پایان فضیلتیا نقد تفکر اخلاقى جوامع معاصر
آرشیو
چکیده
متن
نویسنده کتاب در قسمتهاى قبلى کتاب به بیان نظریه خویش در باب وقوع تحولى فاجعهآمیز در اخلاقیات جوامع نوین (مدرن) پرداخت و چنین ابراز نمود که علت تلاش متفکران عصر جدید براى توجیه اخلاق وقوع چنین تحولى است. تنها در فرهنگى که باورهاى اخلاقى تضعیف شده و مفاهیم اخلاقى تغییر یافته باشد، افراد در صحت احکام اخلاقى دچار تردید مىگردند.
اینک پس از بررسى طرحهاى مختلف در توجیه عقلانى اخلاق و نشان دادن ناکامى آنها، ایشان درصدد بیان این مطلب مىباشد که ناکامى این طرحها نه از باب تصادف و یا ناکفایتى قوت و توان ذهنى صاحبان آنها، بلکه به خاطر ناشدنى بودن چنین کارى است. میانبرداشتهاى مشترک ایشان از اخلاقیات و برداشتهاى مشترک ایشان از توجیه عقلانى اخلاقیرقابل حلى وجود دارد که هر طرحى از این نوع را محکوم به شکست مىگرداند.
فصل پنجم - علت ناکامى طرح عصر روشنگرى در توجیه اخلاق
تاکنون ناکامى استدلالهاى مطرح شده براى توجیه اخلاق را مورد بررسى قرار دادیم. تلقى رایج ایناست که اگر این استدلالها نامعتبر بوده است از این روست که صاحبان آنها یعنى کیرکهگور، کانت، دیدرو، هیوم، اسمیت و معاصرین ایشان به اندازه کافى از ذکاوت و قوت ذهنى در اقامه براهین برخوردار نبودهاند.به میدان آیند و مشکل را حل کنند.
امابهنظر من ناکامى طرح توجیه اخلاق در قرن 18 و19 جنبه شخصى و فردى ندارد. شرکتکنندگان در این طرح از آن جهت ناکام ماندند که داراى پارهاى ویژگیهاى مشترکبودند.
آنهاوارثانشاکله خاصىازباورهاىاخلاقىبودند که ناسازگارى درونى آن، ناکامى طرح فلسفى توجیهاخلاق راازهمان آغاز حتمى مىساخت.
شرکت کنندگان در این طرح از یک سو در مورد محتواى اخلاق با یکدیگر توافق دارند. ازدواج و خانواده اساسا به همان اندازه توسطم و الزامىاست که توسط قاضى ویلهلم. نوشته کیرکهگور; وفاى به عهد و عدالتبراى هیوم به همان اندازه نقض ناپذیر است که براى کانت. منشا این باورهاى مشترک گذشته مسیحى آنها است که در مقایسه با آن اختلافات فرقهاى میان آنها چندان اهمیتى ندارد.
آنها از سوى دیگر در مورد چگونگىتوجیه عقلانى اخلاق با یکدیگر موافقند. از نظر آنها مقدمات اصلى این توجیه باید با استفاده از برخى خصوصیات ماهیت انسان صورت پذیرد و در این صورتاست کهمىتوان توقعداشتکه انسانها قواعد اخلاقى را بپذیرند. از نظر دیدرو و هیوم آن جنبهاى از ماهیت انسان که اهمیت دارد انفعالات است; از نظر کانت آن جنبه برخى قواعد عقلى. البته کانت منکر آن است که اخلاق «مبتنى بر ماهیت انسان» مىباشد ولکن مراد او از «ماهیت انسان» صرفا جنبه روانى غیر عقلانى انسان است. بنابراین ابتناء اخلاق بر جنبه عقلانى ماهیت انسان از نظر او بلامانع و بلکه لازم است. کیرکهگور نیز گرچه اصلا توجیه اخلاق را لازم نمىداند، اما نظر او دقیقا همان ساختار آراء کانت، هیوم و دیدرو را دارد.
تنها تفاوت میان کیرکهگور و آن سه نفر در این است که او به جاى توسل جستن به انفعالات یا عقل به تصمیمگیرى بنیادین متوسل مىشود.
در این قسمت من در صدد روشن ساختن این مطلب هستم که میان برداشتهاى مشترک ایشان از احکام (محتوا) اخلاقى و برداشتهاى مشترکشان از ماهیت انسان، ناسازگارى غیر قابل حلى وجود دارد و لذا هر طرحى از این نوع محکوم به شکست است.
نظریه آنها در مورد قواعد اخلاقى و ماهیت انسان متضمن عناصر ارسطویى - دینى است که بر اروپا در قرن وسطى از قرن 12 به بعد حاکم بود. ساختار اصلى آن همان است که ارسطو در اخلاق نیکوماخس تحلیل نموده است. در این شاکله غایت انگارانه تفاوت اساسى میان انسان آن طور که هست و انسان آن طور که مىتواند باشد، وجود دارد. وظیفه اخلاق تبیین چگونگى گذار از حالت نخستبه حالت دوم است. احکام اخلاقى به ما یاد مىدهد که چگونه از قوه به فعل در آئیم، چگونه ماهیتحقیقى خودمان را به تحقق رسانده و به غایتحقیقى خویش نائل گردیم. بنابراین ما داراى یک شاکله سه جانبه هستیم: ماهیت انسان تربیت نیافته (انسان بالفعل)، احکام اخلاق عقلانى و ماهیت انسان بعد از به تحقق رساندن غایتخویش. هر یک از این سه عنصر در معقول بودن موقعیت و عملکرد خویش نیازمند رجوع به آن دو دیگر است.
این شاکله ارسطویى وقتى صبغه دینى پیدا مىکند چه در مسیحیت چنانکه اکویناسى بیان نمود و چه در یهودیت چنانکه ابن میمون توضیح داد و چه در اسلام چنانکه ابن رشد توصیف کرد، عناصرى به آن افزوده و تکمیل مىگردد. احکام اخلاقى از این پس نه تنها بعنوان قواعد غایت انگارانه بلکه علاوه بر آن بیانگر قوانین الهى نیز تلقى مىشوند. فهرست فضائل و رذائل تنقیح شده و به آن چیزهایى افزوده مىشود. مفهوم گناه به مفهوم ارسطویى خطا افزوده مىشود. غایتحقیقى انسان دیگر در این دنیا قابل تحصیل نیست و تنها در سراى دیگر قابل دستیابى است. معهذا بازهم شاکله سه شاخهاى ماهیت انسان تربیت نیافته (انسان بالفعل)، احکام اخلاقى عقلانى و ماهیت انسان بعد از به تحقق رساندن غایتخویش، در حکم و تفکر ارزشى اساسى است.
در سراسر دوره حاکمیت تفسیر دینى اخلاق سنتى، گفتن اینکه یک فرد چه باید انجامدهدبهمنزله گفتن ایناست کهچه عملى در این شرایط او را به سمت غایتحقیقى انسان سوق مىدهد و اینکه قانون صادر از خداوند و درک شدهتوسط عقل، به چه چیزى امر مىکند. بیشتر حامیان این اخلاق در قرون وسطى معتقد بودند که آن بخشى از وحى الهى استن دفاع نمود.
با پیدایش مذهب پروتستان وکاتولیسم جانسنى برداشت جدیدى از عقل مطرح مىشود . در این مذاهب جدید چنین ابراز مىشود که عقل از درک غایت واقعى انسان عاجزاست. کالوین معتقد بود که اگر حضرت آدم مرتکب گناه نمىشد، عقل مىتوانست همان سهمى را ایفا کند که ارسطو براى آن مقرر مىداشت ولکن اینک عقل عاجز از تصحیح انفعالات ما مىباشد (این نکته جالب توجه است که هیوم نیز مطابق مذهب کالوین بار آمده است). با این وجود تفاوت میان انسان آنطور که بالفعل هست وانسان آن گونه که مىتواند باشد، باقىمانده، و قانون اخلاقى الهى هنوز هم راهنماى انسانها براى انتقال از حالت نخستبهحالت دوماستحتىاگرقدرتاطاعت احکاماخلاقى تنها بخاطر فیض الهى باشد.
پاسکال که خود پیرو مذهب جانسنیسم بود، در درک این تحول حائز اهمیت است. او تشخیص داد که برداشت پروتستانى - جانسنى از عقل تا حد زیادى با برداشت فلسفه و علم جدید در قرن17 متحد است. عقل دیگر ذوات اشیاء یا انتقال از قوه به فعل را درک نمىکند. با طرد فلسفه مدرسى (اسکولاستیک)، علم غیرارسطویى محدودیتهاى شدیدى در قدرت عقل قائل مىشود. عقل محاسبهگر است و تنها مىتواند واقعیتهاى عینى و روابط ریاضى را ارزیابى کند و نه بیشتر. عقل تنها در مورد وسائل مىتواند سخن بگوید و نه در مورد غایات. همان طور که دکارت معتقد بود، عقل حتى نمىتواند شکاکیت را ابطال کند. یک دستاورد اساسى عقل بهنظر پاسکال این است که تشخیص دهد باورهاى ما نهایتا بر طبیعت، آداب و عادات بنا شده است.
از آنجا که هیوم با نوشتههاى پاسکال آشنایى داشته است، لذا این احتمال قویا وجود دارد که هیوم از او تاثیر پذیرفته باشد. این برداشت محدود کننده عقل نه تنها در هیوم، بلکه در کانت نیز موجود است. کانت همچون هیوم معتقد است که عقل ما هیات ذاتى و جنبههاى غایتشناختى جهان عینى را که در دسترس علم فیزیک مىباشد، تشخیصاى کانت و هیوم در مورد ماهیت انسان، اتفاق نظرهاى مهم و شگفت انگیزى میان آنها وجود دارد. همین مطلب در مورد دیدرو، اسمیت و کیرکهگور نیز صادق است. همه این اشخاص منکر این بودند که انسان داراى ذاتى است که غایتحقیقى او را تحدید مىکند.
اینک به درک علتشکست طرح آنها براى توجیه عقلانى اخلاق نزدیک مىشویم. پیشینه تاریخىتفکر آنها شاکلهاىاست که انسان تربیت نیافته، انسان به غایت انسانى رسیده و احکام اخلاقى سه پایه آن را تشکیل مىدهند. اما نفى الهیات پروتستانى و کاتولیکى و رد علمى و فلسفى سنت ارسطویى موجب محو یکى از این سه پایه گردید، یعنى انسان به غایت انسانى رسیده، پس با از میان رفتن تصور ماهیت ذاتى انسان و همچنین غایت انسانى که موجب از میان رفتن یکى از سه رکن آن شاکله گردید، دو رکن دیگر نیز متزلزل شدند. هنگامى که ما غایتى براى انسان سراغ نداشته باشیم، احکام اخلاقى ما را به چه چیز مىتواند فرا بخواند؟
بدینسان فیلسوفان جدید دیدى محاسبه با دیدى از ماهیت انسان آنگونه که بالفعل هستبدون اینکه تصورى از غایتیا ذات انسانى داشته باشند. اما اخلاقى که آنها درصدد دفاع و توجیهش بودند در اصل براى این پیدا شده بود که انسان را براى گذار از حالت فعلى به غایتخویش قادر سازد. بیش از هیوم و دیدرو کانتبه این مطلب پى برد. او در کتاب دوم از «نقد» دوم به این مطلب اعتراف مىکند که بدون یک چارچوب غایتشناختى کل طرح اخلاق غیر معقول مىگردد. این چار چوب غایتشناختى بعنوان «پیش فرضى براى عقل محض» مطرح شده است.
مطرح شدن این مطلب که «باید» را از «هست» نمىتوان استنتاج نمود، نتیجه همان دید محدود کننده عقل و نفى کننده غایتشناسى است. هیوم این نظریه را با تردید مطرح کرد. او در رساله درباره طبیعت انسان چنین بیان مىکند که در تمامى نظامهاى اخلاقى موجود از جملات خبریه مربوط به خدا یا طبیعت انسان، احکام اخلاقى استنتاج شده است. او در ادامه چنین مىگوید: «براى امرى شود و آن این است که چگونه این نسبت جدید (باید) مىتواند از نسبتهاى دیگر (هست) که تماما با آن متفاوت هستند، استنتاج شود». همین مطلب را کانتبنحو قطعى مطرح مىکند که توصیههاى اخلاقى را نمىتوان از جملات اخبارى در مورد سعادت انسان یا اراده خداوند اخذ نمود. در تبیین کیرکهگور از اخلاق نیز مجددا همین مطلب مطرح مىشود.
بعضى از فیلسوفان اخلاق بعدى تا آنجا پیش رفتند که عدم امکان اخذ نتائج اخلاقى از مقدمات توصیفى را بعنوان یک «حقیقت منطقى» معرفى نمودند که بنوبه خود از اصل عامترى گرفته شده که بعضى منطقیون قرون وسطى تقریرکردهبودند. آن اصل ایناست که در یک استدلال معتبر هیچ چیز در نتیجه ظاهر نمىشود مگر اینکه قبلا در مقدمات وجود داشته باشد. این اصل ادعایى بسیار عام صحیح نبوده و آنچه منطقیون مدرسى مطرح کرده بودند، تنها در مورد قیاسهاى ارسطویى کاربرد دارد. چند نوع استدلال معتبر وجود دارد که در نتیجه آنها ممکن است عنصرى باشد که در مقدمات وجود ندارد. به این مثال نقض ا.ان. پرایر توجه کنید: از «او یک ناخدا است »مىتوان به نحو معتبرى نتیجه گرفت: «او هر آنچه را یک ناخدا باید انجام دهد، باید انجام دهد». این مثال نشان مىدهد که نه تنها آن اصل بسیار عام درست نیست، بلکه ممکن استیک «هست» مستلزم یک «باید» باشد.
به هرتقدیر دلیلى براى پذیرش این ادعاء یعنى عدم امکان استنتاج «باید» از «هست» وجود ندارد. یک نکته باقى مىماند و آن اینکه چگونه در دیده فیلسوفان جدید استنتاجهاى اخلاقى از نوع استنتاج «باید» از «هست» ظاهر گشت. بنظر مىرسد در قرن17 و 18 معنا و لوازم اصطلاحات اساسى مورد استفاده در زبان اخلاقى دچار تغییر گردید و لذا مقدماتى که قبلا اخلاقى تلقى مىشد، از آن پس بنظر رسید که توصیفى مىباشد و دیگر نمىتوان از آنها نتائج اخلاقى را اخذ کرد.
آیا ما هیچ شاهدى براین نوع تغییر معنى در اختیارداریم؟ براىپاسخ بهاینسؤال خوباست نوع دیگرى از نقض بر قاعده مزعوم فوق را مورد توجه قرار دهیم. از مقدمات توصیفى نظیر «این ساعت وقت دقیق را نشان نمىدهد» و «این اعتبراى حمل کردن بیش از حد سنگین است» مىتوان بنحو معتبرى این نتیجه ارزشى را گرفت که «این ساعتبد است». همینطور از مقدمات توصیفى نظیر «او از این نوع غله در واحد سطح، محصولى بیش از هر کشاورز دیگر بدست مىآورد، «برنامه او براى احیاى خاک،مؤثرترین برنامهاىاست که تاکنون شناخته شده است» و «دامهاى او در نمایشگاهها، تمامى جوایز نخست را برنده مىشوند» مىتوان بنحو معتبرى این نتیجه ارزشى را گرفت که «او یک کشاورز خوب است».
هر دو استدلال فوق از این جهت معتبرند که در آنها از مفاهیم کارکردى استفاده شده است. ما هم ساعت و هم کشاورز را بر حسب غرض یا عملکردشان تعریف مىکنیم. از اینرو نمىتوان مفهوم ساعتیا کشاورز را مستقل از مفهوم ساعتخوب یا کشاورز خوب تعریف کرد. ملاکهاى ساعتبودن و ملاکهاى ساعتخوب بودن مستقل از یکدیگر نیستند و همینطور است در مورد کشاورز و کشاورز خوب. بنابر این اگر قاعده مزعوم فوق بخواهد درستباشد حداقل باید استدلالهاى متضمن مفاهیم کارکردى را استثناء کند. در اینجا این مطلب قوت مىگیرد که کسانى بر شمول آن قاعده نسبتبه تمام استدلالهاى اخلاقى اصرار ورزیدهاند که معتقدند در هیچ استدلال اخلاقى مفاهیم کارکردى وجود ندارد.
استدلالهاى اخلاقى در سنت ارسطویى چه در تقریر یونانى آن و چه در تقریر قرون وسطایى، لااقل متضمن یک مفهوم کارکردى اساسى مىباشد و آن مفهوم «انسان» است که داراى ماهیت ذاتى و همینطور غرض یا عملکرد ذاتى تلقى مىگردد. تنها با کنار گذاشتن کامل این سنت است که استدلالهاى اخلاقى ویژگى خود را از دست داده و مشمول این قاعده مىشوند که «باید» را از «هست» نمىتوان نتیجه گرفت. ارسطو در تحقیق و بررسى اخلاق، نقطه شروع را این مىداند که نسبت «انسان» به «خوب زیستن» مشابه نسبت «نوازنده چنگ» به «خوب نواختن چنگ» مىباشد (اخلاق نیکوماخس16 چ 1095). البته ارسطو نخستین کسى نبود که انسان را بعنوان یک مفهوم کار کردى مطرح کرد. این نظریه بسیار قدیمىتر از ارسطو مىباشد.
در اینجا مساله تنها این نیست که مفهوم انسان از کارکردى بودن خارج شده است، بلکه براى وقوع چنین چیزى لزوما معناى دیگر اصطلاحات کلیدى اخلاق نیز لا اقل تا حدى تغییر کرده است. روابط منطقى میان بعضى انواع جمله نیز باید تغییر کرده باشد. بنابراین، عدم امکان استنتاج «باید» از «هست» براى فیلسوفانى حقیقت قطعى شمرده مىشود که فرهنگ ایشان دچار فقر و ضعف در مفاهیم اخلاقى شده باشد. تلقى نمودن این قاعده بعنوان یک حقیقت منطقى همیشگى، نشانى از فقدان عمیق آگاهى تاریخى است که متاسفانه بسیار زیاد فلسفه اخلاق را تحت تاثیر قرار داده است. مطرح شدن این اصل در قرن 18، هم به جدایى کامل از سنت ارسطویى اشاره مىکند و هم به سقوط قطعى طرح قرن هجدهم براى توجیه عقلانى اخلاق در زمینهاى شکل گرفته از اجزاى ناسازگار باقى مانده از سنت.
در این مقطع از تاریخ نه تنها استدلالها و مفاهیم اخلاقى بنحو اساسى تغییر کرده و لذا موجب پیدایش نزاعهاى پایان ناپذیر در فرهنگ ما مىگردند، بلکه علاوه بر آن معناى احکام اخلاقى نیز تغییر مىکند. در سنت ارسطویى خوب دانستن «الف» (مثل یک شخص، یک حیوان،یک سیاست،یک کار)بهمعناىاین است که آن نوعى از «الف» است که بتوان آن را براى تامین غرضى که از «الف» ها مشخصا انتظار مىرود، انتخاب نمود. مثلا خوب دانستن یک ساعتیعنى آن ساعت از نوعى است که براى فهمیدن دقیق وقت مىتوان آن را انتخاب نمود (نه اینکه براى پرتاب کردن بطرف گربه خوب باشد) پیشفرض این کاربرد «خوب» ایناست که هر امرى (اعم از اشخاص یا افعال) که در مورد آن بتوان «خوب» یا «بد» را بهکار برد، فى الواقع داراى عملکردیاغرض خاصىمىباشد. بنابراین خوب خواندن چیزى یک حکم توصیفى است. در این سنت جملات اخلاقى و ارزشى را مىتوان صادق یا کاذب دانست. اما با حذف یکباره مفهوم عملکرد ذاتى یا غرض ذاتى انسان از اخلاق، توصیفى دانستن احکام اخلاقى نا موجه بنظر رسید.
تا زمان کنونى در گفتار روزمره این عادت باقى مانده است که به احکام اخلاقى صدق و کذب نسبت داده مىشود. اما در این فرهنگ این سؤال که صدق و کذب یک حکم اخلاقى خاص به چه چیزى بستگى دارد، فاقد هر گونه جواب روشنى است.
این مطلب دقیقا با فرضیه اصلى من در کتاب حاضر مطابقت دارد. زیرا فرضیه من این است که احکام اخلاقى در فرهنگ عصر جدید تنها از حیث لفظ با گذشته شباهت دارند. الفاظ بر زبانها جارى مىگردد ولکن بدون زمینهها و قرائن لازم براى دریافت معانى. (رجوع شود به نوشتههاى مربوط به فصل اول).
تغییراتى را که من بدینگونه توصیف نمودم، در نظر بسیارى از کسانى که خود در اثناء این تغییرات زندگى مىکردند، امرى مثبت مىنمود. آنچه را من فقدان محتوا و ساختار سنتى یا از دست دادن قرائن لازم براى درک مفاهیم توصیف کردم، از نظر ایشان نوعى رهایى و آزادىبود، هم از بار خدا پرستى سنتى و هم از سردر گمىهاى تفکرات غایت انگارانه. این تحول به زعم ایشان دستاورد عظیمى بود براى «خود» در رسیدن به استقلال. «خود» از تمامى اشکال قدیمى سازمان اجتماعى که او را در اعتقاد به یک نظام جهانى خداپرستانه غایت انگارانه و ساختارهاى طولى مترتب بر آن زندانى کرده بود، آزاد مىگشت.
به هر حال، ما این تحول سرنوشتساز را فقدان بدانیم یا آزادى، انتقال به بىقانونى و بىهویتى بدانیم یا انتقال به خود مختارى، به دو نکته باید توجه کنیم: مطلب نخست مربوط به عواقب سیاسى و اجتماعى این تغییر و تحول است. تغییرات انتزاعى و نظرى در مفاهیم اخلاقى همیشه در حوادث واقعى جزئى جلوه گر مىشود. ما نیازمند به تدوین تاریخى هستیم که هم مربوط به عمل باشد و هم مربوط به نظریه. هر عملى کما بیش مبتنى بر نظریههاست و هر بخشى از نظریه پردازى خود یک عمل سیاسى و اخلاقى است. در این تاریخ جدید شاهزادگان مدچى هنرى هشتم و توماس کرامول، فردریک کبیر و ناپلئون، والپل و ویلبرفورس، جفرسن و ربسپیر در اعمالشان به انحاء مختلف همان تغییرات مفهومى را نشان مىدهند که در سطح نظریه فلسفى توسط ماکیاولى و هابس، توسط دیدرو و کندرست، توسط هیوم و آدام اسمیت و کانت تقریر مىشود.
بدینسان انتقال به تجدد (مدرنیته) انتقالى بود هم در نظر و هم در عمل. متاسفانه بخاطر عادت ذهنى ناشى از برنامههاى آموزشى دانشگاههاى ما، تاریخ تحول سیاسى و اجتماعى مستقل از تاریخ فلسفه و در گروههاى آموزشى مختلف مورد بررسى قرار مىگیرد. این دوگانکى بیانگر اندیشهاى است که تقریبا در همه جاى دنیاى نوین یافت مىشود; در واقع این دوگانگى آنقدر فراگیر است که حتى مارکسیسم که مؤثرترین نظریه رقیب فرهنگ نوین (مدرن) مىباشد، آن را پذیرفته و تقریر دیگرى از همین دوگانگى را در قالب تمایز میان زیربنا و رو بناى اعتقادى مطرح مىکند.
اینک پس از بررسى طرحهاى مختلف در توجیه عقلانى اخلاق و نشان دادن ناکامى آنها، ایشان درصدد بیان این مطلب مىباشد که ناکامى این طرحها نه از باب تصادف و یا ناکفایتى قوت و توان ذهنى صاحبان آنها، بلکه به خاطر ناشدنى بودن چنین کارى است. میانبرداشتهاى مشترک ایشان از اخلاقیات و برداشتهاى مشترک ایشان از توجیه عقلانى اخلاقیرقابل حلى وجود دارد که هر طرحى از این نوع را محکوم به شکست مىگرداند.
فصل پنجم - علت ناکامى طرح عصر روشنگرى در توجیه اخلاق
تاکنون ناکامى استدلالهاى مطرح شده براى توجیه اخلاق را مورد بررسى قرار دادیم. تلقى رایج ایناست که اگر این استدلالها نامعتبر بوده است از این روست که صاحبان آنها یعنى کیرکهگور، کانت، دیدرو، هیوم، اسمیت و معاصرین ایشان به اندازه کافى از ذکاوت و قوت ذهنى در اقامه براهین برخوردار نبودهاند.به میدان آیند و مشکل را حل کنند.
امابهنظر من ناکامى طرح توجیه اخلاق در قرن 18 و19 جنبه شخصى و فردى ندارد. شرکتکنندگان در این طرح از آن جهت ناکام ماندند که داراى پارهاى ویژگیهاى مشترکبودند.
آنهاوارثانشاکله خاصىازباورهاىاخلاقىبودند که ناسازگارى درونى آن، ناکامى طرح فلسفى توجیهاخلاق راازهمان آغاز حتمى مىساخت.
شرکت کنندگان در این طرح از یک سو در مورد محتواى اخلاق با یکدیگر توافق دارند. ازدواج و خانواده اساسا به همان اندازه توسطم و الزامىاست که توسط قاضى ویلهلم. نوشته کیرکهگور; وفاى به عهد و عدالتبراى هیوم به همان اندازه نقض ناپذیر است که براى کانت. منشا این باورهاى مشترک گذشته مسیحى آنها است که در مقایسه با آن اختلافات فرقهاى میان آنها چندان اهمیتى ندارد.
آنها از سوى دیگر در مورد چگونگىتوجیه عقلانى اخلاق با یکدیگر موافقند. از نظر آنها مقدمات اصلى این توجیه باید با استفاده از برخى خصوصیات ماهیت انسان صورت پذیرد و در این صورتاست کهمىتوان توقعداشتکه انسانها قواعد اخلاقى را بپذیرند. از نظر دیدرو و هیوم آن جنبهاى از ماهیت انسان که اهمیت دارد انفعالات است; از نظر کانت آن جنبه برخى قواعد عقلى. البته کانت منکر آن است که اخلاق «مبتنى بر ماهیت انسان» مىباشد ولکن مراد او از «ماهیت انسان» صرفا جنبه روانى غیر عقلانى انسان است. بنابراین ابتناء اخلاق بر جنبه عقلانى ماهیت انسان از نظر او بلامانع و بلکه لازم است. کیرکهگور نیز گرچه اصلا توجیه اخلاق را لازم نمىداند، اما نظر او دقیقا همان ساختار آراء کانت، هیوم و دیدرو را دارد.
تنها تفاوت میان کیرکهگور و آن سه نفر در این است که او به جاى توسل جستن به انفعالات یا عقل به تصمیمگیرى بنیادین متوسل مىشود.
در این قسمت من در صدد روشن ساختن این مطلب هستم که میان برداشتهاى مشترک ایشان از احکام (محتوا) اخلاقى و برداشتهاى مشترکشان از ماهیت انسان، ناسازگارى غیر قابل حلى وجود دارد و لذا هر طرحى از این نوع محکوم به شکست است.
نظریه آنها در مورد قواعد اخلاقى و ماهیت انسان متضمن عناصر ارسطویى - دینى است که بر اروپا در قرن وسطى از قرن 12 به بعد حاکم بود. ساختار اصلى آن همان است که ارسطو در اخلاق نیکوماخس تحلیل نموده است. در این شاکله غایت انگارانه تفاوت اساسى میان انسان آن طور که هست و انسان آن طور که مىتواند باشد، وجود دارد. وظیفه اخلاق تبیین چگونگى گذار از حالت نخستبه حالت دوم است. احکام اخلاقى به ما یاد مىدهد که چگونه از قوه به فعل در آئیم، چگونه ماهیتحقیقى خودمان را به تحقق رسانده و به غایتحقیقى خویش نائل گردیم. بنابراین ما داراى یک شاکله سه جانبه هستیم: ماهیت انسان تربیت نیافته (انسان بالفعل)، احکام اخلاق عقلانى و ماهیت انسان بعد از به تحقق رساندن غایتخویش. هر یک از این سه عنصر در معقول بودن موقعیت و عملکرد خویش نیازمند رجوع به آن دو دیگر است.
این شاکله ارسطویى وقتى صبغه دینى پیدا مىکند چه در مسیحیت چنانکه اکویناسى بیان نمود و چه در یهودیت چنانکه ابن میمون توضیح داد و چه در اسلام چنانکه ابن رشد توصیف کرد، عناصرى به آن افزوده و تکمیل مىگردد. احکام اخلاقى از این پس نه تنها بعنوان قواعد غایت انگارانه بلکه علاوه بر آن بیانگر قوانین الهى نیز تلقى مىشوند. فهرست فضائل و رذائل تنقیح شده و به آن چیزهایى افزوده مىشود. مفهوم گناه به مفهوم ارسطویى خطا افزوده مىشود. غایتحقیقى انسان دیگر در این دنیا قابل تحصیل نیست و تنها در سراى دیگر قابل دستیابى است. معهذا بازهم شاکله سه شاخهاى ماهیت انسان تربیت نیافته (انسان بالفعل)، احکام اخلاقى عقلانى و ماهیت انسان بعد از به تحقق رساندن غایتخویش، در حکم و تفکر ارزشى اساسى است.
در سراسر دوره حاکمیت تفسیر دینى اخلاق سنتى، گفتن اینکه یک فرد چه باید انجامدهدبهمنزله گفتن ایناست کهچه عملى در این شرایط او را به سمت غایتحقیقى انسان سوق مىدهد و اینکه قانون صادر از خداوند و درک شدهتوسط عقل، به چه چیزى امر مىکند. بیشتر حامیان این اخلاق در قرون وسطى معتقد بودند که آن بخشى از وحى الهى استن دفاع نمود.
با پیدایش مذهب پروتستان وکاتولیسم جانسنى برداشت جدیدى از عقل مطرح مىشود . در این مذاهب جدید چنین ابراز مىشود که عقل از درک غایت واقعى انسان عاجزاست. کالوین معتقد بود که اگر حضرت آدم مرتکب گناه نمىشد، عقل مىتوانست همان سهمى را ایفا کند که ارسطو براى آن مقرر مىداشت ولکن اینک عقل عاجز از تصحیح انفعالات ما مىباشد (این نکته جالب توجه است که هیوم نیز مطابق مذهب کالوین بار آمده است). با این وجود تفاوت میان انسان آنطور که بالفعل هست وانسان آن گونه که مىتواند باشد، باقىمانده، و قانون اخلاقى الهى هنوز هم راهنماى انسانها براى انتقال از حالت نخستبهحالت دوماستحتىاگرقدرتاطاعت احکاماخلاقى تنها بخاطر فیض الهى باشد.
پاسکال که خود پیرو مذهب جانسنیسم بود، در درک این تحول حائز اهمیت است. او تشخیص داد که برداشت پروتستانى - جانسنى از عقل تا حد زیادى با برداشت فلسفه و علم جدید در قرن17 متحد است. عقل دیگر ذوات اشیاء یا انتقال از قوه به فعل را درک نمىکند. با طرد فلسفه مدرسى (اسکولاستیک)، علم غیرارسطویى محدودیتهاى شدیدى در قدرت عقل قائل مىشود. عقل محاسبهگر است و تنها مىتواند واقعیتهاى عینى و روابط ریاضى را ارزیابى کند و نه بیشتر. عقل تنها در مورد وسائل مىتواند سخن بگوید و نه در مورد غایات. همان طور که دکارت معتقد بود، عقل حتى نمىتواند شکاکیت را ابطال کند. یک دستاورد اساسى عقل بهنظر پاسکال این است که تشخیص دهد باورهاى ما نهایتا بر طبیعت، آداب و عادات بنا شده است.
از آنجا که هیوم با نوشتههاى پاسکال آشنایى داشته است، لذا این احتمال قویا وجود دارد که هیوم از او تاثیر پذیرفته باشد. این برداشت محدود کننده عقل نه تنها در هیوم، بلکه در کانت نیز موجود است. کانت همچون هیوم معتقد است که عقل ما هیات ذاتى و جنبههاى غایتشناختى جهان عینى را که در دسترس علم فیزیک مىباشد، تشخیصاى کانت و هیوم در مورد ماهیت انسان، اتفاق نظرهاى مهم و شگفت انگیزى میان آنها وجود دارد. همین مطلب در مورد دیدرو، اسمیت و کیرکهگور نیز صادق است. همه این اشخاص منکر این بودند که انسان داراى ذاتى است که غایتحقیقى او را تحدید مىکند.
اینک به درک علتشکست طرح آنها براى توجیه عقلانى اخلاق نزدیک مىشویم. پیشینه تاریخىتفکر آنها شاکلهاىاست که انسان تربیت نیافته، انسان به غایت انسانى رسیده و احکام اخلاقى سه پایه آن را تشکیل مىدهند. اما نفى الهیات پروتستانى و کاتولیکى و رد علمى و فلسفى سنت ارسطویى موجب محو یکى از این سه پایه گردید، یعنى انسان به غایت انسانى رسیده، پس با از میان رفتن تصور ماهیت ذاتى انسان و همچنین غایت انسانى که موجب از میان رفتن یکى از سه رکن آن شاکله گردید، دو رکن دیگر نیز متزلزل شدند. هنگامى که ما غایتى براى انسان سراغ نداشته باشیم، احکام اخلاقى ما را به چه چیز مىتواند فرا بخواند؟
بدینسان فیلسوفان جدید دیدى محاسبه با دیدى از ماهیت انسان آنگونه که بالفعل هستبدون اینکه تصورى از غایتیا ذات انسانى داشته باشند. اما اخلاقى که آنها درصدد دفاع و توجیهش بودند در اصل براى این پیدا شده بود که انسان را براى گذار از حالت فعلى به غایتخویش قادر سازد. بیش از هیوم و دیدرو کانتبه این مطلب پى برد. او در کتاب دوم از «نقد» دوم به این مطلب اعتراف مىکند که بدون یک چارچوب غایتشناختى کل طرح اخلاق غیر معقول مىگردد. این چار چوب غایتشناختى بعنوان «پیش فرضى براى عقل محض» مطرح شده است.
مطرح شدن این مطلب که «باید» را از «هست» نمىتوان استنتاج نمود، نتیجه همان دید محدود کننده عقل و نفى کننده غایتشناسى است. هیوم این نظریه را با تردید مطرح کرد. او در رساله درباره طبیعت انسان چنین بیان مىکند که در تمامى نظامهاى اخلاقى موجود از جملات خبریه مربوط به خدا یا طبیعت انسان، احکام اخلاقى استنتاج شده است. او در ادامه چنین مىگوید: «براى امرى شود و آن این است که چگونه این نسبت جدید (باید) مىتواند از نسبتهاى دیگر (هست) که تماما با آن متفاوت هستند، استنتاج شود». همین مطلب را کانتبنحو قطعى مطرح مىکند که توصیههاى اخلاقى را نمىتوان از جملات اخبارى در مورد سعادت انسان یا اراده خداوند اخذ نمود. در تبیین کیرکهگور از اخلاق نیز مجددا همین مطلب مطرح مىشود.
بعضى از فیلسوفان اخلاق بعدى تا آنجا پیش رفتند که عدم امکان اخذ نتائج اخلاقى از مقدمات توصیفى را بعنوان یک «حقیقت منطقى» معرفى نمودند که بنوبه خود از اصل عامترى گرفته شده که بعضى منطقیون قرون وسطى تقریرکردهبودند. آن اصل ایناست که در یک استدلال معتبر هیچ چیز در نتیجه ظاهر نمىشود مگر اینکه قبلا در مقدمات وجود داشته باشد. این اصل ادعایى بسیار عام صحیح نبوده و آنچه منطقیون مدرسى مطرح کرده بودند، تنها در مورد قیاسهاى ارسطویى کاربرد دارد. چند نوع استدلال معتبر وجود دارد که در نتیجه آنها ممکن است عنصرى باشد که در مقدمات وجود ندارد. به این مثال نقض ا.ان. پرایر توجه کنید: از «او یک ناخدا است »مىتوان به نحو معتبرى نتیجه گرفت: «او هر آنچه را یک ناخدا باید انجام دهد، باید انجام دهد». این مثال نشان مىدهد که نه تنها آن اصل بسیار عام درست نیست، بلکه ممکن استیک «هست» مستلزم یک «باید» باشد.
به هرتقدیر دلیلى براى پذیرش این ادعاء یعنى عدم امکان استنتاج «باید» از «هست» وجود ندارد. یک نکته باقى مىماند و آن اینکه چگونه در دیده فیلسوفان جدید استنتاجهاى اخلاقى از نوع استنتاج «باید» از «هست» ظاهر گشت. بنظر مىرسد در قرن17 و 18 معنا و لوازم اصطلاحات اساسى مورد استفاده در زبان اخلاقى دچار تغییر گردید و لذا مقدماتى که قبلا اخلاقى تلقى مىشد، از آن پس بنظر رسید که توصیفى مىباشد و دیگر نمىتوان از آنها نتائج اخلاقى را اخذ کرد.
آیا ما هیچ شاهدى براین نوع تغییر معنى در اختیارداریم؟ براىپاسخ بهاینسؤال خوباست نوع دیگرى از نقض بر قاعده مزعوم فوق را مورد توجه قرار دهیم. از مقدمات توصیفى نظیر «این ساعت وقت دقیق را نشان نمىدهد» و «این اعتبراى حمل کردن بیش از حد سنگین است» مىتوان بنحو معتبرى این نتیجه ارزشى را گرفت که «این ساعتبد است». همینطور از مقدمات توصیفى نظیر «او از این نوع غله در واحد سطح، محصولى بیش از هر کشاورز دیگر بدست مىآورد، «برنامه او براى احیاى خاک،مؤثرترین برنامهاىاست که تاکنون شناخته شده است» و «دامهاى او در نمایشگاهها، تمامى جوایز نخست را برنده مىشوند» مىتوان بنحو معتبرى این نتیجه ارزشى را گرفت که «او یک کشاورز خوب است».
هر دو استدلال فوق از این جهت معتبرند که در آنها از مفاهیم کارکردى استفاده شده است. ما هم ساعت و هم کشاورز را بر حسب غرض یا عملکردشان تعریف مىکنیم. از اینرو نمىتوان مفهوم ساعتیا کشاورز را مستقل از مفهوم ساعتخوب یا کشاورز خوب تعریف کرد. ملاکهاى ساعتبودن و ملاکهاى ساعتخوب بودن مستقل از یکدیگر نیستند و همینطور است در مورد کشاورز و کشاورز خوب. بنابر این اگر قاعده مزعوم فوق بخواهد درستباشد حداقل باید استدلالهاى متضمن مفاهیم کارکردى را استثناء کند. در اینجا این مطلب قوت مىگیرد که کسانى بر شمول آن قاعده نسبتبه تمام استدلالهاى اخلاقى اصرار ورزیدهاند که معتقدند در هیچ استدلال اخلاقى مفاهیم کارکردى وجود ندارد.
استدلالهاى اخلاقى در سنت ارسطویى چه در تقریر یونانى آن و چه در تقریر قرون وسطایى، لااقل متضمن یک مفهوم کارکردى اساسى مىباشد و آن مفهوم «انسان» است که داراى ماهیت ذاتى و همینطور غرض یا عملکرد ذاتى تلقى مىگردد. تنها با کنار گذاشتن کامل این سنت است که استدلالهاى اخلاقى ویژگى خود را از دست داده و مشمول این قاعده مىشوند که «باید» را از «هست» نمىتوان نتیجه گرفت. ارسطو در تحقیق و بررسى اخلاق، نقطه شروع را این مىداند که نسبت «انسان» به «خوب زیستن» مشابه نسبت «نوازنده چنگ» به «خوب نواختن چنگ» مىباشد (اخلاق نیکوماخس16 چ 1095). البته ارسطو نخستین کسى نبود که انسان را بعنوان یک مفهوم کار کردى مطرح کرد. این نظریه بسیار قدیمىتر از ارسطو مىباشد.
در اینجا مساله تنها این نیست که مفهوم انسان از کارکردى بودن خارج شده است، بلکه براى وقوع چنین چیزى لزوما معناى دیگر اصطلاحات کلیدى اخلاق نیز لا اقل تا حدى تغییر کرده است. روابط منطقى میان بعضى انواع جمله نیز باید تغییر کرده باشد. بنابراین، عدم امکان استنتاج «باید» از «هست» براى فیلسوفانى حقیقت قطعى شمرده مىشود که فرهنگ ایشان دچار فقر و ضعف در مفاهیم اخلاقى شده باشد. تلقى نمودن این قاعده بعنوان یک حقیقت منطقى همیشگى، نشانى از فقدان عمیق آگاهى تاریخى است که متاسفانه بسیار زیاد فلسفه اخلاق را تحت تاثیر قرار داده است. مطرح شدن این اصل در قرن 18، هم به جدایى کامل از سنت ارسطویى اشاره مىکند و هم به سقوط قطعى طرح قرن هجدهم براى توجیه عقلانى اخلاق در زمینهاى شکل گرفته از اجزاى ناسازگار باقى مانده از سنت.
در این مقطع از تاریخ نه تنها استدلالها و مفاهیم اخلاقى بنحو اساسى تغییر کرده و لذا موجب پیدایش نزاعهاى پایان ناپذیر در فرهنگ ما مىگردند، بلکه علاوه بر آن معناى احکام اخلاقى نیز تغییر مىکند. در سنت ارسطویى خوب دانستن «الف» (مثل یک شخص، یک حیوان،یک سیاست،یک کار)بهمعناىاین است که آن نوعى از «الف» است که بتوان آن را براى تامین غرضى که از «الف» ها مشخصا انتظار مىرود، انتخاب نمود. مثلا خوب دانستن یک ساعتیعنى آن ساعت از نوعى است که براى فهمیدن دقیق وقت مىتوان آن را انتخاب نمود (نه اینکه براى پرتاب کردن بطرف گربه خوب باشد) پیشفرض این کاربرد «خوب» ایناست که هر امرى (اعم از اشخاص یا افعال) که در مورد آن بتوان «خوب» یا «بد» را بهکار برد، فى الواقع داراى عملکردیاغرض خاصىمىباشد. بنابراین خوب خواندن چیزى یک حکم توصیفى است. در این سنت جملات اخلاقى و ارزشى را مىتوان صادق یا کاذب دانست. اما با حذف یکباره مفهوم عملکرد ذاتى یا غرض ذاتى انسان از اخلاق، توصیفى دانستن احکام اخلاقى نا موجه بنظر رسید.
تا زمان کنونى در گفتار روزمره این عادت باقى مانده است که به احکام اخلاقى صدق و کذب نسبت داده مىشود. اما در این فرهنگ این سؤال که صدق و کذب یک حکم اخلاقى خاص به چه چیزى بستگى دارد، فاقد هر گونه جواب روشنى است.
این مطلب دقیقا با فرضیه اصلى من در کتاب حاضر مطابقت دارد. زیرا فرضیه من این است که احکام اخلاقى در فرهنگ عصر جدید تنها از حیث لفظ با گذشته شباهت دارند. الفاظ بر زبانها جارى مىگردد ولکن بدون زمینهها و قرائن لازم براى دریافت معانى. (رجوع شود به نوشتههاى مربوط به فصل اول).
تغییراتى را که من بدینگونه توصیف نمودم، در نظر بسیارى از کسانى که خود در اثناء این تغییرات زندگى مىکردند، امرى مثبت مىنمود. آنچه را من فقدان محتوا و ساختار سنتى یا از دست دادن قرائن لازم براى درک مفاهیم توصیف کردم، از نظر ایشان نوعى رهایى و آزادىبود، هم از بار خدا پرستى سنتى و هم از سردر گمىهاى تفکرات غایت انگارانه. این تحول به زعم ایشان دستاورد عظیمى بود براى «خود» در رسیدن به استقلال. «خود» از تمامى اشکال قدیمى سازمان اجتماعى که او را در اعتقاد به یک نظام جهانى خداپرستانه غایت انگارانه و ساختارهاى طولى مترتب بر آن زندانى کرده بود، آزاد مىگشت.
به هر حال، ما این تحول سرنوشتساز را فقدان بدانیم یا آزادى، انتقال به بىقانونى و بىهویتى بدانیم یا انتقال به خود مختارى، به دو نکته باید توجه کنیم: مطلب نخست مربوط به عواقب سیاسى و اجتماعى این تغییر و تحول است. تغییرات انتزاعى و نظرى در مفاهیم اخلاقى همیشه در حوادث واقعى جزئى جلوه گر مىشود. ما نیازمند به تدوین تاریخى هستیم که هم مربوط به عمل باشد و هم مربوط به نظریه. هر عملى کما بیش مبتنى بر نظریههاست و هر بخشى از نظریه پردازى خود یک عمل سیاسى و اخلاقى است. در این تاریخ جدید شاهزادگان مدچى هنرى هشتم و توماس کرامول، فردریک کبیر و ناپلئون، والپل و ویلبرفورس، جفرسن و ربسپیر در اعمالشان به انحاء مختلف همان تغییرات مفهومى را نشان مىدهند که در سطح نظریه فلسفى توسط ماکیاولى و هابس، توسط دیدرو و کندرست، توسط هیوم و آدام اسمیت و کانت تقریر مىشود.
بدینسان انتقال به تجدد (مدرنیته) انتقالى بود هم در نظر و هم در عمل. متاسفانه بخاطر عادت ذهنى ناشى از برنامههاى آموزشى دانشگاههاى ما، تاریخ تحول سیاسى و اجتماعى مستقل از تاریخ فلسفه و در گروههاى آموزشى مختلف مورد بررسى قرار مىگیرد. این دوگانکى بیانگر اندیشهاى است که تقریبا در همه جاى دنیاى نوین یافت مىشود; در واقع این دوگانگى آنقدر فراگیر است که حتى مارکسیسم که مؤثرترین نظریه رقیب فرهنگ نوین (مدرن) مىباشد، آن را پذیرفته و تقریر دیگرى از همین دوگانگى را در قالب تمایز میان زیربنا و رو بناى اعتقادى مطرح مىکند.