تشکیک در نظریه مطابقت در صدق و کذب قضایا از دیدگاه فلاسفه اسلامى
آرشیو
چکیده
متن
یکىاز مشهورترین نظریات درباب صدق وکذب قضایا،نظریه مطابقت، (Correspondence Theory of truth) مىباشد. مطابقه، از باب مفاعله، تطابق دو چیز را گویند. بنابراین نظریه، راستى و صدق همان سازگارىاندیشه با واقعیت، یابه قول ملاصدرا مطابق با مطابق است. در بدوامر،دراین نظریه عقیدهاى صادق تصور شده است که با امرى واقع، سازگار درآید و یابه عبارت دیگر، هر باورى هنگامى صادق استکه تصورات ومفاهیم مندرج در آن با حقایق عینى Facts همانطورکه درخارج و واقع موجود هستند، تطابق داشته باشد. هرگاه گزارهاى با واقع مطابق بود واقع هم با خبر مطابق مىباشد. گزاره هم مطابق با واقع است و هم مطابق.
گزاره را از لحاظ اینکه مطابق با واقع است صادق، و از لحاظ این که مطابق است، حق مىگویند. (1) صدق وحق، هر دو به اعتبار اینکه مطابق و مطابقاند دوصفت (2) براى خبر مىباشند، اما به این اعتبار که خبر، مطابق و مطابق باشد. به عبارت دیگر صدق و حق از دو جهت، دو صفتبراى نسبت قولى یاذهنى هستند، نه اینکه صدق را وصف نسبت، و حق را وصف واقع تصورکنیم. (3)
ازآنجا که این نظریه برعقل سلیم واصول متعارف مبتنى است، بسیارى از فلاسفه، معیار صدق و کذب قضایا را براساس نظریه مطابقت،توجیه کردهاند. علت اینکه این نظریه بیش از سایر نظریات دراین باب مورد استفاده فیلسوفان شرق و غرب قرار گرفته، این است که انسان به طور طبیعى بارشد قواى عقلانى خود از راه مقایسه امور و پدیدهها، به تفاوت و تمایز جهان ذهن و عین نایل مىشود و از رهگذراین مقایسه و تمایز میان وجود وعدم اشیاء ویا صدق و کذب احکامى که بهوسیله گزارشهابیان مىدارد، بهنتایجى دست مىیابدکه تا حدودى مقنعاست. خودبه خوداین تشخیص در مرحله بالایى در مسایل علمى و فلسفى این چنین مطرح مىگردد، که آیا یک طرح و یک فکر ویک معرفت درباره جهان و اشیاء، احتمال صدق وکذب دارد،یانه؟ ضرورت منطق هم از همین جا ناشى مىشود. حالکه اندیشه هاى انسانى گاهى درست و گاهى نادرستاست معیارى بایداین صدق وکذب رابراى ما مشخص نماید. طرفداران نظریه مطابقت،معیارتشخیص صدق و کذب را، در تطابق و عدم تطابق احکام ذهنى با عالم واقع، دانستهاند. ولى چون بعضى از فلاسفه،بهویژه فلاسفه غربى، اغلب قلمرو و حدود "واقع" Fact را منحصربه عالم مادى دانستهاند، این تعریف رااز جهاتى دربرابرقضایاى ذهنى، وحتىدر قضایاى حقیقى،نارساتلقى
کرده، معیار صدق وکذب رابراساسنظریات دیگرى چون "نظریه هماهنگى صدق"[ [Coherence Theory Truth و " نظریههاى عمل باورانه صدق"[ [Pragmatic theories of truth ،و نظریات دیگر دانستهاند. (4)
ما در این مقاله، ابتدا براساس نظریه مطابقت، به بررسى ملاک حقیقتیعنى اینکه ملاک درستى و نادرستى چیست، مىپردازیم، سپس انواع قضایا و اشکالات وارد براین معیار را در رابطه با قضایاى مختلف مورد بررسى قرار مىدهیم، و بالاخره راه پیشنهادى فلاسفه اسلامى، در رفع اشکالات وارد براین نظریه را ارائه خواهیم داد.
باید متذکر شویم که فلاسفه غربى براى رهایى از اشکالات وارد براین نظریه، به نظریات بدیل دیگرى که در بالا گفته شد متوسل گشته، یا مانند آستین Austin ،راسل Russle ،استراوسون Strawson ،مور Moore ،تارسکى Tarski بهاصلاح این G.J.Warnoer (6) هنوز این نظریه را از بهترین نظریات حقیقتبه شمار مىآورند.
تعیین حدود و قلمرو "واقع" "ونفسالامر" در قضایا
بشر مساله حقیقىبودن شناخت را،که کاشفاز واقعیاتاست، بجزاز راه قضایا، یعنى تصدیقات و احکام ذهنى نمىتواند بهدست آورد، و مشکل اساسى انسان در باب شناخت این است که چگونه مىتوان اثبات کرد که شناخت، مطابق با واقع است. تا معنا و حدود و قلمرو "واقع" Fact براى ما روشن نگردد، نمىتوان براساس این نظریه، حقیقت راتعریف کرد. شاید بسیارى ازاشکالات وارد براین نظریه ناشى از عدم تعیین حدود "واقع" در رابطه با قضایاى مختلف است.
مشکل این نظریه بیشتر در علم حصولى،که میان عالم و معلوم تفاوت است ،مطرح است، و در این نوع شناخت است که نظر اصلاحى فلاسفه را درباب این نظریه، حقیقتبه خود جلب کرده است: اگر ما حقیقت را عبارت از حکم یا صورت علمى مطابق با واقعیتى که از آن حکایت مىکند، بدانیم (7) ، راه تشکیک را در این نظریه مسدود نمودهایم. زیرا بهطور ضمنى متذکر شدهایم که هر قضیه درقلمرو خاص خوداز واقعیتى متناسب با خود حکایت مىکند.
بهدیگر سخن،"واقع" هرقضیهاى به اقتضاى نوع آن قضیه قلمروى خاص پیدا مىکند،یعنى "واقع" هرقضیه، قلمرو وظرف همان قضیهاست.بنابراین "واقع" ذومراتب (8) ومشکک مىباشد.
فلاسفه اسلامى با توجه به اشکالات این نظریه در رابطه با قضایاى مختلفبهجاىتوسلبهنظریه دیگر،به جرح وتعدیلاین نظریه وتعیین مفاد "واقع" پرداختند. ازجمله شبهات مطرح شده در آن، این است که اگر واقعیتخارجى و عینى را مساوى با واقعیتهاى مادى بپنداریم، تنهااین معیاردر صدق وکذب را مربوط به قضایایى دانستهایم که مىتوانیم آنها رابا واقعیتخارجى مادى بسنجیم. درنتیجه با محدودیت عنوان شده در قلمرو واقع به عالم خارج مادى، قضایاى دیگراز شمول این اصل خارج مىگردند.
بنابراین،"نفسالامر" را بهجاى واقع به معناى مذکور، در معناى وسیع بهکار گرفتند، و عین و خارج را تنها به عالم مادى اطلاق نکردند، بلکه عین و خارج، به ویژه "نفس الامر" را اعم از ذهن و عالم مادى تلقى کردند. هرگاه "نفس الامر" را با خارج بسنجیم، خواهیم یافت که نفس الامر، اعم; و خارج، اخص مطلق است، زیرا هر خارجى نفسالامرى است، ولى بعضى از نفسالامرها خارجى نیستند بلکه نفس الامر، هم نسبتبه خارج; و هم نسبتبه ذهن، اعم خواهدبود; چنانچه نفسالامر را باذهن بسنجیم مىبینیم که بین آن دو عموم و خصوص من وجه است. مورداجتماع نفس الامر و ذهن، قضایاى صادقه است; و مورد افتراق آن دو، یکى قضایاى کاذبه ذهنى است، مانند "چهار، فرداست;" و دیگرى قضیه نفسالامرى است، مثل "حق تعالى، موجود است" که هرگز حقیقت آن در ذهن نیاید. اگر خارج و ذهن را با یکدیگر بسنجیم نسبت آن دو نیز، عموم وخصوص من وجه مىباشد، چون در قضایاى صادقه خارجیه، اجتماع دارند، در صورتى که قضایاى کاذبه، ذهنى محضاند، و قضیه: "حقتعالى قادر است" قضیه خارجى صرف مىباشد. (9)
فلاسفهاسلامىبراى خود ذهن، قطعنظر از مقایسه آن با عالم عین، عینیت و واقعیت قائل شدند و ذهنى و عینى را که نسبى و مقایسهاى است نقیض نگرفتند. "واقع"، که معیار صدق و کذب قرار گرفته در حقیقت مطلق محکیات قضایاست. پس "واقع" در قضایاى مختلف، به اقتضاى نوع قضایا، مختلف مىنماید. مثلا وقتى مىگوییم "احمد ایستاده نیست"، "نیست" خودش دراینجا نسبت است. در مفاد قضیه سالبه این بحث که "النسبة على قسمین: نسبة ایجابیة، و نسبة سلبیة" یعنى ما دو نوع نسبت داریم، نسبت ایجابى و نسبتسلبى که مورد توجه منطقیان و فلاسفه اسلامى بوده و هر دو گروه در اینکه نسبتسلبى خود نوعى نسبت است، به تفضیل سخن گفتهاند. مثلا "احمد ایستاده نیست" نسبت ما، سلبیه است. از نظر شیخ اشراق، ملاک اصلى در یک قضیه سالبه، سلب ربط است نه ربط سلب. (10) از نظر ملاصدرا، نسبتسلبى، به امتناع نسبت ایجابى که نقیض آن استبازگشت دارد، و گرنه سلب بماهو سلب، فاقد معناى محصل است و دوام نسبتسلبى سلب نسبت ایجابى در همه زمانهاست. «واذ قدتحقق لدیک ان السلب بما هو سلب لیس له معنى محصل یثبت له او به، اویرفع عنه او به معنى على سبیل الوجوب والامتناع والامکان، فقد دریت انه لایکون نسبة سلبیة مکفیه بضروره; اودوام; او فعلیه; اوامکان: اوغیر ذلک; بل انما یؤول معنى ضروریة النسبة السلبیة الىامتناع النسبة الایجابیة التى هى نقضها، و معنى دوام النسبة السلبیة سلب تلک النسبة الایجابیة فى کل وقت وقت، على ان یعتبر ذلک فى الایجاب، و یجعل السلب قطعا "له بذلک الاعتبار...». (11) قضیه سالبه از هیچ چیزى در خارج حکایت نمىکند بلکه حکایت مىکند از اینکه این چیز در خارج نیست. در نظر فیلسوف بزرگ اسلامى، صدرالمتالهین شیرازى، قضیه "زید معدوم است" قضیهاى از مصادیق قضیه موجبه سالبة المحمول به شمار مىآید; چون در این گزاره نسبت وجود از "زید" سلب نشده، بلکه آنچه در این گزاره آمده، اثبات سلب هستى براى شخص "زید" است، لذا فلاسفه اسلامى علاوه بر قضیه سالبه بسیطه، مثل "انسان سنگ نیست;" و قضیه موجبه معدولة المحمول، مانند "انسان لاحجراست" به نوعى دیگراز قضایا پىبردهاند کهآن را موجبه سالبة المحمول نامیدهاند. منطقیان اسلامى درمورد این نوع قضیه بحث زیادى نکردهاند،ولى فلاسفهاسلامى خاطرنشان کردهاند که تحلیل دقیق معناى امکان "لاضرورت" درفلسفه تنهاازطریق اثبات این نوع قضایا میسر مىگردد زیرا امکان، همان سلب ضرورت وجودى وعدمى، از شیىء است، و از طرفى امکان، که لازمه ماهیت است قابل حمل مىباشد.درنتیجه حملامکان برماهیت، جزاز طریق تشکیل یک قضیه موجبه سالبةالمحمول چیز دیگرى نیست. (12)
از بحثهاى فوق چنین استنباط مىگردد که قضیه سالبه از هیچ چیزى درخارج حکایت نمىکند،بلکه حکایت مىکندازاینکه،این چیز در خارج نیست. بنابراین،اینکه گفته شده: "القضیة ان کان لنسبته خارج تطابقه او لاتطابقه فخبر، والا، فانشاء" در مورد قضایاى سالبه صادق نخواهدبود زیرابراى قضیه سالبه،خارجىبهمعناى متعارف، که باآن مطابقتیاعدم مطابقت داشتهباشد، وجودندارد و تنهاقضیه موجبه است که براى نسبت آن، خارجى رادرنظرمىگیرند. (13)
از جمله دیگر شبهات مطرح شده در این نظریه، یعنى نظریه مطابقت، این است که اگر واقعیتخارجى و عینى، مساوى با واقعیتهاى مادى تصور شود; و تنها این معیار صدق و کذب مربوط به قضایایى باشد که بتوان آنها را با واقعیتخارجى مادى سنجید; خودبه خود قضایاى دیگر از شمول این اصل خارج مىگردند، لذا فلاسفه اسلامى ظرف این نوع قضایا را که "واقع" عینى و خارجى ندارند، "نفسالامر" دانستهاند.
میرداماد نفسالامر را به مرتبه ذات اشیاء، یعنى حد ذات هر شیىء، تعریف نمودهاست. چون در هر طرفى که آن چیز یافت مىشود بههمان حد و اندازه خواهدبود، مانند اینکه مىگویى: "انسان حیوان است" و "مفهوم کلى بر افرادش صدق مىنماید"، در مقابل امور فرضى، مانند: "انسان یا سنگ استیا پرنده".
متصوفه نفسالامر را عالمامرمىدانند،که روح و حقیقت عالم عینى است. بعضى از فلاسفه نفسالامر را عالم مفارق از ماده دانسته وآن را عبارتاز عقل کل، یا عقل فعال، که عقل جزیى هر بسیط ومرکب، و کوچک وبزرگى درآن مستتراست، (14) مىدانند.
علامه حلى از خواجه طوسى درباره نفسالامر سؤال نموده، و او جواب داده که مراد از نفسالامر عقل فعال که محل صور و حقایق موجودات است، مىباشد.
اغلباین تعبیرات درباره نفسالامرتکلف آمیزبوده وبه بحث قضایا چندانارتباطى ندارد، و مشکل قضایا راحلنمىکند.
نفسالامر همان حقیقتشیىء است.به عبارتى خود شیىءاست، در رابطه با قضایاى ذهنى، و حتى قضایاى حقیقى، این سؤال باقى مىماند که سرانجام براى ارزشیابى این نوع قضاى، مقیاس صدق وکذب چیست؟ازمیان تعاریف متنوع ومختلف از نفس الامر، آنچه درمبحث قضایاقابل پذیرش استاین است، که نفسالامر غیر از واقعیات خارجى و عینى، ظرف ثبوت عقلى محکیات مىباشد که در موارد مختلف متفاوتاست،ودرمواردى مرتبه خاصى از ذهن است،مثل قضایاى منطقى; و در مواردى ثبوت خارجى مفروض است، مانند محکى قضیه: "اجتماع نقیضین محال است;" و در مواردى بالعرض به خارج نسبت داده مىشود، چنانکه مىگوییم: "علت عدم معلول، عدم علتاست" که رابطه علیت در حقیقتبین وجود علت و وجود معلول، با لذات برقراراست وبالعرض، به عدم آنها هم نسبت داده مىشود:
نفسالامر مرتبهاى از مراتب واقع است. عقل با تحلیل خود براى واقع مراتبى را در نظر مىگیرد و از هر مرتبهاى از آن مراتب یک حکمى انتزاع مىکند، ولى همه این مراتب حاکى از مراتب واقع هستند. مثلا در مقام واقع و ثبوت، اگر درباره یک ماهیت ممکنالوجود سؤال نمایند، که آیا این ماهیت موجود است، عقل ابتدا ماهیتشیىء را به عنوان یک مرتبه ذات در نظر مىگیرد و سپس مرتبه امکان، بعد نیازمندى آن و سپس وجوب و ضرورت آن را از ناحیه علت لحاظ مىکند و پس از رابطه ایجابى و وجوب معلول، آن شیىء وجود مىیابد: الشیىء قرر فامکن فاحتاج فاوجب فوجب فاوجد فوجد. این مراتب هفتگانه همه از راه تحلیل عقلى صورت گرفته، و تا در حقیقت همه این مراحل، در واقع، و نفسالامر از امور متعددى سخن نمىگوید بلکه یک امر واحد را تشکیل مىدهند.این قدرت حیرتانگیز تحلیل ذهن و عقل است که این همه معانى کثیر را از یک واقعیت انتزاع مىکند و در عین حال، میان این معانى مراتب هم قائل است. این نفسالامر است که در مرتبه ذات شیىء این چنین انتزاعها را دارد. ذهن براى یک موضوع هفت محمول تشکیل مىدهد، که این هفت محمول، همه در عالم خارج یکى هستند واز موضوع خودمنفک نیستند. اماباید گفت تحلیل ذهن دلبخواهى نبوده و بدون مبناهم نیست. ذهناین معانى را از چیزى انتزاع کردهاست که آن چیز در ذات خودش چنین تحملى را دارد. ذهن یک واقعیت را در نظر مىگیرد، و از این یک واقعیتبه لحاظابعاد مختلف، کثرتهاى بسیار، و مفاهیم متعددى را انتزاع مىکند وبرآن حمل مىنماید. صحیح است کهبگوییم بسیارى از قضایا با واقع مطابقاند ولى نحوه مطابقتشان با واقع، با نحوه مطابقتبا واقع درآنجا که مىگوییم"اینجسم سفید است" فرق مىکند.
فلاسفه اسلامى نظر بهاینکه ازیک طرف،ملاک صدق یک قضیه را همان مطابقتبا واقع ونفسالامر دانستهاند;ازطرف دیگر، چون مطابقتبا واقع در قضایاى مختلف به یک لحاظ متحقق نیست;انواع قضایا را در رابطه باایناصل موردتوجه قرار دادهاند; و واقع و نفسالامر را در هر قضیه متناسب با نوع همان قضیه دانستهاند; نه اینکه واقع و نفسالامر هر قضیه را یکسان تلقى کنند.
از زمان بوعلى به بعد، قضایا را به اعتبار ظرف وجود موضوع آنها، به سه قسم تقسیم کردهاند:
الف - قضیه خارجیه: قضیهاى است که در آن، حکم محمولى بر موضوع کلى، به لحاظ تحقق افراد خارجى آن موضوع، تعلق گرفته باشد، مانند: "سیل همه مزارع را ویران کرد;" "همه شهرهاى ایران را دیدم;" و "خورشید درخشان است." در این قضایا اگر حکم به صورت کلى هم باشد،نظربه یکایک افراد معین و محقق موجود است. در استدلالات استقرایى، قضایا همه خارجیهاند.
ب - قضیه حقیقیه: قضیهاى که در آن، حکم محمولى براى افراد موضوع خارجى، - چه محقق باشند یا مقدر و مفروض، - تعلق مىگیرد. گاهى در تعاریف قضایاى حقیقیه، حکم را مربوط به افراد نفسالامریه محقق یا مقدر دانستهاند. در قضایاى حقیقیه موضوع، ذات ماهیت است، مانند: "هر جسمى متناهى است;" "هر فلزى هادى الکتریستهاست;" و "هرمثلثى شکل سهضلعى است;" در این نوع قضایا حکم روى مفهوم کلى، یعنى یک طبیعت است و مناط حکم، نفس این طبیعت مىباشد، یعنى این طبیعت هرجا و هروقت محقق بشود این حکم براى آن هست. به عبارت دیگر اگر ما براى این طبیعت، فردى را فرض کنیم، ضرورتااین لازم،براى آن فرد هم مفروض خواهدبود. در استدلالات قیاسى، قضایا همه حقیقیهاند. در علوم تجربى و غیر تجربى قضایا از نوع حقیقیه مىباشند.
ج - قضیه ذهنیه: قضیهاى است که موضوع آن تنها در ظرف ذهن موجود باشد و حکم محمول برافراد مقدر و مفروض موضوع حمل شود مانند: "انسان کلى است" و کلى، یا ذاتى استیا عرضى." حکم در قضایاى ذهنى از همان اول ناظر به خارج نیست، بلکه حکم ناظر به خود ذهن است. یعنى ذهن، حکم خود ذهن را بیان مىکند. مثلا اگر گفتیم "انسان نوع است" یعنى او در ظرف ذهن، - نه بهطور مطلق -، متصف به نوعیت مىشود. به عبارت دیگر ما در این قضیه، انسان را "بشرط شیئى" یعنى به شرط ذهنیت اعتبار کردهایم. "انسان کلىاست" حکمانسانذهنى رابیان مىکندنه حکمانسان خارجى را،و نه انسان -اعمازخارجى وذهنى - را. انسان در ذهن،کلى است و در خارج، جزیى.
در قضایاى ذهنى منظور از خارج، باید ماوراء مفاهیم آن نوع قضایا بودهباشد، هرچند آن واقعیات و محکیات، در ذهن، تقرر یافتهباشند. قضایاى منطقى خالص، از امور ذهنى دیگرى حکایت مىکنند و نسبت مرتبهاى از ذهن، که جاى تقرر محکیات این قضایاست، به مرتبهاى که برآن اشراف دارد; مانند نسبتخارج ازذهن، به ذهن است.
اگراین سؤال مطرح شود که مطابقت همیشه بین دوامر صورت مىگیرد، بگونهاى که یکى مطابق و دیگرى مطابق باشد و سبتحکمیه در قضایاى ذهنى، یک امر بیش نیست; یعنى گاهى چنین تصور مىشود که مطابق موجود و مطابق مفقود است; یا مطابق موجود و مطابق مفقود است پس در این مساله مطابقتبه چه نحو تحقق مىیابد، و چگونه شیىء با خودش مطابقت پیدا مىکند؟ در جواب باید گفت: در تحققمطابقت، کافى است که در قلمرو اعتبار بین مطابق و مطابق، مغایرت وجود داشتهباشد. ولازم نیست در همه موارد، مغایرت حقیقیه باشد.
پس اینکه حقیقت عبارت است از قضیهاى که با واقع و نفسالامر مطابق باشد، در همه قضایا به یک نحو نخواهدبود، و نباید هم به یک نحو باشد. قضایاى ذهنى و قضایاى سالبه، واقع و نفسالامرى همانند قضایاى خارجیه و حقیقیه ندارند، چون در اصل قضایاى ذهنى به جز با عالم ذهن - عالم واقع (مادى) - سروکار ندارند. و از طرفى اگر در قضایاى ذهنى، حقیقت را عبارت از مطابقت قضیه با واقع و نفسالامر بدانیم، حقیقت دراین نوع قضایا حاکى از مطابقت آنها با خودشان مىباشد. یعنى قضیه وقتى صادق است که با واقع خودش که عبارت است: از آنچه قضیه از آن حکایت مىکند، مطابقت نماید. در غیر اینصورت بین قضیه صادق و کاذب تفاوتى نخواهدبود، زیرا کاذب هم، خودش با خودش مطابق است، و در نتیجه هر قضیه کاذبهاى صادق خواهدبود، و حال آنکه قضایاى ذهنى همه باهم متمایزاند.
در اینجا لازم است این نکته را خاطرنشان کرد که قضایاى ذهنى، قضایاى نفسانى نیستند و باید میان امر ذهنى و نفسانى تفاوت قائل شویم. مثلا درد براى انسان یک امر درونى و نفسانى است، ولى یک امر ذهنى نیست. ذهن حکایتگر عالم بیرون، در ظرف ادراک است. ذهن یعنى علم و آگاهى، آگاهى از آن لحاظ که حاکى از عالم بیرون و ناظر برجهان خارج است.
بنابراین، هر ذهنى قطعنظر از آن جهت که از بیرون حکایت مىکند، خودش یک عین است; امر ذهنى یک امر مقایسهاى است. مثلا اگر ما گفتیم موجود، یا بالقوه است; یا بالفعل; خود موجود بالقوه، در بالقوه بودنش باز بالفعل است; یعنى در بالقوه بودنش بالقوه نیست. یعنى بالقوه بودنش به نحوفعلیت است نه به نحو بالقوه، پس بالقوه در مقایسه بالفعل، بالقوه است و گرنه بهخودى خود و فىحد ذاته، فعلیت است. حال، اینکه مىگوییم "موجود یاعینى استیا ذهنى"; ذهنى با مقایسه با عین، ذهنى است، یعنى حکایتگر آن است، ولى قطع نظر از این مقایسه، خودش یک امر عینى و فىحد ذاته یک موجود عینى است. وجود عینى که در درون من قرار دارد به لحاظ اینکه در درون من قرار دارد، عینى مىشود. خود درون ما هم بخشى از عالم عین است، و درون انسان چون به نحوى، تحقق دارد، در قلمرو عین قرار مىگیرد. منتها این بخش از عالم عین، آن قسمتش که به عالم ادراک تعلق دارد و ادراک همیشه به شیىء دیگر وابسته است، باید یک شیىء باشد تا ادارک حاصل شود، لذا با مقایسه با آن شیىء، دیگر این امر، ذهنى اوست، ولى با مقایسه به خودش عینى خواهدبود.
ما همانطور که علم به اشیاء خارجى داریم، علم به صور ذهنى نیز داریم. حال اگر ذهن حاکى از خود ذهن باشد باز خود ذهن با مقایسه با ذهن، ذهن است، و آن امر ذهنى، دیگر نسبتبه این، عین خواهد بود. پس اشکالى ندارد که یک قضیه ذهنى در عین اینکه قضیه ذهنى است، حکایتگر از واقع و نفسالامر باشد، ولى واقع و نفسالامر آن، اذهان است نه خودش. این بدان معنانیست که خودش باخودش مطابقت کند.خود بایک واقعیت تطابق داردکه آن واقعیت، همان مسائل اصول ذهنى دیگرى است غیراز خود آن، پس یک قضیه ذهنى حاکى از حالات ذهنى است که آن حالات ذهنى نسبتبه آن، یک "واقعیت" است.
ذهن مرتبهاى از مراتب واقعیت واز مراتب عین است. اگر یک قضیهاى داشته باشیم. که حکایتگر از ذهن باشد این حاکى از یک واقعیت و نفسالامر است. پس در این حال نیز، حاکى با محکى متفاوت خواهدبود. چون درقضایاى ذهنى، حاکى غیراز محکىاست، یعنى بین مطابق و مطابق مغایرت وجود دارد، لذا تطابق در این نوع قضایا به این شکل نیست که خودش با خودش مطابقت داشتهباشد. اگر در این نوع قضایا حاکى با محکى تطابق داشتهباشد صادق، و اگر تطابق نداشتهباشد یعنى مطابقى نداشتهباشد، کاذب خواهدبود.
در اصل اشیاء در ظرف خارج، به اعتبار وجود خارجى، یک سلسله احکام و عوارض خاص دارند و در ظرف ذهن هم، یک سلسله احکام و عوارض ویژه دارند که مخصوص ذهن است. و در بیرون از ذهن فاقد این احکام خواهندبود. احکامى که در منطق مورد بحثاند همه عوارض ذهنى ماهیاتاند که آنها را "معقولات ثانیه منطقى" گویند. باید گفت وجود ذهنى ماهیت، دلالتبرصدق آن افراد کثیر دارد، و گرنه ماهیت در خارج از ذهن، که ظرف تحقق وجود عینى فرد است; و با وجود او متحده بوده و عینیت دارد; هیچگاه قابلیت انطباق برکثیر را ندارد. به قول صدرالمتالهین - که معتقد است - براى وحدت ایجاب و سلب علاوهبر وحدتهاى هشتگانه، وحدت درحملنیز ضرورت دارد.مثلا در قلمرو تعریف، مفهوم کلى برافراد بسیار و کثیر دلالت داشته و صادق است، ولى مفهوم جزیى چنین نیست. از نظر دیگر، جزیى چون خود یک مفهوم کلى و شامل افراد غیر متناهى است، مىتواند صادق برافراد کثیر باشد. یعنى مفهوم جزئى، جزئى استبه حمل اولى ذاتى; وکلىاست،به حمل شایع صناعى;به عبارت دیگر، خود مفهوم جزئى، جزئى فىنفسه مىباشد; ولى مصداق خودنمىتواند باشد. (15)
هرقضیه خارجى، همانگونه مطابق با واقع و نفسالامر است که قضیه ذهنى مطابق با واقع و نفسالامر است. گفته شدهاست که: " واقع کل شیىء ومصداق کل شیىء و عینیة کل شیىء بحسبه. (16) به قول اصولیان اسلامى، یک وقتخارج را لحاظ مىکنیم و یک وقت لحاظ را لحاظ مىکنیم. یعنى لحاظ، ملحوظ مىشود. هرلحاظ نسبتبه خارج لحاظ است ولى نسبتبه لحاظ دیگر یعنى لحاظ ثانوى، ملحوظ خواهدبود.
باید گفت اگر معناى صادق بودن قضیه، نتیجه انطباق قضیه با عین و واقع خارجى است، در این صورت در قضایاى حقیقیه هم نظر به اینکه در اصل محمول وجود مستقلى ندارد که مطابق واقع شود، انطباقى بدین وجه صورت نمىگیرد. با توجه به این اشکالات است که باید مادر هر قضیه، نفسالامر را مطابق با همان قضیه در نظر بگیریم. با این توجیهات و با توجه به مطالبى که در مورد قضایاى حقیقیه و ذهنیه ذکر شد مشکلى در قبول "نظریه مطابقت در صدق و کذب قضایا" نمىبینیم که همانند بعضى از فلاسفه غربى مجبور شویمبه نظریات دیگر متوسلگردیم،کهاشکالات منطقى آن نظریات، بیشتر از آنچه آنها نسبتبه نظریه مطابقت تصور کردهاند، مىباشد. با تعریف دقیق نفسالامر، و اینکه واقعیت و خارجیت هر قضیه و هر امر، بهطور کلى به حسب خودش ارزشیابى مىشود، نظریه مطابقت، همانطور که درقضایاى خارجى محقق است، در صدق و کذب قضایاى حقیقیه و ذهنیه نیز صادق خواهد بود.
پىنوشتها:
1- محمدتقىآملى، دررالفوائد،تعلیقة على شرح المنظومهالسبزوارى،(قم: مؤسسهاسماعیلیان، ص2-181.
2- میرزا مهدى مدرس آشتیانى،تعلیقة برشرح منظومه حکمتسبزوارى،به اهتمام عبدالجواد فلاطورى و مهدى محقق،(تهران: انتشارات دانشگاه، 1367)، ص 287.
3- شیخ شهابالدین سهروردى،کتاب:الشمارع والمطارحات،(استانبول:بى تا،) ص 211، سهروردى مخالف تفکیک میان صدق و حق است وازنظراو قول حق با صدق تفاوتى ندارد. وقتى گفته مىشود این قول حق استیا صدق است جز مطابقت آنها با یک واقعیت چیز دیگرى در نظر گرفته نمىشود " ... قالوا واحق الاقوال بالحقیه مایدوم صدقه واحق من ذلک مایکون صدقه اولیا" وهو کالقول بان لاواسطة بین الایجاب والسلب".
4- ر.ک.به:جان هرمن رندل و جاستون باکلر، درآمدى به فلسفه،ترجمه امیر جلالالدیناعم،(تهران:انتشارات سروش،1363)، ص141-136.
5.
6.
7- محمدتقى مصباح یزدى،آموزش فلسفه، جلداول،(تهران: سازمان تبلیغات اسلامى، 1364)، ص 219
8- هوئل "واقعیات، را به عنوان گزارشهایى درباره تجربه ادراکى ما از اشیاء و اعیان جزیى نام مىبرد. اما تاکید داشت که این تنها یک نوع واقعیت است. یک امر واقع با توسع در معنى هر معرفتى است که براى صورت بندى قوانین و نظریات، ماده خام شمرده مىشود. ر.ک.به: جان لازى، درآمدى تاریخى به فلسفه علم، ترجمه على پایا،(تهران: مرکز نشر دانشگاهى، 1363)، ص 161
9- زینالدین (جعفر) زاهدى، خودآموز منظومه،(مشهد:بىتا)، ص 102
10- غلامحسینابراهیمى دینانى، شعاع اندیشه و شهود در فلسفه سهروردى، (تهران:انتشارات حکمت، 1363)، ص 96
11- صدرالمتالهین شیرازى ملاصدرا،الاسفارالاربعه،الجزءالاول منالسفرالاول، (بىم : شرکة دارالمعارفالاسلامیة)، ص 370-369.
12- همان ماخذ، چاپ جدید،جلداول، ص 169
13- مرتضى مطهرى،نقدى برمارکسیسم،(تهران: صدرا،بىتا،) ص 301-300
14- سیدجعفر سجادى، فرهنگ لغات واصطلاحات فلسفى، ص 330
15- صدرالمتالهین،پیشین،، ص 294-292
16- مرتضى مطهرى، شرح مبسوط برمنظومه،جلد دوم، انتشارات حکمت، 1406 هجرى قمرى، ص 413
گزاره را از لحاظ اینکه مطابق با واقع است صادق، و از لحاظ این که مطابق است، حق مىگویند. (1) صدق وحق، هر دو به اعتبار اینکه مطابق و مطابقاند دوصفت (2) براى خبر مىباشند، اما به این اعتبار که خبر، مطابق و مطابق باشد. به عبارت دیگر صدق و حق از دو جهت، دو صفتبراى نسبت قولى یاذهنى هستند، نه اینکه صدق را وصف نسبت، و حق را وصف واقع تصورکنیم. (3)
ازآنجا که این نظریه برعقل سلیم واصول متعارف مبتنى است، بسیارى از فلاسفه، معیار صدق و کذب قضایا را براساس نظریه مطابقت،توجیه کردهاند. علت اینکه این نظریه بیش از سایر نظریات دراین باب مورد استفاده فیلسوفان شرق و غرب قرار گرفته، این است که انسان به طور طبیعى بارشد قواى عقلانى خود از راه مقایسه امور و پدیدهها، به تفاوت و تمایز جهان ذهن و عین نایل مىشود و از رهگذراین مقایسه و تمایز میان وجود وعدم اشیاء ویا صدق و کذب احکامى که بهوسیله گزارشهابیان مىدارد، بهنتایجى دست مىیابدکه تا حدودى مقنعاست. خودبه خوداین تشخیص در مرحله بالایى در مسایل علمى و فلسفى این چنین مطرح مىگردد، که آیا یک طرح و یک فکر ویک معرفت درباره جهان و اشیاء، احتمال صدق وکذب دارد،یانه؟ ضرورت منطق هم از همین جا ناشى مىشود. حالکه اندیشه هاى انسانى گاهى درست و گاهى نادرستاست معیارى بایداین صدق وکذب رابراى ما مشخص نماید. طرفداران نظریه مطابقت،معیارتشخیص صدق و کذب را، در تطابق و عدم تطابق احکام ذهنى با عالم واقع، دانستهاند. ولى چون بعضى از فلاسفه،بهویژه فلاسفه غربى، اغلب قلمرو و حدود "واقع" Fact را منحصربه عالم مادى دانستهاند، این تعریف رااز جهاتى دربرابرقضایاى ذهنى، وحتىدر قضایاى حقیقى،نارساتلقى
کرده، معیار صدق وکذب رابراساسنظریات دیگرى چون "نظریه هماهنگى صدق"[ [Coherence Theory Truth و " نظریههاى عمل باورانه صدق"[ [Pragmatic theories of truth ،و نظریات دیگر دانستهاند. (4)
ما در این مقاله، ابتدا براساس نظریه مطابقت، به بررسى ملاک حقیقتیعنى اینکه ملاک درستى و نادرستى چیست، مىپردازیم، سپس انواع قضایا و اشکالات وارد براین معیار را در رابطه با قضایاى مختلف مورد بررسى قرار مىدهیم، و بالاخره راه پیشنهادى فلاسفه اسلامى، در رفع اشکالات وارد براین نظریه را ارائه خواهیم داد.
باید متذکر شویم که فلاسفه غربى براى رهایى از اشکالات وارد براین نظریه، به نظریات بدیل دیگرى که در بالا گفته شد متوسل گشته، یا مانند آستین Austin ،راسل Russle ،استراوسون Strawson ،مور Moore ،تارسکى Tarski بهاصلاح این G.J.Warnoer (6) هنوز این نظریه را از بهترین نظریات حقیقتبه شمار مىآورند.
تعیین حدود و قلمرو "واقع" "ونفسالامر" در قضایا
بشر مساله حقیقىبودن شناخت را،که کاشفاز واقعیاتاست، بجزاز راه قضایا، یعنى تصدیقات و احکام ذهنى نمىتواند بهدست آورد، و مشکل اساسى انسان در باب شناخت این است که چگونه مىتوان اثبات کرد که شناخت، مطابق با واقع است. تا معنا و حدود و قلمرو "واقع" Fact براى ما روشن نگردد، نمىتوان براساس این نظریه، حقیقت راتعریف کرد. شاید بسیارى ازاشکالات وارد براین نظریه ناشى از عدم تعیین حدود "واقع" در رابطه با قضایاى مختلف است.
مشکل این نظریه بیشتر در علم حصولى،که میان عالم و معلوم تفاوت است ،مطرح است، و در این نوع شناخت است که نظر اصلاحى فلاسفه را درباب این نظریه، حقیقتبه خود جلب کرده است: اگر ما حقیقت را عبارت از حکم یا صورت علمى مطابق با واقعیتى که از آن حکایت مىکند، بدانیم (7) ، راه تشکیک را در این نظریه مسدود نمودهایم. زیرا بهطور ضمنى متذکر شدهایم که هر قضیه درقلمرو خاص خوداز واقعیتى متناسب با خود حکایت مىکند.
بهدیگر سخن،"واقع" هرقضیهاى به اقتضاى نوع آن قضیه قلمروى خاص پیدا مىکند،یعنى "واقع" هرقضیه، قلمرو وظرف همان قضیهاست.بنابراین "واقع" ذومراتب (8) ومشکک مىباشد.
فلاسفه اسلامى با توجه به اشکالات این نظریه در رابطه با قضایاى مختلفبهجاىتوسلبهنظریه دیگر،به جرح وتعدیلاین نظریه وتعیین مفاد "واقع" پرداختند. ازجمله شبهات مطرح شده در آن، این است که اگر واقعیتخارجى و عینى را مساوى با واقعیتهاى مادى بپنداریم، تنهااین معیاردر صدق وکذب را مربوط به قضایایى دانستهایم که مىتوانیم آنها رابا واقعیتخارجى مادى بسنجیم. درنتیجه با محدودیت عنوان شده در قلمرو واقع به عالم خارج مادى، قضایاى دیگراز شمول این اصل خارج مىگردند.
بنابراین،"نفسالامر" را بهجاى واقع به معناى مذکور، در معناى وسیع بهکار گرفتند، و عین و خارج را تنها به عالم مادى اطلاق نکردند، بلکه عین و خارج، به ویژه "نفس الامر" را اعم از ذهن و عالم مادى تلقى کردند. هرگاه "نفس الامر" را با خارج بسنجیم، خواهیم یافت که نفس الامر، اعم; و خارج، اخص مطلق است، زیرا هر خارجى نفسالامرى است، ولى بعضى از نفسالامرها خارجى نیستند بلکه نفس الامر، هم نسبتبه خارج; و هم نسبتبه ذهن، اعم خواهدبود; چنانچه نفسالامر را باذهن بسنجیم مىبینیم که بین آن دو عموم و خصوص من وجه است. مورداجتماع نفس الامر و ذهن، قضایاى صادقه است; و مورد افتراق آن دو، یکى قضایاى کاذبه ذهنى است، مانند "چهار، فرداست;" و دیگرى قضیه نفسالامرى است، مثل "حق تعالى، موجود است" که هرگز حقیقت آن در ذهن نیاید. اگر خارج و ذهن را با یکدیگر بسنجیم نسبت آن دو نیز، عموم وخصوص من وجه مىباشد، چون در قضایاى صادقه خارجیه، اجتماع دارند، در صورتى که قضایاى کاذبه، ذهنى محضاند، و قضیه: "حقتعالى قادر است" قضیه خارجى صرف مىباشد. (9)
فلاسفهاسلامىبراى خود ذهن، قطعنظر از مقایسه آن با عالم عین، عینیت و واقعیت قائل شدند و ذهنى و عینى را که نسبى و مقایسهاى است نقیض نگرفتند. "واقع"، که معیار صدق و کذب قرار گرفته در حقیقت مطلق محکیات قضایاست. پس "واقع" در قضایاى مختلف، به اقتضاى نوع قضایا، مختلف مىنماید. مثلا وقتى مىگوییم "احمد ایستاده نیست"، "نیست" خودش دراینجا نسبت است. در مفاد قضیه سالبه این بحث که "النسبة على قسمین: نسبة ایجابیة، و نسبة سلبیة" یعنى ما دو نوع نسبت داریم، نسبت ایجابى و نسبتسلبى که مورد توجه منطقیان و فلاسفه اسلامى بوده و هر دو گروه در اینکه نسبتسلبى خود نوعى نسبت است، به تفضیل سخن گفتهاند. مثلا "احمد ایستاده نیست" نسبت ما، سلبیه است. از نظر شیخ اشراق، ملاک اصلى در یک قضیه سالبه، سلب ربط است نه ربط سلب. (10) از نظر ملاصدرا، نسبتسلبى، به امتناع نسبت ایجابى که نقیض آن استبازگشت دارد، و گرنه سلب بماهو سلب، فاقد معناى محصل است و دوام نسبتسلبى سلب نسبت ایجابى در همه زمانهاست. «واذ قدتحقق لدیک ان السلب بما هو سلب لیس له معنى محصل یثبت له او به، اویرفع عنه او به معنى على سبیل الوجوب والامتناع والامکان، فقد دریت انه لایکون نسبة سلبیة مکفیه بضروره; اودوام; او فعلیه; اوامکان: اوغیر ذلک; بل انما یؤول معنى ضروریة النسبة السلبیة الىامتناع النسبة الایجابیة التى هى نقضها، و معنى دوام النسبة السلبیة سلب تلک النسبة الایجابیة فى کل وقت وقت، على ان یعتبر ذلک فى الایجاب، و یجعل السلب قطعا "له بذلک الاعتبار...». (11) قضیه سالبه از هیچ چیزى در خارج حکایت نمىکند بلکه حکایت مىکند از اینکه این چیز در خارج نیست. در نظر فیلسوف بزرگ اسلامى، صدرالمتالهین شیرازى، قضیه "زید معدوم است" قضیهاى از مصادیق قضیه موجبه سالبة المحمول به شمار مىآید; چون در این گزاره نسبت وجود از "زید" سلب نشده، بلکه آنچه در این گزاره آمده، اثبات سلب هستى براى شخص "زید" است، لذا فلاسفه اسلامى علاوه بر قضیه سالبه بسیطه، مثل "انسان سنگ نیست;" و قضیه موجبه معدولة المحمول، مانند "انسان لاحجراست" به نوعى دیگراز قضایا پىبردهاند کهآن را موجبه سالبة المحمول نامیدهاند. منطقیان اسلامى درمورد این نوع قضیه بحث زیادى نکردهاند،ولى فلاسفهاسلامى خاطرنشان کردهاند که تحلیل دقیق معناى امکان "لاضرورت" درفلسفه تنهاازطریق اثبات این نوع قضایا میسر مىگردد زیرا امکان، همان سلب ضرورت وجودى وعدمى، از شیىء است، و از طرفى امکان، که لازمه ماهیت است قابل حمل مىباشد.درنتیجه حملامکان برماهیت، جزاز طریق تشکیل یک قضیه موجبه سالبةالمحمول چیز دیگرى نیست. (12)
از بحثهاى فوق چنین استنباط مىگردد که قضیه سالبه از هیچ چیزى درخارج حکایت نمىکند،بلکه حکایت مىکندازاینکه،این چیز در خارج نیست. بنابراین،اینکه گفته شده: "القضیة ان کان لنسبته خارج تطابقه او لاتطابقه فخبر، والا، فانشاء" در مورد قضایاى سالبه صادق نخواهدبود زیرابراى قضیه سالبه،خارجىبهمعناى متعارف، که باآن مطابقتیاعدم مطابقت داشتهباشد، وجودندارد و تنهاقضیه موجبه است که براى نسبت آن، خارجى رادرنظرمىگیرند. (13)
از جمله دیگر شبهات مطرح شده در این نظریه، یعنى نظریه مطابقت، این است که اگر واقعیتخارجى و عینى، مساوى با واقعیتهاى مادى تصور شود; و تنها این معیار صدق و کذب مربوط به قضایایى باشد که بتوان آنها را با واقعیتخارجى مادى سنجید; خودبه خود قضایاى دیگر از شمول این اصل خارج مىگردند، لذا فلاسفه اسلامى ظرف این نوع قضایا را که "واقع" عینى و خارجى ندارند، "نفسالامر" دانستهاند.
میرداماد نفسالامر را به مرتبه ذات اشیاء، یعنى حد ذات هر شیىء، تعریف نمودهاست. چون در هر طرفى که آن چیز یافت مىشود بههمان حد و اندازه خواهدبود، مانند اینکه مىگویى: "انسان حیوان است" و "مفهوم کلى بر افرادش صدق مىنماید"، در مقابل امور فرضى، مانند: "انسان یا سنگ استیا پرنده".
متصوفه نفسالامر را عالمامرمىدانند،که روح و حقیقت عالم عینى است. بعضى از فلاسفه نفسالامر را عالم مفارق از ماده دانسته وآن را عبارتاز عقل کل، یا عقل فعال، که عقل جزیى هر بسیط ومرکب، و کوچک وبزرگى درآن مستتراست، (14) مىدانند.
علامه حلى از خواجه طوسى درباره نفسالامر سؤال نموده، و او جواب داده که مراد از نفسالامر عقل فعال که محل صور و حقایق موجودات است، مىباشد.
اغلباین تعبیرات درباره نفسالامرتکلف آمیزبوده وبه بحث قضایا چندانارتباطى ندارد، و مشکل قضایا راحلنمىکند.
نفسالامر همان حقیقتشیىء است.به عبارتى خود شیىءاست، در رابطه با قضایاى ذهنى، و حتى قضایاى حقیقى، این سؤال باقى مىماند که سرانجام براى ارزشیابى این نوع قضاى، مقیاس صدق وکذب چیست؟ازمیان تعاریف متنوع ومختلف از نفس الامر، آنچه درمبحث قضایاقابل پذیرش استاین است، که نفسالامر غیر از واقعیات خارجى و عینى، ظرف ثبوت عقلى محکیات مىباشد که در موارد مختلف متفاوتاست،ودرمواردى مرتبه خاصى از ذهن است،مثل قضایاى منطقى; و در مواردى ثبوت خارجى مفروض است، مانند محکى قضیه: "اجتماع نقیضین محال است;" و در مواردى بالعرض به خارج نسبت داده مىشود، چنانکه مىگوییم: "علت عدم معلول، عدم علتاست" که رابطه علیت در حقیقتبین وجود علت و وجود معلول، با لذات برقراراست وبالعرض، به عدم آنها هم نسبت داده مىشود:
نفسالامر مرتبهاى از مراتب واقع است. عقل با تحلیل خود براى واقع مراتبى را در نظر مىگیرد و از هر مرتبهاى از آن مراتب یک حکمى انتزاع مىکند، ولى همه این مراتب حاکى از مراتب واقع هستند. مثلا در مقام واقع و ثبوت، اگر درباره یک ماهیت ممکنالوجود سؤال نمایند، که آیا این ماهیت موجود است، عقل ابتدا ماهیتشیىء را به عنوان یک مرتبه ذات در نظر مىگیرد و سپس مرتبه امکان، بعد نیازمندى آن و سپس وجوب و ضرورت آن را از ناحیه علت لحاظ مىکند و پس از رابطه ایجابى و وجوب معلول، آن شیىء وجود مىیابد: الشیىء قرر فامکن فاحتاج فاوجب فوجب فاوجد فوجد. این مراتب هفتگانه همه از راه تحلیل عقلى صورت گرفته، و تا در حقیقت همه این مراحل، در واقع، و نفسالامر از امور متعددى سخن نمىگوید بلکه یک امر واحد را تشکیل مىدهند.این قدرت حیرتانگیز تحلیل ذهن و عقل است که این همه معانى کثیر را از یک واقعیت انتزاع مىکند و در عین حال، میان این معانى مراتب هم قائل است. این نفسالامر است که در مرتبه ذات شیىء این چنین انتزاعها را دارد. ذهن براى یک موضوع هفت محمول تشکیل مىدهد، که این هفت محمول، همه در عالم خارج یکى هستند واز موضوع خودمنفک نیستند. اماباید گفت تحلیل ذهن دلبخواهى نبوده و بدون مبناهم نیست. ذهناین معانى را از چیزى انتزاع کردهاست که آن چیز در ذات خودش چنین تحملى را دارد. ذهن یک واقعیت را در نظر مىگیرد، و از این یک واقعیتبه لحاظابعاد مختلف، کثرتهاى بسیار، و مفاهیم متعددى را انتزاع مىکند وبرآن حمل مىنماید. صحیح است کهبگوییم بسیارى از قضایا با واقع مطابقاند ولى نحوه مطابقتشان با واقع، با نحوه مطابقتبا واقع درآنجا که مىگوییم"اینجسم سفید است" فرق مىکند.
فلاسفه اسلامى نظر بهاینکه ازیک طرف،ملاک صدق یک قضیه را همان مطابقتبا واقع ونفسالامر دانستهاند;ازطرف دیگر، چون مطابقتبا واقع در قضایاى مختلف به یک لحاظ متحقق نیست;انواع قضایا را در رابطه باایناصل موردتوجه قرار دادهاند; و واقع و نفسالامر را در هر قضیه متناسب با نوع همان قضیه دانستهاند; نه اینکه واقع و نفسالامر هر قضیه را یکسان تلقى کنند.
از زمان بوعلى به بعد، قضایا را به اعتبار ظرف وجود موضوع آنها، به سه قسم تقسیم کردهاند:
الف - قضیه خارجیه: قضیهاى است که در آن، حکم محمولى بر موضوع کلى، به لحاظ تحقق افراد خارجى آن موضوع، تعلق گرفته باشد، مانند: "سیل همه مزارع را ویران کرد;" "همه شهرهاى ایران را دیدم;" و "خورشید درخشان است." در این قضایا اگر حکم به صورت کلى هم باشد،نظربه یکایک افراد معین و محقق موجود است. در استدلالات استقرایى، قضایا همه خارجیهاند.
ب - قضیه حقیقیه: قضیهاى که در آن، حکم محمولى براى افراد موضوع خارجى، - چه محقق باشند یا مقدر و مفروض، - تعلق مىگیرد. گاهى در تعاریف قضایاى حقیقیه، حکم را مربوط به افراد نفسالامریه محقق یا مقدر دانستهاند. در قضایاى حقیقیه موضوع، ذات ماهیت است، مانند: "هر جسمى متناهى است;" "هر فلزى هادى الکتریستهاست;" و "هرمثلثى شکل سهضلعى است;" در این نوع قضایا حکم روى مفهوم کلى، یعنى یک طبیعت است و مناط حکم، نفس این طبیعت مىباشد، یعنى این طبیعت هرجا و هروقت محقق بشود این حکم براى آن هست. به عبارت دیگر اگر ما براى این طبیعت، فردى را فرض کنیم، ضرورتااین لازم،براى آن فرد هم مفروض خواهدبود. در استدلالات قیاسى، قضایا همه حقیقیهاند. در علوم تجربى و غیر تجربى قضایا از نوع حقیقیه مىباشند.
ج - قضیه ذهنیه: قضیهاى است که موضوع آن تنها در ظرف ذهن موجود باشد و حکم محمول برافراد مقدر و مفروض موضوع حمل شود مانند: "انسان کلى است" و کلى، یا ذاتى استیا عرضى." حکم در قضایاى ذهنى از همان اول ناظر به خارج نیست، بلکه حکم ناظر به خود ذهن است. یعنى ذهن، حکم خود ذهن را بیان مىکند. مثلا اگر گفتیم "انسان نوع است" یعنى او در ظرف ذهن، - نه بهطور مطلق -، متصف به نوعیت مىشود. به عبارت دیگر ما در این قضیه، انسان را "بشرط شیئى" یعنى به شرط ذهنیت اعتبار کردهایم. "انسان کلىاست" حکمانسانذهنى رابیان مىکندنه حکمانسان خارجى را،و نه انسان -اعمازخارجى وذهنى - را. انسان در ذهن،کلى است و در خارج، جزیى.
در قضایاى ذهنى منظور از خارج، باید ماوراء مفاهیم آن نوع قضایا بودهباشد، هرچند آن واقعیات و محکیات، در ذهن، تقرر یافتهباشند. قضایاى منطقى خالص، از امور ذهنى دیگرى حکایت مىکنند و نسبت مرتبهاى از ذهن، که جاى تقرر محکیات این قضایاست، به مرتبهاى که برآن اشراف دارد; مانند نسبتخارج ازذهن، به ذهن است.
اگراین سؤال مطرح شود که مطابقت همیشه بین دوامر صورت مىگیرد، بگونهاى که یکى مطابق و دیگرى مطابق باشد و سبتحکمیه در قضایاى ذهنى، یک امر بیش نیست; یعنى گاهى چنین تصور مىشود که مطابق موجود و مطابق مفقود است; یا مطابق موجود و مطابق مفقود است پس در این مساله مطابقتبه چه نحو تحقق مىیابد، و چگونه شیىء با خودش مطابقت پیدا مىکند؟ در جواب باید گفت: در تحققمطابقت، کافى است که در قلمرو اعتبار بین مطابق و مطابق، مغایرت وجود داشتهباشد. ولازم نیست در همه موارد، مغایرت حقیقیه باشد.
پس اینکه حقیقت عبارت است از قضیهاى که با واقع و نفسالامر مطابق باشد، در همه قضایا به یک نحو نخواهدبود، و نباید هم به یک نحو باشد. قضایاى ذهنى و قضایاى سالبه، واقع و نفسالامرى همانند قضایاى خارجیه و حقیقیه ندارند، چون در اصل قضایاى ذهنى به جز با عالم ذهن - عالم واقع (مادى) - سروکار ندارند. و از طرفى اگر در قضایاى ذهنى، حقیقت را عبارت از مطابقت قضیه با واقع و نفسالامر بدانیم، حقیقت دراین نوع قضایا حاکى از مطابقت آنها با خودشان مىباشد. یعنى قضیه وقتى صادق است که با واقع خودش که عبارت است: از آنچه قضیه از آن حکایت مىکند، مطابقت نماید. در غیر اینصورت بین قضیه صادق و کاذب تفاوتى نخواهدبود، زیرا کاذب هم، خودش با خودش مطابق است، و در نتیجه هر قضیه کاذبهاى صادق خواهدبود، و حال آنکه قضایاى ذهنى همه باهم متمایزاند.
در اینجا لازم است این نکته را خاطرنشان کرد که قضایاى ذهنى، قضایاى نفسانى نیستند و باید میان امر ذهنى و نفسانى تفاوت قائل شویم. مثلا درد براى انسان یک امر درونى و نفسانى است، ولى یک امر ذهنى نیست. ذهن حکایتگر عالم بیرون، در ظرف ادراک است. ذهن یعنى علم و آگاهى، آگاهى از آن لحاظ که حاکى از عالم بیرون و ناظر برجهان خارج است.
بنابراین، هر ذهنى قطعنظر از آن جهت که از بیرون حکایت مىکند، خودش یک عین است; امر ذهنى یک امر مقایسهاى است. مثلا اگر ما گفتیم موجود، یا بالقوه است; یا بالفعل; خود موجود بالقوه، در بالقوه بودنش باز بالفعل است; یعنى در بالقوه بودنش بالقوه نیست. یعنى بالقوه بودنش به نحوفعلیت است نه به نحو بالقوه، پس بالقوه در مقایسه بالفعل، بالقوه است و گرنه بهخودى خود و فىحد ذاته، فعلیت است. حال، اینکه مىگوییم "موجود یاعینى استیا ذهنى"; ذهنى با مقایسه با عین، ذهنى است، یعنى حکایتگر آن است، ولى قطع نظر از این مقایسه، خودش یک امر عینى و فىحد ذاته یک موجود عینى است. وجود عینى که در درون من قرار دارد به لحاظ اینکه در درون من قرار دارد، عینى مىشود. خود درون ما هم بخشى از عالم عین است، و درون انسان چون به نحوى، تحقق دارد، در قلمرو عین قرار مىگیرد. منتها این بخش از عالم عین، آن قسمتش که به عالم ادراک تعلق دارد و ادراک همیشه به شیىء دیگر وابسته است، باید یک شیىء باشد تا ادارک حاصل شود، لذا با مقایسه با آن شیىء، دیگر این امر، ذهنى اوست، ولى با مقایسه به خودش عینى خواهدبود.
ما همانطور که علم به اشیاء خارجى داریم، علم به صور ذهنى نیز داریم. حال اگر ذهن حاکى از خود ذهن باشد باز خود ذهن با مقایسه با ذهن، ذهن است، و آن امر ذهنى، دیگر نسبتبه این، عین خواهد بود. پس اشکالى ندارد که یک قضیه ذهنى در عین اینکه قضیه ذهنى است، حکایتگر از واقع و نفسالامر باشد، ولى واقع و نفسالامر آن، اذهان است نه خودش. این بدان معنانیست که خودش باخودش مطابقت کند.خود بایک واقعیت تطابق داردکه آن واقعیت، همان مسائل اصول ذهنى دیگرى است غیراز خود آن، پس یک قضیه ذهنى حاکى از حالات ذهنى است که آن حالات ذهنى نسبتبه آن، یک "واقعیت" است.
ذهن مرتبهاى از مراتب واقعیت واز مراتب عین است. اگر یک قضیهاى داشته باشیم. که حکایتگر از ذهن باشد این حاکى از یک واقعیت و نفسالامر است. پس در این حال نیز، حاکى با محکى متفاوت خواهدبود. چون درقضایاى ذهنى، حاکى غیراز محکىاست، یعنى بین مطابق و مطابق مغایرت وجود دارد، لذا تطابق در این نوع قضایا به این شکل نیست که خودش با خودش مطابقت داشتهباشد. اگر در این نوع قضایا حاکى با محکى تطابق داشتهباشد صادق، و اگر تطابق نداشتهباشد یعنى مطابقى نداشتهباشد، کاذب خواهدبود.
در اصل اشیاء در ظرف خارج، به اعتبار وجود خارجى، یک سلسله احکام و عوارض خاص دارند و در ظرف ذهن هم، یک سلسله احکام و عوارض ویژه دارند که مخصوص ذهن است. و در بیرون از ذهن فاقد این احکام خواهندبود. احکامى که در منطق مورد بحثاند همه عوارض ذهنى ماهیاتاند که آنها را "معقولات ثانیه منطقى" گویند. باید گفت وجود ذهنى ماهیت، دلالتبرصدق آن افراد کثیر دارد، و گرنه ماهیت در خارج از ذهن، که ظرف تحقق وجود عینى فرد است; و با وجود او متحده بوده و عینیت دارد; هیچگاه قابلیت انطباق برکثیر را ندارد. به قول صدرالمتالهین - که معتقد است - براى وحدت ایجاب و سلب علاوهبر وحدتهاى هشتگانه، وحدت درحملنیز ضرورت دارد.مثلا در قلمرو تعریف، مفهوم کلى برافراد بسیار و کثیر دلالت داشته و صادق است، ولى مفهوم جزیى چنین نیست. از نظر دیگر، جزیى چون خود یک مفهوم کلى و شامل افراد غیر متناهى است، مىتواند صادق برافراد کثیر باشد. یعنى مفهوم جزئى، جزئى استبه حمل اولى ذاتى; وکلىاست،به حمل شایع صناعى;به عبارت دیگر، خود مفهوم جزئى، جزئى فىنفسه مىباشد; ولى مصداق خودنمىتواند باشد. (15)
هرقضیه خارجى، همانگونه مطابق با واقع و نفسالامر است که قضیه ذهنى مطابق با واقع و نفسالامر است. گفته شدهاست که: " واقع کل شیىء ومصداق کل شیىء و عینیة کل شیىء بحسبه. (16) به قول اصولیان اسلامى، یک وقتخارج را لحاظ مىکنیم و یک وقت لحاظ را لحاظ مىکنیم. یعنى لحاظ، ملحوظ مىشود. هرلحاظ نسبتبه خارج لحاظ است ولى نسبتبه لحاظ دیگر یعنى لحاظ ثانوى، ملحوظ خواهدبود.
باید گفت اگر معناى صادق بودن قضیه، نتیجه انطباق قضیه با عین و واقع خارجى است، در این صورت در قضایاى حقیقیه هم نظر به اینکه در اصل محمول وجود مستقلى ندارد که مطابق واقع شود، انطباقى بدین وجه صورت نمىگیرد. با توجه به این اشکالات است که باید مادر هر قضیه، نفسالامر را مطابق با همان قضیه در نظر بگیریم. با این توجیهات و با توجه به مطالبى که در مورد قضایاى حقیقیه و ذهنیه ذکر شد مشکلى در قبول "نظریه مطابقت در صدق و کذب قضایا" نمىبینیم که همانند بعضى از فلاسفه غربى مجبور شویمبه نظریات دیگر متوسلگردیم،کهاشکالات منطقى آن نظریات، بیشتر از آنچه آنها نسبتبه نظریه مطابقت تصور کردهاند، مىباشد. با تعریف دقیق نفسالامر، و اینکه واقعیت و خارجیت هر قضیه و هر امر، بهطور کلى به حسب خودش ارزشیابى مىشود، نظریه مطابقت، همانطور که درقضایاى خارجى محقق است، در صدق و کذب قضایاى حقیقیه و ذهنیه نیز صادق خواهد بود.
پىنوشتها:
1- محمدتقىآملى، دررالفوائد،تعلیقة على شرح المنظومهالسبزوارى،(قم: مؤسسهاسماعیلیان، ص2-181.
2- میرزا مهدى مدرس آشتیانى،تعلیقة برشرح منظومه حکمتسبزوارى،به اهتمام عبدالجواد فلاطورى و مهدى محقق،(تهران: انتشارات دانشگاه، 1367)، ص 287.
3- شیخ شهابالدین سهروردى،کتاب:الشمارع والمطارحات،(استانبول:بى تا،) ص 211، سهروردى مخالف تفکیک میان صدق و حق است وازنظراو قول حق با صدق تفاوتى ندارد. وقتى گفته مىشود این قول حق استیا صدق است جز مطابقت آنها با یک واقعیت چیز دیگرى در نظر گرفته نمىشود " ... قالوا واحق الاقوال بالحقیه مایدوم صدقه واحق من ذلک مایکون صدقه اولیا" وهو کالقول بان لاواسطة بین الایجاب والسلب".
4- ر.ک.به:جان هرمن رندل و جاستون باکلر، درآمدى به فلسفه،ترجمه امیر جلالالدیناعم،(تهران:انتشارات سروش،1363)، ص141-136.
5.
6.
7- محمدتقى مصباح یزدى،آموزش فلسفه، جلداول،(تهران: سازمان تبلیغات اسلامى، 1364)، ص 219
8- هوئل "واقعیات، را به عنوان گزارشهایى درباره تجربه ادراکى ما از اشیاء و اعیان جزیى نام مىبرد. اما تاکید داشت که این تنها یک نوع واقعیت است. یک امر واقع با توسع در معنى هر معرفتى است که براى صورت بندى قوانین و نظریات، ماده خام شمرده مىشود. ر.ک.به: جان لازى، درآمدى تاریخى به فلسفه علم، ترجمه على پایا،(تهران: مرکز نشر دانشگاهى، 1363)، ص 161
9- زینالدین (جعفر) زاهدى، خودآموز منظومه،(مشهد:بىتا)، ص 102
10- غلامحسینابراهیمى دینانى، شعاع اندیشه و شهود در فلسفه سهروردى، (تهران:انتشارات حکمت، 1363)، ص 96
11- صدرالمتالهین شیرازى ملاصدرا،الاسفارالاربعه،الجزءالاول منالسفرالاول، (بىم : شرکة دارالمعارفالاسلامیة)، ص 370-369.
12- همان ماخذ، چاپ جدید،جلداول، ص 169
13- مرتضى مطهرى،نقدى برمارکسیسم،(تهران: صدرا،بىتا،) ص 301-300
14- سیدجعفر سجادى، فرهنگ لغات واصطلاحات فلسفى، ص 330
15- صدرالمتالهین،پیشین،، ص 294-292
16- مرتضى مطهرى، شرح مبسوط برمنظومه،جلد دوم، انتشارات حکمت، 1406 هجرى قمرى، ص 413