اخلاق و عرفان اسلامى از دیدگاه استاد مصباح یزدی
آرشیو
چکیده
متن
در جلسات گذشته این سلسله از دروس اخلاقی ـ عرفانی، فقراتی از حدیث قدسی خطاب به حضرت موسی(علیه السلام) تقدیم گردید. در این جلسه نیز حضرت استاد در ادامه تبیین حدیث مزبور، نکاتی در باب معاشرت های اجتماعی و دقت هایی که در این باره باید مبذول داشت، ذکر کرده اند، که امید است ره توشه اهل معرفت قرار گیرد.
مقدّمه
در چند جلسه گذشته، حدیثی قدسی مطرح کردیم و چند جمله از آن قرائت کردیم و توضیحات مختصری به عرض رساندیم. در ادامه، خداوند می فرماید: «یَا مُوسَی، اغْسِلْ وَ اغْتَسِلْ وَ اقْتَرِبْ مِنْ عِبَادِیَ الصَّالِحِینَ. یَا مُوسَی، کُنْ إِمَامَهُمْ فِی صَلَاتِهِمْ وَ إِمَامَهُمْ فِیَما یَتَشَاجَرُونَ وَ احْکُمْ بَیْنَهُمْ بِمَا أَنْزَلْتُ عَلَیْکَ فَقَدْ أَنْزَلْتُهُ حُکْماً بَیِّناً وَ بُرْهَاناً نَیِّراً وَ نُوراً یَنْطِقُ بِمَا کَانَ فِی الأَوَّلِینَ وَ بِمَا هُوَ کَائِنٌ فِی الآخِرِینَ.»1
ویژگی مدنی الطبع بودن آدمی و محذورات معاشرت های اجتماعی
آدمیزاد در اجتماع که زندگی می کند، ضرورتاً با دیگران ارتباط هایی برقرار می کند، یا دیگران با او ارتباط برقرار می کنند، و این مطلب از سوی همه تلقّی به قبول شده است که انسان موجودی مدنی الطبع است; یعنی اجتماعی بودن ویژگی ذاتی اوست. این جمله را به هر صورت معنا کنیم، می بینیم که انسان به تنهایی نمی تواند زندگی کند، همیشه با دیگران ارتباط دارد. منتها جامعه از قشرهای گوناگونی تشکیل شده است و تقسیم بندی هایی دارد. قشرهای جامعه و گروه های اجتماعی از یک دیدگاه، به کسانی تقسیم می شوند که در راه بندگی خدا قدم برمی دارند و عمده کارهایشان صحیح و قابل قبول است، خداپسند است، و البته این ها غالباً در اقلّیت هستند، و اکثریت جامعه که غالباً این جور نیستند; یا معاند هستند و یا بی تفاوت و نسبت به دین و ارزش های دینی چندان اهمیتی نمی دهند. با هر کدامشان هم آدم معاشرت کند، می بیند وجهه همّتشان امور دنیاست; دین در حاشیه زندگی شان قرار دارد. اینکه برخی دین را قبول دارند ولی رفتارهایشان صددرصد با دین تطبیق نمی کند، به خاطر همان علاقه ای است که به زندگی دنیا دارند و برای رسیدن به آن تلاش می کنند; گاهی رسماً با اقرار به اینکه کارشان خطاست عصیان می کنند، گاهی هم کاری را که غلط است، خودشان هم در عمق دلشان باور دارند که غلط است توجیه می کنند. در این شرایط، چاره ای نیست; به هر حال، اکثریت جامعه غالباً افراد صالحی نیستند. صالحان غالباً در اقلّیت هستند.
با این وصف، اگر کسی بخواهد صالح باشد و بر اساس موازین الهی رفتار کند و هدفش خدا و تقرّب به او باشد، باید در مسائل اجتماعی چه کند؟ آیا بکلی از اجتماع کنار بکشد، جز به قدر ضرورت؟ یا نه، نقطه مقابلش؟ یا اینکه بالاخره، زندگی اجتماعی همین است. ما هم یکی از افراد جامعه هستیم. باید با همه افراد رفت و آمد داشته باشیم، سعی کنیم خودمان را بپاییم، آلوده نشویم، و گرنه نمی توان از اجتماع کنار گرفت. این هم یک نظر.
نظر دیگر آن است که آدم در بین افراد جامعه گزینش کند و با آن هایی که برایش میسّر است معاشرت کند. ببیند از میان افراد کدامشان صالح هستند، اگرچه اقلّیت باشند، همان ها را در درجه اول وجهه همّتش قرار دهد، دیگران جنبه ثانوی داشته باشند; یا به قدر ضرورت و یا برای ارشاد و تعلیم با آن ها ارتباط برقرار کند; یعنی کسانی که برای معاشرت خودش انتخاب می کند به عنوان اولین افراد، صالحان باشند.
رهبانیت در دین مسیحیت
معروف است اصحاب حضرت عیسی ـ علی نبیّنا و آله و علیه السلام ـ رهبانیت را اختیار کردند. در قرآن هم آمده است: (وَ رَهْبانِیَّةً ابْتَدَعُوها ما کَتَبْناها عَلَیْهِمْ إِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللّهِ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعایَتِها.)(حدید: 27) معروف است که آن ها رهبانیت را یک ارزش می دانند. منظور این است که هر چه بیشتر از جامعه کنار می کشند، حتی از شهرها ـ حتی المقدور ـ کنار می کشند و در بیابان ها و غارها، در کوه ها دیرهایی، معبدهایی، صومعه هایی می سازند و فردی یا چند نفری زندگی می کنند. از توده مردم، از اجتماع، از شهرها کناره می گیرند. معروف است که مسیحی ها این جور هستند و کمابیش آیه قرآن هم شاهد بر آن است. از روایات هم چنین برمی آید. اما اینکه این رهبانیت از کجا در مسیحیت پیدا شد و چگونه مورد تأیید قرار گرفت (ما کَتَبْناها عَلَیْهِمْ إِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللّهِ)اکنون درصدد بیان آن نیستم. منظور این است که در بین ارباب ادیان، حتی پیروان انبیا، چنین گرایشی وجود دارد. در بین مسلمان ها هم بعضی پیدا شدند که کمابیش این گرایش را پیدا کرده اند، از انزوا تعریف نموده اند. روایاتی هم به آن ها اشاره می کند، بخصوص روایاتی که درباره آخرالزمان است که در آخرالزمان، فساد زیاد می شود، انحراف زیاد می گردد و مردم فاسد می شوند. در آن زمان، سعی کنید از اجتماع بر کنار باشید تا آلوده نشوید; خودتان را بپایید. تعبیراتی هم در همین حدیث قدسی بود; مثل «کُونُوا اَحْلاسَ بُیُوتِکُم.»
آیا این فرض واقعاً مورد نظر اسلام است و احیاناً اگر در بعضی شرایط به صورت استثنایی تجویز شده، این یک نظر شایع است؟ آیا اسلام پیشنهادش این است کسانی که می خواهند خودشان را اصلاح کنند، راه خدا را بروند سعی کنند هرقدر می توانند از مردم کنار بکشند; آنچنان که در مسیحیت راهبان این راه را انتخاب کردند؟ اکنون هم در گوشه و کنار کشورهای مسیحی، کسانی هستند که این جور زندگی می کنند.
من در یکی از مسافرت هایم در ملاقاتی که با گروهی از مسیحیان و اسقف آن ها داشتم، گفتند: در کنار خانه اسقف آن ها دیری هست که راهبانی در آن زندگی می کنند. این ها از اول که وارد آن شده اند تا حالا از آن دیر بیرون نیامده اند، دایم مشغول قرائت انجیل و دعا و مناجات هستند و اصلا از عالم خارج اطلاعی ندارند; نه روزنامه ای می خوانند، نه رادیویی گوش می دهند، نه تلویزیونی می بینند; هیچ خبری ندارند، فقط سرشان روی انجیلشان هست و مشغول عبادت هستند. به ما هم اجازه ندادند که برویم آن ها را ببینیم. البته در مراتب دیگرش، برخی افراد کمابیش به اجتماع می آیند، ولی در این حد که اصلا از اول که وارد دیری شدند، بیست سال، سی سال یا تا آخر عمر در آنجا باشند و اصلا غیر از فضای آن خانه، سقف آن خانه یا آسمان آن خانه جای دیگری را نبینند و چیزی نشوند و با کسی معاشرت نداشته باشند، چیز عجیبی است. البته بعید است این ها به خاطر تظاهر و خودنمایی این کار را بکنند; چون اصلا خبری از آنجا در جایی منتشر نمی شود. خودشان کسی را نمی بینند تا بخواهند تظاهر کنند. احتمال قوی این است که آن ها تشخیصشان این است که مسیحیت صحیح این است و اگر بخواهند تقرّب به خدا داشته باشند باید این جور رفتار کنند.
نظرگاه اسلام در باب معاشرت اجتماعی
به هر حال، این یک راه است، هم فرض دارد و هم در تاریخ در بین ادیان، در مسیحیت روش شناخته شده ای است. شبیه این ها در بعضی از فرقه های انحرافی مسلمان ها هم هست. حالا اگر «انحرافی» می گویم به حسب آنچه خودمان می دانیم می گویم، اگرچه آن ها خودشان را منحرف نمی دانند. در بعضی از فرقه های مسلمانان، چنین گرایش هایی وجود دارد; مانند بعضی از فرق متصوّفه. آیا این راه را می توان به اسلام نسبت داد ـ دست کم رجحانش را؟ اگر نگوییم اسلام واجب کرده است، آیا می توانیم بگوییم این راه مورد قبول اسلام است و این را راجح می داند؟ چیزی شبیه آنکه خداوند می فرماید: (ما کَتَبْناها عَلَیْهِمْ إِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللّهِ); ما بر آن ها واجب نکردیم، ولی آن ها خودشان انتخاب کردند، ما هم آن را تأیید و تصویب کردیم، در صورتی که فقط برای رضای خدا آن کار را انجام بدهند. این سؤال مطرح است که آیا صحیح است ما این شیوه را به اسلام نسبت بدهیم؟ آیا واقعاً اسلام این جوری می خواهد، دست کم به عنوان یک فرض ممتاز، فرض برتر؟ یا نه، اسلام می فرماید: همه افراد بنی آدم اعضای یکدیگرند، همه با همه برادرند و همه باید با هم معاشرت داشته باشند. البته در میان آن ها، خوب پیدا می شود، بد هم پیدا می شود. تو سعی کن خوب باشی. ولی کناره گرفتن از دیگران به هیچ وجه در اسلام پسندیده نیست؟ یا اینکه شق سوم موردنظر اسلام است؟
از این فقره حدیث قدسی برمی آید که، دست کم، در شریعت حضرت موسی(علیه السلام)یک راه میانه ای مطرح بود و چه بسا ما روایات اهل بیت(علیهم السلام) را هم که بررسی کنیم همین نظر تأیید شود. اصل در مسیحیت هم همین بود، منتها شرایط خاصی پیش آمد: آن قدر پیروان حضرت مسیح(علیه السلام) ـ که خیلی هم کم بودند ـ مورد اذیت و آزار قرار گرفتند که از شهرها فرار می کردند تا جانشان را حفظ کنند. به تدریج، آن ها از جامعه کنار کشیدند; چون جوامع آن روز یا مشرک بودند یا یهودی، و سخت مخالف حضرت مسیح(علیه السلام) بودند و حضرت مریم(علیها السلام) و خود حضرت عیسی(علیه السلام) را متهم می کردند. آن ها هم از ترس جانشان فرار می کردند و در غارها و دیرها زندگی می کردند. به هر صورت، از این روایت برمی آید که ماباید با صالحان معاشرت کنیم و اصلا انگیزه داشته باشیم که به آن ها نزدیک شویم. باید افراد صالح جامعه را شناسایی کرد و درصدد بود که با آن ها رابطه برقرار کرد. اما غیر صالحان تابع عناوین ثانویه اند; یعنی برای ارشادشان یا برای کمک، باید با آن ها ارتباط برقرار کرد. به هر حال، انسان ها از حیوانات که بدتر نیستند. آدم به حیوانات هم کمک کند مطلوب است. نیکی به کفّار هم اشکالی ندارد; (لا یَنْهاکُمُ اللّهُ عَنِ الَّذِینَ لَمْ یُقاتِلُوکُمْ فِی الدِّینِ وَ لَمْ یُخْرِجُوکُمْ مِنْ دِیارِکُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُو إِلَیْهِمْ.)(ممتحنه: 8) آنچه باید وجهه همّت و هدف باشد و آدم دنبالش برود این است که با صالحان رابطه برقرار کند. این مطلوب است. انزوای مطلق در اسلام مطلوب نیست، رها بودن مطلق هم مطلوب نیست، بلکه باید راه سومی انتخاب کرد; صالحان را شناسایی کرد و با آن ها رابطه برقرار نمود. غیرصالحان تابع شرایط استثنایی هستند; عناوین خاص ثانویه ای بر آن ها منطبق می شود. نه تنها معاشرت کردن با صالحان اشکالی ندارد، بلکه حتی باید به آن ها نزدیک شد و کاری کرد که توجه آن ها جلب شود; یعنی مقدّماتی فراهم کرد که آن ها هم علاقه مند شوند و با آدم ارتباط و معاشرت داشته باشند.
شروط معاشرت با صالحان
برای اینکه آدم بخواهد با صالحان ارتباط داشته باشد دو چیز از شروط اولیه است: اول اینکه ظاهر قابل قبولی داشته باشد; تمیز باشد، نظافت داشته باشد. اگر آدم بخواهد با دیگری معاشرت کند، با بدن آلوده و با لباس کثیف، کسی رغبت نمی کند با او معاشرت بکند. رعایت نظافت اولین شرط است که آدم بخواهد با دیگران معاشرت کند. ولی شرط دوم این است که به نظافت ظاهری اکتفا نکند، نظافت را طوری انجام دهد که جنبه معنوی داشته باشد: «اغْسِلْ وَ اغْتَسِلْ وَ اقْتَرِبْ مِنْ عِبَادِیَ الصَّالِحِینَ»; اول شستوشو کن، ظاهرت را تمیز کن. ولی شستوشوی ظاهری به تنهایی کافی نیست، غسل هم بکن. فرق شستوشو با غسل در چیست؟ هم در نیّتش است و هم در جنبه معنوی و عبادی اش. به همین دلیل، وقتی می فرماید: «اغسل»، بعد تأکید می کند که «واغتسل»; هم شستوشو کن، بدنت را نظیف کن، هم غسل کن; یعنی کاری را به عنوان عبادت انجام بده و از این راه، باطن خودت را تطهیر نما.
وقتی می خواهی با صالحان بنشینی این آمادگی روحی را در خودت ایجاد کن; باطنت آلوده نباشد. این کار را باید از روی عبادت انجام بدهی. از مقدّماتش هم این است که غسل کنی. «وَ اقْتَرِبْ مِنْ عِبَادِیَ الصَّالِحِینَ»; بعد به افراد صالح نزدیک شو و با آن ها معاشرت کن. پس اصل معاشرت مطلوب است. موردش هم صالحان هستند. برای آنکه این کار هم تحقق پیدا کند باید مقدّماتی در خود فراهم کنیم; ابتدا ظاهر قابل قبول داشته باشیم تا از ما نفرت پیدا نکنند. این همه عاداتی که در شرع هست; پوشیدن لباس نظیف، عطر زدن، مسواک زدن، موها را شانه کردن، حتی روغن زدن به موها، این ها برای آن است دیگران رغبت داشته باشند با ما معاشرت کنند. اگر بنا بود آدم در کوهی زندگی کند، برای چه به موهایش روغن بزند؟ چرا عطر بزند؟ درست است که ملائکه این کار را دوست دارند، ولی به عنوان یک دستورالعمل اجتماعی، این به خاطر آن است که دیگران رغبت کنند با آدم معاشرت داشته باشند. معروف است پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) وقتی می خواستند از اتاق شخصی شان بیرون بیایند که با دیگران معاشرت کنند ـ البته خانه پیغمبر یک اتاق کوچک گلی بود با یک حیاط مختصر که در کنارش مسجد بود. اکنون مرقد پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) در کنار خانه قدیمی ایشان واقع شده است ـ وقتی می خواستند بیرون بیایند و با مردم معاشرت کنند، لباسشان را مرتّب می کردند، محاسنشان را شانه می زدند تا مبادا ظاهرشان نامطلوب باشد. در آینه نگاه می کردند; حتی اگر آینه نبود ظرف آبی می گذاشتند و در آب نگاه می کردند. این کارها برای چیست؟
معلوم می شود معاشرت با دیگران، داشتن ظاهری که دیگران رغبت کنند با آدم معاشرت کنند مطلوب است. ولی این را باید به عنوان عبادت انجام داد; نه تنها برای اینکه آدم دوست دارد به طور طبیعی با دیگران انس داشته باشد، بلکه کاری است که کمابیش در بسیاری از حیوانات هم هست. آن ها هم انس با حیوانات دیگر را دوست دارند. این کار اختصاص به افراد مؤمن هم ندارد. بعضی کفّار هم همین طور هستند. ولی ما این کار را باید از آن جهت که مرضی خداست انجام دهیم; «اغسل واغتسل.» این موجب می شود که هم ظاهر آدم طوری باشد که زنندگی نداشته باشد و هم باطنش پاک باشد و به قصد عبادت این کار را انجام دهد تا مرتبه ای از طهارت باطنی را برای خود ایجاد کند و بخواهد در اثر نزدیکی و معاشرت با بندگان صالح خدا، بر نورانیتش بیفزاید.
حضرت موسی(علیه السلام) طبق دستور خدای متعال این کار را کرد; هم ظاهرش را شستوشو داد و هم غسل کرد و با بندگان صالح خدا ارتباط برقرار نمود. البته این کار نباید فقط مختص انجام مراسم عبادت یا دید و بازدید با دیگران یا مختص افرادی باشد که در جامعه مسئولیتی دارند.
معاشرت های اجتماعی ممدوح
پس از این ها، امر می فرماید که تو باید دو نوع فعالیت اجتماعی داشته باشی. معاشران تو در درجه اول، صالحان هستند. ظالمان و اهل گناه و فجّار و فسّاق معاشران تو نیستند. اما اینکه گاهی لازم باشد برای ارشاد و هدایت آنان یا ضرورت های دیگر با آن ها ارتباط برقرار کنی، مسئله دیگری است. آن ها که معاشر تو هستند صالحان هستند. با صالحان چگونه باید معاشرت کنی؟ دو نوع فعالیت اجتماعی باید در قبال آن ها داشته باشی: یکی در برقراری عبادت های دسته جمعی; امام جماعتشان باش: «کُنْ إِمَامَهُمْ فِی صَلَاتِهِمْ.» پس معاشرت و رفتار اجتماعی مطلوب اولش در برگزاری مناسک عبادی است، ولی منحصر به این نیست. مردم برای زندگی دنیایشان، به ارتباطات اجتماعی احتیاج دارند، به مقام برتری که در جامعه شناخته شود تا به او مراجعه کنند. نمونه بارزش این است که در اختلافاتشان، که خواه ناخواه، بین هر گروهی اختلافاتی پیش می آید، در مسائل خانوادگی، حقوق همسران بر همدیگر، روابط فرزند با پدر و مادر، رابطه با همسایه و در معاملات، اختلافاتی پیش می آید. این ها در همه عالم هست. باید به مقامی مراجعه کنند تا مشکلات حل شود. اگر این مشکلات بماند اجتماع از هم پاشیده می شود. اگر همه دشمن هم باشد مصالح اجتماعی تأمین نمی شود. در این کارها هم تو باید به جامعه کمک کنی. در مشاجرات داورشان باش; «وَ اِمَامَهُمْ فیما یَتَشَاجَروُنَ.» پس هم برای امور دینی ـ اجتماعی باید فعالیت کنی «کُنْ إِمَامَهُمْ فِی صَلَاتِهِمْ» و هم در امور دنیوی برای مصالح دنیایشان که نمونه بارزش رفع اختلاف و قضاوت بین آن ها و اصلاح ذات البین است; «کُنْ إِمَامَهُمْ فِی صَلَاتِهِمْ وَ إِمَامَهُمْ فِیَما یَتَشَاجَرُونَ.»
این احادیث به زبان عربی بر حضرت موسی(علیه السلام) نازل نشده، بلکه به زبان خود ایشان نازل شده، اما این گونه به عربی ترجمه شده است. «امام» در فرهنگ اسلامی، هم در تعبیرات ادبی و روابط اجتماعی و هم رفع اختلاف و قضاوت، که از شئون حکومت است، به کار می رود. در فرهنگ اسلامی، هم امام جماعت و امام جمعه داریم و هم امام به معنای حاکم که فرمانش باید در جامعه اطاعت شود. این عبارت در زبان عبری هم بوده و وقتی ترجمه شده است بر همین مفاهیم اسلامی تطبیق می کند، یا اینکه طوری بوده که در ترجمه اش می بایست این جور باشد.
در مجموع، خداوند می فرماید: تو وقتی با صالحان ارتباط داری، هم در امور دینی باید آن ها را یاری کنی; مانند اقامه عبادت های دسته جمعی، و هم باید در امور اجتماعی که مردم احتیاج به حکومت دارند و در کارهای حکومتی شان به تو مراجعه می کنند، امام و راهنمایشان باشی. از اینجا استفاده می شود که در شرایع سابق هم فقط مسائل نماز و روزه جزو وظایف پیغمبران نبوده، مسئله حکومت و قضاوت برای رفع اختلاف و نیازهای اجتماعی نیز از وظایف آن ها بوده است. بعد تأکید می نماید که در رفع مشاجرات، احتیاج به قانون است. به دلخواه نمی شود در هر موردی قضاوت کرد، قضاوت باید مبنایی داشته باشد. مبنا حکم خداست. برای اینکه بخواهی رفع تشاجر کنی، قانونی که باید ملاک قرار بگیرد قانونی است که من بر تو نازل کردم; «وَ احْکُمْ بَیْنَهُمْ بِمَا أَنْزَلْتُ عَلَیْکَ.» به دلخواه خودت قضاوت نکن. اگر بین کسانی که با هم اختلاف دارند به عنوان داور و به عنوان قاضی و به عنوان حاکم و امام حکمی می کنی مستند تو باید حکم خدا باشد; «فَقَدْ أَنْزَلْتُهُ حُکْماً بَیِّناً وَ بُرْهَاناً نَیِّراً وَ نُوراً یَنْطِقُ بِمَا کَانَ فِی الْأَوَّلِینَ وَ بِمَا هُوَ کَائِنٌ فِی الْآخِرِینَ.»
وقتی حضرت موسی(علیه السلام) به کور طور دعوت شد سی روز و بر آن ده روز اضافه شد. در این مدت، «اربعین کلیمیه» انجام گرفت و الواح بر حضرت موسی(علیه السلام) نازل گردید که احکام الهی و قوانین اجتماعی در آن الواح ثبت شده بود. این کتاب شریعت بود; یعنی آنچه در جامعه آن روز مردم به آن احتیاج داشتند به صورت قانون در الواح ثبت بود. قرآن کریم می فرماید: (اخَذَ الالواح.) (اعراف: 154) این جور وحی نازل شدن ظاهراً به حضرت موسی(علیه السلام)اختصاص داشته است که کتابش یکجا به صورت الواحی بر او نازل شد. در اسلام چنین نبود، آیات به تدریج و به مناسبت ها در موقعیت های گوناگون نازل می شد; (وَ قُرْآناً فَرَقْنَاهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَی النَّاسِ عَلَی مُکْث وَنَزَّلْنَاهُ تَنزِیلا) (اسراء: 106); ما این کتاب را به تدریج بر تو نازل کردیم تا آرام آرام و با تأنّی بر مردم بخوانی. این از قطعیات است که قرآن در طول 23 سال از آغاز تا انجامش بر پیامبر نازل شد، ولی تورات این گونه نبود، یکجا در الواحی ثبت شده بر حضرت موسی(علیه السلام) نازل شد. آن الواح را پس از چهل روز، که در کوه طور مشغول عبادت و مناجات بود، برای مردم آورد.
به هر حال، خدا می فرماید: الواحی که بر تو نازل کردیم هر چه را مردم نیاز داشته باشند، برای رفع مشاجراتشان و مسائل اجتماعی شان در آن ثبت شده، لااقل کلیاتش در آن هست. حالا ما که نمی دانیم آن الواح واقعاً چند تا بوده و چند آیه داشته است تا درباره اش حکم کنیم. در روایات به آن اشاراتی شده، ولی چون قطعی نیست به آن استناد نمی کنیم. آنچه قرآن می فرماید این است که الواحی بود و در آن احکامی نازل شد. و می فرماید: در الواحی که بر تو نازل کردیم حکم همه آنچه را مردم در زندگی شان به آن احتیاج داشتند بیان کردیم; نه تنها تا آن زمان، بلکه حتی برای بعدی ها هم که می آمدند: «بِمَا هُوَ کَائِنٌ فِی الْآخِرِینَ»; یعنی پس از تو هم بنی اسرائیلی که تابع حکم تورات هستند، نیازی به چیز دیگری نخواهند داشت. البته پس از این می فرماید: بعد، پیغمبران دیگری خواهند آمد. سپس دو پیغمبر را اسم می برد: یکی حضرت عیسی(علیه السلام) و دیگری پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) را. ما از اینجا درمی یابیم و تأیید می کنیم طبق آنچه از ظاهر آیات کریمه قرآن استفاده می شود، اصول شرایع در همه ادیان یکی بوده، آنچه بر پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله)نازل شده همان است که بر نوح و ابراهیم و موسی و عیسی(علیهم السلام)و دیگران نازل شده، منتها در جزئیات با هم متفاوت بوده اند; مطابق هر زمانی اقتضائاتی داشته، بخصوص تضییقاتی که بر بنی اسرائیل شد و در برخی احکام به خاطر تنبیه، حلال هایی بر آن ها حرام شد: (فَبِظُلْم مِنَ الَّذِینَ هَادُواْ حَرَّمْنَا عَلَیْهِمْ طَیِّبَات أُحِلَّتْ لَهُمْ وَبِصَدِّهِمْ عَن سَبِیلِ اللّهِ کَثِیراً.) (نساء: 160) برخی چیزها در عصر شریعت، بر آن ها حلال بود، ولی به خاطر گناهانی که مرتکب شدند و سرپیچی ها و تمرّدها و گستاخی هایی که کردند، بسیاری از حلال ها را برایشان حرام کردیم. این کار برای مجازاتشان در این دنیا بود. بعد وقتی حضرت عیسی(علیه السلام)می آید، می فرماید: (وَ لِأُحِلَّ لَکُمْ بَعْضَ الَّذِی حُرِّمَ عَلَیْکُمْ.) (آل عمران: 50) در اصل شرایع، برخی امور مشترک بود. البته در برخی شرایع کامل تر بود، چیزی اضافه داشت و به اقتضای زمانی یا قومی در شرایط خاصی، در شریعت دیگری نبود; مثلا، نماز در همه شرایع بوده است، اما کیفیتش و اینکه به کدام قبله نماز خوانده شود تفاوت داشت; مثلا، مسلمان ها ابتدا موظّف بودند به طرف «بیت المقدس» نماز بخوانند، بعد قبله تغییر کرد. این تغییر ـ فی الجمله ـ در ادیان دیگر هم ممکن است باشد. این نسخ ها در جزئیات صورت می گرفت، اما در اصول احکام چیزهای مشترکی بود، بخصوص آنچه جنبه اخلاقی داشت. اصول اخلاق نه تنها در تمام ادیان مشترک است، بلکه بین عقلا هم مشترک است. آن هایی که عقل خودشان را حاکم کنند، می بینند ارزش های اخلاقی با ارزش هایی که ادیان مطرح می کنند، تفاوتی ندارد. بله، گاهی هوس ها دخالت می کند و برخی می پندارند که عقل این جور درک می کند، ولی در واقع، آن عقل نیست، هوس هایشان است. این بحث ها مربوط به مسائل اعتقادی است. اما آنچه در این حدیث آمده و به حضرت موسی(علیه السلام)فرموده چیزهایی است که ما هم در اسلام داریم; یعنی پیغمبر و امام تنها موظّف نیستند احکام عبادی را به مردم بگویند، آن ها امام ـ به معنای عامش ـ هم هستند; همان مقام امامتی که خدای متعال به حضرت ابراهیم(علیه السلام) هم داد و او خواست که در ذریّه اش هم باشد و این به پیامبر اکرم و ائمّه اطهار(علیهم السلام) داده شد. این امامت، هم مربوط به امور دنیاست، هم مربوط به امور دین; «کُنْ إِمَامَهُمْ فِی صَلَاتِهِمْ وَ إِمَامَهُمْ فیما یتشاجرون.»
تأثیرپذیری از دیگران در معاشرت ها
مسئله دیگر اینکه درباره معاشرت، باید حد اعتدالی در نظر گرفت، نه اینکه آن قدر آدم باز باشد که با هر فاسق و فاجری معاشرت کند، بگوید من می خواهم با همه معاشرت کنم و با همه دوست باشم. این مورد قبول اسلام نیست و هم تجربه نشان داده و هم تأکید زیادی در روایات هست که نشست و برخاست با کسی که تو را به دنیا دعوت می کند و از یاد خدا غافل می کند، جز اینکه تو را به جهنم و غضب خدا نزدیک کند، سودی ندارد. آدم باید با کسی معاشرت کند و دوستی برای معاشرتش انتخاب کند که در درجه اول، او را به آخرت دعوت کند. دست کم طوری باشد که معاشرت او موجب گرایش بیشتر به دنیا و به گناهان نباشد. اگر غیر از این باشد قطعاً بداند که از این معاشرت زیان خواهد کرد و هر چه در آن مسامحه کند عذرش پذیرفته نیست. این همه در روایات و آیات تأکید شده است: (یا وَیْلَتی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلا لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِی.) (فرقان: 28 و 29) قرآن این صحنه را در قیامت تصویر می کند: (وَ یَوْمَ یَعَضُّ الظّالِمُ عَلی یَدَیْهِ.) وقتی نگاه می کند که در اثر معاشرت با برخی دوستان کارش به اینجا کشیده است، دستش را گاز می گیرد و می گوید: (یا وَیْلَتی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلا.) دیگر از این صریح تر چگونه می شود درباره یک موضوع اجتماعی صحبت کرد؟ چرا؟ (لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِی.) آنچه موجب یاد خدا می شد و به من رسیده بود و می دانستم، معاشرت نابجا موجب شد که غافل شوم. مرتبه شدیدش این است که اصلا آدم را، هم منحرف کنند و هم افکار و عقاید انحرافی به آدم القا کنند. هیچ انسانی از این گونه اثرپذیری ها مصونیت ندارد، منتها کم و زیاد دارد.
برخی آن قدر منفعل و بی شخصیتند، بی هویّت و بی اراده اند که با هر که معاشرت کنند رنگ او را می پذیرند; ممکن است از صبح تا شب چند جور رنگ عوض کنند; با این آدم یک جور می شوند، با دیگری جور دیگر می شوند. گویا در معاشرت دوم، اصلا، آدم قبلی نبوده اند، و مرتبه سوم آدم دومی نبوده اند. این قدر سست و بی اراده و بی شخصیت؟! برخی این جور نیستند، ولی وقتی دو نفر، پنج نفر، ده نفر رفتاری را ارائه دادند، فکری را القا کردند، آرام آرام اثر می پذیرند.
عابدی بود، گوسفندی داشت، از شیرش ارتزاق می نمود و در گوشه ای عبادت خدا می کرد. گوسفند کم کم چاق و بزرگ شد. عابد می خواست از یک منطقه به منطقه دیگر برود; مثلا، آنجا علفش تمام شده بود، به جای دیگری برود که علفدار باشد. چند تا دزد رسیدند، گفتند: باید این گوسفند را از چنگ او درآورد. آن را چه جور در بیاوریم؟ یکی از آن ها جلو رفت و گفت: سلامٌ علیکم. ارادت دارم، مخلصم، التماس دعا داریم، آقا! شما پیش خدا عزیز هستید. برای ما دعایی بکنید. وقتی اعتماد عابد را جلب کرد، گفت: سؤالی دارم، می بخشید جسارت می شود! آخر شما این سگ را همراه خودتان کجا می برید؟ سگ؟! گفت: بله، این سگی که دارید می کشید.
ـ سگ نیست، گوسفند است. گفت: آقا! اختیار دارید; یعنی من نمی دانم؟ سگ و گوسفند را فرق نمی گذارم؟
اعتنایی نکرد; می دانست گوسفند است. او هم گفت:
ببخشید. من جسارت کردم. خداحافظ شما! رفت. دیگری که دنبالش می آمد عین همین نقش را بازی کرد: سلام علیکم آقا! التماس دعا. واقعاً شما چقدر پیش خدا عزیز هستید و شأن دارید. ما التماس دعا داریم. گاهی هم از ما یادی بکنید. یک مسئله شرعی هم مطرح کرد که آقا این حکم شرعی اش چه می شود؟ لطف بفرمایید، ببخشید وققتان را گرفتم! بعد معذرت خواهی کرد و گفت: ببخشید! یک سؤال دیگر هم داشتم: این سگ چیست همراه خودتان می برید؟ گفت: چه سگی؟ این گوسفندم است، از شیرش استفاده می کنم.
ـ اختیار دارید، آقا!
سرانجام عابد بنده خدا با خود گفت: نکند این چند نفر راست بگویند! شاید این سگ باشد. برگشت نگاهی به آن کرد، با خودش گفت: به سگ هم بی شباهت نیست! بهتر است رهایش کنم برود. گوسفند را رها کرد، آن ها هم آمدند، آن را گرفتند و رفتند.
آدمیزاد هر قدر هم به چیزی یقین داشته باشد، وقتی ده، بیست نفر مدام به او آدم بگویند، کم کم شک می کند. قرآن می فرماید: ما در قرآن بر شما نازل کردیم که با کسانی که دین را استهزا می کنند یا درباره دین مطالب ناروایی مطرح می کنند، ننشینید: (فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّی یَخُوضُوا فِی حَدِیث غَیْرِهِ.)(نساء: 140)، بعد می فرماید: (إِنَّکُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ)، اگر نشستید و به حرف هایشان گوش کردید شما هم مثل آن ها می شوید. چندین روایت به این مضمون داریم که «مَن اَصغی الی ناطق فقد عَبَدَه فاِن کانَ ناطقاً عن اللّه فقد عَبَداللّه و اِن کانَ ناطقاً ینطقُ عنِ لسان ابلیس فقد عبَد ابلیس.»2 گوش دادن به سخن کسی در حکم این است که او را می پرستی; یعنی حرف این قدر تأثیر دارد! بخصوص اگر با آب و تاب باشد، چاشنی استدلالی و ذوقی هم داشته باشد; چنان می تواند اثر کند که آدم های متوسط قطعاً تحت تأثیر واقع می شوند. اگر دفعه اول و دوم نشوند، قطعاً دفعات بعد تحت تأثیر واقع می شوند. اوحدی از مردم مثل کوه هستند; هر چه آن ها را بکوبند هیچ تأثیری نمی پذیرند; چنان بصیرت دارند که در دینشان هیچ شکی نمی کنند. در هر چند هزار نفر، شاید یک نفر پیدا شود که چنین باشد. این را بارها تجربه ثابت کرده است. برخی حرف ها را وقتی چند بار برای ما تکرار می کنند، اول نمی پذیریم، ولی در آخر شک می کنیم که نکند راست باشد! این قدر یک دندگی نکنیم، شاید حق با آن ها باشد!
این در معاشرت، مسئله مهمی است; آن قدر مهم است که خدا در مناجاتش با حضرت موسی(علیه السلام) پس از اینکه امر می کند برای من شریک قرار نده، فقط مرا عبادت کن، مسئله معاشرت را مورد توجه قرار می دهد، می فرماید: با صالحان معاشرت کن. آن ها که صالح نیستند معاشرتشان برایت مفید نیست. او حضرت موسی(علیه السلام) است، پیغمبر است، معصوم است، پس ما چه؟ این ها گفته شده است تا به ما بگویند و ما از آن ها استفاده کنیم، ولی به هر حال ـ فی حد نفسه ـ مسئله معاشرت خیلی جدّی است. اگر بررسی کنیم بنده معتقدم ترقّی و تنزّل های معنوی ما در اثر همین معاشرت هاست.
من نسبت به خودم معتقدم، اگر یک راه خیری رفتم، کار خوبی کردم نود درصدش مال رفیق بوده است، و اگر به شری، به گناهی مبتلا شدم نود درصدش مال رفیق بوده است. این مسئله را باید خیلی جدّی بگیریم و در انتخاب رفیق دقت کنیم، «رفیق» کسی نیست که آدم شبانه روز با او باشد. در معاشرت کردن و نشست و برخاست، کسی را انتخاب کنید که در بین آن ها که می توانند با شما معاشرت کنند به خدا نزدیک ترند، آدم را به خدا دعوت می کنند، آدم را از دنیا پرهیز می دهند. معاشرت با آن ها موجب شود علاقه ما به دنیا کم شود، نه اینکه زیاد گردد. معمولا ما دایم با کسانی معاشرت داریم که همه از امور دنیا صحبت می کنند; چی ارزان شد، چی گران شد، فردا چه کنیم که درآمدمان بیشتر شود. جوان ها هم که مسائل مقتضای سنّشان را دارند. اگر عمر آدم به همین حرف ها بگذرد، عمر ما شده یک لجنزار! آیا گاهی نباید گوشه و کنارش یک نوری هم بدرخشد; همه این ها اثر رفیق و معاشر است.
امیدواریم خدای متعال به ما توفیق بدهد این نصایح الهی و سخنان انبیا را آویزه گوشمان کنیم و بخصوص در انتخاب رفیق دقت بیشتر داشته باشیم.
-----------
پى نوشت ها
1ـ محمّدبن یعقوب کلینی، اصول کافی، ج 8، ص 42، روایت 8.
2ـ محمّدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج 2، ص 94، روایت 30، باب 14.
مقدّمه
در چند جلسه گذشته، حدیثی قدسی مطرح کردیم و چند جمله از آن قرائت کردیم و توضیحات مختصری به عرض رساندیم. در ادامه، خداوند می فرماید: «یَا مُوسَی، اغْسِلْ وَ اغْتَسِلْ وَ اقْتَرِبْ مِنْ عِبَادِیَ الصَّالِحِینَ. یَا مُوسَی، کُنْ إِمَامَهُمْ فِی صَلَاتِهِمْ وَ إِمَامَهُمْ فِیَما یَتَشَاجَرُونَ وَ احْکُمْ بَیْنَهُمْ بِمَا أَنْزَلْتُ عَلَیْکَ فَقَدْ أَنْزَلْتُهُ حُکْماً بَیِّناً وَ بُرْهَاناً نَیِّراً وَ نُوراً یَنْطِقُ بِمَا کَانَ فِی الأَوَّلِینَ وَ بِمَا هُوَ کَائِنٌ فِی الآخِرِینَ.»1
ویژگی مدنی الطبع بودن آدمی و محذورات معاشرت های اجتماعی
آدمیزاد در اجتماع که زندگی می کند، ضرورتاً با دیگران ارتباط هایی برقرار می کند، یا دیگران با او ارتباط برقرار می کنند، و این مطلب از سوی همه تلقّی به قبول شده است که انسان موجودی مدنی الطبع است; یعنی اجتماعی بودن ویژگی ذاتی اوست. این جمله را به هر صورت معنا کنیم، می بینیم که انسان به تنهایی نمی تواند زندگی کند، همیشه با دیگران ارتباط دارد. منتها جامعه از قشرهای گوناگونی تشکیل شده است و تقسیم بندی هایی دارد. قشرهای جامعه و گروه های اجتماعی از یک دیدگاه، به کسانی تقسیم می شوند که در راه بندگی خدا قدم برمی دارند و عمده کارهایشان صحیح و قابل قبول است، خداپسند است، و البته این ها غالباً در اقلّیت هستند، و اکثریت جامعه که غالباً این جور نیستند; یا معاند هستند و یا بی تفاوت و نسبت به دین و ارزش های دینی چندان اهمیتی نمی دهند. با هر کدامشان هم آدم معاشرت کند، می بیند وجهه همّتشان امور دنیاست; دین در حاشیه زندگی شان قرار دارد. اینکه برخی دین را قبول دارند ولی رفتارهایشان صددرصد با دین تطبیق نمی کند، به خاطر همان علاقه ای است که به زندگی دنیا دارند و برای رسیدن به آن تلاش می کنند; گاهی رسماً با اقرار به اینکه کارشان خطاست عصیان می کنند، گاهی هم کاری را که غلط است، خودشان هم در عمق دلشان باور دارند که غلط است توجیه می کنند. در این شرایط، چاره ای نیست; به هر حال، اکثریت جامعه غالباً افراد صالحی نیستند. صالحان غالباً در اقلّیت هستند.
با این وصف، اگر کسی بخواهد صالح باشد و بر اساس موازین الهی رفتار کند و هدفش خدا و تقرّب به او باشد، باید در مسائل اجتماعی چه کند؟ آیا بکلی از اجتماع کنار بکشد، جز به قدر ضرورت؟ یا نه، نقطه مقابلش؟ یا اینکه بالاخره، زندگی اجتماعی همین است. ما هم یکی از افراد جامعه هستیم. باید با همه افراد رفت و آمد داشته باشیم، سعی کنیم خودمان را بپاییم، آلوده نشویم، و گرنه نمی توان از اجتماع کنار گرفت. این هم یک نظر.
نظر دیگر آن است که آدم در بین افراد جامعه گزینش کند و با آن هایی که برایش میسّر است معاشرت کند. ببیند از میان افراد کدامشان صالح هستند، اگرچه اقلّیت باشند، همان ها را در درجه اول وجهه همّتش قرار دهد، دیگران جنبه ثانوی داشته باشند; یا به قدر ضرورت و یا برای ارشاد و تعلیم با آن ها ارتباط برقرار کند; یعنی کسانی که برای معاشرت خودش انتخاب می کند به عنوان اولین افراد، صالحان باشند.
رهبانیت در دین مسیحیت
معروف است اصحاب حضرت عیسی ـ علی نبیّنا و آله و علیه السلام ـ رهبانیت را اختیار کردند. در قرآن هم آمده است: (وَ رَهْبانِیَّةً ابْتَدَعُوها ما کَتَبْناها عَلَیْهِمْ إِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللّهِ فَما رَعَوْها حَقَّ رِعایَتِها.)(حدید: 27) معروف است که آن ها رهبانیت را یک ارزش می دانند. منظور این است که هر چه بیشتر از جامعه کنار می کشند، حتی از شهرها ـ حتی المقدور ـ کنار می کشند و در بیابان ها و غارها، در کوه ها دیرهایی، معبدهایی، صومعه هایی می سازند و فردی یا چند نفری زندگی می کنند. از توده مردم، از اجتماع، از شهرها کناره می گیرند. معروف است که مسیحی ها این جور هستند و کمابیش آیه قرآن هم شاهد بر آن است. از روایات هم چنین برمی آید. اما اینکه این رهبانیت از کجا در مسیحیت پیدا شد و چگونه مورد تأیید قرار گرفت (ما کَتَبْناها عَلَیْهِمْ إِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللّهِ)اکنون درصدد بیان آن نیستم. منظور این است که در بین ارباب ادیان، حتی پیروان انبیا، چنین گرایشی وجود دارد. در بین مسلمان ها هم بعضی پیدا شدند که کمابیش این گرایش را پیدا کرده اند، از انزوا تعریف نموده اند. روایاتی هم به آن ها اشاره می کند، بخصوص روایاتی که درباره آخرالزمان است که در آخرالزمان، فساد زیاد می شود، انحراف زیاد می گردد و مردم فاسد می شوند. در آن زمان، سعی کنید از اجتماع بر کنار باشید تا آلوده نشوید; خودتان را بپایید. تعبیراتی هم در همین حدیث قدسی بود; مثل «کُونُوا اَحْلاسَ بُیُوتِکُم.»
آیا این فرض واقعاً مورد نظر اسلام است و احیاناً اگر در بعضی شرایط به صورت استثنایی تجویز شده، این یک نظر شایع است؟ آیا اسلام پیشنهادش این است کسانی که می خواهند خودشان را اصلاح کنند، راه خدا را بروند سعی کنند هرقدر می توانند از مردم کنار بکشند; آنچنان که در مسیحیت راهبان این راه را انتخاب کردند؟ اکنون هم در گوشه و کنار کشورهای مسیحی، کسانی هستند که این جور زندگی می کنند.
من در یکی از مسافرت هایم در ملاقاتی که با گروهی از مسیحیان و اسقف آن ها داشتم، گفتند: در کنار خانه اسقف آن ها دیری هست که راهبانی در آن زندگی می کنند. این ها از اول که وارد آن شده اند تا حالا از آن دیر بیرون نیامده اند، دایم مشغول قرائت انجیل و دعا و مناجات هستند و اصلا از عالم خارج اطلاعی ندارند; نه روزنامه ای می خوانند، نه رادیویی گوش می دهند، نه تلویزیونی می بینند; هیچ خبری ندارند، فقط سرشان روی انجیلشان هست و مشغول عبادت هستند. به ما هم اجازه ندادند که برویم آن ها را ببینیم. البته در مراتب دیگرش، برخی افراد کمابیش به اجتماع می آیند، ولی در این حد که اصلا از اول که وارد دیری شدند، بیست سال، سی سال یا تا آخر عمر در آنجا باشند و اصلا غیر از فضای آن خانه، سقف آن خانه یا آسمان آن خانه جای دیگری را نبینند و چیزی نشوند و با کسی معاشرت نداشته باشند، چیز عجیبی است. البته بعید است این ها به خاطر تظاهر و خودنمایی این کار را بکنند; چون اصلا خبری از آنجا در جایی منتشر نمی شود. خودشان کسی را نمی بینند تا بخواهند تظاهر کنند. احتمال قوی این است که آن ها تشخیصشان این است که مسیحیت صحیح این است و اگر بخواهند تقرّب به خدا داشته باشند باید این جور رفتار کنند.
نظرگاه اسلام در باب معاشرت اجتماعی
به هر حال، این یک راه است، هم فرض دارد و هم در تاریخ در بین ادیان، در مسیحیت روش شناخته شده ای است. شبیه این ها در بعضی از فرقه های انحرافی مسلمان ها هم هست. حالا اگر «انحرافی» می گویم به حسب آنچه خودمان می دانیم می گویم، اگرچه آن ها خودشان را منحرف نمی دانند. در بعضی از فرقه های مسلمانان، چنین گرایش هایی وجود دارد; مانند بعضی از فرق متصوّفه. آیا این راه را می توان به اسلام نسبت داد ـ دست کم رجحانش را؟ اگر نگوییم اسلام واجب کرده است، آیا می توانیم بگوییم این راه مورد قبول اسلام است و این را راجح می داند؟ چیزی شبیه آنکه خداوند می فرماید: (ما کَتَبْناها عَلَیْهِمْ إِلاَّ ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللّهِ); ما بر آن ها واجب نکردیم، ولی آن ها خودشان انتخاب کردند، ما هم آن را تأیید و تصویب کردیم، در صورتی که فقط برای رضای خدا آن کار را انجام بدهند. این سؤال مطرح است که آیا صحیح است ما این شیوه را به اسلام نسبت بدهیم؟ آیا واقعاً اسلام این جوری می خواهد، دست کم به عنوان یک فرض ممتاز، فرض برتر؟ یا نه، اسلام می فرماید: همه افراد بنی آدم اعضای یکدیگرند، همه با همه برادرند و همه باید با هم معاشرت داشته باشند. البته در میان آن ها، خوب پیدا می شود، بد هم پیدا می شود. تو سعی کن خوب باشی. ولی کناره گرفتن از دیگران به هیچ وجه در اسلام پسندیده نیست؟ یا اینکه شق سوم موردنظر اسلام است؟
از این فقره حدیث قدسی برمی آید که، دست کم، در شریعت حضرت موسی(علیه السلام)یک راه میانه ای مطرح بود و چه بسا ما روایات اهل بیت(علیهم السلام) را هم که بررسی کنیم همین نظر تأیید شود. اصل در مسیحیت هم همین بود، منتها شرایط خاصی پیش آمد: آن قدر پیروان حضرت مسیح(علیه السلام) ـ که خیلی هم کم بودند ـ مورد اذیت و آزار قرار گرفتند که از شهرها فرار می کردند تا جانشان را حفظ کنند. به تدریج، آن ها از جامعه کنار کشیدند; چون جوامع آن روز یا مشرک بودند یا یهودی، و سخت مخالف حضرت مسیح(علیه السلام) بودند و حضرت مریم(علیها السلام) و خود حضرت عیسی(علیه السلام) را متهم می کردند. آن ها هم از ترس جانشان فرار می کردند و در غارها و دیرها زندگی می کردند. به هر صورت، از این روایت برمی آید که ماباید با صالحان معاشرت کنیم و اصلا انگیزه داشته باشیم که به آن ها نزدیک شویم. باید افراد صالح جامعه را شناسایی کرد و درصدد بود که با آن ها رابطه برقرار کرد. اما غیر صالحان تابع عناوین ثانویه اند; یعنی برای ارشادشان یا برای کمک، باید با آن ها ارتباط برقرار کرد. به هر حال، انسان ها از حیوانات که بدتر نیستند. آدم به حیوانات هم کمک کند مطلوب است. نیکی به کفّار هم اشکالی ندارد; (لا یَنْهاکُمُ اللّهُ عَنِ الَّذِینَ لَمْ یُقاتِلُوکُمْ فِی الدِّینِ وَ لَمْ یُخْرِجُوکُمْ مِنْ دِیارِکُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُو إِلَیْهِمْ.)(ممتحنه: 8) آنچه باید وجهه همّت و هدف باشد و آدم دنبالش برود این است که با صالحان رابطه برقرار کند. این مطلوب است. انزوای مطلق در اسلام مطلوب نیست، رها بودن مطلق هم مطلوب نیست، بلکه باید راه سومی انتخاب کرد; صالحان را شناسایی کرد و با آن ها رابطه برقرار نمود. غیرصالحان تابع شرایط استثنایی هستند; عناوین خاص ثانویه ای بر آن ها منطبق می شود. نه تنها معاشرت کردن با صالحان اشکالی ندارد، بلکه حتی باید به آن ها نزدیک شد و کاری کرد که توجه آن ها جلب شود; یعنی مقدّماتی فراهم کرد که آن ها هم علاقه مند شوند و با آدم ارتباط و معاشرت داشته باشند.
شروط معاشرت با صالحان
برای اینکه آدم بخواهد با صالحان ارتباط داشته باشد دو چیز از شروط اولیه است: اول اینکه ظاهر قابل قبولی داشته باشد; تمیز باشد، نظافت داشته باشد. اگر آدم بخواهد با دیگری معاشرت کند، با بدن آلوده و با لباس کثیف، کسی رغبت نمی کند با او معاشرت بکند. رعایت نظافت اولین شرط است که آدم بخواهد با دیگران معاشرت کند. ولی شرط دوم این است که به نظافت ظاهری اکتفا نکند، نظافت را طوری انجام دهد که جنبه معنوی داشته باشد: «اغْسِلْ وَ اغْتَسِلْ وَ اقْتَرِبْ مِنْ عِبَادِیَ الصَّالِحِینَ»; اول شستوشو کن، ظاهرت را تمیز کن. ولی شستوشوی ظاهری به تنهایی کافی نیست، غسل هم بکن. فرق شستوشو با غسل در چیست؟ هم در نیّتش است و هم در جنبه معنوی و عبادی اش. به همین دلیل، وقتی می فرماید: «اغسل»، بعد تأکید می کند که «واغتسل»; هم شستوشو کن، بدنت را نظیف کن، هم غسل کن; یعنی کاری را به عنوان عبادت انجام بده و از این راه، باطن خودت را تطهیر نما.
وقتی می خواهی با صالحان بنشینی این آمادگی روحی را در خودت ایجاد کن; باطنت آلوده نباشد. این کار را باید از روی عبادت انجام بدهی. از مقدّماتش هم این است که غسل کنی. «وَ اقْتَرِبْ مِنْ عِبَادِیَ الصَّالِحِینَ»; بعد به افراد صالح نزدیک شو و با آن ها معاشرت کن. پس اصل معاشرت مطلوب است. موردش هم صالحان هستند. برای آنکه این کار هم تحقق پیدا کند باید مقدّماتی در خود فراهم کنیم; ابتدا ظاهر قابل قبول داشته باشیم تا از ما نفرت پیدا نکنند. این همه عاداتی که در شرع هست; پوشیدن لباس نظیف، عطر زدن، مسواک زدن، موها را شانه کردن، حتی روغن زدن به موها، این ها برای آن است دیگران رغبت داشته باشند با ما معاشرت کنند. اگر بنا بود آدم در کوهی زندگی کند، برای چه به موهایش روغن بزند؟ چرا عطر بزند؟ درست است که ملائکه این کار را دوست دارند، ولی به عنوان یک دستورالعمل اجتماعی، این به خاطر آن است که دیگران رغبت کنند با آدم معاشرت داشته باشند. معروف است پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) وقتی می خواستند از اتاق شخصی شان بیرون بیایند که با دیگران معاشرت کنند ـ البته خانه پیغمبر یک اتاق کوچک گلی بود با یک حیاط مختصر که در کنارش مسجد بود. اکنون مرقد پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) در کنار خانه قدیمی ایشان واقع شده است ـ وقتی می خواستند بیرون بیایند و با مردم معاشرت کنند، لباسشان را مرتّب می کردند، محاسنشان را شانه می زدند تا مبادا ظاهرشان نامطلوب باشد. در آینه نگاه می کردند; حتی اگر آینه نبود ظرف آبی می گذاشتند و در آب نگاه می کردند. این کارها برای چیست؟
معلوم می شود معاشرت با دیگران، داشتن ظاهری که دیگران رغبت کنند با آدم معاشرت کنند مطلوب است. ولی این را باید به عنوان عبادت انجام داد; نه تنها برای اینکه آدم دوست دارد به طور طبیعی با دیگران انس داشته باشد، بلکه کاری است که کمابیش در بسیاری از حیوانات هم هست. آن ها هم انس با حیوانات دیگر را دوست دارند. این کار اختصاص به افراد مؤمن هم ندارد. بعضی کفّار هم همین طور هستند. ولی ما این کار را باید از آن جهت که مرضی خداست انجام دهیم; «اغسل واغتسل.» این موجب می شود که هم ظاهر آدم طوری باشد که زنندگی نداشته باشد و هم باطنش پاک باشد و به قصد عبادت این کار را انجام دهد تا مرتبه ای از طهارت باطنی را برای خود ایجاد کند و بخواهد در اثر نزدیکی و معاشرت با بندگان صالح خدا، بر نورانیتش بیفزاید.
حضرت موسی(علیه السلام) طبق دستور خدای متعال این کار را کرد; هم ظاهرش را شستوشو داد و هم غسل کرد و با بندگان صالح خدا ارتباط برقرار نمود. البته این کار نباید فقط مختص انجام مراسم عبادت یا دید و بازدید با دیگران یا مختص افرادی باشد که در جامعه مسئولیتی دارند.
معاشرت های اجتماعی ممدوح
پس از این ها، امر می فرماید که تو باید دو نوع فعالیت اجتماعی داشته باشی. معاشران تو در درجه اول، صالحان هستند. ظالمان و اهل گناه و فجّار و فسّاق معاشران تو نیستند. اما اینکه گاهی لازم باشد برای ارشاد و هدایت آنان یا ضرورت های دیگر با آن ها ارتباط برقرار کنی، مسئله دیگری است. آن ها که معاشر تو هستند صالحان هستند. با صالحان چگونه باید معاشرت کنی؟ دو نوع فعالیت اجتماعی باید در قبال آن ها داشته باشی: یکی در برقراری عبادت های دسته جمعی; امام جماعتشان باش: «کُنْ إِمَامَهُمْ فِی صَلَاتِهِمْ.» پس معاشرت و رفتار اجتماعی مطلوب اولش در برگزاری مناسک عبادی است، ولی منحصر به این نیست. مردم برای زندگی دنیایشان، به ارتباطات اجتماعی احتیاج دارند، به مقام برتری که در جامعه شناخته شود تا به او مراجعه کنند. نمونه بارزش این است که در اختلافاتشان، که خواه ناخواه، بین هر گروهی اختلافاتی پیش می آید، در مسائل خانوادگی، حقوق همسران بر همدیگر، روابط فرزند با پدر و مادر، رابطه با همسایه و در معاملات، اختلافاتی پیش می آید. این ها در همه عالم هست. باید به مقامی مراجعه کنند تا مشکلات حل شود. اگر این مشکلات بماند اجتماع از هم پاشیده می شود. اگر همه دشمن هم باشد مصالح اجتماعی تأمین نمی شود. در این کارها هم تو باید به جامعه کمک کنی. در مشاجرات داورشان باش; «وَ اِمَامَهُمْ فیما یَتَشَاجَروُنَ.» پس هم برای امور دینی ـ اجتماعی باید فعالیت کنی «کُنْ إِمَامَهُمْ فِی صَلَاتِهِمْ» و هم در امور دنیوی برای مصالح دنیایشان که نمونه بارزش رفع اختلاف و قضاوت بین آن ها و اصلاح ذات البین است; «کُنْ إِمَامَهُمْ فِی صَلَاتِهِمْ وَ إِمَامَهُمْ فِیَما یَتَشَاجَرُونَ.»
این احادیث به زبان عربی بر حضرت موسی(علیه السلام) نازل نشده، بلکه به زبان خود ایشان نازل شده، اما این گونه به عربی ترجمه شده است. «امام» در فرهنگ اسلامی، هم در تعبیرات ادبی و روابط اجتماعی و هم رفع اختلاف و قضاوت، که از شئون حکومت است، به کار می رود. در فرهنگ اسلامی، هم امام جماعت و امام جمعه داریم و هم امام به معنای حاکم که فرمانش باید در جامعه اطاعت شود. این عبارت در زبان عبری هم بوده و وقتی ترجمه شده است بر همین مفاهیم اسلامی تطبیق می کند، یا اینکه طوری بوده که در ترجمه اش می بایست این جور باشد.
در مجموع، خداوند می فرماید: تو وقتی با صالحان ارتباط داری، هم در امور دینی باید آن ها را یاری کنی; مانند اقامه عبادت های دسته جمعی، و هم باید در امور اجتماعی که مردم احتیاج به حکومت دارند و در کارهای حکومتی شان به تو مراجعه می کنند، امام و راهنمایشان باشی. از اینجا استفاده می شود که در شرایع سابق هم فقط مسائل نماز و روزه جزو وظایف پیغمبران نبوده، مسئله حکومت و قضاوت برای رفع اختلاف و نیازهای اجتماعی نیز از وظایف آن ها بوده است. بعد تأکید می نماید که در رفع مشاجرات، احتیاج به قانون است. به دلخواه نمی شود در هر موردی قضاوت کرد، قضاوت باید مبنایی داشته باشد. مبنا حکم خداست. برای اینکه بخواهی رفع تشاجر کنی، قانونی که باید ملاک قرار بگیرد قانونی است که من بر تو نازل کردم; «وَ احْکُمْ بَیْنَهُمْ بِمَا أَنْزَلْتُ عَلَیْکَ.» به دلخواه خودت قضاوت نکن. اگر بین کسانی که با هم اختلاف دارند به عنوان داور و به عنوان قاضی و به عنوان حاکم و امام حکمی می کنی مستند تو باید حکم خدا باشد; «فَقَدْ أَنْزَلْتُهُ حُکْماً بَیِّناً وَ بُرْهَاناً نَیِّراً وَ نُوراً یَنْطِقُ بِمَا کَانَ فِی الْأَوَّلِینَ وَ بِمَا هُوَ کَائِنٌ فِی الْآخِرِینَ.»
وقتی حضرت موسی(علیه السلام) به کور طور دعوت شد سی روز و بر آن ده روز اضافه شد. در این مدت، «اربعین کلیمیه» انجام گرفت و الواح بر حضرت موسی(علیه السلام) نازل گردید که احکام الهی و قوانین اجتماعی در آن الواح ثبت شده بود. این کتاب شریعت بود; یعنی آنچه در جامعه آن روز مردم به آن احتیاج داشتند به صورت قانون در الواح ثبت بود. قرآن کریم می فرماید: (اخَذَ الالواح.) (اعراف: 154) این جور وحی نازل شدن ظاهراً به حضرت موسی(علیه السلام)اختصاص داشته است که کتابش یکجا به صورت الواحی بر او نازل شد. در اسلام چنین نبود، آیات به تدریج و به مناسبت ها در موقعیت های گوناگون نازل می شد; (وَ قُرْآناً فَرَقْنَاهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَی النَّاسِ عَلَی مُکْث وَنَزَّلْنَاهُ تَنزِیلا) (اسراء: 106); ما این کتاب را به تدریج بر تو نازل کردیم تا آرام آرام و با تأنّی بر مردم بخوانی. این از قطعیات است که قرآن در طول 23 سال از آغاز تا انجامش بر پیامبر نازل شد، ولی تورات این گونه نبود، یکجا در الواحی ثبت شده بر حضرت موسی(علیه السلام) نازل شد. آن الواح را پس از چهل روز، که در کوه طور مشغول عبادت و مناجات بود، برای مردم آورد.
به هر حال، خدا می فرماید: الواحی که بر تو نازل کردیم هر چه را مردم نیاز داشته باشند، برای رفع مشاجراتشان و مسائل اجتماعی شان در آن ثبت شده، لااقل کلیاتش در آن هست. حالا ما که نمی دانیم آن الواح واقعاً چند تا بوده و چند آیه داشته است تا درباره اش حکم کنیم. در روایات به آن اشاراتی شده، ولی چون قطعی نیست به آن استناد نمی کنیم. آنچه قرآن می فرماید این است که الواحی بود و در آن احکامی نازل شد. و می فرماید: در الواحی که بر تو نازل کردیم حکم همه آنچه را مردم در زندگی شان به آن احتیاج داشتند بیان کردیم; نه تنها تا آن زمان، بلکه حتی برای بعدی ها هم که می آمدند: «بِمَا هُوَ کَائِنٌ فِی الْآخِرِینَ»; یعنی پس از تو هم بنی اسرائیلی که تابع حکم تورات هستند، نیازی به چیز دیگری نخواهند داشت. البته پس از این می فرماید: بعد، پیغمبران دیگری خواهند آمد. سپس دو پیغمبر را اسم می برد: یکی حضرت عیسی(علیه السلام) و دیگری پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) را. ما از اینجا درمی یابیم و تأیید می کنیم طبق آنچه از ظاهر آیات کریمه قرآن استفاده می شود، اصول شرایع در همه ادیان یکی بوده، آنچه بر پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله)نازل شده همان است که بر نوح و ابراهیم و موسی و عیسی(علیهم السلام)و دیگران نازل شده، منتها در جزئیات با هم متفاوت بوده اند; مطابق هر زمانی اقتضائاتی داشته، بخصوص تضییقاتی که بر بنی اسرائیل شد و در برخی احکام به خاطر تنبیه، حلال هایی بر آن ها حرام شد: (فَبِظُلْم مِنَ الَّذِینَ هَادُواْ حَرَّمْنَا عَلَیْهِمْ طَیِّبَات أُحِلَّتْ لَهُمْ وَبِصَدِّهِمْ عَن سَبِیلِ اللّهِ کَثِیراً.) (نساء: 160) برخی چیزها در عصر شریعت، بر آن ها حلال بود، ولی به خاطر گناهانی که مرتکب شدند و سرپیچی ها و تمرّدها و گستاخی هایی که کردند، بسیاری از حلال ها را برایشان حرام کردیم. این کار برای مجازاتشان در این دنیا بود. بعد وقتی حضرت عیسی(علیه السلام)می آید، می فرماید: (وَ لِأُحِلَّ لَکُمْ بَعْضَ الَّذِی حُرِّمَ عَلَیْکُمْ.) (آل عمران: 50) در اصل شرایع، برخی امور مشترک بود. البته در برخی شرایع کامل تر بود، چیزی اضافه داشت و به اقتضای زمانی یا قومی در شرایط خاصی، در شریعت دیگری نبود; مثلا، نماز در همه شرایع بوده است، اما کیفیتش و اینکه به کدام قبله نماز خوانده شود تفاوت داشت; مثلا، مسلمان ها ابتدا موظّف بودند به طرف «بیت المقدس» نماز بخوانند، بعد قبله تغییر کرد. این تغییر ـ فی الجمله ـ در ادیان دیگر هم ممکن است باشد. این نسخ ها در جزئیات صورت می گرفت، اما در اصول احکام چیزهای مشترکی بود، بخصوص آنچه جنبه اخلاقی داشت. اصول اخلاق نه تنها در تمام ادیان مشترک است، بلکه بین عقلا هم مشترک است. آن هایی که عقل خودشان را حاکم کنند، می بینند ارزش های اخلاقی با ارزش هایی که ادیان مطرح می کنند، تفاوتی ندارد. بله، گاهی هوس ها دخالت می کند و برخی می پندارند که عقل این جور درک می کند، ولی در واقع، آن عقل نیست، هوس هایشان است. این بحث ها مربوط به مسائل اعتقادی است. اما آنچه در این حدیث آمده و به حضرت موسی(علیه السلام)فرموده چیزهایی است که ما هم در اسلام داریم; یعنی پیغمبر و امام تنها موظّف نیستند احکام عبادی را به مردم بگویند، آن ها امام ـ به معنای عامش ـ هم هستند; همان مقام امامتی که خدای متعال به حضرت ابراهیم(علیه السلام) هم داد و او خواست که در ذریّه اش هم باشد و این به پیامبر اکرم و ائمّه اطهار(علیهم السلام) داده شد. این امامت، هم مربوط به امور دنیاست، هم مربوط به امور دین; «کُنْ إِمَامَهُمْ فِی صَلَاتِهِمْ وَ إِمَامَهُمْ فیما یتشاجرون.»
تأثیرپذیری از دیگران در معاشرت ها
مسئله دیگر اینکه درباره معاشرت، باید حد اعتدالی در نظر گرفت، نه اینکه آن قدر آدم باز باشد که با هر فاسق و فاجری معاشرت کند، بگوید من می خواهم با همه معاشرت کنم و با همه دوست باشم. این مورد قبول اسلام نیست و هم تجربه نشان داده و هم تأکید زیادی در روایات هست که نشست و برخاست با کسی که تو را به دنیا دعوت می کند و از یاد خدا غافل می کند، جز اینکه تو را به جهنم و غضب خدا نزدیک کند، سودی ندارد. آدم باید با کسی معاشرت کند و دوستی برای معاشرتش انتخاب کند که در درجه اول، او را به آخرت دعوت کند. دست کم طوری باشد که معاشرت او موجب گرایش بیشتر به دنیا و به گناهان نباشد. اگر غیر از این باشد قطعاً بداند که از این معاشرت زیان خواهد کرد و هر چه در آن مسامحه کند عذرش پذیرفته نیست. این همه در روایات و آیات تأکید شده است: (یا وَیْلَتی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلا لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِی.) (فرقان: 28 و 29) قرآن این صحنه را در قیامت تصویر می کند: (وَ یَوْمَ یَعَضُّ الظّالِمُ عَلی یَدَیْهِ.) وقتی نگاه می کند که در اثر معاشرت با برخی دوستان کارش به اینجا کشیده است، دستش را گاز می گیرد و می گوید: (یا وَیْلَتی لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلا.) دیگر از این صریح تر چگونه می شود درباره یک موضوع اجتماعی صحبت کرد؟ چرا؟ (لَقَدْ أَضَلَّنِی عَنِ الذِّکْرِ بَعْدَ إِذْ جاءَنِی.) آنچه موجب یاد خدا می شد و به من رسیده بود و می دانستم، معاشرت نابجا موجب شد که غافل شوم. مرتبه شدیدش این است که اصلا آدم را، هم منحرف کنند و هم افکار و عقاید انحرافی به آدم القا کنند. هیچ انسانی از این گونه اثرپذیری ها مصونیت ندارد، منتها کم و زیاد دارد.
برخی آن قدر منفعل و بی شخصیتند، بی هویّت و بی اراده اند که با هر که معاشرت کنند رنگ او را می پذیرند; ممکن است از صبح تا شب چند جور رنگ عوض کنند; با این آدم یک جور می شوند، با دیگری جور دیگر می شوند. گویا در معاشرت دوم، اصلا، آدم قبلی نبوده اند، و مرتبه سوم آدم دومی نبوده اند. این قدر سست و بی اراده و بی شخصیت؟! برخی این جور نیستند، ولی وقتی دو نفر، پنج نفر، ده نفر رفتاری را ارائه دادند، فکری را القا کردند، آرام آرام اثر می پذیرند.
عابدی بود، گوسفندی داشت، از شیرش ارتزاق می نمود و در گوشه ای عبادت خدا می کرد. گوسفند کم کم چاق و بزرگ شد. عابد می خواست از یک منطقه به منطقه دیگر برود; مثلا، آنجا علفش تمام شده بود، به جای دیگری برود که علفدار باشد. چند تا دزد رسیدند، گفتند: باید این گوسفند را از چنگ او درآورد. آن را چه جور در بیاوریم؟ یکی از آن ها جلو رفت و گفت: سلامٌ علیکم. ارادت دارم، مخلصم، التماس دعا داریم، آقا! شما پیش خدا عزیز هستید. برای ما دعایی بکنید. وقتی اعتماد عابد را جلب کرد، گفت: سؤالی دارم، می بخشید جسارت می شود! آخر شما این سگ را همراه خودتان کجا می برید؟ سگ؟! گفت: بله، این سگی که دارید می کشید.
ـ سگ نیست، گوسفند است. گفت: آقا! اختیار دارید; یعنی من نمی دانم؟ سگ و گوسفند را فرق نمی گذارم؟
اعتنایی نکرد; می دانست گوسفند است. او هم گفت:
ببخشید. من جسارت کردم. خداحافظ شما! رفت. دیگری که دنبالش می آمد عین همین نقش را بازی کرد: سلام علیکم آقا! التماس دعا. واقعاً شما چقدر پیش خدا عزیز هستید و شأن دارید. ما التماس دعا داریم. گاهی هم از ما یادی بکنید. یک مسئله شرعی هم مطرح کرد که آقا این حکم شرعی اش چه می شود؟ لطف بفرمایید، ببخشید وققتان را گرفتم! بعد معذرت خواهی کرد و گفت: ببخشید! یک سؤال دیگر هم داشتم: این سگ چیست همراه خودتان می برید؟ گفت: چه سگی؟ این گوسفندم است، از شیرش استفاده می کنم.
ـ اختیار دارید، آقا!
سرانجام عابد بنده خدا با خود گفت: نکند این چند نفر راست بگویند! شاید این سگ باشد. برگشت نگاهی به آن کرد، با خودش گفت: به سگ هم بی شباهت نیست! بهتر است رهایش کنم برود. گوسفند را رها کرد، آن ها هم آمدند، آن را گرفتند و رفتند.
آدمیزاد هر قدر هم به چیزی یقین داشته باشد، وقتی ده، بیست نفر مدام به او آدم بگویند، کم کم شک می کند. قرآن می فرماید: ما در قرآن بر شما نازل کردیم که با کسانی که دین را استهزا می کنند یا درباره دین مطالب ناروایی مطرح می کنند، ننشینید: (فَلا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّی یَخُوضُوا فِی حَدِیث غَیْرِهِ.)(نساء: 140)، بعد می فرماید: (إِنَّکُمْ إِذاً مِثْلُهُمْ)، اگر نشستید و به حرف هایشان گوش کردید شما هم مثل آن ها می شوید. چندین روایت به این مضمون داریم که «مَن اَصغی الی ناطق فقد عَبَدَه فاِن کانَ ناطقاً عن اللّه فقد عَبَداللّه و اِن کانَ ناطقاً ینطقُ عنِ لسان ابلیس فقد عبَد ابلیس.»2 گوش دادن به سخن کسی در حکم این است که او را می پرستی; یعنی حرف این قدر تأثیر دارد! بخصوص اگر با آب و تاب باشد، چاشنی استدلالی و ذوقی هم داشته باشد; چنان می تواند اثر کند که آدم های متوسط قطعاً تحت تأثیر واقع می شوند. اگر دفعه اول و دوم نشوند، قطعاً دفعات بعد تحت تأثیر واقع می شوند. اوحدی از مردم مثل کوه هستند; هر چه آن ها را بکوبند هیچ تأثیری نمی پذیرند; چنان بصیرت دارند که در دینشان هیچ شکی نمی کنند. در هر چند هزار نفر، شاید یک نفر پیدا شود که چنین باشد. این را بارها تجربه ثابت کرده است. برخی حرف ها را وقتی چند بار برای ما تکرار می کنند، اول نمی پذیریم، ولی در آخر شک می کنیم که نکند راست باشد! این قدر یک دندگی نکنیم، شاید حق با آن ها باشد!
این در معاشرت، مسئله مهمی است; آن قدر مهم است که خدا در مناجاتش با حضرت موسی(علیه السلام) پس از اینکه امر می کند برای من شریک قرار نده، فقط مرا عبادت کن، مسئله معاشرت را مورد توجه قرار می دهد، می فرماید: با صالحان معاشرت کن. آن ها که صالح نیستند معاشرتشان برایت مفید نیست. او حضرت موسی(علیه السلام) است، پیغمبر است، معصوم است، پس ما چه؟ این ها گفته شده است تا به ما بگویند و ما از آن ها استفاده کنیم، ولی به هر حال ـ فی حد نفسه ـ مسئله معاشرت خیلی جدّی است. اگر بررسی کنیم بنده معتقدم ترقّی و تنزّل های معنوی ما در اثر همین معاشرت هاست.
من نسبت به خودم معتقدم، اگر یک راه خیری رفتم، کار خوبی کردم نود درصدش مال رفیق بوده است، و اگر به شری، به گناهی مبتلا شدم نود درصدش مال رفیق بوده است. این مسئله را باید خیلی جدّی بگیریم و در انتخاب رفیق دقت کنیم، «رفیق» کسی نیست که آدم شبانه روز با او باشد. در معاشرت کردن و نشست و برخاست، کسی را انتخاب کنید که در بین آن ها که می توانند با شما معاشرت کنند به خدا نزدیک ترند، آدم را به خدا دعوت می کنند، آدم را از دنیا پرهیز می دهند. معاشرت با آن ها موجب شود علاقه ما به دنیا کم شود، نه اینکه زیاد گردد. معمولا ما دایم با کسانی معاشرت داریم که همه از امور دنیا صحبت می کنند; چی ارزان شد، چی گران شد، فردا چه کنیم که درآمدمان بیشتر شود. جوان ها هم که مسائل مقتضای سنّشان را دارند. اگر عمر آدم به همین حرف ها بگذرد، عمر ما شده یک لجنزار! آیا گاهی نباید گوشه و کنارش یک نوری هم بدرخشد; همه این ها اثر رفیق و معاشر است.
امیدواریم خدای متعال به ما توفیق بدهد این نصایح الهی و سخنان انبیا را آویزه گوشمان کنیم و بخصوص در انتخاب رفیق دقت بیشتر داشته باشیم.
-----------
پى نوشت ها
1ـ محمّدبن یعقوب کلینی، اصول کافی، ج 8، ص 42، روایت 8.
2ـ محمّدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج 2، ص 94، روایت 30، باب 14.