اخلاق و عرفان اسلامى از دیدگاه استاد مصباح یزدی (مقاله علمی وزارت علوم)
درجه علمی: نشریه علمی (وزارت علوم)
درجه علمی در دستهبندی سابق وزارت علوم: علمی-ترویجیآرشیو
چکیده
یکى از شیوه هاى تربیتى قرآن کریم این است که صفات مطلوب را به گونه اى بیان مى کند که موجب ترغیب دیگران براى کسب این صفات باشد. در بسیارى از موارد، تفاوت آیات هم سنخ با یکدیگر در اجمال و تفصیل است. این مقتضاى مقام و اقتضاى بلاغت قرآن است. اوصافى که قرآن ذکر مى کند دو جور اطلاق دارند: اطلاق عام و اطلاق خاص. اطلاق خاص به خاطر عنایتى است. قرآن در موارد زیادى انسان ها را به نام «عباد» یاد کرده، اما به «اللّه» یا به «رحمن» اضافه کرده است. اما گاهى آنها را «عبادى» خوانده که به مناسبت مقام، بار ارزشى خاصى دارد. این اضافه تشریفى است. عبودیت خدا گاهى تکوینى است و خارج از اختیارات انسان، و گاهى تشریعى است; یعنى اینکه کسى بندگى دیگرى را بپذیرد و خود را عبد او قرار دهد. در این زمینه، مردم دو دسته مى شوند: عده اى بنده خدا و عده اى بنده نفس. عبادت خدا همواره آگاهانه است و عبادت نفس (یا شیطان) ناآگاهانه.متن
شیوه ترغیبى قرآن در ذکر اوصاف اهل فلاح
یکى از شیوه هاى قرآن کریم این است که مجموعه اى از صفات مطلوب، صفاتى را که مورد امر و تأکید الهى است، تحت عنوان خاصى بیان مى کند، به نحوى که موجب ترغیب دیگران براى کسب این صفات باشد; مثلا، در اول سوره بقره مى فرماید: (الم، ذَلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدىً لِلْمُتَّقِینَ.)عنوان «متّقین» را مطرح مى کند، سپس اوصافى براى ایشان بیان مى نماید: (الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ، والَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْکَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ وَبِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ.) بعد تضمین مى کند کسانى که این اوصاف را دارند بر هدایتند; چنان که گویى سوار بر عبادتند، مسلّط بر عبادتند و مى فرماید: اینها (أُوْلَئِکَ عَلَى هُدىً مِن رَّبِّهِمْ وَ أُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.)بنابراین، مى توان گفت: از این آیات شریفه استفاده مى شود که مفلح و رستگار کسى است که داراى این صفات باشد، به اجمال، تفسیرش همین است. به عبارت دیگر، گویا متقین را با مفلحان مساوى تلقّى کرده است.
قرآن هدایتگر متقین است. متقین چه کسانى هستند؟ کسانى که این اوصاف را دارند. کسانى که این اوصاف را دارند «مفلح» هستند. این شیوه خاصى است که به صورت هاى گوناگون در قرآن آمده است. در سوره لقمان و برخى سوره هاى دیگر هم از این شیوه استفاده کرده است. از جمله در سوره بقره مى فرماید: (لَیْسَ الْبِرَّ أَن تُوَلُّواْ وُجُوهَکُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَکِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ وَالْمَلآئِکَةِ وَالْکِتَابِ وَالنَّبِیِّینَ وَآتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبَى وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاکِینَ وَابْنَ السَّبِیلِ...)(بقره: 177)، سپس مى فرماید: (أُولَئِکَ الَّذِینَ صَدَقُوا وَأُولَئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ.)(بقره: 177)
لحن آیه به این مناسبت است که برخى افراد رفتارهاى ابداعى داشتند و بعضى سنّت هاى قومى و قبلیه اى را برّ مى دانستند; مثلا، به مناسبت حج، مى گفتند: در ایام حج، نباید از در خانه وارد شد. به همین دلیل، از پشت دیوار مى آمدند، یا خیلى اهتمام داشتند که در عبادت، حتماً رویشان به فلان طرف باشد. خلاصه کارهایى مى کردند که از نظر قرآن اصالتى نداشت. قرآن مى فرماید: اینها دلیل برّ نیست.
هر کسى طبعاً دلش مى خواهد اهل برّ باشد; یعنى آدم خوبى باشد. شما هیچ کس سراغ دارید بگوید من دوست دارم آدم بدى باشم. اگر کار بدى هم مى کند توجیه مى کند که نه، منظورم این بود یا دلیلش فلان بود، تا برگرداند به اینکه جهت خوبى داشته باشد. هیچ کس نمى خواهد بد باشد و کار بد بکند; اما در تعیین مصادیق خوبى، اختلاف نظر زیاد است.
قرآن مى فرماید: برّ این نیست که رویتان را به این طرف کنید یا آن طرف:(لَیْسَ الْبِرَّ أَن تُوَلُّواْ وُجُوهَکُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ...)اگر دنبال برّ مى گردید، مى خواهید اهل نیکى باشید، آدم خوبى باشید باید اینها را داشته باشید: (وَلَکِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ وَالْمَلآئِکَةِ وَالْکِتَابِ وَالنَّبِیِّینَ.)باید ایمان به خدا، به قیامت، به ملائکه، به انبیا و به کتاب هاى آسمانى داشت. سپس مى فرماید: (وَآتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبَى.) باید اهل انفاق باشید، آن هم به این چند دسته (ذَوِی الْقُرْبَى وَالْیَتَامَى وَ الْمَسَاکِینَ وَابْنَ السَّبِیلِ.)اگر مى خواهید اهل نیکى باشید باید این کارها را بکنید; یعنى مجموعه اى از اوصاف از ایمان به خدا، ایمان به قیامت، اقامه نماز، دادن صدقات و انفاق. وقتى ملاحظه مى کنید این آیه با آیات سوره بقره جهات مشترک زیادى دارد. آخرش هم مى فرماید: (أُولَئِکَ الَّذِینَ صَدَقُوا); آن کسانى که این صفات را کسب کردند اینها راست مى گویند; یعنى واقعاً مى خواهند طالب برّ باشند، مى خواهند آدم خوبى باشند، (وَ أُولَئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ.)در واقع، ایمان به ما أَنْزَلَ اللّه را اینجا مقدارى تفصیل داده است. باید به پیامبر، به کتاب، به محتواى کتاب، به واسطه هاى نزول کتاب ـ که فرشتگان هستند ـ و به خود انبیا ایمان داشت. آنجا که فرمود: (یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْکَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ)به کتاب و به همه انبیا و ملائکه، که واسطه هاى وحى هستند، تصریح نشده بود، ولى لازمه اش اینهاست; یعنى این قسمت در این آیات بیشتر تفصیل داده شده است. آنجا فرمود: (مِمّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ); آنچه روزى شان کردیم انفاق مى کنند، اما نفرمود که در کجا انفاق کنند. ولى اینجا تفسیرش را مى فرماید. (ذَوِی الْقُرْبَى وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاکِینَ وَابْنَ السَّبِیلِ.)موارد انفاق اینهاست.
انطباق مهم ترین آیات هم سنخ در قرآن
بسیارى از جاها وقتى آدم این مجموعه آیات را با هم تطبیق مى کند، مى بیند تقریباً یا تحقیقاً با هم منطبقند; فرقشان به اجمال و تفصیل است. گاهى هم صفت خاصى به مناسبت مقام، مقدّم یا مؤخّر یا اضافه شده است. از این جور آیات در قرآن، فراوان داریم که مجموعه آیاتى را ذکر مى کند و آنها را تحت این عنوان که اینها مفلحند، یعنى رستگارند، اهل نیکى هستند، اهل برّند، یا اینها اهل راستى هستند، ذکر مى کنند; مثلا، مى فرماید: (أُولَئِکَ الَّذِینَ صَدَقُوا.)یعنى: دیگران که مى گویند: ما دنبال نیکى هستیم اما این کارها را نمى کنند، راست نمى گویند. اگر راست مى گویند باید این کارها را بکنند. از جمله این دسته آیات، که به ترتیب عنوانى، صفات گوناگونى را ذکر مى کند آیاتى بود که در جلسات چندى توضیح دادیم; از جمله آیات اول سوره مؤمنون: (قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ...)در این آیات، نتیجه اش این است که (وَ أُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.) در آخر آیات سوره بقره هم آمده است: (أُوْلَئِکَ عَلَى هُدىً مِن رَّبِّهِمْ وَأُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.)(بقره: 5) در سوره مؤمنون، اول فرموده: (قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ)، بعد اوصافى را ذکر کرد که اندکى با آن دسته آیات فرق داشت و بر مصادیقى بیشتر تکیه کرد، آنجا به عکس این عمل نمود. البته اینها مقتضاى مقام و اقتضاى بلاغت قرآن است که در هر موردى آنچه را مقام بیشتر اقتضا مى کند با بیان ابلغ تأکید مى نماید و رساتر مورد تأکید قرار مى دهد. از جمله این آیات، آیات آخر سوره فرقان است: (وَ عِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً...)(فرقان: 63) اینجا عنوان مفلحان دیگر ذکر نشده، نه اجمالا نه تفصیلا، بلکه یک عنوان ارزشى خاصى به نام «عباد الرحمن» ذکر شده است; مى فرماید: عباد الرحمن اینها هستند.
عنایت خاص خداوند در اطلاق خاص عباد الرحمن
ابتدا توضیحى درباره کلمه «عباد الرحمن» عرض کنیم و بعد بحث را ادامه دهیم: قرآن در موارد زیادى، انسان ها را به نام «عباد» یاد کرده، اما یا به «اللّه» اضافه کرده است: (عِبَادُ اللَّهِ)(صافات: 40، 74، 128، 160 و 169; دخان: 18; انسان: 6) یا به «رحمن»: (عِبَادُ الرَّحْمَنِ) (فرقان: 63; زخرف: 19) یا به یاى متکلّم: (عِبَادِی) (بقره: 186) یا با الف و لام آمده است: (وَاللّهُ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ)(آل عمران: 15); و یا با ضمیر متصل: (وَ کَفَى بِرَبِّکَ بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِیرَاً بَصِیراً.)(اسراء: 17) در مقابل، خدا را نسبت به بندگان، گاهى «مولا» مى نامد، گاهى هم «ولى». هر دوى اینها از یک ماده هستند و یک معنا هم دارند، با اندکى تفاوت که از لحاظ ادبیات در آن لحاظ مى شود. چنین اطلاقى، که همه مردم بنده خدایند، خدا هم مولاى آنها، تقریباً مثل این است که بگوییم: همه مردم مخلوقند و خدا هم خالقشان است، بار ارزشى خاصى ندارد.
ولى گاهى «عباد»، بخصوص به یاى متکلّم یا به اسم خاصى که اضافه شود، به مناسبت مقام، بار ارزشى خاصى دارد، یا نکته خاصى در آن لحاظ مى شود; مثلا، به جاى اینکه بفرماید «الناس» (مردم) یا بفرماید «بنى آدم»، به خاطر رعایت نکته اى مى فرماید: (عِبَادِی); مثلا، (وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ)(بقره: 186) نمى فرماید: اذا سألک الناس. در خیلى جاها مى فرماید: (یَسْأَلُکَ النَّاسُ...) (احزاب: 63) مردم از تو این جور مى پرسند، اینجا نمى گوید: إِذا سَأَلَکَ النّاس، مى فرماید: (إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی.)در اینحا (عِبَادِی)مساوى نیست با «الناس». در اینجا نکته خاصى لحاظ شده است که مى خواهد مردم را تشویق کند به اینکه رو به خدا بیایند و حاجاتشان را از خدا بخواهند. آنها بنده خدا هستند، پس کجا بروند؟ (وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ.) یک نکته خاصى در اینجا لحاظ شده است. یا مثل آیات سوره فجر، وقتى مى فرماید: (یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی)(فجر: 27ـ30) به کسى که به مقام «نفس مطمئنّه» رسیده و راضى و مرضى است، مى فرماید: (فَادْخُلِی فِی عِبَادِی.)مگر از اول هم داخل عباد نبود؟ بالاخره، مخلوق خدا و بنده خدا بود، اولش هم جزو عباد اللّه بود، اما اینجا که مى فرماید: (فَادْخُلِی فِی عِبَادِی)معناى دیگرى دارد; یعنى نکته خاصى در آن لحاظ شده است.
تفاوت معنایى اطلاق هاى عام و خاص در کاربردهاى قرآنى
به طور کلى، بسیارى از واژه ها که استعمالش در قرآن به دو صورت است; یکى به صورت عام و دیگرى به صورت خاص، گاهى معناى عامى دارد که با آن معنایش، شامل همه مى شود; ولى گاهى همین واژه به صورت خاصى اطلاق مى شود که فقط بر یک دسته از بندگان صدق مى کند، درباره دیگران صدق نمى کند. به مناسبتى در این باره بحث کردیم که ـ مثلا ـ در قرآن دو جور «ولایت» داریم: یکى ولایت عامّه و دیگرى ولایت خاصّه. ولایت عام الهى مال همه مردم است; کافران را هم خدا هدایت مى کند: (وَ أَمَّا ثَمُودُ فَهَدَیْنَاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمَى عَلَى الْهُدَى.)(فصلت: 17) ولى یک هدایت خاص است; مال بندگان خاص است: (أُوْلَئِکَ الَّذِینَ هَدَى اللّهُ فَبِهُدَاهُمُ اقْتَدِهْ.)(انعام: 90) درباره انبیاء مى فرماید: ما اینها را هدایت کردیم. این هدایت خاص است. آنجا ـ مثلا ـ گفته شده است: هدایت به معناى «ارائه طریق» هدایت عام است، اما هدایت به معناى «ایصال به مطلوب» هدایت خاص است. چنین بحث هاى ادبى درباره «ولایت» شده است. خدا ولىّ همه خلایق است; یعنى اختیاردار همه خلایق است. به این معنا، ولایت الهى بر همه مخلوقات، ثابت است. در روز قیامت هم این ولایت ظهور مى کند: (هُنَالِکَ الْوَلَایَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ) (کهف: 44) ولى ولایت یک معناى خاصى هم دارد که مال همه انسان ها نیست: (اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ.) (بقره: 257) این ولایت مخصوص مؤمنان است که مى فرماید: (یُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ) (بقره: 257) در همین جا گفته مى شود که مؤمنان داراى مولا هستند، اما کافران مولا ندارند; یعنى «ولى» به این معناى خاص ندارند. در سوره محمّد(صلى الله علیه وآله)، مى فرماید: (ذَلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِینَ آمَنُوا وَأَنَّ الْکَافِرِینَ لَا مَوْلَى لَهُمْ.)(محمّد: 11) با اینکه «مولى» در مقابل «عبد» است، هر کس عبد دارد او مى شود مولا، همه مردم هم، که عبد خدا هستند، پس خدا مولاى همه است; اما مى فرماید: (أَنَّ الْکَافِرِینَ لَا مَوْلَى لَهُمْ.)(محمّد: 11) این یک ولایت خاص است که لازمه اش عنایت خاص است، تربیت خاص است، نعمت هاى خاص است که خدا به آنها مى دهد، ولى به کافران نمى دهد; مخصوص مؤمنان است.
از جمله کلمه «عباد»، گاهى همه بندگان را شامل مى شود: (وَاللّهُ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ.) (آل عمران: 15) مؤمن و کافر و فاسق و فاجر ـ همه را شامل مى شود. خدا نسبت به همه بصیر و خبیر است، اما مؤمنان گناه کارى هستند که درباره شان مى فرماید: (وَ کَفَى بِرَبِّکَ بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِیرَاً.)(اسراء: 17)، ولى «عباد» گاهى معناى خاصى دارد، بخصوص وقتى به اسم یا ضمیر خاصى اضافه شود; مثل: «عبادى»; (فَادْخُلِی فِی عِبَادِی.) این با «عباد»، که جاى دیگر گفته مى شود، فرق دارد، یا آنجا که کلمه «عباد» به «الرحمن» اضافه شده است. همه مخلوقات و همه انسان ها عباد خدا هستند، خدا هم رحمن و رحیم است و همه عباد الرحمن، ولى اینجا پیداست که «عباد الرحمن» همه انسان ها را نمى گوید. این «عباد» به معناى خاصى است. و شاید اینکه اینجا نفرموده «عباد اللّه» یا «عباده» یا به صورت هاى دیگر، و کلمه «رحمن» را ذکر کرده است، نکته اش این باشد که یعنى: عبادى که مشمول رحمت خاص الهى هستند لیاقت درک رحمت هاى بى شمار الهى را دارند. واللّه اعلم. به هرحال، از سیاق کلام پیداست که «عبادالرحمن» همه انسان ها نیستند، بلکه اوصافشان را ذکر مى کند که اینها چه کسانى هستند.
پس نکته اول اینکه ما باید توجه داشته باشیم اوصافى که گاهى قرآن ذکر مى کند دو جور اطلاق دارند: یک اطلاق عام دارد و یک اطلاق خاص. اطلاق خاصش همیشه به خاطر عنایتى است; نکته اى دارد که آن اطلاق خاص را به کار مى برد; مثلا، «عبادالرحمن» یک دسته از بندگان هستند که خدا اینها را «عبادالرحمن» مى نامد، با اینکه همه انسان ها عبادالرحمان اند; همه عبدند، خدا هم مولایشان است، خدا رحمن است و آنها هم عباد الرحمن. این مثل «بیت اللّه» است که مى گویند: اضافه اش اضافه تشریفى است یا آیه (وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی)(حجر: 29) که اضافه روح به ضمیر اللّه را در ادبیات مى گویند: تشریفى است. صرف نظر از نکته هاى معنوى که در آن نهفته است، در اینجا هم اضافه «عباد» به «الرحمن» یک اضافه تشریفى است; یعنى بندگانى که این شرافت را دارند که خدا به خودش نسبت بدهد; یعنى اینها بنده من هستند، بنده دیگرى نیستند.
عبودیت تکوینى و عبودیت تشریعى
نکته دیگر اینکه در «عبد» ـ که حالا جمعش مى شود: «عباد» ـ و تقریباً به معناى مملوک مطلق است، گاهى مفهوم تکوینى لحاظ مى شود; یعنى عبودیتى که انسان نسبت به خدا دارد و تکویناً و خارج از اختیارش هم هست; بخواهد یا نخواهد عبد خداست; هیچ کس هم نمى تواند از مملوکیت خدا خارج شود. معمّایى است که مى گویند: چه کارى است که خدا نمى تواند بکند؟ مى گویند: خدا هیچ بنده اى را نمى تواند از بندگى خودش خارج کند، هیچ موجودى را هم نمى تواند از ملک خودش خارج کند. این کارهایى است که خدا نمى تواند بکند. اگر موجودى باشد وجودش عین بندگى است، عین مملوکیت است. اگر بخواهد آن را از مملوکیت خود خارج کند باید معدوم شود، وگرنه محال است که موجودى باشد و مملوک نباشد. خدا چنین کارى نمى کند; یعنى قدرتش به فعل محال تعلّق نمى گیرد.
به هر حال، یک عبدیت تکوینى داریم که هر موجودى ـ خواه ناخواه ـ عبد است; یعنى سرتاپاى وجودش مال خداست و از خودش چیزى ندارد. هر چه را دارد خدا به او داده است. وقتى هم خدا به او داده از ملک خدا خارج نشده، با اینکه خدا به او داده، باز هم مملوک خداست; هم خودش و هم هر چه خدا به او داده همه اش مال اوست. این یک عبودیت تکوینى است و همه انسان ها این صفت عبدیت تکوینى را دارند.
اما گاهى عبودیت به یک معناى اختیارى (تشریعى) گفته مى شود; یعنى اینکه کسى عبدیت را بپذیرد، خودش را عبد قرار بدهد و در مقام این برآید که خودش را عبد بداند و به لوازم عبدیت ملتزم باشد. اما همه مخلوقات این جور نیستند. لازمه این عبدیت، عبادت است. «عبادت» هم از همین ماده «عبد» است. «عبادت» یعنى: کارى که نشانه بندگى است; اینکه بنده، بنده بودن خودش را ابراز کند.
بندگى شیطان و هواپرستى
در اینجا، مردم دو دسته مى شوند; دو دسته نامساوى. یک دسته مى شوند بنده خدا; دسته دیگر بنده نفس، هوا یا شیطان. اگر در خود قرآن این تعبیرات نیامده بود ما جرئت نمى کردیم آنها را به کار ببریم. خود قرآن مى فرماید: (أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ وَ أَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ) (یس: 60ـ61) یعنى: آدمیزاد در زندگى اختیارى خودش، دو راه در پیش دارد: یک راه این است که در مقابل خدا تسلیم باشد; به مملوکیتش نسبت به خدا اعتراف داشته باشد و به بنده بودن ملتزم باشد. در این صورت، هر کارى مى خواهد بکند باید ببیند مولایش راضى هست یا نه، اجازه مى دهد یا نمى دهد. یکى هم راه طغیان است که سردمدارش در بین مخلوقاتى که ما مى شناسیم و برایمان در قرآن و روایات معرفى شده ابلیس است. اولین کسى که در عالم بناى طغیان گذاشت ـ در بین مخلوقاتى که ما مى شناسیم ـ ابلیس بود: (أَبَى وَاسْتَکْبَرَ وَ کَانَ مِنَ الْکَافِرِینَ.)(بقره: 34) تعبیرات قرآن این گونه است که کسانى که مخالف راه خدا مى روند، تابع شیطانند. حالا شیطان چه جور است؟ در ما چه جور تصرف مى کند؟ چه جور وسوسه مى کند؟ ما چگونه از او تبعیت مى کنیم؟ اینها بحث هایى است که باید در جاى خودش مطرح شود. فقط باید بگوییم: هر چه خدا و پیغمبر فرموده اند درست است. ولى به هر حال، لسان قرآن این است که اگر کسانى با امر خدا مخالفت مى کنند، در مقام پرستش و بندگى خدا نیستند; اینها بنده شیطانند. گاهى هم مى فرماید: اینها بنده هواى نفس خودشان یا بنده خودشان هستند. از تطبیق این دو آیه، چه به دست مى آید؟ اینکه هواى نفس در اختیار شیطان است.
بعضى ها ـ که البته نظر مقبولى نیست ـ گفته اند: از تطبیق این دو به دست مى آید که اصلا شیطان همان هواى نفس است. اما مى دانیم که ابلیس یک موجود خارجى است، از جن است که شش هزار سال قبل از آدم خلق شد، مگر اینکه شیطانى که در اینجا گفته شده، منظورش اعم باشد از هر پلیدى. در این صورت، شامل ـ مثلا ـ هواى نفس هم مى شود، وگرنه ابلیس مخلوق مستقلى است و پیش از آدم خلق شده و حسابش با هواى نفس فرق دارد، اگرچه وسوسه مى کند و هواى نفس انسان را هم به عنوان ابزار کارش به استخدام مى گیرد.
هواپرستى; توهّم خداپرستى
به اجمال، مى توان گفت: قرآن برخى بندگان را در میان آدمى زادها معرفى مى کند که بنده هاى شیطان یا هواى نفس هستند. دو آیه مضمونشان مشابه هم هست، با تفاوتى که در لحن یک آیه است: یکى در سوره فرقان پیش از آیات مربوط به «عباد الرحمن». در اواسط سوره مى فرماید: (أَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ أَفَأَنتَ تَکُونُ عَلَیْهِ وَکِیلا أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلا.)(فرقان: 43ـ44) بعضى از آدمیان خدایشان ـ خداى به معناى معبود ـ هواى نفسشان است: (أَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ); هواى نفس خودشان را اله خودشان قرار داده اند. عبد هواى نفس خود هستند و او را بندگى مى کنند. دنبالش مى فرماید: (أَفَأَنتَ تَکُونُ عَلَیْهِ وَکِیلا.) بعد هم مى فرماید: اینها که تابع هواى نفسشان هستند و هواپرستند تصور مى کنید عقلى دارند، چیزى مى فهمند؟ (أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلا.)کسى که هواى نفس خودش را معبود خود قرار دهد از حیوان هم پست تر است.
اینکه چرا پست تر از حیوان است از نکته هاى تفسیرى است که باید در مجال دیگرى بحث شود; نمى خواهم بحث خیلى گسترده شود. آیه دیگرى هم مشابهش هست: (أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْم وَ خَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَن یَهْدِیهِ مِن بَعْدِ اللَّهِ.) (جاثیه: 23) کسانى که هواى نفس خود را معبود خودشان قرار مى دهند خداوند بر چشم و گوششان پرده مى اندازد، دیگر چیزى از حقیقت نمى بینند، حق را نمى شوند. اینجا هم فرمود: (أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ.)تصور مى کنید اینها چیزى مى فهمند؟ (إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعَامِ)اگر چهارپا چیزى مى فهمد، اینها هم مى فهمند. (بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلا.) اصلا اینها قابل این نیستند که چیزى بفهمند یا حقیقتى را درک کنند. آنها چنان منغمر در شهوات، در هواى نفس و در افکار پوچ خودشان هستند که گویى اصلا راهى براى درک حقیقت ندارند. سپس اضافه مى کنند: (وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْم.)اینها با اینکه عالمند، درس خوانده اند، اما خدا گم راهشان کرده است. به هر حال، انسان در مسیر زندگى اش، یا بنده خداست یا بنده هواى نفس و شیطان. راه سومى وجود ندارد.
عبادت آگاهانه و عبادت ناآگاهانه
کسانى که از قید هر عبودیتى آزادند و از هیچ کسى تبعیت نمى کنند و فقط خودشانند که تصمیم مى گیرند و خودشان هستند که برنامه ریزى مى کنند، همین «خودى» که مى گویند همان هواى نفس است که معبودشان است و برایشان نقشه مى کشد و آنها را اضلال مى کند; مى گویند: خودم، اما این همان نفس و شیطان است که افسارشان را به دست گرفته و تصور مى کنند که خودشان هستند که تصمیم مى گیرند. این شهوت آنهاست که برایشان تصمیم مى گیرد. شهوت شیطانى و هواى نفسانى بر آنها حاکم است و آنها بنده آن هستند و تصور مى کنند آزادند. اگر آزادى باشد در بندگى خداست. جا دارد در این زمینه، بحث گسترده و عمیقى صورت گیرد که اصلا آزادگى حقیقى فقط در سایه بندگى خدا پیدا مى شود.
اجمالا قرآن مى فرماید: آدمیزاد، یا بنده خداست یا بنده شیطان; یا روش کارش و برنامه عملى اش موافق دستورات خداست و در مقام اطاعت خداست. این بنده خداست. یا نه، در مقام یاغیگرى است، سر به فرمان خدا ندارد، اگرچه جایى هم ممکن است اتفاقاً خواست او با خواست خدا وفق دهد، که البته این مراتبى دارد. خود همین که آدم در مقام این باشد که معبودى براى خودش اتخاذ کند، این از لحاظ آگاهى و نیمه آگاهى فرق مى کند. ما چون مسلمان هستیم و در مقام بندگى خدا برمى آییم، نماز مى خوانیم; آگاهانه عمل مى کنیم. ما فکر مى کنیم موجود فوق العاده کامل و شریفى وجود دارد که هستى ما از اوست. در مقابل او، نهایت خضوع و احترام را داریم. این مى شود:بندگى،مى شود: عبادت آگاهانه. این گونه انجام مى دهیم; یعنى اگراین اعتقاد نباشد عبادتى انجام نمى گیرد.
اما عبادت شیطان یا هواى نفس همیشه این جور نیست که باید بگوییم: شیطان معبودى است، موجود شریفى است یا کمالى است و ما باید او را احترام کنیم و در مقابلش خضوع کنیم. این عبادت نیمه آگاهانه است; یعنى ـ به یک معنا ـ خودش توجه ندارد که در مقابل چه کسى سر خم کرده و واقعاً شیطان را عبادت کرده است; به این عبادت توجه آگاهانه ندارد، بخصوص به این معنا که نهایت قداست را براى او قایل باشد و این کار را به عنوان احترام به او و بندگى او انجام دهد. این گونه نیست که وقتى کسانى عصیان مى کنند ـ حتى منافقان و کفّار ـ بگویند: چون جناب ابلیس فرمودند، این کار را انجام مى دهیم! ولى قرآن مى فرماید: اینها بندگان شیطانند، بندگان هواى نفس هستند. این بندگى نسبت به شیطان یا هواى نفس معنایش آن نیست که عبادتى را که در مقابل خدا آگاهانه انجام مى دهید مانند این است. البته گفته مى شود که عده اى شیطان پرست هستند و واقعاً او را عبادت مى کنند! حال اینها چه جور موجوداتى هستند، چه فکر مى کنند، نمى دانم. ولى معمولا آنهایى را که قرآن عبد شیطان یا عبد هواى نفس مى داند این جور نیستند، بلکه وقتى ما شیطان را احترام مى کنیم و در مقابلش خضوع مى کنیم که به تصور خودمان، کارى را انجام مى دهیم که خواست خودمان است، در صورتى که در واقع، تحت تسخیر شیطان هستیم.
پس عبد بودن نسبت به اللّه یا نسبت به هواى نفس یا شیطان دو مرحله دارد: یکى عبادت آگاهانه است که نسبت به خدا انجام مى دهند; و دیگرى عبادت ناآگانه یا نیمه آگاهانه است که خودشان هم توجه ندارند کارى که انجام مى دهند عبادت شیطان است، عبادت هواست; ولى قرآن مى فرماید: (اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ.)واقعاً هوا را اله خودشان قرار مى دهند; اما نه به این معنا که بگویند: هواى نفس ما موجود بسیارمقدّسى است و مادرمقابل آن سر خم مى کنیم. این جور نیست، اما اینکه هر چه دلشان مى خواهد بدان عمل مى کنند، این همان عبادت نفس است.
در مقابل اینها، «عبادالرحمن» هستند که براى عبادت خدا خلق شده اند. عبودیت تکوینى همه مخلوقات براى خداست. اما «عبادالرحمن» کسانى هستند اختیاراً عباد الرحمن شده اند; به جاى اینکه نفس خود را خداى خویش قرار دهند، اختیاراً خدا را عبادت مى کنند. روشن است که این عبدیت خاصى که در اینجا هست در اثر فعل اختیارى خود انسان پیدا مى شود، وگرنه در عبادت تکوینى، همه موجودات عبد خدا هستند، متقابلا هم خدا تکویناً مولاى همه است. این غیر از آن است که مى فرماید: (أَنَّ الْکَافِرِینَ لَا مَوْلَى لَهُمْ.) در عبدیت تکوینى، خدا هم مولویت تکوینى دارد، اما این مولویت تشریعى یا تشریفى که خدا براى بعضى ها قایل است، مال کسانى است که با اختیار خودشان راه خدا و بندگى او را انتخاب کرده اند. از خدا مى خواهیم که توفیق بدهد اولا، این آیات را درست بفهمیم و نورش در دلمان بتابد; بعد هم توفیق بدهد که به مفاد این آیات عمل کنیم و از مصادیق آنها قرار بگیریم. ان شاء اللّه.
یکى از شیوه هاى قرآن کریم این است که مجموعه اى از صفات مطلوب، صفاتى را که مورد امر و تأکید الهى است، تحت عنوان خاصى بیان مى کند، به نحوى که موجب ترغیب دیگران براى کسب این صفات باشد; مثلا، در اول سوره بقره مى فرماید: (الم، ذَلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدىً لِلْمُتَّقِینَ.)عنوان «متّقین» را مطرح مى کند، سپس اوصافى براى ایشان بیان مى نماید: (الَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ وَیُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ، والَّذِینَ یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْکَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ وَبِالآخِرَةِ هُمْ یُوقِنُونَ.) بعد تضمین مى کند کسانى که این اوصاف را دارند بر هدایتند; چنان که گویى سوار بر عبادتند، مسلّط بر عبادتند و مى فرماید: اینها (أُوْلَئِکَ عَلَى هُدىً مِن رَّبِّهِمْ وَ أُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.)بنابراین، مى توان گفت: از این آیات شریفه استفاده مى شود که مفلح و رستگار کسى است که داراى این صفات باشد، به اجمال، تفسیرش همین است. به عبارت دیگر، گویا متقین را با مفلحان مساوى تلقّى کرده است.
قرآن هدایتگر متقین است. متقین چه کسانى هستند؟ کسانى که این اوصاف را دارند. کسانى که این اوصاف را دارند «مفلح» هستند. این شیوه خاصى است که به صورت هاى گوناگون در قرآن آمده است. در سوره لقمان و برخى سوره هاى دیگر هم از این شیوه استفاده کرده است. از جمله در سوره بقره مى فرماید: (لَیْسَ الْبِرَّ أَن تُوَلُّواْ وُجُوهَکُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَلَکِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ وَالْمَلآئِکَةِ وَالْکِتَابِ وَالنَّبِیِّینَ وَآتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبَى وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاکِینَ وَابْنَ السَّبِیلِ...)(بقره: 177)، سپس مى فرماید: (أُولَئِکَ الَّذِینَ صَدَقُوا وَأُولَئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ.)(بقره: 177)
لحن آیه به این مناسبت است که برخى افراد رفتارهاى ابداعى داشتند و بعضى سنّت هاى قومى و قبلیه اى را برّ مى دانستند; مثلا، به مناسبت حج، مى گفتند: در ایام حج، نباید از در خانه وارد شد. به همین دلیل، از پشت دیوار مى آمدند، یا خیلى اهتمام داشتند که در عبادت، حتماً رویشان به فلان طرف باشد. خلاصه کارهایى مى کردند که از نظر قرآن اصالتى نداشت. قرآن مى فرماید: اینها دلیل برّ نیست.
هر کسى طبعاً دلش مى خواهد اهل برّ باشد; یعنى آدم خوبى باشد. شما هیچ کس سراغ دارید بگوید من دوست دارم آدم بدى باشم. اگر کار بدى هم مى کند توجیه مى کند که نه، منظورم این بود یا دلیلش فلان بود، تا برگرداند به اینکه جهت خوبى داشته باشد. هیچ کس نمى خواهد بد باشد و کار بد بکند; اما در تعیین مصادیق خوبى، اختلاف نظر زیاد است.
قرآن مى فرماید: برّ این نیست که رویتان را به این طرف کنید یا آن طرف:(لَیْسَ الْبِرَّ أَن تُوَلُّواْ وُجُوهَکُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ...)اگر دنبال برّ مى گردید، مى خواهید اهل نیکى باشید، آدم خوبى باشید باید اینها را داشته باشید: (وَلَکِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ وَالْمَلآئِکَةِ وَالْکِتَابِ وَالنَّبِیِّینَ.)باید ایمان به خدا، به قیامت، به ملائکه، به انبیا و به کتاب هاى آسمانى داشت. سپس مى فرماید: (وَآتَى الْمَالَ عَلَى حُبِّهِ ذَوِی الْقُرْبَى.) باید اهل انفاق باشید، آن هم به این چند دسته (ذَوِی الْقُرْبَى وَالْیَتَامَى وَ الْمَسَاکِینَ وَابْنَ السَّبِیلِ.)اگر مى خواهید اهل نیکى باشید باید این کارها را بکنید; یعنى مجموعه اى از اوصاف از ایمان به خدا، ایمان به قیامت، اقامه نماز، دادن صدقات و انفاق. وقتى ملاحظه مى کنید این آیه با آیات سوره بقره جهات مشترک زیادى دارد. آخرش هم مى فرماید: (أُولَئِکَ الَّذِینَ صَدَقُوا); آن کسانى که این صفات را کسب کردند اینها راست مى گویند; یعنى واقعاً مى خواهند طالب برّ باشند، مى خواهند آدم خوبى باشند، (وَ أُولَئِکَ هُمُ الْمُتَّقُونَ.)در واقع، ایمان به ما أَنْزَلَ اللّه را اینجا مقدارى تفصیل داده است. باید به پیامبر، به کتاب، به محتواى کتاب، به واسطه هاى نزول کتاب ـ که فرشتگان هستند ـ و به خود انبیا ایمان داشت. آنجا که فرمود: (یُؤْمِنُونَ بِمَا أُنزِلَ إِلَیْکَ وَمَا أُنزِلَ مِن قَبْلِکَ)به کتاب و به همه انبیا و ملائکه، که واسطه هاى وحى هستند، تصریح نشده بود، ولى لازمه اش اینهاست; یعنى این قسمت در این آیات بیشتر تفصیل داده شده است. آنجا فرمود: (مِمّا رَزَقْنَاهُمْ یُنفِقُونَ); آنچه روزى شان کردیم انفاق مى کنند، اما نفرمود که در کجا انفاق کنند. ولى اینجا تفسیرش را مى فرماید. (ذَوِی الْقُرْبَى وَالْیَتَامَى وَالْمَسَاکِینَ وَابْنَ السَّبِیلِ.)موارد انفاق اینهاست.
انطباق مهم ترین آیات هم سنخ در قرآن
بسیارى از جاها وقتى آدم این مجموعه آیات را با هم تطبیق مى کند، مى بیند تقریباً یا تحقیقاً با هم منطبقند; فرقشان به اجمال و تفصیل است. گاهى هم صفت خاصى به مناسبت مقام، مقدّم یا مؤخّر یا اضافه شده است. از این جور آیات در قرآن، فراوان داریم که مجموعه آیاتى را ذکر مى کند و آنها را تحت این عنوان که اینها مفلحند، یعنى رستگارند، اهل نیکى هستند، اهل برّند، یا اینها اهل راستى هستند، ذکر مى کنند; مثلا، مى فرماید: (أُولَئِکَ الَّذِینَ صَدَقُوا.)یعنى: دیگران که مى گویند: ما دنبال نیکى هستیم اما این کارها را نمى کنند، راست نمى گویند. اگر راست مى گویند باید این کارها را بکنند. از جمله این دسته آیات، که به ترتیب عنوانى، صفات گوناگونى را ذکر مى کند آیاتى بود که در جلسات چندى توضیح دادیم; از جمله آیات اول سوره مؤمنون: (قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ...)در این آیات، نتیجه اش این است که (وَ أُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.) در آخر آیات سوره بقره هم آمده است: (أُوْلَئِکَ عَلَى هُدىً مِن رَّبِّهِمْ وَأُوْلَئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ.)(بقره: 5) در سوره مؤمنون، اول فرموده: (قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ)، بعد اوصافى را ذکر کرد که اندکى با آن دسته آیات فرق داشت و بر مصادیقى بیشتر تکیه کرد، آنجا به عکس این عمل نمود. البته اینها مقتضاى مقام و اقتضاى بلاغت قرآن است که در هر موردى آنچه را مقام بیشتر اقتضا مى کند با بیان ابلغ تأکید مى نماید و رساتر مورد تأکید قرار مى دهد. از جمله این آیات، آیات آخر سوره فرقان است: (وَ عِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً...)(فرقان: 63) اینجا عنوان مفلحان دیگر ذکر نشده، نه اجمالا نه تفصیلا، بلکه یک عنوان ارزشى خاصى به نام «عباد الرحمن» ذکر شده است; مى فرماید: عباد الرحمن اینها هستند.
عنایت خاص خداوند در اطلاق خاص عباد الرحمن
ابتدا توضیحى درباره کلمه «عباد الرحمن» عرض کنیم و بعد بحث را ادامه دهیم: قرآن در موارد زیادى، انسان ها را به نام «عباد» یاد کرده، اما یا به «اللّه» اضافه کرده است: (عِبَادُ اللَّهِ)(صافات: 40، 74، 128، 160 و 169; دخان: 18; انسان: 6) یا به «رحمن»: (عِبَادُ الرَّحْمَنِ) (فرقان: 63; زخرف: 19) یا به یاى متکلّم: (عِبَادِی) (بقره: 186) یا با الف و لام آمده است: (وَاللّهُ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ)(آل عمران: 15); و یا با ضمیر متصل: (وَ کَفَى بِرَبِّکَ بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِیرَاً بَصِیراً.)(اسراء: 17) در مقابل، خدا را نسبت به بندگان، گاهى «مولا» مى نامد، گاهى هم «ولى». هر دوى اینها از یک ماده هستند و یک معنا هم دارند، با اندکى تفاوت که از لحاظ ادبیات در آن لحاظ مى شود. چنین اطلاقى، که همه مردم بنده خدایند، خدا هم مولاى آنها، تقریباً مثل این است که بگوییم: همه مردم مخلوقند و خدا هم خالقشان است، بار ارزشى خاصى ندارد.
ولى گاهى «عباد»، بخصوص به یاى متکلّم یا به اسم خاصى که اضافه شود، به مناسبت مقام، بار ارزشى خاصى دارد، یا نکته خاصى در آن لحاظ مى شود; مثلا، به جاى اینکه بفرماید «الناس» (مردم) یا بفرماید «بنى آدم»، به خاطر رعایت نکته اى مى فرماید: (عِبَادِی); مثلا، (وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ أُجِیبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ)(بقره: 186) نمى فرماید: اذا سألک الناس. در خیلى جاها مى فرماید: (یَسْأَلُکَ النَّاسُ...) (احزاب: 63) مردم از تو این جور مى پرسند، اینجا نمى گوید: إِذا سَأَلَکَ النّاس، مى فرماید: (إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی.)در اینحا (عِبَادِی)مساوى نیست با «الناس». در اینجا نکته خاصى لحاظ شده است که مى خواهد مردم را تشویق کند به اینکه رو به خدا بیایند و حاجاتشان را از خدا بخواهند. آنها بنده خدا هستند، پس کجا بروند؟ (وَ إِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ.) یک نکته خاصى در اینجا لحاظ شده است. یا مثل آیات سوره فجر، وقتى مى فرماید: (یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَى رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی)(فجر: 27ـ30) به کسى که به مقام «نفس مطمئنّه» رسیده و راضى و مرضى است، مى فرماید: (فَادْخُلِی فِی عِبَادِی.)مگر از اول هم داخل عباد نبود؟ بالاخره، مخلوق خدا و بنده خدا بود، اولش هم جزو عباد اللّه بود، اما اینجا که مى فرماید: (فَادْخُلِی فِی عِبَادِی)معناى دیگرى دارد; یعنى نکته خاصى در آن لحاظ شده است.
تفاوت معنایى اطلاق هاى عام و خاص در کاربردهاى قرآنى
به طور کلى، بسیارى از واژه ها که استعمالش در قرآن به دو صورت است; یکى به صورت عام و دیگرى به صورت خاص، گاهى معناى عامى دارد که با آن معنایش، شامل همه مى شود; ولى گاهى همین واژه به صورت خاصى اطلاق مى شود که فقط بر یک دسته از بندگان صدق مى کند، درباره دیگران صدق نمى کند. به مناسبتى در این باره بحث کردیم که ـ مثلا ـ در قرآن دو جور «ولایت» داریم: یکى ولایت عامّه و دیگرى ولایت خاصّه. ولایت عام الهى مال همه مردم است; کافران را هم خدا هدایت مى کند: (وَ أَمَّا ثَمُودُ فَهَدَیْنَاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمَى عَلَى الْهُدَى.)(فصلت: 17) ولى یک هدایت خاص است; مال بندگان خاص است: (أُوْلَئِکَ الَّذِینَ هَدَى اللّهُ فَبِهُدَاهُمُ اقْتَدِهْ.)(انعام: 90) درباره انبیاء مى فرماید: ما اینها را هدایت کردیم. این هدایت خاص است. آنجا ـ مثلا ـ گفته شده است: هدایت به معناى «ارائه طریق» هدایت عام است، اما هدایت به معناى «ایصال به مطلوب» هدایت خاص است. چنین بحث هاى ادبى درباره «ولایت» شده است. خدا ولىّ همه خلایق است; یعنى اختیاردار همه خلایق است. به این معنا، ولایت الهى بر همه مخلوقات، ثابت است. در روز قیامت هم این ولایت ظهور مى کند: (هُنَالِکَ الْوَلَایَةُ لِلَّهِ الْحَقِّ) (کهف: 44) ولى ولایت یک معناى خاصى هم دارد که مال همه انسان ها نیست: (اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ.) (بقره: 257) این ولایت مخصوص مؤمنان است که مى فرماید: (یُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ) (بقره: 257) در همین جا گفته مى شود که مؤمنان داراى مولا هستند، اما کافران مولا ندارند; یعنى «ولى» به این معناى خاص ندارند. در سوره محمّد(صلى الله علیه وآله)، مى فرماید: (ذَلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِینَ آمَنُوا وَأَنَّ الْکَافِرِینَ لَا مَوْلَى لَهُمْ.)(محمّد: 11) با اینکه «مولى» در مقابل «عبد» است، هر کس عبد دارد او مى شود مولا، همه مردم هم، که عبد خدا هستند، پس خدا مولاى همه است; اما مى فرماید: (أَنَّ الْکَافِرِینَ لَا مَوْلَى لَهُمْ.)(محمّد: 11) این یک ولایت خاص است که لازمه اش عنایت خاص است، تربیت خاص است، نعمت هاى خاص است که خدا به آنها مى دهد، ولى به کافران نمى دهد; مخصوص مؤمنان است.
از جمله کلمه «عباد»، گاهى همه بندگان را شامل مى شود: (وَاللّهُ بَصِیرٌ بِالْعِبَادِ.) (آل عمران: 15) مؤمن و کافر و فاسق و فاجر ـ همه را شامل مى شود. خدا نسبت به همه بصیر و خبیر است، اما مؤمنان گناه کارى هستند که درباره شان مى فرماید: (وَ کَفَى بِرَبِّکَ بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِیرَاً.)(اسراء: 17)، ولى «عباد» گاهى معناى خاصى دارد، بخصوص وقتى به اسم یا ضمیر خاصى اضافه شود; مثل: «عبادى»; (فَادْخُلِی فِی عِبَادِی.) این با «عباد»، که جاى دیگر گفته مى شود، فرق دارد، یا آنجا که کلمه «عباد» به «الرحمن» اضافه شده است. همه مخلوقات و همه انسان ها عباد خدا هستند، خدا هم رحمن و رحیم است و همه عباد الرحمن، ولى اینجا پیداست که «عباد الرحمن» همه انسان ها را نمى گوید. این «عباد» به معناى خاصى است. و شاید اینکه اینجا نفرموده «عباد اللّه» یا «عباده» یا به صورت هاى دیگر، و کلمه «رحمن» را ذکر کرده است، نکته اش این باشد که یعنى: عبادى که مشمول رحمت خاص الهى هستند لیاقت درک رحمت هاى بى شمار الهى را دارند. واللّه اعلم. به هرحال، از سیاق کلام پیداست که «عبادالرحمن» همه انسان ها نیستند، بلکه اوصافشان را ذکر مى کند که اینها چه کسانى هستند.
پس نکته اول اینکه ما باید توجه داشته باشیم اوصافى که گاهى قرآن ذکر مى کند دو جور اطلاق دارند: یک اطلاق عام دارد و یک اطلاق خاص. اطلاق خاصش همیشه به خاطر عنایتى است; نکته اى دارد که آن اطلاق خاص را به کار مى برد; مثلا، «عبادالرحمن» یک دسته از بندگان هستند که خدا اینها را «عبادالرحمن» مى نامد، با اینکه همه انسان ها عبادالرحمان اند; همه عبدند، خدا هم مولایشان است، خدا رحمن است و آنها هم عباد الرحمن. این مثل «بیت اللّه» است که مى گویند: اضافه اش اضافه تشریفى است یا آیه (وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی)(حجر: 29) که اضافه روح به ضمیر اللّه را در ادبیات مى گویند: تشریفى است. صرف نظر از نکته هاى معنوى که در آن نهفته است، در اینجا هم اضافه «عباد» به «الرحمن» یک اضافه تشریفى است; یعنى بندگانى که این شرافت را دارند که خدا به خودش نسبت بدهد; یعنى اینها بنده من هستند، بنده دیگرى نیستند.
عبودیت تکوینى و عبودیت تشریعى
نکته دیگر اینکه در «عبد» ـ که حالا جمعش مى شود: «عباد» ـ و تقریباً به معناى مملوک مطلق است، گاهى مفهوم تکوینى لحاظ مى شود; یعنى عبودیتى که انسان نسبت به خدا دارد و تکویناً و خارج از اختیارش هم هست; بخواهد یا نخواهد عبد خداست; هیچ کس هم نمى تواند از مملوکیت خدا خارج شود. معمّایى است که مى گویند: چه کارى است که خدا نمى تواند بکند؟ مى گویند: خدا هیچ بنده اى را نمى تواند از بندگى خودش خارج کند، هیچ موجودى را هم نمى تواند از ملک خودش خارج کند. این کارهایى است که خدا نمى تواند بکند. اگر موجودى باشد وجودش عین بندگى است، عین مملوکیت است. اگر بخواهد آن را از مملوکیت خود خارج کند باید معدوم شود، وگرنه محال است که موجودى باشد و مملوک نباشد. خدا چنین کارى نمى کند; یعنى قدرتش به فعل محال تعلّق نمى گیرد.
به هر حال، یک عبدیت تکوینى داریم که هر موجودى ـ خواه ناخواه ـ عبد است; یعنى سرتاپاى وجودش مال خداست و از خودش چیزى ندارد. هر چه را دارد خدا به او داده است. وقتى هم خدا به او داده از ملک خدا خارج نشده، با اینکه خدا به او داده، باز هم مملوک خداست; هم خودش و هم هر چه خدا به او داده همه اش مال اوست. این یک عبودیت تکوینى است و همه انسان ها این صفت عبدیت تکوینى را دارند.
اما گاهى عبودیت به یک معناى اختیارى (تشریعى) گفته مى شود; یعنى اینکه کسى عبدیت را بپذیرد، خودش را عبد قرار بدهد و در مقام این برآید که خودش را عبد بداند و به لوازم عبدیت ملتزم باشد. اما همه مخلوقات این جور نیستند. لازمه این عبدیت، عبادت است. «عبادت» هم از همین ماده «عبد» است. «عبادت» یعنى: کارى که نشانه بندگى است; اینکه بنده، بنده بودن خودش را ابراز کند.
بندگى شیطان و هواپرستى
در اینجا، مردم دو دسته مى شوند; دو دسته نامساوى. یک دسته مى شوند بنده خدا; دسته دیگر بنده نفس، هوا یا شیطان. اگر در خود قرآن این تعبیرات نیامده بود ما جرئت نمى کردیم آنها را به کار ببریم. خود قرآن مى فرماید: (أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبِینٌ وَ أَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِیمٌ) (یس: 60ـ61) یعنى: آدمیزاد در زندگى اختیارى خودش، دو راه در پیش دارد: یک راه این است که در مقابل خدا تسلیم باشد; به مملوکیتش نسبت به خدا اعتراف داشته باشد و به بنده بودن ملتزم باشد. در این صورت، هر کارى مى خواهد بکند باید ببیند مولایش راضى هست یا نه، اجازه مى دهد یا نمى دهد. یکى هم راه طغیان است که سردمدارش در بین مخلوقاتى که ما مى شناسیم و برایمان در قرآن و روایات معرفى شده ابلیس است. اولین کسى که در عالم بناى طغیان گذاشت ـ در بین مخلوقاتى که ما مى شناسیم ـ ابلیس بود: (أَبَى وَاسْتَکْبَرَ وَ کَانَ مِنَ الْکَافِرِینَ.)(بقره: 34) تعبیرات قرآن این گونه است که کسانى که مخالف راه خدا مى روند، تابع شیطانند. حالا شیطان چه جور است؟ در ما چه جور تصرف مى کند؟ چه جور وسوسه مى کند؟ ما چگونه از او تبعیت مى کنیم؟ اینها بحث هایى است که باید در جاى خودش مطرح شود. فقط باید بگوییم: هر چه خدا و پیغمبر فرموده اند درست است. ولى به هر حال، لسان قرآن این است که اگر کسانى با امر خدا مخالفت مى کنند، در مقام پرستش و بندگى خدا نیستند; اینها بنده شیطانند. گاهى هم مى فرماید: اینها بنده هواى نفس خودشان یا بنده خودشان هستند. از تطبیق این دو آیه، چه به دست مى آید؟ اینکه هواى نفس در اختیار شیطان است.
بعضى ها ـ که البته نظر مقبولى نیست ـ گفته اند: از تطبیق این دو به دست مى آید که اصلا شیطان همان هواى نفس است. اما مى دانیم که ابلیس یک موجود خارجى است، از جن است که شش هزار سال قبل از آدم خلق شد، مگر اینکه شیطانى که در اینجا گفته شده، منظورش اعم باشد از هر پلیدى. در این صورت، شامل ـ مثلا ـ هواى نفس هم مى شود، وگرنه ابلیس مخلوق مستقلى است و پیش از آدم خلق شده و حسابش با هواى نفس فرق دارد، اگرچه وسوسه مى کند و هواى نفس انسان را هم به عنوان ابزار کارش به استخدام مى گیرد.
هواپرستى; توهّم خداپرستى
به اجمال، مى توان گفت: قرآن برخى بندگان را در میان آدمى زادها معرفى مى کند که بنده هاى شیطان یا هواى نفس هستند. دو آیه مضمونشان مشابه هم هست، با تفاوتى که در لحن یک آیه است: یکى در سوره فرقان پیش از آیات مربوط به «عباد الرحمن». در اواسط سوره مى فرماید: (أَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ أَفَأَنتَ تَکُونُ عَلَیْهِ وَکِیلا أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلا.)(فرقان: 43ـ44) بعضى از آدمیان خدایشان ـ خداى به معناى معبود ـ هواى نفسشان است: (أَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ); هواى نفس خودشان را اله خودشان قرار داده اند. عبد هواى نفس خود هستند و او را بندگى مى کنند. دنبالش مى فرماید: (أَفَأَنتَ تَکُونُ عَلَیْهِ وَکِیلا.) بعد هم مى فرماید: اینها که تابع هواى نفسشان هستند و هواپرستند تصور مى کنید عقلى دارند، چیزى مى فهمند؟ (أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلا.)کسى که هواى نفس خودش را معبود خود قرار دهد از حیوان هم پست تر است.
اینکه چرا پست تر از حیوان است از نکته هاى تفسیرى است که باید در مجال دیگرى بحث شود; نمى خواهم بحث خیلى گسترده شود. آیه دیگرى هم مشابهش هست: (أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَهَهُ هَوَاهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْم وَ خَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَن یَهْدِیهِ مِن بَعْدِ اللَّهِ.) (جاثیه: 23) کسانى که هواى نفس خود را معبود خودشان قرار مى دهند خداوند بر چشم و گوششان پرده مى اندازد، دیگر چیزى از حقیقت نمى بینند، حق را نمى شوند. اینجا هم فرمود: (أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ.)تصور مى کنید اینها چیزى مى فهمند؟ (إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعَامِ)اگر چهارپا چیزى مى فهمد، اینها هم مى فهمند. (بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلا.) اصلا اینها قابل این نیستند که چیزى بفهمند یا حقیقتى را درک کنند. آنها چنان منغمر در شهوات، در هواى نفس و در افکار پوچ خودشان هستند که گویى اصلا راهى براى درک حقیقت ندارند. سپس اضافه مى کنند: (وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْم.)اینها با اینکه عالمند، درس خوانده اند، اما خدا گم راهشان کرده است. به هر حال، انسان در مسیر زندگى اش، یا بنده خداست یا بنده هواى نفس و شیطان. راه سومى وجود ندارد.
عبادت آگاهانه و عبادت ناآگاهانه
کسانى که از قید هر عبودیتى آزادند و از هیچ کسى تبعیت نمى کنند و فقط خودشانند که تصمیم مى گیرند و خودشان هستند که برنامه ریزى مى کنند، همین «خودى» که مى گویند همان هواى نفس است که معبودشان است و برایشان نقشه مى کشد و آنها را اضلال مى کند; مى گویند: خودم، اما این همان نفس و شیطان است که افسارشان را به دست گرفته و تصور مى کنند که خودشان هستند که تصمیم مى گیرند. این شهوت آنهاست که برایشان تصمیم مى گیرد. شهوت شیطانى و هواى نفسانى بر آنها حاکم است و آنها بنده آن هستند و تصور مى کنند آزادند. اگر آزادى باشد در بندگى خداست. جا دارد در این زمینه، بحث گسترده و عمیقى صورت گیرد که اصلا آزادگى حقیقى فقط در سایه بندگى خدا پیدا مى شود.
اجمالا قرآن مى فرماید: آدمیزاد، یا بنده خداست یا بنده شیطان; یا روش کارش و برنامه عملى اش موافق دستورات خداست و در مقام اطاعت خداست. این بنده خداست. یا نه، در مقام یاغیگرى است، سر به فرمان خدا ندارد، اگرچه جایى هم ممکن است اتفاقاً خواست او با خواست خدا وفق دهد، که البته این مراتبى دارد. خود همین که آدم در مقام این باشد که معبودى براى خودش اتخاذ کند، این از لحاظ آگاهى و نیمه آگاهى فرق مى کند. ما چون مسلمان هستیم و در مقام بندگى خدا برمى آییم، نماز مى خوانیم; آگاهانه عمل مى کنیم. ما فکر مى کنیم موجود فوق العاده کامل و شریفى وجود دارد که هستى ما از اوست. در مقابل او، نهایت خضوع و احترام را داریم. این مى شود:بندگى،مى شود: عبادت آگاهانه. این گونه انجام مى دهیم; یعنى اگراین اعتقاد نباشد عبادتى انجام نمى گیرد.
اما عبادت شیطان یا هواى نفس همیشه این جور نیست که باید بگوییم: شیطان معبودى است، موجود شریفى است یا کمالى است و ما باید او را احترام کنیم و در مقابلش خضوع کنیم. این عبادت نیمه آگاهانه است; یعنى ـ به یک معنا ـ خودش توجه ندارد که در مقابل چه کسى سر خم کرده و واقعاً شیطان را عبادت کرده است; به این عبادت توجه آگاهانه ندارد، بخصوص به این معنا که نهایت قداست را براى او قایل باشد و این کار را به عنوان احترام به او و بندگى او انجام دهد. این گونه نیست که وقتى کسانى عصیان مى کنند ـ حتى منافقان و کفّار ـ بگویند: چون جناب ابلیس فرمودند، این کار را انجام مى دهیم! ولى قرآن مى فرماید: اینها بندگان شیطانند، بندگان هواى نفس هستند. این بندگى نسبت به شیطان یا هواى نفس معنایش آن نیست که عبادتى را که در مقابل خدا آگاهانه انجام مى دهید مانند این است. البته گفته مى شود که عده اى شیطان پرست هستند و واقعاً او را عبادت مى کنند! حال اینها چه جور موجوداتى هستند، چه فکر مى کنند، نمى دانم. ولى معمولا آنهایى را که قرآن عبد شیطان یا عبد هواى نفس مى داند این جور نیستند، بلکه وقتى ما شیطان را احترام مى کنیم و در مقابلش خضوع مى کنیم که به تصور خودمان، کارى را انجام مى دهیم که خواست خودمان است، در صورتى که در واقع، تحت تسخیر شیطان هستیم.
پس عبد بودن نسبت به اللّه یا نسبت به هواى نفس یا شیطان دو مرحله دارد: یکى عبادت آگاهانه است که نسبت به خدا انجام مى دهند; و دیگرى عبادت ناآگانه یا نیمه آگاهانه است که خودشان هم توجه ندارند کارى که انجام مى دهند عبادت شیطان است، عبادت هواست; ولى قرآن مى فرماید: (اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ.)واقعاً هوا را اله خودشان قرار مى دهند; اما نه به این معنا که بگویند: هواى نفس ما موجود بسیارمقدّسى است و مادرمقابل آن سر خم مى کنیم. این جور نیست، اما اینکه هر چه دلشان مى خواهد بدان عمل مى کنند، این همان عبادت نفس است.
در مقابل اینها، «عبادالرحمن» هستند که براى عبادت خدا خلق شده اند. عبودیت تکوینى همه مخلوقات براى خداست. اما «عبادالرحمن» کسانى هستند اختیاراً عباد الرحمن شده اند; به جاى اینکه نفس خود را خداى خویش قرار دهند، اختیاراً خدا را عبادت مى کنند. روشن است که این عبدیت خاصى که در اینجا هست در اثر فعل اختیارى خود انسان پیدا مى شود، وگرنه در عبادت تکوینى، همه موجودات عبد خدا هستند، متقابلا هم خدا تکویناً مولاى همه است. این غیر از آن است که مى فرماید: (أَنَّ الْکَافِرِینَ لَا مَوْلَى لَهُمْ.) در عبدیت تکوینى، خدا هم مولویت تکوینى دارد، اما این مولویت تشریعى یا تشریفى که خدا براى بعضى ها قایل است، مال کسانى است که با اختیار خودشان راه خدا و بندگى او را انتخاب کرده اند. از خدا مى خواهیم که توفیق بدهد اولا، این آیات را درست بفهمیم و نورش در دلمان بتابد; بعد هم توفیق بدهد که به مفاد این آیات عمل کنیم و از مصادیق آنها قرار بگیریم. ان شاء اللّه.