با نگرشى خودگرایانه -روانشناختى پاسخ مىگوید و این احتمال را کهشخصى فعلى را فضیلتبداند ولى بدان عملنکند رد کرده و مىگوید همه ما خواهانسعادت خود هستیم و هر کارى را بخاطرسعادت خود انجام مىدهیم و چون فضیلتبراى سعادت شرط لازم و کافى است پسممکن نیست که کارى را فضیلتبدانیم و درعین حال آنرا انجام ندهیم. (2) به نظر او فقط درصورتى انسان سعادتمند است که با فضیلتباشد و در صورتى با فضیلت است که معرفتو شناخت داشته باشد. او خطاکار بودن انسانرا بخاطر خطاى در شناختخیر و فضیلتواقعى مىدانست نه عاملى دیگر. اما آیافضیلتبراى سعادت کافى است؟ پاسخسقراط مثبت است. او چنین استدلال مىکندکه، چون فضیلتبراى استفاده درست از تمام«خیرات متعارف» (سلامتى، ثروت، قدرت ...)کافى است، پس براى سعادت نیز کافى است وبه همین خاطر خیرات متعارف در نزد او واقعاخیر نیستند. پیش فرض استدلال او این استکه هیچ سطح خاصى از«خیرات متعارف» براىسعادت ضرورى نیستبلکه «خیراتمتعارف» وسیله رسیدن به سعادتاند. او اینمطلب را که سعادت غایت نهایى انسان است وانسان هر چیز دیگرى را بخاطر سعادتمىخواهد، بدیهى دانسته و مىگوید: سعادتتنها غایتى است که دیگر سؤال بردار نیست کهسعادت را به خاطر چه مىخواهى؟
سقراط درکتاب پروتاگوراس، (Protagoras) سعادت را با بیشترین غلبه لذت بر درد و رنجبرابر دانسته و خوبى و بدى افعال را با میزانلذتى که تولید مىکنند مربوط ساخته است ومىگوید چون ماتصور مىکنیم مثلا فعلالف درمجموع لذتبیشترى تولیدمىکندتا فعلب مىگوئیم فعل الف بهتر است. کسانى درچالشباسقراطگفتهاندقضیهبرعکساست؟شایداینکه ما فعل الف را لذتبخش مىیابیم بخاطراین است که فکر مىکنیم فعل الف خوباست. این اشکال مبتنى بر این پیشفرض استکه "خوب" را مفهوم عینى بدانیم که ملاکارزشمندى هر چیز دیگرى از جمله لذت است.
در کتاب گرگیاس، (Gorgius) سقراطمفهومى از سعادت ارائه مىکند که شامل دوادعا است. الف: اگر امیال خود را ارضاء کنیمسعادتمندیم. ب: وقتى که امیال خود را بهسوى منابع در دسترسى که آنها را ارضاء مىکندسوق مىدهیم سعادتمندیم. او ادعاى دوم رابراى نشاندادن اینکه ادعاى اول چگونه عملىمىشود آورده استبر طبق ادعاى دوم تعدیلامیال و جهت دادن آنها به سوى منابعارضاءکننده، خود عین سعادت است، گرچهامیال برآورده نشوند. امیال مبین افعال ارادىاندو تماما باید عقلانى بوده و متوجه سعادتباشند. از این رو سقراط هم احتمال بدکارى وشرارات را رد مىکند و هم از گونهاىخودگروى دفاع مىکند زیرا مىگوید: هرانسانى در پى سود شخصى خویش است وسود هر انسانى نیز دربردارنده سعادت اوست.او گاهى مىگوید زندگى با بدنى بیمار ارزشندارد و به همین صورت زندگى با روحى بیماررا بىارزش مىداند، گرچه امیال ارضاء شوند.گویى سعادت را تنها لذت و یا ارضاء امیالنمىداند بلکه سلامتى را براى سعادت ضرورىمىداند زیرا بدون سلامتى استعدادهاى طبیعىانسان شکوفا نمىشود و به کمال نمىرسد. اینمطلب که برخلاف دید لذتگرایانه و نیز مفهومتعدیل امیال است، بر افلاطون، ارسطو ورواقیون تاثیر داشته است. در مجموع شایدبتوان از این اظهارات چنین برداشت کرد کهسقراط سه مفهوم درباره سعادت در ذهن داشتهاست. 1- لذت 2- تعدیل و ارضاء امیال 3-تحقق کمالات طبیعىانسان. روشناست که ازمیاناین سه مفهوم، تنهامفهوم سوم مىتوانداینادعاى سقراط راکه فضیلتبراى سعادتکافى است،توجیه کند. زیرااگرسعادت به معناىلذت یا به معناى تعدیل و ارضاء و امیال باشددیگرنمىتوانگفت هیچ سطح خاصىاز خیراتمتعارف براى سعادت ضرورى نیست. اما اگرسقراط بتواند نشان دهد که افعال فضیلتىسببتحقق کمالاتطبیعىانسانبعنوانسعادتاوست، مىتواندبراىادعاى خود تاییدى بیاورد.
افلاطون
افلاطون نیز غایت اخلاق را رسیدن به سعادتمىدانست و سعادت را بالاترین خیر براىانسان و بالاترین خیر انسان را بعنوان موجودىعاقل و اخلاقى، تربیت، رشد و پرورش صحیحو شادى و آسایش متناسب با کل زندگىمىانگاشت. او براى انسان شرایط و حالاتى رافرض مىکرد که شایسته انسان است وقرارگرفتن انسان در این حالات و شرایط راسعادت او مىدانست. فضیلت در نزد او ذاتاخوب است، نه آنکه صرفا ابزارى براى رسیدنبه سعادت باشد و از این رو جزئى از سعادتاست ولى او برخلاف سقراط فضیلت را براىسعادت کافى نمىدانست و معتقد بود کهزشتکارى وجود دارد و حتى انسان با فضیلتنیز مرتکب خطا مىگردد. زیرا فضیلت مشتملبر چیزى بیش از معرفت و شناخت است لذا«وحدت فضیلت» سقراطى را رد مىکرد وعلت انتخاب نادرست و زشتکارى را تنهاخطاى در اعتقاد و معرفت نمىدانستبلکهمعتقد بود که حتى با شناخت و اعتقادىدرست نیز انسان گاهى خطا و انتخابى نادرستمىکند و این بخاطر غلبه و قوت امیال وخواستههاى نفس است. گرچه افلاطوننمىپذیرد که فضیلتبراى سعادت کافى است،ولى اصل سعادت را مىپذیرد زیرا مىگویدتوجیه عقلانى یک فضیلتباید نشان دهد کهآن فضیلتسبب سعادت است. (4) او در کتاب"جمهورى" چهار فضیلت اصلى را برمىشمارد. 1- حکمت 2- شجاعتیا همت 3-عفتیا خویشتندارى 4- عدالت و معتقداست که با پیروى از فضیلت است که سعادتبدست مىآید و سعادت یعنى تا آنجا که ممکناست انسان شبیه به مثل شود، یعنى عادل ودرستکار گردد و این حکمت است که راهشبیهشدن به خدا را نشان مىدهد.« خدایان بهکسى توجه و محبت دارند که میل و اشتیاق بهعادلشدن و شبیه خداشدن دارد...» (5) .
افلاطون در کتاب فیلیبوس استدلالمىکند که سعادت نمىتوان لذت صرف یا عقلبه تنهایى باشد، زیرا هر یک از این دو، فاقدجنبهاى اساسى از سعادت است و مقدار لذتزندگى شخص بستگى به ارزش حالات وفعالیتهایى دارد که از آن لذت مىبرد و صرفالذتبخش بودن چیزى سبب ارزشمند شدن آنچیز نمىشود. او با تفکیک نفس به دو جنبهعقلانى و غیرعقلانى مىگفت قسمت عقلانىنفس لذت خاص خود را دارد و آنزندگى، زندگى کامل است که همراه با لذتعقلانى که ویژگى ذاتى انسان استباشد و درغیر این صورت در سطح زندگى حیوانات استو ارزشى ندارد. او معتقد است که تفاوتمتعلقهاى لذت سبب تفاوت ارزش آنهامىشود و عقل براى انتخاب لذات باارزش واجتناب از لذات بىارزش ضرورى است واحکام ارزشى عقل نه تنها درباره نتایج لذتاستبلکه ارزش خود لذت را نیز برآوردمىکند. (7) در نظر او بسیارى از لذات بخاطرنادرست و پوچبودن آنها بىارزشند و زندگىاىکه بدون راهنمایى عقل وقف لذت شده باشدارزشى ندارد و بنابراین به حداکثر رساندن لذتراه معقولى براى رسیدن به بهترین زندگىنیست. از طرفى نیز مىگوید که: گرچه عقلعالىترین جزء و ویژگى انسان است ولى انسانعقل محض نیست و از اینرو زندگى روحانىمحض که عارى از هر لذت باشد نمىتواندیگانه خیر انسان باشد، لذا زندگى انسان بایدآمیختهاى از لذت عقلانى و لذات جسمانىباشد البته لذاتى که درد و رنجى در پى ندارند وگناهآلود نیستند و برخوردارى از آنها همراه بااعتدال است. «مانند ترکیب آب و عسل، بایداحساس لذتآور و فعالیت عقلى به نسبتدرستى با هم آمیخته شوند تا زندگى خوبانسان را سازند.» (8) پس افلاطون لذتگرایىشدید و ضد لذتگرایى افراطى را رد مىکند.
ارسطو
اخلاق ارسطو به شدت غایتگرایانه است. اومعتقد است که همه افعال انسان در واقع براىرسیدن به غایتى واحد است و این غایتخیرنهایى و بالاترین آن بلکه عین آن است، یعنىسعادت خوب بالذات است و همه انسانهابگونهاى خلق شدهاند که در پى سعادتاند. اومىگوید سعادت به عنوان غایت نهایى دوصفت دارد اولا بنفسه (کامل و تام) است وثانیا لنفسه است و براى چیز دیگرى طلبنمىشود زیرا اگر معقول باشد که هر چیزى رابخاطر رسیدن به سعادت بخواهیم و سعادت رابخاطر خودش باید دلیلى براى این باور داشتهباشیم که در وراى سعادت خوب ذاتى دیگرىوجود ندارد، در غیر این صورت به چه دلیلنباید سعادت بعلاوه این خوب دیگر، غایتنهایى باشد. ارسطو معیار و آزمایشى براى فهماینکه چه چیزى سعادت است ارائه مىکند. اومىگوید اگر چیزى خوب، مثل الف، سعادتباشد ولى بعدا بفهمیم که مىتوانیم خوبدیگرى مثل ب را به آن اضافه کنیم بگونهاى کهمجموع خوبى الف + ب بزرگتر از الف تنهاشود در این صورت روشن مىشود که الفسعادت نیست. این ملاک کلى در باب سعادتبه خودى خود مستلزم نوع مشخصى از زندگىکه پدید آورنده سعادت است نیست، اما ارسطوتصور مىکند که از طریق توجه به کارکرد ونقش انسان (یعنى کارهایى که براى انسانضرورى و اساسى است) مىتوان به تعریفمعینترى از سعادت رسید. چون انسان ضرورتاموجودى عاقل است، کارکرد اساسى او ایناست که با عقل هدایتشود و بنابراین زندگىمناسب براىانسان، زندگىاى است که با عقلعملىهدایتشودومطابق فضیلتباشد وسببخیرانسان کهتحقق کمالات روح است، گردد.
از نظر او بهرهگیرى خوب و شایسته ازعقل عین سعادت یا دست کم عنصر اصلىسعادت است. (9) او به دو نوع فضیلت قایلبود فضایل عقلانى و فضایل اخلاقى. فضایلعقلانى شامل حکمت، (sophia) و عقل عملى، ( phronesis) است. فضایل اخلاقى شاملعدالت، آزادى، شجاعت ... و امثال آن است ونیاز به هدایت عقل عملى دارد پس سعادتعمل پایدار و مدام بر طبق فضایل اخلاقى وعقلى است و فضیلتحد وسط بین افراط وتفریط. ارسطو شناخت "خوبى" و "بدى" رابراى فضیلت کافى نمىداند و مانند افلاطونقایل است که حکمت و فضیلت در هم تاثیردارند. او نیز مانند افلاطون علتخطاکارى رادر عین آگاهى و شناخت، غلبه امیال مىداند.
ارسطو لذت را غایت نهایى و سعادتنمىدانستبلکه لذت را لازمه سعادتمىدانست و تذکر مىداد که نباید لازمه شىء رابا خود شىء برابر و یکى دانست. او نیز مانندافلاطون مىگوید ارزش لذت بستگى دارد بهارزش عملى که لذت از آن پدید مىآید و ایننظر را رد مىکند که تمام لذات سبب احساسىواحد مىشوند و معتقد است هر لذتىاحساسى خاص بوجود مىآورد. و برخى لذاتشرند یا سبب شر مىشوند و نیز زندگى صرفالذتگرایانهاى که عقل نقش اساسى در آننداشته باشد براى موجود عاقل مناسب نیست.
زنون
زنون که مکتب رواقى (10) را در حدود 301قبل از میلاد درآتن تاسیس کرد خود را پیروسقراط مىدانست و در موارد بسیارى منجملهاینکه فضیلتبراى سعادت کافى است، واینکه فضیلت عبارت است از نوعى معرفت وتجربه، و خطاکارى و پلیدى بخاطر خطاى درشناخت استبا سقراط همراى بود. رواقیونمتاخر، از افلاطون و ارسطو پیروى مىکردند.آنها معتقد بودند که غایت زندگى انسان سعادتاست و سعادت را فضیلت مىدانستند، امافضیلت را آنگونه که افلاطون و ارسطو معنامىکردند، معنا نمىکردند بلکه سعادت رازندگى طبیعى یا زندگى بر طبق طبیعتمىدانستند، یعنى انسان بگونهاى عمل کند کهبا قانون طبیعت مطابق باشد، اراده انسانى بااراده الهى که در قوانین طبیعى متجلى استموافق باشد. رواقیون معتقد بودند که طبیعتذاتى انسان بخشى از قوانین طبیعت است لذااگر انسان رفتار خود را با طبیعت ذاتى خویش،یعنى عقل، منطبق سازد گویى با جهان طبیعتمنطبق ساختهاست. (11) )بنابراین غایت اخلاقىاز نظر آنها اساسا عبارت است از پیروى از نظممعین و مقرر الهى عالم و فضیلت تنها خیر بهمعنى کامل کلمه است که هم فىنفسه است وهم لنفسه، «فضیلتیک حالت روحى موافقعقل است که فى نفسه و لنفسه است نه بهعلت امیدى یا ترسى یا محرکى خارجى».
رواقیون چون فضیلت را عبارت از انطباقبا طبیعت مىدانستند امور را از لحاظ اخلاقىسه قسم کرده بودند چیزى را که موافق طبیعتبود، با ارزش، و چیزى را که مخالف طبیعتبود بىارزش و برخى چیزها را که نه موافقطبیعت و نه مخالف آن بود خنثى مىدانستند.فضایل اصلى در نزد ایشان عبارت بود ازبصیرت اخلاقى، شجاعت، خویشتن دارىیا عفت، و عدالت و معتقد بودند که چوناین فضایل با هم متحدند اگر یکى از اینفضایل در شخصى باشد بقیه فضایل نیز در اووجود دارد و اگر یکى از آنها وجود نداشتهباشد فضایل دیگر هم وجود ندارد. آنهامعتقد بودند که چون لذت اثر عمل، یا همراهعمل است لذا هرگز نمىتواند غایت فعلباشد.
اپیکور
کورنائیان که افراطىترین طرفدارانلذتگرایى در فلسفه یوناناند، لذت را غایتنهایى زندگى مىدانستند. اپیکور نیز در ایننظر با آنها موافق بود و مىگفت هر موجودىدر پى لذت است و سعادت در لذت نهفتهاست. نخستین خیر که ذاتى انسان و همزاداوست و با توجه به آن هر انتخاب و اجتنابىصورت مىگیرد لذت است. لذت مبدا ومنتهاى زندگى سعادتمندانه، و ملاک و مقیاسداورى است. باید توجه داشت که مراد اپیکوراز لذت، لذت زودگذر و احساسات فردىنیستبلکه لذتى است که در تمام طول زندگىدوام دارد. در نظر او لذت بیشتر عبارت است ازفقدان رنج و درد تا کامیابى و این لذت به طوربرجسته در آرامش نفس وجود دارد. از آنجا کهدر اخلاق اپیکورى واقعا ملاک مبتنى بر ارزشاخلاقى براى تشخیص و تمییز بین لذات وجودندارد اگر او لذتى را رد مىکند و یا لذتى رابرمىگزیند فقط بخاطر مقدار و دوام آن یا رنج ودرد بعدى است. او مىگوید هر لذتى خیر استنه به این معنى که هر لذتى ارزش دارد، و هردردى شر است ولى نه به این معنا که باید از هردردى پرهیز کرد. زیرا ممکن استخیرى منجربه شرى بزرگتر شود یا شرى موجب خیرىبزرگتر گردد، پس باید به نتیجه عمل توجه کرد.اپیکور تندرستى، بصیرت عقلانى و دوستى رابراى رسیدن به آرامش نفس لازم مىشمرد وبرخلاف کورنیان رنج روانى را از رنجبدنى بدترمىدانست. (13)
متفکران اسلامى
کندى: نظرات کندى شبیه به نظراتافلاطون و ارسطو است. او که نفس و روحانسان را جاوید مىداند معتقد است که سعادتکامل انسان پس از مفارقت روح از تن و مادهحاصل مىشود و مادام که روح با بدن رتبطاستبه سعادت کامل نمىرسد.
«سعادت این است که نفس آنچه را که خدامىداند - یا نزدیک به آن را - درک کند».
ولى ادراک نفس وقتى به کمال مىرسد کهنفس از شهوت و غضب پاک شود. کندى ازافلاطون نقل مىکند که هرگاه نفس در حالتىکه ناپاک است از بدن مادى جدا شود، از فلکىبه فلک دیگر روان مىگردد و مدتى در هر یکاز آنها باقى مىماند تا پاک و پاکتر و ازآلودگىها رها مىشود و وقتى به فلک اعلىمىرسد به نهایت پاکیزگى مىرسد و آنگاه بهجهان عقل صعود مىکند و به هر چیز دانامىشود و این سعادت کامل است.
او راه رسیدن به کمال و معرفت و در نتیجهسعادت را فضیلتمند شدن و تزکیه نفسمىداند و فضایل را به چهار نوع تقسیم مىکند،حکمت، شجاعت، عفت و عدل، و فضیلتواقعى را حد وسط بین افراط و تفریط مىداند.او نفس انسان را نورى از انوار بارى تعالىمىداند که چون از تن و شهوت فاصله گیرد بههر آنچه که در جهان است آگاه مىشود و هیچامرى از او پنهان نمىماند. (15)
فارابى
معلم ثانى نیز غایت قصوى و سعادت انسان راکمال معرفتنظرى مىدانند وچون علم تجربىرا جزئىاز علم نظرىبه حساب مىآورد، کمالآن را، نیز جزئى از کمال علم نظرى مىداند«وغایته القصوى کمال العلم النظرى فان العلم الطبیعىلما کان جزا منالعلم النظرى کانالکمال الحاصل عنهجزا منالکمال النظرى وذلک هوالسعادةالقصوى...»
فارابى راه رسیدن به سعادت را داشتنملکات اخلاقى دانسته و خلق نیکو را اعتدالو میانهروى، و یا حد وسط افراط و تفریطمىداند و مىگوید: وقتى انسان اعمال صالح راتکرار کرد و انجام آنها براى او عادت شد خلقنیکو به دست مىآید. در نظر ایشان لذات دودستهاند لذات محسوس ولذات غیر محسوس.انسان چون به محسوسات آشناتر است و آنهارا بهتر درک مىکند و آسانتر به آنها مىرسدگمان مىکندلذات محسوس غایت اوست. (17)
غزالى
غزالى نیز سعادت انسان را معرفت مىدانستولى معرفتى خاص. او سعادت هر موجودى رادر چیزى مىدید که از آن لذت مىبرد و لذتهر موجودى را در چیزى مىدید که موافق ومقتضاى طبع اوباشد و مىگفت اقتضاء طبع هرموجودى غایتى است که براى آن آفریده شدهاست. پس اگر موجودى به غایت آفرینش خوددستیابد به سعادت خود رسیده است. در نظراو غایت آفرینش انسان، شناختخدا است.
« سعادت آدمى معرفتخداست، لذت دلآدمى در آن است که خاصیت وى است و وىرا براى آن آفریدهاند و آن معرفتحقیقتکارهاست». (18)
غزالى استفاده از لذات مادى و بهرهمندىاز آنرا به شرط آنکه در حد اعتدال و در راستاىسعادت باشد جایز مىداند.
"پس همه لذتهاى دنیا مذموم نیستبلکهلذتى که بگذرد و اعانه به کار آخرت نباشدمذموم است و لذتى که مقصود از آن کار دینباشد مذموم نیست". (19)
ولى چون عقل را از تشخیص حد اعتدالو آنچه ضامن سعادت اوست ناتوان مىداندمىگوید تنها راه این است که زمام اختیار رابهدستبصیرترین خلق که رسولا...صلى الله علیه وآله وسلماست، بدهیم. و تنها راه رسیدن به سعادتمتابعت از شریعت است. «پس بضرورتمتابعتشریعت، و ملازمتحدود و احکام،ضرورت راه سعادت است و معنى بندگى آنبود و هر که از حدود شریعت درگذرد، بهتصرف خویش در هلاکت افتد و بدین سببگفت ایزد تعالى و من یتعد حدودالله فقط ظلمنفسه». (20)
خواجه طوسى و ابن مسکویه
مرحوم خواجه طوسى وابنمسکویه سعادت راداراى مراتبى مىدانند که پائینترین آن مربوطبه حیات مادىانسان و مرتبه قصواى آن مربوطبه آخرت است و آنرا سعادت تام مىدانند آنهانیز معتقدند که در دنیا سعادت تام حاصلنمىشود زیرا درد و رنج و حسرت، و حرمان ازدرجه نهایى سعادت وجود دارد و سعادت رااین دانستهاند که انسان با حرکت ارادى به کمال«خویش» دستیابد و بالاترین مرتبه فضیلتاین است که افعال انسان الهى و خیر محض وبدون نظر به پاداش و کیفر و فقط براى خداباشد و این خیر محض است که غایتى لنفسهاست. «باید فعل او جمله غرض او باشد، نهپاداش و کیفر و این غرض حکمت و منتهاىسعادت است». (21)
در این قسمت از بحثبا استفاده از نظراتمرحوم شهید مطهرى و آیةالله مصباح سعىمىشود نکاتى درباره سعادت، مفهوم و جایگاهآن در نظام اخلاق اسلامى ارائه شود. قابل ذکراست که مطالب نقل شده از مرحوم مطهرىماخوذ از مجموعه آثار ایشان جلد 7 در شرحنمط هشتم اشارات مرحوم بوعلى است وبدین خاطر به نظرات مرحوم بوعلى در موردسعادت نیز تلویحا اشاره مىشود.
مرحوم مطهرى مىفرمایند: گرچه سعادتبا لذت ارتباط بسیار نزدیکى دارد ولى سعادتبه معناى لذت نیست و نمىتواند باشد. ایشانمىفرمایند: آن لذتى سعادت است که موجبرنجى بزرگتر یا مانع از لذتى بزرگتر نگردد ولذت و رنج را دائر مدار مطبوع و نامطبوع بودنچیزى مىدانند ولى سعادت و شقاوت را دائرمدار صلحتبودن و مصلحت نبودن، ومىفرمایند: تشخیص مصلحت که امرى کلىاست و مربوط به مجموع قوا و استعدادها، کارعقل است در حالیکه تشخیص لذت و رنج کهامرى جزئى است کار غریزه و طبیعت و درادامه مىفرمایند: «پس هر چند میان سعادت ولذت رابطه نزدیکى است اما نمىتوان سعادترا مرادف با لذت دانست». (22)
ایشان دربحث از رابطه سعادت وقوه عاقلهمىفرمایند: کار عقل مقایسه و مصلحتسنجىاست و سعادت بستگى به مصلحت دارد ومصلحتبودن یک چیز یعنى اینکه آن چیز بادر نظر گرفتن همه جوانب و عواقب فایدهبیشترى داشته باشد ولى نفس انسان اولا وبالذات در پى لذت است لذا این مطلب درستنیست که «هر کسى فطرتا و طبیعتا طالبسعادت خویش است». زیرا تا وقتى قوه عاقلهصددرصد بر غرایز حکومت نکند، نفس در پىلذت است.
و نیز سعادت و شقاوت را با سرور و اندوهبرابر نمىدانند و مىفرمایند چون سرور و اندوهدو حالتخاص از لذت و رنج مىباشند وهمان ایرادى که در تفسیر سعادت به لذتهستبه طریق اولى در تفسیر آن به سرور نیزهست.
مرحوم مطهرى یکى دانستن سعادت بارسیدن به آرزوها را نیز نادرست مىدانند زیرااولا آرزو امرى است که به آینده تعلق دارد وچه بسا که انسان پس از رسیدن به آرزوى خوددچار پشیمانى و حسرت شود، درحالیکهممکن نیست انسان پس از رسیدن به سعادتدچار پشیمانى گردد و ثانیا چون آرزوى انسانمتناسب با میزان فهم و اطلاع انسان است، چهبسا آرزوها که واقعا سعادت انسان نباشد.
ایشان یکى دانستن سعادت و رضایت رانیز نادرست مىدانند و مىفرمایند گرچهرضایت تخلف بردار و پشیمانى پذیر نیست،زیرا به زمان حال، و مجموع اوضاع و احوالىکه انسان دارد مربوط است و لذا اشکالاتى کهبر لذت و آرزو وارد بود بر رضایت وارد نیست،اما از آنجا که رضایت نیز به سطح فکر و فهم ودرک و اراده و همت انسان بستگى دارد. تفسیرسعادت به رضایت نیز درست نیست.
آیةالله مصباح در کتاب اخلاق در قرآن درمورد اینکه سعادت هدف نهایى و همان چیزىاست که بالفطره براى انسان مطلوب است،سعادت را به لذت تنظیر نموده و مىفرمایند:«همان طور که لذت خود بخود مطلوب انسانو خواسته اوست و انسان این مطلب را با علمحضورى و شهودى درک مىکند. سعادت نیزمطلوب فطرى انسان است و این امر حقیقتىجبرى است که از دائره اختیار انسان خارجاست و در حوزه اخلاق قرار نمىگیرد». (23)
ایشان در توضیح مفهوم سعادتمىفرمایند: «سعادت و لذت خیلى به همنزدیک و قریب الافق هستند و عمده تفاوت آندو در این است که لذت در موارد لحظهاى وکوتاه مدت نیز بکار مىرود ولى سعادت صرفادر مورد لذتهاى پایدار یا نسبتا پایدار کاربرددارد. ...پس در سعادت لذت پایدار نهفته استو اگر ممکن بود کسى در زندگى همیشه لذتبرد او کاملا سعادتمند بود». و در ادامهمىفرمایند: «بنابراین ملاک سعادت و شقاوتدر بینش اسلامى، لذت و رنج ابدى است، بهاین معنا که اسلام در معناى سعادت و شقاوتتغییرى نمىدهد و در این زمینه مفهوم جدیدىمطرح نمىکند ... بلکه سعادت و شقاوت را بههمان معناى رایج لذت پایدارتر مىداند ولى درمصداق آن دو تغییر مىدهد و چون لذایذ وآلام دنیوى دوام ندارد، لذایذ و آلام ابدى جهانآخرت را به عنوان مصادیق صحیح و حقیقى وشقاوت مطرح مىکند». (24)
شاید ابتدائا به نظر رسد که میان نظراتمرحوم شهید مطهرى و آیةا... مصباح دربارهمفهوم سعادت تضادى وجود دارد و لیکن باتامل بیشتر روشن خواهد شد که چنین نیست،زیرا مرحوم مطهرى که موکدا مىفرمایند: سعادت با لذت یکى نیست، نظرشان به لذاتدنیایى زودگذر است نه لذات پایدار آخرت،شاهد این مطلب کلام خود ایشان است کهمىفرمایند: «نمىتوانیم سعادت و لذت وشقاوت و رنج را یکى بدانیم زیرا بسیارى ازلذتها در عین اینکه لذتاند موجب پیدایشرنجى بزرگتر و یا مانع از لذت بزرگتر مىگردند... آن لذتى، سعادت است که مانع لذتى بزرگتریا سبب رنجبزرگتر نباشد ... اگر وضع جهاناینگونه بود که هیچ لذتى سبب رنج و هیچرنجى مقدمه لذت نمىبود و بین لذات همتزاحم نبود مىتوانستیم بگوئیم که لذت عینسعادت و رنج عین شقاوت است اما متاسفانهاینطور نیست». کاملا روشن است که لذات ورنجهاى دنیایى و زودگذرند که با هم درتزاحماند و لذتى مانع از ذات دیگر یا سببرنج مىگردد نه لذات جهان آخرت زیرا اینجهان دار تزاحم ستبخلاف جهان آخرت.
ممکناست دراینجااین سؤالبذهن رسدکهاگر غایت نهایى انسان و خلقت او از نظر اسلامرسیدن به لذت پایدار باشد آیا مىتوان گفتاسلام دینى است لذتگرا آن هم از نوعافراطى، زیرا وقتى که انسان را تشویق به اعمالصالح و تقوى و نظایر آن مىکند رسیدن بهلذت آن هم لذتى دائم و پایدار را در نظر دارد.
پاسخ این سؤال به دو صورت ممکناست. اولا باید دید لذت پایدارى که اسلامهدف نهایى انسان مىداند چیست؟ آیا از نوعلذات دنیایى است که بعضا خود ضد ارزش ویا سبب یا همراه ضدارزشاند و فقط دوامبیشتر و یفیتبهتر دارند؟ روشن است که ایننمىتواند باشد چرا که نظام جهانبینى اسلام کهمنبع نظام اخلاقى آن استبا هر گونه ضدارزشى مخالف و ابزار و راههاى عملى براىمبارزه با آن را نیز فراهم ساخته است. پس اینلذت باید از سنخ دیگرى باشد، یا حداقل از آننوع لذات دنیایى باشد که جنبه مینوى و معنوىدارد مانند لذات حاصل از علم و کمال. با توجهبه این مطلب مىتوان گفت: اولا کثرتاستعمال واژه لذت در مورد لذات محسوس ومادى است که سبب این شبهه شده زیراهمانگونه که فارابى مىگوید ذهن انسان لذاتمحسوس را آسانتر و شدیدتر و بیشتر درمىیابدتالذات غیر محسوس و ثانیا وقتى لذتىکه اسلام آن را هدف نهایى انسان مىداند امرىبسیار ارزشمند است دیگر گفتن اینکه هدفاسلاملذت افراطى است، نه تنها قبحى براسلامنیستبلکهکمالىاز کمالاتاین دین عزیز است،زیرا معناى آن این است که اسلام شدیدا و اکیداانسان را به بهترین ارزشها دعوت مىکند.
پاسخ دوم این است که انسان از دیدگاهاسلام موجودى است که قابلیت کمال اوبىنهایت است لذا اگر گفته مىشود «هدفنهایى» این مربوط به سطح خاصى از کمالاتىاست که اسلام براى انسان در نظر گرفته است. مرحوم مطهرى و آیةالله مصباح بخوبى به اینمطلب توجه دادهاند.
مطلب دیگر آنکه چون عقل انسانىمحدود است و نمىتواند ابعاد گوناگون انسانرا بشناسد لذا قادر به تشخیص تمام آنچه کهمصلحت واقعى اوست، نیست، و به همینخاطر است که خداوند که خالق انسان و آگاه بهتمام شئون اوست، سعادت واقعى انسان را ازطریق پیامبران معصوم در قالب دین بیان کردهاست. این یکى از امتیازات فلسفه اخلاق ادیانالهى خصوصا اکمل آنها، اسلام است.
در جهانبینى اسلام که مبتنى بر توحید ومعاد است، مبدا و معاد انسان بىنهایت است«انا لله واناالیه راجعون» و در این حیات ابدى وبىنهایت، کمالات او تا بىنهایت مىتواندشکوفا گردد. لذا از دید اسلام، همان طور کهمرحوم مطهرى و استاد مصباح فرمودهاند،عوامل روحى سعادت انسان به آنچه سقراطگفته استیعنى حکمت، عدالت و شجاعتخلاصه نمىشود بلکه ایمان به خدا و معاد،تربیتخوب، عواطف رقیق، سلامت روانى، اراده نیرومند، و عقل قوى را نیز باید بدان افزودولى بیشترین تاکید بر ایمان است زیرا از دیدگاهاسلام در سایه ایمان است که اعمال معنا پیدامىکند و ایمان اسلامى یعنى تسلیم قلبى وتصدیق زبانى و بندگى مطلق در برابر خدا وانجام فرمانهاى او، و عبودیت راه رسیدن بهسعادت است. و چون عبودیت داراى مراتبىاست از اینرو سعادت نیز امرى داراى مراتباست. هر قدر عبودیتخالصتر و انگیزه ونیت عمل فقط رضایتحق تبارک و تعالىباشد سعادت نیز والاتر است. بندگى مطلقیعنى انجام دستورات و احکام الهى بدون درنظر گرفتن هیچ مزد و پاداشى حتى رسیدن بهسعادت، و رسیدن به جایى که تمام اعمال بندهمظهر جمال و جلال خدا شود. مراحل پائینتربندگى، بندگى بخاطر پاداش، یا از ترس عقاباست که گرچه با ارزش است ولى در مقایسه باعبادت احرار از ارزش کمترى برخوردار است.عمل کردن براى رسیدن به سعادت هر چهباشد، در این ساحت است که بعنوان پاداشبندگى مدنظر است.
ولى آیا بندگى مطلق به معناى صددرصدعمل کردن، فقط و فقط، بخاطر وظیفه و اداىتکلیف و یا به تعبیر مرحوم شهید صدر حقالطاعة والعبودیة، ممکن است؟ این همانسؤالى است که در ابتداى نوشتار در موردوظیفهگروى مطلق طرح شد.
بر مبناى خودگروى روانشناختى انسانبگونهاى ساخته شده است که همواره در پىنفع خویش است و هیچ گاه از این انگیزه خالىنیست و نمىتواند باشد حتى آنگاه که فکرمىکند کارى را فقط بخاطر احسان به دیگرانانجام مىدهد و هیچ نفعى براى خود در نظرندارد باز هم چون از احسان به دیگران لذتمىبرد یا چون فکر مىکند با احسان به دیگرانخودش نیز به پاداش معنوى یا قرب الهىمىرسد، چنین مىکند.
مرحوم مطهرى در بیان این جمله مرحومبوعلى که فرموده است: فاعل بالقصد مانندانسان هیچگاه خالى از غرض نیست ،غرضىکه به او برگردد ولو این غرض یک مسالهمعنوى مثل رسیدن به سعادت، کمال، و قربباشد، همین مطلب را ذکر فرموده و نظرشیخالرئیس را چنین بیان مىکند که، اگر فاعلىبگوید که انگیزهاش خیر رساندن به مردم استاو الزاما دروغ نمىگوید ولى در طول اینانگیزه، انگیزه دیگرى وجود دارد. او چونخیررساندن به مردم را دوست دارد و از آنلذت مىبرد پس یک انگیزه معنوى دارد.مرحوم مطهرى مىفرمایند. «اگر غرض شیخرحمه اللهاین است که انسان همیشه براى لذت خودشکار مىکند، این درست نیست ولى اگر غرضاین است که انسان کارى کند که دیگرى لذتبرد منتها از این لذت بردن دیگرى لذت، مىبرداین درست است». (25) یعنى لذت دیگرانهدفاست ولى از آنجا که هرگاه انسان به هدفخود برسد از این حالت لذت مىبرد، لذتخود انسان به تبع لذت دیگران پدید مىآید.
در همین جا مرحوم مطهرى به مسالهمعیار فعل اخلاقى مىپردازد و نظر کانت را نقلمىفرماید که گفته است: فعل اخلاقى آن استکه مشروط به هیچ شرطى نباشد، یعنى هیچغرضى نداشته باشد، حتى رسیدن به خیر، کمال یا فضیلت، و در غیر اینصورت اخلاقىنیست. و این نظر را با فرمایش شیخالرئیس کهمىگوید: فاعل قصدى یعنى انسان هیچ گاه ازغرض که به نحوى مربوط به خود او باشدخالى نیست، مقایسه مىکند و مىفرماید:«درافعال فکرى، انسان همیشه با غرضى استولى انسان یک سلسله افعال شعورى غیرفکرى هم دارد. در افعال حسابگرانه به نظرمىرسد که حق با شیخ است، نمىشود که هیچغرضى وجود نداشته باشد ولى افعال شعورىدیگرى در انسان هست که مىتوانیم آنها راافعال عاشقانه یا عشقى تعبیر کنیم. نسبت ایندو نوع فعل به یکدیگر نسبت مفعول لهتحصیلى و مفعول له حصولى است.
در افعال عشقى فکر و حساب در کارنیست، غلبه حب است. همان «مکاحاة» ى کهروانشناسان مىگویند غرضى که شیخ و کانتاز آن سخن مىگویند قطعا غرضى تحصیلىاست. در افعال عشقى غرض تحصیلى وجودندارد غرض حصولى وجود دارد مثل عشق بهذات حق که یک غایتحصولى است. اگر اینمطلب پذیرفته شود که در انسان غایتىحصولى وجود دارد آن وقتخیلى از اشکالهاحل مىشود. اما حرف کانت در اخلاق عقلىاست نه اخلاق عرفانى، لذا حرفش درستنیست زیرا در کارهاى عقلى امکان اینکهغرضى تحصیلى وجود نداشته باشد وجودندارد». (26) استاد مصباح دام ظله نیز در نقدنظریه کانت همین نظر را دارند و مىفرمایند:«ممکن نیست که انسان بخواهد فقط به انگیزهاطاعت عقل، کارى را انجام دهد و هیچ چیزدیگرى حتى کمال خودش را منظور نداشتهباشد و هر کجا به ظاهر خیال کنیم به منظوراطاعت عقل انجام مىگیرد و در واقع یکانگیزه عمیقتر ولى پوشیده و مخفى در باطناین انگیزه ظاهرى وجود دارد». (27)
بدین ترتیب بهنظر مرحوممطهرى و آیةاللهمصباح، در اخلاق عقلى ممکن نیست که فعلىفقط و فقط بخاطر وظیفه انجام پذیرد. گرچهمرحوم مطهرى مىفرمایند: در اخلاق عرفانىاین امر ممکن است.
حال به بحثخود باز مىگردیم. گفته شدکه اسلام بعنوان دین کامل بهگونهاى است کهسعادت همه افراد را متناسب با سطح شناخت،و تعبد آنها فراهم مىکند و از این رو در یکسطح عوامل سعادت دنیایى انسان و اجتماع رامعرفى و راههاى رسیدن به آن را در اختیار نهادهو در سطحى بالاتر سعادت اخروى آن دسته کهدر پى لذت پایدار و گریز از عذاب جاویداند ودر سطح بالاترى سعادت واقعى احرار را درنظر گرفته است که دربردارنده بالاترین لذاتاست، گرچه احرار در پى لذت نیستند.
بنابراین به نظر مىرسد که اخلاق اسلامىدر بن و ریشه وظیفهگرا است اما از آنجا کهاسلام دینى واقعگراست و بالاترین شناخت رااز نوع انسان دارد، نوعى نتیجه گروى وغایتگرایى را براى ایجاد انگیزه در انسان درنظر گرفته است تا انسانهایى که به علل گوناگوننتوانستهاند خود را به قافله احرار رسانند، نیزدر این مسیر گام بردارند و به سعادت شایستهخود دستیابند.
پس نظام اخلاقى اسلام گرچه سطوحمختلف سعادت را براى سطوح مختلفانسانها فراهم کرده است ولى همانگونه که مبداانسان بىنهایت است که «انا لله»، غایت نهایى(سعادت) او نیز بىنهایت است که «الیهراجعون» و در این سیر از بىنهایت تا بىنهایت،لذت و رضایت، کمال و معرفت گرچه غایتنهائى نیستند ولى بىنهایتاند.
پىنوشتها:
1- ر.ک. جزوه درس فلسفه اخلاق استاد ملکیان.
2- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص 1187.
3- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص 1188.
4- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص 974.
5- تئاتتوس 176 بهنقل از تاریخ فلسفه کاپلستون ج 5 ص 254.
6. Philebus
7- دائرةالمعارف فلسفه اخلاق ص 974.
8- کاپلستون، ترجمه،تاریخ فلسفه اخلاق، ج 11 ص 249.
9- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص 54 و 55.
10. Stoic
11- کاپلستون، ترجمه، تاریخ فلسفه، ج 1 ص 456.
12. Cyrenaics
13- کاپلستون، ترجمه، تاریخ فلسفه، ج 1 ص 467.
14- الکندى فیلسوف بزرگ جهان اسلام، ص 25.
15- الفلسفه الاولى، ص 115.
16- رسائل فلسفیه، ص 39.
17- التنیه على سبیل السعادة.
18- کیمیاى سعادت، ص 68.
19و20- کیمیاى سعادت، ص 86 و 87.
21- اخلاق ناصرى، ص 80.
22- مجموعه آثار شهید مطهرى، ج 7 ص 53 و 55.
23 و24- اخلاق در قرآن آیةالله مصباح، ص 19 و 20.
25 و26- مجموعه آثار، ج 7 ص.
27- اخلاق در قرآن، ص 96.
بحثخود در مورد سعادت را با ذکر دوپیش فرض آغاز مىکنیم که پذیرش آنها براىاعتقاد به سعادت به عنوان غایت نهایى افعالآدمى لازم است. پیش فرض نخست آنکه افعالانسان داراى غایت است و پیش فرض دومآنکه غایت تمام افعال انسانها واحد است. بهنظر مىرسد براى قایلشدن به سعادت بعنوانغایت نهایى فعل اخلاقى چارهاى جز پذیرشاین دو پیشفرض نیست. زیرا اگر کسى معتقدباشد که افعال انسان غایتى ندارد، یا آنکه غایتدارد ولى این غایت واحد نیست دیگرنمىتواند قائل شود که سعادت تنها غایتنهایى افعال اخلاقى انسان است مگر آنگونه کهبعدا ذکر خواهیم کرد سعادت را امرى داراىمراتب بداند که هر مرتبه خود یک غایت است. از این روست که مىبینیم ارسطو اول در صدداثبات غایتمند بودن افعال و سپس اثباتوحدت این غایتبود. او براى تبیین این امرمىگفت: هر حرکتى و هر فعلى و من جملهافعال انسان غایتى دارد. فعل ارادى عبارتاست از چیزى که متعلق خواست انسان استو فعل اختیارى یعنى چیزى که هم متعلقخواست انسان و هم متعلق توانایى اوست.
مثلا براى شخصى رسیدن به قله کوهىغایت نهایى در حرکتخویش است. اینغایت متعلق خواست اوست ولى براى رسیدنبه این غایت داشتن جسمى ورزیده لازم استو براى داشتن جسمى ورزیده بدنى سالم، وبراى بدنى سالم، غذا و براى غذا داشتن پول وبراى تحصیل پول کارکردن لازم است که اینفعل اخیر در توانایى اوست و آنرا اختیارمىکند.) او بعد از این مرحله مىگفت: تمامافعال انسان غایتى واحد دارند و این غایتواحد که هر غایت دیگرى براى رسیدن به آناست همانغایت قصوىیعنىسعادتاست. اینمطلب که هرچیزى غایتىدارد وهر فعل انسانىغایتمند است تقریبا از پذیرش عام برخورداراست اما اینکه همهانسانها غایتى واحد دارندمورد بحث و تردید واقع شده است و بعضىمعتقدندکهدرکلامارسطو مغالطهواضحى وجوددارد و مانند این است که گفته شود هر گاوىیک سر دارد پس تمام گاوها یک سر دارند. (1)
مناسب است در اینجا به مشکل آن دستهاز نظریههاى اخلاقى که غیر غایتگرایند اشارهشود. به یک لحاظ فیلسوفان اخلاق به دودسته کلى غایتگرا و وظیفهگرا تقسیم شدهاند.غایتگرایان معتقدند که هر کارى را باید باتوجه به نتیجهاش انجام داد. اگر نتیجه کارىخوب بود خواه براى خود شخص، خواه براىگروهى، یا براى عموم مطابق با شاخههاىمختلف غایتگروى آن کار را باید انجام داد ودر غیر این صورت نباید انجام داد و براىخوبى نیز معانى متفاوتى در نظر گرفتهاند مثللذت، قدرت، معرفت، تحقق کمالات نفس. برطبق نتیجهگروى قائلشدن به سعادت بعنواننتیجه نهایى اعمال امرى معقول است. اماوظیفه گرایانى که معتقداند عامل اخلاقى بایدفعل را فقط بخاطر خود فعل و یا از آن رو کهوظیفه اوست انجام دهد، خواه این وظیفه راعقل تعیین کرده باشد یا وحى یا عرف، و نتایجعمل اصلا در انجامدادن یا انجامندادن آن تاثیرندارد، مشکل بتوانند سعادت را بعنوان غایتقصواى فعل اخلاقى توجیه کنند. کسانى مثلکانت که نمونه بارز وظیفهگروى در اخلاقاستتصریح کردهاند که تنها عملى ارزش اخلاقىدارد که فقط و فقط از روى وظیفه انجام شود ودخالت هر انگیزه دیگرى در عمل، حتىرسیدن به سعادت، سبب مىشود تا عملارزش اخلاقى نداشته باشد. نظام اخلاقىاى کهکانت ارائه مىکند در صدد است تا هر گونهنتیجهگروى یا مصلحت اندیشى را از حوزهاخلاق بیرون کند. ولى آیا اساسا وظیفهگرائىمطلق ممکن استیا نه؟ آیا ممکن است دروراء انجام وظیفه هیچ امر دیگرى در نظرنباشد؟ این سؤالى است که هم آندسته ازمکاتب غربى که مطلقا وظیفهگرایند و همآندسته از متفکران اسلامى که معتقد به اصالتتکلیفاند باید به آن پاسخ گویند.
به هر روى پس از ذکر این دو پیش فرضبحث را به اختصار با ذکر آراء برخى فلاسفهیونان در مورد سعادت ادامه مىدهیم. لازم بهذکر است که چون بحث از مفهوم سعادتعمدتا با سه مفهوم لذت، فضیلت و حکمتبههم آمیخته است، از اینرو ما نیز به رابطهسعادت با هر یک این سه مفهوم در دیدگاهفلاسفه مذکور بطور مجزا اشاره مىکنیم.
سقراط
سقراط مىگفت: فضیلتباید خوب و سودمندباشد. تهور و بىپروائى صرف، شجاعت نیستزیرا گاهى مستلزم کارى خطرناک و احمقانهاست که نه خوب است و نه سودمند. او درباب فضیلت معتقد بود که فضیلتباید شاملمعرفت و آگاهى باشد و بدون آگاهى نمىتوانچیزى را که خوب و سودمند است انتخاب کردو از چیزى که "شر" و "پلید" است اجتنابنمود. از دید او هر فضیلتى با شناخت ومعرفت "خیر" و "شر" یکى است. بدینسان اوتمام فضایل را واقعا با یک معرفتبرابر مىداند(وحدت فضیلت) و از این اشکال که هرفضیلتى با معرفتخیر و شر برابر نیست وممکن استشخصى بداند فعلى فضیلت استاما به آن عمل نکند با نگرشى خودگرایانه -روانشناختى پاسخ مىگوید و این احتمال را کهشخصى فعلى را فضیلتبداند ولى بدان عملنکند رد کرده و مىگوید همه ما خواهانسعادت خود هستیم و هر کارى را بخاطرسعادت خود انجام مىدهیم و چون فضیلتبراى سعادت شرط لازم و کافى است پسممکن نیست که کارى را فضیلتبدانیم و درعین حال آنرا انجام ندهیم. (2) به نظر او فقط درصورتى انسان سعادتمند است که با فضیلتباشد و در صورتى با فضیلت است که معرفتو شناخت داشته باشد. او خطاکار بودن انسانرا بخاطر خطاى در شناختخیر و فضیلتواقعى مىدانست نه عاملى دیگر. اما آیافضیلتبراى سعادت کافى است؟ پاسخسقراط مثبت است. او چنین استدلال مىکندکه، چون فضیلتبراى استفاده درست از تمام«خیرات متعارف» (سلامتى، ثروت، قدرت ...)کافى است، پس براى سعادت نیز کافى است وبه همین خاطر خیرات متعارف در نزد او واقعاخیر نیستند. پیش فرض استدلال او این استکه هیچ سطح خاصى از«خیرات متعارف» براىسعادت ضرورى نیستبلکه «خیراتمتعارف» وسیله رسیدن به سعادتاند. او اینمطلب را که سعادت غایت نهایى انسان است وانسان هر چیز دیگرى را بخاطر سعادتمىخواهد، بدیهى دانسته و مىگوید: سعادتتنها غایتى است که دیگر سؤال بردار نیست کهسعادت را به خاطر چه مىخواهى؟
سقراط درکتاب پروتاگوراس، (Protagoras) سعادت را با بیشترین غلبه لذت بر درد و رنجبرابر دانسته و خوبى و بدى افعال را با میزانلذتى که تولید مىکنند مربوط ساخته است ومىگوید چون ماتصور مىکنیم مثلا فعلالف درمجموع لذتبیشترى تولیدمىکندتا فعلب مىگوئیم فعل الف بهتر است. کسانى درچالشباسقراطگفتهاندقضیهبرعکساست؟شایداینکه ما فعل الف را لذتبخش مىیابیم بخاطراین است که فکر مىکنیم فعل الف خوباست. این اشکال مبتنى بر این پیشفرض استکه "خوب" را مفهوم عینى بدانیم که ملاکارزشمندى هر چیز دیگرى از جمله لذت است.
در کتاب گرگیاس، (Gorgius) سقراطمفهومى از سعادت ارائه مىکند که شامل دوادعا است. الف: اگر امیال خود را ارضاء کنیمسعادتمندیم. ب: وقتى که امیال خود را بهسوى منابع در دسترسى که آنها را ارضاء مىکندسوق مىدهیم سعادتمندیم. او ادعاى دوم رابراى نشاندادن اینکه ادعاى اول چگونه عملىمىشود آورده استبر طبق ادعاى دوم تعدیلامیال و جهت دادن آنها به سوى منابعارضاءکننده، خود عین سعادت است، گرچهامیال برآورده نشوند. امیال مبین افعال ارادىاندو تماما باید عقلانى بوده و متوجه سعادتباشند. از این رو سقراط هم احتمال بدکارى وشرارات را رد مىکند و هم از گونهاىخودگروى دفاع مىکند زیرا مىگوید: هرانسانى در پى سود شخصى خویش است وسود هر انسانى نیز دربردارنده سعادت اوست.او گاهى مىگوید زندگى با بدنى بیمار ارزشندارد و به همین صورت زندگى با روحى بیماررا بىارزش مىداند، گرچه امیال ارضاء شوند.گویى سعادت را تنها لذت و یا ارضاء امیالنمىداند بلکه سلامتى را براى سعادت ضرورىمىداند زیرا بدون سلامتى استعدادهاى طبیعىانسان شکوفا نمىشود و به کمال نمىرسد. اینمطلب که برخلاف دید لذتگرایانه و نیز مفهومتعدیل امیال است، بر افلاطون، ارسطو ورواقیون تاثیر داشته است. در مجموع شایدبتوان از این اظهارات چنین برداشت کرد کهسقراط سه مفهوم درباره سعادت در ذهن داشتهاست. 1- لذت 2- تعدیل و ارضاء امیال 3-تحقق کمالات طبیعىانسان. روشناست که ازمیاناین سه مفهوم، تنهامفهوم سوم مىتوانداینادعاى سقراط راکه فضیلتبراى سعادتکافى است،توجیه کند. زیرااگرسعادت به معناىلذت یا به معناى تعدیل و ارضاء و امیال باشددیگرنمىتوانگفت هیچ سطح خاصىاز خیراتمتعارف براى سعادت ضرورى نیست. اما اگرسقراط بتواند نشان دهد که افعال فضیلتىسببتحقق کمالاتطبیعىانسانبعنوانسعادتاوست، مىتواندبراىادعاى خود تاییدى بیاورد.
افلاطون
افلاطون نیز غایت اخلاق را رسیدن به سعادتمىدانست و سعادت را بالاترین خیر براىانسان و بالاترین خیر انسان را بعنوان موجودىعاقل و اخلاقى، تربیت، رشد و پرورش صحیحو شادى و آسایش متناسب با کل زندگىمىانگاشت. او براى انسان شرایط و حالاتى رافرض مىکرد که شایسته انسان است وقرارگرفتن انسان در این حالات و شرایط راسعادت او مىدانست. فضیلت در نزد او ذاتاخوب است، نه آنکه صرفا ابزارى براى رسیدنبه سعادت باشد و از این رو جزئى از سعادتاست ولى او برخلاف سقراط فضیلت را براىسعادت کافى نمىدانست و معتقد بود کهزشتکارى وجود دارد و حتى انسان با فضیلتنیز مرتکب خطا مىگردد. زیرا فضیلت مشتملبر چیزى بیش از معرفت و شناخت است لذا«وحدت فضیلت» سقراطى را رد مىکرد وعلت انتخاب نادرست و زشتکارى را تنهاخطاى در اعتقاد و معرفت نمىدانستبلکهمعتقد بود که حتى با شناخت و اعتقادىدرست نیز انسان گاهى خطا و انتخابى نادرستمىکند و این بخاطر غلبه و قوت امیال وخواستههاى نفس است. گرچه افلاطوننمىپذیرد که فضیلتبراى سعادت کافى است،ولى اصل سعادت را مىپذیرد زیرا مىگویدتوجیه عقلانى یک فضیلتباید نشان دهد کهآن فضیلتسبب سعادت است. (4) او در کتاب"جمهورى" چهار فضیلت اصلى را برمىشمارد. 1- حکمت 2- شجاعتیا همت 3-عفتیا خویشتندارى 4- عدالت و معتقداست که با پیروى از فضیلت است که سعادتبدست مىآید و سعادت یعنى تا آنجا که ممکناست انسان شبیه به مثل شود، یعنى عادل ودرستکار گردد و این حکمت است که راهشبیهشدن به خدا را نشان مىدهد.« خدایان بهکسى توجه و محبت دارند که میل و اشتیاق بهعادلشدن و شبیه خداشدن دارد...» (5) .
افلاطون در کتاب فیلیبوس استدلالمىکند که سعادت نمىتوان لذت صرف یا عقلبه تنهایى باشد، زیرا هر یک از این دو، فاقدجنبهاى اساسى از سعادت است و مقدار لذتزندگى شخص بستگى به ارزش حالات وفعالیتهایى دارد که از آن لذت مىبرد و صرفالذتبخش بودن چیزى سبب ارزشمند شدن آنچیز نمىشود. او با تفکیک نفس به دو جنبهعقلانى و غیرعقلانى مىگفت قسمت عقلانىنفس لذت خاص خود را دارد و آنزندگى، زندگى کامل است که همراه با لذتعقلانى که ویژگى ذاتى انسان استباشد و درغیر این صورت در سطح زندگى حیوانات استو ارزشى ندارد. او معتقد است که تفاوتمتعلقهاى لذت سبب تفاوت ارزش آنهامىشود و عقل براى انتخاب لذات باارزش واجتناب از لذات بىارزش ضرورى است واحکام ارزشى عقل نه تنها درباره نتایج لذتاستبلکه ارزش خود لذت را نیز برآوردمىکند. (7) در نظر او بسیارى از لذات بخاطرنادرست و پوچبودن آنها بىارزشند و زندگىاىکه بدون راهنمایى عقل وقف لذت شده باشدارزشى ندارد و بنابراین به حداکثر رساندن لذتراه معقولى براى رسیدن به بهترین زندگىنیست. از طرفى نیز مىگوید که: گرچه عقلعالىترین جزء و ویژگى انسان است ولى انسانعقل محض نیست و از اینرو زندگى روحانىمحض که عارى از هر لذت باشد نمىتواندیگانه خیر انسان باشد، لذا زندگى انسان بایدآمیختهاى از لذت عقلانى و لذات جسمانىباشد البته لذاتى که درد و رنجى در پى ندارند وگناهآلود نیستند و برخوردارى از آنها همراه بااعتدال است. «مانند ترکیب آب و عسل، بایداحساس لذتآور و فعالیت عقلى به نسبتدرستى با هم آمیخته شوند تا زندگى خوبانسان را سازند.» (8) پس افلاطون لذتگرایىشدید و ضد لذتگرایى افراطى را رد مىکند.
ارسطو
اخلاق ارسطو به شدت غایتگرایانه است. اومعتقد است که همه افعال انسان در واقع براىرسیدن به غایتى واحد است و این غایتخیرنهایى و بالاترین آن بلکه عین آن است، یعنىسعادت خوب بالذات است و همه انسانهابگونهاى خلق شدهاند که در پى سعادتاند. اومىگوید سعادت به عنوان غایت نهایى دوصفت دارد اولا بنفسه (کامل و تام) است وثانیا لنفسه است و براى چیز دیگرى طلبنمىشود زیرا اگر معقول باشد که هر چیزى رابخاطر رسیدن به سعادت بخواهیم و سعادت رابخاطر خودش باید دلیلى براى این باور داشتهباشیم که در وراى سعادت خوب ذاتى دیگرىوجود ندارد، در غیر این صورت به چه دلیلنباید سعادت بعلاوه این خوب دیگر، غایتنهایى باشد. ارسطو معیار و آزمایشى براى فهماینکه چه چیزى سعادت است ارائه مىکند. اومىگوید اگر چیزى خوب، مثل الف، سعادتباشد ولى بعدا بفهمیم که مىتوانیم خوبدیگرى مثل ب را به آن اضافه کنیم بگونهاى کهمجموع خوبى الف + ب بزرگتر از الف تنهاشود در این صورت روشن مىشود که الفسعادت نیست. این ملاک کلى در باب سعادتبه خودى خود مستلزم نوع مشخصى از زندگىکه پدید آورنده سعادت است نیست، اما ارسطوتصور مىکند که از طریق توجه به کارکرد ونقش انسان (یعنى کارهایى که براى انسانضرورى و اساسى است) مىتوان به تعریفمعینترى از سعادت رسید. چون انسان ضرورتاموجودى عاقل است، کارکرد اساسى او ایناست که با عقل هدایتشود و بنابراین زندگىمناسب براىانسان، زندگىاى است که با عقلعملىهدایتشودومطابق فضیلتباشد وسببخیرانسان کهتحقق کمالات روح است، گردد.
از نظر او بهرهگیرى خوب و شایسته ازعقل عین سعادت یا دست کم عنصر اصلىسعادت است. (9) او به دو نوع فضیلت قایلبود فضایل عقلانى و فضایل اخلاقى. فضایلعقلانى شامل حکمت، (sophia) و عقل عملى، ( phronesis) است. فضایل اخلاقى شاملعدالت، آزادى، شجاعت ... و امثال آن است ونیاز به هدایت عقل عملى دارد پس سعادتعمل پایدار و مدام بر طبق فضایل اخلاقى وعقلى است و فضیلتحد وسط بین افراط وتفریط. ارسطو شناخت "خوبى" و "بدى" رابراى فضیلت کافى نمىداند و مانند افلاطونقایل است که حکمت و فضیلت در هم تاثیردارند. او نیز مانند افلاطون علتخطاکارى رادر عین آگاهى و شناخت، غلبه امیال مىداند.
ارسطو لذت را غایت نهایى و سعادتنمىدانستبلکه لذت را لازمه سعادتمىدانست و تذکر مىداد که نباید لازمه شىء رابا خود شىء برابر و یکى دانست. او نیز مانندافلاطون مىگوید ارزش لذت بستگى دارد بهارزش عملى که لذت از آن پدید مىآید و ایننظر را رد مىکند که تمام لذات سبب احساسىواحد مىشوند و معتقد است هر لذتىاحساسى خاص بوجود مىآورد. و برخى لذاتشرند یا سبب شر مىشوند و نیز زندگى صرفالذتگرایانهاى که عقل نقش اساسى در آننداشته باشد براى موجود عاقل مناسب نیست.
زنون
زنون که مکتب رواقى (10) را در حدود 301قبل از میلاد درآتن تاسیس کرد خود را پیروسقراط مىدانست و در موارد بسیارى منجملهاینکه فضیلتبراى سعادت کافى است، واینکه فضیلت عبارت است از نوعى معرفت وتجربه، و خطاکارى و پلیدى بخاطر خطاى درشناخت استبا سقراط همراى بود. رواقیونمتاخر، از افلاطون و ارسطو پیروى مىکردند.آنها معتقد بودند که غایت زندگى انسان سعادتاست و سعادت را فضیلت مىدانستند، امافضیلت را آنگونه که افلاطون و ارسطو معنامىکردند، معنا نمىکردند بلکه سعادت رازندگى طبیعى یا زندگى بر طبق طبیعتمىدانستند، یعنى انسان بگونهاى عمل کند کهبا قانون طبیعت مطابق باشد، اراده انسانى بااراده الهى که در قوانین طبیعى متجلى استموافق باشد. رواقیون معتقد بودند که طبیعتذاتى انسان بخشى از قوانین طبیعت است لذااگر انسان رفتار خود را با طبیعت ذاتى خویش،یعنى عقل، منطبق سازد گویى با جهان طبیعتمنطبق ساختهاست. (11) )بنابراین غایت اخلاقىاز نظر آنها اساسا عبارت است از پیروى از نظممعین و مقرر الهى عالم و فضیلت تنها خیر بهمعنى کامل کلمه است که هم فىنفسه است وهم لنفسه، «فضیلتیک حالت روحى موافقعقل است که فى نفسه و لنفسه است نه بهعلت امیدى یا ترسى یا محرکى خارجى».
رواقیون چون فضیلت را عبارت از انطباقبا طبیعت مىدانستند امور را از لحاظ اخلاقىسه قسم کرده بودند چیزى را که موافق طبیعتبود، با ارزش، و چیزى را که مخالف طبیعتبود بىارزش و برخى چیزها را که نه موافقطبیعت و نه مخالف آن بود خنثى مىدانستند.فضایل اصلى در نزد ایشان عبارت بود ازبصیرت اخلاقى، شجاعت، خویشتن دارىیا عفت، و عدالت و معتقد بودند که چوناین فضایل با هم متحدند اگر یکى از اینفضایل در شخصى باشد بقیه فضایل نیز در اووجود دارد و اگر یکى از آنها وجود نداشتهباشد فضایل دیگر هم وجود ندارد. آنهامعتقد بودند که چون لذت اثر عمل، یا همراهعمل است لذا هرگز نمىتواند غایت فعلباشد.
اپیکور
کورنائیان که افراطىترین طرفدارانلذتگرایى در فلسفه یوناناند، لذت را غایتنهایى زندگى مىدانستند. اپیکور نیز در ایننظر با آنها موافق بود و مىگفت هر موجودىدر پى لذت است و سعادت در لذت نهفتهاست. نخستین خیر که ذاتى انسان و همزاداوست و با توجه به آن هر انتخاب و اجتنابىصورت مىگیرد لذت است. لذت مبدا ومنتهاى زندگى سعادتمندانه، و ملاک و مقیاسداورى است. باید توجه داشت که مراد اپیکوراز لذت، لذت زودگذر و احساسات فردىنیستبلکه لذتى است که در تمام طول زندگىدوام دارد. در نظر او لذت بیشتر عبارت است ازفقدان رنج و درد تا کامیابى و این لذت به طوربرجسته در آرامش نفس وجود دارد. از آنجا کهدر اخلاق اپیکورى واقعا ملاک مبتنى بر ارزشاخلاقى براى تشخیص و تمییز بین لذات وجودندارد اگر او لذتى را رد مىکند و یا لذتى رابرمىگزیند فقط بخاطر مقدار و دوام آن یا رنج ودرد بعدى است. او مىگوید هر لذتى خیر استنه به این معنى که هر لذتى ارزش دارد، و هردردى شر است ولى نه به این معنا که باید از هردردى پرهیز کرد. زیرا ممکن استخیرى منجربه شرى بزرگتر شود یا شرى موجب خیرىبزرگتر گردد، پس باید به نتیجه عمل توجه کرد.اپیکور تندرستى، بصیرت عقلانى و دوستى رابراى رسیدن به آرامش نفس لازم مىشمرد وبرخلاف کورنیان رنج روانى را از رنجبدنى بدترمىدانست. (13)
متفکران اسلامى
کندى: نظرات کندى شبیه به نظراتافلاطون و ارسطو است. او که نفس و روحانسان را جاوید مىداند معتقد است که سعادتکامل انسان پس از مفارقت روح از تن و مادهحاصل مىشود و مادام که روح با بدن رتبطاستبه سعادت کامل نمىرسد.
«سعادت این است که نفس آنچه را که خدامىداند - یا نزدیک به آن را - درک کند».
ولى ادراک نفس وقتى به کمال مىرسد کهنفس از شهوت و غضب پاک شود. کندى ازافلاطون نقل مىکند که هرگاه نفس در حالتىکه ناپاک است از بدن مادى جدا شود، از فلکىبه فلک دیگر روان مىگردد و مدتى در هر یکاز آنها باقى مىماند تا پاک و پاکتر و ازآلودگىها رها مىشود و وقتى به فلک اعلىمىرسد به نهایت پاکیزگى مىرسد و آنگاه بهجهان عقل صعود مىکند و به هر چیز دانامىشود و این سعادت کامل است.
او راه رسیدن به کمال و معرفت و در نتیجهسعادت را فضیلتمند شدن و تزکیه نفسمىداند و فضایل را به چهار نوع تقسیم مىکند،حکمت، شجاعت، عفت و عدل، و فضیلتواقعى را حد وسط بین افراط و تفریط مىداند.او نفس انسان را نورى از انوار بارى تعالىمىداند که چون از تن و شهوت فاصله گیرد بههر آنچه که در جهان است آگاه مىشود و هیچامرى از او پنهان نمىماند. (15)
فارابى
معلم ثانى نیز غایت قصوى و سعادت انسان راکمال معرفتنظرى مىدانند وچون علم تجربىرا جزئىاز علم نظرىبه حساب مىآورد، کمالآن را، نیز جزئى از کمال علم نظرى مىداند«وغایته القصوى کمال العلم النظرى فان العلم الطبیعىلما کان جزا منالعلم النظرى کانالکمال الحاصل عنهجزا منالکمال النظرى وذلک هوالسعادةالقصوى...»
فارابى راه رسیدن به سعادت را داشتنملکات اخلاقى دانسته و خلق نیکو را اعتدالو میانهروى، و یا حد وسط افراط و تفریطمىداند و مىگوید: وقتى انسان اعمال صالح راتکرار کرد و انجام آنها براى او عادت شد خلقنیکو به دست مىآید. در نظر ایشان لذات دودستهاند لذات محسوس ولذات غیر محسوس.انسان چون به محسوسات آشناتر است و آنهارا بهتر درک مىکند و آسانتر به آنها مىرسدگمان مىکندلذات محسوس غایت اوست. (17)
غزالى
غزالى نیز سعادت انسان را معرفت مىدانستولى معرفتى خاص. او سعادت هر موجودى رادر چیزى مىدید که از آن لذت مىبرد و لذتهر موجودى را در چیزى مىدید که موافق ومقتضاى طبع اوباشد و مىگفت اقتضاء طبع هرموجودى غایتى است که براى آن آفریده شدهاست. پس اگر موجودى به غایت آفرینش خوددستیابد به سعادت خود رسیده است. در نظراو غایت آفرینش انسان، شناختخدا است.
« سعادت آدمى معرفتخداست، لذت دلآدمى در آن است که خاصیت وى است و وىرا براى آن آفریدهاند و آن معرفتحقیقتکارهاست». (18)
غزالى استفاده از لذات مادى و بهرهمندىاز آنرا به شرط آنکه در حد اعتدال و در راستاىسعادت باشد جایز مىداند.
"پس همه لذتهاى دنیا مذموم نیستبلکهلذتى که بگذرد و اعانه به کار آخرت نباشدمذموم است و لذتى که مقصود از آن کار دینباشد مذموم نیست". (19)
ولى چون عقل را از تشخیص حد اعتدالو آنچه ضامن سعادت اوست ناتوان مىداندمىگوید تنها راه این است که زمام اختیار رابهدستبصیرترین خلق که رسولا...صلى الله علیه وآله وسلماست، بدهیم. و تنها راه رسیدن به سعادتمتابعت از شریعت است. «پس بضرورتمتابعتشریعت، و ملازمتحدود و احکام،ضرورت راه سعادت است و معنى بندگى آنبود و هر که از حدود شریعت درگذرد، بهتصرف خویش در هلاکت افتد و بدین سببگفت ایزد تعالى و من یتعد حدودالله فقط ظلمنفسه». (20)
خواجه طوسى و ابن مسکویه
مرحوم خواجه طوسى وابنمسکویه سعادت راداراى مراتبى مىدانند که پائینترین آن مربوطبه حیات مادىانسان و مرتبه قصواى آن مربوطبه آخرت است و آنرا سعادت تام مىدانند آنهانیز معتقدند که در دنیا سعادت تام حاصلنمىشود زیرا درد و رنج و حسرت، و حرمان ازدرجه نهایى سعادت وجود دارد و سعادت رااین دانستهاند که انسان با حرکت ارادى به کمال«خویش» دستیابد و بالاترین مرتبه فضیلتاین است که افعال انسان الهى و خیر محض وبدون نظر به پاداش و کیفر و فقط براى خداباشد و این خیر محض است که غایتى لنفسهاست. «باید فعل او جمله غرض او باشد، نهپاداش و کیفر و این غرض حکمت و منتهاىسعادت است». (21)
در این قسمت از بحثبا استفاده از نظراتمرحوم شهید مطهرى و آیةالله مصباح سعىمىشود نکاتى درباره سعادت، مفهوم و جایگاهآن در نظام اخلاق اسلامى ارائه شود. قابل ذکراست که مطالب نقل شده از مرحوم مطهرىماخوذ از مجموعه آثار ایشان جلد 7 در شرحنمط هشتم اشارات مرحوم بوعلى است وبدین خاطر به نظرات مرحوم بوعلى در موردسعادت نیز تلویحا اشاره مىشود.
مرحوم مطهرى مىفرمایند: گرچه سعادتبا لذت ارتباط بسیار نزدیکى دارد ولى سعادتبه معناى لذت نیست و نمىتواند باشد. ایشانمىفرمایند: آن لذتى سعادت است که موجبرنجى بزرگتر یا مانع از لذتى بزرگتر نگردد ولذت و رنج را دائر مدار مطبوع و نامطبوع بودنچیزى مىدانند ولى سعادت و شقاوت را دائرمدار صلحتبودن و مصلحت نبودن، ومىفرمایند: تشخیص مصلحت که امرى کلىاست و مربوط به مجموع قوا و استعدادها، کارعقل است در حالیکه تشخیص لذت و رنج کهامرى جزئى است کار غریزه و طبیعت و درادامه مىفرمایند: «پس هر چند میان سعادت ولذت رابطه نزدیکى است اما نمىتوان سعادترا مرادف با لذت دانست». (22)
ایشان دربحث از رابطه سعادت وقوه عاقلهمىفرمایند: کار عقل مقایسه و مصلحتسنجىاست و سعادت بستگى به مصلحت دارد ومصلحتبودن یک چیز یعنى اینکه آن چیز بادر نظر گرفتن همه جوانب و عواقب فایدهبیشترى داشته باشد ولى نفس انسان اولا وبالذات در پى لذت است لذا این مطلب درستنیست که «هر کسى فطرتا و طبیعتا طالبسعادت خویش است». زیرا تا وقتى قوه عاقلهصددرصد بر غرایز حکومت نکند، نفس در پىلذت است.
و نیز سعادت و شقاوت را با سرور و اندوهبرابر نمىدانند و مىفرمایند چون سرور و اندوهدو حالتخاص از لذت و رنج مىباشند وهمان ایرادى که در تفسیر سعادت به لذتهستبه طریق اولى در تفسیر آن به سرور نیزهست.
مرحوم مطهرى یکى دانستن سعادت بارسیدن به آرزوها را نیز نادرست مىدانند زیرااولا آرزو امرى است که به آینده تعلق دارد وچه بسا که انسان پس از رسیدن به آرزوى خوددچار پشیمانى و حسرت شود، درحالیکهممکن نیست انسان پس از رسیدن به سعادتدچار پشیمانى گردد و ثانیا چون آرزوى انسانمتناسب با میزان فهم و اطلاع انسان است، چهبسا آرزوها که واقعا سعادت انسان نباشد.
ایشان یکى دانستن سعادت و رضایت رانیز نادرست مىدانند و مىفرمایند گرچهرضایت تخلف بردار و پشیمانى پذیر نیست،زیرا به زمان حال، و مجموع اوضاع و احوالىکه انسان دارد مربوط است و لذا اشکالاتى کهبر لذت و آرزو وارد بود بر رضایت وارد نیست،اما از آنجا که رضایت نیز به سطح فکر و فهم ودرک و اراده و همت انسان بستگى دارد. تفسیرسعادت به رضایت نیز درست نیست.
آیةالله مصباح در کتاب اخلاق در قرآن درمورد اینکه سعادت هدف نهایى و همان چیزىاست که بالفطره براى انسان مطلوب است،سعادت را به لذت تنظیر نموده و مىفرمایند:«همان طور که لذت خود بخود مطلوب انسانو خواسته اوست و انسان این مطلب را با علمحضورى و شهودى درک مىکند. سعادت نیزمطلوب فطرى انسان است و این امر حقیقتىجبرى است که از دائره اختیار انسان خارجاست و در حوزه اخلاق قرار نمىگیرد». (23)
ایشان در توضیح مفهوم سعادتمىفرمایند: «سعادت و لذت خیلى به همنزدیک و قریب الافق هستند و عمده تفاوت آندو در این است که لذت در موارد لحظهاى وکوتاه مدت نیز بکار مىرود ولى سعادت صرفادر مورد لذتهاى پایدار یا نسبتا پایدار کاربرددارد. ...پس در سعادت لذت پایدار نهفته استو اگر ممکن بود کسى در زندگى همیشه لذتبرد او کاملا سعادتمند بود». و در ادامهمىفرمایند: «بنابراین ملاک سعادت و شقاوتدر بینش اسلامى، لذت و رنج ابدى است، بهاین معنا که اسلام در معناى سعادت و شقاوتتغییرى نمىدهد و در این زمینه مفهوم جدیدىمطرح نمىکند ... بلکه سعادت و شقاوت را بههمان معناى رایج لذت پایدارتر مىداند ولى درمصداق آن دو تغییر مىدهد و چون لذایذ وآلام دنیوى دوام ندارد، لذایذ و آلام ابدى جهانآخرت را به عنوان مصادیق صحیح و حقیقى وشقاوت مطرح مىکند». (24)
شاید ابتدائا به نظر رسد که میان نظراتمرحوم شهید مطهرى و آیةا... مصباح دربارهمفهوم سعادت تضادى وجود دارد و لیکن باتامل بیشتر روشن خواهد شد که چنین نیست،زیرا مرحوم مطهرى که موکدا مىفرمایند: سعادت با لذت یکى نیست، نظرشان به لذاتدنیایى زودگذر است نه لذات پایدار آخرت،شاهد این مطلب کلام خود ایشان است کهمىفرمایند: «نمىتوانیم سعادت و لذت وشقاوت و رنج را یکى بدانیم زیرا بسیارى ازلذتها در عین اینکه لذتاند موجب پیدایشرنجى بزرگتر و یا مانع از لذت بزرگتر مىگردند... آن لذتى، سعادت است که مانع لذتى بزرگتریا سبب رنجبزرگتر نباشد ... اگر وضع جهاناینگونه بود که هیچ لذتى سبب رنج و هیچرنجى مقدمه لذت نمىبود و بین لذات همتزاحم نبود مىتوانستیم بگوئیم که لذت عینسعادت و رنج عین شقاوت است اما متاسفانهاینطور نیست». کاملا روشن است که لذات ورنجهاى دنیایى و زودگذرند که با هم درتزاحماند و لذتى مانع از ذات دیگر یا سببرنج مىگردد نه لذات جهان آخرت زیرا اینجهان دار تزاحم ستبخلاف جهان آخرت.
ممکناست دراینجااین سؤالبذهن رسدکهاگر غایت نهایى انسان و خلقت او از نظر اسلامرسیدن به لذت پایدار باشد آیا مىتوان گفتاسلام دینى است لذتگرا آن هم از نوعافراطى، زیرا وقتى که انسان را تشویق به اعمالصالح و تقوى و نظایر آن مىکند رسیدن بهلذت آن هم لذتى دائم و پایدار را در نظر دارد.
پاسخ این سؤال به دو صورت ممکناست. اولا باید دید لذت پایدارى که اسلامهدف نهایى انسان مىداند چیست؟ آیا از نوعلذات دنیایى است که بعضا خود ضد ارزش ویا سبب یا همراه ضدارزشاند و فقط دوامبیشتر و یفیتبهتر دارند؟ روشن است که ایننمىتواند باشد چرا که نظام جهانبینى اسلام کهمنبع نظام اخلاقى آن استبا هر گونه ضدارزشى مخالف و ابزار و راههاى عملى براىمبارزه با آن را نیز فراهم ساخته است. پس اینلذت باید از سنخ دیگرى باشد، یا حداقل از آننوع لذات دنیایى باشد که جنبه مینوى و معنوىدارد مانند لذات حاصل از علم و کمال. با توجهبه این مطلب مىتوان گفت: اولا کثرتاستعمال واژه لذت در مورد لذات محسوس ومادى است که سبب این شبهه شده زیراهمانگونه که فارابى مىگوید ذهن انسان لذاتمحسوس را آسانتر و شدیدتر و بیشتر درمىیابدتالذات غیر محسوس و ثانیا وقتى لذتىکه اسلام آن را هدف نهایى انسان مىداند امرىبسیار ارزشمند است دیگر گفتن اینکه هدفاسلاملذت افراطى است، نه تنها قبحى براسلامنیستبلکهکمالىاز کمالاتاین دین عزیز است،زیرا معناى آن این است که اسلام شدیدا و اکیداانسان را به بهترین ارزشها دعوت مىکند.
پاسخ دوم این است که انسان از دیدگاهاسلام موجودى است که قابلیت کمال اوبىنهایت است لذا اگر گفته مىشود «هدفنهایى» این مربوط به سطح خاصى از کمالاتىاست که اسلام براى انسان در نظر گرفته است. مرحوم مطهرى و آیةالله مصباح بخوبى به اینمطلب توجه دادهاند.
مطلب دیگر آنکه چون عقل انسانىمحدود است و نمىتواند ابعاد گوناگون انسانرا بشناسد لذا قادر به تشخیص تمام آنچه کهمصلحت واقعى اوست، نیست، و به همینخاطر است که خداوند که خالق انسان و آگاه بهتمام شئون اوست، سعادت واقعى انسان را ازطریق پیامبران معصوم در قالب دین بیان کردهاست. این یکى از امتیازات فلسفه اخلاق ادیانالهى خصوصا اکمل آنها، اسلام است.
در جهانبینى اسلام که مبتنى بر توحید ومعاد است، مبدا و معاد انسان بىنهایت است«انا لله واناالیه راجعون» و در این حیات ابدى وبىنهایت، کمالات او تا بىنهایت مىتواندشکوفا گردد. لذا از دید اسلام، همان طور کهمرحوم مطهرى و استاد مصباح فرمودهاند،عوامل روحى سعادت انسان به آنچه سقراطگفته استیعنى حکمت، عدالت و شجاعتخلاصه نمىشود بلکه ایمان به خدا و معاد،تربیتخوب، عواطف رقیق، سلامت روانى، اراده نیرومند، و عقل قوى را نیز باید بدان افزودولى بیشترین تاکید بر ایمان است زیرا از دیدگاهاسلام در سایه ایمان است که اعمال معنا پیدامىکند و ایمان اسلامى یعنى تسلیم قلبى وتصدیق زبانى و بندگى مطلق در برابر خدا وانجام فرمانهاى او، و عبودیت راه رسیدن بهسعادت است. و چون عبودیت داراى مراتبىاست از اینرو سعادت نیز امرى داراى مراتباست. هر قدر عبودیتخالصتر و انگیزه ونیت عمل فقط رضایتحق تبارک و تعالىباشد سعادت نیز والاتر است. بندگى مطلقیعنى انجام دستورات و احکام الهى بدون درنظر گرفتن هیچ مزد و پاداشى حتى رسیدن بهسعادت، و رسیدن به جایى که تمام اعمال بندهمظهر جمال و جلال خدا شود. مراحل پائینتربندگى، بندگى بخاطر پاداش، یا از ترس عقاباست که گرچه با ارزش است ولى در مقایسه باعبادت احرار از ارزش کمترى برخوردار است.عمل کردن براى رسیدن به سعادت هر چهباشد، در این ساحت است که بعنوان پاداشبندگى مدنظر است.
ولى آیا بندگى مطلق به معناى صددرصدعمل کردن، فقط و فقط، بخاطر وظیفه و اداىتکلیف و یا به تعبیر مرحوم شهید صدر حقالطاعة والعبودیة، ممکن است؟ این همانسؤالى است که در ابتداى نوشتار در موردوظیفهگروى مطلق طرح شد.
بر مبناى خودگروى روانشناختى انسانبگونهاى ساخته شده است که همواره در پىنفع خویش است و هیچ گاه از این انگیزه خالىنیست و نمىتواند باشد حتى آنگاه که فکرمىکند کارى را فقط بخاطر احسان به دیگرانانجام مىدهد و هیچ نفعى براى خود در نظرندارد باز هم چون از احسان به دیگران لذتمىبرد یا چون فکر مىکند با احسان به دیگرانخودش نیز به پاداش معنوى یا قرب الهىمىرسد، چنین مىکند.
مرحوم مطهرى در بیان این جمله مرحومبوعلى که فرموده است: فاعل بالقصد مانندانسان هیچگاه خالى از غرض نیست ،غرضىکه به او برگردد ولو این غرض یک مسالهمعنوى مثل رسیدن به سعادت، کمال، و قربباشد، همین مطلب را ذکر فرموده و نظرشیخالرئیس را چنین بیان مىکند که، اگر فاعلىبگوید که انگیزهاش خیر رساندن به مردم استاو الزاما دروغ نمىگوید ولى در طول اینانگیزه، انگیزه دیگرى وجود دارد. او چونخیررساندن به مردم را دوست دارد و از آنلذت مىبرد پس یک انگیزه معنوى دارد.مرحوم مطهرى مىفرمایند. «اگر غرض شیخرحمه اللهاین است که انسان همیشه براى لذت خودشکار مىکند، این درست نیست ولى اگر غرضاین است که انسان کارى کند که دیگرى لذتبرد منتها از این لذت بردن دیگرى لذت، مىبرداین درست است». (25) یعنى لذت دیگرانهدفاست ولى از آنجا که هرگاه انسان به هدفخود برسد از این حالت لذت مىبرد، لذتخود انسان به تبع لذت دیگران پدید مىآید.
در همین جا مرحوم مطهرى به مسالهمعیار فعل اخلاقى مىپردازد و نظر کانت را نقلمىفرماید که گفته است: فعل اخلاقى آن استکه مشروط به هیچ شرطى نباشد، یعنى هیچغرضى نداشته باشد، حتى رسیدن به خیر، کمال یا فضیلت، و در غیر اینصورت اخلاقىنیست. و این نظر را با فرمایش شیخالرئیس کهمىگوید: فاعل قصدى یعنى انسان هیچ گاه ازغرض که به نحوى مربوط به خود او باشدخالى نیست، مقایسه مىکند و مىفرماید:«درافعال فکرى، انسان همیشه با غرضى استولى انسان یک سلسله افعال شعورى غیرفکرى هم دارد. در افعال حسابگرانه به نظرمىرسد که حق با شیخ است، نمىشود که هیچغرضى وجود نداشته باشد ولى افعال شعورىدیگرى در انسان هست که مىتوانیم آنها راافعال عاشقانه یا عشقى تعبیر کنیم. نسبت ایندو نوع فعل به یکدیگر نسبت مفعول لهتحصیلى و مفعول له حصولى است.
در افعال عشقى فکر و حساب در کارنیست، غلبه حب است. همان «مکاحاة» ى کهروانشناسان مىگویند غرضى که شیخ و کانتاز آن سخن مىگویند قطعا غرضى تحصیلىاست. در افعال عشقى غرض تحصیلى وجودندارد غرض حصولى وجود دارد مثل عشق بهذات حق که یک غایتحصولى است. اگر اینمطلب پذیرفته شود که در انسان غایتىحصولى وجود دارد آن وقتخیلى از اشکالهاحل مىشود. اما حرف کانت در اخلاق عقلىاست نه اخلاق عرفانى، لذا حرفش درستنیست زیرا در کارهاى عقلى امکان اینکهغرضى تحصیلى وجود نداشته باشد وجودندارد». (26) استاد مصباح دام ظله نیز در نقدنظریه کانت همین نظر را دارند و مىفرمایند:«ممکن نیست که انسان بخواهد فقط به انگیزهاطاعت عقل، کارى را انجام دهد و هیچ چیزدیگرى حتى کمال خودش را منظور نداشتهباشد و هر کجا به ظاهر خیال کنیم به منظوراطاعت عقل انجام مىگیرد و در واقع یکانگیزه عمیقتر ولى پوشیده و مخفى در باطناین انگیزه ظاهرى وجود دارد». (27)
بدین ترتیب بهنظر مرحوممطهرى و آیةاللهمصباح، در اخلاق عقلى ممکن نیست که فعلىفقط و فقط بخاطر وظیفه انجام پذیرد. گرچهمرحوم مطهرى مىفرمایند: در اخلاق عرفانىاین امر ممکن است.
حال به بحثخود باز مىگردیم. گفته شدکه اسلام بعنوان دین کامل بهگونهاى است کهسعادت همه افراد را متناسب با سطح شناخت،و تعبد آنها فراهم مىکند و از این رو در یکسطح عوامل سعادت دنیایى انسان و اجتماع رامعرفى و راههاى رسیدن به آن را در اختیار نهادهو در سطحى بالاتر سعادت اخروى آن دسته کهدر پى لذت پایدار و گریز از عذاب جاویداند ودر سطح بالاترى سعادت واقعى احرار را درنظر گرفته است که دربردارنده بالاترین لذاتاست، گرچه احرار در پى لذت نیستند.
بنابراین به نظر مىرسد که اخلاق اسلامىدر بن و ریشه وظیفهگرا است اما از آنجا کهاسلام دینى واقعگراست و بالاترین شناخت رااز نوع انسان دارد، نوعى نتیجه گروى وغایتگرایى را براى ایجاد انگیزه در انسان درنظر گرفته است تا انسانهایى که به علل گوناگوننتوانستهاند خود را به قافله احرار رسانند، نیزدر این مسیر گام بردارند و به سعادت شایستهخود دستیابند.
پس نظام اخلاقى اسلام گرچه سطوحمختلف سعادت را براى سطوح مختلفانسانها فراهم کرده است ولى همانگونه که مبداانسان بىنهایت است که «انا لله»، غایت نهایى(سعادت) او نیز بىنهایت است که «الیهراجعون» و در این سیر از بىنهایت تا بىنهایت،لذت و رضایت، کمال و معرفت گرچه غایتنهائى نیستند ولى بىنهایتاند.
پىنوشتها:
1- ر.ک. جزوه درس فلسفه اخلاق استاد ملکیان.
2- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص 1187.
3- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص 1188.
4- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص 974.
5- تئاتتوس 176 بهنقل از تاریخ فلسفه کاپلستون ج 5 ص 254.
6. Philebus
7- دائرةالمعارف فلسفه اخلاق ص 974.
8- کاپلستون، ترجمه،تاریخ فلسفه اخلاق، ج 11 ص 249.
9- دائرة المعارف فلسفه اخلاق ص 54 و 55.
10. Stoic
11- کاپلستون، ترجمه، تاریخ فلسفه، ج 1 ص 456.
12. Cyrenaics
13- کاپلستون، ترجمه، تاریخ فلسفه، ج 1 ص 467.
14- الکندى فیلسوف بزرگ جهان اسلام، ص 25.
15- الفلسفه الاولى، ص 115.
16- رسائل فلسفیه، ص 39.
17- التنیه على سبیل السعادة.
18- کیمیاى سعادت، ص 68.
19و20- کیمیاى سعادت، ص 86 و 87.
21- اخلاق ناصرى، ص 80.
22- مجموعه آثار شهید مطهرى، ج 7 ص 53 و 55.
23 و24- اخلاق در قرآن آیةالله مصباح، ص 19 و 20.
25 و26- مجموعه آثار، ج 7 ص.
27- اخلاق در قرآن، ص 96.