آرشیو

آرشیو شماره ها:
۲۹۷

چکیده

متن

در ادامه سلسله مباحث اخلاقى استاد مصباح یزدى، در این شماره نیز بخش دیگرى از بحث تزکیه نفس را به محضر اهل معرفت تقدیم مى داریم:
حرکت تکاملى فطرى انسان
در جلسه گذشته، پیرامون آیات شریفه «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها» (الشمس: 7ـ10) به عنوان مقدمه بحث، مطالبى عرض کردیم. از این آیات استفاده مى شود که نفس انسانى، یعنى همان روح، استعداد تکامل و تنزّل و به تعبیر قرآن، استعداد تزکیه یا تدسیه را دارد. همچنین درباره مفهوم تزکیه و نیز مفهوم مقابل آن، یعنى تدسیه، توضیحاتى ارائه گردید. انسان به طور فطرى کمال طلب است. هیچ کس از این که ناقص باشد، خوشش نمى آید. هیچ کس دوست ندارد از آن مرتبه وجودى که دارد تنزل پیدا کند. اگر بداند که مى تواند به یک مرتبه کاملى برسد، آرزو مى کند بتواند به آن مرتبه عالى تر نایل شود. تمایل و علاقه اى که انسان به تکامل دارد، یک لطف الهى است که خدا در نهاد انسان قرار داده تا او را به سوى آن هدف و مقصود نهایى سوق دهد; زیرا خدا انسان را آفریده تا با حرکت اختیارى خودش به کمال برسد. اگر انسان کمال طلب نبود و انگیزه اى براى تکامل نداشت، حرکتى انجام نمى داد و هدف از آفرینش وى تحقق پیدا نمى کرد.
پس علاقه به کمال و تکامل، خود یک لطف الهى است که در فطرت انسان قرار داده شده تا انگیزه اى باشد براى حرکت تکاملى او. منتها گاهى انسان مصادیق این کمال را تشخیص مى دهد و یقین پیدا مى کند که کمال او در گرو چه چیزى است و گاهى در تشخیص مسیر کمال و مصادیق آن دچار اشتباه مى شود. انسان اگر عقل خود را درست به کار گیرد و استدلالات صحیح عقلى اقامه کند; یعنى عقلش رشد کند و بتواند براهین صحیحى در این زمینه اقامه نماید، تا حدودى مى تواند بفهمد که کمال او در چیست. ولى اولا، همه افراد چنین مرتبه اى از رشد عقلى را ندارند و ثانیاً، در تشخیص مصادیق و راه دقیق آن دچار اشتباه مى شوند.
از این رو، خداى متعال از رحمت واسعه خود، انبیا را مبعوث فرموده تا از طریق ایشان راه درست را به انسان نشان دهد. علاوه بر نشان دادن راه، تشویق هایى براى پیمودن آن راه و انذارهایى نسبت به حرکت تنزلى و یا تخلف از آن نموده است: «مبشرین و منذرین.»
عرض شد که، رسیدن انسان به کمال، یک تعبیر ادبى و شاعرانه نیست; یک تعبیر حقیقى است. همان گونه که دانه گیاهى رشد مى کند و به یک درخت تنومندى تبدیل مى شود، روح انسان هم حقیقتاً رشد و کمالى دارد که باید به آن برسد. این کمال هم طبعاً آثارى خواهد داشت. انگیزه کسب این آثار هم به طور فطرى در انسان قرار داده شده است.
یکى از آثار مشخص کمال وجودى، علم و آگاهى است. هر انسانى فطرتاً دوست دارد حقایق را بداند و از این که نادان باشد، یا علمش از او سلب شود، نگران است. هیچ کس از جهل خوشش نمى آید; چرا که علم، اثر کمال یا جلوه اى از کمال وجود است. قدرت هم همین طور است. هیچ کس از این که عاجز و بى عرضه باشد و کارى از دستش بر نیاید، خوشش نمى آید; به دلیل این که قدرت نشانه کمال وجود انسان است. به همین دلیل است که قطعى ترین و یقینى ترین صفات ذاتیه الهى، همان علم و قدرت است. همچنین انسان بالفطره طالب خوشى ها و سعادت است. هیچ کس از بدبخت شدن، درد و رنج و مبتلا شدن به گرفتارى ها خوشش نمى آید. این خوشى ها و سعادت هم جلوه اى از آن کمال وجودى است. بنابراین، از یک سو، خداوند عشق به کمال و از سوى دیگر، میل به آثار آن کمال را، که آن ها هم داراى کمالات نازل ترى یا جلوه هایى از آن کمال اصیل هستند، در نهاد انسان قرار داده است.
چگونگى تحقق مرتبه کمال وجودى
چگونه این مرتبه کمال وجودى براى انسان حاصل، و وجود انسان کامل تر مى شود و نیز چگونه این آثار در او تحقق پیدا مى کند؟ در قسمت قبل به اجمال بیان گردید تعبیرى که انبیا، بخصوص قرآن کریم، در این زمینه دارند این است که، انسان به قرب الهى نایل شود. این هم کمابیش امرى فطرى است، به گونه اى که حتى مشرکان هم که بت ها را مى پرستیدند مى گفتند: «ما نعبدهم الا لیقربونا الى الله زلفى.» (زمر: 3) انگیزه بت پرستى آنان هم این بود که به خدا نزدیک شوند! هم الله را قبول داشتند و هم قرب الهى برایشان مطلوب بود. منتها خیال مى کردند راه قرب الهى این است که بت ها را، که به گمان آن ها مظاهر خدا بودند، بپرستند تا به وسیله آن ها به خدا نزدیک شوند. پس قرب الهى هم یک مطلوب فطرى است. هر چند به حقیقت قرب الهى، مادامى که مرتبه اى از آن را درک نکرده ایم، نمى توانیم پى ببریم، اما با قیود سلبى تا حدى مى توانیم بفهمیم که از چه مقوله اى است; یعنى درک مقدارى از آثار و نتایجى که بر قرب مترتب مى شود و نیز این که کمال نهایى از سنخ چه حقیقتى است.
زمانى که مفهوم قرب را به کار مى بریم، گاهى مراد قرب زمانى و مکانى است; یعنى نزدیکى به فلان زمان یا فلان شخص، به دلیل این که فاصله زمانى یا مکانى آن کم بوده است. اما آیا معناى این که انسان به خدا نزدیک است، مى تواند یکى از این معانى باشد؟ روشن است که این هر دو معنا درباره قرب الهى غلط است; زیرا خداى متعال هیچ نسبت زمانى و یا مکانى با هیچ کس ندارد. خدا به چیزى از نظر زمان نزدیک تر به چیز دیگرى نیست. این گونه نیست که موجوداتى که ـ مثلا ـ هزاران سال پیش زندگى مى کردند، از نظر زمان به خدا نزدیک تر باشند. خدا زمان ندارد تا یک موجودى به او نزدیک تر یا از او دورتر باشد. یا وقتى مى گوییم: قرب به خدا حاصل مى شود، معنایش این نیست که انسان در یک مکانى قرار مى گیرد که آن مکان به خدا نزدیک تر است. ممکن است برخى اشخاص که معرفتشان ضعیف است، تصور کنند که خدا در آسمان هاست; هر چه انسان در آسمان ها بالاتر برود، به خدا نزدیک تر مى شود! گاهى هم برخى افراد سطحى نگر مى پندارند که داستان معراج پیامبر اکرم مؤیّد این مطلب است که وقتى خدا پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) را به آسمان ها برد، آن حضرت به خدا نزدیک تر شد. به ویژه با تعبیر «ثم دنا فتدلى فکان قاب قوسین او ادنى.» (نجم: 8و9) ولى باید گفت: در آن معراج جسمانى، نزدیکى به خدا مطرح نبوده است. قرآن کریم مى فرماید: ما پیامبر اکرم را به معراج بردیم، تا آسمان ها و آیات الهى را به او نشان دهیم: «لنریه من آیاتنا.» (اسراء: 1) بردن پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)به مسجد الاقصى، به معناى این نیست که ایشان در آن جا به خدا نزدیک تر شدند.
به هر حال، با توجه به این که خدا نه زمان دارد و نه مکان، بنابراین، نزدیک شدن و نزدیک بودن به خدا، نه نزدیک بودن در عمود زمان است و نه نزدیک شدن در یک مکانى خاص. هر دوى این ها غلط است.
بعضى معناى دیگرى را براى قرب مطرح کرده اند که شاید در نگاه اول، معناى دقیق و صحیحى به نظر برسد. آن ها گفته اند: وجود آدمى ناقص است، ضعف ها و نقص هایى دارد. هر چه صفات وجودى او بیش تر شود، به خدا نزدیک تر مى شود; زیرا خدا کمال مطلق و واجد همه مراتب وجود است. انسان وقتى فاقد مراتب وجودى است و ضعف دارد، از خدا دور است و هرچه صفات وجودى او بیش تر شود، به خدا نزدیک تر مى شود. بدین ترتیب، تا حدى مى توان این مفاهیم را تقریب به ذهن کرد. وقتى به علم آدمى افزوده مى شود، توان درک حقایق او و نیز قدرت عملش بیش تر مى شود; صفات مثبت و مطلوبى که مى توان آن ها را نوعى تقرب به خدا تلقّى کرد.
ولى باید بدانیم که هر صفت وجودى موجب قرب به خدا نمى شود. براى مثال، آیا مى توان گفت انسان چاق و یا پهلوان به خدا نزدیک تر است؟! روشن است که قدرت جسمانى دخالتى در نزدیکى انسان به خدا ندارد. البته، ممکن است قدرت جسمانى مطلوب، وسیله اى براى عبادت خدا باشد و در سایه عبادت، آدمى به خدا نزدیک تر شود. ولى صِرف چاقى یا قوت جسمانى به این معنا نیست که چون صفات وجودى فرد بیش تر شده، به خدا نزدیک تر شده است. از سوى دیگر، هرگونه دانش و یا دانستنى به صرف این که امرى وجودى است، موجب نمى شود که آدمى کامل تر شده و به خدا نزدیک تر شود.
آثار قرب به خدا
در روایات، راجع به قرب خدا مطالب ارزشمندى بیان شده است که از آن ها مى توان پى برد کمال انسانى چگونه حاصل مى شود و چه آثارى مى تواند داشته باشد. یکى از این روایات، روایت معروفى است که در اصول کافى آمده است و سندهاى متعددى دارد. همچنین از جمله احادیثى که شیخ بهایى آن را در اربعین خود آورده، همین روایت است. بزرگان علماى اخلاق هم به این روایت بسیار استناد کرده اند. در بخشى از آن مى فرماید: «و انه لیتقرب الىّ بالنافلة... کنتُ اذا سمعه الذى یسمع به. و بصره الذى یُبصر به و لسانه الذى ینطق به و یده التى یبطش بها.»1 خداوند مى فرماید: بنده من تدریجاً به من نزدیک مى شود. «تقرّب» یعنى نزدیکى تدریجى به خدا. «یتقرب الىّ بالنافلة» یعنى آدمى از طریق نوافل، که از ابزار قرب الهى است، به خدا نزدیک مى شود. در همین روایت آمده آنچه را که من بیش از هر چیز دوست دارم، چیزى است که بر بندگانم واجب کرده ام. واجبات به دلیل اهمیتى که نزد خدا دارند بر انسان واجب شده اند. اگر کسى آن ها را ترک کند، سقوط مى کند. ولى نزدیکى تدریجى به خدا، به وسیله نوافل حاصل مى شود: «و انه لیتقرب الىّ بالنافلة»; یعنى آدمى طبعاً پس از انجام واجبات خود، هر قدر بیش تر اهتمام به عبادات مستحبى داشته باشد، تدریجاً به خدا نزدیک تر مى شود. طبیعى است مستحبى که موجب ترک واجب شود، مطلوب نیست. پس فرض پرداختن به نوافل، جایى است که انسان از انجام واجبات فارغ شده و دیگر تکلیف واجبى نداشته باشد: «و من اللیل فتهجد به نافلة لک.» (اسراء: 79) این فضلى است از سوى خداى متعال که براى انسان به وسیله عبادات مستحبى حاصل مى شود. هرچند به حسب روایات، مسأله تهجّد براى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) واجب بوده، اما آیه مزبور مى فرماید: «نافلة لک.» این خود یک فضل است، اما آنچه در اثر تهجّد براى انسان حاصل مى شود، فضل بالاترى است. البته این آثار براى سایر افراد هم هست.
بنابراین، یکى از راه هاى حصول قرب به خدا، انجام نوافل است. اما انجام مستحبات، چگونه موجب قرب به خدا مى شود و این نزدیکى به کجا مى انجامد و آثار آن چیست؟ تعبیر عجیبى در این روایت به کار رفته است که بزرگان در تفسیر آن به زحمت افتاده اند، مى فرماید: آن قدر بنده به من نزدیک مى شود که من مى شوم گوش او; همان گوشى که با آن مى شنود. من مى شوم چشم او; همان چشمى که با آن مى بیند. مى شوم دست او; همان دستى که با آن تلاش مى کند: «حتى کنتُ اذا سمعه الذى یسمع به و بصره الذى یُبصر به... و یده التى یبطش بها»; تعبیر عجیبى است. آدمى در اثر عبادت، قرب به خدا پیدا مى کند. قرب به خدا این گونه حاصل مى شود; خدا مى شود گوش و چشم و دست انسان. این که خدا گوش و چشم و دست انسان مى شود، یعنى چه؟ تفاسیر بسیار مختلفى در ذیل این عبارت بیان شده است. آنچه مسلم است این که خداوند مى خواهد بفرماید آن قدر من به انسان نزدیک هستم و آن قدر به او عنایت دارم ـ که کارهاى او درست و بدون عیب و نقصى صورت گیرد ـ که گویا من چشم و گوش و دست او هستم. هرچند ممکن است عبارت مزبور معناى حقیقى دیگرى هم داشته باشد، اما دست کم این معنا منظور است. یعنى آن قدر من به او نزدیک مى شوم که گویا چشم و گوش و دست او هستم. این مطلب در روایات بسیارى آمده است که خداى متعال تدبیر زندگى بندگانى را که عنایت و لطف ویژه به آنان دارد، به عهده مى گیرد.
کسانى که توکل به خدا دارند، فراوان تجربه و مشاهده کرده اند که وقتى کارشان را به خدا واگذار مى کنند، خدا بى زحمت مشکلات آنان را حل مى کند. همه افراد، بخصوص طلبه ها، در زندگى خود این چیزها را کمابیش تجربه کرده اند; به ویژه در شرایط سختى که اسباب ظاهرى براى زندگى وجود ندارد، خدا گوشه و کنار وسایلى فراهم مى کند که خواسته هاى آن ها تأمین شود. این معنایش این است که خداوند تدبیر این گونه اشخاص را به عهده گرفته است; یعنى فرد به جاى این که خودش بنشیند فکر کند که چه کار کنم و مقدمات کار را چگونه فراهم کنم و از کجا شروع کنم، گویا با یک نقشه طراحى شده دیگران، خواسته او تأمین مى شود. دو مورد از این نمونه ها را، که مشابه آن ها فراوان وجود دارد، نقل مى کنیم:
طلبه اى که از نجف آمده بود، مى گفت: من مدت ها از مادرم خبر نداشتم. به دلیل یک سرى مسائل خانوادگى، مدت ها بود که بین پدر و مادرم اختلاف بود و من اصلا نمى دانستم مادرم کجاست. از نجف آمدم و به مشهد مشرف شدم. به امام رضا(علیه السلام) عرض کردم: آقا! من مى خواهم مادرم را ببینم. به محض این که از حرم بیرون آمدم، در رواق مادرم را دیدم.
چندى پیش یک نفر از کسانى که دنبال کاروان و این گونه مسائل بود و به تازگى از سفر عمره برگشته بود، نقل مى کرد: برنامه به گونه اى بود که مى بایست در ماه رجب در مدینه مى بودیم و به خاطر کارهایمان نمى توانستیم به عمره مشرف شویم. حتى محذور شرعى هم داشتیم; چون تعهد کرده بودیم. ولى هیچ دلم نمى خواست که از عمره رجبیه محروم شوم. دو سه روز مانده به آخر ماه رجب، به حرم پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله)مشرف شدم و خطاب به حضرت گفتم: آقا! از شما مى خواهم وسیله اى براى عمره ام فراهم کنید، به هیچ کس دیگر هم نمى گویم و دیگر هم تکرار نمى کنم. شب بعد که به حرم مشرف شدم، گفتم: آقا خبرى نشد! برگشتم و دیدم مرا صدا مى زنند: فلانى! کجایى ماشین به مکه مى رود، فوراً بیا. گفتم: من این جا کار دارم. (مى خواستم ببینم واقعاً حضرت کارى براى من کرده یا نه!) گفتند: باید بیایى. من دلم مى خواست مثلا با یک اتوبوسى بروم، ولى آن ها با یک ماشین سوارى بسیار مجهز آمدند و مرا به زور با خود بردند.
در دعاى عرفه مى خوانیم: «الهى اغننى بتدبیرک عن تدبیرى. و باختیارک عن اختیارى»; خدایا! کارى کن که من به تدبیر تو مستغنى شوم; احتیاج نباشد که خودم براى کارهایم تدبیر کنم. البته، این دعا به خاطر تنبلى و بى حوصلگى نیست، بلکه حضرت مى خواهد وقت خود را صرف عبادت و کارهاى واجب کند; صرف ارشاد مردم و خدمت به خلق خدا کند. نمى خواهد وقت خود را صرف کارهاى شخصى خود کند. مى گوید: خدایا! کارهاى شخصى مرا تو عهده دار باش; به جاى این که من گزینش کنم، تو گزینش کن. این معناى دقیق «من یتوکل على الله فهو حسبه» (طلاق: 3) است. توکل یعنى وکیل گرفتن. انسان وکیل تام الاختیار مى گیرد و به وى مى گوید: کارهایم را به شما واگذار کردم: «افوض امرى الى الله» (غافر:44); یعنى کارهایم را به تو واگذار کردم. خودت کارها را درست کن; به شما اختیار تام دادم.
کسى که صادقانه خدا را وکیل خود مى کند، خدا کار وى را عهده دار مى شود; یعنى آن جایى که باید ببیند، خدا به جاى او مى بیند. آن جا که باید چیزى بشنود، خدا به جاى او مى شنود. این ساده ترین معناى تعبیر «کنتُ اذا سمعه الذى یسمع به و بصره الذى یبصر به... و یده التى یبطش بها» است; یعنى کارى که تو مى خواهى به وسیله چشم و گوش و دست خود انجام دهى، من انجام مى دهم. گویا چشم تو دیده و گوش تو شنیده و دست تو آن کار را انجام داده; چون چیزى است که تو مى خواستى، اما تدبیر آن را من کردم.
یکى از نشانه هاى قرب به خدا اجابت دعاى بنده است; یعنى انسان در اثر قرب، مستجاب الدعوه مى شود: «و ان سألنى اعطیته»;2 وقتى بنده چیزى از من مى خواهد، به او مى دهم. این نشانه قرب است. از این رو، کسانى گفته اند: قرب یعنى این که شخصى پیش دیگرى منزلت داشته باشد و آن شخص خواسته هاى او را برآورده سازد. پس قرب یک امر اعتبارى است; یعنى انسان به جایى برسد که خدا خواسته هاى او را انجام دهد. این ساده ترین معناى قرب است.
اما باید گفت: این ها از آثار قرب است. اثر قرب این است که خدا کار انسان را انجام مى دهد. وقتى انسان دعا مى کند، دعاى او مستجاب مى شود. اگر چیزى از خدا بخواهد، به او مى دهد.
معناى واقعى قرب
اما آیا قرب صرفاً به این معناست که کسى نزد دیگرى و در نزدیک و جوار او قرار دارد، یا نه واقعاً روح او تعالى پیدا کرده، به موقعیت و مقامى رسیده وبه گونه اى رابطه برقرار کرده که مى گویند پهلوى خداست؟ قرآن در مورد همسر فرعون مى فرماید: «ضرب الله مثلا للذین آمنوا امرأة فرعون.» (تحریم: 11) این ضرب المثل براى همه مؤمنان، اعم از مرد و زن است; نمونه انسان مؤمن، همسر فرعون است. وى در تعبیرى خودمانى به خدا مى گوید: خدایا براى من خانه اى در بهشت نزد خودت بساز: «اذ قالت رب ابن لی عندک بیتاً فى الجنة.» (تحریم: 11)
این تعبیرات، تعبیرات کنایى است; یعنى مرا به مقامى برسان که آن مقام گویا جایى است نزد تو. مسلماً خدا جسم ندارد، بهشت هم جایى نیست که در آن قرب مکانى مطرح باشد. تعبیر عامیانه آن، جوار رحمت الهى است. «جوار» یعنى مجاورت و همسایگى. وقتى مى گوییم: فلانى به جوار الهى رسید; یعنى همسایه خدا شد. یعنى مقام او آن قدر ترقى پیدا کرد که هیچ چیز دیگر معرّف آن نمى شود، جز این که بگوییم این مقام نزد و پهلوى خداست. وگرنه خدا که پهلو ندارد، خدا که خانه ندارد، خدا که جسم نیست.
در مناجات شعبانیه مى خوانیم: «هب لى کمال الانقطاع الیک و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک حتى تخرق ابصار القلوب حجب النور»; یعنى انقطاع به سوى تو پیدا کنم، تمام توجه من به تو باشد. با کس دیگرى ارتباط نداشته باشم. به جایى برسم که چشم دل من پرده هاى نور را بدرد. که چه بشود؟ «فتصل الى معدن العظمة» تا به معدن عظمت واصل شود. چگونه واصل شود؟ اصلا معدن عظمت کجاست؟ «و تصیر ارواحنا معلقة بعزّ قدسک». روح ما آویخته و معلق به عزّت تو شود; یعنى دل من پرده هاى نور را پاره کند و روح من آویخته به عزّت تو شود.
پس، روح انسان حقیقتاً مى تواند ترقى کند و همچون چراغى به معدن نور آویخته شود; یعنى از خودش دیگر استقلالى نداشته باشد، فقط شعاعى از خورشید باشد. این تعبیر، به اصطلاح عرفا، مرحله فناست.
بنابراین، روح انسان مى تواند آن چنان تعالى یابد و صعود کند تا به جوار و همنشینى و قرب خدا نایل شود. این رشد معنوى و قرب باطنى است. این ترقى و تعالى و عروج، روحانى است. عروج جسمانى نیست. عروج جسمانى مسأله دیگرى است. عروج حقیقى متعلق به روح انسان است. به جایى مى رسد که وابسته به خدا و محو در او مى شود. این، میزان فهم و درک ما از قرب به خداست که با این الفاظ مى توان بیان کرد.
کسى که به یک محبوبى علاقه و محبت دارد و سال ها در آرزوى دیدن او و شنیدن صداى او، هرچند از دور، است، اگر یک باره چشم باز کند و ببیند همچون شعاع نورى آویخته به او و در آغوش اوست، چه احساسى پیدا خواهد کرد؟ فکر نمى کنم براى هیچ موجودى لذتى از این بالاتر، و اصلا ممکن باشد. پس براى انسان، رسیدن به چنین مقامى میسّر است. قرآن، روایات و کلمات اولیا و انبیا شاهدى بر این مدعا هستند. آثار کسانى هم که به این مقامات رسیده اند گواهى مى دهد; علومى که داشته اند، قدرتى که خدا به آنان داده و تدبیر کارهایشان را به عهده گرفته است. همه این ها آثار «قد افلح من زکیها»(الشمس: 9)، فلاح و رستگارى بوده است. و این در پرتو آراستگى و پالایش انسان از آلودگى ها به دست مى آید. انسانى که خود را از آلودگى ها پاک کند و به سوى او حرکت کند، نتیجه آن رسیدن به چنین قدرت، عزت، لذت، بهجت و نهایتاً مقامى است به نام قرب به خدا.
پى‌نوشت‌ها
1 - محمدبن یعقوب کلینى، اصول کافى،ج2،ص352،روایت 8
2 - محمدبن یعقوب کلینى، اصول کافى،ج2،ص352،روایت 8

تبلیغات