استقراء و تجربه
آرشیو
چکیده
متن
در تبیین جایگاه استقراء، برخى از قضایاى بدیهى ارسطویى و میزان اعتماد به آنها را بررسى نمودیم. اینک ادامه مقال را پى مىگیریم.
3. تجربه بر پایه شناخت طبایع اشیاء
در فلسفه مشائى نوع جسمانى مرکب از ماده و صورت نوعیه است. صورت نوعیه حقیقت و ماهیت ویژگى هر شىء است که به وسیله تحصل اخیر و تحصل و تمیز یافته است. شیئیتشىء در واقع به همان صورت نوعیه آن شىء است که به آن طبیعت نیز گفته مىشود. طبیعت در هر جسم منشا آثار و خواص آن است. این طبیعتبه صورت عریان و خالص در خارج وجود ندارد بلکه اغلب محفوف به انواع عوارض و اصناف لواحق است. یک طبیعت نوعیه که در ذهن به وصف کلیت موجود است و در خارج به نعت تشخص، مىتواند افراد کثیره داشته باشد. و فرد عبارت است از اصل طبیعتبه انضمام عوارض و لواحق زمانى و مکانى و کمى و کیفى و غیره. افراد خارجى که قابل اشاره حسىاند اغلب محل اجتماع طبایع مختلفاند. و هر عضوى از این مجموعه فردى است از یک طبیعت و مفهوم آن موضوع یک محمول عام مىباشد. اما به دلیل اتحاد در وجود، معمولا این تجزیه صورت نمىپذیرد. بلکه به عنوان یک واحد موضوع قرار گرفته و طبیعتى بر آن به نحو حمل شایع بالعرض حمل مىشود، مثلا مىگوییم سقراط انسان است. حمل انسانیتبر سقراط من حیثالمجموع مجاز است; چه، آنچه در انسانیتسقراط دخالتى ندارد در واقع مصداق انسان نیست، بلکه به علاقه اجتماع در وجود، انسانیتبه نحوى مجازى بر آن حمل مىشود. اما حمل انسان بر سقراط ازجهت انسانیتش، حمل طبیعتبر فرد بالذات آن است که حملى استحقیقى از نوع حمل شایع بالذات. در این نظرگاه، از همه آن ضمائم که در وجود با سقراط اتحاد دارند اما در ماهیتش دخالتى ندارند، صرفنظر نموده و به طبیعتخالص و فرد بالذات انسان راه یافتهایم. این عملیات اکتشافى ذهن اگر با موفقیت انجام گیرد و فرد بالذات طبیعتشناسائى شود در آن صورت خصوصیات و احکامى که در فرد بالذات مشاهده مىشود قابل تعمیم به اصل طبیعت و همه افراد آن است. چه، حقیقت مشترک بین افراد کثیره همان طبیعت است که سنخ آن در افراد کثیر، واحد است. لذا آثار و خواص طبیعت در همه افراد یکسان است. حکمى که بر فردى از افراد بالذات صادق باشد بر اصل طبیعت و بالمآل بر سایر افراد صادق خواهد بود. و این
مفاد همان قاعده فلسفى است که مىگوید: «کل ما صح علىالفرد صح على الطبیعة و کل ما صح على الطبیعة صح على الفرد. » (1) در نتیجه، طبیعت در همه موارد بر نهج واحد عمل مىکند که گاهى از این معنى به اصل متحدالشکل بودن طبیعت (Principle of unity of nature) تعبیر مىشود. مثلا اگر فرد بالذات آب را تحلیل نموده و آن را مرکب از اکسیژن و هیدروژن یافتیم، به موجب قاعده مزبور این حکم براى طبیعت آب نیز اثبات مىشود. باید
توجه داشت که شیوه مزبور فقط در فرد بالذات تمام است. اما در فرد بالعرض اصلا قاعدهاى وجود ندارد که چنین تعمیم و جهشى را تجویز کند. بنابراین، استدلال زیر مغالطه است:
سقراط انسان است
سقراط احول است
پس هر انسانى احول است
زیرا احول بودن وصف فرد بالعرض انسان است نه فرد بالذات آن. و استنادش به سقراط از این است که سقراط نام مجموعهاى است که طبیعت انسان هم در آن عضوى دارد.
برخى این قاعده را در موجودات غیرمادى نیز جارى دانستهاند. مثلا شیخ اشراق در اثبات علم سایر مجردات به ذات خود با استفاده از این شیوه طى دو مقدمه مدعا را اثبات مىکند:
نفس انسان که مجرد استبه ذات خود علم دارد;
مجردات هم از یک سنخ و طبیعتاند;
پس هر مجردى به ذات خود علم دارد.
زیرا آنچه بر فرد صادق استبر طبیعت نیز صادق است و بالعکس «اذا ما یجب على شىء یجب على مشارکه فىالحقیقة» (2) اگر مراد شیخ اشراق از وحدت نوعى و عدم اختلاف نوعى حقائق مجرد، این است که همه مجردات افراد یک نوع مىباشند سخنى است که مورد مناقشه است. زیرا فلاسفه در جاى خود اثبات کردهاند که مجردات نوعشان منحصر به فرد است و تفاوت ذوات مجرده از یکدیگر، تفاوت نوعى است; هرچند تمامیت آن ادله و مدعا محل تردید است. و اگر مراد اینگونه وحدت نوعى نباشد در آن صورت مشمول قاعده فوق نخواهد بود.
نقد این شیوه
بیانى که در توضیح این نظریه آمده نه تصویر تاریخى روشهاى علوم تجربى است، نه تفسیر منطقى آن. به عبارت دیگر نه در عمل، عالمان تجربى چنین مىکنند و نه مطلقا چنین شیوهاى استوار و رهگشا است و نه عملا ممکن است. این روش پژوهش فقط در نظام فلسفه طبیعى پیشینیان و طبیعیات متناسب با آن قابل تبیین است. طبیعیاتى که طبیعت را بسیار سادهتر از آنچه که هست مىانگارد. با فرض عناصر اربعه و کیفیات اربعه و قوابس اربعه و امزجه اربعه و با قواعدى از قبیل امتناع خلاء و استحاله دوام قسر و استحاله دوام اتفاق و غیره و با فاکتورهایى از قبیل اقتضاى طبیعت و میل طبیعى و تفسیر صرفا غائى براى برخى رویدادها، علوم طبیعى را بنا نموده است و در شناخت اشیاء به دنبال تعاریف آنها مىرود و علم به هر شىء را عبارت مىداند از دانستن حد و رسم و جنس و فصل و شناخت طبیعت آن شىء. لذا براى شناختیک شىء لازم مىداند که شناسنده خود را به طبیعت آن نزدیک کند. در علوم تجربى نوین این شیوه متبع نیست. زیرا علاوه بر مبتنى بودن بر فرضهاى مشکوکى که تجربه، ابتناء ضرورى بر آنها ندارد، در عمل نیز چندان گرهگشا نیست. از اینرو پرداختن به تعاریف و کشف ذاتیات و نزاع در صحت و سقم و جامع و مانع بودن آنها کارى بىحاصل تلقى مىشود.
«تعاریف» قضایایى تحلیلى هستند که محمول (تعریف) ، از تحلیل موضوع به دست مىآید. و این هرچند در فلسفه مفید و لازم است، اما به کار گرفتن آن در علوم تجربى که در آن تاثیر و تاثرات اشیاء خارجى بر هم مورد مطالعه واقع مىشود و با قضایاى تحلیلى ارتباط ندارد، بذر در کویر پاشیدن است. البته در فلسفه نیز فائده تعریف مطلق نیست. زیرا اولا، همه چیز قابل تعریف نیست مانند اجناس عالیه و حقائق وجودى. ثانیا، در امور قابل تعریف نیز دستیابى به تعاریف حقیقى اشیاء و وصول به فصول حقیقى آنها متعسر، بلکه متعذر است. لذا اقتناص حدود را از اصعب امور دانستهاند. ابنسینا، در این باب مىنویسد: «الوقوف على حقائق الاشیاء لیس فى طاقة البشر. و نحن لا نعرف من الاشیاء الا الخواص و اللوازم و الاعراض، و لا نعرف الفصول المقومة لکل واحد منها، الدالة على حقیقته، بل نعرف انها اشیاء لها خواص و اعراض، فانا لا نعرف حقیقة الاول و لا العقل و لا النفس و لا الفلک و النار و الهواء و الماء والارض، و لا نعرف ایضا حقائق الاعراض. . . » (3)
شناخت کلگرایانه (holistic) و همینطور تعاریف مبتنى بر طبیعت و بیان ذاتیات اشیاء و به کار بردن فاکتورهاى غیرکمى و بدون معیار و غیر تجربى در علوم جدید جایش را به مطالعه گزینشى (selective) و کمیتگرائى داده است. به علاوه ما چگونه مىتوانیم ذوات اشیاء را بشناسیم؟ در فلسفه، تا آنجا که موضوع مورد مطالعه، قابل شناختحضورى و شهودى است، این امر میسر است. همچنین در مسائل ریاضى که انتزاعى استبه طور شهودى، احکامش قابل اکتشاف و تعمیم است. به علاوه قضایاى ریاضى از پشتوانه استدلال برخوردارند. اما در مسائل طبیعى چنین شهودى میسر نیست. ما چگونه و با چه معیارى مىتوانیم فرد بالذات شىء را بشناسیم؟ آنچه ما به صورت یک فرد مىبینیم در واقع مجموعه در هم پیچیدهاى از انواع خواص و تاثیر و تاثرات است که احاطه بر جمیع آنها و شناخت فرد بالذات آسان نیست. و بدین سان است که فرد بالذات همواره از چنگ ما گریخته و خود را از ما پنهان مىدارد. همواره ممکن است اثر مزبور مربوط به عامل ناشناخته یا شرط مغفول باشد، نه طبیعت. لذا دستیابى به یقین در علوم طبیعى با مشکلات بسیارى مواجه است. برخى در این موارد به امورى مانند صحتحمل تمسک کردهاند. لیکن اگر استفاده از حمل در کنار تبادر و اطراد در علم اصول براى شناختحقیقت از مجاز در محاورات عرفى جایز باشد، تعمیم این شیوه در علوم تجربى بیش از هر کس عالمان طبیعى را شگفتزده خواهد کرد. هرگز چنین نیست که با اشاره به سفیدى بتوانیم بگوئیم این، فرد بالذات سفیدى است. انواع عوامل بیرونى و درونى در نمودارشدن سفیدى به شکل خاص، در ما مؤثر است. شناختسفیدى کما هو حقه و به دور از همه تاثیر و تاثرات البته آسان نیست.
ارسطو و بعضى از اتباعش برآنند که قضایاى عامهاى که مبادى قیاسات اولى را تشکیل مىدهند، قضایائى استقرائىاند. مثلا قضیه «کل بزرگتر از جزء است» از استقراء به دست آمده است. ارسطو مىگوید: «سزاوار استبدانى که نخستین مقدمهاى که واسطه ندارد همیشه با استقراء به دست مىآید. » (4)
خواجه مىگوید: «در مقدمات اولى قیاس به معاونت استقراء حاصل مىشود. » (5) و بالاخره مرحوم مظفر مىنویسد: «و الاستقراء هو الاساس لجمیع احکامنا الکلیه و قواعدنا العامه و الحکم الکلى لا یکون الا بعد فحص الجزئیات و استقرائها فاذا وجدناها متحده فى الحکم نلخص منها القاعدة او الحکم الکلى. » (6) این استقراء نمىتواند استقراء تام، باشد. چه از استقراء تام قضایاى حقیقیه به دست نمىآید. آنچه به دست مىآید چیزى جز مجموع قضایاى شخصى نیست. اما تمامیت استقراء ناقص هم وابسته به قیاس خفى است. حال اگر مبادى تمام قیاسات، قضایاى استقرائى باشد و هر استقرائى هم متکى به قیاس باشد، یا به تسلسل مىانجامد و یا دور لازم مىآید. به علاوه اگر مقدمات قیاس خفى که پشتوانه استقراء است نیز قضایاى استقرائى باشد در آن صورت دلیل حجیت استقراء، خود استقراء خواهد بود.
تجربه براساس روش حضور و غیاب
به نظر جان استورات میل عمل آزمون، روندى است که در طى چند مرحله ما را به کشف یک قانون تجربى مىرساند. براى رسیدن به چنین مقصودى به سه امر نیازمندیم 1. اصل علیت (کبراى علیت) 2. اصل سنخیتیا متحدالشکل بودن طبیعت 3. اثبات رابطه على بین دو پدیده (صغراى علیت) . به نظر او ما به هیچ یک از امور سهگانه معرفت قلبى و غیر تجربى نداریم، تنها تور ما براى شکار معرفت، تور تجربه است. براى کشف رابطه على بین دو پدیده a و b آزمونى را به کار مىگیریم که مشتمل بر چهار روش یا مرحله است:
1. حضورهاى همزمان یا روش توافق
2. غیبتهاى همزمان یا روش اختلاف
3. تغییرات همزمان و متقابل
4. روش باقیمانده
مرحله اول
اگر در حالات مختلفى که b پدید مىآید عنصر مشکوکى ملاحظه شود، همان عنصر مؤثر در b مىباشد. مثلا اگر یک بار b مقارن با مجموعه [b c a] و بار دیگر مقارن با مجموعه [a e f ] و بار سوم مقارن با مجموعه [a s k] باشد، نتیجه مىگیریم که عامل مؤثر در پیدایش b عبارت است از a . زیرا تنها چعنصر مشترکى است که در همه حالات موجود است.
مرحله دوم
در این مرحله یکى از عناصر موجود و محتملالتاثیر از مجموعه مورد آزمایش حذف مىشود. اگر با حذف آن عنصر، b نیز از بین رفتیا به وجود نیامد آشکار مىشود که عنصر حذف شده عامل مؤثر است. به عبارت دیگر اگر دو مجموعه داشته باشیم که به جز در یک عنصر، در سایر عناصر اشتراک دارند و متعاقب مجموعه واجد عنصر ممتاز، b پدید مىآید معلوم مىشود که آن عنصر عامل مسؤول است.
مرحله سوم
این مرحله اساسىترین مرحله است و مراحل پیشین را نیز به نحوى شامل مىشود. در این مرحله در a تغییراتى ایجاد کنیم اگر همزمان با آن در b هم تغییراتى متناسب با آن ایجاد شود، حکایت از رابطه سببى بین a و b خواهد نمود.
مرحله چهارم
اگر دو مجموعه [a c b] و [e f b] را داشته باشیم و به طریقى بدانیم که c علت e و d علت f استبدون هیچ آزمایش دیگرى خواهیم دانست که a علت b است. چون بین دو مجموعه، رابطه على هست.
ممکن است مراحل یا روشهاى چهارگانه فوق را با مشاهده طى نمائیم و ممکن است که با آزمایش و دخالت مستقیم آنها را پدید آوریم. در حالت اول ما فقط تماشاچى هستیم، چنانکه در علم نجوم و برخى قوانین علوم اجتماعى وضع چنین است. اما در حالت دوم به علاوه بازیگر هم هستیم. لیکن مطلقا بین دو حالت متفاوتى نیست. نتیجهاى که از اجزاى این مراحل به دست مىآید این است که در موارد آزمایش شده ، علت b است. اما تا اینجا مشکل استقراء حل نشده است. زیرا تمام مشکل استقراء، جهش از جزئیات به کلى و تعمیم حکم موارد مشهود به امور نامشهود است. به علاوه حکم به علیت a نستب به b فرع بر قبول اصل علیت است. میل مىگوید که ما با ضمیمه اصل علیت و سنخیتبر مشکل استقراء غلبه مىکنیم. اما این اصول عقلانى و ماتقدم نیستند، بلکه خود محصول استقراء و تجربه مىباشند. بنابراین پشتوانه استقراء، اصل علیت و سنخیتى است که خود محصول استقراءاند. اما آیا این یک دور نیست؟ میل پاسخ مىدهد که استقرائى که علیت و سنخیت متکى برآنند از سایر استقراءها مستحکمتر است، زیرا هرچه دفعات مشاهده شده بیشتر باشد استقراء قوىتر است. و هرچه تکرار کمتر باشد نتیجه به دست آمده متزلزلتر است. و پشتوانه اصل علیت و سنخیت تجربههاى به مراتب فراوانترى است. چنانکه هربرت اسپنسر مىگوید: «پشتوانه اصل متحدالشکل بودن طبیعت تنها تجربه فرد نیستبلکه این اصل محصول تجربه تمام بشر در طول تاریخ و حتى تجارب حیوانات است که از طریق وراثت در مغز آدمى جاى گرفته است، به علاوه بین استقراء سطحى و عامیانه و استقراء علمى مبتنى بر روشهاى یادشده تفاوت هست. (7)
بررسى
با استقراء نمىتوان اصل علیت و سنخیت را اثبات نمود. صرف مشاهده تقارن یا تعاقب دو پدیده هرچند هم که تکرار شود اصل علیت و سنخیت و هیچ اصل دیگرى را اثبات نمىکند. چون فرض بر این است که اصل ما تقدمى به مشاهدات ضمیمه نشده است. اساسا هیچ مساله فلسفى را نمىتوان به صرف مشاهده و تجربه اثبات نمود. حتى احتمالات هم بدون پذیرش برخى اصول ما تقدم، گرهى را نمىگشاید. به نظر میل پشتوانه استقراء، اصل علیت و سنخیت است. حال اگر اصول یادشده خود استقرائى باشند لازمهاش این است که استقراء حجیت ذاتى داشته و مستقل از هر اصلى معتبر باشد. به علاوه مشکل دور، جدى است و میل در واقع در پاسخ به این مشکل طفره رفته است و تفکیکش بین استقراء علمى و عامیانه خود سخن عامیانهاى است که با منطق نسبتى ندارد. چنانکه کثرت موارد مشاهده شده در اعتبار منطقى استقراء تاثیرى ندارد و از این حیثبین استقراء فردى و استقراء کل بشر حتى حیوانات! تفاوت نیست. دیگر اینکه میل فرض را براین گرفته است که اولا، ما مىتوانیم تمام عناصر یک مرکب پیچیده را شناسایى کنیم. ثانیا، خواهیم دانست که هر یک از عناصر چه اثرى دارند یعنى هم تعداد و هم خواص آنها را مىتوانیم شناسائى کنیم. و ثالثا، فرض را بر این نهاده که هر یک از عناصر مستقل در تاثیرند و بازاء هر عنصرى، اثرى است و تنها یک اثر بر آن مترتب است. رابعا، تفکیک این عناصر با حفظ خاصیتشان همیشه ممکن است.
در حالى که کاملا در مقابل ممکن است: اولا، عناصر موجود در یک مرکب بیش از آن تعدادى باشد که ما شناختهایم و عدمالوجدان لایدل على عدم الوجود، ثانیا، با توجه به عدم توانایى ما در شناسایى تمام عناصر، نمىتوانیم به طور قاطع خاصیت و اثر مشهود را به عنصر خاصى نسبت دهیم. ثالثا، ممکن است عناصر مستقل در تاثیر نباشند و چند عنصر مولد یک اثر باشند. و اقسام ترکیبهاى یک مجموعه کثیرالاجزاء بسیار فزونتر از چند فرض ساده ابتدایى است. در نتیجه با حذف یک عنصر و مشاهده حذف نتیجه معلوم نمىشود که آن عنصر تنها عامل مؤثر در نتیجه است. ممکن است آن عنصر جزء علتباشد نه تمام علت و عناصرى هم به عنوان زمینه و شروط دخیل باشند. و چنانکه احصاء همه عناصر دخیل قطعى نیستحذف همه عوامل مؤثر و اخراج هر امر محتملالتاثیر از محیط آزمایش نیز امرى غیرممکن است. اینکه غیر از a هیچ عامل دیگرى از بىنهایت پدیدههاى موجود در محیط آزمایش، هیچ نوع تاثیرى در ایجاد b ندارد حتى به عنوان جزء علتیا شرط، علمى است که جز علامالغیوب کسى را به آن راه نیست و هرگونه اطمینان به عدم دخالت، چیزى جز رجم به غیب نیست. رابعا، ممکن است هر عنصرى خود تجزیه شود به اجزائى که هریک آثارى دارند و در نتیجه یک عنصر ممکن است چند اثر داشته باشد. خامسا، تفکیک عناصر یک مجموعه با حفظ آثار و خواص آنها لااقل در بعضى از موجودات امرى است غیر عملى. سادسا، اگر در تجربه به دنبال کشف علتباشیم، صرف پیدایش چیزى به دنبال چیزى و زوالش به دنبال زوال آن، مثبت علیت تامه اولى نسبتبه دومى نیست. چه، این توقف وجودى و عدمى در جزء اخیر علت تامه و سایر شرائط نیز هست. از اینجاست که حکما گفتهاند: «دوران الشىء مع الشىء وجودا و عدما لا یوجب علیة المدار للدائر. » (8) این احتمالات چنانکه در مرکبات بسیار پیچیده و شیمیایى و بردارى معقول است، با درجه کمترى در ترکیبات سادهتر نیز غیر محتمل نیست. باید توجه داشته باشیم که ما در جستوجوى پایهاى منطقى براى تجربه هستیم که در علوم تجربى اعمال مىشود و بالاخره، آنچه از به کارگیرى روشهاى میل عاید مىشود بیش از یک اعتقاد راجح و ظن به علیت a نسبتبه b نیست، و هیچگاه بدین شیوه این اعتقاد به حد قطع و یقین نمىرسد. و البته مطابق آنچه از میل نقل شده خود او نیز معترف به این امر است و مدعى قطع و یقین در علوم تجربى نیست. (9) و این گرایش در اغلب دانشمندان بعدى دیده مىشود تا جایى که بعدها اترنویرات گفت که اگر بگوییم قوانین راستاند گناهى علیه تجربهگرائى مرتکب شدهایم. (10) مضافا بر اینکه به کارگیرى این روش در همه حوزههاى علوم تجربى امکانپذیر نیست. در مسائلى از اخترشناسى که به زمان مطلق متکى است که آن هم امر متغیرى است و همچنین در نظریات مربوط به حوادث جوى تکرارپذیرى آزمون ممکن نیست.
5. حل مشکل استقراء با توسل به احتمالات و نظریه شهید صدر
پس از ناکامى مکتبهاى مختلف در تصحیح منطقى استقراء پارهاى از تجربیون از اینکه بتوان براى استقراء راه حلى یافت که به موجب آن استقراء مفید یقین باشد مایوس گشته و براساس حساب احتمالات به ارزش احتمالى استقراء بسنده کردهاند. و بر خلاف منطق ارسطویى که با ارجاع استقراء به قیاس به آن حجیت قطعى مىبخشید، با طرح مسئله احتمال، قضایاى داراى ارزش احتمالى را مطرح نمودند; و مقابل منطقى دو ارزشى گذشته منطق سه ارزشى را ارائه دادند.
بر این اساس مشاهده مکرر تقارن دو پدیده احتمال تلازم و عمومیت آن را افزایش مىدهد. و ارزش احتمالى نتیجه استقراء متناسب با کمیت موارد مشاهده شده شدت و ضعف مىپذیرد. از اینرو ارزش صدق قضایاى علوم تجربى، که مطابق نظر آنها مبتنى بر استقراء است، هیچگاه از حد احتمال فراتر نمىرود. البته قناعت کردن به این درجه از اعتبار نیز چندان آسان و ارزان نبود و مطلب به همین سادگى خاتمه نیافت. همین که پاى احتمال در میان آمد باید به تفسیر و تعریف آن پرداخت، که انواع نظریات و تفاسیر به صورت مکتبهاى مختلف در فلسفه احتمالات به وجود آمد که خود فصل دلکشى در تفکر نوین است.
در اینجا قصد پرداختن به مباحث مربوط به احتمالات را نداریم. به فرض دادن تعریفى صحیح از احتمال، سؤالى که مطرح مىشود این است که آیا مىتوان با اتکاء به تجربهگرائى محض، حتى ارزش احتمالى براى استقراء قائل شد؟ پاسخ این پرسش منفى است، چنانکه راسل نیز به درستى بر این مطلب متفطن شده است. و به نظر آیةالله شهید صدر نیز که استقراء با طى دو مرحله توالد موضوعى و توالد ذاتى مفید یقین است، هیچگاه بىنیاز از اصول غیر تجربى و پیشین نیست. و با تجربهگرائى محض استقراء حتى ارزش احتمالى هم ایجاد نمىکند.
چنانکه مىنویسد: «ممکن نیستحساب احتمالات ارزش احتمال قضیه استقرائى را افزایش دهد، مگر اینکه در همه حال و به همان اندازه نسبتبه علیت فلسفى، رجحانى ایجاد کرده باشد و این چیزى است که منطق تجربى منکر آن است. لذا منطق تجربى یا باید ضرورت على را بپذیرد و یا از تفسیر احتمالى استقراء هم صرفنظر کند، چون هر نوع ترجیح احتمالى تعمیمات استقرائى براساس استقراء، تناسب مستقیم دارد با اندازه قدرت استقراء بر ایجاد ترجیح در مفهوم عقلى علیت. » (11) به علاوه اعتبار احتمالات مبتنى بر پذیرش آکسیومهاى احتمالات و اصل عدم تناقض است که خود از معارف پیشین و غیر تجربىاند. آن کسى که از فرط دلبستگى به آمپریسم، هر نوع معرفت غیر تجربى را انکار مىکند، در حقیقتبر سر شاخ، بن مىبرد.
شهید صدر با افزودن مرحله توالد ذاتى و مضعف کیفى بر مرحله توالد موضوعى و مضعف کمى مدعى مىشوند که استقراء ما را به یقین مىرساند زیرا با تصاعد احتمال وفاق و ضئالت احتمال خلاف، ذهن بشرى به گونهاى است که به آن احتمال ضعیف بها نداده، از احتمال به یقین جهش مىکند. اما همه مشکل در این جهش است و پرسش این است که مجوز آن چیست؟ آنچه در کتاب الاسس المنطقیة بر آن تاکید شده توصیف و تبیین این جهش است و اینکه ذهن بشرى به گونهاى خلق شده است که این گام را برمىدارد. اما مشکل استقرا این نیست که آیا عملا انسانهاى متعارف از استقراء به یقین مىرسند یا نه; واضح است که مىرسند. و هیوم که در غرب به عنوان طراح اصلى مشکل استقراء شناخته شده، واقعیت آن را انکار نمىکند. بلکه بر واقعیتش تاکید نموده و براى آن تفسیر روانشناختى ارائه مىدهد. تمام سخن او در حقانیتیقین استقرائى است. و علىرغم تاکیدى که از سوى شهید صدر بر منطقى بودن این تفسیر شده است، مجوزى براى مرحله ذاتى ارائه نشده که به موجب آن قضیه استقرائى و تجربى مضمون الحقانیه باشد. بلکه به صرف تبیین و تفسیر حصول این یقین تاکید شده است. اگرچه شهید صدر با تقسیم یقین به منطقى و ذاتى و موضوعى، یقین حاصل از استقراء را از سنخى غیر از یقین ریاضى و منطقى دانستهاند (12) و در قبال عقل اول (مدرک بدیهیات) و عقل ثانى (مدرک نظریات به شیوه قیاسى) عقل ثالث را مطرح مىکنند که به نهج استقرائى مشى مىکند، (13) اما این تفسیر آنچه منطقیون در مساله استقراء در جستوجوى آن بودند را تامین نمىکند، که آن یافت نشود، و ضمانتى براى حقانیتیقین حاصل شده از استقراء به دست نمىدهد. مدعاى شهید صدر این است که استقراء در شرایطى موجب حصول یقین موضوعى مىشود، شرایط حصول این یقین را نیز توضیح مىدهند و تاکید مىکنند که حصول یقین موضوعى در شرایط یادشده امرى طبیعى است و براى هر انسان متعارفى حاصل مىشود. در هیچ یک از این نکات مناقشهاى نداریم. سؤالى که مطرح است این است که مجوز حقانیت آن چیست، و مشکل همیشگى استقراء این بوده است. در مرحله توالد موضوعى مجوزات عینى درجه احتمال را افزایش مىدهند. و در مرحله توالد ذاتى، نفس با توجه به آن مجوزات عینى، در شرایط خاصى احتمال ضعیف خلاف را در پاى احتمال قوى وفاق به طور طبیعى قربانى مىکند و به یقین مىرسد. بعد از همه اینها مشکل استقراء که پرسش از ضمانت صدق قضیه استقرائى استباقى است.
گفتنى است که ورود شهید صدر در مساله استقراء از خلال بررسى حجیت ادلهاى مثل تواتر، اجماع و شهرت در علم اصول و مشاهده ضعف راههاى ارائه شده از سوى پیشینیان در اعتبار این ادله بوده است. شهید صدر متفطن شدند که متقنترین پشتوانه ادله یادشده، مىتواند استقراء باشد. آنگاه به پىریزى بنیانى براى حجیت استقراء پرداختند; و سرانجام به نظامى دستیافتند که نه تنها حلال مشکلات یادشده در علم اصول استبلکه به عنوان یک منطق جدید معرفت، کلید حل مشکل معرفتبشرى به طور عام را به دست مىدهد. بنابراین سه حوزه مختلف معرفتبشرى، یعنى علوم عقلى، علوم نقلى و علوم تجربى، به هم گره خورده و به متکاى واحد که همان منطق استقرائى است، متکى هستند. مثلا اجماع و تواتر از یکسو و توحید و نبوت از سوى دیگر همانند قضایاى فیزیکى یا روش یکسان قابل اثباتاند. بدینسان حوزههاى مختلف معرفتى اعم از معرفت دینى و بشرى به رغم اختلاف در متعلقاتشان در زیر چتر وحدت متدولوژیک گردهم مىآیند. ضمنا روشن مىشود که حوزه شمول منطق استقرائى به مراتب گستردهتر از حوزه شمول منطق قیاس است.
باید توجه داشت که غرض ما از نفى یقینزائى استقراء انکار مطلق اعتبار آن نیست. چه علم حقیقى است ذومراتب و نفى مرتبهاى از علم، نفى اصل علم نیست. مراد این است که استقراء مفید یقینى که پشتوانه منطقى داشته باشد نیست. اما در اینکه استقراء، مولد مراتبى از علم است تردیدى نیست. بسیارى از معارف بشرى چه در حوزه علوم و چه در زندگى متعارف ناشى از استقراء مىباشد. در بسیارى از این حوزهها از جمله در استنباط احکام شرعى، استقراء رهگشا است. اگر در همه جا به دنبال تحصیل معرفتیقینى ضرورى مانع از نقیض باشیم. البته به مقصود نخواهیم رسید.
6. تجربه در مکتب پوپر
کارل پوپر (Karl RaimundPopper) فیلسوف علم معاصر صرفا نقش ابطال فرضیات را به تجربه مىدهد، فرضیاتى که محصول حدس گستاخانه عالمان است. نظریه ابطالپذیرى (refutabillity) در مقابل نظریه اثباتپذیرى (verifiability) و تاییدپذیرى ( confirmability) پوزیتویستها است که براى تجربه بر پایه استقراء، نقش اثبات تئورىها را قائل اند. اما پوپر با تاثر از هیوم براى استقراء ارزش و اعتبار منطقى قائل نیست. (14) به علاوه او از هیوم پارا فراتر نهاد; چون که هیوم هرچند براى استقراء حقانیت قائل نبود، اما واقعیتش را مىپذیرفت و آن را به یک امر روانشناختى ارجاع مىداد. بدین معنى که هرچند که استقراء اعتبار منطقى ندارد، لیکن ما انسانها به تعمیمات استقرائى عادت کردهایم. چنانکه معلم ثانى ابونصر فارابى قرنها پیش از او ضمن رد حجیت استقراء بر واقعیت و رسوخ استقراءگرایى در اذهان تاکید کرده است. (15) پوپر تمایز بین واقعیت و حقانیت استقراء را شدیدا انکار کرده حتى آن را به عنوان یک واقعیت نمىپذیرد. به نظر وى استقراء یک پندار یا اسطوره بیش نیست. (16) و اساسا علوم تجربى با استقراء پیوندى ندارد. او خود مىگوید: «استقراء یعنى استدلال بر پایه مشاهدات مکرر یک اسطوره است، نه یک واقعیت روانشناختى است، نه یک واقعیت از زندگى متعارفى و نه یکى از روشهاى علمى. » (17) وى به این ترتیب روش استقرائى میل را کنار مىزند و روش فرضى استنتاجى ویلیام هیول را برمىگزیند. روش علمى به نظر پوپر عبارت است از افکندن حدسهاى گستاخانه در معرض آزمایش و حذف آنها در صورت بطلان. و با این حدسها و ابطالها است که کاروان علم به پیش مىتازد. وى علاوه بر ملاحظات منطقى با تاثر از آراء کانت در تحدید حدود مابعدالطبیعه و غیرقابل ارزیابى بودنشان و از هیوم در مساله استقراء و همچنین برخى رویدادهاى تاریخى در زندگى علمىاش مانند مواجهه با نظریه مارکسیسم در تفسیر تاریخ و نظریات روانشناختى فروید و آدلر و مقایسه آنها با نسبیت آنیشتین، معیار ابطالپذیرى را به عنوان کلید حل دو مساله اساسى در فلسفه علم یعنى مساله استقراء و مساله تحدید حدود بین علم و متافیزیک مطرح نمود. (18) اصل ابطالپذیرى نیز فارغ از دشوارىها و مصون از نقادىها نبوده است. به عنوان نمونه، از مشکلات ابطالپذیرى قضایاى وجودى (existential propositions) است که از طرفى اثباتپذیر و در علم معتبراند; ولى ابطالپذیر نیستند، و پوپر به ناچار آنها را غیر علمى مىخواند. (19)
پوپر از سویى استقراء را مفید نمىداند و از سوى دیگر علم را هم استقرایى نمىداند. اگر پوپر علم تجربى را یقینى مىدانستبین این دو قضیه تلازم بود. ولى علم هم به نظر وى یقینى نیست. پس آنچه از تامین آن ناتوان است چیزى نیست که علم واجد آن باشد. پس استقرائىبودن آن ناتوان است چیزى نیست که علم واجد آن باشد. به عبارت دیگر، از عدم حجیت منطقى استقراء نمىتوان نتیجه گرفت که علم استقرائى نیستیا نباید باشد. ممکن است گفته شود که دلیل نفى استقراء در علم دلیل تاریخى و عملى است، سیره و عمل (practice) عالمان این نیست که از استقراء استفاده کنند، چنانکه گاهى پوپر به این مطلب اشاره مىکند. اگر منظور این باشد که دستیابى به فرضیات از طریق استقراء نیست، به اعتبارى درست است. یعنى از استقراء محض فرضیه متولد نمىشود، اما نمىتوان نقش استقراء را به طور کلى در فرضیات نادیده گرفت. هرچند استقراء علت تامه کشف یک تئورى نیست، لیکن معد و ممد در حدس فرضیه است. اگر نیوتون سقوط سیب یا اصلا سقوط چیزى را در عالم نمىدید یا در دنیایى زندگى مىکرد که سقوط اجسام در آن رخ نمىداد، هرگز قضیهاى به نام جاذبه به ذهنش خطور نمىکرد. صدالبته که صرف دیدن سقوط یک جسم علت تامه براى رسیدن به فرضیه جاذبه نیست. میلیاردها انسان در طول تاریخ شاهد سقوط اجسام بودهاند اما فرضیه جاذبه به ذهنشان خطو مىکرد. در پرداختن یک فرضیه هم معلومات پیشین و هم مشاهده و هم خلاقیت عالم دخالت دارد. توجه به ریاضىشدن علوم دقیقه و سیطره ترمهاى انتزاعى و تئوریک نباید ما را از خاستگاه اصلى علوم غافل کند. بله، علم در حد مشاهدات و تعمیمات استقرائى متوقف نمىشود، ولى این موجب انکار اهمیت استقراء در علم نمىشود.
پس از حدس یک فرضیه براى اینکه فرضیه را حفظ کنیم نیاز به آزمون و مؤید داریم. ولو قضایاى علمى را اثباتپذیر یقینى ندانیم و ابطالپذیر بدانیم، قبل از ابطال بالفعل که تئورى را حفظ مىکنیم پشتوانه تئورى آزمون و استقراء است. توفیق تئورى در تفسیر پدیدهها بدین معنى است که جریان حوادث بر وفق تئورى است و این یعنى دیدن اشیاء و حوادث واقع به عنوان مصادیق آن فرضیه و مؤیدات صحت آن. از اینرو نمىتوان پیوند علم را با استقراء قطع نمود.
از آنچه در باب تجربه گفتیم عدم بداهت متواترات و حدسیات نیز روشن مىشود. خواجه طوسى در «اساس» متواترات را به محسوسات برمىگرداند: «و متواترات راجع بود با حکم به اساس غیرى، پس حکمش حکم محسوسات بود. » (20) و شهید صدر در «اسس» متواترات و حدسیات و همچنین محسوسات را به مجربات ملحق مىکنند، و همان تفسیر را که براى مجربات دارند براى حدسیات و متواترات نیز مىآورند. (21)
استدراک و تاملى دیگر
با همه آنچه گفته شد، به نظر نمىرسد نزاع در مساله استقراء فیصله یافته باشد. حاصل همه آنچه تاکنون گفتیم این است که راههایى که تاکنون براى حجیت استقراء پیموده شده است ناتمام است. دیگر اینکه، هیچ تفسیر و توجیهى نمىتواند استقراء را مولد یقین منطقى بکند به طورى که خلاف آن عقلا ممتنع باشد. و گفتیم که تردیدى نیست که بسیارى از یقینهاى ما استقرائى است، اما سخن در حجیت و اعتبار این یقین است. اما جاى این پرسش نیست که چرا ما از طریق استقراء به یقین مىرسیم؟ با اینکه مىدانیم استقراء حجت نیست چرا یقینهاى استقرائى ما زائل نمىشود؟ این سخن در باب ادراکات حسى و معلومات حاصل از تواتر هم جارى است. بنده هیچ تردیدى در وجود خارجى خورشید ندارم که یک امر حسى است و این یقین اگر از بسیارى از یقینهاى حاصل از براهین پرطمطراق فلسفى قوىتر و پایدار نباشد قطعا ضعیفتر نیست. در وجود خارجى شهر مسکو که هرگز نرفتهام هیچ تردیدى ندارم، و این قضیه تواترى است. اگر فیلسوفى ادعا کند نظر به ادله نفى اعتبار حس و استقراء در دو مثال مذکور تردید دارد، قبول صادقانه بودن این ادعا برایم آسان نیست. هر اعتقاد غیرمعتبر یا ناشى از مغالطه، پس از کشف عدم اعتبار و بیان مغالطه لااقل از کاشف و مبین آن زائل مىشود، لیکن به رغم این همه ادله و توضیحات، بسیارى از یقینهاى استقرائى و حسى حتى از نافیى استقراء و حس زائل نمىشود. فیلسوف به صورت قضیه کلیه مىگوید استقراء و حس یقینآور نیست، اما به مصادیق استقراء و حس یقین دارد. این خود منبهى است که ما را وا مىدارد که داستان را خاتمه یافته تلقى نکنیم.
عملکرد طبیعى ذهن در اصول تابع تحلیلهاى ما نیست، ذهن به طور طبیعى راه خود را مىپیماید. منطق منتزع از رفتار ذهن است نه دستورالعملى براى کارکرد ذهن، دستورالعمل بودنش بالعرض و ثانوى است. اینکه ذهن به شیوه قیاسى به نتیجه یقینى مىرسد ناشى از این نیست که در تحلیل قیاس به این نتیجه رسیدهایم که قیاس معتبر و یقینزا است، اگر هم به این نتیجه نمىرسیدیم ذهن به شیوه قیاسى به نتیجه مىرسید. اما هر قیاسى هم حجت نیست، بلکه شرائطى وجود دارد و مغالطاتى رخ مىدهد. کار اصلى منطق کشف این شرائط و موانع است که تا حدود زیادى شناخته شده است و لذا منطق قیاسى از توفیق زیادى برخوردار است. شاید بتوان گفت که در احساس، تواتر و استقراء و مانند آن نیز «علىالاصول» داستان از این قرار است. بله در بسیارى از موارد احساس، تواتر و استقراء مؤدى به نتیجه نادرست مىشوند، اما آیا نمىتوان گفت که ما به مکانیزم، شرایط و موانع علىزائى در این حوزهها واقف نشدهایم؟ مکانیسم علمزائى این طرق بسیار پیچیدهتر است و شرائط و موانع آن دشوارتر و ناشناختهتر. شکى در وجود یقینهاى استقرائى و حسى نیست، مشکل در تفسیر آن است. دشوارى از اینجا است که ملاک و ضابط روشنى که موارد معتبر و غیر معتبر یقین حسى و استقرائى را به طور قاطع از هم متمایز کند مکشوف نیست. مکشوف نبودن این امر دلیل نبودن آن نیست. بلکه سماجتحس و استقراء در خارج نشدن از ذهن به رغم این همه تلاشى که در اخراج آنها مىشود، نشان این است که اینها در ساختمان ذاتى ذهن ریشه دارند و خود را صاحب خانه و سهیم در آن مىدانند و آن شرائط و موانع در واقع وجود دارند.
نکته دیگر این است که یقین حسى و استقرائى ضمن اینکه یقین است اما بر خلاف یقین قیاسى مقرون به ضرورت نیست. به فرض هم که ضوابط، شرائط و موانع یقین حسى و استقرائى کشف شود یقین در اینجا با یقین قیاسى از این حیث متفاوت خواهد بود. یقین قیاسى ضرورى استبه گونهاى که خلافش محال عقلى است، اما یقین حسى و استقرائى چنین نیست. به عبارت دیگر، یقینهاى حسى و استقرائى چنین نیست. به عبارت دیگر، یقینهاى حسى و استقرائى که بالفعل داریم خلافشان محال عقلى نیست، و منطق استقرائى نیز باید همین واقعیت را تفسیر کند نه اینکه ضرورى بودن یقین استقرائى را نشان دهد. این تفاوت موجب نمىشود که یقین استقرائى یقین نباشد. ضرورت از ارکان و مقومات یقین نیست، خاصیت دیگرى است که مقارن یقین قیاسى است. امکان خلاف منافى یقین نیست، آنکه منافى یقین است احتمال خلاف است. و احتمال غیر از امکان است. وجود خورشید و شهر مسکو خلافش عقلا ممکن است اما اصلا محتمل نیست. یعنى از فرض خلافش تناقضى لازم نمىآید ولى آنها وجود دارند. کما اینکه یقین به وجود بالفعل ما منافى امکان عدم ما نیست اما منافى احتمال عدم ما است. این یک فرق عقلى و ذهنى است، ولى اگر به عالم خارج نظر کنیم و علل و اسباب و ضروریات بالغیر را در نظر بگیریم این فرق وجود ندارد. با این نگاه، دستیابى به یقین در علوم تجربى ممکن است و بالفعل هم موجود است. عالمان تجربى به بسیارى از قوانین علمى یقین دارند. اگر فیلسوف در حجیت استقراء تردید دارد و از تفسیر آن عاجز است این مشکل فیلسوف است، تلاش کند تا حل کند. اجماعى هم که در علوم هست در فلسفهها نه بالفعل وجود دارد و نه امیدى به وجود آن هست. ممکن است گفته شود که این اجماع مىتواند نتیجه یک خطاى سیستماتیک ذهن باشد، بله چنین امرى ممکن است اما توفیق و نتیجه عملى این علوم نه برهان قاطع اما مؤید قویى بر واقعنمایى علوم است. اگر این امکان جدى گرفته شود ایدآلیسم مطلق حاکم مىشود و در آن صورت نه تنها علم تجربى که همه چیز فرو مىریزد. ابطالپذیرى علوم نیز، به فرض که یک ملاک تامى هم باشد، ربطى به ظنى بودن و یقینى نبودن علوم ندارد. ابطالپذیرى بدین معنى نیست که قضایاى علمى قطعا یا احتمالا روزى باطل خواهند شد. بلکه بدین معنى است که اگر قضیه علمى باطل باشد مىتوان علىالاصول بطلانش را با تجربه نشان داد.
بنابراین ابطالپذیرى قضایاى تجربى نه بطلان بالفعل آنها است و نه بطلان بالقوه آنها، بلکه مراد ابطالپذیرى تقدیرى و شرطى است. غرض از آنچه گفتیم این نیست که همه علوم یقینى هستند، در عدم بداهت محسوسات و مجربات به طور مطلق هم نمىخواهیم تردید کنیم و رئالیسم خام (naive realism) هم دفاعپذیر نیست. غرض این است که اولا عالمان این علوم در بسیارى از موارد به نتیجه یافتههاى علوم یقین دارند و دلیل قاطعى بر نفى اعتبار این یقین هم ارائه نشده است. آنچه گفته شده است که دلیلى بر حجیت استقراء یافت نشده است. اینکه بسیارى از تئورىهاى یقینى پیشین باطل شدهاند نیز دلیل بر بطلان همه تئورىها نیست، ضمن اینکه این خود از مصادیق استقراء ناقص است و از طریق آن نمىتوان به نفى استقراء رسید. به نکاتى که در این فصل آوردهایم باید به عنوان طرح پرسشهایى در این باب و در برابر آنچه در سایر بخشهاى این مقاله ذکر کردیم نگریست نه بیان نتیجه قطعى و تحقیقات و غرض این است که نشان دهیم مساله استقراء نفیا و اثباتا حل ناشده است (نه حل ناشدنى) و پرونده این دعوى تاریخى همچنان مفتوح است.
للاستقراء حد فى المعانى
یلازمه القوى من الرجال
له حکم و لا یعطیک علما
فصورته کمنزله الظلال
مزاحمه الدلیل یقوم فیها
و این العین من شخص المثال؟
منازله الظنون و ان منها
لمعطیک النزول الى سفال
فلا تحکم بالاستقراء قطعا
فما عین الغزاله کالغزال
و ان ظهرت بالاستقراء علوم
فما حکم التضمر کالهزال (22)
پىنوشتها:
1- ر. ک: هرم هستى، مهدى حائرى یزدى، درس 12
2- شهابالدین سهروردى، حکمةالاشراق، به تصحیح هانرى کربن، ص 120
3- ابنسینا، التعلیقات، به تصحیح عبدالرحمن بدوى، ص 34
4- منطق ارسطو، تحلیلات اولى، مقاله دوم، فصل 23
5- اساس الاقتباس، مقاله پنجم، فصل هشتم
6- المنطق، ص 295
7- فیلسین شاله، شناخت روش علوم، ترجمه یحیى مهدوى، ص 127
8- شرح حکمةالاشراق، ص 128
9- شناخت روش علوم، ص 124
10- کارناپ، مقدمهاى بر فلسفه علم، فصل 21
11- الاسس المنطقیه للاستقراء، ص 94-93
12- همان، ص 356، همچنین بحوث فى علمالاصول، ج 4، ص 126
13- همان، ص 137 و بحوث، ج 4، ص 132
14- کارل پوپر، حدسها و ابطالها، ص 52
15- ابونصر فارابى، الجمع بین راى الحکیمین، ص 28. متن کلام فارابى چنین است: اعلم ان مما هو متاکد فى الطبایع بحیث لا تقطع عنه [الطبایع ]و لا یمکن خلوها عنه و التبرا منه فى العلوم و الاراء و الاعتقادات و فى الاسباب النوامیس و الشرایع و کذا فى المعشرات المدینه و المعائشة، هو الحکم بالکل عند استقراء الجزئیات. اما فى الطبیعیات فمثل حکمنا بان کل حجر یرسب فى الماء و لعل بعض الاحجار یطفو، و ان کل نبات محترق بالنار، و لعل بعضها لا یحترق بالنار، و ان جرم الکل متناه و لعله غیر متناه
16- حدسها و ابطالها، ص 57و 80
17- همان، ص 67
18- همان، ص 42و 52
19- شرح بیشتر ماجرا را از کتاب حدسها و ابطالها و همچنین مقالات دکتر عبدالکریم سروش تحت عنوان «محک تجربه» در نشریه فرهنگ کتاب اول و دوم طلب کنید. گزارشى اجمالى از نقد آراء پوپر در کتاب درآمدى تاریخى به فلسفه علم اثر جان لازى ترجمه على پایا آمده است.
20- اساس الاقتباس، مقالت پنجم، فصل هفتم
21- الاسس المنطقیه للاستقراء، ص 421، 524 و 454; و بحوث، ج 4، و مبحث تواتر; بحثحجیت دلیل عقلى
22- محیى الدین ابن عربى، فتوحات مکیه، باب 56، فصل 400
3. تجربه بر پایه شناخت طبایع اشیاء
در فلسفه مشائى نوع جسمانى مرکب از ماده و صورت نوعیه است. صورت نوعیه حقیقت و ماهیت ویژگى هر شىء است که به وسیله تحصل اخیر و تحصل و تمیز یافته است. شیئیتشىء در واقع به همان صورت نوعیه آن شىء است که به آن طبیعت نیز گفته مىشود. طبیعت در هر جسم منشا آثار و خواص آن است. این طبیعتبه صورت عریان و خالص در خارج وجود ندارد بلکه اغلب محفوف به انواع عوارض و اصناف لواحق است. یک طبیعت نوعیه که در ذهن به وصف کلیت موجود است و در خارج به نعت تشخص، مىتواند افراد کثیره داشته باشد. و فرد عبارت است از اصل طبیعتبه انضمام عوارض و لواحق زمانى و مکانى و کمى و کیفى و غیره. افراد خارجى که قابل اشاره حسىاند اغلب محل اجتماع طبایع مختلفاند. و هر عضوى از این مجموعه فردى است از یک طبیعت و مفهوم آن موضوع یک محمول عام مىباشد. اما به دلیل اتحاد در وجود، معمولا این تجزیه صورت نمىپذیرد. بلکه به عنوان یک واحد موضوع قرار گرفته و طبیعتى بر آن به نحو حمل شایع بالعرض حمل مىشود، مثلا مىگوییم سقراط انسان است. حمل انسانیتبر سقراط من حیثالمجموع مجاز است; چه، آنچه در انسانیتسقراط دخالتى ندارد در واقع مصداق انسان نیست، بلکه به علاقه اجتماع در وجود، انسانیتبه نحوى مجازى بر آن حمل مىشود. اما حمل انسان بر سقراط ازجهت انسانیتش، حمل طبیعتبر فرد بالذات آن است که حملى استحقیقى از نوع حمل شایع بالذات. در این نظرگاه، از همه آن ضمائم که در وجود با سقراط اتحاد دارند اما در ماهیتش دخالتى ندارند، صرفنظر نموده و به طبیعتخالص و فرد بالذات انسان راه یافتهایم. این عملیات اکتشافى ذهن اگر با موفقیت انجام گیرد و فرد بالذات طبیعتشناسائى شود در آن صورت خصوصیات و احکامى که در فرد بالذات مشاهده مىشود قابل تعمیم به اصل طبیعت و همه افراد آن است. چه، حقیقت مشترک بین افراد کثیره همان طبیعت است که سنخ آن در افراد کثیر، واحد است. لذا آثار و خواص طبیعت در همه افراد یکسان است. حکمى که بر فردى از افراد بالذات صادق باشد بر اصل طبیعت و بالمآل بر سایر افراد صادق خواهد بود. و این
مفاد همان قاعده فلسفى است که مىگوید: «کل ما صح علىالفرد صح على الطبیعة و کل ما صح على الطبیعة صح على الفرد. » (1) در نتیجه، طبیعت در همه موارد بر نهج واحد عمل مىکند که گاهى از این معنى به اصل متحدالشکل بودن طبیعت (Principle of unity of nature) تعبیر مىشود. مثلا اگر فرد بالذات آب را تحلیل نموده و آن را مرکب از اکسیژن و هیدروژن یافتیم، به موجب قاعده مزبور این حکم براى طبیعت آب نیز اثبات مىشود. باید
توجه داشت که شیوه مزبور فقط در فرد بالذات تمام است. اما در فرد بالعرض اصلا قاعدهاى وجود ندارد که چنین تعمیم و جهشى را تجویز کند. بنابراین، استدلال زیر مغالطه است:
سقراط انسان است
سقراط احول است
پس هر انسانى احول است
زیرا احول بودن وصف فرد بالعرض انسان است نه فرد بالذات آن. و استنادش به سقراط از این است که سقراط نام مجموعهاى است که طبیعت انسان هم در آن عضوى دارد.
برخى این قاعده را در موجودات غیرمادى نیز جارى دانستهاند. مثلا شیخ اشراق در اثبات علم سایر مجردات به ذات خود با استفاده از این شیوه طى دو مقدمه مدعا را اثبات مىکند:
نفس انسان که مجرد استبه ذات خود علم دارد;
مجردات هم از یک سنخ و طبیعتاند;
پس هر مجردى به ذات خود علم دارد.
زیرا آنچه بر فرد صادق استبر طبیعت نیز صادق است و بالعکس «اذا ما یجب على شىء یجب على مشارکه فىالحقیقة» (2) اگر مراد شیخ اشراق از وحدت نوعى و عدم اختلاف نوعى حقائق مجرد، این است که همه مجردات افراد یک نوع مىباشند سخنى است که مورد مناقشه است. زیرا فلاسفه در جاى خود اثبات کردهاند که مجردات نوعشان منحصر به فرد است و تفاوت ذوات مجرده از یکدیگر، تفاوت نوعى است; هرچند تمامیت آن ادله و مدعا محل تردید است. و اگر مراد اینگونه وحدت نوعى نباشد در آن صورت مشمول قاعده فوق نخواهد بود.
نقد این شیوه
بیانى که در توضیح این نظریه آمده نه تصویر تاریخى روشهاى علوم تجربى است، نه تفسیر منطقى آن. به عبارت دیگر نه در عمل، عالمان تجربى چنین مىکنند و نه مطلقا چنین شیوهاى استوار و رهگشا است و نه عملا ممکن است. این روش پژوهش فقط در نظام فلسفه طبیعى پیشینیان و طبیعیات متناسب با آن قابل تبیین است. طبیعیاتى که طبیعت را بسیار سادهتر از آنچه که هست مىانگارد. با فرض عناصر اربعه و کیفیات اربعه و قوابس اربعه و امزجه اربعه و با قواعدى از قبیل امتناع خلاء و استحاله دوام قسر و استحاله دوام اتفاق و غیره و با فاکتورهایى از قبیل اقتضاى طبیعت و میل طبیعى و تفسیر صرفا غائى براى برخى رویدادها، علوم طبیعى را بنا نموده است و در شناخت اشیاء به دنبال تعاریف آنها مىرود و علم به هر شىء را عبارت مىداند از دانستن حد و رسم و جنس و فصل و شناخت طبیعت آن شىء. لذا براى شناختیک شىء لازم مىداند که شناسنده خود را به طبیعت آن نزدیک کند. در علوم تجربى نوین این شیوه متبع نیست. زیرا علاوه بر مبتنى بودن بر فرضهاى مشکوکى که تجربه، ابتناء ضرورى بر آنها ندارد، در عمل نیز چندان گرهگشا نیست. از اینرو پرداختن به تعاریف و کشف ذاتیات و نزاع در صحت و سقم و جامع و مانع بودن آنها کارى بىحاصل تلقى مىشود.
«تعاریف» قضایایى تحلیلى هستند که محمول (تعریف) ، از تحلیل موضوع به دست مىآید. و این هرچند در فلسفه مفید و لازم است، اما به کار گرفتن آن در علوم تجربى که در آن تاثیر و تاثرات اشیاء خارجى بر هم مورد مطالعه واقع مىشود و با قضایاى تحلیلى ارتباط ندارد، بذر در کویر پاشیدن است. البته در فلسفه نیز فائده تعریف مطلق نیست. زیرا اولا، همه چیز قابل تعریف نیست مانند اجناس عالیه و حقائق وجودى. ثانیا، در امور قابل تعریف نیز دستیابى به تعاریف حقیقى اشیاء و وصول به فصول حقیقى آنها متعسر، بلکه متعذر است. لذا اقتناص حدود را از اصعب امور دانستهاند. ابنسینا، در این باب مىنویسد: «الوقوف على حقائق الاشیاء لیس فى طاقة البشر. و نحن لا نعرف من الاشیاء الا الخواص و اللوازم و الاعراض، و لا نعرف الفصول المقومة لکل واحد منها، الدالة على حقیقته، بل نعرف انها اشیاء لها خواص و اعراض، فانا لا نعرف حقیقة الاول و لا العقل و لا النفس و لا الفلک و النار و الهواء و الماء والارض، و لا نعرف ایضا حقائق الاعراض. . . » (3)
شناخت کلگرایانه (holistic) و همینطور تعاریف مبتنى بر طبیعت و بیان ذاتیات اشیاء و به کار بردن فاکتورهاى غیرکمى و بدون معیار و غیر تجربى در علوم جدید جایش را به مطالعه گزینشى (selective) و کمیتگرائى داده است. به علاوه ما چگونه مىتوانیم ذوات اشیاء را بشناسیم؟ در فلسفه، تا آنجا که موضوع مورد مطالعه، قابل شناختحضورى و شهودى است، این امر میسر است. همچنین در مسائل ریاضى که انتزاعى استبه طور شهودى، احکامش قابل اکتشاف و تعمیم است. به علاوه قضایاى ریاضى از پشتوانه استدلال برخوردارند. اما در مسائل طبیعى چنین شهودى میسر نیست. ما چگونه و با چه معیارى مىتوانیم فرد بالذات شىء را بشناسیم؟ آنچه ما به صورت یک فرد مىبینیم در واقع مجموعه در هم پیچیدهاى از انواع خواص و تاثیر و تاثرات است که احاطه بر جمیع آنها و شناخت فرد بالذات آسان نیست. و بدین سان است که فرد بالذات همواره از چنگ ما گریخته و خود را از ما پنهان مىدارد. همواره ممکن است اثر مزبور مربوط به عامل ناشناخته یا شرط مغفول باشد، نه طبیعت. لذا دستیابى به یقین در علوم طبیعى با مشکلات بسیارى مواجه است. برخى در این موارد به امورى مانند صحتحمل تمسک کردهاند. لیکن اگر استفاده از حمل در کنار تبادر و اطراد در علم اصول براى شناختحقیقت از مجاز در محاورات عرفى جایز باشد، تعمیم این شیوه در علوم تجربى بیش از هر کس عالمان طبیعى را شگفتزده خواهد کرد. هرگز چنین نیست که با اشاره به سفیدى بتوانیم بگوئیم این، فرد بالذات سفیدى است. انواع عوامل بیرونى و درونى در نمودارشدن سفیدى به شکل خاص، در ما مؤثر است. شناختسفیدى کما هو حقه و به دور از همه تاثیر و تاثرات البته آسان نیست.
ارسطو و بعضى از اتباعش برآنند که قضایاى عامهاى که مبادى قیاسات اولى را تشکیل مىدهند، قضایائى استقرائىاند. مثلا قضیه «کل بزرگتر از جزء است» از استقراء به دست آمده است. ارسطو مىگوید: «سزاوار استبدانى که نخستین مقدمهاى که واسطه ندارد همیشه با استقراء به دست مىآید. » (4)
خواجه مىگوید: «در مقدمات اولى قیاس به معاونت استقراء حاصل مىشود. » (5) و بالاخره مرحوم مظفر مىنویسد: «و الاستقراء هو الاساس لجمیع احکامنا الکلیه و قواعدنا العامه و الحکم الکلى لا یکون الا بعد فحص الجزئیات و استقرائها فاذا وجدناها متحده فى الحکم نلخص منها القاعدة او الحکم الکلى. » (6) این استقراء نمىتواند استقراء تام، باشد. چه از استقراء تام قضایاى حقیقیه به دست نمىآید. آنچه به دست مىآید چیزى جز مجموع قضایاى شخصى نیست. اما تمامیت استقراء ناقص هم وابسته به قیاس خفى است. حال اگر مبادى تمام قیاسات، قضایاى استقرائى باشد و هر استقرائى هم متکى به قیاس باشد، یا به تسلسل مىانجامد و یا دور لازم مىآید. به علاوه اگر مقدمات قیاس خفى که پشتوانه استقراء است نیز قضایاى استقرائى باشد در آن صورت دلیل حجیت استقراء، خود استقراء خواهد بود.
تجربه براساس روش حضور و غیاب
به نظر جان استورات میل عمل آزمون، روندى است که در طى چند مرحله ما را به کشف یک قانون تجربى مىرساند. براى رسیدن به چنین مقصودى به سه امر نیازمندیم 1. اصل علیت (کبراى علیت) 2. اصل سنخیتیا متحدالشکل بودن طبیعت 3. اثبات رابطه على بین دو پدیده (صغراى علیت) . به نظر او ما به هیچ یک از امور سهگانه معرفت قلبى و غیر تجربى نداریم، تنها تور ما براى شکار معرفت، تور تجربه است. براى کشف رابطه على بین دو پدیده a و b آزمونى را به کار مىگیریم که مشتمل بر چهار روش یا مرحله است:
1. حضورهاى همزمان یا روش توافق
2. غیبتهاى همزمان یا روش اختلاف
3. تغییرات همزمان و متقابل
4. روش باقیمانده
مرحله اول
اگر در حالات مختلفى که b پدید مىآید عنصر مشکوکى ملاحظه شود، همان عنصر مؤثر در b مىباشد. مثلا اگر یک بار b مقارن با مجموعه [b c a] و بار دیگر مقارن با مجموعه [a e f ] و بار سوم مقارن با مجموعه [a s k] باشد، نتیجه مىگیریم که عامل مؤثر در پیدایش b عبارت است از a . زیرا تنها چعنصر مشترکى است که در همه حالات موجود است.
مرحله دوم
در این مرحله یکى از عناصر موجود و محتملالتاثیر از مجموعه مورد آزمایش حذف مىشود. اگر با حذف آن عنصر، b نیز از بین رفتیا به وجود نیامد آشکار مىشود که عنصر حذف شده عامل مؤثر است. به عبارت دیگر اگر دو مجموعه داشته باشیم که به جز در یک عنصر، در سایر عناصر اشتراک دارند و متعاقب مجموعه واجد عنصر ممتاز، b پدید مىآید معلوم مىشود که آن عنصر عامل مسؤول است.
مرحله سوم
این مرحله اساسىترین مرحله است و مراحل پیشین را نیز به نحوى شامل مىشود. در این مرحله در a تغییراتى ایجاد کنیم اگر همزمان با آن در b هم تغییراتى متناسب با آن ایجاد شود، حکایت از رابطه سببى بین a و b خواهد نمود.
مرحله چهارم
اگر دو مجموعه [a c b] و [e f b] را داشته باشیم و به طریقى بدانیم که c علت e و d علت f استبدون هیچ آزمایش دیگرى خواهیم دانست که a علت b است. چون بین دو مجموعه، رابطه على هست.
ممکن است مراحل یا روشهاى چهارگانه فوق را با مشاهده طى نمائیم و ممکن است که با آزمایش و دخالت مستقیم آنها را پدید آوریم. در حالت اول ما فقط تماشاچى هستیم، چنانکه در علم نجوم و برخى قوانین علوم اجتماعى وضع چنین است. اما در حالت دوم به علاوه بازیگر هم هستیم. لیکن مطلقا بین دو حالت متفاوتى نیست. نتیجهاى که از اجزاى این مراحل به دست مىآید این است که در موارد آزمایش شده ، علت b است. اما تا اینجا مشکل استقراء حل نشده است. زیرا تمام مشکل استقراء، جهش از جزئیات به کلى و تعمیم حکم موارد مشهود به امور نامشهود است. به علاوه حکم به علیت a نستب به b فرع بر قبول اصل علیت است. میل مىگوید که ما با ضمیمه اصل علیت و سنخیتبر مشکل استقراء غلبه مىکنیم. اما این اصول عقلانى و ماتقدم نیستند، بلکه خود محصول استقراء و تجربه مىباشند. بنابراین پشتوانه استقراء، اصل علیت و سنخیتى است که خود محصول استقراءاند. اما آیا این یک دور نیست؟ میل پاسخ مىدهد که استقرائى که علیت و سنخیت متکى برآنند از سایر استقراءها مستحکمتر است، زیرا هرچه دفعات مشاهده شده بیشتر باشد استقراء قوىتر است. و هرچه تکرار کمتر باشد نتیجه به دست آمده متزلزلتر است. و پشتوانه اصل علیت و سنخیت تجربههاى به مراتب فراوانترى است. چنانکه هربرت اسپنسر مىگوید: «پشتوانه اصل متحدالشکل بودن طبیعت تنها تجربه فرد نیستبلکه این اصل محصول تجربه تمام بشر در طول تاریخ و حتى تجارب حیوانات است که از طریق وراثت در مغز آدمى جاى گرفته است، به علاوه بین استقراء سطحى و عامیانه و استقراء علمى مبتنى بر روشهاى یادشده تفاوت هست. (7)
بررسى
با استقراء نمىتوان اصل علیت و سنخیت را اثبات نمود. صرف مشاهده تقارن یا تعاقب دو پدیده هرچند هم که تکرار شود اصل علیت و سنخیت و هیچ اصل دیگرى را اثبات نمىکند. چون فرض بر این است که اصل ما تقدمى به مشاهدات ضمیمه نشده است. اساسا هیچ مساله فلسفى را نمىتوان به صرف مشاهده و تجربه اثبات نمود. حتى احتمالات هم بدون پذیرش برخى اصول ما تقدم، گرهى را نمىگشاید. به نظر میل پشتوانه استقراء، اصل علیت و سنخیت است. حال اگر اصول یادشده خود استقرائى باشند لازمهاش این است که استقراء حجیت ذاتى داشته و مستقل از هر اصلى معتبر باشد. به علاوه مشکل دور، جدى است و میل در واقع در پاسخ به این مشکل طفره رفته است و تفکیکش بین استقراء علمى و عامیانه خود سخن عامیانهاى است که با منطق نسبتى ندارد. چنانکه کثرت موارد مشاهده شده در اعتبار منطقى استقراء تاثیرى ندارد و از این حیثبین استقراء فردى و استقراء کل بشر حتى حیوانات! تفاوت نیست. دیگر اینکه میل فرض را براین گرفته است که اولا، ما مىتوانیم تمام عناصر یک مرکب پیچیده را شناسایى کنیم. ثانیا، خواهیم دانست که هر یک از عناصر چه اثرى دارند یعنى هم تعداد و هم خواص آنها را مىتوانیم شناسائى کنیم. و ثالثا، فرض را بر این نهاده که هر یک از عناصر مستقل در تاثیرند و بازاء هر عنصرى، اثرى است و تنها یک اثر بر آن مترتب است. رابعا، تفکیک این عناصر با حفظ خاصیتشان همیشه ممکن است.
در حالى که کاملا در مقابل ممکن است: اولا، عناصر موجود در یک مرکب بیش از آن تعدادى باشد که ما شناختهایم و عدمالوجدان لایدل على عدم الوجود، ثانیا، با توجه به عدم توانایى ما در شناسایى تمام عناصر، نمىتوانیم به طور قاطع خاصیت و اثر مشهود را به عنصر خاصى نسبت دهیم. ثالثا، ممکن است عناصر مستقل در تاثیر نباشند و چند عنصر مولد یک اثر باشند. و اقسام ترکیبهاى یک مجموعه کثیرالاجزاء بسیار فزونتر از چند فرض ساده ابتدایى است. در نتیجه با حذف یک عنصر و مشاهده حذف نتیجه معلوم نمىشود که آن عنصر تنها عامل مؤثر در نتیجه است. ممکن است آن عنصر جزء علتباشد نه تمام علت و عناصرى هم به عنوان زمینه و شروط دخیل باشند. و چنانکه احصاء همه عناصر دخیل قطعى نیستحذف همه عوامل مؤثر و اخراج هر امر محتملالتاثیر از محیط آزمایش نیز امرى غیرممکن است. اینکه غیر از a هیچ عامل دیگرى از بىنهایت پدیدههاى موجود در محیط آزمایش، هیچ نوع تاثیرى در ایجاد b ندارد حتى به عنوان جزء علتیا شرط، علمى است که جز علامالغیوب کسى را به آن راه نیست و هرگونه اطمینان به عدم دخالت، چیزى جز رجم به غیب نیست. رابعا، ممکن است هر عنصرى خود تجزیه شود به اجزائى که هریک آثارى دارند و در نتیجه یک عنصر ممکن است چند اثر داشته باشد. خامسا، تفکیک عناصر یک مجموعه با حفظ آثار و خواص آنها لااقل در بعضى از موجودات امرى است غیر عملى. سادسا، اگر در تجربه به دنبال کشف علتباشیم، صرف پیدایش چیزى به دنبال چیزى و زوالش به دنبال زوال آن، مثبت علیت تامه اولى نسبتبه دومى نیست. چه، این توقف وجودى و عدمى در جزء اخیر علت تامه و سایر شرائط نیز هست. از اینجاست که حکما گفتهاند: «دوران الشىء مع الشىء وجودا و عدما لا یوجب علیة المدار للدائر. » (8) این احتمالات چنانکه در مرکبات بسیار پیچیده و شیمیایى و بردارى معقول است، با درجه کمترى در ترکیبات سادهتر نیز غیر محتمل نیست. باید توجه داشته باشیم که ما در جستوجوى پایهاى منطقى براى تجربه هستیم که در علوم تجربى اعمال مىشود و بالاخره، آنچه از به کارگیرى روشهاى میل عاید مىشود بیش از یک اعتقاد راجح و ظن به علیت a نسبتبه b نیست، و هیچگاه بدین شیوه این اعتقاد به حد قطع و یقین نمىرسد. و البته مطابق آنچه از میل نقل شده خود او نیز معترف به این امر است و مدعى قطع و یقین در علوم تجربى نیست. (9) و این گرایش در اغلب دانشمندان بعدى دیده مىشود تا جایى که بعدها اترنویرات گفت که اگر بگوییم قوانین راستاند گناهى علیه تجربهگرائى مرتکب شدهایم. (10) مضافا بر اینکه به کارگیرى این روش در همه حوزههاى علوم تجربى امکانپذیر نیست. در مسائلى از اخترشناسى که به زمان مطلق متکى است که آن هم امر متغیرى است و همچنین در نظریات مربوط به حوادث جوى تکرارپذیرى آزمون ممکن نیست.
5. حل مشکل استقراء با توسل به احتمالات و نظریه شهید صدر
پس از ناکامى مکتبهاى مختلف در تصحیح منطقى استقراء پارهاى از تجربیون از اینکه بتوان براى استقراء راه حلى یافت که به موجب آن استقراء مفید یقین باشد مایوس گشته و براساس حساب احتمالات به ارزش احتمالى استقراء بسنده کردهاند. و بر خلاف منطق ارسطویى که با ارجاع استقراء به قیاس به آن حجیت قطعى مىبخشید، با طرح مسئله احتمال، قضایاى داراى ارزش احتمالى را مطرح نمودند; و مقابل منطقى دو ارزشى گذشته منطق سه ارزشى را ارائه دادند.
بر این اساس مشاهده مکرر تقارن دو پدیده احتمال تلازم و عمومیت آن را افزایش مىدهد. و ارزش احتمالى نتیجه استقراء متناسب با کمیت موارد مشاهده شده شدت و ضعف مىپذیرد. از اینرو ارزش صدق قضایاى علوم تجربى، که مطابق نظر آنها مبتنى بر استقراء است، هیچگاه از حد احتمال فراتر نمىرود. البته قناعت کردن به این درجه از اعتبار نیز چندان آسان و ارزان نبود و مطلب به همین سادگى خاتمه نیافت. همین که پاى احتمال در میان آمد باید به تفسیر و تعریف آن پرداخت، که انواع نظریات و تفاسیر به صورت مکتبهاى مختلف در فلسفه احتمالات به وجود آمد که خود فصل دلکشى در تفکر نوین است.
در اینجا قصد پرداختن به مباحث مربوط به احتمالات را نداریم. به فرض دادن تعریفى صحیح از احتمال، سؤالى که مطرح مىشود این است که آیا مىتوان با اتکاء به تجربهگرائى محض، حتى ارزش احتمالى براى استقراء قائل شد؟ پاسخ این پرسش منفى است، چنانکه راسل نیز به درستى بر این مطلب متفطن شده است. و به نظر آیةالله شهید صدر نیز که استقراء با طى دو مرحله توالد موضوعى و توالد ذاتى مفید یقین است، هیچگاه بىنیاز از اصول غیر تجربى و پیشین نیست. و با تجربهگرائى محض استقراء حتى ارزش احتمالى هم ایجاد نمىکند.
چنانکه مىنویسد: «ممکن نیستحساب احتمالات ارزش احتمال قضیه استقرائى را افزایش دهد، مگر اینکه در همه حال و به همان اندازه نسبتبه علیت فلسفى، رجحانى ایجاد کرده باشد و این چیزى است که منطق تجربى منکر آن است. لذا منطق تجربى یا باید ضرورت على را بپذیرد و یا از تفسیر احتمالى استقراء هم صرفنظر کند، چون هر نوع ترجیح احتمالى تعمیمات استقرائى براساس استقراء، تناسب مستقیم دارد با اندازه قدرت استقراء بر ایجاد ترجیح در مفهوم عقلى علیت. » (11) به علاوه اعتبار احتمالات مبتنى بر پذیرش آکسیومهاى احتمالات و اصل عدم تناقض است که خود از معارف پیشین و غیر تجربىاند. آن کسى که از فرط دلبستگى به آمپریسم، هر نوع معرفت غیر تجربى را انکار مىکند، در حقیقتبر سر شاخ، بن مىبرد.
شهید صدر با افزودن مرحله توالد ذاتى و مضعف کیفى بر مرحله توالد موضوعى و مضعف کمى مدعى مىشوند که استقراء ما را به یقین مىرساند زیرا با تصاعد احتمال وفاق و ضئالت احتمال خلاف، ذهن بشرى به گونهاى است که به آن احتمال ضعیف بها نداده، از احتمال به یقین جهش مىکند. اما همه مشکل در این جهش است و پرسش این است که مجوز آن چیست؟ آنچه در کتاب الاسس المنطقیة بر آن تاکید شده توصیف و تبیین این جهش است و اینکه ذهن بشرى به گونهاى خلق شده است که این گام را برمىدارد. اما مشکل استقرا این نیست که آیا عملا انسانهاى متعارف از استقراء به یقین مىرسند یا نه; واضح است که مىرسند. و هیوم که در غرب به عنوان طراح اصلى مشکل استقراء شناخته شده، واقعیت آن را انکار نمىکند. بلکه بر واقعیتش تاکید نموده و براى آن تفسیر روانشناختى ارائه مىدهد. تمام سخن او در حقانیتیقین استقرائى است. و علىرغم تاکیدى که از سوى شهید صدر بر منطقى بودن این تفسیر شده است، مجوزى براى مرحله ذاتى ارائه نشده که به موجب آن قضیه استقرائى و تجربى مضمون الحقانیه باشد. بلکه به صرف تبیین و تفسیر حصول این یقین تاکید شده است. اگرچه شهید صدر با تقسیم یقین به منطقى و ذاتى و موضوعى، یقین حاصل از استقراء را از سنخى غیر از یقین ریاضى و منطقى دانستهاند (12) و در قبال عقل اول (مدرک بدیهیات) و عقل ثانى (مدرک نظریات به شیوه قیاسى) عقل ثالث را مطرح مىکنند که به نهج استقرائى مشى مىکند، (13) اما این تفسیر آنچه منطقیون در مساله استقراء در جستوجوى آن بودند را تامین نمىکند، که آن یافت نشود، و ضمانتى براى حقانیتیقین حاصل شده از استقراء به دست نمىدهد. مدعاى شهید صدر این است که استقراء در شرایطى موجب حصول یقین موضوعى مىشود، شرایط حصول این یقین را نیز توضیح مىدهند و تاکید مىکنند که حصول یقین موضوعى در شرایط یادشده امرى طبیعى است و براى هر انسان متعارفى حاصل مىشود. در هیچ یک از این نکات مناقشهاى نداریم. سؤالى که مطرح است این است که مجوز حقانیت آن چیست، و مشکل همیشگى استقراء این بوده است. در مرحله توالد موضوعى مجوزات عینى درجه احتمال را افزایش مىدهند. و در مرحله توالد ذاتى، نفس با توجه به آن مجوزات عینى، در شرایط خاصى احتمال ضعیف خلاف را در پاى احتمال قوى وفاق به طور طبیعى قربانى مىکند و به یقین مىرسد. بعد از همه اینها مشکل استقراء که پرسش از ضمانت صدق قضیه استقرائى استباقى است.
گفتنى است که ورود شهید صدر در مساله استقراء از خلال بررسى حجیت ادلهاى مثل تواتر، اجماع و شهرت در علم اصول و مشاهده ضعف راههاى ارائه شده از سوى پیشینیان در اعتبار این ادله بوده است. شهید صدر متفطن شدند که متقنترین پشتوانه ادله یادشده، مىتواند استقراء باشد. آنگاه به پىریزى بنیانى براى حجیت استقراء پرداختند; و سرانجام به نظامى دستیافتند که نه تنها حلال مشکلات یادشده در علم اصول استبلکه به عنوان یک منطق جدید معرفت، کلید حل مشکل معرفتبشرى به طور عام را به دست مىدهد. بنابراین سه حوزه مختلف معرفتبشرى، یعنى علوم عقلى، علوم نقلى و علوم تجربى، به هم گره خورده و به متکاى واحد که همان منطق استقرائى است، متکى هستند. مثلا اجماع و تواتر از یکسو و توحید و نبوت از سوى دیگر همانند قضایاى فیزیکى یا روش یکسان قابل اثباتاند. بدینسان حوزههاى مختلف معرفتى اعم از معرفت دینى و بشرى به رغم اختلاف در متعلقاتشان در زیر چتر وحدت متدولوژیک گردهم مىآیند. ضمنا روشن مىشود که حوزه شمول منطق استقرائى به مراتب گستردهتر از حوزه شمول منطق قیاس است.
باید توجه داشت که غرض ما از نفى یقینزائى استقراء انکار مطلق اعتبار آن نیست. چه علم حقیقى است ذومراتب و نفى مرتبهاى از علم، نفى اصل علم نیست. مراد این است که استقراء مفید یقینى که پشتوانه منطقى داشته باشد نیست. اما در اینکه استقراء، مولد مراتبى از علم است تردیدى نیست. بسیارى از معارف بشرى چه در حوزه علوم و چه در زندگى متعارف ناشى از استقراء مىباشد. در بسیارى از این حوزهها از جمله در استنباط احکام شرعى، استقراء رهگشا است. اگر در همه جا به دنبال تحصیل معرفتیقینى ضرورى مانع از نقیض باشیم. البته به مقصود نخواهیم رسید.
6. تجربه در مکتب پوپر
کارل پوپر (Karl RaimundPopper) فیلسوف علم معاصر صرفا نقش ابطال فرضیات را به تجربه مىدهد، فرضیاتى که محصول حدس گستاخانه عالمان است. نظریه ابطالپذیرى (refutabillity) در مقابل نظریه اثباتپذیرى (verifiability) و تاییدپذیرى ( confirmability) پوزیتویستها است که براى تجربه بر پایه استقراء، نقش اثبات تئورىها را قائل اند. اما پوپر با تاثر از هیوم براى استقراء ارزش و اعتبار منطقى قائل نیست. (14) به علاوه او از هیوم پارا فراتر نهاد; چون که هیوم هرچند براى استقراء حقانیت قائل نبود، اما واقعیتش را مىپذیرفت و آن را به یک امر روانشناختى ارجاع مىداد. بدین معنى که هرچند که استقراء اعتبار منطقى ندارد، لیکن ما انسانها به تعمیمات استقرائى عادت کردهایم. چنانکه معلم ثانى ابونصر فارابى قرنها پیش از او ضمن رد حجیت استقراء بر واقعیت و رسوخ استقراءگرایى در اذهان تاکید کرده است. (15) پوپر تمایز بین واقعیت و حقانیت استقراء را شدیدا انکار کرده حتى آن را به عنوان یک واقعیت نمىپذیرد. به نظر وى استقراء یک پندار یا اسطوره بیش نیست. (16) و اساسا علوم تجربى با استقراء پیوندى ندارد. او خود مىگوید: «استقراء یعنى استدلال بر پایه مشاهدات مکرر یک اسطوره است، نه یک واقعیت روانشناختى است، نه یک واقعیت از زندگى متعارفى و نه یکى از روشهاى علمى. » (17) وى به این ترتیب روش استقرائى میل را کنار مىزند و روش فرضى استنتاجى ویلیام هیول را برمىگزیند. روش علمى به نظر پوپر عبارت است از افکندن حدسهاى گستاخانه در معرض آزمایش و حذف آنها در صورت بطلان. و با این حدسها و ابطالها است که کاروان علم به پیش مىتازد. وى علاوه بر ملاحظات منطقى با تاثر از آراء کانت در تحدید حدود مابعدالطبیعه و غیرقابل ارزیابى بودنشان و از هیوم در مساله استقراء و همچنین برخى رویدادهاى تاریخى در زندگى علمىاش مانند مواجهه با نظریه مارکسیسم در تفسیر تاریخ و نظریات روانشناختى فروید و آدلر و مقایسه آنها با نسبیت آنیشتین، معیار ابطالپذیرى را به عنوان کلید حل دو مساله اساسى در فلسفه علم یعنى مساله استقراء و مساله تحدید حدود بین علم و متافیزیک مطرح نمود. (18) اصل ابطالپذیرى نیز فارغ از دشوارىها و مصون از نقادىها نبوده است. به عنوان نمونه، از مشکلات ابطالپذیرى قضایاى وجودى (existential propositions) است که از طرفى اثباتپذیر و در علم معتبراند; ولى ابطالپذیر نیستند، و پوپر به ناچار آنها را غیر علمى مىخواند. (19)
پوپر از سویى استقراء را مفید نمىداند و از سوى دیگر علم را هم استقرایى نمىداند. اگر پوپر علم تجربى را یقینى مىدانستبین این دو قضیه تلازم بود. ولى علم هم به نظر وى یقینى نیست. پس آنچه از تامین آن ناتوان است چیزى نیست که علم واجد آن باشد. پس استقرائىبودن آن ناتوان است چیزى نیست که علم واجد آن باشد. به عبارت دیگر، از عدم حجیت منطقى استقراء نمىتوان نتیجه گرفت که علم استقرائى نیستیا نباید باشد. ممکن است گفته شود که دلیل نفى استقراء در علم دلیل تاریخى و عملى است، سیره و عمل (practice) عالمان این نیست که از استقراء استفاده کنند، چنانکه گاهى پوپر به این مطلب اشاره مىکند. اگر منظور این باشد که دستیابى به فرضیات از طریق استقراء نیست، به اعتبارى درست است. یعنى از استقراء محض فرضیه متولد نمىشود، اما نمىتوان نقش استقراء را به طور کلى در فرضیات نادیده گرفت. هرچند استقراء علت تامه کشف یک تئورى نیست، لیکن معد و ممد در حدس فرضیه است. اگر نیوتون سقوط سیب یا اصلا سقوط چیزى را در عالم نمىدید یا در دنیایى زندگى مىکرد که سقوط اجسام در آن رخ نمىداد، هرگز قضیهاى به نام جاذبه به ذهنش خطور نمىکرد. صدالبته که صرف دیدن سقوط یک جسم علت تامه براى رسیدن به فرضیه جاذبه نیست. میلیاردها انسان در طول تاریخ شاهد سقوط اجسام بودهاند اما فرضیه جاذبه به ذهنشان خطو مىکرد. در پرداختن یک فرضیه هم معلومات پیشین و هم مشاهده و هم خلاقیت عالم دخالت دارد. توجه به ریاضىشدن علوم دقیقه و سیطره ترمهاى انتزاعى و تئوریک نباید ما را از خاستگاه اصلى علوم غافل کند. بله، علم در حد مشاهدات و تعمیمات استقرائى متوقف نمىشود، ولى این موجب انکار اهمیت استقراء در علم نمىشود.
پس از حدس یک فرضیه براى اینکه فرضیه را حفظ کنیم نیاز به آزمون و مؤید داریم. ولو قضایاى علمى را اثباتپذیر یقینى ندانیم و ابطالپذیر بدانیم، قبل از ابطال بالفعل که تئورى را حفظ مىکنیم پشتوانه تئورى آزمون و استقراء است. توفیق تئورى در تفسیر پدیدهها بدین معنى است که جریان حوادث بر وفق تئورى است و این یعنى دیدن اشیاء و حوادث واقع به عنوان مصادیق آن فرضیه و مؤیدات صحت آن. از اینرو نمىتوان پیوند علم را با استقراء قطع نمود.
از آنچه در باب تجربه گفتیم عدم بداهت متواترات و حدسیات نیز روشن مىشود. خواجه طوسى در «اساس» متواترات را به محسوسات برمىگرداند: «و متواترات راجع بود با حکم به اساس غیرى، پس حکمش حکم محسوسات بود. » (20) و شهید صدر در «اسس» متواترات و حدسیات و همچنین محسوسات را به مجربات ملحق مىکنند، و همان تفسیر را که براى مجربات دارند براى حدسیات و متواترات نیز مىآورند. (21)
استدراک و تاملى دیگر
با همه آنچه گفته شد، به نظر نمىرسد نزاع در مساله استقراء فیصله یافته باشد. حاصل همه آنچه تاکنون گفتیم این است که راههایى که تاکنون براى حجیت استقراء پیموده شده است ناتمام است. دیگر اینکه، هیچ تفسیر و توجیهى نمىتواند استقراء را مولد یقین منطقى بکند به طورى که خلاف آن عقلا ممتنع باشد. و گفتیم که تردیدى نیست که بسیارى از یقینهاى ما استقرائى است، اما سخن در حجیت و اعتبار این یقین است. اما جاى این پرسش نیست که چرا ما از طریق استقراء به یقین مىرسیم؟ با اینکه مىدانیم استقراء حجت نیست چرا یقینهاى استقرائى ما زائل نمىشود؟ این سخن در باب ادراکات حسى و معلومات حاصل از تواتر هم جارى است. بنده هیچ تردیدى در وجود خارجى خورشید ندارم که یک امر حسى است و این یقین اگر از بسیارى از یقینهاى حاصل از براهین پرطمطراق فلسفى قوىتر و پایدار نباشد قطعا ضعیفتر نیست. در وجود خارجى شهر مسکو که هرگز نرفتهام هیچ تردیدى ندارم، و این قضیه تواترى است. اگر فیلسوفى ادعا کند نظر به ادله نفى اعتبار حس و استقراء در دو مثال مذکور تردید دارد، قبول صادقانه بودن این ادعا برایم آسان نیست. هر اعتقاد غیرمعتبر یا ناشى از مغالطه، پس از کشف عدم اعتبار و بیان مغالطه لااقل از کاشف و مبین آن زائل مىشود، لیکن به رغم این همه ادله و توضیحات، بسیارى از یقینهاى استقرائى و حسى حتى از نافیى استقراء و حس زائل نمىشود. فیلسوف به صورت قضیه کلیه مىگوید استقراء و حس یقینآور نیست، اما به مصادیق استقراء و حس یقین دارد. این خود منبهى است که ما را وا مىدارد که داستان را خاتمه یافته تلقى نکنیم.
عملکرد طبیعى ذهن در اصول تابع تحلیلهاى ما نیست، ذهن به طور طبیعى راه خود را مىپیماید. منطق منتزع از رفتار ذهن است نه دستورالعملى براى کارکرد ذهن، دستورالعمل بودنش بالعرض و ثانوى است. اینکه ذهن به شیوه قیاسى به نتیجه یقینى مىرسد ناشى از این نیست که در تحلیل قیاس به این نتیجه رسیدهایم که قیاس معتبر و یقینزا است، اگر هم به این نتیجه نمىرسیدیم ذهن به شیوه قیاسى به نتیجه مىرسید. اما هر قیاسى هم حجت نیست، بلکه شرائطى وجود دارد و مغالطاتى رخ مىدهد. کار اصلى منطق کشف این شرائط و موانع است که تا حدود زیادى شناخته شده است و لذا منطق قیاسى از توفیق زیادى برخوردار است. شاید بتوان گفت که در احساس، تواتر و استقراء و مانند آن نیز «علىالاصول» داستان از این قرار است. بله در بسیارى از موارد احساس، تواتر و استقراء مؤدى به نتیجه نادرست مىشوند، اما آیا نمىتوان گفت که ما به مکانیزم، شرایط و موانع علىزائى در این حوزهها واقف نشدهایم؟ مکانیسم علمزائى این طرق بسیار پیچیدهتر است و شرائط و موانع آن دشوارتر و ناشناختهتر. شکى در وجود یقینهاى استقرائى و حسى نیست، مشکل در تفسیر آن است. دشوارى از اینجا است که ملاک و ضابط روشنى که موارد معتبر و غیر معتبر یقین حسى و استقرائى را به طور قاطع از هم متمایز کند مکشوف نیست. مکشوف نبودن این امر دلیل نبودن آن نیست. بلکه سماجتحس و استقراء در خارج نشدن از ذهن به رغم این همه تلاشى که در اخراج آنها مىشود، نشان این است که اینها در ساختمان ذاتى ذهن ریشه دارند و خود را صاحب خانه و سهیم در آن مىدانند و آن شرائط و موانع در واقع وجود دارند.
نکته دیگر این است که یقین حسى و استقرائى ضمن اینکه یقین است اما بر خلاف یقین قیاسى مقرون به ضرورت نیست. به فرض هم که ضوابط، شرائط و موانع یقین حسى و استقرائى کشف شود یقین در اینجا با یقین قیاسى از این حیث متفاوت خواهد بود. یقین قیاسى ضرورى استبه گونهاى که خلافش محال عقلى است، اما یقین حسى و استقرائى چنین نیست. به عبارت دیگر، یقینهاى حسى و استقرائى چنین نیست. به عبارت دیگر، یقینهاى حسى و استقرائى که بالفعل داریم خلافشان محال عقلى نیست، و منطق استقرائى نیز باید همین واقعیت را تفسیر کند نه اینکه ضرورى بودن یقین استقرائى را نشان دهد. این تفاوت موجب نمىشود که یقین استقرائى یقین نباشد. ضرورت از ارکان و مقومات یقین نیست، خاصیت دیگرى است که مقارن یقین قیاسى است. امکان خلاف منافى یقین نیست، آنکه منافى یقین است احتمال خلاف است. و احتمال غیر از امکان است. وجود خورشید و شهر مسکو خلافش عقلا ممکن است اما اصلا محتمل نیست. یعنى از فرض خلافش تناقضى لازم نمىآید ولى آنها وجود دارند. کما اینکه یقین به وجود بالفعل ما منافى امکان عدم ما نیست اما منافى احتمال عدم ما است. این یک فرق عقلى و ذهنى است، ولى اگر به عالم خارج نظر کنیم و علل و اسباب و ضروریات بالغیر را در نظر بگیریم این فرق وجود ندارد. با این نگاه، دستیابى به یقین در علوم تجربى ممکن است و بالفعل هم موجود است. عالمان تجربى به بسیارى از قوانین علمى یقین دارند. اگر فیلسوف در حجیت استقراء تردید دارد و از تفسیر آن عاجز است این مشکل فیلسوف است، تلاش کند تا حل کند. اجماعى هم که در علوم هست در فلسفهها نه بالفعل وجود دارد و نه امیدى به وجود آن هست. ممکن است گفته شود که این اجماع مىتواند نتیجه یک خطاى سیستماتیک ذهن باشد، بله چنین امرى ممکن است اما توفیق و نتیجه عملى این علوم نه برهان قاطع اما مؤید قویى بر واقعنمایى علوم است. اگر این امکان جدى گرفته شود ایدآلیسم مطلق حاکم مىشود و در آن صورت نه تنها علم تجربى که همه چیز فرو مىریزد. ابطالپذیرى علوم نیز، به فرض که یک ملاک تامى هم باشد، ربطى به ظنى بودن و یقینى نبودن علوم ندارد. ابطالپذیرى بدین معنى نیست که قضایاى علمى قطعا یا احتمالا روزى باطل خواهند شد. بلکه بدین معنى است که اگر قضیه علمى باطل باشد مىتوان علىالاصول بطلانش را با تجربه نشان داد.
بنابراین ابطالپذیرى قضایاى تجربى نه بطلان بالفعل آنها است و نه بطلان بالقوه آنها، بلکه مراد ابطالپذیرى تقدیرى و شرطى است. غرض از آنچه گفتیم این نیست که همه علوم یقینى هستند، در عدم بداهت محسوسات و مجربات به طور مطلق هم نمىخواهیم تردید کنیم و رئالیسم خام (naive realism) هم دفاعپذیر نیست. غرض این است که اولا عالمان این علوم در بسیارى از موارد به نتیجه یافتههاى علوم یقین دارند و دلیل قاطعى بر نفى اعتبار این یقین هم ارائه نشده است. آنچه گفته شده است که دلیلى بر حجیت استقراء یافت نشده است. اینکه بسیارى از تئورىهاى یقینى پیشین باطل شدهاند نیز دلیل بر بطلان همه تئورىها نیست، ضمن اینکه این خود از مصادیق استقراء ناقص است و از طریق آن نمىتوان به نفى استقراء رسید. به نکاتى که در این فصل آوردهایم باید به عنوان طرح پرسشهایى در این باب و در برابر آنچه در سایر بخشهاى این مقاله ذکر کردیم نگریست نه بیان نتیجه قطعى و تحقیقات و غرض این است که نشان دهیم مساله استقراء نفیا و اثباتا حل ناشده است (نه حل ناشدنى) و پرونده این دعوى تاریخى همچنان مفتوح است.
للاستقراء حد فى المعانى
یلازمه القوى من الرجال
له حکم و لا یعطیک علما
فصورته کمنزله الظلال
مزاحمه الدلیل یقوم فیها
و این العین من شخص المثال؟
منازله الظنون و ان منها
لمعطیک النزول الى سفال
فلا تحکم بالاستقراء قطعا
فما عین الغزاله کالغزال
و ان ظهرت بالاستقراء علوم
فما حکم التضمر کالهزال (22)
پىنوشتها:
1- ر. ک: هرم هستى، مهدى حائرى یزدى، درس 12
2- شهابالدین سهروردى، حکمةالاشراق، به تصحیح هانرى کربن، ص 120
3- ابنسینا، التعلیقات، به تصحیح عبدالرحمن بدوى، ص 34
4- منطق ارسطو، تحلیلات اولى، مقاله دوم، فصل 23
5- اساس الاقتباس، مقاله پنجم، فصل هشتم
6- المنطق، ص 295
7- فیلسین شاله، شناخت روش علوم، ترجمه یحیى مهدوى، ص 127
8- شرح حکمةالاشراق، ص 128
9- شناخت روش علوم، ص 124
10- کارناپ، مقدمهاى بر فلسفه علم، فصل 21
11- الاسس المنطقیه للاستقراء، ص 94-93
12- همان، ص 356، همچنین بحوث فى علمالاصول، ج 4، ص 126
13- همان، ص 137 و بحوث، ج 4، ص 132
14- کارل پوپر، حدسها و ابطالها، ص 52
15- ابونصر فارابى، الجمع بین راى الحکیمین، ص 28. متن کلام فارابى چنین است: اعلم ان مما هو متاکد فى الطبایع بحیث لا تقطع عنه [الطبایع ]و لا یمکن خلوها عنه و التبرا منه فى العلوم و الاراء و الاعتقادات و فى الاسباب النوامیس و الشرایع و کذا فى المعشرات المدینه و المعائشة، هو الحکم بالکل عند استقراء الجزئیات. اما فى الطبیعیات فمثل حکمنا بان کل حجر یرسب فى الماء و لعل بعض الاحجار یطفو، و ان کل نبات محترق بالنار، و لعل بعضها لا یحترق بالنار، و ان جرم الکل متناه و لعله غیر متناه
16- حدسها و ابطالها، ص 57و 80
17- همان، ص 67
18- همان، ص 42و 52
19- شرح بیشتر ماجرا را از کتاب حدسها و ابطالها و همچنین مقالات دکتر عبدالکریم سروش تحت عنوان «محک تجربه» در نشریه فرهنگ کتاب اول و دوم طلب کنید. گزارشى اجمالى از نقد آراء پوپر در کتاب درآمدى تاریخى به فلسفه علم اثر جان لازى ترجمه على پایا آمده است.
20- اساس الاقتباس، مقالت پنجم، فصل هفتم
21- الاسس المنطقیه للاستقراء، ص 421، 524 و 454; و بحوث، ج 4، و مبحث تواتر; بحثحجیت دلیل عقلى
22- محیى الدین ابن عربى، فتوحات مکیه، باب 56، فصل 400