قضایاى حقیقیة، خارجیه، لابتیه
آرشیو
چکیده
متن
یکى از اصطلاحاتى که در مباحث عقلى،بهخصوص در فلسفه، مورد استفاده فراوان قرار مىگیرداصطلاح قضیه حقیقیه است در مقابل قضیه خارجیه، اما تعریف آن، دقیقا روشن نیست و در این زمینه، سؤالاتى از این قبیل، مطرح است:آیا تقسیم قضایا به حقیقیه و خارجیه، براساس قاعده فرعیه «ثبوت شىء لشىء فرع ثبوت المثبتله» است،یانه؟ و آیا اساسااین تقسیمبندى، یک تقسیمبندى منطقى است، یعنى اگر این تقسیم، در منطق انجام نمىشد، بعضى از قواعد معتبر استنتاج، در منطق مطرح نمىشدند؟ و آیا قضایاى حقیقیه، قضایاى حملیهاند؟ و آیا در تعریف قضایاى حقیقیه، قضایاى لابتیه، داخلاند،یانه؟
پیشینه تاریخى
روشن نیست که از چه زمانى تقسیم قضایا به خارجیه و حقیقیه مطرح شدهاست، ولى قدر مسلم این است که این تقسیم، به دست منطقیون مسلمان، انجام گرفتهاست (1) و بى شک، زمینه آن، در کلام شیخ بودهاست; او در کتاب اشارات مىگوید:«الایجاب الحملى مثل قولنا، الانسان حیوان، و معناه ان الشىء الذى نفرضه فى الذهن انسانا، کان موجودا فى الاعیان اوغیر موجود، فیجب ان نفرضه حیوانا و نحکم علیه بانه حیوان من غیر زیادة متى ... والسلب الحملى،هو مثل قولنا،الانسانلیسبجسم وحاله تلک الحال» (2) ونیز، او در کتاب شفا مىگوید: «انحقیقیهالایجاب هوالحکم بوجود المحمول للموضوع ومستحیل ان یحکم على غیرالموجودبان شیئا موجوداله فکل موضوع الایجاب فهو موجود اما فىالاعیان وامافى الذهن» (3)
از این دو عبارت شیخ، بهدست مىآید که هرقضیه حملیه، به اعتبار حکم،در ظرف ذهن،نیازبه موضوع دارد و خصوص قضایاى موجبه، نیاز به موضوعى دارند که یا در خارج موجود باشند و یا در ذهن. بنابراین، کلام شیخ درباره قضایاى موجبه، زمینه خوبى استبراى تقسیم قضایا، به قضایاى خارجیه، که موضوع آنهاباید در خارج موجود باشد، و به قضایاى حقیقیه،که موضوع آنها لازم نیستحتما در خارج موجود باشند. افزون براین ظاهرا، قبل از شیخ، این قول ابراز شدهاست که باید موضوع قضایاى حملیه، در خارج، در یکى از زمانها (گذشته، حال، آینده) موجود باشد و شیخ، این قول را رد مىکند و مىگوید: «وقوم یجعلون المطلق ماکان موضوعاته حاصلة بالفعل فى زمان ما... و هذاالراى الثالثسخیف مختل» (4)
بنابراین، با آن که شیخ، مخالف این است که موضوع قضیه حملیه، باید در یکى از سه زمان، موجود باشد و از طرف دیگر، تاکید مىکند که موضوع باید یا در خارج موجود باشد و یا در ذهن، مىتوان گفت که زمینه تقسیم قضایا به خارجیه و حقیقیه در کلام شیخ بودهاست.
از سوى دیگر، با وجود آن که قضیه حقیقیه، در نزد خواجه، مسلم بودهاست او خود، در دو کتاب منطقى معروفش، منطق تجرید و اساس الاقتباس، سخنى از قضیه حقیقیه به میان نمىآورد; اما در امور عامه تجرید، براى اثبات وجود ذهنى وجود قضایاى حقیقیه را مسلم فرض کرده و مىگوید: « وهو [الوجود] ینقسم الى الذهنى و الخارجى والالبطلت الحقیقیه» (5)
علت این که خواجه، درکتاب منطقى خود، ذکرى از قضیه حقیقیه به میان نمىآورد، احتمالا این باشد که در نظر او تقسیم قضیه، به حقیقیه و خارجیه، تقسیم صحیحى نیست، اما اثیرالدین ابهرى، درکتاب «تنزیل الافکار» صریحا، تقسیم قضایا بهخارجیه و حقیقیه را ذکر مىکند و مىگوید: «وقولنا «کل ج،ب» یستعمل تارة بحسب الوجودالخارجى و تارة بحسبالحقیقیة» (6) کاتبى قزوینى، شاگرد خواجه نیز، در کتاب شمسیه، این تقسیم را ذکر مىکند: «... کل ج ب، یستعملتارة بحسبالحقیقیة... وتارة بحسبالخارج». (7) همچنین ابوبکر ارموى در کتاب مطالع، این تقسیم را ذکر مىکند: «... کل ج ب، بعد رعایةالامور المذکورة قدیعتبر ذلک تارة بحسب الحقیقیة ... و تارة بحسب وجود الخارجى». (8) بنابراین، بعد از خواجه، این تقسیم، پذیرفته شده و در کتابهاى منطقى آمدهاست.
قاعده فرعیه و ثبوت موضوع، در قضایا
بنابر آنچه از بیانات منطقیون، استفاده مىشود، تقسیم قضیه، به خارجیه و حقیقیه بهلحاظ موضوع قضیه، در قضایاى موجبه است; یعنى، چون در قضایاى حملیه موجبة، محمول، برموضوع حمل مىشود بنابراین، مىباید موضوع، در رتبه قبلى موجود باشد تا این حمل، صورت پذیرد; از این جهت، تفتازانى در کتاب تهذیب، تصریح کردهاست که: «ولابد فى الموجبة من وجود الموضوع اما محققا و هىالخارجیه او مقدرا فالحقیقیة او ذهنا فالذهنیة» (9) همانطور که قبلا،از شیخ، نقل شد،او وجود موضوع را در قضیه موجبه، شرط مىداند;امااگر قضیه، سالبه باشد وجود موضوع را ضرورى نمىداند:«فلماالسلب،فقدیحق علىالموجود والمعدوم ...»; (10) اما از عبارت دیگر شیخ، استفاده مىشود که حتى از قضایاى سالبه نیز، وجود موضوع در ذهن، ضرورى است. از این رو مىتوان گفت که قضایاى موجبه، به دو ثبوت، نیاز دارند. خواجه در اساسالاقتباس، بهاین مطلب، تصریح کردهاست، آنجا که مىگوید: «... و بباید دانست که ایجاب، استدعا وجود موضوع کند، بهخلاف سلب، و بیانش آن است که حکم، در اصل، جز برچیزى ثابت و متقرر در ذهن، صورت نبندد، و خواه آن حکم بایجاب باشد و خواه بسلب، پس موضوع قضایا باید که در ذهن متصور و متمثل بود و همچنین محمول; اما ایجاب از آن روى که مقتضى وجود چیزى راست این قدر ثبوت ذهنى در موضوع موجبه کافى نباشد بل باید موجود بود بوجهى از وجود...» (11) علت اینکه هر قضیهاى نیاز به موضوع دارد، این است که نفس حکم، یک امر ایجابى است گرچه قضیه، سالبه باشد; و اینکه بین قضایاى موجبه و سالبه، از لحاظ نیاز به وجود موضوع، و عدم نیاز به آن، تفکیک مىشود به خاطر آن است که قضیه، حاکى است و ضرورت ندارد که محکى آن، در همه موارد، موضوع داشتهباشد.
منطق و وجود موضوع در قضایا
آیا بحث از نیاز به وجود موضوع، یک بحث منطقى است؟ یعنى، اگر در منطق، تقسیم قضایا بهلحاظ وجود موضوع، صورت نمىگرفت، طرح قاعده از قواعد منطقى، در منطق بى وجه بود؟ به عبارت دیگر، آیا از تقسیم قضایا به خارجیه و حقیقیه، براى قواعد استنتاج، کمک گرفته مىشود؟ گرچه این مباحث، در منطق، مطرح شدهاند،اما پاسخ سؤال بالا منفىاست، زیرا هیچ قاعده استنتاجىاى، مبتنى براین تقسیم نیست. در بهکار گیرى قواعد استنتاج (عکس، عکس نقیضن،نقض موضوع،نقض محمول، نقضتام، قیاساقترانى، قیاس استثنایى) هیچ نیازى نیست که معلوم باشد که قضایاى به کار گرفتهشده، از چه نوع قضایایى هستند; گرچه صدق قضیه، متوقف براین است که دانسته شود که قضیه، از چه نوعى است و به تبع، در صورت موجبه بودن قضیه، احراز وجود موضوع، ضرورى خواهد بود ولى احراز اعتبار استنتاج، محتاج به این نیست که وجود موضوع، احراز شود; زیرا قواعد منطقى، از روابط بین مفاهیم ذهنى حکایت مىکنند و اگر این قواعد، بر خارج، تطبیق شوند، خارج نیز، همان احکام را خواهد داشت. بنابراین، به نظر مىرسد علت اینکه ... ممکن است این اشکال، به ذهن آید که تقسیم قضایا به خارجیه و حقیقیه و حقیقى یک تقسیم منطقى است; زیرا اگر بهلحاظ منطق محمولات این تقسیم صورت پذیرد. ممکن است مقالطه عدم تکرار حد وسط، رخ دهد.
توضیح اشکال
در منطق جدید استنتاجات، به منطق گزارهها (حساب گزارهها) و منطق محمولات (حساب محمولات) تقسیم مىشود و در منطق گزارهها کوچکترین واحدى که از آن، استنتاج صورت مىپذیرد گزاره است و دیگر لازم نیست گذارهها را تحلیل کرده و به موضوع و محمول آن برسیم تا استنتاج صورت پذیرد. بهعنوان نمونه، در قیاس استثنایى تالى را از شرطى با وضع مقدم، استنتاج مىکنیم و در این استنتاج، نیازى نیست که مقدم و تالى به موضوع و محمول تحلیل شوند; از این رو، مقدم را با، (P) و تالى را با، ( Q) و علامتشرط را با پیکان مىدهیم. بنابراین، صورت برهان بالا چنین خواهدبود:
P Q (1)
P (2)
(3) .: Q
یا Q چیست. اما در حساب محمولات، وضع بهگونهاى دیگر است. یعنى باید گزاره را تحلیل کرد تا به نتیجه، برسیم. به عنوان نمونه، اگر صورت برهان «سقراط انسان است و هر انسان، میراست، پس سقراط میر است» را به صورت:
P (1)
Q (2)
.: R (3)
نشان دهیم در این صورت روشن است که نمىتوان از (1) و (2) به (3) رسید; اما اگر (1) و (2) را بدین صورت تحلیل کنیم: [ H مىتوان با اعمال قواعد منطق، به این نتیجه رسید که [ G a ] .با توجه به توضیح بالا در رابطه با منطق گزارهها و منطق محمولات، روشن مىشود اشکالى که مطرح شد براساس منطق محمولات است و آن اینکه اگر از مقدماتى بااعمال قواعد استنتاج در منطق محمولات به نتیجهاى برسیم و اگر تقسیم قضایا را در منطق نکنیم، احتمال عدم تکرار حد وسط مىرود و این موجب مغالطه مىشود. زیرا ممکن استیکى از مقدمات، از باب قضیه خارجیه باشد و دیگرى، از باب قضیه حقیقیه و طبعا آنچه که حد وسط است در بعضى صور، تکرار نشده باشد. ممکن استبه این اشکال اینگونه پاسخ دادهشود که تقسیم قضایا به خارجیه و حقیقیه، به لحاظ وجود موضوع است و در بالا ثابتشد که از لحاظ منطق نیازى نیست اثبات شود که آیا موضوع وجود دارد یا نه؟ پس تقسیم بى وجه است.
امااین پاسخ قانع کنندهنیست; زیرااین جواب بىوجهبودنتقسیم، به لحاظ وجود موضوع را بیان مىکند نه بى وجه بودن اصل تقسیم را. و ادعاى ما این است که اصل تقسیم درمنطق بى وجه است.
پاسخ صحیح این است که حتى به لحاظ منطق محمولات نیز این تقسیمبندى صحیح نیست; زیرا همانگونه که منطق گزارهها یک منطق کاملا صورى است، منطق محمولات هم، کاملا صورى بوده و به معانى جملهها توجه نمىشود. به عبارت دیگر، درستى استنتاج شکل اول، مثلا، به هیچ وجه مربوط به محتواى صغرى و کبرى نمىشود. بنابراین، اگر اشکال بالا مقبول باشد، بهلحاظ منطق مادى است نه منطق صورى از این رو، اشکال متوجه مواد قضایا مىشود که مربوط به صناعات خمس در منطق مىشود. در صناعات خمس نیز، اسباب کلى مغالطه بیان مىشود که یکى از آنها اشتراک لفظى است و بیان اینکه «یکى از مصادیق اشتراک لفظى آن است که از لفظ، گاهى افراد خارجى و گاه اعم، اراده شود» برعهده منطقى نیست. زیرا مغالطه، حد و حصرى ندارد تا بتوان آن رامعین کرد. ازطرف دیگر،آنچهکهدراین مقالهموردنظربوده عبارتاستازاین که، مباحثحجت منطق،که متکفلبیاناستنتاجاتاست،ازاینتقسیم بىنیاز است، نه هرآن چه که در منطق مورد بحث واقع مىشود و اتفاقا منطقیون این تقسیم را در مباحثحجت ذکر کردهاند.
بنابراین به نظر مىرسد علت این که این تقسیم در منطق مطرح شدهاست، این باشد که منطق را وسیلهاى براى بهدست آوردن سایر علوم مىدانستند. از این جهت، بحثهایى را که به اصالتا بحثهاى منطقى نیستند اما در آن علوم کاربرد دارند، درخود منطق مطرح مىکردند، ولذا همینکه دیدند در منطق از قضایا بحث مىشود تفطن یافتند بهاین که قضایایى که در علوم بهکار مىرود، داراى تقسیماتى است و بنابراین، از آن تقسیمات نیز بحث کردند. شاهد براین مطلب آن است که منطقى در بحث از قضایا به این نکته توجه مىکند که قضایاى معتبر در علوم محصورات اربع هستند و قضایاى شخصى، در علوم اعتبار ندارند. در حالى که اعتبار داشتن یا نداشتن قضایاى شخصى، هیچ ارتباطى با قواعد منطقى ندارد بلکه برعکس، هر قضیه شخصى عکس مستوى دارد. اما منطقیون فقط بحث از عکسهاى محصورات اربع را مطرح مىکنند و از عکس قضایاى شخصى، سخن به میان نمىآورند و این امر، علتى ندارد مگر اینکه قضایاى شخصیه در علوم، اعتبار ندارند.
تعریف قضیه خارجیه و حقیقیه
آن گونه که در بالا بیان شد، اگر قضیه، موجبه باشد، براى صدق آن، نیاز به وجود موضوع است. حال اگر حکمى که بر موضوع حمل مىشود به لحاظ افرادى باشد که به نحوى در خارج محقق هستند (خواه قبلا موجود بردهباشند، یا الان موجود باشند و یا در آینده موجود خواهند شد) آن قضیه، خارجیه است. اما اگر حکم، فقط به لحاظ افرادى که در خارج محقق هستند نباشد بلکه حتى به لحاظ افراد تقدیرى و یا حتى به لحاظ افراد ذهنى باشد آن قضیه، حقیقیه است. در تعریف قضیه خارجیه، اختلافى نیست و مصداق آن، در افرادى منحصر مىشود که ممکن الوجود (به امکان عام) باشند و در خارج، در یکى از زمانها موجود شوند. اما در مصداق قضیه حقیقیه، اختلافاست کهآیا شامل موضوعات ممتنعالوجود نیز مىشودیانه،و این اختلاف ازاختلاف در تعریف قضیه حقیقیه،ناشى مىشود. کاتبى قزوینى از کسانى است که قائل به ممکنالوجود بودن موضوع در قضایاى حقیقیه است، ولى از عبارت ارموى آن گونه که قبلا نقل شد، چنین قیدى استفاده نمىشود بلکه قطبالدین رازى، در شرح کلام ارموى، تصریح به تعمیم مىکند، آن جاکه مىگوید:«... انهم اعتبروااتصاف ذات الموضوع بج لافىنفس الامربل بمجردالفرض و ادخلوا فیهالافرادالممتنعة معان «ج» لایصدق علیهافىنفس الامر» (12)
تفسیر قضایاى حقیقیه
از آن جا که در قضایاى حقیقیه، موضوع مىتواند موجود نباشد و صدق قضیه موجبه، به وجود موضوع در خارج است، بنابراین، احراز صدق قضیه حقیقیه با آن که موضوع آن موجود نیست چگونه ممکن است در حالى که قطعا، قضایاى حقیقیه صادق داریم. این مشکل، موجب شد تا عدهاى قضایاى حقیقیه را حملى ندانند و آن را به صورت شرطى، تقسیر کنند. درمقابل، عدهاى و در راس آنها خواجهنصیرالدین طوسى، این تفسیر را نمىپذیرند و همچنان، قضایاى حقیقیه راحملى مىدانند. اثیرالدین ابهرى، در تفسیر قضیه خارجیه و حقیقیه مىگوید: «وقولنا «کل ج، ب» یستعمل تارة بحسب الوجود الخارجى و تارة بحسب الحقیقیه; اما الاول، فاذا قیل «کل ج، ب» کان المراد منه ان کل «ج» فى الخارج هو «ب» فى الخارج، سواء کان «ج» فى الحال اوقبله او بعده; اماالثانى، فاذاقیل «کل ج، ب» کان المراد منه ان کل مالووجد کان «ج» فهو بحیث لو وجد کان «ب»، اى کل ماله الحیثیة الاولى فله الحیثیةالثانیه ... و ربما یستعمل بحسب الوجود الذهنى، فیکون المراد من قولنا «کل ج، ب» ان کل ماهو «ج» فى الذهن هو «ب» فى الذهن» (13)
خواجه نصیرالدین طوسى این تفسیر را مردود مىشمارد و مىگوید: «فى کل واحد من المذاهب الثلاثة التى ذکرها، موضوع بحث ونظر. اماالاول الذى بحسب الوجود الخارجى وهو ان المراد من قولنا«کل ج، ب» ان کل واحد منالجیمات الموجودة فى الخارج فى الحال اوفى الماضى اوفى المستقبل وهو «ب» فى الخارج، فهو مذهب منسوب الى بعض القدماء ذکره الشیخ الرئیس و وصفه بالسخافة والاختلال،... اما المذهب الثانى الذى نسبه الى الحقیقیة، فقد فسره تفسیرا وقع بسببه فى الخبط وهو قوله: المراد من قولنا «کل ج، ب» ان کل ماهو ملزوم «ج» فهوملزوم «ب»، وهذالتفسیر مبهم و ذلک ان الشى الذى لایجب ان یکون مقولا على ملزومه، والمراد هنا من قولنا«کل ج» کل واحد مما یقال علیه «ج» لا کل واحد مما لو وجد لوجد «ج» فان کثیرا من الاشیاء التى لاینفک عنها «ج» فى الوجود; و انما وقع فیه من قول بعضهم فى بیان هذالمعنى انا اذا قلنا «کل ج» لا نعنى به ماهو «ج» فى الخارج فقط، بل مالو وجد لصدق علیه انه «ج» وهم ماعنوا بایراد الشرط ههنا الملازمة بین وجود تلک الاشیاء و اتصافها بالجیمیة، بل قصدوا به دخول کل ماهو «ج» بالفعل عندالعقل او بالفرض الذهنى، ممالابمتنع ان یکون «ج» فى قولنا «کل ج» لان السابق الى الفهم من معانى حروف الشرط هوکون المقدم مفروض الوجود» (14)
دراین جا خواجه محل نزاع خود و اثیرالدین ابهرى را در آن صورتى مىداند که موضوع قضیه، مقید به وجود خارجى، نشدهباشد و معتقد است که هرگاه موضوع قضیه، مقید نباشد آن قضیه، حقیقیه است و مفاد آن، شرطى نیست ولو آن که در مقام بیان، به نحو شرطى بیان شده باشد و خارجیه دانستن آن، بىاساس است. چون وجهى براى تضیق موضوع نیست. به عبارت دیگر، تفسیر کردن «کل ج، ب» مثلا، به این که باید موضوع، در خارج، در یکى از زمانهاى سهگانه، موجود باشد خلاف متعارف است; زیرا ممکن است قضیهاى که ذکر مىشود داراى موضوعى باشد که هرگز در خارج، موجود نشود; مانند، «الخلاء ممتنع»; یعنى، موضوع، در هر قضیهاى حقیقت همان چیزى است که در موضوع آمدهاست ولذا موضوع، در یک قضیه، نسبتبه قضیه دیگر، فرق مىکند. گاهى، موضوعى که در قضیه ذکر مىشود به لحاظ خارج است; مثل «قتل من فى العسکر» و گاهى موضوع، ماهیتى است که اختصاص به افراد خارجى ندارد; مثل « هر مثلثى، 180 درجه است» و گاهى نیز، موضوع، نمىتواند در خارج موجود باشد; مثل «الخلاء ممتنع» و اگر «کل ج، ب» را در افراد خارجى، منحصر کنیم، نوع دوم و سوم از قضایا استثناء مىشوند و وجهى براى این استثناء نیست. در واقع، نقدى که خواجه بر اثیرالدین ابهرى دارد این است که «کل ج، د » یک قالب است که هر مادهاى، در این قالب ریخته مىشود و منطق نیز، بههمین قالب، توجه دارد. بنابراین، وجهى ندارد که این قالب را به حقیقى و خارجى تقسیم کنیم. پس، از نظر خواجه، هر قضیهاى، قضیه حقیقیهاست و منظور خواجه از قضیه حقیقیه، در اثبات وجود ذهنى، همین معنایى است که وى در بالا براى قضیه حقیقیه بیان کردهاست و شاهد براین ادعا، قول علامه حلى، در شرح کلام خواجه است. آن جا که مىگوید: «واعلم ان القضیة تطلق على الحقیقیة و هى التى یؤخذ موضوعها من حیث هو هولا باعتبار الوجود الخارجى بل باعتبار ماصدق علیه الموضوع بالفعل. و تطلق على الخارجیه و هى التى یؤخذ موضوعها باعتبار الخارجى و هو مذهب سخیف، قد ابطل فى المنطق، فتحقق الحقیقیة یدل على الثبوت الذهنى کما ذکرنا». (15) بنابراین، شارحان دیگر، مثل قوشجى، در شرح تجریدالعقائد و محقق لاهیجى در شوارق الالهام، از مرام خواجه دور افتادهاند. زیرا خواجه، اساسا قضایاى خارجیه را تفسیرى غلط براى «کل ج، ب» مىداند. بنابراین، او نمىخواهد بگوید که اگر وجود ذهنى، ثابت نباشد قضایا منحصر در قضایاى خارجیهاى که قسیم قضایاى حقیقیه هستند مىشود بلکه مىخواهد بگوید که اگر وجود ذهنى، ثابت نباشد قضیه «کل ج، ب» تفسیر خارجى پیدا مىکند و در نتیجه، بعضى از قضایایى که در قالب «کل ج، ب» هستند و قطعا صادقند، نباید صادق باشند. اصل این نظریه، که «کل ج، ب» را نباید به هر «ج» خارجى، تفسیر کرد از آن شیخ در کتاب قیاس شفا است. شیخ در آن جا مىفرماید: «... وقوم یجعلون المطلق، ماکان موضوعاته حاصلة بالفعل فى زمان ما حتى یکون قولنا کل ابیض، معناه ان کل ابیض موجود بالفعل فى زمان ما فتکون الکلیة الموجبة ... و على الراى الثالث ان کل واحد من الموجودین فى وقت ما «ب»، فانهم موصوفون بانهم «آ» فى ذلک الوقت. و هذا الراى الثالثسخیف مختل فان کل واحد من الموجودین فى وقت ما «ب» اذالم یصرح بالشرط المذکور کانوا بعض مایوصف ب «ب»، و قولک کل «ب» اعم من ذلک و ههنا قضایا موضوعاتها امور لایلتفت الى وجودها و مع ذلک یحمل علیها محمولات ... بل الى ماهیاتها فقط». (16)
توجیه تقسیم قضایا به خارجیه و حقیقیه
در این جا این سؤال مطرح مىشود که با وجود آن که شیخ چنین نظرى در باره قضایا داشتهاست و خواجه رسما با تقسیم قضایا به خارجیه و حقیقیه مخالفت کردهاست، در عین حال، چرا منطقیون تقسیم قضایا را به خارجیه و حقیقیه پذیرفتهاند؟
آنچه از کلام شیخ و خواجه استفاده مىشود این است که تقسیم قضایا به حقیقیه و خارجیه، تقسیم تردیدى است و شخص، باید اتخاذ موضع کند و قائل شود که «کل ج، ب» همیشه یا قضیه حقیقیه است و یا همیشه، قضیه خارجیه است. اما به نظر مىرسد که باید بین ماده قضیه و بین صورت و قالب قضیه، تفکیکى صورت گیرد و کلام شیخ وخواجه، ناظر به صورى بودن قضیه است; یعنى، صرفنظر از اینکه «کل ج، ب»به صورت «قتل من فى العسکر» یا به صورت «هرمثلثى 180 درجهاست» در آید، یک قالب و صورت قضیه حقیقیه است و اما کسانى که قضایا را به خارجیه و حقیقیه تقسیم کردهاند، به ماده قضیه، توجه کردهاند; یعنى اگر «کل ج، ب» صورتى براى ماده «قتل من فى العسکر» شد، آن قضیه خارجیه است و اگر صورتى براى ماده «هر مثلثى 180 درجه است» شود قضیه حقیقیه است. به عبارت دیگر، چون مواد قضایا عالم مقال خودشان را دارند، بدین لحاظ، مىتوان قضیه را به حقیقیه و خارجیه، تقسیم کرد. پس تقسیم، به لحاظ عالم مقال است نه به لحاظ صورت و شکل قضیه.
از بیان بالا روشن مىشود که هر قضیه خارجیه، بنابراین تفکیک، در اصطلاح خواجه، قضیه حقیقیه است و بین اصطلاح خواجه و اصطلاح دیگران، هیچ تهافتى نیست چون یک اصطلاح، ناظر به صورت قضیه است و اصطلاح دیگر، ناظر به ماده قضیه واگر هر یک از دو اصطلاح، بهطور کلى مىگفتند که قضیه، یا خارجیه است و یا حقیقیه، به نظر مىرسید که باهم متهافتند. دقت در کلام اثیرالدین ابهرى این مطلب را به اثبات مىرساند که تقسیم او ناظر به مواد قضایاست، آن جاکه مىگوید: «وقولنا «کل ج» قدیستعمل تارة بحسب الخارجى و تارة بحسب الحقیقیه» (17)
این که تعبیر مىکند که گاهى به حسب خارجى است و گاهى به حسب حقیقى، دلیل است که او نظر به ماده قضیه دارد. بنابراین، اشکالى که خواجه وارد مىکند مبنى براین که قضیه خارجیه، مذهب سخیف است درست نیست; زیرا اثیرالدین ابهرى نمىخواهد هر قضیهاى را قضیه خارجیه بداند تا مورد اشکال واقع شود. و این، برخلاف نظر کسانى است که، قبل از شیخ، مدعى بودند که هر قضیهاى خارجیه است. به عبارت دیگر، این که اثیرالدین ابهرى قضایا را به خارجیه و حقیقیه، تقسیم مىکند، تایید نظریه خارجیه بودن هر قضیه نیست تا اشکال خواجه، وارد باشد.
بنابراین، قضایاى خارجیه و حقیقیه، دو اصطلاح پیدا کردهاند. در اصطلاح نخستخارجیه، هر قضیه حملى، خارجیه است. این نظریه، منسوب به قدما بوده و از زمان شیخ، مردود شناخته شدهاست. در اصطلاح نخستحقیقیه، هر قضیه حملى حقیقیه است. اما طبق اصطلاح دوم، برخى از قضایا خارجیه هستند و برخى دیگر، حقیقیه. و در زمان خواجه، این اصطلاح دوم، متداول بودهاست; گرچه خواجه خود مخالف این تقسیمبندى بودهاست.
براساس اصطلاح اخیر، مصادیق قضایاى خارجیه، با تعریفى که دارد روشن است ولى نسبتبه مصادیق قضایاى حقیقیه، اختلافى مشاهده مىشود. منشا این اختلاف، ضرورت وجود موضوع در قضایاى موجبه است. حال، آنچه که براى قضایاى غیر خارجیه، موضوع مىشود، یا ممکن الوجود (امکان عام) است و یا ممتنعالوجود. بنابراین، آیاقضایاى حقیقیه، به معناى قضایایى هستند که موضوع آنها ممکن الوجود باشد و یا حتى، شامل موضوعاتى که ممتنع الوجود هستند، نیز مىشود، که در این فرض، هر قضیهاى که خارجیه نباشد حقیقیه است (غیر خارجیه حقیقیه) یعنى، تقسیم قضایا به حقیقیه و خارجیه حاصر است. کمااینکه در فرض <éىvodh pى؛)lـowç éىأىأd ,éىvodh pى؛ êdëd©آ qc یhpf ,یدg@آ
حقیقیه) یعنى، تقسیم حاصر نیست. کسانى که شرط کردهاند که در قضیه حقیقیه، موضوع باید ممکنالوجود باشد موضوعاتى را که ممتنعهستند داخل در قضایاى ذهینه کردهاند. بنابراین، قضیه حقیقیه سه اصطلاح پیدا مىکند: 1- اصطلاح شیخ و خواجه که هر قضیهاى حقیقیه، است، ولو آن که موضوع آن، ممتنع الوجود باشد 2- اصطلاحى که مىگوید: هر قضیه غیر خارجیه، حقیقیه است، ولو آن که موضوع آن، ممتنعالوجود باشد 3- اصطلاحى که مىگوید: هر قضیه غیر خارجیهاى که موضوع آن، ممکنالوجود، باشد و در خارج بتواند موجود شود، حقیقیه است. طبق این اصطلاح، قضایایى که موضوع آنها ممتنعالوجود باشد داخل در قضایاى ذهنیه هستند.
بنابر آنچه که در بالا آمدهاست قائل به هریک از سه اصطلاح، با سلسلهاى از قضایا مواجه است که موضوع آنها ممتنعالوجود است; خواه داخل در قضایاى حقیقیه باشند طبق اصطلاح اول و دوم و خواه نباشند طبق اصطلاح سوم، اگر چنین قضایایى موجبه باشند نیازبه وجود موضوع دارند و این با ممتنعالوجود بودن ناسازگار است. از این رو، بحثى که در پیش داریم بحثى عام است و از این بحث، نیز، دو اصطلاح اخیر، بهدست مىآید.
مشکل وجود موضوع در برخى از قضایا
شیخ، بعد از این که بیان مىکند که هر قضیه موجبه، نیاز به وجود موضوع دارد، مىگوید: «... فاما الاشیاء التى لاوجود لها بوجه، فان الاثبات الذى ربما استعمل علیها حین یرى ان الذهن یحکم علیها بانها کذا معناه انها لوکانت موجودة وجودها فى الذهن لکان کذا، و هذا کمایقال ان الخلاء ابعاد فاما السلب فقد یحق على الموجود والمعدوم». (18) احتمالا، شیخ این نوع قضایا را از قضایاى منحرفه مىداند و اینها در واقع قضایاى شرطى هستند. و چون این نوع قضایا حملى نیستند دیگر نیازى به وجود موضوع نیست. اما خواجه میان این نوع قضایا فرق قائل شدهاستبین این که محمولاتشان از مفاهیم عدمى باشند که در این صورت، قضایا سالبهاند و اینکه محمولاتشان از مفاهیم وجودى باشند که در این صورت، قضایا موجبه حملى خواهندبود: «وگاه بود بر موضوعاتى که موجود نبود به ایجاب حکم کنیم; مانند خلاء وجوهر فرد، پس باید که دانیم که آن احکام یا به معناى سلب باشد، چنان که گوییم: خلاء ممتنعالوجود استیا در وقتحکم، فرض وجودش کردهباشیم، برآن وجه که قائلان به وجودش گویند چنان که گوییم: خلاء بعدى غیر مادى است وجوهر فرد را وضعى است و امثال آن». (19) «المعنىالذى یراد ان یحکم علیه اما ان یوضع مطلقا غیر مقید بشى من الثبوت والانتفاء اصلا، واما ان یوضع من حیث انه ثابت، واما من حیث انه منتف و لایردالنقض بمثل ما اورد من قولهم «الخلاء معدوم» و «شریک البارى ممتنع» لان المراد منها «الخلاء لیس بموجود» و «شریک البارى لیس بممکن» و «الخلاء الذى یزعم انه ثابت معدوم» اللهم الا اذا کان الحکم من مثبتى الخلاء، فانهم یقولون: ان الخلاء بعد مقدر، و ثبوت الموضوع ههنا هوالثبوت الذى یعم الخارجى و الذهنى ولابد من ذلک فىالحکم الایجابى، فان کان الایجاب خارجیا کان الموضوع ثابتا فى الخارج کقولهم «السماء بسیط» و ان کان عقلیا کان الموضوع ثابتا فى العقل». (20)
در ضمن، از جمله اخیر خواجه استفاده مىشود که قضیه را حقیقیه دانستن، براساس صورت قضیه، صرف نظر از ماده آن است; زیرا با توجه به ماده و این که ایجاب، خارجى باشد و موضوع باید در خارج موجود باشد دیگر بر موضوعات ذهنى، صادق نخواهد بود.
همین معنى (قضایایى که موضوع آنها ممتنعالوجود باشد و محمول آنها از مفاهیم عدمى باشد در واقع قضایاى سالبهاند) از کلام شیخ، در الهیات شفا، استفاده مىشود. «اماالخبر، فلان الخبر یکون دائما عنشىء متحقق فى الذهن و المعدوم المطلق لایخبر عنه بالایجاب واذا اخبر عنه بالسلب ایضا فقد جعل له وجود بوجه مافى الذهن» (21) شیخ، در این عبارت به دو مرحله ایجاب و محکى قضیه، نظر دارد که در مرحله ایجاب، هر قضیه حملیهاى محتاج به وجود موضوع است واما در مقام حکایت، برخى از محمولها به گونهاى هستند که در ظاهر امر، وجودى، ولى محتواى آنها امر عدمى است; مثلا از معدوم مطلق، خبر ندادن را خبرى براى معدوم مطلق، در نظر مىگیریم و روشن است که این نوع خبر دادن، جز عدم چیزى نیست;یعنى محتواى این خبر، عدم است، پس در واقع، اصلا خبرى داده نشدهاست.
اصطلاح دوم و سوم قضیه حقیقیه
کسانى که قائلند که در مقابل قضیه خارجیه، قضیه حقیقیه داریم، در تعریف قضیه حقیقیه اختلاف پیدا کردهاند .عدهاى معتقدند که هر حکمى که بر موضوع، حمل مىشود اگر منحصر به افراد موجود خارجى نباشد آن قضیه، حقیقیه است، خواه موضوع قضیه، ممکنالوجود باشد و خواه ممتنعالوجود. ارموى جزو این گروه است ولذا مىگوید: «... و قولنا «کل ج، ب» بعد رعایة الامور المذکورة قدیعتبر ذلک تارة بحسب الحقیقیه اى کل ماهو بحیث لو وجد فى الخارج کان «ج» فهو بحیث لو وجد فى الخارج کان «ب» و تارة بحسب الوجود الخارجى اى کل ما وجد فى الخارج صادقا علیه «ج» صدق علیه «ب» فىالخارج» (22) عضدالدین ایجى، در مواقف مىگوید «... الثالث، لولا الوجود الذهنى لم یکناخذ الحقیقیه للموضوع و التالى باطل فانا اذا قلنا الممتنع معدوم...». (23)
میرسید شریف، در شرح کلام ایجى مىگوید: «وهى [الحقیقیة] التى حکم فیها على مایصدق علیه فى نفس الامر الکلى الواقع عنوانا سواء کان موجودا فى الخارج محققا او مقدرا اولایکون موجودا فیه اصلا». (24)
در مقابل این گروه، گروهى دیگر معتقدند که قضایاى حقیقیه، قضایاى هستند که موضوع آنها ممکنالوجود باشد. اثیرالدین ابهرى، مىگوید: «... فانا اذا قلنا «کل ج، ب» بحسب الحقیقیه کان مرادنا ان کل ماهو ملزوم «ج» من الافراد التى لایمتنع بذاتها ولابغیرها فهو ملزوم «ب»...» (25) و اما موضوعاتى که ممتنع الوجود باشند جزو قضایاى ذهنیهاند، «... و ربما یستعمل بحسب الوجود الذهنى، فیکون المراد من قولنا «کل ج، ب» ان کل ماهو «ج» فى الذهن هو «ب»فى الذهن (26) بعداز ابهرى، کاتبى شاگرد خواجه - نیز به همین تفصیل معتقد شدهاست «فقولنا «کل ج،ب» یستعمل تارة بحسب الحقیقیة و معناه ان کل مالو وجدکان «ج» من الافرادالممکنه فهو بحیث لو وجد کان «ب» اى کل ما کان ملزوم «ج» فهوکان ملزوم «ب»... (27) سعدالدین تفتازانى نیز، جزو همین گروهاست آن جا که مىگوید: «... ان من القضایا موجبة حقیقیه، و هى تستدعى وجودالموضوع ضرورة و لیس فى الخارج لانه قدلایوجد فى الخارج اصلا، کقولنا: «کل عنقاء حیوان» و على تقدیرالوجود لاتنحصر الاحکام فى الافراد الخارجیة کقولنا: کل جسم متناه، اوحادث اومرکب من اجزاء لاتتجزا. الى غیر ذلک من القضایا المستعملة فى العلوم، فالحکم على جمیع الافراد لایکون الاباعتبار الوجود فى الذهن، وفى المواقف مایشعر بان قولنا: الممتنع معدوم قضیه حقیقیه ولیس کذلک فى اصطلاح القوم» (28) ، «... ولابد فى الموجبة من وجود الموضوع اما محققا وهى الخارجیة او مقدرا فالحقیقیة او ذهنافالذهنیة» (29) . ملاعبدالله در شرح کلام تفتازانى مىگوید: «... وهذالموجودالمقدرانمااعتبروه فى الافرادالممکنة لاالممتنعة کافراد اللاشى و شریک البارى تعالى واما على الموضوع الموجود فى الذهن کقولنا: «شریک البارى ممتنع» بمعنى; ان کلما
یوجد فىالعقل ویفرضهالعقل شریکالبارى فهو موصوف فىالذهن بالامتناع فى الخارج وهذا انما اعتبروه فى الموضوعات التى لیست لها افراد ممکنة التحقق فى الخارج» (30)
از عبارت اول تفتازانى در بالا به دست مىآید که اصطلاح قضیه حقیقیه، در صورتى که موضوع آن ممکن الوجود باشد اصطلاح رایجبوده و به معناى اعم، اصطلاح رایج نیست; کما این که میرسید شریف، قضیه حقیقیه را به معناى اعم، اصطلاح غیر مشهور مىداند و مىگوید: «... والحاصل ان قولنا الممتنع معدوم فى الخارجقضیة صادقة ولیستخارجیه بل حقیقیة مفسرة بماذکرناه لابما اشتهر من ان الحکم فیها على الافراد الخارجیة فقط اما محققةاو مقدرة...» (31) ظاهرا قوشجى، دوتفسیرى را که براى قضیه حقیقیه ذکر مىکند (32) از بیان میرسید شریف گرفتهباشد.
قضایاى لابتیة
همان طور که از کلام تفتازانى و میرسید شریف، استفاده شد قضیه حقیقیه، نزد مشهور، شامل موضوعات ممتنع نمىشود و همانطور که از کلام اثیرالدین ابهرى و تفتازانى بهدست آمد، قضایایى که موضوع آنها ممتنعالوجود باشند داخل در قضایاى ذهنیهاند، اما قضایاى ذهنیه، منحصر در موضوعات ممتنع نمىشوند بلکه شامل موضوعاتى که جایگاه آنها در ذهن است نیز، مىشود گرچه از ممکن الوجودها باشند; مثل «انسان کلى است» اما، ملاصدرا در خصوص قضایایى که ممتنعالوجود هستند اصطلاح جدیدى بهکار برده و آنها را قضایاى لابتیه دانستهاست، «... ان القضایا التى حکم فیها على الاشیاء الممتنعهالوجود حملیات غیر بتیة، و هى التى حکم فیها بالاتحاد بین طرفیها بالفعل على تقدیر انطباق طبیعة العنوان على فرد...» (33) این نوع از قضایا مشکلترین قضایا هستند زیرا وجود موضوع در ذهن نیز، منافى ممتنعالوجود بودن آنهاست و به همین لحاظ، نام آنها قضیه، غیر بتى شد، زیرا موضوع، بهطور قطع و یقین، در ذهن مستقر نخواهدبود چراکه استقرار این مفاهیم در ذهن همان، و صدق نکردن عنوان ممتنعبرآن مفاهیم نیز، همان. ولذا تبیین این نوع قضایا نیاز به بحث مستقلى دارد که در هدف این مقاله نمىگنجد.
پىنوشتها:
1.مرتضى مطهرى، مقالات فلسفى،ج 3،(تهران:انتشارات حکمت، 1369ش)، چ اول، ص 43
2.ابوعلى سینا، اشارات، به نقل از شرح اشارات، ج 1،(بىم: دفتر نشر کتاب، 1403 ق)، چ دوم، ص 115
3.ابوعلى سینا، الشفاء، ج 1، کتاب العبارة، (قم: منشورات مکتبةآیةاللهالعظمى مرعشى نجفى، 1404 ق)، ص 79
4. همان، ج 2، کتاب القیاس، ص 28 - 29
5. محمدبنمحمدبنالحسنالطوسى، تجریدالاعتقاد، بهنقلاز کشفالمراد، چ اول، (قم: موسسه النشر الاسلامى، 1407 ق) ص 28
6. اثیرالدین الابهرى، تنزیل الافکار، به نقل از تعدیل المعیار، به نقل از منطق و مباحث الفاظ،چاول،(تهران:مؤسسه مطالعاتاسلامىدانشگاه مکگیل شعبه تهران، 1353 ش) ص 160
7. نجمالدین عمربنعلى الکاتبى القزوینى، الشمسیه، به نقل از شرحالشمسیه، چ؟،(تهران:کتابفروشى علمیهاسلامیه،بىتا) ص 75
8.ابوبکرالارموى، المطالع،بهنقلاز شرح المطالع،(قم:کتبىنجفى،)،ص 130
9. سعدالدین تفتازانى، تهذیب المنطق، به نقل از الحاشیه، چ اول، (قم: مؤسسةالنشرالاسلامى، 1363 ش) ص 58
10. ابن سینا، پیشین، ج 1،ص 79
11. محمدبن محمدبن الحسن الطوسى، اساس الاقتباس، چ دوم، (تهران: انتشارات دانشگاه تهران)، ص 89
12. قطبالدین الرازى، شرح المطالع،(قم:کتبى نجفى، بىتا)، ص 131
13. الابهرى، پیشین، ص 161
14. محمدبن الحسن الطوسى، تعدیل المعیار، به نقل از منطق و مباحثالفاظ، چ اول، (تهران: مؤسسه مطالعات اسلامى دانشگاه مکگیل: شعبه تهران، 1353 ش)، ص 162
15.علامه حلى، کشفالمراد، چاول،(قم:مؤسسهالنشرالاسلامى،1407)، ص 28
16. ابن سینا، پیشین، ج 2، ص 28 - 29
17. الابهرى، پیشین، ص 160
18. ابن سینا، پیشین، ج 1، ص 80 - 81
19. الطوسى، اساس الاقتباس، ص 90
20. محمدبن محمدبنالحسن الطوسى، اجویةالمسائل الاسترآبادیة، به نقل از: منطق و مباحث الفاظ، چاپ اول، (تهران: مؤسسه مطالعات اسلامى دانشگاه مکگیل، شعبهتهران،1353 ش)، ص 252 - 254
21. ابوعلى سینا، شفا:الالهیات، (قم: منشورات مکتبةآیةاللهالعظمى مرعشى نجفى، 1404 ق) ص 33
22. الارموى، پیشین، ص 130
23. عضدالدین الایجى، المواقف، به نقل از شرح المواقف، ج 2، چاول، (قم: امیر، 1370 ش) ص 179 - 180
24. على بن محمدالجرجانى،(میرسیدشریف)، شرح المواقف، ج 2،چاول، (قم: امیر، 1370) ص 179 - 180
26 و25. الابهرى، پیشین، ص 161
27.الکاتبى القزوینى، پیشین، ص 75
28.سعدالدینالتفتازانى، شرحالمقاصد، ج2، چاول، (قم:انتشارات شریفالرضى،1370-1371) ص 347
29. التفتازانى، تهذیب المنطق، ص 58
30.ملاعبدالله،الحاشیه،چاول،(قم:مؤسسهالنشرالاسلامى،1363)،ص58
31. التفتازانى، شرح المواقف، پیشین، ص 180
32. ر. ک: علاالدین علىبن محمد قوشجى، شرح تجریدالعقاید،(قم: منشورات رضى، بىتا) ص 12
33. ملاصدرا،الاسفارالاربعة، ج 1،(قم: مکتبة المصطفوى،بىتا)، ص 312
پیشینه تاریخى
روشن نیست که از چه زمانى تقسیم قضایا به خارجیه و حقیقیه مطرح شدهاست، ولى قدر مسلم این است که این تقسیم، به دست منطقیون مسلمان، انجام گرفتهاست (1) و بى شک، زمینه آن، در کلام شیخ بودهاست; او در کتاب اشارات مىگوید:«الایجاب الحملى مثل قولنا، الانسان حیوان، و معناه ان الشىء الذى نفرضه فى الذهن انسانا، کان موجودا فى الاعیان اوغیر موجود، فیجب ان نفرضه حیوانا و نحکم علیه بانه حیوان من غیر زیادة متى ... والسلب الحملى،هو مثل قولنا،الانسانلیسبجسم وحاله تلک الحال» (2) ونیز، او در کتاب شفا مىگوید: «انحقیقیهالایجاب هوالحکم بوجود المحمول للموضوع ومستحیل ان یحکم على غیرالموجودبان شیئا موجوداله فکل موضوع الایجاب فهو موجود اما فىالاعیان وامافى الذهن» (3)
از این دو عبارت شیخ، بهدست مىآید که هرقضیه حملیه، به اعتبار حکم،در ظرف ذهن،نیازبه موضوع دارد و خصوص قضایاى موجبه، نیاز به موضوعى دارند که یا در خارج موجود باشند و یا در ذهن. بنابراین، کلام شیخ درباره قضایاى موجبه، زمینه خوبى استبراى تقسیم قضایا، به قضایاى خارجیه، که موضوع آنهاباید در خارج موجود باشد، و به قضایاى حقیقیه،که موضوع آنها لازم نیستحتما در خارج موجود باشند. افزون براین ظاهرا، قبل از شیخ، این قول ابراز شدهاست که باید موضوع قضایاى حملیه، در خارج، در یکى از زمانها (گذشته، حال، آینده) موجود باشد و شیخ، این قول را رد مىکند و مىگوید: «وقوم یجعلون المطلق ماکان موضوعاته حاصلة بالفعل فى زمان ما... و هذاالراى الثالثسخیف مختل» (4)
بنابراین، با آن که شیخ، مخالف این است که موضوع قضیه حملیه، باید در یکى از سه زمان، موجود باشد و از طرف دیگر، تاکید مىکند که موضوع باید یا در خارج موجود باشد و یا در ذهن، مىتوان گفت که زمینه تقسیم قضایا به خارجیه و حقیقیه در کلام شیخ بودهاست.
از سوى دیگر، با وجود آن که قضیه حقیقیه، در نزد خواجه، مسلم بودهاست او خود، در دو کتاب منطقى معروفش، منطق تجرید و اساس الاقتباس، سخنى از قضیه حقیقیه به میان نمىآورد; اما در امور عامه تجرید، براى اثبات وجود ذهنى وجود قضایاى حقیقیه را مسلم فرض کرده و مىگوید: « وهو [الوجود] ینقسم الى الذهنى و الخارجى والالبطلت الحقیقیه» (5)
علت این که خواجه، درکتاب منطقى خود، ذکرى از قضیه حقیقیه به میان نمىآورد، احتمالا این باشد که در نظر او تقسیم قضیه، به حقیقیه و خارجیه، تقسیم صحیحى نیست، اما اثیرالدین ابهرى، درکتاب «تنزیل الافکار» صریحا، تقسیم قضایا بهخارجیه و حقیقیه را ذکر مىکند و مىگوید: «وقولنا «کل ج،ب» یستعمل تارة بحسب الوجودالخارجى و تارة بحسبالحقیقیة» (6) کاتبى قزوینى، شاگرد خواجه نیز، در کتاب شمسیه، این تقسیم را ذکر مىکند: «... کل ج ب، یستعملتارة بحسبالحقیقیة... وتارة بحسبالخارج». (7) همچنین ابوبکر ارموى در کتاب مطالع، این تقسیم را ذکر مىکند: «... کل ج ب، بعد رعایةالامور المذکورة قدیعتبر ذلک تارة بحسب الحقیقیة ... و تارة بحسب وجود الخارجى». (8) بنابراین، بعد از خواجه، این تقسیم، پذیرفته شده و در کتابهاى منطقى آمدهاست.
قاعده فرعیه و ثبوت موضوع، در قضایا
بنابر آنچه از بیانات منطقیون، استفاده مىشود، تقسیم قضیه، به خارجیه و حقیقیه بهلحاظ موضوع قضیه، در قضایاى موجبه است; یعنى، چون در قضایاى حملیه موجبة، محمول، برموضوع حمل مىشود بنابراین، مىباید موضوع، در رتبه قبلى موجود باشد تا این حمل، صورت پذیرد; از این جهت، تفتازانى در کتاب تهذیب، تصریح کردهاست که: «ولابد فى الموجبة من وجود الموضوع اما محققا و هىالخارجیه او مقدرا فالحقیقیة او ذهنا فالذهنیة» (9) همانطور که قبلا،از شیخ، نقل شد،او وجود موضوع را در قضیه موجبه، شرط مىداند;امااگر قضیه، سالبه باشد وجود موضوع را ضرورى نمىداند:«فلماالسلب،فقدیحق علىالموجود والمعدوم ...»; (10) اما از عبارت دیگر شیخ، استفاده مىشود که حتى از قضایاى سالبه نیز، وجود موضوع در ذهن، ضرورى است. از این رو مىتوان گفت که قضایاى موجبه، به دو ثبوت، نیاز دارند. خواجه در اساسالاقتباس، بهاین مطلب، تصریح کردهاست، آنجا که مىگوید: «... و بباید دانست که ایجاب، استدعا وجود موضوع کند، بهخلاف سلب، و بیانش آن است که حکم، در اصل، جز برچیزى ثابت و متقرر در ذهن، صورت نبندد، و خواه آن حکم بایجاب باشد و خواه بسلب، پس موضوع قضایا باید که در ذهن متصور و متمثل بود و همچنین محمول; اما ایجاب از آن روى که مقتضى وجود چیزى راست این قدر ثبوت ذهنى در موضوع موجبه کافى نباشد بل باید موجود بود بوجهى از وجود...» (11) علت اینکه هر قضیهاى نیاز به موضوع دارد، این است که نفس حکم، یک امر ایجابى است گرچه قضیه، سالبه باشد; و اینکه بین قضایاى موجبه و سالبه، از لحاظ نیاز به وجود موضوع، و عدم نیاز به آن، تفکیک مىشود به خاطر آن است که قضیه، حاکى است و ضرورت ندارد که محکى آن، در همه موارد، موضوع داشتهباشد.
منطق و وجود موضوع در قضایا
آیا بحث از نیاز به وجود موضوع، یک بحث منطقى است؟ یعنى، اگر در منطق، تقسیم قضایا بهلحاظ وجود موضوع، صورت نمىگرفت، طرح قاعده از قواعد منطقى، در منطق بى وجه بود؟ به عبارت دیگر، آیا از تقسیم قضایا به خارجیه و حقیقیه، براى قواعد استنتاج، کمک گرفته مىشود؟ گرچه این مباحث، در منطق، مطرح شدهاند،اما پاسخ سؤال بالا منفىاست، زیرا هیچ قاعده استنتاجىاى، مبتنى براین تقسیم نیست. در بهکار گیرى قواعد استنتاج (عکس، عکس نقیضن،نقض موضوع،نقض محمول، نقضتام، قیاساقترانى، قیاس استثنایى) هیچ نیازى نیست که معلوم باشد که قضایاى به کار گرفتهشده، از چه نوع قضایایى هستند; گرچه صدق قضیه، متوقف براین است که دانسته شود که قضیه، از چه نوعى است و به تبع، در صورت موجبه بودن قضیه، احراز وجود موضوع، ضرورى خواهد بود ولى احراز اعتبار استنتاج، محتاج به این نیست که وجود موضوع، احراز شود; زیرا قواعد منطقى، از روابط بین مفاهیم ذهنى حکایت مىکنند و اگر این قواعد، بر خارج، تطبیق شوند، خارج نیز، همان احکام را خواهد داشت. بنابراین، به نظر مىرسد علت اینکه ... ممکن است این اشکال، به ذهن آید که تقسیم قضایا به خارجیه و حقیقیه و حقیقى یک تقسیم منطقى است; زیرا اگر بهلحاظ منطق محمولات این تقسیم صورت پذیرد. ممکن است مقالطه عدم تکرار حد وسط، رخ دهد.
توضیح اشکال
در منطق جدید استنتاجات، به منطق گزارهها (حساب گزارهها) و منطق محمولات (حساب محمولات) تقسیم مىشود و در منطق گزارهها کوچکترین واحدى که از آن، استنتاج صورت مىپذیرد گزاره است و دیگر لازم نیست گذارهها را تحلیل کرده و به موضوع و محمول آن برسیم تا استنتاج صورت پذیرد. بهعنوان نمونه، در قیاس استثنایى تالى را از شرطى با وضع مقدم، استنتاج مىکنیم و در این استنتاج، نیازى نیست که مقدم و تالى به موضوع و محمول تحلیل شوند; از این رو، مقدم را با، (P) و تالى را با، ( Q) و علامتشرط را با پیکان مىدهیم. بنابراین، صورت برهان بالا چنین خواهدبود:
P Q (1)
P (2)
(3) .: Q
یا Q چیست. اما در حساب محمولات، وضع بهگونهاى دیگر است. یعنى باید گزاره را تحلیل کرد تا به نتیجه، برسیم. به عنوان نمونه، اگر صورت برهان «سقراط انسان است و هر انسان، میراست، پس سقراط میر است» را به صورت:
P (1)
Q (2)
.: R (3)
نشان دهیم در این صورت روشن است که نمىتوان از (1) و (2) به (3) رسید; اما اگر (1) و (2) را بدین صورت تحلیل کنیم: [ H مىتوان با اعمال قواعد منطق، به این نتیجه رسید که [ G a ] .با توجه به توضیح بالا در رابطه با منطق گزارهها و منطق محمولات، روشن مىشود اشکالى که مطرح شد براساس منطق محمولات است و آن اینکه اگر از مقدماتى بااعمال قواعد استنتاج در منطق محمولات به نتیجهاى برسیم و اگر تقسیم قضایا را در منطق نکنیم، احتمال عدم تکرار حد وسط مىرود و این موجب مغالطه مىشود. زیرا ممکن استیکى از مقدمات، از باب قضیه خارجیه باشد و دیگرى، از باب قضیه حقیقیه و طبعا آنچه که حد وسط است در بعضى صور، تکرار نشده باشد. ممکن استبه این اشکال اینگونه پاسخ دادهشود که تقسیم قضایا به خارجیه و حقیقیه، به لحاظ وجود موضوع است و در بالا ثابتشد که از لحاظ منطق نیازى نیست اثبات شود که آیا موضوع وجود دارد یا نه؟ پس تقسیم بى وجه است.
امااین پاسخ قانع کنندهنیست; زیرااین جواب بىوجهبودنتقسیم، به لحاظ وجود موضوع را بیان مىکند نه بى وجه بودن اصل تقسیم را. و ادعاى ما این است که اصل تقسیم درمنطق بى وجه است.
پاسخ صحیح این است که حتى به لحاظ منطق محمولات نیز این تقسیمبندى صحیح نیست; زیرا همانگونه که منطق گزارهها یک منطق کاملا صورى است، منطق محمولات هم، کاملا صورى بوده و به معانى جملهها توجه نمىشود. به عبارت دیگر، درستى استنتاج شکل اول، مثلا، به هیچ وجه مربوط به محتواى صغرى و کبرى نمىشود. بنابراین، اگر اشکال بالا مقبول باشد، بهلحاظ منطق مادى است نه منطق صورى از این رو، اشکال متوجه مواد قضایا مىشود که مربوط به صناعات خمس در منطق مىشود. در صناعات خمس نیز، اسباب کلى مغالطه بیان مىشود که یکى از آنها اشتراک لفظى است و بیان اینکه «یکى از مصادیق اشتراک لفظى آن است که از لفظ، گاهى افراد خارجى و گاه اعم، اراده شود» برعهده منطقى نیست. زیرا مغالطه، حد و حصرى ندارد تا بتوان آن رامعین کرد. ازطرف دیگر،آنچهکهدراین مقالهموردنظربوده عبارتاستازاین که، مباحثحجت منطق،که متکفلبیاناستنتاجاتاست،ازاینتقسیم بىنیاز است، نه هرآن چه که در منطق مورد بحث واقع مىشود و اتفاقا منطقیون این تقسیم را در مباحثحجت ذکر کردهاند.
بنابراین به نظر مىرسد علت این که این تقسیم در منطق مطرح شدهاست، این باشد که منطق را وسیلهاى براى بهدست آوردن سایر علوم مىدانستند. از این جهت، بحثهایى را که به اصالتا بحثهاى منطقى نیستند اما در آن علوم کاربرد دارند، درخود منطق مطرح مىکردند، ولذا همینکه دیدند در منطق از قضایا بحث مىشود تفطن یافتند بهاین که قضایایى که در علوم بهکار مىرود، داراى تقسیماتى است و بنابراین، از آن تقسیمات نیز بحث کردند. شاهد براین مطلب آن است که منطقى در بحث از قضایا به این نکته توجه مىکند که قضایاى معتبر در علوم محصورات اربع هستند و قضایاى شخصى، در علوم اعتبار ندارند. در حالى که اعتبار داشتن یا نداشتن قضایاى شخصى، هیچ ارتباطى با قواعد منطقى ندارد بلکه برعکس، هر قضیه شخصى عکس مستوى دارد. اما منطقیون فقط بحث از عکسهاى محصورات اربع را مطرح مىکنند و از عکس قضایاى شخصى، سخن به میان نمىآورند و این امر، علتى ندارد مگر اینکه قضایاى شخصیه در علوم، اعتبار ندارند.
تعریف قضیه خارجیه و حقیقیه
آن گونه که در بالا بیان شد، اگر قضیه، موجبه باشد، براى صدق آن، نیاز به وجود موضوع است. حال اگر حکمى که بر موضوع حمل مىشود به لحاظ افرادى باشد که به نحوى در خارج محقق هستند (خواه قبلا موجود بردهباشند، یا الان موجود باشند و یا در آینده موجود خواهند شد) آن قضیه، خارجیه است. اما اگر حکم، فقط به لحاظ افرادى که در خارج محقق هستند نباشد بلکه حتى به لحاظ افراد تقدیرى و یا حتى به لحاظ افراد ذهنى باشد آن قضیه، حقیقیه است. در تعریف قضیه خارجیه، اختلافى نیست و مصداق آن، در افرادى منحصر مىشود که ممکن الوجود (به امکان عام) باشند و در خارج، در یکى از زمانها موجود شوند. اما در مصداق قضیه حقیقیه، اختلافاست کهآیا شامل موضوعات ممتنعالوجود نیز مىشودیانه،و این اختلاف ازاختلاف در تعریف قضیه حقیقیه،ناشى مىشود. کاتبى قزوینى از کسانى است که قائل به ممکنالوجود بودن موضوع در قضایاى حقیقیه است، ولى از عبارت ارموى آن گونه که قبلا نقل شد، چنین قیدى استفاده نمىشود بلکه قطبالدین رازى، در شرح کلام ارموى، تصریح به تعمیم مىکند، آن جاکه مىگوید:«... انهم اعتبروااتصاف ذات الموضوع بج لافىنفس الامربل بمجردالفرض و ادخلوا فیهالافرادالممتنعة معان «ج» لایصدق علیهافىنفس الامر» (12)
تفسیر قضایاى حقیقیه
از آن جا که در قضایاى حقیقیه، موضوع مىتواند موجود نباشد و صدق قضیه موجبه، به وجود موضوع در خارج است، بنابراین، احراز صدق قضیه حقیقیه با آن که موضوع آن موجود نیست چگونه ممکن است در حالى که قطعا، قضایاى حقیقیه صادق داریم. این مشکل، موجب شد تا عدهاى قضایاى حقیقیه را حملى ندانند و آن را به صورت شرطى، تقسیر کنند. درمقابل، عدهاى و در راس آنها خواجهنصیرالدین طوسى، این تفسیر را نمىپذیرند و همچنان، قضایاى حقیقیه راحملى مىدانند. اثیرالدین ابهرى، در تفسیر قضیه خارجیه و حقیقیه مىگوید: «وقولنا «کل ج، ب» یستعمل تارة بحسب الوجود الخارجى و تارة بحسب الحقیقیه; اما الاول، فاذا قیل «کل ج، ب» کان المراد منه ان کل «ج» فى الخارج هو «ب» فى الخارج، سواء کان «ج» فى الحال اوقبله او بعده; اماالثانى، فاذاقیل «کل ج، ب» کان المراد منه ان کل مالووجد کان «ج» فهو بحیث لو وجد کان «ب»، اى کل ماله الحیثیة الاولى فله الحیثیةالثانیه ... و ربما یستعمل بحسب الوجود الذهنى، فیکون المراد من قولنا «کل ج، ب» ان کل ماهو «ج» فى الذهن هو «ب» فى الذهن» (13)
خواجه نصیرالدین طوسى این تفسیر را مردود مىشمارد و مىگوید: «فى کل واحد من المذاهب الثلاثة التى ذکرها، موضوع بحث ونظر. اماالاول الذى بحسب الوجود الخارجى وهو ان المراد من قولنا«کل ج، ب» ان کل واحد منالجیمات الموجودة فى الخارج فى الحال اوفى الماضى اوفى المستقبل وهو «ب» فى الخارج، فهو مذهب منسوب الى بعض القدماء ذکره الشیخ الرئیس و وصفه بالسخافة والاختلال،... اما المذهب الثانى الذى نسبه الى الحقیقیة، فقد فسره تفسیرا وقع بسببه فى الخبط وهو قوله: المراد من قولنا «کل ج، ب» ان کل ماهو ملزوم «ج» فهوملزوم «ب»، وهذالتفسیر مبهم و ذلک ان الشى الذى لایجب ان یکون مقولا على ملزومه، والمراد هنا من قولنا«کل ج» کل واحد مما یقال علیه «ج» لا کل واحد مما لو وجد لوجد «ج» فان کثیرا من الاشیاء التى لاینفک عنها «ج» فى الوجود; و انما وقع فیه من قول بعضهم فى بیان هذالمعنى انا اذا قلنا «کل ج» لا نعنى به ماهو «ج» فى الخارج فقط، بل مالو وجد لصدق علیه انه «ج» وهم ماعنوا بایراد الشرط ههنا الملازمة بین وجود تلک الاشیاء و اتصافها بالجیمیة، بل قصدوا به دخول کل ماهو «ج» بالفعل عندالعقل او بالفرض الذهنى، ممالابمتنع ان یکون «ج» فى قولنا «کل ج» لان السابق الى الفهم من معانى حروف الشرط هوکون المقدم مفروض الوجود» (14)
دراین جا خواجه محل نزاع خود و اثیرالدین ابهرى را در آن صورتى مىداند که موضوع قضیه، مقید به وجود خارجى، نشدهباشد و معتقد است که هرگاه موضوع قضیه، مقید نباشد آن قضیه، حقیقیه است و مفاد آن، شرطى نیست ولو آن که در مقام بیان، به نحو شرطى بیان شده باشد و خارجیه دانستن آن، بىاساس است. چون وجهى براى تضیق موضوع نیست. به عبارت دیگر، تفسیر کردن «کل ج، ب» مثلا، به این که باید موضوع، در خارج، در یکى از زمانهاى سهگانه، موجود باشد خلاف متعارف است; زیرا ممکن است قضیهاى که ذکر مىشود داراى موضوعى باشد که هرگز در خارج، موجود نشود; مانند، «الخلاء ممتنع»; یعنى، موضوع، در هر قضیهاى حقیقت همان چیزى است که در موضوع آمدهاست ولذا موضوع، در یک قضیه، نسبتبه قضیه دیگر، فرق مىکند. گاهى، موضوعى که در قضیه ذکر مىشود به لحاظ خارج است; مثل «قتل من فى العسکر» و گاهى موضوع، ماهیتى است که اختصاص به افراد خارجى ندارد; مثل « هر مثلثى، 180 درجه است» و گاهى نیز، موضوع، نمىتواند در خارج موجود باشد; مثل «الخلاء ممتنع» و اگر «کل ج، ب» را در افراد خارجى، منحصر کنیم، نوع دوم و سوم از قضایا استثناء مىشوند و وجهى براى این استثناء نیست. در واقع، نقدى که خواجه بر اثیرالدین ابهرى دارد این است که «کل ج، د » یک قالب است که هر مادهاى، در این قالب ریخته مىشود و منطق نیز، بههمین قالب، توجه دارد. بنابراین، وجهى ندارد که این قالب را به حقیقى و خارجى تقسیم کنیم. پس، از نظر خواجه، هر قضیهاى، قضیه حقیقیهاست و منظور خواجه از قضیه حقیقیه، در اثبات وجود ذهنى، همین معنایى است که وى در بالا براى قضیه حقیقیه بیان کردهاست و شاهد براین ادعا، قول علامه حلى، در شرح کلام خواجه است. آن جا که مىگوید: «واعلم ان القضیة تطلق على الحقیقیة و هى التى یؤخذ موضوعها من حیث هو هولا باعتبار الوجود الخارجى بل باعتبار ماصدق علیه الموضوع بالفعل. و تطلق على الخارجیه و هى التى یؤخذ موضوعها باعتبار الخارجى و هو مذهب سخیف، قد ابطل فى المنطق، فتحقق الحقیقیة یدل على الثبوت الذهنى کما ذکرنا». (15) بنابراین، شارحان دیگر، مثل قوشجى، در شرح تجریدالعقائد و محقق لاهیجى در شوارق الالهام، از مرام خواجه دور افتادهاند. زیرا خواجه، اساسا قضایاى خارجیه را تفسیرى غلط براى «کل ج، ب» مىداند. بنابراین، او نمىخواهد بگوید که اگر وجود ذهنى، ثابت نباشد قضایا منحصر در قضایاى خارجیهاى که قسیم قضایاى حقیقیه هستند مىشود بلکه مىخواهد بگوید که اگر وجود ذهنى، ثابت نباشد قضیه «کل ج، ب» تفسیر خارجى پیدا مىکند و در نتیجه، بعضى از قضایایى که در قالب «کل ج، ب» هستند و قطعا صادقند، نباید صادق باشند. اصل این نظریه، که «کل ج، ب» را نباید به هر «ج» خارجى، تفسیر کرد از آن شیخ در کتاب قیاس شفا است. شیخ در آن جا مىفرماید: «... وقوم یجعلون المطلق، ماکان موضوعاته حاصلة بالفعل فى زمان ما حتى یکون قولنا کل ابیض، معناه ان کل ابیض موجود بالفعل فى زمان ما فتکون الکلیة الموجبة ... و على الراى الثالث ان کل واحد من الموجودین فى وقت ما «ب»، فانهم موصوفون بانهم «آ» فى ذلک الوقت. و هذا الراى الثالثسخیف مختل فان کل واحد من الموجودین فى وقت ما «ب» اذالم یصرح بالشرط المذکور کانوا بعض مایوصف ب «ب»، و قولک کل «ب» اعم من ذلک و ههنا قضایا موضوعاتها امور لایلتفت الى وجودها و مع ذلک یحمل علیها محمولات ... بل الى ماهیاتها فقط». (16)
توجیه تقسیم قضایا به خارجیه و حقیقیه
در این جا این سؤال مطرح مىشود که با وجود آن که شیخ چنین نظرى در باره قضایا داشتهاست و خواجه رسما با تقسیم قضایا به خارجیه و حقیقیه مخالفت کردهاست، در عین حال، چرا منطقیون تقسیم قضایا را به خارجیه و حقیقیه پذیرفتهاند؟
آنچه از کلام شیخ و خواجه استفاده مىشود این است که تقسیم قضایا به حقیقیه و خارجیه، تقسیم تردیدى است و شخص، باید اتخاذ موضع کند و قائل شود که «کل ج، ب» همیشه یا قضیه حقیقیه است و یا همیشه، قضیه خارجیه است. اما به نظر مىرسد که باید بین ماده قضیه و بین صورت و قالب قضیه، تفکیکى صورت گیرد و کلام شیخ وخواجه، ناظر به صورى بودن قضیه است; یعنى، صرفنظر از اینکه «کل ج، ب»به صورت «قتل من فى العسکر» یا به صورت «هرمثلثى 180 درجهاست» در آید، یک قالب و صورت قضیه حقیقیه است و اما کسانى که قضایا را به خارجیه و حقیقیه تقسیم کردهاند، به ماده قضیه، توجه کردهاند; یعنى اگر «کل ج، ب» صورتى براى ماده «قتل من فى العسکر» شد، آن قضیه خارجیه است و اگر صورتى براى ماده «هر مثلثى 180 درجه است» شود قضیه حقیقیه است. به عبارت دیگر، چون مواد قضایا عالم مقال خودشان را دارند، بدین لحاظ، مىتوان قضیه را به حقیقیه و خارجیه، تقسیم کرد. پس تقسیم، به لحاظ عالم مقال است نه به لحاظ صورت و شکل قضیه.
از بیان بالا روشن مىشود که هر قضیه خارجیه، بنابراین تفکیک، در اصطلاح خواجه، قضیه حقیقیه است و بین اصطلاح خواجه و اصطلاح دیگران، هیچ تهافتى نیست چون یک اصطلاح، ناظر به صورت قضیه است و اصطلاح دیگر، ناظر به ماده قضیه واگر هر یک از دو اصطلاح، بهطور کلى مىگفتند که قضیه، یا خارجیه است و یا حقیقیه، به نظر مىرسید که باهم متهافتند. دقت در کلام اثیرالدین ابهرى این مطلب را به اثبات مىرساند که تقسیم او ناظر به مواد قضایاست، آن جاکه مىگوید: «وقولنا «کل ج» قدیستعمل تارة بحسب الخارجى و تارة بحسب الحقیقیه» (17)
این که تعبیر مىکند که گاهى به حسب خارجى است و گاهى به حسب حقیقى، دلیل است که او نظر به ماده قضیه دارد. بنابراین، اشکالى که خواجه وارد مىکند مبنى براین که قضیه خارجیه، مذهب سخیف است درست نیست; زیرا اثیرالدین ابهرى نمىخواهد هر قضیهاى را قضیه خارجیه بداند تا مورد اشکال واقع شود. و این، برخلاف نظر کسانى است که، قبل از شیخ، مدعى بودند که هر قضیهاى خارجیه است. به عبارت دیگر، این که اثیرالدین ابهرى قضایا را به خارجیه و حقیقیه، تقسیم مىکند، تایید نظریه خارجیه بودن هر قضیه نیست تا اشکال خواجه، وارد باشد.
بنابراین، قضایاى خارجیه و حقیقیه، دو اصطلاح پیدا کردهاند. در اصطلاح نخستخارجیه، هر قضیه حملى، خارجیه است. این نظریه، منسوب به قدما بوده و از زمان شیخ، مردود شناخته شدهاست. در اصطلاح نخستحقیقیه، هر قضیه حملى حقیقیه است. اما طبق اصطلاح دوم، برخى از قضایا خارجیه هستند و برخى دیگر، حقیقیه. و در زمان خواجه، این اصطلاح دوم، متداول بودهاست; گرچه خواجه خود مخالف این تقسیمبندى بودهاست.
براساس اصطلاح اخیر، مصادیق قضایاى خارجیه، با تعریفى که دارد روشن است ولى نسبتبه مصادیق قضایاى حقیقیه، اختلافى مشاهده مىشود. منشا این اختلاف، ضرورت وجود موضوع در قضایاى موجبه است. حال، آنچه که براى قضایاى غیر خارجیه، موضوع مىشود، یا ممکن الوجود (امکان عام) است و یا ممتنعالوجود. بنابراین، آیاقضایاى حقیقیه، به معناى قضایایى هستند که موضوع آنها ممکن الوجود باشد و یا حتى، شامل موضوعاتى که ممتنع الوجود هستند، نیز مىشود، که در این فرض، هر قضیهاى که خارجیه نباشد حقیقیه است (غیر خارجیه حقیقیه) یعنى، تقسیم قضایا به حقیقیه و خارجیه حاصر است. کمااینکه در فرض <éىvodh pى؛)lـowç éىأىأd ,éىvodh pى؛ êdëd©آ qc یhpf ,یدg@آ
حقیقیه) یعنى، تقسیم حاصر نیست. کسانى که شرط کردهاند که در قضیه حقیقیه، موضوع باید ممکنالوجود باشد موضوعاتى را که ممتنعهستند داخل در قضایاى ذهینه کردهاند. بنابراین، قضیه حقیقیه سه اصطلاح پیدا مىکند: 1- اصطلاح شیخ و خواجه که هر قضیهاى حقیقیه، است، ولو آن که موضوع آن، ممتنع الوجود باشد 2- اصطلاحى که مىگوید: هر قضیه غیر خارجیه، حقیقیه است، ولو آن که موضوع آن، ممتنعالوجود باشد 3- اصطلاحى که مىگوید: هر قضیه غیر خارجیهاى که موضوع آن، ممکنالوجود، باشد و در خارج بتواند موجود شود، حقیقیه است. طبق این اصطلاح، قضایایى که موضوع آنها ممتنعالوجود باشد داخل در قضایاى ذهنیه هستند.
بنابر آنچه که در بالا آمدهاست قائل به هریک از سه اصطلاح، با سلسلهاى از قضایا مواجه است که موضوع آنها ممتنعالوجود است; خواه داخل در قضایاى حقیقیه باشند طبق اصطلاح اول و دوم و خواه نباشند طبق اصطلاح سوم، اگر چنین قضایایى موجبه باشند نیازبه وجود موضوع دارند و این با ممتنعالوجود بودن ناسازگار است. از این رو، بحثى که در پیش داریم بحثى عام است و از این بحث، نیز، دو اصطلاح اخیر، بهدست مىآید.
مشکل وجود موضوع در برخى از قضایا
شیخ، بعد از این که بیان مىکند که هر قضیه موجبه، نیاز به وجود موضوع دارد، مىگوید: «... فاما الاشیاء التى لاوجود لها بوجه، فان الاثبات الذى ربما استعمل علیها حین یرى ان الذهن یحکم علیها بانها کذا معناه انها لوکانت موجودة وجودها فى الذهن لکان کذا، و هذا کمایقال ان الخلاء ابعاد فاما السلب فقد یحق على الموجود والمعدوم». (18) احتمالا، شیخ این نوع قضایا را از قضایاى منحرفه مىداند و اینها در واقع قضایاى شرطى هستند. و چون این نوع قضایا حملى نیستند دیگر نیازى به وجود موضوع نیست. اما خواجه میان این نوع قضایا فرق قائل شدهاستبین این که محمولاتشان از مفاهیم عدمى باشند که در این صورت، قضایا سالبهاند و اینکه محمولاتشان از مفاهیم وجودى باشند که در این صورت، قضایا موجبه حملى خواهندبود: «وگاه بود بر موضوعاتى که موجود نبود به ایجاب حکم کنیم; مانند خلاء وجوهر فرد، پس باید که دانیم که آن احکام یا به معناى سلب باشد، چنان که گوییم: خلاء ممتنعالوجود استیا در وقتحکم، فرض وجودش کردهباشیم، برآن وجه که قائلان به وجودش گویند چنان که گوییم: خلاء بعدى غیر مادى است وجوهر فرد را وضعى است و امثال آن». (19) «المعنىالذى یراد ان یحکم علیه اما ان یوضع مطلقا غیر مقید بشى من الثبوت والانتفاء اصلا، واما ان یوضع من حیث انه ثابت، واما من حیث انه منتف و لایردالنقض بمثل ما اورد من قولهم «الخلاء معدوم» و «شریک البارى ممتنع» لان المراد منها «الخلاء لیس بموجود» و «شریک البارى لیس بممکن» و «الخلاء الذى یزعم انه ثابت معدوم» اللهم الا اذا کان الحکم من مثبتى الخلاء، فانهم یقولون: ان الخلاء بعد مقدر، و ثبوت الموضوع ههنا هوالثبوت الذى یعم الخارجى و الذهنى ولابد من ذلک فىالحکم الایجابى، فان کان الایجاب خارجیا کان الموضوع ثابتا فى الخارج کقولهم «السماء بسیط» و ان کان عقلیا کان الموضوع ثابتا فى العقل». (20)
در ضمن، از جمله اخیر خواجه استفاده مىشود که قضیه را حقیقیه دانستن، براساس صورت قضیه، صرف نظر از ماده آن است; زیرا با توجه به ماده و این که ایجاب، خارجى باشد و موضوع باید در خارج موجود باشد دیگر بر موضوعات ذهنى، صادق نخواهد بود.
همین معنى (قضایایى که موضوع آنها ممتنعالوجود باشد و محمول آنها از مفاهیم عدمى باشد در واقع قضایاى سالبهاند) از کلام شیخ، در الهیات شفا، استفاده مىشود. «اماالخبر، فلان الخبر یکون دائما عنشىء متحقق فى الذهن و المعدوم المطلق لایخبر عنه بالایجاب واذا اخبر عنه بالسلب ایضا فقد جعل له وجود بوجه مافى الذهن» (21) شیخ، در این عبارت به دو مرحله ایجاب و محکى قضیه، نظر دارد که در مرحله ایجاب، هر قضیه حملیهاى محتاج به وجود موضوع است واما در مقام حکایت، برخى از محمولها به گونهاى هستند که در ظاهر امر، وجودى، ولى محتواى آنها امر عدمى است; مثلا از معدوم مطلق، خبر ندادن را خبرى براى معدوم مطلق، در نظر مىگیریم و روشن است که این نوع خبر دادن، جز عدم چیزى نیست;یعنى محتواى این خبر، عدم است، پس در واقع، اصلا خبرى داده نشدهاست.
اصطلاح دوم و سوم قضیه حقیقیه
کسانى که قائلند که در مقابل قضیه خارجیه، قضیه حقیقیه داریم، در تعریف قضیه حقیقیه اختلاف پیدا کردهاند .عدهاى معتقدند که هر حکمى که بر موضوع، حمل مىشود اگر منحصر به افراد موجود خارجى نباشد آن قضیه، حقیقیه است، خواه موضوع قضیه، ممکنالوجود باشد و خواه ممتنعالوجود. ارموى جزو این گروه است ولذا مىگوید: «... و قولنا «کل ج، ب» بعد رعایة الامور المذکورة قدیعتبر ذلک تارة بحسب الحقیقیه اى کل ماهو بحیث لو وجد فى الخارج کان «ج» فهو بحیث لو وجد فى الخارج کان «ب» و تارة بحسب الوجود الخارجى اى کل ما وجد فى الخارج صادقا علیه «ج» صدق علیه «ب» فىالخارج» (22) عضدالدین ایجى، در مواقف مىگوید «... الثالث، لولا الوجود الذهنى لم یکناخذ الحقیقیه للموضوع و التالى باطل فانا اذا قلنا الممتنع معدوم...». (23)
میرسید شریف، در شرح کلام ایجى مىگوید: «وهى [الحقیقیة] التى حکم فیها على مایصدق علیه فى نفس الامر الکلى الواقع عنوانا سواء کان موجودا فى الخارج محققا او مقدرا اولایکون موجودا فیه اصلا». (24)
در مقابل این گروه، گروهى دیگر معتقدند که قضایاى حقیقیه، قضایاى هستند که موضوع آنها ممکنالوجود باشد. اثیرالدین ابهرى، مىگوید: «... فانا اذا قلنا «کل ج، ب» بحسب الحقیقیه کان مرادنا ان کل ماهو ملزوم «ج» من الافراد التى لایمتنع بذاتها ولابغیرها فهو ملزوم «ب»...» (25) و اما موضوعاتى که ممتنع الوجود باشند جزو قضایاى ذهنیهاند، «... و ربما یستعمل بحسب الوجود الذهنى، فیکون المراد من قولنا «کل ج، ب» ان کل ماهو «ج» فى الذهن هو «ب»فى الذهن (26) بعداز ابهرى، کاتبى شاگرد خواجه - نیز به همین تفصیل معتقد شدهاست «فقولنا «کل ج،ب» یستعمل تارة بحسب الحقیقیة و معناه ان کل مالو وجدکان «ج» من الافرادالممکنه فهو بحیث لو وجد کان «ب» اى کل ما کان ملزوم «ج» فهوکان ملزوم «ب»... (27) سعدالدین تفتازانى نیز، جزو همین گروهاست آن جا که مىگوید: «... ان من القضایا موجبة حقیقیه، و هى تستدعى وجودالموضوع ضرورة و لیس فى الخارج لانه قدلایوجد فى الخارج اصلا، کقولنا: «کل عنقاء حیوان» و على تقدیرالوجود لاتنحصر الاحکام فى الافراد الخارجیة کقولنا: کل جسم متناه، اوحادث اومرکب من اجزاء لاتتجزا. الى غیر ذلک من القضایا المستعملة فى العلوم، فالحکم على جمیع الافراد لایکون الاباعتبار الوجود فى الذهن، وفى المواقف مایشعر بان قولنا: الممتنع معدوم قضیه حقیقیه ولیس کذلک فى اصطلاح القوم» (28) ، «... ولابد فى الموجبة من وجود الموضوع اما محققا وهى الخارجیة او مقدرا فالحقیقیة او ذهنافالذهنیة» (29) . ملاعبدالله در شرح کلام تفتازانى مىگوید: «... وهذالموجودالمقدرانمااعتبروه فى الافرادالممکنة لاالممتنعة کافراد اللاشى و شریک البارى تعالى واما على الموضوع الموجود فى الذهن کقولنا: «شریک البارى ممتنع» بمعنى; ان کلما
یوجد فىالعقل ویفرضهالعقل شریکالبارى فهو موصوف فىالذهن بالامتناع فى الخارج وهذا انما اعتبروه فى الموضوعات التى لیست لها افراد ممکنة التحقق فى الخارج» (30)
از عبارت اول تفتازانى در بالا به دست مىآید که اصطلاح قضیه حقیقیه، در صورتى که موضوع آن ممکن الوجود باشد اصطلاح رایجبوده و به معناى اعم، اصطلاح رایج نیست; کما این که میرسید شریف، قضیه حقیقیه را به معناى اعم، اصطلاح غیر مشهور مىداند و مىگوید: «... والحاصل ان قولنا الممتنع معدوم فى الخارجقضیة صادقة ولیستخارجیه بل حقیقیة مفسرة بماذکرناه لابما اشتهر من ان الحکم فیها على الافراد الخارجیة فقط اما محققةاو مقدرة...» (31) ظاهرا قوشجى، دوتفسیرى را که براى قضیه حقیقیه ذکر مىکند (32) از بیان میرسید شریف گرفتهباشد.
قضایاى لابتیة
همان طور که از کلام تفتازانى و میرسید شریف، استفاده شد قضیه حقیقیه، نزد مشهور، شامل موضوعات ممتنع نمىشود و همانطور که از کلام اثیرالدین ابهرى و تفتازانى بهدست آمد، قضایایى که موضوع آنها ممتنعالوجود باشند داخل در قضایاى ذهنیهاند، اما قضایاى ذهنیه، منحصر در موضوعات ممتنع نمىشوند بلکه شامل موضوعاتى که جایگاه آنها در ذهن است نیز، مىشود گرچه از ممکن الوجودها باشند; مثل «انسان کلى است» اما، ملاصدرا در خصوص قضایایى که ممتنعالوجود هستند اصطلاح جدیدى بهکار برده و آنها را قضایاى لابتیه دانستهاست، «... ان القضایا التى حکم فیها على الاشیاء الممتنعهالوجود حملیات غیر بتیة، و هى التى حکم فیها بالاتحاد بین طرفیها بالفعل على تقدیر انطباق طبیعة العنوان على فرد...» (33) این نوع از قضایا مشکلترین قضایا هستند زیرا وجود موضوع در ذهن نیز، منافى ممتنعالوجود بودن آنهاست و به همین لحاظ، نام آنها قضیه، غیر بتى شد، زیرا موضوع، بهطور قطع و یقین، در ذهن مستقر نخواهدبود چراکه استقرار این مفاهیم در ذهن همان، و صدق نکردن عنوان ممتنعبرآن مفاهیم نیز، همان. ولذا تبیین این نوع قضایا نیاز به بحث مستقلى دارد که در هدف این مقاله نمىگنجد.
پىنوشتها:
1.مرتضى مطهرى، مقالات فلسفى،ج 3،(تهران:انتشارات حکمت، 1369ش)، چ اول، ص 43
2.ابوعلى سینا، اشارات، به نقل از شرح اشارات، ج 1،(بىم: دفتر نشر کتاب، 1403 ق)، چ دوم، ص 115
3.ابوعلى سینا، الشفاء، ج 1، کتاب العبارة، (قم: منشورات مکتبةآیةاللهالعظمى مرعشى نجفى، 1404 ق)، ص 79
4. همان، ج 2، کتاب القیاس، ص 28 - 29
5. محمدبنمحمدبنالحسنالطوسى، تجریدالاعتقاد، بهنقلاز کشفالمراد، چ اول، (قم: موسسه النشر الاسلامى، 1407 ق) ص 28
6. اثیرالدین الابهرى، تنزیل الافکار، به نقل از تعدیل المعیار، به نقل از منطق و مباحث الفاظ،چاول،(تهران:مؤسسه مطالعاتاسلامىدانشگاه مکگیل شعبه تهران، 1353 ش) ص 160
7. نجمالدین عمربنعلى الکاتبى القزوینى، الشمسیه، به نقل از شرحالشمسیه، چ؟،(تهران:کتابفروشى علمیهاسلامیه،بىتا) ص 75
8.ابوبکرالارموى، المطالع،بهنقلاز شرح المطالع،(قم:کتبىنجفى،)،ص 130
9. سعدالدین تفتازانى، تهذیب المنطق، به نقل از الحاشیه، چ اول، (قم: مؤسسةالنشرالاسلامى، 1363 ش) ص 58
10. ابن سینا، پیشین، ج 1،ص 79
11. محمدبن محمدبن الحسن الطوسى، اساس الاقتباس، چ دوم، (تهران: انتشارات دانشگاه تهران)، ص 89
12. قطبالدین الرازى، شرح المطالع،(قم:کتبى نجفى، بىتا)، ص 131
13. الابهرى، پیشین، ص 161
14. محمدبن الحسن الطوسى، تعدیل المعیار، به نقل از منطق و مباحثالفاظ، چ اول، (تهران: مؤسسه مطالعات اسلامى دانشگاه مکگیل: شعبه تهران، 1353 ش)، ص 162
15.علامه حلى، کشفالمراد، چاول،(قم:مؤسسهالنشرالاسلامى،1407)، ص 28
16. ابن سینا، پیشین، ج 2، ص 28 - 29
17. الابهرى، پیشین، ص 160
18. ابن سینا، پیشین، ج 1، ص 80 - 81
19. الطوسى، اساس الاقتباس، ص 90
20. محمدبن محمدبنالحسن الطوسى، اجویةالمسائل الاسترآبادیة، به نقل از: منطق و مباحث الفاظ، چاپ اول، (تهران: مؤسسه مطالعات اسلامى دانشگاه مکگیل، شعبهتهران،1353 ش)، ص 252 - 254
21. ابوعلى سینا، شفا:الالهیات، (قم: منشورات مکتبةآیةاللهالعظمى مرعشى نجفى، 1404 ق) ص 33
22. الارموى، پیشین، ص 130
23. عضدالدین الایجى، المواقف، به نقل از شرح المواقف، ج 2، چاول، (قم: امیر، 1370 ش) ص 179 - 180
24. على بن محمدالجرجانى،(میرسیدشریف)، شرح المواقف، ج 2،چاول، (قم: امیر، 1370) ص 179 - 180
26 و25. الابهرى، پیشین، ص 161
27.الکاتبى القزوینى، پیشین، ص 75
28.سعدالدینالتفتازانى، شرحالمقاصد، ج2، چاول، (قم:انتشارات شریفالرضى،1370-1371) ص 347
29. التفتازانى، تهذیب المنطق، ص 58
30.ملاعبدالله،الحاشیه،چاول،(قم:مؤسسهالنشرالاسلامى،1363)،ص58
31. التفتازانى، شرح المواقف، پیشین، ص 180
32. ر. ک: علاالدین علىبن محمد قوشجى، شرح تجریدالعقاید،(قم: منشورات رضى، بىتا) ص 12
33. ملاصدرا،الاسفارالاربعة، ج 1،(قم: مکتبة المصطفوى،بىتا)، ص 312