جایگاه علوم انسانى در فرهنگ غرب (2) در گفتکو با دکتر صدرى
آرشیو
چکیده
متن
کنکاش و کاوش در مقولات گوناگون علوم انسانی و تعیین جایگاه این دانشها در فرهنگ جهان معاصر و تبیین و تحکیم رهیافتهای وحیانی در این باب از اهم وظایف عالمان و حوزیان ماست.
در این باب گفتوگو و نشستی داشتیم در حضور آیتاللّه استاد محمدتقی مصباح یزدی، استاد دکتر احمد صدری وتنی چند از اساتید و محققان دفتر همکاری حوزه و دانشگاه، پژوهشگران بنیادفرهنگیباقرالعلوم(ع) و نویسندگان مجله معرفت.
قسمت اول این گفتوگو از نظر خوانندگان محترم گذشت اینک دومین قسمت از گفتوگو را پیشروی دارید.
دکتر صدری: مسأله دیگری که میخواستم عرض بکنم واقعیت و ضرورت شناخت مذاهب مختلف از همدیگر است. این یکی از مسائلی است که من خیلی به آن علاقه دارم یعنی فهم میان فرهنگی و فهم میان مذهبی (بینالمذاهب). خیلی از حرفهایی که ما میگوییم مسیحیها در مورد ما میگویند. آیا مسیحیهای امروز هم همین حرفها را میزنند؟ یا اینکه حرفی بود که کشیشی آمده 150سال قبل در گوشهای از فرانسه و در ده کورهای کتابی نوشته؟ واقعیت این است که بسیاری از علمای مسیحی چنین فکر نمیکنند. خود استاد مصباح در نیویورک و در یک جلسهای که خدمتشان بودیم شاهد بودند که خیلی از آنها مطالعاتی در زمینههای مختلف اسلامی کردهاند.
در اینگونه بحثها که در یک حد فلسفی بالایی انجام میشود انسان به خوبی میبیند که گویا مرزها برداشته میشود و دو فرد با دو زبان کاملاً متفاوت به حدی از قدرت میسرند که میتوانند بحث خیلی پیچیدهای را در ورای مرزهای سیاسی و جغرافیایی و زبانی و فرهنگی مطرح کنند. در این جلسه بحث بر سر اندیشه دکارت بود واقعیت این است که بسیاری از مسیحیها الان شروع کردهاند به مطالعه جدّی اسلام و دور کردن بسیاری از تفکرات باطلی که خودشان داشتند. انسان این حرفها را در مورد اسلام خیلی کم میشنود. الآن در بسیاری از مدارس علمی یا سمینریهای مسیحی درس اسلام خوانده میشود. خیلی از علمای آنها همین الان در دانشگاههای مختلف امریکا و اروپا و ایالت متحده و کانادا هستند که درسهای اسلامی میدهند. یعنی اینها علاقمند هستند که فراتر از پیشداوریهایی که صد سال پیش داشتند بروند و میخواهند از نزدیک اسلام را مطالعه بکنند.
این بر ما هم فرض است که مذاهب و فرهنگهای دیگر را بدون پیشداوری و با انصاف مطالعه بکنیم کما اینکه آنها تا حدودی سعی میکنند ما را همین طوری مطالعه بکنند.
این مطالعه کاملا ورای این بحث است که چه کسی حق است و چه کسی حق نیست. البته اگر کسی بخواهد بگوید که بیاییم و حقانیت خودمان را کنار بگذاریم و بگوییم ما یک دینی داریم و شما هم یک دینی و بیایید با هم مطالعه بکنیم افراد به جایی از این بحث نمیرسند. برای اینکه خودشان را ورای یک سری تفکر دینی قرار میدهند. خیر اصلاً این به آن معنی نیست که ما سنّت فکری، فرهنگی، مذهبی و اعتقادات خودمان را کمتر جدّی بگیریم، ولی مطالعه منصفانه دیگران و آراء آنها، کاملا با فرهنگ و مذهب ما مطابق است. الان در دنیا بعضی از افرادی که در حیطههای فکری دیگری هستند مطالعه دقیق اسلام و ایران را شروع کردهاند، ولی آنها با نیّت بسیار کینهتوزانه به سراغ اسلام آمدهاند. یعنی با نیّت اینکه چگونه میتوانیم با این مسأله انقلاب اسلامی و یا اسلام در بیفتیم و اینها معاندین و مخالفین و دشمنان ما هستند. به عنوان مثال هم اکنون اسلامشناسی و مطالعه کشورهای اسلامی در اسرائیل یک رشته خیلی جا افتاده علمی است و اینطور نیست که فقط بیایند و فحش دهند بلکه خیلی دقیق همه چیز را مطالعه میکنند. یک کنفرانسی بود در دایان سنتر که متعلق به موشهدایان است. در آن کنفرانس تحلیلهای بسیار بسیار علمی و دقیق از گروهبندیهایی که در ایران هست ارائه کرده بودند که با مطالعه آنها مو بر بدن انسان راست میشود. اینها خیلی دقیق مطالعه میکنند و من خودم خیلی چیزها یاد گرفتم و به هر کسی آن تحقیقات را نشان دادم واقعا تعجّب کرد که چه قدر اینها دقیق مطالعه میکنند خلاصه اینها معاندین ما هستند، اینها یک مشت دانشمندانی هستند که نتایج تحقیقاتشان را نه در خدمتِ فهمِ میان فرهنی به کار میبرند، بلکه به دلیل اینکه میخواهند با ما بجنگند مطالعه میکنند. ما به اینها چه طور باید جواب دهیم؟ من از شما سؤال میکنم چند نفر از ما میدانند که الآن در اسرائیل چه میگذرد؟ چند تا حزب در اسرائیل هست این کافی نیست که ما متنفر باشیم از آنها، خوب آنها هم از ما متنفرند. آنها اطلاعات خیلی خیلی دقیقی از ما دارند. ما چه قدر علم نسبت به آنها داریم؟ ما چه قدر آنها را میشناسیم؟ بنابراین همه اینها باز میگردد به مطالعه و تحقیق، نه صرفا به تظاهرات در خیابان و نه به شعار دادن البته نمیگویم اینها نباشد، بلکه میگویم که این کار ما از دست همه برنمیآید. این مطالعه دقیق علمی است که وظیفه دانشمندان است. چه به قصد اینکه با انصاف، دیگران را مطالعه کنیم و پیشداوریها را از خودمان دور کنیم و داوریها را نگه داریم و چه به قصد اینکه چون کسی دشمن ماست و ما را مطالعه میکند که بعدا نقاط ضعف ما را بشناسد. اقلا ما هم مقابله به مثل کنیم ما هم آنها را مطالعه کنیم باید هیچ وقت احساسات را جایگزین مطالعه دقیق علمی نکنیم. خلاصه به این دلیلها که گفتیم بازگردانیدن نگاه ما از خودمان به دیگران واقعا مفید است.
در این مورد که بیشتر بحث فرهنگ ما و فرهنگ دیگران و مذهب ما و مذهب دیگران به هر دو دلیلی که عرض کردم لازم است یک سری افرادی که مشغلهشان و کار و زندگیشان وقف تحصیل و تحقیق و یادگیری و... است را با یک جدّیتی و با یک عمقی مطالعه کنند و فکر میکنم که این هم از وظایف چنین مرکزی باشد. باید یک تفکر خیلی دقیق، بسیار روشن و واضح و دقیق، خالی از سادهانگاریها و سادهلوحیها و صور قالبی از دیگران در تحقیقات و مطالعات در اینجا ترسیم شود و این خود از اوجهای یک تمدّن است. از اوجهای تمدّن اسلامی درگذشته هم همین بود که دیگران را شناختند ما باید این سؤال را همیشه داشته باشیم که ما چه آگاهی و چه شناخت واقعی ای از دیگرانی داریم که در همین لحظه روی همین کره زمین با ما زندگی میکنند، آنهایی که انسانند منتهی از فرهنگهای دیگر هستند. بعضیها از فرهنگهای کاملا متفاوت با ما هستند، بعضیها با ما معاندند و بعضیها نه، فقط مختلفند ما باید اینها را بشناسیم.
معرفت: موقعیت جامعهشناسی در بین سایر علوم انسانی هماکنون چگونه است؟
دکترصدری:جامعهشناسیامروز وضعش زیادخوب نیست، از این جهت که درواقع یک تکثر چهارچوبها در جامعهشناسی پیدا شده است. تکثر چهارچوبها یا پارادایمها (Paradigm) امروزه در جامعهشناسی در واقع باعث از بین رفتن تشکّل و (Focus) جامعهشناسی شده است. انجمن جامعهشناسان اخیر امریکا واقعاً یک چیز عظیمی بود و با شرکت شش هفت هزار نفر تشکیل شده بود ولی تقریباً مثل بُرج بابِل بود، همه انگلیسی حرف میزدند. منتهی زبانهای مختلفی در جامعهشناسی ایجاد شده بود.
بستر اصلی جامعهشناسی بستر تغییرات کمّی و تقریباً خالی ازجنبههای تئوریک و نظری است. جلسههایی که مربوط به بحثهای نظری بود، آنها هم در راه خودشان به افراط رفتند و در واقع خودشان را از جنبههای کمّی در جامعهشناسی جدا کردند.
این دعوای کمّی و کیفی در جامعهشناسی معاصر و بعد هم علاوه بر این دعوا، دعواهای دیگری هم که هست باعث شده که یک مقداری از آن تشکل لازم کم کند. بعضی از علوم انسانی دیگر هم این اشکال را دارند. خلاصه موقعیت جامعهشناسی به علّت همین تکثّر یا پارادایمها به نظر من یک مقداری تضعیف شده است. این خبر بدی است که میتوانم راجع به جامعهشناسی معاصر به شما بدهم.
و اما خبر خوب این است که در جامعهشناسی هم اکنون فرصت عجیبی پیش آمده که افرادی بیایند، مخصوصاً برای شما که دانشجویان جامعهشناسی هستید و نظریههای جدید عنوان کنند. بسیاری گوشه و کنارها در جامعهشناسی هست که شما میتوانید علائق خودتان را به آن بیاویزید و بالا بروید. فرض کنید مثل یک قلعه خیلی رفیعی که به جای اینکه صاف باشد و به افراد اجازه بالا رفتن ندهد، در گوشهاش یک سنگی و یا یک حفرهای هست که به راحتی افراد میتوانند از آن بالا روند و وارد قلعه شوند.
یکی از اشکالاتی که در سطح و ظاهر این قلعههای علوم اجتماعی و انسانی هست این است که وقتی ما از خارج به آن نگاه میکنیم همه آنها یکپارچه به نظر میآیند. این تجربه خود من بود وقتی که دانشجو بودم واقعا نمیدانستم که از کجای آن باید وارد شد. یک وقتی هم در اثر همین جهل کسی را میبینید که به یک دیوار ده متری پتکی را میزند، در حالی که اگر دو قدم آن طرفتر برود یک در کاغذی آنجاست اگر یک شناختی ایجاد شود میتوان از در وارد شد، به جای اینکه از دیوار وارد شد. و یا به جای اینکه شخص دیوار را خراب کند میتواند از دیوار بالا رود. برای اینکه این پارادایمهای مختلف شناخته شود و برای اینکه جامعهشناسی را به استخدام خود درآوریم واقعاً الان فرصت خیلی خوب است. برای اینکه رشته، رشته بسیار منسجمی نیست. اصلا نمیشود گفت که جامعهشناسی چه هست؟ و لذا الان فرصت خیلی طلایی است که آنهایی که مطالعه میکنند و یک مقداری از خارج قلعه به این قلعه نگاه میکنند، امکانهای بسیار زیادی برای آنهاست که بتوانند آن را فتح کنند. این قلعه در واقع خیلی محکم نیست و به همین دلیل به راحتی بیشتر میشود آن را فتح کرد و فتح آن در واقع به کار گرفتن و استفاده کردن از آن در راه حلّ معضلات و مشکلات موجود است. تمام این تئوریسنهای جامعهشناسی کتابهای تئوری آنها را وقتی جلوی خود میگیریم تا ببینیم که اینها این حرفها را برای چه زدند، میبینیم همه اینها مسائل خاص جامعه خودشان را داشتهاند و همانها را بررسی کردهاند. البته قالب بحثهایشان، قالب انتزاعی است ولی ریشه تمامی این مسائل همانطوری که قطعا خودتان آشنایی دارید مسائل خاص جامعه خودشان بوده است. با استفاده از آن دیدگاهها که در واقع مثل نقطه ارشمیدس است، شما ممکن است در خارج این قلعه قرار داشته باشید ولی به همین دلیل که فاصلهای دارید، میتوانید یک اهرمی پیدا کنید و آن را تکان دهید. اگر انسان در داخل آن باشد واقعا نمیتواند آن را تکان دهد.
من در تزی که برای دکترای خودم مینوشتم که بعدا تبدیل به این کتابی شد که اخیرا توسط دانشگاه «آکسفورد» چاپ شده یک مقایسهای کردهام بین متفکرین مارکسیست از قبیل «لوکاچ» و «رزالوکزامبورک» (Rosal uxemburg) و «لنین» و بین جامعهشناسان ابتدایی آمریکایی از قبیل «ویلیام گراهام سامنر»، «لِستر فرنک ورد» و افرادی که جامعهشناسی را شروع کردند و بین بحثهای شدیدی که در مارکسیسم درگرفته و بحثهایی که در جامعهشناسی ابتدایی آمریکایی بوده و شباهتهای غیرقابل انکاری بین آنها پیدا کردم افرادی که اینها را میخواندند خیلی تعجب میکردند. که این به صورت یکی از ویژگیهای این کتاب درآمده است. میگفتند: شما چطور به فکرتان رسیده است که اینها را با هم مقایسه بکنید. اینها چیزهایی است که واقعا غیر قابل مقایسهاند. هیچ کس در عمرش فکر نکرده که «لوکاچ» را را با «سامنر» مقایسه کند و خلاصه این کار برای آنها خیلی عجیب و غریب بود و کم مانده بود که بگویند این کار دیوانهوار است و چرا این کار را یک انسان باید بکند؟ اینها قابل مقایسه نیستند اینها به اصطلاح آمریکایی مقایسه پرتقال و سیب است. و ربطی به هم ندارند. ولی وقتی میخوانند، میبینند اتفاقا خیلی به هم شبیهند و واقعا هم شبیهاند. چون جامعهشناسی و سوسیالیسم در واقع توأماند و از یک جا نشأت میگیرند، منتهی در جهتهای مختلف حرکت میکنند. استاد من میگفت اینکه تو توانستهای چنین مقایسهای را انجام دهی به خاطر این است که از یک فرهنگ دیگر هستی و از بیرون به این مسأله نگاه کردهای.
این وضع بَلبشوی کنونی در جامعهشناسی، هم یک مقدار موقعیت آن را تضعیف کرده و هم فرصت ایجاد کرده برای کسانی که میخواهند از خارج بیایند و جدی باشند و واقعا بخوانند و مطالعه کنند و آن نقشه قلعه را کشف کنند و به عنوان یک کل واحد به آن نگاه نکنند بلکه ببینند درزهایش کجاست دیوارهایش، درش، پنجرهاش کجاست، از کدام دیوارها میشود راحتتر بالا رفت. خلاصه این وضع کنونی جامعهشناسی و نیز فاصلهای که فعلاً شماها با آن دارید، هر دوی اینها در این جهت که شما بتوانید یک جامعهشناس خوب بشوید، به این معنی که بتوانید مسائل و مشکلات جامعه خودتان به اضافه نقاط قدرتش را با جامعهشناسی جدید تطبیق دهید و یک جامعهشناسی نوینی را ارائه کنید و در این فرآیند خودتان صاحبنظر شوید، میتوانند مورد استفاده قرار گیرند.
البته بنده اشراف کافی به بقیه رشتههای علوم اجتماعی و انسانی ندارم و برای اینکه بتوانم جایگاه جامعهشناسی را در بقیه علوم بیان کنم باید اشراف بیشتری بر دیگر رشتهها داشته باشم ولی عجالتا به عنوان یک نظر شخصی در این مورد میگویم: یکی از عللی که جامعهشناسی مثلا موقعیت روانشناسی را ندارد این است که جامعهشناسی مرتب اصول مورد نظر خودش را زیر سؤال میبرد در حالی که روانشناسی کمتر این کار را میکند. یعنی مرتبا جامعهشناسان در حال جنگ و جدال در این مسأله هستند که اصلا جامعهشناسی چیست؟ در حالی که این مسأله در سایر علوم اجتماعی کمتر دیده میشود. اینکه «فعلا بگذریم از بحثهای انتزاعی و به عمل بپردازیم» در سایر رشتههای علوم اجتماعی بیشتر مطرح است. جامعهشناسی مرتب به خودش نگاه میکند مثل دوچرخه سواری که مرتب به چرخهای جلو خودش نگاه میکند و لذا بیشتر امکان سقوط و افتادن او هست ولی بقیه به جلوی خود نگاه میکنند. البته این یک تصوری است که من دارم و شاید علمی نباشد ولی با برخوردهایی که داشتم و با مطالعاتی که در علوم سیاسی و اقتصادی و مقداری هم در روانشناسی داشتهام به نظر چنین میرسد که این دعوای دائمی که در جامعهشناسی هست ناشی از حالتی که به آن (Reflexivity) میگویند میشود یعنی دائما در مورد خود فکر کردن، و اینکه آیا این خوب است یا نه؟ از نظر تشکّل در جامعهشناسی به عنوان یک رشته علمی، این بد است. برای اینکه ما هیچوقت آن نزاعهای تئوریک را کنار نمیگذاریم. امسال این بحث در قسمت تئوری جامعهشناسی انجمن امریکا و همینطور انجمن بینالمللی جامعهشناسی رواج داشت که ما بیاییم یک دیکشنری (Dictionary) برای جامعهشناسی پیدا کنیم که مثلا نهاد چیست؟ میگفتند باید انجمن جامعهشناسی امریکا یک دیکشنری که مُهر قبول همه روی آن باشد درست کند که ما هم مثل روانشناسی راه بیفتیم و یک رشته پُردرآمد و پرسود بشویم که بهتر ما را استخدام کنند! اینها مسائلی است که جامعهشناسان امریکا به آن هاعلاقه دارند. در مقابل، عدّهای با این حرف مخالفت کردند که اگر ما اینکار را بکنیم جامعهشناسی را بستهایم. ما باید اجازه بدهیم به جای اینکه کلمات را تعریف کنیم و افراد را توی این خانههای باریک و کوچک تعاریف بگذاریم جامعهشناسی رشد بکند.
خلاصه همین تشکیک دائمی که در جامعهشناسی نسبت به اصول خودش وجود دارد باعث میشود که به انسجامی که در بقیه رشتهها هست نرسد ولی از طرف دیگر خود این مسأله باعث میشود که جامعهشناسی در عمل بیشتر انتقادی باقی بماند و به اصول خودش برگردد و از خودش مرتبا سؤال کند. و من شخصا میگویم هر دوی اینها یک سری منافعی دارند و نباید از منافع رشتهای که مرتبا از مبادی خودش سؤال میکند، چشمپوشی کرد. متأسفانه خیلی از افرادی که جامعهشناس هستند میخواهند این مسأله را به عنوان یک ضعف پنهان کنند که نه خیر جامعهشناسی اصلاً یک رشته است. هر کتابی را که در جامعهشناسی ملاحظه کنیم، میبینیم میخواهد چنین تصوری را ایجاد کند که بله، جامعهشناسی یک رشته است و البته هیچ بقالی نمیگوید ماست من ترش است!! ولی شما اگر با دقت لابهلای آن را نگاه کنید میبینید که تعدّد پارادایمها به چشم میخورد و به نظر من علت اینکه جامعهشناسی به انسجام رشتههای دیگر نمیرسد همین حالت انتقادی است که در آن وجود دارد. یعنی همین حالت سؤال از مبادی خودش که دائما در این علم وجود دارد و نظر من نیز همین است که این علم به انسجام سایر رشتههای اجتماعی نرسیده و شاید هیچوقت هم نرسد و الزاما هم بد نیست که نرسد.
سؤال: معمولا فلاسفه غربی در رشتههای علوم انسانی حساسیت شرقیها را ندارند و به اندازهای که ما سر مسائل مثلاً کلامی حساسیّت به خرج میدهیم آنها حساسیت نشان نمیدهند چون چنان که خود در کانادا شاهد بودیم سر بحثها خیلی زود اعتراف میکنند که بله ما اشتباه کردیم و شما درست میگویید و اشکالی ندارد که ما این نظر را داشتیم و شما نظر دیگری و از حالا ما با شما موافق میشویم. ولی در آکادمیهای علمی ما و در محافل علمی ما کسی به این سادگی دست از عقیده خود نمیکشد. میخواستم ببینم شما که در این محافل حضور داشتهاید آیا این عدم حساسیت را در کل رشتههای علوم انسانی احساس کردهاید که به راحتی یک نظر را میپذیرند و از مواضع خود عدول میکنند و ریشهاش چیست؟
دکتر صدری: البته شاید من نتوانم جواب کافی و وافی بدهم چون در همه آن جلسات که شما اشاره میکنید نبودهام ولی یکی دو تا از آن بحثها را من به خاطر دارم که بین این آقایان و بعضی از کسانی که (از حوزه قم بنیاد باقرالعلوم«ع») تشریف آورده بودند واقع میشد. به نظر من این مسأله یک مقداری جنبه فرهنگی دارد و به نحوه برخورد بستگی دارد اینکه فرد میگوید «من نمیدانم» آیا واقعا او نمیداند و یا اینکه این یک اصطلاح فرهنگی است؟! شاید مقداری علت این برداشت این باشد که در نحوه مطرح کردن مسائل و در زمینه پذیرش مسائل تفاوت فرهنگی وجود داشته باشد. یعنی چه بسا اگر یک مقدار اِشراف بیشتری بر فرهنگ پیدا شود، مثلاً اینکه چه چیزی در یک بحث علمی مؤدبانه است و شخص تا چه حدّی باید پافشاری بکند و تا چه حدّی طرف مقابل این را به عنوان حمله شخصی تلقّی نمیکند و امثال اینها تا حدّی مربوط به تفاوت فرهنگی است. و البته آن آقای «پرفسور لکی» متکلم که نیست چون منطق درس میدهد و در منطق جدید یک سری تشکیکهای خیلی اساسی بعد از «ویتگنشتاین((Wittgenestein» پیدا شده که ایشان هم تخصصشان همان بود و الآن این تشکیکات در فلسفه «پست مدرن» (Post Modern) به اوج خود رسیده من یک مقالهای در مورد مسؤولیت هنرمند در جامعه معاصر مینویسم، که در واقع ادامه کاری است که روی آثار سلمان رشدی انجام دادهام در این مقاله به این میپردازم که اصلاً فلسفه «پست مدرن» چیست؟ این بحثها در فلسفه «پست مدرن» به یک اوج سوفسطایی میرسد یعنی «منطقیون» میروند از طریق ساخت انگاری و ساختگرایی و میرسند به ما بعد ساختگرایی و از آنجا میرسند به حالتی که غیر از زبان چیز دیگری نیست و همه چیز زبان است و از زبان بشری نمیشود بیرون رفت و زبان بشری جز یک سری بازیها نیست. و در واقع اصلا به یک نحوی منکر جهان موجود میشوند، هر چند که این انکار هم چیزی نیست که پای آن بایستند بلکه الآن گویی طفره رفتن از این بحثها یک مقداری مد روز است. البته این را نباید به عنوان ضعف منطقی و فلسفی اینها گرفت بلکه باید به عنوان مد فلسفی به آن نگاه کرد واین مدهای فلسفی باید در برابر این برداشتی که شما دارید مسؤول باشند.
خلاصه اینکه من تصور میکنم بتوان اینطور توجیه کرد که یک مقداری مربوط به تفاوت فرهنگی است. مثلا آن پرفسوری که با شما صحبت میکند فکر کند اگر در این مسأله پافشاری کند ممکن است به عنوان حمله شخصی تلقّی شود. و یک مقدار هم مدعای فلسفی است که کم کم از رسیدن به یک پاسخ مشخصی برای سؤال مشخصی ناامید میشوند و در واقع میروند به سمت اینکه از عقل به یک مفهوم استعفا دهند همانطور که «سوفسطاییها» هم همین استعفای از عقلشان بود که باعث شد آنها به قول خودشان زندگی خوبی درست کنند و بروند در مَحاکم و از هر کسی دفاع کنند و بعد هم به ریش همه بخندند که من زبان را یاد گرفتم و از همه بالاتر هستم. الآن اینهایی هم که در این فلسفههای «پست مدرن» به نظر میرسد خیلی داعیهدار هستند، باز هم زندگیشان را رها نکردهاند و باز هم به دنبال پست و مقام و چاپ کتابهایشان هستند!!
به هر حال شاید این مُد فلسفی جدید بتواند آن برخورد را توجیه کند و البته عرض کردم اینها ناکافی است، شاید دلایل دیگری موجود باشد اما با دانش اندک من این دو تا توجیه به ذهنم میرسد.
سؤال: در ایران وقتی یک نظریهای جدید پیدا میشود و بعد نقدها و بررسیهایی انجام میشود همه حساس میشوند که این نظریه چیست؟ اما در آنجا چنین نیست. در ایران وقتی یک مقالهای چاپ میشود همه اهل فن مطالعه میکنند ببینند چیست؟ جواب آن چیست؟ ولی این حساسیت در آنجا وجود ندارد و به نظر میرسد علّت و ریشهای عمیقتر در مورد آن وجود دارد؟
دکتر صدری: البته این برداشتِ من است مثلا فرض کنید آدم وقتی در کلاس دانشگاه تهران صحبت میکند مثل اینکه در انبار باروت است یک جرقهای که بکشد مثل این است که همه منفجر میشوند. من خودم بعد از تجربهای که از تدریس در ایران داشتم یادم هست اولین سالی که به امریکا رفته بودم در آن سالهای اول، درس هم میدادم و به همین انتظار سر کلاس دائم پس از ایجاد جرقه، منتظر انفجار بودم اما میدیدم خبری نیست! بعد فهمیدم اصلاً باروتی نیست. از اول باید شروع کرد و در آنها باید شوق ایجاد کرد. خلاصه در آنجا باید باروتها را خودمان ببریم. و بچینیم و بعد آخر ترم شاید یکی دو تا جرقه بزند. انصافا آن علاقه و شوری که اینجا هست آنجا نیست. البته ما در دو بُعد مختلف میتوانیم صحبت کنیم: در زمینه جامعهشناسی و یا در زمینه فلسفی. من بیشتر در زمینه جامعهشناسی بودهام و احساس میکنم واقعاً امریکا یک جامعهای است درددار، مسألهدار و مورددار. افراد اگر در زندگی شخصیشان نگاه کنند این تضادها و مسألهها را میبینند. هر کسی تاریخ زندگی خودش را نگاه کند، میبیند چه مشکلاتی را پشت سر گذاشته است. با ملاحظه این مسائل است که باید دید از علوم اجتماعی چه سؤالهایی داریم. و آن وقت باید دید آن دانشجوی امریکایی که آمده سر کلاس نشسته، چه دشواریهایی داشته و او با چه سؤالهایی به کتاب مثلا ماکس وِبر نگاه میکند؟ و من با چه سؤالهایی؟ این مسأله قطعا تأثیر خواهد داشت در اینکه علاقه و شور من به این مباحث بیشتر باشد تا او. البته این را من کاملا تأیید میکنم که این یکی از عوامل ممکن است. لااقل در زمینه جامعهشناسی چنین است. شاید مقداری هم بحث فرهنگی در کار باشد مثلا در بعضی رشتهها، آنها خیلی پیشرفت کردهاند مثل مهندسی ژنتیک، یا بعضی از رشتههای فیزیک از قبیل فیزیک فضایی، آمار و ریاضی و... ، من با تماسهایی که داشتهام مشاهده کردم که در رشته هایی که پیشرفت کردهاند یک چنین شور و علاقهای وجود دارد. مثلاً یک گروه از دانشمندان فیزیک بودند که کار میکردند بر روی فرود آوردن این سفینهها بر روی کره مریخ و بحث این بود که از آنجا که علائم رومی به سرعت نور به آنجا میرود و تا به آنجا برسد سه دقیقه طول میکشد و لذا از زمین نمیتوانند به او دستور دهند که مثلاً کجا بنشیند و کجا ننشیند چون تا علامت به او برسد سه دقیقه گذشته و ممکن است در این مدت سفینه نابود شده باشد و لذا باید به خود سفینه یاد بدهند که خودش تصمیم بگیرد و کجا برود و کجا نرود! خوب این یک مسأله مهمی است و افرادی که در این زمینه کار میکنند چنین شور و حالی را دارند ولی در مسائل انسانی یا فلسفی چنین شور و حالی را البته ندارند.
سؤال: به نظر جنابعالی که در جامعهشناسی کارشناس هستید فکر نمیکنید علت این مسأله تضعیف موقعیت «متافیزیک» باشد یعنی انسان از جهت ابعادی که بُعد متافیزیکی انسان تلقی میشود منزلتش در غرب پایین آمده و در نتیجه علوم انسانی هم از بعد متافیزیکیشان شور و حالی در آنها ایجاد نمیکند. اینکه آنها نسبت به بعضی مسائل حساسیت دارند مثل نشاندن سفینه در ماه یا مریخ، این به خاطر ارتباط این پدیده با زندگی و بُعد مادی و طبیعی انسان است ولی این حساسیت را در مسائل روانشناسی یا جامعهشناسی یا حقوق که تا حدودی مربوط به ابعاد متافیزیکی و ماورایی انسان میشوند، ندارند. و علتش این است که اصلاً انسان را از این بُعد و منظر متافیزیکی نمینگرند. شما به عنوان یک جامعهشناس فکر نمیکنید علتش این باشد؟
دکتر صدری: عرض کنم این تضعیف متافیزیک یا اینکه موقعیت انسان چیست؟ خودش یک پدیده تمدنی است. یعنی به نظر من از نظر جامعهشناسی یک پدیده پیچیدهای است و سبب آن یک مجموعهای است از عناصر تمدنی که شامل عناصر فرهنگی، تاریخی، اقتصادی، اجتماعی و مذهبی میشود و این همه با بحثهای فلسفی در تعامل است. نه اینکه بحثهای فلسفی از قبیل اینکه انسان چیست؟ نتیجه آنهاست. و در عین حال این هم درست نیست که بگوییم این بحث فلسفی کاملا جدا از آن عناصر است و هیچ ربطی به هم ندارند، اینها هم در یک حالت تعامل دائم هستند. اینکه تصور اینها از انسان چیست؟ و تا چه حدّ متافیزیک را جدّی میگیرند، اینها یک مقداری تحت تأثیر تغییرات فلسفه غرب است که آن هم خودش در تعامل با مسائل اقتصادی، اجتماعی در آن جوامع میباشد. یعنی وقتی توسعه اجتماعی در جامعهای ایجاد شد و یک سری از مشکلات روزمره جامعه رفع شد مثلا صفها از بین رفت، یا سطح درآمد سالانه بالا رفت یا تولید ناخالص ملی رشد کرد، یک سری تغییراتی در نحوه نگرش افراد به خودشان یا دیگران پدید میآید و هکذا وقتی یک سیستم سیاسی یا یک رِفُرم مذهبی ایجاد شد، به هر حال همه اینها در تعامل با یکدیگر واقع میشوند. هم اکنون واقعیت این است که متافیزیک تضعیف شده و همانطور که عرض کردم شما ببینید موقعیت فلسفه کنونی کجاست؟ میبینیم واقعا فلسفه غرب به یک نوع (سوفیسم یک نوع ارتدوکسی) رسیده یعنی یک ارتدوکسی جدید وفسطایی به معنای رها کردن اینکه اصلا ما به سراغ متافیزیک برویم. که البته به نظر من این ناشی است از یک سری تحریفهایی از بحث هایی که «هایدگر» (Heidegger) مطرح کرده بود البته به عنوان یک غیر فیلسوف که با علاقهای اینبحثها را دنبال کرده است. درواقع تحریف آن بحثها و ادامهاش درجهت «نیهیلیستی»(Nihilism) و «نیستانگاری» کشیده به اینجا که نه تنها در فلسفه و منطق بلکه در هنر و خیلی از زمینههای علوم اجتماعی مثل جامعهشناسی و اقتصاد به سمت مُدگرایی میروند و این است که آن شور و حال دیگر دیده نمیشود. به هر حال من نمیگویم چیزی که شما گفتید نیست بلکه شاید سعی میکنم آن را یک مقدار به حساب تمدّنی بگذارم که در اثر یک سری امور مختلف ایجاد شده و این امور تماما قابل مطالعه است و این یک مسأله فکری، ذهنی تنها نیست بلکه یک مسأله تمدّنی است. ما اگر بخواهیم ولو همین اشتباه را بفهمیم باید به جنبههای جامعهشناسی، تاریخی، و اقتصادی این مسأله بازگردیم. به نظر من این سؤال، سؤال خیلی مهمی است و فکر میکنم حداقل ده، بیست مورد موضوع تز دکترا از این موضوع برای این آقایانی که اینجا نشستهاند درمیآید.
استاد مصباح: من خیال میکنم این مسأله را بدین صورت بشود بیان کرد که گرایش عمومی جهان غرب به سوی مادیت و امور محسوس و منافع مادی است و آنچه بیشتر برای آنها اهمیت دارد لذایذ و منافع مادی است و اختلاف در اینگونه مسائل انتزاعی از قبیل منطق، فلسفه یا دیگر مسائل علوم انسانی چندان تأثیری دراین منافع ندارد و لذا در غرب چندان بهایی هم به آنها نمیدهند. آنچه تأثیر مثبتی در زندگی آنها داشته باشد مثل فیزیک، پزشکی و چیزهایی که با تکنولوژی در رابطه باشد آنها به آن بها میدهند. اما چیزهایی که وجود و عدمش چندان تأثیری ندارد حالا ما بگوییم مثلاً روش استقرایی مفید یقین هست یا نیست. این تأثیری در زندگی آنها ندارد و برای همین چندان بهایی به آن نمیدهند. بنده یک موضوع دیگری به نظرم میرسد و آن اینکه با توجه به اینکه در این زمینه یعنی علوم غیر دقیقه اختلاف نظر زیاد شده و مکاتب متضاد به خصوص در غرب به وجود آمده و هیچکدام از اینها آنچنان سلطهای که بتوانند رقیبها را از میدان بیرون کنند ندارند وتقریبا همه در عرض هم و مشابه هم هستند و توان علمی یکسانی دارند این امر یک زمینه روانی خاصی برای جامعه ایجاد میکند که وقتی این همه نظرهای مختلف هست و معلوم نیست که از اینها کدامشان صحیح است و کدامشان غلط؟ ما چه داعیهای داریم که بر روی یکی از اینها پافشاری کنیم چون اینها همه مشابه هم هستند. خود همین مسأله، زمینه گرایش به آن نظریه فلسفی که ذکر فرمودند (سوفسطاییگری و تشکیک در همه عقاید) را فراهم میکند امّا در جوامع ما چنین نیست و اگر اختلافی باشد بین دو یا سه نظر است. اما در فلسفه غرب یا در جامعهشناسی غرب اگر ملاحظه بفرمایید دهها مکتب وجود دارد و هر کدام از اینها یک نظریاتی دارند و آنچنان هم نیست که یکی بتواند برتری خودش را بر دیگری اثبات کند. به نظر ما همین مسأله، این زمینه روانی را فراهم میکند که همه بیتفاوت شوند و بگویند حالا این نظر درست باشد یا آن نظر، چه فرقی میکند؟ یک کسی این قول را گفته دیگری هم آن قول را بگوید من خیال میکنم این هم بیتأثیر نباشد.
دکتر صدری: شاید به این وضوح نشود این خط را رسم کرد. من نظرم این است که ما باید بیشتر به مدهای فکری برگردیم. از این جهت که امروزه یک سری از رشتهها که هیچ نفع مادی ندارند مثلا فرض کنید «هنر» یا «نقد ادبی» به شدت مورد نظر واقع شدهاند و کارشان گرفته با اینکه هیچ نفع مادی بر آن مترتب نیست. فرض کنید کسی میآید یک کتاب مثل کتاب «میلتون» را از اول تا آخرش ((deconstructمیکند یعنی درست آن را برعکس میسازد و مَلاتش را برمیدارد و همه را از هم جدا میکند و دوباره روی هم میگذارد. مثلا با کتاب «ایوب» اخیرا این کار را کردهاند این کارها نفع مادی ندارد ولی به شدت رونق گرفته و این رشتهها در دانشگاه نیز تدریس میشود. و آن زمینهای که فلسفه مدرن در آن خیلی رشد کرده زمینه تدریس زبانهاست و کانون زبان جدید در امریکا هر بار که تشکیل میشود تمام وسایل ارتباط جمعی به آنجا میروند که آخرین حرفها را بشنوند و پخش کنند. این است که با اینکه نفع مادی بر اینها مترتب نیست خیلیها علاقه دارند اینها را مطالعه کنند و آخرین بحثها را مطرح کنند. بیش از هر عامل دیگر من تغییر مدهای فکری را علّت میدانم. مثلا امروزه هر کسی بخواهد یک حرفی را در علوم اجتماعی خیلی محکم بزند بلافاصله به او میگویند که آدم خیلی دگمی است و آخرین کتابها را در این زمینه نخوانده است. یعنی اظهار یقین کردن در یک زمینهای شاید کم کم از مد بیفتد. این است که من با دانش اندکی که دارم اینطور فکر میکنم که این بیتفاوتی شاید ناشی از یک نوع مد فکری است.
سؤال: سؤال اساسی بنده بیشتر بر سر این است که چرا در زمینه علوم انسانی، زمینه برای طرح مُدهای متعدد فراهم میشود اما در علوم دقیقه مثل ریاضیات و تجربی زمینه برای این مدسازی نیست؟ شما میفرمایید این یک مُد است و سؤال من در ریشه همین مدبازیها در علوم انسانی است؟ در تأیید فرمایش جناب استاد مصباح که فرمودند برای آنها همه چیز، نان و آب و شهرت و امثال اینهاست عرض میکنم این یک مسأله بسیار مهمی است و اینکه شما فرمودید برخی از رشتهها هست که نان و آب ندارد، نه اتفاقا همان «دیکانستراکشن» (Deconstruc) کتاب «میلتون» نان و آب میآورد. فرض کنید کسی یک کتاب را برگردان میکند برای اینکه شهرتی به دست آورد چون میداند این شهرت او را در جامعه مطرح میکند و درآمدی کسب میکند. البته بحث فعلا بر سر این نیست بلکه در این است که چرا در علوم انسانی مُدسازیها زیاد است اما در علوم دیگر نیست؟
دکتر صدری: سؤال بسیار خوبی است یعنی چرا این تغییر مکتبها، تغییر مدها، و امکان وجود موضعهای مختلف و این امکان که یک پارادایم یا یک نحوه نگرش یک مرتبه همه بازار را فرا گیرد چرا اینها در علوم اجتماعی بیشتر از علوم دقیقه است؟ البته عرض میکنم اگر کتاب «تامِسکون» را که گویا ترجمه شده به نام «مراحل انقلاب علمی» بخوانید میبینید حتی در علوم دقیقه هم این تغییر مدّها وجود دارد. یعنی ما در علوم دقیقه نیز از این تغییر پارادایمها در امان نیستیم در اینها هم زمانی به نظر میرسد که مثلا تمام مسائل تجربی توسط یک پارادایم حل میشود ولی بعد این پارادایم را رها میکنیم و پارادایم دیگری را قبول میکنیم «تامسکون» یک پزشک است و در پزشکی این بحث جالب را مطرح میکند اهمیّت کار او این بود که از نظر جامعهشناسی علم اثبات کرد که این تغییر مُدها حتی در علوم دقیقه هم هست. اما چرا این مسأله در علوم انسانی بیشتر از علوم دقیقه مطرح میشود؟ فکر میکنم اینجا یک مسأله بدیهی است البته به محض اینکه یک مسألهای در جامعهشناسی بدیهی مطرح شود ما بلافاصله باید در این مسأله شک کنیم. و راجع به آن سؤال بیشتری بکنیم. به نظر من شاید این بیارتباط با این مسأله نباشد که اصلاً در مسائل فلسفی و متافیزیکی و اجتماعی چون امکان تجربه عینی آنها کمتر است یعنی امکان اینکه در آزمایشگاه یک تئوری اثبات یا ردّ شود کمتر است، امکان ارائه فرضیههای مختلف بیشتر است. از سوی دیگر چون تا حدّ زیادی حساسیت این فرضیهها در برابر تغییرات تمدنی مثلا گرایش به مادیات، بهزیستی و... بیشتر است تا آنجا که هر فردی خوشبختی را خودش تعریف میکند و سپس دنبال آن میرود. اینجاست که جامعهشناسی نیز در مورد مراحل تمدنی میگوید تمدّن از «تمدّن عقلی» مانند «باندول» به سمت «تمدّن حسی» میرود و دوباره به «تمدّن عقلی» یا الهی برمیگردد به هر حال واقعیت این است که در علوم انسانی امکان تکثر بیشتر است و وقتی امکان تکثر بیشتر شد در اثر تعامل با یک سری از عوامل خیلی پیچیده دیگر تمدّنی گاهی ایجاد مُدهایی را میکند که شاید خیلی سطحیتر و زودگذرتر از مدهایی که در علوم دقیقه هست باشد.
تصور من این است یعنی آینده را اینطور پیشبینی میکنم که این یک حالت گذرایی باشد. همانطور که تفکر سوفیسم در یونان نتوانست اوج بگیرد و در نتیجه از بین رفت و آن فلسفه بود که به اوج خود رسید و رشد کرد، این نحله هم به فراموشی سپرده میشود. همانطوری که همین الان در غرب یک سری سنتهای خیلی قوی فلسفی غیر مدرنیست و ضدمدرنیست و موافق با سؤال فلسفی جدّی وجود دارند که اینها در مقابل تفکرات مدرنیست که از نیچه، ماکس وبر و... شروع میشود و جلو میآید، قد علم کردند و چه بسا اینها در مقابل همدیگر قرار بگیرند و در حال حاضر هم چنین تقابلی به چشم میخورد. به عنوان مثال «لِئواستراوس» که فردی است یهودی و در زمان جنگ از آلمان فرار کرد و به(New School For Social Reaserch) در امریکا و بعد از آنجا به دانشگاه شیکاگو رفت. همانطوری که میدانید، در یهودیّت سنت مطالعه حقوق که به مطالعه فقه شبیه است وجود دارد فرض کنیم به عنوان مثال پوستینی روی زمین افتاده و کسی آن را میگیرد و میگوید که این پوستین مال کیست؟ و این خودش جای کلّی بحثهای فقهی و حقوقی میشود. لئواستراوس از چنین سنّتی بیرون میآید و هفت، هشت تا زبان از جمله عربی، عبری، آلمانی و فرانسوی را خیلی خوب بلد بوده است و در دانشگاه شیکاگو نحلهای را پایهریزی میکند که کاملاً مخالف با همه سنتهای مدرنیست است و مسأله را به اصول مطلق برمیگرداند و میگوید ما اصلا کاری به این نداریم که هزار تا تصور از فرهنگ انسانی موجود است. میگوید یکی از آنها درست و حقّ است و بقیه هم باطلاند. او از این طریق شروع میکند به جنگ با نسبیتگرایی که معمولا علمای علوم اجتماعی و انسانشناسی را توسط آن به تخطئه میگیرند. خلاصه چنین سنتهایی هم در قلب فرهنگ غربی وجود دارد که اگر شما با اینها مواجه شوید خواهید دید که اینها تشابهات زیادی با فرهنگ ما دارند. و امّا در حال حاضر آن چیزی که در امریکا هست یک جنگ بسیار شدیدی بین این دو نحله فکری است: یک نحله فکری که طرفدار تسامح و نسبیّتگرایی است و معتقد است که در دانشگاه متون اصلی را درس ندهیم، مثلا افلاطون و ارسطو را درس ندهیم بلکه باید از ادبیات همه اقوام دنیا گزینش بکنیم مثلا چین و هند را درس دهیم. در مقابل گروهی میگویند که باید ما یک سری از متون اصلی را به همه افراد درس دهیم. آن چیزی که الان در علوم انسانی است، همین جریان پُست مدرن است. این جریان این است که در هر مسألهای اگر راست نمیگویم، ممکن است شما هم راست نگویید. البته نباید ما با یکدیگر دعوا کنیم بلکه باید با صلح و صفا بگوییم حرف شما درست و حرف ما هم درست است. یک گرایش دیگر که به نظر من تا حدّ زیادی در آینده سنتزی از این دو گرایش خواهد بود بازگشت به یک سری بحثهای اساسی و اصولی است، و بازگشت به این که بالاخره انسانیت انسان ناشی از چیست؟ که گرایش قبلی نسبیتگرایی است و این مطلقگرایی است و این گرایش ریشههای خیلی عمیقی در فلسفه غرب دارد که بیارتباط با فلسفه شرق نیست. و خلاصه در درون تمدّن بالفعل غرب یک جریان فکری نیست، بلکه جریانهای مختلف وجود دارد.
البته مد غالب الان همین تسامح و نسبیت است و افراد این نحله نیز زیاد هستند چون اینها در واقع نسل افرادی هستند که از سال 1960به بعد در دانشگاه بودند و اینها الان استادهای دانشگاه هستند. خوب است توجه کنید که اینها در واقع نسل هیپیها هستند. نسل کسانی که شعار معروفشان «جنگ نه بلکه عشق» بود اینها با این روحیه بزرگ شدهاند و الآن اینها بیشتر دنبال همین مُد فکری هستند. ولی در عین حال آن جریان فکری دیگری هست، و در بسیاری از جاها نه فقط به شکل صرفاً آکادمیک بلکه در سطح سیاستهای رایج در جامعه هم وجود دارد. خوب است ما بیاییم و ببینیم چه نقاط تشابهی بین این جریان و آن سنّتی که ما و شما با آن آشنا هستیم وجود دارد. این کتاب آقای روی متحده به نام (The Mantel of The Prophet) عبای پیامبر(ص) شاید یکی از بهترین کتابهایی باشد که در مورد ایران نوشته شده و درباره یک عالِم دینی در ایران است. نویسنده این کتاب پدرش ایرانی و مادرش امریکایی است. این کتاب، کتاب خیلی منصفانهای است. علت اینکه نام این کتاب را عرض کردم این است که اولا آن را به عنوان یک کتاب خوب معرفی کنم. ثانیا، به خاطر اینکه در این کتاب در مورد تشابهاتی که بین آموزش در علوم سنتی و قدیمه و آن سنّت فکری که در غرب بوده و هست بحث کرده است. ما باید از خود بپرسیم بازگشت غرب به سوی مطلقگرایی نتیجهاش برای ما چیست؟ من نمیخواهم بگویم که نسبیتگرایی خوب است. من خودم از نسبتگرایی به عنوان یک نوع تنبلی فکری متنفّرم ولی مطلقگرایی هم اگر از تفاهم و تفهّمِ میانفرهنگی و میانمذهبی دور باشد، ممکن است به سوی یک سری جنگهای مذهبی برود. و اینکه دو فیلسوف دست به شمشیر ببرند البته نه اینکه خود فلاسفه دست به شمشیر ببرند در واقع اینها مقدماتش را شروع میکنند و سپس تمدّنهای آنها به نزاع با همدیگر مشغول میشوند. این نهایت دید متافیزیکی و مطلقگرایی در انسانیت انسان است. در مقابل، کاری که جامعهشناسان میکنند این است که جامعهای را مطالعه میکنند و میگویند هر فرهنگی، فرهنگ است و فرهنگها خوب و بد ندارند! خلاصه این دو بینش دو قطبند که به نظر من باید بین این دو قطب یک تعدیلی ایجاد شود. یعنی آن افرادی که سؤال صرفا متافیزیکی از انسانیت انسان میکنند باید با ادبیات جامعهشناسی و انسانشناسی یک مقداری آشنا شوند و نه صرفا با تئوریهای انسانشناسی و جامعهشناسی آن چیزی که ایجاد نسبیت کرده در واقع تئؤری انسانشناسی نیست بلکه دادههای انسانشناسی است. یعنی فردی بدون اینکه قضاوت بکند از تمدّن خودش بلند میشود و در یک تمدّن دیگر زندگی میکند و زبان و فرهنگ آن تمدّن را یاد میگیرد و یکباره به این میرسد که اصلاً آنها طور دیگری زندگی میکنند. راحتترین کار از نظر فکری برای این آدم این است که همه را کنار بگذارد و بگوید که هیچ خوب و بدی در این تمدّنها وجود ندارد و همه آنها نسبی هستند. این در واقع یک نوع تنبلی فکری است. ولی آن کسی که فقط سؤال متافیزیک از انسانیت انسان میکند، او هم باید بیاید و در فرهنگهای مختلف نظر کند.
ممکن است هزار نفر هزار تا حرف بزنند ولی به هر حال دو دو تا چهار تاست و این حرف از نظر منطقی درست است. اما فیلسوف متافیزیک هم باید بیاید و با تنوع فرهنگی و فکری در دنیا آشنا شود و آن وقت بعد از این آشنایی هست که این سؤال در حدّ عمیقتر و وسیعتر برای او مطرح میشود که انسانیت انسان چیست؟ نباید ما به صورت یک موضوع انتزاعی به این مسأله نگاه کنیم بلکه باید به این مسأله با توجه به تجربیات واقعی فرهنگها و تمدّنهای مختلف دنیا و از دیدگاه تفهّمی و درون فهمی نگاه کنیم. این یک پروژهای است که به نظر من خوب است به دست شماها انجام شود.
خلاصه آنکه گفتیم این تسامحی که در فرهنگ غرب هست یک مُد فکری است و گفتیم البته توجه به متافیزیک و تعریف انسان به طور جدّی و فلسفی هم در آنجا وجود دارد. امّا سؤال این است که سنتزی که در آینده میخواهد ایجاد شود چه هست؟ این سنتز به نظر من باید یک سنتز جهانی باشد. یعنی یک سنتزی باشد که در آن هم نظر ما را بخواهند و هم نظر خودشان را. همه ما و همه فلاسفه و همه آنهایی که در زمینههای متافیزیک کار میکنند باید با ادبیات جامعهشناسی و مخصوصاً با ادبیات انسانشناسی و با تنوع فرهنگها آشنایی پیدا کنند و باید تغییرات تاریخی را در تفکرات فلسفی خودشان ملحوظ بدارند و بعد هم وارد یک مذاکره منصفانه شوند.
والسلام
استاد مصباح: همه این نشستها و نعمتها به نحوی از برکات وجود امام؛ است که حرکت اسلامی را در منطقه و حرکت علمی را در حوزه زنده کردند و کارهایی که در این زمینه شروع شده با تشویق ایشان گسترش پیدا کرد. پروردگارا! روح منور ایشان را با ارواح انبیاء و اولیاء خودت محشور بفرما و به ایشان بهترین پاداشی که شایسته کرم توست عطا بفرما.
والسلام
جایگاه علومانسانی در فرهنگ غرب (قسمت دوّم)
اشاره:
کنکاش و کاوش در مقولات گوناگون علوم انسانی و تعیین جایگاه این دانشها در فرهنگ جهان معاصر و تبیین و تحکیم رهیافتهای وحیانی در این باب از اهم وظایف عالمان و حوزیان ماست.
در این باب گفتوگو و نشستی داشتیم در حضور آیتاللّه استاد محمدتقی مصباح یزدی، استاد دکتر احمد صدری وتنی چند از اساتید و محققان دفتر همکاری حوزه و دانشگاه، پژوهشگران بنیادفرهنگیباقرالعلوم(ع) و نویسندگان مجله معرفت.
قسمت اول این گفتوگو از نظر خوانندگان محترم گذشت اینک دومین قسمت از گفتوگو را پیشروی دارید.
دکتر صدری: مسأله دیگری که میخواستم عرض بکنم واقعیت و ضرورت شناخت مذاهب مختلف از همدیگر است. این یکی از مسائلی است که من خیلی به آن علاقه دارم یعنی فهم میان فرهنگی و فهم میان مذهبی (بینالمذاهب). خیلی از حرفهایی که ما میگوییم مسیحیها در مورد ما میگویند. آیا مسیحیهای امروز هم همین حرفها را میزنند؟ یا اینکه حرفی بود که کشیشی آمده 150سال قبل در گوشهای از فرانسه و در ده کورهای کتابی نوشته؟ واقعیت این است که بسیاری از علمای مسیحی چنین فکر نمیکنند. خود استاد مصباح در نیویورک و در یک جلسهای که خدمتشان بودیم شاهد بودند که خیلی از آنها مطالعاتی در زمینههای مختلف اسلامی کردهاند.
در اینگونه بحثها که در یک حد فلسفی بالایی انجام میشود انسان به خوبی میبیند که گویا مرزها برداشته میشود و دو فرد با دو زبان کاملاً متفاوت به حدی از قدرت میسرند که میتوانند بحث خیلی پیچیدهای را در ورای مرزهای سیاسی و جغرافیایی و زبانی و فرهنگی مطرح کنند. در این جلسه بحث بر سر اندیشه دکارت بود واقعیت این است که بسیاری از مسیحیها الان شروع کردهاند به مطالعه جدّی اسلام و دور کردن بسیاری از تفکرات باطلی که خودشان داشتند. انسان این حرفها را در مورد اسلام خیلی کم میشنود. الآن در بسیاری از مدارس علمی یا سمینریهای مسیحی درس اسلام خوانده میشود. خیلی از علمای آنها همین الان در دانشگاههای مختلف امریکا و اروپا و ایالت متحده و کانادا هستند که درسهای اسلامی میدهند. یعنی اینها علاقمند هستند که فراتر از پیشداوریهایی که صد سال پیش داشتند بروند و میخواهند از نزدیک اسلام را مطالعه بکنند.
این بر ما هم فرض است که مذاهب و فرهنگهای دیگر را بدون پیشداوری و با انصاف مطالعه بکنیم کما اینکه آنها تا حدودی سعی میکنند ما را همین طوری مطالعه بکنند.
این مطالعه کاملا ورای این بحث است که چه کسی حق است و چه کسی حق نیست. البته اگر کسی بخواهد بگوید که بیاییم و حقانیت خودمان را کنار بگذاریم و بگوییم ما یک دینی داریم و شما هم یک دینی و بیایید با هم مطالعه بکنیم افراد به جایی از این بحث نمیرسند. برای اینکه خودشان را ورای یک سری تفکر دینی قرار میدهند. خیر اصلاً این به آن معنی نیست که ما سنّت فکری، فرهنگی، مذهبی و اعتقادات خودمان را کمتر جدّی بگیریم، ولی مطالعه منصفانه دیگران و آراء آنها، کاملا با فرهنگ و مذهب ما مطابق است. الان در دنیا بعضی از افرادی که در حیطههای فکری دیگری هستند مطالعه دقیق اسلام و ایران را شروع کردهاند، ولی آنها با نیّت بسیار کینهتوزانه به سراغ اسلام آمدهاند. یعنی با نیّت اینکه چگونه میتوانیم با این مسأله انقلاب اسلامی و یا اسلام در بیفتیم و اینها معاندین و مخالفین و دشمنان ما هستند. به عنوان مثال هم اکنون اسلامشناسی و مطالعه کشورهای اسلامی در اسرائیل یک رشته خیلی جا افتاده علمی است و اینطور نیست که فقط بیایند و فحش دهند بلکه خیلی دقیق همه چیز را مطالعه میکنند. یک کنفرانسی بود در دایان سنتر که متعلق به موشهدایان است. در آن کنفرانس تحلیلهای بسیار بسیار علمی و دقیق از گروهبندیهایی که در ایران هست ارائه کرده بودند که با مطالعه آنها مو بر بدن انسان راست میشود. اینها خیلی دقیق مطالعه میکنند و من خودم خیلی چیزها یاد گرفتم و به هر کسی آن تحقیقات را نشان دادم واقعا تعجّب کرد که چه قدر اینها دقیق مطالعه میکنند خلاصه اینها معاندین ما هستند، اینها یک مشت دانشمندانی هستند که نتایج تحقیقاتشان را نه در خدمتِ فهمِ میان فرهنی به کار میبرند، بلکه به دلیل اینکه میخواهند با ما بجنگند مطالعه میکنند. ما به اینها چه طور باید جواب دهیم؟ من از شما سؤال میکنم چند نفر از ما میدانند که الآن در اسرائیل چه میگذرد؟ چند تا حزب در اسرائیل هست این کافی نیست که ما متنفر باشیم از آنها، خوب آنها هم از ما متنفرند. آنها اطلاعات خیلی خیلی دقیقی از ما دارند. ما چه قدر علم نسبت به آنها داریم؟ ما چه قدر آنها را میشناسیم؟ بنابراین همه اینها باز میگردد به مطالعه و تحقیق، نه صرفا به تظاهرات در خیابان و نه به شعار دادن البته نمیگویم اینها نباشد، بلکه میگویم که این کار ما از دست همه برنمیآید. این مطالعه دقیق علمی است که وظیفه دانشمندان است. چه به قصد اینکه با انصاف، دیگران را مطالعه کنیم و پیشداوریها را از خودمان دور کنیم و داوریها را نگه داریم و چه به قصد اینکه چون کسی دشمن ماست و ما را مطالعه میکند که بعدا نقاط ضعف ما را بشناسد. اقلا ما هم مقابله به مثل کنیم ما هم آنها را مطالعه کنیم باید هیچ وقت احساسات را جایگزین مطالعه دقیق علمی نکنیم. خلاصه به این دلیلها که گفتیم بازگردانیدن نگاه ما از خودمان به دیگران واقعا مفید است.
در این مورد که بیشتر بحث فرهنگ ما و فرهنگ دیگران و مذهب ما و مذهب دیگران به هر دو دلیلی که عرض کردم لازم است یک سری افرادی که مشغلهشان و کار و زندگیشان وقف تحصیل و تحقیق و یادگیری و... است را با یک جدّیتی و با یک عمقی مطالعه کنند و فکر میکنم که این هم از وظایف چنین مرکزی باشد. باید یک تفکر خیلی دقیق، بسیار روشن و واضح و دقیق، خالی از سادهانگاریها و سادهلوحیها و صور قالبی از دیگران در تحقیقات و مطالعات در اینجا ترسیم شود و این خود از اوجهای یک تمدّن است. از اوجهای تمدّن اسلامی درگذشته هم همین بود که دیگران را شناختند ما باید این سؤال را همیشه داشته باشیم که ما چه آگاهی و چه شناخت واقعی ای از دیگرانی داریم که در همین لحظه روی همین کره زمین با ما زندگی میکنند، آنهایی که انسانند منتهی از فرهنگهای دیگر هستند. بعضیها از فرهنگهای کاملا متفاوت با ما هستند، بعضیها با ما معاندند و بعضیها نه، فقط مختلفند ما باید اینها را بشناسیم.
معرفت: موقعیت جامعهشناسی در بین سایر علوم انسانی هماکنون چگونه است؟
دکترصدری:جامعهشناسیامروز وضعش زیادخوب نیست، از این جهت که درواقع یک تکثر چهارچوبها در جامعهشناسی پیدا شده است. تکثر چهارچوبها یا پارادایمها (Paradigm) امروزه در جامعهشناسی در واقع باعث از بین رفتن تشکّل و (Focus) جامعهشناسی شده است. انجمن جامعهشناسان اخیر امریکا واقعاً یک چیز عظیمی بود و با شرکت شش هفت هزار نفر تشکیل شده بود ولی تقریباً مثل بُرج بابِل بود، همه انگلیسی حرف میزدند. منتهی زبانهای مختلفی در جامعهشناسی ایجاد شده بود.
بستر اصلی جامعهشناسی بستر تغییرات کمّی و تقریباً خالی ازجنبههای تئوریک و نظری است. جلسههایی که مربوط به بحثهای نظری بود، آنها هم در راه خودشان به افراط رفتند و در واقع خودشان را از جنبههای کمّی در جامعهشناسی جدا کردند.
این دعوای کمّی و کیفی در جامعهشناسی معاصر و بعد هم علاوه بر این دعوا، دعواهای دیگری هم که هست باعث شده که یک مقداری از آن تشکل لازم کم کند. بعضی از علوم انسانی دیگر هم این اشکال را دارند. خلاصه موقعیت جامعهشناسی به علّت همین تکثّر یا پارادایمها به نظر من یک مقداری تضعیف شده است. این خبر بدی است که میتوانم راجع به جامعهشناسی معاصر به شما بدهم.
و اما خبر خوب این است که در جامعهشناسی هم اکنون فرصت عجیبی پیش آمده که افرادی بیایند، مخصوصاً برای شما که دانشجویان جامعهشناسی هستید و نظریههای جدید عنوان کنند. بسیاری گوشه و کنارها در جامعهشناسی هست که شما میتوانید علائق خودتان را به آن بیاویزید و بالا بروید. فرض کنید مثل یک قلعه خیلی رفیعی که به جای اینکه صاف باشد و به افراد اجازه بالا رفتن ندهد، در گوشهاش یک سنگی و یا یک حفرهای هست که به راحتی افراد میتوانند از آن بالا روند و وارد قلعه شوند.
یکی از اشکالاتی که در سطح و ظاهر این قلعههای علوم اجتماعی و انسانی هست این است که وقتی ما از خارج به آن نگاه میکنیم همه آنها یکپارچه به نظر میآیند. این تجربه خود من بود وقتی که دانشجو بودم واقعا نمیدانستم که از کجای آن باید وارد شد. یک وقتی هم در اثر همین جهل کسی را میبینید که به یک دیوار ده متری پتکی را میزند، در حالی که اگر دو قدم آن طرفتر برود یک در کاغذی آنجاست اگر یک شناختی ایجاد شود میتوان از در وارد شد، به جای اینکه از دیوار وارد شد. و یا به جای اینکه شخص دیوار را خراب کند میتواند از دیوار بالا رود. برای اینکه این پارادایمهای مختلف شناخته شود و برای اینکه جامعهشناسی را به استخدام خود درآوریم واقعاً الان فرصت خیلی خوب است. برای اینکه رشته، رشته بسیار منسجمی نیست. اصلا نمیشود گفت که جامعهشناسی چه هست؟ و لذا الان فرصت خیلی طلایی است که آنهایی که مطالعه میکنند و یک مقداری از خارج قلعه به این قلعه نگاه میکنند، امکانهای بسیار زیادی برای آنهاست که بتوانند آن را فتح کنند. این قلعه در واقع خیلی محکم نیست و به همین دلیل به راحتی بیشتر میشود آن را فتح کرد و فتح آن در واقع به کار گرفتن و استفاده کردن از آن در راه حلّ معضلات و مشکلات موجود است. تمام این تئوریسنهای جامعهشناسی کتابهای تئوری آنها را وقتی جلوی خود میگیریم تا ببینیم که اینها این حرفها را برای چه زدند، میبینیم همه اینها مسائل خاص جامعه خودشان را داشتهاند و همانها را بررسی کردهاند. البته قالب بحثهایشان، قالب انتزاعی است ولی ریشه تمامی این مسائل همانطوری که قطعا خودتان آشنایی دارید مسائل خاص جامعه خودشان بوده است. با استفاده از آن دیدگاهها که در واقع مثل نقطه ارشمیدس است، شما ممکن است در خارج این قلعه قرار داشته باشید ولی به همین دلیل که فاصلهای دارید، میتوانید یک اهرمی پیدا کنید و آن را تکان دهید. اگر انسان در داخل آن باشد واقعا نمیتواند آن را تکان دهد.
من در تزی که برای دکترای خودم مینوشتم که بعدا تبدیل به این کتابی شد که اخیرا توسط دانشگاه «آکسفورد» چاپ شده یک مقایسهای کردهام بین متفکرین مارکسیست از قبیل «لوکاچ» و «رزالوکزامبورک» (Rosal uxemburg) و «لنین» و بین جامعهشناسان ابتدایی آمریکایی از قبیل «ویلیام گراهام سامنر»، «لِستر فرنک ورد» و افرادی که جامعهشناسی را شروع کردند و بین بحثهای شدیدی که در مارکسیسم درگرفته و بحثهایی که در جامعهشناسی ابتدایی آمریکایی بوده و شباهتهای غیرقابل انکاری بین آنها پیدا کردم افرادی که اینها را میخواندند خیلی تعجب میکردند. که این به صورت یکی از ویژگیهای این کتاب درآمده است. میگفتند: شما چطور به فکرتان رسیده است که اینها را با هم مقایسه بکنید. اینها چیزهایی است که واقعا غیر قابل مقایسهاند. هیچ کس در عمرش فکر نکرده که «لوکاچ» را را با «سامنر» مقایسه کند و خلاصه این کار برای آنها خیلی عجیب و غریب بود و کم مانده بود که بگویند این کار دیوانهوار است و چرا این کار را یک انسان باید بکند؟ اینها قابل مقایسه نیستند اینها به اصطلاح آمریکایی مقایسه پرتقال و سیب است. و ربطی به هم ندارند. ولی وقتی میخوانند، میبینند اتفاقا خیلی به هم شبیهند و واقعا هم شبیهاند. چون جامعهشناسی و سوسیالیسم در واقع توأماند و از یک جا نشأت میگیرند، منتهی در جهتهای مختلف حرکت میکنند. استاد من میگفت اینکه تو توانستهای چنین مقایسهای را انجام دهی به خاطر این است که از یک فرهنگ دیگر هستی و از بیرون به این مسأله نگاه کردهای.
این وضع بَلبشوی کنونی در جامعهشناسی، هم یک مقدار موقعیت آن را تضعیف کرده و هم فرصت ایجاد کرده برای کسانی که میخواهند از خارج بیایند و جدی باشند و واقعا بخوانند و مطالعه کنند و آن نقشه قلعه را کشف کنند و به عنوان یک کل واحد به آن نگاه نکنند بلکه ببینند درزهایش کجاست دیوارهایش، درش، پنجرهاش کجاست، از کدام دیوارها میشود راحتتر بالا رفت. خلاصه این وضع کنونی جامعهشناسی و نیز فاصلهای که فعلاً شماها با آن دارید، هر دوی اینها در این جهت که شما بتوانید یک جامعهشناس خوب بشوید، به این معنی که بتوانید مسائل و مشکلات جامعه خودتان به اضافه نقاط قدرتش را با جامعهشناسی جدید تطبیق دهید و یک جامعهشناسی نوینی را ارائه کنید و در این فرآیند خودتان صاحبنظر شوید، میتوانند مورد استفاده قرار گیرند.
البته بنده اشراف کافی به بقیه رشتههای علوم اجتماعی و انسانی ندارم و برای اینکه بتوانم جایگاه جامعهشناسی را در بقیه علوم بیان کنم باید اشراف بیشتری بر دیگر رشتهها داشته باشم ولی عجالتا به عنوان یک نظر شخصی در این مورد میگویم: یکی از عللی که جامعهشناسی مثلا موقعیت روانشناسی را ندارد این است که جامعهشناسی مرتب اصول مورد نظر خودش را زیر سؤال میبرد در حالی که روانشناسی کمتر این کار را میکند. یعنی مرتبا جامعهشناسان در حال جنگ و جدال در این مسأله هستند که اصلا جامعهشناسی چیست؟ در حالی که این مسأله در سایر علوم اجتماعی کمتر دیده میشود. اینکه «فعلا بگذریم از بحثهای انتزاعی و به عمل بپردازیم» در سایر رشتههای علوم اجتماعی بیشتر مطرح است. جامعهشناسی مرتب به خودش نگاه میکند مثل دوچرخه سواری که مرتب به چرخهای جلو خودش نگاه میکند و لذا بیشتر امکان سقوط و افتادن او هست ولی بقیه به جلوی خود نگاه میکنند. البته این یک تصوری است که من دارم و شاید علمی نباشد ولی با برخوردهایی که داشتم و با مطالعاتی که در علوم سیاسی و اقتصادی و مقداری هم در روانشناسی داشتهام به نظر چنین میرسد که این دعوای دائمی که در جامعهشناسی هست ناشی از حالتی که به آن (Reflexivity) میگویند میشود یعنی دائما در مورد خود فکر کردن، و اینکه آیا این خوب است یا نه؟ از نظر تشکّل در جامعهشناسی به عنوان یک رشته علمی، این بد است. برای اینکه ما هیچوقت آن نزاعهای تئوریک را کنار نمیگذاریم. امسال این بحث در قسمت تئوری جامعهشناسی انجمن امریکا و همینطور انجمن بینالمللی جامعهشناسی رواج داشت که ما بیاییم یک دیکشنری (Dictionary) برای جامعهشناسی پیدا کنیم که مثلا نهاد چیست؟ میگفتند باید انجمن جامعهشناسی امریکا یک دیکشنری که مُهر قبول همه روی آن باشد درست کند که ما هم مثل روانشناسی راه بیفتیم و یک رشته پُردرآمد و پرسود بشویم که بهتر ما را استخدام کنند! اینها مسائلی است که جامعهشناسان امریکا به آن هاعلاقه دارند. در مقابل، عدّهای با این حرف مخالفت کردند که اگر ما اینکار را بکنیم جامعهشناسی را بستهایم. ما باید اجازه بدهیم به جای اینکه کلمات را تعریف کنیم و افراد را توی این خانههای باریک و کوچک تعاریف بگذاریم جامعهشناسی رشد بکند.
خلاصه همین تشکیک دائمی که در جامعهشناسی نسبت به اصول خودش وجود دارد باعث میشود که به انسجامی که در بقیه رشتهها هست نرسد ولی از طرف دیگر خود این مسأله باعث میشود که جامعهشناسی در عمل بیشتر انتقادی باقی بماند و به اصول خودش برگردد و از خودش مرتبا سؤال کند. و من شخصا میگویم هر دوی اینها یک سری منافعی دارند و نباید از منافع رشتهای که مرتبا از مبادی خودش سؤال میکند، چشمپوشی کرد. متأسفانه خیلی از افرادی که جامعهشناس هستند میخواهند این مسأله را به عنوان یک ضعف پنهان کنند که نه خیر جامعهشناسی اصلاً یک رشته است. هر کتابی را که در جامعهشناسی ملاحظه کنیم، میبینیم میخواهد چنین تصوری را ایجاد کند که بله، جامعهشناسی یک رشته است و البته هیچ بقالی نمیگوید ماست من ترش است!! ولی شما اگر با دقت لابهلای آن را نگاه کنید میبینید که تعدّد پارادایمها به چشم میخورد و به نظر من علت اینکه جامعهشناسی به انسجام رشتههای دیگر نمیرسد همین حالت انتقادی است که در آن وجود دارد. یعنی همین حالت سؤال از مبادی خودش که دائما در این علم وجود دارد و نظر من نیز همین است که این علم به انسجام سایر رشتههای اجتماعی نرسیده و شاید هیچوقت هم نرسد و الزاما هم بد نیست که نرسد.
سؤال: معمولا فلاسفه غربی در رشتههای علوم انسانی حساسیت شرقیها را ندارند و به اندازهای که ما سر مسائل مثلاً کلامی حساسیّت به خرج میدهیم آنها حساسیت نشان نمیدهند چون چنان که خود در کانادا شاهد بودیم سر بحثها خیلی زود اعتراف میکنند که بله ما اشتباه کردیم و شما درست میگویید و اشکالی ندارد که ما این نظر را داشتیم و شما نظر دیگری و از حالا ما با شما موافق میشویم. ولی در آکادمیهای علمی ما و در محافل علمی ما کسی به این سادگی دست از عقیده خود نمیکشد. میخواستم ببینم شما که در این محافل حضور داشتهاید آیا این عدم حساسیت را در کل رشتههای علوم انسانی احساس کردهاید که به راحتی یک نظر را میپذیرند و از مواضع خود عدول میکنند و ریشهاش چیست؟
دکتر صدری: البته شاید من نتوانم جواب کافی و وافی بدهم چون در همه آن جلسات که شما اشاره میکنید نبودهام ولی یکی دو تا از آن بحثها را من به خاطر دارم که بین این آقایان و بعضی از کسانی که (از حوزه قم بنیاد باقرالعلوم«ع») تشریف آورده بودند واقع میشد. به نظر من این مسأله یک مقداری جنبه فرهنگی دارد و به نحوه برخورد بستگی دارد اینکه فرد میگوید «من نمیدانم» آیا واقعا او نمیداند و یا اینکه این یک اصطلاح فرهنگی است؟! شاید مقداری علت این برداشت این باشد که در نحوه مطرح کردن مسائل و در زمینه پذیرش مسائل تفاوت فرهنگی وجود داشته باشد. یعنی چه بسا اگر یک مقدار اِشراف بیشتری بر فرهنگ پیدا شود، مثلاً اینکه چه چیزی در یک بحث علمی مؤدبانه است و شخص تا چه حدّی باید پافشاری بکند و تا چه حدّی طرف مقابل این را به عنوان حمله شخصی تلقّی نمیکند و امثال اینها تا حدّی مربوط به تفاوت فرهنگی است. و البته آن آقای «پرفسور لکی» متکلم که نیست چون منطق درس میدهد و در منطق جدید یک سری تشکیکهای خیلی اساسی بعد از «ویتگنشتاین((Wittgenestein» پیدا شده که ایشان هم تخصصشان همان بود و الآن این تشکیکات در فلسفه «پست مدرن» (Post Modern) به اوج خود رسیده من یک مقالهای در مورد مسؤولیت هنرمند در جامعه معاصر مینویسم، که در واقع ادامه کاری است که روی آثار سلمان رشدی انجام دادهام در این مقاله به این میپردازم که اصلاً فلسفه «پست مدرن» چیست؟ این بحثها در فلسفه «پست مدرن» به یک اوج سوفسطایی میرسد یعنی «منطقیون» میروند از طریق ساخت انگاری و ساختگرایی و میرسند به ما بعد ساختگرایی و از آنجا میرسند به حالتی که غیر از زبان چیز دیگری نیست و همه چیز زبان است و از زبان بشری نمیشود بیرون رفت و زبان بشری جز یک سری بازیها نیست. و در واقع اصلا به یک نحوی منکر جهان موجود میشوند، هر چند که این انکار هم چیزی نیست که پای آن بایستند بلکه الآن گویی طفره رفتن از این بحثها یک مقداری مد روز است. البته این را نباید به عنوان ضعف منطقی و فلسفی اینها گرفت بلکه باید به عنوان مد فلسفی به آن نگاه کرد واین مدهای فلسفی باید در برابر این برداشتی که شما دارید مسؤول باشند.
خلاصه اینکه من تصور میکنم بتوان اینطور توجیه کرد که یک مقداری مربوط به تفاوت فرهنگی است. مثلا آن پرفسوری که با شما صحبت میکند فکر کند اگر در این مسأله پافشاری کند ممکن است به عنوان حمله شخصی تلقّی شود. و یک مقدار هم مدعای فلسفی است که کم کم از رسیدن به یک پاسخ مشخصی برای سؤال مشخصی ناامید میشوند و در واقع میروند به سمت اینکه از عقل به یک مفهوم استعفا دهند همانطور که «سوفسطاییها» هم همین استعفای از عقلشان بود که باعث شد آنها به قول خودشان زندگی خوبی درست کنند و بروند در مَحاکم و از هر کسی دفاع کنند و بعد هم به ریش همه بخندند که من زبان را یاد گرفتم و از همه بالاتر هستم. الآن اینهایی هم که در این فلسفههای «پست مدرن» به نظر میرسد خیلی داعیهدار هستند، باز هم زندگیشان را رها نکردهاند و باز هم به دنبال پست و مقام و چاپ کتابهایشان هستند!!
به هر حال شاید این مُد فلسفی جدید بتواند آن برخورد را توجیه کند و البته عرض کردم اینها ناکافی است، شاید دلایل دیگری موجود باشد اما با دانش اندک من این دو تا توجیه به ذهنم میرسد.
سؤال: در ایران وقتی یک نظریهای جدید پیدا میشود و بعد نقدها و بررسیهایی انجام میشود همه حساس میشوند که این نظریه چیست؟ اما در آنجا چنین نیست. در ایران وقتی یک مقالهای چاپ میشود همه اهل فن مطالعه میکنند ببینند چیست؟ جواب آن چیست؟ ولی این حساسیت در آنجا وجود ندارد و به نظر میرسد علّت و ریشهای عمیقتر در مورد آن وجود دارد؟
دکتر صدری: البته این برداشتِ من است مثلا فرض کنید آدم وقتی در کلاس دانشگاه تهران صحبت میکند مثل اینکه در انبار باروت است یک جرقهای که بکشد مثل این است که همه منفجر میشوند. من خودم بعد از تجربهای که از تدریس در ایران داشتم یادم هست اولین سالی که به امریکا رفته بودم در آن سالهای اول، درس هم میدادم و به همین انتظار سر کلاس دائم پس از ایجاد جرقه، منتظر انفجار بودم اما میدیدم خبری نیست! بعد فهمیدم اصلاً باروتی نیست. از اول باید شروع کرد و در آنها باید شوق ایجاد کرد. خلاصه در آنجا باید باروتها را خودمان ببریم. و بچینیم و بعد آخر ترم شاید یکی دو تا جرقه بزند. انصافا آن علاقه و شوری که اینجا هست آنجا نیست. البته ما در دو بُعد مختلف میتوانیم صحبت کنیم: در زمینه جامعهشناسی و یا در زمینه فلسفی. من بیشتر در زمینه جامعهشناسی بودهام و احساس میکنم واقعاً امریکا یک جامعهای است درددار، مسألهدار و مورددار. افراد اگر در زندگی شخصیشان نگاه کنند این تضادها و مسألهها را میبینند. هر کسی تاریخ زندگی خودش را نگاه کند، میبیند چه مشکلاتی را پشت سر گذاشته است. با ملاحظه این مسائل است که باید دید از علوم اجتماعی چه سؤالهایی داریم. و آن وقت باید دید آن دانشجوی امریکایی که آمده سر کلاس نشسته، چه دشواریهایی داشته و او با چه سؤالهایی به کتاب مثلا ماکس وِبر نگاه میکند؟ و من با چه سؤالهایی؟ این مسأله قطعا تأثیر خواهد داشت در اینکه علاقه و شور من به این مباحث بیشتر باشد تا او. البته این را من کاملا تأیید میکنم که این یکی از عوامل ممکن است. لااقل در زمینه جامعهشناسی چنین است. شاید مقداری هم بحث فرهنگی در کار باشد مثلا در بعضی رشتهها، آنها خیلی پیشرفت کردهاند مثل مهندسی ژنتیک، یا بعضی از رشتههای فیزیک از قبیل فیزیک فضایی، آمار و ریاضی و... ، من با تماسهایی که داشتهام مشاهده کردم که در رشته هایی که پیشرفت کردهاند یک چنین شور و علاقهای وجود دارد. مثلاً یک گروه از دانشمندان فیزیک بودند که کار میکردند بر روی فرود آوردن این سفینهها بر روی کره مریخ و بحث این بود که از آنجا که علائم رومی به سرعت نور به آنجا میرود و تا به آنجا برسد سه دقیقه طول میکشد و لذا از زمین نمیتوانند به او دستور دهند که مثلاً کجا بنشیند و کجا ننشیند چون تا علامت به او برسد سه دقیقه گذشته و ممکن است در این مدت سفینه نابود شده باشد و لذا باید به خود سفینه یاد بدهند که خودش تصمیم بگیرد و کجا برود و کجا نرود! خوب این یک مسأله مهمی است و افرادی که در این زمینه کار میکنند چنین شور و حالی را دارند ولی در مسائل انسانی یا فلسفی چنین شور و حالی را البته ندارند.
سؤال: به نظر جنابعالی که در جامعهشناسی کارشناس هستید فکر نمیکنید علت این مسأله تضعیف موقعیت «متافیزیک» باشد یعنی انسان از جهت ابعادی که بُعد متافیزیکی انسان تلقی میشود منزلتش در غرب پایین آمده و در نتیجه علوم انسانی هم از بعد متافیزیکیشان شور و حالی در آنها ایجاد نمیکند. اینکه آنها نسبت به بعضی مسائل حساسیت دارند مثل نشاندن سفینه در ماه یا مریخ، این به خاطر ارتباط این پدیده با زندگی و بُعد مادی و طبیعی انسان است ولی این حساسیت را در مسائل روانشناسی یا جامعهشناسی یا حقوق که تا حدودی مربوط به ابعاد متافیزیکی و ماورایی انسان میشوند، ندارند. و علتش این است که اصلاً انسان را از این بُعد و منظر متافیزیکی نمینگرند. شما به عنوان یک جامعهشناس فکر نمیکنید علتش این باشد؟
دکتر صدری: عرض کنم این تضعیف متافیزیک یا اینکه موقعیت انسان چیست؟ خودش یک پدیده تمدنی است. یعنی به نظر من از نظر جامعهشناسی یک پدیده پیچیدهای است و سبب آن یک مجموعهای است از عناصر تمدنی که شامل عناصر فرهنگی، تاریخی، اقتصادی، اجتماعی و مذهبی میشود و این همه با بحثهای فلسفی در تعامل است. نه اینکه بحثهای فلسفی از قبیل اینکه انسان چیست؟ نتیجه آنهاست. و در عین حال این هم درست نیست که بگوییم این بحث فلسفی کاملا جدا از آن عناصر است و هیچ ربطی به هم ندارند، اینها هم در یک حالت تعامل دائم هستند. اینکه تصور اینها از انسان چیست؟ و تا چه حدّ متافیزیک را جدّی میگیرند، اینها یک مقداری تحت تأثیر تغییرات فلسفه غرب است که آن هم خودش در تعامل با مسائل اقتصادی، اجتماعی در آن جوامع میباشد. یعنی وقتی توسعه اجتماعی در جامعهای ایجاد شد و یک سری از مشکلات روزمره جامعه رفع شد مثلا صفها از بین رفت، یا سطح درآمد سالانه بالا رفت یا تولید ناخالص ملی رشد کرد، یک سری تغییراتی در نحوه نگرش افراد به خودشان یا دیگران پدید میآید و هکذا وقتی یک سیستم سیاسی یا یک رِفُرم مذهبی ایجاد شد، به هر حال همه اینها در تعامل با یکدیگر واقع میشوند. هم اکنون واقعیت این است که متافیزیک تضعیف شده و همانطور که عرض کردم شما ببینید موقعیت فلسفه کنونی کجاست؟ میبینیم واقعا فلسفه غرب به یک نوع (سوفیسم یک نوع ارتدوکسی) رسیده یعنی یک ارتدوکسی جدید وفسطایی به معنای رها کردن اینکه اصلا ما به سراغ متافیزیک برویم. که البته به نظر من این ناشی است از یک سری تحریفهایی از بحث هایی که «هایدگر» (Heidegger) مطرح کرده بود البته به عنوان یک غیر فیلسوف که با علاقهای اینبحثها را دنبال کرده است. درواقع تحریف آن بحثها و ادامهاش درجهت «نیهیلیستی»(Nihilism) و «نیستانگاری» کشیده به اینجا که نه تنها در فلسفه و منطق بلکه در هنر و خیلی از زمینههای علوم اجتماعی مثل جامعهشناسی و اقتصاد به سمت مُدگرایی میروند و این است که آن شور و حال دیگر دیده نمیشود. به هر حال من نمیگویم چیزی که شما گفتید نیست بلکه شاید سعی میکنم آن را یک مقدار به حساب تمدّنی بگذارم که در اثر یک سری امور مختلف ایجاد شده و این امور تماما قابل مطالعه است و این یک مسأله فکری، ذهنی تنها نیست بلکه یک مسأله تمدّنی است. ما اگر بخواهیم ولو همین اشتباه را بفهمیم باید به جنبههای جامعهشناسی، تاریخی، و اقتصادی این مسأله بازگردیم. به نظر من این سؤال، سؤال خیلی مهمی است و فکر میکنم حداقل ده، بیست مورد موضوع تز دکترا از این موضوع برای این آقایانی که اینجا نشستهاند درمیآید.
استاد مصباح: من خیال میکنم این مسأله را بدین صورت بشود بیان کرد که گرایش عمومی جهان غرب به سوی مادیت و امور محسوس و منافع مادی است و آنچه بیشتر برای آنها اهمیت دارد لذایذ و منافع مادی است و اختلاف در اینگونه مسائل انتزاعی از قبیل منطق، فلسفه یا دیگر مسائل علوم انسانی چندان تأثیری دراین منافع ندارد و لذا در غرب چندان بهایی هم به آنها نمیدهند. آنچه تأثیر مثبتی در زندگی آنها داشته باشد مثل فیزیک، پزشکی و چیزهایی که با تکنولوژی در رابطه باشد آنها به آن بها میدهند. اما چیزهایی که وجود و عدمش چندان تأثیری ندارد حالا ما بگوییم مثلاً روش استقرایی مفید یقین هست یا نیست. این تأثیری در زندگی آنها ندارد و برای همین چندان بهایی به آن نمیدهند. بنده یک موضوع دیگری به نظرم میرسد و آن اینکه با توجه به اینکه در این زمینه یعنی علوم غیر دقیقه اختلاف نظر زیاد شده و مکاتب متضاد به خصوص در غرب به وجود آمده و هیچکدام از اینها آنچنان سلطهای که بتوانند رقیبها را از میدان بیرون کنند ندارند وتقریبا همه در عرض هم و مشابه هم هستند و توان علمی یکسانی دارند این امر یک زمینه روانی خاصی برای جامعه ایجاد میکند که وقتی این همه نظرهای مختلف هست و معلوم نیست که از اینها کدامشان صحیح است و کدامشان غلط؟ ما چه داعیهای داریم که بر روی یکی از اینها پافشاری کنیم چون اینها همه مشابه هم هستند. خود همین مسأله، زمینه گرایش به آن نظریه فلسفی که ذکر فرمودند (سوفسطاییگری و تشکیک در همه عقاید) را فراهم میکند امّا در جوامع ما چنین نیست و اگر اختلافی باشد بین دو یا سه نظر است. اما در فلسفه غرب یا در جامعهشناسی غرب اگر ملاحظه بفرمایید دهها مکتب وجود دارد و هر کدام از اینها یک نظریاتی دارند و آنچنان هم نیست که یکی بتواند برتری خودش را بر دیگری اثبات کند. به نظر ما همین مسأله، این زمینه روانی را فراهم میکند که همه بیتفاوت شوند و بگویند حالا این نظر درست باشد یا آن نظر، چه فرقی میکند؟ یک کسی این قول را گفته دیگری هم آن قول را بگوید من خیال میکنم این هم بیتأثیر نباشد.
دکتر صدری: شاید به این وضوح نشود این خط را رسم کرد. من نظرم این است که ما باید بیشتر به مدهای فکری برگردیم. از این جهت که امروزه یک سری از رشتهها که هیچ نفع مادی ندارند مثلا فرض کنید «هنر» یا «نقد ادبی» به شدت مورد نظر واقع شدهاند و کارشان گرفته با اینکه هیچ نفع مادی بر آن مترتب نیست. فرض کنید کسی میآید یک کتاب مثل کتاب «میلتون» را از اول تا آخرش ((deconstructمیکند یعنی درست آن را برعکس میسازد و مَلاتش را برمیدارد و همه را از هم جدا میکند و دوباره روی هم میگذارد. مثلا با کتاب «ایوب» اخیرا این کار را کردهاند این کارها نفع مادی ندارد ولی به شدت رونق گرفته و این رشتهها در دانشگاه نیز تدریس میشود. و آن زمینهای که فلسفه مدرن در آن خیلی رشد کرده زمینه تدریس زبانهاست و کانون زبان جدید در امریکا هر بار که تشکیل میشود تمام وسایل ارتباط جمعی به آنجا میروند که آخرین حرفها را بشنوند و پخش کنند. این است که با اینکه نفع مادی بر اینها مترتب نیست خیلیها علاقه دارند اینها را مطالعه کنند و آخرین بحثها را مطرح کنند. بیش از هر عامل دیگر من تغییر مدهای فکری را علّت میدانم. مثلا امروزه هر کسی بخواهد یک حرفی را در علوم اجتماعی خیلی محکم بزند بلافاصله به او میگویند که آدم خیلی دگمی است و آخرین کتابها را در این زمینه نخوانده است. یعنی اظهار یقین کردن در یک زمینهای شاید کم کم از مد بیفتد. این است که من با دانش اندکی که دارم اینطور فکر میکنم که این بیتفاوتی شاید ناشی از یک نوع مد فکری است.
سؤال: سؤال اساسی بنده بیشتر بر سر این است که چرا در زمینه علوم انسانی، زمینه برای طرح مُدهای متعدد فراهم میشود اما در علوم دقیقه مثل ریاضیات و تجربی زمینه برای این مدسازی نیست؟ شما میفرمایید این یک مُد است و سؤال من در ریشه همین مدبازیها در علوم انسانی است؟ در تأیید فرمایش جناب استاد مصباح که فرمودند برای آنها همه چیز، نان و آب و شهرت و امثال اینهاست عرض میکنم این یک مسأله بسیار مهمی است و اینکه شما فرمودید برخی از رشتهها هست که نان و آب ندارد، نه اتفاقا همان «دیکانستراکشن» (Deconstruc) کتاب «میلتون» نان و آب میآورد. فرض کنید کسی یک کتاب را برگردان میکند برای اینکه شهرتی به دست آورد چون میداند این شهرت او را در جامعه مطرح میکند و درآمدی کسب میکند. البته بحث فعلا بر سر این نیست بلکه در این است که چرا در علوم انسانی مُدسازیها زیاد است اما در علوم دیگر نیست؟
دکتر صدری: سؤال بسیار خوبی است یعنی چرا این تغییر مکتبها، تغییر مدها، و امکان وجود موضعهای مختلف و این امکان که یک پارادایم یا یک نحوه نگرش یک مرتبه همه بازار را فرا گیرد چرا اینها در علوم اجتماعی بیشتر از علوم دقیقه است؟ البته عرض میکنم اگر کتاب «تامِسکون» را که گویا ترجمه شده به نام «مراحل انقلاب علمی» بخوانید میبینید حتی در علوم دقیقه هم این تغییر مدّها وجود دارد. یعنی ما در علوم دقیقه نیز از این تغییر پارادایمها در امان نیستیم در اینها هم زمانی به نظر میرسد که مثلا تمام مسائل تجربی توسط یک پارادایم حل میشود ولی بعد این پارادایم را رها میکنیم و پارادایم دیگری را قبول میکنیم «تامسکون» یک پزشک است و در پزشکی این بحث جالب را مطرح میکند اهمیّت کار او این بود که از نظر جامعهشناسی علم اثبات کرد که این تغییر مُدها حتی در علوم دقیقه هم هست. اما چرا این مسأله در علوم انسانی بیشتر از علوم دقیقه مطرح میشود؟ فکر میکنم اینجا یک مسأله بدیهی است البته به محض اینکه یک مسألهای در جامعهشناسی بدیهی مطرح شود ما بلافاصله باید در این مسأله شک کنیم. و راجع به آن سؤال بیشتری بکنیم. به نظر من شاید این بیارتباط با این مسأله نباشد که اصلاً در مسائل فلسفی و متافیزیکی و اجتماعی چون امکان تجربه عینی آنها کمتر است یعنی امکان اینکه در آزمایشگاه یک تئوری اثبات یا ردّ شود کمتر است، امکان ارائه فرضیههای مختلف بیشتر است. از سوی دیگر چون تا حدّ زیادی حساسیت این فرضیهها در برابر تغییرات تمدنی مثلا گرایش به مادیات، بهزیستی و... بیشتر است تا آنجا که هر فردی خوشبختی را خودش تعریف میکند و سپس دنبال آن میرود. اینجاست که جامعهشناسی نیز در مورد مراحل تمدنی میگوید تمدّن از «تمدّن عقلی» مانند «باندول» به سمت «تمدّن حسی» میرود و دوباره به «تمدّن عقلی» یا الهی برمیگردد به هر حال واقعیت این است که در علوم انسانی امکان تکثر بیشتر است و وقتی امکان تکثر بیشتر شد در اثر تعامل با یک سری از عوامل خیلی پیچیده دیگر تمدّنی گاهی ایجاد مُدهایی را میکند که شاید خیلی سطحیتر و زودگذرتر از مدهایی که در علوم دقیقه هست باشد.
تصور من این است یعنی آینده را اینطور پیشبینی میکنم که این یک حالت گذرایی باشد. همانطور که تفکر سوفیسم در یونان نتوانست اوج بگیرد و در نتیجه از بین رفت و آن فلسفه بود که به اوج خود رسید و رشد کرد، این نحله هم به فراموشی سپرده میشود. همانطوری که همین الان در غرب یک سری سنتهای خیلی قوی فلسفی غیر مدرنیست و ضدمدرنیست و موافق با سؤال فلسفی جدّی وجود دارند که اینها در مقابل تفکرات مدرنیست که از نیچه، ماکس وبر و... شروع میشود و جلو میآید، قد علم کردند و چه بسا اینها در مقابل همدیگر قرار بگیرند و در حال حاضر هم چنین تقابلی به چشم میخورد. به عنوان مثال «لِئواستراوس» که فردی است یهودی و در زمان جنگ از آلمان فرار کرد و به(New School For Social Reaserch) در امریکا و بعد از آنجا به دانشگاه شیکاگو رفت. همانطوری که میدانید، در یهودیّت سنت مطالعه حقوق که به مطالعه فقه شبیه است وجود دارد فرض کنیم به عنوان مثال پوستینی روی زمین افتاده و کسی آن را میگیرد و میگوید که این پوستین مال کیست؟ و این خودش جای کلّی بحثهای فقهی و حقوقی میشود. لئواستراوس از چنین سنّتی بیرون میآید و هفت، هشت تا زبان از جمله عربی، عبری، آلمانی و فرانسوی را خیلی خوب بلد بوده است و در دانشگاه شیکاگو نحلهای را پایهریزی میکند که کاملاً مخالف با همه سنتهای مدرنیست است و مسأله را به اصول مطلق برمیگرداند و میگوید ما اصلا کاری به این نداریم که هزار تا تصور از فرهنگ انسانی موجود است. میگوید یکی از آنها درست و حقّ است و بقیه هم باطلاند. او از این طریق شروع میکند به جنگ با نسبیتگرایی که معمولا علمای علوم اجتماعی و انسانشناسی را توسط آن به تخطئه میگیرند. خلاصه چنین سنتهایی هم در قلب فرهنگ غربی وجود دارد که اگر شما با اینها مواجه شوید خواهید دید که اینها تشابهات زیادی با فرهنگ ما دارند. و امّا در حال حاضر آن چیزی که در امریکا هست یک جنگ بسیار شدیدی بین این دو نحله فکری است: یک نحله فکری که طرفدار تسامح و نسبیّتگرایی است و معتقد است که در دانشگاه متون اصلی را درس ندهیم، مثلا افلاطون و ارسطو را درس ندهیم بلکه باید از ادبیات همه اقوام دنیا گزینش بکنیم مثلا چین و هند را درس دهیم. در مقابل گروهی میگویند که باید ما یک سری از متون اصلی را به همه افراد درس دهیم. آن چیزی که الان در علوم انسانی است، همین جریان پُست مدرن است. این جریان این است که در هر مسألهای اگر راست نمیگویم، ممکن است شما هم راست نگویید. البته نباید ما با یکدیگر دعوا کنیم بلکه باید با صلح و صفا بگوییم حرف شما درست و حرف ما هم درست است. یک گرایش دیگر که به نظر من تا حدّ زیادی در آینده سنتزی از این دو گرایش خواهد بود بازگشت به یک سری بحثهای اساسی و اصولی است، و بازگشت به این که بالاخره انسانیت انسان ناشی از چیست؟ که گرایش قبلی نسبیتگرایی است و این مطلقگرایی است و این گرایش ریشههای خیلی عمیقی در فلسفه غرب دارد که بیارتباط با فلسفه شرق نیست. و خلاصه در درون تمدّن بالفعل غرب یک جریان فکری نیست، بلکه جریانهای مختلف وجود دارد.
البته مد غالب الان همین تسامح و نسبیت است و افراد این نحله نیز زیاد هستند چون اینها در واقع نسل افرادی هستند که از سال 1960به بعد در دانشگاه بودند و اینها الان استادهای دانشگاه هستند. خوب است توجه کنید که اینها در واقع نسل هیپیها هستند. نسل کسانی که شعار معروفشان «جنگ نه بلکه عشق» بود اینها با این روحیه بزرگ شدهاند و الآن اینها بیشتر دنبال همین مُد فکری هستند. ولی در عین حال آن جریان فکری دیگری هست، و در بسیاری از جاها نه فقط به شکل صرفاً آکادمیک بلکه در سطح سیاستهای رایج در جامعه هم وجود دارد. خوب است ما بیاییم و ببینیم چه نقاط تشابهی بین این جریان و آن سنّتی که ما و شما با آن آشنا هستیم وجود دارد. این کتاب آقای روی متحده به نام (The Mantel of The Prophet) عبای پیامبر(ص) شاید یکی از بهترین کتابهایی باشد که در مورد ایران نوشته شده و درباره یک عالِم دینی در ایران است. نویسنده این کتاب پدرش ایرانی و مادرش امریکایی است. این کتاب، کتاب خیلی منصفانهای است. علت اینکه نام این کتاب را عرض کردم این است که اولا آن را به عنوان یک کتاب خوب معرفی کنم. ثانیا، به خاطر اینکه در این کتاب در مورد تشابهاتی که بین آموزش در علوم سنتی و قدیمه و آن سنّت فکری که در غرب بوده و هست بحث کرده است. ما باید از خود بپرسیم بازگشت غرب به سوی مطلقگرایی نتیجهاش برای ما چیست؟ من نمیخواهم بگویم که نسبیتگرایی خوب است. من خودم از نسبتگرایی به عنوان یک نوع تنبلی فکری متنفّرم ولی مطلقگرایی هم اگر از تفاهم و تفهّمِ میانفرهنگی و میانمذهبی دور باشد، ممکن است به سوی یک سری جنگهای مذهبی برود. و اینکه دو فیلسوف دست به شمشیر ببرند البته نه اینکه خود فلاسفه دست به شمشیر ببرند در واقع اینها مقدماتش را شروع میکنند و سپس تمدّنهای آنها به نزاع با همدیگر مشغول میشوند. این نهایت دید متافیزیکی و مطلقگرایی در انسانیت انسان است. در مقابل، کاری که جامعهشناسان میکنند این است که جامعهای را مطالعه میکنند و میگویند هر فرهنگی، فرهنگ است و فرهنگها خوب و بد ندارند! خلاصه این دو بینش دو قطبند که به نظر من باید بین این دو قطب یک تعدیلی ایجاد شود. یعنی آن افرادی که سؤال صرفا متافیزیکی از انسانیت انسان میکنند باید با ادبیات جامعهشناسی و انسانشناسی یک مقداری آشنا شوند و نه صرفا با تئوریهای انسانشناسی و جامعهشناسی آن چیزی که ایجاد نسبیت کرده در واقع تئؤری انسانشناسی نیست بلکه دادههای انسانشناسی است. یعنی فردی بدون اینکه قضاوت بکند از تمدّن خودش بلند میشود و در یک تمدّن دیگر زندگی میکند و زبان و فرهنگ آن تمدّن را یاد میگیرد و یکباره به این میرسد که اصلاً آنها طور دیگری زندگی میکنند. راحتترین کار از نظر فکری برای این آدم این است که همه را کنار بگذارد و بگوید که هیچ خوب و بدی در این تمدّنها وجود ندارد و همه آنها نسبی هستند. این در واقع یک نوع تنبلی فکری است. ولی آن کسی که فقط سؤال متافیزیک از انسانیت انسان میکند، او هم باید بیاید و در فرهنگهای مختلف نظر کند.
ممکن است هزار نفر هزار تا حرف بزنند ولی به هر حال دو دو تا چهار تاست و این حرف از نظر منطقی درست است. اما فیلسوف متافیزیک هم باید بیاید و با تنوع فرهنگی و فکری در دنیا آشنا شود و آن وقت بعد از این آشنایی هست که این سؤال در حدّ عمیقتر و وسیعتر برای او مطرح میشود که انسانیت انسان چیست؟ نباید ما به صورت یک موضوع انتزاعی به این مسأله نگاه کنیم بلکه باید به این مسأله با توجه به تجربیات واقعی فرهنگها و تمدّنهای مختلف دنیا و از دیدگاه تفهّمی و درون فهمی نگاه کنیم. این یک پروژهای است که به نظر من خوب است به دست شماها انجام شود.
خلاصه آنکه گفتیم این تسامحی که در فرهنگ غرب هست یک مُد فکری است و گفتیم البته توجه به متافیزیک و تعریف انسان به طور جدّی و فلسفی هم در آنجا وجود دارد. امّا سؤال این است که سنتزی که در آینده میخواهد ایجاد شود چه هست؟ این سنتز به نظر من باید یک سنتز جهانی باشد. یعنی یک سنتزی باشد که در آن هم نظر ما را بخواهند و هم نظر خودشان را. همه ما و همه فلاسفه و همه آنهایی که در زمینههای متافیزیک کار میکنند باید با ادبیات جامعهشناسی و مخصوصاً با ادبیات انسانشناسی و با تنوع فرهنگها آشنایی پیدا کنند و باید تغییرات تاریخی را در تفکرات فلسفی خودشان ملحوظ بدارند و بعد هم وارد یک مذاکره منصفانه شوند.
والسلام
استاد مصباح: همه این نشستها و نعمتها به نحوی از برکات وجود امام؛ است که حرکت اسلامی را در منطقه و حرکت علمی را در حوزه زنده کردند و کارهایی که در این زمینه شروع شده با تشویق ایشان گسترش پیدا کرد. پروردگارا! روح منور ایشان را با ارواح انبیاء و اولیاء خودت محشور بفرما و به ایشان بهترین پاداشی که شایسته کرم توست عطا بفرما.
در این باب گفتوگو و نشستی داشتیم در حضور آیتاللّه استاد محمدتقی مصباح یزدی، استاد دکتر احمد صدری وتنی چند از اساتید و محققان دفتر همکاری حوزه و دانشگاه، پژوهشگران بنیادفرهنگیباقرالعلوم(ع) و نویسندگان مجله معرفت.
قسمت اول این گفتوگو از نظر خوانندگان محترم گذشت اینک دومین قسمت از گفتوگو را پیشروی دارید.
دکتر صدری: مسأله دیگری که میخواستم عرض بکنم واقعیت و ضرورت شناخت مذاهب مختلف از همدیگر است. این یکی از مسائلی است که من خیلی به آن علاقه دارم یعنی فهم میان فرهنگی و فهم میان مذهبی (بینالمذاهب). خیلی از حرفهایی که ما میگوییم مسیحیها در مورد ما میگویند. آیا مسیحیهای امروز هم همین حرفها را میزنند؟ یا اینکه حرفی بود که کشیشی آمده 150سال قبل در گوشهای از فرانسه و در ده کورهای کتابی نوشته؟ واقعیت این است که بسیاری از علمای مسیحی چنین فکر نمیکنند. خود استاد مصباح در نیویورک و در یک جلسهای که خدمتشان بودیم شاهد بودند که خیلی از آنها مطالعاتی در زمینههای مختلف اسلامی کردهاند.
در اینگونه بحثها که در یک حد فلسفی بالایی انجام میشود انسان به خوبی میبیند که گویا مرزها برداشته میشود و دو فرد با دو زبان کاملاً متفاوت به حدی از قدرت میسرند که میتوانند بحث خیلی پیچیدهای را در ورای مرزهای سیاسی و جغرافیایی و زبانی و فرهنگی مطرح کنند. در این جلسه بحث بر سر اندیشه دکارت بود واقعیت این است که بسیاری از مسیحیها الان شروع کردهاند به مطالعه جدّی اسلام و دور کردن بسیاری از تفکرات باطلی که خودشان داشتند. انسان این حرفها را در مورد اسلام خیلی کم میشنود. الآن در بسیاری از مدارس علمی یا سمینریهای مسیحی درس اسلام خوانده میشود. خیلی از علمای آنها همین الان در دانشگاههای مختلف امریکا و اروپا و ایالت متحده و کانادا هستند که درسهای اسلامی میدهند. یعنی اینها علاقمند هستند که فراتر از پیشداوریهایی که صد سال پیش داشتند بروند و میخواهند از نزدیک اسلام را مطالعه بکنند.
این بر ما هم فرض است که مذاهب و فرهنگهای دیگر را بدون پیشداوری و با انصاف مطالعه بکنیم کما اینکه آنها تا حدودی سعی میکنند ما را همین طوری مطالعه بکنند.
این مطالعه کاملا ورای این بحث است که چه کسی حق است و چه کسی حق نیست. البته اگر کسی بخواهد بگوید که بیاییم و حقانیت خودمان را کنار بگذاریم و بگوییم ما یک دینی داریم و شما هم یک دینی و بیایید با هم مطالعه بکنیم افراد به جایی از این بحث نمیرسند. برای اینکه خودشان را ورای یک سری تفکر دینی قرار میدهند. خیر اصلاً این به آن معنی نیست که ما سنّت فکری، فرهنگی، مذهبی و اعتقادات خودمان را کمتر جدّی بگیریم، ولی مطالعه منصفانه دیگران و آراء آنها، کاملا با فرهنگ و مذهب ما مطابق است. الان در دنیا بعضی از افرادی که در حیطههای فکری دیگری هستند مطالعه دقیق اسلام و ایران را شروع کردهاند، ولی آنها با نیّت بسیار کینهتوزانه به سراغ اسلام آمدهاند. یعنی با نیّت اینکه چگونه میتوانیم با این مسأله انقلاب اسلامی و یا اسلام در بیفتیم و اینها معاندین و مخالفین و دشمنان ما هستند. به عنوان مثال هم اکنون اسلامشناسی و مطالعه کشورهای اسلامی در اسرائیل یک رشته خیلی جا افتاده علمی است و اینطور نیست که فقط بیایند و فحش دهند بلکه خیلی دقیق همه چیز را مطالعه میکنند. یک کنفرانسی بود در دایان سنتر که متعلق به موشهدایان است. در آن کنفرانس تحلیلهای بسیار بسیار علمی و دقیق از گروهبندیهایی که در ایران هست ارائه کرده بودند که با مطالعه آنها مو بر بدن انسان راست میشود. اینها خیلی دقیق مطالعه میکنند و من خودم خیلی چیزها یاد گرفتم و به هر کسی آن تحقیقات را نشان دادم واقعا تعجّب کرد که چه قدر اینها دقیق مطالعه میکنند خلاصه اینها معاندین ما هستند، اینها یک مشت دانشمندانی هستند که نتایج تحقیقاتشان را نه در خدمتِ فهمِ میان فرهنی به کار میبرند، بلکه به دلیل اینکه میخواهند با ما بجنگند مطالعه میکنند. ما به اینها چه طور باید جواب دهیم؟ من از شما سؤال میکنم چند نفر از ما میدانند که الآن در اسرائیل چه میگذرد؟ چند تا حزب در اسرائیل هست این کافی نیست که ما متنفر باشیم از آنها، خوب آنها هم از ما متنفرند. آنها اطلاعات خیلی خیلی دقیقی از ما دارند. ما چه قدر علم نسبت به آنها داریم؟ ما چه قدر آنها را میشناسیم؟ بنابراین همه اینها باز میگردد به مطالعه و تحقیق، نه صرفا به تظاهرات در خیابان و نه به شعار دادن البته نمیگویم اینها نباشد، بلکه میگویم که این کار ما از دست همه برنمیآید. این مطالعه دقیق علمی است که وظیفه دانشمندان است. چه به قصد اینکه با انصاف، دیگران را مطالعه کنیم و پیشداوریها را از خودمان دور کنیم و داوریها را نگه داریم و چه به قصد اینکه چون کسی دشمن ماست و ما را مطالعه میکند که بعدا نقاط ضعف ما را بشناسد. اقلا ما هم مقابله به مثل کنیم ما هم آنها را مطالعه کنیم باید هیچ وقت احساسات را جایگزین مطالعه دقیق علمی نکنیم. خلاصه به این دلیلها که گفتیم بازگردانیدن نگاه ما از خودمان به دیگران واقعا مفید است.
در این مورد که بیشتر بحث فرهنگ ما و فرهنگ دیگران و مذهب ما و مذهب دیگران به هر دو دلیلی که عرض کردم لازم است یک سری افرادی که مشغلهشان و کار و زندگیشان وقف تحصیل و تحقیق و یادگیری و... است را با یک جدّیتی و با یک عمقی مطالعه کنند و فکر میکنم که این هم از وظایف چنین مرکزی باشد. باید یک تفکر خیلی دقیق، بسیار روشن و واضح و دقیق، خالی از سادهانگاریها و سادهلوحیها و صور قالبی از دیگران در تحقیقات و مطالعات در اینجا ترسیم شود و این خود از اوجهای یک تمدّن است. از اوجهای تمدّن اسلامی درگذشته هم همین بود که دیگران را شناختند ما باید این سؤال را همیشه داشته باشیم که ما چه آگاهی و چه شناخت واقعی ای از دیگرانی داریم که در همین لحظه روی همین کره زمین با ما زندگی میکنند، آنهایی که انسانند منتهی از فرهنگهای دیگر هستند. بعضیها از فرهنگهای کاملا متفاوت با ما هستند، بعضیها با ما معاندند و بعضیها نه، فقط مختلفند ما باید اینها را بشناسیم.
معرفت: موقعیت جامعهشناسی در بین سایر علوم انسانی هماکنون چگونه است؟
دکترصدری:جامعهشناسیامروز وضعش زیادخوب نیست، از این جهت که درواقع یک تکثر چهارچوبها در جامعهشناسی پیدا شده است. تکثر چهارچوبها یا پارادایمها (Paradigm) امروزه در جامعهشناسی در واقع باعث از بین رفتن تشکّل و (Focus) جامعهشناسی شده است. انجمن جامعهشناسان اخیر امریکا واقعاً یک چیز عظیمی بود و با شرکت شش هفت هزار نفر تشکیل شده بود ولی تقریباً مثل بُرج بابِل بود، همه انگلیسی حرف میزدند. منتهی زبانهای مختلفی در جامعهشناسی ایجاد شده بود.
بستر اصلی جامعهشناسی بستر تغییرات کمّی و تقریباً خالی ازجنبههای تئوریک و نظری است. جلسههایی که مربوط به بحثهای نظری بود، آنها هم در راه خودشان به افراط رفتند و در واقع خودشان را از جنبههای کمّی در جامعهشناسی جدا کردند.
این دعوای کمّی و کیفی در جامعهشناسی معاصر و بعد هم علاوه بر این دعوا، دعواهای دیگری هم که هست باعث شده که یک مقداری از آن تشکل لازم کم کند. بعضی از علوم انسانی دیگر هم این اشکال را دارند. خلاصه موقعیت جامعهشناسی به علّت همین تکثّر یا پارادایمها به نظر من یک مقداری تضعیف شده است. این خبر بدی است که میتوانم راجع به جامعهشناسی معاصر به شما بدهم.
و اما خبر خوب این است که در جامعهشناسی هم اکنون فرصت عجیبی پیش آمده که افرادی بیایند، مخصوصاً برای شما که دانشجویان جامعهشناسی هستید و نظریههای جدید عنوان کنند. بسیاری گوشه و کنارها در جامعهشناسی هست که شما میتوانید علائق خودتان را به آن بیاویزید و بالا بروید. فرض کنید مثل یک قلعه خیلی رفیعی که به جای اینکه صاف باشد و به افراد اجازه بالا رفتن ندهد، در گوشهاش یک سنگی و یا یک حفرهای هست که به راحتی افراد میتوانند از آن بالا روند و وارد قلعه شوند.
یکی از اشکالاتی که در سطح و ظاهر این قلعههای علوم اجتماعی و انسانی هست این است که وقتی ما از خارج به آن نگاه میکنیم همه آنها یکپارچه به نظر میآیند. این تجربه خود من بود وقتی که دانشجو بودم واقعا نمیدانستم که از کجای آن باید وارد شد. یک وقتی هم در اثر همین جهل کسی را میبینید که به یک دیوار ده متری پتکی را میزند، در حالی که اگر دو قدم آن طرفتر برود یک در کاغذی آنجاست اگر یک شناختی ایجاد شود میتوان از در وارد شد، به جای اینکه از دیوار وارد شد. و یا به جای اینکه شخص دیوار را خراب کند میتواند از دیوار بالا رود. برای اینکه این پارادایمهای مختلف شناخته شود و برای اینکه جامعهشناسی را به استخدام خود درآوریم واقعاً الان فرصت خیلی خوب است. برای اینکه رشته، رشته بسیار منسجمی نیست. اصلا نمیشود گفت که جامعهشناسی چه هست؟ و لذا الان فرصت خیلی طلایی است که آنهایی که مطالعه میکنند و یک مقداری از خارج قلعه به این قلعه نگاه میکنند، امکانهای بسیار زیادی برای آنهاست که بتوانند آن را فتح کنند. این قلعه در واقع خیلی محکم نیست و به همین دلیل به راحتی بیشتر میشود آن را فتح کرد و فتح آن در واقع به کار گرفتن و استفاده کردن از آن در راه حلّ معضلات و مشکلات موجود است. تمام این تئوریسنهای جامعهشناسی کتابهای تئوری آنها را وقتی جلوی خود میگیریم تا ببینیم که اینها این حرفها را برای چه زدند، میبینیم همه اینها مسائل خاص جامعه خودشان را داشتهاند و همانها را بررسی کردهاند. البته قالب بحثهایشان، قالب انتزاعی است ولی ریشه تمامی این مسائل همانطوری که قطعا خودتان آشنایی دارید مسائل خاص جامعه خودشان بوده است. با استفاده از آن دیدگاهها که در واقع مثل نقطه ارشمیدس است، شما ممکن است در خارج این قلعه قرار داشته باشید ولی به همین دلیل که فاصلهای دارید، میتوانید یک اهرمی پیدا کنید و آن را تکان دهید. اگر انسان در داخل آن باشد واقعا نمیتواند آن را تکان دهد.
من در تزی که برای دکترای خودم مینوشتم که بعدا تبدیل به این کتابی شد که اخیرا توسط دانشگاه «آکسفورد» چاپ شده یک مقایسهای کردهام بین متفکرین مارکسیست از قبیل «لوکاچ» و «رزالوکزامبورک» (Rosal uxemburg) و «لنین» و بین جامعهشناسان ابتدایی آمریکایی از قبیل «ویلیام گراهام سامنر»، «لِستر فرنک ورد» و افرادی که جامعهشناسی را شروع کردند و بین بحثهای شدیدی که در مارکسیسم درگرفته و بحثهایی که در جامعهشناسی ابتدایی آمریکایی بوده و شباهتهای غیرقابل انکاری بین آنها پیدا کردم افرادی که اینها را میخواندند خیلی تعجب میکردند. که این به صورت یکی از ویژگیهای این کتاب درآمده است. میگفتند: شما چطور به فکرتان رسیده است که اینها را با هم مقایسه بکنید. اینها چیزهایی است که واقعا غیر قابل مقایسهاند. هیچ کس در عمرش فکر نکرده که «لوکاچ» را را با «سامنر» مقایسه کند و خلاصه این کار برای آنها خیلی عجیب و غریب بود و کم مانده بود که بگویند این کار دیوانهوار است و چرا این کار را یک انسان باید بکند؟ اینها قابل مقایسه نیستند اینها به اصطلاح آمریکایی مقایسه پرتقال و سیب است. و ربطی به هم ندارند. ولی وقتی میخوانند، میبینند اتفاقا خیلی به هم شبیهند و واقعا هم شبیهاند. چون جامعهشناسی و سوسیالیسم در واقع توأماند و از یک جا نشأت میگیرند، منتهی در جهتهای مختلف حرکت میکنند. استاد من میگفت اینکه تو توانستهای چنین مقایسهای را انجام دهی به خاطر این است که از یک فرهنگ دیگر هستی و از بیرون به این مسأله نگاه کردهای.
این وضع بَلبشوی کنونی در جامعهشناسی، هم یک مقدار موقعیت آن را تضعیف کرده و هم فرصت ایجاد کرده برای کسانی که میخواهند از خارج بیایند و جدی باشند و واقعا بخوانند و مطالعه کنند و آن نقشه قلعه را کشف کنند و به عنوان یک کل واحد به آن نگاه نکنند بلکه ببینند درزهایش کجاست دیوارهایش، درش، پنجرهاش کجاست، از کدام دیوارها میشود راحتتر بالا رفت. خلاصه این وضع کنونی جامعهشناسی و نیز فاصلهای که فعلاً شماها با آن دارید، هر دوی اینها در این جهت که شما بتوانید یک جامعهشناس خوب بشوید، به این معنی که بتوانید مسائل و مشکلات جامعه خودتان به اضافه نقاط قدرتش را با جامعهشناسی جدید تطبیق دهید و یک جامعهشناسی نوینی را ارائه کنید و در این فرآیند خودتان صاحبنظر شوید، میتوانند مورد استفاده قرار گیرند.
البته بنده اشراف کافی به بقیه رشتههای علوم اجتماعی و انسانی ندارم و برای اینکه بتوانم جایگاه جامعهشناسی را در بقیه علوم بیان کنم باید اشراف بیشتری بر دیگر رشتهها داشته باشم ولی عجالتا به عنوان یک نظر شخصی در این مورد میگویم: یکی از عللی که جامعهشناسی مثلا موقعیت روانشناسی را ندارد این است که جامعهشناسی مرتب اصول مورد نظر خودش را زیر سؤال میبرد در حالی که روانشناسی کمتر این کار را میکند. یعنی مرتبا جامعهشناسان در حال جنگ و جدال در این مسأله هستند که اصلا جامعهشناسی چیست؟ در حالی که این مسأله در سایر علوم اجتماعی کمتر دیده میشود. اینکه «فعلا بگذریم از بحثهای انتزاعی و به عمل بپردازیم» در سایر رشتههای علوم اجتماعی بیشتر مطرح است. جامعهشناسی مرتب به خودش نگاه میکند مثل دوچرخه سواری که مرتب به چرخهای جلو خودش نگاه میکند و لذا بیشتر امکان سقوط و افتادن او هست ولی بقیه به جلوی خود نگاه میکنند. البته این یک تصوری است که من دارم و شاید علمی نباشد ولی با برخوردهایی که داشتم و با مطالعاتی که در علوم سیاسی و اقتصادی و مقداری هم در روانشناسی داشتهام به نظر چنین میرسد که این دعوای دائمی که در جامعهشناسی هست ناشی از حالتی که به آن (Reflexivity) میگویند میشود یعنی دائما در مورد خود فکر کردن، و اینکه آیا این خوب است یا نه؟ از نظر تشکّل در جامعهشناسی به عنوان یک رشته علمی، این بد است. برای اینکه ما هیچوقت آن نزاعهای تئوریک را کنار نمیگذاریم. امسال این بحث در قسمت تئوری جامعهشناسی انجمن امریکا و همینطور انجمن بینالمللی جامعهشناسی رواج داشت که ما بیاییم یک دیکشنری (Dictionary) برای جامعهشناسی پیدا کنیم که مثلا نهاد چیست؟ میگفتند باید انجمن جامعهشناسی امریکا یک دیکشنری که مُهر قبول همه روی آن باشد درست کند که ما هم مثل روانشناسی راه بیفتیم و یک رشته پُردرآمد و پرسود بشویم که بهتر ما را استخدام کنند! اینها مسائلی است که جامعهشناسان امریکا به آن هاعلاقه دارند. در مقابل، عدّهای با این حرف مخالفت کردند که اگر ما اینکار را بکنیم جامعهشناسی را بستهایم. ما باید اجازه بدهیم به جای اینکه کلمات را تعریف کنیم و افراد را توی این خانههای باریک و کوچک تعاریف بگذاریم جامعهشناسی رشد بکند.
خلاصه همین تشکیک دائمی که در جامعهشناسی نسبت به اصول خودش وجود دارد باعث میشود که به انسجامی که در بقیه رشتهها هست نرسد ولی از طرف دیگر خود این مسأله باعث میشود که جامعهشناسی در عمل بیشتر انتقادی باقی بماند و به اصول خودش برگردد و از خودش مرتبا سؤال کند. و من شخصا میگویم هر دوی اینها یک سری منافعی دارند و نباید از منافع رشتهای که مرتبا از مبادی خودش سؤال میکند، چشمپوشی کرد. متأسفانه خیلی از افرادی که جامعهشناس هستند میخواهند این مسأله را به عنوان یک ضعف پنهان کنند که نه خیر جامعهشناسی اصلاً یک رشته است. هر کتابی را که در جامعهشناسی ملاحظه کنیم، میبینیم میخواهد چنین تصوری را ایجاد کند که بله، جامعهشناسی یک رشته است و البته هیچ بقالی نمیگوید ماست من ترش است!! ولی شما اگر با دقت لابهلای آن را نگاه کنید میبینید که تعدّد پارادایمها به چشم میخورد و به نظر من علت اینکه جامعهشناسی به انسجام رشتههای دیگر نمیرسد همین حالت انتقادی است که در آن وجود دارد. یعنی همین حالت سؤال از مبادی خودش که دائما در این علم وجود دارد و نظر من نیز همین است که این علم به انسجام سایر رشتههای اجتماعی نرسیده و شاید هیچوقت هم نرسد و الزاما هم بد نیست که نرسد.
سؤال: معمولا فلاسفه غربی در رشتههای علوم انسانی حساسیت شرقیها را ندارند و به اندازهای که ما سر مسائل مثلاً کلامی حساسیّت به خرج میدهیم آنها حساسیت نشان نمیدهند چون چنان که خود در کانادا شاهد بودیم سر بحثها خیلی زود اعتراف میکنند که بله ما اشتباه کردیم و شما درست میگویید و اشکالی ندارد که ما این نظر را داشتیم و شما نظر دیگری و از حالا ما با شما موافق میشویم. ولی در آکادمیهای علمی ما و در محافل علمی ما کسی به این سادگی دست از عقیده خود نمیکشد. میخواستم ببینم شما که در این محافل حضور داشتهاید آیا این عدم حساسیت را در کل رشتههای علوم انسانی احساس کردهاید که به راحتی یک نظر را میپذیرند و از مواضع خود عدول میکنند و ریشهاش چیست؟
دکتر صدری: البته شاید من نتوانم جواب کافی و وافی بدهم چون در همه آن جلسات که شما اشاره میکنید نبودهام ولی یکی دو تا از آن بحثها را من به خاطر دارم که بین این آقایان و بعضی از کسانی که (از حوزه قم بنیاد باقرالعلوم«ع») تشریف آورده بودند واقع میشد. به نظر من این مسأله یک مقداری جنبه فرهنگی دارد و به نحوه برخورد بستگی دارد اینکه فرد میگوید «من نمیدانم» آیا واقعا او نمیداند و یا اینکه این یک اصطلاح فرهنگی است؟! شاید مقداری علت این برداشت این باشد که در نحوه مطرح کردن مسائل و در زمینه پذیرش مسائل تفاوت فرهنگی وجود داشته باشد. یعنی چه بسا اگر یک مقدار اِشراف بیشتری بر فرهنگ پیدا شود، مثلاً اینکه چه چیزی در یک بحث علمی مؤدبانه است و شخص تا چه حدّی باید پافشاری بکند و تا چه حدّی طرف مقابل این را به عنوان حمله شخصی تلقّی نمیکند و امثال اینها تا حدّی مربوط به تفاوت فرهنگی است. و البته آن آقای «پرفسور لکی» متکلم که نیست چون منطق درس میدهد و در منطق جدید یک سری تشکیکهای خیلی اساسی بعد از «ویتگنشتاین((Wittgenestein» پیدا شده که ایشان هم تخصصشان همان بود و الآن این تشکیکات در فلسفه «پست مدرن» (Post Modern) به اوج خود رسیده من یک مقالهای در مورد مسؤولیت هنرمند در جامعه معاصر مینویسم، که در واقع ادامه کاری است که روی آثار سلمان رشدی انجام دادهام در این مقاله به این میپردازم که اصلاً فلسفه «پست مدرن» چیست؟ این بحثها در فلسفه «پست مدرن» به یک اوج سوفسطایی میرسد یعنی «منطقیون» میروند از طریق ساخت انگاری و ساختگرایی و میرسند به ما بعد ساختگرایی و از آنجا میرسند به حالتی که غیر از زبان چیز دیگری نیست و همه چیز زبان است و از زبان بشری نمیشود بیرون رفت و زبان بشری جز یک سری بازیها نیست. و در واقع اصلا به یک نحوی منکر جهان موجود میشوند، هر چند که این انکار هم چیزی نیست که پای آن بایستند بلکه الآن گویی طفره رفتن از این بحثها یک مقداری مد روز است. البته این را نباید به عنوان ضعف منطقی و فلسفی اینها گرفت بلکه باید به عنوان مد فلسفی به آن نگاه کرد واین مدهای فلسفی باید در برابر این برداشتی که شما دارید مسؤول باشند.
خلاصه اینکه من تصور میکنم بتوان اینطور توجیه کرد که یک مقداری مربوط به تفاوت فرهنگی است. مثلا آن پرفسوری که با شما صحبت میکند فکر کند اگر در این مسأله پافشاری کند ممکن است به عنوان حمله شخصی تلقّی شود. و یک مقدار هم مدعای فلسفی است که کم کم از رسیدن به یک پاسخ مشخصی برای سؤال مشخصی ناامید میشوند و در واقع میروند به سمت اینکه از عقل به یک مفهوم استعفا دهند همانطور که «سوفسطاییها» هم همین استعفای از عقلشان بود که باعث شد آنها به قول خودشان زندگی خوبی درست کنند و بروند در مَحاکم و از هر کسی دفاع کنند و بعد هم به ریش همه بخندند که من زبان را یاد گرفتم و از همه بالاتر هستم. الآن اینهایی هم که در این فلسفههای «پست مدرن» به نظر میرسد خیلی داعیهدار هستند، باز هم زندگیشان را رها نکردهاند و باز هم به دنبال پست و مقام و چاپ کتابهایشان هستند!!
به هر حال شاید این مُد فلسفی جدید بتواند آن برخورد را توجیه کند و البته عرض کردم اینها ناکافی است، شاید دلایل دیگری موجود باشد اما با دانش اندک من این دو تا توجیه به ذهنم میرسد.
سؤال: در ایران وقتی یک نظریهای جدید پیدا میشود و بعد نقدها و بررسیهایی انجام میشود همه حساس میشوند که این نظریه چیست؟ اما در آنجا چنین نیست. در ایران وقتی یک مقالهای چاپ میشود همه اهل فن مطالعه میکنند ببینند چیست؟ جواب آن چیست؟ ولی این حساسیت در آنجا وجود ندارد و به نظر میرسد علّت و ریشهای عمیقتر در مورد آن وجود دارد؟
دکتر صدری: البته این برداشتِ من است مثلا فرض کنید آدم وقتی در کلاس دانشگاه تهران صحبت میکند مثل اینکه در انبار باروت است یک جرقهای که بکشد مثل این است که همه منفجر میشوند. من خودم بعد از تجربهای که از تدریس در ایران داشتم یادم هست اولین سالی که به امریکا رفته بودم در آن سالهای اول، درس هم میدادم و به همین انتظار سر کلاس دائم پس از ایجاد جرقه، منتظر انفجار بودم اما میدیدم خبری نیست! بعد فهمیدم اصلاً باروتی نیست. از اول باید شروع کرد و در آنها باید شوق ایجاد کرد. خلاصه در آنجا باید باروتها را خودمان ببریم. و بچینیم و بعد آخر ترم شاید یکی دو تا جرقه بزند. انصافا آن علاقه و شوری که اینجا هست آنجا نیست. البته ما در دو بُعد مختلف میتوانیم صحبت کنیم: در زمینه جامعهشناسی و یا در زمینه فلسفی. من بیشتر در زمینه جامعهشناسی بودهام و احساس میکنم واقعاً امریکا یک جامعهای است درددار، مسألهدار و مورددار. افراد اگر در زندگی شخصیشان نگاه کنند این تضادها و مسألهها را میبینند. هر کسی تاریخ زندگی خودش را نگاه کند، میبیند چه مشکلاتی را پشت سر گذاشته است. با ملاحظه این مسائل است که باید دید از علوم اجتماعی چه سؤالهایی داریم. و آن وقت باید دید آن دانشجوی امریکایی که آمده سر کلاس نشسته، چه دشواریهایی داشته و او با چه سؤالهایی به کتاب مثلا ماکس وِبر نگاه میکند؟ و من با چه سؤالهایی؟ این مسأله قطعا تأثیر خواهد داشت در اینکه علاقه و شور من به این مباحث بیشتر باشد تا او. البته این را من کاملا تأیید میکنم که این یکی از عوامل ممکن است. لااقل در زمینه جامعهشناسی چنین است. شاید مقداری هم بحث فرهنگی در کار باشد مثلا در بعضی رشتهها، آنها خیلی پیشرفت کردهاند مثل مهندسی ژنتیک، یا بعضی از رشتههای فیزیک از قبیل فیزیک فضایی، آمار و ریاضی و... ، من با تماسهایی که داشتهام مشاهده کردم که در رشته هایی که پیشرفت کردهاند یک چنین شور و علاقهای وجود دارد. مثلاً یک گروه از دانشمندان فیزیک بودند که کار میکردند بر روی فرود آوردن این سفینهها بر روی کره مریخ و بحث این بود که از آنجا که علائم رومی به سرعت نور به آنجا میرود و تا به آنجا برسد سه دقیقه طول میکشد و لذا از زمین نمیتوانند به او دستور دهند که مثلاً کجا بنشیند و کجا ننشیند چون تا علامت به او برسد سه دقیقه گذشته و ممکن است در این مدت سفینه نابود شده باشد و لذا باید به خود سفینه یاد بدهند که خودش تصمیم بگیرد و کجا برود و کجا نرود! خوب این یک مسأله مهمی است و افرادی که در این زمینه کار میکنند چنین شور و حالی را دارند ولی در مسائل انسانی یا فلسفی چنین شور و حالی را البته ندارند.
سؤال: به نظر جنابعالی که در جامعهشناسی کارشناس هستید فکر نمیکنید علت این مسأله تضعیف موقعیت «متافیزیک» باشد یعنی انسان از جهت ابعادی که بُعد متافیزیکی انسان تلقی میشود منزلتش در غرب پایین آمده و در نتیجه علوم انسانی هم از بعد متافیزیکیشان شور و حالی در آنها ایجاد نمیکند. اینکه آنها نسبت به بعضی مسائل حساسیت دارند مثل نشاندن سفینه در ماه یا مریخ، این به خاطر ارتباط این پدیده با زندگی و بُعد مادی و طبیعی انسان است ولی این حساسیت را در مسائل روانشناسی یا جامعهشناسی یا حقوق که تا حدودی مربوط به ابعاد متافیزیکی و ماورایی انسان میشوند، ندارند. و علتش این است که اصلاً انسان را از این بُعد و منظر متافیزیکی نمینگرند. شما به عنوان یک جامعهشناس فکر نمیکنید علتش این باشد؟
دکتر صدری: عرض کنم این تضعیف متافیزیک یا اینکه موقعیت انسان چیست؟ خودش یک پدیده تمدنی است. یعنی به نظر من از نظر جامعهشناسی یک پدیده پیچیدهای است و سبب آن یک مجموعهای است از عناصر تمدنی که شامل عناصر فرهنگی، تاریخی، اقتصادی، اجتماعی و مذهبی میشود و این همه با بحثهای فلسفی در تعامل است. نه اینکه بحثهای فلسفی از قبیل اینکه انسان چیست؟ نتیجه آنهاست. و در عین حال این هم درست نیست که بگوییم این بحث فلسفی کاملا جدا از آن عناصر است و هیچ ربطی به هم ندارند، اینها هم در یک حالت تعامل دائم هستند. اینکه تصور اینها از انسان چیست؟ و تا چه حدّ متافیزیک را جدّی میگیرند، اینها یک مقداری تحت تأثیر تغییرات فلسفه غرب است که آن هم خودش در تعامل با مسائل اقتصادی، اجتماعی در آن جوامع میباشد. یعنی وقتی توسعه اجتماعی در جامعهای ایجاد شد و یک سری از مشکلات روزمره جامعه رفع شد مثلا صفها از بین رفت، یا سطح درآمد سالانه بالا رفت یا تولید ناخالص ملی رشد کرد، یک سری تغییراتی در نحوه نگرش افراد به خودشان یا دیگران پدید میآید و هکذا وقتی یک سیستم سیاسی یا یک رِفُرم مذهبی ایجاد شد، به هر حال همه اینها در تعامل با یکدیگر واقع میشوند. هم اکنون واقعیت این است که متافیزیک تضعیف شده و همانطور که عرض کردم شما ببینید موقعیت فلسفه کنونی کجاست؟ میبینیم واقعا فلسفه غرب به یک نوع (سوفیسم یک نوع ارتدوکسی) رسیده یعنی یک ارتدوکسی جدید وفسطایی به معنای رها کردن اینکه اصلا ما به سراغ متافیزیک برویم. که البته به نظر من این ناشی است از یک سری تحریفهایی از بحث هایی که «هایدگر» (Heidegger) مطرح کرده بود البته به عنوان یک غیر فیلسوف که با علاقهای اینبحثها را دنبال کرده است. درواقع تحریف آن بحثها و ادامهاش درجهت «نیهیلیستی»(Nihilism) و «نیستانگاری» کشیده به اینجا که نه تنها در فلسفه و منطق بلکه در هنر و خیلی از زمینههای علوم اجتماعی مثل جامعهشناسی و اقتصاد به سمت مُدگرایی میروند و این است که آن شور و حال دیگر دیده نمیشود. به هر حال من نمیگویم چیزی که شما گفتید نیست بلکه شاید سعی میکنم آن را یک مقدار به حساب تمدّنی بگذارم که در اثر یک سری امور مختلف ایجاد شده و این امور تماما قابل مطالعه است و این یک مسأله فکری، ذهنی تنها نیست بلکه یک مسأله تمدّنی است. ما اگر بخواهیم ولو همین اشتباه را بفهمیم باید به جنبههای جامعهشناسی، تاریخی، و اقتصادی این مسأله بازگردیم. به نظر من این سؤال، سؤال خیلی مهمی است و فکر میکنم حداقل ده، بیست مورد موضوع تز دکترا از این موضوع برای این آقایانی که اینجا نشستهاند درمیآید.
استاد مصباح: من خیال میکنم این مسأله را بدین صورت بشود بیان کرد که گرایش عمومی جهان غرب به سوی مادیت و امور محسوس و منافع مادی است و آنچه بیشتر برای آنها اهمیت دارد لذایذ و منافع مادی است و اختلاف در اینگونه مسائل انتزاعی از قبیل منطق، فلسفه یا دیگر مسائل علوم انسانی چندان تأثیری دراین منافع ندارد و لذا در غرب چندان بهایی هم به آنها نمیدهند. آنچه تأثیر مثبتی در زندگی آنها داشته باشد مثل فیزیک، پزشکی و چیزهایی که با تکنولوژی در رابطه باشد آنها به آن بها میدهند. اما چیزهایی که وجود و عدمش چندان تأثیری ندارد حالا ما بگوییم مثلاً روش استقرایی مفید یقین هست یا نیست. این تأثیری در زندگی آنها ندارد و برای همین چندان بهایی به آن نمیدهند. بنده یک موضوع دیگری به نظرم میرسد و آن اینکه با توجه به اینکه در این زمینه یعنی علوم غیر دقیقه اختلاف نظر زیاد شده و مکاتب متضاد به خصوص در غرب به وجود آمده و هیچکدام از اینها آنچنان سلطهای که بتوانند رقیبها را از میدان بیرون کنند ندارند وتقریبا همه در عرض هم و مشابه هم هستند و توان علمی یکسانی دارند این امر یک زمینه روانی خاصی برای جامعه ایجاد میکند که وقتی این همه نظرهای مختلف هست و معلوم نیست که از اینها کدامشان صحیح است و کدامشان غلط؟ ما چه داعیهای داریم که بر روی یکی از اینها پافشاری کنیم چون اینها همه مشابه هم هستند. خود همین مسأله، زمینه گرایش به آن نظریه فلسفی که ذکر فرمودند (سوفسطاییگری و تشکیک در همه عقاید) را فراهم میکند امّا در جوامع ما چنین نیست و اگر اختلافی باشد بین دو یا سه نظر است. اما در فلسفه غرب یا در جامعهشناسی غرب اگر ملاحظه بفرمایید دهها مکتب وجود دارد و هر کدام از اینها یک نظریاتی دارند و آنچنان هم نیست که یکی بتواند برتری خودش را بر دیگری اثبات کند. به نظر ما همین مسأله، این زمینه روانی را فراهم میکند که همه بیتفاوت شوند و بگویند حالا این نظر درست باشد یا آن نظر، چه فرقی میکند؟ یک کسی این قول را گفته دیگری هم آن قول را بگوید من خیال میکنم این هم بیتأثیر نباشد.
دکتر صدری: شاید به این وضوح نشود این خط را رسم کرد. من نظرم این است که ما باید بیشتر به مدهای فکری برگردیم. از این جهت که امروزه یک سری از رشتهها که هیچ نفع مادی ندارند مثلا فرض کنید «هنر» یا «نقد ادبی» به شدت مورد نظر واقع شدهاند و کارشان گرفته با اینکه هیچ نفع مادی بر آن مترتب نیست. فرض کنید کسی میآید یک کتاب مثل کتاب «میلتون» را از اول تا آخرش ((deconstructمیکند یعنی درست آن را برعکس میسازد و مَلاتش را برمیدارد و همه را از هم جدا میکند و دوباره روی هم میگذارد. مثلا با کتاب «ایوب» اخیرا این کار را کردهاند این کارها نفع مادی ندارد ولی به شدت رونق گرفته و این رشتهها در دانشگاه نیز تدریس میشود. و آن زمینهای که فلسفه مدرن در آن خیلی رشد کرده زمینه تدریس زبانهاست و کانون زبان جدید در امریکا هر بار که تشکیل میشود تمام وسایل ارتباط جمعی به آنجا میروند که آخرین حرفها را بشنوند و پخش کنند. این است که با اینکه نفع مادی بر اینها مترتب نیست خیلیها علاقه دارند اینها را مطالعه کنند و آخرین بحثها را مطرح کنند. بیش از هر عامل دیگر من تغییر مدهای فکری را علّت میدانم. مثلا امروزه هر کسی بخواهد یک حرفی را در علوم اجتماعی خیلی محکم بزند بلافاصله به او میگویند که آدم خیلی دگمی است و آخرین کتابها را در این زمینه نخوانده است. یعنی اظهار یقین کردن در یک زمینهای شاید کم کم از مد بیفتد. این است که من با دانش اندکی که دارم اینطور فکر میکنم که این بیتفاوتی شاید ناشی از یک نوع مد فکری است.
سؤال: سؤال اساسی بنده بیشتر بر سر این است که چرا در زمینه علوم انسانی، زمینه برای طرح مُدهای متعدد فراهم میشود اما در علوم دقیقه مثل ریاضیات و تجربی زمینه برای این مدسازی نیست؟ شما میفرمایید این یک مُد است و سؤال من در ریشه همین مدبازیها در علوم انسانی است؟ در تأیید فرمایش جناب استاد مصباح که فرمودند برای آنها همه چیز، نان و آب و شهرت و امثال اینهاست عرض میکنم این یک مسأله بسیار مهمی است و اینکه شما فرمودید برخی از رشتهها هست که نان و آب ندارد، نه اتفاقا همان «دیکانستراکشن» (Deconstruc) کتاب «میلتون» نان و آب میآورد. فرض کنید کسی یک کتاب را برگردان میکند برای اینکه شهرتی به دست آورد چون میداند این شهرت او را در جامعه مطرح میکند و درآمدی کسب میکند. البته بحث فعلا بر سر این نیست بلکه در این است که چرا در علوم انسانی مُدسازیها زیاد است اما در علوم دیگر نیست؟
دکتر صدری: سؤال بسیار خوبی است یعنی چرا این تغییر مکتبها، تغییر مدها، و امکان وجود موضعهای مختلف و این امکان که یک پارادایم یا یک نحوه نگرش یک مرتبه همه بازار را فرا گیرد چرا اینها در علوم اجتماعی بیشتر از علوم دقیقه است؟ البته عرض میکنم اگر کتاب «تامِسکون» را که گویا ترجمه شده به نام «مراحل انقلاب علمی» بخوانید میبینید حتی در علوم دقیقه هم این تغییر مدّها وجود دارد. یعنی ما در علوم دقیقه نیز از این تغییر پارادایمها در امان نیستیم در اینها هم زمانی به نظر میرسد که مثلا تمام مسائل تجربی توسط یک پارادایم حل میشود ولی بعد این پارادایم را رها میکنیم و پارادایم دیگری را قبول میکنیم «تامسکون» یک پزشک است و در پزشکی این بحث جالب را مطرح میکند اهمیّت کار او این بود که از نظر جامعهشناسی علم اثبات کرد که این تغییر مُدها حتی در علوم دقیقه هم هست. اما چرا این مسأله در علوم انسانی بیشتر از علوم دقیقه مطرح میشود؟ فکر میکنم اینجا یک مسأله بدیهی است البته به محض اینکه یک مسألهای در جامعهشناسی بدیهی مطرح شود ما بلافاصله باید در این مسأله شک کنیم. و راجع به آن سؤال بیشتری بکنیم. به نظر من شاید این بیارتباط با این مسأله نباشد که اصلاً در مسائل فلسفی و متافیزیکی و اجتماعی چون امکان تجربه عینی آنها کمتر است یعنی امکان اینکه در آزمایشگاه یک تئوری اثبات یا ردّ شود کمتر است، امکان ارائه فرضیههای مختلف بیشتر است. از سوی دیگر چون تا حدّ زیادی حساسیت این فرضیهها در برابر تغییرات تمدنی مثلا گرایش به مادیات، بهزیستی و... بیشتر است تا آنجا که هر فردی خوشبختی را خودش تعریف میکند و سپس دنبال آن میرود. اینجاست که جامعهشناسی نیز در مورد مراحل تمدنی میگوید تمدّن از «تمدّن عقلی» مانند «باندول» به سمت «تمدّن حسی» میرود و دوباره به «تمدّن عقلی» یا الهی برمیگردد به هر حال واقعیت این است که در علوم انسانی امکان تکثر بیشتر است و وقتی امکان تکثر بیشتر شد در اثر تعامل با یک سری از عوامل خیلی پیچیده دیگر تمدّنی گاهی ایجاد مُدهایی را میکند که شاید خیلی سطحیتر و زودگذرتر از مدهایی که در علوم دقیقه هست باشد.
تصور من این است یعنی آینده را اینطور پیشبینی میکنم که این یک حالت گذرایی باشد. همانطور که تفکر سوفیسم در یونان نتوانست اوج بگیرد و در نتیجه از بین رفت و آن فلسفه بود که به اوج خود رسید و رشد کرد، این نحله هم به فراموشی سپرده میشود. همانطوری که همین الان در غرب یک سری سنتهای خیلی قوی فلسفی غیر مدرنیست و ضدمدرنیست و موافق با سؤال فلسفی جدّی وجود دارند که اینها در مقابل تفکرات مدرنیست که از نیچه، ماکس وبر و... شروع میشود و جلو میآید، قد علم کردند و چه بسا اینها در مقابل همدیگر قرار بگیرند و در حال حاضر هم چنین تقابلی به چشم میخورد. به عنوان مثال «لِئواستراوس» که فردی است یهودی و در زمان جنگ از آلمان فرار کرد و به(New School For Social Reaserch) در امریکا و بعد از آنجا به دانشگاه شیکاگو رفت. همانطوری که میدانید، در یهودیّت سنت مطالعه حقوق که به مطالعه فقه شبیه است وجود دارد فرض کنیم به عنوان مثال پوستینی روی زمین افتاده و کسی آن را میگیرد و میگوید که این پوستین مال کیست؟ و این خودش جای کلّی بحثهای فقهی و حقوقی میشود. لئواستراوس از چنین سنّتی بیرون میآید و هفت، هشت تا زبان از جمله عربی، عبری، آلمانی و فرانسوی را خیلی خوب بلد بوده است و در دانشگاه شیکاگو نحلهای را پایهریزی میکند که کاملاً مخالف با همه سنتهای مدرنیست است و مسأله را به اصول مطلق برمیگرداند و میگوید ما اصلا کاری به این نداریم که هزار تا تصور از فرهنگ انسانی موجود است. میگوید یکی از آنها درست و حقّ است و بقیه هم باطلاند. او از این طریق شروع میکند به جنگ با نسبیتگرایی که معمولا علمای علوم اجتماعی و انسانشناسی را توسط آن به تخطئه میگیرند. خلاصه چنین سنتهایی هم در قلب فرهنگ غربی وجود دارد که اگر شما با اینها مواجه شوید خواهید دید که اینها تشابهات زیادی با فرهنگ ما دارند. و امّا در حال حاضر آن چیزی که در امریکا هست یک جنگ بسیار شدیدی بین این دو نحله فکری است: یک نحله فکری که طرفدار تسامح و نسبیّتگرایی است و معتقد است که در دانشگاه متون اصلی را درس ندهیم، مثلا افلاطون و ارسطو را درس ندهیم بلکه باید از ادبیات همه اقوام دنیا گزینش بکنیم مثلا چین و هند را درس دهیم. در مقابل گروهی میگویند که باید ما یک سری از متون اصلی را به همه افراد درس دهیم. آن چیزی که الان در علوم انسانی است، همین جریان پُست مدرن است. این جریان این است که در هر مسألهای اگر راست نمیگویم، ممکن است شما هم راست نگویید. البته نباید ما با یکدیگر دعوا کنیم بلکه باید با صلح و صفا بگوییم حرف شما درست و حرف ما هم درست است. یک گرایش دیگر که به نظر من تا حدّ زیادی در آینده سنتزی از این دو گرایش خواهد بود بازگشت به یک سری بحثهای اساسی و اصولی است، و بازگشت به این که بالاخره انسانیت انسان ناشی از چیست؟ که گرایش قبلی نسبیتگرایی است و این مطلقگرایی است و این گرایش ریشههای خیلی عمیقی در فلسفه غرب دارد که بیارتباط با فلسفه شرق نیست. و خلاصه در درون تمدّن بالفعل غرب یک جریان فکری نیست، بلکه جریانهای مختلف وجود دارد.
البته مد غالب الان همین تسامح و نسبیت است و افراد این نحله نیز زیاد هستند چون اینها در واقع نسل افرادی هستند که از سال 1960به بعد در دانشگاه بودند و اینها الان استادهای دانشگاه هستند. خوب است توجه کنید که اینها در واقع نسل هیپیها هستند. نسل کسانی که شعار معروفشان «جنگ نه بلکه عشق» بود اینها با این روحیه بزرگ شدهاند و الآن اینها بیشتر دنبال همین مُد فکری هستند. ولی در عین حال آن جریان فکری دیگری هست، و در بسیاری از جاها نه فقط به شکل صرفاً آکادمیک بلکه در سطح سیاستهای رایج در جامعه هم وجود دارد. خوب است ما بیاییم و ببینیم چه نقاط تشابهی بین این جریان و آن سنّتی که ما و شما با آن آشنا هستیم وجود دارد. این کتاب آقای روی متحده به نام (The Mantel of The Prophet) عبای پیامبر(ص) شاید یکی از بهترین کتابهایی باشد که در مورد ایران نوشته شده و درباره یک عالِم دینی در ایران است. نویسنده این کتاب پدرش ایرانی و مادرش امریکایی است. این کتاب، کتاب خیلی منصفانهای است. علت اینکه نام این کتاب را عرض کردم این است که اولا آن را به عنوان یک کتاب خوب معرفی کنم. ثانیا، به خاطر اینکه در این کتاب در مورد تشابهاتی که بین آموزش در علوم سنتی و قدیمه و آن سنّت فکری که در غرب بوده و هست بحث کرده است. ما باید از خود بپرسیم بازگشت غرب به سوی مطلقگرایی نتیجهاش برای ما چیست؟ من نمیخواهم بگویم که نسبیتگرایی خوب است. من خودم از نسبتگرایی به عنوان یک نوع تنبلی فکری متنفّرم ولی مطلقگرایی هم اگر از تفاهم و تفهّمِ میانفرهنگی و میانمذهبی دور باشد، ممکن است به سوی یک سری جنگهای مذهبی برود. و اینکه دو فیلسوف دست به شمشیر ببرند البته نه اینکه خود فلاسفه دست به شمشیر ببرند در واقع اینها مقدماتش را شروع میکنند و سپس تمدّنهای آنها به نزاع با همدیگر مشغول میشوند. این نهایت دید متافیزیکی و مطلقگرایی در انسانیت انسان است. در مقابل، کاری که جامعهشناسان میکنند این است که جامعهای را مطالعه میکنند و میگویند هر فرهنگی، فرهنگ است و فرهنگها خوب و بد ندارند! خلاصه این دو بینش دو قطبند که به نظر من باید بین این دو قطب یک تعدیلی ایجاد شود. یعنی آن افرادی که سؤال صرفا متافیزیکی از انسانیت انسان میکنند باید با ادبیات جامعهشناسی و انسانشناسی یک مقداری آشنا شوند و نه صرفا با تئوریهای انسانشناسی و جامعهشناسی آن چیزی که ایجاد نسبیت کرده در واقع تئؤری انسانشناسی نیست بلکه دادههای انسانشناسی است. یعنی فردی بدون اینکه قضاوت بکند از تمدّن خودش بلند میشود و در یک تمدّن دیگر زندگی میکند و زبان و فرهنگ آن تمدّن را یاد میگیرد و یکباره به این میرسد که اصلاً آنها طور دیگری زندگی میکنند. راحتترین کار از نظر فکری برای این آدم این است که همه را کنار بگذارد و بگوید که هیچ خوب و بدی در این تمدّنها وجود ندارد و همه آنها نسبی هستند. این در واقع یک نوع تنبلی فکری است. ولی آن کسی که فقط سؤال متافیزیک از انسانیت انسان میکند، او هم باید بیاید و در فرهنگهای مختلف نظر کند.
ممکن است هزار نفر هزار تا حرف بزنند ولی به هر حال دو دو تا چهار تاست و این حرف از نظر منطقی درست است. اما فیلسوف متافیزیک هم باید بیاید و با تنوع فرهنگی و فکری در دنیا آشنا شود و آن وقت بعد از این آشنایی هست که این سؤال در حدّ عمیقتر و وسیعتر برای او مطرح میشود که انسانیت انسان چیست؟ نباید ما به صورت یک موضوع انتزاعی به این مسأله نگاه کنیم بلکه باید به این مسأله با توجه به تجربیات واقعی فرهنگها و تمدّنهای مختلف دنیا و از دیدگاه تفهّمی و درون فهمی نگاه کنیم. این یک پروژهای است که به نظر من خوب است به دست شماها انجام شود.
خلاصه آنکه گفتیم این تسامحی که در فرهنگ غرب هست یک مُد فکری است و گفتیم البته توجه به متافیزیک و تعریف انسان به طور جدّی و فلسفی هم در آنجا وجود دارد. امّا سؤال این است که سنتزی که در آینده میخواهد ایجاد شود چه هست؟ این سنتز به نظر من باید یک سنتز جهانی باشد. یعنی یک سنتزی باشد که در آن هم نظر ما را بخواهند و هم نظر خودشان را. همه ما و همه فلاسفه و همه آنهایی که در زمینههای متافیزیک کار میکنند باید با ادبیات جامعهشناسی و مخصوصاً با ادبیات انسانشناسی و با تنوع فرهنگها آشنایی پیدا کنند و باید تغییرات تاریخی را در تفکرات فلسفی خودشان ملحوظ بدارند و بعد هم وارد یک مذاکره منصفانه شوند.
والسلام
استاد مصباح: همه این نشستها و نعمتها به نحوی از برکات وجود امام؛ است که حرکت اسلامی را در منطقه و حرکت علمی را در حوزه زنده کردند و کارهایی که در این زمینه شروع شده با تشویق ایشان گسترش پیدا کرد. پروردگارا! روح منور ایشان را با ارواح انبیاء و اولیاء خودت محشور بفرما و به ایشان بهترین پاداشی که شایسته کرم توست عطا بفرما.
والسلام
جایگاه علومانسانی در فرهنگ غرب (قسمت دوّم)
اشاره:
کنکاش و کاوش در مقولات گوناگون علوم انسانی و تعیین جایگاه این دانشها در فرهنگ جهان معاصر و تبیین و تحکیم رهیافتهای وحیانی در این باب از اهم وظایف عالمان و حوزیان ماست.
در این باب گفتوگو و نشستی داشتیم در حضور آیتاللّه استاد محمدتقی مصباح یزدی، استاد دکتر احمد صدری وتنی چند از اساتید و محققان دفتر همکاری حوزه و دانشگاه، پژوهشگران بنیادفرهنگیباقرالعلوم(ع) و نویسندگان مجله معرفت.
قسمت اول این گفتوگو از نظر خوانندگان محترم گذشت اینک دومین قسمت از گفتوگو را پیشروی دارید.
دکتر صدری: مسأله دیگری که میخواستم عرض بکنم واقعیت و ضرورت شناخت مذاهب مختلف از همدیگر است. این یکی از مسائلی است که من خیلی به آن علاقه دارم یعنی فهم میان فرهنگی و فهم میان مذهبی (بینالمذاهب). خیلی از حرفهایی که ما میگوییم مسیحیها در مورد ما میگویند. آیا مسیحیهای امروز هم همین حرفها را میزنند؟ یا اینکه حرفی بود که کشیشی آمده 150سال قبل در گوشهای از فرانسه و در ده کورهای کتابی نوشته؟ واقعیت این است که بسیاری از علمای مسیحی چنین فکر نمیکنند. خود استاد مصباح در نیویورک و در یک جلسهای که خدمتشان بودیم شاهد بودند که خیلی از آنها مطالعاتی در زمینههای مختلف اسلامی کردهاند.
در اینگونه بحثها که در یک حد فلسفی بالایی انجام میشود انسان به خوبی میبیند که گویا مرزها برداشته میشود و دو فرد با دو زبان کاملاً متفاوت به حدی از قدرت میسرند که میتوانند بحث خیلی پیچیدهای را در ورای مرزهای سیاسی و جغرافیایی و زبانی و فرهنگی مطرح کنند. در این جلسه بحث بر سر اندیشه دکارت بود واقعیت این است که بسیاری از مسیحیها الان شروع کردهاند به مطالعه جدّی اسلام و دور کردن بسیاری از تفکرات باطلی که خودشان داشتند. انسان این حرفها را در مورد اسلام خیلی کم میشنود. الآن در بسیاری از مدارس علمی یا سمینریهای مسیحی درس اسلام خوانده میشود. خیلی از علمای آنها همین الان در دانشگاههای مختلف امریکا و اروپا و ایالت متحده و کانادا هستند که درسهای اسلامی میدهند. یعنی اینها علاقمند هستند که فراتر از پیشداوریهایی که صد سال پیش داشتند بروند و میخواهند از نزدیک اسلام را مطالعه بکنند.
این بر ما هم فرض است که مذاهب و فرهنگهای دیگر را بدون پیشداوری و با انصاف مطالعه بکنیم کما اینکه آنها تا حدودی سعی میکنند ما را همین طوری مطالعه بکنند.
این مطالعه کاملا ورای این بحث است که چه کسی حق است و چه کسی حق نیست. البته اگر کسی بخواهد بگوید که بیاییم و حقانیت خودمان را کنار بگذاریم و بگوییم ما یک دینی داریم و شما هم یک دینی و بیایید با هم مطالعه بکنیم افراد به جایی از این بحث نمیرسند. برای اینکه خودشان را ورای یک سری تفکر دینی قرار میدهند. خیر اصلاً این به آن معنی نیست که ما سنّت فکری، فرهنگی، مذهبی و اعتقادات خودمان را کمتر جدّی بگیریم، ولی مطالعه منصفانه دیگران و آراء آنها، کاملا با فرهنگ و مذهب ما مطابق است. الان در دنیا بعضی از افرادی که در حیطههای فکری دیگری هستند مطالعه دقیق اسلام و ایران را شروع کردهاند، ولی آنها با نیّت بسیار کینهتوزانه به سراغ اسلام آمدهاند. یعنی با نیّت اینکه چگونه میتوانیم با این مسأله انقلاب اسلامی و یا اسلام در بیفتیم و اینها معاندین و مخالفین و دشمنان ما هستند. به عنوان مثال هم اکنون اسلامشناسی و مطالعه کشورهای اسلامی در اسرائیل یک رشته خیلی جا افتاده علمی است و اینطور نیست که فقط بیایند و فحش دهند بلکه خیلی دقیق همه چیز را مطالعه میکنند. یک کنفرانسی بود در دایان سنتر که متعلق به موشهدایان است. در آن کنفرانس تحلیلهای بسیار بسیار علمی و دقیق از گروهبندیهایی که در ایران هست ارائه کرده بودند که با مطالعه آنها مو بر بدن انسان راست میشود. اینها خیلی دقیق مطالعه میکنند و من خودم خیلی چیزها یاد گرفتم و به هر کسی آن تحقیقات را نشان دادم واقعا تعجّب کرد که چه قدر اینها دقیق مطالعه میکنند خلاصه اینها معاندین ما هستند، اینها یک مشت دانشمندانی هستند که نتایج تحقیقاتشان را نه در خدمتِ فهمِ میان فرهنی به کار میبرند، بلکه به دلیل اینکه میخواهند با ما بجنگند مطالعه میکنند. ما به اینها چه طور باید جواب دهیم؟ من از شما سؤال میکنم چند نفر از ما میدانند که الآن در اسرائیل چه میگذرد؟ چند تا حزب در اسرائیل هست این کافی نیست که ما متنفر باشیم از آنها، خوب آنها هم از ما متنفرند. آنها اطلاعات خیلی خیلی دقیقی از ما دارند. ما چه قدر علم نسبت به آنها داریم؟ ما چه قدر آنها را میشناسیم؟ بنابراین همه اینها باز میگردد به مطالعه و تحقیق، نه صرفا به تظاهرات در خیابان و نه به شعار دادن البته نمیگویم اینها نباشد، بلکه میگویم که این کار ما از دست همه برنمیآید. این مطالعه دقیق علمی است که وظیفه دانشمندان است. چه به قصد اینکه با انصاف، دیگران را مطالعه کنیم و پیشداوریها را از خودمان دور کنیم و داوریها را نگه داریم و چه به قصد اینکه چون کسی دشمن ماست و ما را مطالعه میکند که بعدا نقاط ضعف ما را بشناسد. اقلا ما هم مقابله به مثل کنیم ما هم آنها را مطالعه کنیم باید هیچ وقت احساسات را جایگزین مطالعه دقیق علمی نکنیم. خلاصه به این دلیلها که گفتیم بازگردانیدن نگاه ما از خودمان به دیگران واقعا مفید است.
در این مورد که بیشتر بحث فرهنگ ما و فرهنگ دیگران و مذهب ما و مذهب دیگران به هر دو دلیلی که عرض کردم لازم است یک سری افرادی که مشغلهشان و کار و زندگیشان وقف تحصیل و تحقیق و یادگیری و... است را با یک جدّیتی و با یک عمقی مطالعه کنند و فکر میکنم که این هم از وظایف چنین مرکزی باشد. باید یک تفکر خیلی دقیق، بسیار روشن و واضح و دقیق، خالی از سادهانگاریها و سادهلوحیها و صور قالبی از دیگران در تحقیقات و مطالعات در اینجا ترسیم شود و این خود از اوجهای یک تمدّن است. از اوجهای تمدّن اسلامی درگذشته هم همین بود که دیگران را شناختند ما باید این سؤال را همیشه داشته باشیم که ما چه آگاهی و چه شناخت واقعی ای از دیگرانی داریم که در همین لحظه روی همین کره زمین با ما زندگی میکنند، آنهایی که انسانند منتهی از فرهنگهای دیگر هستند. بعضیها از فرهنگهای کاملا متفاوت با ما هستند، بعضیها با ما معاندند و بعضیها نه، فقط مختلفند ما باید اینها را بشناسیم.
معرفت: موقعیت جامعهشناسی در بین سایر علوم انسانی هماکنون چگونه است؟
دکترصدری:جامعهشناسیامروز وضعش زیادخوب نیست، از این جهت که درواقع یک تکثر چهارچوبها در جامعهشناسی پیدا شده است. تکثر چهارچوبها یا پارادایمها (Paradigm) امروزه در جامعهشناسی در واقع باعث از بین رفتن تشکّل و (Focus) جامعهشناسی شده است. انجمن جامعهشناسان اخیر امریکا واقعاً یک چیز عظیمی بود و با شرکت شش هفت هزار نفر تشکیل شده بود ولی تقریباً مثل بُرج بابِل بود، همه انگلیسی حرف میزدند. منتهی زبانهای مختلفی در جامعهشناسی ایجاد شده بود.
بستر اصلی جامعهشناسی بستر تغییرات کمّی و تقریباً خالی ازجنبههای تئوریک و نظری است. جلسههایی که مربوط به بحثهای نظری بود، آنها هم در راه خودشان به افراط رفتند و در واقع خودشان را از جنبههای کمّی در جامعهشناسی جدا کردند.
این دعوای کمّی و کیفی در جامعهشناسی معاصر و بعد هم علاوه بر این دعوا، دعواهای دیگری هم که هست باعث شده که یک مقداری از آن تشکل لازم کم کند. بعضی از علوم انسانی دیگر هم این اشکال را دارند. خلاصه موقعیت جامعهشناسی به علّت همین تکثّر یا پارادایمها به نظر من یک مقداری تضعیف شده است. این خبر بدی است که میتوانم راجع به جامعهشناسی معاصر به شما بدهم.
و اما خبر خوب این است که در جامعهشناسی هم اکنون فرصت عجیبی پیش آمده که افرادی بیایند، مخصوصاً برای شما که دانشجویان جامعهشناسی هستید و نظریههای جدید عنوان کنند. بسیاری گوشه و کنارها در جامعهشناسی هست که شما میتوانید علائق خودتان را به آن بیاویزید و بالا بروید. فرض کنید مثل یک قلعه خیلی رفیعی که به جای اینکه صاف باشد و به افراد اجازه بالا رفتن ندهد، در گوشهاش یک سنگی و یا یک حفرهای هست که به راحتی افراد میتوانند از آن بالا روند و وارد قلعه شوند.
یکی از اشکالاتی که در سطح و ظاهر این قلعههای علوم اجتماعی و انسانی هست این است که وقتی ما از خارج به آن نگاه میکنیم همه آنها یکپارچه به نظر میآیند. این تجربه خود من بود وقتی که دانشجو بودم واقعا نمیدانستم که از کجای آن باید وارد شد. یک وقتی هم در اثر همین جهل کسی را میبینید که به یک دیوار ده متری پتکی را میزند، در حالی که اگر دو قدم آن طرفتر برود یک در کاغذی آنجاست اگر یک شناختی ایجاد شود میتوان از در وارد شد، به جای اینکه از دیوار وارد شد. و یا به جای اینکه شخص دیوار را خراب کند میتواند از دیوار بالا رود. برای اینکه این پارادایمهای مختلف شناخته شود و برای اینکه جامعهشناسی را به استخدام خود درآوریم واقعاً الان فرصت خیلی خوب است. برای اینکه رشته، رشته بسیار منسجمی نیست. اصلا نمیشود گفت که جامعهشناسی چه هست؟ و لذا الان فرصت خیلی طلایی است که آنهایی که مطالعه میکنند و یک مقداری از خارج قلعه به این قلعه نگاه میکنند، امکانهای بسیار زیادی برای آنهاست که بتوانند آن را فتح کنند. این قلعه در واقع خیلی محکم نیست و به همین دلیل به راحتی بیشتر میشود آن را فتح کرد و فتح آن در واقع به کار گرفتن و استفاده کردن از آن در راه حلّ معضلات و مشکلات موجود است. تمام این تئوریسنهای جامعهشناسی کتابهای تئوری آنها را وقتی جلوی خود میگیریم تا ببینیم که اینها این حرفها را برای چه زدند، میبینیم همه اینها مسائل خاص جامعه خودشان را داشتهاند و همانها را بررسی کردهاند. البته قالب بحثهایشان، قالب انتزاعی است ولی ریشه تمامی این مسائل همانطوری که قطعا خودتان آشنایی دارید مسائل خاص جامعه خودشان بوده است. با استفاده از آن دیدگاهها که در واقع مثل نقطه ارشمیدس است، شما ممکن است در خارج این قلعه قرار داشته باشید ولی به همین دلیل که فاصلهای دارید، میتوانید یک اهرمی پیدا کنید و آن را تکان دهید. اگر انسان در داخل آن باشد واقعا نمیتواند آن را تکان دهد.
من در تزی که برای دکترای خودم مینوشتم که بعدا تبدیل به این کتابی شد که اخیرا توسط دانشگاه «آکسفورد» چاپ شده یک مقایسهای کردهام بین متفکرین مارکسیست از قبیل «لوکاچ» و «رزالوکزامبورک» (Rosal uxemburg) و «لنین» و بین جامعهشناسان ابتدایی آمریکایی از قبیل «ویلیام گراهام سامنر»، «لِستر فرنک ورد» و افرادی که جامعهشناسی را شروع کردند و بین بحثهای شدیدی که در مارکسیسم درگرفته و بحثهایی که در جامعهشناسی ابتدایی آمریکایی بوده و شباهتهای غیرقابل انکاری بین آنها پیدا کردم افرادی که اینها را میخواندند خیلی تعجب میکردند. که این به صورت یکی از ویژگیهای این کتاب درآمده است. میگفتند: شما چطور به فکرتان رسیده است که اینها را با هم مقایسه بکنید. اینها چیزهایی است که واقعا غیر قابل مقایسهاند. هیچ کس در عمرش فکر نکرده که «لوکاچ» را را با «سامنر» مقایسه کند و خلاصه این کار برای آنها خیلی عجیب و غریب بود و کم مانده بود که بگویند این کار دیوانهوار است و چرا این کار را یک انسان باید بکند؟ اینها قابل مقایسه نیستند اینها به اصطلاح آمریکایی مقایسه پرتقال و سیب است. و ربطی به هم ندارند. ولی وقتی میخوانند، میبینند اتفاقا خیلی به هم شبیهند و واقعا هم شبیهاند. چون جامعهشناسی و سوسیالیسم در واقع توأماند و از یک جا نشأت میگیرند، منتهی در جهتهای مختلف حرکت میکنند. استاد من میگفت اینکه تو توانستهای چنین مقایسهای را انجام دهی به خاطر این است که از یک فرهنگ دیگر هستی و از بیرون به این مسأله نگاه کردهای.
این وضع بَلبشوی کنونی در جامعهشناسی، هم یک مقدار موقعیت آن را تضعیف کرده و هم فرصت ایجاد کرده برای کسانی که میخواهند از خارج بیایند و جدی باشند و واقعا بخوانند و مطالعه کنند و آن نقشه قلعه را کشف کنند و به عنوان یک کل واحد به آن نگاه نکنند بلکه ببینند درزهایش کجاست دیوارهایش، درش، پنجرهاش کجاست، از کدام دیوارها میشود راحتتر بالا رفت. خلاصه این وضع کنونی جامعهشناسی و نیز فاصلهای که فعلاً شماها با آن دارید، هر دوی اینها در این جهت که شما بتوانید یک جامعهشناس خوب بشوید، به این معنی که بتوانید مسائل و مشکلات جامعه خودتان به اضافه نقاط قدرتش را با جامعهشناسی جدید تطبیق دهید و یک جامعهشناسی نوینی را ارائه کنید و در این فرآیند خودتان صاحبنظر شوید، میتوانند مورد استفاده قرار گیرند.
البته بنده اشراف کافی به بقیه رشتههای علوم اجتماعی و انسانی ندارم و برای اینکه بتوانم جایگاه جامعهشناسی را در بقیه علوم بیان کنم باید اشراف بیشتری بر دیگر رشتهها داشته باشم ولی عجالتا به عنوان یک نظر شخصی در این مورد میگویم: یکی از عللی که جامعهشناسی مثلا موقعیت روانشناسی را ندارد این است که جامعهشناسی مرتب اصول مورد نظر خودش را زیر سؤال میبرد در حالی که روانشناسی کمتر این کار را میکند. یعنی مرتبا جامعهشناسان در حال جنگ و جدال در این مسأله هستند که اصلا جامعهشناسی چیست؟ در حالی که این مسأله در سایر علوم اجتماعی کمتر دیده میشود. اینکه «فعلا بگذریم از بحثهای انتزاعی و به عمل بپردازیم» در سایر رشتههای علوم اجتماعی بیشتر مطرح است. جامعهشناسی مرتب به خودش نگاه میکند مثل دوچرخه سواری که مرتب به چرخهای جلو خودش نگاه میکند و لذا بیشتر امکان سقوط و افتادن او هست ولی بقیه به جلوی خود نگاه میکنند. البته این یک تصوری است که من دارم و شاید علمی نباشد ولی با برخوردهایی که داشتم و با مطالعاتی که در علوم سیاسی و اقتصادی و مقداری هم در روانشناسی داشتهام به نظر چنین میرسد که این دعوای دائمی که در جامعهشناسی هست ناشی از حالتی که به آن (Reflexivity) میگویند میشود یعنی دائما در مورد خود فکر کردن، و اینکه آیا این خوب است یا نه؟ از نظر تشکّل در جامعهشناسی به عنوان یک رشته علمی، این بد است. برای اینکه ما هیچوقت آن نزاعهای تئوریک را کنار نمیگذاریم. امسال این بحث در قسمت تئوری جامعهشناسی انجمن امریکا و همینطور انجمن بینالمللی جامعهشناسی رواج داشت که ما بیاییم یک دیکشنری (Dictionary) برای جامعهشناسی پیدا کنیم که مثلا نهاد چیست؟ میگفتند باید انجمن جامعهشناسی امریکا یک دیکشنری که مُهر قبول همه روی آن باشد درست کند که ما هم مثل روانشناسی راه بیفتیم و یک رشته پُردرآمد و پرسود بشویم که بهتر ما را استخدام کنند! اینها مسائلی است که جامعهشناسان امریکا به آن هاعلاقه دارند. در مقابل، عدّهای با این حرف مخالفت کردند که اگر ما اینکار را بکنیم جامعهشناسی را بستهایم. ما باید اجازه بدهیم به جای اینکه کلمات را تعریف کنیم و افراد را توی این خانههای باریک و کوچک تعاریف بگذاریم جامعهشناسی رشد بکند.
خلاصه همین تشکیک دائمی که در جامعهشناسی نسبت به اصول خودش وجود دارد باعث میشود که به انسجامی که در بقیه رشتهها هست نرسد ولی از طرف دیگر خود این مسأله باعث میشود که جامعهشناسی در عمل بیشتر انتقادی باقی بماند و به اصول خودش برگردد و از خودش مرتبا سؤال کند. و من شخصا میگویم هر دوی اینها یک سری منافعی دارند و نباید از منافع رشتهای که مرتبا از مبادی خودش سؤال میکند، چشمپوشی کرد. متأسفانه خیلی از افرادی که جامعهشناس هستند میخواهند این مسأله را به عنوان یک ضعف پنهان کنند که نه خیر جامعهشناسی اصلاً یک رشته است. هر کتابی را که در جامعهشناسی ملاحظه کنیم، میبینیم میخواهد چنین تصوری را ایجاد کند که بله، جامعهشناسی یک رشته است و البته هیچ بقالی نمیگوید ماست من ترش است!! ولی شما اگر با دقت لابهلای آن را نگاه کنید میبینید که تعدّد پارادایمها به چشم میخورد و به نظر من علت اینکه جامعهشناسی به انسجام رشتههای دیگر نمیرسد همین حالت انتقادی است که در آن وجود دارد. یعنی همین حالت سؤال از مبادی خودش که دائما در این علم وجود دارد و نظر من نیز همین است که این علم به انسجام سایر رشتههای اجتماعی نرسیده و شاید هیچوقت هم نرسد و الزاما هم بد نیست که نرسد.
سؤال: معمولا فلاسفه غربی در رشتههای علوم انسانی حساسیت شرقیها را ندارند و به اندازهای که ما سر مسائل مثلاً کلامی حساسیّت به خرج میدهیم آنها حساسیت نشان نمیدهند چون چنان که خود در کانادا شاهد بودیم سر بحثها خیلی زود اعتراف میکنند که بله ما اشتباه کردیم و شما درست میگویید و اشکالی ندارد که ما این نظر را داشتیم و شما نظر دیگری و از حالا ما با شما موافق میشویم. ولی در آکادمیهای علمی ما و در محافل علمی ما کسی به این سادگی دست از عقیده خود نمیکشد. میخواستم ببینم شما که در این محافل حضور داشتهاید آیا این عدم حساسیت را در کل رشتههای علوم انسانی احساس کردهاید که به راحتی یک نظر را میپذیرند و از مواضع خود عدول میکنند و ریشهاش چیست؟
دکتر صدری: البته شاید من نتوانم جواب کافی و وافی بدهم چون در همه آن جلسات که شما اشاره میکنید نبودهام ولی یکی دو تا از آن بحثها را من به خاطر دارم که بین این آقایان و بعضی از کسانی که (از حوزه قم بنیاد باقرالعلوم«ع») تشریف آورده بودند واقع میشد. به نظر من این مسأله یک مقداری جنبه فرهنگی دارد و به نحوه برخورد بستگی دارد اینکه فرد میگوید «من نمیدانم» آیا واقعا او نمیداند و یا اینکه این یک اصطلاح فرهنگی است؟! شاید مقداری علت این برداشت این باشد که در نحوه مطرح کردن مسائل و در زمینه پذیرش مسائل تفاوت فرهنگی وجود داشته باشد. یعنی چه بسا اگر یک مقدار اِشراف بیشتری بر فرهنگ پیدا شود، مثلاً اینکه چه چیزی در یک بحث علمی مؤدبانه است و شخص تا چه حدّی باید پافشاری بکند و تا چه حدّی طرف مقابل این را به عنوان حمله شخصی تلقّی نمیکند و امثال اینها تا حدّی مربوط به تفاوت فرهنگی است. و البته آن آقای «پرفسور لکی» متکلم که نیست چون منطق درس میدهد و در منطق جدید یک سری تشکیکهای خیلی اساسی بعد از «ویتگنشتاین((Wittgenestein» پیدا شده که ایشان هم تخصصشان همان بود و الآن این تشکیکات در فلسفه «پست مدرن» (Post Modern) به اوج خود رسیده من یک مقالهای در مورد مسؤولیت هنرمند در جامعه معاصر مینویسم، که در واقع ادامه کاری است که روی آثار سلمان رشدی انجام دادهام در این مقاله به این میپردازم که اصلاً فلسفه «پست مدرن» چیست؟ این بحثها در فلسفه «پست مدرن» به یک اوج سوفسطایی میرسد یعنی «منطقیون» میروند از طریق ساخت انگاری و ساختگرایی و میرسند به ما بعد ساختگرایی و از آنجا میرسند به حالتی که غیر از زبان چیز دیگری نیست و همه چیز زبان است و از زبان بشری نمیشود بیرون رفت و زبان بشری جز یک سری بازیها نیست. و در واقع اصلا به یک نحوی منکر جهان موجود میشوند، هر چند که این انکار هم چیزی نیست که پای آن بایستند بلکه الآن گویی طفره رفتن از این بحثها یک مقداری مد روز است. البته این را نباید به عنوان ضعف منطقی و فلسفی اینها گرفت بلکه باید به عنوان مد فلسفی به آن نگاه کرد واین مدهای فلسفی باید در برابر این برداشتی که شما دارید مسؤول باشند.
خلاصه اینکه من تصور میکنم بتوان اینطور توجیه کرد که یک مقداری مربوط به تفاوت فرهنگی است. مثلا آن پرفسوری که با شما صحبت میکند فکر کند اگر در این مسأله پافشاری کند ممکن است به عنوان حمله شخصی تلقّی شود. و یک مقدار هم مدعای فلسفی است که کم کم از رسیدن به یک پاسخ مشخصی برای سؤال مشخصی ناامید میشوند و در واقع میروند به سمت اینکه از عقل به یک مفهوم استعفا دهند همانطور که «سوفسطاییها» هم همین استعفای از عقلشان بود که باعث شد آنها به قول خودشان زندگی خوبی درست کنند و بروند در مَحاکم و از هر کسی دفاع کنند و بعد هم به ریش همه بخندند که من زبان را یاد گرفتم و از همه بالاتر هستم. الآن اینهایی هم که در این فلسفههای «پست مدرن» به نظر میرسد خیلی داعیهدار هستند، باز هم زندگیشان را رها نکردهاند و باز هم به دنبال پست و مقام و چاپ کتابهایشان هستند!!
به هر حال شاید این مُد فلسفی جدید بتواند آن برخورد را توجیه کند و البته عرض کردم اینها ناکافی است، شاید دلایل دیگری موجود باشد اما با دانش اندک من این دو تا توجیه به ذهنم میرسد.
سؤال: در ایران وقتی یک نظریهای جدید پیدا میشود و بعد نقدها و بررسیهایی انجام میشود همه حساس میشوند که این نظریه چیست؟ اما در آنجا چنین نیست. در ایران وقتی یک مقالهای چاپ میشود همه اهل فن مطالعه میکنند ببینند چیست؟ جواب آن چیست؟ ولی این حساسیت در آنجا وجود ندارد و به نظر میرسد علّت و ریشهای عمیقتر در مورد آن وجود دارد؟
دکتر صدری: البته این برداشتِ من است مثلا فرض کنید آدم وقتی در کلاس دانشگاه تهران صحبت میکند مثل اینکه در انبار باروت است یک جرقهای که بکشد مثل این است که همه منفجر میشوند. من خودم بعد از تجربهای که از تدریس در ایران داشتم یادم هست اولین سالی که به امریکا رفته بودم در آن سالهای اول، درس هم میدادم و به همین انتظار سر کلاس دائم پس از ایجاد جرقه، منتظر انفجار بودم اما میدیدم خبری نیست! بعد فهمیدم اصلاً باروتی نیست. از اول باید شروع کرد و در آنها باید شوق ایجاد کرد. خلاصه در آنجا باید باروتها را خودمان ببریم. و بچینیم و بعد آخر ترم شاید یکی دو تا جرقه بزند. انصافا آن علاقه و شوری که اینجا هست آنجا نیست. البته ما در دو بُعد مختلف میتوانیم صحبت کنیم: در زمینه جامعهشناسی و یا در زمینه فلسفی. من بیشتر در زمینه جامعهشناسی بودهام و احساس میکنم واقعاً امریکا یک جامعهای است درددار، مسألهدار و مورددار. افراد اگر در زندگی شخصیشان نگاه کنند این تضادها و مسألهها را میبینند. هر کسی تاریخ زندگی خودش را نگاه کند، میبیند چه مشکلاتی را پشت سر گذاشته است. با ملاحظه این مسائل است که باید دید از علوم اجتماعی چه سؤالهایی داریم. و آن وقت باید دید آن دانشجوی امریکایی که آمده سر کلاس نشسته، چه دشواریهایی داشته و او با چه سؤالهایی به کتاب مثلا ماکس وِبر نگاه میکند؟ و من با چه سؤالهایی؟ این مسأله قطعا تأثیر خواهد داشت در اینکه علاقه و شور من به این مباحث بیشتر باشد تا او. البته این را من کاملا تأیید میکنم که این یکی از عوامل ممکن است. لااقل در زمینه جامعهشناسی چنین است. شاید مقداری هم بحث فرهنگی در کار باشد مثلا در بعضی رشتهها، آنها خیلی پیشرفت کردهاند مثل مهندسی ژنتیک، یا بعضی از رشتههای فیزیک از قبیل فیزیک فضایی، آمار و ریاضی و... ، من با تماسهایی که داشتهام مشاهده کردم که در رشته هایی که پیشرفت کردهاند یک چنین شور و علاقهای وجود دارد. مثلاً یک گروه از دانشمندان فیزیک بودند که کار میکردند بر روی فرود آوردن این سفینهها بر روی کره مریخ و بحث این بود که از آنجا که علائم رومی به سرعت نور به آنجا میرود و تا به آنجا برسد سه دقیقه طول میکشد و لذا از زمین نمیتوانند به او دستور دهند که مثلاً کجا بنشیند و کجا ننشیند چون تا علامت به او برسد سه دقیقه گذشته و ممکن است در این مدت سفینه نابود شده باشد و لذا باید به خود سفینه یاد بدهند که خودش تصمیم بگیرد و کجا برود و کجا نرود! خوب این یک مسأله مهمی است و افرادی که در این زمینه کار میکنند چنین شور و حالی را دارند ولی در مسائل انسانی یا فلسفی چنین شور و حالی را البته ندارند.
سؤال: به نظر جنابعالی که در جامعهشناسی کارشناس هستید فکر نمیکنید علت این مسأله تضعیف موقعیت «متافیزیک» باشد یعنی انسان از جهت ابعادی که بُعد متافیزیکی انسان تلقی میشود منزلتش در غرب پایین آمده و در نتیجه علوم انسانی هم از بعد متافیزیکیشان شور و حالی در آنها ایجاد نمیکند. اینکه آنها نسبت به بعضی مسائل حساسیت دارند مثل نشاندن سفینه در ماه یا مریخ، این به خاطر ارتباط این پدیده با زندگی و بُعد مادی و طبیعی انسان است ولی این حساسیت را در مسائل روانشناسی یا جامعهشناسی یا حقوق که تا حدودی مربوط به ابعاد متافیزیکی و ماورایی انسان میشوند، ندارند. و علتش این است که اصلاً انسان را از این بُعد و منظر متافیزیکی نمینگرند. شما به عنوان یک جامعهشناس فکر نمیکنید علتش این باشد؟
دکتر صدری: عرض کنم این تضعیف متافیزیک یا اینکه موقعیت انسان چیست؟ خودش یک پدیده تمدنی است. یعنی به نظر من از نظر جامعهشناسی یک پدیده پیچیدهای است و سبب آن یک مجموعهای است از عناصر تمدنی که شامل عناصر فرهنگی، تاریخی، اقتصادی، اجتماعی و مذهبی میشود و این همه با بحثهای فلسفی در تعامل است. نه اینکه بحثهای فلسفی از قبیل اینکه انسان چیست؟ نتیجه آنهاست. و در عین حال این هم درست نیست که بگوییم این بحث فلسفی کاملا جدا از آن عناصر است و هیچ ربطی به هم ندارند، اینها هم در یک حالت تعامل دائم هستند. اینکه تصور اینها از انسان چیست؟ و تا چه حدّ متافیزیک را جدّی میگیرند، اینها یک مقداری تحت تأثیر تغییرات فلسفه غرب است که آن هم خودش در تعامل با مسائل اقتصادی، اجتماعی در آن جوامع میباشد. یعنی وقتی توسعه اجتماعی در جامعهای ایجاد شد و یک سری از مشکلات روزمره جامعه رفع شد مثلا صفها از بین رفت، یا سطح درآمد سالانه بالا رفت یا تولید ناخالص ملی رشد کرد، یک سری تغییراتی در نحوه نگرش افراد به خودشان یا دیگران پدید میآید و هکذا وقتی یک سیستم سیاسی یا یک رِفُرم مذهبی ایجاد شد، به هر حال همه اینها در تعامل با یکدیگر واقع میشوند. هم اکنون واقعیت این است که متافیزیک تضعیف شده و همانطور که عرض کردم شما ببینید موقعیت فلسفه کنونی کجاست؟ میبینیم واقعا فلسفه غرب به یک نوع (سوفیسم یک نوع ارتدوکسی) رسیده یعنی یک ارتدوکسی جدید وفسطایی به معنای رها کردن اینکه اصلا ما به سراغ متافیزیک برویم. که البته به نظر من این ناشی است از یک سری تحریفهایی از بحث هایی که «هایدگر» (Heidegger) مطرح کرده بود البته به عنوان یک غیر فیلسوف که با علاقهای اینبحثها را دنبال کرده است. درواقع تحریف آن بحثها و ادامهاش درجهت «نیهیلیستی»(Nihilism) و «نیستانگاری» کشیده به اینجا که نه تنها در فلسفه و منطق بلکه در هنر و خیلی از زمینههای علوم اجتماعی مثل جامعهشناسی و اقتصاد به سمت مُدگرایی میروند و این است که آن شور و حال دیگر دیده نمیشود. به هر حال من نمیگویم چیزی که شما گفتید نیست بلکه شاید سعی میکنم آن را یک مقدار به حساب تمدّنی بگذارم که در اثر یک سری امور مختلف ایجاد شده و این امور تماما قابل مطالعه است و این یک مسأله فکری، ذهنی تنها نیست بلکه یک مسأله تمدّنی است. ما اگر بخواهیم ولو همین اشتباه را بفهمیم باید به جنبههای جامعهشناسی، تاریخی، و اقتصادی این مسأله بازگردیم. به نظر من این سؤال، سؤال خیلی مهمی است و فکر میکنم حداقل ده، بیست مورد موضوع تز دکترا از این موضوع برای این آقایانی که اینجا نشستهاند درمیآید.
استاد مصباح: من خیال میکنم این مسأله را بدین صورت بشود بیان کرد که گرایش عمومی جهان غرب به سوی مادیت و امور محسوس و منافع مادی است و آنچه بیشتر برای آنها اهمیت دارد لذایذ و منافع مادی است و اختلاف در اینگونه مسائل انتزاعی از قبیل منطق، فلسفه یا دیگر مسائل علوم انسانی چندان تأثیری دراین منافع ندارد و لذا در غرب چندان بهایی هم به آنها نمیدهند. آنچه تأثیر مثبتی در زندگی آنها داشته باشد مثل فیزیک، پزشکی و چیزهایی که با تکنولوژی در رابطه باشد آنها به آن بها میدهند. اما چیزهایی که وجود و عدمش چندان تأثیری ندارد حالا ما بگوییم مثلاً روش استقرایی مفید یقین هست یا نیست. این تأثیری در زندگی آنها ندارد و برای همین چندان بهایی به آن نمیدهند. بنده یک موضوع دیگری به نظرم میرسد و آن اینکه با توجه به اینکه در این زمینه یعنی علوم غیر دقیقه اختلاف نظر زیاد شده و مکاتب متضاد به خصوص در غرب به وجود آمده و هیچکدام از اینها آنچنان سلطهای که بتوانند رقیبها را از میدان بیرون کنند ندارند وتقریبا همه در عرض هم و مشابه هم هستند و توان علمی یکسانی دارند این امر یک زمینه روانی خاصی برای جامعه ایجاد میکند که وقتی این همه نظرهای مختلف هست و معلوم نیست که از اینها کدامشان صحیح است و کدامشان غلط؟ ما چه داعیهای داریم که بر روی یکی از اینها پافشاری کنیم چون اینها همه مشابه هم هستند. خود همین مسأله، زمینه گرایش به آن نظریه فلسفی که ذکر فرمودند (سوفسطاییگری و تشکیک در همه عقاید) را فراهم میکند امّا در جوامع ما چنین نیست و اگر اختلافی باشد بین دو یا سه نظر است. اما در فلسفه غرب یا در جامعهشناسی غرب اگر ملاحظه بفرمایید دهها مکتب وجود دارد و هر کدام از اینها یک نظریاتی دارند و آنچنان هم نیست که یکی بتواند برتری خودش را بر دیگری اثبات کند. به نظر ما همین مسأله، این زمینه روانی را فراهم میکند که همه بیتفاوت شوند و بگویند حالا این نظر درست باشد یا آن نظر، چه فرقی میکند؟ یک کسی این قول را گفته دیگری هم آن قول را بگوید من خیال میکنم این هم بیتأثیر نباشد.
دکتر صدری: شاید به این وضوح نشود این خط را رسم کرد. من نظرم این است که ما باید بیشتر به مدهای فکری برگردیم. از این جهت که امروزه یک سری از رشتهها که هیچ نفع مادی ندارند مثلا فرض کنید «هنر» یا «نقد ادبی» به شدت مورد نظر واقع شدهاند و کارشان گرفته با اینکه هیچ نفع مادی بر آن مترتب نیست. فرض کنید کسی میآید یک کتاب مثل کتاب «میلتون» را از اول تا آخرش ((deconstructمیکند یعنی درست آن را برعکس میسازد و مَلاتش را برمیدارد و همه را از هم جدا میکند و دوباره روی هم میگذارد. مثلا با کتاب «ایوب» اخیرا این کار را کردهاند این کارها نفع مادی ندارد ولی به شدت رونق گرفته و این رشتهها در دانشگاه نیز تدریس میشود. و آن زمینهای که فلسفه مدرن در آن خیلی رشد کرده زمینه تدریس زبانهاست و کانون زبان جدید در امریکا هر بار که تشکیل میشود تمام وسایل ارتباط جمعی به آنجا میروند که آخرین حرفها را بشنوند و پخش کنند. این است که با اینکه نفع مادی بر اینها مترتب نیست خیلیها علاقه دارند اینها را مطالعه کنند و آخرین بحثها را مطرح کنند. بیش از هر عامل دیگر من تغییر مدهای فکری را علّت میدانم. مثلا امروزه هر کسی بخواهد یک حرفی را در علوم اجتماعی خیلی محکم بزند بلافاصله به او میگویند که آدم خیلی دگمی است و آخرین کتابها را در این زمینه نخوانده است. یعنی اظهار یقین کردن در یک زمینهای شاید کم کم از مد بیفتد. این است که من با دانش اندکی که دارم اینطور فکر میکنم که این بیتفاوتی شاید ناشی از یک نوع مد فکری است.
سؤال: سؤال اساسی بنده بیشتر بر سر این است که چرا در زمینه علوم انسانی، زمینه برای طرح مُدهای متعدد فراهم میشود اما در علوم دقیقه مثل ریاضیات و تجربی زمینه برای این مدسازی نیست؟ شما میفرمایید این یک مُد است و سؤال من در ریشه همین مدبازیها در علوم انسانی است؟ در تأیید فرمایش جناب استاد مصباح که فرمودند برای آنها همه چیز، نان و آب و شهرت و امثال اینهاست عرض میکنم این یک مسأله بسیار مهمی است و اینکه شما فرمودید برخی از رشتهها هست که نان و آب ندارد، نه اتفاقا همان «دیکانستراکشن» (Deconstruc) کتاب «میلتون» نان و آب میآورد. فرض کنید کسی یک کتاب را برگردان میکند برای اینکه شهرتی به دست آورد چون میداند این شهرت او را در جامعه مطرح میکند و درآمدی کسب میکند. البته بحث فعلا بر سر این نیست بلکه در این است که چرا در علوم انسانی مُدسازیها زیاد است اما در علوم دیگر نیست؟
دکتر صدری: سؤال بسیار خوبی است یعنی چرا این تغییر مکتبها، تغییر مدها، و امکان وجود موضعهای مختلف و این امکان که یک پارادایم یا یک نحوه نگرش یک مرتبه همه بازار را فرا گیرد چرا اینها در علوم اجتماعی بیشتر از علوم دقیقه است؟ البته عرض میکنم اگر کتاب «تامِسکون» را که گویا ترجمه شده به نام «مراحل انقلاب علمی» بخوانید میبینید حتی در علوم دقیقه هم این تغییر مدّها وجود دارد. یعنی ما در علوم دقیقه نیز از این تغییر پارادایمها در امان نیستیم در اینها هم زمانی به نظر میرسد که مثلا تمام مسائل تجربی توسط یک پارادایم حل میشود ولی بعد این پارادایم را رها میکنیم و پارادایم دیگری را قبول میکنیم «تامسکون» یک پزشک است و در پزشکی این بحث جالب را مطرح میکند اهمیّت کار او این بود که از نظر جامعهشناسی علم اثبات کرد که این تغییر مُدها حتی در علوم دقیقه هم هست. اما چرا این مسأله در علوم انسانی بیشتر از علوم دقیقه مطرح میشود؟ فکر میکنم اینجا یک مسأله بدیهی است البته به محض اینکه یک مسألهای در جامعهشناسی بدیهی مطرح شود ما بلافاصله باید در این مسأله شک کنیم. و راجع به آن سؤال بیشتری بکنیم. به نظر من شاید این بیارتباط با این مسأله نباشد که اصلاً در مسائل فلسفی و متافیزیکی و اجتماعی چون امکان تجربه عینی آنها کمتر است یعنی امکان اینکه در آزمایشگاه یک تئوری اثبات یا ردّ شود کمتر است، امکان ارائه فرضیههای مختلف بیشتر است. از سوی دیگر چون تا حدّ زیادی حساسیت این فرضیهها در برابر تغییرات تمدنی مثلا گرایش به مادیات، بهزیستی و... بیشتر است تا آنجا که هر فردی خوشبختی را خودش تعریف میکند و سپس دنبال آن میرود. اینجاست که جامعهشناسی نیز در مورد مراحل تمدنی میگوید تمدّن از «تمدّن عقلی» مانند «باندول» به سمت «تمدّن حسی» میرود و دوباره به «تمدّن عقلی» یا الهی برمیگردد به هر حال واقعیت این است که در علوم انسانی امکان تکثر بیشتر است و وقتی امکان تکثر بیشتر شد در اثر تعامل با یک سری از عوامل خیلی پیچیده دیگر تمدّنی گاهی ایجاد مُدهایی را میکند که شاید خیلی سطحیتر و زودگذرتر از مدهایی که در علوم دقیقه هست باشد.
تصور من این است یعنی آینده را اینطور پیشبینی میکنم که این یک حالت گذرایی باشد. همانطور که تفکر سوفیسم در یونان نتوانست اوج بگیرد و در نتیجه از بین رفت و آن فلسفه بود که به اوج خود رسید و رشد کرد، این نحله هم به فراموشی سپرده میشود. همانطوری که همین الان در غرب یک سری سنتهای خیلی قوی فلسفی غیر مدرنیست و ضدمدرنیست و موافق با سؤال فلسفی جدّی وجود دارند که اینها در مقابل تفکرات مدرنیست که از نیچه، ماکس وبر و... شروع میشود و جلو میآید، قد علم کردند و چه بسا اینها در مقابل همدیگر قرار بگیرند و در حال حاضر هم چنین تقابلی به چشم میخورد. به عنوان مثال «لِئواستراوس» که فردی است یهودی و در زمان جنگ از آلمان فرار کرد و به(New School For Social Reaserch) در امریکا و بعد از آنجا به دانشگاه شیکاگو رفت. همانطوری که میدانید، در یهودیّت سنت مطالعه حقوق که به مطالعه فقه شبیه است وجود دارد فرض کنیم به عنوان مثال پوستینی روی زمین افتاده و کسی آن را میگیرد و میگوید که این پوستین مال کیست؟ و این خودش جای کلّی بحثهای فقهی و حقوقی میشود. لئواستراوس از چنین سنّتی بیرون میآید و هفت، هشت تا زبان از جمله عربی، عبری، آلمانی و فرانسوی را خیلی خوب بلد بوده است و در دانشگاه شیکاگو نحلهای را پایهریزی میکند که کاملاً مخالف با همه سنتهای مدرنیست است و مسأله را به اصول مطلق برمیگرداند و میگوید ما اصلا کاری به این نداریم که هزار تا تصور از فرهنگ انسانی موجود است. میگوید یکی از آنها درست و حقّ است و بقیه هم باطلاند. او از این طریق شروع میکند به جنگ با نسبیتگرایی که معمولا علمای علوم اجتماعی و انسانشناسی را توسط آن به تخطئه میگیرند. خلاصه چنین سنتهایی هم در قلب فرهنگ غربی وجود دارد که اگر شما با اینها مواجه شوید خواهید دید که اینها تشابهات زیادی با فرهنگ ما دارند. و امّا در حال حاضر آن چیزی که در امریکا هست یک جنگ بسیار شدیدی بین این دو نحله فکری است: یک نحله فکری که طرفدار تسامح و نسبیّتگرایی است و معتقد است که در دانشگاه متون اصلی را درس ندهیم، مثلا افلاطون و ارسطو را درس ندهیم بلکه باید از ادبیات همه اقوام دنیا گزینش بکنیم مثلا چین و هند را درس دهیم. در مقابل گروهی میگویند که باید ما یک سری از متون اصلی را به همه افراد درس دهیم. آن چیزی که الان در علوم انسانی است، همین جریان پُست مدرن است. این جریان این است که در هر مسألهای اگر راست نمیگویم، ممکن است شما هم راست نگویید. البته نباید ما با یکدیگر دعوا کنیم بلکه باید با صلح و صفا بگوییم حرف شما درست و حرف ما هم درست است. یک گرایش دیگر که به نظر من تا حدّ زیادی در آینده سنتزی از این دو گرایش خواهد بود بازگشت به یک سری بحثهای اساسی و اصولی است، و بازگشت به این که بالاخره انسانیت انسان ناشی از چیست؟ که گرایش قبلی نسبیتگرایی است و این مطلقگرایی است و این گرایش ریشههای خیلی عمیقی در فلسفه غرب دارد که بیارتباط با فلسفه شرق نیست. و خلاصه در درون تمدّن بالفعل غرب یک جریان فکری نیست، بلکه جریانهای مختلف وجود دارد.
البته مد غالب الان همین تسامح و نسبیت است و افراد این نحله نیز زیاد هستند چون اینها در واقع نسل افرادی هستند که از سال 1960به بعد در دانشگاه بودند و اینها الان استادهای دانشگاه هستند. خوب است توجه کنید که اینها در واقع نسل هیپیها هستند. نسل کسانی که شعار معروفشان «جنگ نه بلکه عشق» بود اینها با این روحیه بزرگ شدهاند و الآن اینها بیشتر دنبال همین مُد فکری هستند. ولی در عین حال آن جریان فکری دیگری هست، و در بسیاری از جاها نه فقط به شکل صرفاً آکادمیک بلکه در سطح سیاستهای رایج در جامعه هم وجود دارد. خوب است ما بیاییم و ببینیم چه نقاط تشابهی بین این جریان و آن سنّتی که ما و شما با آن آشنا هستیم وجود دارد. این کتاب آقای روی متحده به نام (The Mantel of The Prophet) عبای پیامبر(ص) شاید یکی از بهترین کتابهایی باشد که در مورد ایران نوشته شده و درباره یک عالِم دینی در ایران است. نویسنده این کتاب پدرش ایرانی و مادرش امریکایی است. این کتاب، کتاب خیلی منصفانهای است. علت اینکه نام این کتاب را عرض کردم این است که اولا آن را به عنوان یک کتاب خوب معرفی کنم. ثانیا، به خاطر اینکه در این کتاب در مورد تشابهاتی که بین آموزش در علوم سنتی و قدیمه و آن سنّت فکری که در غرب بوده و هست بحث کرده است. ما باید از خود بپرسیم بازگشت غرب به سوی مطلقگرایی نتیجهاش برای ما چیست؟ من نمیخواهم بگویم که نسبیتگرایی خوب است. من خودم از نسبتگرایی به عنوان یک نوع تنبلی فکری متنفّرم ولی مطلقگرایی هم اگر از تفاهم و تفهّمِ میانفرهنگی و میانمذهبی دور باشد، ممکن است به سوی یک سری جنگهای مذهبی برود. و اینکه دو فیلسوف دست به شمشیر ببرند البته نه اینکه خود فلاسفه دست به شمشیر ببرند در واقع اینها مقدماتش را شروع میکنند و سپس تمدّنهای آنها به نزاع با همدیگر مشغول میشوند. این نهایت دید متافیزیکی و مطلقگرایی در انسانیت انسان است. در مقابل، کاری که جامعهشناسان میکنند این است که جامعهای را مطالعه میکنند و میگویند هر فرهنگی، فرهنگ است و فرهنگها خوب و بد ندارند! خلاصه این دو بینش دو قطبند که به نظر من باید بین این دو قطب یک تعدیلی ایجاد شود. یعنی آن افرادی که سؤال صرفا متافیزیکی از انسانیت انسان میکنند باید با ادبیات جامعهشناسی و انسانشناسی یک مقداری آشنا شوند و نه صرفا با تئوریهای انسانشناسی و جامعهشناسی آن چیزی که ایجاد نسبیت کرده در واقع تئؤری انسانشناسی نیست بلکه دادههای انسانشناسی است. یعنی فردی بدون اینکه قضاوت بکند از تمدّن خودش بلند میشود و در یک تمدّن دیگر زندگی میکند و زبان و فرهنگ آن تمدّن را یاد میگیرد و یکباره به این میرسد که اصلاً آنها طور دیگری زندگی میکنند. راحتترین کار از نظر فکری برای این آدم این است که همه را کنار بگذارد و بگوید که هیچ خوب و بدی در این تمدّنها وجود ندارد و همه آنها نسبی هستند. این در واقع یک نوع تنبلی فکری است. ولی آن کسی که فقط سؤال متافیزیک از انسانیت انسان میکند، او هم باید بیاید و در فرهنگهای مختلف نظر کند.
ممکن است هزار نفر هزار تا حرف بزنند ولی به هر حال دو دو تا چهار تاست و این حرف از نظر منطقی درست است. اما فیلسوف متافیزیک هم باید بیاید و با تنوع فرهنگی و فکری در دنیا آشنا شود و آن وقت بعد از این آشنایی هست که این سؤال در حدّ عمیقتر و وسیعتر برای او مطرح میشود که انسانیت انسان چیست؟ نباید ما به صورت یک موضوع انتزاعی به این مسأله نگاه کنیم بلکه باید به این مسأله با توجه به تجربیات واقعی فرهنگها و تمدّنهای مختلف دنیا و از دیدگاه تفهّمی و درون فهمی نگاه کنیم. این یک پروژهای است که به نظر من خوب است به دست شماها انجام شود.
خلاصه آنکه گفتیم این تسامحی که در فرهنگ غرب هست یک مُد فکری است و گفتیم البته توجه به متافیزیک و تعریف انسان به طور جدّی و فلسفی هم در آنجا وجود دارد. امّا سؤال این است که سنتزی که در آینده میخواهد ایجاد شود چه هست؟ این سنتز به نظر من باید یک سنتز جهانی باشد. یعنی یک سنتزی باشد که در آن هم نظر ما را بخواهند و هم نظر خودشان را. همه ما و همه فلاسفه و همه آنهایی که در زمینههای متافیزیک کار میکنند باید با ادبیات جامعهشناسی و مخصوصاً با ادبیات انسانشناسی و با تنوع فرهنگها آشنایی پیدا کنند و باید تغییرات تاریخی را در تفکرات فلسفی خودشان ملحوظ بدارند و بعد هم وارد یک مذاکره منصفانه شوند.
والسلام
استاد مصباح: همه این نشستها و نعمتها به نحوی از برکات وجود امام؛ است که حرکت اسلامی را در منطقه و حرکت علمی را در حوزه زنده کردند و کارهایی که در این زمینه شروع شده با تشویق ایشان گسترش پیدا کرد. پروردگارا! روح منور ایشان را با ارواح انبیاء و اولیاء خودت محشور بفرما و به ایشان بهترین پاداشی که شایسته کرم توست عطا بفرما.